حضرت یوسف علیه السلام: تفاوت بین نسخهها
جز (حضرت يوسف را به حضرت يوسف علیه السلام منتقل کرد) |
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) (ویرایش) |
||
(۱۸ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | ''' | + | {{خوب}} |
+ | '''حضرت یوسف علیه السلام'''، از پیامبران [[بنی اسرائیل]] و یکى از دوازده فرزند [[حضرت یعقوب علیه السلام]] است. [[قرآن]] در «[[سوره یوسف]]» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این [[سوره]] آمده، یوسف در کودکی مورد [[حسد]] برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به [[مصر]] بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق [[زلیخا]] به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر [[تعبیر خواب|تعبیری]] که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید. | ||
+ | [[پرونده:حضرت-یوسف.jpg|بندانگشتی|مرقد حضرت یوسف در فلسطین]] | ||
− | == | + | ==نام و نسب و مدفن== |
− | + | گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.<ref>حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر، جلداول، مقدمه، ص۱۹۴.</ref> | |
− | + | یوسف پیغمبر، فرزند [[حضرت یعقوب]] فرزند [[حضرت اسحاق علیه السلام|حضرت اسحاق]] فرزند [[حضرت ابراهیم علیه السلام|حضرت ابراهیم]] علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر [[بنیامین]] که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند. | |
− | + | [[پرونده:قبر یوسف.jpg|بندانگشتی|قبر حضرت یوسف علیهالسلام]] | |
+ | بهگفته [[مسعودی]]، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. [[طبرسی]] در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم [[مصر]] به نزاع برخاسته و هر طایفه ای می خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.<ref>مجمع البیان، ج 5، ص 262.</ref> | ||
+ | |||
+ | پس از سالها [[حضرت موسی علیه السلام|حضرت موسی]] علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در [[فلسطین]] دفن کرد.<ref>یاقوت حموی، معجم البلدان، ج۱، ص۴۷۸.</ref> | ||
+ | آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی [[بیت المقدس]]، در مکانی به نام «الخلیل» است. | ||
==حضرت یوسف در قرآن== | ==حضرت یوسف در قرآن== | ||
− | نام حضرت یوسف علیه السلام | + | نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در [[قرآن]] آمده است، و دوازدهمین [[سوره]] آن، به نام [[سوره یوسف]] است که ۱۱۱ [[آیه]] دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم [[تعبیر خواب]]) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در [[سوره یوسف]] بر او کرده) و در [[سوره انعام]] آنجا که بر آل [[حضرت نوح]] و [[حضرت ابراهیم]] علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.<ref>ترجمه المیزان (موسوى همدانى سید محمدباقر)، ج۱۱، ص۳۵۶.</ref> |
− | + | '''داستان حضرت یوسف در قرآن:''' | |
− | + | مشیت [[الله|خداوند]] متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را [[سجده]] کردند، این خواب خود را براى پدرش [[حضرت یعقوب علیه السلام|یعقوب]] علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو [[حسد]] مى ورزند. | |
− | + | آنگاه خواب او را [[تعبیر خواب|تعبیر]] کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو [[حضرت ابراهیم]] علیه السلام و [[حضرت اسحاق]] علیه السلام تمام کرد. | |
− | + | این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى [[روح]] و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت. | |
− | + | یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً [[توبه]] کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند. | |
− | + | بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند. | |
− | + | آنگاه [[پیراهن یوسف|پیراهن یوسف]] را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست. | |
− | + | یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است. | |
− | + | یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید. | |
− | + | فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند. | |
− | + | کاروانیان یوسف را با خود به [[مصر]] برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد. | |
− | + | یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت. | |
− | + | یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و [[تزکیه نفس|تزکیه]] و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت.. | |
− | + | در همین موقع بود که [[زلیخا]] همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: "هیتَ لک". یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: {{متن قرآن|«مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»}}([[سوره یوسف]]/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد. | |
− | در | + | در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد. |
− | + | بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود. | |
− | + | یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، [[شیطان]] این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند. | |
− | + | بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر [[تعبیر خواب|تعبیر خواب]] مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت. | |
− | + | وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید. | |
− | + | شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند. | |
− | گفتند: | + | شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن [[تهمت]] ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر [[حق]] آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. |
− | وقتى | + | پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و [[حکمت]] و استقامت و [[امانت]] او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى. |
− | + | یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین - یعنى سرزمین [[مصر]] - بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند. | |
− | + | در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست. | |
− | + | در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد. | |
− | + | یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند. | |
− | + | چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن [[بنیامین]] خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند. | |
− | + | آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى [[مصر]] سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى. | |
− | + | و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم. | |
− | + | پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که [[احکم الحاکمین (اسم الله)|احکم الحاکمین]] است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند. | |
− | + | یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید. | |
− | و | + | چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد. |
− | + | اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که [[تقوا]] پیشه کند و [[صبر]] نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد. | |
− | + | گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به [[گناه]] خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند. | |
− | + | برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از [[مصر]] بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا [[قسم]] تو هنوز در گمراهى سابقت هستى. | |
− | + | و همین که بشیر وارد شد و [[پیراهن یوسف|پیراهن یوسف]] را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما [[استغفار]] کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، [[حضرت یعقوب]] فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است. | |
− | + | آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به [[سجده]] افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت. | |
− | + | دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به [[دین]] [[توحید]] و ملت آبائش [[حضرت ابراهیم]] و [[حضرت اسحاق]] و [[حضرت یعقوب]] دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در [[سوره مومنون]] آمده است.<ref> ترجمه المیزان (موسوى همدانى سید محمد باقر) ج ۱۱ از ص ۳۴۹.</ref> | |
− | + | ==حضرت یوسف در روایات== | |
− | و | + | *روایت شده است که چون یوسف از زندان آزاد شد، برای آنان [[دعا]] کرد و گفت: خدایا! دلهای نیکان را بر آنان مهربان ساز و آنان را از اخبار و رویداد ها بی اطلاع مگردان. از این رو، زندانیان هر شهری بیش از سایر مردم درباره اخبار و رویدادها اطلاع دارند و بر در زندان نوشته شد: اینجا گورهای زندگان است و سرای اندوه ها و جای آزمودن دوستان و شادکامی دشمنان.<ref>تفسیر کنزالدقائق و بحرالغرائب (محمد بن محمدرضا مشهدى)، ج۶، ص۳۲۳.</ref> |
− | + | *[[امام صادق]] علیه السلام می فرماید: یوسف دوازده ساله بود که به زندان افتاد و هجده سال در زندان ماند و بعد از آزادی اش هشتاد سال عمر کرد که مجموعا یک صد و ده سال می شود.<ref>بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج۱۲، ص۲۶۱.</ref> | |
+ | *به فرموده [[امام سجاد علیه السلام|امام سجاد]] علیه السلام: یوسف دید [[زلیخا]] پارچهای روی بت انداخت، یوسف علیهالسلام به او گفت: «تو از بتی که نمیشنود و نمیبیند و نمیفهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا میکنی، آیا من از کسی که انسانها را آفرید و علم به انسانها بخشید حیا نکنم؟» این است معنای سخن خداوند که فرمود: "لَوْلَا أَنْ رَأَی بُرْهَانَ رَبِّهِ...".<ref>فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج۳، ص۱۴.</ref> | ||
+ | *[[امام رضا علیه السلام|امام رضا]] علیه السلام در تفسیر آیه مزبور میفرماید: «همسر عزیز تصمیم به کامجویى از یوسف گرفت، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را نمیدید، همچون همسر عزیز مصر تصمیم میگرفت، ولى او [[معصوم]] بود و معصوم هرگز قصد [[گناه]] نمیکند و به سراغ گناه هم نمیرود».<ref>شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا(ع)، ج ۱، ص ۲۰۱.</ref> | ||
