سفر پیامبر اکرم به شام: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی ''''منبع:''' زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله '''نویسنده:'''رسولى محلاتى، هاشم. ...' ایجاد کرد)
 
(ویرایش)
 
(۱۱ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
'''منبع:'''  زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله
+
{{بخشی از یک کتاب}}
  
'''نویسنده:'''رسولى محلاتى، هاشم.  
+
بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین [[شیعه]] و [[اهل سنت]]، حدود دوازده سال از عمر [[پیامبر اسلام|محمد بن عبدالله]] (صلی الله علیه و آله) گذشته بود که [[ابوطالب]] مانند سایر مردم [[قریش|قریش]] عازم سفر [[شام]] شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.
  
==نخستين سفر رسول خدا صلی الله علیه و آله به شام و داستان بحيرا==
+
قریشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به «[[یمن]]» در زمستان و دیگرى به «شام» در تابستان؛ «رحلة الشتاء و الصیف» ([[سوره قریش|قریش]]، ۲).
  
حدود دوازده سال از عمر [[رسول خدا]]  گذشته بود كه بر طبق نقل اهل تاريخ و محدثين [[شيعه]] و [[اهل سنت]]، [[ابوطالب]] مانند ساير [[مردم قريش]] عازم سفر شام شد تا با [[مال التجاره]] مختصرى كه داشت تجارت كند و از اين راه كمكى به مخارج سنگين خود بنمايد.
+
مقصد در این سفر شهر بُصری بود که در آن زمان یکى از شهر هاى بزرگ [[شام]] و از مهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مى رفت.
  
قریشيان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به «[[يمن]]» در زمستان و ديگرى به «شام» در تابستان «[[رحلة الشتاء و الصيف]]».
+
در نزدیکى شهر بصری [[صومعه]] و [[کلیسا|کلیسایى]] وجود داشت و مردى دِیر نشین و ترسایى گوشه گیر به نام «بُحیرا» در آن کلیسا زندگى مى  کرد و [[مسیحیت|مسیحیان]] معتقد بودند که کتاب ها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.
  
مقصد در اين سفر بصره بود كه در آن زمان يكى از شهر هاى بزرگ [[شام]] و از مهمترين مراكز تجارتى آن عصر به شمار مى  رفت.
+
و برخى گفته  اند: صومعه «بصری» که تا شهر ۶ میل فاصله داشت مانند صومعه  هاى عادى و معمولى دیگر نبود. بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمى از [[نصاری|نصارى]] بود که علم و دانشش از دیگران فزون تر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.
  
در نزديكى شهر بصره [[صومعه]] و كليسايى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسايى گوشه گير به نام «بحيرا» در آن [[كليسا]] زندگى مى  كرد و [[مسيحيان]] معتقد بودند كه كتاب ها و هم چنين علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سينه به سينه به [[بحيرا]] منتقل گشته است.
+
هنگامى که [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] تصمیم به این سفر گرفت، به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمى  دانست آیا او را در [[مکه]] بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
  
و برخى گفته  اند: صومعه «[[بصره]]» كه تا شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعه  هاى عادى و معمولى ديگر نبود. بلكه مخصوص سكونت آن دانشمند و عالمى از [[نصارى]] بود كه علم و دانشش از ديگران فزون تر و در مراحل سير و سلوك از همگان برتر باشد و بحيرا داراى چنين اوصافى بود.
+
وقتى هواى گرم تابستان بیابان [[حجاز]] و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مى  آورد، ترجیح مى داد [[پیامبر اسلام|محمد]] را که کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بود در مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد، ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى  توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مى  خواست حرکت کند هم چنان در حال تردید بود.
  
هنگامى كه ابوطالب تصميم به اين سفر گرفت به فكر يتيم برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه به او داشت نمى دانست آيا او را در [[مكه]] بگذارد يا همراه خود به شام ببرد.
+
گویند: هنگامى که کاروان [[قریش]] خواست حرکت کند، ناگهان [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره اى افسرده به عمو نگاه مى کند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابوطالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد. [[پیامبر اسلام|رسول خدا]] صلی الله علیه و آله با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عموجان! مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى ندارم به که مى سپارى؟
  
وقتى هواى گرم تابستان بيابان [[حجاز]] و سختى مسافرت با شتر را در كوه و بيابان به نظر مى  آورد ترجيح مى داد محمد را كه كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبه رو نشده بود در مكه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد، ولى از آن طرف با آن علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى  توانست خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش در اين باره آسوده نبود و تا آن ساعتى كه مى  خواست حركت كند هم چنان در حال ترديد بود.
+
همین چند جمله کافى بود که ابوطالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد، و از این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت: به خدا [[سوگند]] او را با خود مى  برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.
  
