مقاله مورد سنجش قرار گرفته است

واقعه سقیفه بنی ساعده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی '{{بخشی از یک کتاب}} '''منبع:''' زندگانى امير المؤمنين عليه السلام ص 197 تا 209 '''نویسن...' ایجاد کرد)
 
 
(۷۸ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۸ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{بخشی از یک کتاب}}
+
{{عالی}}
 +
«'''سقیفه بنی‌ساعده'''» سایبانی در نزدیکی [[مسجد النبی]] متعلق به طایفه بنی‌ساعده بود. پس از [[رحلت پیامبر اسلام]] در سال ۱۱ قمری، عده‌ای از مسلمانان در حالی که [[امام علی]] علیه‌السلام و برخی دیگر از [[صحابه]] مشغول تدارک مراسم تدفین وی بودند، در این محل جمع شدند و با وجود اینکه [[پیامبر|پیامبر]] صلی الله علیه وآله به دفعات متعدد و در مناسبت‌های مختلف مانند [[غدیر خم]]، [[امام علی علیه السلام|علی بن ابی‌طالب]] علیه‌السلام را به عنوان [[خلیفه]] پس از خویش اعلام کرده بود، بر سر [[خلافت]] و جانشینی پیامبر به نزاع پرداختند و در نهایت [[ابوبکر]] را به عنوان خلیفه تعیین کردند. امام علی علیه‌السلام در ابتدا با بیعت‌کنندگان در این موضوع احتجاج نمود، اما بعدا ناچار شد با ابوبکر [[بیعت]] نموده و برای مصلحت [[اسلام]]، سکوت و خانه‌نشینی اختیار کند.
 +
==برنامه‌ریزی قبلی برای غصب خلافت==
 +
برخی از اتفاقاتی که نزدیک به [[رحلت پیامبر اسلام]] (صلی الله علیه و آله) به وقوع پیوست نشان می دهد که گروهی در حال برنامه ریزی برای تصرف [[خلافت]] بعد از [[پیامبر اکرم]] بودند:
  
'''منبع:''' زندگانى امير المؤمنين عليه السلام ص 197 تا 209
+
===تخلف از سپاه اسامه===
  
'''نویسنده:''' سيدهاشم رسولى محلاتى
+
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه های آخر عمر خود، تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه [[جنگ موته|موته]] بفرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان [[ مهاجرین ]] و [[ انصار ]] دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام [[اسامة بن ‌زيد]] به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان  برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند: «لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه»؛ هرکس که از رفتن به همراه سپاه اسامه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند. <ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 52. </ref>
  
چون پيغمبر صلی الله علیه و آله از دنيا رفت [[انصار]] در [[سقيفه]] [[بنى ساعده]] اجتماع كرده و درباره وفات رسول خدا به گفتگو پرداختند.
+
[[ابن حجر عسقلانی]] (م، 852 ق) در شرحش بر [[صحیح بخاری]] تصریح می کند که شخصيت‌های بزرگ مهاجرين و انصار همچون [[ابوبکر]]، [[عمر بن خطاب]]، ابوعبیده جراح، سعد، سعيد و قتاده و همه بودند. و می گوید اينها در رابطه با فرماندهي أسامه اشكال تراشي كردند. <ref>فتح الباري في شرح صحيح البخاري، ج8، ص115، باب بعث النبي صلي الله عليه و سلم أسامة بن زيد في مرضه الذي توفي فيه.</ref>
  
[[سعد بن عباده]]، رئيس انصار مدينه، (كه در آن اجتماع حاضر بود). به فرزندش قيس‌ يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بيمارى كه دارم نمى‌ توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.
+
اما علی رغم تاکید پیامبر بر شتاب در حرکت [[سریه اسامه بن زید|سپاه اسامه]]، آنان نه‌تنها در زمان حیات رسول خدا حرکت نکردند، بلکه تا یک ماه پس از رحلت آن حضرت نیز سستی نشان دادند.
  
بدين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌ گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌ رسانيد. سخنان وى در آن روز پس از حمد و ثناى الهى اين بود كه گفت:
+
[[شیخ مفید]] داستان تخلف ابوبکر و عمر از سپاه اسامه را چنین نقل می‌کند:
 +
«پیامبر دستور داده بود، ابوبکر و عمر به سپاه اسامه ملحق شوند ولی از تخلف و سرپیچی آن‌ها اطلاعی نداشت. زمانی که متوجه شد [[عایشه]] و [[حفصه دختر عمر بن خطاب|حفصه]] در تلاش برای [[امام جماعت‌]] قرار دادن پدران خود هستند؛ از تخلف آن‌ها اطلاع یافت».<ref>شیخ مفید، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ۱۴۱۳ق، ج ۱، ص ۱۸۳.</ref>
  
اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دين اسلام داريد هيچ يك از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند. پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آن ها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ايمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند.
+
===[[حدیث قلم و قرطاس]]===
 +
در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله)، عده ای از [[صحابی|اصحاب]] در منزل ایشان به دور حضرتش حضور داشتند. در این هنگام رسول خدا فرمودند: «کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.»<ref> طبقات ابن سعد، ج 2 ص 37؛ کنزالعمال، ج 3 ص 138. </ref> سپس عمر بن خطاب گفت: «همانا مرض بر مشاعر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چیره گشته، [[قرآن]] نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است!»
  
تا وقتى كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را به دست‌ شما سپرد.
+
اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد، و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت، رسول خدا (صلی الله عیه و آله) فرمودند: «از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست.»<ref>صحیح بخاری، ج 1 ص 22؛ مسند احمد، تحقیق احمد شاکر، حدیث 2992؛ طبقات ابن سعد، ج 2 ص 244. </ref>
 +
===نماز خواندن ابوبکر به جای پیامبر===
 +
در برخی کتب [[اهل سنت]] همچون [[صحيح بخارى]] و مسند أبي عوانة، از [[عايشه]] روايت شده است که: زمانى كه پيامبر خدا (ص) بيمار شد (همان بيمارى‌اى كه منجر به وفاتش شد)، هنگامى كه وقت [[نماز]] شد، فرمود: «به [[ابوبكر]]، امر كنيد تا با مردم، نماز بگزارد».... پس ابوبكر، خارج شد و به نماز ايستاد. در آن هنگام، براى ايشان، اندكى سبُكى حاصل شد. لذا از جا برخاست و در حالى كه به خاطر ضعف، به دو مرد، تكيه كرده بود، به مسجد رفت. گويا هم اكنون پاهاى ايشان را كه به علّت ناتوانى بر اثر بيمارى به زمين كشيده مى‌شد، مى‌بينم.... پس ايشان، پيش رفته، كنار ابو بكر نشست. <ref>عسکری، مرتضی، آخرین نماز پیامبر، ج1، ص 86، به نقل از صحيح بخارى، ج1، ص85-86 و مسند أبى عوانة، ج2، ص115.</ref>
  
و شما سخت‌ ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا به دست‌ شما وعده ‌اى را كه به پيغمبرش داده بود عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد.
+
اما این روایت را نمی توان قبول نمود، چرا که ابوبکر یکی از کسانی بوده است که به همراه دیگران از فرمان پیامبر مبنی بر حرکت سپاه اسامه تخطی نموده بوده است؛ و قابل پذیرش نیست که پیامبر چنین کسی را جانشین خود برای اقامه نماز نماید.  
  
آن گاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را به دست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هر كسى بدان سزاوارتر و شايسته ‌تر هستيد!
+
[[سید رضی]] در مورد حقیقت این ماجرا در کتاب [[خصائص الائمه]] روایتی از ابوموسی ضریر بجلّی از [[امام رضا علیه السلام|امام رضا]] (علیه السلام) بدین صورت نقل می نماید: به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! مردم زیاد می‌گویند که پیامبر اکرم (ص) ابوبکر را امر به نماز نمود؛ سپس به عمر دستور (به نماز) داد! حضرت سکوتی طولانی کرد؛ سپس فرمود: آن‌گونه که مردم می‌گویند، نیست؛ ولکن تو ای عیسی! خیلی راجع به امور بحث می‌کنی و تا کشف نکنی، راضی نمی‌شوی. گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد، غیر از شما از چه کسی مسائل دینم را سؤال کنم و بپرسم چیزی را که به نفع آخرتم باشد و نفسم با آن هدایت شود و ترسم که غیر تو مرا در جواب سوالهایم گمراه کند. پس فرمود: هنگامی که بیماری رسول خدا (ص) سخت شد، [[امام علی|علی]] (ع) را خواست و سر خود را در دامن او گذاشت و از هوش رفت؛ وقت نماز فرا رسید و [[اذان]] آن گفته شد؛ عایشه بیرون رفت و گفت: ای عمر! بیرون شو و برای مردم نماز بخوان. عمر به او گفت: پدرت از من سزاوارتر است! عایشه گفت: راست است، امّا او مرد نرمخویی است و دوست ندارم به مخالفت با او برخیزند! پس تو برای آنان نماز بخوان. عمر به او گفت: ابوبکر نماز بخواند؛ اگر کسی حرکتی کند یا به او حمله نماید، من از او حمایت می‌کنم در حالی که رسول خدا بیهوش است و گمان نمی‌کنم به هوش آید و آن مرد (علی) به او مشغول است و نمی‌تواند از او جدا شود؛ پس قبل از این که به هوش آید، نماز را بخوانید، زیرا بیم آن دارم که اگر به هوش آید، علی را به اقامه‌ی نماز امر کند و من، شب گذشته صحبت‌های آهسته او را شنیدم که به علی می‌گفت: الصلاة الصلاة (نماز را، نماز را).
  
سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند:
+
امام رضا فرمود: ابوبکر بیرون آمد که برای مردم نماز بخواند و مردم گمان کردند به فرمان رسول خدا (ص) است؛ هنوز [[تکبیرة الاحرام|تکبیر]] نگفته بود که رسول خدا (ص) به هوش آمد و فرمود: عمویم [[عباس بن عبدالمطلب|عبّاس]] را فرا بخوانید. او را صدا کردند، پس عبّاس و حضرت علی (ع) حضرت را حمل کردند تا به مسجد در آمد و برای مردم نماز خواند در حالی که نشسته بود. <ref>خصائص الأئمة عليهم السلام، سید رضی، آستان قدس رضوی، 1406 قمری، ص73</ref>
  
راى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و باايمان نيز خواهى بود.
+
===انکار وفات پیامبر توسط عمر===
 +
[[رسول خدا]] (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست، در حالی که [[عمر بن خطاب]] در [[مدینه]] و [[ابوبکر]] در منزل شخصی خود در سنح بود. <ref> سنح در مشرق مدینه بود و یک میل با مدینه فاصله داشت. </ref>
  
و پس از اين سخنان به گفتگو پرداختند كه اگر [[مهاجرين]] از [[قريش]] آن را نپذيرفته بگويند: ماييم هجرت كنندگان در دين، و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه ‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته ‌ايد؟ پاسخ آن ها را چه بگوييم؟
+
[[عایشه]] گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت، به حجره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار آن حضرت کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد «آه رسول خدا چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت: «... رسول خدا هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!»
 +
 +
او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت: «مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا از دنیا رفته؛ چنین نیست و رسول خدا نمرده است، بلکه مانند: [[حضرت موسی علیه السلام|موسی بن عمران]] که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت و درباره اش گفته اند که مرده است، رسول خدا نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود.<ref> تاریخ یعقوبی، ج2 ص95؛ تاریخ طبری، ج2 ص442.  </ref> و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا به آسمان رفته است».
  
دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود)؟ و ما از آن ها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آن ها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آن ها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آن ها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آن ها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آن ها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آن ها هم براى خود اميرى داشته باشند!
+
[[عباس بن عبدالمطلب]] عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه {{متن قرآن|«وَ مَا محَُمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلىَ أَعْقَابِكُمْ...»}}<ref> سوره آل عمران، آیه 144. </ref> سعی کردند او را آرام کنند، ولی اثر نبخشید؛<ref> طبقات ابن سعد، ج2 ص57؛ سیره حلبیه، ج3 ص 390-391. </ref>  تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست!<ref> کنز العمال، ج4 حدیث 1092 </ref> و سپس گفت: «این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود؟!» و ابوبکر گفت «آری.» <ref> طبقات ابن سعد، ج2 ص54؛ تایخ طبری ج2 ص 444؛ سیره حلبیه، ج3 ص 392.  </ref>
  
سعد بن عباده كه سخن آن ها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است!
+
==جریان سقیفه بنی‌ساعده==
  
در اين وقت‌ خبر به گوش عمر رسيد از جريان اجتماع انصار در سقيفه و گفتگوى سعد بن عباده و مردم ديگر مطلع گرديد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و ديد ابوبكر در خانه رسول خداست و على علیه السلام به تجهيز رسول خدا مشغول است.
+
بعد از آنکه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به شهادت رسیدند، [[انصار]] تصمیم گرفتند تا رئیس قبیله [[خزرج]] را که [[سعد بن عباده]] نام داشت، به [[خلافت]] برسانند. به همین دلیل همه آنها در سقیفه ای که در کنار خانه سعد بود و به سقیفه بنی ساعده شهرت داشت، جمع شدند. از مهاجران هم تنها سه نفر -یعنی ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح- از این اتفاق باخبر شدند، که به همراه هم در سقیفه حاضر شدند.
  
و كسى كه خبر انصار را به اطلاع عمر رسانيد [[معن بن عدى]] (1) بود كه نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت: برخيز.
+
===مخالفان خلافت سعد بن عباده===
  
عمر گفت: من اكنون سرگرم كارى دگر هستم؟
+
*انصاری که معتقد به خلافت [[علی بن ابی طالب]] ( علیه السلام ) بودند. مانند: [[ابوایوب انصاری]]، [[سهل بن حنیف]] و ....
 +
*انصاری که از قبیله [[اوس]] بودند و به دلیل اختلافاتی که قبل از [[اسلام]] با [[خزرج]] داشتند، به هیچ عنوان نمی خواستند که افتخار خلافت پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خزرجی ها برسد.
 +
*بعضی از سران خزرج مانند بشیر بن سعد که به دلیل [[حسادت]] حاضر به خلافت سعد بن عباده نبودند.
  
معن گفت: چاره ‌اى نيست و چون عمر از جا برخاست معن گفت: گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در ميان ايشان است و آن ها به دور او مى‌ چرخند و بدو مى‌ گويند:
+
===گفت و گوهای انجام شده در سقیفه===
 +
سعد بن عباده، رئيس انصار مدينه (كه در آن اجتماع حاضر بود) به فرزندش [[قیس بن سعد]] يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بيمارى كه دارم نمى‌ توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان. بدين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌ گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌ رسانيد. وی گفت: اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دين اسلام داريد هيچ يك از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند. پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ايمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند. تا وقتى كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را بدست‌ شما سپرد و شما سخت‌ ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا بدست‌ شما وعده ‌اى را كه به پيغمبرش داده بود، عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد. آنگاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را بدست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هر كسى بدان سزاوارتر و شايسته ‌تر هستيد!
  
اميد ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آن ها (يعنى [[قبيله خزرج]]) نيز با آن ها هستند و من ترس آن را دارم كه فتنه‌ اى بر پا شود! اكنون بنگر تا چه انديشى و جريان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فكرى بكنيد كه اين گونه كه من مى‌ بينم دريچه فتنه و آشوب باز شده مگر آن كه خدا آن را مسدود كند و ببندد.
+
سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند: راى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و باايمان نيز خواهى بود.
 +
و پس از اين سخنان به گفتگو پرداختند كه اگر [[مهاجرین|مهاجرين]] از [[قريش]] آن را نپذيرفته بگويند: ماييم هجرت كنندگان در دين و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه ‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته ‌ايد؟ پاسخ آنها را چه بگوييم؟
  
عمر باشنيدن اين خبر سخت نگران شده خود را به ابوبكر رسانيد و دست او را گرفته گفت: برخيز!  
+
دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود). و ما از آنها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آنها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آنها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آنها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آنها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آنها هم براى خود اميرى داشته باشند! سعد بن عباده كه سخن آنها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است!
  
ابوبكر پرسيد: تا رسول خدا را به خاك نسپرده‌ ايم كجا برويم؟ مرا واگذار!
+
چون خبر این اجتماع به گوش [[ابوبکر]] و [[عمر بن خطاب]] رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى. ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادتین گفت: خداى عزوجل [[محمد]] را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به [[اسلام]] دعوت كرد و خدا دلها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و [[قریش|قريش]] در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد. شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آنها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرفنظر كرديد و [[مهاجران]] را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آنها ايثار نموديد و کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
  
عمر گفت: چاره‌اى نيست‌ بايد برخيزى و ما دوباره باز خواهيم گشت.
+
آنگاه [[حباب بن منذر|حُباب بن مُنذر]] از جای برخاست و خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می کنند و هیچ گردنکشی را زهره ی آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دودستگی و اختلاف بپرهیزید که اختلاف، کارتان را به تباهی و فساد خواهید کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اینان زیربار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدند چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت ما از میان خودمان فرمانروایی برمی گزینیم و آنها هم برای خودشان امیر انتخاب کنند.  
  
ابوبكر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقيفه را براى او نقل كرد سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقيفه آمده و مردانى از اشراف انصار را كه [[سعد بن عباده]] هم در حال بيمارى در ميان شان بود، مشاهده كردند.
+
در اینجا عمر از جای برخاست و گفت: هرگز چنین کار نمی شود و دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سرفرود نخواهد آورد، در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. امّا عرب حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوت و پیامبری باشد مخالفت نخواهد کرد. ما در برابر کسی که به مخالفت با ما برخیزد، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمّد را از چنگ ما بیرون می کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت بر می خیزد، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم؟ مگر آن کس که به گمراهی افتاده، یا به گناه آلوده شده یا به گرداب هلاکت افتاده باشد.
  
عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى.
+
انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت‌ به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديده‌تر از شما نيست، ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما [[بیعت]] كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت‌ يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى نوبت ‌يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت‌ باشد و ضمناً موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف‌ شود، انصارى جلوى او را مى‌ گيرد و بالعكس.
  
ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر [[شهادت]] گفت: خداى عز و جل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد، و خدا دل ها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد.
+
حُباب بار دیگر برخاست و گفت: ای گروه انصار، دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیربار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروایی سزاوارترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردند و به این آیین گرویدند. به خدا قسم چناچه بخواهید جنگ و خونریزی را از سر می گیریم.
  
شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آن ها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس  سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همان ها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرف نظر كرديد و [[مهاجران]] را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آن ها ايثار نموديد. و اكنون نيز سزاوارتريد كه جلوى شكستن اين آيين و به هم ريختگى آن را گرفته و نگذاريد كه اين كار به دست‌ شما انجام شود؟! و من اينك شما را به سوى ابى عبيده(2) و عمر دعوت مى‌ كنم (كه يكى از آن دو را به خلافت‌ برگزينيد) كه من هر دوى آن ها را براى خلافت و رهبرى پسنديده‌ام و هر دوى آن ها شايستگى آن را دارند.
+
ابوعبیده جراح خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان، نخستین کس نباشید!
  
ابو عبيده و عمر به سخن آمده گفتند: شايسته نيست كسى از تو برتر باشد و تو زير دست او باشى، تويى يار غار پيغمبر و كسى كه رسول خدا تو را مامور نماز كرد(3) و تو شايسته‌تر به امر خلافت هستى.
+
سپس بشیر بن سعد خزرجی گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر(صلی الله علیه و آله) و بردباری و خودسازی نفسمان، چیزی نخواسته ایم. پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولیّ نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است. ای مردم، بدانید که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسید و باآنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید.
 
 
انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت‌ به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديده‌تر از شما نيست، ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بيعت كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت‌ يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى و بت ‌يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت‌ باشد و ضمنا موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد، زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف‌ شود، انصارى جلوى او را مى‌ گيرد و بالعكس.
 
 
 
ابوبكر در اين جا برخاست و گفت: هنگامى كه خداى تعالى پيامبر را مبعوث فرمود براى عرب سخت‌ بود كه از آيين پدران خود دست‌ بردارند و از همين رو به مخالفت‌ با او برخاستند و او را به رنج و سختى انداختند و از اين ميان خداوند مهاجرين پيشين از اقوم او را برگزيد تا او را تصديق كرده و بدو ايمان آورند و در جنگ ها با او مواسات كرده و در برابر آزار دشمنان پايدارى كنند و از زيادى دشمن نهراسيدند، پس آن ها بودند نخستين كسى كه خداى را در زمين پرستش كرده و به رسول خدا ايمان آوردند، آن هايند نزديكان پيغمبر و عترت او و شايسته ‌ترين مردم به خلافت پس از وى و هر كس با آن ها در اين باره به ستيز و مخالفت‌ برخيزد ظالم و ستمكار است.
 
 
 
البته از مهاجرين كه بگذريم كسى همتاى شما در فضيلت نيست و براى كسى فضيلت و سابقه ‌اى در اسلام همانند فضيلت و سابقه شما وجود ندارد، پس رهبرى و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما، بدين ترتيب كه ما بدون مشورت شما كارى نكنيم و اين امتياز را تنها براى شما قائل مى‌ شويم كه هر كارى را خواستيم انجام دهيم با اطلاع و تصويب شما باشد.
 
 
 
در اين وقت‌ [[حباب بن منذر بن جموح]] (4) از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار زمام كار خود را خودتان در دست‌ بگيريد و بدانيد كه مردم همگى پشت‌ سر شما و زير چتر شما هستند. كسى را جرئت مخالفت‌ با شما نيست و جز دستور شما را نپذيرند، شماييد پناه دهندگان و يارى كنندگان (اسلام و مهاجرين) و هجرت (پيغمبر) به سوى شما انجام شده و اصحاب‌ دار ايمان (5) كه خدا در قرآن فرموده، شما هستيد.
 
 
 
به خدا سوگند خداى تعالى آشكارا پرستش نشد جز در پيش شما و در شهر و ديار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ايمان شناخته نشد جز با شمشيرهاى شما، پس متوجه باشيد كه تمام كارتان را خودتان در دست گيريد و اگر اينان حاضر به امارت شما نيستند پس براى ما اميرى باشد و براى آن ها هم اميرى! عمر در اين جا به سخن آمده گفت: هيهات (چه سخن نابجايى) هيچ گاه دو شمشير در يك غلاف نگنجد، عرب هيچ گاه زير بار فرمانروايى شما نخواهد رفت در صورتى كه پيغمبرشان از شما نيست، ولى امارت كسانى را كه نبوت در آن ها ظهور كرده و فرمانروايان از آن ها بوده مى‌ پذيرد و اين برهان روشن و حجت آشكارى است‌ براى كسى كه با ما به ستيز و نزاع برخيزد.
 