− | + | *امام رضا علیه السلام: یوسف علیه السلام در زندان به درگاه خدا شکوه کرد و گفت: بار خدایا! به چه سبب سزاوار زندان شدم؟ خداوند به او [[وحی]] فرمود که: تو خود زندان را انتخاب کردی، آنگاه که گفتی: پروردگارا! زندان را خوشتر دارم از آنچه مرا به سوی آن فرامی خوانند. چرا نگفتی: عافیت را خوشتر دارم از آنچه مرا به سوی آن فرامی خوانند؟<ref>بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج۱۲، ص ۲۴۷.</ref> | |
− | + | ==پانویس== | |
+ | <references /> | ||
− | + | ==منابع== | |
− | |||
− | == | ||
− | * | + | *ترجمه [[المیزان فی تفسیر القرآن (کتاب)|المیزان]]، سید محمد باقر موسوى همدانى؛ قم: دفتر انتشارات اسلامى حوزه علمیه قم، پنجم، ۱۳۷۴ ش. |
+ | *[[بحارالأنوار]]، علامه مجلسى؛ تهران. | ||
+ | *[[کنزالدقائق و بحرالغرائب (کتاب)|تفسیر کنز الدقائق و بحرالغرائب]]، محمد بن محمدرضا مشهدى؛ تهران: اول، ۱۳۶۸ ش. | ||
+ | *نقش اسوه ها در تبلیغ و تربیت، عباسى مقدم، مصطفى؛ تهران: چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامى، ۱۳۷۱ ش. | ||
+ | *[[حجة التفاسیر و بلاغ الاکسیر (کتاب)|حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر]]، سید عبدالحجت بلاغى؛ قم: انتشارات حکمت، ۱۳۸۶ ق. | ||
− | + | ==مقالات مرتبط== | |
− | * [[ | + | *[[حضرت یعقوب|حضرت یعقوب علیه السلام]] |
− | + | *[[بنیامین]] | |
− | + | *[[زلیخا]] | |
− | + | *[[مصر]] | |
− | + | *[[سوره یوسف]] | |
− | + | *[[پیراهن یوسف]] | |
− | + | {{پیامبران}} | |
− | + | {{قرآن}} | |
− | |||
− | |||
− | * | ||
− | * [[ | ||
− | * [[ | ||
− | |||
− | |||
[[رده:قصههای قرآنی]] | [[رده:قصههای قرآنی]] | ||
[[رده:پیامبران]] | [[رده:پیامبران]] | ||
+ | |||
+ | [[رده: مقاله های مهم]] | ||
+ | {{سنجش کیفی | ||
+ | |سنجش=شده | ||
+ | |شناسه= خوب | ||
+ | |عنوان بندی مناسب= خوب | ||
+ | |کفایت منابع و پی نوشت ها= خوب | ||
+ | |رعایت سطح مخاطب عام= خوب | ||
+ | |رعایت ادبیات دانشنامه ای= خوب | ||
+ | |جامعیت= خوب | ||
+ | |رعایت اختصار= خوب | ||
+ | |سیر منطقی= متوسط | ||
+ | |کیفیت پژوهش= متوسط | ||
+ | |رده= دارد | ||
+ | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۶ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۰۴
حضرت یوسف علیه السلام، از پیامبران بنی اسرائیل و یکى از دوازده فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. قرآن در «سوره یوسف» به شرح داستان زندگی اش پرداخته و آن را «أحسن القصص» معرفی کرده است. مطابق با آنچه در این سوره آمده، یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافته و با خود به مصر بردند و عزیز مصر یوسف را از آنان خریدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید، بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود، مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر گردید.
محتویات
نام و نسب و مدفن
گفته شده «یوسف» (بضم یاء و سین) یعنى «خواهد افزود» و مادرش به واسطه اعتقاد بر این که خدا پسر دیگرى به او کرامت خواهد کرد، وى را یوسف نامید.[۱]
یوسف پیغمبر، فرزند حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است، مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند.
بهگفته مسعودی، حضرت یوسف علیه السلام ۱۲۰ سال زندگی کرد. طبرسی در تفسیر خود نقل کرده زمانی که حضرت یوسف از دنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر طایفه ای می خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود. برای اینکه نزاع پیش نیاید، او را در صندوقی از مرمر، در رود نیل دفن کردند.[۲]
پس از سالها حضرت موسی علیه السلام جنازه او را از آن مکان خارج نمود و در فلسطین دفن کرد.[۳] آرامگاه حضرت یوسف نبی اکنون در نزدیکی شهر نابلس از شهرهای فلسطین و در شش فرسخی بیت المقدس، در مکانی به نام «الخلیل» است.
حضرت یوسف در قرآن
نام حضرت یوسف علیه السلام ۲۷ بار در قرآن آمده است، و دوازدهمین سوره آن، به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می باشد. خداوند یوسف علیه السلام را از مخلَصین و صدیقین و محسنین خوانده و به او حکمت و علم داده و تأویل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخته، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته، (اینها آن ثناهایى بود که در سوره یوسف بر او کرده) و در سوره انعام آنجا که بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهماالسلام ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده است.[۴]
داستان حضرت یوسف در قرآن:
مشیت خداوند متعال براین تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکمت و عزت و سلطنت دهد و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدرش یعقوب علیه السلام نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى ورزند.
