عبدالمطلب: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
|||
(۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{خوب}} | |
+ | «عبدالمطلب بن [[هاشم بن عبد مناف|هاشم]]»، نخستین جد [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]] صلی الله علیه و آله و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود. نام او شیبه، [[کنیه|کنیهاش]] ابوالحارث و مادرش سلمی از قبیله [[خزرج]] بود. عبدالمطلب به سيادت و سرورى [[قريش]] نايل آمد و منصب آبرسانى و پذيرايى از حاجيان را بر عهده داشت. وى در آبادى [[مكه]] و پذيرايى از زائران [[خانه خدا]] و بالابردن مقام و منزلت قريش تلاش فراوان نمود. يكى از فعاليت هاى فراموش نشدنى وى، حفر [[چاه زمزم]] بود. | ||
− | == | + | == ولادت عبدالمطلب == |
+ | [[هاشم بن عبد مناف]] -كه [[بنىهاشم]] به وى منسوب مى باشند-، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از [[مكه]] معظمه، عازم سرزمين [[شام]] شد و در ميان راه، وارد [[يثرب]] گرديد و در خانه عمرو بن زيد از طايفه "بنىنجار" و از بزرگان [[يثرب]]، فرود آمد و دخترش "سَلمى" را براى خويش خواستگارى كرد. | ||
− | + | عمرو بن زيد، به خاطر سيادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذيرفت وليكن با او شرط نمود كه هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنايت نمايد، وى را به يثرب آورده و در آن جا بزرگ نمايد. هاشم، شرط عمرو بن زيد را پذيرفت و با دخترش سلمى [[ازدواج]] كرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مكه برد و چندى نگذشت كه سلمى حامله شد. | |
− | + | هاشم، پيش از وضع حمل سلمى بار ديگر قصد سفر بازرگانى به شام نمود و در اين سفر، سلمى را به همراه خويش به يثرب برد تا بر اساس پيمانش، كودك او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حركت كرد، ولى هاشم از اين سفر برنگشت و بدون اين كه توفيق ديدار نوزاد خويش را داشته باشد در "غزه" (كه هماكنون يكى از شهرهاى بزرگ [[فلسطين]] است) وفات نمود. | |
− | + | سلمى دختر عمرو بن زيد، در خانه پدرش وضع حمل كرد و فرزندى پسر به دنيا آورد و نامش را "عامر" نهاد، وليكن چون در سر نوزادش موى سفيدى داشت، وى را "شيبه" گفتند. سلمى در تربيت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تيزهوشى و زيركى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت. | |
− | + | از آن سو، مطلب بن عبدمناف كه سيادت و رياست [[قریش|قريشيان]] مكه را بر عهده داشت و از وجود چنين فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد، به سوى يثرب رفت و عامر را با خود به [[مكه]] برد و چون در تربيت فرزند برادرش عامر بسيار كوشيد و هميشه اين دو با هم بودند، مكيان برادرزاده اش عامر را «عبدالمطلب» لقب دادند. | |
==صفات عبدالمطلب== | ==صفات عبدالمطلب== | ||
− | + | از حکایات، کلمات کوتاه و [[حکمت]] آمیز عبدالمطلب چنین استفاده مى شود که وى در آن محیط تاریک در شماره مردان [[توحید|موحد]] و معتقد به [[معاد]] بوده است و پیوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همین سراى زندگى بسزایش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبیند، در روز بازپسین بسزاى کردارش خواهد رسید».<ref>سیره حلبى، ج۱، ص۴.</ref> | |
− | + | گفته شده عبدالمطلب هرگز قمار نكرد و بت ها را پرستش ننمود و بر دين حنيف [[حضرت ابراهیم]] علیهالسلام پاىبند و ملتزم بود. | |
− | از | + | «حرب بن امیة» از بستگان نزدیک وى بود که جزء شخصیت هاى بزرگ [[قریش|قریش]] بشمار مى رفت؛ در همسایگى او یک مرد [[یهود|یهودى]] زندگى مى کرد. اتفاقاً این مرد یهودى، روزى در یکى از بازارهاى «[[تهامه]]» تندى به خرج داد و کلمات زننده اى میان وى و «حرب» رد و بدل شد، این کار موجب گردید که مرد یهودى با تحریکات «حرب» کشته شود. «عبدالمطلب» از جریان اطلاع یافت و روابط خود را با او قطع کرد و کوشید که خونبهاى یهودى را از «حرب» بگیرد و به بازماندگان مقتول برساند. این داستان کوتاه حاکى از روح ضعیف نوازى و [[عدالت]] خواهى این مرد بزرگ است. |
− | + | ==فرزندان عبدالمطلب== | |
+ | گفته اند: خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد که پسران عبارت بودند از: حارث، [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]]، [[حضرت حمزه علیه السلام|حمزه]]، زبیر، [[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]]، عیذاق، مقوم، حجل، [[ابولهب]]، [[عباس بن عبدالمطلب|عباس]]. که البته در برخی از این ها اختلاف نیز هست و [[ابن واضح یعقوبی|یعقوبی]] در تاریخ خود «عیذاق» و «حجل» را یکی دانسته و دهمی را «قثم» دانسته است.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-7|[۱]]]</sup> چنانچه برخی مقوم و حجل را یکی دانسته اند.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-8|[۲]]]</sup> و [[شيخ صدوق|شیخ صدوق]] به جز عباس عدد آن ها را ده نفر ذکر کرده و مانند برخی دیگر فرزندی به نام «ضرار» نیز برای عبدالمطلب ذکر کرده است.<sup>[[عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر#cite%20note-9|[۳]]]</sup> | ||
− | + | و اما دختران او عبارتند از: عاتکة، امیمة، ام حکیم، برّة، اروی، [[صفیه دختر عبد المطلب|صفیة]] (مادر [[زبير بن عوام|زبیر بن عوام]]). | |
− | + | ==حفر چاه زمزم== | |
− | + | از روزى که [[چاه زمزم]] پدید آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازى که حکومت مکه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت [[مکه]] و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، کم کم کار به جایى رسید که آب زمزم خشک شد.<ref>گسترش گناه و آلودگى، در میان مردم یکى از علل نزول بلاها است و هیچ بعید نیست که اعمال ننگین باعث قحطى ها و مصائب گردد، و این مطلب علاوه بر این که مطابق اصول فلسفى است، مورد تصریح [[قرآن مجید]] و روایات اسلامى نیز مى باشد. ر.ک: [[سوره اعراف]] آیه۹۶.</ref> | |
− | از | + | گاهى مى گویند: چون طایفه «جرهم» از جانب قبیله «[[خزاعه]]» تهدید شدند، به ناچار مجبور شدند که مرز و بوم خود را ترک گویند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» یقین کرد که بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملک و حکومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گردید. |
− | + | از این لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که به عنوان هدیه براى کعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را کاملاً پر کنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را به دست آورند، از این گنج استفاده کنند. پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طایفه «جرهم» و بسیارى از اولاد [[حضرت اسماعیل علیه السلام|اسماعیل]]، ناچار شدند که سرزمین مکه را ترک گویند و به سوى [[یمن|یمن]] کوچ کنند و دیگر کسى از آنان به مکه بازنگشت. از این تاریخ به بعد، حکومت مکه به دست قبیله «خزاعه» افتاد، تا این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگى با روى کار آمدن «[[قصى بن کلاب]]» (جد چهارم [[پیامبر اسلام|پیغمبر اسلام]]) درخشید. | |
− | + | پس از چندى زمام کار بدست عبدالمطلب افتاد. وى تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقاً روشن نبود. پس از کاوشهاى زیاد از جاى واقعى آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد. | |
− | عبدالمطلب | + | معمولاً در میان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پیدا مى شوند که دنبال بهانه مى گردند، تا از هر کار مثبتى جلوگیرى کنند. از این لحاظ رقیبان «عبدالمطلب» براى این که مبادا این افتخار نصیب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازى. |
