داستان افک
آیه ۱۱ سوره نور به داستان افک یعنی تهمت و بهتان گروهى از صحابه به یکى از همسران رسول خدا صلى الله علیه و آله پرداخته است. گروهی از مورخین اهل سنت «داستان افک» را در مورد عایشه، و برخی از منابع شیعه آن را درباره ماریه قبطیه دانسته اند. صاحب مروج الذهب داستان افک را یکی از وقایع سال ۵ هجری می داند.[۱]
داستان افک در منابع اهل سنت
مورخین و راویان اهل سنت عموما «داستان افک» و نزول آیه افک را از عایشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبیر، سعید بن مسیب و علقمة بن وقاص و عبیدالله بن عتبه و برخى دیگر نقل کردهاند و همه سندها به عایشه منتهى مىشود که او خود داستان را نقل کرده است.
عایشه گوید: هرگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله مىخواست سفر کند میان زنان خود قرعه مىزد و هر کدام قرعه به نامش اصابت مىکرد او را همراه مىبرد. در غزوه بنى مصطلق نیز میان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت کرد و مرا با خود همراه برد.
(در سفرهاى رسول خدا قرار بر این بود که هرگاه شتر براى سوارى زنى که همراه بود آماده مىشد، زن در میان کجاوه مىنشست، آنگاه مردانى مىآمدند و پایین کجاوه را مىگرفتند و آن را بلند مىکردند و بر پشت شتر مىنهادند و ریسمان هاى آن را محکم مىکردند، سپس مهار شتر را مىگرفتند و به راه مىافتادند. در مراجعت از غزوه «بنى مصطلق» هنگامى که رسول خدا نزدیک مدینه رسید، در منزلى فرود آمد و پاسى از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند.)
عایشه گوید: براى حاجتى بیرون رفته بودم و در گردنم گردن بندى از دانه هاى قیمتى «ظفار»[۲] بود، و بى آن که توجه کنم، گردن بندم گسیخته بود و چون به اردوگاه رسیدم به فکر آن افتادم و آن را نیافتم، و مردم هم آغاز به رفتن کرده بودند.
پس در پى گردن بند به همان جا که رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را یافتم. در این میان مردانى که شترم را نگهدارى مىکردند آمده بودند و به گمان این که در کجاوه نشسته ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم که مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پیچیدم و در همان جا دراز کشیدم و یقین داشتم که وقتى مرا ندیدند در جستجوى من بر خواهند گشت.
عایشه مىگوید: به خدا قسم، در همان حالى که دراز کشیده بودم صفوان بن معطل سلمى که براى کارى از همراهى با لشکر باز مانده بود، بر من گذر کرد. چون مرا دید، بالاى سر من ایستاد و (چون پیش از نزول آیه حجاب مرا دیده بود) مرا شناخت و گفت: «...إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ»[۳]، همسر رسول خداست که تنها مانده است! سپس گفت: خداى تو را رحمت کند، چرا عقب مانده اى؟ اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزدیک آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ایستاد.
سوار شدم و آن گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا که نه ما به مردم رسیدیم و نه آن ها از نبودنم در کجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا که اردو در منزل دیگر پیاده شدند و ما هم به همان وضعى که داشتیم رسیدیم. دروغگویان زبان به بهتان گشودند و گفتند آن چه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بى خبر بودم.
سپس به مدینه رسیدم و چیزى نگذشت که سخت بیمار شدم، و با آن که رسول خدا و پدر و مادرم از بهتانى که نسبت به من گفته بودند به من چیزى نمى گفتند، اما مىفهمیدم که رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته که هرگاه بیمار مىشدم، بسیار تفقد و دل جویى مىکرد، در این بیمارى لطف و عنایتى نشان نداد و هرگاه نزد من مىآید، از مادرم که مشغول پرستارى من بود مىپرسید که بیمار شما چطور است؟ و بیش از این احوال پرسى نمى کرد.
تا آن جا که روزى گفتم: اى رسول خدا کاش مرا اذن مىدادى که به خانه مادرم مىرفتم، و مرا همان جا پرستارى مىکرد. فرمود: مانعى ندارد. پس به خانه مادر رفتم و از آن چه مردم گفته بودند به کلى بى خبر بودم، تا این که پس از متجاوز از بیست روز بهبود یافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف (که مادرش دختر صخر بن عامر، خاله أبى بکر بود) براى حاجتى بیرون رفتم و در بین راه پاى او به چادرش گیر کرد و به زمین خورد و گفت: خدا مسطح را بدبخت کند.
گفتم: به خدا قسم به مردى از مهاجرین که در بدر حضور داشته است بد گفتى. گفت: اى دختر «أبى بکر» مگر خبر ندارى؟ گفتم: چه خبر؟ پس قصه بهتانى را که درباره من گفته بودند به من گفت. گفتم: راستى چنین حرفى بوده است؟ گفت: آرى به خدا قسم که چنین گفته اند.
عایشه مىگوید: به خدا قسم، دیگر نتوانستم به دنبال کارى که داشتم بروم و هم چنان بازگشتم و چنان مىگریستم که مىپنداشتم گریه جگرم را خواهد شکافت.
