معجزات مقارن ولادت پیامبر: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۴ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 
{{بخشی از یک کتاب}}
 
{{بخشی از یک کتاب}}
 +
1. [[ابن بابویه]] به سند معتبر از حضرت [[امام صادق]] علیه السلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید، پس چون [[حضرت عیسی]] علیه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمان ها منع کردند و شیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: مى باید وقت گذشتن دنیا و آمدن [[قیامت]] باشد که ما مى شنیدیم که اهل کتاب ذکر مى کردند، پس عمرو بن امیه که داناترین اهل [[جاهلیت|جاهلیت]] بود گفت: نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که مردم به آن ها هدایت مى یابند و مى شناسند زمان هاى زمستان و تابستان را اگر یکى از آن ها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آن ها به حال خودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود پس امر غریبى مى باید حادث شود.
  
 +
و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را مى پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک کاشان و وادى سماوه که سالها بود که کسى آب در آن ندیده بود آب در آن جارى شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دید که شتر صعبى چند اسبان عربى را مى کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف [[حجاز]] ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنى که همزادى داشت که خبرها به او مى گفت میانشان جدائى افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه مى گفتند زیرا ایشان در خانه خدا بودند.
  
 +
و آمنه علیهاالسلام گفت: والله که چون پسرم به زمین رسید دست ها را به زمین گذاشت و سر بسوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قائلى مى گفت که: زائیدى بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.
  
 +
و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: [[حمد]] مى گویم و [[شکر]] مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهاى ارکان [[کعبه]] و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود، و در آن وقت [[شیطان]] در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است اى سید ما؟ گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقع شده باشد که تا [[حضرت عیسی]] علیه السلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحص کنید که چه امر غریب حادث شده است. پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم.
  
باب سوم در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلى الله عليه و آله و سلم و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده.
+
آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه «حرا» داخل شد، [[جبرئیل]] علیه السلام گفت: برگرد اى ملعون. گفت: اى جبرئیل! یک حرف از تو سؤال مى کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟ جبرئیل علیه السلام گفت: محمد صلى الله علیه و آله و سلم که بهترین [[پیامبران]] است امشب متولد شده است. پرسید که: آیا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه. پرسید: آیا در [[امت]] او بهره اى دارم؟ گفت: بلى. [[ابلیس]] گفت: راضى شدم.<ref> [[الأمالی شیخ صدوق (کتاب)|امالى شیخ صدوق]] ۲۳۵؛ روضة الواعظین ۶۵.</ref>
  
'''زمان ولادت پيامبر'''
+
2. و در [[حدیث]] دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به [[محمد]] (صلى الله علیه و آله) هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد که آزارى به من نرسید و دست هاى خود را پیش تر بر زمین مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا کرد که: گذاشتى بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد.<ref> کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۶.</ref>
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
 
بدان كه اجماع [[علماى اماميه]] منعقد است بر آن كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه [[ربیع الاول]] شد<ref> [[مصباح المتهجد]] 732-733؛ [[اقبال الاعمال]] 3/121؛ [[مصباح كفعمى]] 511.</ref>، و اكثر مخالفان در دوازدهم مى دانند، و نادرى از مخالفان در هشتم يا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّى از ايشان گفته اند كه در ماه [[رمضان]] واقع شد.<ref> [[سيره ابن كثير]] 1/ 199-200.</ref>
 
  
[[محمد بن يعقوب كلينى]] گفته است كه: ولادت آن حضرت در وقتى شد كه دوازده شب از ماه ربيع الاول گذشته بود در سالى كه فيل آوردند براى خراب كردن كعبه و به حجاره سجيل معذب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روايت ديگر:
+
3. به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذارى بگو: «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد»<ref> خرایج ۱/۷۰.</ref>، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو مى کردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در ماهى آن قدر نمو کنند.<ref> کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۷.</ref>
  
نزد طلوع فجر بود پيش از [[بعثت]] به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ايام تشريق نزد جمره وسطى در منزل عبدالله بن [[عبدالمطلب]]، و ولادت آن حضرت در [[مكه]] معظمه شد در [[شعب ابى طالب]] در خانه محمد بن يوسف در زاويه برابر از جانب چپ كسى كه داخل خانه شود و خيزران آن حجره را از آن خانه بيرون انداخت و آن را [[مسجد]] كرد كه مردم در آن [[نماز]] كنند؛ تمام شد كلام كلينى<ref> [[كافى]] 1/439.</ref>، و گويا در تعيين روز ولادت [[تقيه]] فرموده و موافق مشهور ميان مخالفان بيان كرده است.
+
4. و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد [[معاویه|معاویه]] بودم و [[کعب الاحبار|کعب الاحبار]] حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتاب هاى خود؟ و آیا فضیلتى براى [[عترت]] آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوى معاویه که ببیند که او راضى است به گفتن یا نه، پس حق تعالى بر زبان معاویه جارى کرد گفت: بگو اى ابواسحاق آن چه دیده اى و مى دانى.
  
صاحب كتاب «عدد قويه» گفته است كه: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول شد بعد از پنجاه و پنج روز از هلاك اصحاب فيل يا چهل و پنج روز بعد از آن يا سى سال بعد از آن و بعضى گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است كه در همان سال بود<ref> [[بحارالانوار]] 15/ 249.</ref>؛ و عامه گفته اند كه: در روز دوشنبه بود؛ و گويند كه هفت سال از پادشاهى انوشيروان مانده بود؛ و بعضى گفته اند كه در زمان پادشاهى هرمز فرزند انوشيروان بود، [[طبرى]] گفته است كه:  
+
کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آن ها ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و به درستى که نام او معروف است در همه کتاب ها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبرى ملائکه نازل نشدند به غیر عیسى و احمد صلى الله علیه و آله و سلم و حجاب هاى [[بهشت]] را نزدند براى زنى به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غیر از مادر مسیح و مادر احمد صلى الله علیه و آله و سلم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبى که آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا کرد در آسمان هاى هفتگانه: بشارت باد شما را که در شاهوار نطفه خاتم [[انبیاء]] در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جمیع زمین ها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده اى نماند که بر ولادت شریف آن حضرت مطلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر بنا کردند و آن ها را «قصور ولادت» نامیدند و جمیع بهشت ها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا [[قیامت]] خندان است، و شنیده ام که یکى از ماهیان دریا که او را «طموسا» مى گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرد سبز و آن ماهى از رفتار آن ها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حرکت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساکن مى گردانید هر آینه زمین را برمى گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به «لااله الااللّه» بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد [[کوه ابوقبیس|ابوقبیس]] براى کرامت محمد صلى الله علیه و آله و سلم، و جمیع درخت ها چهل روز<ref> این عبارت از متن عربى روایت اضافه شد.</ref> تقدیس حق تعالى کردند با شاخه ها و میوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگرى شبیه نبود و روح [[حضرت آدم]] را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى [[مرگ]] از کام او بیرون رفت، و [[حوض كوثر|حوض کوثر]] در [[بهشت]] به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و یاقوت بیرون افکند براى نثار ولادت آن حضرت، و [[شیطان]] را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق کردند، و بت ها همه سرنگون شدند و فریاد «واویلاه» ایشان بلند شد، و صدائى از کعبه شنیده شد که: اى آل قریش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثواب ها و ترساننده اى از عذاب ها و با اوست عزت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم [[پیامبران]]؛ و ما در کتاب ها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند. بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدى از ایشان بر زمین راه مى روند.
  
چهل و دو سال از ابتداى پادشاهى انوشيروان گذشته بود، و مؤيد اين قول است آن روايت مشهور كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه: متولد شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گويند كه موافق بيستم شباط رومى بود<ref> [[العدد القوية]] 111.</ref>؛ و بعضى گويند كه غره يا بيستم يا بيست و هشتم نيسان رومى بود و هفدهم ديماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود.<ref> بحارالانوار 15/249.</ref>
+
معاویه گفت: اى ابواسحق! [[عترت]] او کیستند؟ کعب گفت: فرزندان [[حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها|فاطمه]]. پس معاویه رو ترش کرد و لبهاى خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود مى مالید. پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آن ها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت ایشان را بدترین خلق خدا. معاویه گفت: کى خواهد کشت ایشان را؟ گفت: مردى از قریش. پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر مى خواهید؛ پس ما برخاستیم.<ref> امالى شیخ صدوق ۴۸۱؛ روضة الواعظین ۶۷.</ref>
  
'''طالع ولادت پيامبر'''
+
5. و ایضا به سند معتبر از حضرت [[امام صادق]] علیه السلام روایت کرده است که: [[فاطمه بنت اسد|فاطمه]] مادر [[امیرالمومنین|امیرالمؤمنین]] علیه السلام به نزد [[ابوطالب]] علیه السلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابوطالب گفت: سى سال صبر کن که فرزندى براى تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبرى.<ref> کافى ۱/ ۴۵۲؛ [[معانی الاخبار]] ۴۰۳.</ref>
  
'''<I>کلید واژگان: طالع پيامبر</I>'''
+
6. و [[شیخ کلینی|شیخ کلینى]] به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم [[فاطمه بنت اسد]] نزد آمنه حاضر بود، پس یکى از ایشان به دیگرى گفت: آیا مى بینى آن چه من مى بینم؟ دیگرى گفت: چه مى بینى؟ گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فروگرفته است. پس در این سخن بودند که ابوطالب علیه السلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟ فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابوطالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟ گفت: بلى. ابوطالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسید که وصى این فرزند خواهد بود.<ref> کافى ۸/ ۳۰۲.</ref>
  
[[ابومعشر]] گفته است كه: طالع ولادت آن حضرت درجه بيستم جدى بود، و زحل و مشترى در عقرب بودند، و مريخ در خانه خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نيز در حوت بود، و قمر در اول ميزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانه خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقيل بن ابى طالب بخشيد و عقيل<ref> در بحارالانوار 15/250 و [[تاريخ طبرى]] 1/453 به جاى عقيل، اولاد عقيل آمده است.</ref> آن را فروخت به محمد بن يوسف برادر حجاج و او را داخل خانه كرد، و چون زمان هارون شد خيزران مادر او آن خانه را بيرون كرد از خانه محمد بن يوسف و [[مسجد]] كرد والحال بر همان حالت باقى است و مردم به زيارت آن خانه مى روند.<ref> بحارالانوار 15/249.</ref>
+
7. و ایضا روایت کرده است که: ابوطالب [[عقیقه|عقیقه]] کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه طعام است؟ گفت: این عقیقه احمد است. گفتند: چرا او را احمد نام کردى؟ گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد.<ref> کافى ۶/ ۳۴؛ [[مکارم الاخلاق]] ۲۲۷.</ref>
  
'''زمان حامله شدن حضرت آمنه به پیامبر'''
+
8. و ایضا کلینى و [[شیخ طوسى]] به سندهاى معتبر روایت کرده اند از [[امام باقر]] و [[امام صادق]] علیهماالسلام: در شبى که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد یکى از علماى [[اهل کتاب|اهل کتاب]] در روز آن شب آمد بسوى مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان بودند هشام و ولید پسرهاى مغیره و عاص بن هشام و ابو زجرة<ref> در کافى و بحارالانوار بجاى ابوزجره، ابووجزه ذکر شده است.</ref> بن ابى عمرو بن امیه و عتبة بن ربیعه و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندى متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: مى باید فرزندى متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتى مى باید باشد به رنگ خزى که به سیاهى مایل باشد، و هلاک اهل کتاب خصوصا [[یهود|یهود]] بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطلع نشده باشید. چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسرى براى [[عبدالله بن عبدالمطلب]] متولد شده است، پس آن مرد را طلب کردند و گفتند: بلى پسرى در میان ما متولد شده است. پرسید که: پیش از آن که من به شما بگویم یا بعد از آن؟ گفتند: پیشتر. گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.
  
[[ابن بابويه]] عليه الرحمه گفته است كه: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هيجدهم ماه [[جمادی الثانی]] بود.<ref> [[اقبال الاعمال]] 3/162 به نقل از [[ابن بابويه]]، و در آن [[جمادی الاول]] ذكر شده است.</ref>
+
چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر کنیم. گفت: والله فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دست ها را بر زمین انداخت و سر بسوى آسمان بلند کرد و نورى از او ساطع شد که قصرهاى بصرى را از شام دیدم و هاتفى از میان هوا صدا زد که: زائیدى سید امت را پس بگو «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد» و او را محمد نام کن. پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم. چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را دید بیهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارک گرداند فرزند تو را. و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند: چه شد تو را؟ گفت: پیغمبرى از [[بنی اسرائیل|بنى اسرائیل]] برطرف شد تا [[قیامت|قیامت]]، این است والله آن که ایشان را هلاک کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: والله سطوتى به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند.<ref> کافى ۸/۳۰۰؛ امالى [[شیخ طوسى]] ۱۴۵-۱۴۶ با کمى تفاوت.</ref>
  
'''خواب عبدالمطلب در مورد پیامبر'''
+
9. [[ابن شهر آشوب]] و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم دهشتى بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدى را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندى که داخل شدند و از ایشان بوى مشک و عنبر مى شنیدم و جامه هاى ملون بهشت در بر کرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دست هاى ایشان کاسه ها بود از بلور سفید و شربت هاى بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام اى آمنه از این شربت ها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان [[پیامبر اسلام|محمد مصطفى]] صلى الله علیه و آله و سلم؛ پس چون از آن شربت ها بیاشامیدم نورى که در رویم بود مشتعل گردید و سراپاى مرا فروگرفت و دیدم چیزى مانند دیباى سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صداى هاتفى را شنیدم که مى گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانى چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریق ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمى دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به [[سجده]] افتاد و دست ها بسوى آسمان بلند کرد و با حق تعالى مناجات مى کرد و ابرى سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آن که آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا کرد که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر برطرف شد دیدم آن حضرت را در جامه اى پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزى گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده اى مى گفت که: محمد گرفت کلیدهاى نصرت و سودمندى و پیغمبرى را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و نداى دیگر شنیدم که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جن و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفاى آدم و رقت نوح و خلت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صداى داود و زهد یحیى و کرم عیسى علیهم السلام را، چون ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدى در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده اى مى گفت که: محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آن که در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه اى بودند که گویا خورشید از روى ایشان طالع بود و در دست یکى ابریقى بود از نقره و نافه مشکى، و در دست دیگرى طشتى بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدى منصوب بود و قایلى مى گفت: این دنیا است بگیر اى دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده اى گفت که: [[کعبه|کعبه]] را اختیار کرد و گرفت، و در دست سومى حریر سفیدى بود پیچیده پس آن را گشود و انگشترى از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره مى کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتى در میان دل خود گرفتند، و آن که آن ها نسبت به آن حضرت کرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: بشارت باد تو را اى مایه عزت دنیا و [[آخرت]].<ref> مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۳؛ الانوار ۱۷۹-۱۸۶؛ روضة الواعظین ۶۸.</ref>
  
[[ابن بابويه]] به سند معتبر روايت كرده است از [[ابوطالب]] كه [[عبدالمطلب]] گفت: شبى در [[حجر اسماعيل]] خوابيده بودم ناگاه خواب غريبى ديدم و برخاستم و در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزيدم و موهاى سرم بر دوشم متحرك است، چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت: چه مى شود بزرگ عرب را كه رنگش چنين متغير گرديده است؟ آيا حادثه اى از حوادث دهر او را رو داده است؟
+
10. به سند دیگر روایت کرده است که: عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب [[مقام ابراهيم|مقام ابراهیم]] به [[سجده]] افتاد پس راست شد و گفت: الله اکبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاک گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو درافتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه بسوى کعبه جمع شدند و کوههاى [[مکه]] به جانب کعبه مشرف شدند و ابرى سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است. پس عبدالمطلب گفت: بسوى خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟ گفت: بیدارى. گفتم: نورى که در پیشانى تو بود چه شد؟ گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و این ابر براى ولادت او بر من سایه افکنده است. گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم. گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینى. من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را مى کشم. گفت: در حجره است، تو دانى و او. چون رفتم که داخل حجره شوم مردى بیرون آمد و گفت: برگرد که احدى از فرزندان آدم او را نمى بیند تا همه ملائکه او را [[زیارت]] نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم.<ref> مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۵.</ref>
  
گفتم: بلى، امشب در حجر خوابيده بودم در خواب ديدم درختى از پشت من روييد و چندان بلند گرديد كه سرش به آسمان رسيد و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفت و نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را ديدم كه [[سجده]] مى كردند براى آن درخت و پيوسته عظمت و نور آن در تزايد بود و گروهى از قريش مى خواستند آن درخت را بكنند و چون نزديك مى رفتند جوانى از همه كس نيكوتر و پاكيزه جامه تر ايشان را مى گرفت و پشت هاى ايشان را مى شكست و ديده هاى ايشان را مى كند، پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان صدا زد مرا و گفت: تو را از آن بهره اى نيست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟! گفت: بهره اش از آن گروهى است كه در آن آويخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.
+
11. روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبدالمطلب مى گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگى هست.<ref> مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۹؛ طبقات ابن سعد ۱/۸۲؛ صفة الصفوة ۱/۲۰.</ref>
  
چون كاهنه اين خواب را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: اگر راست مى گوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيغمبر شود.
+
12. از حضرت [[امام علی علیه السلام|امیرالمؤمنین]] علیه السلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بت ها که بر [[کعبه]] گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»<ref> [[سوره اسراء]]: ۸۱.</ref> و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آن چه در آسمان ها و زمین ها بود [[تسبیح]] خدا گفتند و [[شیطان]] گریخت و مى گفت: بهترین امتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است.<ref> مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۸.</ref>
  
پس عبدالمطلب گفت: اى ابوطالب! سعى كن كه آن جوان كه يارى او نمود تو باشى؛ پس ابوطالب پيوسته بعد از [[نبوت]] آن حضرت اين خواب را ذكر مى كرد و مى گفت: والله آن درخت ابوالقاسم [[محمد امين]] بود.<ref> امالى [[شيخ صدوق]] 216؛ [[كمال الدين و تمام النعمة]] 173؛ [[روضة الواعظين]] 64.</ref>
+
13. و [[شیخ طبرسى]] در کتاب [[الاحتجاج (کتاب)|احتجاج]] روایت کرده است از حضرت [[امام کاظم]] علیه السلام که: چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند کرد و لب هاى خود را به [[توحید]] به حرکت آورد و از دهان مبارکش نورى ساطع شد که اهل [[مکه]] و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهاى سرخ یمن و نواحى آن را و قصرهاى سفید اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آن که [[جن]] و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند: در زمین امر غریبى حادث شده است، و [[ملائکه]] را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و [[تسبیح]] و تقدیس خدا مى کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و این ها همه علامات ولادت آن حضرت بود و [[ابلیس]] لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائى بود در آسمان سوم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهاى شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت.<ref> احتجاج ۱/۵۲۹.</ref>
  
مؤلف گويد كه: ظاهر آن است كه آن جوان تعبيرش [[اميرمؤمنان]] باشد.
+
14. [[ابن بابویه]] و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم بلرزید ایوان کسرى و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که مى پرستیدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب دید که شتر صعبى چند مى کشیدند اسبان عربى را تا آن که از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون کسرى این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آن چه دیده بود، و در اثناى این حال نامه اى رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس، پس غم و اندوه کسرى مضاعف شد و عالم ایشان گفت: اى پادشاه! من نیز خواب غریبى دیده ام، و خواب خود را نقل کرد. پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟ گفت: مى باید که حادثه اى در ناحیه مغرب واقع شده باشد.
  
[[ابن شهر آشوب]] روايت كرده است كه: چون بر مأمون وفور علم حكيم ايزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزى به او گفت: تو با اين علم و زيركى چرا [[ايمان]] نمى آورى به پيغمبر ما؟
+
کسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست که مى خواهم مسئله غامضى از او سؤال کنم. چون به نعمان رسید، عبدالمسیح بن عمرو غسانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبدالمسیح گفت: مرا علم این خواب و اسرار این واقعه نیست ولیکن خالوى من سطیح که در [[شام]] مى باشد تعبیر این غرائب را مى داند. کسرى گفت: برو و از او سؤال کن و براى من خبر بیاور. چون عبدالمسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آن که: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم. سطیح چون شعر او را شنید دیده هاى خود را گشود و گفت: عبدالمسیح بر شترى سوار شده و طى مراحل نموده و بسوى سطیح آمده در هنگامى که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزیدن ایوان و منطفى شدن نیران و خواب دیدن اعلم علماى ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، اى عبدالمسیح! وقتى که بسیار شود تلاوت [[قرآن]] و مبعوث شود پیغمبرى که عصاى کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پر آب شود و بحیره ساوه خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوک ایشان بدر رود و به عدد کنگره هاى قصر کسرى که ریخته است پادشاهان ایشان پادشاهى خواهند کرد و بعد از آن پادشاهى ایشان زایل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، این را گفت و دار فانى را وداع کرد. پس عبدالمسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى کنند زمان بسیارى خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ایشان تا امارت [[عثمان بن عفان|عثمان]] پادشاهى کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذونواس» زنده مانده و آن زیاده از سى قرن بود که هر قرن سى سال است یا زیاده.<ref> کمال الدین و تمام النعمة، ۱۹۱؛ سیره ابن کثیر ۱/۲۱۵؛ [[لسان العرب]] ۶/ ۲۵۴.</ref>
  
گفت: چگونه ايمان بياورم به او و حال آن كه [[دروغ]] او بر من ظاهر گرديده است؟ زيرا كه او گفته است كه: من خاتم پيغمبرانم و اين را دروغ مى دانم زيرا كه در طالعى متولد شده است كه هر كه در آن طالع متولد شود مى بايد پيغمبر باشد.
+
15. و [[قطب راوندى]] قدس سره روایت کرده است که: از [[ابن عباس]] پرسیدند از احوال سطیح گفت: حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى تنها که او را بر روى جریده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا که مى خواستند نقل مى کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را مى پیچیدند چنان که جامه را مى پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمى کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به [[مکه]] آورند چنبرى از جریده نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به [[زیارت]] تو آمده ایم به سبب آن چه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آن چه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود. سطیح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نیست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بت ها را خواهند شکست و عجم را خواهند کشت و غنیمت ها طلب خواهند کرد. گفتند: اى سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟ گفت: بحق خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگى خواهند پرستید و ترک عبادت [[شیطان]] و بتان خواهند کرد. پرسیدند که: از نسل کى خواهند بود؟ گفت: از نسل شریفترین اشراف [[عبدمناف]]. گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟ گفت: بحق خداوندى که باقى است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزى و فلاح.<ref> خرایج ۱/۱۲۷.</ref>
  
پس يكى از حكما كه حاضر بود جواب گفت كه: ما از طالع او مى دانيم كه او راستگو است زيرا كه حكما اتفاق كرده اند كه طالع او مشترى و عطارد و زهره و مريخ است و هر فرزندى كه به آن طالع متولد شود مى بايد همان ساعت بميرد و اگر بماند البته پيش از روز هفتم مى ميرد، و آن پيغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانى كرد و اين علاوه ساير [[معجزات]] اوست؛ پس او اقرار كرد و مسلمان شد و مأمون او را ايزد خواه و «ماشاءاللّه» نام كرد.
+
16. و [[سید ابن طاووس]] رضى الله عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسرى پادشاه عجم سدى بر دجله بسته بود و مال بسیارى در آن خرج کرده بود و طاقى در آن جا براى خود ساخته بود که کسى مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس دیوان او بود که تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در میان ایشان مردى بود از منجمان عرب که او را «سایب» مى گفتند و «باذان» حاکم یمن براى او فرستاده بود و در احکام خود خطا کم مى کرد؛ و هر امرى که پادشاه را پیش مى آمد کاهنان و ساحران و منجمان خود را مى طلبید و از مفر و چاره آن امر از او سؤال مى نمود.
  
