عمر بن عبدالعزیز

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

«عمر بن عبدالعزیز» (م، ۱۰۱ ق)، هشتمین خلیفه اموی است که از سال ۹۹ تا ۱۰۱ هجری خلافت کرد. عمر بن عبدالعزیز در بین حاکمان بنی‌امیه از وجهه خوبی برخوردار بود و کارهای شایسته‌ای انجام داد. منع لعن بر امام علی علیه‌السلام، بازگرداندن فدک به اهل بیت علیهم‌السلام و رفع منع کتابت حدیث، از مهمترین اقدامات پسندیده اوست.

دوره پیش از خلافت

ابوحفص عمر بن عبدالعزیز بن مروان بن حکم اموى قرشى، در سال ۶۱[۱] یا ۶۲[۲] هجری در شهر حلوان مصر که پدرش امیر آنجا بود بدنیا آمد. مادر او، ام عاصم؛ دختر عاصم بن عمر بن خطاب است.[۳]

از زندگی او تا قبل از حکومت، اطلاع زیادی در دست نیست. پدرش وى را جهت فراگیرى ادب از مصر به مدینه فرستاد و بنزد عبیداللّه بن عبداللّه رفت و آمد می کرد و از او علم و ادب می آموخت. در سال ۸۵ هجری عبدالملک بن مروان او را از مدینه فراخواند و دخترش فاطمه را به همسری او درآورد[۴] و او را استاندار منطقه «خناصره»،[۵] نمود.[۶] پس از به قدرت رسیدن ولید بن عبدالملک در سال ۸۶ هجری، عمر بن عبدالعزیز هم‌چنان استاندار منطقه خناصره باقی ماند.

سال ۸۷ هجری ولید بن عبدالملک او را در سن ۲۵ سالگی به حکومت مدینه گماشت.[۷] در همین سال در حالی که حاکم مدینه بود، از طرف ولید سالار حج شد.[۸] عمر مدت شش سال استاندار مدینه بود. سال ۹۳ هجری ولید بنا به درخواست حجاج بن یوسف او را از استانداری مدینه عزل کرد.[۹] حجاج در نامه‌ای که به ولید نوشت متذکر شد که «بی‌دینان و اختلاف جویان و شورشیان عراقی از عراق به مدینه و مکه پناه می‌برند (و در پناه و امنیت عمر بن عبدالعزیز بسر می‌برند) و این امر مایه وهن است». به همین علت ولید او را از استانداری این منطقه عزل کرد.[۱۰]

یکی از اقدامات او در زمان حکمرانی در مدینه بازسازی و توسعه مسجدالنبی بود.[۱۱] در سال ۸۸ پیکی از طرف ولید بن عبدالملک به مدینه آمد و عمر بن عبدالعزیز را مامور ساخت که مسجدالنبی را توسعه دهد به گونه‌ای که حجره‌های همسران پیامبر صلی الله علیه و آله در مسجد قرار گیرند و پشت مسجد و اطراف آن را بخرد تا مساحت مسجد ۲۰۰ ذراع در ۲۰۰ ذراع شود.[۱۲]

پس از مرگ ولید بن عبدالملک، عمر بن عبدالعزیز بر جنازه او نماز خواند.[۱۳] در دوره سلیمان بن عبدالملک (۹۶ تا ۹۹ هجری) عمر حکم مشاور او را داشت و پس از مرگ سلیمان باز این عمر بود که بر جنازه او نماز خواند.[۱۴] همه این امور نشان دهنده نفوذ او در این دوره می باشد.

خلافت عمر بن عبدالعزیز

عمر بن عبدالعزیز از سال ۹۹ تا ۱۰۱ هجری خلافت کرد. سلیمان بن عبدالملک بنا به گفته خودش برای جلوگیری از فتنه، عمر بن عبدالعزیز را جانشین خود قرار داد.[۱۵] هر چند دوره حکومت عمر بن عبدالعزیز بیش از دو سال نبوده است؛ اما در همین دوره کوتاه اقدامات بسیار شایسته و نیکویی توسط این خلیفه اموی صورت گرفت.

