یاران امام حسین علیه السلام

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



یاران امام حسین علیه السلام از برگزيده ترين افرادي بودند که خانواده و دوستان خود را رها ساختند و در رکاب امام علیه السلام جانبازي و فداکاري کردند و چون قهرماناني شجاع به جهاد پرداختند، و براي شرکت در ميدان کارزار، گوي سبقت را از يکديگر ربودند. آنان خطاب به پيشواي خود گفتند: ما به ياري تو آمده ايم، تا جان خود را فدا کنيم و سعي و تلاش ما اين است که در راه حفظ جان تو بکوشيم و از شر دشمن تو را درامان داريم. نه تنها آنان مرگ را به چيزي نمي گرفتند، بلکه از اين درجه و مقامي که در پرتو ياري امام علیه السلام نصيب آنان گشت علائم شادي و سرور در چهره آن ها نمايان مي شد.

آن گاه که امام علیه السلام به آنان گفت: شما آزاد هستيد و مي توانيد مرا ترک کنيد و از ميدان نبرد دور شويد. آنان از اين امر خودداري و به خدا سوگند ياد کردند و گفتند: ما هرگز تو را رها نمي سازيم و اين سرزمين را ترک نمي کنيم. آيا درست است که ما شما را تنها گذاريم در حالي که دشمن تو را در محاصره قرار داده است. ما در ايفاي حق و ياري تو به درگاه خداوندي چه عذري خواهيم داشت؟

يکي از آنها مي گفت: به خدا قسم، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. من به مبارزه و نبرد با دشمنان تو تا آن جا ادامه مي دهم که نيزه ام در سينه آنان بشکند، و با شمشير خود آن قدر زخم به بدن شان وارد سازم که تيغ آن از دسته جدا گردد، و چنان چه سلاحي در دست نداشته باشم با پرتاب سنگ بر دشمن مي تازم. و از تو جدا نخواهم شد، تا آن گاه که در رکاب تو جان به جان آفرين تسليم کنم.

يکي ديگر مي گفت: چنان چه مي دانستم که در راه تو کشته شده و بار ديگر زنده مي شوم و در حالي که زنده هستم، بدنم را با آتش مي سوزانند و هفتاد بار اين امر را درباره من انجام مي دهند، در اين صورت باز هم دست از تو بر نخواهم داشت. ديگري مي گفت: به خدا سوگند، من دوست دارم در راه تو کشته شوم و دوباره زنده گردم و اين امر تا هزار مرتبه تکرار شود، و خداوند به اين وسيله تو و خاندان تو را از شر دشمن محفوظ بدارد. يکي ديگر از ياران امام علیه السلام رو کرد به آن حضرت و گفت: چنان چه من بخواهم زنده بمانم و از تو جدا شوم. چه بهتر در حالي که زنده هستم طعمه حيوانات درنده گردم.

بدين ترتيب ياران امام حسين علیه السلام در راه پيشواي خود از هر گونه فداکاري و جانبازي دريغ نکردند. آنان هرگز به خود اجازه ندادند در حالي که زنده هستند کمترين آسيبي به آن حضرت برسد، و تاب جدايي از او را نداشتند و يکپارچه خود را سپر بلا ساختند و تا آن جا هدف تير و نيزه قرار گرفتند، تا جان خود را فدا کردند.

در روز عاشورا آن چنان با شجاعت و دليري به نبرد پرداختند که تاريخ هرگز تاکنون به خاطر ندارد. و در حالي که تعداد سواران آنان از سي و دو نفر بيشتر نمي شد به لشگر بي شمار دشمن تاختند و قهرمانانه جنگيدند.

پس از سخنان عباس بن علي سرانجام دشمنان پاسخ امام را گفتند و آن شب را به حضرت مهلت دادند. نزديک شبانگاه بود که حسين علیه السلام ياران خويش را فراهم آورد. امام زين العابدين علیه السلام مي گويد: من نزديک شدم که ببينم پدرم به آنان چه مي گويد. در آن هنگام من بيمار بودم. شنيدم پدرم با ياران خود مي گفت: سپاس مي گويم خداي را به بهترين سپاس ها، و او را بر گشايش و سختي حمد مي کنم. بارالها تو را حمد گويم، که ما را به پيمبري گرامي داشتي و قرآن را به ما آموختي و به کار دين دانا کردي. گوش و چشم و دلمان بخشيدي. پس ما را از سپاسگزاران قرار ده.

