اقرب (اسم الله)

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این صفحه نیاز به ویرایش دارد

لفظ (الأقرب) در قرآن يازده بار آمده و در دو مورد خدا با آن توصيف شده است. چنان كه مى فرمايد:

«...وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الوَريدِ».(ق/16)

«ما به انسان از رگ گردن نزديك تريم».

و در آيه ديگر مى فرمايد:

«وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلكِنْ لا تُبْصِرُونَ». (واقعه/85)

«ما به محتضر از شما نزديك تريم و ليكن نمى بينيد».

مفسران اقرب بودن خدا را نسبت به انسان، اقربيت از نظر علم و قدرت صفحه 149

گرفته اند، يعنى علم او محيط بر همه موجودات است. قطعاً به انسان از رگ گردن و به محتضر از اطرافيان او نزديكتر است، در حالى كه با توجه به آيات ديگر بايد گفت اقربيت او به انسان، اقربيت از نظر ذات ووجود او است; لكن نه به نحو مكانى، بلكه به نحو قيّومى كه اجمال آن را در تفسير هو الأوّل والآخر آورديم، اكنون نيز به گونه اى توضيح مى دهيم.

در سوره حديد آيه چهارم مى فرمايد:«وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»: «با شما است هر كجا باشيد».

و درسوره مجادله آيه هفتم مى فرمايد:

«...ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَة إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَة إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ وَلا أَدْنى مِنْ ذلكَ وَ لا أَكْثَر إِلاّهُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوم القِيامَة إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَىء عَليم».

«نجواى سه نفر نيست مگر اين كه خدا چهارمى آنها، و نجواى پنج نفر نيست مگر اين كه خدا ششمين آنها است، و نه كمتر از اين عدد و نه فزون تر از آن، مگر اين كه خدا با آنها است هر كجا باشند. و در روز قيامت آنان را از آنچه كه انجام داده اند با خبر مى سازد، خدا به همه چيز دانا است».

و در آيه ديگر خود را خداى موجود در آسمانها و زمين مى خواند و مى فرمايد:«وَ هُوَ اللّهُ فِى السَماواتِ وَ فى الأَرض يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ...». (انعام/3)

همچنين آيات ديگرى كه حاكى از احاطه وجودى و همراهى او با همه چيز است.

علماى اسلام در برابر اين آيات به دوگروه تقسيم مى شوند:

1. اهل حديث و در پيشاپيش آنان احمد بن حنبل و پيروان او، اين گروه در تفسير اين آيات راه تأويل را در پيش گرفته اند، در حالى كه تأويل و تصرف در ظواهر بر خلاف مسلك آنها است و لذا افراد تأويل گر را «جهمى» و «معتزلى» مى نامند، ولى در اين جا به خاطر تنگى قافيه اين راه را برگزيده اند، و نكته آن اين است كه آنان خدا را موجودى مستقر در عرش مى دانند، و مى گويند به حكم «الرَّحْمنُ عَلَى العَرْشِ اسْتَوى»(طه/5)، خدا بر سرير خود و فوق آسمانها مستقرّ است(1); وقتى اين گروه با چنين آيات حاكى از گستردگى وجود است روبرو مى شوند، انگشت تحير به دندان مى گيرند، زيرا از يك نظر «آيه استوا» آنها را بر استقرار خدا در نقطه خاصى دعوت مى كند، در حالى كه اين آيات خدا را وجود محيط بر همه اشيا توصيف مى نمايد، در اين صورت چاره نديدند، جز اين كه راه تأويل را برگزينند و بگويند خدا با دانش خود چهارمين نفر آن سه نفر است، و يا با علم خود ششمين نفر آن پنج نفر است، و در حقيقت علم خدا است كه چهار نفر را به پنج نفر و پنج نفر را به شش افزايش مى دهد.

