مقاله مورد سنجش قرار گرفته است

غزوه بنى مصطلق: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(پسری که مثل پدرش نبود)
 
(۱۲ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
غزوه بنی ­مصطلق یا غزوه مریسیع در [[شعبان]] سال پنجم هجرت اتفاق افتاد که "حارث بن ابی‌ ضرار" رئیس و بزرگ بنی ­مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با [[رسول ­خدا]] صلی الله علیه و آله را داشتند.
+
{{خوب}}
 +
{{شناسنامه غزوات
 +
|تصویر=[[پرونده:غزوه بنی مصطلق.jpg |۲۵۰px|center]]
 +
|زمان =شعبان سال ششم
 +
|مکان = در کنار آب مریسیع در هشت منزلی مدینه
 +
|غزوه قبلی =[[غزوه ذى قرد]]
 +
|غزوه بعدی =  [[صلح | غزوه حدیبیه‌]]
 +
|علت غزوه = مقابله با قبیله بنی مصطلق که هر که را توانسته بود، برای مقابله با رسول خدا(ص) جمع کرده بود و قصد حمله به مدینه را داشت.
 +
|نتیجه = پیروزی مسلمانان
 +
|مسلمانان = مسلمانان
 +
|دشمنان = کفار قبیله بنی مصطلق
 +
|فرماندهان مسلمانان = [[پیامبر اسلام|رسول خدا]](ص)
 +
|فرماندهان دشمنان =  حارث بن أبى ضرار
 +
|پرجم داران مسلمانان= [[امام علی]](ع)، عمار یاسر و سعد بن عباده
 +
|پرچم داران دشمنان = ـــ
 +
|تلفات مسلمانان =ـــ
 +
|تلفات دشمنان = ۱۰ نفر کشته و اسارت سایرین
 +
|توضیحات = [[سوره منافقون]] در مورد اتفاقات این غزوه می باشد.
 +
}}
 +
«حارث بن ابی‌ ضرار» رئیس [[قبیله بنی مصطلق|قبیله بنی مصطلق]] که با تشکیل حکومت اسلامی در [[مدینه]] احساس خطر کرده بود، همراه قوم خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با [[رسول ­خدا]] صلی الله علیه و آله را داشت. «غزوه بنی ­مصطلق» یا «غزوه مُریسیع» در [[شعبان]] سال پنجم هجرت اتفاق افتاد که در آن، بنی مصطلق شکست خوردند و دویست تن از آنان اسیر شده و اموال و دارایی‌های فراوانی به غنیمت سپاه اسلام درآمد.  
  
==طایفه بنی مصطلق==
+
==تاریخ غزوه بنی‌مصطلق==
  
بنی ­مصطلق طایفه ­ای از «خزاعه» بودند که در ناحیه «فرع»، هشت منزلی مدینه سکونت می­کردند. به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر رسید "حارث بن ابی‌ ضرار" رئیس و بزرگ بنی ­مصطلق همراه قوم و قبیله خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به [[مدینه]] و جنگ با رسول ­خدا صلی الله علیه و آله را دارد.
+
[[محمد بن عمر واقدی|واقدى]] تاریخ این غزوه را دوم [[ماه شعبان|شعبان]] سال پنجم هجری مى ‌داند<ref>  المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۰ </ref> و لذا پیش از [[غزوه احزاب|جنگ احزاب]] از آن یاد مى ‌کند. این در حالى است که [[ابن اسحاق]]، خلیفة بن خیاط و طبرسى آن را در شعبان سال ششم مى ‌دانند.<ref>  سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۵۰۲؛ قتاده و عروة بن زبیر آن را در سال پنجم دانسته‌اند، در کتاب بخارى (ج ۵، ص ۵۴) آمده که در سال چهارم بوده و البته هیچ کس چنین چیزى را نگفته است نک: سبل الهدى، ص ۵۰۲؛ و باید دانست که آگاهیهاى تاریخى بخارى اندک بوده و این از بخش مغازى آن به دست مى‌آید. </ref>
 +
==علت وقوع غزوه بنی‌مصطلق==
 +
حارث بن ابى ضرار رئیس [[قبیله بنی مصطلق|طایفه بنى المصطلق]] -که طایفه ­ای از «[[قبیله خزاعه|قبیله خزاعه]]» بودند-، پس از آن که از اقامت [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله در [[مدینه]] و تشکیل حکومت اسلامی در این منطقه باخبر شد، بسان سایر بزرگان [[شرک]] و [[کفر]] نسبت به ریاست و حاکمیت قبیله‌ای خویش، احساس خطر نمود و در صدد دشمنی و مبارزه با این [[دین|دین]] جدید برآمد. وی علاوه بر مردان جنگجوی قبیله خویش، مردان بسیاری از طوایف هم‌پیمان و هم‌جوار خویش را گرد آورد و ساز و برگ جنگی آنان را فراهم کرد و قصد هجوم به مدینه را نمود.
  
== تاریخ غزوه بنی مصطلق ==
+
زمانى که خبر به [[پیامبر اسلام|رسول خدا]] صلى الله علیه و آله رسید، آن حضرت [[بریده اسلمی|بُرَیدة اسلمی]] را براى بدست آوردن اطلاعات بدان سوى فرستاد. او نزد حارث رفت و گفت: شنیده ‌ام که شما براى جنگ با محمد صلى الله علیه و آله آماده شده‌ اید، من نیز در قوم خود گشتم تا کسانى که از من پیروى مى‌ کنند جمع آورى کرده با شما متحد شویم. حارث گفت: به سرعت حرکت کن. بریده نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله بازگشت و پس از آن بود که آن حضرت به همراه سپاهى به سوى بنى المصطلق حرکت کرد.<ref>  المغازى، ج ۱، ص ۴۰۵ </ref>
واقدى تاريخ اين غزوه را شعبان سال پنجم مى ‌داند<ref>  المغازى/ترجمه،متن،ص:300 </ref> و لذا پيش از جنگ احزاب از آن ياد مى ‌كند. اين در حالى است كه ابن اسحاق، خليفة بن خياط و طبرسى آن را در شعبان سال ششم مى ‌دانند.<ref>  سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 502؛ قتاده و عروة بن زبير آن را در سال پنجم دانسته‌اند، در كتاب بخارى (ج 5، ص 54) آمده كه در سال چهارم بوده و البته هيچ كس چنين چيزى را نگفته است نك: سبل الهدى، ص 502؛ و بايد دانست كه آگاهيهاى تاريخى بخارى اندك بوده و اين از بخش مغازى آن به دست مى‌آيد. </ref>
 
== علت وقوع غزوه بنی مصطلق ==
 
حارث بن ابى ضرار رئيس طايفه بنى المصطلق قوم خويش و كسان ديگرى از اعراب را براى جنگ با اسلام بسيج كرد. زمانى كه خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، آن حضرت بُرَيْدة بن حُصَيب را براى بدست آوردن اطلاعات بدان سوى فرستاد. او نزد حارث رفت و گفت: شنيده ‌ام كه شما براى جنگ با محمد صلى الله عليه و آله و سلم آماده شده‌ ايد، من نيز در قوم خود گشتم تا كسانى كه از من پيروى مى‌ كنند جمع آورى كرده با شما متحد شويم.حارث گفت: به سرعت حركت كن. بريده نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت و پس از آن بود.كه آن حضرت به همراه سپاهى به سوى بنى المصطلق حركت كرد.<ref>  المغازى، ج ص 405 </ref>
 
  
== غزوه بنی مصطلق ==
+
==وقایع غزوه بنی‌مصطلق==
=== سپاه مسلمانان ===
+
===سپاه مسلمانان===
پيامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ايشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند.رسول خدا «أبوذرّ غفارى» و به قولى «نميلة بن عبد اللّه ليثى»  را در مدينه جانشين گذاشت‌.<ref>زندگانى محمد(ص) ،ج‌2،ص:194 </ref>در اين جنگ سى اسب داشتند كه ده رأس آن در اختيار مهاجران و بيست رأس ديگر در اختيار انصار بود.<ref>المغازى/ترجمه،متن،ص:301 </ref>
+
پیامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ایشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند. رسول خدا «[[ابوذر غفاری|أبوذرّ غفارى]]» و به قولى «نمیلة بن عبداللّه لیثى» را در [[مدینه|مدینه]] جانشین گذاشت‌.<ref>زندگانى محمد(ص) ،ج‌۲،ص:۱۹۴ </ref> مسلمانان در این جنگ سى اسب داشتند که ده رأس آن در اختیار [[مهاجرین|مهاجران]] و بیست رأس دیگر در اختیار [[انصار]] بود.<ref>المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۱ </ref>
  
در اين جنگ گروه زيادى از منافقان، كه هرگز در جنگ هاى ديگر همراهى نكرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند فقط به دليل نزديكى محل جنگ و براى رسيدن‌ به مال دنيا با آن حضرت بيرون آمدند. پيامبر (ص) از مدينه كه بيرون آمدند.<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:302 </ref>
+
برخی از رزمندگان اسلام در این [[غزوه]] عبارت بودند از: [[امام علی]] علیه‌السلام، [[عمار یاسر]]، [[مقداد]]، سعد بن معاذ، [[زبیر بن عوام]]، [[ابوبکر|ابوبکر بن ابی‌قحافه]]، [[عمر بن خطاب]]، [[عثمان بن عفان]]، [[طلحة بن عبیدالله|طلحه بن عبیدالله]]، [[اسید بن حضیر|اسید بن حضیر]]، ابوعبس بن جبر و... .<ref>المغازی، ج ۱، ص ۴۰۵.</ref>
  
=== دستگیری جاسوس دشمن ===
+
[[محمد بن عمر واقدی|واقدى]] می افزاید: در این جنگ گروه زیادى از [[منافقان]]، که هرگز در جنگ هاى دیگر همراهى نکرده بودند و رغبتى به [[جهاد]] نداشتند، فقط به دلیل نزدیکى محل جنگ و براى رسیدن‌ به مال دنیا با آن حضرت بیرون آمدند.<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۲ </ref>  
چون به محل بقعاء رسيدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسيدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم كجايند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم.
 
