حلیمه سعدیه: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «حلیمه دختر ابوذؤیب «عبدالله بن حارث» و از قبیله بنی سعد و دایه ی پیامبر گرامی...» ایجاد کرد) |
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) (ویرایش) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | '''«حلیمه سعدیه»''' از قبیله بنی سعد و مادر [[رضاع|رضاعی]] و دایهی [[پیامبر اسلام|پیامبر گرامی اسلام]] (صلی الله علیه و آله) است. رسول خدا حلیمه سعدیه و فرزندانش را در موارد متعدد، تکریم و قدردانى مى نمود. | |
− | == خاندان حلیمه == | + | ==خاندان حلیمه سعدیه == |
− | نسب حلیمه به قبائل هوازن میرسد، چنانچه شوهرش حارث بن عبدالعزی (که پدر رضاعی [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله است) از همان قبیله است و نسبش به «هوازن» میرسد. | + | نسب حلیمه دختر «عبدالله بن حارث»، به قبائل هوازن میرسد، چنانچه شوهرش حارث بن عبدالعزی (که پدر رضاعی [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله است) از همان قبیله است و نسبش به «هوازن» میرسد. |
− | و فرزندان حلیمه نیز از شوهرش حارث بن عبدالله سه فرزند | + | و فرزندان حلیمه نیز از شوهرش حارث بن عبدالله سه فرزند بودند؛ یک پسر به نام «عبدالله» که در هنگام شیرخوارگى او بود که حلیمه به [[مکه|مکه]] آمد و رسول خدا صلی الله علیه و آله را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبدالله، آن حضرت را شیر داد. |
− | و دو دختر به نامهای «انیسه» و «حذافة» که این حذافة نام دیگری هم داشت و آن «شیماء» بود و به همان نام دوم معروف شد، و همین «شیماء» بود که در [[جنگ حنین]]، یا پس از آن، هنگام محاصره طائف بدست مسلمانان اسیر شد و چون خود را معرفی کرد، او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند و آن حضرت او را آزاد کرده و مورد اکرام خویش قرار داد به شرحی که در جای خود مذکور است.<ref> میتوانید برای اطلاع بیشتر به زندگانی پیغمبر اسلام، تالیف نگارنده، ص | + | و دو دختر به نامهای «انیسه» و «حذافة» که این حذافة نام دیگری هم داشت و آن «شیماء» بود و به همان نام دوم معروف شد، و همین «شیماء» بود که در [[جنگ حنین]]، یا پس از آن، هنگام محاصره [[طائف]] بدست مسلمانان اسیر شد و چون خود را معرفی کرد، او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند و آن حضرت او را آزاد کرده و مورد اکرام خویش قرار داد به شرحی که در جای خود مذکور است.<ref> میتوانید برای اطلاع بیشتر به زندگانی پیغمبر اسلام، تالیف نگارنده، ص ۵۸۸ مراجعه نمائید.</ref> |
− | و این حلیمه عموزاده رسول خدا (یعنی ابوسفیان بن حارث بن [[عبدالمطلب]]) را نیز شیر داده بود، و او نیز برادر رضاعی آن حضرت بود. و چنانچه از مقریزی در کتاب «امتاع الاسماع» نقل شده که حمزة بن عبدالمطلب نیز در همین قبیله «بنی سعد» شیرخورده و بزرگ شده، و زنی که حمزه را شیر داده بود روزی به نزد حلیمه رفت و رسول خدا را نزد وی دید و به آن حضرت شیر داد، و از این رو حمزه از دو سوی برادر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، یکی از سوی «ثویبه» و دیگری از سوی زن شیرده قبیله سعدیه. | + | و این حلیمه عموزاده رسول خدا (یعنی ابوسفیان بن حارث بن [[عبدالمطلب]]) را نیز شیر داده بود، و او نیز برادر [[رضاع|رضاعی]] آن حضرت بود. و چنانچه از مقریزی در کتاب «امتاع الاسماع» نقل شده که [[حضرت حمزه علیه السلام|حمزة بن عبدالمطلب]] نیز در همین قبیله «بنی سعد» شیرخورده و بزرگ شده، و زنی که حمزه را شیر داده بود روزی به نزد حلیمه رفت و رسول خدا را نزد وی دید و به آن حضرت شیر داد، و از این رو حمزه از دو سوی برادر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، یکی از سوی «ثویبه» و دیگری از سوی زن شیرده قبیله سعدیه. |
− | == | + | ==جریان دایه شدن حلیمه برای پیامبر== |
− | بزرگان [[ | + | بزرگان [[قریش]] و اشراف [[مکه]] معمولا بچه هاى نوزاد خود را براى شیردادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین مى سپردند، و براى این عمل آنها علل و جهاتى ذکر کرده اند و از آن جمله این بود که هواى آزاد و محیط بى سر و صداى صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه مى شد، و افرادى که در آن هواى آزاد تربیت مى شدند روحشان نیز همانند هواى آزاد بیابان پرورش مى یافت. |