وقتى به آيه «وَ هُوَ اللّهُ فى السَّماواتِ وَ فِى الأَرض» مى رسند، مى گويند: «مقصود «إله من فى السماوات و إله من فى الأرض»است، او خداى آنچه كه در آسمانها و زمين است، اگر مى گويند جايى خالى از خدا نيست، مقصود علم او است كه براى او مكان خاصى نيست».(2)

خلاصه: چون اين گروه «استيلا در عرش» به معنى استقرار بر سرير تصور كرده اند، سرانجام با معارف قرآن بازى كرده، وسخن اهل معرفت را نفهميده و تصور كرده اند كه مقصود از احاطه، احاطه مكانى است آن موقع در صدد اعتراض برآمده و مى گويند در جهان ماده جاهاى آلوده هست كه شايسته نيست خدا در آن جاها حضور داشته باشد. 1 . اشعرى، الابانة، ص 18.

2 . ابن حنبل، السنه، ص 34، 36، 33، ط قاهره.


و شگفت از شيخ اشعرى است، با اين كه او چهل سال در دامن معتزله بزرگ شده و از عقايد معتزله پيرامون احاطه قيومى خدا آگاه بود، ولى بسان كسى سخن مى گويد كه گويى اين مسائل را بو نكرده است و لذا همان سخن احمد بن حنبل را تكرار مى كند كه خدا بالاتر و برتر از آن است كه در هر مكانى باشد، در حالى كه برخى از مكانها جايگاه مناسب خدا نيست.(1)

2. عدليه معتقدند مراد از سعه وجودى خدا، احاطه قيومى است نه احاطه مكانى و در اين مورد چنين توضيح مى دهند: نسبت وجود امكانى به واجب، نسبت معنى حرفى به اسمى است،همان طور كه معنى حرفى در تحقق و حتى در تصور و دلالت جدا از معنى اسمى نيست; همچنين وجود ممكن در مقام تحقّق جدا از وجود خدا نيست، و عزلت و بينونت مايه نابودى وجود ممكن مى شود، اينك توضيح مطلب:

امكان در وجود، غير از امكان در ماهيت است و به ديگر سخن: هم وجود با امكان توصيف مى گردد و هم ماهيت، مى گويند وجود ممكن، يا ماهيت ممكن،ولى امكان در وجود معنايى، و امكان در ماهيت معنى ديگرى دارد، هرگاه بگوييم: انسان ماهيت ممكنه است، مقصود اين است كه در درون او اقتضاى وجود وعدم نيست و نسبت آن به هر دو، يكسان است; در حالى كه اگر وجود را به امكان توصيف كنيم، چون موصوف واقعيت خارجى است، ديگر نمى توان گفت نسبت وجود و عدم به آن يكسان است، بلكه مقصود اين است كه او قائم به غير و وابسته به او است.

روى اين بيان، واقعيت وجود ممكن نسبت به واجب روشن مى گردد، زيرا وجود امكانى فى نفسه يا مستقل است و يا متعلق به غير; احتمال اول منتفى است چون فرض ما در ممكن است و استقلال نشانه بى نيازى از علت است، 1 . اشعرى، الابانة، ص 86 ـ87.


بلكه چنين چيزى معلول نخواهد بود; در حالى كه وجود امكانى معلول واجب است طبعاً احتمال دوم متعين است; يعنى در درون ذات، متعلق و وابسته به غير است و چنين موجودى نمى تواند از علت خود منعزل باشد، زيرا چيزى كه واقعيت آن تعلق به غير است، انعزال از علت، نفى واقعيت او است.

ممكن است تصور شود كه ممكن در حدّ ذات وابسته نيست و وابستگى بر آن عارض مى گردد، ولى اين انديشه باطل است، زيرا نتيجه آن تبديل واجب به ممكن و مستقل به غير مستقل است.

