رعایت ادبیات دانشنامه ای متوسط
شناسه ناقص است
مقاله مورد سنجش قرار گرفته است

سلمان فارسی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (8پروژه: رتبه بندی، اولویت بندی ، سنجش کیفی)
(ویرایش)
سطر ۱: سطر ۱:
 
{{خوب}}
 
{{خوب}}
  
[[سلمان فارسی]] از شخصيت‌ هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف [[پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله]] است. وى با اين كه ايرانى ‌نژاد بود در ميان عرب‌ ها و مسلمانان [[حجاز]] كه غالباً عرب‌ نژاد بودند به مقامى رفيع و مرتبه‌ اى بلند دست يافت. در سال اول هجرى هنگامى كه پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله ميان هر دو نفر از مسلمانان [[مهاجر]] و [[انصار]] پيمان برادرى برقرار نمود، ميان سلمان و [[ابودردا]] (عويمر بن  زيد) نيز عقد اخوت بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود: يا سلمان أنت من أهل البيت و قد آتاك الله العلم الاوّل والآخر والكتاب الاوّل والكتاب الآخر؛ اى سلمان، تو از اهل  بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را عنايت كرده است و كتاب اول (نخستين كتابى كه بر [[پيامبران]] الهى نازل شده بود) و كتاب آخر ([[قرآن]] مجيد) را به تو آموخته است.<ref> سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الرياض  النظرة (المحب الطبري)، ج 1، ص 197 و سير أعلام  النبلاء (ذهبي)، ج 1، ص 142.</ref>
+
[[سلمان فارسی]] از شخصیت‌‌هاى آزاده، مجاهد و بلندآوازه اسلامی و از [[صحابی|صحابه]] گرانقدر [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]] (صلی الله علیه و آله) است. وى با این که [[ایران|ایرانى]] ‌نژاد بود، در میان عرب‌ها و مسلمانان [[حجاز]]، به مقامى رفیع و مرتبه‌اى بلند دست یافت. سلمان از یاران [[امام علی علیه السلام|علی بن ابی‌طالب]] (علیه السلام) به شمار می‌رفت و بر این اعتقاد بود که او جانشین راستین و بلافصل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است.
 +
[[پرونده:Salman.jpg|left|thumb|مقبره سلمان فارسی در مدائن]]
  
== داستان زندگی سلمان فارسی از زبان خودش ==
+
==داستان زندگی سلمان ==
  
پدرم ملكى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بيرون آمدم در راه گذارم به [[معبد]] [[نصارى]] افتاد، از داخل معبد صداى خواندن [[دعا]] و [[نماز]] به گوشم رسيد، داخل شدم تا ببينم چه می‌‌كنند، [[دعا]] و [[نماز]] آنها، مرا تحت تأثير قرار داد، با خود گفتم: اين دين بهتر از دينى است كه ما داريم تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملك پدر و نزد او برنگشتم تا اين كه كسى را به دنبال من فرستاد. وقتى كه وضع و دين [[نصارى]] مرا تحت تأثير قرار داد از مركز دين آنها پرسيدم گفتند: در [[شام]] است.  
+
سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد [[نصاری|نصارى]] افتاد، از داخل معبد صداى خواندن [[دعا]] و [[نماز]] به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه می‌‌کنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این [[دین|دین]] بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در [[شام]] است.  
  
موقعى كه نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی‌‌ افتاد كه در [[كنيسه]] خود نماز می‌‌خواندند، از نماز آنها خيلى خوشم آمد، فكر كردم [[دين]] آنها بهتر از دين ما است، پدرم خيلى با من بحث و جدل كرد، من نيز با او مشاجره كردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجير بر پاهاى من بست!
+
موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی‌‌ افتاد که در [[کنیسه|کنیسه]] خود نماز می‌‌خواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست!
  
به نصارى پيام فرستادم كه من دين آنها را اختيار كرده ام و درخواست كردم وقتى كه قافله اى از شام بر آنها وارد می‌‌شود، پيش از آن كه به شام برگردند، مرا خبر كنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نيز چنين كردند، زنجير را پاره كردم و از زندان گريخته با آن ها به شام رفتم، آنجا پرسيدم عالم بزرگ شما كيست؟
+
به نصارى پیام فرستادم که من دین آنها را اختیار کرده ام و درخواست کردم وقتى که قافله اى از شام بر آنها وارد می‌‌شود، پیش از آن که به شام برگردند، مرا خبر کنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نیز چنین کردند، زنجیر را پاره کردم و از زندان گریخته با آن ها به شام رفتم. 
  
گفتند: اسقف رئيس كنيسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعريف كردم و نزد او ماندگار شدم، در اين مدت خدمت می‌‌كردم، نماز می‌‌خواندم و درس می‌‌آموختم، اين اسقف در دين خود مرد بدى بود چون صدقه ها را از مردم جمع آورى می‌‌كرد تا در ميان مستحقان تقسيم كند ولى آن را براى خود می‌‌اندوخت و ذخيره می‌‌كرد.  
+
آنجا پرسیدم عالم بزرگ شما کیست؟ گفتند: اسقف رئیس کنیسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعریف کردم و نزد او ماندگار شدم، در این مدت خدمت می‌‌کردم، نماز می‌‌خواندم و درس می‌‌آموختم. این اسقف در دین خود مرد بدى بود چون [[صدقه]] ها را از مردم جمع آورى می‌‌کرد تا در میان مستحقان تقسیم کند ولى آن را براى خود می‌‌اندوخت و ذخیره می‌‌کرد.
  
او بعد از مدتى از دنيا رفت. ديگرى را جانشين او قرار دادند، من در دين آنها كسى را نديدم كه به امور [[آخرت]] راغب تر و به دنيا بى اعتناتر و در [[عبادت]] كوشاتر از او باشد.  
+
او بعد از مدتى از دنیا رفت. دیگرى را جانشین او قرار دادند، من در دین آنها کسى را ندیدم که به امور [[آخرت]] راغب تر و به دنیا بى اعتناتر و در [[عبادت]] کوشاتر از او باشد. آنچنان محبتى نسبت به او پیدا کردم که فکر نمی‌‌کنم پیش از آن، کسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى که مرگ او فرا رسید، گفتم: چنان که می‌‌بینى پیک [[اجل]] فرا رسیده، چه دستورى به من می‌‌دهى و به التزام خدمت چه کسى [[وصیت]] می‌‌کنى؟ گفت: پسرک من، کسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى که در موصل هست. 
  
آنچنان محبتى نسبت به او پيدا كردم كه فكر نمی‌‌كنم پيش از آن، كسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى كه مرگ او فرا رسيد، گفتم: چنان كه می‌‌بينى پيك اجل فرا رسيده، چه دستورى به من می‌‌دهى و به التزام خدمت چه كسى [[وصيت]] می‌‌كنى؟ گفت: پسرك من، كسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى كه در [[موصل]] هست. وقتى او از [[دنیا]] رفت نزد مرد موصلى رفتم و جريان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.  
+
وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جریان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم. بعد از مدتى [[مرگ]] او نیز دریافت. از آینده خود سؤال کردم، من را به عابدى که در «نصیبین» بود. راهنمائى کرد نزد او رفتم و جریان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى که اجل او نیز فرا رسید، از آینده خود سؤال کردم. گفت: بعد از من حق با مردى است که در «عموریه» (<I>یکى از نقاط روم</I>) اقامت دارد نزد او سفر کردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا کردم. بعد از مدتى اجل او نیز فرا رسید، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه کسى وصیت می‌‌کنى؟
  
بعد از مدتى [[مرگ]] او نيز دريافت. از آينده خود سؤال كردم، من را به عابدى كه در «نصيبين» بود. راهنمائى كرد نزد او رفتم و جريان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى كه [[اجل]] او نيز فرا رسيد، از آينده خود سؤال كردم.
+
گفت: پسرک من، کسى را سراغ ندارم که عینا مثل ما باشد تا به تو معرفى کنم ولى تو در عصرى زندگى می‌‌کنى که نزدیک است پیامبرى مبعوث شود که آئین او بر اساس آئین حق [[حضرت ابراهیم]] استوار است و به سرزمینى که داراى نخلستان و بین دو حره<ref>حره عبارت از سرزمینى است که سنگ هاى سیاه و آتش فشانى از دوره هاى ژئولوژى در آن پراکنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعیت شهر مدینه عینا از این قرار است به این معنى که اطراف آن را سنگهاى سیاه و پراکنده که از بقایاى ادوار گذشته زمین است فراگرفته است.</ref> واقع شده است، [[هجرت]] می‌‌کند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نکن، او داراى علائم و نشانه هائى است که پنهان نمی‌‌ماند: او صدقه نمی‌‌خورد ولى هدیه را قبول می‌‌کند، میان دو کتف او نشانه [[نبوت]] نقش بسته است، اگر او را ببینى حتما می‌‌شناسى.
  