پس نظر مشترى علامت علم و [[حكمت]] و بزرگى و فطنت و كياست و رياست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانه لطافت و ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دليل صباحت و شادى و بشاشت و حسن و طيب و جمال و بها و غنج و دلال اوست، و نظر مريخ دلالت مى كند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربه آن حضرت؛ پس حق تعالى جمع كرد در آن حضرت جميع مدايح را.
+
و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد - و به روایتى مبعوث شد - صبحى برخاست و دید که طاق ملکش از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گردیده است گفت: پادشاهى من درهم شکست، و بسیار محزون شد و منجمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحص نمائید و سبب این حادثه را براى من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود. چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزى برایشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه کهانت و نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجمان باطل شده است، و سایب در آن شب بر روى تلى نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقى دید که از جهت [[حجاز]] لامع گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آن چه مى بینم آن است که از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد که پادشاهى او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان هر پادشاهى.
  
و بعضى از منجمان گفته اند كه: طالع ولادت [[پیامبران]] سنبله و ميزان است و طالع حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ميزان بود؛ و بعضى گفته اند كه: طالع آن حضرت سماك رامح بود.<ref> مناقب [[ابن شهر آشوب]] 1/181.</ref>
+
چون کاهنان و منجمان با یکدیگر نشستند گفتند: مى دانیم که باطل شدن سحرها و کهانت هاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نیست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى باید براى پیغمبرى باشد که مبعوث شده است یا خواهد شد و پادشاهى این ملوک به سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسرى بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت دیگر شایع شود.
  
'''خواب عباس عموی پیامبر در مورد ولادت آن حضرت'''
+
پس آمدند به نزد کسرى و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتى که بناى سد دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکى اختیار کرد و در آن ساعت بنا کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتى اختیار کردند و در آن ساعت سد دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالى بى حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتى اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرش هاى ملون گسترد و انواع ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بیرون آوردند که اندک رمقى از او مانده بود؛ منجمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى کنید و مرا فریب مى دهید؟!
  
'''<I>کلید واژگان: عبدالله × مهر نبوت</I>'''
+
ایشان گفتند: اى پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنان که پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر مى کنیم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بى حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسرى غرق شد و اندک رمقى از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را مى کشم و اکتاف شما را بیرون مى آورم و شما را در زیر پاى فیلان مى اندازم اگر سر این واقعه را به من راست نگوئید.
  
[[ابن بابويه]] رحمه الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روايت كرده است كه عباس پدر او گفت كه: چون براى پدرم [[عبدالمطلب]] عبدالله متولد شد در روى او نورى ديدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم كه: اين پسر را شأنى بزرگ خواهد بود، پس شبى در خواب ديدم كه از بينى عبدالله مرغ سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد تا به مشرق و مغرب عالم رسيد پس برگشت بر بام [[كعبه]] نشست پس همه [[قريش]] او را [[سجده]] كردند پس به آن مرغ به حيرت مى نگريستند ناگاه نورى شد ميان آسمان و زمين و مشرق و مغرب را فروگرفت، چون بيدار شدم از كاهنه اى كه در [[بنى مخزوم]] بود پرسيدم، گفت: اى عباس! اگر خواب تو راست باشد مى بايد كه از پشت عبدالله پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب تابع او گردند.
+
گفتند: ایها الملک! در این مرتبه راست مى گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردى و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانى این امور غریبه رو داده است و مى باید پیغمبرى مبعوث شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمى توانستیم نمود. گفت: واى بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان و از بناى قصر برداشت و برگشت.<ref> فرج المهموم ۳۲؛ تاریخ طبرى ۱/۴۷۰.</ref>
  
عباس گفت كه: بعد از اين خواب پيوسته در فكر امر عبدالله بودم تا وقتى كه آمنه را به عقد خود درآورد و او جميلترين زنان قريش بود، و چون عبدالله به رحمت الله واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد ديدم نور از ميان دو ديده آن حضرت لامع بود و چون او را دربرگرفتم بوى مشك از او شنيدم و مانند نافه مشك خوشبو گرديدم، پس آمنه مرا خبر داد كه:
+
17. شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گذشت، کوه ها و درخت ها و آسمان ها و زمین ها یکدیگر را بشارت دادند براى حمل سید [[پیامبران]]، پس [[عبدالمطلب]] با عبدالله روانه [[مدینه]] شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفى آواز داد که: مرد آن که در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟! چون دو ماه از انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالى امر کرد ملکى را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید براى امت او.
  
چون مرا درد زائيدن گرفت و شديد شد صداهاى بسيار شنيدم از خانه اى كه در آن بودم كه به سخن آدميان شباهت نداشت، و علمى از سندس [[بهشت]] ديدم كه بر قصبى از ياقوت آويخته بودند كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود، و نورى ديدم از سر آن حضرت ساطع شد كه آسمان را روشن كرد، و قصرهاى شام را ديدم كه از بسيارى نور مانند شعله آتشى شده بودند، و در دور خود مرغان بسيار مانند اسفرود مى ديدم كه بالها گشوده بودند بر دور من، و شعيره اسديه را ديدم كه مى گذشت و مى گفت:
+
و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمى گشت، چون نزدیک به [[مکه]] رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و [[سجده]] کرد، ابوقحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى ندیده بودم، ناگاه هاتفى ندا کرد: اى ابوقحافه! مزن جانورى را که اطاعت تو نمى کند، مگر نمى بینى که کوه ها و دریاها و درختان و هر مخلوقى به غیر از آدمیان سجده کرده اند براى پروردگار خود به شکر آن که سه ماه گذشته است بر پیغمبر امى در شکم مادر و بزودى او را خواهى دید، واى بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.
  
اى آمنه! چه ها خواهند ديد [[كاهنان]] و بتها از فرزند تو؟!، و جوان بلندى را ديدم كه از همه كس بلندتر و سفيدتر و نيكو جامه تر بود گمان كردم كه او عبدالمطلب است پس نزديك من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ريخت و طشتى از طلا داشت كه با زمرد مرصع كرده بودند و شانه اى از طلا داشت، پس شكم آن حضرت را شكافت و دلش را بيرون آورد و شكافت و نقطه سياهى از ميان آن دل منور بيرون آورد و انداخت، پس كيسه اى بيرون آورد از حرير سبز آن را گشود و در ميان آن كيسه گياهى بود مانند زريره سفيد پس آن دل مقدس را از آن پر كرد و به جاى خود گذاشت و دست بر شكم مباركش كشيد و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ايشان را نفهميدم مگر آن كه گفت: در امان و حفظ و حمايت خدا باش به تحقيق كه پر كردم دلت را از [[ايمان]] و [[علم]] و [[حلم]] و يقين و عقل و شجاعت، توئى بهترين بشر خوشا حال كسى كه تو را متابعت نمايد و واى بر كسى كه تو را مخالفت كند، پس كيسه اى ديگر بيرون آورد از حرير سفيد و سرش را گشود و انگشترى بيرون آورد و بر ميان دو كتف مباركش زد كه نقش گرفت پس گفت: امر كرده است مرا پروردگار من كه بدمم در تو از [[روح]] القدس، پس در او دميد و پيراهنى بر او پوشانيد و گفت: اين امان توست از آفت هاى دنيا؛ اى عباس! اين ها بود كه به ديده هاى خود ديدم.
+
و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طایف که او را حبیب مى گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکى از دوستان خود را ببیند، در اثناى راه به طفلى رسید که به سجده افتاده بود و هر چند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبیب او را برداشت و صداى هاتفى را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار مى کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت.
  
عباس گفت كه: كتف هايش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پيوسته اين احوال را پنهان مى داشتم تا آن كه از خاطرم محو شد و بعد از آن كه به شرف [[اسلام]] مشرف شدم حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به خاطرم آورد.<ref> امالى شيخ صدوق 217؛ كمال الدين و تمام النعمة 175.</ref>
+
و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمى گیرد و بر [[محراب]] او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: اى اهل بیع و صوامع! [[ایمان]] آورید به خدا و رسول او محمد صلى الله علیه و آله و سلم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسى که به او ایمان آورد و واى بر کسى که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمى کنم.
  
'''غرائب و معجزات ولادت پيامبر'''
+
و چون شش ماه گذشت اهل [[مدینه]] و اهل [[یمن]] رفتند به سوى عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظیمى که آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشامیدند و شادى مى کردند و آن درخت را مى پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظیمى از آن درخت شنیدند که: اى اهل یمن و اهل یمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً<ref> سوره اسراء: ۸۱.</ref> اى گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاک و تلف شما، پس بترسیدند و بسرعت به خانه هاى خود برگردیدند.
  
'''<I>کلید واژگان: ابلیس × شیطان × آمنه × عبدالمطلب × جبرئیل × ولادت پیامبر × طموسا × معاویه × کعب الاحبار × احمد × یهود × اميرالمؤمنين عليه السلام × کعبه × ذات انواط × سطیح × شیطان × تکنا</I>'''
+
و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیدارى دیدم که درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوى زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا بسوى کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب گفت: این خواب را پنهان کن.
  
و ايضا به سند معتبر از حضرت [[امام صادق]] عليه السلام روايت كرده است كه: ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماويه را مى شنيد، پس چون [[حضرت عیسی]] عليه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمان ها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند:
+
پس چون هشت ماه گذشت در دریاى اعظم ماهى هست که او را «طینوسا» مى گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد، پس ملکى او را صدا زد که: قرار گیر اى ماهى که دریاها را به شور آوردى. آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبدالله را خلق کنم براى او و امت او [[دعا]] کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم. پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.
  
مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن [[قيامت]] باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عمرو بن اميه كه داناترين اهل جاهليت بود گفت: نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه مردم به آن ها هدايت مى يابند و مى شناسند زمان هاى زمستان و تابستان را اگر يكى از آن ها بيفتد بدانيد كه وقت آن است كه جميع خلق هلاك شوند و اگر آن ها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود پس امر غريبى مى بايد حادث شود.
+
و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائکه هر آسمان [[وحى]] نمود که: فرو روید بسوى زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قندیلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور [[کعبه]] معظمه ایستادند و مى گفتند: این نور محمد صلى الله علیه و آله و سلم است. و در همه این احوال عبدالمطلب مطلع مى شد و امر به کتمان مى نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ریخت.
  
و صبح آن روز كه آن حضرت متولد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ايوان كسرى يعنى پادشاه عجم بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد، و درياچه ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد و همان است كه نمك شده است نزديك كاشان و وادى سماوه كه سالها بود كه كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد، و آتشكده فارس كه هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مى كشيدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند، و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصه شد، و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف [[حجاز]] ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم [[كاهنان]] برطرف شد و سحر [[ساحران]] باطل شد، و هر كاهنى كه همزادى داشت كه خبرها به او مى گفت ميانشان جدائى افتاد، و قريش در ميان عرب بزرگ شدند و ايشان را آل اللّه مى گفتند زيرا ايشان در خانه خدا بودند.
+
و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدرى بگریم و آبى بر آتش جانسوز خود بریزم، مى خواهم کسى به نزد من نیاید. بره گفت: اى دختر! بر چنین شوهرى گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتى عین جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت و برجست که در را بگشاید، هر چند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظیم بر او مستولى گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریه فرود آمدند که حجره از نور روى ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باکى نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائى دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکى در جانب راست او نشست و یکى در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در زیر دامانش به [[سجده]] درآمده و پیشانى نورانى بر زمین نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» مى گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه [[ربیع الاول]] و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات [[حضرت آدم]] علیه السلام گذشته بود، و به روایتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.
  
و آمنه عليهاالسلام گفت: والله كه چون پسرم به زمين رسيد دست ها را به زمين گذاشت و سر بسوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه: زائيدى بهترين مردم را پس او را محمد نام كن.
+
آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نورى از روى مبارکش ساطع گردید و سقف را بشکافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقى ساطع گردید و به آن برق هر خانه که خدا مى دانست که اهل او [[ایمان]] خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.
  
و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: [[حمد]] مى گويم و [[شكر]] مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همه اطفال سيادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعويذ نمود به نامهاى اركان [[كعبه]] و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود، و در آن وقت [[شيطان]] در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز تو را از جا برآورده است اى سيد ما؟
+
و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاک بر سر ریخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنین مصیبتى گرفتار نشده بودم، در این شب فرزندى متولد شد که او را محمد بن عبدالله مى گویند، باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و مردم را بسوى یگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نیز خاک مذلت بر سر ریختند و همه به دریاى چهارم گریختند و چهل روز گریستند. پس آن حوریان، حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در جامه هاى بهشت پیچیدند و بسوى بهشت برگشتند و [[ملائکه]] را بشارت ولادت آن حضرت دادند.
  
گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمين را متغير مى يابم و مى بايد كه حادثه عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا [[حضرت عیسی]] عليه السلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس برويد و بگرديد و تفحص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است.
+
پس [[جبرئیل]] و [[میکائیل]] علیهماالسلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئیل طشتى از طلا و میکائیل ابریقى از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در دست گرفت و میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئیل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهیر از نجاست غسل نمى دهیم او طاهر و مطهر است بلکه براى زیادتى نور و صفا او را غسل دادیم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانیدند، ناگاه صداهاى بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که: ملائکه هفت آسمان آمده اند که بر پیغمبر آخر الزمان صلى الله علیه و آله و سلم سلام کنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسیع شد و فوج فوج ملائکه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.  
  
پس متفرق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم.
+
پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد، و علم سبز را بر [[کوه قاف|کوه قاف]] نصب کرد و بر آن علم به سفیدى دو سطر نوشته بود «لا اله الا الله محمد رسول الله»؛ و علم دوم را بر [[کوه ابوقبیس|کوه ابوقبیس]] نصب کرد و آن علم دو شقه داشت و بر یک شقه نوشته بود «لا اله الا اللّه» و بر شق دیگر نقش کرده بودند «لادین الا دین محمد بن عبدالله»؛ و علم سوم را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن بالله و بمحمد والویل لمن کفر به و رد علیه حرفا مما یأتی به من عند ربه»؛ و علم چهارم را بر بیت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لاغالب الّا اللّه والنّصر للّه و لمحمّد».
  
آن ملعون گفت كه: استعلام اين امر كار من است؛ پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد در تمام دنيا تا به حرم رسيد و ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بر او بانك زدند و او برگشت و كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه «حرا» داخل شد، [[جبرئيل]] عليه السلام گفت: برگرد اى ملعون.
+
و ملکى بر کوه ابوقبیس ندا کرد: اى اهل مکه! [[ایمان]] بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نورى که فرستاده ایم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد، و بت ها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئیل قندیل سرخى آورد و در کعبه آویخت که بى روغن روشنى مى بخشید، و از جبین انور حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم برقى ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ منظر و خانه اى از اهل ایمان نماند مگر آن که آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر [[تورات]] و [[انجیل]] و [[زبور]] که در عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتاب ها بود قطره خونى ظاهر شد زیرا آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در هر دیر و صومعه اى که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانید که پیغمبر امى متولد شد.
  
گفت: اى جبرئيل! يك حرف از تو سؤال مى كنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمين؟
+
پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرایبى که مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل کرد، و چون عبدالمطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و [[تسبیح]] حق تعالى مى نماید، پس حق تعالى خیمه اى از دیباى سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم یا أَیهَا النَّبِی إِنَّا أَرْسَلْناک شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. وَ داعِیاً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً»<ref> [[سوره احزاب]]: ۴۵ و ۴۶.</ref> و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر چنین نمى کردند تا [[روز قیامت]] مى ماند.
  
جبرئيل عليه السلام گفت: محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه بهترين [[پیامبران]] است امشب متولد شده است.
+
و چون رؤساى [[قریش]] و [[بنى هاشم]] آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غریبه و سایر امور عجیبه را مشاهده و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه اى از آن [[معجزات]] را ذکر کردند؛ حبیب گفت: مى دانید که دین من دین شما نیست اگر مى خواهید از من قبول کنید و اگر نمى خواهید قبول مکنید، آن چه [[حق]] است مى گویم، نیست این علامت ها مگر علامت پیغمبرى که در این زودى مبعوث خواهد شد و ما در همه کتاب هاى خدا وصف او را خوانده ایم و اوست که باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستیدن خداوند یکتا و جمیع پادشاهان و جباران دنیا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او، پس هر که به او [[ایمان]] آورد نجات یابد و هر که به او کافر شود هلاک گردد.
  
پرسيد كه: آيا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه.
+
و در روز دوم حضرت عبدالمطلب حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را برداشت و بسوى کعبه آورد و چون داخل کعبه شد حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس کعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام علیک یا محمد و رحمة الله و برکاته» و صداى هاتفى آمد که «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً».
  
پرسيد: آيا در [[امت]] او بهره اى دارم؟ گفت: بلى.
+
و در روز سوم عبدالمطلب گهواره اى خرید از خیزران سیاه که مشبک کرده بودند از عاج و مرصع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از دیباى سفید مطرز به طلا بر روى آن افکند و عقدى از مروارید و الوان جواهر بر گهواره آویخت به عادت مقرر که اطفال بازى مى کنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بیدار مى شد به آن دانه ها [[تسبیح]] حق تعالى مى گفت.
  
[[ابليس]] گفت: راضى شدم.<ref> [[امالى شيخ صدوق]] 235؛ روضة الواعظين 65.</ref>
+
و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد در وقتى که نزدیک کعبه مشرفه نشسته بود و اکابر قریش و [[بنى هاشم]] بر دور او احاطه کرده بودند و گفت: شنیده ام که پسرى براى عبدالله متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است، مى خواهم بسوى او نظرى بکنم؛ و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند، پس با عبدالمطلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد. گفتند: در مهد استراحت خوابیده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبدالمطلب و سواد از وفور نور آستین ها را بر دیده هاى خود گذاشتند، پس سواد بی تابانه بر پاى آن شفیع روز [[معاد]] افتاد و با عبدالمطلب گفت که: تو را بر خود گواه مى گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آن چه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارک آن حضرت را بوسید و بیرون آمد. پس چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هر که آن حضرت را مى دید گمان طفل یکساله مى کرد و از گهواره اش پیوسته صداى [[تسبیح]] و تقدیس و تحمید و ستایش حق تعالى مى شنیدند. و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات یافت.<ref> فضائل شاذان بن جبرئیل ۱۵-۲۵.</ref>
  
و در [[حدیث]] ديگر روايت كرده است كه آمنه گفت: چون حامله شدم به [[رسول خدا]] صلى الله عليه و آله و سلم هيچ اثر حمل در خود نيافتم و آن حالات كه زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب ديدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترين مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد كه آزارى به من نرسيد و دست هاى خود را پيش تر بر زمين مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا كرد كه: گذاشتى بهترين بشر را پس او را پناه ده به خداوند يگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد.<ref> كمال الدين و تمام النعمة 196.</ref>
+
18. مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: پیش از ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم کاهنان و ساحران و شیاطین و متمردان طغیان عظیم داشتند و عجایب از ایشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غریبه مى نمودند و شیاطین از آسمان ها سخنان مى شنیدند و به کاهنان مى رسانیدند، و در زمین یمامه دو کاهن مشهور بودند که بر همه عالم زیادتى داشتند:
  
به روايت ديگر گفت كه: چون او را بر زمين گذارى بگو: «اعيذه بالواحد من شر كل حاسد و كل خلق مارد يأخذ بالمراصد في طرق الموارد من قائم و قاعد»<ref> خرايج 1/70.</ref>، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در هفته آن قدر نمو مى كردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند.<ref> كمال الدين و تمام النعمة 197.</ref>
+
یکى ربیعة بن مازن بود که او را سطیح مى گفتند و از همه کاهنان اعلم بود، و دیگرى وشق بن واهله یمنى بود؛ و سطیح خلقتى غریب داشت و حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى بى استخوان و در غیر سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پیچیدند و چون او را پهن مى کردند بر روى حصیرى یا سله مى افکندند و در شب خواب نمى کرد مگر اندکى و پیوسته به اطراف آسمان نظر مى کرد و چون پادشاهان او را مى طلبیدند بر روى سله او را گذاشته نقل مى کردند و او از بواطن و اسرار ایشان خبر مى داد و امور آینده به ایشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غیر چشم و زبانش چیزى از او حرکت نمى کرد؛ پس شبى چنین خوابیده بود و به اطراف آسمان نظر مى کرد ناگاه برقى را دید که لامع گردید و اطراف جهان را احاطه کرد پس کواکب را دید که مشتعل گردیده اند و دودى از آن ها ساطع شد و فرو ریختند و بر یکدیگر مى خوردند و به زمین فرو مى رفتند، پس او را از مشاهده این احوال غریبه دهشتى عظیم عارض شد و چون شب شد. امر کرد غلامان خود را که او را برداشتند و بر قله کوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگریست ناگاه دید که نورى عظیم ساطع گردید و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه کرد و آفاق جهان را پر کرد، پس به غلامان خود گفت که: مرا به زیر برید که عقلم حیران شد به سبب مشاهده این انوار و چنان مى یابم که رحلت من نزدیک شده است و امر عظیمى بزودى واقع خواهد شد و چنین گمان مى برم که خروج پیغمبر هاشمى نزدیک باشد؛ و چون صبح طالع شد خویشان و قوم خود را گردآورد و گفت: امر عظیمى مى بینم و آثار غریبه مشاهده مى نمایم و مى خواهم استعلام این اسرار از کاهنان هر دیار بکنم.
  
و ايضا روايت كرده است از [[ليث بن سعد]] كه گفت: من نزد معاويه بودم و [[كعب الاحبار]] حاضر بود و من از او پرسيدم كه: شما چگونه يافته ايد صفت ولادت حضرت [[رسالت]] پناه را در كتاب هاى خود؟ و آيا فضيلتى براى عترت آن حضرت يافته ايد؟ پس كعب ملتفت شد بسوى [[معاويه]] كه ببيند كه او راضى است به گفتن يا نه، پس حق تعالى بر زبان معاويه جارى كرد گفت: بگو اى [[ابواسحاق]] آن چه ديده اى و مى دانى.
+
پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت که: آن چه تو مشاهده کرده اى من نیز دیدم و عن قریب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نیز به زرقا نوشت که ملکه [[یمن]]<ref> در مصدر «یمامه» ذکر شده است.</ref> و اعلم کاهنان آن دیار بود و به کهانت و سحر بر اهل دیار خود غالب شده بود و دیده بسیار تندى داشت که از سه روز راه مى دید چنان که کسى نزدیک خود را ببیند و اگر کسى از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پیشتر قوم خود را خبر مى کرد که فلان دشمن اراده شما دارد و ایشان تدبیر دفع او مى کردند، پس سطیح نامه را به صبیح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزه یمن رسید زرقا او را دید و به قوم خود گفت که: سواره اى مى آید که میان عمامه اش نامه اى مى نماید، و بعد از سه روز که صبیح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبیح آورده است صبیح از جانب سطیح و سؤال مى نماید از نور ساطع و روشنى لامع، بحق پروردگار کعبه که این علامت نزدیک شدن آجال و یتیم شدن اطفال است و از فرزندان عبدمناف محمد پیغمبر بهم خواهد رسید بى خلاف.
  