− | + | همچنین گفته شده اعراب صحرا عموما زبانشان فصیح تر از شهرنشینان بود و این به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى داد و لهجه صحرانشینان که آمیزشى با کسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود. اتفاقا قبیله بنى سعد در میان قبایل اطراف شهر [[مکه]] از قبایلى بوده که به فصاحت لهجه معروف بودند، و در [[حدیث|حدیثى]] آمده که وقتى شخصى بدان حضرت عرض کرد: من کسى را از شما فصیحتر ندیده ام! حضرت در جواب او فرمود: چرا من این گونه نباشم با این که ریشه ام از [[قریش|قریش]] و در میان قبیله بنى سعد نشو و نما کرده ام! و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان مکه مقید بودند بچه هاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند. زنان و مردان بنى سعد نیز بیش از سایر قبایل براى گرفتن بچه هاى قریش و تربیت آن ها در میان خود به مکه مى آمدند و داستان سپردن [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله نیز به حلیمه سعدیه در یکى از همین سفرهاى دسته جمعى قبیله بنى سعد به مکه صورت گرفت. | |
− | + | [[ابن هشام حمیری|ابن هشام]] مورخ مشهور در [[سیره ابن هشام (کتاب)|سیره]] خود از زبان خود حلیمه چنین نقل مى کند که گفت: سالى که ما به قحطى و خشکسالى دچار شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر [[مکه]] رفتیم تا هر کدام کودکى از [[قریش|قریش]] گرفته و براى شیردادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم. مرکب ما الاغ خاکسترى رنگى بود و شتر پیرى نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطره اى شیر نداشت. | |
− | + | شبى را که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم، نه در سینه من شیرى بود که او را سیر کند و نه در پستان هاى شتر. تنها امید به آینده بود که ما را به سوى مکه پیش مى برد، الاغ ما به قدرى لاغر و وامانده بود که کندى راه رفتن آن حیوان، قافله بنى سعد را خسته کرد. | |
− | + | به هر ترتیبى بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچه هاى شیرخوار قریش رفتیم، زنان بنى سعد در کوچه هاى مکه به راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادى داشت به نزد ما مى آمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مى پرداخت، با هر یک از زنان بنى سعد درباره شیردادن و پرستارى [[پیامبر اسلام|محمد]] صلی الله علیه و آله گفتگو مى کردند. همین که مى فهمید آن کودک یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى مى کرد و مى گفت: کودکى که پدرش مرده و تحت [[کفالت|کفالت]] مادر و جد خود زندگى مى کند چه امید سود و بهره اى از او مى توان داشت؟ و آیا این مادر و جد درباره او چه مى خواهند بکنند؟ | |
− | + | هر یک از زنان بنى سعد کودکى پیدا کرده و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسى به کسى پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک [[آمنه]] هم روى همان جهت که یتیم بود خوددارى مى کردم. اما وقتى دیدم زنان بنى سعد مى خواهند حرکت کنند به شوهرم گفتم: خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آن که بچه اى را پذیرفته باشم ـ دست خالى ـ به میان قبیله بازگردم، و به خدا هم اکنون مى روم و همان بچه یتیم را گرفته با خود مى آورم. شوهرم نیز وقتى سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت: امید است خداوند در این فرزند برکتى براى ما قرار دهد. | |
− | + | حلیمه گوید: سپس به نزد [[عبدالمطلب]] رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم، و تنها چیزى که مرا به پذیرفتن وى واداشت همان بود که جز او کودکى نیافتم و چون براى نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد، به حدى که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خود ـ عبدالله ـ را نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند. | |
− | + | شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستان هاى شتر نیز برخلاف انتظار از شیر پر شده است و مقدارى که مورد احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر بردیم. صبح که شد شوهرم گفت: اى حلیمه به خدا [[سوگند]] کودک بابرکتى نصیب تو گردیده! گفتم: آرى من نیز چنین خیال مى کنم. | |
− | + | زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آن ها به راه افتادیم، و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغى که به زحمت راه مى رفت، چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغ هاى دیگر به تندى او راه نمى رفت، تا جایى که زنان بنى سعد گفتند: اى دختر أبى ذؤیب آهسته تر بران، مگر این همان الاغ وامانده اى نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟ گفتم: چرا همان است، زنان با تعجب گفتند: به خدا اتفاق تازه اى برایش افتاده! | |