گفت: بعد از من حق با مردى است كه در «عموريه» (<I>يكى از نقاط روم</I>) اقامت دارد نزد او سفر كردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا كردم. بعد از مدتى اجل او نيز فرا رسيد، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه كسى وصيت می‌‌كنى؟
+
روزى قافله اى می‌‌گذشت، از وطنشان سؤال کردم، فهمیدم که آنان از مردمان [[شبه جزیره عربستان|جزیرة العرب]] هستند. به آنها گفتم: این گاوها و گوسفندهاى خود را به شما می‌‌دهم، در برابر این که من را همراه خود به وطنتان ببرید، گفتند: قبول کردیم.
  
گفت: پسرك من، كسى را سراغ ندارم كه عينا مثل ما باشد تا به تو معرفى كنم ولى تو در عصرى زندگى می‌‌كنى كه نزديك است پيامبرى [[مبعوث]] شود كه آئين او بر اساس آئين حق [[حضرت ابراهیم]] استوار است و به سرزمينى كه داراى نخلستان و بين دو حره <ref>حره عبارت از سرزمينى است كه سنگ هاى سياه و آتش فشانى از دوره هاى ژئولوژى در آن پراكنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعيت شهر مدينه عينا از اين قرار است به اين معنى كه اطراف آن را سنگهاى سياه و پراكنده كه از بقاياى ادوار گذشته زمين است فراگرفته است.</ref> واقع شده است، [[هجرت]] می‌‌كند.
+
من را همراه خود بردند تا به [[وادى القرى]] رسیدیم. در آنجا بود که به من ظلم کردند و مرا به یک نفر [[یهود|یهودى]] فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان دیدم، گمان کردم همان شهرى است که براى من تعریف کرده اند، همان جائى که بزودى شهر هجرت پیامبرى خواهد شد که جهان در انتظار ظهور او بود ولى افسوس این، آن نبود!
  
اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نكن، او داراى علائم و نشانه هائى است كه پنهان نمی‌‌ماند: او صدقه نمی‌‌خورد ولى هديه را قبول می‌‌كند، ميان دو كتف او نشانه [[نبوت]] نقش بسته است، اگر او را ببينى حتما می‌‌شناسى.  
+
نزد شخصى که من را خریده بود، ماندم تا این که روزى یک نفر از یهود [[بنی قریظه]] نزد وى آمد و مرا خرید و با خود بیرون برد تا وارد شهر [[مدینه|مدینه]] شدیم. به محض این که مدینه را دیدم، یقین کردم همان شهرى است که صفات آن را براى من تعریف کرده اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى که وى در زمین بنى قریظه داشت کار می‌‌کردم تا آن که خدا [[پیامبر اسلام|پیامبر]] را برانگیخت و پیامبر  سالها پس از [[بعثت]]، به مدینه هجرت نمود و در [[قبا]] در میان طایفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.  
  
روزى قافله اى می‌‌گذشت، از وطنشان سؤال كردم، فهميدم كه آنان از مردمان [[جزيرة العرب]] هستند به آنها گفتم: اين گاوها و گوسفندهاى خود را به شما می‌‌دهم در برابر اين كه من را همراه خود به وطنتان ببريد، گفتند: قبول كرديم.  
+
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالک من زیر درخت نشسته بود. ناگهان یکى از عموزادگان وى از [[یهود|یهود]]، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبیله بنى قیله را بکشد. در قبا براى مردى که تازه از [[مکه|مکه]] آمده، سر و دست می‌‌شکنند. گمان می‌‌کنند او پیامبر است!
  
من را همراه خود بردند تا به [[وادى القرى]] رسيديم در آنجا بود كه به من ظلم كردند و مرا به يك نفر يهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان ديدم، گمان كردم همان شهرى است كه براى من تعريف كرده اند، همان جائى كه بزودى شهر هجرت پيامبرى خواهد شد كه جهان در انتظار [[ظهور]] او بود ولى افسوس اين، آن نبود!
+
همین که او نخستین جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد که از شدت آن درخت خرما به حرکت درآمد، به طورى که نزدیک بود بر سر مالک خود بیفتم! به سرعت پائین آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند کرده مشت محکمی ‌‌به من فرو کوفت و گفت: این حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال کارت برو!  
  
نزد شخصى كه من را خريده بود، ماندم تا اين كه روزى يك نفر از يهود [[بنى قريظه]] نزد وى آمد و مرا خريد و با خود بيرون برد تا وارد شهر مدينه شديم به محض اين كه مدينه را ديدم، يقين كردم همان شهرى است كه صفات آن را براى من تعريف كرده اند، نزد آن شخص ماندم در باغ خرمائى كه وى در زمين بنى قريظه داشت كار می‌‌كردم تا آن كه خدا پيامبر  را برانگيخت و پيامبر  سالها پس از [[بعثت]]، به [[مدينه]] هجرت نمود و در [[قبا]] در ميان طايفه «[[بنى عمرو بن عوف]]» فرود آمد.  
+
سر کار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پیش خود داشتم جمع کردم و راه قبا را در پیش گرفتم، در آنجا بود که خدمت پیامبر رسیدم و وقتى داخل شدم دیدم چند نفر از یارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غریبه و از وطن دور هستید و احتیاج به طعام و غذا دارید، من مقدارى غذا همراه دارم [[نذر]] کرده ام آن را [[صدقه]] بدهم، چون محل اقامت شما را شنیدم شما را از همه کس نسبت به آن سزاوارتر دیدم لذا آن را پیش شما آورده ام، بعد خوراکى را که همراه داشتم زمین گذاشتم.
  
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالك من زير درخت نشسته بود. ناگهان يكى از عموزادگان وى از يهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبيله [[بنى قيله]] را بكشد. در قبا براى مردى كه تازه از مكه آمده، سر و دست می‌‌شكنند. گمان می‌‌كنند او پيامبر است!
+
پیامبر به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا، ولى خودش خوددارى کرد و اصلا دست به سوى آن دراز نکرد. با خود گفتم این یکى، او صدقه نمی‌‌خورد!
  
همين كه او نخستين جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد كه از شدت آن درخت خرما به حركت درآمد، به طورى كه نزديك بود بر سر مالك خود بيفتم! به سرعت پائين آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند كرده مشت محكمی ‌‌به من فرو كوفت و گفت: اين حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال كارت برو!  
+
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پیامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم: دیروز دیدم از [[صدقه]] نخوردى، نزد من مقدارى خوراک بود، دوست داشتم تو را بوسیله اهداء آن احترامی‌‌ کرده باشم. این را گفتم و غذا را در برابرش نهادم. به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنها میل فرمود، با خود گفتم: این دومی، ‌‌او هدیه می‌‌خورد!  
  
سركار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پيش خود داشتم جمع كردم و راه قبا را در پيش گرفتم، در آنجا بود كه خدمت پيامبر رسيدم و وقتى داخل شدم ديدم چند نفر از يارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غريبه و از وطن دور هستيد و احتياج به طعام و غذا داريد، من مقدارى غذا همراه دارم [[نذر]] كرده ام آن را [[صدقه]] بدهم، چون محل اقامت شما را شنيدم شما را از همه كس نسبت به آن سزاوارتر ديدم لذا آن را پيش شما آورده ام، بعد خوراكى را كه همراه داشتم زمين گذاشتم.
+
آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در [[بقیع]] یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر [[نبوت]]، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، [[اسلام]] اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در [[جنگ بدر]] و [[غزوه احد]] مانع شد.  
  