كعب گفت: من هفتاد و دو كتاب خوانده ام كه همه از آسمان فرود آمده است و [[صحف]] دانيال را خوانده ام و در همه آن ها ذكر كرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و به درستى كه نام او معروف است در همه كتاب ها و در هنگام ولادت هيچ پيغمبرى ملائكه نازل نشدند به غير عيسى و احمد صلى الله عليه و آله و سلم و حجاب هاى [[بهشت]] را نزدند براى زنى به غير از مريم و آمنه و ملائكه موكل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غير از مادر مسيح و مادر احمد صلى الله عليه و آله و سلم، و علامت حمل آن حضرت آن بود كه شبى كه آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا كرد در آسمان هاى هفتگانه:
+
پس در جواب نوشت: آیات و علامات پیغمبر هاشمى است آن چه نوشته اى، چون نامه مرا بخوانى از خواب غفلت بیدار شو و از تقصیر حذر نما و بزودى سفر کن به جانب مکه که من نیز متوجه آن صوب مى شوم شاید یکدیگر را آن جا ملاقات کنیم و حقیقت این امر را معلوم کنیم، اگر بوجود آمده باشد شاید چاره اى در هلاک او بکنیم و پیش از آن که نور او مشتعل گردد خاموش گردانیم.
  
بشارت باد شما را كه در شاهوار نطفه خاتم [[انبياء]] در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جميع زمين ها و درياها اين مژده مسرت ثمره را ندا كردند و در زمين هيچ رونده و پرنده اى نماند كه بر ولادت شريف آن حضرت مطلع نگرديد، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از ياقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مرواريد تر بنا كردند و آن ها را «قصور ولادت» ناميدند و جميع [[بهشت]] ها را زينت كردند و ندا كردند كه:
+
چون نامه به سطیح رسید و بر مضمون آن مطلع گردید به آواز بلند گریست و در ساعت متوجه [[مکه]] معظمه گردید و با قوم خود گفت که: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم کرد بسوى شما برمى گردم والا شما را وداع مى کنم و به شام ملحق مى شوم تا در آن جا بمیرم؛ چون به مکه رسید [[ابوجهل]] و شیبه و عتبه و [[عاص بن وائل|عاص بن وائل]] با گروهى از قریش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطیح! نیامده اى مگر براى امر عظیمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد. سطیح گفت: خدا برکت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نیست، آمده ام خبر دهم شما را به آن چه گذشته است و بعد از این خواهد شد به الهام حق تعالى، کجایند آن ها که مقدم بودند در عهد و پیوسته بودند مستحق ستایش و حمد یعنى فرزندان [[عبدمناف]]؟ آمده ام که مژده دهم ایشان را به بشیر نذیر و ماه منیر که نزدیک شده است ظهور انوار او، کجاست عبدالمطلب و شیران اولاد او؟
  
شاد شو و بر خود ببال كه پيغمبر دوستان تو متولد گرديد، پس بهشت خنديد و تا [[قيامت]] خندان است، و شنيده ام كه يكى از ماهيان دريا كه او را «طموسا» مى گويند و سيد و بزرگ ماهيان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنيا بزرگتر است و هر يك از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرد سبز و آن ماهى از رفتار آن ها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حركت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساكن مى گردانيد هر آينه زمين را برمى گردانيد، و شنيده ام كه در آن روز هيچ كوه نماند كه كوه ديگر را بشارت نداد و همه صدا به «لااله الااللّه» بلند كردند و جميع كوهها خاضع شدند نزد [[ابوقبيس]] براى كرامت محمد صلى الله عليه و آله و سلم، و جميع درخت ها چهل روز<ref> اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.</ref> تقديس حق تعالى كردند با شاخه ها و ميوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمين هفتاد عمود از انواع نورها كه هيچ يك به ديگرى شبيه نبود و روح [[حضرت آدم]] را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى [[مرگ]] از كام او بيرون رفت، و [[حوض كوثر]] در [[بهشت]] به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و ياقوت بيرون افكند براى نثار ولادت آن حضرت، و [[شيطان]] را به زنجيرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس كردند و عرش او را چهل روز در آب غرق كردند، و بت ها همه سرنگون شدند و فرياد «واويلاه» ايشان بلند شد، و صدائى از كعبه شنيده شد كه:
+
و چون گروه قریش این سخنان را شنیدند ایشان را خوش نیامد و پراکنده شدند، پس حضرت [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] و سایر اولاد [[عبدالمطلب]] به نزد او آمدند در هنگامى که نزدیک کعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئیم تا علم او را بیازمائیم، و ابوطالب شمشیر و نیزه خود را به غلام سطیح داد به هدیه و پیش از آن که غلام سطیح را اعلام نماید به نزد او آمد و بر او تحیت فرستاد و سلام کرد پس سطیح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از کدام گروه عربید؟ ابوطالب توریه نمود و گفت: مائیم از گروه بنى جمح.
  
اى آل قريش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثواب ها و ترساننده اى از عذاب ها و با اوست عزت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم [[پیامبران]]؛ و ما در كتاب ها يافته ايم كه عترت او بهترين مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام كه در دنيا احدى از ايشان بر زمين راه مى روند.
+
سطیح گفت: اى بزرگ! نزد من بیا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابوطالب دست بر رویش گذارد گفت: بحق خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و کشف کننده بلاها سوگند مى خورم که توئى صاحب عهود رفیعه و اخلاق منیعه و توئى که داده اى به غلام من به رسم هدیه نیزه خطى و شمشیر هندى بدرستى که شمائید بهترین برایا و بهم خواهد رسید از تو و برادرت شریفترین ذریت ها بدرستى که تو و آن ها که با تواند از نسل هاشمید که بهترین اخیار بود و توئى بى شک عم پیغمبر مختار که وصف کرده اند او را در کتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان که من نیک مى شناسم تو را و نسب تو را. پس ابوطالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شیخ! راست گفتى و خصلت ها را نیکو بیان کردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آن چه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گردید.
  
معاويه گفت: اى ابواسحق! عترت او كيستند؟
+
سطیح گفت: سوگند یاد مى کنم به خداوند دایم و ابد و بلند کننده آسمان بى عمد و یگانه یکتاى صمد که از [[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]] بزودى فرزندى بهم رسد که مردم را هدایت کند به رشد و صلاح و خیر و [[احسان]] و باطل کند بتان را و هلاک گرداند بت پرستان را، و یارى نماید او را بر این امور یاورى که پسر عم او باشد و صاحب صولت ها و حمله ها باشد و به تیغ آبدار دمار از کافران روزگار برآورد و شک نیست که تو پدر او خواهى بود اى ابوطالب. پس [[بنى هاشم]] گفتند که: مى خواهیم این پیغمبر را براى ما وصف کنى و نعتهاى او را بیان نمائى.
  
كعب گفت: فرزندان فاطمه.
+
سطیح گفت: بشنوید از من سخن صحیح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبیل که رسول باشد از جانب خداوند جلیل و زبان سطیح از وصف او کلیل است و او مردى است نه بسیار کوتاه نه بسیار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدور باشد و در میان دو کتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پیغمبرى او تا قیامت مستمر باشد و سید و بزرگ اهل [[تهامه]] گردد و در تاریکی ها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسم نماید از نور دندانهایش جهان روشن گردد و کسى به نیکوئى خلق و خلق او بر زمین راه نرفته است، شیرین زبان و خوش بیان باشد و در [[زهد]] و [[تقوا|تقوى]] و خشوع و [[عبادت]] نظیر خود نداشته باشد و تکبر و تجبر ننماید، اگر سخن گوید درست گوید و اگر از او سؤال کنند به راستى جواب گوید، ولادتش پاکیزه و از شبهه و فساد نسب منزه باشد و رحمت عالمیان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رؤوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف و نامش در [[تورات]] و [[انجیل]] معروف باشد و فریاد رس هر مضطر ملهوف و به کرامت ها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمین محمد است.
  
پس معاويه رو ترش كرد و لبهاى خود را به دندان گزيد و دست بر ريش خود مى ماليد.
+
ابوطالب گفت: اى سطیح! آن شخص را که ذکر کردى کى معین و یاور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بیان کن. گفت: او سیدى است بزرگوار و شیرى است شیر شکار و پیشوائى است نیکو کردار و انتقام کشنده اى است از کفار، مشرکان را کاس هاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهره شیران را آب گرداند و پیوسته در جنگ ها به یاد پروردگار خود باشد و براى محمد صلى الله علیه و آله و سلم وزیر باشد و بعد از او در امتش امیر باشد، نامش در [[تورات]] «بریا» و در [[انجیل]] «الیا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گریبان خاموشى فرو برد و در بحر تفکر غوطه خورد پس به جانب ابوطالب علیه السلام ملتفت شد و گفت: اى سید بزرگوار! دست مبارکت را بار دیگر بر روى من گذار، چون ابوطالب دست بر رویش گذاشت آهى دردناک کشید و ناله کرد و گفت: اى ابوطالب! دست برادر خود عبدالله را بگیر که سعادت شما هویدا است و بشارت باد شما را به بلندى مکان و مجد و رفعت شأن که آن دو شاخه کرامت از درخت شما خواهد روئید، محمد از برادر توست و على از تو.
  
پس كعب گفت: ما يافته ايم صفت آن دو فرزند پيغمبر را كه شهيد خواهند شد و آن ها دو فرزند فاطمه اند، خواهد كشت ايشان را بدترين خلق خدا.
+
پس ابوطالب شاد شد، و این خبرها در میان اهل مکه شایع گردید. پس [[ابوجهل]] گفت که: این اول بلیه اى است که از بنى هاشم به ما نازل شد و شنیدید خبرهاى سطیح را در باب فرزند عبدالله و ابوطالب که دین هاى ما را فاسد خواهند کرد. پس ابوطالب ایستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بگردانید از دل هاى خود طیش را و انکار منمائید آن چه را شنیدید از سطیح، زیرا مائیم معدن کرامت و شرف و هر کرامت در مکه از ما ظاهر گردیده است و آن چه سطیح گفت علاماتش هویدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسید به رغم انف هر که نتواند دید.
  
معاويه گفت: كى خواهد كشت ايشان را؟
+
ابوطالب سطیح را به خانه برد و او را اعزاز و اکرام تمام نمود و ابوجهل نایره حسد در کانون سینه اش مشتعل گردید و شرر شرارت و فتنه برانگیخت و گروهى از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبیت و انکار با او یار شدند، و چون خبر به ابوطالب رسید به جانب ابطح خرامید و به وعد و وعید اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانید و ایشان را به نزد کعبه حاضر نمود، پس منبه<ref> در مصدر «منبتة» ذکر شده است.</ref> بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابوطالب! ما را در تقدم و مزید رفعت و عزت و شرف شما شکى نیست. وصیت جلالت و نجابت و هدایت شما آفاق جهان را پر کرده است ولیکن از کیاست تو عجب دارم که بر گفته کاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى که ایشان مظهر اکاذیب شیطان و مصدر کذب و افترا و بهتانند، بار دیگر او را حاضر گردان که او را بر محک امتحان کشیم شاید که از شواهد و علامات صدق یا کذب او امرى ظاهر گردد که موجب ارتفاع اختلاج شکوک از سینه ها گردد. 
  
گفت: مردى از قريش.
+
پس ابوطالب فرمان داد که بار دیگر سطیح را حاضر ساختند و چون او را بر زمین گذاشتند به آواز بلند فریاد کرد: اى گروه قریش! این چه تشویش و اختلاف و تکذیب و ارتجاف است که از شما مى بینم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار کردم از ظهور پیغمبر صاحب برهان و شکننده اوثان و ذلیل کننده کاهنان؟! والله که ما شاد نیستیم به ظهور او زیرا که نزد ولادت او کهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطیح را در زندگانى خیرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد کرد، اگر خواهید که راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانید تا من امور عجیبه را بر شما ظاهر گردانم. گفتند: مگر تو غیب مى دانى؟ گفت: نه؛ ولیکن مصاحبى از [[جن]] دارم که از ملائکه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جمیع زنان [[مکه]] را در [[مسجد]] حاضر کردند به غیر از [[آمنه]] و [[فاطمه بنت اسد]] که عبدالله و ابوطالب ایشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطیح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزدیک من آیند، چون زنان نزدیک او رفتند نظر کرد بسوى ایشان خاموش شد.  
  
پس معاويه بي تاب شد و گفت: برخيزيد اگر مى خواهيد؛ پس ما برخاستيم.<ref> امالى شيخ صدوق 481؛ روضة الواعظين 67.</ref>
+
گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟ سطیح نظر بسوى آسمان کرد و گفت: [[سوگند]] مى خورم به حرمت حرمین که دو تا از زنان خود را حاضر نکرده اید که یکى حامله است به فرزندى که هدایت خواهد کرد مردم را به راه رشاد و خیر و سداد و نامش محمد است، و دیگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سید اوصیاى [[پیامبران]] و وارث علوم انبیاء و مرسلان.
  
و ايضا به سند معتبر از حضرت [[امام صادق]] عليه السلام روايت كرده است كه: فاطمه مادر اميرالمؤمنين عليه السلام به نزد [[ابوطالب]] عليه السلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و غرائب بسيار نقل كرد؛ ابوطالب گفت: سى سال صبر كن كه فرزندى براى تو بهم خواهد رسيد كه مثل اين فرزند باشد در همه كمالات به غير از پيغمبرى.<ref> كافى 1/ 452؛ [[معاني الاخبار]] 403.</ref>
+
چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطیح در میان زنان اشاره کرد بسوى آمنه و به آواز بلند فریاد کرد و گریست که: اى صاحبان شرف! والله این است حامله به پیغمبر برگزیده و رسول پسندیده، پس آمنه را پیش طلبید و گفت: آیا تو حامله نیستى؟ گفت: بلى.
  
و [[شيخ كلينى]] به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: در هنگام ولادت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا مى بينى آن چه من مى بينم؟
+
سطیح گفت: اکنون یقینم به گفته خود زیاد شد، این است بهترین زنان عرب و عجم و حامله است به بهترین امم و هلاک کننده هر صنم، واى بر عرب از او، به تحقیق که ظهورش نزدیک شده است و نورش هویدا گردیده است. گویا مى بینم مخالفانش را کشته و در خاک افتاده، خوشا حال کسى که تصدیق نماید به پیغمبرى او و ایمان آورد به رسالت او که ملک و سلطنت او طول و عرض زمین را فروخواهد گرفت.
  
ديگرى گفت: چه مى بينى؟
+
پس به جانب [[فاطمه بنت اسد|فاطمه]] ملتفت شد و نعره اى زد و بیهوش شد، و چون به هوش آمد بسیار گریست و به آواز بلند گفت: این است والله فاطمه دختر اسد مادر امامى که بتها را بشکند و امیرى که شجاعان را بر خاک هلاک افکند و در عقلش هیچ گونه خفت نباشد، و هیچ دلیرى تاب مقاومت او نیارد، اوست فارس یکتا و شیر خدا و مسمى به امیرالمؤمنین [[امام علی علیه السلام|على]]، پسر عم خاتم انبیاء، آه آه دیده ام چه شجاعان و دلیران را بر خاک افتاده مى بیند.
  
گفت: اين نور ساطع كه ما بين مشرق و مغرب را فروگرفته است.
+
چون قریش این سخنان از سطیح شنیدند شمشیرها از غلاف کشیدند و رو بر او دویدند، و [[بنى هاشم]] به حمایت او تیغ ها برهنه کردند، و [[ابوجهل]] ندا کرد: راه دهید که من این کاهن را به قتل رسانم و آتش سینه خود را به خون او فرونشانم. پس ابوطالب شمشیرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح کرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابوجهل ندا کرد که: اى سرکرده هاى قبایل! این عار را بر خود مپسندید و سطیح و آمنه و فاطمه را بکشید تا از شر آن چه این کاهن مى گوید ایمن گردید.
  
پس در اين سخن بودند كه ابوطالب عليه السلام درآمد و به ايشان گفت كه: چه تعجب داريد؟
+
پس همه قریش بر سطیح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ایشان نداشتند و غبار [[فتنه]] بلند شد و زنان پناه به کعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه که گفت: چون شمشیرها را دیدم بسیار ترسیدم ناگاه فرزندى که در شکم من بود به حرکت آمد و صدائى از او ظاهر گردید و مقارن این حال صیحه اى عظیم از هوا ظاهر شد که عقلها از آشیان بدنها پرواز کرد، مردان و زنان همه بیهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر کردم به جانب آسمان و دیدم که درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گوید که: شما را راهى نیست به ضرر رسانیدن به رسول خدا و منم برادر او [[جبرئیل]]، پس در آن وقت خوف من به ایمنى مبدل گردید و همه به خانه هاى خود برگشتیم.
  
فاطمه خبر آن نور را ذكر كرد؛ ابوطالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟
+
و ابوطالب دست عبدالله را گرفت و در پناه [[کعبه]] معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابوطالب آمد و گفت: بحمدالله عزت و شرف و غلبه شما بر عالمیان ظاهر گردید ولیکن از تو التماس دارم که سطیح را از قریش دور گردانى و نائره فتنه را فرونشانى. ابوطالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطیح آمد و از او معذرت طلبید و حقیقت حال را به او گفت، سطیح گفت: اى ابوطالب! من مى روم و التماس دارم که چون آن پیغمبر بشیر نذیر ظاهر شود سلام بسیار از من به او برسانى و بگوئى که او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تکذیب کردند و از جوار تو او را دور کردند، و در این زودى زنى خواهد آمد بسوى شما که تصدیق بشارت مرا نماید و زیاده از آن چه من اظهار کردم اظهار نماید.
  
گفت: بلى.
+
پس سطیح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشایعت او از [[مکه]] بیرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمایان شد که زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطیح گفت: اى [[سادات]] مکه! آمد به سوى شما داهیه کبرى یعنى زرقاء یمنى.
  
ابوطالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسيد كه وصى اين فرزند خواهد بود.<ref> كافى 8/ 302.</ref>
+
پس در این سخن بودند که زرقا رسید و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بر شما باد سلام بسیار و به شما معمور باد هر دیار، بدرستى که ترک وطن خود کرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آن که خبر دهم شما را از امرى چند که نزدیک شده است ظهور آن ها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسیار عجیب؛ و شعرى چند ادا نمود که دلالت مى کرد بر حقیقت آن چه سطیح ایشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت دهم و حذر فرمایم و آن چه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است. عتبه گفت: این چه سخنان وحشت انگیز است که از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعید مى نمائى به هلاک و استیصال؟
  
و ايضا روايت كرده است كه: ابوطالب [[عقيقه]] كرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبيد، از او سؤال نمودند كه: اين چه طعام است؟
+
زرقا گفت: اى ابوالولید! بحق خداوندى که بر صراط خلایق را در کمین خواهد بود [[سوگند]] مى خورم که از این وادى پیغمبرى مبعوث خواهد شد که مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نماید از فساد، پیوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گویا مى بینم که بعد از ولادت او فرزندى متولد شود که مساعد و یاور او باشد و در حسب و نسب به او نزدیک باشد و اقران خود را هلاک گرداند و شجاعان جهان را بر زمین افکند، دلیر باشد در معرکه ها و شیرى باشد در میدان ها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امیرالمؤمنین على، آه آه از روزى که او را ببینم و زهى مصیبت مرا از وقتى که با او در یکسو نشینم؛ پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت: هیهات، جزع کردن چه سود بخشد در امرى که البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفریننده شمس و قمر و آن که بسوى اوست بازگشت جمیع بشر که راست گفته است سطیح در آن چه به شما گفته است از خبر نصیح.
  
گفت: اين عقيقه احمد است.
+
پس نظر تندى بسوى ابوطالب و عبدالله افکند (و عبدالله را پیشتر دیده بود و مى شناخت زیرا که عبدالله در سالى به [[یمن]] رفته بود پیش از آن که آمنه را به عقد خود درآورد و نور [[رسالت]] از جبین او مفارقت نماید و در قصرى از قصور یمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر [[نبوت]] افتاد از آرزوى لقاى کریم او دل از دست داد و کیسه زرى برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبدالله شتافت و سلام کرد و پرسید که: تو از کدام قبیله از قبایل عربى که از تو خوشروتر هرگز ندیده ام؟ گفت: منم عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف سید اشراف و اطعام کننده اضیاف، زرقا گفت: اى سید من! آیا تواند بود که یک جماع با من بکنى و این کیسه زر را بگیرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبدالله گفت: دور شو از من چه بسیار قبیح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى که ما گروهى هستیم که مرتکب [[گناه]] نمى شویم، و شمشیر خود را از غلاف کشیده بر او حمله کرد، زرقا گریخت و خایب برگشت، در آن حال عبدالمطلب داخل شد و چون شمشیر برهنه در دست عبدالله دید و حقیقت واقعه را از او پرسید و نقل کرد عبدالمطلب گفت: اى فرزند! آن زن که تو وصف او مى نمائى زرقاى یمنى است و چون نور نبوت را در جبین تو دیده شناخته است و خواست که آن نور را از تو بگیرد، الحمدلله که خدا تو را از شر او حفظ نمود)، و چون در مکه زرقا عبدالله را دید شناخت و دانست که زن خواسته است و آن نور از او به دیگرى منتقل شده است گفت که: تو آن نیستى که در یمن دیدم؟ گفت: بلى. زرقا گفت: چه شد آن نور که در جبین تو بود؟ گفت: در شکم زوجه طاهره من آمنه است. زرقا گفت: شک نیست که چنین کسى مى باید که محل چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند کرد که: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آن چه مى گویم نزدیک است و امر شدنى را چاره نمى توان کرد، امروز به آخر رسید متفرق شوید و فردا نزد من حاضر شوید تا شما را به حقیقت آثار مطلع گردانم.  
  
گفتند: چرا او را احمد نام كردى؟
+
و چون ایشان متفرق شدند و نیمى از شب گذشت زرقا به نزد سطیح رفت و گفت: علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده کردم و وقت نزدیک شده است در این باب چه مصلحت مى دانى؟ سطیح گفت: عمر من به آخر رسیده است و من به جانب شام مى روم و در آن دیار مى مانم تا [[مرگ]] مرا در رسد، زیرا که مى دانم که هرکه سعى کند در اطفاى آن نور البته منکوب و مقهور مى شود، و تو را نیز نصیحت مى نمایم که متعرض دفع [[آمنه]] نگردى که پروردگار آسمانها و زمین نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصیحت نمى کنى دست از من بردار که من در این امر با تو موافقت نمى کنم.
  
گفت: زيرا كه اهل آسمان و زمين او را ستايش خواهند كرد.<ref> كافى 6/ 34؛ [[مكارم الاخلاق]] 227.</ref>
+
و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام کرد برایشان و گفت: محفل ها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى که ظاهر شود در میان شما کسى که [[تورات]] و [[انجیل]] و [[زبور]] و [[فرقان]] از وصف او مشحون است، واى بر کسى که با او دشمنى کند و خوشا حال کسى که او را متابعت نماید. پس بنى هاشم شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو که حاجت تو برآورده است.
  