نتيجه اين كه چنين موجودى كه وابستگى جز ذات او است، پيوسته در محضر واجب بوده و جدا از آن نخواهد بود و حضور او مانند حضور مبصرات نزد بيننده نيست، بلكه به نوعى مانند حضور صور ذهنيه در پيشگاه نفس خلاق است و براى چنين موجودى عزلت ممكن نيست، شايد آيه مباركه ناظر به همين مطلب است:«يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَاللّهُ هُوَ الغَنِىُّ الْحَمِيد».(فاطر/15)

يك چنين معيت جز از طريق احاطه وجودى واجب بر ممكن وقيام ممكن با واجب، قابل تفسير نيست و افراد غير وارد آن را حلول واجب در ممكن تلقى كرده و همان سخنانى را يادآور مى شوند كه ابن حنبل و اشعرى يادآور شدند، غايب نبودن ممكن از خدا، غير از نفوذ وجود خدا در ذات او، مانند نفوذ آب در گل است و انسان سالك در راه معرفت بايد مسائل متعلق به عالم بالا را از مطالعه نفس و افعال آن به دست آورد نفس انسانى فاعل است، فعل او نمونه اى از فعل خدا است، او صور را در محيط خود پديد مى آورد، درحالى كه صور عين او نيست، ولى از او نيز جدا نمى باشد، در حالى كه نفس براى خود مقام و موقعيتى دارد كه صور به آن جا راه ندارد، ولى در عين حال، نفس بر فعل خود احاطه دارد و يك لحظه غفلت مايه نابودى آن است. صفحه 153

در كلمات پيشوايان معصوم جمله هاى ارزنده اى وارد شده است كه به نقل و ترجمه يكى از آنها اكتفا مى كنيم:

«انَّ اللّه تبارك و تعالى لم يزل بلا زمان ولا مكان و هو الآن كما كان، لا يخلو منه مكان، ولا يشغل به مكان، ولا يحلّ فى مكان، ما يكون من نجوى ثلاثة إلاّ و هو رابعهم، ولا خمسة إلاّ هو سادسهم ولا أدنى من ذلك ولا أكثر إلاّ هو معهم أينما كانوا، ليس بينه وبين خلقه حجاب غير خلقه، احتجب بغير حجاب محجوب، واستتر بغير ستر مستور، لا إله إلاّ هو الكبير المتعال».

خداوند بر(1)تر و بالاتر از توصيف، در حالى كه نه زمانى بود و نه مكانى موجود بود و اكنون كه زمان و مكان پيدا شده اند، داراى چنين حالت است، هيچ مكانى از او خالى نيست، در حالى كه هيچ مكانى با او پر نمى شود و در هيچ مكانى حلول نمى كند، نجواى سه گانه اى نيست، مگر اين كه خدا چهارمى آن است، ونجواى پنج گانه اى نيست مگر اين كه خدا ششمى آن است، نجواى كمتر و بيش از آنها نيست، مگر اين كه خدا با آنها است; بين او و آفريده اش حجابى جز خود آفريده نيست.(اكنون كه فقط حجاب خود خلق است) پس او بدون حجابى كه حاجب باشد محجوب و بدون پرده اى كه ساتر باشد مستور است.(مقصود اين است در حالى كه بين واجب الوجود و ممكن الوجود حد و فاصله اى هست، ولى اين فاصله مسبب نمى شود كه واجب، جدا از ممكن باشد وبه تعبير روايت واجب محجوب و مستور باشد، و ممكن در ماوراى حجاب و پرده قرار گيرد). خدايى بر خداى بزرگ مقام و رفيع نيست. تمثيل هايى براى تبيين اقربيت

قرآن براى تبيين اين اقربيت مثال هايى مى زند كه هر يك به گونه اى 1 . صدوق، توحيد، ص 179.

مى تواند واقعيت آن را روشن سازد، گاهى مى گويد ما به انسان از رگ گردن نزديك تريم.«نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الوَريد»، از آن جا كه اين رگ مايه حيات انسان است و با قطع شدن آن انسان به صورت جماد در مى آيد، خدا نسبت به انسان از اين رگ نزديك تر است. در آيات ديگر اقربيت خدا را به انسان به گونه ديگر بيان مى كند و آن اين كه خدا از آثار روانى او كه در خفاى كامل است، آگاه است چنان كه مى فرمايد:«...وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ به نَفْسُه...». (ق/16)

«وما از وسوسه هاى نفس او آگاهيم».