عمر بن خطاب به او گفت: راست مى‌ گويى يا گردنت را بزنم. گفت: من مردى از بلمصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، كه جمعيت زيادى براى جنگ با شما جمع كرده است، آمده‌ام، مردم بسيارى گرد او جمع شده‌اند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برايش ببرم كه آيا از مدينه حركت كرده‌ ايد يا نه. عمر او را پيش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پيامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت كه نپذيرفت و گفت: من به دين شما در نمى‌آيم تا ببينم قومم چه مى ‌كنند، اگر ايشان به آيين شما در آمدند، من هم يكى از ايشان خواهم بود و اگر به دين خود ثابت ماندند، من هم مردى از ايشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پيامبر (ص) دستور داد كه گردنش را بزنند<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:302 </ref>
 
  
خبر كشته شدن اين جاسوس دشمن را به شدت متزلزل كرده و ترساند و شمارى از اعراب را از اطراف حارث پراكند.<ref>  سبل الهدى والرشاد، ج ص 487</ref>
+
===دستگیری جاسوس دشمن===
=== نبرد بنی مصطلق ===
+
پیامبر (ص) از مدینه که بیرون آمدند چون به محل بقعاء رسیدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسیدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم کجایند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم.
سپاه اسلام در مريسيع فرود آمد، پرچم مهاجرين در دست عمار قرار گرفت و پرچم انصار در دستان سعدبن عباده؛ <ref> المغازى، ج ص 407؛ و اينجا نيز گفته شده: پرچم مهاجران دست ابوبكر بوده! </ref> دشمن نيز آماده جنگ شده ساعتى تيراندازى شد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد؛ دشمن به سرعت درهم پاشيد، ده نفر كشته و بقيه به اسارت در آمدند. از مسلمانان جز يك نفر به شهادت نرسيد، وى «هشام بن صبابه» بود كه به دست مردى از قبيله «عبادة بن صامت» كه او را دشمن مى‌ پنداشت به شهادت رسيد.<ref> تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:439 </ref> شعار مسلمانان در اين جنگ نظير جنگ بدر اين بود: يا منصور، امِت، امِت، اى پيروز بميران بميران.<ref> المغازى، ج ص 407؛ </ref>به دنبال خاتمه جنگ تمامى اموال بنى المصطلق به عنوان غنايم جنگى ضبط شده و گوسفندان و شتران فراوانى ميان جنگجويان تقسيم گرديد.
+
[[عمر بن خطاب]] به او گفت: راست مى‌ گویى یا گردنت را بزنم؟ گفت: من مردى از بنی مصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، که جمعیت زیادى براى جنگ با شما جمع کرده است، آمده‌ام. مردم بسیارى گرد او جمع شده‌اند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برایش ببرم که آیا از مدینه حرکت کرده‌ اید یا نه. عمر او را پیش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پیامبر (ص) او را به [[اسلام]] فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت که نپذیرفت و گفت: من به دین شما در نمى‌آیم تا ببینم قومم چه مى ‌کنند، اگر ایشان به آیین شما در آمدند، من هم یکى از ایشان خواهم بود و اگر به دین خود ثابت ماندند، من هم مردى از ایشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پیامبر (ص) دستور داد که گردنش را بزنند.<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۲ </ref> خبر کشته شدن این جاسوس دشمن را به شدت متزلزل کرده و ترساند و شمارى از اعراب را از اطراف حارث پراکند.<ref>  سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۴۸۷</ref>
===اسلام آوردن حارث‌ ===
+
===شکست بنی‌مصطلق===
ابن هشام مى‌نويسد: چون رسول خدا از غزوه «بنى مصطلق» برمى‌گشت، در «ذات الجيش»، «جويريه» را كه همراه وى بود به مردى از أنصار سپرد تا او را نگهدارى كند، و چون به مدينه رسيد حارث پدر جويريه براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در «عقيق» به شترانى كه براى فديه به مدينه مى‌آورد نگريست و به دو شتر علاقه‌مند شد و آن دو را در يكى از دره‌هاى «عقيق» پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت: اى محمّد! دخترم را اسير گرفته‌ايد و اكنون سربهاى او را آورده‌ام.
+
سپاه اسلام در مریسیع فرود آمد، پرچم مهاجرین در دست [[عمار یاسر|عمار]] قرار گرفت و پرچم انصار در دستان [[سعد بن عباده]]؛<ref> المغازى، ج ۱، ص ۴۰۷؛ و اینجا نیز گفته شده: پرچم مهاجران دست ابوبکر بوده! </ref> دشمن نیز آماده جنگ شده ساعتى تیراندازى شد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد؛ دشمن به سرعت درهم پاشید، ده نفر کشته و بقیه به اسارت در آمدند. از مسلمانان جز یک نفر به [[شهادت در راه خدا|شهادت]] نرسید، وى «هشام بن صبابه» بود که به دست مردى از قبیله «عبادة بن صامت» که او را دشمن مى‌ پنداشت به شهادت رسید.<ref> تاریخ پیامبر اسلام، آیتى ،متن،ص:۴۳۹ </ref> شعار مسلمانان در این جنگ نظیر [[غزوه بدر|جنگ بدر]] این بود: «یا منصورُ أمِت»، اى پیروز بمیران.<ref> المغازى، ج ۱، ص ۴۰۷؛ </ref>  
  
رسول خدا گفت: آن دو شترى كه در فلان دره «عقيق» پنهان كردى كجاست؟
+
به دنبال خاتمه جنگ تمامى اموال بنى المصطلق به عنوان غنایم جنگى ضبط شده و گوسفندان و شتران فراوانى میان جنگجویان تقسیم گردید.
«حارث» گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّك محمّد رسول اللّه» به خدا قسم كه: كسى جز خدا از اين امر اطّلاع نداشت. «حارث» و دو پسرش كه همراه وى بودند و مردى از قبيله‌اش به دين اسلام درآمدند و فرستاد تا دو شتر را آوردند و شتران را به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت. دختر هم اسلام آورد و نيكو مسلمانى شد، سپس رسول خدا او را از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.
 
  
=== ازدواجی پر برکت ===
+
===حضور فرشتگان در این غزوه===
چون خبر ازدواج رسول خدا با «جويريه» در ميان أصحاب انتشار يافت، مردم به خاطر خويشاوندى «بنى المصطلق» با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند، از بركت اين ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق» آزاد گرديد. به قولى: كابين «جويريه» هم آزاد شدن همه اسيران «بنى المصطلق» يا آزاد شدن چهل نفر از قبيله او بود.
+
«[[جویریه بنت حارث|جویریه]]» دختر حارث بن ابى ضرار مى‌ گفت: چون رسول خدا (ص) به مریسیع آمدند، شنیدم پدرم مى‌ گفت: [[پیامبر اسلام|محمد]] با لشکرى بى ‌کران به سراغ ما آمده است که تاب و توان آن را نداریم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مى‌دیدم که نمى‌توانستم وصف کنم، ولى پس از آنکه مسلمان شدم و پیامبر (ص) مرا به همسرى برگزید، وقتى که از مریسیع بر مى‌ گشتیم، به مسلمانان نگاه کردم، دیدم آن قدرها که در نظرم آمده بود نیستند، دانستم که خداوند متعال در دل مشرکان ترس و بیم افکنده بود. مردى از ایشان هم، که اسلام آورده و اسلامى بسیار پسندیده داشت، مى‌ گفت: ما مردان سپید چهره زیادى بر اسبان ابلق دیدیم که آنها را نه قبلا دیده بودیم و نه بعدا دیدیم.<ref>مغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۴ </ref> البته [[سید جعفر مرتضی عاملی|علامه مرتضی عاملی]] این مساله را رد کرده اند.<ref>الصحیح من السیرة النبی الأعظم، مرتضى العاملی ،ج‌۱۱،ص:۲۹۷ </ref>
=== حضور فرشتگان در غزوه بنی مصطلق ===
 
