رعایت ادبیات دانشنامه ای متوسط
مقاله مورد سنجش قرار گرفته است

عبدالمطلب: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۱۳ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۷ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{بخشی از یک کتاب}}
+
{{خوب}}
 +
«عبدالمطلب بن [[هاشم بن عبد مناف|هاشم]]»، نخستین جد [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]] صلی الله علیه و آله و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود. نام او شیبه، [[کنیه|کنیه‌اش]] ابوالحارث و مادرش سلمی از قبیله [[خزرج]] بود. عبدالمطلب به سيادت و سرورى [[قريش]] نايل آمد و منصب آبرسانى و پذيرايى از حاجيان را بر عهده داشت. وى در آبادى [[مكه]] و پذيرايى از زائران [[خانه خدا]] و بالابردن مقام و منزلت قريش تلاش فراوان نمود. يكى از فعاليت‌ هاى فراموش نشدنى وى، حفر [[چاه زمزم]] بود.
  
 +
== ولادت عبدالمطلب ==
 +
[[هاشم بن عبد مناف]] -كه [[بنى‌هاشم]] به وى منسوب مى‌ باشند-، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از [[مكه]] معظمه، عازم سرزمين [[شام]] شد و در ميان راه، وارد [[يثرب]] گرديد و در خانه عمرو بن زيد از طايفه "بنى‌نجار" و از بزرگان [[يثرب]]، فرود آمد و دخترش "سَلمى" را براى خويش خواستگارى كرد.
  
 +
عمرو بن زيد، به خاطر سيادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذيرفت وليكن با او شرط نمود كه هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنايت نمايد، وى را به يثرب آورده و در آن جا بزرگ نمايد. هاشم، شرط عمرو بن زيد را پذيرفت و با دخترش سلمى [[ازدواج]] كرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مكه برد و چندى نگذشت كه سلمى حامله شد.
  
 +
هاشم، پيش از وضع حمل سلمى بار ديگر قصد سفر بازرگانى به شام نمود و در اين سفر، سلمى را به همراه خويش به يثرب برد تا بر اساس پيمانش، كودك او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حركت كرد، ولى هاشم از اين سفر برنگشت و بدون اين كه توفيق ديدار نوزاد خويش را داشته باشد در "غزه" (كه هم‌اكنون يكى از شهرهاى بزرگ [[فلسطين]] است) وفات نمود.
  
'''منبع:''' فروغ ابدیت ص 115 تا 136
+
سلمى دختر عمرو بن زيد، در خانه پدرش وضع حمل كرد و فرزندى پسر به دنيا آورد و نامش را "عامر" نهاد، وليكن چون در سر نوزادش موى سفيدى داشت، وى را "شيبه" گفتند. سلمى در تربيت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تيزهوشى و زيركى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت.
  
'''نویسنده یا گرد آورنده:''' جعفر سبحانی تبریزی
+
از آن سو، مطلب بن عبدمناف كه سيادت و رياست [[قریش|قريشيان]] مكه را بر عهده داشت و از وجود چنين فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد، به سوى يثرب رفت و عامر را با خود به [[مكه]] برد و چون در تربيت فرزند برادرش عامر بسيار كوشيد و هميشه اين دو با هم بودند، مكيان برادرزاده اش عامر را «عبدالمطلب» لقب دادند.
  
«عبدالمطلب» فرزند هاشم، نخستين جد پيامبر اكرم، زمامدار و سرشناس قريش
+
==صفات عبدالمطلب==
  
فروغ ابدیت، ص: 116
+
از حکایات، کلمات کوتاه و [[حکمت]] آمیز عبدالمطلب چنین استفاده مى شود که وى در آن محیط تاریک در شماره مردان [[توحید|موحد]] و معتقد به [[معاد]] بوده است و پیوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همین سراى زندگى بسزایش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبیند، در روز بازپسین بسزاى کردارش خواهد رسید».<ref>سیره حلبى، ج۱، ص۴.</ref>
  
بود و در سراسر زندگى اجتماعى خود، نقاط روشن و حساسى دارد و چون حوادث دوران زمامدارى او با تاريخ اسلام ارتباط تنگاتنگى دارد؛ از اين نظر برخى از حوادث زندگى او را بررسى مى  كنيم.
+
گفته شده عبدالمطلب هرگز قمار نكرد و بت‌ ها را پرستش ننمود و بر دين حنيف [[حضرت ابراهیم]] علیه‌السلام پاى‌بند و ملتزم بود.
  
شكى نيست كه انسان هر اندازه روح قوى و نيرومندى داشته باشد؛ سرانجام تا حدودى رنگ محيط را به خود مى گيرد و عادات و رسوم محيط، در طرز تفكر او اثر مى گذارد. ولى گاهى مردانى پيدا مى  شوند كه با كمال شهامت در برابر عوامل محيط، ايستادگى كرده، خود را از هر گونه آلودگى مصون مى  دارند.
+
«حرب بن امیة» از بستگان نزدیک وى بود که جزء شخصیت هاى بزرگ [[قریش|قریش]] بشمار مى رفت؛ در همسایگى او یک مرد [[یهود|یهودى]] زندگى مى کرد. اتفاقاً این مرد یهودى، روزى در یکى از بازارهاى «[[تهامه]]» تندى به خرج داد و کلمات زننده اى میان وى و «حرب» رد و بدل شد، این کار موجب گردید که مرد یهودى با تحریکات «حرب» کشته شود. «عبدالمطلب» از جریان اطلاع یافت و روابط خود را با او قطع کرد و کوشید که خونبهاى یهودى را از «حرب» بگیرد و به بازماندگان مقتول برساند. این داستان کوتاه حاکى از روح ضعیف نوازى و [[عدالت]] خواهى این مرد بزرگ است.
  
قهرمان گفتار ما، يكى از نمونه  هاى كامل اين گروه است و در صفحه  هاى زندگى او نقاط روشنى هست. اگر كسى متجاوز از هشتاد سال در ميان جمعى زندگى كند كه بت  پرستى، مى  گسارى، رباخوارى، آدم  كشى و بدكارى از رسوم پيش پا افتاده آنان باشد، ولى در سراسر عمر خود لب به شراب نزند و مردم را از آدم كشى و مى گسارى و بدكارى بازدارد و از ازدواج با محارم و طواف با بدن برهنه جدا جلوگيرى كند و در راه عمل به نذر و پيمان، تا آخرين نفس پافشارى كند؛ قطعا اين مرد از افراد نمونه اى خواهد بود كه نظير وى در اجتماع  ها كمتر يافت مى  شود.
+
==فرزندان عبدالمطلب==
 +
گفته اند: خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد که پسران عبارت بودند از: حارث، [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]]، [[حضرت حمزه علیه السلام|حمزه]]، زبیر، [[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]]، عیذاق، مقوم، حجل، [[ابولهب]]، [[عباس بن عبدالمطلب|عباس]]. که البته در برخی از این ها اختلاف نیز هست و [[ابن واضح یعقوبی|یعقوبی]] در تاریخ خود «عیذاق» و «حجل» را یکی دانسته و دهمی را «قثم» دانسته است.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-7|[۱]]]</sup> چنانچه برخی مقوم و حجل را یکی دانسته اند.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-8|[۲]]]</sup> و [[شيخ صدوق|شیخ صدوق]] به جز عباس عدد آن ها را ده نفر ذکر کرده و مانند برخی دیگر فرزندی به نام «ضرار» نیز برای عبدالمطلب ذکر کرده است.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-9|[۳]]]</sup>
  
آرى، شخصيتى كه در وجودش نور نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم (بزرگترين رهبر جهانيان) به وديعت گذاشته شده است، بايد شخصى پاك و پيراسته از هر گونه آلودگى باشد.
+
و اما دختران او عبارتند از: عاتکة، امیمة، ام حکیم، برّة، اروی، [[صفیه دختر عبد المطلب|صفیة]] (مادر [[زبير بن عوام|زبیر بن عوام]]).
  
از حكايات، كلمات كوتاه و [[حكمت]] آميز وى چنين استفاده مى  شود كه وى در آن محيط تاريك در شماره مردان موحد و معتقد به [[معاد]] بوده است و پيوسته مى  گفت: «مرد ستمگر در همين سراى زندگى بسزايش مى  رسد و اگر اتفاقا عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبيند، در روز بازپسين بسزاى كردارش خواهد رسيد».<ref>[[سيره حلبى]]، ج 1، ص 4.</ref> «[[حرب بن امية]]» از بستگان نزديك وى بود كه جزء شخصيت  هاى بزرگ قريش بشمار مى  رفت؛ در همسايگى او يك مرد يهودى زندگى مى  كرد. اتفاقا اين مرد
+
==حفر چاه زمزم==
  
فروغ ابدیت، ص: 117
+
از روزى که [[چاه زمزم]] پدید آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازى که حکومت مکه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت [[مکه]] و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، کم کم کار به جایى رسید که آب زمزم خشک شد.<ref>گسترش گناه و آلودگى، در میان مردم یکى از علل نزول بلاها است و هیچ بعید نیست که اعمال ننگین باعث قحطى ها و مصائب گردد، و این مطلب علاوه بر این که مطابق اصول فلسفى است، مورد تصریح [[قرآن مجید]] و روایات اسلامى نیز مى باشد. ر.ک: [[سوره اعراف]] آیه۹۶.</ref>
  
يهودى، روزى در يكى از بازارهاى «تهامه» تندى به خرج داد و كلمات زننده اى ميان وى و «حرب» رد و بدل شد، اين كار موجب گرديد كه مرد يهودى با تحريكات «حرب» كشته شود. «عبدالمطلب» از جريان اطلاع يافت و روابط خود را با او قطع كرد و كوشيد كه خونبهاى يهودى را از «حرب» بگيرد و به بازماندگان مقتول برساند. اين داستان كوتاه حاكى از روح ضعيف نوازى و عدالت خواهى اين مرد بزرگ است.
+
گاهى مى گویند: چون طایفه «جرهم» از جانب قبیله «[[خزاعه]]» تهدید شدند، به ناچار مجبور شدند که مرز و بوم خود را ترک گویند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» یقین کرد که بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملک و حکومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گردید.  
  
'''حفر زمزم '''
+
از این لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که به عنوان هدیه براى کعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را کاملاً پر کنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را به دست آورند، از این گنج استفاده کنند. پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طایفه «جرهم» و بسیارى از اولاد [[حضرت اسماعیل علیه السلام|اسماعیل]]، ناچار شدند که سرزمین مکه را ترک گویند و به سوى [[یمن|یمن]] کوچ کنند و دیگر کسى از آنان به مکه بازنگشت. از این تاریخ به بعد، حکومت مکه به دست قبیله «خزاعه» افتاد، تا این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگى با روى کار آمدن «[[قصى بن کلاب]]» (جد چهارم [[پیامبر اسلام|پیغمبر اسلام]]) درخشید.
  
از روزى كه چاه زمزم پديد آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و ساليان درازى كه حكومت مكه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت مكه و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى  بند و بارى آنان، كم كم كار به جايى رسيد كه آب زمزم خشك شد.<ref>گسترش گناه و آلودگى، در ميان مردم يكى از علل نزول بلاها است، و هيچ بعيد نيست كه اعمال ننگين باعث قحطى  ها و مصائب گردد، و اين مطلب علاوه بر اين كه مطابق اصول فلسفى است، مورد تصريح [[قرآن مجيد]] و روايات اسلامى نيز مى  باشد. ر.ك: [[سوره اعراف]] آيه 96.</ref>
+
پس از چندى زمام کار بدست عبدالمطلب افتاد. وى تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقاً روشن نبود. پس از کاوشهاى زیاد از جاى واقعى آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.
  
گاهى مى گويند: چون طايفه «[[جرهم]]» از جانب قبيله «[[خزاعه]]» تهديد شدند، به ناچار مجبور شدند كه مرز و بوم خود را ترك گويند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «[[مضاض بن عمرو]]» يقين كرد كه بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملك و حكومت او با حمله  هاى دشمن تباه خواهد گرديد.  
+
معمولاً در میان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پیدا مى شوند که دنبال بهانه مى گردند، تا از هر کار مثبتى جلوگیرى کنند. از این لحاظ رقیبان «عبدالمطلب» براى این که مبادا این افتخار نصیب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازى.
  
از اين لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشير پرقيمت را كه به عنوان هديه براى كعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را كاملا پر كنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملك و تخت از دست رفته را به دست آورند، از اين گنج استفاده كنند. پس از چندى حمله  هاى «خزاعه» آغاز شد و طايفه «جرهم» و بسيارى از اولاد اسماعيل، ناچار شدند كه سرزمين مكه را ترك گويند و به سوى يمن كوچ كنند و ديگر كسى از آنان به مكه بازنگشت. از اين تاريخ به بعد، حكومت مكه به دست قبيله «خزاعه» افتاد، تا
+
عبدالمطلب به دلایلى پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وى این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بیرون آید و این نظر در صورتى تأمین مى شد که وى مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد.
  