− | + | عبدالمطلب به دلایلى پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وى این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بیرون آید و این نظر در صورتى تأمین مى شد که وى مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد. | |
− | + | سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدى روبرو گردیدند. بنا شد پیش یکى از دانایان عرب (کاهن) بروند و داورى او را در این باره بپذیرند. «عبدالمطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان هاى بى آب و علف میان [[حجاز]] و [[شام]] را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین کردند که آخرین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. از این رو، درباره مرگ و دفن خود فکر مى کردند. | |
− | + | «عبدالمطلب» نظر داد که هر کس براى خود قبرى بکند و هر موقع مرگ او فرارسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به این طریق ادامه پیدا کند و همگى حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى میرد) زیر خاک مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند. | |
− | + | نظریه «عبدالمطلب» تصویب شد. هر کس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! این مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر که همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور این بیابان گردش کنیم؛ شاید لطف پروردگار شامل حال ما گردد.<ref>اما چرا دیگران این پیشنهاد را نکردند، شاید آن ها از پیدا کردن آب نومید بودند.</ref> | |
− | + | همه سوار شدند، مأیوسانه حرکت مى کردند و به روى یکدیگر نگاه مى نمودند. اتفاقا چیزى نگذشت، آب گوارایى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات یافتند و از همان راهى که آمده بودند به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظریه عبدالمطلب موافقت کرده و او را در این خصوص تام الاختیار قرار دادند.<ref>تاریخ یعقوبى، ج ۱، ص ۲۰۶؛ ابن هشام، ج ۱، ص ۴۵.</ref> | |
− | + | عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاک به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند. | |
− | + | قریش غوغاى جدید برپا کردند و خود را در این گنج سهیم دانستند. قرار گذاشتند که قرعه میان آنان حکومت کند، اتفاقا دو آهوى زرین به نام [[کعبه|کعبه]] و شمشیرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قریش سهمى نرسید. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشیرها براى کعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد. | |
− | در | + | ==فداکارى در راه پیمان== |
− | + | در حالى که عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در این میان برخى از صفات آن ها در خور تحسین بود؛ مثلا پیمان شکنى، یکى از بدترین کارها در میان آنان بشمار مى رفت. گاهى پیمان هاى بسیار سنگین و سخت با قبایل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسیار طاقت فرسا مى نمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى کوشیدند. | |
− | + | «عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان [[قریش|قریش]] ضعیف و ناتوان است. از این رو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکى را در پیشگاه «[[کعبه]]» قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نساخت. | |
− | + | چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند. تصور قضیه، براى «عبدالمطلب» بسیار سخت بود، ولى در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتى در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه انتخاب کند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو گردید.<ref>سرگذشت یاد شده را، بسیارى از مورخان و سیره نویسان نوشته اند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پابند پیمان خود بوده است.</ref> | |
− | «عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه | + | مراسم قرعه کشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «[[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]]» (پدر [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]]) افتاد. «عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعه کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکى مى گفت: اى کاش، به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند. |
− | سران | + | سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند و با خود مى اندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى گشت. یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد. |
− | عبدالمطلب و سران قوم موافقت | + | عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى «[[یثرب]]» که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان پیش شما چقدر است؟ |
− | گفتند ده شتر. گفت: شما | + | گفتند ده شتر. گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آن دو قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا وقتى که قرعه به نام شتران اصابت کند. |
− | + | پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود که جوانى مانند «عبدالله» را در خاک و خون غلطان ببینند. پس از بازگشت به مکه، یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز گردید و در دهمین بار که شماره شتران به صد رسیده بود، قرعه به نام آن ها درآمد. نجات و رهایى عبدالله شور عجیبى برپا کرد، ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى نکنند.<ref>سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۵۳ و بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۷۴-۹. از پیامبر گرامى نقل شده است که فرمود: «أنا ابن الذّبیحین»، من فرزند دو شخص محکوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آن حضرت است.</ref> | |
− | + | ==ماجراى اصحاب فیل== | |
− | + | رویداد بزرگى که در میان ملتى رخ مى دهد و گاهى ریشه هاى دینى و احیانا ملى و سیاسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاریخ مى گردد، مثلا: نهضت [[حضرت موسى]] براى گروه [[یهود|یهود]] و میلاد [[حضرت عیسی علیه السلام|مسیح]] براى [[مسیحیت|مسیحیان]] و [[هجرت پیامبر اسلام به مدینه|هجرت پیامبر اکرم]] صلى اللّه علیه و آله و سلم براى مسلمانان، مبدأ تاریخى است که پیروان هر یک از آیین ها، حوادث زندگى خود را با آن مى سنجند. | |
− | + | گاهى برخى از ملت ها با داشتن یک تاریخ اساسى، برخى از حوادث را نیز مبدأ تاریخ قرار مى دهند. چنان که مى بینیم در کشورهاى مغرب زمین، انقلاب کبیر فرانسه و جنبش کمونیستى اکتبر ۱۹۱۷ در شوروى، مبدأ تاریخ بسیارى از جریان هایى است که در آن سرزمین رخ مى دهد. ملل غیر متمدن که از این گونه نهضت هاى سیاسى و دینى محرومند؛ بالطبع اتفاق هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاریخ اتخاذ مى کنند. از این جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحیح، پیشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و یا پدیده هایى که جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاریخ قرار داده بودند. | |
− | + | از این لحاظ در صفحه هاى تاریخ، براى اعراب مبدأ تاریخ هاى متعددى را مى بینیم که آخرین آن ها، غوغاى [[عام الفیل|عام الفیل]] و حمله «[[ابرهه]]» به منظور ویران ساختن [[کعبه|کعبه]] است که بعدها به صورت مبدأ تاریخ براى حوادث دیگر درآمد. اینک به تشریح و تحلیل این حادثه بزرگ مى پردازیم که در سال ۵۷۰ میلادى رخ داده و [[ولادت پیامبر اسلام|ولادت پیامبر اکرم]] صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز در همین سال اتفاق افتاده است. | |