جويريه دختر حارث بن ابى ضرار مى‌ گفت: چون رسول خدا (ص) به مريسيع آمدند، شنيدم پدرم مى‌ گفت: محمد با لشكرى بى ‌كران به سراغ ما آمده است كه تاب و توان آن را نداريم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مى‌ديدم كه نمى‌توانستم وصف كنم، ولى پس از آنكه مسلمان شدم و پيامبر (ص) مرا به همسرى برگزيد، وقتى كه از مريسيع بر مى‌ گشتيم، به مسلمانان نگاه كردم، ديدم آن قدرها كه در نظرم آمده بود نيستند، دانستم كه خداوند متعال در دل مشركان ترس و بيم افكنده بود. مردى از ايشان هم، كه اسلام آورده و اسلامى بسيار پسنديده داشت، مى‌ گفت: ما مردان سپيد چهره زيادى بر اسبان ابلق ديديم كه آنها را نه قبلا ديده بوديم و نه بعدا ديديم.<ref>مغازى/ترجمه،متن،ص:304 </ref>  
 
  
علامه مرتضی عاملی این مساله را رد کرده اند.<ref>الصحيح من السيرة النبي الأعظم، مرتضى العاملي ،ج‌11،ص:297 </ref>
+
==وقایع بعد از جنگ==
  
==خاموش کردن آتش نفاق توسط پیامبر==
+
===اسلام آوردن حارث‌===
=== درگیری بر سر چاه آب مریسیع ===
+
[[ابن هشام حمیری|ابن هشام]] مى‌نویسد: چون رسول خدا از «غزوه بنى مصطلق» برمى‌گشت، در «ذات الجیش»، «[[جویریه بنت حارث|جویریه]]» را که همراه وى بود به مردى از [[انصار]] سپرد تا او را نگهدارى کند، و چون به مدینه رسید حارث پدر جویریه براى بازخرید دخترش رهسپار مدینه شد و در «عقیق» به شترانى که براى فدیه به مدینه مى‌آورد نگریست و به دو شتر علاقه‌مند شد و آن دو را در یکى از دره‌هاى «عقیق» پنهان ساخت و سپس به مدینه نزد رسول خدا آمد و گفت: اى محمّد! دخترم را اسیر گرفته‌اید و اکنون سربهاى او را آورده‌ام.
در آن هنگام كه جنگ مريسيع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاه هاى آب، جايى كه مقدار كمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان كم بود كه دلوها پر نمى ‌شد.
 
سنان بن وبر جهنى كه هم پيمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد كه جمعى از انصار و مهاجران سپاهى بر سر چاه گرد آمده ‌اند.
 
  
جهجا بن سعيد غفارى كه مزدور عمر بن خطاب بود، كنار سنان بن وبر ايستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با يك ديگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بيرون آمد سنان گفت: اين سطل من است. جهجا نيز گفت: بخدا اين سطل من است.
+
رسول خدا گفت: آن دو شترى که در فلان دره «عقیق» پنهان کردى کجاست؟
ميان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سيلى محكمى به سنان زد بطورى كه از چهره او خون جارى شد، و فرياد كشيد: اى خزرجيان كمك كنيد! و مردانى كه همراه او بودند برانگيخته شدند.
+
«حارث» گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّک محمّد رسول اللّه»، به خدا قسم که: کسى جز خدا از این امر اطّلاع نداشت. «حارث» و دو پسرش که همراه وى بودند و مردى از قبیله‌اش به دین [[اسلام]] درآمدند و فرستاد تا دو شتر را آوردند و شتران را به رسول خدا تسلیم کرد و دختر خود را تحویل گرفت. دختر هم اسلام آورد و نیکو مسلمانى شد، سپس رسول خدا او را از پدرش خواستگارى کرد و پدرش او را با چهارصد درهم کابین به رسول خدا تزویج کرد.
  
سنان گويد:«جهجا گريخت و بانگ برداشت كه اى قرشيان! اى مردم كنانه! كمك كنيد! و قرشيان هم با شتاب به يارى او آمدند. من چون چنين ديدم همه انصار را به كمك خواستم.
+
چون خبر ازدواج رسول خدا با «جویریه» در میان أصحاب انتشار یافت، مردم به خاطر خویشاوندى «بنى المصطلق» با رسول خدا اسیران خود را آزاد کردند. از برکت این ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق» آزاد گردید. به قولى: کابین «جویریه» هم آزاد شدن همه اسیران «بنى المصطلق» یا آزاد شدن چهل نفر از قبیله او بود.
مردم اوس و خزرج در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند پيش آمدند و ترسيدم كه فتنه بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا كردند كه از حق خود بگذرم.»
 
[سنان گويد] قصاص گرفتن من مهم نبود، ولى نمى ‌توانستم دوستان خود را وادار كنم كه در قبال تقاضاى مهاجران گذشت كنند. آنها به من مى‌ گفتند: فقط اگر پيامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو كن، و گر نه بايد از جهجا قصاص بگيرى. مهاجران با عبادة بن صامت و ديگر هم پيمانانم گفتگو كردند و رضايت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها كردم و به عرض پيامبر (ص) نرساندم.<ref>                      المغازى/ترجمه،متن،ص:309  </ref>
 
=== نفاق عبدلله بن اُبیّ ===
 
ابن ابىّ همراه ده نفر از منافقان‌ آنجا حاضر بود. زيد بن ارقم هم كه جوانى در حد بلوغ بود با يكى دو نفر ديگر آنجا نشسته بود. چون صداى فرياد جهجا بلند شد كه قريش را به كمك مى‌طلبيد، ابن ابىّ سخت خشمگين شد و شنيدند كه مى‌گويد: به خدا من مذلت و خواريى چون امروز نديده ‌ام، به خدا، من خوش نمى ‌داشتم كه مسلمانان را در مدينه بپذيرم ولى قوم من اين كار را كردند و نظر خود را بر من تحميل كردند، حالا كار به آنجا كشيده است كه در ديارمان با ما مى ‌ستيزند و برترى‌جويى مى ‌كنند و حق نعمت و خوبيهاى ما را نسبت به خود منكر مى ‌شوند. به خدا مثل ما و اين گليم پوشان قريش همان مثلى است كه مى ‌گويد «سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد». به خدا دوست مى ‌داشتم و مى ‌پنداشتم كه پيش از شنيدن اين كه كسى مانند جهجا كمك بطلبد، مى‌ مردم. من حاضر باشم و چنين شود و غيرتى از خود نشان ندهم! به خدا چون به مدينه رسيم عزيزان، افراد خوار را از آن بيرون خواهند كرد. آنگاه روى به حاضران كرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنين كرديد، آنها را در سرزمين خود پذيرفتيد و در خانه ‌هاى خود منزل داديد و در اموال خود با آنها برابرى و مواسات كرديد تا بى‌ نياز و ثروتمند شدند، حالا هم اگر از يارى آنها دست برداريد به سرزمينهاى ديگر مى‌ روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اينكه جان خود را براى ايشان فدا كنيد و به جاى آنها كشته شويد، شما بچه‌ هاى خود را يتيم كرديد و عده شما كم شد و آنها زياد شدند.<ref>المغازى/ترجمه،متن،ص:310 </ref>
 
=== گزارش خیانت ابن ابیّ به رسول خدا(ص) ===
 
زيد بن ارقم برخاست و تمام اين مطالب را در محضر رسول خدا نقل كرد. اين خبر اصحاب را که نزد ایشان بودند خوش نيامد و رنگ چهره ايشان تغيير كرد و خطاب به زيد گفتند: اى پسر، شايد از ابن ابىّ خشمگينى و بيهوده مى ‌گويى؟ زيد گفت: نه به خدا، خودم از او اين حرفها را شنيدم.گروهى از انصار به زيد بن ارقم اعتراض كردند و گفتند: چرا مطالبى را به ابن ابىّ كه سالار قوم است نسبت داده‌اى در حالى كه او نگفته است؟ تو بد كردى و رعايت خويشاوندى را نكردى!<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:310 </ref>.
 
  
عمر بن خطاب كه در آنجا بود گفت: «عبّاد بن بشر» را بفرما تا: عبد اللّه را بكشد. رسول خدا گفت: چگونه دستورى دهم كه مردم بگويند: محمّد اصحاب خود را مى‌ كشد؟!<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:311 </ref>.
+
===وقوع فتنه و نفاق بین مسلمین===
 +
در آن هنگام که جنگ مریسیع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاه هاى آب مریسیع، جایى که مقدار کمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان کم بود که دلوها پر نمى ‌شد.
 +
سنان بن وبر جهنى که هم پیمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد که جمعى از [[انصار]] و [[مهاجرین|مهاجران]] سپاهى بر سر چاه گرد آمده ‌اند. جهجا بن سعید غفارى که مزدور [[عمر بن خطاب]] بود، کنار سنان بن وبر ایستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با یک دیگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بیرون آمد سنان گفت: این سطل من است. جهجا نیز گفت: بخدا این سطل من است.
 +
میان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سیلى محکمى به سنان زد بطورى که از چهره او خون جارى شد، و فریاد کشید: اى [[خزرج|خزرجیان]] کمک کنید! و مردانى که همراه او بودند برانگیخته شدند.
  
