سلمان فارسی: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) (ویرایش) |
(←داستان زندگی سلمان) |
||
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
==داستان زندگی سلمان == | ==داستان زندگی سلمان == | ||
− | سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد [[نصاری|نصارى]] افتاد، از داخل معبد صداى خواندن [[دعا]] و [[نماز]] به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه میکنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این [[دین|دین]] بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در [[شام]] است. | + | اسامی ایرانی او متعدّد ذکر شده و اهل رامهرمز یا جِی، از توابع [[اصفهان]]، معرّفی شده است.<ref> الطبقات الکبری: ج۴ ص۷۵.</ref> سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد [[نصاری|نصارى]] افتاد، از داخل معبد صداى خواندن [[دعا]] و [[نماز]] به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه میکنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این [[دین|دین]] بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در [[شام]] است. |
موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد که در [[کنیسه|کنیسه]] خود نماز میخواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست! | موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد که در [[کنیسه|کنیسه]] خود نماز میخواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست! | ||
سطر ۳۸: | سطر ۳۸: | ||
آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در [[بقیع]] یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر [[نبوت]]، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، [[اسلام]] اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در [[جنگ بدر]] و [[غزوه احد]] مانع شد. | آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در [[بقیع]] یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر [[نبوت]]، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، [[اسلام]] اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در [[جنگ بدر]] و [[غزوه احد]] مانع شد. | ||
− | روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.<ref>مکاتبه عبارت است از این که برده با صاحب خود قرار داد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را مینوشتند، مکاتبه نامیده شده است.</ref> با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در [[جنگ خندق]] و سایر جنگهاى اسلامی شرکت نمودم.<ref>این حدیث که با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گردید، خود او را براى ابن عباس حکایت کرده و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبرى، ج۴، ط بیروت، نقل نموده است.</ref> | + | روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.<ref>مکاتبه عبارت است از این که برده با صاحب خود قرار داد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را مینوشتند، مکاتبه نامیده شده است.</ref> با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در [[جنگ خندق]] و سایر جنگهاى اسلامی شرکت نمودم.<ref>این حدیث که با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گردید، خود او را براى ابن عباس حکایت کرده و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبرى، ج۴، ط بیروت، نقل نموده است.</ref> |
==نقش سلمان در جنگ خندق== | ==نقش سلمان در جنگ خندق== |
نسخهٔ ۱۵ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۲:۲۸
سلمان فارسی از شخصیتهاى آزاده، مجاهد و بلندآوازه اسلامی و از صحابه گرانقدر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است. وى با این که ایرانى نژاد بود، در میان عربها و مسلمانان حجاز، به مقامى رفیع و مرتبهاى بلند دست یافت. سلمان از یاران علی بن ابیطالب (علیه السلام) به شمار میرفت و بر این اعتقاد بود که او جانشین راستین و بلافصل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است.
محتویات
داستان زندگی سلمان
اسامی ایرانی او متعدّد ذکر شده و اهل رامهرمز یا جِی، از توابع اصفهان، معرّفی شده است.[۱] سلمان فارسی از زبان خودش می گوید: پدرم ملکى داشت، روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بیرون آمدم در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسید، داخل شدم تا ببینم چه میکنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثیر قرار داد، با خود گفتم: این دین بهتر از دینى است که ما داریم. تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملک پدر و نزد او برنگشتم تا این که کسى را به دنبال من فرستاد. وقتى که وضع و دین نصارى مرا تحت تأثیر قرار داد از مرکز دین آنها پرسیدم گفتند: در شام است.
موقعى که نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد که در کنیسه خود نماز میخواندند، از نماز آنها خیلى خوشم آمد، فکر کردم دین آنها بهتر از دین ما است، پدرم خیلى با من بحث و جدل کرد، من نیز با او مشاجره کردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجیر بر پاهاى من بست!
به نصارى پیام فرستادم که من دین آنها را اختیار کرده ام و درخواست کردم وقتى که قافله اى از شام بر آنها وارد میشود، پیش از آن که به شام برگردند، مرا خبر کنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نیز چنین کردند، زنجیر را پاره کردم و از زندان گریخته با آن ها به شام رفتم.
آنجا پرسیدم عالم بزرگ شما کیست؟ گفتند: اسقف رئیس کنیسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعریف کردم و نزد او ماندگار شدم، در این مدت خدمت میکردم، نماز میخواندم و درس میآموختم. این اسقف در دین خود مرد بدى بود چون صدقه ها را از مردم جمع آورى میکرد تا در میان مستحقان تقسیم کند ولى آن را براى خود میاندوخت و ذخیره میکرد.
او بعد از مدتى از دنیا رفت. دیگرى را جانشین او قرار دادند، من در دین آنها کسى را ندیدم که به امور آخرت راغب تر و به دنیا بى اعتناتر و در عبادت کوشاتر از او باشد. آنچنان محبتى نسبت به او پیدا کردم که فکر نمیکنم پیش از آن، کسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى که مرگ او فرا رسید، گفتم: چنان که میبینى پیک اجل فرا رسیده، چه دستورى به من میدهى و به التزام خدمت چه کسى وصیت میکنى؟ گفت: پسرک من، کسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى که در موصل هست.
وقتى او از دنیا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جریان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم. بعد از مدتى مرگ او نیز دریافت. از آینده خود سؤال کردم، من را به عابدى که در «نصیبین» بود. راهنمائى کرد نزد او رفتم و جریان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى که اجل او نیز فرا رسید، از آینده خود سؤال کردم. گفت: بعد از من حق با مردى است که در «عموریه» (یکى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر کردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوسفند دست و پا کردم. بعد از مدتى اجل او نیز فرا رسید، به او گفتم: من را به التزام خدمت چه کسى وصیت میکنى؟
گفت: پسرک من، کسى را سراغ ندارم که عینا مثل ما باشد تا به تو معرفى کنم ولى تو در عصرى زندگى میکنى که نزدیک است پیامبرى مبعوث شود که آئین او بر اساس آئین حق حضرت ابراهیم استوار است و به سرزمینى که داراى نخلستان و بین دو حره[۲] واقع شده است، هجرت میکند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نکن، او داراى علائم و نشانه هائى است که پنهان نمیماند: او صدقه نمیخورد ولى هدیه را قبول میکند، میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببینى حتما میشناسى.
روزى قافله اى میگذشت، از وطنشان سؤال کردم، فهمیدم که آنان از مردمان جزیرة العرب هستند. به آنها گفتم: این گاوها و گوسفندهاى خود را به شما میدهم، در برابر این که من را همراه خود به وطنتان ببرید، گفتند: قبول کردیم.
من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسیدیم. در آنجا بود که به من ظلم کردند و مرا به یک نفر یهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان دیدم، گمان کردم همان شهرى است که براى من تعریف کرده اند، همان جائى که بزودى شهر هجرت پیامبرى خواهد شد که جهان در انتظار ظهور او بود ولى افسوس این، آن نبود!
نزد شخصى که من را خریده بود، ماندم تا این که روزى یک نفر از یهود بنی قریظه نزد وى آمد و مرا خرید و با خود بیرون برد تا وارد شهر مدینه شدیم. به محض این که مدینه را دیدم، یقین کردم همان شهرى است که صفات آن را براى من تعریف کرده اند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى که وى در زمین بنى قریظه داشت کار میکردم تا آن که خدا پیامبر را برانگیخت و پیامبر سالها پس از بعثت، به مدینه هجرت نمود و در قبا در میان طایفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالک من زیر درخت نشسته بود. ناگهان یکى از عموزادگان وى از یهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبیله بنى قیله را بکشد. در قبا براى مردى که تازه از مکه آمده، سر و دست میشکنند. گمان میکنند او پیامبر است!
همین که او نخستین جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد که از شدت آن درخت خرما به حرکت درآمد، به طورى که نزدیک بود بر سر مالک خود بیفتم! به سرعت پائین آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم دست ها را بلند کرده مشت محکمی به من فرو کوفت و گفت: این حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال کارت برو!
سر کار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پیش خود داشتم جمع کردم و راه قبا را در پیش گرفتم، در آنجا بود که خدمت پیامبر رسیدم و وقتى داخل شدم دیدم چند نفر از یارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غریبه و از وطن دور هستید و احتیاج به طعام و غذا دارید، من مقدارى غذا همراه دارم نذر کرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنیدم شما را از همه کس نسبت به آن سزاوارتر دیدم لذا آن را پیش شما آورده ام، بعد خوراکى را که همراه داشتم زمین گذاشتم.
پیامبر به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا، ولى خودش خوددارى کرد و اصلا دست به سوى آن دراز نکرد. با خود گفتم این یکى، او صدقه نمیخورد!
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پیامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم: دیروز دیدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراک بود، دوست داشتم تو را بوسیله اهداء آن احترامی کرده باشم. این را گفتم و غذا را در برابرش نهادم. به اصحاب خود گفت: بخورید به نام خدا و خودش نیز با آنها میل فرمود، با خود گفتم: این دومی، او هدیه میخورد!
آن روز نیز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز رفتم، او را در بقیع یافتم که دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش بودند، دو عبا همراه داشت یکى را پوشیده و دیگرى را به شانه انداخته بود، سلام کردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببینم، فهمید مقصود من چیست. عبا را از پشت خود بلند کرد، دیدم علامت و مُهر نبوت، چنان که آن شخص براى من توصیف کرده بود، میان دو کتفش پیداست. خود را به قدمهایش انداختم، بر پاهایش بوسه زدم و گریه کردم، من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را از اول تا آخر حکایت کردم. بعد، اسلام اختیار کردم ولى بردگى میان من و شرکت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد.
روزى پیامبر فرمود: با صاحب خود مکاتبه کن تا تو را آزاد کند.[۳] با صاحبم مکاتبه کردم، پیامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قیمتم یارى کنند، در پرتو عنایت خدا آزاد گردیدم و به عنوان یک نفر مسلمان آزاد زندگى کردم و در جنگ خندق و سایر جنگهاى اسلامی شرکت نمودم.[۴]
نقش سلمان در جنگ خندق
در سال پنجم هجرت عده اى از سران یهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد میان عموم مشرکین و تمام قبایل و دسته ها، بر ضد پیامبر اسلام و مسلمانان به مکه رفتند تا از آنها پیمان بگیرند که همگى در جنگ مهمی شرکت جویند که ریشه دین جدید را برکنند و یهود را یارى کنند و همگى صف واحدى تشکیل دهند تا اساس آن دین را براندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنین طرح شد که سپاه قریش و قبیله غطفان، مدینه، پایتخت حکومت اسلامی را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمی قرار دهند و در همان حال قبیله بنی قریظه که در مدینه سکونت داشتند، از داخل مدینه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع کنند و به این ترتیب مسلمانان را در میان دو سنگ آسیاى جنگ قرار داده کاملا خرد کنند.
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ایران، از وسائل و نقشه هاى جنگى دیده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پیامبر عرضه داشت که در هیچ یک از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز کوچکترین آشنائى با آن طرح نداشتند. پیشنهاد او این بود که: خندقى کنده شود که تمام منطقه باز و بلا مانعى را که در اطراف مدینه است، حفظ کند. این طرح مورد استقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به دنبال داشت.
ماجرای سنگ در حفر خندق
در ایام حفر خندق، سلمان در میان مسلمانان که همگى مشغول کندن خندق و تلاش و کوشش بودند، در محل مأموریت خود قرار میگرفت. پیامبر نیز هماهنگ با سایر مسلمانان ضربات کلنگ را بر زمین وارد میآورد، روزى در قسمتى که سلمان با گروه خود کار میکرد، کلنگ ها بر سنگ سیاه رنگ بسیار سختى برخورد.
سلمان نزد پیامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشکل کندن آن سنگ سخت و استوار، مسیر خندق را تغییر دهند. پیامبر به اتفاق سلمان آمد تا آن زمین و سنگ را شخصا مشاهده نماید. وقتى ملاحظه کرد، کلنگى طلبید و به یاران خود فرمود کمی دورتر بروند تا ریزه هاى سنگ به آنها اصابت نکند. آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را که دسته کلنگ را محکم گرفته بود، با اراده آهنین بلند کرده چنان بر سنگ فرود آورد که سنگ شکافته شد. از شکاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
سلمان میگوید: من شخصا آن شعله را دیدم که اطراف مدینه را روشن ساخت، پیامبر صدا زد: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین ایران به من داده شد، کاخ هاى حیره و مدائن کسرى بر من روشن گردید، بى شک امت من بر آن ممالک غلبه خواهند کرد. بعد کلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عین همان پدیده تکرار شد. از سنگ شکافته شده، برقى جهید و شعله هاى نورانى به هوا برخاست و پیامبر تهلیل و تکبیر بر زبان جارى ساخت و گفت: الله اکبر! کلیدهاى سرزمین روم به من عطا شد، این شعله کاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شک امت من بر آن جا غلبه خواهند کرد.
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسلیم شد و در برابر کلنگ پیامبر از جا تکان خورد و برق درخشان و خیره کننده اى از خود ظاهر ساخت، پیامبر تکبیر گفت. مسلمانان نیز با او هم صدا شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هم اکنون کاخ هاى سوریه، صنعاء و سایر کشورهاى روى زمین را که بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، میبینم. مسلمانان با اعتقاد کامل فریاد برآوردند: این، وعده اى است که خدا و پیامبر او داد بى شک خدا و پیامبر راست میگویند.
سلمان پس از رحلت پیامبر
سلمان فارسی پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله به کوفه رفت و تا مدتی در آن جا مقیم گردید.
نقش سلمان در فتح مدائن
سلمان فارسی در فتح مداین نقش ویژه ای داشت. هنگامی که مسلمانان وارد مداین شدند و قصرها را یک به یک میگشودند، نگهبانان یکی از قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در این کاخ سرداران چابک و نیرومندی بودند که نمیخواستند به سادگی تسلیم شوند. سلمان نزد آنان رفت و به زبان پارسی خطاب به ایشان گفت: انسان تا زمانی با جان و مال خویش میجنگد که رهایی یابد؛ در حالی که برای شما نجاتی نمیبینم؛ زیرا کسرا در مقابل ارتش اسلام عقبنشینی کرده و متواری شده است و بر مقر حکومتش دست یافتهاند؛ چنانکه سربازی از او در مداین باقی نمانده است. ایسته است با دست خود، خویشتن را به هلاک نیافکنید و تسلیم شوید.
آنان از این سخن سلمان خشمگین شده، به سویش تیراندازی کردند. آنگاه از او پرسیدند: تو که هستی؟! او ماجرای زندگی خویش و چگونگی آشنایی با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) را برایشان بازگو کرد و از کرامتهای اخلاقی و فضایل آن حضرت سخنها گفت. ایرانیان تسلیم گردیدند و دروازههای قصر را گشودند و از آن خارج شدند.
سلمان در میان رزمندگان، افزون بر این که به زهد و قناعت معروف بود، از مرگ هراسی نداشت و در میان صفوف مسلمانان، حضوری دلیرانه داشت و در برابر ایرانیانی که در دفاع از هویت و بلادشان مبارز میطلبیدند، سینه سپر میکرد و از ایشان دلهرهای نداشت. این شهامتش از قلبی آکنده از ایمان و پارسایی سرچشمه میگرفت.
به نوشته برخی مورخان، سلمان ضمن عملیات رزمی، سفیر و مترجم مسلمانان نیز بود. هنگامی که مسلمانان سرزمین مداین را فتح کردند، عدهای از ایرانیان در قصر ابیض پناه گرفتند. سلمان فارسی از آنان خواست که از مردم «بَهرَسیر» عبرت آموزند و ایشان را میان سه امر مخیر گرداند: اسلام آورند؛ جزیه بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از مذاکرات سلمان فارسی، پذیرفتند که جزیه دهند.
سلمان در نبرد مداین نقش تبلیغاتی و ارشادی نیز داشت و در تشویق سپاهیان و تقویت روحیه آنان، اهتمام میورزید. هنگام عبور از دجله، مسلمانان تردیدهایی داشتند، اما سلمان آنان را تشویق کرد که چگونه با اسب از آب بگذرند و گفت: همانگونه که خشکیها رام مسلمین است، آبها نیز تسلیم خواهند بود و سوگند یاد کرد همانگونه که گروه گروه به آب وارد میشوید، از آن بیرون خواهید آمد و نگران نباشید.
سلمان فارسی و حذیفة بن یمان مأمور شدند تا سرزمین مناسبی را برگزینند که با خلق و خو و شیوه زندگی اعراب سازگاری داشته باشد. سرانجام در محرم سال ۱۷ هجری و حدود یک سال و دو ماه پس از فتح مداین، سرزمینی که بعدها کوفه نام گرفت، انتخاب شد و سعد بن ابیوقاص برای اسکان قوای نظامی و قبایل مهاجر در این ناحیه تلاش کرد.
امارت مدائن
سلمان فارسی با استناد به سخنان و نصوصی که از حضرت پیامبر دیده و شنیده بود، بر این اعتقاد بود که علی بن ابیطالب (علیه السلام) جانشین راستین و بر حق رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) است. بنابراین همواره از حکومت وقت انتقاد میکرد؛ اما با این وصف، حکومت مداین را پذیرفت؛ زیرا در این مسئولیت خطیر، رضای پروردگار و صلاح بندگان خدا را میدید. البته سلمان بی اذن امیرمؤمنان (علیه السلام) این مقام را نپذیرفت. هدف خلفا این بود که ولایتمدارانی چون سلمان را با اعطای این مناصب، خاموش کنند و مترصد آن بودند که وی مرتکب خطایی شود تا آن را دستاویر حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از این آزمون سربلند بیرون آمد.
چون سلمان به حوالی مداین رسید، مردم به استقبالش شتافتند و خواستند که او را در کاخ سفید مسکن دهند؛ اما او نپذیرفت و گفت: من در میان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن میشوم تا در دسترش همه باشم و هرگاه کسی شکایتی یا مشکلی دارد، بتواند به آسانی مرا ببیند. سلمان تنها از حاصل دسترنج خویش استفاده میکرد و پیش از اینکه به فرمانداری مداین منصوب شود، از لیف خرما سبد میبافت و از این راه زندگی میگذراند. زمانی هم که به امارت رسید، در بازار شهر دکانی اجاره کرد تا از نزدیک شاهد مشکلات مردم باشد و گره از از مشکلاتشان بگشاید.
او تمام فقیران، کارگران و اهل حرفهها و فنون را فراخواند و گفت: شما را برای امر مهمی فراخواندهام؛ بدانید که اسلام، تکاثر و جمعآوری افراطی اموال را منع کرده است. ای صنعتگران! شما را دعوت کردم که بگویم من از شما حمایت میکنم و درب دکانم بر روی شما گشوده است. از اهل هر حرفه و فنی میخواهم که نمایندهای برای خود برگزیند تا هر گاه مسئلهای یا مظلمهای پیش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولی من تمام دریافتی خود از بیتالمال را که پنجهزار درهم است، به محرومان و بینوایان میدهم و خود سبد میبافم و از ثمره کارم بهرهبرداری میکنم. صدای مردم از هر جانب بلند شد که این روشی شگفت است! ای امیر! اینها را تاکنون نشنیده بودیم. سلمان گفت: این اسلام راستین است.
فضائل سلمان فارسی
سلمان فارسی از روزى که اسلام اختیار کرد و ایمان آورد، شخصیتى به تمام معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار میرفت.
در سال اول هجرى هنگامى که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پیمان برادرى برقرار نمود، میان سلمان و ابودرداء انصاری (عویمر بن زید) نیز عقد اخوت بست و در این ماجرا به سلمان فرمود: «یا سلمان أنت منا أهل البیت و قد آتاک الله العلم الاوّل والآخر والکتاب الاوّل والکتاب الآخر»؛ اى سلمان، تو از اهل بیت هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستین و واپسین را عنایت کرده است و کتاب اول (نخستین کتابى که بر پیامبران الهى نازل شده بود) و کتاب آخر (قرآن مجید) را به تو آموخته است.[۵]
سلمان مدتى با ابودرداء در یک خانه زندگى میکرد، ابودرداء روزها روزه میگرفت و شب ها شب زنده دارى مینمود، سلمان به این طرز عبادت افراطى او اعتراض میکرد. روزى سلمان اصرار کرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى بود، ابودرداء با لحن عتاب آمیزى گفت: آیا تو من را از بجاآوردن روزه و نماز در پیشگاه پروردگارم باز میدارى؟ سلمان جواب داد: بى شک چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو نیز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگیر ولى گاهى هم افطار کن، نماز بخوان به مقدار احتیاج نیز به خواب و استراحت بپرداز.
این جریان به گوش پیامبر صلی الله علیه وآله رسید، فرمود: سینه سلمان پر از علم است. پیامبر مکرر، هوش سرشار، و علم او را میستود، همچنان که خوى و دین وى را نیز مورد ستایش قرار میداد. روز خندق، انصار میگفتند: سلمان از ماست. مهاجران میگفتند: نه، سلمان از ماست، پیامبر آنان را صدا زد و فرمود: سلمان از ما اهل بیت است! راستى او به این شرافت سزاوار بود.
على بن ابیطالب علیه السلام او را لقب لقمان حکیم داده بود. بعد از مرگش از حضرت على درباره او سؤال کردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بیت، شما چگونه میتوانید مردى مثل لقمان حکیم پیدا کنید؟ او مراتب علم را دارا بود و کتب پیامبران گذشته را خوانده بود، راستى او دریاى علم و دانش بود.
سلمان نزد عموم یاران پیامبر موقعیت بسیار ممتاز و احترام فوق العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زیارت به مدینه آمد، عمر رفتارى کرد که از او سابقه نداشت، او اطرافیان خود را جمع کرد و گفت: زودتر آماده شوید به استقبال سلمان برویم و سپس به اتفاق یاران خود در کنار مدینه به استقبال سلمان شتافت!
وفات
سلمان فارسی سرانجام در سال ۳۵ هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اول سال ۳۶ هجرى قمرى، بدرود حیات گفت.[۶] وى در مدائن وفات یافت و حضرت على علیهالسلام در عالم معنى و غیب، خود را به مدائن رسانید و او را غسل و کفن کرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود. هم اکنون مرقد او زیارتگاه شیفتگان حقیقت و معرفت است.
پانویس
- ↑ الطبقات الکبری: ج۴ ص۷۵.
- ↑ حره عبارت از سرزمینى است که سنگ هاى سیاه و آتش فشانى از دوره هاى ژئولوژى در آن پراکنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعیت شهر مدینه عینا از این قرار است به این معنى که اطراف آن را سنگهاى سیاه و پراکنده که از بقایاى ادوار گذشته زمین است فراگرفته است.
- ↑ مکاتبه عبارت است از این که برده با صاحب خود قرار داد ببندد که: هر وقت قیمت خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه کار کند تا مبلغ مورد توافق را تأمین نماید و چون این قرارداد را مینوشتند، مکاتبه نامیده شده است.
- ↑ این حدیث که با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گردید، خود او را براى ابن عباس حکایت کرده و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبرى، ج۴، ط بیروت، نقل نموده است.
- ↑ سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الریاض النظرة (المحب الطبری)، ج ۱، ص ۱۹۷ و سیر أعلام النبلاء (ذهبی)، ج ۱، ص ۱۴۲.
- ↑ اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثیر)، ج ۲، ص ۳۲۸؛ رجال حول الرسول (خالد محمد خالد)، ص ۶۱.
منابع
- سید محسن امین، سیره معصومان، جلد ۳.
- سید تقى واردى، روز شمار تاریخ اسلام، جلد دوم، ماه صفر.
- غلامرضا گلی زواره، "مداین؛ موقعیت و اهمیت"، فصلنامه فرهنگ زیارت، شماره ۸.