 
 
كيست كه با ما در فرمانروايى محمد و ميراث او به دشمنى برخيزد در صورتى كه ماييم نزديكان و عشيره او، مگر آن كه روى گردان از حق و متمايل به باطل باشد و يا خود را به هلاكت اندازد.
 
 
 
حباب بن منذر برخاست و گفت: اى گروه انصار به سخن اين مرد و همراهانش گوش ندهيد كه بهره شما را در خلافت‌ ببرند و اگر حاضر نيستند كه حق شما را بشناسند آن ها را از بلاد خود بيرون كنيد و خلافت را برگيريد و بر آن ها فرمانروايى كنيد كه براستى شما به خلافت‌ سزاوارتريد، زيرا كسانى كه زير بار اين آيين نمى‌ رفتند با شمشير شما تسليم شده و آن را پذيرفتند.
 
 
 
و جز اين راى و نظريه‌ اى ديگر درست نيست و راه صحيح همين است و هر كس جز اين نظر دهد بينى او را با شمشير خرد خواهم كرد.
 
 
 
در اين جا [[بشير بن سعد خزرجى]] كه ديد انصار مى‌ خواهند با [[سعد بن عباده]] بيعت كنند و خود بشير نيز با اين كه از خزرج و هم قبيله با سعد بود ولى چون از رؤساى آن ها بود و به سعد حسد مى‌ ورزيد از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار ما اگر چه داراى سابقه درخشانى (در اسلام) هستيم اما نظر ما از جهاد و اسلام چيزى جز رضاى پروردگار و اطاعت پيغمبر نبود و شايسته نيست كه ما در برابر زحمتى كه متحمل شده‌ايم بخواهيم بر مردم رياست كرده و يا پاداشى در مقابل آن در دنيا دريافت داريم، همانا محمد صلی الله علیه و آله مردى از قريش بود، و قوم و خويشان او به جانشينى او شايسته‌ ترند و پناه مى‌ برم به خدا اگر من در اين باره به نزاع با آن ها برخيزم، شما هم از خدا بترسيد و با اينان منازعه نكنيد و مخالفت ننماييد!
 
  
 
در اين وقت ابوبكر از جا برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟
 
در اين وقت ابوبكر از جا برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟
  
آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌»(6) هستى و به جاى پيغمبر [[نماز]] خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!
+
آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويیم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌» <ref>عنوانى است كه از آيه شريفه‌ «ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لاتحزن...» [[سوره توبه]]، آيه 40 گرفته‌اند و لقب بزرگى براى ابوبكر ساخته‌ اند و اشاره است‌ به اینکه ابوبكر به همراه پيغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتى كه كرد نزديك بود جان پيغمبر را هم به مخاطره بيندازد... .</ref> هستى و به جاى پيغمبر [[نماز]] خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!
 
 
همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند [[بشير بن سعد]] برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آن ها با ابوبكر بيعت نمود.
 
 
 
حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.
 
 
 
به دنبال اين ماجرا وقتى [[طايفه اوس]] مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، [[اسيد بن حضير]] نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آن ها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد، با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.
 
 
 
در اين وقت‌ سعد بن عباده را كه بيمار بود از آن جا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابوبكر بيعت نكرد و پس از آن نيز بيعت ننمود. عمر تصميم داشت او را به اكراه وادار به بيعت كند ولى دوستانش بدو گفتند از اين كار صرف نظر كند زيرا سعد بيعت نكند تا كشته شود، او نيز كشته نشود جز آن كه خاندانش كشته شوند و خاندان او كشته نشوند جز آن كه قبيله خزرج كشته شوند و اگر قبيله خزرج به جنگ كشيده شوند قبيله اوس نيز با آن ها همراهى خواهند كرد. و سعد در نمازها و جماعت هاى ايشان حاضر نمى‌ شد و به قضاوت و احكام ايشان اعتنا نمى‌ كرد. اگر يارانى داشت‌ با آن ها جنگ مى‌ كرد و پيوسته در همين حال بود تا آن كه ابوبكر از دنيا رفت.
 
 
 
سپس روزى عمر را در زمان خلافتش ديدار كرد و او سوار بر اسبى بود و عمر بر شترى سوار بود، عمر گفت: هيهات اى سعد، سعد نيز گفت: هيهات اى عمر، عمر گفت: تو همانى كه هستى؟
 
 
 
گفت: آرى من همانم كه هستم!
 
 
 
سپس گفت: اى عمر به خدا سوگند من هيچ مجاورى را از جوار امن تو مبغوض تر ندارم (و چيزى بر من ناگوارتر از زندگى در كنار تو نيست)؟
 
 
 
عمر گفت: كسى كه مجاورت با كسى را خوش ندارد از آن جا به جاى ديگر مى‌ رود؟
 
 
 
سعد گفت: اميدوارم به همين زودى از مجاورت تو و ياران تو به مجاورت ديگرى كه محبوب من است، منتقل گردم!
 
  
پس از اين ماجرا طولى نكشيد كه به سوى شام روان گرديد در حوران از دنيا رفت (7) و با ابوبكر و عمر و كس ديگرى نيز بيعت نكرد.
+
همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آنها با ابوبكر بيعت نمود.
  
به دنبال اين ماجرا بيعت مردم با ابوبكر بسيار شد و بيشتر مسلمانان در آن روز با ابوبكر بيعت كردند. [[بنى هاشم]] كه از جمله آن ها [[زبير]] بود در خانه على بن ابي طالب اجتماع كردند و زبير خود را از بنى هاشم به ‌شمار مى‌ آورد و على فرمود:
+
حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز [[حسد]] و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.
  
زبير پيوسته از ما بود تا وقتى كه پسرانش بزرگ شدند او را از ما جدا كردند. [[بنى اميه]] در خانه [[عثمان بن عفان]] اجتماع كردند و [[بنى زهره]] (تيره ‌اى از قريش) به سوى سعد و عبدالرحمن رفتند تا اين كه عمر و ابوعبيده به نزد آن ها آمده و بر آن ها نهيب زده كه چرا از بيعت‌ با ابوبكر كنار كشيديد؟ برخيزيد و با او بيعت كنيد كه مردم و انصار و همه با او بيعت كرده‌اند.  
+
به دنبال اين ماجرا وقتى طايفه [[اوس]] مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، [[اسيد بن حضير]] نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آنها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.<ref> شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص5-10 (نقل ترجمه از زندگانى امير المؤمنين عليه السلام، رسولی محلاتی، ص 197). </ref>
  
پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبدالرحمن و همراهان شان بيامدند و با ابوبكر بيعت كردند، عمر با جمعى از كارگردانان كه از جمله آن ها اسيد بن حضير و سلمه بود، به سوى خانه فاطمه آمدند و به آن ها (يعنى على علیه السلام و بنى هاشم) گفتند:
+
===[[ نقش قبیله اسلم در گرفتن بیعت برای ابوبکر ]]===
 +
[[ابن ابی الحدید|ابن ابى الحدید معتزلى]] از [[براء بن عازب]] -یکى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله- نقل کرده که پس از سقیفه، عمر و ابو عبیده، گروهی (چماق به دست) را دیدم که حالت حمله و تهاجم بخود گرفته و به هر کس مى‌رسیدند وى را کتک مى‌زدند و به زور دست او را گرفته، بعنوان بیعت، چه بخواهد و چه نخواهد، بر روى دست ابوبکر مى‌کشیدند.<ref> شرح نهج البلاغ ابن أبی الحدید، ج 1، ص 219. </ref>
  
برخيزيد و بيعت كنيد، آن ها از رفتن خوددارى و امتناع نمودند و زبير با شمشير خود به سوى آن ها بيرون آمد. عمر گفت: شما حريص (يا ديوانه) هستيد و در اين وقت‌ [[سلمة بن اسلم]] پريد و شمشير را از دست زبير گرفت و بر ديوار زد.
+
و [[محمد بن جریر طبری]] می نویسد: تمام کوچه و خیابانهاى مدینه از قبیله اسلم مملوّ گردیده و از هر سو براى بیعت با ابوبکر ازدحام کردند.<ref> تاریخ طبری، ج 2 ص 44 </ref> و وقتى چشم عمر به قبیله اسلم افتاد، فریاد برآورد که: دیگر پیروزى ما قطعى شد.<ref> تاریخ الطبرى، ج 2، ص 458؛ الشافى فی الامامة، ج 3، ص 190؛ سفینة النجاة، سرابی تنکابنى، ص 68؛ بحارالأنوار، ج 28، ص 335. </ref>
  
سپس زبير و على و ديگر افرادى را كه از بنى هاشم در آن جا گرد آمده بودند، به همراه خود بردند و على علیه السلام مى‌ گفت: «انا عبدالله و اخو رسول الله صلی الله علیه و آله» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و هم چنان آن ها را بياوردند تا به نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: بيعت كن!
+
==احتجاج حضرت علی با بیعت کنندگان==
 +
در منابع تاریخی آمده است [[حضرت علی]] (علیه السلام)، شب هنگام [[حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها|حضرت زهرا]] (سلام الله علیها) را بر چهارپایی می نشاند و به در خانه های [[انصار]] می برد و از آنان می خواست تا وی را در بازپس گیری حقش یاری دهند. امّا انصار در پاسخ می گفتند: ای دختر پیامبر، ما با ابوبکر بیعت کرده ایم و کار از کار گذشته است. اگر پسر عمویت، برای به دست گرفتن زمام خلافت، بر ابوبکر پیشی گرفته بود، البتّه ما ابوبکر را نمی پذیرفتیم. علی (ع) در پاسخ آنان می فرمود: «آیا انتظار داشتید من جنازه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بدون [[غسل]] و [[کفن]]، در خانه اش رها می کردم و برای به دست گرفتن خلافت و جانشینی او با مردم درگیر می شدم؟!»<ref> شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 28؛ الامامة و السیاسة، ج 1 ص 12. </ref>
  
على علیه السلام فرمود: من از شما به خلافت‌ سزاوارترم من با شما بيعت نخواهم كرد و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد و با قرابت نزديكى با رسول خدا با آن ها احتجاج كرديد و به آن ها گفتيد: چون ما به پيغمبر نزديك تريم و از اقرباى او هستيم به خلافت‌ سزاوارتر از شما هستيم؟ و آن ها نيز روى همين پايه و اساس پيشوايى و امامت را به شما دادند، من نيز به همان امتياز و خصوصيت كه شما بر انصار احتجاج كرده‌ايد با شما احتجاج مى ‌كنم (يعنى همان قرابت و نزديكى با رسول خدا) پس اگر از خدا مى‌ ترسيد با ما از در انصاف در آييد و همان را كه انصار براى شما پذيرفتند شما نيز براى ما بپذيريد، و گرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌ايد.
+
==برخورد دستگاه خلافت با مخالفان==
 +
===کشتن سعد بن عباده===
 +
پس از آنکه سعد بن عباده رئیس خزرجیان با [[ابوبکر]] بیعت نکرد به [[شام]] رفت، عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله ای که می توانی به کارگیر، اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیر بار بیعت نرفت، با یاری خدا او را بکش! آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد، و بی درنگ، موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که بیعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت  با مردی از [[قریش]] بیعت نمی کنم. فرستاده او را به مرگ تهدید کرد و گفت: اگر بیعت نکنی تو را می کشم. سعد جواب داد: حتی اگر قصد جانم را بکنی. فرستاده گفت: مگر تو از هماهنگی با این امّت بیرونی؟ سعد گفت: در موضوع بیعت آری؛ حساب من از دیگران جداست. فرستاده عمر، با شنیدن پاسخ قطعی سعد، تیری به قلب سعد زد که رگ حیاتش را از هم گسیخت.<ref> انساب الاشراف، بلاذری، ج 1 ص 598؛ عقد الفرید، ابن عبد ربه، ج3 ص 64-65. </ref>
  