ابن ابىّ به حضور پيامبر (ص) آمد و حضرت به او فرمودند: اى ابن ابىّ اگر حرفى زده‌اى استغفار كن! اما او شروع به سوگند خوردن كرد كه من آنچه زيد مى‌ گويد، نگفته و بر زبان نياورده‌ام. و چون ميان قوم خود شريف بود چنين پنداشتند كه او راست مى ‌گويد و نسبت به زيد بن ارقم بدگمان شدند.<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:311 </ref>
+
سنان گوید: «جهجا گریخت و بانگ برداشت که اى [[قریش|قریشیان]]! اى مردم [[قبیله کنانه|کنانه]]! کمک کنید! و قرشیان هم با شتاب به یارى او آمدند. من چون چنین دیدم همه انصار را به کمک خواستم.
=== تدبیری هوشمندامه ===
+
مردم [[اوس]] و [[خزرج]] در حالى که شمشیرهاى خود را کشیده بودند پیش آمدند و ترسیدم که [[فتنه]] بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا کردند که از حق خود بگذرم.»
رسول خدا به منظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصّه «عبد اللّه بن- أبيّ» چون و چرا نكنند، آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را تا موقعى كه گرمى آفتاب مردم را آزار مى‌داد به حركت ادامه داد، و بعد كه اجازه داد اصحاب فرود آمدند، بيدرنگ به خواب رفتند. سپس رهسپار مدينه شد تا حساسیت ها فروکش کند.<ref> تاريخ پيامبر اسلام، آيتى ،متن،ص:442</ref>
+
[سنان گوید] [[قصاص]] گرفتن من مهم نبود، ولى نمى ‌توانستم دوستان خود را وادار کنم که در قبال تقاضاى مهاجران گذشت کنند. آنها به من مى‌ گفتند: فقط اگر پیامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو کن، وگرنه باید از جهجا قصاص بگیرى. مهاجران با [[عبادة بن صامت]] و دیگر هم پیمانانم گفتگو کردند و رضایت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها کردم و به عرض پیامبر (ص) نرساندم.<ref>المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۹  </ref>
=== نزول سوره منافقون ===
 
در راه بازگشت به مدينه بود كه سوره «منافقون» بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد.<ref>المغازى، ج 2، ص 419</ref> مسلمانان مدينه، نسبت به ابن ابیّ بى ‌توجهى كرده حتى بر وى سلام نمى ‌كردند.
 
=== پسری که مثل پدرش نبود ===
 
در همين سفر، در نزديكى مدينه، عبد الله فرزند عبد الله بن ابى، مانع از ورود پدرش به مدينه شد و گفت: تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه ندهد، نمى‌گذارم داخل شوى؛ براى اين كه روشن شود عزيز كيست و ذليل كدام. خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. آن حضرت به عبد الله دستور دادند تا از سر راه پدرش كنار رود.<ref> سبل الهدى والرشاد، ج 4، ص 498</ref>
 
  
فرزند عبد الله نيز كه اصرار كسانى را در قتل پدرش شنيده بود از شدت اخلاص نزد آن حضرت آمد و گفت: اگر قرار است پدرش كشته شود، اجازه به او داده شود تا خودش اين كار را بكند، اين در حالى است كه همه خزرجيان مى‌دانند كه هيچ كس به پدرش مانند من نيكى نمى‌كند. او افزود: ترسش آن است كه كس ديگرى او را بكشد و وى نتواند خود را نگه داشته، و به قاتل آسيبى برساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من قصد كشتن پدرت را ندارم و تا وقتى ميان ماست، به خوبى با او مدارا خواهيم كرد.<ref> السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 293؛ سبل الهدى والرشاد، ج 4، صص 495- 494؛ المغازى، ج 2، ص 420؛</ref>
+
[[عبدالله بن ابی سلول|عبدالله بن اُبیّ]] همراه ده نفر از منافقان‌ آنجا حاضر بود. [[زید بن ارقم]] هم که جوانى در حد بلوغ بود با یکى دو نفر دیگر آنجا نشسته بود. چون صداى فریاد جهجا بلند شد که قریش را به کمک مى‌طلبید، ابن ابىّ سخت خشمگین شد و شنیدند که مى‌گوید: به خدا من مذلت و خواری چون امروز ندیده ‌ام. به خدا، من خوش نمى ‌داشتم که مسلمانان را در مدینه بپذیرم ولى قوم من این کار را کردند و نظر خود را بر من تحمیل کردند، حالا کار به آنجا کشیده است که در دیارمان با ما مى ‌ستیزند و برترى‌جویى مى ‌کنند و حق نعمت و خوبیهاى ما را نسبت به خود منکر مى ‌شوند. به خدا مثل ما و این گلیم پوشان قریش همان مثلى است که مى ‌گوید «سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد». به خدا دوست مى ‌داشتم و مى ‌پنداشتم که پیش از شنیدن این که کسى مانند جهجا کمک بطلبد، مى‌ مردم. من حاضر باشم و چنین شود و غیرتى از خود نشان ندهم! به خدا چون به مدینه رسیم عزیزان، افراد خوار را از آن بیرون خواهند کرد. آنگاه روى به حاضران کرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنین کردید، آنها را در سرزمین خود پذیرفتید و در خانه ‌هاى خود منزل دادید و در اموال خود با آنها برابرى و مواسات کردید تا بى‌ نیاز و ثروتمند شدند، حالا هم اگر از یارى آنها دست بردارید به سرزمینهاى دیگر مى‌ روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اینکه جان خود را براى ایشان فدا کنید و به جاى آنها کشته شوید، شما بچه‌ هاى خود را یتیم کردید و عده شما کم شد و آنها زیاد شدند.<ref>المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۰ </ref>
  
==منافقي آتش اختلاف را دامن ميزند.==
+
زید بن ارقم برخاست و تمام این مطالب را در محضر رسول خدا نقل کرد. این خبر اصحاب را که نزد ایشان بودند خوش نیامد و رنگ چهره ایشان تغییر کرد و خطاب به زید گفتند: اى پسر، شاید از ابن ابىّ خشمگینى و بیهوده مى ‌گویى؟ زید گفت: نه به خدا، خودم از او این حرفها را شنیدم. گروهى از انصار به زید بن ارقم اعتراض کردند و گفتند: چرا مطالبى را به ابن ابىّ که سالار قوم است نسبت داده‌اى در حالى که او نگفته است؟ تو بد کردى و رعایت خویشاوندى را نکردى!<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۰ </ref> عمر بن خطاب که در آنجا بود گفت: «عبّاد بن بشر» را بفرما تا: عبداللّه را بکشد. رسول خدا گفت: چگونه دستورى دهم که مردم بگویند: محمّد اصحاب خود را مى‌ کشد؟!<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۱ </ref>
  
پيامبر از اين طريق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد يک  ديگر باز داشت. ولي «[[عبدالله بن ابي]]» که رئيس حزب نفاق مدينه بود، و کينه فوق  العاده  اي نسبت به [[اسلام]] داشت، و به طمع غنائم، در [[جهاد]] اسلام شرکت مي نمود، کينه و نفاق خود را ابراز کرد و به جمعي که دور او بودند، چنين گفت: از ما است که بر ماست. ما مردم مدينه، مهاجرين مکه را در سرزمين خود جاي داديم و آنها را از شر دشمن حفظ کرديم، حال ما مضمون گفتار معروفي است که مي  گويند: «سگ خود را پرورش ده تا تو را بخورد». به خدا سوگند اگر به مدينه بازگرديم، بايد جمعيت نيرومند و پرافتخار (مردم مدينه) افراد ناتوان و ضعيف (يعني مهاجران) را بيرون کنند.
+
ابن ابىّ به حضور پیامبر (ص) آمد و حضرت به او فرمودند: اى ابن ابىّ اگر حرفى زده‌اى استغفار کن! اما او شروع به سوگند خوردن کرد که من آنچه زید مى‌ گوید، نگفته و بر زبان نیاورده‌ام. و چون میان قوم خود شریف بود چنین پنداشتند که او راست مى ‌گوید و نسبت به زید بن ارقم بدگمان شدند.<ref> المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۱ </ref>
  
سخنان عبدالله، در برابر جمعيتي که هنوز ريشه  هاي تعصب عربي و افکار جاهلي در دل آنان حکم فرما بود، اثر بدي بجا گذاشت، و نزديک بود ضربه اي بر اتحاد و اتفاق آن ها وارد شود.
+
رسول خدا به منظور آن که مردم را مشغول کند و دیگر در قصّه «عبداللّه بن أبی» چون و چرا نکنند، آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را تا موقعى که گرمى آفتاب مردم را آزار مى‌داد به حرکت ادامه داد، و بعد که اجازه داد اصحاب فرود آمدند، بیدرنگ به خواب رفتند. سپس رهسپار مدینه شد تا حساسیت ها فروکش کند.<ref> تاریخ پیامبر اسلام، آیتى ،متن،ص:۴۴۲</ref>
 +
===نزول سوره منافقون===
 +
در راه بازگشت به مدینه بود که «[[سوره منافقون]]» بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نازل شد.<ref>المغازى، ج ۲، ص ۴۱۹</ref> مسلمانان مدینه، نسبت به عبدالله ابن ابیّ بى ‌توجهى کرده حتى بر وى [[سلام]] نمى ‌کردند.
  