به نظر می‌رسد، وی پس از این که به خلافت رسید، احساس کرد که مسئولیت سنگین و وظیفه‌ای دشوار بر عهده او گذاشته شده است.[۱۶] احتمالاً با توجه به این که بخش عمده‌ای از دوره زندگی عمر بن عبدالعزیز در مدینه سپری شده است و با عنایت به این که علاوه بر خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، عالمان و فقهای بزرگی در مدینه حضور داشته‌اند،[۱۷] به نظر می‌رسد، وی تحت تاثیر نظام تعلیمی مدینه از تربیت خاصی برخوردار شده است که با سایر حاکمان اموی متفاوت بوده است.

تاریخ، نام وى را در عداد حکام دادگستر ثبت نموده و او را نجیب بنى امیه لقب داده اند. وی عدالت را از افراد فامیل و خانواده خود آغاز کرد و اموال آنها را مظلمه قلمداد نمود و آنها را به بیت المال مسترد داشت. همسرش فاطمه، گوهر گرانبهائى از پدرش بدستش رسیده بود، عمر به وى گفت: یا آن را به بیت المال برگردان و یا اجازه بده ترا طلاق گویم، که جمع بین تو و آن در خانه من نشاید. زن گفت: خیر، بلکه تو را بر این گوهر و هرچه گرانبهاتر از آن باشد اختیار نمودم، آنگاه دستور داد آن را به بیت المال برگردانیدند.

گویند: روزى جمعى از بنى مروان به درب خانه عمر گرد آمدند و به فرزندش عبدالملک گفتند: به پدرت بگو: خلفاى پیشین جهت یک یک ما مقررى تعیین می نمودند و منزلت ما را ملحوظ می داشتند، اما تو ما را از همه این مزایا محروم ساختى؟! عبدالملک پیام آنها را به پدر ابلاغ داشت و چون بازگشت به آنها گفت: پدرم می گوید: «انى أخاف إن عصیتُ ربى عذابَ یومٍ عظیم»(سوره انعام/۱۵).

عمر بن عبدالعزیز از همان ابتدا روش حکومتی خویش را اعلام کرد. او در سخنرانی خود در آغاز خلافتش اعلام کرد: ای مردم بعد از قرآن هیچ کتابی و بعد از محمد صلی الله علیه و آله هیچ پیامبری نیست. من قاضی نیستم بلکه مجری هستم. بدعت گذار نیستم، بلکه تابع هستم.[۱۸] ابن عساکر درباره وی گفته است: و کان عمر بن عبدالعزیز ثقة مأمونا، له فقه و علم و ورع و روی حدیثا کثیرا و کان امام عدل... .[۱۹]

از مزاحم بن زفر نقل شده است، همراه نمایندگان کوفه پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم. او درباره امور شهر ما و امیر ما و قاضی ما پرسید. آنگاه گفت: پنج خصلت است که اگر یکی از آن‌ها را قاضی رعایت نکند، مایه ننگ و عار اوست. قاضی باید فهیم و سخت بردبار و سخت پارسا و استوار و چنان عالم باشد که از هر چه نمی‌دانند از او بپرسند، یا چنان باشد که در عین عالم بودن از هر چه نمی‌داند، بپرسد.[۲۰]

اقدامات عمر بن عبدالعزیز

برخورد شایسته با علویان:

عمر بن عبدالعزیز که تلاش می‌کرد با همه گروه‌ها و دسته‌بندی‌ها برخورد شایسته‌ای داشته باشد، سعی کرد علویان و شیعیان را نیز از خود راضی نگه دارد. او به این منظور دستور داد کسی حق ندارد حضرت امام علی علیه السلام را لعن کند.[۲۱] پیش از این حضرت علی علیه السلام بر روی منابر لعن می‌شد و این رسم ناپسند و نفرت‌انگیزی بود که معاویه ملعون آن را باب کرده بود.[۲۲]