فروغ ابدیت، ص: 118
+
سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدى روبرو گردیدند. بنا شد پیش یکى از دانایان عرب (کاهن) بروند و داورى او را در این باره بپذیرند. «عبدالمطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان هاى بى آب و علف میان [[حجاز]] و [[شام]] را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین کردند که آخرین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. از این رو، درباره مرگ و دفن خود فکر مى کردند.
  
اين كه ستاره اقبال قريش در آسمان زندگى، با روى كار آمدن «[[قصى بن كلاب]]» (جد چهارم پيغمبر اسلام) درخشيد. پس از چندى زمام كار به دست عبدالمطلب افتاد. وى تصميم گرفت كه چاه زمزم را مجددا حفر كند، ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقيقا روشن نبود. پس از كاوش  هاى زياد از جاى واقعى آن اطلاع يافت و تصميم گرفت كه با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.
+
«عبدالمطلب» نظر داد که هر کس براى خود قبرى بکند و هر موقع مرگ او فرارسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به این طریق ادامه پیدا کند و همگى حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى میرد) زیر خاک مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند.
  
معمولا در ميان هر دسته اى، مشتى مردم منفى  باف پيدا مى شوند كه دنبال بهانه مى  گردند، تا از هر كار مثبتى جلوگيرى كنند. از اين لحاظ رقيبان «عبدالمطلب» براى اين كه مبادا اين افتخار نصيب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنين خطاب كردند: بزرگ قريش! چون اين چاه يادگار جد ما اسماعيل است و همه ما اولاد وى به شمار مى  رويم؛ بايد همه را در اين كار سهيم سازى.
+
نظریه «عبدالمطلب» تصویب شد. هر کس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! این مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر که همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور این بیابان گردش کنیم؛ شاید لطف پروردگار شامل حال ما گردد.<ref>اما چرا دیگران این پیشنهاد را نکردند، شاید آن ها از پیدا کردن آب نومید بودند.</ref>
  
عبدالمطلب به دلايلى پيشنهاد آنان را نپذيرفت، زيرا نظر وى اين بود كه تنها اين چاه را حفر كند و آب آن را به طور رايگان در اختيار همه بگذارد و آب مورد نياز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقايت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى  نظمى بيرون آيد و اين نظر در صورتى تأمين مى  شد كه وى مستقلا اين كار را بر عهده داشته باشد.
+
همه سوار شدند، مأیوسانه حرکت مى کردند و به روى یکدیگر نگاه مى نمودند. اتفاقا چیزى نگذشت، آب گوارایى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات یافتند و از همان راهى که آمده بودند به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظریه عبدالمطلب موافقت کرده و او را در این خصوص تام الاختیار قرار دادند.<ref>تاریخ یعقوبى، ج ۱، ص ۲۰۶؛ ابن هشام، ج ۱، ص ۴۵.</ref>
  
سرانجام، آنان با يك كشمكش شديدى رو به  رو گرديدند. بنا شد پيش يكى از دانايان عرب (كاهن) بروند و داورى او را در اين  باره بپذيرند. «عبدالمطلب» و رقيبان بار سفر بستند، بيابان  هاى بى  آب و علف ميان [[حجاز]] و [[شام]] را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشتند، در نيمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و كم  كم يقين كردند كه آخرين دقايق زندگى خود را مى  گذرانند. از اين  رو، درباره مرگ و دفن خود فكر مى  كردند.
+
عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاک به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند.
  
«عبدالمطلب» نظر داد كه هر كس براى خود قبرى بكند و هر موقع مرگ او فرارسد، ديگران او را زير خاك پنهان سازند و اگر بى  آبى و تشنگى به اين طريق ادامه پيدا كند و همگى حيات خود را از دست دهند؛ بدين وسيله تمام آنان (به جز آخرين كسى كه از
+
قریش غوغاى جدید برپا کردند و خود را در این گنج سهیم دانستند. قرار گذاشتند که قرعه میان آنان حکومت کند، اتفاقا دو آهوى زرین به نام [[کعبه|کعبه]] و شمشیرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قریش سهمى نرسید. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشیرها براى کعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد.
  
فروغ ابدیت، ص: 119
+
==فداکارى در راه پیمان==
  
اين جمعيت مى ميرد) زير خاك مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى  شوند.
+
در حالى که عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در این میان برخى از صفات آن ها در خور تحسین بود؛ مثلا پیمان شکنى، یکى از بدترین کارها در میان آنان بشمار مى رفت. گاهى پیمان هاى بسیار سنگین و سخت با قبایل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسیار طاقت فرسا مى نمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى کوشیدند.
  
نظريه «عبدالمطلب» تصويب شد. هر كس براى خود قبرى كند و همگى با رنگ  هاى پريده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى  بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! اين مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر كه همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور اين بيابان گردش كنيم؛ شايد لطف پروردگار شامل حال ما گردد.<ref>اما چرا ديگران اين پيشنهاد را نكردند، شايد آن  ها از پيدا كردن آب نوميد بودند.</ref>
+
«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان [[قریش|قریش]] ضعیف و ناتوان است. از این رو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکى را در پیشگاه «[[کعبه]]» قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نساخت.
  
همه سوار شدند، مأيوسانه حركت مى  كردند و به روى يكديگر نگاه مى  نمودند. اتفاقا چيزى نگذشت، آب گوارايى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات يافتند و از همان راهى كه آمده بودند به سوى مكه بازگشتند و با كمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظريه عبدالمطلب موافقت كرده و او را در اين خصوص تام الاختيار قرار دادند.<ref>تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 206؛ [[ابن هشام]]، ج 1، ص 45.</ref>
+
چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند. تصور قضیه، براى «عبدالمطلب» بسیار سخت بود، ولى در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتى در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه انتخاب کند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو گردید.<ref>سرگذشت یاد شده را، بسیارى از مورخان و سیره نویسان نوشته اند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پابند پیمان خود بوده است.</ref>
  
عبدالمطلب با يگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاك به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرين و چند قبضه شمشير برخوردند.
+
مراسم قرعه کشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «[[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]]» (پدر [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]]) افتاد. «عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعه کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکى مى گفت: اى کاش، به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند.
  
قريش غوغاى جديد برپا كردند و خود را در اين گنج سهيم دانستند. قرار گذاشتند كه قرعه ميان آنان حكومت كند، اتفاقا دو آهوى زرين به نام كعبه و شمشيرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قريش سهمى نرسيد. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشيرها براى كعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب كرد.
+
سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند و با خود مى اندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى گشت. یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد.
  
'''فداكارى در راه پيمان '''
+
عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى «[[یثرب]]» که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان پیش شما چقدر است؟
  
در حالى كه عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در اين ميان برخى از صفات آن ها در خور تحسين بود؛ مثلا پيمان  شكنى، يكى از بدترين كارها در ميان آنان بشمار مى  رفت. گاهى پيمان  هاى بسيار سنگين و سخت با قبايل عرب مى  بستند و تا
+
گفتند ده شتر. گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آن دو قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا وقتى که قرعه به نام شتران اصابت کند.
  
فروغ ابدیت، ص: 120
+
پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود که جوانى مانند «عبدالله» را در خاک و خون غلطان ببینند. پس از بازگشت به مکه، یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز گردید و در دهمین بار که شماره شتران به صد رسیده بود، قرعه به نام آن ها درآمد. نجات و رهایى عبدالله شور عجیبى برپا کرد، ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى نکنند.<ref>سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۵۳ و بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۷۴-۹. از پیامبر گرامى نقل شده است که فرمود: «أنا ابن الذّبیحین»، من فرزند دو شخص محکوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آن حضرت است.</ref>
  
آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسيار طاقت  فرسا مى  نمودند و با كمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى  كوشيدند.
+
==ماجراى اصحاب فیل==
  
«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است. از اين  رو، نذر كرد كه هر موقع شماره فرزندان او به ده رسيد، يكى را در پيشگاه «[[كعبه]]» قربانى كند و كسى را از اين پيمان مطلع نساخت.
+
رویداد بزرگى که در میان ملتى رخ مى دهد و گاهى ریشه هاى دینى و احیانا ملى و سیاسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاریخ مى گردد، مثلا: نهضت [[حضرت موسى]] براى گروه [[یهود|یهود]] و میلاد [[حضرت عیسی علیه السلام|مسیح]] براى [[مسیحیت|مسیحیان]] و [[هجرت پیامبر اسلام به مدینه|هجرت پیامبر اکرم]] صلى اللّه علیه و آله و سلم براى مسلمانان، مبدأ تاریخى است که پیروان هر یک از آیین ها، حوادث زندگى خود را با آن مى سنجند.
  
چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده رسيد، موقع آن شد كه پيمان خود را اجرا كند. تصور قضيه، براى «عبدالمطلب» بسيار سخت بود، ولى در عين حال از آن ترس داشت كه موفقيتى در اين باره تحصيل نكند و سرانجام در رديف پيمان  شكنان قرار گيرد. از اين لحاظ تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان گذاشته و پس از جلب رضايت آنان، يكى را با قرعه انتخاب كند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به  رو گرديد.<ref>سرگذشت ياد شده را، بسيارى از مورخان و سيره نويسان نوشته اند و اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى  سازد و درست مى  رساند كه تا چه اندازه اين مرد پابند پيمان خود بوده است.</ref>
+
گاهى برخى از ملت ها با داشتن یک تاریخ اساسى، برخى از حوادث را نیز مبدأ تاریخ قرار مى دهند. چنان که مى بینیم در کشورهاى مغرب زمین، انقلاب کبیر فرانسه و جنبش کمونیستى اکتبر ۱۹۱۷ در شوروى، مبدأ تاریخ بسیارى از جریان هایى است که در آن سرزمین رخ مى دهد. ملل غیر متمدن که از این گونه نهضت هاى سیاسى و دینى محرومند؛ بالطبع اتفاق هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاریخ اتخاذ مى کنند. از این جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحیح، پیشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و یا پدیده هایى که جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاریخ قرار داده بودند.  
  
مراسم قرعه كشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبدالله» (پدر پيامبر اكرم) افتاد.
+
از این لحاظ در صفحه هاى تاریخ، براى اعراب مبدأ تاریخ هاى متعددى را مى بینیم که آخرین آن ها، غوغاى [[عام الفیل|عام الفیل]] و حمله «[[ابرهه]]» به منظور ویران ساختن [[کعبه|کعبه]] است که بعدها به صورت مبدأ تاریخ براى حوادث دیگر درآمد. اینک به تشریح و تحلیل این حادثه بزرگ مى پردازیم که در سال ۵۷۰ میلادى رخ داده و [[ولادت پیامبر اسلام|ولادت پیامبر اکرم]] صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز در همین سال اتفاق افتاده است.
  
«عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قريش از زن و مرد، از جريان نذر و قرعه  كشى اطلاع يافتند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود، يكى مى  گفت: اى كاش، به جاى اين جوان مرا ذبح مى  كردند.
+
رویداد «[[اصحاب فیل]]» در [[قرآن]] به طور اختصار بیان شده است و ما پس از نقل حادثه، آیاتى را که در این باره نازل گردیده خواهیم آورد. تاریخ نویسان، ریشه حادثه را چنین مى نویسند: شهریار [[یمن|یمن]] «ذونواس» پس از تحکیم پایه هاى حکومت خود، در یکى از سفرهاى خود از شهر [[مدینه|یثرب]] (مدینه) عبور کرد. یثرب، در آن وقت موقعیت دینى خوبى داشت، گروهى از [[یهود|یهودان]] در آن نقطه تمرکز یافته و معبدهاى زیادى را در سراسر شهر ساخته بودند. یهود موقعیت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آیین خود دعوت کردند تا در سایه حکومت وى، از حملات مسیحیان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبلیغات آنان در این باره مؤثر افتاد و ذونواس کیش یهود را پذیرفت و در پیشرفت آن بسیار کوشید. عده اى از ترس به او گرویدند و گروهى را بر اثر مخالفت کیفر سختى داد، ولى مردم [[نجران]] که دین مسیح را از چندى پیش پذیرفته بودند، به هیچ قیمتى حاضر نشدند که آیین خود را ترک گفته و از تعالیم دین یهود پیروى کنند. سرپیچى و بى اعتنایى آنان بر شاه یمن بسیار گران آمد، با لشکر انبوهى در صدد سرکوبى یاغیان «نجران» برآمد. فرمانده سپاه، کنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگینى در میان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهدید کرد. مردم با شهامت نجران که آیین مسیح را بر دل داشتند، از این واقعه نهراسیده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال کردند و پیکرهاى آنان طعمه آتش گردید.<ref>الکامل فی التاریخ، ج ۱، ص ۲۵۳ به بعد: سرگذشت این گروه، در قرآن به نام «[[اصحاب اخدود|اصحاب الاخدود]]» وارد شده است ([[سوره بروج]] آیه ۴-۸) و مفسران شأن نزول آیات را به صورت مختلف نقل کرده اند. «ر.ک: مجمع البیان، ج ۵، ص ۴۶۴-۴۶۶».</ref>
  
سران قريش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضريم ثروت خود را در اختيار وى بگذاريم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحير بود چه كند و با خود مى  انديشيد كه مبادا پيمان خود را بشكند، ولى با اين همه دنبال چاره نيز مى  گشت. يكى از آن ميان گفت: اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد، شايد وى براى اين كار راه حلى بينديشد.
+
مورخ اسلامى، «[[عزالدین ابن اثیر|ابن اثیر جزرى]]» چنین مى نویسد: در این هنگام یک نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قیصر روم گریخت و امپراتور روم را که در آن هنگام از طرفداران سرسخت آیین مسیح بود، از جریان آگاه ساخت و درخواست کرد که این مرد خوناشام را مجازات کند و پایه هاى آیین مسیح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.
  