خوشبختانه، جوان مسلمان و غيوري به نام «[[زيد بن ارقم]]» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمام تر به سخنان شيطاني او پاسخ داد و گفت: «به خدا قسم خوار و ذليل توئي. آن کس که در ميان خويشاوندان خود کوچکترين موقعيت ندارد، توئي. ولي محمد عزيز مسلمان ها است، دل هاي آن ها آکنده از مهر و مودت او است».
+
در همین سفر، در نزدیکى مدینه، عبدالله فرزند عبدالله بن ابى، مانع از ورود پدرش به مدینه شد و گفت: تا رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اجازه ندهد، نمى‌گذارم داخل شوى؛ براى این که روشن شود عزیز کیست و ذلیل کدام. خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رسید. آن حضرت به عبدالله دستور دادند تا از سر راه پدرش کنار رود.<ref> سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۴۹۸</ref>
  
سپس برخاست و به نقطه فرماندهي لشکر آمد، و پيامبر را از سخنان و فتنه  جوئي هاي عبدالله آگاه ساخت. پيامبر گرامي براي حفظ ظواهر سه بار سخن زيد را رد کرد، گفت: تو شايد اشتباه مي  کني! شايد خشم و غضب، ترا به گفتن اين سخن وادار کرده است! شايد او ترا کوچک و بي خرد شمرده، و منظوري غير اين نداشته است. ولي زيد در برابر هر سه احتمال جواب منفي داد و گفت: نه، نظر او ايجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.
+
فرزند عبدالله نیز که اصرار کسانى را در قتل پدرش شنیده بود از شدت اخلاص نزد آن حضرت آمد و گفت: اگر قرار است پدرش کشته شود، اجازه به او داده شود تا خودش این کار را بکند، این در حالى است که همه خزرجیان مى‌دانند که هیچ کس به پدرش مانند من نیکى نمى‌کند. او افزود: ترسش آن است که کس دیگرى او را بکشد و وى نتواند خود را نگه داشته، و به قاتل آسیبى برساند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: من قصد کشتن پدرت را ندارم و تا وقتى میان ماست، به خوبى با او مدارا خواهیم کرد.<ref> السیرة النبویه، ابن هشام، ج ۳، ص ۲۹۳؛ سبل الهدى والرشاد، ج ۴، صص ۴۹۵- ۴۹۴؛ المغازى، ج ۲، ص ۴۲۰؛</ref>
  
خليفه دوم، از پيامبر درخواست کرد که دستور دهد عبدالله بن ابي را بکشد، ولي پيامبر فرمود: صلاح نيست زيرا مردم مي  گويند: محمد ياران خود را مي  کشد.<ref>بررسي زندگاني خليفه دوم، اين مطلب را به ثبوت مي رساند که او هرگز در معرکه هاي نبرد و صحنه هاي جنگ اظهار قدرت نمي  کرد و همواره در صفوف متقاعدان بود. ولي هر موقع مسلمانان، دشمن را دستگير مي کردند، او نخستين شخصي بود که از پيامبر مي خواست او را اعدام کند و گردنش را بزند. براي نمونه مواردي را تذکر مي دهيم.</ref> عبدالله، از گفتگوي پيامبر با «[[زيد ارقم]]» باخبر شد، فورا شرفياب محضر پيامبر شد و گفت: هرگز من چنين سخني نگفته ام وعده اي از خيرانديشان!!! از عبدالله طرفداري کرده گفتند: «زيد» در نقل مطالب «عبدالله» دچار اشتباه شده است.
+
گویند در این غزوه «[[ داستان افک ]]» و تهمت ناروا به [[عایشه]] نیز به وقوع پیوست و [[قرآن مجید]] در [[آیه 11 سوره نور|آیه ۱۱ سوره نور]] آن را تکذیب نمود.<ref>ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی‌طالب، ج ۱، ص ۱۷۳.</ref>
  
ولي مطلب در اين جا خاتمه نيافت، زيرا اين نوع خاموشي موقت، بسان آرامش پيش از طوفان است، که هرگز اعتمادي به آن نيست. رهبر عالي قدر بايد کاري کند که طرفين جريان را به کلي فراموش نمايند. و براي همين هدف، با اين که موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «[[اسيد بن حضير]]»، شرفياب حضور پيامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نيست، علت اين دستور چيست؟!
+
===رسوا شدن فاسق===
  
پيامبر گفت: مگر از گفتار عبدالله و آتشي که روشن کرده اطلاع نداري؟ «اسيد» قسم ياد کرد و گفت: پيامبر عزيز! قدرت در دست شما است، شما مي  توانيد او را بيرون کنيد. عزيز و گرامي شمائيد، خوار و ذليل او است. با او مدارا کنيد که او يک فرد شکست خورده است. [[اوسيان]] و [[خزرجيان]]، پيش از مهاجرت شما به مدينه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدينه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجي بر سر او بگذارند، ولي با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل اين تفرق مي  داند.
+
گرایش گروه بنی مصطلق به [[اسلام]] یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزی جز خوش  رفتاری و نیکی و گذشت ندیده بودند، تا آن جا که اسیران آنان همگی به بهانه های گوناگونی آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند. پیامبر «[[ولید بن عقبه|ولید بن عقبه]]» را برای اخذ [[زکات]] به سوی آنان اعزام کرد. وقتی آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماینده پیامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به [[مدینه]] بازگشت و دروغی را سر هم نمود و گفت: آنان می خواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.
 
 
فرمان حرکت صادر گرديد. سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راه پيمائي ادامه دادند و جز براي انجام فريضه [[نماز]]، در هيچ نقطه اي توقف نکردند. روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راه پيمائي از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.
 
 
 
مسلمانان، در همان لحظه  اي که از مرکب ها پياده شدند، از فرط خستگي همه به خواب رفتند، و تمام خاطره  هاي تلخ از دل آن ها زدوده شد و با اين تدابير آتش اختلاف خاموش گشت.<ref>يکي همين مورد است که خواست عبدالله منافق را گردن زند.</ref>
 
 
 
==سربازي، در کشمکش ايمان و عواطف==
 
 
 
فرزند «عبدالله»، يکي از جوانان پاکدل اسلام بود. طبق تعاليم عالي اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بيش از همه مهربان بود. او از جريان پدر آگاه گرديد و تصور کرد که پيامبر او را به قتل خواهد رسانيد.
 
 
 
از اين رو، به پيامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصاً حاضرم اين دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که اين کار را به ديگري واگذار نفرمائيد!
 
 
 
زيرا من مي  ترسم روي حميت عربي و عواطف پدري، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلماني آلوده سازم و سرانجام زندگي خود را تباه کنم.
 
 
 
گفتگوي اين جوان از عالي  ترين تجليات [[ايمان]] است. چرا از پيامبر درخواست نکرد که از سر تقصير پدر درگذرد؟! زيرا مي  دانست که هر کاري که پيامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولي فرزند عبدالله خود را در يک کشمکش روحي عجيبي مشاهده نمود.
 
 
 
عواطف پدري و اخلاق عربي او را تحريک مي  کند که انتقام خون پدر را از قاتل بگيرد و خون مسلماني را بريزد. ولي در مقابل، عواملي مانند علاقه به آرامش محيط اسلام ايجاب مي  کند که پدر او به قتل برسد. او در اين کشاکش، راه سومي را برگزيد که هم مصالح عالي اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحيه ديگران جريحه  دار نشود و آن اين که خود او شخصا مجري فرمان باشد.
 
 
 
اين عمل اگر چه جگرخراش و جان کاه است، ولي نيروي ايمان و تسليم در برابر اراده خداوند تا حدي به او آرامش مي  داد. اما پيامبر مهربان، به او فرمود: چنين تصميمي در کار نيست و ما با او مدارا خواهيم کرد.
 
 
 
اين سخن، که نمايان گر عظمت روحي پيامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد. در اين هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوي عبدالله سرازير گشت. او به  قدري در انظار مردم خوار و ذليل گرديد، که ديگر کسي به او اعتنا نمي  نمود.
 
 
 
پيامبر در اين حوادث درس هاي آموزنده اي به مسلمانان آموخت، و گوشه اي از سياست هاي خردمندانه اسلام را آشکار ساخت. پس از اين واقعه، رئيس منافقان، عبدالله ديگر قد علم نکرد و در هر واقعه اي مورد تنفر و اعتراض مردم بود. روزي پيامبر به عمر فرمود: روزي که به من گفتي او را به قتل برسانم، در آن روز مردمي که در قتل او متأثر مي شدند و به حمايت او برميخاستند. اما امروز آن چنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را ميکشند.
 
 
 
==فاسق رسوا ميشود.==
 
 
 
گرايش گروه بني  مصطلق به اسلام يک گرايش اصيل بود، زيرا آنان در مدت اسارت خود هيچ چيزي جز خوش  رفتاري و نيکي و گذشت نديده بودند، تا آن جا که اسيران آنان همگي به بهانه هاي گوناگوني آزاد گشتند و به ميان عشيره خود بازگشتند. پيامبر «[[وليد بن عقبه]]» را براي اخذ [[زکات]] به سوي آنان اعزام کرد. وقتي آنان خبر ورود نماينده رسول خدا را شنيدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماينده پيامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به [[مدينه]] بازگشت و دروغي را سر هم نمود و گفت: آنان ميخواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزيدند.
 