و ايضا [[كلينى]] و [[شيخ طوسى]] به سندهاى معتبر روايت كرده اند از [[امام باقر]] و [[امام صادق]] عليهماالسلام: در شبى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متولد شد يكى از علماى اهل كتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قريش كه اشراف ايشان حاضر بودند و در ميان ايشان بودند هشام و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو زجرة<ref> در كافى و بحارالانوار بجاى ابوزجره، ابووجزه ذكر شده است.</ref> بن ابى عمرو بن اميه و عتبة بن ربيعه و گفت: آيا امشب در ميان شما فرزندى متولد شده است؟
+
گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم ولیکن مى خواهم که آمنه را به من بنمائید که از او تحقیق کنم شواهد اخبارى را که براى شما ذکر کردم؛ و چون ابوطالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پایش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارک داد و بیرون آمد و در اندیشه بود که حیله اى براى هلاک آمنه برانگیزد، پس با زنى از [[قبیله خزرج]] که او را «تکنا» مى گفتند و مشاطه آمنه و سایر زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افکند و در شب و روز با او مى بود تا آن که در شبى از شب ها تکنا بیدار شد دید که شخصى نزدیک سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گوید و از جمله سخنان او این بود که: کاهنه یمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشیمان خواهد شد از اراده خود.
  
گفتند: نه.
+
چون زرقا این سخن را شنید برجست و گفت: تو یار وفادار من بودى چرا در این مدت بسوى من نیامدى؟ گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظیم بر ما نازل گردیده است ما به آسمان ها مى رفتیم و سخن [[فرشتگان]] را مى شنیدیم و در این ایام ما را از آسمان ها مى رانند و منادى شنیدیم که در آسمانها ندا مى کرد که: حق تعالى اراده کرده است که ظاهر گرداند شکننده بتان و ظاهرکننده [[عبادت]] رحمان را، پس افواج ملائکه ما را نشانه تیرهاى شهاب گردانیده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام که تو را حذر فرمایم. پس زرقا گفت: برو از پیش روى من که هر سعى دارم در کشتن این فرزند خواهم کرد.
  
گفت: مى بايد فرزندى متولد شده باشد كه نامش احمد باشد و در او علامتى مى بايد باشد به رنگ خزى كه به سياهى مايل باشد، و هلاك اهل كتاب خصوصا يهود بر دست او خواهد بود، و شايد شده باشد و شما مطلع نشده باشيد.
+
آن شخص شعرى چند خواند که مضمون آن ها آن بود که: من آنچه شرط خیرخواهى بود به تو گفتم و مى دانم که سعى تو بى فایده است و بجز وبال دنیا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته [[حق]] تعالى یارى پیغمبر خود خواهد کرد و از شر هر ساحر و کاهن او را محافظت خواهد نمود؛ و امثال این سخنان بسیار گفت و پرواز کرد و رفت، و این سخنان را تکنا مى شنید. و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگین مى یابم؟ گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى که من در دل دارم مرا آواره دیار خود گردانیده است در باب زنى است که حامله است به فرزندى که بت ها را خواهد شکست و ساحران و کاهنان را ذلیل خواهد گردانید و خانه ها را خراب خواهد کرد و تو مى دانى که صبر کردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر کردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر کسى مى یافتم که مرا یارى کند بر کشتن آمنه هر آینه هر چه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانیدم، و کیسه زرى برداشت و در پیش تکنا گذاشت.
  
چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال كردند شنيدند كه پسرى براى عبدالله بن عبدالمطلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب كردند و گفتند: بلى پسرى در ميان ما متولد شده است.
+
چون تکنا دیده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! کار بزرگى نام بردى و امر عظیمى مذکور ساختى، و چون مشاطه زنان بنى هاشم شاید چاره اى در این کار توانم کرد. زرقا گفت: تدبیرش چنان باید کرد که چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى این خنجر زهرآلود را بر او زن که چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حلیه حیات عارى شود و چون دیه بر تو لازم گردد من ده دیه از جانب تو بدهم به غیر آن چه الحال به تو مى دهم و هر سعى که مرا مقدور است در خلاصى تو مى کنم. تکنا گفت: قبول کردم اما مى خواهم تدبیرى کنى که مردان بنى هاشم و سایر اهل [[مکه]] را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهم تو گردم. زرقا گفت: چنین باشد.
  
پرسيد كه: پيش از آن كه من به شما بگويم يا بعد از آن؟ گفتند: پيشتر. گفت: پس مرا ببريد به نزد او تا در او نظر كنم.
+
و در روز دیگر ولیمه اى برپا کرد و جمیع اعیان و اشراف مکه را طلب نمود و شراب بسیار در ولیمه خود حاضر گردانید و شتران بسیار کشت، و چون ایشان را مشغول اکل و شرب گردانید تکنا را طلبید و گفت: اکنون وقت است فرصت را غنیمت باید شمرد و در تمشیت مهم من سعى خود را مبذول باید داشت. تکنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش نمود و گفت: چرا دیر به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود که این قدر از من مفارقت کنى؟ تکنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترین احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزدیک من بیا تا تو را مشاطه کنم.
  
چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بيرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر كنيم گفت: والله فرزند من به روش فرزندان ديگر نيامد، دست ها را بر زمين انداخت و سر بسوى آسمان بلند كرد و نورى از او ساطع شد كه قصرهاى بصرى را از شام ديدم و هاتفى از ميان هوا صدا زد كه: زائيدى سيد امت را پس بگو «اعيذه بالواحد من شر كل حاسد» و او را محمد نام كن.
+
پس چون آمنه در پیش روى تکنا نشست و تکنا گیسوهاى او را شانه کرد و خنجر مسموم را بیرون آورد که آمنه را هلاک کند، به اعجاز محمدى صلى الله علیه و آله و سلم چنان یافت که کسى دلش را گرفت و پرده اى در پیش دیده بى بصیرتش آویخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمین افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون این صدا به گوش آمنه رسید و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده کرد نعره زد و زنان از هر سو دویدند و تکنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصیر و جرم هلاک کنى؟ گفت: مى خواستم او را بکشم و خدا را شکر مى کنم که بلا را از او دور گردانید؛ پس آمنه سجده شکر الهى به تقدیم رسانید، و چون زنان از سبب این اراده شنیع سؤال کردند قضیه زرقا را به تمامى یاد کرد و گفت: زرقا را دریابید پیش از آن که از دست شما بیرون رود، این سخن بگفت و جان به [[حق]] تسلیم کرد.
  
پس آن مرد گفت كه: او را بيرون آور تا من ببينم.
+
و چون این آوازه بلند شد کبیر و صغیر [[بنى هاشم]] حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحص زرقا بیرون شتافتند، و ابوطالب در مکه ندا کرد که: زرقاى میشومه را دریابید که بیرون نرود، و آن ملعونه از قضیه مطلع شده فرار نموده بود و اهل [[مکه]] به هر جانب از پى او دویدند و به او نرسیدند. و چون سطیح خبر زرقا را شنید غلامان خود را امر کرد که او را برداشتند و متوجه بلاد شام گردیدند.
  
چون آمنه آن حضرت را بيرون آورد و آن مرد در او نظر كرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را ديد بيهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارك گرداند فرزند تو را.
+
و پیوسته آمنه نداها و بشارت ها از میان ارض و سما مى شنید و عبدالله را بر آن ها مطلع مى گردانید، عبدالله او را وصیت به کتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبدالمطلب عبدالله را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزدیک شده است و در دست ما نیست آنچه لایق ولیمه و عقیقه او باشد باید که به جانب [[مدینه]] روى و بخرى آن چه براى ولیمه او مناسب و ضرور است، پس عبدالله متوجه مدینه شد و چون به مدینه رسید به رحمت ایزدى واصل گردید، و چون خبر به [[مکه]] رسید جمیع اهل مکه در مصیبت او گریستند.<ref> الانوار ۱۳۳-۱۷۷، و روایت در آن جا با تفصیل بیشترى ذکر شده است.</ref>
  
و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند: چه شد تو را؟
+
و بقیه معجزات ولادت را مبسوطتر از آن که سابقا مذکور شد ایراد نموده است، و هر چند اخبار کتاب انوار و کتاب شاذان در درجه اعتبار سایر اخبار نیستند ولیکن چون مشتمل بر معجزات و مؤید به اخبار معتبره بودند ایراد شد و زواید را از خوف تکرار اسقاط نمود.
  
گفت: پيغمبرى از بنى اسرائيل برطرف شد تا قيامت، اين است والله آن كه ايشان را هلاك كند؛ چون ديد كه قريش از خبر او شاد شدند گفت: والله سطوتى به شما بنمايد كه اهل مشرق و مغرب ياد كنند.<ref> كافى 8/300؛ امالى [[شيخ طوسى]] 145-146 با كمى تفاوت.</ref>
+
==پانویس==
 +
<references />
  
[[ابن شهر آشوب]] و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه آمنه گفت: چون نزديك شد ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم دهشتى بر من غالب شد پس ديدم مرغ سفيدى را كه بال خود را بر دل من كشيد تا خوف از من زايل شد پس زنان ديدم مانند نخل در بلندى كه داخل شدند و از ايشان بوى مشك و عنبر مى شنيدم و جامه هاى ملون [[بهشت]] در بر كرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنيدم كه به سخن آدميان شبيه نبود و در دست هاى ايشان كاسه ها بود از بلور سفيد و شربت هاى بهشت در آن كاسه ها بود، پس گفتند:
+
==منبع==
 +
[[علامه مجلسى|علامه محمدباقر مجلسی]]، [[حیوة القلوب (کتاب)|حیوة القلوب]].
  
بياشام اى آمنه از اين شربت ها و بشارت باد تو را به بهترين گذشتگان و آيندگان محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم؛ پس چون از آن شربت ها بياشاميدم نورى كه در رويم بود مشتعل گرديد و سراپاى مرا فروگرفت و ديدم چيزى مانند ديباى سفيد كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود و صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت:
+
<br />
  
بگيريد عزيزترين مردم را و مردانى چند ديدم كه در هوا ايستاده بودند و ابريق ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمين را ديدم و علمى ديدم از سندس كه بر ياقوت سرخ بسته بودند و بر بام كعبه نصب كرده بودند و ميان آسمان و زمين را پر كرد و چون آن حضرت بيرون آمد رو به كعبه به [[سجده]] افتاد و دست ها بسوى آسمان بلند كرد و با حق تعالى مناجات مى كرد و ابرى سفيد ديدم كه از آسمان فرود آمد تا آن كه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا كرد كه:
+
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
 
 
بگردانيد محمد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همه خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر برطرف شد ديدم آن حضرت را در جامه اى پيچيده از شير سفيدتر و در زيرش حرير سبزى گسترده اند و سه كليد از مرواريدتر در دست داشت و گوينده اى مى گفت كه: محمد گرفت كليدهاى نصرت و سودمندى و پيغمبرى را، پس ابر ديگر فرود آمد و آن حضرت را از ديده من پنهان كرد زياده از مرتبه اول و نداى ديگر شنيدم كه: بگردانيد محمد را به مشرق و مغرب و عرض كنيد او را به روحانيان جن و انس و مرغان و درندگان و عطا كنيد به او صفاى آدم و رقت نوح و خلت ابراهيم و زبان اسماعيل و جمال يوسف و بشارت يعقوب و صداى داود و زهد يحيى و كرم عيسى عليهم السلام را، چون ابر گشوده شد ديدم حرير سفيدى در دست دارد و بسيار محكم پيچيده اند و شنيدم گوينده اى مى گفت كه:
 
 
 
محمد جميع دنيا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هيچ چيز نماند مگر آن كه در تصرف او داخل شد پس سه نفر ديدم كه از نور و صفا به مرتبه اى بودند كه گويا خورشيد از روى ايشان طالع بود و در دست يكى ابريقى بود از نقره و نافه مشكى، و در دست ديگرى طشتى بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواريدى منصوب بود و قايلى مى گفت:
 
 
 
اين دنيا است بگير اى دوست خدا، پس ميانش را گرفت پس گوينده اى گفت كه: كعبه را اختيار كرد و گرفت، و در دست سومى حرير سفيدى بود پيچيده پس آن را گشود و انگشترى از ميان آن بيرون آورد كه شعاع آن ديده ها را خيره مى كرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى كه در ابريق بود پس انگشتر را بر ميان دو كتف او زد كه نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا كرد و هر يك او را ساعتى در ميان دل خود گرفتند، و آن كه آن ها نسبت به آن حضرت كرد «رضوان» خازن [[بهشت]] بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: بشارت باد تو را اى مايه عزت [[دنيا]] و [[آخرت]].<ref> مناقب ابن شهر آشوب 1/53؛ الانوار 179-186؛ روضة الواعظين 68.</ref>
 
 
 
به سند ديگر روايت كرده است كه: عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزديك كعبه خوابيده بود، ناگاه ديد كه خانه كعبه با همه اركانش از زمين كنده شد و به جانب مقام ابراهيم به [[سجده]] افتاد پس راست شد و گفت: الله اكبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاك گردانيد از انجاس مشركان و ارجاس [[كافران]]، پس بتها بلرزيدند و بر رو درافتادند و ناگاه ديدم كه مرغان همه بسوى كعبه جمع شدند و كوههاى [[مكه]] به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد ديدم كه در برابر حجره آمنه ايستاده است.
 
 
 
پس عبدالمطلب گفت: بسوى خانه آمنه دويدم و گفتم: من آيا خوابم يا بيدار؟
 
 
 
گفت: بيدارى.
 
 
 
گفتم: نورى كه در پيشانى تو بود چه شد؟
 
 
 
گفت: با آن فرزند است كه از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و اين ابر براى ولادت او بر من سايه افكنده است.
 
 
 
گفتم: بياور فرزند مرا تا ببينم.
 
 
 
گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببينى.
 
 
 
من شمشير خود را كشيدم و گفتم: فرزند مرا بيرون آور و اگر نه تو را مى كشم.
 
 
 
گفت: در حجره است، تو دانى و او.
 
 
 
چون رفتم كه داخل حجره شوم مردى بيرون آمد و گفت: برگرد كه احدى از فرزندان آدم او را نمى بيند تا همه ملائكه او را [[زيارت]] نكنند؛ پس بر خود بلرزيدم و برگشتم.<ref> مناقب ابن شهر آشوب 1/55.</ref>
 
 
 
روايت كرده است كه: آن حضرت ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و عبدالمطلب مى گفت كه: اين فرزند مرا شأن بزرگى هست.<ref> مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ طبقات ابن سعد 1/82؛ صفة الصفوة 1/20.</ref>
 
 
 
از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت متولد شد بت ها كه بر [[كعبه]] گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً<ref> [[سوره اسراء]]: 81.</ref> و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آن چه در آسمان ها و زمين ها بود [[تسبيح]] خدا گفتند و [[شيطان]] گريخت و مى گفت: بهترين امتها و بهترين خلايق و گراميترين بندگان و بزرگترين عالميان محمد است.<ref> مناقب ابن شهر آشوب 1/58.</ref>
 
 
 
و [[شيخ طبرسى]] در كتاب [[احتجاج]] روايت كرده است از حضرت [[امام کاظم]] عليه السلام كه:
 
 
 
چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند كرد و لب هاى خود را به [[توحيد]] به حركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل [[مكه]] و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام ديدند، و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند، و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آن كه [[جن]] و انس و شياطين ترسيدند و گفتند:
 
 
 
در زمين امر غريبى حادث شده است، و [[ملائكه]] را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و [[تسبيح]] و [[تقديس]] خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اين ها همه علامات ولادت آن حضرت بود و [[ابليس]] لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند ايشان را به تيرهاى شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت.<ref> احتجاج 1/529.</ref>
 
 
 
[[ابن بابويه]] و غير او روايت كرده اند كه: در شب ولادت قرين السعاده حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم بلرزيد ايوان كسرى و چهارده كنگره آن ريخت و درياچه ساوه فرو رفت و آتشكده فارس كه مى پرستيدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب ديد كه شتر صعبى چند مى كشيدند اسبان عربى را تا آن كه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون كسرى اين احوال غريبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و اركان دولت خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد به آن چه ديده بود، و در اثناى اين حال نامه اى رسيد مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشكده فارس، پس غم و اندوه كسرى مضاعف شد و عالم ايشان گفت: اى پادشاه! من نيز خواب غريبى ديده ام، و خواب خود را نقل كرد.
 
 
 
پادشاه گفت: اين خواب تعبيرش چيست؟
 
 
 
گفت: مى بايد كه حادثه اى در ناحيه مغرب واقع شده باشد.
 
 
 
كسرى نامه اى به [[نعمان بن المنذر]] پادشاه عرب نوشت كه: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست كه مى خواهم مسئله غامضى از او سؤال كنم.
 
 
 
چون به نعمان رسيد، عبدالمسيح بن عمرو غسانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقايع را به او نقل كرد عبدالمسيح گفت: مرا علم اين خواب و اسرار اين واقعه نيست وليكن خالوى من سطيح كه در شام مى باشد تعبير اين غرائب را مى داند.
 
 
 
كسرى گفت: برو و از او سؤال كن و براى من خبر بياور.
 
 
 
چون عبدالمسيح به مجلس سطيح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام كرد و جواب نشنيد، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آن كه: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسيار كشيده ام و اكنون از جواب نااميدم.
 
 
 
سطيح چون شعر او را شنيد ديده هاى خود را گشود و گفت: عبدالمسيح بر شترى سوار شده و طى مراحل نموده و بسوى سطيح آمده در هنگامى كه نزديك است كه منتقل گردد به ضريح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزيدن ايوان و منطفى شدن نيران و خواب ديدن اعلم علماى ايشان و خشك شدن درياچه ساوه، اى عبدالمسيح! وقتى كه بسيار شود تلاوت [[قرآن]] و مبعوث شود پيغمبرى كه عصاى كوچك پيوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پر آب شود و بحيره ساوه خشك شود، ملك شام و عجم از تصرف ملوك ايشان بدر رود و به عدد كنگره هاى قصر كسرى كه ريخته است پادشاهان ايشان پادشاهى خواهند كرد و بعد از آن پادشاهى ايشان زايل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، اين را گفت و دار فانى را وداع كرد.
 
 
 
پس عبدالمسيح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانيد و سخنان سطيح را نقل كرد، كسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى كنند زمان بسيارى خواهد گذشت؛ پس ده كس ايشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ايشان تا امارت عثمان پادشاهى كردند و مستأصل شدند. و سطيح در سيل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذونواس» زنده مانده و آن زياده از سى قرن بود كه هر قرن سى سال است يا زياده.<ref> [[كمال الدين و تمام النعمة]] 191؛ [[سيره ابن كثير]] 1/215؛ [[لسان العرب]] 6/ 254.</ref>
 
 
 
و [[قطب راوندى]] قدس سره روايت كرده است كه: از [[ابن عباس]] پرسيدند از احوال سطيح گفت: حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى تنها كه او را بر روى جريده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا كه مى خواستند نقل مى كردند و هيچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غير از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را مى پيچيدند چنان كه جامه را مى پيچند، و هيچ عضو از او حركت نمى كرد به غير از زبان او، و چون خواستند او را به [[مكه]] آورند چنبرى از جريده نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مكه آوردند پس چهار نفر از قريش به نزد او آمدند و گفتند: ما به [[زيارت]] تو آمده ايم به سبب آن چه به ما رسيده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آن چه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.
 
 
 
سطيح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نيست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسيد كه انواع علم را طلب خواهند كرد و بت ها را خواهند شكست و عجم را خواهند كشت و غنيمت ها طلب خواهند كرد.
 
 
 
گفتند: اى سطيح! چه جماعت خواهند بود ايشان؟
 
 
 
گفت: بحق خانه صاحب اركان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسيد كه خداوند رحمان را به يگانگى خواهند پرستيد و ترك [[عبادت]] [[شيطان]] و بتان خواهند كرد.
 
 
 
پرسيدند كه: از نسل كى خواهند بود؟
 
 
 
گفت: از نسل شريفترين اشراف [[عبدمناف]].
 
 
 
گفتند: از كدام بلد بيرون خواهند آمد؟
 
 
 
گفت: بحق خداوندى كه باقى است تا ابد بيرون نخواهند آمد مگر از اين بلد و هدايت خواهند كرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند كرد خداوند يگانه را به فيروزى و فلاح.<ref> خرايج 1/127.</ref>
 
 
 
و [[سيد ابن طاووس]] رضى الله عنه روايت كرده است به سند خود از [[وهب بن منبه]] كه: كسرى پادشاه عجم سدى بر دجله بسته بود و مال بسيارى در آن خرج كرده بود و طاقى در آن جا براى خود ساخته بود كه كسى مانند آن بنا نديده بود و آن مجلس ديوان او بود كه تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سيصد و شصت نفر از ساحران و كاهنان و منجمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در ميان ايشان مردى بود از منجمان عرب كه او را «سايب» مى گفتند و «باذان» حاكم يمن براى او فرستاده بود و در [[احكام]] خود خطا كم مى كرد؛ و هر امرى كه پادشاه را پيش مى آمد كاهنان و ساحران و منجمان خود را مى طلبيد و از مفر و چاره آن امر از او سؤال مى نمود.
 
 
 
و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متولد شد - و به روايتى مبعوث شد - صبحى برخاست و ديد كه طاق ملكش از ميان شكسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گرديده است گفت: پادشاهى من درهم شكست، و بسيار محزون شد و منجمان و كاهنان را طلبيد واقعه را به ايشان نقل كرد و گفت: فكر كنيد و تفحص نمائيد و سبب اين حادثه را براى من بيان كنيد، و سايب نيز در ميان ايشان بود.
 
 
 
چون بيرون آمدند از هر راه فكر كردند و تأمل نمودند چيزى برايشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه كهانت و نجوم و غير آن بر خود مسدود يافتند و ديدند كه سحر [[ساحران]] و كهانت كاهنان و احكام منجمان [[باطل]] شده است، و سايب در آن شب بر روى تلى نشسته بود و در آن حال حيران مانده بود ناگاه برقى ديد كه از جهت [[حجاز]] لامع گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، چون صبح شد و نظر كرد به زير پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آن چه مى بينم آن است كه از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد كه پادشاهى او به مشرق برسد و زمين به سبب او آبادان شود زياده از زمان هر پادشاهى.
 
 
 
چون كاهنان و منجمان با يكديگر نشستند گفتند: مى دانيم كه باطل شدن سحرها و كهانت هاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نيست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى بايد براى پيغمبرى باشد كه مبعوث شده است يا خواهد شد و پادشاهى اين ملوك به سبب او برطرف خواهد شد، و اگر اين حكم را به كسرى بگوئيم ما را خواهد كشت، بايد اين را از او اخفا نمائيم تا از جهت ديگر شايع شود.
 
 
 
پس آمدند به نزد كسرى و گفتند: نظر كرديم چنان يافتيم ساعتى كه بناى سد دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط كرده اند در حساب و به آن سبب چنين خراب شد، بايد ساعت نيكى اختيار كرد و در آن ساعت بنا كرد تا چنين نشود؛ پس ساعتى اختيار كردند و در آن ساعت سد دجله را بنا كردند و در مدت هشت ماه تمام كردند و مالى بى حساب در آن خرج كردند و چون فارغ شدند ساعتى اختيار نمود و بر بام قصرش نشست و فرش هاى ملون گسترد و انواع رياحين بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شكست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بيرون آوردند كه اندك رمقى از او مانده بود؛ منجمان و كاهنان را جمع كرد و قريب به صد نفر ايشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرب خود گردانيدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى كنيد و مرا فريب مى دهيد؟!
 