اما بعد، ياراني باوفاتر و بهتر از يارانم نمي شناسم و خانداني از خاندان خودم نيکوتر و نسبت به خويشان مهربان تر نديده ام. خدايتان از جانب من پاداش نيک دهد. بدانيد که مي دانم فردا روزمان با اين دشمنان چه خواهد شد.

بدانيد که من اجازه تان مي دهم. شما همگي آزاد هستيد. با رضايت من مي توانيد برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم و حقي بر شما ندارم. اينک شب فرا رسيده است. آن را وسيله رفتن کنيد و هر يک از شما دست يکي از مردان خاندان مرا بگيرد و در اين تاريکي شب به هر سو که مي خواهيد پراکنده شويد. اين قوم با من کار دارند و بس. وقتي به من دست يافتند، ديگران را فراموش مي کنند به آن ها کاري نخواهند داشت.

پس برادرانش و پسران و برادرزادگانش و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: چرا چنين کنيم؟ براي آن که پس از تو بمانيم؟ خداوند هرگز چنين روزي را نياورد. اين گفتار را نخست عباس بن اميرالمؤمنين آغاز کرد. سپس ديگر ياران وي اين سخن و امثال آن را به زبان آوردند.

امام حسين علیه السلام رو کرد به پسران عقيل و گفت: شهادت مسلم براي شما کافي است. برويد که اجازه تان دارم، آنان در پاسخ حضرت گفتند: سبحان الله، مردم درباره ما چه خواهند گفت؟ مي گويند: بزرگ و سرور و فرزندان عمويمان را که بهترين عموها بود رها کرديم و با آن ها يک تير رها نساختيم و يک نيزه و يک ضربت شمشير نزديم و ندانستيم با دشمن چه کردند. نه، به خدا ما هرگز چنين کاري نخواهيم کرد. جان و مال و کسان خود را فداي تو خواهيم کرد و همراه تو مي جنگيم، تا به هر جا درآمدي سرانجام خود را فدايت سازيم. خداوند زندگي بعد از تو را سياه گرداند.

در اين اثنا مسلم بن عوسجه اسدي از جا برخاست و گفت: آيا از تو دست برداريم. در حالي که اين دشمنان از هر طرف شما را احاطه کرده اند. آن وقت در پيشگاه خدا چه عذري خواهيم داشت؟ به خدا سوگند از دامان تو دست بر نمي دارم تا با نيزه ام سينه هاي اين قوم را سوراخ کنم، و تا آن گاه که شمشير در دست دارم و بتوانم نبرد کنم از تو جدا نخواهم شد، و اگر سلاحي در دست نداشته باشم با سنگ خواهم جنگيد و هرگز تو را تنها و بي يار نخواهم گذاشت، تا آن که در رکاب تو کشته شوم.

پس از او سعيد بن عبدالله حنفي برخاست و گفت: اي فرزند رسول الله به خدا تو را رها نمي کنيم تا معلوم گردد که پس از پيامبر صلی الله علیه و آله حرمت رسول خدا صلی الله علیه و آله را نگه داشته ايم.

به خدا اگر بدانم کشته مي شوم سپس دوباره زنده شده و مي سوزم و خاکسترم به باد مي رود و هفتاد بار با من چنين کنند از تو جدا نشوم تا در راه تو جان دهم. پس چرا چنين نکنم که يک بار کشته شدن است و سپس کرامتي که هرگز پايان نمي پذيرد.

آن گاه زهير بن قين گفت: به خدا سوگند اي فرزند پيمبر دوست دارم هزار بار کشته شوم و دوباره زنده گردم و آماده هستم که خداي تعالي مرگ را از تو و اين جوانان و فرزندان و خاندان تو دور سازد.