 
 
خبر وليد در ميان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنين انتظاري از «بني مصطلق» نداشتند، در اين زمان هيئتي از آن ها وارد مدينه شد. آن ها حقيقت را به [[رسول خدا]] گفتند و افزودند: «ما به استقبال او رفتيم و مي  خواستيم به او احترام بگذاريم و زکات خود را بپردازيم، ولي او ناگهان از منطقه دور شد و به سوي مدينه بازگشت و شنيديم مطلب خلافي را به شما گفته است. در اين موقع، آيه ششم [[سوره حجرات]] نازل شد و گفتار «بني مصطلق» را تأييد کرد و وليد را يک فرد فاسق معرفي نمود.
 
 
 
مضمون آن اين است: «اي افراد با ايمان اگر يک فرد فاسقي خبري را به سوي شما آورد، توقف کنيد و به بررسي بپردازيد تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاري انجام دهيد که بعدها پشيمان شويد».
 
  
 +
خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنین انتظاری از «بنی مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتی از آن ها وارد مدینه شد. آن ها حقیقت را به [[رسول خدا]] گفتند و افزودند: ما به استقبال او رفتیم و می  خواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولی او ناگهان از منطقه دور شد و به سوی مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافی را به شما گفته است. در این موقع، [[آیه 6 سوره حجرات|آیه ۶ سوره حجرات]] نازل شد و گفتار «بنی مصطلق» را تأیید کرد و ولید را یک فرد [[فسق|فاسق]] معرفی نمود. مضمون [[آیه]] این است: «ای افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقی خبری را به سوی شما آورد، توقف کنید و به بررسی بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاری انجام دهید که بعدها پشیمان شوید».
 
==پانویس==
 
==پانویس==
<references/>  
+
<references />  
 
 
 
==منابع==
 
==منابع==
* جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، جلد2.
+
*سیره رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم‌، رسول جعفریان، دلیل ما، قم‌، ۱۳۸۳ش‌.
* عباس ميرزايي، غزوه بني مصطلق يا مريسيع، [http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=36479 پژوهشکده باقرالعلوم علیه السلام]، بازیابی: 18 فروردین 1393.
+
*مغازى، محمد بن عمر واقدى، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، ۱۳۶۹ش.
 
+
*تاریخ پیامبر اسلام‌، محمد ابراهیم آیتى، دانشگاه تهران، ۱۳۷۸ش‌.
 +
*فروغ ابدیت، جعفر سبحانی، جلد۲.
 +
*عباس میرزایی، "غزوه بنی مصطلق یا مریسیع"، [http://www.pajoohe.ir دانشنامه پژوهه]، بازیابی: ۱۸ فروردین ۱۳۹۳.
 +
*مؤسسه تبیان،‌ نرم‌افزار دایرة‌المعارف چهارده معصوم علیهم‌السلام.
 +
{{غزوات پیامبر اکرم}}
 +
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
 +
[[رده:سال ۶ هجری قمری]]
 +
[[رده:جنگ های صدر اسلام]]
 
[[رده:غزوات پیامبر اکرم]]
 
[[رده:غزوات پیامبر اکرم]]
[[رده:جنگ های صدر اسلام]]
+
[[رده: وقایع ماه شعبان]]
 +
[[رده: مقاله های مهم]]
 +
{{سنجش کیفی
 +
|سنجش=شده
 +
|شناسه= خوب
 +
|عنوان بندی مناسب= خوب
 +
|کفایت منابع و پی نوشت ها= خوب
 +
|رعایت سطح مخاطب عام= خوب
 +
|رعایت ادبیات دانشنامه ای= خوب
 +
|جامعیت= خوب
 +
|رعایت اختصار= خوب
 +
|سیر منطقی= خوب
 +
|کیفیت پژوهش= خوب
 +
|رده= دارد
 +
}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۷:۱۶

غزوه بنى مصطلق
۲۵۰px
زمان شعبان سال ششم
مکان در کنار آب مریسیع در هشت منزلی مدینه
غزوه قبلی غزوه ذى قرد
غزوه بعدی غزوه حدیبیه‌
علت غزوه مقابله با قبیله بنی مصطلق که هر که را توانسته بود، برای مقابله با رسول خدا(ص) جمع کرده بود و قصد حمله به مدینه را داشت.
نتیجه پیروزی مسلمانان
دوطرف درگیری و تعداد آنها
مسلمانان کفار قبیله بنی مصطلق
فرماندهان
رسول خدا(ص) حارث بن أبى ضرار
پرچم داران
امام علی(ع)، عمار یاسر و سعد بن عباده ـــ
تلفات
ـــ ۱۰ نفر کشته و اسارت سایرین
سوره منافقون در مورد اتفاقات این غزوه می باشد.

«حارث بن ابی‌ ضرار» رئیس قبیله بنی مصطلق که با تشکیل حکومت اسلامی در مدینه احساس خطر کرده بود، همراه قوم خویش و عده­ ای از اعراب دیگر قبایل، قصد حمله به مدینه و جنگ با رسول ­خدا صلی الله علیه و آله را داشت. «غزوه بنی ­مصطلق» یا «غزوه مُریسیع» در شعبان سال پنجم هجرت اتفاق افتاد که در آن، بنی مصطلق شکست خوردند و دویست تن از آنان اسیر شده و اموال و دارایی‌های فراوانی به غنیمت سپاه اسلام درآمد.

تاریخ غزوه بنی‌مصطلق

واقدى تاریخ این غزوه را دوم شعبان سال پنجم هجری مى ‌داند[۱] و لذا پیش از جنگ احزاب از آن یاد مى ‌کند. این در حالى است که ابن اسحاق، خلیفة بن خیاط و طبرسى آن را در شعبان سال ششم مى ‌دانند.[۲]

علت وقوع غزوه بنی‌مصطلق

حارث بن ابى ضرار رئیس طایفه بنى المصطلق -که طایفه ­ای از «قبیله خزاعه» بودند-، پس از آن که از اقامت رسول خدا صلی الله علیه و آله در مدینه و تشکیل حکومت اسلامی در این منطقه باخبر شد، بسان سایر بزرگان شرک و کفر نسبت به ریاست و حاکمیت قبیله‌ای خویش، احساس خطر نمود و در صدد دشمنی و مبارزه با این دین جدید برآمد. وی علاوه بر مردان جنگجوی قبیله خویش، مردان بسیاری از طوایف هم‌پیمان و هم‌جوار خویش را گرد آورد و ساز و برگ جنگی آنان را فراهم کرد و قصد هجوم به مدینه را نمود.

زمانى که خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید، آن حضرت بُرَیدة اسلمی را براى بدست آوردن اطلاعات بدان سوى فرستاد. او نزد حارث رفت و گفت: شنیده ‌ام که شما براى جنگ با محمد صلى الله علیه و آله آماده شده‌ اید، من نیز در قوم خود گشتم تا کسانى که از من پیروى مى‌ کنند جمع آورى کرده با شما متحد شویم. حارث گفت: به سرعت حرکت کن. بریده نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله بازگشت و پس از آن بود که آن حضرت به همراه سپاهى به سوى بنى المصطلق حرکت کرد.[۳]

وقایع غزوه بنی‌مصطلق

سپاه مسلمانان

پیامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر دشمنشان را به ایشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند. رسول خدا «أبوذرّ غفارى» و به قولى «نمیلة بن عبداللّه لیثى» را در مدینه جانشین گذاشت‌.[۴] مسلمانان در این جنگ سى اسب داشتند که ده رأس آن در اختیار مهاجران و بیست رأس دیگر در اختیار انصار بود.[۵]

برخی از رزمندگان اسلام در این غزوه عبارت بودند از: امام علی علیه‌السلام، عمار یاسر، مقداد، سعد بن معاذ، زبیر بن عوام، ابوبکر بن ابی‌قحافه، عمر بن خطاب، عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، اسید بن حضیر، ابوعبس بن جبر و... .[۶]

واقدى می افزاید: در این جنگ گروه زیادى از منافقان، که هرگز در جنگ هاى دیگر همراهى نکرده بودند و رغبتى به جهاد نداشتند، فقط به دلیل نزدیکى محل جنگ و براى رسیدن‌ به مال دنیا با آن حضرت بیرون آمدند.[۷]

دستگیری جاسوس دشمن

پیامبر (ص) از مدینه که بیرون آمدند چون به محل بقعاء رسیدند، به جاسوسى از دشمن برخوردند و از او پرسیدند: پشت سرت چه خبر بود؟ و مردم کجایند؟ گفت: من از آنها اطلاعى ندارم. عمر بن خطاب به او گفت: راست مى‌ گویى یا گردنت را بزنم؟ گفت: من مردى از بنی مصطلق هستم و از نزد حارث بن ابى ضرار، که جمعیت زیادى براى جنگ با شما جمع کرده است، آمده‌ام. مردم بسیارى گرد او جمع شده‌اند و مرا فرستاده است تا خبر شما را برایش ببرم که آیا از مدینه حرکت کرده‌ اید یا نه. عمر او را پیش رسول خدا آورد و خبر مربوط به او را گزارش داد، پیامبر (ص) او را به اسلام فرا خواند و آن را بر او عرضه داشت که نپذیرفت و گفت: من به دین شما در نمى‌آیم تا ببینم قومم چه مى ‌کنند، اگر ایشان به آیین شما در آمدند، من هم یکى از ایشان خواهم بود و اگر به دین خود ثابت ماندند، من هم مردى از ایشانم. عمر گفت: اى رسول خدا، گردن او را بزن! و پیامبر (ص) دستور داد که گردنش را بزنند.[۸] خبر کشته شدن این جاسوس دشمن را به شدت متزلزل کرده و ترساند و شمارى از اعراب را از اطراف حارث پراکند.[۹]

شکست بنی‌مصطلق

سپاه اسلام در مریسیع فرود آمد، پرچم مهاجرین در دست عمار قرار گرفت و پرچم انصار در دستان سعد بن عباده؛[۱۰] دشمن نیز آماده جنگ شده ساعتى تیراندازى شد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد؛ دشمن به سرعت درهم پاشید، ده نفر کشته و بقیه به اسارت در آمدند. از مسلمانان جز یک نفر به شهادت نرسید، وى «هشام بن صبابه» بود که به دست مردى از قبیله «عبادة بن صامت» که او را دشمن مى‌ پنداشت به شهادت رسید.[۱۱] شعار مسلمانان در این جنگ نظیر جنگ بدر این بود: «یا منصورُ أمِت»، اى پیروز بمیران.[۱۲]

به دنبال خاتمه جنگ تمامى اموال بنى المصطلق به عنوان غنایم جنگى ضبط شده و گوسفندان و شتران فراوانى میان جنگجویان تقسیم گردید.