− | از | + | رویداد «[[اصحاب فیل]]» در [[قرآن]] به طور اختصار بیان شده است و ما پس از نقل حادثه، آیاتى را که در این باره نازل گردیده خواهیم آورد. تاریخ نویسان، ریشه حادثه را چنین مى نویسند: شهریار [[یمن|یمن]] «ذونواس» پس از تحکیم پایه هاى حکومت خود، در یکى از سفرهاى خود از شهر [[مدینه|یثرب]] (مدینه) عبور کرد. یثرب، در آن وقت موقعیت دینى خوبى داشت، گروهى از [[یهود|یهودان]] در آن نقطه تمرکز یافته و معبدهاى زیادى را در سراسر شهر ساخته بودند. یهود موقعیت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آیین خود دعوت کردند تا در سایه حکومت وى، از حملات مسیحیان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبلیغات آنان در این باره مؤثر افتاد و ذونواس کیش یهود را پذیرفت و در پیشرفت آن بسیار کوشید. عده اى از ترس به او گرویدند و گروهى را بر اثر مخالفت کیفر سختى داد، ولى مردم [[نجران]] که دین مسیح را از چندى پیش پذیرفته بودند، به هیچ قیمتى حاضر نشدند که آیین خود را ترک گفته و از تعالیم دین یهود پیروى کنند. سرپیچى و بى اعتنایى آنان بر شاه یمن بسیار گران آمد، با لشکر انبوهى در صدد سرکوبى یاغیان «نجران» برآمد. فرمانده سپاه، کنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگینى در میان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهدید کرد. مردم با شهامت نجران که آیین مسیح را بر دل داشتند، از این واقعه نهراسیده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال کردند و پیکرهاى آنان طعمه آتش گردید.<ref>الکامل فی التاریخ، ج ۱، ص ۲۵۳ به بعد: سرگذشت این گروه، در قرآن به نام «[[اصحاب اخدود|اصحاب الاخدود]]» وارد شده است ([[سوره بروج]] آیه ۴-۸) و مفسران شأن نزول آیات را به صورت مختلف نقل کرده اند. «ر.ک: مجمع البیان، ج ۵، ص ۴۶۴-۴۶۶».</ref> |
− | + | مورخ اسلامى، «[[عزالدین ابن اثیر|ابن اثیر جزرى]]» چنین مى نویسد: در این هنگام یک نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قیصر روم گریخت و امپراتور روم را که در آن هنگام از طرفداران سرسخت آیین مسیح بود، از جریان آگاه ساخت و درخواست کرد که این مرد خوناشام را مجازات کند و پایه هاى آیین مسیح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد. | |
− | + | فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنین گفت: چون مرکز حکومت من از سرزمین شما دور است، براى جبران این بیدادگرى ها، نامه اى به شاه حبشه «[[نجاشى]]» مى نویسم، تا انتقام کشتگان نجران را از آن مرد سفاک بگیرد. مرد نجرانى، نامه قیصر را دریافت کرد و با تمام سرعت به سوى [[حبشه]] شتافت. جریان را مو به مو تشریح کرد؛ خون غیرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را که شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى یک مرد حبشى، به نام «[[ابرهه|أبرهة ألاشرم]]» به سوى یمن اعزام کرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طریق دریا در سواحل یمن خیمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه کوشید، به نتیجه نرسید و هر چه سران قبایل را براى مبارزه دعوت کرد، جوابى نشنید. سرانجام، با یک حمله مختصر اساس حکومت وى درهم ریخت و کشور آباد یمن به تصرف حکومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حکومت آن جا منصوب گردید. | |
− | + | «ابرهه» سرمست باده انتقام و پیروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، کلیساى باشکوهى در «صنعاء» ساخت که در زمان خود بى نظیر بود. سپس نامه اى به این مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان [[کلیسا|کلیسا]] در دست اتمام است و در نظر دارم که عموم سکنه یمن را از زیارت [[کعبه|کعبه]] منصرف سازم و همین کلیسا را مطاف عمومى قرار دهم». | |
− | + | انتشار مضمون نامه، واکنش بدى در میان قبایل عرب پدید آورد؛ حتى شبى، زنى از قبیله «بنى افقم» محوطه معبد را آلوده ساخت. این عمل که کمال بى اعتنایى و تحقیر و عداوت اعراب را به کلیساى ابرهه نشان مى داد، حکومت وقت را بسیار عصبانى کرد. | |
− | + | از طرف دیگر هر چه در آرایش و زینت ظاهرى معبد مى کوشید، به همان اندازه علاقه مردم به کعبه شدیدتر مى گشت. این جریان ها سبب شد که «ابرهه» سوگند یاد کرد که کعبه را ویران کند. براى همین منظور لشکرى آماده ساخت و فیلان جنگنده را پیشاپیش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را که قهرمان [[توحید|توحید]] ([[حضرت ابراهیم علیه السلام|ابراهیم خلیل]]) نوسازى کرده بود از بین ببرد. سران عرب، موقعیت را حساس و خطرناک دیدند و یقین کردند که استقلال و شخصیت ملت عرب در آستانه سقوط است و پیروزى هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصمیم سودمند بازمى داشت. | |
− | + | با این وصف برخى از سران غیور قبایل که در مسیر ابرهه قرار گرفته بودند، با کمال شهامت مبارزه کردند؛ مثلا «ذونفر» که یکى از اشراف یمن بود، با سخنرانى هاى آتشین، قوم خود را براى دفاع از حریم کعبه دعوت کرد، ولى چیزى نپایید که سپاه بى کران ابرهه، صفوف متشکل آنان را در هم شکست. پس از آن «نفیل بن حبیب» دست به مبارزه شدیدى زد، او هم طولى نکشید که با شکست مواجه گردید و خود «نفیل» اسیر شد و از ابرهه تقاضاى عفو کرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى بخشم که ما را به سوى مکه هدایت کنى. از این لحاظ، «نفیل» ابرهه را تا «[[طائف]]» هدایت کرد و راهنمایى بقیه راه را بر عهده یکى از دوستانش به نام «ایورغال» گذاشت. راهنماى جدید آنان را تا سرزمین «مغمس» که در نزدیکى مکه قرار داشت هدایت کرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم دیرینه، «ابرهه» یکى از سرداران خود را موظف کرد که شتران و دام هاى «[[تهامه]]» را غارت کند. از جمله شترانى که مورد دستبرد قرار گرفت، دویست شتر بود که به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار دیگر خود را به نام «حناطه» مأمور کرد که پیامش را به پیشواى [[قریش|قریش]] برساند و به او چنین گفت: «قیافه واقعى ویران ساختن کعبه در نظرم مجسم مى شود و مسلما در آغاز کار، قریش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى این که خون آنان ریخته نشود، فورا راه مکه را پیش مى گیرى و از بزرگ قریش سراغ گرفته و به وى مى گویى که هدف من ویران کردن کعبه است و اگر قریش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند». | |
− | از | + | مأمور «ابرهه» وارد مکه شد. دسته هاى مختلف قریش را که گوشه و کنار مشغول مذاکره درباره این جریان بودند، مشاهده کرد. چون از بزرگ مکه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدایت کردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پیام ابرهه چنین گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهیم آمد. کعبه، خانه خداست، خانه اى است که بنیان آن را «ابراهیم خلیل» پى ریزى کرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آمیز بزرگ قریش که از یک [[ایمان|ایمان]] درونى واقعى حکایت مى کرد اظهار خشنودى کرد و از وى خواست که همراه او به اردوگاه ابرهه بروند. |
− | با | + | وى با تنى چند از فرزندان خود به لشکرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پیشواى قریش متعجب شد؛ تا آن جا که از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در کنار خود نشاند. سپس با کمال ادب از طریق مترجم از عبدالمطلب سؤال کرد، که چرا به این جا آمده است و چه مى خواهد؟ وى در پاسخ او چنین گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دویست شتر من دستبرد زده است. خواهش من این است که دستور دهید آن ها را به صاحبان خود بازگردانند. |
