مالک الملک (اسم الله)

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۵۲ توسط مهدی موسوی (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

اسم «مالک المُلک» در قرآن کریم يک بار و به عنوان وصف خداوند متعال وارد شده است، چنانكه مى‌فرمايد:

«قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ المُلْك تُؤْتى المُلْكَ مَنْ تَشاءُوَ تَنْزِعُ المُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِّلُ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الخَيْر إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىء قَدِير». (سوره آل عمران/26) «بگو بار خدايا تويى دارنده ملك، به هر كه بخواهى ملك مى دهى، و از هر كه بخواهى ملك مى ستانى، هركس را بخواهى عزت مى دهى، و هركس را بخواهى ذلت مى دهى، همه نيكى ها به دست تو است و تو به هر كارى توانايى».

اما کلمه «مالک» در قرآن در مورد خداوند علاوه بر آیه فوق، در آیه 4 سوره حمد نیز به کار رفته است: «مالِكِ‏ يَوْمِ الدِّين‏».

«مالک» اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت يكتا بودنش در تصرف در عالم امكان (تنها كسى كه مى‌تواند در عالم امكان تصرف كند)، هر چه كه بخواهد انجام مى‌دهد: (لا يُسئلُ عما يَفعلُ و هُم يُسئلون)؛ (سوره انبیاء، 23) از آن چه انجام مى‌دهد، پرسيده نمى‌شود و ايشان پرسيده مى‌شوند.

ابن فارس مى گويد: اين لفظ در هر موردى كه بكار رود، حاكى از قوت و صحت است، عرب مى گويد: «ملِكَ عَجِينُه» يعنى: «قوى عجْنه و شدّه»: خمير آن را سفت كرد. و از همين جا به چيزى كه انسان حيازت مى كند ملك مى گويند، چون دست او نسبت به آن توانا و تصرف او صحيح است.

در لغت عرب از اين ماده الفاظ زير مشتق شده اند: 1. مُلك (به ضم ميم)، 2. مِلك (به كسر ميم)، 3. ملِك (به كسر لام)، 4. مالك، 5. مليك، 6. مَلَكوت، 7. مَلْك (به فتح ميم و سكون لام). همه اين الفاظ در قرآن آمده، جز معنى دوم (مِلك به كسر ميم).

اكنون بايد ديد معناى ريشه اى لفظ «ملك» چيست؟ همان گونه كه ابن فارس گفت: ملک حاكى از قوه و قدرت است، بنابراين، اين الفاظ هفتگانه اين ماده، از همين معنا گرفته شده و در سايه قانون تطور معنى، چيزهايى به آن افزوده شده است.