− | + | و چون به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینى که من جایى را مانند آن جا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامى که گوسفندان ما از چراگاه بازمى گشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه نبودند. بارى روز به روز خیر و برکت در خانه ما رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت بدان سان که در سن دو سالگى کودکى درشت اندام و نیرومند گشته بود. | |
− | + | و پس از این که دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش [[آمنه]] بازگرداندیم اما به واسطه خیر و برکتى که در مدت توقف او در زندگى خود دیده بودیم، مایل بودم به هر ترتیبى شده دوباره او را از مادرش بازگرفته به میان قبیله خود ببریم، از این رو به آمنه گفتم: خوب است این فرزند را نزد ما بگذارى تا بزرگ شود زیرا من از وباى شهر مکه (و هواى ناسازگار این شهر) بر او بیمناکم، و در این باره اصرار ورزیده، تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند. | |
− | + | مورخین عموما نوشته اند که [[رسول خدا]] تا سن پنج سالگى در میان قبیله بنى سعد زندگى کرد و سپس حلیمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وى سپرد. | |
− | + | ==قدردانى پیامبر از حلیمه و دخترش== | |
− | + | رسول خدا صلی الله علیه و آله تا پایان عمر گاهى از زمان کودکی خود یاد مى کرد، و از حلیمه سعدیه و فرزندانش قدردانى مى نمود. در [[بحارالانوار]] از کازرونى نقل شده که حلیمه پس از آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله با [[خدیجه کبری|خدیجه]] [[ازدواج]] کرده بود به [[مکه]] آمد و از خشکسالى و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شکایت برد، رسول خدا با خدیجه در این باره گفتگو کرد و خدیجه چهل گوسفند و یک شتر به حلیمه داد و بدین ترتیب حلیمه با مالى بسیار به سوى قبیله خود بازگشت و سپس بار دیگر پس از ظهور [[اسلام]] و [[بعثت]] پیغمبر به مکه آمد و با شوهرش اسلام را اختیار کرده و مسلمان شدند. | |
− | + | و [[ابن عبدالبر آندلسی|ابن عبدالبر]] در کتاب [[الاستیعاب فی معرفة الاصحاب (کتاب)|استیعاب]] و دیگران نقل کرده اند که حلیمه در [[جنگ حنین]] ـ در [[جعرانة]] ـ به نزد رسول خدا آمد و آن حضرت به احترام وى از جا برخاست و رداى خود را براى او پهن کرد و او را روى رداى خویش نشانید.<ref> برخى زنده بودن حلیمه را تا آن زمان بعید دانسته و گفته اند: حلیمه قبل از [[جنگ حنین]] از دنیا رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حلیمه شیماء مى دانند، ولى گویا همین گفتار صحیح است و استبعاد نمى تواند جلوى تاریخ را اگر مدرک معتبرى داشته باشد بگیرد.</ref> | |
− | + | همچنین در داستان محاصره [[طائف]]، شَیماء خواهر [[رضاع|رضاعى]] آن حضرت به دست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را در اسارت ایشان دید بدان ها گفت: من خواهر رضاعى سید و بزرگ شما هستم، او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند، پیغمبر اکرم از وى نشانه اى براى صدق گفتارش خواست و او نشانه اى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خویش را پهن کرد و او را روى آن نشانید و اشک در دیدگانش گردش کرد. سپس بدو فرمود: اگر مى خواهى تو را نزد قبیله ات بازگردانم و اگر مایل هستى در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان. شیماء تمایل خود را به بازگشت نزد قبیله خویش اظهار کرد، آن گاه مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و کنیز بدو عطا فرمود و او را نزد قبیله اش بازگرداند. | |
− | + | ==پانویس== | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | ==پانویس == | ||
<references /> | <references /> | ||
− | === | + | ==منابع== |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
+ | * هاشم رسولی محلاتی، درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام، صفحه ۱۸۰. | ||
+ | * هاشم رسولى محلاتى، زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله. | ||
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}} | {{شناختنامه رسول خدا (ص)}} | ||
نسخهٔ ۲۶ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۲۶
«حلیمه سعدیه» از قبیله بنی سعد و مادر رضاعی و دایهی پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) است. رسول خدا حلیمه سعدیه و فرزندانش را در موارد متعدد، تکریم و قدردانى مى نمود.