 
 
ايشان گفتند: اى پادشاه! ما نيز در حساب خطا كرديم چنان كه پيش از ما خطا كرده بودند و اكنون حساب ديگر مى كنيم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاريم، پس هشت ماه ديگر اموال بى حساب خرج كرد و بار ديگر قصر را به اتمام رسانيد و جرأت نكرد كه بر آن قرار گيرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شكست و به آب نشست و كسرى غرق شد و اندك رمقى از او مانده بود كه او را بيرون آوردند، پس ايشان را طلبيد و تهديد بسيار نمود و گفت: همه شما را مى كشم و اكتاف شما را بيرون مى آورم و شما را در زير پاى فيلان مى اندازم اگر سر اين واقعه را به من راست نگوئيد.
 
 
 
گفتند: ايها الملك! در اين مرتبه راست مى گوئيم، چون آن وقايع هايله را ذكر كردى و هر يك از ما نظر در كار خود كرديم ابواب علم خود را مسدود يافتيم و دانستيم كه به سبب حادثه آسمانى اين امور غريبه رو داده است و مى بايد پيغمبرى مبعوث شده باشد يا بعد از اين مبعوث شود، و از خوف كشته شدن به تو اظهار اين امر نمى توانستيم نمود.
 
 
 
گفت: واى بر شما! بايست اول بگوئيد تا من چاره كار خود بكنم؛ پس دست از ايشان و از بناى قصر برداشت و برگشت.<ref> فرج المهموم 32؛ تاريخ طبرى 1/470.</ref>
 
 
 
[[شاذان]] بن [[جبرئيل]] در كتاب فضايل روايت كرده است كه: چون يك ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشت، كوه ها و درخت ها و آسمان ها و زمين ها يكديگر را بشارت دادند براى حمل سيد [[پیامبران]]، پس [[عبدالمطلب]] با عبدالله روانه [[مدينه]] شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شكافته شد و هاتفى آواز داد كه: مرد آن كه در صلب او بود خاتم پيغمبران و كيست كه نخواهد مرد؟!
 
 
 
چون دو ماه از انعقاد نطفه شريف آن حضرت گذشت حق تعالى امر كرد ملكى را كه ندا كرد در آسمانها و زمين كه: صلوات فرستيد بر محمد و آل او و استغفار كنيد براى امت او.
 
 
 
و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمى گشت، چون نزديك به [[مكه]] رسيد ناقه او سرش را بر زمين گذاشت و [[سجده]] كرد، ابوقحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى نديده بودم، ناگاه هاتفى ندا كرد: اى ابوقحافه! مزن جانورى را كه اطاعت تو نمى كند، مگر نمى بينى كه كوه ها و درياها و درختان و هر مخلوقى به غير از آدميان سجده كرده اند براى پروردگار خود به شكر آن كه سه ماه گذشته است بر پيغمبر امى در شكم مادر و بزودى او را خواهى ديد، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او.
 
 
 
و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طايف كه او را حبيب مى گفتند از [[صومعه]] خود روانه مكه شد كه يكى از دوستان خود را ببيند، در اثناى راه به طفلى رسيد كه به سجده افتاده بود و هر چند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبيب او را برداشت و صداى هاتفى را شنيد كه: دست از او بردار كه سجده شكر پروردگار مى كند كه بر پيغمبر پسنديده برگزيده چهار ماه گذشت.
 
 
 
و چون پنج ماه گذشت و حبيب به صومعه خود برگشت صومعه خود را ديد كه در حركت است و قرار نمى گيرد و بر [[محراب]] او و محاريب جميع ارباب صوامع نوشته بود: اى [[اهل بيع]] و [[صوامع]]! [[ايمان]] آوريد به خدا و رسول او محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه نزديك شد بيرون آمدن او، پس خوشا حال كسى كه به او ايمان آورد و واى بر كسى كه به او كافر شود، پس حبيب گفت: قبول كردم و ايمان آوردم و انكار او نمى كنم.
 
 
 
و چون شش ماه گذشت اهل [[مدينه]] و اهل [[يمن]] رفتند به سوى عيدگاه خود و رسم ايشان آن بود كه در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظيمى كه آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشاميدند و شادى مى كردند و آن درخت را مى پرستيدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظيمى از آن درخت شنيدند كه: اى اهل يمن و اهل يمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً<ref> سوره اسراء: 81.</ref> اى گروه اهل باطل! رسيد به شما وقت هلاك و تلف شما، پس بترسيدند و بسرعت به خانه هاى خود برگرديدند.
 
 
 
و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: ديشب ميان خواب و بيدارى ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه فرود آمدند بسوى زمين و گفتند: زينت كنيد زمين را كه نزديك شد بيرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا بسوى كافه خلق، صاحب شمشير قاطع و تير نافذ، من گفتم: كيست آن؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف.
 
 
 
عبدالمطلب گفت: اين خواب را پنهان كن.
 
 
 
پس چون هشت ماه گذشت در درياى اعظم ماهى هست كه او را «طينوسا» مى گويند، راست شد و بر دم خود ايستاد و دريا را به موج آورد، پس ملكى او را صدا زد كه: قرار گير اى ماهى كه درياها را به شور آوردى.
 
 
 
آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى كه مرا خلق كرد گفت: هرگاه محمد بن عبدالله را خلق كنم براى او و امت او [[دعا]] كنم و اكنون شنيدم كه ملائكه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به اين سبب به حركت آمدم. پس ملك او را ندا كرد كه: قرار گير و دعا كن.
 
 
 
و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائكه هر آسمان [[وحى]] نمود كه: فرو رويد بسوى زمين، ده هزار ملك نازل شدند و به دست هر ملك قنديلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قنديلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور [[كعبه]] معظمه ايستادند و مى گفتند: اين نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. و در همه اين احوال عبدالمطلب مطلع مى شد و امر به كتمان مى نمود و در تمام آن ماه كواكب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ريخت.
 
 
 
و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصيبت شوهر خود قدرى بگريم و آبى بر آتش جانسوز خود بريزم، مى خواهم كسى به نزد من نيايد.
 
 
 
بره گفت: اى دختر! بر چنين شوهرى گريستن روا است و منع كردن از نوحه در چنين مصيبتى عين جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانكاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در اين حال درد زائيدن گرفت و برجست كه در را بگشايد، هر چند جهد كرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظيم بر او مستولى گشت، ناگاه ديد كه سقف خانه شكافته شد و چهار حوريه فرود آمدند كه حجره از نور روى ايشان روشن شد و به آمنه گفتند:
 
 
 
مترس بر تو باكى نيست ما آمده ايم تو را خدمت كنيم و از تنهائى دلگير مباش؛ و آن [[حوريان]] يكى در جانب راست او نشست و يكى در جانب چپ و سوم در پيش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد ديد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در زير دامانش به [[سجده]] درآمده و پيشانى نورانى بر زمين نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» مى گويد، و اين ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزديك طلوع صبح در هفدهم ماه [[ربیع الاول]] و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات [[حضرت آدم]] عليه السلام گذشته بود، و به روايتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.
 
 
 
آمنه مشاهده كرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه كشيده و نورى از روى مباركش ساطع گرديد و سقف را بشكافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفيع و هر قصر منيع كه در حرم و اطراف جهان بود ديد و برقى ساطع گرديد و به آن برق هر خانه كه خدا مى دانست كه اهل او [[ايمان]] خواهند آورد روشن گرديد و هر بت كه در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.
 
 
 
و چون ابليس اين وقايع غريبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع كرد و خاك بر سر ريخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنين مصيبتى گرفتار نشده بودم، در اين شب فرزندى متولد شد كه او را محمد بن عبدالله مى گويند، [[باطل]] خواهد كرد [[عبادت]] بت ها را و مردم را بسوى يگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نيز خاك مذلت بر سر ريختند و همه به درياى چهارم گريختند و چهل روز گريستند.
 
 
 
پس آن [[حوريان]]، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را در جامه هاى [[بهشت]] پيچيدند و بسوى بهشت برگشتند و [[ملائكه]] را بشارت ولادت آن حضرت دادند.
 
 
 
پس [[جبرئيل]] و [[ميكائيل]] عليهماالسلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئيل طشتى از طلا و ميكائيل ابريقى از عقيق در دست داشتند و جبرئيل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را در دست گرفت و ميكائيل آب ريخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئيل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهير از نجاست غسل نمى دهيم او طاهر و مطهر است بلكه براى زيادتى نور و صفا او را غسل داديم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانيدند، ناگاه صداهاى بسيار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئيل گفت كه:
 
 
 
ملائكه [[هفت آسمان]] آمده اند كه بر پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم سلام كنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسيع شد و فوج فوج ملائكه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام عليك يا محمد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد.
 
 
 
پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئيل را امر فرمود كه چهار علم از بهشت به زمين آورد، و علم سبز را بر [[كوه قاف]] نصب كرد و بر آن علم به سفيدى دو سطر نوشته بود «لا اله الا الله محمد رسول الله»؛ و علم دوم را بر [[كوه ابوقبيس]] نصب كرد و آن علم دو شقه داشت و بر يك شقه نوشته بود «لا اله الا اللّه» و بر شق ديگر نقش كرده بودند «لادين الا دين محمد بن عبدالله»؛ و علم سوم را بر بام كعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن بالله و بمحمد والويل لمن كفر به و رد عليه حرفا مما يأتي به من عند ربه»؛ و علم چهارم را بر بيت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لاغالب الّا اللّه والنّصر للّه و لمحمّد».
 
 
 
و ملكى بر كوه ابوقبيس ندا كرد: اى اهل مكه! [[ايمان]] بياوريد به خدا و پيغمبر او و ايمان بياوريد به نورى كه فرستاده ايم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى كعبه كه زعفران و مشك و عنبر نثار كرد، و بت ها از كعبه بيرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئيل قنديل سرخى آورد و در كعبه آويخت كه بى روغن روشنى مى بخشيد، و از جبين انور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم برقى ساطع گرديد و در هوا بلند شد تا به آسمان رسيد و هيچ منظر و خانه اى از اهل ايمان نماند مگر آن كه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر [[تورات]] و [[انجيل]] و [[زبور]] كه در عالم بود در زير نام شريف آن حضرت كه در آن كتاب ها بود قطره خونى ظاهر شد زيرا آن حضرت پيغمبر شمشير است و در هر دير و صومعه اى كه بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانيد كه پيغمبر امى متولد شد.
 
 
 
پس آمنه در را گشود و بيرون آمد و غرايبى كه مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل كرد، و چون عبدالمطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد ديد كه به زبان فصيح تقديس و [[تسبيح]] حق تعالى مى نمايد، پس حق تعالى خيمه اى از ديباى سفيد [[بهشت]] فرستاد كه بر آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً<ref> [[سوره احزاب]]: 45 و 46.</ref> و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن ماليد و به آن سبب بالا رفت و اگر چنين نمى كردند تا [[روز قيامت]] مى ماند.
 
 
 
و چون رؤساى [[قريش]] و [[بنى هاشم]] آن خيمه ديبا و بيرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشك و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غريبه و ساير امور عجيبه را مشاهده و استماع نمودند به نزد حبيب راهب رفتند و شمه اى از آن [[معجزات]] را ذكر كردند؛ حبيب گفت: مى دانيد كه دين من دين شما نيست اگر مى خواهيد از من قبول كنيد و اگر نمى خواهيد قبول مكنيد، آن چه [[حق]] است مى گويم، نيست اين علامت ها مگر علامت پيغمبرى كه در اين زودى مبعوث خواهد شد و ما در همه كتاب هاى خدا وصف او را خوانده ايم و اوست كه [[باطل]] خواهد كرد [[عبادت]] بت ها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستيدن خداوند يكتا و جميع پادشاهان و جباران دنيا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل كفر و طغيان از شمشير و نيزه و تير او، پس هر كه به او [[ايمان]] آورد نجات يابد و هر كه به او كافر شود هلاك گردد.
 
 
 
و در روز دوم حضرت عبدالمطلب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را برداشت و بسوى كعبه آورد و چون داخل كعبه شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس كعبه به [[قدرت الهى]] به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا محمد و رحمة الله و بركاته» و صداى هاتفى آمد كه جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.
 
 
 
و در روز سوم عبدالمطلب گهواره اى خريد از خيزران سياه كه مشبك كرده بودند از عاج و مرصع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از ديباى سفيد مطرز به طلا بر روى آن افكند و عقدى از مرواريد و الوان جواهر بر گهواره آويخت به عادت مقرر كه اطفال بازى مى كنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بيدار مى شد به آن دانه ها [[تسبيح]] حق تعالى مى گفت.
 
 
 
و در روز چهارم [[سواد بن قارب]] به نزد عبدالمطلب آمد در وقتى كه نزديك كعبه مشرفه نشسته بود و اكابر قريش و [[بنى هاشم]] بر دور او احاطه كرده بودند و گفت: شنيده ام كه پسرى براى عبدالله متولد شده است و عجايب بسيار از او ظاهر گرديده است، مى خواهم بسوى او نظرى بكنم؛ و سواد به وفور علم در ميان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظيم داشتند، پس با عبدالمطلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال كرد. گفتند: در مهد استراحت خوابيده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مباركش ساطع شد كه سقف را شكافت پس عبدالمطلب و سواد از وفور نور آستين ها را بر ديده هاى خود گذاشتند، پس سواد بي تابانه بر پاى آن شفيع روز [[معاد]] افتاد و با عبدالمطلب گفت كه: تو را بر خود گواه مى گيرم كه ايمان آوردم به اين پسر و به آن چه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارك آن حضرت را بوسيد و بيرون آمد.
 
 
 
پس چون يك ماه از ولادت آن حضرت گذشت هر كه آن حضرت را مى ديد گمان طفل يكساله مى كرد و از گهواره اش پيوسته صداى [[تسبيح]] و [[تقديس]] و تحميد و ستايش حق تعالى مى شنيدند. و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات يافت.<ref> فضائل شاذان بن جبرئيل 15-25.</ref>
 
 
 
مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: پيش از ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم [[كاهنان]] و [[ساحران]] و [[شياطين]] و متمردان طغيان عظيم داشتند و عجايب از ايشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غريبه مى نمودند و شياطين از آسمان ها سخنان مى شنيدند و به كاهنان مى رسانيدند، و در زمين يمامه دو كاهن مشهور بودند كه بر همه عالم زيادتى داشتند:
 
 
 
يكى [[ربيعة بن مازن]] بود كه او را سطيح مى گفتند و از همه كاهنان اعلم بود، و ديگرى وشق بن واهله يمنى بود؛ و سطيح خلقتى غريب داشت و حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى بى استخوان و در غير سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پيچيدند و چون او را پهن مى كردند بر روى حصيرى يا سله مى افكندند و در شب خواب نمى كرد مگر اندكى و پيوسته به اطراف آسمان نظر مى كرد و چون پادشاهان او را مى طلبيدند بر روى سله او را گذاشته نقل مى كردند و او از بواطن و اسرار ايشان خبر مى داد و امور آينده به ايشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غير چشم و زبانش چيزى از او حركت نمى كرد؛ پس شبى چنين خوابيده بود و به اطراف آسمان نظر مى كرد ناگاه برقى را ديد كه لامع گرديد و اطراف جهان را احاطه كرد پس كواكب را ديد كه مشتعل گرديده اند و دودى از آن ها ساطع شد و فرو ريختند و بر يكديگر مى خوردند و به زمين فرو مى رفتند، پس او را از مشاهده اين احوال غريبه دهشتى عظيم عارض شد و چون شب شد. امر كرد غلامان خود را كه او را برداشتند و بر قله كوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگريست ناگاه ديد كه نورى عظيم ساطع گرديد و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه كرد و آفاق جهان را پر كرد، پس به غلامان خود گفت كه: مرا به زير بريد كه عقلم حيران شد به سبب مشاهده اين انوار و چنان مى يابم كه رحلت من نزديك شده است و امر عظيمى بزودى واقع خواهد شد و چنين گمان مى برم كه خروج پيغمبر هاشمى نزديك باشد؛ و چون صبح طالع شد خويشان و قوم خود را گردآورد و گفت: امر عظيمى مى بينم و آثار غريبه مشاهده مى نمايم و مى خواهم استعلام اين اسرار از كاهنان هر ديار بكنم.
 
 
 
پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت كه: آن چه تو مشاهده كرده اى من نيز ديدم و عنقريب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نيز به زرقا نوشت كه ملكه يمن<ref> در مصدر «يمامه» ذكر شده است.</ref> و اعلم كاهنان آن ديار بود و به كهانت و سحر بر اهل ديار خود غالب شده بود و ديده بسيار تندى داشت كه از سه روز راه مى ديد چنان كه كسى نزديك خود را ببيند و اگر كسى از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پيشتر قوم خود را خبر مى كرد كه فلان دشمن اراده شما دارد و ايشان تدبير دفع او مى كردند، پس سطيح نامه را به صبيح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزه يمن رسيد زرقا او را ديد و به قوم خود گفت كه: سواره اى مى آيد كه ميان عمامه اش نامه اى مى نمايد، و بعد از سه روز كه صبيح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبيح آورده است صبيح از جانب سطيح و سؤال مى نمايد از نور ساطع و روشنى لامع، بحق پروردگار كعبه كه اين علامت نزديك شدن آجال و يتيم شدن اطفال است و از فرزندان عبدمناف محمد پيغمبر بهم خواهد رسيد بى خلاف.
 
 
 
پس در جواب نوشت: آيات و علامات پيغمبر هاشمى است آن چه نوشته اى، چون نامه مرا بخوانى از خواب غفلت بيدار شو و از تقصير حذر نما و بزودى سفر كن به جانب مكه كه من نيز متوجه آن صوب مى شوم شايد يكديگر را آن جا ملاقات كنيم و حقيقت اين امر را معلوم كنيم، اگر بوجود آمده باشد شايد چاره اى در هلاك او بكنيم و پيش از آن كه نور او مشتعل گردد خاموش گردانيم.
 
 
 
چون نامه به سطيح رسيد و بر مضمون آن مطلع گرديد به آواز بلند گريست و در ساعت متوجه [[مكه]] معظمه گرديد و با قوم خود گفت كه: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم كرد بسوى شما برمى گردم والا شما را وداع مى كنم و به شام ملحق مى شوم تا در آن جا بميرم؛ چون به مكه رسيد [[ابوجهل]] و [[شيبه]] و [[عتبه]] و [[عاص بن وايل]] با گروهى از قريش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطيح! نيامده اى مگر براى امر عظيمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد.
 
 
 
سطيح گفت: خدا بركت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نيست، آمده ام خبر دهم شما را به آن چه گذشته است و بعد از اين خواهد شد به الهام حق تعالى، كجايند آن ها كه مقدم بودند در عهد و پيوسته بودند مستحق ستايش و حمد يعنى فرزندان عبدمناف؟ آمده ام كه مژده دهم ايشان را به بشير نذير و ماه منير كه نزديك شده است ظهور انوار او، كجاست عبدالمطلب و شيران اولاد او؟
 
 
 
و چون گروه قريش اين سخنان را شنيدند ايشان را خوش نيامد و پراكنده شدند، پس حضرت ابوطالب و ساير اولاد عبدالمطلب به نزد او آمدند در هنگامى كه نزديك كعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئيم تا علم او را بيازمائيم، و ابوطالب شمشير و نيزه خود را به غلام سطيح داد به هديه و پيش از آن كه غلام سطيح را اعلام نمايد به نزد او آمد و بر او تحيت فرستاد و سلام كرد پس سطيح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را [[انعام]]، شما از كدام گروه عربيد؟
 
 
 
ابوطالب توريه نمود و گفت: مائيم از گروه [[بنى جمح]].
 
 
 
سطيح گفت: اى بزرگ! نزد من بيا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابوطالب دست بر رويش گذارد گفت: بحق خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و كشف كننده بلاها [[سوگند]] مى خورم كه توئى صاحب عهود رفيعه و اخلاق منيعه و توئى كه داده اى به غلام من به رسم هديه نيزه خطى و شمشير هندى بدرستى كه شمائيد بهترين برايا و بهم خواهد رسيد از تو و برادرت شريفترين ذريت ها بدرستى كه تو و آن ها كه با تواند از نسل هاشميد كه بهترين اخيار بود و توئى بى شك عم پيغمبر مختار كه وصف كرده اند او را در كتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان كه من نيك مى شناسم تو را و نسب تو را.
 
 
 
پس ابوطالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شيخ! راست گفتى و خصلت ها را نيكو بيان كردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آن چه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گرديد.
 
 
 
سطيح گفت: [[سوگند]] ياد مى كنم به خداوند دايم و ابد و بلند كننده آسمان بى عمد و يگانه يكتاى صمد كه از عبدالله بزودى فرزندى بهم رسد كه مردم را هدايت كند به رشد و صلاح و خير و [[احسان]] و [[باطل]] كند بتان را و هلاك گرداند بت پرستان را، و يارى نمايد او را بر اين امور ياورى كه پسر عم او باشد و صاحب صولت ها و حمله ها باشد و به تيغ آبدار دمار از كافران روزگار برآورد و شك نيست كه تو پدر او خواهى بود اى ابوطالب.
 
 
 
پس [[بنى هاشم]] گفتند كه: مى خواهيم اين پيغمبر را براى ما وصف كنى و نعتهاى او را بيان نمائى.
 
 
 
سطيح گفت: بشنويد از من سخن صحيح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبيل كه رسول باشد از جانب خداوند جليل و زبان سطيح از وصف او كليل است و او مردى است نه بسيار كوتاه نه بسيار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدور باشد و در ميان دو كتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پيغمبرى او تا قيامت مستمر باشد و سيد و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاريكي ها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسم نمايد از نور دندانهايش جهان روشن گردد و كسى به نيكوئى خلق و خلق او بر زمين راه نرفته است، شيرين زبان و خوش بيان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و [[عبادت]] نظير خود نداشته باشد و تكبر و تجبر ننمايد، اگر سخن گويد درست گويد و اگر از او سؤال كنند به راستى جواب گويد، ولادتش پاكيزه و از شبهه و فساد نسب منزه باشد و رحمت عالميان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رؤوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف و نامش در [[تورات]] و [[انجيل]] معروف باشد و فرياد رس هر مضطر ملهوف و به كرامت ها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمين محمد است.
 
 
 
ابوطالب گفت: اى سطيح! آن شخص را كه ذكر كردى كى معين و ياور او خواهد بود؟
 
 
 
وصفش را براى ما بيان كن.
 