  • 1. مُلک (به ضم ميم): مُلك به معنى سلطه و سيطره است كه جدا از قوه و قدرت نيست، متعلق سلطه خواه مردم باشد يا اموال و املاك، چيزى كه هست سلطه بر مردم سرچشمه مداخله در امور و شئون آنان است، همچنان كه سلطه بر مال مايه تصرف در آن از طريق فروختن و بخشيدن است، و جامع هر دو همان تسلط، و تفاوت مربوط به متعلق است و به خاطر اختلاف متعلق، هدف از سلطه متفاوت مى باشد. مُلك در قرآن 24 بار آمده مانند: (...قولُهُ الحَقُّ وَ لَهُ المُلْكُ يَومَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ...).(سوره انعام/73) «گفتار او حق است و براى او است فرمانروايى روزى كه در صور دميده مى شود». همه اين آيات حاكى از آن است كه در معنى اين كلمه سلطه و توانايى بر تصرف نهفته است.
  • 2. مِلک (به كسر ميم): مِلك به معنى مملوك و مصدر به معنى اسم مفعول رايج است، چنان كه گفته مى شود: السكةُ ضرب الأمير أى مضروبه، ضرب در اين مورد، به معنى مضروب است، يعنى ضرب اين سكه توسط امير انجام گرفته است. ملكيت نوعى رابطه، بين مالك و مملوك است و ملكيت بدون آن مفهومى ندارد؛ چيزى كه هست گاهى رابطه مالك با مملوك، تكوينى است، چنان كه هر انسانى خود را مالك اعضا و جوارح خود مى داند و مى گويد: دست من، و منشأ اين رابطه اعتبار و قرار داد نيست، بلكه آفرينش است، چون هر انسانى اختيار دار اعضا و جوارح خود مى باشد تا به هر نحوى خواست تصرف كند. هرگاه رابطه مالكيت تكوينى باشد، گذشت زمان جز مرگ چيزى در آن مؤثر نيست، و گاهى رابطه قراردادى است. مثلاً هر انسانى خود را نسبت به شكار خويش اولى دانسته و آن را مال خويش مى داند، و عقلا نيز اين رابطه را پذيرفته اند، از اين جهت هر نوع تصرف مالك را قانونى مى شمارند، ولى اين رابطه دايمى و پيوسته نيست، بلكه قابل مبادله است، چه بسا آن را بدهد و چيز ديگر بگيرد، و اصلاً آن را ببخشد. ولى رابطه تكوينى يك نوع الگو براى رابطه اعتبارى شده است، و اصولاً غالب مفاهيم اعتبارى اين گونه اند، يعنى يك رابطه تكوينى كه از آفرينش سرچشمه مى گيرد، سبب مى شود در زندگى براى آن مشابه سازى صورت پذيرد، مانند رابطه سر با بدن كه رابطه تدبيرى است، و سرچشمه آن آفرينش است، همين امر سبب شده كه در زندگى نيز بزرگ خانواده يا قوم را رئيس گويند، تو گويى او نسبت به افراد ديگر به منزله سر است.
  • 3. الْمَلِک: مَلِك از مُلك (به ضم ميم) كه به معنى سلطه است گرفته شده و به فرد قادر و توانا گفته مى شود كه مى تواند از طريق سياست و تدبير، گروهى را اداره كند و در حقيقت او با امر و نهى خود در جامعه تصرف مى كند، و در گذشته گفتيم واقعيت ملك با امكان تصرف همراه است و گواه آن آيات ذيل است چنان كه مى فرمايد: (...إِذْ قالُوا لِنَبِىّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً نُقاتِل فِى سَبِيلِ اللّه...).(سوره بقره/246) «آنگاه كه گروهى ازبنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند فرمانروايى را برگزين تا ما در راه خدا نبرد كنيم».
  • 4. المالک: لفظ مالك صيغه فاعل و معنى وسيع ترى دارد، و آن كس كه صاحب مِلْك يا مُلْك باشد، مالك ناميده مى شود. بنابراين، خداوند هم مالك مُلْك (سلطه) است و هم مالك مِلْك (هستى از آن او است)، اگر ما مى گوييم خدا هم مالك ملك (سلطه) و هم مالك مِلك است، اين مانع از آن نيست كه انسان نيز مالك باشد، زيرا، مالكيت انسان در طول مالكيت خدا است، فرمانروايى افرادى مانند حضرت داوود و حضرت سليمان پرتوى از فرمانروايى خدا است، همچنان كه مالكيت انسان نسبت به جوارح و اعضا يا آنچه كه از طريق حيازت و كسب وغيره بدست مى آورد نمودارى از مالكيت مطلق خدا است.
  • 5. المليک: اين لفظ صيغه مبالغه از لفظ «ملِك» (به كسر لام) است، چنان كه مى فرمايد: (فِى مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِيك مُقْتَدِر).(سوره قمر/55) «پرهيزگاران در قيامت جايگاه پسنديده نزد فرمانرواى مقتدر قرار دارند».
  • 6. الملكوت: ملكوت از مُلك (به ضم ميم) گرفته شده و صيغه مبالغه آن است، مانند طاغوت و طغيان، و جبروت و جبر. دقت در آياتى كه اين لفظ در آنها وارد شده مى رساند كه مقصود از ملكوت، ذات اشيا و وجود آنها نيست، بلكه از آن نظر كه آنها به علت و آفريدگار خود انتساب دارند مى باشد و اين ارتباط فقط بين آنها و خالق آنها است و قابل شركت نيست، چنان كه مى فرمايد: (وَ كَذلِكَ نُرِى إِبْراهيم مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ).(سوره انعام/75) «اين چنين به ابراهيم واقعيت ارتباط و وابستگى آسمانها و زمين را به خدا نشان داديم تا از اصحاب يقين گرديد». اين گفتار (ملكوت، مطلق وجود اشياء نيست، بلكه اشياء از آن نظر به خالق خود بستگى دارند) به روشنى از تدبر در آيات مربوط به سرگذشت حضرت ابراهيم به دست مى آيد، زيرا وى نخست خدايانى از قبيل ستاره درخشنده و ماه رخشنده، و آفتاب تابان فرض كرد، آنگاه يك يك، ربوبيت آنها را به خاطر افول و غروبشان باطل كرد، پس از ابطال، متوجه رب واقعى شد و گفت: (إِنِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمواتِ وَ الأَرضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ المُشْرِكينَ).(سوره انعام/79) «من رو به سوى كسى آوردم كه آسمانها و زمين را آفريد، موحد بوده و از مشركان نيستم».
  • 7. المَلْک (به فتح ميم و سكون لام)": اين لفظ فقط در يك آيه وارد شده است، چنان كه مى فرمايد: (قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوعِدَكَ بِمَلْكِنا...).(سوره طه/87) «قوم موسى گفتند: ما به دلخواه خود از وعده تو تخلف نكرديم».