پيامبر به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا ولى خودش خوددارى كرد و اصلا دست به سوى آن دراز نكرد. با خود گفتم اين يكى او صدقه نمی‌‌خورد!
+
روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.<ref>مکاتبه عبارت است از این که برده با صاحب خود قرار داد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را می‌‌نوشتند، مکاتبه نامیده شده است.</ref> با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در [[جنگ خندق]] و سایر جنگهاى اسلامی‌‌ شرکت نمودم.<ref>این حدیث که با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گردید، خود او را براى ابن عباس حکایت کرده و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبرى، ج۴، ط بیروت، نقل نموده است.</ref>
  
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پيامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم: ديروز ديدم از [[صدقه]] نخوردى، نزد من مقدارى خوراك بود، دوست داشتم تو را بوسيله اهداء آن احترامی‌‌ كرده باشم. اين را گفتم و غذا را در برابرش نهادم به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا و خودش نيز با آنها ميل فرمود، با خود گفتم: اين دومی ‌‌او هديه می‌‌خورد!
+
==نقش سلمان در جنگ خندق==
  
آن روز نيز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در [[بقيع]] يافتم كه دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت يكى را پوشيده و ديگرى را به شانه انداخته بود، سلام كردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببينم، فهميد مقصود من چيست. عبا را از پشت خود بلند كرد، ديدم علامت و [[مهر نبوت]]، چنان كه آن شخص براى من توصيف كرده بود، ميان دو كتفش پيداست خود را به قدمهايش انداختم بر پاهايش بوسه زدم و گريه كردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنان كه اكنون براى شما نقل می‌‌كنم از اول تا آخر حكايت كردم. بعد، اسلام اختيار كردم ولى بردگى ميان من و شركت در [[جنگ بدر]] و [[غزوه احد]] مانع شد.  
+
در سال پنجم هجرت عده اى از سران [[یهود]] به منظور دسته بندى و عقد اتحاد میان عموم مشرکین و تمام قبایل و دسته ها، بر ضد [[پیامبر اسلام]] و مسلمانان به [[مکه|مکه]] رفتند تا از آنها پیمان بگیرند که همگى در جنگ مهمی‌‌ شرکت جویند که ریشه [[دین|دین]] جدید را برکنند و یهود را یارى کنند و همگى صف واحدى تشکیل دهند تا اساس آن دین را براندازند.  
  
روزى پيامبر فرمود: با صاحب خود مكاتبه كن تا تو را آزاد كند.<ref>مكاتبه عبارت است از اين كه برده با صاحب خود قرار داد ببندد كه: هر وقت قيمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه كار كند تا مبلغ مورد توافق را تأمين نمايد و چون اين قرارداد را می‌‌نوشتند، مكاتبه ناميده شده است.</ref>با صاحبم مكاتبه كردم، پيامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قيمتم يارى كنند، در پرتو عنايت خدا آزاد گرديدم و به عنوان يك نفر [[مسلمان]] آزاد زندگى كردم و در [[جنگ خندق]] و ساير جنگهاى اسلامی‌‌ شركت نمودم.<ref>اين حديث كه با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گرديد خود او آن را براى ابن عباس حكايت كرده و ابن سعد در كتاب الطبقات الكبرى، ج4، ط بيروت نقل نموده است.</ref>
+
نقشه خائنانه جنگ چنین طرح شد که سپاه [[قریش]] و [[قبیله غطفان]]، [[مدینه]]، پایتخت حکومت اسلامی ‌‌را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمی ‌‌قرار دهند و در همان حال قبیله [[بنی قریظه]] که در مدینه سکونت داشتند، از داخل مدینه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع کنند و به این ترتیب مسلمانان را در میان دو سنگ آسیاى جنگ قرار داده کاملا خرد کنند.  
  
==نقش سلمان فارسی در جنگ خندق==
+
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود [[ایران|ایران]]، از وسائل و نقشه هاى جنگى دیده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت [[پیامبر اسلام|پیامبر]] عرضه داشت که در هیچ یک از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز کوچکترین آشنائى با آن طرح نداشتند. پیشنهاد او این بود که: خندقى کنده شود که تمام منطقه باز و بلا مانعى را که در اطراف مدینه است، حفظ کند. این طرح مورد استقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه [[اسلام]] را به دنبال داشت.
  
در سال پنجم هجرت عده اى از سران [[يهود]] به منظور دسته بندى و عقد اتحاد ميان عموم مشركين و تمام قبايل و دسته ها، بر ضد [[پيامبر اسلام]] و مسلمانان به مكه رفتند تا از آنها پيمان بگيرند كه همگى در جنگ مهمی‌‌ شركت جويند كه ريشه دين جديد را بركنند و يهود را يارى كنند و همگى صف واحدى تشكيل دهند تا اساس آن دين را براندازند.  
+
===ماجرای سنگ در حفر خندق===
 +
در ایام حفر خندق، سلمان در میان مسلمانان که همگى مشغول کندن خندق و تلاش و کوشش بودند، در محل مأموریت خود قرار می‌‌گرفت. پیامبر نیز هماهنگ با سایر مسلمانان ضربات کلنگ را بر زمین وارد می‌‌آورد، روزى در قسمتى که سلمان با گروه خود کار می‌‌کرد، کلنگ ها بر سنگ سیاه رنگ بسیار سختى برخورد.  
  
نقشه خائنانه جنگ چنين طرح شد كه سپاه [[قريش]] و [[قبيله غطفان]]، [[مدينه]]، [[پايتخت]] حكومت اسلامی ‌‌را از خارج مورد حمله و ضربت تهاج می‌‌قرار دهند و در همان حال قبيله [[بنى قريظه]] كه در مدينه سكونت داشتند، از داخل مدينه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع كنند و به اين ترتيب مسلمانان را در ميان دو سنگ آسياى جنگ قرار داده كاملا خرد كنند و چنان بلائى بر سر مسلمانان آوردند كه هرگز فراموش نكنند.  
+
سلمان نزد پیامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشکل کندن آن سنگ سخت و استوار، مسیر خندق را تغییر دهند. پیامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمین و سنگ را شخصا مشاهده نماید. وقتى ملاحظه کرد، کلنگى طلبید و به یاران خود فرمود کمی‌‌ دورتر بروند تا ریزه هاى سنگ به آنها اصابت نکند. آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را که دسته کلنگ را محکم گرفته بود، با اراده آهنین بلند کرده چنان بر سنگ فرود آورد که سنگ شکافته شد. از شکاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
  
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ايران، از وسائل و نقشه هاى جنگى ديده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پيامبر عرضه داشت كه در هيچ يك از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز كوچكترين آشنائى با آن طرح نداشتند. پيشنهاد او اين بود كه: خندقى كنده شود كه تمام منطقه باز و بلا مانعى را كه در اطراف مدينه است، حفظ كند.  
+
سلمان می‌‌گوید: من شخصا آن شعله را دیدم که اطراف مدینه را روشن ساخت، پیامبر صدا زد: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین ایران به من داده شد، کاخ هاى حیره و [[مداین|مدائن]] کسرى بر من روشن گردید، بى شک امت من بر آن ممالک غلبه خواهند کرد. بعد کلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عین همان پدیده تکرار شد. از سنگ شکافته شده، برقى جهید و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پیامبر [[تهلیل]] و [[تکبیر|تکبیر]] بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین روم به من عطا شد، این شعله کاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شک امت من بر آن جا غلبه خواهند کرد.  
  
این طرح مورد اتقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به دنبال داشت.
+
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسلیم شد و در برابر کلنگ پیامبر از جا تکان خورد و برق درخشان و خیره کننده اى از خود ظاهر ساخت، پیامبر تکبیر گفت. مسلمانان نیز با او هم صدا شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اکنون کاخ هاى [[سوریه]]، صنعاء و سایر کشورهاى روى زمین را که بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، می‌‌بینم. مسلمانان با اعتقاد کامل فریاد برآوردند: این، وعده اى است که خدا و پیامبر او داد بى شک خدا و پیامبر راست می‌‌گویند.  
  
===واقعه سنگ در مسیر حفر خندق===
+
==سلمان پس از رحلت پیامبر==
در ايام حفر خندق، سلمان در ميان مسلمانان كه همگى مشغول كندن خندق و تلاش و كوشش بودند، در محل مأموريت خود قرار می‌‌گرفت. پيامبر نيز هماهنگ با ساير مسلمانان ضربات كلنگ را بر زمين وارد می‌‌آورد، روزى در قسمتى كه سلمان با گروه خود كار می‌‌كرد، كلنگ ها بر سنگ سياه رنگ بسيار سختى برخورد.
 
  
سلمان مردى قوى بنيه و داراى بازوان نيرومند بود به طورى كه يك ضربت بازوى پر قدرت او سختترين سنگها را می‌‌شكافت و ريزه هاى آن را به اطراف پراكنده می‌‌ساخت ولى وقتى كلنگ او به اين سنگ رسيد در برابر آن عاجز ماند. به ياران خود گفت: كار اين سنگ بر عهده همگى شماست ولى بزودى ناتوانى آنها نيز آشكار گشت.  
+
سلمان فارسی پس از [[رحلت پیامبر اسلام|رحلت پیامبر]] صلی الله علیه و آله به [[کوفه]] رفت و تا مدتی در آن جا مقیم گردید.  
  