حضور فرشتگان در این غزوه

«جویریه» دختر حارث بن ابى ضرار مى‌ گفت: چون رسول خدا (ص) به مریسیع آمدند، شنیدم پدرم مى‌ گفت: محمد با لشکرى بى ‌کران به سراغ ما آمده است که تاب و توان آن را نداریم. من هم آن قدر سپاهى و سوار مى‌دیدم که نمى‌توانستم وصف کنم، ولى پس از آنکه مسلمان شدم و پیامبر (ص) مرا به همسرى برگزید، وقتى که از مریسیع بر مى‌ گشتیم، به مسلمانان نگاه کردم، دیدم آن قدرها که در نظرم آمده بود نیستند، دانستم که خداوند متعال در دل مشرکان ترس و بیم افکنده بود. مردى از ایشان هم، که اسلام آورده و اسلامى بسیار پسندیده داشت، مى‌ گفت: ما مردان سپید چهره زیادى بر اسبان ابلق دیدیم که آنها را نه قبلا دیده بودیم و نه بعدا دیدیم.[۱۳] البته علامه مرتضی عاملی این مساله را رد کرده اند.[۱۴]

وقایع بعد از جنگ

اسلام آوردن حارث‌

ابن هشام مى‌نویسد: چون رسول خدا از «غزوه بنى مصطلق» برمى‌گشت، در «ذات الجیش»، «جویریه» را که همراه وى بود به مردى از انصار سپرد تا او را نگهدارى کند، و چون به مدینه رسید حارث پدر جویریه براى بازخرید دخترش رهسپار مدینه شد و در «عقیق» به شترانى که براى فدیه به مدینه مى‌آورد نگریست و به دو شتر علاقه‌مند شد و آن دو را در یکى از دره‌هاى «عقیق» پنهان ساخت و سپس به مدینه نزد رسول خدا آمد و گفت: اى محمّد! دخترم را اسیر گرفته‌اید و اکنون سربهاى او را آورده‌ام.

رسول خدا گفت: آن دو شترى که در فلان دره «عقیق» پنهان کردى کجاست؟ «حارث» گفت: «أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّک محمّد رسول اللّه»، به خدا قسم که: کسى جز خدا از این امر اطّلاع نداشت. «حارث» و دو پسرش که همراه وى بودند و مردى از قبیله‌اش به دین اسلام درآمدند و فرستاد تا دو شتر را آوردند و شتران را به رسول خدا تسلیم کرد و دختر خود را تحویل گرفت. دختر هم اسلام آورد و نیکو مسلمانى شد، سپس رسول خدا او را از پدرش خواستگارى کرد و پدرش او را با چهارصد درهم کابین به رسول خدا تزویج کرد.

چون خبر ازدواج رسول خدا با «جویریه» در میان أصحاب انتشار یافت، مردم به خاطر خویشاوندى «بنى المصطلق» با رسول خدا اسیران خود را آزاد کردند. از برکت این ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق» آزاد گردید. به قولى: کابین «جویریه» هم آزاد شدن همه اسیران «بنى المصطلق» یا آزاد شدن چهل نفر از قبیله او بود.

وقوع فتنه و نفاق بین مسلمین

در آن هنگام که جنگ مریسیع تمام شده بود، مسلمانان بر سر چاه هاى آب مریسیع، جایى که مقدار کمى آب داشت مانده بودند، و آب چندان کم بود که دلوها پر نمى ‌شد. سنان بن وبر جهنى که هم پیمان بنى سالم بود، همراه تنى چند از جوانان بنى سالم براى آب برداشتن آمد و متوجه شد که جمعى از انصار و مهاجران سپاهى بر سر چاه گرد آمده ‌اند. جهجا بن سعید غفارى که مزدور عمر بن خطاب بود، کنار سنان بن وبر ایستاده بود. هر دو نفر دلوهاى خود را به چاه انداختند و دلوهاى آن دو با یک دیگر اشتباه شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بیرون آمد سنان گفت: این سطل من است. جهجا نیز گفت: بخدا این سطل من است. میان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سیلى محکمى به سنان زد بطورى که از چهره او خون جارى شد، و فریاد کشید: اى خزرجیان کمک کنید! و مردانى که همراه او بودند برانگیخته شدند.

سنان گوید: «جهجا گریخت و بانگ برداشت که اى قریشیان! اى مردم کنانه! کمک کنید! و قرشیان هم با شتاب به یارى او آمدند. من چون چنین دیدم همه انصار را به کمک خواستم. مردم اوس و خزرج در حالى که شمشیرهاى خود را کشیده بودند پیش آمدند و ترسیدم که فتنه بزرگى برپا شود. گروهى از مهاجران نزد من آمدند و تقاضا کردند که از حق خود بگذرم.» [سنان گوید] قصاص گرفتن من مهم نبود، ولى نمى ‌توانستم دوستان خود را وادار کنم که در قبال تقاضاى مهاجران گذشت کنند. آنها به من مى‌ گفتند: فقط اگر پیامبر (ص) دستور عفو فرمود او را عفو کن، وگرنه باید از جهجا قصاص بگیرى. مهاجران با عبادة بن صامت و دیگر هم پیمانانم گفتگو کردند و رضایت آنها را بدست آوردند، لذا من هم موضوع را رها کردم و به عرض پیامبر (ص) نرساندم.[۱۵]

عبدالله بن اُبیّ همراه ده نفر از منافقان‌ آنجا حاضر بود. زید بن ارقم هم که جوانى در حد بلوغ بود با یکى دو نفر دیگر آنجا نشسته بود. چون صداى فریاد جهجا بلند شد که قریش را به کمک مى‌طلبید، ابن ابىّ سخت خشمگین شد و شنیدند که مى‌گوید: به خدا من مذلت و خواری چون امروز ندیده ‌ام. به خدا، من خوش نمى ‌داشتم که مسلمانان را در مدینه بپذیرم ولى قوم من این کار را کردند و نظر خود را بر من تحمیل کردند، حالا کار به آنجا کشیده است که در دیارمان با ما مى ‌ستیزند و برترى‌جویى مى ‌کنند و حق نعمت و خوبیهاى ما را نسبت به خود منکر مى ‌شوند. به خدا مثل ما و این گلیم پوشان قریش همان مثلى است که مى ‌گوید «سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد». به خدا دوست مى ‌داشتم و مى ‌پنداشتم که پیش از شنیدن این که کسى مانند جهجا کمک بطلبد، مى‌ مردم. من حاضر باشم و چنین شود و غیرتى از خود نشان ندهم! به خدا چون به مدینه رسیم عزیزان، افراد خوار را از آن بیرون خواهند کرد. آنگاه روى به حاضران کرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنین کردید، آنها را در سرزمین خود پذیرفتید و در خانه ‌هاى خود منزل دادید و در اموال خود با آنها برابرى و مواسات کردید تا بى‌ نیاز و ثروتمند شدند، حالا هم اگر از یارى آنها دست بردارید به سرزمینهاى دیگر مى‌ روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اینکه جان خود را براى ایشان فدا کنید و به جاى آنها کشته شوید، شما بچه‌ هاى خود را یتیم کردید و عده شما کم شد و آنها زیاد شدند.[۱۶]

زید بن ارقم برخاست و تمام این مطالب را در محضر رسول خدا نقل کرد. این خبر اصحاب را که نزد ایشان بودند خوش نیامد و رنگ چهره ایشان تغییر کرد و خطاب به زید گفتند: اى پسر، شاید از ابن ابىّ خشمگینى و بیهوده مى ‌گویى؟ زید گفت: نه به خدا، خودم از او این حرفها را شنیدم. گروهى از انصار به زید بن ارقم اعتراض کردند و گفتند: چرا مطالبى را به ابن ابىّ که سالار قوم است نسبت داده‌اى در حالى که او نگفته است؟ تو بد کردى و رعایت خویشاوندى را نکردى![۱۷] عمر بن خطاب که در آنجا بود گفت: «عبّاد بن بشر» را بفرما تا: عبداللّه را بکشد. رسول خدا گفت: چگونه دستورى دهم که مردم بگویند: محمّد اصحاب خود را مى‌ کشد؟![۱۸]