عبدالمطلب و سران قوم موافقت كردند و به سوى «[[يثرب]]» كه اقامتگاه آن مرد دانا
+
فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنین گفت: چون مرکز حکومت من از سرزمین شما دور است، براى جبران این بیدادگرى ها، نامه اى به شاه حبشه «[[نجاشى]]» مى نویسم، تا انتقام کشتگان نجران را از آن مرد سفاک بگیرد. مرد نجرانى، نامه قیصر را دریافت کرد و با تمام سرعت به سوى [[حبشه]] شتافت. جریان را مو به مو تشریح کرد؛ خون غیرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را که شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى یک مرد حبشى، به نام «[[ابرهه|أبرهة ألاشرم]]» به سوى یمن اعزام کرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طریق دریا در سواحل یمن خیمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه کوشید، به نتیجه نرسید و هر چه سران قبایل را براى مبارزه دعوت کرد، جوابى نشنید. سرانجام، با یک حمله مختصر اساس حکومت وى درهم ریخت و کشور آباد یمن به تصرف حکومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حکومت آن جا منصوب گردید.
  
فروغ ابدیت، ص: 121
+
«ابرهه» سرمست باده انتقام و پیروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، کلیساى باشکوهى در «صنعاء» ساخت که در زمان خود بى نظیر بود. سپس نامه اى به این مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان [[کلیسا|کلیسا]] در دست اتمام است و در نظر دارم که عموم سکنه یمن را از زیارت [[کعبه|کعبه]] منصرف سازم و همین کلیسا را مطاف عمومى قرار دهم».
  
بود، روانه شدند. وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست روز دوم كه همگى به حضور او باز يافتند، كاهن چنين گفت: خونبهاى يك انسان پيش شما چقدر است؟
+
انتشار مضمون نامه، واکنش بدى در میان قبایل عرب پدید آورد؛ حتى شبى، زنى از قبیله «بنى افقم» محوطه معبد را آلوده ساخت. این عمل که کمال بى اعتنایى و تحقیر و عداوت اعراب را به کلیساى ابرهه نشان مى داد، حکومت وقت را بسیار عصبانى کرد.
  
گفتند ده شتر. گفت: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده ايد، قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد، باز ميان آن دو قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و به همين ترتيب تا وقتى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.
+
از طرف دیگر هر چه در آرایش و زینت ظاهرى معبد مى کوشید، به همان اندازه علاقه مردم به کعبه شدیدتر مى گشت. این جریان ها سبب شد که «ابرهه» سوگند یاد کرد که کعبه را ویران کند. براى همین منظور لشکرى آماده ساخت و فیلان جنگنده را پیشاپیش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را که قهرمان [[توحید|توحید]] ([[حضرت ابراهیم علیه السلام|ابراهیم خلیل]]) نوسازى کرده بود از بین ببرد. سران عرب، موقعیت را حساس و خطرناک دیدند و یقین کردند که استقلال و شخصیت ملت عرب در آستانه سقوط است و پیروزى هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصمیم سودمند بازمى داشت.  
  
پيشنهاد «كاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زيرا قربانى كردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود كه جوانى مانند «عبدالله» را در خاك و خون غلطان ببينند. پس از بازگشت به مكه، يك روز در مجمع عمومى مراسم قرعه كشى آغاز گرديد و در دهمين بار كه شماره شتران به صد رسيده بود، قرعه به نام آن  ها درآمد. نجات و رهايى عبدالله شور عجيبى برپا كرد، ولى عبدالمطلب گفت: بايد قرعه را تجديد كنم تا يقينا بدانم كه خداى من به اين كار راضى است. سه  بار قرعه را تكرار كرد و در هر سه  بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به اين ترتيب، اطمينان پيدا كرد كه خدا راضى است.
+
با این وصف برخى از سران غیور قبایل که در مسیر ابرهه قرار گرفته بودند، با کمال شهامت مبارزه کردند؛ مثلا «ذونفر» که یکى از اشراف یمن بود، با سخنرانى هاى آتشین، قوم خود را براى دفاع از حریم کعبه دعوت کرد، ولى چیزى نپایید که سپاه بى کران ابرهه، صفوف متشکل آنان را در هم شکست. پس از آن «نفیل بن حبیب» دست به مبارزه شدیدى زد، او هم طولى نکشید که با شکست مواجه گردید و خود «نفیل» اسیر شد و از ابرهه تقاضاى عفو کرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى بخشم که ما را به سوى مکه هدایت کنى. از این لحاظ، «نفیل» ابرهه را تا «[[طائف]]» هدایت کرد و راهنمایى بقیه راه را بر عهده یکى از دوستانش به نام «ایورغال» گذاشت. راهنماى جدید آنان را تا سرزمین «مغمس» که در نزدیکى مکه قرار داشت هدایت کرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم دیرینه، «ابرهه» یکى از سرداران خود را موظف کرد که شتران و دام هاى «[[تهامه]]» را غارت کند. از جمله شترانى که مورد دستبرد قرار گرفت، دویست شتر بود که به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار دیگر خود را به نام «حناطه» مأمور کرد که پیامش را به پیشواى [[قریش|قریش]] برساند و به او چنین گفت: «قیافه واقعى ویران ساختن کعبه در نظرم مجسم مى شود و مسلما در آغاز کار، قریش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى این که خون آنان ریخته نشود، فورا راه مکه را پیش مى گیرى و از بزرگ قریش سراغ گرفته و به وى مى گویى که هدف من ویران کردن کعبه است و اگر قریش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند».
  
دستور داد كه صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پيشگاه كعبه ذبح كنند و هيچ انسانى و حيوانى را از خوردن آن جلوگيرى نكنند.<ref>سيره ابن هشام، ج 1، ص 153 و [[بحارالانوار]]، ج 16، ص 74-9. از پيامبر گرامى نقل شده است كه فرمود: «أنا ابن الذّبيحين»، من فرزند دو شخص محكوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، [[حضرت اسماعيل]] و حضرت عبدالله، نيا و پدر آن حضرت است.</ref>
+
مأمور «ابرهه» وارد مکه شد. دسته هاى مختلف قریش را که گوشه و کنار مشغول مذاکره درباره این جریان بودند، مشاهده کرد. چون از بزرگ مکه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدایت کردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پیام ابرهه چنین گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهیم آمد. کعبه، خانه خداست، خانه اى است که بنیان آن را «ابراهیم خلیل» پى ریزى کرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آمیز بزرگ قریش که از یک [[ایمان|ایمان]] درونى واقعى حکایت مى کرد اظهار خشنودى کرد و از وى خواست که همراه او به اردوگاه ابرهه بروند.
  
'''غوغاى عام الفيل '''
+
وى با تنى چند از فرزندان خود به لشکرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پیشواى قریش متعجب شد؛ تا آن جا که از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در کنار خود نشاند. سپس با کمال ادب از طریق مترجم از عبدالمطلب سؤال کرد، که چرا به این جا آمده است و چه مى خواهد؟ وى در پاسخ او چنین گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دویست شتر من دستبرد زده است. خواهش من این است که دستور دهید آن ها را به صاحبان خود بازگردانند.
  
رويداد بزرگى كه در ميان ملتى رخ مى  دهد و گاهى ريشه  هاى دينى و احيانا ملى و سياسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاريخ مى گردد، مثلا: نهضت [[حضرت موسى]] براى گروه يهود و ميلاد مسيح براى مسيحيان و هجرت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم براى
+
«ابرهه» گفت: سیماى نورانى و درخشنده تو، تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد، ولى درخواست کوچک و ناچیزت (در این هنگام که من براى ویران کردن معبد نیاکان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو کاست. من متوقع بودم که سخن از کعبه به میان آورى و تقاضا کنى که من از این هدف که ضربت شکننده اى بر استقلال و حیات سیاسى و دینى شما وارد مى سازد منصرف شوم، نه این که درباره چند شتر ناچیز و بى ارزش سخن بگویى و در این راه شفاعت کنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت که هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ کرده است و آن این بود: «أنا ربّ الإبل؛ و للبیت ربّ یمنعه»؛ من صاحب شترم، آن خانه نیز صاحبى دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیرى مى کند.
  
فروغ ابدیت، ص: 122
+
ابرهه، پس از استماع این جمله سرى تکان داد و با قیافه مغرورانه گفت: در این راه کسى قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.
  
مسلمانان، مبدأ تاريخى است كه پيروان هر يك از آيين  ها، حوادث زندگى خود را با آن مى  سنجند.
+
[[قریش|قریش]] با بى صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند که از نتیجه مذاکره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قریش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دام هاى خود به دره و کوه پناه ببرید، تا از هر گونه گزند و آسیب در امان باشید. طولى نکشید که همه مردم خانه و کاشانه خود را ترک گفته و به سوى کوه ها پناه بردند.  
  
گاهى برخى از ملت  ها با داشتن يك تاريخ اساسى، برخى از حوادث را نيز مبدأ تاريخ قرار مى  دهند. چنان  كه مى  بينيم در كشورهاى مغرب زمين، انقلاب كبير فرانسه و جنبش كمونيستى اكتبر 1917 در شوروى، مبدأ تاريخ بسيارى از جريان  هايى است كه در آن سرزمين رخ مى  دهد. ملل غيرمتمدن كه از اين گونه نهضت  هاى سياسى و دينى محرومند؛ بالطبع اتفاق  هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاريخ اتخاذ مى  كنند. از اين جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحيح، پيشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و يا پديده هايى كه جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاريخ قرار داده بودند.
+
در نیمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صیحه حیوانات در سراسر کوه و دره طنین انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قریش، از قله کوه فرود آمدند و خود را به در کعبه رساندند؛ در حالى که اشک در اطراف چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در کعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو کرد و این اشعار را گفت:
  
از اين لحاظ در صفحه  هاى تاريخ، براى اعراب مبدأ تاريخ  هاى متعددى را مى  بينيم كه آخرين آن  ها، غوغاى عام الفيل و حمله «ابرهه» به منظور ويران ساختن كعبه است كه بعدها به صورت مبدأ تاريخ براى حوادث ديگر درآمد. اينك به تشريح و تحليل اين حادثه بزرگ مى  پردازيم كه در سال 570 ميلادى رخ داده و ولادت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز در همين سال اتفاق افتاده است.
+
یا ربّ لا أرجو لهم سواکا * یا ربّ فامنع منهم حماکا
  
'''اين حادثه از كجا سرچشمه گرفت .'''
+
إنّ عدو البیت من عاداکا * امنعهم أن یخرجوا فناکا
  
رويداد «[[اصحاب فيل]]» در قرآن به  طور اختصار بيان شده است و ما پس از نقل حادثه، آياتى را كه در اين باره نازل گرديده خواهيم آورد. تاريخ نويسان، ريشه حادثه را چنين مى  نويسند: شهريار يمن «ذونواس» پس از تحكيم پايه  هاى حكومت خود، در يكى از سفرهاى خود از شهر يثرب (مدينه) عبور كرد. يثرب، در آن وقت موقعيت دينى خوبى داشت، گروهى از يهودان در آن نقطه تمركز يافته و معبدهاى زيادى را در سراسر شهر ساخته بودند. يهود موقعيت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آيين خود دعوت كردند تا در سايه حكومت وى، از حملات مسيحيان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبليغات آنان در اين  باره مؤثر افتاد و ذونواس كيش يهود را
+
لا همّ إنّ العبد یمنع * رحله فامنع رحالک
  
فروغ ابدیت، ص: 123
+
لا یغلبنّ صلیبهم * و محالهم عدوّا محالک
  
پذيرفت و در پيشرفت آن بسيار كوشيد. عده اى از ترس به او گرويدند و گروهى را بر اثر مخالفت كيفر سختى داد، ولى مردم نجران كه دين مسيح را از چندى پيش پذيرفته بودند، به هيچ قيمتى حاضر نشدند كه آيين خود را ترك گفته و از تعاليم دين يهود پيروى كنند. سرپيچى و بى  اعتنايى آنان بر شاه يمن بسيار گران آمد، با لشكر انبوهى در صدد سركوبى ياغيان «[[نجران]]» برآمد. فرمانده سپاه، كنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگينى در ميان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهديد كرد. مردم با شهامت نجران كه آيين مسيح را بر دل داشتند، از اين واقعه نهراسيده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال كردند و پيكرهاى آنان طعمه آتش گرديد.<ref>[[الكامل في التاريخ]]، ج 1، ص 253 به بعد: سرگذشت اين گروه، در قرآن به نام «[[اصحاب الاخدود]]» ([[سوره بروج]] آيه 4-8) وارد شده است و مفسران شأن نزول آيات را به صورت مختلف نقل كرده اند. «ر.ك: [[مجمع البيان]]، ج 5، ص 464-466»</ref>
+
بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، امیدى به غیر تو نیست، آفریدگارا! آنان را از حریم خود بازدار، دشمن کعبه کسى است که تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب کردن آستانه خود کوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى کند، تو نیز از خانه خود دفاع کن. روزى را نرسان که صلیب آنان پیروز گردد و کید و خدعه آنان غالب و فاتح شود.  
  