سلمان نزد پيامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشكل كندن آن سنگ سخت و استوار، مسير خندق را تغيير دهند. پيامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمين و سنگ را شخصا مشاهده نمايد وقتى ملاحظه كرد، كلنگى طلبيد و به ياران خود فرمود كمی‌‌ دورتر بروند تا ريزه هاى سنگ به آنها اصابت نكند.
+
===نقش سلمان در فتح مدائن===
  
آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را كه دسته كلنگ را محكم گرفته بود، با اراده آهنين بلند كرده چنان بر سنگ فرود آورد كه سنگ شكافته شد از شكاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
+
سلمان فارسی در فتح [[مداین|مداین]] نقش ویژه ای داشت. هنگامی که مسلمانان وارد مداین شدند و قصرها را یک به یک می‌گشودند، نگهبانان یکی از قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در این کاخ سرداران چابک و نیرومندی بودند که نمی‌خواستند به سادگی تسلیم شوند. سلمان نزد ‌آنان رفت و به زبان پارسی خطاب به ایشان گفت: انسان تا زمانی با جان و مال خویش می‌جنگد که رهایی یابد؛ در حالی که برای شما نجاتی نمی‌بینم؛ زیرا کسرا در مقابل ارتش اسلام عقب‌‌نشینی کرده و متواری شده است و بر مقر حکومتش دست یافته‌اند؛ چنان‌‌که سربازی از او در مداین باقی نمانده است.  ایسته است با دست خود، خویشتن را به هلاک نیافکنید و تسلیم شوید.
  
سلمان می‌‌گويد: من شخصا آن شعله را ديدم كه اطراف مدينه را روشن ساخت، پيامبر صدا زد: [[الله اكبر]]! كليدهاى سرزمين ايران به من داده شد، كاخ هاى [[حيره]] و [[مدائن كسرى]] بر من روشن گرديد، بى شك امت من بر آن ممالك غلبه خواهند كرد بعد كلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عين همان پديده تكرار شد. از سنگ شكافته شده، برقى جهيد و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پيامبر تهليل و تكبير بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اكبر! كليدهاى سرزمين [[روم]] به من عطا شد، اين شعله كاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شك امت من بر آن جا غلبه خواهند كرد.  
+
آنان از این سخن سلمان خشمگین شده، به سویش تیراندازی کردند. آنگاه از او پرسیدند: تو که هستی؟! او ماجرای زندگی خویش و چگونگی آشنایی با [[پیامبر اسلام|رسول اکرم]] (صلی الله علیه و آله) را برایشان بازگو کرد و از کرامت‌های اخلاقی و فضایل آن حضرت سخن‌ها گفت. ایرانیان تسلیم گردیدند و دروازه‌های قصر را گشودند و از آن خارج شدند.
  
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسليم شد و در برابر نيش كلنگ پيامبر از جا تكان خورد و برق درخشان و خيره كننده اى از خود ظاهر ساخت، پيامبر تكبير گفت. مسلمانان نيز با او هم صدا شدند پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اكنون كاخ هاى [[سوريه]]، [[صنعاء]] و ساير كشورهاى روى زمين را كه بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، می‌‌بينم. مسلمانان با اعتقاد كامل فرياد برآوردند: اين، وعده اى است كه خدا و پيامبر او داد بى شك خدا و پيامبر راست می‌‌گويند.  
+
سلمان در میان رزمندگان، افزون بر این که به [[زهد]] و [[قناعت]] معروف بود، از [[مرگ]] هراسی نداشت و در میان صفوف مسلمانان، حضوری دلیرانه داشت و در برابر ایرانیانی که در دفاع از هویت و بلادشان مبارز می‌طلبیدند، سینه سپر می‌کرد و از ایشان دلهره‌ای نداشت. این شهامتش از قلبی آکنده از [[ایمان|ایمان]] و پارسایی سرچشمه می‌گرفت.
  
==سلمان پس از رحلت پیامبر ==
+
به نوشته برخی مورخان، سلمان ضمن عملیات رزمی، سفیر و مترجم مسلمانان نیز بود. هنگامی که مسلمانان سرزمین مداین را فتح کردند، عده‌ای از ایرانیان در قصر ابیض پناه گرفتند. سلمان فارسی از آنان خواست که از مردم «بَهرَسیر» [[عبرت]] آموزند و ایشان را میان سه امر مخیر گرداند: [[اسلام]] آورند؛ [[جزیه|جزیه]] بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از مذاکرات سلمان فارسی، پذیرفتند که جزیه دهند.
  
وى پس از رحلت پيامبر صلی الله علیه و آله به [[كوفه]] رفت و تا مدتی در آن جا مقيم گرديد.  
+
سلمان در نبرد مداین نقش تبلیغاتی و ارشادی نیز داشت و در تشویق سپاهیان و تقویت روحیه آنان، اهتمام می‌ورزید. هنگام عبور از دجله، مسلمانان تردید‌هایی داشتند، اما سلمان آنان را تشویق کرد که چگونه با اسب از آب بگذرند و گفت: همان‌گونه که خشکی‌ها رام مسلمین است، آب‌ها نیز تسلیم خواهند بود و [[سوگند]] یاد کرد همان‌گونه که گروه گروه به آب وارد می‌شوید، از آن بیرون خواهید آمد و نگران نباشید.
  
===نقش سلمان فارسی در فتح [[مدائن]]===
+
سلمان فارسی و [[حذیفة بن یمان]] مأمور شدند تا سرزمین مناسبی را برگزینند که با خلق و خو و شیوه زندگی اعراب سازگاری داشته باشد. سرانجام در [[ماه محرم|محرم]] سال ۱۷ هجری و حدود یک سال و دو ماه پس از فتح مداین، سرزمینی که بعدها [[کوفه]] نام گرفت، انتخاب شد و [[سعد بن ابی وقاص|سعد بن ابی‌‌وقاص]] برای اسکان قوای نظامی و قبایل مهاجر در این ناحیه تلاش کرد.
  
سلمان فارسي در فتح مداين نقش ویژه ای داشت. هنگامي که مسلمانان وارد مداين شدند و قصرها را يک به يک مي‌گشودند، نگهبانان يکي از قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در اين کاخ سرداران چابک و نيرومندي بودند که نمي‌خواستند به سادگي تسليم شوند. سلمان نزد ‌آنان رفت و به زبان پارسي خطاب به ايشان گفت: انسان تا زماني با جان و مال خويش مي‌جنگد که رهايي يابد؛ در حالي که براي شما نجاتي نمي‌بينم؛ زيرا کسرا در مقابل ارتش اسلام عقب‌‌نشيني کرده و متواري شده است و بر مقر حکومتش دست يافته‌اند؛ چنان‌‌که سربازي از او در مداين باقي نمانده است. شايسته است با دست خود، خويشتن را به هلاک نيافکنيد و تسليم شويد. آنان از اين سخن سلمان خشمگين شده، به سويش تيراندازي کردند. آنگاه از او پرسيدند: تو که هستي؟! او ماجراي زندگي خويش و چگونگي آشنايي با رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)را برايشان بازگو کرد و از کرامت‌هاي اخلاقي و فضايل آن حضرت سخن‌ها گفت. ايرانيان تسليم گرديدند و دروازه‌هاي قصر را گشودند و از آن خارج شدند.
+
===امارت مدائن===
  
سلمان در ميان رزمندگان، افزون بر اين که به زهد و قناعت معروف بود، از مرگ هراسي نداشت و در ميان صفوف مسلمانان، حضوري دليرانه داشت و در برابر ايرانياني که در دفاع از هويت و بلادشان مبارز مي‌طلبيدند، سينه سپر مي‌کرد و از ايشان دلهره‌اي نداشت. اين شهامتش از قلبي آکنده از ايمان و پارسايي سرچشمه مي‌گرفت.
+
سلمان فارسی با استناد به سخنان و نصوصی که از حضرت [[پیامبر اسلام|پیامبر]] دیده و شنیده بود، بر این اعتقاد بود که [[امام علی علیه السلام|علی بن ابی‌طالب]] (علیه السلام) جانشین راستین و بر [[حق]] رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) است. بنابراین همواره از حکومت وقت انتقاد می‌کرد؛ اما با این وصف، حکومت مداین را پذیرفت؛ زیرا در این مسئولیت خطیر، رضای پروردگار و صلاح بندگان خدا را می‌دید. البته سلمان بی ‌اذن [[امیرالمومنین|امیرمؤمنان]] (علیه السلام) این مقام را نپذیرفت. هدف خلفا این بود که ولایتمدارانی چون سلمان را با اعطای این مناصب، خاموش کنند و مترصد آن بودند که وی مرتکب خطایی شود تا آن را دستاویر حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از این آزمون سربلند بیرون آمد.
  