عمر بن عبدالعزیز علت محبت خود را به امام علی علیه السلام این گونه نقل می‌کند: «من در مدینه مشغول تحصیل علم بودم. همیشه ملازم عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود بودم. او چیزی درباره من (و لعن علی) شنیده بود. روزی من نزد او رفتم او را در حال نماز دیدم. او نماز خود را طول داد و من به انتظار نشستم که او از نماز فراغت یابد. چون نماز او پایان یافت رو به من کرد و گفت: تو کی و از کجا دانستی که خداوند بر اهل بدر و بر یارانی که با پیغمبر بیعت رضوان کرده بودند، غضب کرده (و آن‌ها را مستوجب لعن دانسته که تو لعن می‌کنی؟). خداوند از آن‌ها راضی بوده است. من گفتم: چیزی نشنیده‌ام. گفت: آن‌چه از تو درباره علی علیه السلام شنیده شده چه بوده است؟ گفتم: از خدا و از تو معذرت می‌خواهم. من هم از آن روز لعن علی علیه السلام را ترک کردم. پدرم هم خطبه می‌خواند، چون خواست نام علی را به زشتی برد، دچار خبط و خلط گردید. همین که فرود آمد از او پرسیدم علت آن تزلزل و پریشان‌گویی در خطبه چه بود؟ من متوجه شده بودم که چون تو به نام علی علیه السلام می‌رسیدی، سخن تو پریشان می‌گردید. گفت: آیا تو متوجه آن پریشانی و اختلال شدی؟ گفتم: آری. گفت: ای فرزند، آنانی که گرد ما تجمع کرده‌اند اگر آن‌چه را که ما از (فضایل) علی می‌دانستیم خود بدانند، از گرد ما پراکنده شده به اولاد علی علیه السلام می‌گرویدند».[۲۳]

علاوه بر این عمر بن عبدالعزیز، خمس که به بنی‌هاشم تعلق داشت را به آن‌ها داد و فدک را که معاویه تیول مروان ساخته بود و او هم آن را به پسرش عبدالعزیز بخشیده بود و عمر آن را ارث برده بود، به فرزندان حضرت فاطمه سلام الله علیها بازگرداند.[۲۴]

دلائل عمر بن عبدالعزیز برای بازگرداندن فدک به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را می توان از جریان زیر متوجه گردید:

وقتی که عمر بن عبدالعزیز فدک را به امام باقر علیه السلام بازگرداند، اعلام کرد که: «ای مردم! من فدک را به اولاد رسول الله و امیرالمؤمنین برگرداندم». عده ای از بزرگان اهل شام (سوریه) و قبیله قریش نزد عمر بن عبدالعزیز رفتند و اعتراض کردند که: «تو با این کار موجب طعن بر عمر بن خطاب و ابوبکر شدی و کار آنها را زشت شمردی». عمر بن عبدالعزیز در جواب آنها گفت: «همه ی ما می‌دانیم که حضرت فاطمه سلام الله علیها ادعا کرد که فدک مال او و در دست اوست و او هرگز به رسول خدا صلی الله علیه و آله دورغ نمی بست. او هر چه ادعا کند، دلیل و بیّنه ای لازم ندارد، چرا که بانوی زنان اهل بهشت است. من نیز امروز میراث او را به فرزندانش رد کردم تا بدین وسیله به رسول خدا صلی الله علیه و آله تقرب جسته باشم و فاطمه و حسن و حسین در روز قیامت، مرا شفاعت کنند. اگر من به جای ابوبکر بودم ادعای فاطمه را می پذیرفتم و فدک را به او بازمی‌گرداندم».