− | + | «ابرهه» گفت: سیماى نورانى و درخشنده تو، تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد، ولى درخواست کوچک و ناچیزت (در این هنگام که من براى ویران کردن معبد نیاکان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو کاست. من متوقع بودم که سخن از کعبه به میان آورى و تقاضا کنى که من از این هدف که ضربت شکننده اى بر استقلال و حیات سیاسى و دینى شما وارد مى سازد منصرف شوم، نه این که درباره چند شتر ناچیز و بى ارزش سخن بگویى و در این راه شفاعت کنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت که هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ کرده است و آن این بود: «أنا ربّ الإبل؛ و للبیت ربّ یمنعه»؛ من صاحب شترم، آن خانه نیز صاحبى دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیرى مى کند. | |
− | + | ابرهه، پس از استماع این جمله سرى تکان داد و با قیافه مغرورانه گفت: در این راه کسى قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند. | |
− | + | [[قریش|قریش]] با بى صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند که از نتیجه مذاکره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قریش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دام هاى خود به دره و کوه پناه ببرید، تا از هر گونه گزند و آسیب در امان باشید. طولى نکشید که همه مردم خانه و کاشانه خود را ترک گفته و به سوى کوه ها پناه بردند. | |
− | + | در نیمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صیحه حیوانات در سراسر کوه و دره طنین انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قریش، از قله کوه فرود آمدند و خود را به در کعبه رساندند؛ در حالى که اشک در اطراف چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در کعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو کرد و این اشعار را گفت: | |
− | + | یا ربّ لا أرجو لهم سواکا * یا ربّ فامنع منهم حماکا | |
− | + | إنّ عدو البیت من عاداکا * امنعهم أن یخرجوا فناکا | |
− | + | لا همّ إنّ العبد یمنع * رحله فامنع رحالک | |
− | + | لا یغلبنّ صلیبهم * و محالهم عدوّا محالک | |
− | + | بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، امیدى به غیر تو نیست، آفریدگارا! آنان را از حریم خود بازدار، دشمن کعبه کسى است که تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب کردن آستانه خود کوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى کند، تو نیز از خانه خود دفاع کن. روزى را نرسان که صلیب آنان پیروز گردد و کید و خدعه آنان غالب و فاتح شود. | |
− | + | سپس، حلقه در کعبه را رها کرد و به قله کوه پناه برد تا از آن جا شاهد جریان باشد. | |
− | + | بامدادان که ابرهه و قواى نظامى وى آماده حرکت به سوى مکه شدند؛ ناگهان دسته هایى از پرندگان، از سمت دریا ظاهر شدند که هر کدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ریزى بودند. سایه مرغان، آسمان لشکرگاه را تیره و تار ساخت، و سلاح هاى کوچک و به ظاهر ناچیز آن ها اثر غریبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ ریزه ها، به فرمان خدا لشکر ابرهه را سنگ باران کردند؛ به طورى که سرهاى آن ها شکست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشید. | |
− | آن | + | یکى از آن سنگ ریزه ها، به سر «ابرهه» اصابت کرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، یقین کرد که قهر و غضب الهى او را احاطه کرده است. نظرى به سپاه خود افکند، دید اجساد آن ها مانند برگ درختان به زمین ریخته، بى درنگ به گروهى که جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمینه مراجعت به یمن را فراهم آورند و از آن راهى که آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشکر ابرهه، به جانب «صنعا» حرکت کرد، ولى در طول راه بسیارى از سپاهیان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه وقتى به «صنعاء» رسید، گوشت هاى بدن او فروریخته و با وضع عجیبى جان سپرد و موج این داستان وحشتناک در سراسر جهان پیچید. |
+ | [[قرآن مجید]] داستان [[اصحاب فیل]] را، در [[سوره فیل]] چنین بیان کرده است: «آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا مکرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هایى از پرندگان را به سوى آن ها فرستاد، تا سنگ هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ هاى خرد شده قرار داد».<ref>آن چه گفته شد، خلاصه اى از قرآن کریم و تواریخ اسلامى است. (ر.ج: سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۳-۶۲؛ الکامل، ج ۱، ص ۲۶۰-۲۶۳؛ بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۳۰-۱۴۶).</ref> | ||
+ | ==وفات عبدالمطلب== | ||
+ | بر طبق گفته مشهور از اهل [[حدیث]] و تاریخ، [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله هشت ساله بود که عبدالمطلب در حالی که -به گفته [[عزالدین ابن اثیر|ابن اثیر]]- بینائی خود را از دست داده بود<ref>اسدالغابة، ج ۱، ص ۱۵.</ref> در دهم [[ربيع الاول|ربیع الاول]] سال هشتم [[عام الفيل|عام الفیل]] در [[مكه|مکه]] معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد. درباره این که عبدالمطلب در هنگام [[مرگ]] چند سال داشته اختلاف زیادی در تاریخ دیده می شود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی صد و بیست سال ذکر کرده اند.<ref>طبقات ابن سعد، ج ۱ ص ۱۱۹؛ بحارالانوار، ج ۱۵ ص ۱۶۲؛ تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۸.</ref> | ||
+ | |||
+ | روايت است هنگامى كه [[مرگ]] وى فرا رسيد، فرزندش [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] را طلبيد و او را درباره [[حضرت محمد]] صلی الله علیه و آله سفارش نمود و به وى تأكيد كرد كه محمد را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خويش وى را يارى كند. زيرا بزودى او سيد و سرور قوم عرب خواهد شد. آنگاه دست ابوطالب را گرفت و با او در اين باب، پيمان گرفت. پس از اين فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روى سينه خود گذاشت و گريست و به دختران خود دستور داد كه براى او بگريند و [[مرثیه|مرثيه]] بخوانند. | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | <references/> | + | <references /> |
==منابع== | ==منابع== | ||
− | |||
− | |||
+ | *جعفر سبحانی تبریزی، فروغ ابدیت، ص۱۱۵-۱۳۶. | ||
+ | *"حضرت عبدالمطلب علیه السلام"، [http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/mavara-index.php?page=%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA+%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D8%B7%D9%84%D8%A8+%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87+%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85&SSOReturnPage=Check&Rand=0 دانشنامه رشد]، بازیابی: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳. | ||
+ | *سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد سوم، ماه ربیع الاول. | ||
+ | |||
+ | {{شناختنامه رسول خدا (ص)}} | ||
[[رده:نیاکان پیامبر]] | [[رده:نیاکان پیامبر]] | ||
+ | {{خوب}} | ||
+ | [[رده: مقاله های مهم]] | ||
+ | {{سنجش کیفی | ||
+ | |سنجش=شده | ||
+ | |شناسه= خوب | ||
+ | |عنوان بندی مناسب= خوب | ||
+ | |کفایت منابع و پی نوشت ها= خوب | ||
+ | |رعایت سطح مخاطب عام= خوب | ||
+ | |رعایت ادبیات دانشنامه ای= متوسط | ||
+ | |جامعیت= خوب | ||
+ | |رعایت اختصار= خوب | ||
+ | |سیر منطقی= خوب | ||
+ | |کیفیت پژوهش= خوب | ||
+ | |رده= دارد | ||
+ | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۳ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۸:۱۴
«عبدالمطلب بن هاشم»، نخستین جد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود. نام او شیبه، کنیهاش ابوالحارث و مادرش سلمی از قبیله خزرج بود. عبدالمطلب به سيادت و سرورى قريش نايل آمد و منصب آبرسانى و پذيرايى از حاجيان را بر عهده داشت. وى در آبادى مكه و پذيرايى از زائران خانه خدا و بالابردن مقام و منزلت قريش تلاش فراوان نمود. يكى از فعاليت هاى فراموش نشدنى وى، حفر چاه زمزم بود.