گويند: هنگامى كه كاروان [[قريش]] خواست حركت كند ناگهان ابوطالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهره اى افسرده به عمو نگاه مى  كند و چون خواست با او خداحافظى كند چند جمله گفت كه ابوطالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد. [[رسول خدا صلی الله علیه و آله]] با همان قيافه معصوم و جذاب رو به عمو كرده و هم چنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عموجان! مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى ندارم به كه مى  سپارى؟
+
کاروان [[قریش]] حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند، متوجه شدند که این سفر مانند سفر هاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مى  کنند. آفتاب آن سوزشى را که در سفر هاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مى  شدند احساس ناراحتى نمى  کنند. این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب آور بود، تا جایى که یکى از آن ها چند بار گفت: این سفر چه سفر مبارکى است. ولى شاید کمتر کسى بود که بداند این ها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.
  
همين چند جمله كافى بود كه ابوطالب را از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد، و از اين رو بلادرنگ به همراهان خود گفت: به [[خدا]] سوگند او را با خود مى  برم و هيچ گاه از او جدا نخواهم شد.
+
بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آن ها در آفتاب گرم سایه مى  افکند و این مطلب وقتى براى آن ها به خوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.
  
كاروان [[قريش]] حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه شدند كه اين سفر مانند سفر هاى قبلى نيست و احساس راحتى و آرامش بيشترى مى  كنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفر هاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مى  شدند احساس ناراحتى نمى كنند. اين اوضاع براى همه مردم كاروان تعجب آور بود تا جايى كه يكى از آن ها چند بار گفت: اين سفر چه سفر مباركى است.
+
خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید، به کنار دریچه  اى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مى  کشید و گویا همان لکه ابر را جستجو مى  کرد که بر سر کاروانیان سایه مى افکند.
  
ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اين ها همه از بركت همان كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده بود.
+
هیچ بعید نیست که طبق این نقل، روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود، منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود، جریانات بعدى این احتمال را تأیید مى  کند، زیرا مورخین مانند [[ابن هشام حمیری|ابن هشام]] و دیگران مى  نویسند:
  
بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روز ها لكه ابرى پيوسته بالاى سر كاروان در حركت است و براى آن ها در آفتاب گرم سايه مى  افكند و اين مطلب وقتى براى آن ها به خوبى واضح شد كه به صومعه و دير بحيرا نزديك شدند.
+
کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور مى  کرد و گاهى در آن جا منزل مى  کرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنى نگفته بود، اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند، غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کرده  ام و دوست دارم امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد، هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.
  
خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب دريچه  اى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم به كاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر به سوى آسمان مى  كشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو مى  كرد كه بر سر كاروانيان سايه مى  افكند.
+
بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود که بالاى سر کاروان  مى  آید و هم چنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.
  
هيچ بعيد نيست كه طبق اين نقل، روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود و اخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود، منتظر ديدن چنين منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود، جريانات بعدى اين احتمال را تأييد مى كند، زيرا مورخين مانند [[ابن هشام]] و ديگران مى  نويسند:
+
ابن هشام مى  نویسد: خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند، یکى از کاروانیان بدو گفت: اى بحیرا به خدا سوگند مثل این که این بار براى تو ماجراى تازه  اى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از این جا عبور کرده ایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟
  
كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مى  كرد و گاهى در آن جا منزل مى  كرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود، اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كرده  ام و دوست دارم امروز تمامى شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد، هر كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد.
+
بحیرا گویا نمى  خواست راز خود را به این زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت: راست است، اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید، من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.
  
بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه بالاى سر كاروان  مى آيد و هم چنان پيش آمد تا بر سر درختى كه كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.
+
قریشیان به سوى صومعه حرکت کردند، اما [[پیامبر اسلام|محمد]] صلی الله علیه و آله را به خاطر آن که کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آن به سر مى برد اندیشه کند از آن ها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نیست ابوطالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
  
ابن هشام مى  نويسد: خود بحيرا پس از ديدن اين منظره از صومعه به زير آمد و از كاروان قريش دعوت كرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند، يكى از كاروانيان بدو گفت: اى بحيرا به خدا سوگند مثل اين كه اين بار براى تو ماجراى تازه  اى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اين جا عبور كرده  ايم هيچ گاه مانند امروز به فكر پذيرايى ما نيفتادى؟
+
هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافى را که از [[پیامبر اسلام]] شنیده و یا در کتاب ها خوانده بود، در چهره آن ها ندید، از این رو با تعجب پرسید: کسى از شما به جاى نمانده؟
  
بحيرا گويا نمى  خواست راز خود را به اين زودى فاش كند از اين رو در جواب او گفت: راست است، اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد بر من هستيد، من دوست داشتم اين بار نسبت به شما اكرامى كرده باشم و به همين جهت غذايى آماده كرده و دوست دارم همگى شما از آن بخوريد.
+
یکى از کاروانیان پاسخ داد: بجز کودکى نورس که از نظر سن کوچک ترین افراد کاروان بود کسى نمانده!
  
قریشيان به سوى صومعه حركت كردند، اما [[محمد صلی الله علیه و آله]] را به خاطر آن كه كودكى بود و يا به ملاحظات ديگرى همراه نبردند و بعيد هم نيست كه خود آن حضرت كه بيشتر مايل بود در تنهايى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن به سر مى برد انديشه كند از آن ها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نيست ابوطالب به اين سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
+
بحیرا گفت: او را هم بیاورید و از این پس چنین کارى نکنید!
  
هر چه كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از [[پيامبر اسلام]] شنيده و يا در كتاب ها خوانده بود در چهره آن ها نديد، از اين رو با تعجب پرسيد: كسى از شما به جاى نمانده؟
+
مردى از قریش گفت: به [[لات]] و [[عزى]] سوگند، براى ما سرافکندگى نیست که فرزند [[عبدالله بن عبدالمطلب]] میان ما باشد! این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و [[پیامبر اسلام|محمد]] صلی الله علیه و آله را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید. بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که در کتاب ها اوصاف آن ها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید.
  
يكى از كاروانيان پاسخ داد: بجز كودكى نورس كه از نظر سن كوچك ترين افراد كاروان بود كسى نمانده!
+
قریشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد صلی الله علیه و آله را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى  داشت و یک سره محو تماشاى او شده بود.
  
بحيرا گفت: او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى نكنيد!
+
میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد، در این موقع بحیرا پیش یتیم [[عبدالله بن عبدالمطلب|عبدالله]] آمد و بدو گفت: اى پسر، تو را به لات و عزى سوگند مى دهم که آن چه از تو مى  پرسم پاسخ مرا بدهى؟
  
مردى از قريش گفت: به [[لات و عزى]] سوگند براى ما سرافكندگى نيست كه [[فرزند عبدالله بن عبدالمطلب]] ميان ما باشد! اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد صلی الله علیه و آله را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد. بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاى بدن آن حضرت را كه در كتاب ها اوصاف آن ها را خوانده بود از زير نظر گذرانيد.
+
و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آن که دیده بود کاروانیان بدان قسم مى  خورند.
  
قریشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد صلی الله علیه و آله را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى  داشت و يك سره محو تماشاى او شده بود.
+
اما همین که آن بزرگوار نام [[لات]] و [[عزّی|عزى]] را شنید فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوض تر از این دو نیست.
  
ميهمانان سير شدند و سفره غذا برچيده شد، در اين موقع بحيرا پيش [[يتيم عبدالله]] آمد و بدو گفت: اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مى دهم كه آن چه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى؟
+
بحیرا گفت: پس تو را به [[الله|خدا]] سوگند مى دهم سؤالات مرا پاسخ دهى! حضرت فرمود: هر چه مى خواهى بپرس!
  