عمر بن عبدالعزیز به والی مدینه، ابوبکر بن محمد، نوشت که فدک را به اولاد فاطمه علیهاالسلام رد کند. ابوبکر بن محمد در جواب عمر بن عبدالعزیز نامه ای اعتراض آمیز نوشت. عمر بن عبدالعزیز به والی مدینه نوشت: «اگر من به تو امر کنم، گوسفندی ذبح کن؛ می پرسی چاق باشد یا لاغر، شاخدار باشد یا بی شاخ؟ یا اگر گفتم گاوی ذبح کن، مانند بنی اسرائیل می پرسی چه رنگی باشد؟ به محض اینکه نامه من به دست تو رسید، فدک را در بین فرزندان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب که از نسل فاطمه علیهاالسلام هستند، تقسیم کن».

و در جایی دیگر به مخالفین پس‌دادن فدک گفت: «اولاً من می خواستم رضایت فاطمه را جلب کنم، چرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده: رضایت فاطمه رضایت من است». ثانیاً وقتی فدک به مروان رسید، مروان آن را به پدر من عبدالعزیز بخشید. بعد از پدرم، من و برادرانم در فدک شریک بودیم. من از آنها خواستم سهم‌شان را به من بفروشند. بعضی از آنها فروختند و بعضی بخشیدند و بدین ترتیب تمام فدک ملک من شد. اکنون خواستم آن را برگردانم و به فرزاندان فاطمه ببخشم. چه اشکالی دارد؟».

برخورد شایسته با خوارج:

عمر بن عبدالعزیز سعی کرد رفتار شایسته‌ای با خوارج داشته باشد. بدین منظور با آن‌ها گفتگو کرد و آن‌ها را قانع کرد که از خون‌ریزی دست بردارند.[۲۵] او به شؤذب خارجی نامه نوشت و او را به مناظره دعوت کرد و به او گفت: آیا حاضری با هم مناظره کنیم. اگر حق به جانب ما بود تو هم با مردم همنوا شو و اگر حق به جانب تو بود ما در کار خود خواهیم نگریست.[۲۶] شوذب در پاسخ به نامه عمر دو نفر از سخندانان خوارج را برای مناظره و گفتگو نزد وی فرستاد.[۲۷]

برخورد عادلانه با مردم:

عمر بن عبدالعزیز در دوره کوتاه مدت خلافت خویش تلاش کرد، رفتاری عادلانه و شایسته با مردم داشته باشد. او از کارهای ناشایست خاندان خود که آن‌ها را «مظالم» می نامید، جلوگیری کرد.[۲۸] و در نامه ای که به عاملان خویش نوشت، دستور داد با مردم به نیکی رفتار شود.[۲۹]

او از هنگامی که به خلافت رسید تا روزی که درگذشت، همواره به رد کردن اموالی که با ستم از مردم گرفته شده بود، اهتمام می ورزید.[۳۰] این کار را از خود شروع کرد و با دقت با بررسی زمین و کالاهایی که در اختیار خود داشت، پرداخت و خود را از همه آن‌ها کنار کشید و به نقلی همه آن‌ها را فروخت و پول آن را که بیست هزار دینار شد، وقف راه خیر کرد.[۳۱]

عمر در نامه‌ای که به عامل خود در کوفه نوشت، دستور داد با مردم به عدالت و نیکویی رفتار شود. در این نامه آمده است: «از بنده خدا عمر، امیرمؤمنان به عبدالحمید. سلام بر تو باد، اما بعد، مردم کوفه در مورد احکام خدا بلیه و سختی و ستم دیده‌اند و عاملان بد، روش‌های زشتی میان آن‌ها پدید آورده‌اند. قوام دین عدالت است و رفتار نیکو، خراب را با آباد همانند مگیر و آباد را با خراب. خراب را بنگر به اصلاح آن پرداز تا آباد شود. از آباد جز خراج مگیر، آن هم با ملایمت و رعایت صاحبان زمین... هر کس از مردم آن سرزمین که مسلمان شود سرانه بر او نیست در این مورد دستور مرا رعایت کن که من اختیاری را که خدا به من داده به تو داده‌ام. بی‌اطلاع من در کار بریدن و آویختن شتاب مکن تا به من رجوع کنی. بنگر از زن و فرزند هر که خواهد حج به جا آورد، یکصد دینار به او بده که با آن حج کند، والسلام».[۳۲]

رفع منع کتابت حدیث:

از دیگر اقدامات شایسته عمر بن عبدالعزیز، دستور لغو منع کتابت حدیث بود. پیش از این بر اساس نظریه «حسبُنا کتاب الله»[۳۳] که به دستور عمر خطاب اجرا شده بود، از نوشتن احادیث جلوگیری می‌شد.