محتویات
ولادت عبدالمطلب
هاشم بن عبد مناف -كه بنىهاشم به وى منسوب مى باشند-، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از مكه معظمه، عازم سرزمين شام شد و در ميان راه، وارد يثرب گرديد و در خانه عمرو بن زيد از طايفه "بنىنجار" و از بزرگان يثرب، فرود آمد و دخترش "سَلمى" را براى خويش خواستگارى كرد.
عمرو بن زيد، به خاطر سيادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذيرفت وليكن با او شرط نمود كه هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنايت نمايد، وى را به يثرب آورده و در آن جا بزرگ نمايد. هاشم، شرط عمرو بن زيد را پذيرفت و با دخترش سلمى ازدواج كرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مكه برد و چندى نگذشت كه سلمى حامله شد.
هاشم، پيش از وضع حمل سلمى بار ديگر قصد سفر بازرگانى به شام نمود و در اين سفر، سلمى را به همراه خويش به يثرب برد تا بر اساس پيمانش، كودك او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حركت كرد، ولى هاشم از اين سفر برنگشت و بدون اين كه توفيق ديدار نوزاد خويش را داشته باشد در "غزه" (كه هماكنون يكى از شهرهاى بزرگ فلسطين است) وفات نمود.
سلمى دختر عمرو بن زيد، در خانه پدرش وضع حمل كرد و فرزندى پسر به دنيا آورد و نامش را "عامر" نهاد، وليكن چون در سر نوزادش موى سفيدى داشت، وى را "شيبه" گفتند. سلمى در تربيت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تيزهوشى و زيركى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت.
از آن سو، مطلب بن عبدمناف كه سيادت و رياست قريشيان مكه را بر عهده داشت و از وجود چنين فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد، به سوى يثرب رفت و عامر را با خود به مكه برد و چون در تربيت فرزند برادرش عامر بسيار كوشيد و هميشه اين دو با هم بودند، مكيان برادرزاده اش عامر را «عبدالمطلب» لقب دادند.
صفات عبدالمطلب
از حکایات، کلمات کوتاه و حکمت آمیز عبدالمطلب چنین استفاده مى شود که وى در آن محیط تاریک در شماره مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و پیوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همین سراى زندگى بسزایش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبیند، در روز بازپسین بسزاى کردارش خواهد رسید».[۱]
گفته شده عبدالمطلب هرگز قمار نكرد و بت ها را پرستش ننمود و بر دين حنيف حضرت ابراهیم علیهالسلام پاىبند و ملتزم بود.
«حرب بن امیة» از بستگان نزدیک وى بود که جزء شخصیت هاى بزرگ قریش بشمار مى رفت؛ در همسایگى او یک مرد یهودى زندگى مى کرد. اتفاقاً این مرد یهودى، روزى در یکى از بازارهاى «تهامه» تندى به خرج داد و کلمات زننده اى میان وى و «حرب» رد و بدل شد، این کار موجب گردید که مرد یهودى با تحریکات «حرب» کشته شود. «عبدالمطلب» از جریان اطلاع یافت و روابط خود را با او قطع کرد و کوشید که خونبهاى یهودى را از «حرب» بگیرد و به بازماندگان مقتول برساند. این داستان کوتاه حاکى از روح ضعیف نوازى و عدالت خواهى این مرد بزرگ است.
فرزندان عبدالمطلب
گفته اند: خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد که پسران عبارت بودند از: حارث، ابوطالب، حمزه، زبیر، عبدالله، عیذاق، مقوم، حجل، ابولهب، عباس. که البته در برخی از این ها اختلاف نیز هست و یعقوبی در تاریخ خود «عیذاق» و «حجل» را یکی دانسته و دهمی را «قثم» دانسته است.[۱] چنانچه برخی مقوم و حجل را یکی دانسته اند.[۲] و شیخ صدوق به جز عباس عدد آن ها را ده نفر ذکر کرده و مانند برخی دیگر فرزندی به نام «ضرار» نیز برای عبدالمطلب ذکر کرده است.[۳]
و اما دختران او عبارتند از: عاتکة، امیمة، ام حکیم، برّة، اروی، صفیة (مادر زبیر بن عوام).
حفر چاه زمزم
از روزى که چاه زمزم پدید آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازى که حکومت مکه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت مکه و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، کم کم کار به جایى رسید که آب زمزم خشک شد.[۲]
گاهى مى گویند: چون طایفه «جرهم» از جانب قبیله «خزاعه» تهدید شدند، به ناچار مجبور شدند که مرز و بوم خود را ترک گویند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» یقین کرد که بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملک و حکومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گردید.
از این لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که به عنوان هدیه براى کعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را کاملاً پر کنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را به دست آورند، از این گنج استفاده کنند. پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طایفه «جرهم» و بسیارى از اولاد اسماعیل، ناچار شدند که سرزمین مکه را ترک گویند و به سوى یمن کوچ کنند و دیگر کسى از آنان به مکه بازنگشت. از این تاریخ به بعد، حکومت مکه به دست قبیله «خزاعه» افتاد، تا این که ستاره اقبال قریش در آسمان زندگى با روى کار آمدن «قصى بن کلاب» (جد چهارم پیغمبر اسلام) درخشید.