محتویات
خاندان حلیمه سعدیه
نسب حلیمه دختر «عبدالله بن حارث»، به قبائل هوازن میرسد، چنانچه شوهرش حارث بن عبدالعزی (که پدر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله است) از همان قبیله است و نسبش به «هوازن» میرسد.
و فرزندان حلیمه نیز از شوهرش حارث بن عبدالله سه فرزند بودند؛ یک پسر به نام «عبدالله» که در هنگام شیرخوارگى او بود که حلیمه به مکه آمد و رسول خدا صلی الله علیه و آله را بدو سپردند و او از شیر فرزندش عبدالله، آن حضرت را شیر داد. و دو دختر به نامهای «انیسه» و «حذافة» که این حذافة نام دیگری هم داشت و آن «شیماء» بود و به همان نام دوم معروف شد، و همین «شیماء» بود که در جنگ حنین، یا پس از آن، هنگام محاصره طائف بدست مسلمانان اسیر شد و چون خود را معرفی کرد، او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند و آن حضرت او را آزاد کرده و مورد اکرام خویش قرار داد به شرحی که در جای خود مذکور است.[۱]
و این حلیمه عموزاده رسول خدا (یعنی ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب) را نیز شیر داده بود، و او نیز برادر رضاعی آن حضرت بود. و چنانچه از مقریزی در کتاب «امتاع الاسماع» نقل شده که حمزة بن عبدالمطلب نیز در همین قبیله «بنی سعد» شیرخورده و بزرگ شده، و زنی که حمزه را شیر داده بود روزی به نزد حلیمه رفت و رسول خدا را نزد وی دید و به آن حضرت شیر داد، و از این رو حمزه از دو سوی برادر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، یکی از سوی «ثویبه» و دیگری از سوی زن شیرده قبیله سعدیه.
جریان دایه شدن حلیمه برای پیامبر
بزرگان قریش و اشراف مکه معمولا بچه هاى نوزاد خود را براى شیردادن و بزرگ کردن به زنان قبایل بادیه نشین مى سپردند، و براى این عمل آنها علل و جهاتى ذکر کرده اند و از آن جمله این بود که هواى آزاد و محیط بى سر و صداى صحرا موجب محکم شدن استخوان و رشد و تربیت سالم جسم و جان بچه مى شد، و افرادى که در آن هواى آزاد تربیت مى شدند روحشان نیز همانند هواى آزاد بیابان پرورش مى یافت.
همچنین گفته شده اعراب صحرا عموما زبانشان فصیح تر از شهرنشینان بود و این به خاطر آن بود که زبان مردم شهر در اثر رفت و آمد کاروانیان مختلف و اختلاط و آمیزش با افراد گوناگون اصالت خود را از دست مى داد و لهجه صحرانشینان که آمیزشى با کسى نداشتند به اصالت و فصاحت خود باقى بود. اتفاقا قبیله بنى سعد در میان قبایل اطراف شهر مکه از قبایلى بوده که به فصاحت لهجه معروف بودند، و در حدیثى آمده که وقتى شخصى بدان حضرت عرض کرد: من کسى را از شما فصیحتر ندیده ام! حضرت در جواب او فرمود: چرا من این گونه نباشم با این که ریشه ام از قریش و در میان قبیله بنى سعد نشو و نما کرده ام! و شاید به همین جهت بود که بیشتر بزرگان مکه مقید بودند بچه هاى خود را به زنان بنى سعد بسپرند. زنان و مردان بنى سعد نیز بیش از سایر قبایل براى گرفتن بچه هاى قریش و تربیت آن ها در میان خود به مکه مى آمدند و داستان سپردن رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز به حلیمه سعدیه در یکى از همین سفرهاى دسته جمعى قبیله بنى سعد به مکه صورت گرفت.