آنگاه خواب او را تعبیر کرد به این که بزودى خدا تو را برمى گزیند و از تأویل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام کرد.
این رؤیا همواره در نظر یوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود. او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى ساخت.
یعقوب هم به خاطر این صورت و سیرت زیبا، او را بى نهایت دوست مى داشت و حتى یک ساعت از او جدا نمى شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ایشان را برمى انگیخت، تا آن که دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى گفت: باید او را کشت، یکى مى گفت: باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه کرد و از صالحان شد و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه هاى سر راه آب مى کشند او را یافته و با خود ببرند.
بعد از آن که بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه هاى صحرائى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار تا در آخر راضیش کرده، یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن که پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پیراهن یوسف را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است و این پیراهن به خون آلوده اوست.
یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.
یعقوب همواره براى یوسف اشک مى ریخت و به هیچ چیز دلش تسلى نمى یافت تا آن که دیدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابینا گردید.
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى آید تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد، یوسف خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.
کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات به خاطر جمال بدیع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى کرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى گذراند و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و یادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد به عکس همان نقشه اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش زندگى مى کرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به یاد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همّى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت..
در همین موقع بود که زلیخا همسر عزیز دچار عشق او گردید و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: "هیتَ لک". یوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لَا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ»(سوره یوسف/ آیه ۲۳). زلیخا او را تعقیب کرده و هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.
در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به این که نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد. در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.
بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى یافت تا آن که جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت. همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه که مى خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجیفى که درباره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود.
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند. یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى کند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید. یوسف علیه السلام رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله گردانى دربار را خواهد گرفت و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود. در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى دانید. گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خواب هاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت.
وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى کنید در سنبله اش مى گذارید مگر مقدار اندکى که مى خورید، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن مى آید که آنچه اندوخته اید مى خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى رسد که از قحطى نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند مى گردید.
شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.
شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در این جا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است.
پادشاه امر او را بسیار عظیم دید و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى بزرگ آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش و به بهترین وجهى خالص گشته اى.
یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین - یعنى سرزمین مصر - بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم و مى توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى شود و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى کند تا آن که سالهاى قحطى فرامى رسد و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى کند و بدین وسیله از مخمصه شان مى رهاند.
در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى شد، آرى با این که زنان مصر مى خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، ولیکن خدا غیر این را خواست.
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى شناسد ولى ایشان او را به هیچ وجه نمى شناسند، یوسف از وضع ایشان مى پرسد. در جواب مى گویند: ما فرزندان یعقوب هستیم و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آنگاه (براى این که تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى کند، در همین بین خرجین ها را باز مى کنند تا طعام را جابجا کنند، مى بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنیامین اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى کند تا آن که در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى دهد و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى کند و مى گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس کنم بلکه نقشه اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بینى ناراحت بشوى.
و چون بار ایشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى گردند و به نزد ایشان مى آیند، که مگر چه گم کرده اید؟ گفتند: جام سلطنتى را هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى دهیم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم و ما دزد نبوده ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است که برده و مملوک صاحب مال مى شود، ما سارق را این طور کیفر مى کنیم.
پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجین هاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد. ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از این جا تکان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره اى معین نماید. لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
یعقوب علیه السلام وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند. در این جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى برد، سفید شد و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى کنم و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید، آنگاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده با بضاعتى اندک آمده ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن و کیل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته اى ترحم فرما که خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران و وعده این که قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد: هیچ مى دانید آن روزها که غرق در جهل بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ (برادران تکانى خورده) گفتند: آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاکارانى بودیم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى کند و هر که را بخواهد ذلیل مى سازد و سرانجام نیک، از آن مردم باتقوا است و خدا با خویشتنداران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو را پیش کشیده چنین گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازیم، خداوند شما را بیامرزد. آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند تا به همین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.
برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد، یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهید، آنها که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.
و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاکار بودیم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى کنم که او غفور و رحیم است.
آنگاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند. یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد. آنگاه به شکرانه خدا پرداخت که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.
دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده است.[۵]
حضرت یوسف در روایات
- روایت شده است که چون یوسف از زندان آزاد شد، برای آنان دعا کرد و گفت: خدایا! دلهای نیکان را بر آنان مهربان ساز و آنان را از اخبار و رویداد ها بی اطلاع مگردان. از این رو، زندانیان هر شهری بیش از سایر مردم درباره اخبار و رویدادها اطلاع دارند و بر در زندان نوشته شد: اینجا گورهای زندگان است و سرای اندوه ها و جای آزمودن دوستان و شادکامی دشمنان.[۶]
- امام صادق علیه السلام می فرماید: یوسف دوازده ساله بود که به زندان افتاد و هجده سال در زندان ماند و بعد از آزادی اش هشتاد سال عمر کرد که مجموعا یک صد و ده سال می شود.[۷]
- به فرموده امام سجاد علیه السلام: یوسف دید زلیخا پارچهای روی بت انداخت، یوسف علیهالسلام به او گفت: «تو از بتی که نمیشنود و نمیبیند و نمیفهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا میکنی، آیا من از کسی که انسانها را آفرید و علم به انسانها بخشید حیا نکنم؟» این است معنای سخن خداوند که فرمود: "لَوْلَا أَنْ رَأَی بُرْهَانَ رَبِّهِ...".[۸]
- امام رضا علیه السلام در تفسیر آیه مزبور میفرماید: «همسر عزیز تصمیم به کامجویى از یوسف گرفت، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را نمیدید، همچون همسر عزیز مصر تصمیم میگرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمیکند و به سراغ گناه هم نمیرود».[۹]
- امام رضا علیه السلام: یوسف علیه السلام در زندان به درگاه خدا شکوه کرد و گفت: بار خدایا! به چه سبب سزاوار زندان شدم؟ خداوند به او وحی فرمود که: تو خود زندان را انتخاب کردی، آنگاه که گفتی: پروردگارا! زندان را خوشتر دارم از آنچه مرا به سوی آن فرامی خوانند. چرا نگفتی: عافیت را خوشتر دارم از آنچه مرا به سوی آن فرامی خوانند؟[۱۰]
پانویس
- ↑ حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر، جلداول، مقدمه، ص۱۹۴.
- ↑ مجمع البیان، ج 5، ص 262.
- ↑ یاقوت حموی، معجم البلدان، ج۱، ص۴۷۸.
- ↑ ترجمه المیزان (موسوى همدانى سید محمدباقر)، ج۱۱، ص۳۵۶.
- ↑ ترجمه المیزان (موسوى همدانى سید محمد باقر) ج ۱۱ از ص ۳۴۹.
- ↑ تفسیر کنزالدقائق و بحرالغرائب (محمد بن محمدرضا مشهدى)، ج۶، ص۳۲۳.
- ↑ بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج۱۲، ص۲۶۱.
- ↑ فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج۳، ص۱۴.
- ↑ شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا(ع)، ج ۱، ص ۲۰۱.
- ↑ بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج۱۲، ص ۲۴۷.
منابع
- ترجمه المیزان، سید محمد باقر موسوى همدانى؛ قم: دفتر انتشارات اسلامى حوزه علمیه قم، پنجم، ۱۳۷۴ ش.
- بحارالأنوار، علامه مجلسى؛ تهران.
- تفسیر کنز الدقائق و بحرالغرائب، محمد بن محمدرضا مشهدى؛ تهران: اول، ۱۳۶۸ ش.
- نقش اسوه ها در تبلیغ و تربیت، عباسى مقدم، مصطفى؛ تهران: چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامى، ۱۳۷۱ ش.
- حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر، سید عبدالحجت بلاغى؛ قم: انتشارات حکمت، ۱۳۸۶ ق.
مقالات مرتبط
پیامبران |
پیامبران اولوالعزم |
محمد (ص) * عیسی * موسی * نوح * ابراهیم |
سایر پیامبران |
آدم * ادریس * یعقوب * یوسف * یونس * اسحاق * اسماعیل * الیاس * ایوب * خضر * داوود * سلیمان * ذوالکفل * زکریا * شعیب * صالح * لوط * هارون * هود * یحیی * یسع * شعیا * اِرميا * جرجیس * حبقوق * يوشع بن نون |