به نوشته برخي مورخان سلمان ضمن عمليات رزمي، سفير و مترجم مسلمان نيز بود. هنگامي که مسلمانان سرزمين مداين را فتح کردند، عده‌اي از ايرانيان در قصر ابيض پناه گرفتند. سلمان فارسي از آنان خواست که از مردم «بَهرَسير» عبرت آموزند و ايشان را ميان سه امر مخير گرداند: اسلام آورند؛ جزيه بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از مذاکرات سلمان فارسي، پذيرفتند که جزيه دهند.
+
چون سلمان به حوالی مداین رسید، مردم به استقبالش شتافتند و خواستند که او را در کاخ سفید مسکن دهند؛ اما او نپذیرفت و گفت: من در میان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن می‌شوم تا در دسترش همه باشم و هرگاه کسی شکایتی یا مشکلی دارد، بتواند به آسانی مرا ببیند. سلمان تنها از حاصل دست‌‌رنج خویش استفاده می‌کرد و پیش از این‌‌که به فرمانداری مداین منصوب شود، از لیف خرما سبد می‌بافت و از این راه زندگی می‌گذراند. زمانی هم که به امارت رسید، در بازار شهر دکانی اجاره کرد تا از نزدیک شاهد مشکلات مردم باشد و گره از از مشکلاتشان بگشاید.
  
سلمان در نبرد مداين نقش تبليغاتي و ارشادي نيز داشت و در تشويق سپاهيان و تقويت روحيه آنان، اهتمام مي‌ورزيد. هنگام عبور از دجله، مسلمانان ترديد‌هايي داشتند، اما سلمان آنان را تشويق کرد که چگونه با اسب از آب بگذرند و گفت: همان‌گونه که خشکي‌ها رام مسلمين است، آب‌ها نيز تسليم خواهند بود و سوگند ياد کرد همان‌گونه که گروه گروه به آب وارد مي‌شويد، از آن بيرون خواهيد آمد و نگران نباشيد.
+
او تمام فقیران، کارگران و اهل حرفه‌ها و فنون را فراخواند و گفت: شما را برای امر مهمی فراخوانده‌ام؛ بدانید که [[اسلام]]، [[تکاثر]] و جمع‌آوری افراطی اموال را منع کرده است. ای صنعت‌گران! شما را دعوت کردم که بگویم من از شما حمایت می‌کنم و درب دکانم بر روی شما گشوده است. از اهل هر حرفه و فنی می‌خواهم که نماینده‌ای برای خود برگزیند تا هر گاه مسئله‌ای یا مظلمه‌ای پیش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولی من تمام دریافتی خود از [[بیت المال|بیت‌‌المال]] را که پنج‌‌هزار درهم است، به محرومان و بینوایان می‌دهم و خود سبد می‌بافم و از ثمره کارم بهره‌برداری می‌کنم. صدای مردم از هر جانب بلند شد که این روشی شگفت است! ای امیر! اینها را تاکنون نشنیده بودیم. سلمان گفت: این اسلام راستین است.
  
سلمان فارسي و [[حذيفة بن يمان]] مأمور شدند تا سرزمين مناسبي را برگزينند که با خلق و خو و شيوه زندگي اعراب سازگاري داشته باشد. سرانجام در محرم سال 17 هجري و حدود يک سال و دو ماه پس از فتح مداين، سرزميني که بعدها کوفه نام گرفت، انتخاب شد و [[سعد بن ابي‌‌وقاص]] براي اسکان قواي نظامي و قبايل مهاجر در اين ناحيه تلاش کرد.
+
==فضائل سلمان فارسی==
 +
سلمان فارسی از روزى که [[اسلام]] اختیار کرد و [[ایمان|ایمان]] آورد، شخصیتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار می‌‌رفت.
  
===سلمان فارسی و امارت مدائن===
+
در سال اول هجرى هنگامى که [[پیامبر اسلام|پیامبر اکرم]] صلی الله علیه و آله میان هر دو نفر از مسلمانان [[مهاجرین|مهاجر]] و [[انصار]] پیمان برادرى برقرار نمود، میان سلمان و [[ابودرداء انصاری]] (عویمر بن زید) نیز عقد [[اخوت]] بست و در این ماجرا به سلمان فرمود: «یا سلمان أنت منا أهل البیت و قد آتاک الله العلم الاوّل والآخر والکتاب الاوّل والکتاب الآخر»؛ اى سلمان، تو از [[اهل البیت|اهل  بیت]] هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستین و واپسین را عنایت کرده است و کتاب اول (نخستین کتابى که بر [[پیامبران]] الهى نازل شده بود) و کتاب آخر ([[قرآن]] مجید) را به تو آموخته است.<ref> سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الریاض  النظرة (المحب الطبری)، ج ۱، ص ۱۹۷ و سیر أعلام  النبلاء (ذهبی)، ج ۱، ص ۱۴۲.</ref>
  
سلمان فارسي با استناد به سخنان و نصوصي که از حضرت پيامبر ديده و شنيده بود، بر اين اعتقاد بود که علي بن ابي‌طالب(علیه السلام) جانشين راستين و بر حق رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) است. بنابراين همواره از حکومت وقت انتقاد مي‌کرد؛ اما با اين وصف، حکومت مداين را پذيرفت؛ زيرا در اين مسئوليت خطير، رضاي پروردگار و صلاح بندگان خدا را مي‌ديد. البته سلمان بي‌اذن امير مؤمنان(علیه السلام) اين مقام را نپذيرفت. هدف خلفا اين بود که ولايتمداراني چون سلمان را با اعطاي اين مناصب، خاموش کنند و مترصد آن بودند که وي مرتکب خطايي شود تا آن را دستاوير حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از اين آزمون سربلند بيرون آمد.
+
سلمان مدتى با ابودرداء در یک خانه زندگى می‌‌کرد، ابودرداء روزها [[روزه]] می‌‌گرفت و شب ها شب زنده دارى می‌‌نمود، سلمان به این طرز [[عبادت]] افراطى او اعتراض می‌‌کرد. روزى سلمان اصرار کرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او [[مستحب|مستحبى]] بود، ابودرداء با لحن عتاب آمیزى گفت: آیا تو من را از بجاآوردن روزه و [[نماز]] در پیشگاه پروردگارم باز می‌‌دارى؟ سلمان جواب داد: بى شک چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نیز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگیر ولى گاهى هم [[افطار]] کن، نماز بخوان به مقدار احتیاج نیز به خواب و استراحت بپرداز.  
  
چون سلمان به حوالي مداين رسيد، مردم به استقبالش شتافتند و خواستند که او را در کاخ سفيد مسکن دهند؛ اما او نپذيرفت و گفت: من در ميان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن مي‌شوم تا در دسترش همه باشم و هرگاه کسي شکايتي يا مشکلي دارد، بتواند به آساني مرا ببيند. سلمان تنها از حاصل دست‌‌رنج خويش استفاده مي‌کرد و پيش از اين‌‌که به فرمانداري مداين منصوب شود، از ليف خرما سبد مي‌بافت و از اين راه زندگي مي‌گذراند. زماني هم که به امارت رسيد، در بازار شهر دکاني اجاره کرد تا از نزديک شاهد مشکلات مردم باشد و گره از از مشکلاتشان بگشايد.
+
این جریان به گوش [[پیامبر اسلام|پیامبر]] صلی الله علیه وآله رسید، فرمود: سینه سلمان پر از [[علم]] است. پیامبر مکرر، هوش سرشار، و علم او را می‌‌ستود، همچنان که خوى و [[دین|دین]] وى را نیز مورد ستایش قرار می‌‌داد. روز خندق، [[انصار]] می‌‌گفتند: سلمان از ماست. [[مهاجرین|مهاجران]] می‌‌گفتند: نه، سلمان از ماست، پیامبر آنان را صدا زد و فرمود: سلمان از ما [[اهل البیت|اهل بیت]] است! راستى او به این شرافت سزاوار بود.  
  
او تمام فقيران، کارگران و اهل حرفه‌ها و فنون را فراخواند و گفت: شما را براي امر مهمي فراخوانده‌ام؛ بدانيد که اسلام تکاثر و جمع‌آوري افراطي اموال را منع کرده است. اي صنعت‌گران! شما را دعوت کردم که بگويم من از شما حمايت مي‌کنم و درب دکانم بر روي شما گشوده است. از اهل هر حرفه و فني مي‌خواهم که نماينده‌اي براي خود برگزيند تا هر گاه مسئله‌اي يا مظلمه‌اي پيش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولي من تمام دريافتي خود از [[بيت‌‌المال]] را که پنج‌‌هزار درهم است، به محرومان و بينوايان مي‌دهم و خود سبد مي‌بافم و از ثمره کارم بهره‌برداري مي‌کنم. صداي مردم از هر جانب بلند شد که اين روشي شگفت است! اي امير! اينها را تاکنون نشنيده بوديم. سلمان گفت: اين اسلام راستين است.
+
[[امام علی علیه السلام|على بن ابی‌طالب]] علیه السلام او را لقب [[لقمان]] حکیم داده بود. بعد از مرگش از حضرت على درباره او سؤال کردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بیت، شما چگونه می‌‌توانید مردى مثل لقمان حکیم پیدا کنید؟ او مراتب علم را دارا بود و کتب [[پیامبران]] گذشته را خوانده بود، راستى او دریاى علم و دانش بود.  
  