عمر گفت: تو را رها نمى‌ كنيم تا اين كه بيعت كنى!
+
===تطمیع عباس بن عبدالمطلب===
 +
[[ابوبکر]] به همراه شورایی متشکل از [[عمر بن خطاب]]، ابوعبیده جرّاح و [[مغیرة بن شعبه]] به خانه [[عباس بن عبدالمطلب]]، عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتند.
 +
ابوبکر گفت: خدا پیامبر را فرستاد که نبی و ولی مؤمنان بود، و در میانشان بود تا خدا آخرت را برای او پسندید؛ او هم، پس از خود، کسی را تعیین نکرد! کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزیدند؛ و من از کسی جز خدا نمی ترسم که سستی در کار داشته باشم. آنها که با من بیعت نکردند با عموم مسلمانان مخالفت می کنند و به شما پناه می برند. شما، یا با همه مردم همراه شوید و بعیت کنید، یا اگر همراه نمی شوید کاری کنید که آنها با ما نجنگند. (این سخن ابوبکر، خود دلیل آن است که همه اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله) بیعت نکرده بودند.) می خواهیم از کار حکومت، سهمی هم به شما بدهیم که بعد از شما برای بازماندگانت نیز باشد! مردم گرچه منزلت شما را دیدند که عموی پیامبری و منزلت [[امام علی|علی]] را هم دیدند، ولی این امر را از شما گرداندند. با این حال، ما به شما نصیب می دهیم. [[بنی هاشم]] آرام باشید، که رسول خدا از ما و شماست.
  
على علیه السلام فرمود: اى عمر شيرى را بدوش كه نصف آن از آن تو باشد، (8) امروز تو كار او را محكم كن كه فردا وى آن را به تو بازگرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمى‌ پذيرم و با او بيعت نخواهم كرد!
+
سپس عمر، با لحنی تهدید آمیز گفت: ما بدین خاطر به نزد شما نیامدیم که نیازمند شما بودیم؛ آمدیم چون خوش نداشتیم در کاری که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند طعن و مخالفتی از طرف شما بشود و در نتیجه، زیان و گرفتاری به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشید.
  
ابوبكر گفت: اگر بيعت نمى‌ كنى تو را مجبور نمى‌ كنم.
+
آنگاه عباس گفت: اگر تو این امر حکومت را به نام پیامبر (صلی الله علیه و آله) گرفته ای، پس در واقع حق ما را گرفته ای - زیرا که ما خویشاوند پیامبریم و نسبت به او اولی از توییم-. و اگر آن را به این سبب گرفته ای که از جمله مؤمنان به پیامبری، ما هم از جمله مؤمنان بودیم. با این حال، در کاری که تو در آن پیش قدم شدی، ما قدم نگذاردیم و در آن مداخله نکردیم و پیوسته به کار تو معترضیم. امّا درباره این که گفتی اگر با تو بیعت کنم سهمی به من وامی گذاری؛ اگر آنچه را که می دهی مال مؤمنان است و حق ایشان است، تو چنین حقّی نداری. زیرا که تو نمی توانی حق دیگران را از پیش خود بذل و بخشش کنی. و اگر حق ماست، باید تمام آن را بدهی. و امّا این که گفتی پیامبر از ما و شماست؛ همانا پیامبر(صلی الله علیه و آله) از درختی است که ما شاخه های آن هستیم و شما همسایه آن هستید. و امّا تو ای عمر، که گفتی از مخالفت مردم با ما می ترسی؛ پس این مخالفت امری است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سرزده است.<ref> تاریخ یعقوبی، ج 2 ص 103؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ص 13 و 74؛ امامة السیاسة، ج 1 ص 14. </ref>
  
ابوعبيده گفت: اى ابا الحسن تو اكنون جوانى و اين ها سالمندان قوم تو و قريش هستند و تجربه و كارآزمودگى كه آن ها دارند تو ندارى و ابوبكر از تو براى اين كار نيرومندتر و تحملش بيشتر است، تو اينك آن را بدو واگذار كن و رضايت‌ بده و اگر زنده ماندى تو بر اين كار شايسته هستى و از نظر فضيلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستى!
+
===[[هجوم به خانه حضرت زهرا سلام الله علیها|هجوم به خانه حضرت فاطمه برای شکستن تحصن مخالفان]]===
 +
[[عمر بن خطاب]] می گوید: پس از این که خداوند، پیامبرش را به سوی خود فرا خواند، از گزارش هایی که به ما رسید یکی این بود که [[امام علی|علی]] و [[زبیر بن عوام|زبیر]] و همراهانشان از ما بریده اند و در مقام مخالفت با ما، در خانه [[حضرت فاطمه]] گرد آمدند.
  
على علیه السلام فرمود: اى مهاجران خداى را در نظر داشته باشيد و حق حاكميت محمد را از خانه و بيت او به خانه و بيت‌ خود منتقل نكنيد و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازيد. به خدا سوگند اى گروه مهاجرين كه ما خاندان شايسته‌ تريم به خلافت از شما و آيا قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و آگاه به سنت رسول خدا و كسى كه بتواند اين بار را به سر منزل مقصود برساند در ما نيست، به خدا سوگند چنين كسى در ماست، از هواى نفس پيروى نكنيد كه از حق دور خواهيد شد.
+
مورخان، در شمار کسانی که از بیعت با [[ابوبکر]] سر باز زدند و همراه علی و زبیر در خانه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بست نشستند، اشخاص زیر را نام برده اند: [[  عباس بن عبدالمطلب ]] ، عُتَبَة بن ابی لَهَب، [[سلمان فارسی]]، [[ابوذر غفاری]]، [[عمار بن یاسر]]، [[مقداد بن اسود كندي| مقداد بن اَسود]]، [[براء بن عازب]] ، [[ابی بن کعب|اُبیّ بن کَعب]]، و گروه دیگری از [[بنی هاشم]] و [[مهاجران]] و [[انصار]]. <ref> مسند احمد، ج 1 ص 55؛ تاریخ طبری، ج 2 ص 466؛ کامل ابن اثیر، ج 2 ص 124؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1 ص 123؛ تاریخ الخفا، سیوطی، ص 45؛ سیره ابن هشام، ج4 ص 338. </ref>
  
[[بشير بن سعد]] گفت: اگر انصار اين سخن را قبل از بيعت‌ با ابوبكر از تو شنيده بودند هيچ كس با تو مخالفت نمى‌ كرد ولى چه مى‌ شود كرد كه اين ها بيعت كرده‌اند. على علیه السلام كه چنان ديد به خانه بازگشت و هم چنان در خانه ماند تا فاطمه از دنيا رفت و آن گاه بيعت كرد. (9)
+
سپس ابوبکر به عمر دستور داد که به خانه حضرت فاطمه رود و آنان را از آنجا بیرون کند و اجتماعاتشان را پراکنده سازد و اگر مقاومت کردند با آنها بجنگد. از جمله کسانی که به فرمان ابوبکر به خانه فاطمه (سلام الله علیها) حمله کردند: عمر بن خطاب، [[خالد بن ولید]]، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن قیس بن شماس ، زیاد بن لبید، محمد بن مسلمه، [[زید بن ثابت]]، [[اسید بن حضیر]] و ... <ref> تاریخ طبری، ج 2 ص 443-444. </ref>.
  
 +
عمر، در اجرای فرمان ابوبکر، رو به خانه فاطمه (سلام الله علیها) نهاد، در حالی که شعله ای از آتش در دست گرفته بود و تصمیم داشت که با آن، خانه را به آتش بکشد.<ref> العقد الفرید، ابن عبدربه، ج 3 ص 64؛ تاریخ ابوالفداء، ج 1 ص 156. </ref> عمر آمد و علی (علیه السلام) و دیگر کسانی را که در خانه وی بوند صدا کرد که بیرون بیایند، ولی قبول نکردند. عمر گفت: قسم به خدایی که جانم در دستم اوست بیرون می آئید یا خانه را با هر که در آن هست آتش می زنم؟ به عمر گفتند: فاطمه در خانه است. گفت: باشد، خانه را آتش می زنم.<ref> الامامة و السیاسة، دینوری، ج1 ص 12.  </ref> عمر به حضرت زهرا گفت: هیچ کس نزد پدرت محبوب تر از تو نبود، ولکن این مرا منع نمی کند، چنانکه این گروه نزد تو جمع شوند که فرمان دهم خانه را بر تو آتش زنند.<ref> کنزالعمّال، متقی هندی، ج 3 ص. </ref>
  
== پى ‌نوشت‌ ==
+
سپس [[زبیر]] شمشیر کشیده و به مقابله او شتافت، ولی پایش لغزید و شمشیر از دستش بر زمین افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگیر کردند.<ref> تاریخ طبری، ج2 ص443و444و446؛الریاض النضره، ج 1 ص 167؛ تاریخ الخمیس، ج 1 ص 188؛ کنزالعمال، ج 3 ص 128. </ref> سپس به خانه ریختند و تحصن کنندگان را به زور به مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنند. پس همه به با ابوبکر بیعت کردند به جز علی (علیه السلام).<ref> الامامة و السیاسة، ج 1 ص 12؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2 ص 21. </ref> زیرا حضرت فاطمه (سلام الله علیها) از خانه اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمان گفت: از خانه ام بیرون می روید، یا که به خدا قسم، سرم را برهنه می کنم و به خدا شکایت می برم. با شنیدن این تهدید، مهاجمان و دیگرانی که در خانه بودند بیرون رفتند و آنجا را ترک کردند.<ref> تاریخ یعقوبی، ج2 ص 105.</ref>
  
 +
پس از آنکه در هجوم اول، دستگاه خلافت موفق شد تحصن یاران حضرت علی (علیه السلام) و مخالفان خود را بشکند، با این وجود نتوانستند از حضرت علی و بنی هاشم بیعت بگیرند. به همین دلیل بار دیگر به خانه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمله کردند و این بار با آتش زدن در خانه حضرت و ضرب و جرح ایشان که موجب به شهادت رسیدن فرزند ایشان محسن شد، حضرت علی (علیه السلام) را به زور به مسجد بردند.<ref> نقل های اهل سنت در مورد هجوم اصلی، مندرج در کتاب «دراسة و تحلیل حول الهجوم علی بیت فاطمه(سلام الله علیها)» در شماره های: 6-7-8-9-10-13-14-15-23-34-37-42-47-58 می باشد. </ref>
  
(1). معن بن عدى از انصار [[مدينه]] بود كه در عقبه - هنگام بيعت فرستادگان مدينه در مكه - حاضر بود و مردى ساده ‌دل و با ايمان بود. ولى چون از قبيله اوس و از [[بنى عمرو بن عوف]] بود و [[سعد بن عباده]] رئيس خزرج بود و ميان اين دو قبيله اختلاف و حسادت وجود داشت، و در صفحات آينده خواهيم خواند كه يكى از انگيزه‌ هاى بيعت انصار با ابوبكر همين اختلاف و حسادت ميان اين دو قبيله بود. از اين رو معن بن عدى خود را به [[عمر]] رسانده و ماجرا را به اطلاع او رسانيد. براى اطلاع بيشتر از نسب معن بن عدى و بيعت اوسيان و خزرجيان در عقبه به سيره ابن هشام، ج ص 454 به بعد مراجعه كنيد.
+
چون فاطمه (سلام الله علیها) دید که با علی (علیه السلام) و زبیر چه کردند، بر در حجره خود ایستاد و رو به ابوبکر کرد و گفت: «ای ابوبکر! چه زود در مقام نیرنگ با خانواده پیامبر خدا برآمدید! به خدا قسم که تا زنده ام با عمر سخن نخواهم گفت.»<ref> شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2 ص 134 و ج 6 ص 286. </ref>
  