پس از چندى زمام کار بدست عبدالمطلب افتاد. وى تصمیم گرفت که چاه زمزم را مجددا حفر کند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقیقاً روشن نبود. پس از کاوشهاى زیاد از جاى واقعى آن اطلاع یافت و تصمیم گرفت که با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.
معمولاً در میان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پیدا مى شوند که دنبال بهانه مى گردند، تا از هر کار مثبتى جلوگیرى کنند. از این لحاظ رقیبان «عبدالمطلب» براى این که مبادا این افتخار نصیب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنین خطاب کردند: بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رویم؛ باید همه را در این کار سهیم سازى.
عبدالمطلب به دلایلى پیشنهاد آنان را نپذیرفت، زیرا نظر وى این بود که تنها این چاه را حفر کند و آب آن را به طور رایگان در اختیار همه بگذارد و آب مورد نیاز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقایت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بیرون آید و این نظر در صورتى تأمین مى شد که وى مستقلا این کار را بر عهده داشته باشد.
سرانجام، آنان با یک کشمکش شدیدى روبرو گردیدند. بنا شد پیش یکى از دانایان عرب (کاهن) بروند و داورى او را در این باره بپذیرند. «عبدالمطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان هاى بى آب و علف میان حجاز و شام را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند، در نیمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین کردند که آخرین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. از این رو، درباره مرگ و دفن خود فکر مى کردند.
«عبدالمطلب» نظر داد که هر کس براى خود قبرى بکند و هر موقع مرگ او فرارسد، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به این طریق ادامه پیدا کند و همگى حیات خود را از دست دهند؛ بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى میرد) زیر خاک مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند.
نظریه «عبدالمطلب» تصویب شد. هر کس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! این مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر که همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور این بیابان گردش کنیم؛ شاید لطف پروردگار شامل حال ما گردد.[۳]
همه سوار شدند، مأیوسانه حرکت مى کردند و به روى یکدیگر نگاه مى نمودند. اتفاقا چیزى نگذشت، آب گوارایى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات یافتند و از همان راهى که آمده بودند به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظریه عبدالمطلب موافقت کرده و او را در این خصوص تام الاختیار قرار دادند.[۴]
عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاک به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند.
قریش غوغاى جدید برپا کردند و خود را در این گنج سهیم دانستند. قرار گذاشتند که قرعه میان آنان حکومت کند، اتفاقا دو آهوى زرین به نام کعبه و شمشیرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قریش سهمى نرسید. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشیرها براى کعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب کرد.
فداکارى در راه پیمان
در حالى که عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در این میان برخى از صفات آن ها در خور تحسین بود؛ مثلا پیمان شکنى، یکى از بدترین کارها در میان آنان بشمار مى رفت. گاهى پیمان هاى بسیار سنگین و سخت با قبایل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسیار طاقت فرسا مى نمودند و با کمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى کوشیدند.
«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثر نداشتن فرزند بیشتر، در میان قریش ضعیف و ناتوان است. از این رو، نذر کرد که هر موقع شماره فرزندان او به ده رسید، یکى را در پیشگاه «کعبه» قربانى کند و کسى را از این پیمان مطلع نساخت.
چیزى نگذشت که شماره فرزندان او به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را اجرا کند. تصور قضیه، براى «عبدالمطلب» بسیار سخت بود، ولى در عین حال از آن ترس داشت که موفقیتى در این باره تحصیل نکند و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندان خود در میان گذاشته و پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه انتخاب کند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو گردید.[۵]
مراسم قرعه کشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبدالله» (پدر پیامبر اکرم) افتاد. «عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قریش از زن و مرد، از جریان نذر و قرعه کشى اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود، یکى مى گفت: اى کاش، به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند.
سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحیر بود چه کند و با خود مى اندیشید که مبادا پیمان خود را بشکند، ولى با این همه دنبال چاره نیز مى گشت. یکى از آن میان گفت: این مشکل را پیش یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد.
عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى «یثرب» که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ یک روز مهلت خواست روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: خونبهاى یک انسان پیش شما چقدر است؟
گفتند ده شتر. گفت: شما باید میان ده شتر و آن کسى که او را براى قربانى کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزایش دهید، باز میان آن دو قرعه بکشید و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت کرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا وقتى که قرعه به نام شتران اصابت کند.
پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود که جوانى مانند «عبدالله» را در خاک و خون غلطان ببینند. پس از بازگشت به مکه، یک روز در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز گردید و در دهمین بار که شماره شتران به صد رسیده بود، قرعه به نام آن ها درآمد. نجات و رهایى عبدالله شور عجیبى برپا کرد، ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، اطمینان پیدا کرد که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسانى و حیوانى را از خوردن آن جلوگیرى نکنند.[۶]
ماجراى اصحاب فیل
رویداد بزرگى که در میان ملتى رخ مى دهد و گاهى ریشه هاى دینى و احیانا ملى و سیاسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاریخ مى گردد، مثلا: نهضت حضرت موسى براى گروه یهود و میلاد مسیح براى مسیحیان و هجرت پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم براى مسلمانان، مبدأ تاریخى است که پیروان هر یک از آیین ها، حوادث زندگى خود را با آن مى سنجند.
گاهى برخى از ملت ها با داشتن یک تاریخ اساسى، برخى از حوادث را نیز مبدأ تاریخ قرار مى دهند. چنان که مى بینیم در کشورهاى مغرب زمین، انقلاب کبیر فرانسه و جنبش کمونیستى اکتبر ۱۹۱۷ در شوروى، مبدأ تاریخ بسیارى از جریان هایى است که در آن سرزمین رخ مى دهد. ملل غیر متمدن که از این گونه نهضت هاى سیاسى و دینى محرومند؛ بالطبع اتفاق هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاریخ اتخاذ مى کنند. از این جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحیح، پیشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و یا پدیده هایى که جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاریخ قرار داده بودند.
از این لحاظ در صفحه هاى تاریخ، براى اعراب مبدأ تاریخ هاى متعددى را مى بینیم که آخرین آن ها، غوغاى عام الفیل و حمله «ابرهه» به منظور ویران ساختن کعبه است که بعدها به صورت مبدأ تاریخ براى حوادث دیگر درآمد. اینک به تشریح و تحلیل این حادثه بزرگ مى پردازیم که در سال ۵۷۰ میلادى رخ داده و ولادت پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز در همین سال اتفاق افتاده است.