==وفات سلمان فارسی  ==
+
سلمان نزد عموم یاران پیامبر موقعیت بسیار ممتاز و احترام فوق العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت [[عمر بن خطاب|عمر]] به عزم [[زیارت]] به [[مدینه|مدینه]] آمد، عمر رفتارى کرد که از او سابقه نداشت، او اطرافیان خود را جمع کرد و گفت: زودتر آماده شوید به استقبال سلمان برویم و سپس به اتفاق یاران خود در کنار مدینه به استقبال سلمان شتافت!
سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اول سال 36 هجرى قمرى، بدرود حيات گفت.<ref> اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثير)، ج 2، ص 328؛ رجال حول الرسول (خالد محمد خالد)، ص 61.</ref> وى در مدائن وفات يافت و حضرت على علیه‌السلام در عالم معنى و غيب، خود را به مدائن  رسانيد و او را [[غسل]] و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود. هم اكنون مرقد او زيارتگاه شيفتگان حقيقت و معرفت است.
 
  
==فضائل سلمان فارسی ==
+
==وفات ==
سلمان مدتى با [[ابودرداء]] در يك خانه زندگى می‌‌كرد، ابو درداء روزها [[روزه]] می‌‌گرفت و شب ها شب زنده دارى می‌‌نمود، سلمان به اين طرز عبادت افراطى او اعتراض می‌‌كرد.  
+
سلمان فارسی سرانجام در سال ۳۵ هجرى قمرى در آخر خلافت [[عثمان بن عفان|عثمان]] و به قولى در اول سال ۳۶ هجرى قمرى، بدرود حیات گفت.<ref> اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثیر)، ج ۲، ص ۳۲۸؛ رجال حول الرسول (خالد محمد خالد)، ص ۶۱.</ref> وى در [[مداین|مدائن]] وفات یافت و [[امام علی علیه السلام|حضرت على]] علیه‌السلام در عالم معنى و غیب، خود را به مدائن  رسانید و او را [[غسل]] و [[کفن|کفن]] کرد و بر جنازه اش [[نماز میت|نماز]] خواند و در همان جا دفن نمود. هم اکنون مرقد او زیارتگاه شیفتگان حقیقت و معرفت است.
 
 
روزى سلمان اصرار كرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او [[مستحبى]] بود، ابودرداء با لحن عتاب آميزى گفت: آيا تو من را از بجاآوردن روزه و [[نماز]] در پيشگاه پروردگارم باز می‌‌دارى؟
 
 
 
سلمان جواب داد: بى شك چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نيز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگير ولى گاهى هم [[افطار]] كن، نماز بخوان به مقدار احتياج نيز به خواب و استراحت بپرداز.
 
 
 
اين جريان به گوش پيامبر رسيد، فرمود: سينه سلمان پر از علم است. پيامبر مكرر، هوش سرشار، و علم او را می‌‌ستود، همچنان كه خوى و دين وى را نيز مورد ستايش قرار می‌‌داد. روز خندق، انصار می‌‌گفتند: سلمان از ماست. مهاجران می‌‌گفتند: نه، سلمان از ماست، پيامبر آنان را صدا زد و فرمود: سلمان از ما اهلبيت است! راستى او به اين شرافت سزاوار بود.
 
 
 
على بن ابيطالب او را لقب [[لقمان]] حكيم داده بود. بعد از مرگش از على درباره او سؤال كردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بيت، شما چگونه می‌‌توانيد مردى مثل لقمان حكيم پيدا كنيد؟ او مراتب علم را دارا بود و كتب پيامبران گذشته را خوانده بود، راستى او درياى علم و دانش بود.
 
 
 
سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت [[عمر بن خطاب|عمر]] به عزم [[زيارت]] به مدينه آمد، عمر رفتارى كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت، عمر اطرافيان خود را جمع كرد و گفت: زودتر آماده شويد به استقبال سلمان برويم و سپس به اتفاق ياران خود در كنار مدينه به استقبال سلمان شتافت!
 
 
 
سلمان از روزى كه اسلام اختيار كرد و ايمان آورد، شخصيتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار می‌‌رفت. او مقدارى از عمر خود را در دوران خلافت [[ابوبكر]] مقدارى در دوران عمر و از آن پس در زمان [[عثمان]] سپرى كرد و در ايام خلافت عثمان چشم از اين جهان فرو بست و به جهان ابدى گشود.  
 
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
<references/>
+
<references />
 
 
 
==منابع==
 
==منابع==
*سید محسن امین، سیره معصومان، جلد3.
+
*سید محسن امین، سیره معصومان، جلد ۳.
*سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد دوم، ماه صفر
+
*سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم، ماه صفر.
*غلامرضا گلی زواره، "مداین؛ موقعیت و اهمیت"، فصلنامه فرهنگ زیارت، شماره 8
+
*غلامرضا گلی زواره، "مداین؛ موقعیت و اهمیت"، فصلنامه فرهنگ زیارت، شماره ۸.
  
 
[[رده:اصحاب اهل البیت علیهم السلام]]
 
[[رده:اصحاب اهل البیت علیهم السلام]]

نسخهٔ ‏۲۹ اکتبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۵:۵۹


سلمان فارسی از شخصیت‌‌هاى آزاده، مجاهد و بلندآوازه اسلامی و از صحابه گرانقدر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است. وى با این که ایرانى ‌نژاد بود، در میان عرب‌ها و مسلمانان حجاز، به مقامى رفیع و مرتبه‌اى بلند دست یافت. سلمان از یاران علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) به شمار می‌رفت و بر این اعتقاد بود که او جانشین راستین و بلافصل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است.

مقبره سلمان فارسی در مدائن

داستان زندگی سلمان

سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه می‌‌کنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این دین بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در شام است.

موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی‌‌ افتاد که در کنیسه خود نماز می‌‌خواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست!

به نصارى پیام فرستادم که من دین آنها را اختیار کرده ام و درخواست کردم وقتى که قافله اى از شام بر آنها وارد می‌‌شود، پیش از آن که به شام برگردند، مرا خبر کنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نیز چنین کردند، زنجیر را پاره کردم و از زندان گریخته با آن ها به شام رفتم.

آنجا پرسیدم عالم بزرگ شما کیست؟ گفتند: اسقف رئیس کنیسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعریف کردم و نزد او ماندگار شدم، در این مدت خدمت می‌‌کردم، نماز می‌‌خواندم و درس می‌‌آموختم. این اسقف در دین خود مرد بدى بود چون صدقه ها را از مردم جمع آورى می‌‌کرد تا در میان مستحقان تقسیم کند ولى آن را براى خود می‌‌اندوخت و ذخیره می‌‌کرد.

او بعد از مدتى از دنیا رفت. دیگرى را جانشین او قرار دادند، من در دین آنها کسى را ندیدم که به امور آخرت راغب تر و به دنیا بى اعتناتر و در عبادت کوشاتر از او باشد. آنچنان محبتى نسبت به او پیدا کردم که فکر نمی‌‌کنم پیش از آن، کسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى که مرگ او فرا رسید، گفتم: چنان که می‌‌بینى پیک اجل فرا رسیده، چه دستورى به من می‌‌دهى و به التزام خدمت چه کسى وصیت می‌‌کنى؟ گفت: پسرک من، کسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى که در موصل هست.

وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جریان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم. بعد از مدتى مرگ او نیز دریافت. از آینده خود سؤال کردم، من را به عابدى که در «نصیبین» بود. راهنمائى کرد نزد او رفتم و جریان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى که اجل او نیز فرا رسید، از آینده خود سؤال کردم. گفت: بعد از من حق با مردى است که در «عموریه» (یکى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر کردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا کردم. بعد از مدتى اجل او نیز فرا رسید، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه کسى وصیت می‌‌کنى؟

گفت: پسرک من، کسى را سراغ ندارم که عینا مثل ما باشد تا به تو معرفى کنم ولى تو در عصرى زندگى می‌‌کنى که نزدیک است پیامبرى مبعوث شود که آئین او بر اساس آئین حق حضرت ابراهیم استوار است و به سرزمینى که داراى نخلستان و بین دو حره[۱] واقع شده است، هجرت می‌‌کند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نکن، او داراى علائم و نشانه هائى است که پنهان نمی‌‌ماند: او صدقه نمی‌‌خورد ولى هدیه را قبول می‌‌کند، میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببینى حتما می‌‌شناسى.