 
 
گفت: او سيدى است بزرگوار و شيرى است شير شكار و پيشوائى است نيكو كردار و انتقام كشنده اى است از كفار، مشركان را كاس هاى زهر [[مرگ]] چشاند و حمله هاى او زهره شيران را آب گرداند و پيوسته در جنگ ها به ياد پروردگار خود باشد و براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم وزير باشد و بعد از او در امتش امير باشد، نامش در [[تورات]] «بريا» و در [[انجيل]] «اليا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گريبان خاموشى فرو برد و در بحر تفكر غوطه خورد پس به جانب ابوطالب عليه السلام ملتفت شد و گفت:
 
 
 
اى سيد بزرگوار! دست مباركت را بار ديگر بر روى من گذار، چون ابوطالب دست بر رويش گذاشت آهى دردناك كشيد و ناله كرد و گفت: اى ابوطالب! دست برادر خود عبدالله را بگير كه سعادت شما هويدا است و بشارت باد شما را به بلندى مكان و مجد و رفعت شأن كه آن دو شاخه كرامت از درخت شما خواهد روئيد، محمد از برادر توست و على از تو.
 
 
 
پس ابوطالب شاد شد، و اين خبرها در ميان اهل مكه شايع گرديد پس [[ابوجهل]] گفت كه: اين اول بليه اى است كه از بنى هاشم به ما نازل شد و شنيديد خبرهاى سطيح را در باب فرزند عبدالله و ابوطالب كه دين هاى ما را فاسد خواهند كرد.
 
 
 
پس ابوطالب ايستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بگردانيد از دل هاى خود طيش را و انكار منمائيد آن چه را شنيديد از سطيح، زيرا مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت در مكه از ما ظاهر گرديده است و آن چه سطيح گفت علاماتش هويدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسيد به رغم انف هر كه نتواند ديد.
 
 
 
ابوطالب سطيح را به خانه برد و او را اعزاز و اكرام تمام نمود و ابوجهل نايره حسد در كانون سينه اش مشتعل گرديد و شرر شرارت و فتنه برانگيخت و گروهى از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبيت و انكار با او يار شدند، و چون خبر به ابوطالب رسيد به جانب ابطح خراميد و به وعد و وعيد اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانيد و ايشان را به نزد كعبه حاضر نمود، پس منبه<ref> در مصدر «منبتة» ذكر شده است.</ref> بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابوطالب! ما را در تقدم و مزيد رفعت و عزت و شرف شما شكى نيست وصيت جلالت و نجابت و هدايت شما آفاق جهان را پر كرده است وليكن از كياست تو عجب دارم كه بر گفته كاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى كه ايشان مظهر اكاذيب شيطان و مصدر كذب و افترا و بهتانند، بار ديگر او را حاضر گردان كه او را بر محكّ امتحان كشيم شايد كه از شواهد و علامات صدق يا كذب او امرى ظاهر گردد كه موجب ارتفاع اختلاج شكوك از سينه ها گردد، پس ابوطالب فرمان داد كه بار ديگر سطيح را حاضر ساختند و چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد:
 
 
 
اى گروه قريش! اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب و ارتجاف است كه از شما مى بينم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور پيغمبر صاحب برهان و شكننده اوثان و ذليل كننده كاهنان؟! والله كه ما شاد نيستيم به ظهور او زيرا كه نزد ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگانى خيرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد كرد، اگر خواهيد كه راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.
 
 
 
گفتند: مگر تو غيب مى دانى؟
 
 
 
گفت: نه؛ وليكن مصاحبى از [[جن]] دارم كه از ملائكه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جميع زنان [[مكه]] را در [[مسجد]] حاضر كردند به غير از آمنه و [[فاطمه بنت اسد]] كه عبدالله و ابوطالب ايشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطيح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند، چون زنان نزديك او رفتند نظر كرد بسوى ايشان خاموش شد.
 
 
 
گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟
 
 
 
سطيح نظر بسوى آسمان كرد و گفت: [[سوگند]] مى خورم به حرمت حرمين كه دو تا از زنان خود را حاضر نكرده ايد كه يكى حامله است به فرزندى كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است، و ديگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياى [[پیامبران]] و وارث علوم [[انبياء]] و مرسلان.
 
 
 
چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطيح در ميان زنان اشاره كرد بسوى آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست كه: اى صاحبان شرف! والله اين است حامله به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده، پس آمنه را پيش طلبيد و گفت: آيا تو حامله نيستى؟
 
 
 
گفت: بلى.
 
 
 
سطيح گفت: اكنون يقينم به گفته خود زياد شد، اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به بهترين امم و هلاك كننده هر صنم، واى بر عرب از او، به تحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مى بينم مخالفانش را كشته و در خاك افتاده، خوشا حال كسى كه تصديق نمايد به پيغمبرى او و [[ايمان]] آورد به رسالت او كه ملك و سلطنت او طول و عرض زمين را فروخواهد گرفت.
 
 
 
پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بيهوش شد، و چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت: اين است والله فاطمه دختر اسد مادر امامى كه بتها را بشكند و اميرى كه شجاعان را بر خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفت نباشد، و هيچ دليرى تاب مقاومت او نيارد، اوست فارس يكتا و شير خدا و مسمى به اميرالمؤمنين على پسر عم خاتم انبياء، آه آه ديده ام چه شجاعان و دليران را بر خاك افتاده مى بيند.
 
 
 
چون قريش اين سخنان از سطيح شنيدند شمشيرها از غلاف كشيدند و رو بر او دويدند، و [[بنى هاشم]] به حمايت او تيغ ها برهنه كردند، و ابوجهل ندا كرد: راه دهيد كه من اين كاهن را به قتل رسانم و آتش سينه خود را به خون او فرونشانم.
 
 
 
پس ابوطالب شمشيرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح كرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابوجهل ندا كرد كه: اى سركرده هاى قبايل! اين عار را بر خود مپسنديد و سطيح و آمنه و فاطمه را بكشيد تا از شر آن چه اين كاهن مى گويد ايمن گرديد.
 
 
 
پس همه قريش بر سطيح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ايشان نداشتند و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به كعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه كه گفت: چون شمشيرها را ديدم بسيار ترسيدم ناگاه فرزندى كه در شكم من بود به حركت آمد و صدائى از او ظاهر گرديد و مقارن اين حال صيحه اى عظيم از هوا ظاهر شد كه عقلها از آشيان بدنها پرواز كرد، مردان و زنان همه بيهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر كردم به جانب آسمان و ديدم كه درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گويد كه: شما را راهى نيست به ضرر رسانيدن به رسول خدا و منم برادر او [[جبرئيل]]، پس در آن وقت خوف من به ايمنى مبدل گرديد و همه به خانه هاى خود برگشتيم.
 
 
 
و ابوطالب دست عبدالله را گرفت و در پناه [[كعبه]] معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابوطالب آمد و گفت: بحمدالله عزت و شرف و غلبه شما بر عالميان ظاهر گرديد وليكن از تو التماس دارم كه سطيح را از قريش دور گردانى و نائره [[فتنه]] را فرونشانى.
 
 
 
ابوطالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطيح آمد و از او معذرت طلبيد و حقيقت حال را به او گفت، سطيح گفت: اى ابوطالب! من مى روم و التماس دارم كه چون آن پيغمبر بشير نذير ظاهر شود سلام بسيار از من به او برسانى و بگوئى كه او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تكذيب كردند و از جوار تو او را دور كردند، و در اين زودى زنى خواهد آمد بسوى شما كه تصديق بشارت مرا نمايد و زياده از آن چه من اظهار كردم اظهار نمايد.
 
 
 
پس سطيح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشايعت او از [[مكه]] بيرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمايان شد كه زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطيح گفت: اى [[سادات]] مكه! آمد به سوى شما داهيه كبرى يعنى زرقاء يمنى.
 
 
 
پس در اين سخن بودند كه زرقا رسيد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بر شما باد سلام بسيار و به شما معمور باد هر ديار، بدرستى كه ترك وطن خود كرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آن كه خبر دهم شما را از امرى چند كه نزديك شده است ظهور آن ها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسيار عجيب؛ و شعرى چند ادا نمود كه دلالت مى كرد بر حقيقت آن چه سطيح ايشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت دهم و حذر فرمايم و آن چه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است.
 
 
 
عتبه گفت: اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعيد مى نمائى به هلاك و استيصال؟
 
 
 
زرقا گفت: اى ابوالوليد! بحق خداوندى كه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود [[سوگند]] مى خورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد، پيوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و ياور او باشد و در حسب و نسب به او نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند، دلير باشد در معركه ها و شيرى باشد در ميدان ها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست اميرالمؤمنين على، آه آه از روزى كه او را ببينم و زهى مصيبت مرا از وقتى كه با او در يكسو نشينم؛ پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت: هيهات، جزع كردن چه سود بخشد در امرى كه البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفريننده شمس و قمر و آن كه بسوى اوست بازگشت جميع بشر كه راست گفته است سطيح در آن چه به شما گفته است از خبر نصيح.
 
 
 
پس نظر تندى بسوى ابوطالب و عبدالله افكند (و عبدالله را پيشتر ديده بود و مى شناخت زيرا كه عبدالله در سالى به [[يمن]] رفته بود پيش از آن كه آمنه را به عقد خود درآورد و نور [[رسالت]] از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر [[نبوت]] افتاد از آرزوى لقاى كريم او دل از دست داد و كيسه زرى برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبدالله شتافت و سلام كرد و پرسيد كه: تو از كدام قبيله از قبايل عربى كه از تو خوشروتر هرگز نديده ام؟
 
 
 
گفت: منم عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف سيد اشراف و اطعام كننده اضياف، زرقا گفت: اى سيد من! آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسه زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبدالله گفت: دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب [[گناه]] نمى شويم، و شمشير خود را از غلاف كشيده بر او حمله كرد، زرقا گريخت و خايب برگشت، در آن حال عبدالمطلب داخل شد و چون شمشير برهنه در دست عبدالله ديد و حقيقت واقعه را از او پرسيد و نقل كرد عبدالمطلب گفت: اى فرزند! آن زن كه تو وصف او مى نمائى زرقاى يمنى است و چون نور نبوت را در جبين تو ديده شناخته است و خواست كه آن نور را از تو بگيرد، الحمدلله كه خدا تو را از شر او حفظ نمود) و چون در مكه زرقا عبدالله را ديد شناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او به ديگرى منتقل شده است گفت كه:
 
 
 
تو آن نيستى كه در يمن ديدم؟
 
 
 
گفت: بلى.
 
 
 
زرقا گفت: چه شد آن نور كه در جبين تو بود؟
 
 
 
گفت: در شكم زوجه طاهره من آمنه است.
 
 
 
زرقا گفت: شك نيست كه چنين كسى مى بايد كه محل چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند كرد كه: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آن چه مى گويم نزديك است و امر شدنى را چاره نمى توان كرد، امروز به آخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من حاضر شويد تا شما را به حقيقت آثار مطلع گردانم.
 
 
 
و چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا به نزد سطيح رفت و گفت: علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده كردم و وقت نزديك شده است در اين باب چه مصلحت مى دانى؟
 
 
 
سطيح گفت: عمر من به آخر رسيده است و من به جانب شام مى روم و در آن ديار مى مانم تا [[مرگ]] مرا در رسد، زيرا كه مى دانم كه هركه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور مى شود، و تو را نيز نصيحت مى نمايم كه متعرض دفع [[آمنه]] نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصيحت نمى كنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نمى كنم.
 
 
 
و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام كرد برايشان و گفت: محفل ها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر شود در ميان شما كسى كه [[تورات]] و [[انجيل]] و [[زبور]] و [[فرقان]] از وصف او مشحون است، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت نمايد.
 
 
 
پس بنى هاشم شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو كه حاجت تو برآورده است.
 
 
 
گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم وليكن مى خواهم كه آمنه را به من بنمائيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى را كه براى شما ذكر كردم؛ و چون ابوطالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پايش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بيرون آمد و در انديشه بود كه حيله اى براى هلاك آمنه برانگيزد، پس با زنى از [[قبيله خزرج]] كه او را «تكنا» مى گفتند و مشاطه آمنه و ساير زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افكند و در شب و روز با او مى بود تا آن كه در شبى از شب ها تكنا بيدار شد ديد كه شخصى نزديك سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گويد و از جمله سخنان او اين بود كه: [[كاهنه]] [[يمامه]] آمده است بسوى تهامه و بزودى پشيمان خواهد شد از اراده خود.
 
 
 
چون زرقا اين سخن را شنيد برجست و گفت: تو يار وفادار من بودى چرا در اين مدت بسوى من نيامدى؟
 
 
 
گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظيم بر ما نازل گرديده است ما به آسمان ها مى رفتيم و سخن [[فرشتگان]] را مى شنيديم و در اين ايام ما را از آسمان ها مى رانند و منادى شنيديم كه در آسمانها ندا مى كرد كه: حق تعالى اراده كرده است كه ظاهر گرداند شكننده بتان و ظاهركننده [[عبادت]] رحمان را، پس افواج ملائكه ما را نشانه تيرهاى شهاب گردانيده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه تو را حذر فرمايم.
 
 
 
پس زرقا گفت: برو از پيش روى من كه هر سعى دارم در كشتن اين فرزند خواهم كرد.
 
 
 
آن شخص شعرى چند خواند كه مضمون آن ها آن بود كه: من آنچه شرط خيرخواهى بود به تو گفتم و مى دانم كه سعى تو بى فايده است و بجز وبال دنيا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته [[حق]] تعالى يارى پيغمبر خود خواهد كرد و از شر هر ساحر و كاهن او را محافظت خواهد نمود؛ و امثال اين سخنان بسيار گفت و پرواز كرد و رفت، و اين سخنان را تكنا مى شنيد. و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگين مى يابم؟
 
 
 
گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم مرا آواره ديار خود گردانيده است در باب زنى است كه حامله است به فرزندى كه بت ها را خواهد شكست و [[ساحران]] و [[كاهنان]] را ذليل خواهد گردانيد و خانه ها را خراب خواهد كرد و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر كسى مى يافتم كه مرا يارى كند بر كشتن آمنه هر آينه هر چه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانيدم، و كيسه زرى برداشت و در پيش تكنا گذاشت.
 
 
 
چون تكنا ديده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! كار بزرگى نام بردى و امر عظيمى مذكور ساختى، و چون مشاطه زنان بنى هاشم شايد چاره اى در اين كار توانم كرد.
 
 
 
زرقا گفت: تدبيرش چنان بايد كرد كه چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى اين خنجر زهرآلود را بر او زن كه چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حليه حيات عارى شود و چون ديه بر تو لازم گردد من ده ديه از جانب تو بدهم به غير آن چه الحال به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور است در خلاصى تو مى كنم.
 
 
 
تكنا گفت: قبول كردم اما مى خواهم تدبيرى كنى كه مردان بنى هاشم و ساير اهل [[مكه]] را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهم تو گردم.
 
 
 
زرقا گفت: چنين باشد.
 
 
 
و در روز ديگر وليمه اى برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را طلب نمود و شراب بسيار در وليمه خود حاضر گردانيد و شتران بسيار كشت، و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را طلبيد و گفت: اكنون وقت است فرصت را غنيمت بايد شمرد و در تمشيت مهم من سعى خود را مبذول بايد داشت.
 
 
 
تكنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش نمود و گفت: چرا دير به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اين قدر از من مفارقت كنى؟
 
 
 
تكنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزديك من بيا تا تو را مشاطه كنم.
 
 
 
پس چون آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا گيسوهاى او را شانه كرد و خنجر مسموم را بيرون آورد كه آمنه را هلاك كند، به اعجاز محمدى صلى الله عليه و آله و سلم چنان يافت كه كسى دلش را گرفت و پرده اى در پيش ديده بى بصيرتش آويخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمين افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون اين صدا به گوش آمنه رسيد و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده كرد نعره زد و زنان از هر سو دويدند و تكنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصير و جرم هلاك كنى؟
 
 
 
گفت: مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه بلا را از او دور گردانيد؛ پس آمنه سجده [[شكر الهى]] به تقديم رسانيد، و چون زنان از سبب اين اراده شنيع سؤال كردند قضيه زرقا را به تمامى ياد كرد و گفت: زرقا را دريابيد پيش از آن كه از دست شما بيرون رود، اين سخن بگفت و جان به [[حق]] تسليم كرد.
 
 
 
و چون اين آوازه بلند شد كبير و صغير [[بنى هاشم]] حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحص زرقا بيرون شتافتند، و ابوطالب در مكه ندا كرد كه: زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود، و آن ملعونه از قضيه مطلع شده فرار نموده بود و اهل [[مكه]] به هر جانب از پى او دويدند و به او نرسيدند. و چون سطيح خبر زرقا را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را برداشتند و متوجه بلاد شام گرديدند.
 
 
 
و پيوسته آمنه نداها و بشارت ها از ميان ارض و سما مى شنيد و عبدالله را بر آن ها مطلع مى گردانيد، عبدالله او را [[وصيت]] به كتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبدالمطلب عبدالله را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزديك شده است و در دست ما نيست آنچه لايق وليمه و عقيقه او باشد بايد كه به جانب مدينه روى و بخرى آن چه براى وليمه او مناسب و ضرور است، پس عبدالله متوجه [[مدينه]] شد و چون به مدينه رسيد به رحمت ايزدى واصل گرديد، و چون خبر به [[مكه]] رسيد جميع اهل مكه در مصيبت او گريستند<ref> الانوار 133-177، و روايت در آن جا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.</ref>؛ و بقيه معجزات ولادت را مبسوطتر از آن كه سابقا مذكور شد ايراد نموده است، و هر چند اخبار كتاب انوار و كتاب شاذان در درجه اعتبار ساير اخبار نيستند وليكن چون مشتمل بر معجزات و مؤيد به اخبار معتبره بودند ايراد شد و زوايد را از خوف تكرار اسقاط نمود.
 
 
 
==پانویس==
 
<references/>
 
 
 
==منابع==
 
علامه محمدباقر مجلسی، حیوة القلوب.
 
  
 
[[رده:تاریخ پیامبر اسلام]]
 
[[رده:تاریخ پیامبر اسلام]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۳ نوامبر ۲۰۱۹، ساعت ۰۸:۰۸

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)

1. ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید، پس چون حضرت عیسی علیه السلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمان ها منع کردند و شیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: مى باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما مى شنیدیم که اهل کتاب ذکر مى کردند، پس عمرو بن امیه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که مردم به آن ها هدایت مى یابند و مى شناسند زمان هاى زمستان و تابستان را اگر یکى از آن ها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آن ها به حال خودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود پس امر غریبى مى باید حادث شود.

و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را مى پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک کاشان و وادى سماوه که سالها بود که کسى آب در آن ندیده بود آب در آن جارى شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دید که شتر صعبى چند اسبان عربى را مى کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنى که همزادى داشت که خبرها به او مى گفت میانشان جدائى افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه مى گفتند زیرا ایشان در خانه خدا بودند.

و آمنه علیهاالسلام گفت: والله که چون پسرم به زمین رسید دست ها را به زمین گذاشت و سر بسوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قائلى مى گفت که: زائیدى بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.

و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گویم و شکر مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهاى ارکان کعبه و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است اى سید ما؟ گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقع شده باشد که تا حضرت عیسی علیه السلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحص کنید که چه امر غریب حادث شده است. پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم.

آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه «حرا» داخل شد، جبرئیل علیه السلام گفت: برگرد اى ملعون. گفت: اى جبرئیل! یک حرف از تو سؤال مى کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟ جبرئیل علیه السلام گفت: محمد صلى الله علیه و آله و سلم که بهترین پیامبران است امشب متولد شده است. پرسید که: آیا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه. پرسید: آیا در امت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى. ابلیس گفت: راضى شدم.[۱]

2. و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به محمد (صلى الله علیه و آله) هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد که آزارى به من نرسید و دست هاى خود را پیش تر بر زمین مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا کرد که: گذاشتى بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد.[۲]

3. به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذارى بگو: «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد»[۳]، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو مى کردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى کرد که دیگران در ماهى آن قدر نمو کنند.[۴]

4. و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد معاویه بودم و کعب الاحبار حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتاب هاى خود؟ و آیا فضیلتى براى عترت آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوى معاویه که ببیند که او راضى است به گفتن یا نه، پس حق تعالى بر زبان معاویه جارى کرد گفت: بگو اى ابواسحاق آن چه دیده اى و مى دانى.

کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آن ها ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و به درستى که نام او معروف است در همه کتاب ها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبرى ملائکه نازل نشدند به غیر عیسى و احمد صلى الله علیه و آله و سلم و حجاب هاى بهشت را نزدند براى زنى به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غیر از مادر مسیح و مادر احمد صلى الله علیه و آله و سلم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبى که آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا کرد در آسمان هاى هفتگانه: بشارت باد شما را که در شاهوار نطفه خاتم انبیاء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جمیع زمین ها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده اى نماند که بر ولادت شریف آن حضرت مطلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر بنا کردند و آن ها را «قصور ولادت» نامیدند و جمیع بهشت ها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا قیامت خندان است، و شنیده ام که یکى از ماهیان دریا که او را «طموسا» مى گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرد سبز و آن ماهى از رفتار آن ها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حرکت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساکن مى گردانید هر آینه زمین را برمى گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به «لااله الااللّه» بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد ابوقبیس براى کرامت محمد صلى الله علیه و آله و سلم، و جمیع درخت ها چهل روز[۵] تقدیس حق تعالى کردند با شاخه ها و میوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگرى شبیه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از کام او بیرون رفت، و حوض کوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و یاقوت بیرون افکند براى نثار ولادت آن حضرت، و شیطان را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق کردند، و بت ها همه سرنگون شدند و فریاد «واویلاه» ایشان بلند شد، و صدائى از کعبه شنیده شد که: اى آل قریش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثواب ها و ترساننده اى از عذاب ها و با اوست عزت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پیامبران؛ و ما در کتاب ها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند. بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدى از ایشان بر زمین راه مى روند.