(2). معلوم مى‌ شود ابوعبيده جراح نيز كه از مهاجرين است‌ باخبر شده و خود را بدان جا رسانده بود و يا روى توطئه و نقشه قبلى خبرش كرده بودند.
+
===برخورد دستگاه خلافت با امام علی===
 +
زمانی که [[امام علی]] (علیه السلام) را به اجبار به مسجد می بردند تا با ابوبکر بیعت کند، حضرت می فرمود: «اَنَا عَبدُاللهِ وَ اَخُو رَسُولِ الله (صلی الله علیه و آله)» یعنی: من بنده خدا و برادر پیامبر خدایم. سپس حضرت را نزد ابوبکر بردند و به او پیشنهاد کردند که با وی بیعت کند. آن حضرت در پاسخ فرمود:
  
(3). اين متن تاريخ است كه ما ترجمه كرديم و گرنه اصل موضوع ثابت نشده و شايد در جاى ديگر تفصيلا روى آن بحث‌ شود. به طور اجمال بايد گفت: خبر مزبور به گونه‌ هاى مختلفى نقل شده كه با هم متفاوت و موجب ترديد در اصل آن مى‌ گردد، گذشته بر اين كه سند آن بيشتر به [[عايشه]] مى‌ رسد كه خود موجب اتهام در صحت آن و ترديد خواهد بود. براى اطلاع بيشتر در اين باره مى‌ توانيد به [[بحارالانوار]]، ج 8، صص 35 - 28 مراجعه نماييد. كه تازه بر فرض ثبوت نيز دليلى بر خلافت نمى‌ باشد.
+
من به حکومت و فرمانروایی از شما سزاوارترم. پس، با شما بیعت نمی کنم؛ این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را، به استناد خویشاوندیتان با پیامبر(صلی الله علیه و آله)، از [[انصار]] گرفتید؛ آنان هم زمام حکومت را به آن دلیل در اختیار شما نهادند. من نیز همان دلیل شما در برابر انصار را برای خودتان می آورم. پس، اگر از هوای نفستان پیروی نمی کنید و از خدا می ترسید، درباره ما [[اهل بیت]] به [[انصاف]] رفتار کنید و حق ما را در حکومت و زمامداری - همان طور که انصار به شما حق دادند- به رسمیت بشناسید؛ و اگر نه، وبال این ستم که دانسته بر ما روا داشته اید بر خودتان است.
  
(4). [[حباب بن منذر بن جموح]] از قبيله خزرج و طرفدار سعد بن عباده و خزرجيان بود.
+
عمر گفت: آزاد نمی شوی مگر این که بیعت کنی. علی (علیه السلام) پاسخ داد: «ای عمر شیری را می دوشی که نیمی از آن، سهم تو خواهد بود. اساس حکومت ابوبکر را امروز محکم گردان تا فردا به تو بسپارد. به خدا قسم نه سخن تو را می پذیرم و نه از او پیروی می کنم.»
  
(5). اشاره به آيه شريفه‌ «و الذين تبوؤ الدار و الايمان...» [[سوره حشر]] آيه 9 مى‌ باشد كه در مدح انصار نازل شده.
+
ابوبکر نیز گفت: اگر با من بیعت نکنی، تو را مجبور به آن نمی کنم.» ابوعبیده جراح نیز چنین ادامه داد: «ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیرمردانی از خویشاوندان قریشی تو! تو، نه تجربه ایشان را داری و نه آشنایی و تسلّط آنان را بر امور. من ابوبکر را، برای به عهده گرفتن امری چنین مهّم، از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر می بینم. پس تو هم با او بیعت کن و کار حکومت را به او واگذار، اگر بمانی و عمری دراز یابی، برای احراز این مقام، هم از نظر فضل و هم از لحاظ خویشاوندیت با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و هم از جهت پیشقدمی ات در [[اسلام]] و کوشش هایت در راه استواری دین، از همگان شایسته تر خواهی بود.
  
(6). عنوانى است كه از آيه شريفه‌ «ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن...» [[سوره توبه]]، آيه 40، گرفته‌اند و لقب بزرگى براى ابوبكر ساخته‌ اند و اشاره است‌ به داستان [[ليلة المبيت]] كه على علیه السلام در بستر پيغمبر خدا خوابيد و ابوبكر به همراه پيغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتى كه كرد نزديك بود جان پيغمبر را هم به مخاطره بيندازد... تا به آخر آن چه در شرح زندگانى پيغمبر اسلام قلمى گرديد ص 225 و پيش از اين به طور اجمال ذكر شد.
+
علی (علیه السلام) فرمود: ای گروه [[مهاجران]]، خدای را در نظر گیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه محمد (صلی الله علیه و آله) به خانه ها و قبیله های خود مبرید و خانواده اش را از مقام و منزلتی که در میان مردم دارند بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله) ـ مادام که در میان ما خواننده [[قرآن]] و دانا به امور دین و آشنا به [[سنت]] پیامبر و آگاه به امور رعیّت وجود داشته باشدـ برای به دست گرفتن زمام امور این امّت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانه ها در ما جمع است. پس از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.
  
(7). و در علت مرگ او گويند: هنگامى كه در اطراف شام بود و مى‌ خواست از روستايى ديگر برود در بيابان در كنار چاهى تيرى آمد و بدو خورد و همان سبب مرگ او گرديد و جنازه ‌اش در چاه افتاد و بعدا صدايى از چاه شنيدند كه مى‌ گويد: نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده فرميناه بس همين فلم نخط فؤاده. (ما بوديم كه سعد بن عباده سيد خزرج را كشتيم و با دو تير كه به او زديم و به هدف كه همان قلب او بود، اصابت كرد) و گفتند كه گوينده آن جنيان بودند، يعنى قاتل سعد جنيان بوده‌اند. ولى از آن جا كه حقيقت را نمى‌ شود براى هميشه كتمان كرد، [[ابن ابى الحديد]] آن را در زمره طعن هايى كه بر [[ابوبكر]] گرفته ‌اند آورده. مى‌ نويسد: «طعن سيزدهم‌» اين كه گفته‌اند: ابوبكر به [[خالد بن وليد]] كه در شام بود نامه نوشت و او را مامور كرد تا سعد بن عباده را به قتل برساند و او نيز با شخص ديگرى كمين كرده و شبانه او را با تيرى كه به سويش پرتاب كردند، به قتل رساندند و شخصى كه همراه خالد بود آن شعر را خواند و سپس شعر را نقل كرده و مى‌ گويد: كسى از مؤمن الطاق پرسيد: چه چيز مانع على شد كه به مخاصمه با ابوبكر برخيزد؟ وى پاسخ داد: على علیه السلام ترسيد كه جنيان او را هم بكشند! ابن ابى الحديد آن گاه گويد: اما من اعتقاد دارم كه نه جنيان او را كشته ‌اند و نه اين كه اين شعر شعر جنيان است و هيچ ترديدى ندارم كه بشر او را به قتل رسانده و اين شعر بشر است، ولى اين كه ابوبكر خالد را مامور اين كار كرده باشد، پيش من ثابت نشده و هيچ بعيد نمى‌ دانم كه خالد براى راضى كردن ابوبكر پيش خود اين كار را كرده باشد. و يا آن كه ابوبكر امر كرده ولى بعد از آن حاشا كرده! و در اين صورت نيز گناه به گردن خالد است و ابوبكر از اين گناه مبراست، و از خالد اين گونه كارها بعيد نيست. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 190. و استاد [[عبدالفتاح عبدالمقصود]]، دانشمند معاصر اهل سنت، در كتاب خود امام على علیه السلام در مورد اين داستان پس از نقل بيعت نكردن سعد و رفتن او به [[شام]] مى‌ گويد: ولى نظر عمر همان بود كه بود او همه خطر را از بزرگ خزرج، سعد بن عباده مى‌ دانست و مى ‌ديد تا اين مرد زنده است‌ خطر هست،... تا ساعتى رسيد كه شيخ خزرج باروبنه خود را بست و براى هجرت به سوى شام، شهر و وطن خود را پشت ‌سر گذارد، ديگر نمى‌ دانيم كه آيا از سر پنجه قهر حكومت ترسيد و هجرت گزيد يا ماندن در سرزمين و ميان قبيله‌اى كه بيگانه را گزيدند و او را پشت ‌سر گذاردند براى خود سخت و ناگوار مى‌ ديد،... آن چه از خبر سعد مى‌ دانيم همين است كه پس از چند روز ديگر خبرهاى مختلفى از او رسيد كه رفع خطر و نابودى او را مى‌ رساند... داستان هاى ناپديد شدن و ناگهان كشته شدن اشخاص هميشه از زبان عرب شنيدنى بود، چون اين گونه پيشامدها را با پيرايه و آب و تاب نقل مى‌ كردند و بيشتر آن قابل قبول نبود!... آن داستانى كه در اين باره به گوش ها مى‌ رسد اين گونه بود كه در همان روزهايى كه سعد از چشم ها ناپديد شد، چند شب پى در پى در نواحى شام شنيده مى‌ شد كه گوينده ناپيدايى از ميان تاريكى بانگ مى‌ زد: قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده × و رميناه بهمين و لم يخطا فؤاده. «ما كشتيم بزرگ خزرج سعد بن عباده را، او را هدف دو تير ساختيم كه هر دو به قلبش رسيد». داستان سرايان مى‌ گفتند اين شعر را جنيانى كه سعد را كشتند مى‌ سرودند!... چون صبح گاه سعد را در خانه خود نيافتند به جستجويش برخاستند. پس از سه روز دنبال همان سمت آواى جنيان را گرفتند تا پيكر سبز شده و زخم خورده‌اش را در ميان چاهى در آن ناحيه يافتند. بعضى از مردم احمق كوتاه نظر گفتند: اين همان كار جن است! مردم ديگرى كه به راز مطلب آشنا بودند يا گمان مى‌ رفت آشنا باشند، گفتند: خالد بن وليد باهمدستى رفيقى كه داشت، شبانه در كمينش نشست و او را با زخم سر نيزه از پاى درآورد و در ميان چاهش افكند... گفته شد: پس آن آواى جن كه شنيده مى ‌شد چه بود؟ گفتند: آن آواز رفيق خالد بود كه اين بانگ را نيمه شب در مى‌ انداخت تا مردم ساده و احمق چنين توهم كنند. ديگرى گفت: خالد بن وليد به دستور ابابكر او را كشت ما نمى‌ توانيم اين جنايت را به گردن خليفه اول گذاريم زيرا بااخلاق او سازگار نبود. و نمى‌ توانيم خالد را از اين جنايت تبرئه كنيم چون بااخلاق او سازگار بود؟ و دست و دامن اين سپه دار جسور از اين گونه جنايت و آلودگى چندان پاك نبود!... عذر او هم در اين كار حفظ وحدت مسلمانان بود كه مبادا در ميان [[حجاز]] و مدعى خلافت در شام پراكنده شوند، زيرا احتمال اين مى‌ رفت كه كوچ كردن سعد به سوى شام براى به دست آوردن چيزى باشد كه در مدينه از دستش رفته بود، قرينه ديگر اين است كه خالد در رشته‌ هاى نسبى از زاده خطاب دور نبود... باشد كه آن چه عمر مى‌ خواست و دستور داد و نشد، خالد در شام انجام داده باشد!...، امام على، ج 8، صص 272-271. و روى اين نقل ها معلوم مى‌ شود سعد در زمان ابوبكر به شام رفته نه در زمان عمر، چنان كه نقل صحيح نيز همين است و يا دستور از طرف عمر صادر شده نه از طرف ابوبكر، چنان كه صاحب [[روضة الصفاء]] گويد: سعد با ابوبكر بيعت نكرد و از مدينه به شام رفت، و پس از مدتى به تحريك بعضى از بزرگان در شام به قتل رسيد و [[بلاذرى]] در تاريخ خود گويد: [[عمر بن خطاب]] به [[خالد بن وليد]] و [[محمد بن سلمه انصارى]] دستور داد خالد را به قتل رسانند و آن دو نيز سعد را با تيرهايى كه به سوى او پرتاب كردند به قتل رساندند و اين شعر را بر زبان ها انداختند. احقاق الحق، ج 2، ص 345. و اين دو شعر نيز جالب است كه برخى گفته‌اند: يقولون سعد شقت الجن بطنه الا ربما حققت امرك بالغدر و ما ذنب سعد انه بال قائما و لكن سعدا لم يبايع ابابكر.
+
بشیر بن سعد، با شنیدن سخنان امام (علیه السلام)، رو به آن حضرت کرد و گفت : اگر انصار، پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمی کردند؛ امّا چه می توان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کردند و کار از کار گذشته است.
  