تا اينجا با معانى كلمات هفتگانه به صورت فشرده آشنا شديم، اكنون قدرى درباره «مالك الملك» سخن مى گوييم. يادآور شديم كه ملك به معنى فرمانروايى است و خدا مالك اين سلطه است، و منشأ اين سلطه جز اين نيست كه خدا آفريدگار جهان هستى مى باشد. طبعاً خدايى كه اين همه موجودات را از عدم به وجود آورده مالك وجود آنها بوده و شأن هر مالك، تدبير وتصرف در ملك خويش است. به عبارت ديگر: آن كس كه مى آفريند يك نوع رابطه تكوينى بين خود و مخلوق خود دارد، و همين رابطه، سرچشمه حقّ سلطه فرمانروايى مى باشد. از اين جا مى توان معنى آيه (مالِكَ المُلْكِ تُؤْتِى المُلْكَ مَنْ تَشاءُ) (سوره آل عمران/26) را به روشنى فهميد، زيرا خدا كه مالك سلطه است اين فرمانروايى را به هركس بخواهد مى دهد. و بر اساس اين مالكيت است كه در برخی آيات چنين مى فرمايد: (وَ آتَيْناهُمْ مُلكاً عَظِيماً). (سوره نساء/54): «به آنان فرمانروايى بزرگ داديم».

سرانجام بايد گفت: فرمانروايى اصالتاً از آن خدا است؛ اگر فردى به اين مقام گمارده مى شود مشمول موهبت خدايى مى گردد و بايد شكر آن را ادا كند. واقعيت شكر چنين موهبت اين است كه پرچم عدل در سرزمين او برافراشته شود و درهاى علم به روى مردم گشوده شود و مردم در سايه عدل و داد و علم و دانش زندگى سعادتمند پيدا كنند، ولى اگر اين موهبت الهى به صورت سلاح برنده اى درآمد كه ريشه هاى عدل و داد را قطع كرد و به ترويج باطل پرداخت در چنين صورتى سرزمين او به مصيبت خانه اى تبديل شده كه پيوسته مردم عزادار و سوگمند مى باشند.

در پايان يادآور مى شويم اگر خدا خود را مالك ملك دانسته و مى فرمايد به هركس بخواهيم مى دهيم و از هركس بخواهيم مى ستانيم، هركس را بخواهيم عزيز و هركس را بخواهيم ذليل مى سازيم، نه به اين معنا است كه خدا بدون جهت و سبب اين كار را انجام مى دهد. زيرا فعل عادل و حكيم دور از ظلم و عبث است. چنان كه مى فرمايد: (وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأَرضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ).(سوره ص/27) «ما آسمان و زمين و آنچه در ميان آنها قرار دارد باطل و بى هدف نيافريديم، اين گمان كسانى است كه كفر ورزيده اند، پس واى بر كافران از دوزخ». بلكه هدف آيه اين است كه خدا در دادن و گرفتن مجبور نيست، ولى مانع از آن نيست كه دادن و گرفتن او در سايه مصالحى باشد كه يكى از اين دو را ايجاب كند، چنانكه درباره پيامبران مى فرمايد: (وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَكانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ). (سوره سجده/24) «و از آنان پيشوايانى برگزيديم تا به فرمان ما هدايت نمايند، آنگاه كه استقامت نشان دادند و به آيات ما يقين داشتند».

منابع

اسماء الله در قرآن
تعداد:۱۳۵
الف اله، اَحَد، اوّل، آخِر، اعلى، اکرم، اعلم، ارحم الراحمین، احکم الحاکمین، احسن الخالقین، اهل التقوی، اهل‌ المغفرة، اقرب، ابقى، اسرع الحاسبین.
ب بارى، باطن، بدیع، بَرّ، بصیر.
ت توّاب.
ج جبّار، جامع.
ح حکیم، حلیم، حیّ، حق، حمید، حسیب، حفیظ، حفى.
خ خبیر، خالق، خلاق، خیر، خیرالماکرین، خیرالرازقین، خیرالفاصلین، خیرالحاکمین، خیرالفاتحین، خیرالغافرین، خیرالوارثین، خیرالراحمین، خیرالمنزلین.
ذ ذوالعرش، ذوالطول، ذوانتقام، ذوالفضل العظیم، ذوالرحمة، ذوالقوة، ذوالجلال و الاکرام، ذوالمعارج.
ر رحمان، رحیم، رؤوف، رب، رفیع الدرجات، رزاق، رقیب.
س سمیع، سلام، سریع الحساب، سریع العقاب.
ش شهید، شاکر، شکور، شدید العذاب، شدید العقاب، شدید المحال.
ص صمد.
ظ ظاهر.
ع عالِمُ غيبِ السماواتِ و الأرضِ، علیم، عزیز، عفوّ، على، عظیم، علام‌الغیوب، عالم الغیب و الشهادة.
غ غافرالذنب،غالب، غفار، غفور، غنى.
ف فالق الاصباح، فالق الحب و النوى، فاطر، فتّاح.
ق قوى، قدوس، قیوم، قاهر، قهار، قریب، قادر، قدیر، قابل‌التوب، القائم على کل نفس.
ک کبیر، کریم، کافی.
ل لطیف.
م مؤمن، مهیمن، متکبر، مصوِّر، مجید، مجیب، مبین، مولی، محیط، مقیت، متعال، محیى، متین، مقتدر، مستعان، مبدى، مالک الملک.
ن نصیر ، نور.
و وهاب، واحد، ولی، والی، واسع، وکیل، ودود.
ه هادی.