مورخ اسلامى، «[[ابن اثير جزرى]]» چنين مى  نويسد: در اين هنگام يك نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قيصر روم گريخت و امپراتور روم را كه در آن هنگام از طرف داران سرسخت آيين مسيح بود، از جريان آگاه ساخت و درخواست كرد كه اين مرد خوناشام را مجازات كند و پايه  هاى آيين مسيح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.
+
سپس، حلقه در کعبه را رها کرد و به قله کوه پناه برد تا از آن جا شاهد جریان باشد.
  
فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنين گفت: چون مركز حكومت من از سرزمين شما دور است، براى جبران اين بيدادگرى  ها، نامه اى به شاه حبشه «[[نجاشى]]» مى  نويسم، تا انتقام كشتگان نجران را از آن مرد سفاك بگيرد. مرد نجرانى، نامه قيصر را دريافت كرد و با تمام سرعت به سوى [[حبشه]] شتافت. جريان را مو به مو تشريح كرد؛ خون غيرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را كه شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى يك مرد حبشى، به نام «[[أبرهة ألاشرم]]» به سوى يمن اعزام كرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طريق دريا در سواحل يمن خيمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه كوشيد، به نتيجه نرسيد و هر چه سران قبايل را براى
+
بامدادان که ابرهه و قواى نظامى وى آماده حرکت به سوى مکه شدند؛ ناگهان دسته هایى از پرندگان، از سمت دریا ظاهر شدند که هر کدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ریزى بودند. سایه مرغان، آسمان لشکرگاه را تیره و تار ساخت، و سلاح هاى کوچک و به ظاهر ناچیز آن ها اثر غریبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ ریزه ها، به فرمان خدا لشکر ابرهه را سنگ باران کردند؛ به طورى که سرهاى آن ها شکست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشید.  
  
فروغ ابدیت، ص: 124
+
یکى از آن سنگ ریزه ها، به سر «ابرهه» اصابت کرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، یقین کرد که قهر و غضب الهى او را احاطه کرده است. نظرى به سپاه خود افکند، دید اجساد آن ها مانند برگ درختان به زمین ریخته، بى درنگ به گروهى که جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمینه مراجعت به یمن را فراهم آورند و از آن راهى که آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشکر ابرهه، به جانب «صنعا» حرکت کرد، ولى در طول راه بسیارى از سپاهیان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه وقتى به «صنعاء» رسید، گوشت هاى بدن او فروریخته و با وضع عجیبى جان سپرد و موج این داستان وحشتناک در سراسر جهان پیچید.
  
مبارزه دعوت كرد، جوابى نشنيد. سرانجام، با يك حمله مختصر اساس حكومت وى درهم ريخت و كشور آباد يمن به تصرف حكومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حكومت آن جا منصوب گرديد.
+
[[قرآن مجید]] داستان [[اصحاب فیل]] را، در [[سوره فیل]] چنین بیان کرده است: «آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا مکرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هایى از پرندگان را به سوى آن ها فرستاد، تا سنگ هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ هاى خرد شده قرار داد».<ref>آن چه گفته شد، خلاصه اى از قرآن کریم و تواریخ اسلامى است. (ر.ج: سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۳-۶۲؛ الکامل، ج ۱، ص ۲۶۰-۲۶۳؛ بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۳۰-۱۴۶).</ref>
 +
==وفات عبدالمطلب==
 +
بر طبق گفته مشهور از اهل [[حدیث]] و تاریخ، [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله هشت ساله بود که عبدالمطلب در حالی که -به گفته [[عزالدین ابن اثیر|ابن اثیر]]- بینائی خود را از دست داده بود<ref>اسدالغابة، ج ۱، ص ۱۵.</ref> در دهم [[ربيع الاول|ربیع الاول]] سال هشتم [[عام الفيل|عام الفیل]] در [[مكه|مکه]] معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد. درباره این که عبدالمطلب در هنگام [[مرگ]] چند سال داشته اختلاف زیادی در تاریخ دیده می شود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی صد و بیست سال ذکر کرده اند.<ref>طبقات ابن سعد، ج ۱ ص ۱۱۹؛ بحارالانوار، ج ۱۵ ص ۱۶۲؛ تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۸.</ref>
  
«ابرهه» سرمست باده انتقام و پيروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، كليساى باشكوهى در «صنعاء» ساخت كه در زمان خود بى  نظير بود. سپس نامه اى به اين مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان كليسا در دست اتمام است و در نظر دارم كه عموم سكنه يمن را از زيارت كعبه منصرف سازم و همين كليسا را مطاف عمومى قرار دهم».
+
روايت است هنگامى كه [[مرگ]] وى فرا رسيد، فرزندش [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] را طلبيد و او را درباره [[حضرت محمد]] صلی الله علیه و آله سفارش نمود و به وى تأكيد كرد كه محمد را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خويش وى را يارى كند. زيرا بزودى او سيد و سرور قوم عرب خواهد شد. آنگاه دست ابوطالب را گرفت و با او در اين باب، پيمان گرفت. پس از اين فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روى سينه خود گذاشت و گريست و به دختران خود دستور داد كه براى او بگريند و [[مرثیه|مرثيه]] بخوانند.
 
+
==پانویس==
انتشار مضمون نامه، واكنش بدى در ميان قبايل عرب پديد آورد؛ حتى شبى، زنى از قبيله «[[بنى افقم]]» محوطه معبد را آلوده ساخت. اين عمل كه كمال بى  اعتنايى و تحقير و عداوت اعراب را به كليساى ابرهه نشان مى  داد، حكومت وقت را بسيار عصبانى كرد.
+
<references />
 
 
از طرف ديگر هر چه در آرايش و زينت ظاهرى معبد مى  كوشيد، به همان اندازه علاقه مردم به كعبه شديدتر مى  گشت. اين جريان  ها سبب شد كه «ابرهه» سوگند ياد كرد كه كعبه را ويران كند. براى همين منظور لشكرى آماده ساخت و پيلان جنگنده را پيشاپيش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را كه قهرمان توحيد (ابراهيم خليل) نوسازى كرده بود از بين ببرد. سران عرب، موقعيت را حساس و خطرناك ديدند و يقين كردند كه استقلال و شخصيت ملت عرب در آستانه سقوط است و پيروزى  هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصميم سودمند بازمى  داشت.
 
 
 
با اين وصف برخى از سران غيور قبايل كه در مسير ابرهه قرار گرفته بودند، با كمال شهامت مبارزه كردند؛ مثلا «ذونفر» كه يكى از اشراف يمن بود، با سخنرانى  هاى آتشين، قوم خود را براى دفاع از حريم كعبه دعوت كرد، ولى چيزى نپاييد كه سپاه بى  كران ابرهه، صفوف متشكل آنان را در هم شكست. پس از آن «[[نفيل بن حبيب]]» دست به مبارزه شديدى زد، او هم طولى نكشيد كه با شكست مواجه گرديد و خود «نفيل» اسير شد و از ابرهه تقاضاى عفو كرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى  بخشم كه ما را به سوى مكه هدايت
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 125
 
 
 
كنى. از اين لحاظ، «نفيل» ابرهه را تا «طائف» هدايت كرد و راهنمايى بقيه راه را بر عهده يكى از دوستانش به نام «ايورغال» گذاشت. راهنماى جديد آنان را تا سرزمين «مغمس» كه در نزديكى مكه قرار داشت هدايت كرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم ديرينه، «ابرهه» يكى از سرداران خود را موظف كرد كه شتران و دام  هاى «تهامه» را غارت كند. از جمله شترانى كه مورد دستبرد قرار گرفت، دويست شتر بود كه به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار ديگر خود را به نام «حناطه» مأمور كرد كه پيامش را به پيشواى قريش برساند و به او چنين گفت:
 
 
 
«قيافه واقعى ويران ساختن كعبه در نظرم مجسم مى  شود و مسلما در آغاز كار، قريش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى اين كه خون آنان ريخته نشود، فورا راه مكه را پيش مى  گيرى و از بزرگ قريش سراغ گرفته و به وى مى  گويى كه هدف من ويران كردن كعبه است و اگر قريش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند».
 
 
 
مأمور «ابرهه» وارد مكه شد. دسته  هاى مختلف قريش را كه گوشه و كنار مشغول مذاكره درباره اين جريان بودند، مشاهده كرد. چون از بزرگ مكه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدايت كردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پيام ابرهه چنين گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهيم آمد. كعبه، خانه خداست، خانه اى است كه بنيان آن را «ابراهيم خليل» پى  ريزى كرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آميز بزرگ قريش كه از يك ايمان درونى واقعى حكايت مى  كرد اظهار خشنودى كرد و از وى خواست كه همراه او به اردوگاه ابرهه بروند.
 
 
 
'''عبدالمطلب به لشكرگاه ابرهه مى  رود.'''
 
 
 
وى با تنى چند از فرزندان خود به لشكرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پيشواى قريش متعجب شد؛ تا آن جا كه از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در كنار خود نشاند. سپس با كمال ادب از طريق مترجم از
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 126
 
 
 
عبدالمطلب سؤال كرد، كه چرا به اين جا آمده است و چه مى  خواهد؟ وى در پاسخ او چنين گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دويست شتر من دستبرد زده است.
 
 
 
خواهش من اين است كه دستور دهيد آن  ها را به صاحبان خود بازگردانند. «ابرهه» گفت: سيماى نورانى و درخشنده تو، تو را يك جهان در نظرم بزرگ كرد، ولى درخواست كوچك و ناچيزت (در اين هنگام كه من براى ويران كردن معبد نياكان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو كاست. من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آورى و تقاضا كنى كه من از اين هدف كه ضربت شكننده اى بر استقلال و حيات سياسى و دينى شما وارد مى  سازد منصرف شوم، نه اين كه درباره چند شتر ناچيز و بى  ارزش سخن بگويى و در اين راه شفاعت كنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت كه هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ كرده است و آن اين بود: أنا ربّ الإبل؛ وللبيت ربّ يمنعه؛ من صاحب شترم، خانه نيز صاحبى دارد كه از هر گونه تجاوز به آن جلوگيرى مى  كند.
 
 
 
ابرهه، پس از استماع اين جمله سرى تكان داد و با قيافه مغرورانه گفت: در اين راه كسى قدرت ندارد، مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.
 
 
 
'''انتظار قريش '''
 
 
 
قريش با بى  صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند كه از نتيجه مذاكره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قريش مواجه شد به آنان گفت:
 
 
 
هر چه زودتر با دام  هاى خود به دره و كوه پناه ببريد، تا از هر گونه گزند و آسيب در امان باشيد. طولى نكشيد كه همه مردم خانه و كاشانه خود را ترك گفته و به سوى كوه ها پناه بردند. در نيمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صيحه حيوانات در سراسر كوه و دره طنين انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قريش، از قله كوه فرود آمدند و خود را به در كعبه رساندند؛ در حالى كه اشك در اطراف
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 127
 
 
 
چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در كعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو كرد و اين اشعار را گفت: بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، اميدى به غير تو نيست، آفريدگارا! آنان را از حريم خود بازدار، دشمن كعبه كسى است كه تو را دشمن مى  دارد.
 
 
 
پروردگارا! دست آنان را از خراب كردن آستانه خود كوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى  كند، تو نيز از خانه خود دفاع كن. روزى را نرسان كه صليب آنان پيروز گردد و كيد و خدعه آنان غالب و فاتح شود.<ref>يا ربّ لاأرجولهم سواكا × يا ربّ فامنع منهم حماكا × إنّ عدو البيت من عاداكا × امنعهم أن يخرجوا فناكا × لاهم إنّ العبد يمنع × رحله فامنع رحالك  × لايغلبنّ صليبهم × و محالهم عدوّا محالك .</ref> سپس، حلقه در كعبه را رها كرد و به قله كوه پناه برد تا از آن جا شاهد جريان باشد.
 