رویداد «اصحاب فیل» در قرآن به طور اختصار بیان شده است و ما پس از نقل حادثه، آیاتى را که در این باره نازل گردیده خواهیم آورد. تاریخ نویسان، ریشه حادثه را چنین مى نویسند: شهریار یمن «ذونواس» پس از تحکیم پایه هاى حکومت خود، در یکى از سفرهاى خود از شهر یثرب (مدینه) عبور کرد. یثرب، در آن وقت موقعیت دینى خوبى داشت، گروهى از یهودان در آن نقطه تمرکز یافته و معبدهاى زیادى را در سراسر شهر ساخته بودند. یهود موقعیت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آیین خود دعوت کردند تا در سایه حکومت وى، از حملات مسیحیان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبلیغات آنان در این باره مؤثر افتاد و ذونواس کیش یهود را پذیرفت و در پیشرفت آن بسیار کوشید. عده اى از ترس به او گرویدند و گروهى را بر اثر مخالفت کیفر سختى داد، ولى مردم نجران که دین مسیح را از چندى پیش پذیرفته بودند، به هیچ قیمتى حاضر نشدند که آیین خود را ترک گفته و از تعالیم دین یهود پیروى کنند. سرپیچى و بى اعتنایى آنان بر شاه یمن بسیار گران آمد، با لشکر انبوهى در صدد سرکوبى یاغیان «نجران» برآمد. فرمانده سپاه، کنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگینى در میان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهدید کرد. مردم با شهامت نجران که آیین مسیح را بر دل داشتند، از این واقعه نهراسیده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال کردند و پیکرهاى آنان طعمه آتش گردید.[۷]
مورخ اسلامى، «ابن اثیر جزرى» چنین مى نویسد: در این هنگام یک نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قیصر روم گریخت و امپراتور روم را که در آن هنگام از طرفداران سرسخت آیین مسیح بود، از جریان آگاه ساخت و درخواست کرد که این مرد خوناشام را مجازات کند و پایه هاى آیین مسیح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.
فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنین گفت: چون مرکز حکومت من از سرزمین شما دور است، براى جبران این بیدادگرى ها، نامه اى به شاه حبشه «نجاشى» مى نویسم، تا انتقام کشتگان نجران را از آن مرد سفاک بگیرد. مرد نجرانى، نامه قیصر را دریافت کرد و با تمام سرعت به سوى حبشه شتافت. جریان را مو به مو تشریح کرد؛ خون غیرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را که شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى یک مرد حبشى، به نام «أبرهة ألاشرم» به سوى یمن اعزام کرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طریق دریا در سواحل یمن خیمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه کوشید، به نتیجه نرسید و هر چه سران قبایل را براى مبارزه دعوت کرد، جوابى نشنید. سرانجام، با یک حمله مختصر اساس حکومت وى درهم ریخت و کشور آباد یمن به تصرف حکومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حکومت آن جا منصوب گردید.
«ابرهه» سرمست باده انتقام و پیروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، کلیساى باشکوهى در «صنعاء» ساخت که در زمان خود بى نظیر بود. سپس نامه اى به این مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان کلیسا در دست اتمام است و در نظر دارم که عموم سکنه یمن را از زیارت کعبه منصرف سازم و همین کلیسا را مطاف عمومى قرار دهم».
انتشار مضمون نامه، واکنش بدى در میان قبایل عرب پدید آورد؛ حتى شبى، زنى از قبیله «بنى افقم» محوطه معبد را آلوده ساخت. این عمل که کمال بى اعتنایى و تحقیر و عداوت اعراب را به کلیساى ابرهه نشان مى داد، حکومت وقت را بسیار عصبانى کرد.
از طرف دیگر هر چه در آرایش و زینت ظاهرى معبد مى کوشید، به همان اندازه علاقه مردم به کعبه شدیدتر مى گشت. این جریان ها سبب شد که «ابرهه» سوگند یاد کرد که کعبه را ویران کند. براى همین منظور لشکرى آماده ساخت و فیلان جنگنده را پیشاپیش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را که قهرمان توحید (ابراهیم خلیل) نوسازى کرده بود از بین ببرد. سران عرب، موقعیت را حساس و خطرناک دیدند و یقین کردند که استقلال و شخصیت ملت عرب در آستانه سقوط است و پیروزى هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصمیم سودمند بازمى داشت.
با این وصف برخى از سران غیور قبایل که در مسیر ابرهه قرار گرفته بودند، با کمال شهامت مبارزه کردند؛ مثلا «ذونفر» که یکى از اشراف یمن بود، با سخنرانى هاى آتشین، قوم خود را براى دفاع از حریم کعبه دعوت کرد، ولى چیزى نپایید که سپاه بى کران ابرهه، صفوف متشکل آنان را در هم شکست. پس از آن «نفیل بن حبیب» دست به مبارزه شدیدى زد، او هم طولى نکشید که با شکست مواجه گردید و خود «نفیل» اسیر شد و از ابرهه تقاضاى عفو کرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى بخشم که ما را به سوى مکه هدایت کنى. از این لحاظ، «نفیل» ابرهه را تا «طائف» هدایت کرد و راهنمایى بقیه راه را بر عهده یکى از دوستانش به نام «ایورغال» گذاشت. راهنماى جدید آنان را تا سرزمین «مغمس» که در نزدیکى مکه قرار داشت هدایت کرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم دیرینه، «ابرهه» یکى از سرداران خود را موظف کرد که شتران و دام هاى «تهامه» را غارت کند. از جمله شترانى که مورد دستبرد قرار گرفت، دویست شتر بود که به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار دیگر خود را به نام «حناطه» مأمور کرد که پیامش را به پیشواى قریش برساند و به او چنین گفت: «قیافه واقعى ویران ساختن کعبه در نظرم مجسم مى شود و مسلما در آغاز کار، قریش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى این که خون آنان ریخته نشود، فورا راه مکه را پیش مى گیرى و از بزرگ قریش سراغ گرفته و به وى مى گویى که هدف من ویران کردن کعبه است و اگر قریش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند».
مأمور «ابرهه» وارد مکه شد. دسته هاى مختلف قریش را که گوشه و کنار مشغول مذاکره درباره این جریان بودند، مشاهده کرد. چون از بزرگ مکه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدایت کردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پیام ابرهه چنین گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهیم آمد. کعبه، خانه خداست، خانه اى است که بنیان آن را «ابراهیم خلیل» پى ریزى کرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آمیز بزرگ قریش که از یک ایمان درونى واقعى حکایت مى کرد اظهار خشنودى کرد و از وى خواست که همراه او به اردوگاه ابرهه بروند.
وى با تنى چند از فرزندان خود به لشکرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پیشواى قریش متعجب شد؛ تا آن جا که از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در کنار خود نشاند. سپس با کمال ادب از طریق مترجم از عبدالمطلب سؤال کرد، که چرا به این جا آمده است و چه مى خواهد؟ وى در پاسخ او چنین گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دویست شتر من دستبرد زده است. خواهش من این است که دستور دهید آن ها را به صاحبان خود بازگردانند.