و در مورد سوم مى فرمايد:

«...وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ المَرْءِ وَقَلْبهِ...». (انفال/24)

«خدا ميان انسان و قلب او حائل مى شود».

هدف از اين تمثيل ها تبيين مقام قرب الهى و نزديك ساختن آن معيت عميق عقلى در لباس مثال است و گرنه مقام ربوبى از نظر اقربيت بالاتر از تمثيل ها است كه در اين آيات بيان شده است.

در روايات پيشوايان اسلام، قرب قيومى و احاطه وجودى به نحو روشن بيان شده است. كلينى از امام هفتم (عليه السلام) نقل مى كند كه در محضر اوگفته شد: گروهى مى انديشند كه خدا به آسمان اول فرود مى آيد، امام فرمود: خدا فرود نمى آيد و به پايين نيازى ندارد. قريب و بعيد در نظر او يكسان است، نه شيئ نزديكى، از او دور شده و نه دور، نزديك شده است، يعنى همه موجودات در محضر او حضور يكسان دارند.(1)

مردى به امام هادى (عليه السلام) نوشت: روايت شده است كه خدا در مكانى 1 . كلينى، كافى، ج1، باب الحركة ، ص125، حديث 1.


هست و در مكانى نيست و بر سرير استقرار دارد، امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت: «بدان خدايى كه در آسمان اول است همان خدايى است كه در عرش است (يعنى او جايگاهى ندارد و بر همه محيط است)، جهان از آنِ او است و همه در برابر علم و قدرت، و فرمانروايى و احاطه وجودى او يكسانند».[۱]


منابع

اسماء الله در قرآن
تعداد:۱۳۵
الف اله، اَحَد، اوّل، آخِر، اعلى، اکرم، اعلم، ارحم الراحمین، احکم الحاکمین، احسن الخالقین، اهل التقوی، اهل‌ المغفرة، اقرب، ابقى، اسرع الحاسبین.
ب بارى، باطن، بدیع، بَرّ، بصیر.
ت توّاب.
ج جبّار، جامع.
ح حکیم، حلیم، حیّ، حق، حمید، حسیب، حفیظ، حفى.
خ خبیر، خالق، خلاق، خیر، خیرالماکرین، خیرالرازقین، خیرالفاصلین، خیرالحاکمین، خیرالفاتحین، خیرالغافرین، خیرالوارثین، خیرالراحمین، خیرالمنزلین.
ذ ذوالعرش، ذوالطول، ذوانتقام، ذوالفضل العظیم، ذوالرحمة، ذوالقوة، ذوالجلال و الاکرام، ذوالمعارج.
ر رحمان، رحیم، رؤوف، رب، رفیع الدرجات، رزاق، رقیب.
س سمیع، سلام، سریع الحساب، سریع العقاب.
ش شهید، شاکر، شکور، شدید العذاب، شدید العقاب، شدید المحال.
ص صمد.
ظ ظاهر.
ع عالِمُ غيبِ السماواتِ و الأرضِ، علیم، عزیز، عفوّ، على، عظیم، علام‌الغیوب، عالم الغیب و الشهادة.
غ غافرالذنب،غالب، غفار، غفور، غنى.
ف فالق الاصباح، فالق الحب و النوى، فاطر، فتّاح.
ق قوى، قدوس، قیوم، قاهر، قهار، قریب، قادر، قدیر، قابل‌التوب، القائم على کل نفس.
ک کبیر، کریم، کافی.
ل لطیف.
م مؤمن، مهیمن، متکبر، مصوِّر، مجید، مجیب، مبین، مولی، محیط، مقیت، متعال، محیى، متین، مقتدر، مستعان، مبدى، مالک الملک.
ن نصیر ، نور.
و وهاب، واحد، ولی، والی، واسع، وکیل، ودود.
ه هادی.