 
 
بامدادان كه ابرهه و قواى نظامى وى آماده حركت به سوى مكه شدند؛ ناگهان دسته  هايى از پرندگان، از سمت دريا ظاهر شدند كه هر كدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ  هاى ريزى بودند. سايه مرغان، آسمان لشكرگاه را تيره و تار ساخت، و سلاح  هاى كوچك و به ظاهر ناچيز آن  ها اثر غريبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ  ريزه ها، به فرمان خدا لشكر ابرهه را سنگ باران كردند؛ به  طورى كه سرهاى آن  ها شكست و گوشت  هاى بدنشان از هم پاشيد.
 
 
 
يكى از آن سنگ  ريزه  ها، به سر «ابرهه» اصابت كرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، يقين كرد كه قهر و غضب الهى او را احاطه كرده است. نظرى به سپاه خود افكند، ديد اجساد آن  ها مانند برگ درختان به زمين ريخته، بى  درنگ به گروهى كه جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمينه مراجعت به يمن را فراهم آورند و از آن راهى كه آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشكر ابرهه، به جانب «صنعا» حركت كرد، ولى در طول راه بسيارى از سپاهيان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه
 
 
 
فروغ ابديت، ص: 128
 
 
 
وقتى به «صنعاء» رسيد، گوشت  هاى بدن او فروريخته و با وضع عجيبى جان سپرد و موج اين داستان وحشتناك در سراسر جهان پيچيد.
 
 
 
[[قرآن مجيد]] داستان [[اصحاب فيل]] را، در [[سوره الفيل]] چنين بيان كرده است: آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته  هايى از پرندگان را به  سوى آن  ها فرستاد، تا سنگ  هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ  هاى خرد شده قرار داد.
 
 
 
آن  چه گفته شد، خلاصه اى از تواريخ اسلامى<ref>سيره ابن هشام، ج 1، ص 43-62؛ كامل، ج 1، ص 260-263 و بحارالانوار، ج 15، ص 130-146.</ref> و تصريح [[قرآن كريم]] است. اكنون نظريه اى را كه مفسر بزرگ مصرى، «محمد عبده» و دانشمند معروف «[[دكتر هيكل]]» وزير فرهنگ اسبق مصر در اين  باره بيان كرده اند؛ بررسى مى  كنيم.
 
 
 
'''بحثى درباره معجزه '''
 
 
 
پيشرفت  هاى اخير علمى بشر، در علوم طبيعى و فلكى و پايان پذيرى عمر بسيارى از فرضيه  ها، غوغاى عجيبى در مغرب زمين پديد آورد. در حالى كه تمام اين تحولات، تحول علمى بود و تنها بر محور علوم طبيعى يا فلكى دور مى  زد و كوچكترين ارتباطى به اعتقادهاى دينى نداشت. با اين توصيف، اين تبديل و تحول، بدبينى عجيبى در ميان گروهى، درباره همه علوم و عقايد موروثى ايجاد كرد.
 
 
 
راز اين بدبينى، آن بود كه دانشمندان ديدند تئورى  هاى كهن كه صدها سال بر افكار بشر و محافل علمى حكومت مى  كرد؛ امروزه با سرپنجه علم و نيروى تجربه و آزمايش، دست  خوش بطلان گرديده است. ديگر از آن افلاك نه گانه و مركزيت زمين و ده ها نظريه ديگر، خبرى نيست. در اين موقع با خود گفتند: از كجا معلوم كه باقى مانده عقايد مذهبى و علمى ما، نيز چنين نباشد. اين طرز تفكر، كم  كم بذر شك و ترديد را در دل گروهى از دانشمندان به كليه عقايد موروثى افشاند و در اندك زمانى
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 129
 
 
 
رشد و نمو كرد و مانند يك بيمارى، بخشى از محافل علمى را فراگرفت.
 
 
 
علاوه بر اين، «انگزيسيون» (محكمه تفتيش عقايد) و سخت گيرى  هاى مقامات كليسا، در پيدايش اين بدبينى، بلكه در رشد و نمو آن كاملا دخالت داشت، زيرا كليسا با زجر و شكنجه، دانشمندان وقت را كه به كشف قوانين علمى موفق مى  شدند، به بهانه مخالفت با كتاب مقدس نابود مى  كرد. ناگفته پيدا است كه يك چنين فشارى نمى  تواند بدون عكس  العمل باشد و از همان روز پيش  بينى مى  شد كه اگر دانشمندان، روزى قدرتى پيدا كنند؛ فاتحه دين و ديانت را بر اثر سوء تدبير كليسا خواهند خواند.
 
 
 
اتفاقا كار نيز به همين صورت درآمد، هر چه علم پيشرفت مى  كرد و دانشمندان به روابط موجودات طبيعى بيشتر پى مى  بردند و بر علل طبيعى بسيارى از حوادث طبيعى و علل بيمارى  ها دست مى  يافتند؛ به همان اندازه به مسائل ماوراء الطبيعه: مبدأ و معاد، معجزه و كارهاى خارق العاده پيامبران، كمتر توجه نموده و روز به روز تعداد شكاكان و منكران افزوده مى  شد.
 
 
 
نخوت و غرور علمى كه دامنگير دانشمندان شده بود، سبب شد كه بعضى از دانشمندان طبيعى، به تمام مسائل دينى با نظر حقارت و كوچكى بنگرند، و ديگر حاضر نشوند كه نامى از معجزه  هاى [[انجيل]] و [[تورات]] ببرند و سرگذشت عصاى موسى و يد بيضاى او را افسانه تلقى كنند و دم مسيحايى را كه مردگان را به اذن خدا زنده مى  كرد، افسانه اى بيش نينديشند و با خود فكر كنند: آيا مى  شود بدون علت طبيعى، يك قطعه چوب به صورت اژدها درآيد و با يك دعا مرده اى زنده شود.
 
 
 
دانشمندان كه سرمست پيروزى  هاى علمى خود بودند؛ چنين فكر مى  كردند كه كليد تمام علوم را به دست آورده اند و روابط تمام موجودات و حوادث را فهميده اند. از اين جهت تصور كردند كه كوچكترين رابطه اى ميان يك تكه چوب خشك و مار و يا بين دعا و توجه يك بشر و زنده شدن مردگان وجود ندارد، از اين لحاظ اين مسائل را با شك و ترديد و گاهى با انكار تلقى مى  كردند.
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 130
 
 
 
'''طرز تفكر برخى از دانشمندان'''
 
 
 
اين طرز تفكر به محافل علمى برخى از دانشمندان مصر راه يافت و بيش از همه تحت تأثير اين  گونه طرز تفكر (البته با تغييرهاى خاصى) واقع شدند. از اين  رو، در تفسير و تحليل مسائل تاريخى و علمى، از اين روش پيروى كردند و اين گروه قبل از همه، با افكار دانشمندان مغرب زمين آشنا شدند و بخشى از افكار غربى را از اين طريق به كشورهاى اسلامى سرازير كردند.
 
 
 
بعضى از آنان، راهى را برگزيده اند كه هم مى  خواهند به قرآن مجيد و احاديث قطعى احترام بگذارند و هم نظر دانشمندان طبيعى را به خود جلب نمايند و يا لااقل نمى  خواهند نظريه  اى برگزينند كه نمى  توان آن را با قوانين علوم طبيعى تفسير كرد.
 
 
 
اين گروه مى  بينند كه قرآن مجيد، بيانگر يك رشته معجزاتى است كه هرگز نمى  توان با علوم عادى آن  ها را تفسير كرد، زيرا علم نمى  تواند رابطه چوب را با «اژدها» شدن به دست آورد. از طرف ديگر، پذيرش نظريه  اى كه با ابزار علمى (حس و تجربه) نمى  توان آن را اثبات كرد، براى آنان بسيار سنگين بود.
 
 
 
بر اثر اين دو عامل و كشمكش عقيده و علم، راهى را برگزيدند تا به گونه  اى به اين جدال خاتمه بخشند: هم ظواهر قرآن و احاديث قطعى را حفظ كنند و هم برخلاف قوانين علمى سخن نگويند. و آن اين كه تمام معجزه  ها و كارهاى خارق العاده پيامبران را، با موازين علوم روز توجيه كنند كه به صورت يك امر طبيعى جلوه نمايد؛ در اين صورت احترام قرآن و احاديث قطعى را حفظ كرده اند و هم برخلاف علم سخن نگفته اند. ما به عنوان نمونه، در اين جا توجيهى را مى  آوريم كه دانشمند معروف مصر، «محمد عبده» براى سرگذشت اصحاب فيل مطرح كرده است.
 
 
 
پرندگانى از جنس پشه يا مگس بيمارى آبله و حصبه را با خاك  هاى متحجر در ميان سربازان ابرهه پخش كردند. مقصود از بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ<ref>در آيه قرآن: تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ. «سوره فيل آيه 4»</ref> گل  هاى متحجر
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 131
 
 
 
مسموم است كه باد آن  ها را پراكنده مى  كند و دست و پاى آن  ها را به آن آلوده مى  سازد و بر اثر برخورد و تماس آن جانوران با بدن انسان ميكرب  هاى امراض به مسام پوست بدن وارد مى  شود و زخم هاى سخت و چركين پديد مى  آورند و اين  ها از لشكريان نيرومند الهى  اند كه در لسان علمى «ميكرب» ناميده مى  شوند.
 
 
 
يكى از نويسندگان عصر حاضر، به عنوان تأييد گفتار دانشمند مزبور، چنين مى  گويد: منظور از «طير» كه در قرآن استعمال شده، مطلق پرنده است و مگس و پشه را نيز شامل مى  شود.
 
 
 
خداوند، در سوره «فيل» چنين مى  فرمايد: آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكرشان را در تباهى قرار نداد؟ دسته  هايى از پرندگان را به سوى آن  ها فرستاد، تا سنگ  هايى از گل پخته بر آنان انداخته و اجسادشان را مانند برگ  هاى خرد شده قرار داد.
 
 
 
ظاهر اين آيه  ها مى  رساند كه قوم ابرهه گرفتار قهر و غضب الهى گشته و يگانه علّت مرگ آن  ها همين سنگ  ريزه ها بود كه پرندگان حامل آن  ها، بر سر و صورت و بدن آنان مى  ريختند. دقت در مفاد آيات مى  رساند كه عامل مرگ آن  ها همين سلاح  هاى غير طبيعى (به صورت ظاهر حقير و ناچيز، سنگ  هاى ريز و در واقع نيرومند و بنيان  كن) بوده است. بنابراين، هر نوع توجيهى كه با ظاهر اين آيات مخالف باشد؛ تا دليل قطعى بر صحت آن در دست نباشد، نمى  توان آيات الهى را بر آن حمل كرد.
 
 
 
'''نقاط قابل ملاحظه در توجيه مزبور'''
 
 
 
1. توجيه گذشته، نيز نمى  تواند تمام سرگذشت را طبيعى جلوه دهد و باز نقاطى در داستان است كه بايد از طريق عوامل غيبى توجيه شود، زيرا بر فرض اين كه مرگ و متلاشى شدن اجساد آنان، با ميكرب «آبله» و «حصبه» بوده است، ولى اين پرندگان با تعليم و ارشاد چه كسى فهميدند كه ميكرب آبله و حصبه در اين سنگ ريزه ها جاى
 
 
 
فروغ ابديت، ص: 132
 
 
 
گرفته و آن  گاه دسته جمعى عوض اين كه سراغ جمع دانه بروند؛ همگى به سوى اين سنگ  ريزه ها هجوم آورده و با منقارهاى خود برداشته، مانند يك ارتش سربازان ابرهه را سنگ  باران كردند؟ آيا با اين وضع مى  توان تمام جريان را عادى و طبيعى دانست؟
 
 
 
اگر ما حاضريم بخشى از اين حادثه را، از طريق عوامل غيبى و اراده نافذ الهى تفسير كنيم؛ ديگر چه نيازى است كه گوشه اى از آن را طبيعى جلوه دهيم و دنبال توجيهات برويم.
 
 
 
2. حيوانات ذره بينى و به اصطلاح «ميكروب» دشمن انسان، در آن روز با كسى قوم و خويشى نداشتند؛ مع الوصف چگونه اين دشمن، تنها متوجه سپاهيان ابرهه شدند و به كلى مكيان را فراموش كردند؟ تاريخ  هايى كه فعلا در دست داريم، همگى مى  گويند كه تمام تلفات متوجه سپاهيان ابرهه بوده و در اين حادثه، كوچكترين صدمه اى به قريش و ساكنان عربستان وارد نگرديد. در صورتى كه آبله و حصبه از امراض سرايت كننده است و عوامل مختلف طبيعت آن را از نقطه اى به نقطه ديگر منتقل مى  سازد و سرانجام گاهى كشورى را از پاى درمى  آورد.
 