در این دوره عمر بن عبدالعزیز دستور داد احادیث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را مکتوب کنند.[۳۴] از عبدالله بن دینار نقل شده که عمر بن عبدالعزیز به ابوبکر بن محمد بن حزم نوشت که بنگر و احادیث رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله و سنت گذشته و حدیث‌هایی را که «عمره» - دختر عبدالرحمان بن اسعد بن زرارة، که بانویی دانشمند بوده است از ام سلمه و عایشه همسران رسول خدا روایت نموده[۳۵] - نقل کرده است بنویس که بیم دارم علم و اهل آن کهنه شود و از میان برود.[۳۶]

برداشتن خراج و جزیه:

عمر بن عبدالعزیز به عاملانش دستور داد از مردم خراج نگیرند. به عنوان نمونه در نامه‌ای به عبدالحمید بن عبدالرحمن کار گزارش در کوفه علاوه بر سفارش به عدالت و احسان و آبادانی دستور داد از مسلمانان خراج نگیرد.[۳۷]

علاوه بر این عمر بن عبدالعزیز به کارگزارانش دستور داد از نو مسلمانان جزیه گرفته نشود. عمر معتقد بود که اصل برابری و عدم تبعیض نسبت به آن‌ها باید رعایت شود و هر کس اسلام را پذیرا می‌شود باید از همه امتیازهایی که مسلمانان از آن برخوردارند، برخوردار شود.[۳۸]

او در نامه‌ای به جراح بن عبدالله حکمی، کارگزارش در خراسان، دستور داد مردم آن سرزمین را به اسلام دعوت کند و به آن‌ها اطلاع دهد که هر کس اسلام بیاورد از جزیه و خراج معاف خواهد بود و نام او در دیوان عطا ثبت می‌شود و با او همانند بقیه مسلمانان رفتار خواهد شد.[۳۹]

در نتیجه این سیاست جزیه کاهش یافت. برخی از استانداران به عمر شکایت کردند. عمر در نامه‌ای به حیان بن شریح استاندارش در مصر نوشت: «...به درستی خداوند محمد صلی الله علیه و آله را به عنوان دعوت کننده اعزام کرد نه جمع آوری کننده مالیات».[۴۰]

اقدامات شایسته عمر بن عبدالعزیز تمامی گروه‌ها و احزاب مخالف را راضی کرد و مردم در دوره حکومت دو ساله او ستم کمتری از جانب بنی امیه تحمل کردند. هر چند بنی امیه از سیاست‌های او چندان راضی نبودند.[۴۱]

وفات

عمر بن عبدالعزیز ده روز یا پنج روز از ماه رجب مانده به سال ۱۰۱ هجری، در حالى که ۳۹ سال از عمرش گذشته بود، در دیر سمعان از توابع شهر حُمص مجاور قِنّسرین[۴۲] از دنیا رفت[۴۳] و در دیر سمعان به خاک سپرده شد.[۴۴] پس از او، یزید بن عبدالملک به عنوان نهمین خلیفه اموى بر تخت خلافت تکیه زد و آن چه را که عمر بن عبدالعزیز انجام داده بود، همه را دگرگون ساخت و روش نابخردانه خلفاى پیشین بنى‌ امیه را در پیش گرفت.[۴۵]