و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آن كه ديده بود كاروانيان بدان قسم مى  خورند.
+
بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مى داد، بحیرا پاسخ هایى را که مى شنید با آن چه در کتاب ها درباره [[پیامبر اسلام]] دیده و خوانده بود تطبیق مى  کرد و مطابق مى  دید، آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد، سپس برخاسته و میان شانه  هاى آن حضرت را تماشا کرد و [[مهر نبوت]] را دید و بى اختیار آن جا را بوسه زد.
  
اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوض تر از اين دو نيست.
+
قریشیان که تدریجا متوجه کار هاى بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند: محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد، از آن سو [[ابوطالب علیه السلام|ابوطالب]] نگران کار هاى بحیرا شد و ترسید مبادا دِیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید: این پسر با شما چه نسبتى دارد؟ ابوطالب: فرزند من است! بحیرا: او فرزند تو نیست، و نباید پدرش زنده باشد! ابوطالب: او فرزند برادر من است. بحیرا: پدرش چه شد؟ ابوطالب: هنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیا رفت. بحیرا: مادرش کجاست؟ ابوطالب: مادرش نیز چند سالى است مرده! بحیرا: راست گفتى. اکنون بشنو تا چه مى گویم: او را به شهر و دیار خود بازگردان و از [[یهود|یهودیان]] محافظتش کن و مواظب باش تا آن ها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان مى  دانم آن ها بدان آگاه شوند نابودش مى  کنند.
  
بحيرا گفت: پس تو را به خدا سوگند مى  دهم سؤالات مرا پاسخ دهى!
+
و سپس ادامه داده گفت: اى ابوطالب بدان که کار این برادرزاده ات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پایان سخنانش گفت: من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.
  
حضرت فرمود: هر چه مى خواهى بپرس!
+
سخنان بحیرا تمام شد و ابوطالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به [[مکه|مکه]] بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و به مکه بازگشت و حتى برخى گفته اند: از همان جا [[پیامبر اسلام|محمد]] صلی الله علیه و آله را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
  
بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب مى داد، بحيرا پاسخ هايى را كه مى شنيد با آن چه در كتاب ها درباره [[پيغمبر اسلام]] ديده و خوانده بود تطبيق مى  كرد و مطابق مى  ديد، آن گاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد، سپس برخاسته و ميان شانه هاى آن حضرت را تماشا كرد و [[مهر نبوت]] را ديد و بى اختيار آن جا را بوسه زد.
+
و در پاره  اى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شد، ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب این طور باشد که تو مى گویى او در پناه خداست و [[خداوند]] او را محافظت خواهد کرد.<ref> داستان بحیرا را بدان گونه که خواندید با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیلى مورخین اهل سنت و دانشمندان ایشان مانند ابن هشام و طبرى و دیگران و محدثین و علماى بزرگوار شیعه مانند شیخ صدوق در اکمال الدین و طبرسى در اعلام الورى و کازرونى در المنتقى ذکر کرده اند، ولى برخى از اهل تحقیق در سند هاى آن خدشه کرده و آن را به اساطیر و افسانه تشبیه کرده اند، ولى ما در نظایر این داستان پیش از این گفته ایم که اگر از نظر سند صحیح و معتبر شناخته شد جاى این گونه سخن ها باقى نمى  ماند، و ما آن را مى  پذیریم.</ref>
  
قریشيان كه تدريجا متوجه كار هاى بحيرا شده بودند به يكديگر گفتند: محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد، از آن سو ابوطالب نگران كار هاى بحيرا شد و ترسيد مبادا ديرنشين سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد:
+
==پانویس==
 
+
<references />
اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟
+
== منابع ==
 
+
* زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، هاشم رسولى محلاتى.
ابوطالب: فرزند من است!
 
 
 
بحيرا: او فرزند تو نيست، و نبايد پدرش زنده باشد!
 
 
 
ابوطالب: او فرزند برادر من است.
 
 
 
بحيرا: پدرش چه شد؟
 
 
 
ابوطالب: هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيا رفت.
 
  
بحيرا: مادرش كجاست؟
+
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
  
ابوطالب: مادرش نيز چند سالى است مرده!
+
[[رده:پیامبر اکرم قبل از بعثت]]
 
 
بحيرا: راست گفتى. اكنون بشنو تا چه مى  گويم:
 
 
 
او را به شهر و ديار خود بازگردان و از [[يهوديان]] محافظتش كن و مواظب باش تا آن ها او را نشناسند كه به خدا سوگند اگر آن چه من در مورد اين نوجوان مى  دانم آن ها بدان آگاه شوند نابودش مى  كنند.
 