 
 
<I>آيا با اين وضع مى  توان جريان را يك حادثه عادى شمرد؟</I>
 
 
 
3. اختلاف اين توجيه كنندگان در جنس ميكرب، خود بيشتر مطلب را متزلزل مى  سازد، گاهى مى  گويند: ميكرب وبا و احيانا بيمارى حصبه و آبله در صورتى كه ما براى اين اختلاف، يك مدرك صحيح و معتمد پيدا نكرده ايم؛ فقط ميان مفسران، «[[عكرمه]]» - كه خود او در ميان دانشمندان مورد گفت و گو است - اين احتمال را داده و در ميان تاريخ نويسان، «[[ابن اثير]]» اين احتمال را به صورت قول ضعيف نقل كرده و فورا به رد آن پرداخته است.<ref>الكامل في التاريخ، ج 1، ص 263.</ref>
 
 
 
از همه عجيب  تر، تفسيرى است كه مؤلف كتاب حياة محمد، دكتر هيكل وزير فرهنگ سابق مصر، در تشريح داستان اصحاب فيل آورده است. وى پس از آن كه
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 133
 
 
 
آيات سوره فيل را نقل مى  نمايد و با اين كه آيه وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ؛ دسته  هايى از پرندگان را براى آن ها فرستاديم. نصب العين وى بوده است؛ درباره مرگ لشكريان ابرهه چنين مى  گويد: «شايد ميكرب وبا، همراه باد و از طرف دريا آمده است.»
 
 
 
اگر آورنده ميكرب وبا، باد بوده است، پس پرندگان به چه منظورى در بالاى سر سربازان ابرهه به پرواز درآمده بودند و اين سنگ  ريزه ها را مى  ريختند و آن  ها چه تأثيرى در مرگ آنان داشتند؟
 
 
 
حقّا كه نبايد از اين طرز تفكر پيروى كرده و بى  جهت معجزه هاى بزرگ پيامبران و مردان بزرگ آسمانى را به اين ترتيب توجيه نمود. اصولا راه اعجاز با مسائل علوم طبيعى كه دايره آن محدود به شناسايى روابط معمولى پديده هاى طبيعى مى  باشد دو راه جداگانه اى است و نبايد براى راضى ساختن عده اى كه اطلاعات دينى آنان ناچيز است و از اين سنخ مسائل اطلاع ندارند؛ از اصول مسلم دينى خود دست برداريم، در صورتى كه براى اين كار هيچ الزامى ديده نمى  شود.
 
 
 
'''دو نكته لازم '''
 
 
 
در اين  جا دو موضوع را بايد تذكر دهيم:
 
 
 
1. اشتباه نشود، ما نمى  خواهيم با اين بيانات تمام كارهايى كه در افواه مردم به پيامبران و بزرگان دينى نسبت مى  دهند و هيچ  گونه مدرك صحيحى براى آن  ها نيست و احيانا جنبه خرافى دارند؛ تصحيح و توجيه كنيم، بلكه منظور اين است كه طبق مدارك مسلمى كه در دست داريم، ثابت كنيم كه پيامبران خدا، براى اثبات ارتباط خود به جهان ماوراء الطبيعه، به كارهاى خارق العاده اى دست مى  زدند كه علوم طبيعى امروز از درك علت  هاى آن عاجز است، منظور ما، دفاع از اين دسته معجزات است.
 
 
 
2. ما هرگز نمى  گوييم كه وجود معجزه، استثناء در قانون علّيت است. ما در عين اين كه قانون مزبور را محترم مى  شماريم؛ معتقديم كه تمام حوادث اين جهان عللى
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 134
 
 
 
دارند و هيچ موجودى بدون علت پا به عرصه وجود نمى  گذارد، ولى مى  گوييم: اين رشته از حوادث، علل «غير طبيعى» دارند و اين گونه از علت  ها، در اختيار رجال صالح آسمانى است و هرگز نمى  توان به بهانه اين  كه «تجربه» و «حس» آن  ها را كشف نكردند، انكار كرد؛ بلكه كليه كارهاى خارق العاده پيامبران عللى دارند كه با علت  هاى طبيعى معمولى، نمى  توان آن  ها را تفسير كرد و اگر از اين طريق قابل توجيه باشند ديگر معجزه نخواهند بود.
 
 
 
'''پس از شکست ابرهه'''
 
  
'''<I>کلید واژه: می گساری قریش</I>'''
+
==منابع==
  
كشته شدن ابرهه و از هم پاشيدن سازمان زندگانى دشمنان كعبه و قريش، مكيان و كعبه را در انظار جهان عرب بزرگ كرد. ديگر كسى جرأت نداشت، فكر حمله به سرزمين قريش و آزار آنان و يا ويران ساختن خانه توحيد را در مغز بپروراند. افكار عمومى چنين داورى مى  كرد كه خدا به پاس احترام خانه خود و احترام و عظمت قريش، دشمن شماره يك آنان را به خاك و خون كشيد و كمتر كسى فكر مى  كرد كه اين جريان فقط به منظور حفاظت از كعبه بوده و بزرگى و كوچكى [[قريش]] در اين مورد دخالت نداشت، به گواه اين كه حملات مكررى از سرداران وقت به قريش انجام گرفته بود و هرگز آنان با چنين وضعى رو به  رو نشده بودند.
+
*جعفر سبحانی تبریزی، فروغ ابدیت، ص۱۱۵-۱۳۶.
 
+
*"حضرت عبدالمطلب علیه السلام"، [http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/mavara-index.php?page=%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA+%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B7%D9%84%D8%A8+%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87+%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85&SSOReturnPage=Check&Rand=0 دانشنامه رشد]، بازیابی: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳.
اين فتح و پيروزى بى  دردسر كه بدون ريخته شدن قطره خونى از قريش صورت گرفت؛ افكار تازه اى را در دل قريش پديد آورد. نخوت و تكبر و بى  اعتنايى آنان را روزافزون ساخت و به اين فكر افتادند كه محدوديت  هايى براى ديگران قايل شوند، زيرا خود را طبقه ممتاز عرب دانستند و تصور كردند كه فقط آنان مورد توجه 360 بت مى  باشند و از حمايت آن  ها برخوردارند.
+
*سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد سوم، ماه ربیع الاول.
 
 
لذا درصدد آمدند كه برنامه  هاى عيش و طرب و خوش گذرانى را گسترش دهند. از اين لحاظ جام  هاى شراب خرما را سر مى  كشيدند و احيانا بساط مى گسارى را در اطراف كعبه پهن مى  كردند و به اصطلاح، در جوار بتان سنگى و چوبى كه متعلق به
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 135
 
 
 
قبايل عرب بود، بهترين ساعات عمر خود را مى  گذراندند و هر كس، هر داستانى را كه درباره «منذريان» حيره و «غسانيان» شام و قبايل يمن شنيده بود، براى حاضران تعريف مى  كرد و بر اين باور بودند كه اين زندگى شيرين بر اثر توجه بتان است كه عموم عرب را در برابر آن  ها ذليل كرده و آنان را بر همه برترى داده است.
 
 
 
'''مرزهاى خيالى قريش '''
 
 
 
اگر - خداى ناخواسته - انسان روزى افق زندگى را صاف و پاك ببيند و براى خود يك مصونيت خيالى قايل گردد، آن روز است كه هستى و زندگى را به خود اختصاص داده و براى هم  نوع خود، كوچكترين حيات و ارزشى قايل نمى  شود.
 
 
 
آن روز، قريش براى اين كه تفوق و عظمت خود را بر ديگران ثابت كنند، تصميم گرفتند كه كوچكترين احترامى به اهل «حل»<ref>چهار فرسنگ از چهار طرف كعبه را حرم، و بقيه را «حل» مى  نامند.</ref> قايل نشوند، زيرا مى  گفتند كه عموم عرب به معبد ما نيازمندند و جامعه عرب با چشم خود ديدند كه ما مورد توجه خدايان كعبه هستيم.
 
 
 
از اين وقت، سخت گيرى  هاى قريش شروع شد و با ديكتاتورى كامل، مردم «حل» را مجبور كردند كه هر موقع براى انجام [[حج]] و [[عمره]] وارد «مكه» شوند، نمى  بايست از غذايى كه همراه خود آورده اند، بخورند و بايد از غذاى اهل حرم بخورند. موقع طواف، همه بايد از لباس  هاى محلى «مكه» كه جنبه ملى و قومى داشت، استفاده كنند و اگر كسى موفق به تهيه آن نشود، بايد بطور عريان دور كعبه طواف كند و هر گاه فردى از بزرگان عرب به اين كار تن نمى  داد، مقرر شده بود كه پس از طواف لباس  هاى خود را بكند و به دور افكند و كسى حق نداشت به آن دست بزند. ولى زنان، در هر حال مجبور بودند لخت و عريان طواف كنند؛ فقط بايد اطراف سر را با پارچه اى بپوشانند و شعر مخصوصى زمزمه كنند.<ref>اليوم يبد و كله أو بعضه × ممّا بدا منه فلا أحلّه .</ref>
 
 
 
پس از حمله ابرهه كه خود از مسيحيان بود، هيچ فردى از يهود و مسيحى حق
 
 
 
فروغ ابدیت، ص: 136
 
 
 
نداشت وارد مكه شود؛ مگر اين  كه مزدور يكى از مكيان باشد، در اين صورت نيز لازم بود كوچكترين سخنى از آيين و كيش خود نزند.
 
 
 
كار نخوت و تكبر به جايى رسيده بود كه برخى از آداب حج را كه مى  بايست بيرون از حرم به جا آورده شود، ترك گفته؛ ديگر حاضر نبودند كه وظايف وقوف در عرفه<ref>محلى است بيرون از حرم كه بايد حاجيان، روز نهم [[ذى الحجه]] از ظهر تا غروب آفتاب در آن جا به سر برند.</ref> را انجام دهند.<ref>الكامل في التاريخ، ج 1، ص 266.</ref>
 
 
 
در صورتى كه نياكان آنان (فرزندان اسماعيل)، وقوف در عرفه را جزء مراسم حج مى  دانستند و تمام عظمت ظاهرى قريش، مرهون كعبه و همين وظايف حج بود كه مردم مجبور بودند، در هر سال به اين نقطه خشك و بى  آب، بيايند و اگر در آن محل مطاف و مشعرى نبود، كسى مايل نبود كه در دوران عمر خود از آن نقطه عبور كند.
 
 
 
از نظر محاسبات اجتماعى، پيدايش اين فسادها و تبعيض  ها اجتناب ناپذير است؛ بايد محيط مكه، غرق در فساد و آلودگى شود، تا جهان براى يك انقلاب اساسى و جنبش ريشه  دار آماده گردد.
 
 
 
تمام اين محروميت  ها و عيش و نوش  ها و بى  بند و بارى  ها، محيط را براى ظهور يك مصلح جهانى آماده  تر مى  ساخت و بى  جهت نيست كه هر موقع داناى عرب، ([[ورقة بن نوفل]]) - كه در آخر عمر خود مسيحى شده و اطلاعاتى از انجيل به دست آورده بود - از خدا و پيامبران سخن به ميان مى  آورد، با خشم و غضب فرعون مكه، ([[ابوسفيان]]) مواجه مى  شد. ابوسفيان مى  گفت: «ما مكيان، به چنين خدا و پيامبرى نيازمند نيستيم، زيرا از مراحم و الطاف بتان برخورداريم».
 
 
 
==پانویس ==
 
<references />
 
  
 +
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
 
[[رده:نیاکان پیامبر]]
 
[[رده:نیاکان پیامبر]]
 +
{{خوب}}
 +
[[رده: مقاله های مهم]]
 +
{{سنجش کیفی
 +
|سنجش=شده
 +
|شناسه= خوب
 +
|عنوان بندی مناسب= خوب
 +
|کفایت منابع و پی نوشت ها= خوب
 +
|رعایت سطح مخاطب عام= خوب
 +
|رعایت ادبیات دانشنامه ای= متوسط
 +
|جامعیت= خوب
 +
|رعایت اختصار= خوب
 +
|سیر منطقی= خوب
 +
|کیفیت پژوهش= خوب
 +
|رده= دارد
 +
}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۸:۱۴

«عبدالمطلب بن هاشم»، نخستین جد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود. نام او شیبه، کنیه‌اش ابوالحارث و مادرش سلمی از قبیله خزرج بود. عبدالمطلب به سيادت و سرورى قريش نايل آمد و منصب آبرسانى و پذيرايى از حاجيان را بر عهده داشت. وى در آبادى مكه و پذيرايى از زائران خانه خدا و بالابردن مقام و منزلت قريش تلاش فراوان نمود. يكى از فعاليت‌ هاى فراموش نشدنى وى، حفر چاه زمزم بود.