معاویه گفت: اى ابواسحق! عترت او کیستند؟ کعب گفت: فرزندان فاطمه. پس معاویه رو ترش کرد و لبهاى خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود مى مالید. پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آن ها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت ایشان را بدترین خلق خدا. معاویه گفت: کى خواهد کشت ایشان را؟ گفت: مردى از قریش. پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر مى خواهید؛ پس ما برخاستیم.[۶]

5. و ایضا به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کرده است که: فاطمه مادر امیرالمؤمنین علیه السلام به نزد ابوطالب علیه السلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابوطالب گفت: سى سال صبر کن که فرزندى براى تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبرى.[۷]

6. و شیخ کلینى به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس یکى از ایشان به دیگرى گفت: آیا مى بینى آن چه من مى بینم؟ دیگرى گفت: چه مى بینى؟ گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فروگرفته است. پس در این سخن بودند که ابوطالب علیه السلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟ فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابوطالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟ گفت: بلى. ابوطالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسید که وصى این فرزند خواهد بود.[۸]

7. و ایضا روایت کرده است که: ابوطالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه طعام است؟ گفت: این عقیقه احمد است. گفتند: چرا او را احمد نام کردى؟ گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد.[۹]

8. و ایضا کلینى و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از امام باقر و امام صادق علیهماالسلام: در شبى که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد یکى از علماى اهل کتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان بودند هشام و ولید پسرهاى مغیره و عاص بن هشام و ابو زجرة[۱۰] بن ابى عمرو بن امیه و عتبة بن ربیعه و گفت: آیا امشب در میان شما فرزندى متولد شده است؟ گفتند: نه. گفت: مى باید فرزندى متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتى مى باید باشد به رنگ خزى که به سیاهى مایل باشد، و هلاک اهل کتاب خصوصا یهود بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطلع نشده باشید. چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسرى براى عبدالله بن عبدالمطلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب کردند و گفتند: بلى پسرى در میان ما متولد شده است. پرسید که: پیش از آن که من به شما بگویم یا بعد از آن؟ گفتند: پیشتر. گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر کنیم. گفت: والله فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دست ها را بر زمین انداخت و سر بسوى آسمان بلند کرد و نورى از او ساطع شد که قصرهاى بصرى را از شام دیدم و هاتفى از میان هوا صدا زد که: زائیدى سید امت را پس بگو «اعیذه بالواحد من شر کل حاسد» و او را محمد نام کن. پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم. چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را دید بیهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارک گرداند فرزند تو را. و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند: چه شد تو را؟ گفت: پیغمبرى از بنى اسرائیل برطرف شد تا قیامت، این است والله آن که ایشان را هلاک کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: والله سطوتى به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند.[۱۱]

9. ابن شهر آشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم دهشتى بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدى را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندى که داخل شدند و از ایشان بوى مشک و عنبر مى شنیدم و جامه هاى ملون بهشت در بر کرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دست هاى ایشان کاسه ها بود از بلور سفید و شربت هاى بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام اى آمنه از این شربت ها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان محمد مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم؛ پس چون از آن شربت ها بیاشامیدم نورى که در رویم بود مشتعل گردید و سراپاى مرا فروگرفت و دیدم چیزى مانند دیباى سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صداى هاتفى را شنیدم که مى گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانى چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریق ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمى دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دست ها بسوى آسمان بلند کرد و با حق تعالى مناجات مى کرد و ابرى سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آن که آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا کرد که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر برطرف شد دیدم آن حضرت را در جامه اى پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزى گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده اى مى گفت که: محمد گرفت کلیدهاى نصرت و سودمندى و پیغمبرى را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و نداى دیگر شنیدم که: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جن و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفاى آدم و رقت نوح و خلت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صداى داود و زهد یحیى و کرم عیسى علیهم السلام را، چون ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدى در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده اى مى گفت که: محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آن که در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه اى بودند که گویا خورشید از روى ایشان طالع بود و در دست یکى ابریقى بود از نقره و نافه مشکى، و در دست دیگرى طشتى بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدى منصوب بود و قایلى مى گفت: این دنیا است بگیر اى دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده اى گفت که: کعبه را اختیار کرد و گرفت، و در دست سومى حریر سفیدى بود پیچیده پس آن را گشود و انگشترى از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره مى کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتى در میان دل خود گرفتند، و آن که آن ها نسبت به آن حضرت کرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: بشارت باد تو را اى مایه عزت دنیا و آخرت.[۱۲]

10. به سند دیگر روایت کرده است که: عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: الله اکبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاک گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو درافتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه بسوى کعبه جمع شدند و کوههاى مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابرى سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است. پس عبدالمطلب گفت: بسوى خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟ گفت: بیدارى. گفتم: نورى که در پیشانى تو بود چه شد؟ گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و این ابر براى ولادت او بر من سایه افکنده است. گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم. گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینى. من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را مى کشم. گفت: در حجره است، تو دانى و او. چون رفتم که داخل حجره شوم مردى بیرون آمد و گفت: برگرد که احدى از فرزندان آدم او را نمى بیند تا همه ملائکه او را زیارت نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم.[۱۳]

11. روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبدالمطلب مى گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگى هست.[۱۴]

12. از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بت ها که بر کعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»[۱۵] و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آن چه در آسمان ها و زمین ها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و مى گفت: بهترین امتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است.[۱۶]

13. و شیخ طبرسى در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام کاظم علیه السلام که: چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند کرد و لب هاى خود را به توحید به حرکت آورد و از دهان مبارکش نورى ساطع شد که اهل مکه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهاى سرخ یمن و نواحى آن را و قصرهاى سفید اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آن که جن و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند: در زمین امر غریبى حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبیح و تقدیس خدا مى کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و این ها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائى بود در آسمان سوم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهاى شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت.[۱۷]

14. ابن بابویه و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم بلرزید ایوان کسرى و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که مى پرستیدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب دید که شتر صعبى چند مى کشیدند اسبان عربى را تا آن که از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون کسرى این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آن چه دیده بود، و در اثناى این حال نامه اى رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس، پس غم و اندوه کسرى مضاعف شد و عالم ایشان گفت: اى پادشاه! من نیز خواب غریبى دیده ام، و خواب خود را نقل کرد. پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟ گفت: مى باید که حادثه اى در ناحیه مغرب واقع شده باشد.

کسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست که مى خواهم مسئله غامضى از او سؤال کنم. چون به نعمان رسید، عبدالمسیح بن عمرو غسانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبدالمسیح گفت: مرا علم این خواب و اسرار این واقعه نیست ولیکن خالوى من سطیح که در شام مى باشد تعبیر این غرائب را مى داند. کسرى گفت: برو و از او سؤال کن و براى من خبر بیاور. چون عبدالمسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آن که: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم. سطیح چون شعر او را شنید دیده هاى خود را گشود و گفت: عبدالمسیح بر شترى سوار شده و طى مراحل نموده و بسوى سطیح آمده در هنگامى که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزیدن ایوان و منطفى شدن نیران و خواب دیدن اعلم علماى ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، اى عبدالمسیح! وقتى که بسیار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پیغمبرى که عصاى کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پر آب شود و بحیره ساوه خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوک ایشان بدر رود و به عدد کنگره هاى قصر کسرى که ریخته است پادشاهان ایشان پادشاهى خواهند کرد و بعد از آن پادشاهى ایشان زایل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، این را گفت و دار فانى را وداع کرد. پس عبدالمسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى کنند زمان بسیارى خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ایشان تا امارت عثمان پادشاهى کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذونواس» زنده مانده و آن زیاده از سى قرن بود که هر قرن سى سال است یا زیاده.[۱۸]

15. و قطب راوندى قدس سره روایت کرده است که: از ابن عباس پرسیدند از احوال سطیح گفت: حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى تنها که او را بر روى جریده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا که مى خواستند نقل مى کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را مى پیچیدند چنان که جامه را مى پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمى کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به مکه آورند چنبرى از جریده نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زیارت تو آمده ایم به سبب آن چه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آن چه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود. سطیح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نیست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بت ها را خواهند شکست و عجم را خواهند کشت و غنیمت ها طلب خواهند کرد. گفتند: اى سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟ گفت: بحق خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگى خواهند پرستید و ترک عبادت شیطان و بتان خواهند کرد. پرسیدند که: از نسل کى خواهند بود؟ گفت: از نسل شریفترین اشراف عبدمناف. گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟ گفت: بحق خداوندى که باقى است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزى و فلاح.[۱۹]

16. و سید ابن طاووس رضى الله عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسرى پادشاه عجم سدى بر دجله بسته بود و مال بسیارى در آن خرج کرده بود و طاقى در آن جا براى خود ساخته بود که کسى مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس دیوان او بود که تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در میان ایشان مردى بود از منجمان عرب که او را «سایب» مى گفتند و «باذان» حاکم یمن براى او فرستاده بود و در احکام خود خطا کم مى کرد؛ و هر امرى که پادشاه را پیش مى آمد کاهنان و ساحران و منجمان خود را مى طلبید و از مفر و چاره آن امر از او سؤال مى نمود.

و چون حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم متولد شد - و به روایتى مبعوث شد - صبحى برخاست و دید که طاق ملکش از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گردیده است گفت: پادشاهى من درهم شکست، و بسیار محزون شد و منجمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحص نمائید و سبب این حادثه را براى من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود. چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزى برایشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه کهانت و نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجمان باطل شده است، و سایب در آن شب بر روى تلى نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقى دید که از جهت حجاز لامع گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آن چه مى بینم آن است که از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد که پادشاهى او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان هر پادشاهى.

چون کاهنان و منجمان با یکدیگر نشستند گفتند: مى دانیم که باطل شدن سحرها و کهانت هاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نیست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى باید براى پیغمبرى باشد که مبعوث شده است یا خواهد شد و پادشاهى این ملوک به سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسرى بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت دیگر شایع شود.

پس آمدند به نزد کسرى و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتى که بناى سد دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکى اختیار کرد و در آن ساعت بنا کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتى اختیار کردند و در آن ساعت سد دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالى بى حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتى اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرش هاى ملون گسترد و انواع ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بیرون آوردند که اندک رمقى از او مانده بود؛ منجمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى کنید و مرا فریب مى دهید؟!

ایشان گفتند: اى پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنان که پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر مى کنیم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بى حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسرى غرق شد و اندک رمقى از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را مى کشم و اکتاف شما را بیرون مى آورم و شما را در زیر پاى فیلان مى اندازم اگر سر این واقعه را به من راست نگوئید.

گفتند: ایها الملک! در این مرتبه راست مى گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردى و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانى این امور غریبه رو داده است و مى باید پیغمبرى مبعوث شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمى توانستیم نمود. گفت: واى بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان و از بناى قصر برداشت و برگشت.[۲۰]

17. شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گذشت، کوه ها و درخت ها و آسمان ها و زمین ها یکدیگر را بشارت دادند براى حمل سید پیامبران، پس عبدالمطلب با عبدالله روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفى آواز داد که: مرد آن که در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟! چون دو ماه از انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالى امر کرد ملکى را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید براى امت او.

و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمى گشت، چون نزدیک به مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده کرد، ابوقحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى ندیده بودم، ناگاه هاتفى ندا کرد: اى ابوقحافه! مزن جانورى را که اطاعت تو نمى کند، مگر نمى بینى که کوه ها و دریاها و درختان و هر مخلوقى به غیر از آدمیان سجده کرده اند براى پروردگار خود به شکر آن که سه ماه گذشته است بر پیغمبر امى در شکم مادر و بزودى او را خواهى دید، واى بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طایف که او را حبیب مى گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکى از دوستان خود را ببیند، در اثناى راه به طفلى رسید که به سجده افتاده بود و هر چند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبیب او را برداشت و صداى هاتفى را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار مى کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمى گیرد و بر محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: اى اهل بیع و صوامع! ایمان آورید به خدا و رسول او محمد صلى الله علیه و آله و سلم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسى که به او ایمان آورد و واى بر کسى که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمى کنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند به سوى عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظیمى که آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشامیدند و شادى مى کردند و آن درخت را مى پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظیمى از آن درخت شنیدند که: اى اهل یمن و اهل یمامه و بت پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً[۲۱] اى گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاک و تلف شما، پس بترسیدند و بسرعت به خانه هاى خود برگردیدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیدارى دیدم که درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوى زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا بسوى کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب گفت: این خواب را پنهان کن.

پس چون هشت ماه گذشت در دریاى اعظم ماهى هست که او را «طینوسا» مى گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد، پس ملکى او را صدا زد که: قرار گیر اى ماهى که دریاها را به شور آوردى. آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبدالله را خلق کنم براى او و امت او دعا کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم. پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائکه هر آسمان وحى نمود که: فرو روید بسوى زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قندیلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور کعبه معظمه ایستادند و مى گفتند: این نور محمد صلى الله علیه و آله و سلم است. و در همه این احوال عبدالمطلب مطلع مى شد و امر به کتمان مى نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ریخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدرى بگریم و آبى بر آتش جانسوز خود بریزم، مى خواهم کسى به نزد من نیاید. بره گفت: اى دختر! بر چنین شوهرى گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتى عین جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت و برجست که در را بگشاید، هر چند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظیم بر او مستولى گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریه فرود آمدند که حجره از نور روى ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باکى نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائى دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکى در جانب راست او نشست و یکى در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در زیر دامانش به سجده درآمده و پیشانى نورانى بر زمین نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الّا اللّه» مى گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم علیه السلام گذشته بود، و به روایتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نورى از روى مبارکش ساطع گردید و سقف را بشکافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقى ساطع گردید و به آن برق هر خانه که خدا مى دانست که اهل او ایمان خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.

و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاک بر سر ریخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنین مصیبتى گرفتار نشده بودم، در این شب فرزندى متولد شد که او را محمد بن عبدالله مى گویند، باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و مردم را بسوى یگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نیز خاک مذلت بر سر ریختند و همه به دریاى چهارم گریختند و چهل روز گریستند. پس آن حوریان، حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در جامه هاى بهشت پیچیدند و بسوى بهشت برگشتند و ملائکه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.

پس جبرئیل و میکائیل علیهماالسلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئیل طشتى از طلا و میکائیل ابریقى از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در دست گرفت و میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئیل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهیر از نجاست غسل نمى دهیم او طاهر و مطهر است بلکه براى زیادتى نور و صفا او را غسل دادیم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانیدند، ناگاه صداهاى بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که: ملائکه هفت آسمان آمده اند که بر پیغمبر آخر الزمان صلى الله علیه و آله و سلم سلام کنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسیع شد و فوج فوج ملائکه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد، و علم سبز را بر کوه قاف نصب کرد و بر آن علم به سفیدى دو سطر نوشته بود «لا اله الا الله محمد رسول الله»؛ و علم دوم را بر کوه ابوقبیس نصب کرد و آن علم دو شقه داشت و بر یک شقه نوشته بود «لا اله الا اللّه» و بر شق دیگر نقش کرده بودند «لادین الا دین محمد بن عبدالله»؛ و علم سوم را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن بالله و بمحمد والویل لمن کفر به و رد علیه حرفا مما یأتی به من عند ربه»؛ و علم چهارم را بر بیت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لاغالب الّا اللّه والنّصر للّه و لمحمّد».

و ملکى بر کوه ابوقبیس ندا کرد: اى اهل مکه! ایمان بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نورى که فرستاده ایم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد، و بت ها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئیل قندیل سرخى آورد و در کعبه آویخت که بى روغن روشنى مى بخشید، و از جبین انور حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم برقى ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ منظر و خانه اى از اهل ایمان نماند مگر آن که آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجیل و زبور که در عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتاب ها بود قطره خونى ظاهر شد زیرا آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در هر دیر و صومعه اى که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانید که پیغمبر امى متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرایبى که مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل کرد، و چون عبدالمطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و تسبیح حق تعالى مى نماید، پس حق تعالى خیمه اى از دیباى سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم یا أَیهَا النَّبِی إِنَّا أَرْسَلْناک شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. وَ داعِیاً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً»[۲۲] و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر چنین نمى کردند تا روز قیامت مى ماند.

و چون رؤساى قریش و بنى هاشم آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غریبه و سایر امور عجیبه را مشاهده و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه اى از آن معجزات را ذکر کردند؛ حبیب گفت: مى دانید که دین من دین شما نیست اگر مى خواهید از من قبول کنید و اگر نمى خواهید قبول مکنید، آن چه حق است مى گویم، نیست این علامت ها مگر علامت پیغمبرى که در این زودى مبعوث خواهد شد و ما در همه کتاب هاى خدا وصف او را خوانده ایم و اوست که باطل خواهد کرد عبادت بت ها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستیدن خداوند یکتا و جمیع پادشاهان و جباران دنیا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او، پس هر که به او ایمان آورد نجات یابد و هر که به او کافر شود هلاک گردد.

و در روز دوم حضرت عبدالمطلب حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را برداشت و بسوى کعبه آورد و چون داخل کعبه شد حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس کعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام علیک یا محمد و رحمة الله و برکاته» و صداى هاتفى آمد که «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً».

و در روز سوم عبدالمطلب گهواره اى خرید از خیزران سیاه که مشبک کرده بودند از عاج و مرصع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از دیباى سفید مطرز به طلا بر روى آن افکند و عقدى از مروارید و الوان جواهر بر گهواره آویخت به عادت مقرر که اطفال بازى مى کنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بیدار مى شد به آن دانه ها تسبیح حق تعالى مى گفت.

و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد در وقتى که نزدیک کعبه مشرفه نشسته بود و اکابر قریش و بنى هاشم بر دور او احاطه کرده بودند و گفت: شنیده ام که پسرى براى عبدالله متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است، مى خواهم بسوى او نظرى بکنم؛ و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند، پس با عبدالمطلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد. گفتند: در مهد استراحت خوابیده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبدالمطلب و سواد از وفور نور آستین ها را بر دیده هاى خود گذاشتند، پس سواد بی تابانه بر پاى آن شفیع روز معاد افتاد و با عبدالمطلب گفت که: تو را بر خود گواه مى گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آن چه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارک آن حضرت را بوسید و بیرون آمد. پس چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هر که آن حضرت را مى دید گمان طفل یکساله مى کرد و از گهواره اش پیوسته صداى تسبیح و تقدیس و تحمید و ستایش حق تعالى مى شنیدند. و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات یافت.[۲۳]

18. مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: پیش از ولادت حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله و سلم کاهنان و ساحران و شیاطین و متمردان طغیان عظیم داشتند و عجایب از ایشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غریبه مى نمودند و شیاطین از آسمان ها سخنان مى شنیدند و به کاهنان مى رسانیدند، و در زمین یمامه دو کاهن مشهور بودند که بر همه عالم زیادتى داشتند:

یکى ربیعة بن مازن بود که او را سطیح مى گفتند و از همه کاهنان اعلم بود، و دیگرى وشق بن واهله یمنى بود؛ و سطیح خلقتى غریب داشت و حق تعالى او را خلق کرده بود گوشتى بى استخوان و در غیر سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پیچیدند و چون او را پهن مى کردند بر روى حصیرى یا سله مى افکندند و در شب خواب نمى کرد مگر اندکى و پیوسته به اطراف آسمان نظر مى کرد و چون پادشاهان او را مى طلبیدند بر روى سله او را گذاشته نقل مى کردند و او از بواطن و اسرار ایشان خبر مى داد و امور آینده به ایشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غیر چشم و زبانش چیزى از او حرکت نمى کرد؛ پس شبى چنین خوابیده بود و به اطراف آسمان نظر مى کرد ناگاه برقى را دید که لامع گردید و اطراف جهان را احاطه کرد پس کواکب را دید که مشتعل گردیده اند و دودى از آن ها ساطع شد و فرو ریختند و بر یکدیگر مى خوردند و به زمین فرو مى رفتند، پس او را از مشاهده این احوال غریبه دهشتى عظیم عارض شد و چون شب شد. امر کرد غلامان خود را که او را برداشتند و بر قله کوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگریست ناگاه دید که نورى عظیم ساطع گردید و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه کرد و آفاق جهان را پر کرد، پس به غلامان خود گفت که: مرا به زیر برید که عقلم حیران شد به سبب مشاهده این انوار و چنان مى یابم که رحلت من نزدیک شده است و امر عظیمى بزودى واقع خواهد شد و چنین گمان مى برم که خروج پیغمبر هاشمى نزدیک باشد؛ و چون صبح طالع شد خویشان و قوم خود را گردآورد و گفت: امر عظیمى مى بینم و آثار غریبه مشاهده مى نمایم و مى خواهم استعلام این اسرار از کاهنان هر دیار بکنم.

پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت که: آن چه تو مشاهده کرده اى من نیز دیدم و عن قریب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نیز به زرقا نوشت که ملکه یمن[۲۴] و اعلم کاهنان آن دیار بود و به کهانت و سحر بر اهل دیار خود غالب شده بود و دیده بسیار تندى داشت که از سه روز راه مى دید چنان که کسى نزدیک خود را ببیند و اگر کسى از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پیشتر قوم خود را خبر مى کرد که فلان دشمن اراده شما دارد و ایشان تدبیر دفع او مى کردند، پس سطیح نامه را به صبیح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزه یمن رسید زرقا او را دید و به قوم خود گفت که: سواره اى مى آید که میان عمامه اش نامه اى مى نماید، و بعد از سه روز که صبیح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبیح آورده است صبیح از جانب سطیح و سؤال مى نماید از نور ساطع و روشنى لامع، بحق پروردگار کعبه که این علامت نزدیک شدن آجال و یتیم شدن اطفال است و از فرزندان عبدمناف محمد پیغمبر بهم خواهد رسید بى خلاف.

پس در جواب نوشت: آیات و علامات پیغمبر هاشمى است آن چه نوشته اى، چون نامه مرا بخوانى از خواب غفلت بیدار شو و از تقصیر حذر نما و بزودى سفر کن به جانب مکه که من نیز متوجه آن صوب مى شوم شاید یکدیگر را آن جا ملاقات کنیم و حقیقت این امر را معلوم کنیم، اگر بوجود آمده باشد شاید چاره اى در هلاک او بکنیم و پیش از آن که نور او مشتعل گردد خاموش گردانیم.

چون نامه به سطیح رسید و بر مضمون آن مطلع گردید به آواز بلند گریست و در ساعت متوجه مکه معظمه گردید و با قوم خود گفت که: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم کرد بسوى شما برمى گردم والا شما را وداع مى کنم و به شام ملحق مى شوم تا در آن جا بمیرم؛ چون به مکه رسید ابوجهل و شیبه و عتبه و عاص بن وائل با گروهى از قریش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطیح! نیامده اى مگر براى امر عظیمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد. سطیح گفت: خدا برکت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نیست، آمده ام خبر دهم شما را به آن چه گذشته است و بعد از این خواهد شد به الهام حق تعالى، کجایند آن ها که مقدم بودند در عهد و پیوسته بودند مستحق ستایش و حمد یعنى فرزندان عبدمناف؟ آمده ام که مژده دهم ایشان را به بشیر نذیر و ماه منیر که نزدیک شده است ظهور انوار او، کجاست عبدالمطلب و شیران اولاد او؟

و چون گروه قریش این سخنان را شنیدند ایشان را خوش نیامد و پراکنده شدند، پس حضرت ابوطالب و سایر اولاد عبدالمطلب به نزد او آمدند در هنگامى که نزدیک کعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئیم تا علم او را بیازمائیم، و ابوطالب شمشیر و نیزه خود را به غلام سطیح داد به هدیه و پیش از آن که غلام سطیح را اعلام نماید به نزد او آمد و بر او تحیت فرستاد و سلام کرد پس سطیح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از کدام گروه عربید؟ ابوطالب توریه نمود و گفت: مائیم از گروه بنى جمح.

سطیح گفت: اى بزرگ! نزد من بیا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابوطالب دست بر رویش گذارد گفت: بحق خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و کشف کننده بلاها سوگند مى خورم که توئى صاحب عهود رفیعه و اخلاق منیعه و توئى که داده اى به غلام من به رسم هدیه نیزه خطى و شمشیر هندى بدرستى که شمائید بهترین برایا و بهم خواهد رسید از تو و برادرت شریفترین ذریت ها بدرستى که تو و آن ها که با تواند از نسل هاشمید که بهترین اخیار بود و توئى بى شک عم پیغمبر مختار که وصف کرده اند او را در کتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان که من نیک مى شناسم تو را و نسب تو را. پس ابوطالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شیخ! راست گفتى و خصلت ها را نیکو بیان کردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آن چه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گردید.