«ابرهه» گفت: سیماى نورانى و درخشنده تو، تو را یک جهان در نظرم بزرگ کرد، ولى درخواست کوچک و ناچیزت (در این هنگام که من براى ویران کردن معبد نیاکان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو کاست. من متوقع بودم که سخن از کعبه به میان آورى و تقاضا کنى که من از این هدف که ضربت شکننده اى بر استقلال و حیات سیاسى و دینى شما وارد مى سازد منصرف شوم، نه این که درباره چند شتر ناچیز و بى ارزش سخن بگویى و در این راه شفاعت کنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت که هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ کرده است و آن این بود: «أنا ربّ الإبل؛ و للبیت ربّ یمنعه»؛ من صاحب شترم، آن خانه نیز صاحبى دارد که از هر گونه تجاوز به آن جلوگیرى مى کند.
ابرهه، پس از استماع این جمله سرى تکان داد و با قیافه مغرورانه گفت: در این راه کسى قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.
قریش با بى صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند که از نتیجه مذاکره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قریش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دام هاى خود به دره و کوه پناه ببرید، تا از هر گونه گزند و آسیب در امان باشید. طولى نکشید که همه مردم خانه و کاشانه خود را ترک گفته و به سوى کوه ها پناه بردند.
در نیمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صیحه حیوانات در سراسر کوه و دره طنین انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قریش، از قله کوه فرود آمدند و خود را به در کعبه رساندند؛ در حالى که اشک در اطراف چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در کعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو کرد و این اشعار را گفت:
یا ربّ لا أرجو لهم سواکا * یا ربّ فامنع منهم حماکا
إنّ عدو البیت من عاداکا * امنعهم أن یخرجوا فناکا
لا همّ إنّ العبد یمنع * رحله فامنع رحالک
لا یغلبنّ صلیبهم * و محالهم عدوّا محالک
بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، امیدى به غیر تو نیست، آفریدگارا! آنان را از حریم خود بازدار، دشمن کعبه کسى است که تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب کردن آستانه خود کوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى کند، تو نیز از خانه خود دفاع کن. روزى را نرسان که صلیب آنان پیروز گردد و کید و خدعه آنان غالب و فاتح شود.
سپس، حلقه در کعبه را رها کرد و به قله کوه پناه برد تا از آن جا شاهد جریان باشد.
بامدادان که ابرهه و قواى نظامى وى آماده حرکت به سوى مکه شدند؛ ناگهان دسته هایى از پرندگان، از سمت دریا ظاهر شدند که هر کدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ریزى بودند. سایه مرغان، آسمان لشکرگاه را تیره و تار ساخت، و سلاح هاى کوچک و به ظاهر ناچیز آن ها اثر غریبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ ریزه ها، به فرمان خدا لشکر ابرهه را سنگ باران کردند؛ به طورى که سرهاى آن ها شکست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشید.
یکى از آن سنگ ریزه ها، به سر «ابرهه» اصابت کرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، یقین کرد که قهر و غضب الهى او را احاطه کرده است. نظرى به سپاه خود افکند، دید اجساد آن ها مانند برگ درختان به زمین ریخته، بى درنگ به گروهى که جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمینه مراجعت به یمن را فراهم آورند و از آن راهى که آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشکر ابرهه، به جانب «صنعا» حرکت کرد، ولى در طول راه بسیارى از سپاهیان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه وقتى به «صنعاء» رسید، گوشت هاى بدن او فروریخته و با وضع عجیبى جان سپرد و موج این داستان وحشتناک در سراسر جهان پیچید.
قرآن مجید داستان اصحاب فیل را، در سوره فیل چنین بیان کرده است: «آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا مکرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هایى از پرندگان را به سوى آن ها فرستاد، تا سنگ هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ هاى خرد شده قرار داد».[۸]
وفات عبدالمطلب
بر طبق گفته مشهور از اهل حدیث و تاریخ، رسول خدا صلی الله علیه و آله هشت ساله بود که عبدالمطلب در حالی که -به گفته ابن اثیر- بینائی خود را از دست داده بود[۹] در دهم ربیع الاول سال هشتم عام الفیل در مکه معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد. درباره این که عبدالمطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف زیادی در تاریخ دیده می شود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی صد و بیست سال ذکر کرده اند.[۱۰]
روايت است هنگامى كه مرگ وى فرا رسيد، فرزندش ابوطالب را طلبيد و او را درباره حضرت محمد صلی الله علیه و آله سفارش نمود و به وى تأكيد كرد كه محمد را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خويش وى را يارى كند. زيرا بزودى او سيد و سرور قوم عرب خواهد شد. آنگاه دست ابوطالب را گرفت و با او در اين باب، پيمان گرفت. پس از اين فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله را بر روى سينه خود گذاشت و گريست و به دختران خود دستور داد كه براى او بگريند و مرثيه بخوانند.
پانویس
- ↑ سیره حلبى، ج۱، ص۴.
- ↑ گسترش گناه و آلودگى، در میان مردم یکى از علل نزول بلاها است و هیچ بعید نیست که اعمال ننگین باعث قحطى ها و مصائب گردد، و این مطلب علاوه بر این که مطابق اصول فلسفى است، مورد تصریح قرآن مجید و روایات اسلامى نیز مى باشد. ر.ک: سوره اعراف آیه۹۶.
- ↑ اما چرا دیگران این پیشنهاد را نکردند، شاید آن ها از پیدا کردن آب نومید بودند.
- ↑ تاریخ یعقوبى، ج ۱، ص ۲۰۶؛ ابن هشام، ج ۱، ص ۴۵.
- ↑ سرگذشت یاد شده را، بسیارى از مورخان و سیره نویسان نوشته اند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پابند پیمان خود بوده است.
- ↑ سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۵۳ و بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۷۴-۹. از پیامبر گرامى نقل شده است که فرمود: «أنا ابن الذّبیحین»، من فرزند دو شخص محکوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آن حضرت است.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج ۱، ص ۲۵۳ به بعد: سرگذشت این گروه، در قرآن به نام «اصحاب الاخدود» وارد شده است (سوره بروج آیه ۴-۸) و مفسران شأن نزول آیات را به صورت مختلف نقل کرده اند. «ر.ک: مجمع البیان، ج ۵، ص ۴۶۴-۴۶۶».
- ↑ آن چه گفته شد، خلاصه اى از قرآن کریم و تواریخ اسلامى است. (ر.ج: سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۴۳-۶۲؛ الکامل، ج ۱، ص ۲۶۰-۲۶۳؛ بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۱۳۰-۱۴۶).
- ↑ اسدالغابة، ج ۱، ص ۱۵.
- ↑ طبقات ابن سعد، ج ۱ ص ۱۱۹؛ بحارالانوار، ج ۱۵ ص ۱۶۲؛ تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۸.
منابع
- جعفر سبحانی تبریزی، فروغ ابدیت، ص۱۱۵-۱۳۶.
- "حضرت عبدالمطلب علیه السلام"، دانشنامه رشد، بازیابی: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳.
- سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد سوم، ماه ربیع الاول.