ولادت عبدالمطلب

هاشم بن عبد مناف -كه بنى‌هاشم به وى منسوب مى‌ باشند-، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از مكه معظمه، عازم سرزمين شام شد و در ميان راه، وارد يثرب گرديد و در خانه عمرو بن زيد از طايفه "بنى‌نجار" و از بزرگان يثرب، فرود آمد و دخترش "سَلمى" را براى خويش خواستگارى كرد.

عمرو بن زيد، به خاطر سيادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذيرفت وليكن با او شرط نمود كه هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنايت نمايد، وى را به يثرب آورده و در آن جا بزرگ نمايد. هاشم، شرط عمرو بن زيد را پذيرفت و با دخترش سلمى ازدواج كرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مكه برد و چندى نگذشت كه سلمى حامله شد.

هاشم، پيش از وضع حمل سلمى بار ديگر قصد سفر بازرگانى به شام نمود و در اين سفر، سلمى را به همراه خويش به يثرب برد تا بر اساس پيمانش، كودك او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حركت كرد، ولى هاشم از اين سفر برنگشت و بدون اين كه توفيق ديدار نوزاد خويش را داشته باشد در "غزه" (كه هم‌اكنون يكى از شهرهاى بزرگ فلسطين است) وفات نمود.

سلمى دختر عمرو بن زيد، در خانه پدرش وضع حمل كرد و فرزندى پسر به دنيا آورد و نامش را "عامر" نهاد، وليكن چون در سر نوزادش موى سفيدى داشت، وى را "شيبه" گفتند. سلمى در تربيت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تيزهوشى و زيركى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت.

از آن سو، مطلب بن عبدمناف كه سيادت و رياست قريشيان مكه را بر عهده داشت و از وجود چنين فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد، به سوى يثرب رفت و عامر را با خود به مكه برد و چون در تربيت فرزند برادرش عامر بسيار كوشيد و هميشه اين دو با هم بودند، مكيان برادرزاده اش عامر را «عبدالمطلب» لقب دادند.

صفات عبدالمطلب

از حکایات، کلمات کوتاه و حکمت آمیز عبدالمطلب چنین استفاده مى شود که وى در آن محیط تاریک در شماره مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و پیوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همین سراى زندگى بسزایش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبیند، در روز بازپسین بسزاى کردارش خواهد رسید».[۱]

گفته شده عبدالمطلب هرگز قمار نكرد و بت‌ ها را پرستش ننمود و بر دين حنيف حضرت ابراهیم علیه‌السلام پاى‌بند و ملتزم بود.

«حرب بن امیة» از بستگان نزدیک وى بود که جزء شخصیت هاى بزرگ قریش بشمار مى رفت؛ در همسایگى او یک مرد یهودى زندگى مى کرد. اتفاقاً این مرد یهودى، روزى در یکى از بازارهاى «تهامه» تندى به خرج داد و کلمات زننده اى میان وى و «حرب» رد و بدل شد، این کار موجب گردید که مرد یهودى با تحریکات «حرب» کشته شود. «عبدالمطلب» از جریان اطلاع یافت و روابط خود را با او قطع کرد و کوشید که خونبهاى یهودى را از «حرب» بگیرد و به بازماندگان مقتول برساند. این داستان کوتاه حاکى از روح ضعیف نوازى و عدالت خواهى این مرد بزرگ است.

فرزندان عبدالمطلب

گفته اند: خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد که پسران عبارت بودند از: حارث، ابوطالب، حمزه، زبیر، عبدالله، عیذاق، مقوم، حجل، ابولهب، عباس. که البته در برخی از این ها اختلاف نیز هست و یعقوبی در تاریخ خود «عیذاق» و «حجل» را یکی دانسته و دهمی را «قثم» دانسته است.[۱] چنانچه برخی مقوم و حجل را یکی دانسته اند.[۲] و شیخ صدوق به جز عباس عدد آن ها را ده نفر ذکر کرده و مانند برخی دیگر فرزندی به نام «ضرار» نیز برای عبدالمطلب ذکر کرده است.[۳]

و اما دختران او عبارتند از: عاتکة، امیمة، ام حکیم، برّة، اروی، صفیة (مادر زبیر بن عوام).

حفر چاه زمزم

از روزى که چاه زمزم پدید آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازى که حکومت مکه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت مکه و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، کم کم کار به جایى رسید که آب زمزم خشک شد.[۲]

گاهى مى گویند: چون طایفه «جرهم» از جانب قبیله «خزاعه» تهدید شدند، به ناچار مجبور شدند که مرز و بوم خود را ترک گویند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» یقین کرد که بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملک و حکومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گردید.

از این لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که به عنوان هدیه براى کعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را کاملاً پر کنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را به دست آورند، از این گنج استفاده کنند. پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طایفه «جرهم» و بسیارى از اولاد اسماعیل، ناچار شدند که سرزمین مکه را ترک گویند و به سوى یمن کوچ کنند و دیگر کسى از آنان به مکه بازنگشت. از این تاریخ به بعد، حکومت مکه به دست قبیله «خزاعه» افتاد، تا این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگى با روى کار آمدن «قصى بن کلاب» (جد چهارم پیغمبر اسلام) درخشید.

پس از چندى زمام کار بدست عبدالمطلب افتاد. وى تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقاً روشن نبود. پس از کاوشهاى زیاد از جاى واقعى آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.

معمولاً در میان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پیدا مى شوند که دنبال بهانه مى گردند، تا از هر کار مثبتى جلوگیرى کنند. از این لحاظ رقیبان «عبدالمطلب» براى این که مبادا این افتخار نصیب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازى.

عبدالمطلب به دلایلى پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وى این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بیرون آید و این نظر در صورتى تأمین مى شد که وى مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد.

سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدى روبرو گردیدند. بنا شد پیش یکى از دانایان عرب (کاهن) بروند و داورى او را در این باره بپذیرند. «عبدالمطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان هاى بى آب و علف میان حجاز و شام را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین کردند که آخرین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. از این رو، درباره مرگ و دفن خود فکر مى کردند.

«عبدالمطلب» نظر داد که هر کس براى خود قبرى بکند و هر موقع مرگ او فرارسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به این طریق ادامه پیدا کند و همگى حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى میرد) زیر خاک مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند.

نظریه «عبدالمطلب» تصویب شد. هر کس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! این مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر که همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور این بیابان گردش کنیم؛ شاید لطف پروردگار شامل حال ما گردد.[۳]

همه سوار شدند، مأیوسانه حرکت مى کردند و به روى یکدیگر نگاه مى نمودند. اتفاقا چیزى نگذشت، آب گوارایى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات یافتند و از همان راهى که آمده بودند به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظریه عبدالمطلب موافقت کرده و او را در این خصوص تام الاختیار قرار دادند.[۴]

عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاک به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند.

قریش غوغاى جدید برپا کردند و خود را در این گنج سهیم دانستند. قرار گذاشتند که قرعه میان آنان حکومت کند، اتفاقا دو آهوى زرین به نام کعبه و شمشیرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قریش سهمى نرسید. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشیرها براى کعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد.

فداکارى در راه پیمان

در حالى که عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در این میان برخى از صفات آن ها در خور تحسین بود؛ مثلا پیمان شکنى، یکى از بدترین کارها در میان آنان بشمار مى رفت. گاهى پیمان هاى بسیار سنگین و سخت با قبایل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسیار طاقت فرسا مى نمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى کوشیدند.

«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان قریش ضعیف و ناتوان است. از این رو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکى را در پیشگاه «کعبه» قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نساخت.

چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند. تصور قضیه، براى «عبدالمطلب» بسیار سخت بود، ولى در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتى در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه انتخاب کند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو گردید.[۵]

مراسم قرعه کشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبدالله» (پدر پیامبر اکرم) افتاد. «عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعه کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکى مى گفت: اى کاش، به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند.

سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند و با خود مى اندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى گشت. یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد.

عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى «یثرب» که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان پیش شما چقدر است؟

گفتند ده شتر. گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آن دو قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا وقتى که قرعه به نام شتران اصابت کند.

پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود که جوانى مانند «عبدالله» را در خاک و خون غلطان ببینند. پس از بازگشت به مکه، یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز گردید و در دهمین بار که شماره شتران به صد رسیده بود، قرعه به نام آن ها درآمد. نجات و رهایى عبدالله شور عجیبى برپا کرد، ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى نکنند.[۶]

ماجراى اصحاب فیل

رویداد بزرگى که در میان ملتى رخ مى دهد و گاهى ریشه هاى دینى و احیانا ملى و سیاسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاریخ مى گردد، مثلا: نهضت حضرت موسى براى گروه یهود و میلاد مسیح براى مسیحیان و هجرت پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم براى مسلمانان، مبدأ تاریخى است که پیروان هر یک از آیین ها، حوادث زندگى خود را با آن مى سنجند.

گاهى برخى از ملت ها با داشتن یک تاریخ اساسى، برخى از حوادث را نیز مبدأ تاریخ قرار مى دهند. چنان که مى بینیم در کشورهاى مغرب زمین، انقلاب کبیر فرانسه و جنبش کمونیستى اکتبر ۱۹۱۷ در شوروى، مبدأ تاریخ بسیارى از جریان هایى است که در آن سرزمین رخ مى دهد. ملل غیر متمدن که از این گونه نهضت هاى سیاسى و دینى محرومند؛ بالطبع اتفاق هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاریخ اتخاذ مى کنند. از این جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحیح، پیشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و یا پدیده هایى که جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاریخ قرار داده بودند.

از این لحاظ در صفحه هاى تاریخ، براى اعراب مبدأ تاریخ هاى متعددى را مى بینیم که آخرین آن ها، غوغاى عام الفیل و حمله «ابرهه» به منظور ویران ساختن کعبه است که بعدها به صورت مبدأ تاریخ براى حوادث دیگر درآمد. اینک به تشریح و تحلیل این حادثه بزرگ مى پردازیم که در سال ۵۷۰ میلادى رخ داده و ولادت پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز در همین سال اتفاق افتاده است.

رویداد «اصحاب فیل» در قرآن به طور اختصار بیان شده است و ما پس از نقل حادثه، آیاتى را که در این باره نازل گردیده خواهیم آورد. تاریخ نویسان، ریشه حادثه را چنین مى نویسند: شهریار یمن «ذونواس» پس از تحکیم پایه هاى حکومت خود، در یکى از سفرهاى خود از شهر یثرب (مدینه) عبور کرد. یثرب، در آن وقت موقعیت دینى خوبى داشت، گروهى از یهودان در آن نقطه تمرکز یافته و معبدهاى زیادى را در سراسر شهر ساخته بودند. یهود موقعیت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آیین خود دعوت کردند تا در سایه حکومت وى، از حملات مسیحیان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبلیغات آنان در این باره مؤثر افتاد و ذونواس کیش یهود را پذیرفت و در پیشرفت آن بسیار کوشید. عده اى از ترس به او گرویدند و گروهى را بر اثر مخالفت کیفر سختى داد، ولى مردم نجران که دین مسیح را از چندى پیش پذیرفته بودند، به هیچ قیمتى حاضر نشدند که آیین خود را ترک گفته و از تعالیم دین یهود پیروى کنند. سرپیچى و بى اعتنایى آنان بر شاه یمن بسیار گران آمد، با لشکر انبوهى در صدد سرکوبى یاغیان «نجران» برآمد. فرمانده سپاه، کنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگینى در میان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهدید کرد. مردم با شهامت نجران که آیین مسیح را بر دل داشتند، از این واقعه نهراسیده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال کردند و پیکرهاى آنان طعمه آتش گردید.[۷]

مورخ اسلامى، «ابن اثیر جزرى» چنین مى نویسد: در این هنگام یک نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قیصر روم گریخت و امپراتور روم را که در آن هنگام از طرفداران سرسخت آیین مسیح بود، از جریان آگاه ساخت و درخواست کرد که این مرد خوناشام را مجازات کند و پایه هاى آیین مسیح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.

فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنین گفت: چون مرکز حکومت من از سرزمین شما دور است، براى جبران این بیدادگرى ها، نامه اى به شاه حبشه «نجاشى» مى نویسم، تا انتقام کشتگان نجران را از آن مرد سفاک بگیرد. مرد نجرانى، نامه قیصر را دریافت کرد و با تمام سرعت به سوى حبشه شتافت. جریان را مو به مو تشریح کرد؛ خون غیرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را که شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى یک مرد حبشى، به نام «أبرهة ألاشرم» به سوى یمن اعزام کرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طریق دریا در سواحل یمن خیمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه کوشید، به نتیجه نرسید و هر چه سران قبایل را براى مبارزه دعوت کرد، جوابى نشنید. سرانجام، با یک حمله مختصر اساس حکومت وى درهم ریخت و کشور آباد یمن به تصرف حکومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حکومت آن جا منصوب گردید.