 
 
و سپس ادامه داده گفت: اى ابوطالب بدان كه كار اين برادرزاده ات بزرگ و عظيم خواهد شد و بنابراين هر چه زود تر او را به شهر خود بازگردان.
 
 
 
و در پايان سخنانش گفت: من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را به تو اطلاع دهم.
 
 
 
سخنان بحيرا تمام شد و ابوطالب در صدد برآمد تا هر چه زود تر به مكه بازگردد و از اين رو كار تجارت را بزودى انجام داد و به مكه بازگشت و حتى برخى گفته اند: از همان جا محمد صلی الله علیه و آله را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
 
 
 
و در پاره  اى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد، ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب اين طور باشد كه تو مى  گويى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد. <ref> داستان بحيرا را بدان گونه كه خوانديد با مختصر اختلاف و اجمال و تفصيلى مورخين اهل سنت و دانشمندان ايشان مانند [[ابن هشام و طبرى]] و ديگران و محدثين و علماى بزرگوار شيعه مانند [[شيخ صدوق]] در [[اكمال الدين]] و [[طبرسى]] در [[اعلام الورى]] و [[كازرونى]] در [[المنتقى]] ذكر كرده اند، ولى برخى از اهل تحقيق در سند هاى آن خدشه كرده و آن را به اساطير و افسانه تشبيه كرده اند، ولى ما در نظاير اين داستان پيش از اين گفته  ايم كه اگر از نظر سند صحيح و معتبر شناخته شد جاى اين گونه سخن ها باقى نمى  ماند، و ما آن را مى  پذيريم.</ref>
 
 
 
==پانویس ==
 
<references />
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۲ اکتبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۳۱

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)


بر طبق نقل اهل تاریخ و محدثین شیعه و اهل سنت، حدود دوازده سال از عمر محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله) گذشته بود که ابوطالب مانند سایر مردم قریش عازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى که داشت تجارت کند و از این راه کمکى به مخارج سنگین خود بنماید.

قریشیان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند یکى به «یمن» در زمستان و دیگرى به «شام» در تابستان؛ «رحلة الشتاء و الصیف» (قریش، ۲).

مقصد در این سفر شهر بُصری بود که در آن زمان یکى از شهر هاى بزرگ شام و از مهمترین مراکز تجارتى آن عصر به شمار مى رفت.

در نزدیکى شهر بصری صومعه و کلیسایى وجود داشت و مردى دِیر نشین و ترسایى گوشه گیر به نام «بُحیرا» در آن کلیسا زندگى مى کرد و مسیحیان معتقد بودند که کتاب ها و همچنین علومى که در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است.

و برخى گفته اند: صومعه «بصری» که تا شهر ۶ میل فاصله داشت مانند صومعه هاى عادى و معمولى دیگر نبود. بلکه مخصوص سکونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود که علم و دانشش از دیگران فزون تر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد و بحیرا داراى چنین اوصافى بود.

هنگامى که ابوطالب تصمیم به این سفر گرفت، به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه فراوانى که به او داشت نمى دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.

وقتى هواى گرم تابستان بیابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر مى آورد، ترجیح مى داد محمد را که کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبه رو نشده بود در مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد، ولى از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود و تا آن ساعتى که مى خواست حرکت کند هم چنان در حال تردید بود.

گویند: هنگامى که کاروان قریش خواست حرکت کند، ناگهان ابوطالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره اى افسرده به عمو نگاه مى کند و چون خواست با او خداحافظى کند چند جمله گفت که ابوطالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله با همان قیافه معصوم و جذاب رو به عمو کرده و همچنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عموجان! مرا که کودکى یتیم هستم و پدر و مادرى ندارم به که مى سپارى؟

همین چند جمله کافى بود که ابوطالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد، و از این رو بلادرنگ به همراهان خود گفت: به خدا سوگند او را با خود مى برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد.

کاروان قریش حرکت کرد اما مقدارى راه که رفتند، متوجه شدند که این سفر مانند سفر هاى قبلى نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مى کنند. آفتاب آن سوزشى را که در سفر هاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى که سابقا ناراحت مى شدند احساس ناراحتى نمى کنند. این اوضاع براى همه مردم کاروان تعجب آور بود، تا جایى که یکى از آن ها چند بار گفت: این سفر چه سفر مبارکى است. ولى شاید کمتر کسى بود که بداند این ها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود.

بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آن ها در آفتاب گرم سایه مى افکند و این مطلب وقتى براى آن ها به خوبى واضح شد که به صومعه و دیر بحیرا نزدیک شدند.

خود بحیرا وقتى از دور گرد و غبار کاروانیان را دید، به کنار دریچه اى که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد و چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهى نیز سر به سوى آسمان مى کشید و گویا همان لکه ابر را جستجو مى کرد که بر سر کاروانیان سایه مى افکند.

هیچ بعید نیست که طبق این نقل، روى صفاى باطنى که پیدا کرده بود و اخبارى که از گذشتگان بدو رسیده بود، منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود، جریانات بعدى این احتمال را تأیید مى کند، زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران مى نویسند:

کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه بحیرا عبور مى کرد و گاهى در آن جا منزل مى کرد و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنى نگفته بود، اما این بار همین که کاروان در نزدیکى صومعه منزل کردند، غذاى زیادى تهیه کرد و کسى را به نزد ایشان فرستاد که من غذاى زیادى تهیه کرده ام و دوست دارم امروز تمامى شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد، هر که در کاروان است بر سر سفره من حاضر شوید.

بحیرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لکه ابر را دیده بود که بالاى سر کاروان مى آید و هم چنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد.

ابن هشام مى نویسد: خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند، یکى از کاروانیان بدو گفت: اى بحیرا به خدا سوگند مثل این که این بار براى تو ماجراى تازه اى رخ داده زیرا چندین بار تاکنون ما از این جا عبور کرده ایم هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتادى؟

بحیرا گویا نمى خواست راز خود را به این زودى فاش کند از این رو در جواب او گفت: راست است، اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید، من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامى کرده باشم و به همین جهت غذایى آماده کرده و دوست دارم همگى شما از آن بخورید.

قریشیان به سوى صومعه حرکت کردند، اما محمد صلی الله علیه و آله را به خاطر آن که کودکى بود و یا به ملاحظات دیگرى همراه نبردند و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهایى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى که در آن به سر مى برد اندیشه کند از آن ها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نیست ابوطالب به این سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.

هر چه که بحیرا در قیافه یکایک واردین نگاه کرد و اوصافى را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتاب ها خوانده بود، در چهره آن ها ندید، از این رو با تعجب پرسید: کسى از شما به جاى نمانده؟

یکى از کاروانیان پاسخ داد: بجز کودکى نورس که از نظر سن کوچک ترین افراد کاروان بود کسى نمانده!

بحیرا گفت: او را هم بیاورید و از این پس چنین کارى نکنید!

مردى از قریش گفت: به لات و عزى سوگند، براى ما سرافکندگى نیست که فرزند عبدالله بن عبدالمطلب میان ما باشد! این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد صلی الله علیه و آله را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید. بحیرا با دقت به چهره آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاى بدن آن حضرت را که در کتاب ها اوصاف آن ها را خوانده بود از زیر نظر گذرانید.

قریشیان مشغول صرف غذا شدند ولى بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد صلی الله علیه و آله را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى داشت و یک سره محو تماشاى او شده بود.

میهمانان سیر شدند و سفره غذا برچیده شد، در این موقع بحیرا پیش یتیم عبدالله آمد و بدو گفت: اى پسر، تو را به لات و عزى سوگند مى دهم که آن چه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى؟

و البته بحیرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آن که دیده بود کاروانیان بدان قسم مى خورند.

اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزى را شنید فرمود: مرا به لات و عزى سوگند مده که چیزى در نظر من مبغوض تر از این دو نیست.

بحیرا گفت: پس تو را به خدا سوگند مى دهم سؤالات مرا پاسخ دهى! حضرت فرمود: هر چه مى خواهى بپرس!

بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بیدارى آن حضرت سؤالاتى کرد و حضرت جواب مى داد، بحیرا پاسخ هایى را که مى شنید با آن چه در کتاب ها درباره پیامبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق مى کرد و مطابق مى دید، آن گاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد، سپس برخاسته و میان شانه هاى آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بى اختیار آن جا را بوسه زد.