روزى قافله اى می‌‌گذشت، از وطنشان سؤال کردم، فهمیدم که آنان از مردمان جزیرة العرب هستند. به آنها گفتم: این گاوها و گوسفندهاى خود را به شما می‌‌دهم، در برابر این که من را همراه خود به وطنتان ببرید، گفتند: قبول کردیم.

من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسیدیم. در آنجا بود که به من ظلم کردند و مرا به یک نفر یهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان دیدم، گمان کردم همان شهرى است که براى من تعریف کرده اند، همان جائى که بزودى شهر هجرت پیامبرى خواهد شد که جهان در انتظار ظهور او بود ولى افسوس این، آن نبود!

نزد شخصى که من را خریده بود، ماندم تا این که روزى یک نفر از یهود بنی قریظه نزد وى آمد و مرا خرید و با خود بیرون برد تا وارد شهر مدینه شدیم. به محض این که مدینه را دیدم، یقین کردم همان شهرى است که صفات آن را براى من تعریف کرده اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى که وى در زمین بنى قریظه داشت کار می‌‌کردم تا آن که خدا پیامبر را برانگیخت و پیامبر سالها پس از بعثت، به مدینه هجرت نمود و در قبا در میان طایفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.

من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالک من زیر درخت نشسته بود. ناگهان یکى از عموزادگان وى از یهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبیله بنى قیله را بکشد. در قبا براى مردى که تازه از مکه آمده، سر و دست می‌‌شکنند. گمان می‌‌کنند او پیامبر است!

همین که او نخستین جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد که از شدت آن درخت خرما به حرکت درآمد، به طورى که نزدیک بود بر سر مالک خود بیفتم! به سرعت پائین آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند کرده مشت محکمی ‌‌به من فرو کوفت و گفت: این حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال کارت برو!

سر کار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پیش خود داشتم جمع کردم و راه قبا را در پیش گرفتم، در آنجا بود که خدمت پیامبر رسیدم و وقتى داخل شدم دیدم چند نفر از یارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غریبه و از وطن دور هستید و احتیاج به طعام و غذا دارید، من مقدارى غذا همراه دارم نذر کرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنیدم شما را از همه کس نسبت به آن سزاوارتر دیدم لذا آن را پیش شما آورده ام، بعد خوراکى را که همراه داشتم زمین گذاشتم.

پیامبر به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا، ولى خودش خوددارى کرد و اصلا دست به سوى آن دراز نکرد. با خود گفتم این یکى، او صدقه نمی‌‌خورد!

آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پیامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم: دیروز دیدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراک بود، دوست داشتم تو را بوسیله اهداء آن احترامی‌‌ کرده باشم. این را گفتم و غذا را در برابرش نهادم. به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنها میل فرمود، با خود گفتم: این دومی، ‌‌او هدیه می‌‌خورد!

آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در بقیع یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر نبوت، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، اسلام اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد.

روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.[۲] با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در جنگ خندق و سایر جنگهاى اسلامی‌‌ شرکت نمودم.[۳]

نقش سلمان در جنگ خندق

در سال پنجم هجرت عده اى از سران یهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد میان عموم مشرکین و تمام قبایل و دسته ها، بر ضد پیامبر اسلام و مسلمانان به مکه رفتند تا از آنها پیمان بگیرند که همگى در جنگ مهمی‌‌ شرکت جویند که ریشه دین جدید را برکنند و یهود را یارى کنند و همگى صف واحدى تشکیل دهند تا اساس آن دین را براندازند.

نقشه خائنانه جنگ چنین طرح شد که سپاه قریش و قبیله غطفان، مدینه، پایتخت حکومت اسلامی ‌‌را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمی ‌‌قرار دهند و در همان حال قبیله بنی قریظه که در مدینه سکونت داشتند، از داخل مدینه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع کنند و به این ترتیب مسلمانان را در میان دو سنگ آسیاى جنگ قرار داده کاملا خرد کنند.

در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ایران، از وسائل و نقشه هاى جنگى دیده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پیامبر عرضه داشت که در هیچ یک از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز کوچکترین آشنائى با آن طرح نداشتند. پیشنهاد او این بود که: خندقى کنده شود که تمام منطقه باز و بلا مانعى را که در اطراف مدینه است، حفظ کند. این طرح مورد استقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به دنبال داشت.

ماجرای سنگ در حفر خندق

در ایام حفر خندق، سلمان در میان مسلمانان که همگى مشغول کندن خندق و تلاش و کوشش بودند، در محل مأموریت خود قرار می‌‌گرفت. پیامبر نیز هماهنگ با سایر مسلمانان ضربات کلنگ را بر زمین وارد می‌‌آورد، روزى در قسمتى که سلمان با گروه خود کار می‌‌کرد، کلنگ ها بر سنگ سیاه رنگ بسیار سختى برخورد.

سلمان نزد پیامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشکل کندن آن سنگ سخت و استوار، مسیر خندق را تغییر دهند. پیامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمین و سنگ را شخصا مشاهده نماید. وقتى ملاحظه کرد، کلنگى طلبید و به یاران خود فرمود کمی‌‌ دورتر بروند تا ریزه هاى سنگ به آنها اصابت نکند. آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را که دسته کلنگ را محکم گرفته بود، با اراده آهنین بلند کرده چنان بر سنگ فرود آورد که سنگ شکافته شد. از شکاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!

سلمان می‌‌گوید: من شخصا آن شعله را دیدم که اطراف مدینه را روشن ساخت، پیامبر صدا زد: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین ایران به من داده شد، کاخ هاى حیره و مدائن کسرى بر من روشن گردید، بى شک امت من بر آن ممالک غلبه خواهند کرد. بعد کلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عین همان پدیده تکرار شد. از سنگ شکافته شده، برقى جهید و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پیامبر تهلیل و تکبیر بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین روم به من عطا شد، این شعله کاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شک امت من بر آن جا غلبه خواهند کرد.

سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسلیم شد و در برابر کلنگ پیامبر از جا تکان خورد و برق درخشان و خیره کننده اى از خود ظاهر ساخت، پیامبر تکبیر گفت. مسلمانان نیز با او هم صدا شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اکنون کاخ هاى سوریه، صنعاء و سایر کشورهاى روى زمین را که بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، می‌‌بینم. مسلمانان با اعتقاد کامل فریاد برآوردند: این، وعده اى است که خدا و پیامبر او داد بى شک خدا و پیامبر راست می‌‌گویند.

سلمان پس از رحلت پیامبر

سلمان فارسی پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله به کوفه رفت و تا مدتی در آن جا مقیم گردید.

نقش سلمان در فتح مدائن

سلمان فارسی در فتح مداین نقش ویژه ای داشت. هنگامی که مسلمانان وارد مداین شدند و قصرها را یک به یک می‌گشودند، نگهبانان یکی از قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در این کاخ سرداران چابک و نیرومندی بودند که نمی‌خواستند به سادگی تسلیم شوند. سلمان نزد ‌آنان رفت و به زبان پارسی خطاب به ایشان گفت: انسان تا زمانی با جان و مال خویش می‌جنگد که رهایی یابد؛ در حالی که برای شما نجاتی نمی‌بینم؛ زیرا کسرا در مقابل ارتش اسلام عقب‌‌نشینی کرده و متواری شده است و بر مقر حکومتش دست یافته‌اند؛ چنان‌‌که سربازی از او در مداین باقی نمانده است. ایسته است با دست خود، خویشتن را به هلاک نیافکنید و تسلیم شوید.

آنان از این سخن سلمان خشمگین شده، به سویش تیراندازی کردند. آنگاه از او پرسیدند: تو که هستی؟! او ماجرای زندگی خویش و چگونگی آشنایی با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) را برایشان بازگو کرد و از کرامت‌های اخلاقی و فضایل آن حضرت سخن‌ها گفت. ایرانیان تسلیم گردیدند و دروازه‌های قصر را گشودند و از آن خارج شدند.

سلمان در میان رزمندگان، افزون بر این که به زهد و قناعت معروف بود، از مرگ هراسی نداشت و در میان صفوف مسلمانان، حضوری دلیرانه داشت و در برابر ایرانیانی که در دفاع از هویت و بلادشان مبارز می‌طلبیدند، سینه سپر می‌کرد و از ایشان دلهره‌ای نداشت. این شهامتش از قلبی آکنده از ایمان و پارسایی سرچشمه می‌گرفت.