پس به مادرم گفتم: خدا ترا بیامرزد، مردم چنین سخنانى مىگویند، و تو به من هیچ نمى گویى؟ گفت: دختر جان، اهمیت مده، به خدا قسم که اتفاق مىافتد زنى زیبا در خانه مردى باشد که آن مرد او را دوست مىدارد و اگر هووهایى هم داشته باشد آن ها و دیگران درباره وى چیزهایى مىگویند.
وى گوید: در اثر همین قضیه میان أسید بن حضیر أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى درگرفت و نزدیک بود فتنه اى میان أوس و خزرج پدید آید.
عایشه مىگوید: رسول خدا نزد من آمد، على بن أبى طالب و اسامة بن زید را خواست و در این باب با آن دو مشورت کرد.
أسامه درباره من سخن به نیکى راند و گفت: اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نیکى ندیده ایم و آن چه مردم مىگویند دروغ و یاوه است. اما على گفت: اى رسول خدا زن بسیار است و شما هم مىتوانى زنى دیگر بگیرى ـ تا آن جا که مىگوید ـ رسول خدا گفت: اى عایشه تو را بشارت باد که خدا بى گناهى تو را نازل کرد. گفتم: خدا را شکر.
پس رسول خدا بیرون رفت، و براى مردم خطبه خواند، و آیات نازل شده[۴] را بر آنان تلاوت فرمود، و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه، حسان بن ثابت، حمنه دختر جحش (خواهر زینب بنت جحش) را که صریحا بهتان زده بودند، حد زدند.
به روایت ابن اسحاق: بعدها معلوم شد که صفوان بن معطل سلمى، مردى ندارد و نمى تواند با زنان آمیزش کند. او در یکى از غزوات اسلامى به شهادت رسید.
نوشته اند که صفوان بن معطل هنگامى که از گفتار بهتان آمیز حسان بن ثابت و دیگران با خبر شد، روزى سر راه را بر حسان گرفت و شمشیرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت، و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر کند و در مقابل، نخلستانى به او داد و نیز کنیزى مصرى به نام سیرین، که عبدالرحمان بن حسان از وى تولد یافت.
حسان بن ثابت را در پشیمانى و معذرت خواهى از آن چه در این پیش آمد گفته بود، اشعارى است که ابن اسحاق آن ها را نقل مىکند. درباره حدى که بر حسان، مسطح و حمنه جارى شده، نیز اشعارى گفته اند.[۵] و این بود خلاصه داستان طبق روایات اهل سنت که در بیش از پانزده حدیث نقل شده و سند همه آنها نیز به خود عایشه مىرسد.
داستان افک در نظر شیعه
ولى بر طبق روایات دیگرى که در برخی کتاب هاى حدیثى شیعه وارد شده، آیه إفک درباره کسانى نازل شد که به «ماریه قبطیه» تهمت زده و با کمال بى شرمى گفتند ابراهیم فرزند رسول خدا نیست و فرزند جریح قبطى است و جریح نام غلامى بوده که همان مقوقس حاکم مصر که ماریه را براى رسول خدا فرستاد (به شرحى که پس از این خواهیم گفت) آن غلام را نیز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام هم زبان ماریه بوده و بلکه طبق پاره اى از روایات، بستگى نزدیکى با ماریه داشته نزد وى رفت و آمد مىکرد.
و در بسیارى از روایات نام کسى که این تهمت را زده نیز ذکر کرده اند که براى اطلاع بیشتر مىتوانید به پاورقى بحارالانوار[۶] مراجعه نمایید و روایات را نیز مطالعه کنید.
به نظر ما نیز روایات محدثین شیعه معتبرتر و از جهاتى صحیح تر است که در زیر به برخى از آن ها اشاره مىشود و تحقیق بیشتر را در این باب به کتاب هاى تفسیرى و حدیثى حواله مىدهیم:
۱. سوره نور که آیه افک در آن است، در سال نهم هجرت نازل شد، چنان که آیات صدر این سوره نیز بدان گواهى دهد؛ و در همان سال نیز ابراهیم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله از دنیا رفته و تهمت زننده نیز در همان سال این گفتار ناهنجار را به خیال خود براى تسلیت رسول خدا بر زبان جارى کرده...، ولى «جنگ بنى المصطلق» در سال ششم هجری اتفاق افتاده است!
خداوند در آیه ۱۱ و ۱۲ از سوره نور می فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْک عُصْبَةٌ مِّنکمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّکم بَلْ هُوَ خَیرٌ لَّکمْ لِکلِّ امْرِئٍ مِّنْهُم مَّا اکتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِی تَوَلَّى کبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِیمٌ * لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنفُسِهِمْ خَیرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْک مُّبِینٌ» همانا کسانى که آن تهمت عظیم را درباره ى یکى از زنان پیامبر به میان آوردند، دسته اى از شما بودند. آن تهمت را براى خود شرّ مپندارید، بلکه آن براى شما خیر و مصلحت است. بر عهده ى هر فردى از آن ها سهمى از گناه است و آن که بخش عمده ى آن دروغ سازى را بر عهده داشته عذابى بزرگ دارد. چرا هنگامى که آن تهمت را شنیدید، مردان و زنان مؤمن نسبت به خودشان گمان نیک نبردند و نگفتند: این تهمتى آشکار است؟
آیه می فرماید «إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْک عُصْبَةٌ مِّنکمْ»، آنان که «افک» را ساختند و خلق کردند، بدانید یک دسته متشکل و یک عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند».