قریشیان که تدریجا متوجه کار هاى بحیرا شده بودند به یکدیگر گفتند: محمد نزد این راهب مقام و منزلتى دارد، از آن سو ابوطالب نگران کار هاى بحیرا شد و ترسید مبادا دِیر نشین سوء قصدى نسبت به برادرزاده اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وى آمده پرسید: این پسر با شما چه نسبتى دارد؟ ابوطالب: فرزند من است! بحیرا: او فرزند تو نیست، و نباید پدرش زنده باشد! ابوطالب: او فرزند برادر من است. بحیرا: پدرش چه شد؟ ابوطالب: هنگامى که مادرش بدو حامله بود وى از دنیا رفت. بحیرا: مادرش کجاست؟ ابوطالب: مادرش نیز چند سالى است مرده! بحیرا: راست گفتى. اکنون بشنو تا چه مى گویم: او را به شهر و دیار خود بازگردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آن ها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این نوجوان مى دانم آن ها بدان آگاه شوند نابودش مى کنند.

و سپس ادامه داده گفت: اى ابوطالب بدان که کار این برادرزاده ات بزرگ و عظیم خواهد شد و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پایان سخنانش گفت: من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو اطلاع دهم.

سخنان بحیرا تمام شد و ابوطالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه بازگردد و از این رو کار تجارت را بزودى انجام داد و به مکه بازگشت و حتى برخى گفته اند: از همان جا محمد صلی الله علیه و آله را با بعضى از غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.

و در پاره اى از تواریخ آمده که وقتى سخنان بحیرا تمام شد، ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب این طور باشد که تو مى گویى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد کرد.[۱]

پانویس

  1. داستان بحیرا را بدان گونه که خواندید با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیلى مورخین اهل سنت و دانشمندان ایشان مانند ابن هشام و طبرى و دیگران و محدثین و علماى بزرگوار شیعه مانند شیخ صدوق در اکمال الدین و طبرسى در اعلام الورى و کازرونى در المنتقى ذکر کرده اند، ولى برخى از اهل تحقیق در سند هاى آن خدشه کرده و آن را به اساطیر و افسانه تشبیه کرده اند، ولى ما در نظایر این داستان پیش از این گفته ایم که اگر از نظر سند صحیح و معتبر شناخته شد جاى این گونه سخن ها باقى نمى ماند، و ما آن را مى پذیریم.

منابع

  • زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، هاشم رسولى محلاتى.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمة للعالمین.jpg
رویدادهای مهم زندگی
حمله اصحاب فیل به مکهسفر پیامبر اکرم به شامازدواج با حضرت خدیجه کبری (س) • گذاشتن سنگ حجرالاسود در جای خویش • مبعثمعراجولادت حضرت فاطمه سلام الله علیهارفتن به شعب ابی طالبعام الحزنسفر به طائفهجرت به مدینهازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)غزوه بدرغزوه احدغزوه احزابصلح حدیبیهغزوه خیبرسریه ذات السلاسل فتح مکهغزوه حنینغزوه تبوکغدیر خم
بستگان
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) •عبدالله بن عبدالمطلب(س) • عبدالمطلبابوطالب(ع) • حمزه بن عبدالمطلب(ع) • عباس بن عبدالمطلبابولهبجعفر طیارآمنه(س) • فاطمه بنت اسد(س) • خدیجه کبری(س) • حضرت زهرا(س) • امام حسن(ع) • امام حسین(ع) • حضرت زینب(س)
اصحاب
سلمان فارسیعمار بن یاسرابوذرمقدادابوسلمه مخزومیزيد بن حارثهعثمان بن مظعونمصعب بن عمیرابوبکرطلحهزبیرعثمان بن عفانعمر بن خطابسعد بن ابی وقاصعبدالله بن مسعوداسعد بن زرارهسعد بن معاذسعد بن عبادهعثمان بن حنیفسهل بن حنیفابو ایوب انصاری حذیفة بن یمانخالد بن سعيدخزیمة بن ثابتعبدالله بن رواحهاویس قرنیعبدالله بن مسعود بلال حبشی
مکان های مرتبط
مکهمدینهغار حراکعبهشعب ابوطالبغدیر خمفدکبقیعغار ثورمسجد قبامسجد النبیمسجد الحرام