به نوشته برخی مورخان، سلمان ضمن عملیات رزمی، سفیر و مترجم مسلمانان نیز بود. هنگامی که مسلمانان سرزمین مداین را فتح کردند، عده‌ای از ایرانیان در قصر ابیض پناه گرفتند. سلمان فارسی از آنان خواست که از مردم «بَهرَسیر» عبرت آموزند و ایشان را میان سه امر مخیر گرداند: اسلام آورند؛ جزیه بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از مذاکرات سلمان فارسی، پذیرفتند که جزیه دهند.

سلمان در نبرد مداین نقش تبلیغاتی و ارشادی نیز داشت و در تشویق سپاهیان و تقویت روحیه آنان، اهتمام می‌ورزید. هنگام عبور از دجله، مسلمانان تردید‌هایی داشتند، اما سلمان آنان را تشویق کرد که چگونه با اسب از آب بگذرند و گفت: همان‌گونه که خشکی‌ها رام مسلمین است، آب‌ها نیز تسلیم خواهند بود و سوگند یاد کرد همان‌گونه که گروه گروه به آب وارد می‌شوید، از آن بیرون خواهید آمد و نگران نباشید.

سلمان فارسی و حذیفة بن یمان مأمور شدند تا سرزمین مناسبی را برگزینند که با خلق و خو و شیوه زندگی اعراب سازگاری داشته باشد. سرانجام در محرم سال ۱۷ هجری و حدود یک سال و دو ماه پس از فتح مداین، سرزمینی که بعدها کوفه نام گرفت، انتخاب شد و سعد بن ابی‌‌وقاص برای اسکان قوای نظامی و قبایل مهاجر در این ناحیه تلاش کرد.

امارت مدائن

سلمان فارسی با استناد به سخنان و نصوصی که از حضرت پیامبر دیده و شنیده بود، بر این اعتقاد بود که علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) جانشین راستین و بر حق رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) است. بنابراین همواره از حکومت وقت انتقاد می‌کرد؛ اما با این وصف، حکومت مداین را پذیرفت؛ زیرا در این مسئولیت خطیر، رضای پروردگار و صلاح بندگان خدا را می‌دید. البته سلمان بی ‌اذن امیرمؤمنان (علیه السلام) این مقام را نپذیرفت. هدف خلفا این بود که ولایتمدارانی چون سلمان را با اعطای این مناصب، خاموش کنند و مترصد آن بودند که وی مرتکب خطایی شود تا آن را دستاویر حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از این آزمون سربلند بیرون آمد.

چون سلمان به حوالی مداین رسید، مردم به استقبالش شتافتند و خواستند که او را در کاخ سفید مسکن دهند؛ اما او نپذیرفت و گفت: من در میان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن می‌شوم تا در دسترش همه باشم و هرگاه کسی شکایتی یا مشکلی دارد، بتواند به آسانی مرا ببیند. سلمان تنها از حاصل دست‌‌رنج خویش استفاده می‌کرد و پیش از این‌‌که به فرمانداری مداین منصوب شود، از لیف خرما سبد می‌بافت و از این راه زندگی می‌گذراند. زمانی هم که به امارت رسید، در بازار شهر دکانی اجاره کرد تا از نزدیک شاهد مشکلات مردم باشد و گره از از مشکلاتشان بگشاید.

او تمام فقیران، کارگران و اهل حرفه‌ها و فنون را فراخواند و گفت: شما را برای امر مهمی فراخوانده‌ام؛ بدانید که اسلام، تکاثر و جمع‌آوری افراطی اموال را منع کرده است. ای صنعت‌گران! شما را دعوت کردم که بگویم من از شما حمایت می‌کنم و درب دکانم بر روی شما گشوده است. از اهل هر حرفه و فنی می‌خواهم که نماینده‌ای برای خود برگزیند تا هر گاه مسئله‌ای یا مظلمه‌ای پیش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولی من تمام دریافتی خود از بیت‌‌المال را که پنج‌‌هزار درهم است، به محرومان و بینوایان می‌دهم و خود سبد می‌بافم و از ثمره کارم بهره‌برداری می‌کنم. صدای مردم از هر جانب بلند شد که این روشی شگفت است! ای امیر! اینها را تاکنون نشنیده بودیم. سلمان گفت: این اسلام راستین است.

فضائل سلمان فارسی

سلمان فارسی از روزى که اسلام اختیار کرد و ایمان آورد، شخصیتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار می‌‌رفت.

در سال اول هجرى هنگامى که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پیمان برادرى برقرار نمود، میان سلمان و ابودرداء انصاری (عویمر بن زید) نیز عقد اخوت بست و در این ماجرا به سلمان فرمود: «یا سلمان أنت منا أهل البیت و قد آتاک الله العلم الاوّل والآخر والکتاب الاوّل والکتاب الآخر»؛ اى سلمان، تو از اهل بیت هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستین و واپسین را عنایت کرده است و کتاب اول (نخستین کتابى که بر پیامبران الهى نازل شده بود) و کتاب آخر (قرآن مجید) را به تو آموخته است.[۴]

سلمان مدتى با ابودرداء در یک خانه زندگى می‌‌کرد، ابودرداء روزها روزه می‌‌گرفت و شب ها شب زنده دارى می‌‌نمود، سلمان به این طرز عبادت افراطى او اعتراض می‌‌کرد. روزى سلمان اصرار کرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى بود، ابودرداء با لحن عتاب آمیزى گفت: آیا تو من را از بجاآوردن روزه و نماز در پیشگاه پروردگارم باز می‌‌دارى؟ سلمان جواب داد: بى شک چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نیز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگیر ولى گاهى هم افطار کن، نماز بخوان به مقدار احتیاج نیز به خواب و استراحت بپرداز.

این جریان به گوش پیامبر صلی الله علیه وآله رسید، فرمود: سینه سلمان پر از علم است. پیامبر مکرر، هوش سرشار، و علم او را می‌‌ستود، همچنان که خوى و دین وى را نیز مورد ستایش قرار می‌‌داد. روز خندق، انصار می‌‌گفتند: سلمان از ماست. مهاجران می‌‌گفتند: نه، سلمان از ماست، پیامبر آنان را صدا زد و فرمود: سلمان از ما اهل بیت است! راستى او به این شرافت سزاوار بود.

على بن ابی‌طالب علیه السلام او را لقب لقمان حکیم داده بود. بعد از مرگش از حضرت على درباره او سؤال کردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بیت، شما چگونه می‌‌توانید مردى مثل لقمان حکیم پیدا کنید؟ او مراتب علم را دارا بود و کتب پیامبران گذشته را خوانده بود، راستى او دریاى علم و دانش بود.

سلمان نزد عموم یاران پیامبر موقعیت بسیار ممتاز و احترام فوق العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زیارت به مدینه آمد، عمر رفتارى کرد که از او سابقه نداشت، او اطرافیان خود را جمع کرد و گفت: زودتر آماده شوید به استقبال سلمان برویم و سپس به اتفاق یاران خود در کنار مدینه به استقبال سلمان شتافت!

وفات

سلمان فارسی سرانجام در سال ۳۵ هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اول سال ۳۶ هجرى قمرى، بدرود حیات گفت.[۵] وى در مدائن وفات یافت و حضرت على علیه‌السلام در عالم معنى و غیب، خود را به مدائن رسانید و او را غسل و کفن کرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود. هم اکنون مرقد او زیارتگاه شیفتگان حقیقت و معرفت است.

پانویس

  1. حره عبارت از سرزمینى است که سنگ هاى سیاه و آتش فشانى از دوره هاى ژئولوژى در آن پراکنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعیت شهر مدینه عینا از این قرار است به این معنى که اطراف آن را سنگهاى سیاه و پراکنده که از بقایاى ادوار گذشته زمین است فراگرفته است.
  2. مکاتبه عبارت است از این که برده با صاحب خود قرار داد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را می‌‌نوشتند، مکاتبه نامیده شده است.
  3. این حدیث که با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گردید، خود او را براى ابن عباس حکایت کرده و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبرى، ج۴، ط بیروت، نقل نموده است.
  4. سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الریاض النظرة (المحب الطبری)، ج ۱، ص ۱۹۷ و سیر أعلام النبلاء (ذهبی)، ج ۱، ص ۱۴۲.
  5. اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثیر)، ج ۲، ص ۳۲۸؛ رجال حول الرسول (خالد محمد خالد)، ص ۶۱.

منابع

  • سید محسن امین، سیره معصومان، جلد ۳.
  • سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم، ماه صفر.
  • غلامرضا گلی زواره، "مداین؛ موقعیت و اهمیت"، فصلنامه فرهنگ زیارت، شماره ۸.