«ابرهه» سرمست باده انتقام و پیروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، کلیساى باشکوهى در «صنعاء» ساخت که در زمان خود بى نظیر بود. سپس نامه اى به این مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان کلیسا در دست اتمام است و در نظر دارم که عموم سکنه یمن را از زیارت کعبه منصرف سازم و همین کلیسا را مطاف عمومى قرار دهم».

انتشار مضمون نامه، واکنش بدى در میان قبایل عرب پدید آورد؛ حتى شبى، زنى از قبیله «بنى افقم» محوطه معبد را آلوده ساخت. این عمل که کمال بى اعتنایى و تحقیر و عداوت اعراب را به کلیساى ابرهه نشان مى داد، حکومت وقت را بسیار عصبانى کرد.

از طرف دیگر هر چه در آرایش و زینت ظاهرى معبد مى کوشید، به همان اندازه علاقه مردم به کعبه شدیدتر مى گشت. این جریان ها سبب شد که «ابرهه» سوگند یاد کرد که کعبه را ویران کند. براى همین منظور لشکرى آماده ساخت و فیلان جنگنده را پیشاپیش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را که قهرمان توحید (ابراهیم خلیل) نوسازى کرده بود از بین ببرد. سران عرب، موقعیت را حساس و خطرناک دیدند و یقین کردند که استقلال و شخصیت ملت عرب در آستانه سقوط است و پیروزى هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصمیم سودمند بازمى داشت.

با این وصف برخى از سران غیور قبایل که در مسیر ابرهه قرار گرفته بودند، با کمال شهامت مبارزه کردند؛ مثلا «ذونفر» که یکى از اشراف یمن بود، با سخنرانى هاى آتشین، قوم خود را براى دفاع از حریم کعبه دعوت کرد، ولى چیزى نپایید که سپاه بى کران ابرهه، صفوف متشکل آنان را در هم شکست. پس از آن «نفیل بن حبیب» دست به مبارزه شدیدى زد، او هم طولى نکشید که با شکست مواجه گردید و خود «نفیل» اسیر شد و از ابرهه تقاضاى عفو کرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى بخشم که ما را به سوى مکه هدایت کنى. از این لحاظ، «نفیل» ابرهه را تا «طائف» هدایت کرد و راهنمایى بقیه راه را بر عهده یکى از دوستانش به نام «ایورغال» گذاشت. راهنماى جدید آنان را تا سرزمین «مغمس» که در نزدیکى مکه قرار داشت هدایت کرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم دیرینه، «ابرهه» یکى از سرداران خود را موظف کرد که شتران و دام هاى «تهامه» را غارت کند. از جمله شترانى که مورد دستبرد قرار گرفت، دویست شتر بود که به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار دیگر خود را به نام «حناطه» مأمور کرد که پیامش را به پیشواى قریش برساند و به او چنین گفت: «قیافه واقعى ویران ساختن کعبه در نظرم مجسم مى شود و مسلما در آغاز کار، قریش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى این که خون آنان ریخته نشود، فورا راه مکه را پیش مى گیرى و از بزرگ قریش سراغ گرفته و به وى مى گویى که هدف من ویران کردن کعبه است و اگر قریش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند».

مأمور «ابرهه» وارد مکه شد. دسته هاى مختلف قریش را که گوشه و کنار مشغول مذاکره درباره این جریان بودند، مشاهده کرد. چون از بزرگ مکه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدایت کردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پیام ابرهه چنین گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهیم آمد. کعبه، خانه خداست، خانه اى است که بنیان آن را «ابراهیم خلیل» پى ریزى کرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آمیز بزرگ قریش که از یک ایمان درونى واقعى حکایت مى کرد اظهار خشنودى کرد و از وى خواست که همراه او به اردوگاه ابرهه بروند.

وى با تنى چند از فرزندان خود به لشکرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پیشواى قریش متعجب شد؛ تا آن جا که از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در کنار خود نشاند. سپس با کمال ادب از طریق مترجم از عبدالمطلب سؤال کرد، که چرا به این جا آمده است و چه مى خواهد؟ وى در پاسخ او چنین گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دویست شتر من دستبرد زده است. خواهش من این است که دستور دهید آن ها را به صاحبان خود بازگردانند.

«ابرهه» گفت: سیماى نورانى و درخشنده تو، تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد، ولى درخواست کوچک و ناچیزت (در این هنگام که من براى ویران کردن معبد نیاکان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو کاست. من متوقع بودم که سخن از کعبه به میان آورى و تقاضا کنى که من از این هدف که ضربت شکننده اى بر استقلال و حیات سیاسى و دینى شما وارد مى سازد منصرف شوم، نه این که درباره چند شتر ناچیز و بى ارزش سخن بگویى و در این راه شفاعت کنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت که هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ کرده است و آن این بود: «أنا ربّ الإبل؛ و للبیت ربّ یمنعه»؛ من صاحب شترم، آن خانه نیز صاحبى دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیرى مى کند.

ابرهه، پس از استماع این جمله سرى تکان داد و با قیافه مغرورانه گفت: در این راه کسى قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.

قریش با بى صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند که از نتیجه مذاکره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قریش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دام هاى خود به دره و کوه پناه ببرید، تا از هر گونه گزند و آسیب در امان باشید. طولى نکشید که همه مردم خانه و کاشانه خود را ترک گفته و به سوى کوه ها پناه بردند.

در نیمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صیحه حیوانات در سراسر کوه و دره طنین انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قریش، از قله کوه فرود آمدند و خود را به در کعبه رساندند؛ در حالى که اشک در اطراف چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در کعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو کرد و این اشعار را گفت:

یا ربّ لا أرجو لهم سواکا * یا ربّ فامنع منهم حماکا

إنّ عدو البیت من عاداکا * امنعهم أن یخرجوا فناکا

لا همّ إنّ العبد یمنع * رحله فامنع رحالک

لا یغلبنّ صلیبهم * و محالهم عدوّا محالک

بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، امیدى به غیر تو نیست، آفریدگارا! آنان را از حریم خود بازدار، دشمن کعبه کسى است که تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب کردن آستانه خود کوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى کند، تو نیز از خانه خود دفاع کن. روزى را نرسان که صلیب آنان پیروز گردد و کید و خدعه آنان غالب و فاتح شود.

سپس، حلقه در کعبه را رها کرد و به قله کوه پناه برد تا از آن جا شاهد جریان باشد.

بامدادان که ابرهه و قواى نظامى وى آماده حرکت به سوى مکه شدند؛ ناگهان دسته هایى از پرندگان، از سمت دریا ظاهر شدند که هر کدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ریزى بودند. سایه مرغان، آسمان لشکرگاه را تیره و تار ساخت، و سلاح هاى کوچک و به ظاهر ناچیز آن ها اثر غریبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ ریزه ها، به فرمان خدا لشکر ابرهه را سنگ باران کردند؛ به طورى که سرهاى آن ها شکست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشید.

یکى از آن سنگ ریزه ها، به سر «ابرهه» اصابت کرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، یقین کرد که قهر و غضب الهى او را احاطه کرده است. نظرى به سپاه خود افکند، دید اجساد آن ها مانند برگ درختان به زمین ریخته، بى درنگ به گروهى که جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمینه مراجعت به یمن را فراهم آورند و از آن راهى که آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشکر ابرهه، به جانب «صنعا» حرکت کرد، ولى در طول راه بسیارى از سپاهیان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه وقتى به «صنعاء» رسید، گوشت هاى بدن او فروریخته و با وضع عجیبى جان سپرد و موج این داستان وحشتناک در سراسر جهان پیچید.

قرآن مجید داستان اصحاب فیل را، در سوره فیل چنین بیان کرده است: «آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا مکرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هایى از پرندگان را به سوى آن ها فرستاد، تا سنگ هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ هاى خرد شده قرار داد».[۸]

وفات عبدالمطلب

بر طبق گفته مشهور از اهل حدیث و تاریخ، رسول خدا صلی الله علیه و آله هشت ساله بود که عبدالمطلب در حالی که -به گفته ابن اثیر- بینائی خود را از دست داده بود[۹] در دهم ربیع الاول سال هشتم عام الفیل در مکه معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد. درباره این که عبدالمطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف زیادی در تاریخ دیده می شود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی صد و بیست سال ذکر کرده اند.[۱۰]

روايت است هنگامى كه مرگ وى فرا رسيد، فرزندش ابوطالب را طلبيد و او را درباره حضرت محمد صلی الله علیه و آله سفارش نمود و به وى تأكيد كرد كه محمد را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خويش وى را يارى كند. زيرا بزودى او سيد و سرور قوم عرب خواهد شد. آنگاه دست ابوطالب را گرفت و با او در اين باب، پيمان گرفت. پس از اين فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روى سينه خود گذاشت و گريست و به دختران خود دستور داد كه براى او بگريند و مرثيه بخوانند.

پانویس

  1. سیره حلبى، ج۱، ص۴.
  2. گسترش گناه و آلودگى، در میان مردم یکى از علل نزول بلاها است و هیچ بعید نیست که اعمال ننگین باعث قحطى ها و مصائب گردد، و این مطلب علاوه بر این که مطابق اصول فلسفى است، مورد تصریح قرآن مجید و روایات اسلامى نیز مى باشد. ر.ک: سوره اعراف آیه۹۶.
  3. اما چرا دیگران این پیشنهاد را نکردند، شاید آن ها از پیدا کردن آب نومید بودند.
  4. تاریخ یعقوبى، ج ۱، ص ۲۰۶؛ ابن هشام، ج ۱، ص ۴۵.
  5. سرگذشت یاد شده را، بسیارى از مورخان و سیره نویسان نوشته اند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پابند پیمان خود بوده است.
  6. سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۵۳ و بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۷۴-۹. از پیامبر گرامى نقل شده است که فرمود: «أنا ابن الذّبیحین»، من فرزند دو شخص محکوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آن حضرت است.
  7. الکامل فی التاریخ، ج ۱، ص ۲۵۳ به بعد: سرگذشت این گروه، در قرآن به نام «اصحاب الاخدود» وارد شده است (سوره بروج آیه ۴-۸) و مفسران شأن نزول آیات را به صورت مختلف نقل کرده اند. «ر.ک: مجمع البیان، ج ۵، ص ۴۶۴-۴۶۶».
  8. آن چه گفته شد، خلاصه اى از قرآن کریم و تواریخ اسلامى است. (ر.ج: سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۳-۶۲؛ الکامل، ج ۱، ص ۲۶۰-۲۶۳؛ بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۳۰-۱۴۶).
  9. اسدالغابة، ج ۱، ص ۱۵.
  10. طبقات ابن سعد، ج ۱ ص ۱۱۹؛ بحارالانوار، ج ۱۵ ص ۱۶۲؛ تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۸.

منابع

  • جعفر سبحانی تبریزی، فروغ ابدیت، ص۱۱۵-۱۳۶.
  • "حضرت عبدالمطلب علیه السلام"، دانشنامه رشد، بازیابی: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳.
  • سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد سوم، ماه ربیع الاول.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمة للعالمین.jpg
رویدادهای مهم زندگی
حمله اصحاب فیل به مکهسفر پیامبر اکرم به شامازدواج با حضرت خدیجه کبری (س) • گذاشتن سنگ حجرالاسود در جای خویش • مبعثمعراجولادت حضرت فاطمه سلام الله علیهارفتن به شعب ابی طالبعام الحزنسفر به طائفهجرت به مدینهازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)غزوه بدرغزوه احدغزوه احزابصلح حدیبیهغزوه خیبرسریه ذات السلاسل فتح مکهغزوه حنینغزوه تبوکغدیر خم
بستگان
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) •عبدالله بن عبدالمطلب(س) • عبدالمطلبابوطالب(ع) • حمزه بن عبدالمطلب(ع) • عباس بن عبدالمطلبابولهبجعفر طیارآمنه(س) • فاطمه بنت اسد(س) • خدیجه کبری(س) • حضرت زهرا(س) • امام حسن(ع) • امام حسین(ع) • حضرت زینب(س)
اصحاب
سلمان فارسیعمار بن یاسرابوذرمقدادابوسلمه مخزومیزيد بن حارثهعثمان بن مظعونمصعب بن عمیرابوبکرطلحهزبیرعثمان بن عفانعمر بن خطابسعد بن ابی وقاصعبدالله بن مسعوداسعد بن زرارهسعد بن معاذسعد بن عبادهعثمان بن حنیفسهل بن حنیفابو ایوب انصاری حذیفة بن یمانخالد بن سعيدخزیمة بن ثابتعبدالله بن رواحهاویس قرنیعبدالله بن مسعود بلال حبشی
مکان های مرتبط
مکهمدینهغار حراکعبهشعب ابوطالبغدیر خمفدکبقیعغار ثورمسجد قبامسجد النبیمسجد الحرام