ابن ابىّ به حضور پیامبر (ص) آمد و حضرت به او فرمودند: اى ابن ابىّ اگر حرفى زده‌اى استغفار کن! اما او شروع به سوگند خوردن کرد که من آنچه زید مى‌ گوید، نگفته و بر زبان نیاورده‌ام. و چون میان قوم خود شریف بود چنین پنداشتند که او راست مى ‌گوید و نسبت به زید بن ارقم بدگمان شدند.[۱۹]

رسول خدا به منظور آن که مردم را مشغول کند و دیگر در قصّه «عبداللّه بن أبی» چون و چرا نکنند، آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را تا موقعى که گرمى آفتاب مردم را آزار مى‌داد به حرکت ادامه داد، و بعد که اجازه داد اصحاب فرود آمدند، بیدرنگ به خواب رفتند. سپس رهسپار مدینه شد تا حساسیت ها فروکش کند.[۲۰]

نزول سوره منافقون

در راه بازگشت به مدینه بود که «سوره منافقون» بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نازل شد.[۲۱] مسلمانان مدینه، نسبت به عبدالله ابن ابیّ بى ‌توجهى کرده حتى بر وى سلام نمى ‌کردند.

در همین سفر، در نزدیکى مدینه، عبدالله فرزند عبدالله بن ابى، مانع از ورود پدرش به مدینه شد و گفت: تا رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اجازه ندهد، نمى‌گذارم داخل شوى؛ براى این که روشن شود عزیز کیست و ذلیل کدام. خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رسید. آن حضرت به عبدالله دستور دادند تا از سر راه پدرش کنار رود.[۲۲]

فرزند عبدالله نیز که اصرار کسانى را در قتل پدرش شنیده بود از شدت اخلاص نزد آن حضرت آمد و گفت: اگر قرار است پدرش کشته شود، اجازه به او داده شود تا خودش این کار را بکند، این در حالى است که همه خزرجیان مى‌دانند که هیچ کس به پدرش مانند من نیکى نمى‌کند. او افزود: ترسش آن است که کس دیگرى او را بکشد و وى نتواند خود را نگه داشته، و به قاتل آسیبى برساند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: من قصد کشتن پدرت را ندارم و تا وقتى میان ماست، به خوبى با او مدارا خواهیم کرد.[۲۳]

گویند در این غزوه «داستان افک » و تهمت ناروا به عایشه نیز به وقوع پیوست و قرآن مجید در آیه ۱۱ سوره نور آن را تکذیب نمود.[۲۴]

رسوا شدن فاسق

گرایش گروه بنی مصطلق به اسلام یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزی جز خوش رفتاری و نیکی و گذشت ندیده بودند، تا آن جا که اسیران آنان همگی به بهانه های گوناگونی آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند. پیامبر «ولید بن عقبه» را برای اخذ زکات به سوی آنان اعزام کرد. وقتی آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسب ها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماینده پیامبر تصور کرد که آن ها قصد قتل او را کرده اند، فورا به مدینه بازگشت و دروغی را سر هم نمود و گفت: آنان می خواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.

خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنین انتظاری از «بنی مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتی از آن ها وارد مدینه شد. آن ها حقیقت را به رسول خدا گفتند و افزودند: ما به استقبال او رفتیم و می خواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولی او ناگهان از منطقه دور شد و به سوی مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافی را به شما گفته است. در این موقع، آیه ۶ سوره حجرات نازل شد و گفتار «بنی مصطلق» را تأیید کرد و ولید را یک فرد فاسق معرفی نمود. مضمون آیه این است: «ای افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقی خبری را به سوی شما آورد، توقف کنید و به بررسی بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاری انجام دهید که بعدها پشیمان شوید».

پانویس

  1. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۰
  2. سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۵۰۲؛ قتاده و عروة بن زبیر آن را در سال پنجم دانسته‌اند، در کتاب بخارى (ج ۵، ص ۵۴) آمده که در سال چهارم بوده و البته هیچ کس چنین چیزى را نگفته است نک: سبل الهدى، ص ۵۰۲؛ و باید دانست که آگاهیهاى تاریخى بخارى اندک بوده و این از بخش مغازى آن به دست مى‌آید.
  3. المغازى، ج ۱، ص ۴۰۵
  4. زندگانى محمد(ص) ،ج‌۲،ص:۱۹۴
  5. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۱
  6. المغازی، ج ۱، ص ۴۰۵.
  7. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۲
  8. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۲
  9. سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۴۸۷
  10. المغازى، ج ۱، ص ۴۰۷؛ و اینجا نیز گفته شده: پرچم مهاجران دست ابوبکر بوده!
  11. تاریخ پیامبر اسلام، آیتى ،متن،ص:۴۳۹
  12. المغازى، ج ۱، ص ۴۰۷؛
  13. مغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۴
  14. الصحیح من السیرة النبی الأعظم، مرتضى العاملی ،ج‌۱۱،ص:۲۹۷
  15. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۰۹
  16. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۰
  17. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۰
  18. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۱
  19. المغازى/ترجمه،متن،ص:۳۱۱
  20. تاریخ پیامبر اسلام، آیتى ،متن،ص:۴۴۲
  21. المغازى، ج ۲، ص ۴۱۹
  22. سبل الهدى والرشاد، ج ۴، ص ۴۹۸
  23. السیرة النبویه، ابن هشام، ج ۳، ص ۲۹۳؛ سبل الهدى والرشاد، ج ۴، صص ۴۹۵- ۴۹۴؛ المغازى، ج ۲، ص ۴۲۰؛
  24. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی‌طالب، ج ۱، ص ۱۷۳.

منابع

  • سیره رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم‌، رسول جعفریان، دلیل ما، قم‌، ۱۳۸۳ش‌.
  • مغازى، محمد بن عمر واقدى، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، ۱۳۶۹ش.
  • تاریخ پیامبر اسلام‌، محمد ابراهیم آیتى، دانشگاه تهران، ۱۳۷۸ش‌.
  • فروغ ابدیت، جعفر سبحانی، جلد۲.
  • عباس میرزایی، "غزوه بنی مصطلق یا مریسیع"، دانشنامه پژوهه، بازیابی: ۱۸ فروردین ۱۳۹۳.
  • مؤسسه تبیان،‌ نرم‌افزار دایرة‌المعارف چهارده معصوم علیهم‌السلام.
غزوات پیامبر اکرم (ص)
2 هجری غزوه ودّان * غزوه بواط * غزوه عشيره‌ * غزوه كدر * غزوه بنى قينقاع * غزوه سويق‌
3 هجری غزوه بدر * غزوه غطفان‌ * غزوه احد * غزوه حمراء الأسد
4 هجری غزوه بنى نضير * غزوه ذات الرقاع * غزوه بدر الموعد
5 هجری غزوه دومة الجندل‌ * غزوه خندق یا احزاب * غزوه بنى قريظه‌
6 هجری غزوه بنى لحيان * غزوه ذى قرد * غزوه بنى مصطلق * غزوه حديبيه
7 هجری غزوه خيبر
8 هجری غزوه فتح مكه‌ * غزوه حنين * غزوه طائف‌
9 هجری غزوه تبوك‌
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمة للعالمین.jpg
رویدادهای مهم زندگی
حمله اصحاب فیل به مکهسفر پیامبر اکرم به شامازدواج با حضرت خدیجه کبری (س) • گذاشتن سنگ حجرالاسود در جای خویش • مبعثمعراجولادت حضرت فاطمه سلام الله علیهارفتن به شعب ابی طالبعام الحزنسفر به طائفهجرت به مدینهازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)غزوه بدرغزوه احدغزوه احزابصلح حدیبیهغزوه خیبرسریه ذات السلاسل فتح مکهغزوه حنینغزوه تبوکغدیر خم
بستگان
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) •عبدالله بن عبدالمطلب(س) • عبدالمطلبابوطالب(ع) • حمزه بن عبدالمطلب(ع) • عباس بن عبدالمطلبابولهبجعفر طیارآمنه(س) • فاطمه بنت اسد(س) • خدیجه کبری(س) • حضرت زهرا(س) • امام حسن(ع) • امام حسین(ع) • حضرت زینب(س)
اصحاب
سلمان فارسیعمار بن یاسرابوذرمقدادابوسلمه مخزومیزيد بن حارثهعثمان بن مظعونمصعب بن عمیرابوبکرطلحهزبیرعثمان بن عفانعمر بن خطابسعد بن ابی وقاصعبدالله بن مسعوداسعد بن زرارهسعد بن معاذسعد بن عبادهعثمان بن حنیفسهل بن حنیفابو ایوب انصاری حذیفة بن یمانخالد بن سعيدخزیمة بن ثابتعبدالله بن رواحهاویس قرنیعبدالله بن مسعود بلال حبشی
مکان های مرتبط
مکهمدینهغار حراکعبهشعب ابوطالبغدیر خمفدکبقیعغار ثورمسجد قبامسجد النبیمسجد الحرام