(8). در فارسى مثلى بدون مضمون است كه... از اين نمد كلاهى نصيب تو گردد.
+
باری، علی (علیه السلام) در آن وقت -تا زمانی که [[حضرت زهرا]] (سلام الله علیها) زنده بود- بیعت نکرد و به خانه خود بازگشت.<ref> شرح نهج ابلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 285 </ref> و پس از آن به دلیل خط [[ارتداد|مرتدین]] و فشارهای اجتماعی با ابوبکر بیعت کرد.<ref> تاریخ طبری، ج2ص 448؛ صحیح بخاری، کتاب المغازی باب غزوه خیبر ج3 ص 38؛ صحیح مسلم، ج 1 ص 72 و ج5 ص 153؛ تاریخ ابن کثیر، ج5 ص 285-286؛ اسدالغابه، ج3 ص 222. </ref>
  
(9). شرح نهج البلاغه، [[ابن ابى الحديد]]، ج 2، صص 5-4.
+
پس از این واقعه مسلمانان به دو گروه تقسیم شدند: گروهی که [[ابوبکر]] را به عنوان خلیفه مسلمین پذیرفتند (این گروه بعدها «[[اهل سنت]]» نامیده شدند)؛ و گروهی که با استناد به سخنان پیامبر، [[امام علی علیه السلام|علی بن ابی طالب]] علیه‌السلام را [[امام]] خویش قرار دادند که «شیعه علی» و به اختصار [[شیعه]] نامیده شدند.
 +
==پانویس==
 +
{{پانویس}}
 +
==منابع==
 +
*سقیفه، سيد مرتضی عسکری.
 +
*آخرین نماز پیغمبر، سید مرتضی عسکری.
 +
*عبدلله بن سبا، سید مرتضی عسکری.
 +
*درسنامه‌های فاطمیّه ج1، علی لبّاف.
 +
*خصائص الأئمة عليهم‌السلام، سید رضی.
 +
*زندگانى اميرالمؤمنين عليه‌السلام، رسولی محلاتی.
 +
{{شناختنامه امام علی (ع)}}
 +
[[رده:تاریخ اسلام]][[رده:تاریخ صدر اسلام]]
 +
[[رده:امام علی علیه السلام از وفات پیامبر تا خلافت]]
 +
[[رده:خلفای نخستین]]
 +
{{سنجش کیفی
 +
|سنجش=شده
 +
|شناسه= خوب
 +
|عنوان بندی مناسب= خوب
 +
|کفایت منابع و پی نوشت ها= خوب
 +
|رعایت سطح مخاطب عام= خوب
 +
|رعایت ادبیات دانشنامه ای= خوب
 +
|جامعیت= خوب
 +
|رعایت اختصار= خوب
 +
|سیر منطقی= خوب
 +
|کیفیت پژوهش= خوب
 +
|رده= دارد
 +
}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۲۴

«سقیفه بنی‌ساعده» سایبانی در نزدیکی مسجد النبی متعلق به طایفه بنی‌ساعده بود. پس از رحلت پیامبر اسلام در سال ۱۱ قمری، عده‌ای از مسلمانان در حالی که امام علی علیه‌السلام و برخی دیگر از صحابه مشغول تدارک مراسم تدفین وی بودند، در این محل جمع شدند و با وجود اینکه پیامبر صلی الله علیه وآله به دفعات متعدد و در مناسبت‌های مختلف مانند غدیر خم، علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام را به عنوان خلیفه پس از خویش اعلام کرده بود، بر سر خلافت و جانشینی پیامبر به نزاع پرداختند و در نهایت ابوبکر را به عنوان خلیفه تعیین کردند. امام علی علیه‌السلام در ابتدا با بیعت‌کنندگان در این موضوع احتجاج نمود، اما بعدا ناچار شد با ابوبکر بیعت نموده و برای مصلحت اسلام، سکوت و خانه‌نشینی اختیار کند.

برنامه‌ریزی قبلی برای غصب خلافت

برخی از اتفاقاتی که نزدیک به رحلت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) به وقوع پیوست نشان می دهد که گروهی در حال برنامه ریزی برای تصرف خلافت بعد از پیامبر اکرم بودند:

تخلف از سپاه اسامه

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه های آخر عمر خود، تصمیم گرفتند که سپاهی به منطقه موته بفرستند. به همین دلیل به تمام بزرگان مهاجرین و انصار دستور دادند تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامة بن ‌زيد به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان برای نرفتن به همراه سپاه فرمودند: «لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه»؛ هرکس که از رفتن به همراه سپاه اسامه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند. [۱]

ابن حجر عسقلانی (م، 852 ق) در شرحش بر صحیح بخاری تصریح می کند که شخصيت‌های بزرگ مهاجرين و انصار همچون ابوبکر، عمر بن خطاب، ابوعبیده جراح، سعد، سعيد و قتاده و همه بودند. و می گوید اينها در رابطه با فرماندهي أسامه اشكال تراشي كردند. [۲]

اما علی رغم تاکید پیامبر بر شتاب در حرکت سپاه اسامه، آنان نه‌تنها در زمان حیات رسول خدا حرکت نکردند، بلکه تا یک ماه پس از رحلت آن حضرت نیز سستی نشان دادند.

شیخ مفید داستان تخلف ابوبکر و عمر از سپاه اسامه را چنین نقل می‌کند: «پیامبر دستور داده بود، ابوبکر و عمر به سپاه اسامه ملحق شوند ولی از تخلف و سرپیچی آن‌ها اطلاعی نداشت. زمانی که متوجه شد عایشه و حفصه در تلاش برای امام جماعت‌ قرار دادن پدران خود هستند؛ از تخلف آن‌ها اطلاع یافت».[۳]

حدیث قلم و قرطاس

در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله)، عده ای از اصحاب در منزل ایشان به دور حضرتش حضور داشتند. در این هنگام رسول خدا فرمودند: «کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.»[۴] سپس عمر بن خطاب گفت: «همانا مرض بر مشاعر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چیره گشته، قرآن نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است!»

اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد، و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت، رسول خدا (صلی الله عیه و آله) فرمودند: «از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست.»[۵]

نماز خواندن ابوبکر به جای پیامبر

در برخی کتب اهل سنت همچون صحيح بخارى و مسند أبي عوانة، از عايشه روايت شده است که: زمانى كه پيامبر خدا (ص) بيمار شد (همان بيمارى‌اى كه منجر به وفاتش شد)، هنگامى كه وقت نماز شد، فرمود: «به ابوبكر، امر كنيد تا با مردم، نماز بگزارد».... پس ابوبكر، خارج شد و به نماز ايستاد. در آن هنگام، براى ايشان، اندكى سبُكى حاصل شد. لذا از جا برخاست و در حالى كه به خاطر ضعف، به دو مرد، تكيه كرده بود، به مسجد رفت. گويا هم اكنون پاهاى ايشان را كه به علّت ناتوانى بر اثر بيمارى به زمين كشيده مى‌شد، مى‌بينم.... پس ايشان، پيش رفته، كنار ابو بكر نشست. [۶]

اما این روایت را نمی توان قبول نمود، چرا که ابوبکر یکی از کسانی بوده است که به همراه دیگران از فرمان پیامبر مبنی بر حرکت سپاه اسامه تخطی نموده بوده است؛ و قابل پذیرش نیست که پیامبر چنین کسی را جانشین خود برای اقامه نماز نماید.

سید رضی در مورد حقیقت این ماجرا در کتاب خصائص الائمه روایتی از ابوموسی ضریر بجلّی از امام رضا (علیه السلام) بدین صورت نقل می نماید: به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! مردم زیاد می‌گویند که پیامبر اکرم (ص) ابوبکر را امر به نماز نمود؛ سپس به عمر دستور (به نماز) داد! حضرت سکوتی طولانی کرد؛ سپس فرمود: آن‌گونه که مردم می‌گویند، نیست؛ ولکن تو ای عیسی! خیلی راجع به امور بحث می‌کنی و تا کشف نکنی، راضی نمی‌شوی. گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد، غیر از شما از چه کسی مسائل دینم را سؤال کنم و بپرسم چیزی را که به نفع آخرتم باشد و نفسم با آن هدایت شود و ترسم که غیر تو مرا در جواب سوالهایم گمراه کند. پس فرمود: هنگامی که بیماری رسول خدا (ص) سخت شد، علی (ع) را خواست و سر خود را در دامن او گذاشت و از هوش رفت؛ وقت نماز فرا رسید و اذان آن گفته شد؛ عایشه بیرون رفت و گفت: ای عمر! بیرون شو و برای مردم نماز بخوان. عمر به او گفت: پدرت از من سزاوارتر است! عایشه گفت: راست است، امّا او مرد نرمخویی است و دوست ندارم به مخالفت با او برخیزند! پس تو برای آنان نماز بخوان. عمر به او گفت: ابوبکر نماز بخواند؛ اگر کسی حرکتی کند یا به او حمله نماید، من از او حمایت می‌کنم در حالی که رسول خدا بیهوش است و گمان نمی‌کنم به هوش آید و آن مرد (علی) به او مشغول است و نمی‌تواند از او جدا شود؛ پس قبل از این که به هوش آید، نماز را بخوانید، زیرا بیم آن دارم که اگر به هوش آید، علی را به اقامه‌ی نماز امر کند و من، شب گذشته صحبت‌های آهسته او را شنیدم که به علی می‌گفت: الصلاة الصلاة (نماز را، نماز را).

امام رضا فرمود: ابوبکر بیرون آمد که برای مردم نماز بخواند و مردم گمان کردند به فرمان رسول خدا (ص) است؛ هنوز تکبیر نگفته بود که رسول خدا (ص) به هوش آمد و فرمود: عمویم عبّاس را فرا بخوانید. او را صدا کردند، پس عبّاس و حضرت علی (ع) حضرت را حمل کردند تا به مسجد در آمد و برای مردم نماز خواند در حالی که نشسته بود. [۷]

انکار وفات پیامبر توسط عمر

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست، در حالی که عمر بن خطاب در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح بود. [۸]

عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت، به حجره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار آن حضرت کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد «آه رسول خدا چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت: «... رسول خدا هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!»