ابن هشام مورخ مشهور در سیره خود از زبان خود حلیمه چنین نقل مى کند که گفت: سالى که ما به قحطى و خشکسالى دچار شده بودیم به همراه شوهر و کودک شیرخوار خود با زنان بنى سعد به شهر مکه رفتیم تا هر کدام کودکى از قریش گرفته و براى شیردادن و بزرگ کردن به میان قبیله آوریم. مرکب ما الاغ خاکسترى رنگى بود و شتر پیرى نیز همراه داشتیم که به خدا قسم قطره اى شیر نداشت.
شبى را که در راه مکه بودیم از بس کودک گرسنه ما گریه کرد خواب نرفتیم، نه در سینه من شیرى بود که او را سیر کند و نه در پستان هاى شتر. تنها امید به آینده بود که ما را به سوى مکه پیش مى برد، الاغ ما به قدرى لاغر و وامانده بود که کندى راه رفتن آن حیوان، قافله بنى سعد را خسته کرد.
به هر ترتیبى بود خود را به شهر مکه رساندیم و به دنبال بچه هاى شیرخوار قریش رفتیم، زنان بنى سعد در کوچه هاى مکه به راه افتادند و مردان قریش نیز از آمدن ما با خبر گشتند و هر کس نوزادى داشت به نزد ما مى آمد و براى سپردن بچه خود با ما به گفتگو مى پرداخت، با هر یک از زنان بنى سعد درباره شیردادن و پرستارى محمد صلی الله علیه و آله گفتگو مى کردند. همین که مى فهمید آن کودک یتیم است از نگهدارى و پذیرفتن او خوددارى مى کرد و مى گفت: کودکى که پدرش مرده و تحت کفالت مادر و جد خود زندگى مى کند چه امید سود و بهره اى از او مى توان داشت؟ و آیا این مادر و جد درباره او چه مى خواهند بکنند؟
هر یک از زنان بنى سعد کودکى پیدا کرده و آماده بازگشت به صحرا شدند و تنها من بودم که دسترسى به کسى پیدا نکردم و از پذیرفتن کودک آمنه هم روى همان جهت که یتیم بود خوددارى مى کردم. اما وقتى دیدم زنان بنى سعد مى خواهند حرکت کنند به شوهرم گفتم: خوش ندارم که در میان تمام این زنان تنها من بدون آن که بچه اى را پذیرفته باشم ـ دست خالى ـ به میان قبیله بازگردم، و به خدا هم اکنون مى روم و همان بچه یتیم را گرفته با خود مى آورم. شوهرم نیز وقتى سخن مرا شنید این پیشنهاد را پذیرفته و موافقت کرد و به دنبال آن اظهار داشت: امید است خداوند در این فرزند برکتى براى ما قرار دهد.
حلیمه گوید: سپس به نزد عبدالمطلب رفته و آن حضرت را گرفتم و با خود آوردم، و تنها چیزى که مرا به پذیرفتن وى واداشت همان بود که جز او کودکى نیافتم و چون براى نخستین بار آن طفل را در دامان خود گذارده تا شیرش دهم مشاهده کردم که هر دو پستانم از شیر پر شد، به حدى که او خورده و سیر گردید و سپس فرزند خود ـ عبدالله ـ را نیز شیر دادم و او نیز سیر شد و هر دو به خواب رفتند.
شوهرم نیز برخاست به نزد شتر رفت و مشاهده کرد پستان هاى شتر نیز برخلاف انتظار از شیر پر شده است و مقدارى که مورد احتیاج بود دوشید و هر دو خورده سیر شدیم و آن شب را با کمال راحتى و آسودگى به سر بردیم. صبح که شد شوهرم گفت: اى حلیمه به خدا سوگند کودک بابرکتى نصیب تو گردیده! گفتم: آرى من نیز چنین خیال مى کنم.
زنان بنى سعد با همراهان خود به قصد بازگشت حرکت کردند و ما نیز با آن ها به راه افتادیم، و با کمال تعجب مشاهده کردیم همان الاغى که به زحمت راه مى رفت، چنان تند به راه افتاد که هیچ یک از الاغ هاى دیگر به تندى او راه نمى رفت، تا جایى که زنان بنى سعد گفتند: اى دختر أبى ذؤیب آهسته تر بران، مگر این همان الاغ وامانده اى نبود که هنگام آمدن بر آن سوار بودى؟ گفتم: چرا همان است، زنان با تعجب گفتند: به خدا اتفاق تازه اى برایش افتاده!