قرآن کریم به این وسیله مؤمنین و مسلمین را بیدار می کند که توجه داشته باشید در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام، افراد و دسته جاتی هستند که دنبال مقصدها و هدف های خطرناک می باشند، یعنی قرآن می خواهد بگوید قصه ساختن این «افک» از طرف کسانی که ساختند روی غفلت و بی توجهی و ولنگاری نبود، روی منظور و هدف بود، هدف هم بی آبرو ساختن پیغمبر و از اعتبار انداختن پیغمبر بود، که به هدفشان نرسیدند.
قرآن می گوید آن ها یک دسته به هم وابسته از میان خود شما بودند و بعد می گوید این شری بود که نتیجه اش خیر بود، و در واقع این شر نبود. « لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّکم بَلْ هُوَ خَیرٌ لَّکمْ»؛ گمان نکنید که این یک حادثه سوئی بود و شکستی برای شما مسلمانان بود، خیر، این داستان با همه تلخی آن به سود جامعه اسلامی بود.
حال چرا قرآن این داستان را خیر می داند نه شر، و حال آن که داستان بسیار تلخی بود؟ داستانی برای مفتضح کردن پیغمبر اکرم ساخته بودند و روز های متوالی حدود چهل روز گذشت تا این که وحی نازل شد و تدریجا اوضاع روشن گردید. خدا می داند در این مدت بر پیغمبر اکرم و نزدیکان آن حضرت چه گذشت!
قرآن می گوید: یک نفر از این ها بود که قسمت معظم این گناه را او به عهده گرفت (مقصود "عبدالله بن ابی" است): «والذی تولی کبره منهم له عذاب عظیم». آن که قسمت معظم این گناه را به گردن گرفت، خدا عذابی بزرگ برای او آماده کرده است، غیر از این داغ بدنامی دنیا که به نام "رئیس المنافقین" شناخته می شود، در آن جهان نیز خداوند عذاب عظیمی به او خواهد چشانید. آن منافقینی که این داستان را جعل کرده بودند، آن چه برایشان به تعبیر قرآن ماند "اثم" یعنی (داغ گناه) بود، تا زنده بودند، دیگر اعتبار پیدا نکردند.
۲. در این روایات آمده که صفوان بن معطل مردى نداشته، در صورتى که ابن حجر در شرح حال او مىنویسد او زن داشت و همسرش را کتک زد و آن زن شکایت صفوان را به نزد رسول خدا برد...
۳. و نیز در این روایات آمده بود که رسول خدا براى راضى کردن حسان بن ثابت کنیزى به نام سیرین بدو داد... در صورتى که سیرین نام کنیزى است که همان مقوقس در سال هفتم یا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنان که ارباب تراجم نوشته اند...
۴. از این ها گذشته، خود این مطلب که نگهبانان هودج عایشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند که عایشه در آن نیست، بسیار بعید به نظر مىرسد و پذیرفتن آن مشکل است... گذشته از این که بردن عایشه در این سفر نیز بعیدتر از خود آن مطلب است...
گذشته از این که همان گونه که گفته شد: سند روایات افک طبق نقل مورخین و راویان اهل سنت، همه جا به خود عایشه مىرسد که این هم مسئله انگیز و خدشه ساز است.
و خدشه هاى دیگرى نیز وجود دارد که در این مختصر نگنجد و براى اطلاع بیشتر مىتوانید به همان پاورقى بحارالانوار و سیرة المصطفى[۷] مراجعه نمایید، و اشکالات این داستان را بر طبق نقل عایشه و روایات اهل سنت از زیر نظر بگذرانید.
پانویس
- ↑ على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، دار الهجرة، قم، چاپ دوم، ۱۴۰۹ق، ج۲، ص۲۸۹
- ↑ ظفار شهرى است در یمن، نزدیک صنعاء.
- ↑ در مقام تعجب گفته شده است، یعنى ما از آن خداوندیم و به سوى او رجوع مىکنیم.
- ↑ سوره نور، آیات ۲۷ ـ ۱۱.
- ↑ سیره ابن هشام، ج ۲، صص ۲۹۷ به بعد.
- ↑ بحارالانوار، (چاپ جدید)، ج ۷۹، صص ۱۱۰ ـ ۱۰۳.
- ↑ ص ۴۸۸ به بعد.
منابع
- هاشم رسولی محلاتی، زندگانی حضرت محمد صلی الله علیه و آله.
- على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، دار الهجرة، قم، چاپ دوم، ۱۴۰۹ق.
مطالب مرتبط