او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت: «مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا از دنیا رفته؛ چنین نیست و رسول خدا نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت و درباره اش گفته اند که مرده است، رسول خدا نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود.[۹] و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا به آسمان رفته است».

عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه «وَ مَا محَُمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلىَ أَعْقَابِكُمْ...»[۱۰] سعی کردند او را آرام کنند، ولی اثر نبخشید؛[۱۱] تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست![۱۲] و سپس گفت: «این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود؟!» و ابوبکر گفت «آری.» [۱۳]

جریان سقیفه بنی‌ساعده

بعد از آنکه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به شهادت رسیدند، انصار تصمیم گرفتند تا رئیس قبیله خزرج را که سعد بن عباده نام داشت، به خلافت برسانند. به همین دلیل همه آنها در سقیفه ای که در کنار خانه سعد بود و به سقیفه بنی ساعده شهرت داشت، جمع شدند. از مهاجران هم تنها سه نفر -یعنی ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح- از این اتفاق باخبر شدند، که به همراه هم در سقیفه حاضر شدند.

مخالفان خلافت سعد بن عباده

  • انصاری که معتقد به خلافت علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) بودند. مانند: ابوایوب انصاری، سهل بن حنیف و ....
  • انصاری که از قبیله اوس بودند و به دلیل اختلافاتی که قبل از اسلام با خزرج داشتند، به هیچ عنوان نمی خواستند که افتخار خلافت پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خزرجی ها برسد.
  • بعضی از سران خزرج مانند بشیر بن سعد که به دلیل حسادت حاضر به خلافت سعد بن عباده نبودند.

گفت و گوهای انجام شده در سقیفه

سعد بن عباده، رئيس انصار مدينه (كه در آن اجتماع حاضر بود) به فرزندش قیس بن سعد يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بيمارى كه دارم نمى‌ توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان. بدين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌ گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌ رسانيد. وی گفت: اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دين اسلام داريد هيچ يك از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند. پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ايمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند. تا وقتى كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را بدست‌ شما سپرد و شما سخت‌ ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا بدست‌ شما وعده ‌اى را كه به پيغمبرش داده بود، عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد. آنگاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را بدست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هر كسى بدان سزاوارتر و شايسته ‌تر هستيد!

سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند: راى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و باايمان نيز خواهى بود. و پس از اين سخنان به گفتگو پرداختند كه اگر مهاجرين از قريش آن را نپذيرفته بگويند: ماييم هجرت كنندگان در دين و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه ‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته ‌ايد؟ پاسخ آنها را چه بگوييم؟

دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود). و ما از آنها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آنها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آنها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آنها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آنها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آنها هم براى خود اميرى داشته باشند! سعد بن عباده كه سخن آنها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است!

چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر بن خطاب رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى. ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادتین گفت: خداى عزوجل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد و خدا دلها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد. شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آنها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرفنظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آنها ايثار نموديد و کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.

آنگاه حُباب بن مُنذر از جای برخاست و خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می کنند و هیچ گردنکشی را زهره ی آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دودستگی و اختلاف بپرهیزید که اختلاف، کارتان را به تباهی و فساد خواهید کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اینان زیربار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدند چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت ما از میان خودمان فرمانروایی برمی گزینیم و آنها هم برای خودشان امیر انتخاب کنند.

در اینجا عمر از جای برخاست و گفت: هرگز چنین کار نمی شود و دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سرفرود نخواهد آورد، در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. امّا عرب حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوت و پیامبری باشد مخالفت نخواهد کرد. ما در برابر کسی که به مخالفت با ما برخیزد، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمّد را از چنگ ما بیرون می کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت بر می خیزد، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم؟ مگر آن کس که به گمراهی افتاده، یا به گناه آلوده شده یا به گرداب هلاکت افتاده باشد.

انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت‌ به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديده‌تر از شما نيست، ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بیعت كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت‌ يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى نوبت ‌يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت‌ باشد و ضمناً موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف‌ شود، انصارى جلوى او را مى‌ گيرد و بالعكس.

حُباب بار دیگر برخاست و گفت: ای گروه انصار، دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیربار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروایی سزاوارترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردند و به این آیین گرویدند. به خدا قسم چناچه بخواهید جنگ و خونریزی را از سر می گیریم.

ابوعبیده جراح خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان، نخستین کس نباشید!

سپس بشیر بن سعد خزرجی گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر(صلی الله علیه و آله) و بردباری و خودسازی نفسمان، چیزی نخواسته ایم. پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولیّ نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است. ای مردم، بدانید که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسید و باآنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید.

در اين وقت ابوبكر از جا برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟

آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويیم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌» [۱۴] هستى و به جاى پيغمبر نماز خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!

همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آنها با ابوبكر بيعت نمود.

حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.

به دنبال اين ماجرا وقتى طايفه اوس مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، اسيد بن حضير نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آنها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.[۱۵]

نقش قبیله اسلم در گرفتن بیعت برای ابوبکر

ابن ابى الحدید معتزلى از براء بن عازب -یکى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله- نقل کرده که پس از سقیفه، عمر و ابو عبیده، گروهی (چماق به دست) را دیدم که حالت حمله و تهاجم بخود گرفته و به هر کس مى‌رسیدند وى را کتک مى‌زدند و به زور دست او را گرفته، بعنوان بیعت، چه بخواهد و چه نخواهد، بر روى دست ابوبکر مى‌کشیدند.[۱۶]

و محمد بن جریر طبری می نویسد: تمام کوچه و خیابانهاى مدینه از قبیله اسلم مملوّ گردیده و از هر سو براى بیعت با ابوبکر ازدحام کردند.[۱۷] و وقتى چشم عمر به قبیله اسلم افتاد، فریاد برآورد که: دیگر پیروزى ما قطعى شد.[۱۸]

احتجاج حضرت علی با بیعت کنندگان

در منابع تاریخی آمده است حضرت علی (علیه السلام)، شب هنگام حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بر چهارپایی می نشاند و به در خانه های انصار می برد و از آنان می خواست تا وی را در بازپس گیری حقش یاری دهند. امّا انصار در پاسخ می گفتند: ای دختر پیامبر، ما با ابوبکر بیعت کرده ایم و کار از کار گذشته است. اگر پسر عمویت، برای به دست گرفتن زمام خلافت، بر ابوبکر پیشی گرفته بود، البتّه ما ابوبکر را نمی پذیرفتیم. علی (ع) در پاسخ آنان می فرمود: «آیا انتظار داشتید من جنازه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بدون غسل و کفن، در خانه اش رها می کردم و برای به دست گرفتن خلافت و جانشینی او با مردم درگیر می شدم؟!»[۱۹]

برخورد دستگاه خلافت با مخالفان

کشتن سعد بن عباده

پس از آنکه سعد بن عباده رئیس خزرجیان با ابوبکر بیعت نکرد به شام رفت، عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله ای که می توانی به کارگیر، اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیر بار بیعت نرفت، با یاری خدا او را بکش! آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد، و بی درنگ، موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که بیعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت با مردی از قریش بیعت نمی کنم. فرستاده او را به مرگ تهدید کرد و گفت: اگر بیعت نکنی تو را می کشم. سعد جواب داد: حتی اگر قصد جانم را بکنی. فرستاده گفت: مگر تو از هماهنگی با این امّت بیرونی؟ سعد گفت: در موضوع بیعت آری؛ حساب من از دیگران جداست. فرستاده عمر، با شنیدن پاسخ قطعی سعد، تیری به قلب سعد زد که رگ حیاتش را از هم گسیخت.[۲۰]

تطمیع عباس بن عبدالمطلب

ابوبکر به همراه شورایی متشکل از عمر بن خطاب، ابوعبیده جرّاح و مغیرة بن شعبه به خانه عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتند. ابوبکر گفت: خدا پیامبر را فرستاد که نبی و ولی مؤمنان بود، و در میانشان بود تا خدا آخرت را برای او پسندید؛ او هم، پس از خود، کسی را تعیین نکرد! کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزیدند؛ و من از کسی جز خدا نمی ترسم که سستی در کار داشته باشم. آنها که با من بیعت نکردند با عموم مسلمانان مخالفت می کنند و به شما پناه می برند. شما، یا با همه مردم همراه شوید و بعیت کنید، یا اگر همراه نمی شوید کاری کنید که آنها با ما نجنگند. (این سخن ابوبکر، خود دلیل آن است که همه اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله) بیعت نکرده بودند.) می خواهیم از کار حکومت، سهمی هم به شما بدهیم که بعد از شما برای بازماندگانت نیز باشد! مردم گرچه منزلت شما را دیدند که عموی پیامبری و منزلت علی را هم دیدند، ولی این امر را از شما گرداندند. با این حال، ما به شما نصیب می دهیم. بنی هاشم آرام باشید، که رسول خدا از ما و شماست.

سپس عمر، با لحنی تهدید آمیز گفت: ما بدین خاطر به نزد شما نیامدیم که نیازمند شما بودیم؛ آمدیم چون خوش نداشتیم در کاری که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند طعن و مخالفتی از طرف شما بشود و در نتیجه، زیان و گرفتاری به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشید.

آنگاه عباس گفت: اگر تو این امر حکومت را به نام پیامبر (صلی الله علیه و آله) گرفته ای، پس در واقع حق ما را گرفته ای - زیرا که ما خویشاوند پیامبریم و نسبت به او اولی از توییم-. و اگر آن را به این سبب گرفته ای که از جمله مؤمنان به پیامبری، ما هم از جمله مؤمنان بودیم. با این حال، در کاری که تو در آن پیش قدم شدی، ما قدم نگذاردیم و در آن مداخله نکردیم و پیوسته به کار تو معترضیم. امّا درباره این که گفتی اگر با تو بیعت کنم سهمی به من وامی گذاری؛ اگر آنچه را که می دهی مال مؤمنان است و حق ایشان است، تو چنین حقّی نداری. زیرا که تو نمی توانی حق دیگران را از پیش خود بذل و بخشش کنی. و اگر حق ماست، باید تمام آن را بدهی. و امّا این که گفتی پیامبر از ما و شماست؛ همانا پیامبر(صلی الله علیه و آله) از درختی است که ما شاخه های آن هستیم و شما همسایه آن هستید. و امّا تو ای عمر، که گفتی از مخالفت مردم با ما می ترسی؛ پس این مخالفت امری است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سرزده است.[۲۱]

هجوم به خانه حضرت فاطمه برای شکستن تحصن مخالفان

عمر بن خطاب می گوید: پس از این که خداوند، پیامبرش را به سوی خود فرا خواند، از گزارش هایی که به ما رسید یکی این بود که علی و زبیر و همراهانشان از ما بریده اند و در مقام مخالفت با ما، در خانه حضرت فاطمه گرد آمدند.

مورخان، در شمار کسانی که از بیعت با ابوبکر سر باز زدند و همراه علی و زبیر در خانه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بست نشستند، اشخاص زیر را نام برده اند: عباس بن عبدالمطلب ، عُتَبَة بن ابی لَهَب، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عمار بن یاسر، مقداد بن اَسود، براء بن عازب ، اُبیّ بن کَعب، و گروه دیگری از بنی هاشم و مهاجران و انصار. [۲۲]

سپس ابوبکر به عمر دستور داد که به خانه حضرت فاطمه رود و آنان را از آنجا بیرون کند و اجتماعاتشان را پراکنده سازد و اگر مقاومت کردند با آنها بجنگد. از جمله کسانی که به فرمان ابوبکر به خانه فاطمه (سلام الله علیها) حمله کردند: عمر بن خطاب، خالد بن ولید، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن قیس بن شماس ، زیاد بن لبید، محمد بن مسلمه، زید بن ثابت، اسید بن حضیر و ... [۲۳].