برخی معتقدند مرگ عمر بن عبدالعزیز بر اثر سمى بود که بنى امیه وى را خورانیدند و خاندان اموی از بیم آن‌ که خلافت از دستشان بیرون رود او را مسموم کردند.[۴۶] مجاهد گوید: عمر بن عبدالعزیز ـ در مرض موت خود ـ به من گفت: مردمان درباره بیمارى من چه می گویند؟ گفتم: می گویند: او را جادو کرده اند. گفت: خیر، مرا جادو نکرده اند، و من می دانم در چه ساعتى سم بمن خورانیدند. آنگاه یکى از غلامان خود را بخواند و به وى گفت: واى بر تو، به چه سبب مرا مسموم نمودى؟ وى گفت: هزار دینار بمن دادند و تعهد نمودند که مرا آزاد سازند. عمر آن پولها را از او بستد و به بیت المال فرستاد و به غلام گفت: از این جا بیرون شو که کسى ترا نبیند.[۴۷]

گفته‌اند: هنگامی که بنی‌عباس بر امویان پیروز شده و پس از سرکوبی آنان، مردگان بنی‌امیه را از گور بیرون آورده و آتش می‌زدند، متعرض قبر عمر بن عبدالعزیز نشدند. مرحوم سید رضى در رثاى او قصیده اى دارد که مطلع آن این بیت است:

«یاابن عبدالعزیز لو بَکت العین *** فتىً من امیة لبکیتُک»

اى پسر عبدالعزیز اگر می شد که دیده بر فردى از بنى امیه بگرید هر آینه بر تو می گریستم.

پانویس

  1. ابن سعد، الطبقات الکبری، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، تهران، انتشارات فرهنگ و اندیشه، ۱۳۷۴ش، ج۶، ص۱۹.
  2. طبری، محمد بن جریر؛ تاریخ الطبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، اساطیر، ۱۳۷۵، چاپ پنجم، ج۹، ص۳۸۰۷.
  3. یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ج۲، ص۲۶۱.
  4. ابن کثیر، اسماعیل؛ البدایه والنهایه، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۷، ج۹، ص۱۹۳.
  5. خناصره شهرکی از کارگزاری حلب که برابر قنّسرین در بیابان است. حموی، یاقوت؛ معجم البلدان/ترجمه، تهران، سازمان میراث فرهنگی کشور، ۱۳۸۳، ج۲، ص۳۱۴.
  6. طقوش، محمد سهیل؛ دولت امویان، ترجمه حجت الله جودکی، قم، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، ۱۳۸۰، چاپ اول، ص۱۴۲.
  7. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۱۹ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۸۰۷.
  8. طبری، پیشین، ج۹، ص۳۸۱۴.
  9. همان، ج۹، ص۳۸۶۸.
  10. طبری، پیشین، ج۹، ص۳۸۶۷ و ابن خلدون، عبدالرحمن؛ تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۶۳ش، ج۲، ص۱۰۲.
  11. مقدسی، مطهر بن طاهر؛ البدء والتاریخ، ترجمه محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، آگه، ۱۳۷۴، چاپ اول، ج۲، ص۶۰۸.
  12. طبری، ج۹، ص۳۸۱۶ و ابن خلدون، پیشین، ج۲، ص۱۰۲.
  13. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۴۷ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۸۸۱ و ابن خلدون، پیشین، ص۱۱۴.
  14. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۲۸ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۹۴۳.
  15. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۲۵ و طبری، ج۹، ص۳۹۴۸ و ابن خلدون، پیشین، ج۲، ص۱۲۳.
  16. طبری می نویسد: او پس از رسیدن به خلافت کلمه استرجاع «انا لله و انا الیه راجعون» را بر زبان جاری کرد. طبری، پیشین، ج۹، ص۳۹۵۱.
  17. دینوری، ابوحنیفه؛ اخبار الطوال، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، تهران، نی، ۱۳۷۱، چاپ چهارم، ص۳۶۸ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۷۰۸.
  18. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۳۰ و ۶۰.
  19. تاریخ مدینه دمشق، ج ۴۵، ص ۱۲۹؛ البدایه والنهایه، ج ۱۰-۹، ص ۱۹۲.
  20. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۶۲.
  21. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۶۸ و ابن اثیر، عزالدین؛ الکامل، ترجمه ابوالقاسم حالت و عباس خلیلی، تهران، مؤسسه مطبوعاتی علمی، ۱۳۷۱، ج۱۳، ص۲۴۲.
  22. امینی، سید عبدالحسین؛ الغدیر، ترجمه جمعی از مترجمان، تهران، بنیاد بعثت، بی تا، ج۳، ص۱۸۰.
  23. ابن اثیر، پیشین، ج۱۳، ص۲۴۲.
  24. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۶۹.
  25. دینوری، ابن قتیبه؛ الامامه والسیاسه، ترجمه سید ناصر طباطبایی، ص۳۲۶؛ مسعودی، مروج الذهب، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج۲، ص۱۹۳.
  26. ابن خلدون، پیشین، ج۲، ص۲۵۵.
  27. مسعودی، پیشین، ج۲، ص۱۹۳.
  28. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۶۸ و ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۳۱.
  29. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۶۸ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۷۶۸.
  30. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۳۲.
  31. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۳۲ و ۳۵ و سیوطی، جلال الدین، تاریخ الخلفا، مکتبة المثنی، بغداد، ۱۳۸۳، ص۲۳۲.
  32. بلاذری، احمد بن یحیی؛ انساب الاشراف، بیروت، دارالفکر، ۱۴۱۷، چاپ اول، ج۸، ص۱۴۷ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۹۷۱.
  33. مقدسی، مطهر بن طاهر؛ البدء والتاریخ، بی جا مکتبه االثقافة الدینیه، بی تا، ج۵، ص۵۹ و ذهبی، محمد بن احمد؛ تاریخ الاسلام، بیروت، دارالکتاب العربی، ۱۴۱۳، ج۵، ص۵۵۲.
  34. بخاری، محمد بن اسماعیل؛ صحیح بخاری، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۱، ج۱، ص۳۳.
  35. ابن سعد، پیشین، ج۸، ص۴۷۸.
  36. ابن سعد، پیشین، ج۸، ص۴۷۸.
  37. بلاذری، انساب الاشراف، پیشین، ج۸، ص۱۴۷ و طبری، پیشین، ج۹، ص۳۹۷۱.
  38. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۸۱؛ بلاذری، فتوح البلدان، ترجمه محمد توکل، ص۹۹.
  39. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۸۱.
  40. ابن سعد، پیشین، ج۶، ص۷۸.
  41. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۷۳ و مسعودی، التنبیه والاشراف، پیشین، ص۲۹۹.
  42. از شهرهای شام برکنار کوه سماق، فاصله این شهر تا حلب سه فرسخ است.انصاری دمشقی، نخبة الدهر، تهران، اساطیر، چاپ اول، ص ۳۱۸ و ناصرخسرو، سفرنامه، تهران، زوار، ۱۳۸۱، چاپ هفتم، ص۲۲۵.
  43. مسعودی، التنبیه والاشراف، پیشین، ص۲۹۹.
  44. طبری، پیشین، ج۹، ص۳۹۶۷.
  45. تاریخ ابن خلدون، ج ۲، ص ۱۲۷.
  46. یعقوبی، پیشین، ج۲، ص۲۷۳ و مسعودی، التنبیه والاشراف، پیشین، ص۲۹۹.
  47. تاریخ الخلفاء، ص ۲۴۸ و الاعلام زرکلى.

منابع

  • "عمر بن عبدالعزیز"، پژوهشگاه باقرالعلوم علیه السلام، یدالله حاجی زاده، بازیابی: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳.
  • "دلائل عمر بن عبدالعزیز برای بازگرداندن فدک به خاندان پیامبر"، دانشنامه رشد، بازیابی: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳.
  • فرهنگ معارف و معاریف، سید مصطفی حسینی دشتی.
  • نرم‌‌افزار دایرة‌المعارف چهارده معصوم علیهم‌السلام، مؤسسه تبیان.
  • روز شمار تاريخ اسلام، سيد تقى واردى، جلد دوم، ماه صفر.