سطیح گفت: سوگند یاد مى کنم به خداوند دایم و ابد و بلند کننده آسمان بى عمد و یگانه یکتاى صمد که از عبدالله بزودى فرزندى بهم رسد که مردم را هدایت کند به رشد و صلاح و خیر و احسان و باطل کند بتان را و هلاک گرداند بت پرستان را، و یارى نماید او را بر این امور یاورى که پسر عم او باشد و صاحب صولت ها و حمله ها باشد و به تیغ آبدار دمار از کافران روزگار برآورد و شک نیست که تو پدر او خواهى بود اى ابوطالب. پس بنى هاشم گفتند که: مى خواهیم این پیغمبر را براى ما وصف کنى و نعتهاى او را بیان نمائى.

سطیح گفت: بشنوید از من سخن صحیح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبیل که رسول باشد از جانب خداوند جلیل و زبان سطیح از وصف او کلیل است و او مردى است نه بسیار کوتاه نه بسیار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدور باشد و در میان دو کتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پیغمبرى او تا قیامت مستمر باشد و سید و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاریکی ها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسم نماید از نور دندانهایش جهان روشن گردد و کسى به نیکوئى خلق و خلق او بر زمین راه نرفته است، شیرین زبان و خوش بیان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و عبادت نظیر خود نداشته باشد و تکبر و تجبر ننماید، اگر سخن گوید درست گوید و اگر از او سؤال کنند به راستى جواب گوید، ولادتش پاکیزه و از شبهه و فساد نسب منزه باشد و رحمت عالمیان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رؤوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف و نامش در تورات و انجیل معروف باشد و فریاد رس هر مضطر ملهوف و به کرامت ها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمین محمد است.

ابوطالب گفت: اى سطیح! آن شخص را که ذکر کردى کى معین و یاور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بیان کن. گفت: او سیدى است بزرگوار و شیرى است شیر شکار و پیشوائى است نیکو کردار و انتقام کشنده اى است از کفار، مشرکان را کاس هاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهره شیران را آب گرداند و پیوسته در جنگ ها به یاد پروردگار خود باشد و براى محمد صلى الله علیه و آله و سلم وزیر باشد و بعد از او در امتش امیر باشد، نامش در تورات «بریا» و در انجیل «الیا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گریبان خاموشى فرو برد و در بحر تفکر غوطه خورد پس به جانب ابوطالب علیه السلام ملتفت شد و گفت: اى سید بزرگوار! دست مبارکت را بار دیگر بر روى من گذار، چون ابوطالب دست بر رویش گذاشت آهى دردناک کشید و ناله کرد و گفت: اى ابوطالب! دست برادر خود عبدالله را بگیر که سعادت شما هویدا است و بشارت باد شما را به بلندى مکان و مجد و رفعت شأن که آن دو شاخه کرامت از درخت شما خواهد روئید، محمد از برادر توست و على از تو.

پس ابوطالب شاد شد، و این خبرها در میان اهل مکه شایع گردید. پس ابوجهل گفت که: این اول بلیه اى است که از بنى هاشم به ما نازل شد و شنیدید خبرهاى سطیح را در باب فرزند عبدالله و ابوطالب که دین هاى ما را فاسد خواهند کرد. پس ابوطالب ایستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بگردانید از دل هاى خود طیش را و انکار منمائید آن چه را شنیدید از سطیح، زیرا مائیم معدن کرامت و شرف و هر کرامت در مکه از ما ظاهر گردیده است و آن چه سطیح گفت علاماتش هویدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسید به رغم انف هر که نتواند دید.

ابوطالب سطیح را به خانه برد و او را اعزاز و اکرام تمام نمود و ابوجهل نایره حسد در کانون سینه اش مشتعل گردید و شرر شرارت و فتنه برانگیخت و گروهى از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبیت و انکار با او یار شدند، و چون خبر به ابوطالب رسید به جانب ابطح خرامید و به وعد و وعید اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانید و ایشان را به نزد کعبه حاضر نمود، پس منبه[۲۵] بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابوطالب! ما را در تقدم و مزید رفعت و عزت و شرف شما شکى نیست. وصیت جلالت و نجابت و هدایت شما آفاق جهان را پر کرده است ولیکن از کیاست تو عجب دارم که بر گفته کاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى که ایشان مظهر اکاذیب شیطان و مصدر کذب و افترا و بهتانند، بار دیگر او را حاضر گردان که او را بر محک امتحان کشیم شاید که از شواهد و علامات صدق یا کذب او امرى ظاهر گردد که موجب ارتفاع اختلاج شکوک از سینه ها گردد.

پس ابوطالب فرمان داد که بار دیگر سطیح را حاضر ساختند و چون او را بر زمین گذاشتند به آواز بلند فریاد کرد: اى گروه قریش! این چه تشویش و اختلاف و تکذیب و ارتجاف است که از شما مى بینم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار کردم از ظهور پیغمبر صاحب برهان و شکننده اوثان و ذلیل کننده کاهنان؟! والله که ما شاد نیستیم به ظهور او زیرا که نزد ولادت او کهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطیح را در زندگانى خیرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد کرد، اگر خواهید که راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانید تا من امور عجیبه را بر شما ظاهر گردانم. گفتند: مگر تو غیب مى دانى؟ گفت: نه؛ ولیکن مصاحبى از جن دارم که از ملائکه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جمیع زنان مکه را در مسجد حاضر کردند به غیر از آمنه و فاطمه بنت اسد که عبدالله و ابوطالب ایشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطیح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزدیک من آیند، چون زنان نزدیک او رفتند نظر کرد بسوى ایشان خاموش شد.

گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟ سطیح نظر بسوى آسمان کرد و گفت: سوگند مى خورم به حرمت حرمین که دو تا از زنان خود را حاضر نکرده اید که یکى حامله است به فرزندى که هدایت خواهد کرد مردم را به راه رشاد و خیر و سداد و نامش محمد است، و دیگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سید اوصیاى پیامبران و وارث علوم انبیاء و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطیح در میان زنان اشاره کرد بسوى آمنه و به آواز بلند فریاد کرد و گریست که: اى صاحبان شرف! والله این است حامله به پیغمبر برگزیده و رسول پسندیده، پس آمنه را پیش طلبید و گفت: آیا تو حامله نیستى؟ گفت: بلى.

سطیح گفت: اکنون یقینم به گفته خود زیاد شد، این است بهترین زنان عرب و عجم و حامله است به بهترین امم و هلاک کننده هر صنم، واى بر عرب از او، به تحقیق که ظهورش نزدیک شده است و نورش هویدا گردیده است. گویا مى بینم مخالفانش را کشته و در خاک افتاده، خوشا حال کسى که تصدیق نماید به پیغمبرى او و ایمان آورد به رسالت او که ملک و سلطنت او طول و عرض زمین را فروخواهد گرفت.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بیهوش شد، و چون به هوش آمد بسیار گریست و به آواز بلند گفت: این است والله فاطمه دختر اسد مادر امامى که بتها را بشکند و امیرى که شجاعان را بر خاک هلاک افکند و در عقلش هیچ گونه خفت نباشد، و هیچ دلیرى تاب مقاومت او نیارد، اوست فارس یکتا و شیر خدا و مسمى به امیرالمؤمنین على، پسر عم خاتم انبیاء، آه آه دیده ام چه شجاعان و دلیران را بر خاک افتاده مى بیند.

چون قریش این سخنان از سطیح شنیدند شمشیرها از غلاف کشیدند و رو بر او دویدند، و بنى هاشم به حمایت او تیغ ها برهنه کردند، و ابوجهل ندا کرد: راه دهید که من این کاهن را به قتل رسانم و آتش سینه خود را به خون او فرونشانم. پس ابوطالب شمشیرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح کرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابوجهل ندا کرد که: اى سرکرده هاى قبایل! این عار را بر خود مپسندید و سطیح و آمنه و فاطمه را بکشید تا از شر آن چه این کاهن مى گوید ایمن گردید.

پس همه قریش بر سطیح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ایشان نداشتند و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به کعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه که گفت: چون شمشیرها را دیدم بسیار ترسیدم ناگاه فرزندى که در شکم من بود به حرکت آمد و صدائى از او ظاهر گردید و مقارن این حال صیحه اى عظیم از هوا ظاهر شد که عقلها از آشیان بدنها پرواز کرد، مردان و زنان همه بیهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر کردم به جانب آسمان و دیدم که درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گوید که: شما را راهى نیست به ضرر رسانیدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئیل، پس در آن وقت خوف من به ایمنى مبدل گردید و همه به خانه هاى خود برگشتیم.

و ابوطالب دست عبدالله را گرفت و در پناه کعبه معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابوطالب آمد و گفت: بحمدالله عزت و شرف و غلبه شما بر عالمیان ظاهر گردید ولیکن از تو التماس دارم که سطیح را از قریش دور گردانى و نائره فتنه را فرونشانى. ابوطالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطیح آمد و از او معذرت طلبید و حقیقت حال را به او گفت، سطیح گفت: اى ابوطالب! من مى روم و التماس دارم که چون آن پیغمبر بشیر نذیر ظاهر شود سلام بسیار از من به او برسانى و بگوئى که او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تکذیب کردند و از جوار تو او را دور کردند، و در این زودى زنى خواهد آمد بسوى شما که تصدیق بشارت مرا نماید و زیاده از آن چه من اظهار کردم اظهار نماید.

پس سطیح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشایعت او از مکه بیرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمایان شد که زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطیح گفت: اى سادات مکه! آمد به سوى شما داهیه کبرى یعنى زرقاء یمنى.

پس در این سخن بودند که زرقا رسید و به آواز بلند گفت: اى گروه قریش! بر شما باد سلام بسیار و به شما معمور باد هر دیار، بدرستى که ترک وطن خود کرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آن که خبر دهم شما را از امرى چند که نزدیک شده است ظهور آن ها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسیار عجیب؛ و شعرى چند ادا نمود که دلالت مى کرد بر حقیقت آن چه سطیح ایشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت دهم و حذر فرمایم و آن چه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است. عتبه گفت: این چه سخنان وحشت انگیز است که از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعید مى نمائى به هلاک و استیصال؟

زرقا گفت: اى ابوالولید! بحق خداوندى که بر صراط خلایق را در کمین خواهد بود سوگند مى خورم که از این وادى پیغمبرى مبعوث خواهد شد که مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نماید از فساد، پیوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گویا مى بینم که بعد از ولادت او فرزندى متولد شود که مساعد و یاور او باشد و در حسب و نسب به او نزدیک باشد و اقران خود را هلاک گرداند و شجاعان جهان را بر زمین افکند، دلیر باشد در معرکه ها و شیرى باشد در میدان ها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امیرالمؤمنین على، آه آه از روزى که او را ببینم و زهى مصیبت مرا از وقتى که با او در یکسو نشینم؛ پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت: هیهات، جزع کردن چه سود بخشد در امرى که البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفریننده شمس و قمر و آن که بسوى اوست بازگشت جمیع بشر که راست گفته است سطیح در آن چه به شما گفته است از خبر نصیح.

پس نظر تندى بسوى ابوطالب و عبدالله افکند (و عبدالله را پیشتر دیده بود و مى شناخت زیرا که عبدالله در سالى به یمن رفته بود پیش از آن که آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبین او مفارقت نماید و در قصرى از قصور یمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوت افتاد از آرزوى لقاى کریم او دل از دست داد و کیسه زرى برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبدالله شتافت و سلام کرد و پرسید که: تو از کدام قبیله از قبایل عربى که از تو خوشروتر هرگز ندیده ام؟ گفت: منم عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف سید اشراف و اطعام کننده اضیاف، زرقا گفت: اى سید من! آیا تواند بود که یک جماع با من بکنى و این کیسه زر را بگیرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبدالله گفت: دور شو از من چه بسیار قبیح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى که ما گروهى هستیم که مرتکب گناه نمى شویم، و شمشیر خود را از غلاف کشیده بر او حمله کرد، زرقا گریخت و خایب برگشت، در آن حال عبدالمطلب داخل شد و چون شمشیر برهنه در دست عبدالله دید و حقیقت واقعه را از او پرسید و نقل کرد عبدالمطلب گفت: اى فرزند! آن زن که تو وصف او مى نمائى زرقاى یمنى است و چون نور نبوت را در جبین تو دیده شناخته است و خواست که آن نور را از تو بگیرد، الحمدلله که خدا تو را از شر او حفظ نمود)، و چون در مکه زرقا عبدالله را دید شناخت و دانست که زن خواسته است و آن نور از او به دیگرى منتقل شده است گفت که: تو آن نیستى که در یمن دیدم؟ گفت: بلى. زرقا گفت: چه شد آن نور که در جبین تو بود؟ گفت: در شکم زوجه طاهره من آمنه است. زرقا گفت: شک نیست که چنین کسى مى باید که محل چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند کرد که: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آن چه مى گویم نزدیک است و امر شدنى را چاره نمى توان کرد، امروز به آخر رسید متفرق شوید و فردا نزد من حاضر شوید تا شما را به حقیقت آثار مطلع گردانم.

و چون ایشان متفرق شدند و نیمى از شب گذشت زرقا به نزد سطیح رفت و گفت: علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده کردم و وقت نزدیک شده است در این باب چه مصلحت مى دانى؟ سطیح گفت: عمر من به آخر رسیده است و من به جانب شام مى روم و در آن دیار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زیرا که مى دانم که هرکه سعى کند در اطفاى آن نور البته منکوب و مقهور مى شود، و تو را نیز نصیحت مى نمایم که متعرض دفع آمنه نگردى که پروردگار آسمانها و زمین نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصیحت نمى کنى دست از من بردار که من در این امر با تو موافقت نمى کنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام کرد برایشان و گفت: محفل ها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى که ظاهر شود در میان شما کسى که تورات و انجیل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر کسى که با او دشمنى کند و خوشا حال کسى که او را متابعت نماید. پس بنى هاشم شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو که حاجت تو برآورده است.

گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم ولیکن مى خواهم که آمنه را به من بنمائید که از او تحقیق کنم شواهد اخبارى را که براى شما ذکر کردم؛ و چون ابوطالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پایش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارک داد و بیرون آمد و در اندیشه بود که حیله اى براى هلاک آمنه برانگیزد، پس با زنى از قبیله خزرج که او را «تکنا» مى گفتند و مشاطه آمنه و سایر زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افکند و در شب و روز با او مى بود تا آن که در شبى از شب ها تکنا بیدار شد دید که شخصى نزدیک سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گوید و از جمله سخنان او این بود که: کاهنه یمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشیمان خواهد شد از اراده خود.

چون زرقا این سخن را شنید برجست و گفت: تو یار وفادار من بودى چرا در این مدت بسوى من نیامدى؟ گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظیم بر ما نازل گردیده است ما به آسمان ها مى رفتیم و سخن فرشتگان را مى شنیدیم و در این ایام ما را از آسمان ها مى رانند و منادى شنیدیم که در آسمانها ندا مى کرد که: حق تعالى اراده کرده است که ظاهر گرداند شکننده بتان و ظاهرکننده عبادت رحمان را، پس افواج ملائکه ما را نشانه تیرهاى شهاب گردانیده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام که تو را حذر فرمایم. پس زرقا گفت: برو از پیش روى من که هر سعى دارم در کشتن این فرزند خواهم کرد.

آن شخص شعرى چند خواند که مضمون آن ها آن بود که: من آنچه شرط خیرخواهى بود به تو گفتم و مى دانم که سعى تو بى فایده است و بجز وبال دنیا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى یارى پیغمبر خود خواهد کرد و از شر هر ساحر و کاهن او را محافظت خواهد نمود؛ و امثال این سخنان بسیار گفت و پرواز کرد و رفت، و این سخنان را تکنا مى شنید. و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگین مى یابم؟ گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى که من در دل دارم مرا آواره دیار خود گردانیده است در باب زنى است که حامله است به فرزندى که بت ها را خواهد شکست و ساحران و کاهنان را ذلیل خواهد گردانید و خانه ها را خراب خواهد کرد و تو مى دانى که صبر کردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر کردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر کسى مى یافتم که مرا یارى کند بر کشتن آمنه هر آینه هر چه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانیدم، و کیسه زرى برداشت و در پیش تکنا گذاشت.

چون تکنا دیده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! کار بزرگى نام بردى و امر عظیمى مذکور ساختى، و چون مشاطه زنان بنى هاشم شاید چاره اى در این کار توانم کرد. زرقا گفت: تدبیرش چنان باید کرد که چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى این خنجر زهرآلود را بر او زن که چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حلیه حیات عارى شود و چون دیه بر تو لازم گردد من ده دیه از جانب تو بدهم به غیر آن چه الحال به تو مى دهم و هر سعى که مرا مقدور است در خلاصى تو مى کنم. تکنا گفت: قبول کردم اما مى خواهم تدبیرى کنى که مردان بنى هاشم و سایر اهل مکه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهم تو گردم. زرقا گفت: چنین باشد.

و در روز دیگر ولیمه اى برپا کرد و جمیع اعیان و اشراف مکه را طلب نمود و شراب بسیار در ولیمه خود حاضر گردانید و شتران بسیار کشت، و چون ایشان را مشغول اکل و شرب گردانید تکنا را طلبید و گفت: اکنون وقت است فرصت را غنیمت باید شمرد و در تمشیت مهم من سعى خود را مبذول باید داشت. تکنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش نمود و گفت: چرا دیر به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود که این قدر از من مفارقت کنى؟ تکنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترین احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزدیک من بیا تا تو را مشاطه کنم.

پس چون آمنه در پیش روى تکنا نشست و تکنا گیسوهاى او را شانه کرد و خنجر مسموم را بیرون آورد که آمنه را هلاک کند، به اعجاز محمدى صلى الله علیه و آله و سلم چنان یافت که کسى دلش را گرفت و پرده اى در پیش دیده بى بصیرتش آویخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمین افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون این صدا به گوش آمنه رسید و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده کرد نعره زد و زنان از هر سو دویدند و تکنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصیر و جرم هلاک کنى؟ گفت: مى خواستم او را بکشم و خدا را شکر مى کنم که بلا را از او دور گردانید؛ پس آمنه سجده شکر الهى به تقدیم رسانید، و چون زنان از سبب این اراده شنیع سؤال کردند قضیه زرقا را به تمامى یاد کرد و گفت: زرقا را دریابید پیش از آن که از دست شما بیرون رود، این سخن بگفت و جان به حق تسلیم کرد.

و چون این آوازه بلند شد کبیر و صغیر بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحص زرقا بیرون شتافتند، و ابوطالب در مکه ندا کرد که: زرقاى میشومه را دریابید که بیرون نرود، و آن ملعونه از قضیه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مکه به هر جانب از پى او دویدند و به او نرسیدند. و چون سطیح خبر زرقا را شنید غلامان خود را امر کرد که او را برداشتند و متوجه بلاد شام گردیدند.

و پیوسته آمنه نداها و بشارت ها از میان ارض و سما مى شنید و عبدالله را بر آن ها مطلع مى گردانید، عبدالله او را وصیت به کتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبدالمطلب عبدالله را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزدیک شده است و در دست ما نیست آنچه لایق ولیمه و عقیقه او باشد باید که به جانب مدینه روى و بخرى آن چه براى ولیمه او مناسب و ضرور است، پس عبدالله متوجه مدینه شد و چون به مدینه رسید به رحمت ایزدى واصل گردید، و چون خبر به مکه رسید جمیع اهل مکه در مصیبت او گریستند.[۲۶]

و بقیه معجزات ولادت را مبسوطتر از آن که سابقا مذکور شد ایراد نموده است، و هر چند اخبار کتاب انوار و کتاب شاذان در درجه اعتبار سایر اخبار نیستند ولیکن چون مشتمل بر معجزات و مؤید به اخبار معتبره بودند ایراد شد و زواید را از خوف تکرار اسقاط نمود.

پانویس

  1. امالى شیخ صدوق ۲۳۵؛ روضة الواعظین ۶۵.
  2. کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۶.
  3. خرایج ۱/۷۰.
  4. کمال الدین و تمام النعمة ۱۹۷.
  5. این عبارت از متن عربى روایت اضافه شد.
  6. امالى شیخ صدوق ۴۸۱؛ روضة الواعظین ۶۷.
  7. کافى ۱/ ۴۵۲؛ معانی الاخبار ۴۰۳.
  8. کافى ۸/ ۳۰۲.
  9. کافى ۶/ ۳۴؛ مکارم الاخلاق ۲۲۷.
  10. در کافى و بحارالانوار بجاى ابوزجره، ابووجزه ذکر شده است.
  11. کافى ۸/۳۰۰؛ امالى شیخ طوسى ۱۴۵-۱۴۶ با کمى تفاوت.
  12. مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۳؛ الانوار ۱۷۹-۱۸۶؛ روضة الواعظین ۶۸.
  13. مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۵.
  14. مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۹؛ طبقات ابن سعد ۱/۸۲؛ صفة الصفوة ۱/۲۰.
  15. سوره اسراء: ۸۱.
  16. مناقب ابن شهر آشوب ۱/۵۸.
  17. احتجاج ۱/۵۲۹.
  18. کمال الدین و تمام النعمة، ۱۹۱؛ سیره ابن کثیر ۱/۲۱۵؛ لسان العرب ۶/ ۲۵۴.
  19. خرایج ۱/۱۲۷.
  20. فرج المهموم ۳۲؛ تاریخ طبرى ۱/۴۷۰.
  21. سوره اسراء: ۸۱.
  22. سوره احزاب: ۴۵ و ۴۶.
  23. فضائل شاذان بن جبرئیل ۱۵-۲۵.
  24. در مصدر «یمامه» ذکر شده است.
  25. در مصدر «منبتة» ذکر شده است.
  26. الانوار ۱۳۳-۱۷۷، و روایت در آن جا با تفصیل بیشترى ذکر شده است.

منبع

علامه محمدباقر مجلسی، حیوة القلوب.


حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمة للعالمین.jpg
رویدادهای مهم زندگی
حمله اصحاب فیل به مکهسفر پیامبر اکرم به شامازدواج با حضرت خدیجه کبری (س) • گذاشتن سنگ حجرالاسود در جای خویش • مبعثمعراجولادت حضرت فاطمه سلام الله علیهارفتن به شعب ابی طالبعام الحزنسفر به طائفهجرت به مدینهازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)غزوه بدرغزوه احدغزوه احزابصلح حدیبیهغزوه خیبرسریه ذات السلاسل فتح مکهغزوه حنینغزوه تبوکغدیر خم
بستگان
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) •عبدالله بن عبدالمطلب(س) • عبدالمطلبابوطالب(ع) • حمزه بن عبدالمطلب(ع) • عباس بن عبدالمطلبابولهبجعفر طیارآمنه(س) • فاطمه بنت اسد(س) • خدیجه کبری(س) • حضرت زهرا(س) • امام حسن(ع) • امام حسین(ع) • حضرت زینب(س)
اصحاب
سلمان فارسیعمار بن یاسرابوذرمقدادابوسلمه مخزومیزيد بن حارثهعثمان بن مظعونمصعب بن عمیرابوبکرطلحهزبیرعثمان بن عفانعمر بن خطابسعد بن ابی وقاصعبدالله بن مسعوداسعد بن زرارهسعد بن معاذسعد بن عبادهعثمان بن حنیفسهل بن حنیفابو ایوب انصاری حذیفة بن یمانخالد بن سعيدخزیمة بن ثابتعبدالله بن رواحهاویس قرنیعبدالله بن مسعود بلال حبشی
مکان های مرتبط
مکهمدینهغار حراکعبهشعب ابوطالبغدیر خمفدکبقیعغار ثورمسجد قبامسجد النبیمسجد الحرام