عمر، در اجرای فرمان ابوبکر، رو به خانه فاطمه (سلام الله علیها) نهاد، در حالی که شعله ای از آتش در دست گرفته بود و تصمیم داشت که با آن، خانه را به آتش بکشد.[۲۴] عمر آمد و علی (علیه السلام) و دیگر کسانی را که در خانه وی بوند صدا کرد که بیرون بیایند، ولی قبول نکردند. عمر گفت: قسم به خدایی که جانم در دستم اوست بیرون می آئید یا خانه را با هر که در آن هست آتش می زنم؟ به عمر گفتند: فاطمه در خانه است. گفت: باشد، خانه را آتش می زنم.[۲۵] عمر به حضرت زهرا گفت: هیچ کس نزد پدرت محبوب تر از تو نبود، ولکن این مرا منع نمی کند، چنانکه این گروه نزد تو جمع شوند که فرمان دهم خانه را بر تو آتش زنند.[۲۶]

سپس زبیر شمشیر کشیده و به مقابله او شتافت، ولی پایش لغزید و شمشیر از دستش بر زمین افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگیر کردند.[۲۷] سپس به خانه ریختند و تحصن کنندگان را به زور به مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنند. پس همه به با ابوبکر بیعت کردند به جز علی (علیه السلام).[۲۸] زیرا حضرت فاطمه (سلام الله علیها) از خانه اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمان گفت: از خانه ام بیرون می روید، یا که به خدا قسم، سرم را برهنه می کنم و به خدا شکایت می برم. با شنیدن این تهدید، مهاجمان و دیگرانی که در خانه بودند بیرون رفتند و آنجا را ترک کردند.[۲۹]

پس از آنکه در هجوم اول، دستگاه خلافت موفق شد تحصن یاران حضرت علی (علیه السلام) و مخالفان خود را بشکند، با این وجود نتوانستند از حضرت علی و بنی هاشم بیعت بگیرند. به همین دلیل بار دیگر به خانه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمله کردند و این بار با آتش زدن در خانه حضرت و ضرب و جرح ایشان که موجب به شهادت رسیدن فرزند ایشان محسن شد، حضرت علی (علیه السلام) را به زور به مسجد بردند.[۳۰]

چون فاطمه (سلام الله علیها) دید که با علی (علیه السلام) و زبیر چه کردند، بر در حجره خود ایستاد و رو به ابوبکر کرد و گفت: «ای ابوبکر! چه زود در مقام نیرنگ با خانواده پیامبر خدا برآمدید! به خدا قسم که تا زنده ام با عمر سخن نخواهم گفت.»[۳۱]

برخورد دستگاه خلافت با امام علی

زمانی که امام علی (علیه السلام) را به اجبار به مسجد می بردند تا با ابوبکر بیعت کند، حضرت می فرمود: «اَنَا عَبدُاللهِ وَ اَخُو رَسُولِ الله (صلی الله علیه و آله)» یعنی: من بنده خدا و برادر پیامبر خدایم. سپس حضرت را نزد ابوبکر بردند و به او پیشنهاد کردند که با وی بیعت کند. آن حضرت در پاسخ فرمود:

من به حکومت و فرمانروایی از شما سزاوارترم. پس، با شما بیعت نمی کنم؛ این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را، به استناد خویشاوندیتان با پیامبر(صلی الله علیه و آله)، از انصار گرفتید؛ آنان هم زمام حکومت را به آن دلیل در اختیار شما نهادند. من نیز همان دلیل شما در برابر انصار را برای خودتان می آورم. پس، اگر از هوای نفستان پیروی نمی کنید و از خدا می ترسید، درباره ما اهل بیت به انصاف رفتار کنید و حق ما را در حکومت و زمامداری - همان طور که انصار به شما حق دادند- به رسمیت بشناسید؛ و اگر نه، وبال این ستم که دانسته بر ما روا داشته اید بر خودتان است.

عمر گفت: آزاد نمی شوی مگر این که بیعت کنی. علی (علیه السلام) پاسخ داد: «ای عمر شیری را می دوشی که نیمی از آن، سهم تو خواهد بود. اساس حکومت ابوبکر را امروز محکم گردان تا فردا به تو بسپارد. به خدا قسم نه سخن تو را می پذیرم و نه از او پیروی می کنم.»

ابوبکر نیز گفت: اگر با من بیعت نکنی، تو را مجبور به آن نمی کنم.» ابوعبیده جراح نیز چنین ادامه داد: «ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیرمردانی از خویشاوندان قریشی تو! تو، نه تجربه ایشان را داری و نه آشنایی و تسلّط آنان را بر امور. من ابوبکر را، برای به عهده گرفتن امری چنین مهّم، از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر می بینم. پس تو هم با او بیعت کن و کار حکومت را به او واگذار، اگر بمانی و عمری دراز یابی، برای احراز این مقام، هم از نظر فضل و هم از لحاظ خویشاوندیت با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و هم از جهت پیشقدمی ات در اسلام و کوشش هایت در راه استواری دین، از همگان شایسته تر خواهی بود.

علی (علیه السلام) فرمود: ای گروه مهاجران، خدای را در نظر گیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه محمد (صلی الله علیه و آله) به خانه ها و قبیله های خود مبرید و خانواده اش را از مقام و منزلتی که در میان مردم دارند بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله) ـ مادام که در میان ما خواننده قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر و آگاه به امور رعیّت وجود داشته باشدـ برای به دست گرفتن زمام امور این امّت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانه ها در ما جمع است. پس از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.

بشیر بن سعد، با شنیدن سخنان امام (علیه السلام)، رو به آن حضرت کرد و گفت : اگر انصار، پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمی کردند؛ امّا چه می توان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کردند و کار از کار گذشته است.

باری، علی (علیه السلام) در آن وقت -تا زمانی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) زنده بود- بیعت نکرد و به خانه خود بازگشت.[۳۲] و پس از آن به دلیل خط مرتدین و فشارهای اجتماعی با ابوبکر بیعت کرد.[۳۳]

پس از این واقعه مسلمانان به دو گروه تقسیم شدند: گروهی که ابوبکر را به عنوان خلیفه مسلمین پذیرفتند (این گروه بعدها «اهل سنت» نامیده شدند)؛ و گروهی که با استناد به سخنان پیامبر، علی بن ابی طالب علیه‌السلام را امام خویش قرار دادند که «شیعه علی» و به اختصار شیعه نامیده شدند.

پانویس

  1. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 52.
  2. فتح الباري في شرح صحيح البخاري، ج8، ص115، باب بعث النبي صلي الله عليه و سلم أسامة بن زيد في مرضه الذي توفي فيه.
  3. شیخ مفید، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ۱۴۱۳ق، ج ۱، ص ۱۸۳.
  4. طبقات ابن سعد، ج 2 ص 37؛ کنزالعمال، ج 3 ص 138.
  5. صحیح بخاری، ج 1 ص 22؛ مسند احمد، تحقیق احمد شاکر، حدیث 2992؛ طبقات ابن سعد، ج 2 ص 244.
  6. عسکری، مرتضی، آخرین نماز پیامبر، ج1، ص 86، به نقل از صحيح بخارى، ج1، ص85-86 و مسند أبى عوانة، ج2، ص115.
  7. خصائص الأئمة عليهم السلام، سید رضی، آستان قدس رضوی، 1406 قمری، ص73
  8. سنح در مشرق مدینه بود و یک میل با مدینه فاصله داشت.
  9. تاریخ یعقوبی، ج2 ص95؛ تاریخ طبری، ج2 ص442.
  10. سوره آل عمران، آیه 144.
  11. طبقات ابن سعد، ج2 ص57؛ سیره حلبیه، ج3 ص 390-391.
  12. کنز العمال، ج4 حدیث 1092
  13. طبقات ابن سعد، ج2 ص54؛ تایخ طبری ج2 ص 444؛ سیره حلبیه، ج3 ص 392.
  14. عنوانى است كه از آيه شريفه‌ «ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لاتحزن...» سوره توبه، آيه 40 گرفته‌اند و لقب بزرگى براى ابوبكر ساخته‌ اند و اشاره است‌ به اینکه ابوبكر به همراه پيغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتى كه كرد نزديك بود جان پيغمبر را هم به مخاطره بيندازد... .
  15. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص5-10 (نقل ترجمه از زندگانى امير المؤمنين عليه السلام، رسولی محلاتی، ص 197).
  16. شرح نهج البلاغ ابن أبی الحدید، ج 1، ص 219.
  17. تاریخ طبری، ج 2 ص 44
  18. تاریخ الطبرى، ج 2، ص 458؛ الشافى فی الامامة، ج 3، ص 190؛ سفینة النجاة، سرابی تنکابنى، ص 68؛ بحارالأنوار، ج 28، ص 335.
  19. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 28؛ الامامة و السیاسة، ج 1 ص 12.
  20. انساب الاشراف، بلاذری، ج 1 ص 598؛ عقد الفرید، ابن عبد ربه، ج3 ص 64-65.
  21. تاریخ یعقوبی، ج 2 ص 103؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ص 13 و 74؛ امامة السیاسة، ج 1 ص 14.
  22. مسند احمد، ج 1 ص 55؛ تاریخ طبری، ج 2 ص 466؛ کامل ابن اثیر، ج 2 ص 124؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1 ص 123؛ تاریخ الخفا، سیوطی، ص 45؛ سیره ابن هشام، ج4 ص 338.
  23. تاریخ طبری، ج 2 ص 443-444.
  24. العقد الفرید، ابن عبدربه، ج 3 ص 64؛ تاریخ ابوالفداء، ج 1 ص 156.
  25. الامامة و السیاسة، دینوری، ج1 ص 12.
  26. کنزالعمّال، متقی هندی، ج 3 ص.
  27. تاریخ طبری، ج2 ص443و444و446؛الریاض النضره، ج 1 ص 167؛ تاریخ الخمیس، ج 1 ص 188؛ کنزالعمال، ج 3 ص 128.
  28. الامامة و السیاسة، ج 1 ص 12؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2 ص 21.
  29. تاریخ یعقوبی، ج2 ص 105.
  30. نقل های اهل سنت در مورد هجوم اصلی، مندرج در کتاب «دراسة و تحلیل حول الهجوم علی بیت فاطمه(سلام الله علیها)» در شماره های: 6-7-8-9-10-13-14-15-23-34-37-42-47-58 می باشد.
  31. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2 ص 134 و ج 6 ص 286.
  32. شرح نهج ابلاغه ابن ابی الحدید، ج 6 ص 285
  33. تاریخ طبری، ج2ص 448؛ صحیح بخاری، کتاب المغازی باب غزوه خیبر ج3 ص 38؛ صحیح مسلم، ج 1 ص 72 و ج5 ص 153؛ تاریخ ابن کثیر، ج5 ص 285-286؛ اسدالغابه، ج3 ص 222.

منابع

  • سقیفه، سيد مرتضی عسکری.
  • آخرین نماز پیغمبر، سید مرتضی عسکری.
  • عبدلله بن سبا، سید مرتضی عسکری.
  • درسنامه‌های فاطمیّه ج1، علی لبّاف.
  • خصائص الأئمة عليهم‌السلام، سید رضی.
  • زندگانى اميرالمؤمنين عليه‌السلام، رسولی محلاتی.