و چون به سرزمین بنى سعد و خانه و دیار خود رسیدیم در آن سرزمینى که من جایى را مانند آن جا بى آب و علف سراغ نداشتم از آن روز به بعد هنگامى که گوسفندان ما از چراگاه بازمى گشتند شکمشان سیر و پستانشان پر از شیر بود و این موضوع اختصاص به گوسفندان ما داشت و سایر گوسفندان بدین گونه نبودند. بارى روز به روز خیر و برکت در خانه ما رو به ازدیاد بود تا آن حضرت دو ساله شد و من او را از شیر گرفتم و رشد آن کودک با دیگران تفاوت داشت بدان سان که در سن دو سالگى کودکى درشت اندام و نیرومند گشته بود.
و پس از این که دو سال از عمرش گذشت او را به نزد مادرش آمنه بازگرداندیم اما به واسطه خیر و برکتى که در مدت توقف او در زندگى خود دیده بودیم، مایل بودم به هر ترتیبى شده دوباره او را از مادرش بازگرفته به میان قبیله خود ببریم، از این رو به آمنه گفتم: خوب است این فرزند را نزد ما بگذارى تا بزرگ شود زیرا من از وباى شهر مکه (و هواى ناسازگار این شهر) بر او بیمناکم، و در این باره اصرار ورزیده، تا سرانجام آمنه راضى شد و او را به ما بازگرداند.
مورخین عموما نوشته اند که رسول خدا تا سن پنج سالگى در میان قبیله بنى سعد زندگى کرد و سپس حلیمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وى سپرد.
قدردانى پیامبر از حلیمه و دخترش
رسول خدا صلی الله علیه و آله تا پایان عمر گاهى از زمان کودکی خود یاد مى کرد، و از حلیمه سعدیه و فرزندانش قدردانى مى نمود. در بحارالانوار از کازرونى نقل شده که حلیمه پس از آن که رسول خدا صلی الله علیه و آله با خدیجه ازدواج کرده بود به مکه آمد و از خشکسالى و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شکایت برد، رسول خدا با خدیجه در این باره گفتگو کرد و خدیجه چهل گوسفند و یک شتر به حلیمه داد و بدین ترتیب حلیمه با مالى بسیار به سوى قبیله خود بازگشت و سپس بار دیگر پس از ظهور اسلام و بعثت پیغمبر به مکه آمد و با شوهرش اسلام را اختیار کرده و مسلمان شدند.
و ابن عبدالبر در کتاب استیعاب و دیگران نقل کرده اند که حلیمه در جنگ حنین ـ در جعرانة ـ به نزد رسول خدا آمد و آن حضرت به احترام وى از جا برخاست و رداى خود را براى او پهن کرد و او را روى رداى خویش نشانید.[۲]
همچنین در داستان محاصره طائف، شَیماء خواهر رضاعى آن حضرت به دست سربازان اسلام اسیر گردید و چون خود را در اسارت ایشان دید بدان ها گفت: من خواهر رضاعى سید و بزرگ شما هستم، او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند، پیغمبر اکرم از وى نشانه اى براى صدق گفتارش خواست و او نشانه اى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خویش را پهن کرد و او را روى آن نشانید و اشک در دیدگانش گردش کرد. سپس بدو فرمود: اگر مى خواهى تو را نزد قبیله ات بازگردانم و اگر مایل هستى در کمال احترام و محبوبیت نزد ما بمان. شیماء تمایل خود را به بازگشت نزد قبیله خویش اظهار کرد، آن گاه مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و کنیز بدو عطا فرمود و او را نزد قبیله اش بازگرداند.
پانویس
- ↑ میتوانید برای اطلاع بیشتر به زندگانی پیغمبر اسلام، تالیف نگارنده، ص ۵۸۸ مراجعه نمائید.
- ↑ برخى زنده بودن حلیمه را تا آن زمان بعید دانسته و گفته اند: حلیمه قبل از جنگ حنین از دنیا رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حلیمه شیماء مى دانند، ولى گویا همین گفتار صحیح است و استبعاد نمى تواند جلوى تاریخ را اگر مدرک معتبرى داشته باشد بگیرد.
منابع
- هاشم رسولی محلاتی، درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام، صفحه ۱۸۰.
- هاشم رسولى محلاتى، زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله.