عبدالمطلب: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱: سطر ۱:
 
عبدالمطلب‌ بن‌هاشم پدربزرگ حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود.
 
عبدالمطلب‌ بن‌هاشم پدربزرگ حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود.
 
+
{{شناختنامه رسول خدا (ص)}}
 
==معرفی اجمالی عبدالمطلب==
 
==معرفی اجمالی عبدالمطلب==
  

نسخهٔ ‏۲۷ نوامبر ۲۰۱۶، ساعت ۰۵:۱۳

عبدالمطلب‌ بن‌هاشم پدربزرگ حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و سرپرست او پس از مرگ پدر و مادرش بود.

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمة للعالمین.jpg
رویدادهای مهم زندگی
حمله اصحاب فیل به مکهسفر پیامبر اکرم به شامازدواج با حضرت خدیجه کبری (س) • گذاشتن سنگ حجرالاسود در جای خویش • مبعثمعراجولادت حضرت فاطمه سلام الله علیهارفتن به شعب ابی طالبعام الحزنسفر به طائفهجرت به مدینهازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)غزوه بدرغزوه احدغزوه احزابصلح حدیبیهغزوه خیبرسریه ذات السلاسل فتح مکهغزوه حنینغزوه تبوکغدیر خم
بستگان
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) •عبدالله بن عبدالمطلب(س) • عبدالمطلبابوطالب(ع) • حمزه بن عبدالمطلب(ع) • عباس بن عبدالمطلبابولهبجعفر طیارآمنه(س) • فاطمه بنت اسد(س) • خدیجه کبری(س) • حضرت زهرا(س) • امام حسن(ع) • امام حسین(ع) • حضرت زینب(س)
اصحاب
سلمان فارسیعمار بن یاسرابوذرمقدادابوسلمه مخزومیزيد بن حارثهعثمان بن مظعونمصعب بن عمیرابوبکرطلحهزبیرعثمان بن عفانعمر بن خطابسعد بن ابی وقاصعبدالله بن مسعوداسعد بن زرارهسعد بن معاذسعد بن عبادهعثمان بن حنیفسهل بن حنیفابو ایوب انصاری حذیفة بن یمانخالد بن سعيدخزیمة بن ثابتعبدالله بن رواحهاویس قرنیعبدالله بن مسعود بلال حبشی
مکان های مرتبط
مکهمدینهغار حراکعبهشعب ابوطالبغدیر خمفدکبقیعغار ثورمسجد قبامسجد النبیمسجد الحرام

معرفی اجمالی عبدالمطلب

«عبدالمطلب» فرزند هاشم، نخستين جد پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله، نام او شیبه، کنیه‌اش ابوالحارث (حارث بزرگ‌ترین پسر او بود) و مادرش سلمی بنت عمر از قبیله خزرج بود. عبدالمطلب در بین مردم به «فیاض» (بخشنده) شهرت داشت.

او بخشی از کودکی خود را در قبیله مادرش در شهر مدینه سپری کرد و پس از آن توسط مطلب، عموی خود بر اساس سفارش هاشم به مکه بازگردانده شد. هاشم در هنگام مرگش به مطلب گفته بود «پسرت، شیبه، را دریاب» و چون مطلب او را سرپرستی می کرد و مردم او را غلام مطلب می‌دانستند، عبدالمطلب نامیده شد.

زمامدار و سرشناس قريش بود و در سراسر زندگى اجتماعى خود، نقاط روشن و حساسى دارد و چون حوادث دوران زمامدارى او با تاريخ اسلام ارتباط تنگاتنگى دارد؛ از اين نظر برخى از حوادث زندگى او را بررسى مى كنيم.

شكى نيست كه انسان هر اندازه روح قوى و نيرومندى داشته باشد؛ سرانجام تا حدودى رنگ محيط را به خود مى گيرد و عادات و رسوم محيط، در طرز تفكر او اثر مى گذارد. ولى گاهى مردانى پيدا مى شوند كه با كمال شهامت در برابر عوامل محيط، ايستادگى كرده، خود را از هر گونه آلودگى مصون مى دارند.

صفات عبدالمطلب

قهرمان گفتار ما يكى از نمونه هاى كامل اين گروه است و در صفحه هاى زندگى او نقاط روشنى هست. اگر كسى متجاوز از هشتاد سال در ميان جمعى زندگى كند كه بت پرستى، مى گسارى، رباخوارى، آدم كشى و بدكارى از رسوم پيش پا افتاده آنان باشد ولى در سراسر عمر خود لب به شراب نزند و مردم را از آدم كشى و مى گسارى و بدكارى بازدارد و از ازدواج با محارم و طواف با بدن برهنه جدا جلوگيرى كند و در راه عمل به نذر و پيمان، تا آخرين نفس پافشارى كند؛ قطعاً اين مرد از افراد نمونه اى خواهد بود كه نظير وى در اجتماع ها كمتر يافت مى شود.

آرى، شخصيتى كه در وجودش نور نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم (بزرگترين رهبر جهانيان) به وديعت گذاشته شده است، بايد شخصى پاك و پيراسته از هر گونه آلودگى باشد.

از حكايات، كلمات كوتاه و حكمت آميز وى چنين استفاده مى شود كه وى در آن محيط تاريك در شماره مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و پيوسته مى گفت: «مرد ستمگر در همين سراى زندگى بسزايش مى رسد و اگر اتفاقاً عمرش سپرى شود و سزاى عملش را نبيند، در روز بازپسين بسزاى كردارش خواهد رسيد».[۱]

«حرب بن امية» از بستگان نزديك وى بود كه جزء شخصيت هاى بزرگ قريش بشمار مى رفت؛ در همسايگى او يك مرد يهودى زندگى مى كرد. اتفاقاً اين مرد یهودى، روزى در يكى از بازارهاى «تهامه» تندى به خرج داد و كلمات زننده اى ميان وى و «حرب» رد و بدل شد، اين كار موجب گرديد كه مرد يهودى با تحريكات «حرب» كشته شود. «عبدالمطلب» از جريان اطلاع يافت و روابط خود را با او قطع كرد و كوشيد كه خونبهاى يهودى را از «حرب» بگيرد و به بازماندگان مقتول برساند. اين داستان كوتاه حاكى از روح ضعيف نوازى و عدالت خواهى اين مرد بزرگ است.

حفر زمزم

از روزى كه چاه زمزم پديد آمد، گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و ساليان درازى كه حكومت مكه را بر عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولى بر اثر رواج تجارت مكه و خوش گذرانى مردم و مسامحه و بى بند و بارى آنان، كم كم كار به جايى رسيد كه آب زمزم خشك شد.[۲]

گاهى مى گويند: چون طايفه «جرهم» از جانب قبيله «خزاعه» تهديد شدند، به ناچار مجبور شدند كه مرز و بوم خود را ترك گويند؛ بزرگ و سرشناس «جرهم» «مضاض بن عمرو» يقين كرد كه بزودى زمام امور را از دست خواهد داد و ملك و حكومت او با حمله هاى دشمن تباه خواهد گرديد.

از اين لحاظ، دستور داد دو آهوى طلا و چند قبضه شمشير پرقيمت را كه به عنوان هديه براى كعبه آورده بودند، در قعر چاه قرار دهند؛ سپس آن را كاملاً پر كنند، تا دشمن به جاى آن پى نبرد و اگر دو مرتبه ملك و تخت از دست رفته را به دست آورند، از اين گنج استفاده كنند. پس از چندى حمله هاى «خزاعه» آغاز شد و طايفه «جرهم» و بسيارى از اولاد اسماعيل، ناچار شدند كه سرزمين مكه را ترك گويند و به سوى يمن كوچ كنند و ديگر كسى از آنان به مكه بازنگشت. از اين تاريخ به بعد، حكومت مكه به دست قبيله «خزاعه» افتاد، تا اين كه ستاره اقبال قريش در آسمان زندگى با روى كار آمدن «قصى بن كلاب» (جد چهارم پيغمبر اسلام) درخشيد.

پس از چندى زمام كار بدست عبدالمطلب افتاد. وى تصميم گرفت كه چاه زمزم را مجددا حفر كند ولى متأسفانه جایگاه چاه «زمزم» دقيقاً روشن نبود. پس از كاوشهاى زياد از جاى واقعى آن اطلاع يافت و تصميم گرفت كه با فرزند خود «حارث» مقدمات حفر چاه را فراهم آورد.

معمولاً در ميان هر دسته اى، مشتى مردم منفى باف پيدا مى شوند كه دنبال بهانه مى گردند، تا از هر كار مثبتى جلوگيرى كنند. از اين لحاظ رقيبان «عبدالمطلب» براى اين كه مبادا اين افتخار نصيب وى گردد؛ زبان به اعتراض گشودند و به عبدالمطلب چنين خطاب كردند: بزرگ قريش! چون اين چاه يادگار جد ما اسماعيل است و همه ما اولاد وى به شمار مى رويم؛ بايد همه را در اين كار سهيم سازى.

عبدالمطلب به دلايلى پيشنهاد آنان را نپذيرفت، زيرا نظر وى اين بود كه تنها اين چاه را حفر كند و آب آن را به طور رايگان در اختيار همه بگذارد و آب مورد نياز زائران خانه خدا را فراهم سازد، تا وضع سقايت حجاج با نظارت شخصى او از هر گونه بى نظمى بيرون آيد و اين نظر در صورتى تأمين مى شد كه وى مستقلا اين كار را بر عهده داشته باشد.

سرانجام، آنان با يك كشمكش شديدى روبرو گرديدند. بنا شد پيش يكى از دانايان عرب (كاهن) بروند و داورى او را در اين باره بپذيرند. «عبدالمطلب» و رقيبان بار سفر بستند، بيابان هاى بى آب و علف ميان حجاز و شام را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشتند، در نيمه راه از تشنگى به ستوه آمدند و كم كم يقين كردند كه آخرين دقايق زندگى خود را مى گذرانند. از اين رو، درباره مرگ و دفن خود فكر مى كردند.

«عبدالمطلب» نظر داد كه هر كس براى خود قبرى بكند و هر موقع مرگ او فرارسد، ديگران او را زير خاك پنهان سازند و اگر بى آبى و تشنگى به اين طريق ادامه پيدا كند و همگى حيات خود را از دست دهند؛ بدين وسيله تمام آنان (به جز آخرين كسى كه از اين جمعيت مى ميرد) زير خاك مستور و پنهان مى گردند و طعمه درندگان و مرغان هوا نمى شوند.

نظريه «عبدالمطلب» تصويب شد. هر كس براى خود قبرى كند و همگى با رنگ هاى پريده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان «عبدالمطلب» صدا زد، اى مردم! اين مرگى است توأم با ذلت و خوارى، چه بهتر كه همگى به طور دسته جمعى براى آب، دور اين بيابان گردش كنيم؛ شايد لطف پروردگار شامل حال ما گردد.[۳]

همه سوار شدند، مأيوسانه حركت مى كردند و به روى يكديگر نگاه مى نمودند. اتفاقا چيزى نگذشت، آب گوارايى به دست آورده و از مرگ قطعى نجات يافتند و از همان راهى كه آمده بودند به سوى مكه بازگشتند و با كمال رضا و رغبت درباره حفر چاه، با نظريه عبدالمطلب موافقت كرده و او را در اين خصوص تام الاختيار قرار دادند.[۴]

عبدالمطلب با يگانه فرزند خود، «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلى از خاك به وجود آمد، ناگهان به دو آهوى زرين و چند قبضه شمشير برخوردند.

قريش غوغاى جديد برپا كردند و خود را در اين گنج سهيم دانستند. قرار گذاشتند كه قرعه ميان آنان حكومت كند، اتفاقا دو آهوى زرين به نام كعبه و شمشيرها به نام عبدالمطلب درآمد و براى قريش سهمى نرسيد. عبدالمطلب جوانمرد از آن شمشيرها براى كعبه درى ساخت و دو آهو را بر آن نصب كرد.

فداكارى در راه پيمان

در حالى كه عرب جاهلى غرق در فساد اخلاقى بود، در اين ميان برخى از صفات آن ها در خور تحسين بود؛ مثلا پيمان شكنى، يكى از بدترين كارها در ميان آنان بشمار مى رفت. گاهى پيمان هاى بسيار سنگين و سخت با قبايل عرب مى بستند و تا آخر به آن پای بند بودند و گاهى نذرهاى بسيار طاقت فرسا مى نمودند و با كمال مشقت و زحمت در اجراى آن مى كوشيدند.

«عبدالمطلب» موقع حفر زمزم احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است. از اين رو، نذر كرد كه هر موقع شماره فرزندان او به ده رسيد، يكى را در پيشگاه «كعبه» قربانى كند و كسى را از اين پيمان مطلع نساخت.

چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده رسيد، موقع آن شد كه پيمان خود را اجرا كند. تصور قضيه، براى «عبدالمطلب» بسيار سخت بود، ولى در عين حال از آن ترس داشت كه موفقيتى در اين باره تحصيل نكند و سرانجام در رديف پيمان شكنان قرار گيرد. از اين لحاظ تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان گذاشته و پس از جلب رضايت آنان، يكى را با قرعه انتخاب كند. عبدالمطلب با موافقت فرزندان خود رو به رو گرديد.[۵]

مراسم قرعه كشى به عمل آمد؛ قرعه به نام «عبدالله» (پدر پيامبر اكرم) افتاد.

«عبدالمطلب» بلافاصله دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. گروه قريش از زن و مرد، از جريان نذر و قرعه كشى اطلاع يافتند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود، يكى مى گفت: اى كاش، به جاى اين جوان مرا ذبح مى كردند.

سران قريش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضريم ثروت خود را در اختيار وى بگذاريم. عبدالمطلب، در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحير بود چه كند و با خود مى انديشيد كه مبادا پيمان خود را بشكند، ولى با اين همه دنبال چاره نيز مى گشت. يكى از آن ميان گفت: اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد، شايد وى براى اين كار راه حلى بينديشد.

عبدالمطلب و سران قوم موافقت كردند و به سوى «يثرب» كه اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست روز دوم كه همگى به حضور او باز يافتند، كاهن چنين گفت: خونبهاى يك انسان پيش شما چقدر است؟

گفتند ده شتر. گفت: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده ايد، قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد، باز ميان آن دو قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد؛ شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و به همين ترتيب تا وقتى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.

پيشنهاد «كاهن» موج احساسات مردم را فرونشاند، زيرا قربانى كردن صدها شتر براى آنان آسانتر بود كه جوانى مانند «عبدالله» را در خاك و خون غلطان ببينند. پس از بازگشت به مكه، يك روز در مجمع عمومى مراسم قرعه كشى آغاز گرديد و در دهمين بار كه شماره شتران به صد رسيده بود، قرعه به نام آن ها درآمد. نجات و رهايى عبدالله شور عجيبى برپا كرد، ولى عبدالمطلب گفت: بايد قرعه را تجديد كنم تا يقينا بدانم كه خداى من به اين كار راضى است. سه بار قرعه را تكرار كرد و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر درآمد. به اين ترتيب، اطمينان پيدا كرد كه خدا راضى است.

دستور داد كه صد شتر از شتران شخصى خود را در همان روز در پيشگاه كعبه ذبح كنند و هيچ انسانى و حيوانى را از خوردن آن جلوگيرى نكنند.[۶]

غوغاى عام الفيل

رويداد بزرگى كه در ميان ملتى رخ مى دهد و گاهى ريشه هاى دينى و احيانا ملى و سياسى دارد؛ به خاطر اعجاب عموم مردم مبدأ تاريخ مى گردد، مثلا: نهضت حضرت موسى براى گروه يهود و ميلاد مسيح براى مسيحيان و هجرت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم براى مسلمانان، مبدأ تاريخى است كه پيروان هر يك از آيين ها، حوادث زندگى خود را با آن مى سنجند.

گاهى برخى از ملت ها با داشتن يك تاريخ اساسى، برخى از حوادث را نيز مبدأ تاريخ قرار مى دهند. چنان كه مى بينيم در كشورهاى مغرب زمين، انقلاب كبير فرانسه و جنبش كمونيستى اكتبر 1917 در شوروى، مبدأ تاريخ بسيارى از جريان هايى است كه در آن سرزمين رخ مى دهد. ملل غيرمتمدن كه از اين گونه نهضت هاى سياسى و دينى محرومند؛ بالطبع اتفاق هاى فوق العاده را براى خود مبدأ تاريخ اتخاذ مى كنند. از اين جهت اعراب جاهلى بر اثر نداشتن تمدن صحيح، پيشامدهاى ناگوارى را مانند جنگ، زلزله، قحطى و يا پديده هايى كه جنبه فوق العادگى داشت، براى خود مبدأ تاريخ قرار داده بودند.

از اين لحاظ در صفحه هاى تاريخ، براى اعراب مبدأ تاريخ هاى متعددى را مى بينيم كه آخرين آن ها، غوغاى عام الفيل و حمله «ابرهه» به منظور ويران ساختن كعبه است كه بعدها به صورت مبدأ تاريخ براى حوادث ديگر درآمد. اينك به تشريح و تحليل اين حادثه بزرگ مى پردازيم كه در سال 570 ميلادى رخ داده و ولادت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز در همين سال اتفاق افتاده است.

اين حادثه از كجا سرچشمه گرفت؟

رويداد «اصحاب فيل» در قرآن به طور اختصار بيان شده است و ما پس از نقل حادثه، آياتى را كه در اين باره نازل گرديده خواهيم آورد. تاريخ نويسان، ريشه حادثه را چنين مى نويسند: شهريار يمن «ذونواس» پس از تحكيم پايه هاى حكومت خود، در يكى از سفرهاى خود از شهر يثرب (مدينه) عبور كرد. يثرب، در آن وقت موقعيت دينى خوبى داشت، گروهى از يهودان در آن نقطه تمركز يافته و معبدهاى زيادى را در سراسر شهر ساخته بودند. يهود موقعيت شناس، مقدم شاه را گرامى شمرده و او را به آيين خود دعوت كردند تا در سايه حكومت وى، از حملات مسيحيان روم و اعراب بت پرست در امان باشند. تبليغات آنان در اين باره مؤثر افتاد و ذونواس كيش يهود را پذيرفت و در پيشرفت آن بسيار كوشيد. عده اى از ترس به او گرويدند و گروهى را بر اثر مخالفت كيفر سختى داد، ولى مردم نجران كه دين مسيح را از چندى پيش پذيرفته بودند، به هيچ قيمتى حاضر نشدند كه آيين خود را ترك گفته و از تعاليم دين يهود پيروى كنند. سرپيچى و بى اعتنايى آنان بر شاه يمن بسيار گران آمد، با لشكر انبوهى در صدد سركوبى ياغيان «نجران» برآمد. فرمانده سپاه، كنار شهر «نجران» را اردوگاه خود قرار داد و پس از حفر خندق، آتش سهمگينى در ميان آن روشن ساخت و مخالفان را با سوزاندن تهديد كرد. مردم با شهامت نجران كه آيين مسيح را بر دل داشتند، از اين واقعه نهراسيده، مرگ و سوختن را با آغوش باز استقبال كردند و پيكرهاى آنان طعمه آتش گرديد.[۷]

مورخ اسلامى، «ابن اثير جزرى» چنين مى نويسد: در اين هنگام يك نفر از اهالى نجران، به نام «دوس» به سوى قيصر روم گريخت و امپراتور روم را كه در آن هنگام از طرف داران سرسخت آيين مسيح بود، از جريان آگاه ساخت و درخواست كرد كه اين مرد خوناشام را مجازات كند و پايه هاى آيين مسيح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.

فرمانرواى روم، پس از اظهار تأسف و همدردى چنين گفت: چون مركز حكومت من از سرزمين شما دور است، براى جبران اين بيدادگرى ها، نامه اى به شاه حبشه «نجاشى» مى نويسم، تا انتقام كشتگان نجران را از آن مرد سفاك بگيرد. مرد نجرانى، نامه قيصر را دريافت كرد و با تمام سرعت به سوى حبشه شتافت. جريان را مو به مو تشريح كرد؛ خون غيرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد. سپاهى را كه شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود، به فرماندهى يك مرد حبشى، به نام «أبرهة ألاشرم» به سوى يمن اعزام كرد. سپاه منظم و آماده حبشه، از طريق دريا در سواحل يمن خيمه زد. «ذونواس» غفلت زده، هر چه كوشيد، به نتيجه نرسيد و هر چه سران قبايل را براى مبارزه دعوت كرد، جوابى نشنيد. سرانجام، با يك حمله مختصر اساس حكومت وى درهم ريخت و كشور آباد يمن به تصرف حكومت «حبشه» درآمد و فرمانده سپاه ابرهه از طرف پادشاه حبشه به حكومت آن جا منصوب گرديد.

«ابرهه» سرمست باده انتقام و پيروزى خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نبود. وى به منظور تقرب و جلب توجه شاه حبشه، كليساى باشكوهى در «صنعاء» ساخت كه در زمان خود بى نظير بود. سپس نامه اى به اين مضمون به «نجاشى» نوشت: «ساختمان كليسا در دست اتمام است و در نظر دارم كه عموم سكنه يمن را از زيارت كعبه منصرف سازم و همين كليسا را مطاف عمومى قرار دهم».

انتشار مضمون نامه، واكنش بدى در ميان قبايل عرب پديد آورد؛ حتى شبى، زنى از قبيله «بنى افقم» محوطه معبد را آلوده ساخت. اين عمل كه كمال بى اعتنايى و تحقير و عداوت اعراب را به كليساى ابرهه نشان مى داد، حكومت وقت را بسيار عصبانى كرد.

از طرف ديگر هر چه در آرايش و زينت ظاهرى معبد مى كوشيد، به همان اندازه علاقه مردم به كعبه شديدتر مى گشت. اين جريان ها سبب شد كه «ابرهه» سوگند ياد كرد كه كعبه را ويران كند. براى همين منظور لشكرى آماده ساخت و پيلان جنگنده را پيشاپيش سپاه خود قرار داد و مصمم شد خانه اى را كه قهرمان توحيد (ابراهيم خليل) نوسازى كرده بود از بين ببرد. سران عرب، موقعيت را حساس و خطرناك ديدند و يقين كردند كه استقلال و شخصيت ملت عرب در آستانه سقوط است و پيروزى هاى گذشته «ابرهه» آنان را از هر گونه تصميم سودمند بازمى داشت.

با اين وصف برخى از سران غيور قبايل كه در مسير ابرهه قرار گرفته بودند، با كمال شهامت مبارزه كردند؛ مثلا «ذونفر» كه يكى از اشراف يمن بود، با سخنرانى هاى آتشين، قوم خود را براى دفاع از حريم كعبه دعوت كرد، ولى چيزى نپاييد كه سپاه بى كران ابرهه، صفوف متشكل آنان را در هم شكست. پس از آن «نفيل بن حبيب» دست به مبارزه شديدى زد، او هم طولى نكشيد كه با شكست مواجه گرديد و خود «نفيل» اسير شد و از ابرهه تقاضاى عفو كرد. ابرهه گفت: تو را در صورتى مى بخشم كه ما را به سوى مكه هدايت كنى. از اين لحاظ، «نفيل» ابرهه را تا «طائف» هدايت كرد و راهنمايى بقيه راه را بر عهده يكى از دوستانش به نام «ايورغال» گذاشت. راهنماى جديد آنان را تا سرزمين «مغمس» كه در نزديكى مكه قرار داشت هدايت كرد. سپاه ابرهه آن جا را اردوگاه قرار دادند و به رسم ديرينه، «ابرهه» يكى از سرداران خود را موظف كرد كه شتران و دام هاى «تهامه» را غارت كند. از جمله شترانى كه مورد دستبرد قرار گرفت، دويست شتر بود كه به «عبدالمطلب» تعلق داشت. سپس سردار ديگر خود را به نام «حناطه» مأمور كرد كه پيامش را به پيشواى قريش برساند و به او چنين گفت: «قيافه واقعى ويران ساختن كعبه در نظرم مجسم مى شود و مسلما در آغاز كار، قريش از خود مقاومت نشان خواهند داد، ولى براى اين كه خون آنان ريخته نشود، فورا راه مكه را پيش مى گيرى و از بزرگ قريش سراغ گرفته و به وى مى گويى كه هدف من ويران كردن كعبه است و اگر قريش از خود مقاومت نشان ندهد، از هر گونه تعرض مصون خواهد ماند».

مأمور «ابرهه» وارد مكه شد. دسته هاى مختلف قريش را كه گوشه و كنار مشغول مذاكره درباره اين جريان بودند، مشاهده كرد. چون از بزرگ مكه سراغ گرفت، او را به خانه «عبدالمطلب» هدايت كردند. «عبدالمطلب» پس از استماع پيام ابرهه چنين گفت: ما هرگز در مقام دفاع نخواهيم آمد. كعبه، خانه خداست، خانه اى است كه بنيان آن را «ابراهيم خليل» پى ريزى كرده است، خدا هر چه صلاح بداند همان را انجام خواهد داد. سردار ابرهه، هم از منطق نرم و مسالمت آميز بزرگ قريش كه از يك ايمان درونى واقعى حكايت مى كرد اظهار خشنودى كرد و از وى خواست كه همراه او به اردوگاه ابرهه بروند.

عبدالمطلب به لشكرگاه ابرهه مى رود.

وى با تنى چند از فرزندان خود به لشكرگاه «ابرهه» روانه شد. او از متانت و وقار و عظمت و بزرگى پيشواى قريش متعجب شد؛ تا آن جا كه از تخت فرود آمد و دست عبدالمطلب را گرفت و در كنار خود نشاند. سپس با كمال ادب از طريق مترجم از عبدالمطلب سؤال كرد، كه چرا به اين جا آمده است و چه مى خواهد؟ وى در پاسخ او چنين گفت: سپاه تو به شتران تهامه و از جمله دويست شتر من دستبرد زده است.

خواهش من اين است كه دستور دهيد آن ها را به صاحبان خود بازگردانند. «ابرهه» گفت: سيماى نورانى و درخشنده تو، تو را يك جهان در نظرم بزرگ كرد، ولى درخواست كوچك و ناچيزت (در اين هنگام كه من براى ويران كردن معبد نياكان تو آمده ام) از عظمت و جلالت تو كاست. من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آورى و تقاضا كنى كه من از اين هدف كه ضربت شكننده اى بر استقلال و حيات سياسى و دينى شما وارد مى سازد منصرف شوم، نه اين كه درباره چند شتر ناچيز و بى ارزش سخن بگويى و در اين راه شفاعت كنى. عبدالمطلب در پاسخ وى جمله اى گفت كه هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ كرده است و آن اين بود: أنا ربّ الإبل؛ وللبيت ربّ يمنعه؛ من صاحب شترم، خانه نيز صاحبى دارد كه از هر گونه تجاوز به آن جلوگيرى مى كند.

ابرهه، پس از استماع اين جمله سرى تكان داد و با قيافه مغرورانه گفت: در اين راه كسى قدرت ندارد، مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبانشان برگردانند.

انتظار قريش

قريش با بى صبرى هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند كه از نتيجه مذاكره او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبدالمطلب، با سران قريش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دام هاى خود به دره و كوه پناه ببريد، تا از هر گونه گزند و آسيب در امان باشيد. طولى نكشيد كه همه مردم خانه و كاشانه خود را ترك گفته و به سوى كوه ها پناه بردند. در نيمه شب، ناله اطفال و ضجه زنان و صيحه حيوانات در سراسر كوه و دره طنين انداز بود، در همان دل شب، عبدالمطلب با تنى چند از قريش، از قله كوه فرود آمدند و خود را به در كعبه رساندند؛ در حالى كه اشك در اطراف چشمانش حلقه زده بود، با دلى سوزان حلقه در كعبه را به دست گرفت، و با پروردگار خود گفت و گو كرد و اين اشعار را گفت: بار الها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، اميدى به غير تو نيست، آفريدگارا! آنان را از حريم خود بازدار، دشمن كعبه كسى است كه تو را دشمن مى دارد.

پروردگارا! دست آنان را از خراب كردن آستانه خود كوتاه ساز. پروردگارا بنده تو از خانه خود دفاع مى كند، تو نيز از خانه خود دفاع كن. روزى را نرسان كه صليب آنان پيروز گردد و كيد و خدعه آنان غالب و فاتح شود.[۸] سپس، حلقه در كعبه را رها كرد و به قله كوه پناه برد تا از آن جا شاهد جريان باشد.

بامدادان كه ابرهه و قواى نظامى وى آماده حركت به سوى مكه شدند؛ ناگهان دسته هايى از پرندگان، از سمت دريا ظاهر شدند كه هر كدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى ريزى بودند. سايه مرغان، آسمان لشكرگاه را تيره و تار ساخت، و سلاح هاى كوچك و به ظاهر ناچيز آن ها اثر غريبى از خود گذاشت. مرغان مسلح به سنگ ريزه ها، به فرمان خدا لشكر ابرهه را سنگ باران كردند؛ به طورى كه سرهاى آن ها شكست و گوشت هاى بدنشان از هم پاشيد.

يكى از آن سنگ ريزه ها، به سر «ابرهه» اصابت كرد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فراگرفت، يقين كرد كه قهر و غضب الهى او را احاطه كرده است. نظرى به سپاه خود افكند، ديد اجساد آن ها مانند برگ درختان به زمين ريخته، بى درنگ به گروهى كه جان به سلامت برده بودند، فرمان داد تا زمينه مراجعت به يمن را فراهم آورند و از آن راهى كه آمده بودند به سوى «صنعا» بازگردند. باقى مانده لشكر ابرهه، به جانب «صنعا» حركت كرد، ولى در طول راه بسيارى از سپاهيان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند، حتى خود ابرهه وقتى به «صنعاء» رسيد، گوشت هاى بدن او فروريخته و با وضع عجيبى جان سپرد و موج اين داستان وحشتناك در سراسر جهان پيچيد.

قرآن مجيد داستان اصحاب فيل را، در سوره الفيل چنين بيان كرده است: آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته هايى از پرندگان را به سوى آن ها فرستاد، تا سنگ هائى از گل پخته بر آنان انداخته، و اجسادشان را مانند برگ هاى خرد شده قرار داد.

آن چه گفته شد، خلاصه اى از تواريخ اسلامى[۹] و تصريح قرآن كريم است. اكنون نظريه اى را كه مفسر بزرگ مصرى، «محمد عبده» و دانشمند معروف «دكتر هيكل» وزير فرهنگ اسبق مصر در اين باره بيان كرده اند؛ بررسى مى كنيم.

پانویس

  1. سيره حلبى، ج1، ص4.
  2. گسترش گناه و آلودگى، در ميان مردم يكى از علل نزول بلاها است و هيچ بعيد نيست كه اعمال ننگين باعث قحطى ها و مصائب گردد، و اين مطلب علاوه بر اين كه مطابق اصول فلسفى است، مورد تصريح قرآن مجيد و روايات اسلامى نيز مى باشد. ر.ك: سوره اعراف آيه96.
  3. اما چرا ديگران اين پيشنهاد را نكردند، شايد آن ها از پيدا كردن آب نوميد بودند.
  4. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 206؛ ابن هشام، ج 1، ص 45.
  5. سرگذشت ياد شده را، بسيارى از مورخان و سيره نويسان نوشته اند و اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه، بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند كه تا چه اندازه اين مرد پابند پيمان خود بوده است.
  6. سيره ابن هشام، ج 1، ص 153 و بحارالانوار، ج 16، ص 74-9. از پيامبر گرامى نقل شده است كه فرمود: «أنا ابن الذّبيحين»، من فرزند دو شخص محكوم به «ذبح» هستم و مقصود از آن دو، حضرت اسماعيل و حضرت عبدالله، نيا و پدر آن حضرت است.
  7. الكامل في التاريخ، ج 1، ص 253 به بعد: سرگذشت اين گروه، در قرآن به نام «اصحاب الاخدود» (سوره بروج آيه 4-8) وارد شده است و مفسران شأن نزول آيات را به صورت مختلف نقل كرده اند. «ر.ك: مجمع البيان، ج 5، ص 464-466»
  8. يا ربّ لاأرجولهم سواكا × يا ربّ فامنع منهم حماكا × إنّ عدو البيت من عاداكا × امنعهم أن يخرجوا فناكا × لاهم إنّ العبد يمنع × رحله فامنع رحالك × لايغلبنّ صليبهم × و محالهم عدوّا محالك .
  9. سيره ابن هشام، ج 1، ص 43-62؛ كامل، ج 1، ص 260-263 و بحارالانوار، ج 15، ص 130-146.

منابع

  • جعفر سبحانی تبریزی، فروغ ابدیت، ص115 تا 136.
  • حضرت عبدالمطلب علیه السلام، دانشنامه رشد، بازیابی: 3 اردیبهشت 1393.