گروهي ديگر از ياران وي سخناني گفتند که همانند يکديگر بود و اغلب آن ها سخنشان چنين بود: به خدا از تو جدا نمي شويم. جان هاي ما به فدايت باد. دست و صورت تو را حفظ مي کنيم، و چون کشته شديم تکليف خويش را ادا، و تنها در برابر پروردگار خود انجام وظيفه کرده ايم. در همين موقع بود که به محمد بن بشير حضرمي اطلاع رسيد، پسرت در مرز ري اسير شده. گفت: مي دانم و پاي خدا حسابش مي کنم و جان خود را نيز، هرگز دوست نداشتم که پسرم اسير باشد، و من زنده بمانم.

امام حسين علیه السلام که اين خبر را شنيد، گفت، خدا تو را رحمت کند. بيعتم را از تو برداشتم. برو و براي نجات پسرت کوشش کن. ابن بشير گفت: چنان چه من از شما جدا شوم بهتر است که درندگان مرا بدرند و زنده زنده بخورند. حسين علیه السلام جامه هايي از برد به وي بخشيد و گفت: اي پنج عدد برد را که ارزش آن هزار دينار است به وسيله فرزند خود بفرست تا در رهايي برادرش بکوشد.

وي اين امر را پذيرفت و جهت آزادي فرزندش توسط برادرش ارسال داشت. در اين موقع حسين علیه السلام به ياران خود دستور داد که خيمه هاي خويش را نزديک يکديگر نصب، و طناب ها را در هم کنند و ما بين خيمه ها باشند چنان که همگي در برابر دشمن قرار گيرند و همه راه ها از راست و چپ را زير نظر گيرند تا در جهتي که ممکن است دشمن از آن جا حمله کند آماده باشند.

ابومخنف از علي بن الحسين زين العابدين علیه السلام آورده است که گفت: شبي که فرداي آن پدرم به شهادت رسيد، نشسته بودم. عمه ام زينب از من پرستاري مي کرد. پدرم در خيمه خويش از ياران گوشه گرفته بود.

جون غلام ابوذر پيش وي بود و به شمشير خود مي پرداخت و آن را درست مي کرد. پدرم اشعاري به اين شرح مي خواند:


يا دهر اف لک من خليل کم لک بالاشراق و الاصيل

من صاحب و طالب قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل

و کل حي سالک السبيل ما اقرب الوعد من الرحيل

علي بن الحسين علیه السلام مي گويد: پدرم اين شعر را دو سه بار خواند تا فهميدم و مقصود او را بدانستم، و اشک چشمانم را گرفت. اما اشکم را نگه داشتم و خاموش ماندم و بدانستم که بلا نازل شده است. عمه ام نيز اشعار برادر را شنيد، او زن بود و زنان رقت دارند، و استعداد زاري. نتوانست آرام بگيرد. برخاسته و جامه خود را مي کشيد. نزد وي رفت و گفت: اي واي از داغ عزيز. اي باقي مانده سلف و پناهگاه خلف. کاش آن روز که فاطمه مادرم يا علي پدرم يا حسن برادرم، از دنيا برفتند، زندگيم به سر رسيده بود.

امام علیه السلام نگاهي به او کرده گفت: خواهرم، شيطان بردباري تو را نبرد. زينب گفت: پدر و مادرم فدايت. غم و اندوه را از من ربودي و آرامش بخشيدي. امام در حالي که اشک از ديدگانش سرازير شده بود گفت: چنان چه مرغ قطا[۱]، را در آشيانه اش به حال خود مي گذارند آرام مي خوابيد.

زينب گفت: واي بر من، تو را از من خواهند گرفت! اين، قلب مرا بيشتر داغدار مي کند و بر جانم سخت تر است. آن گاه به چهره خويش زد و گريبان خويش را گرفت و آن را بدريد و بي هوش به زمين افتاد. حسين علیه السلام از جاي برخاست و بدو پرداخت و آب به چهره اش ريخت و او را به هوش آورد و به وي گفت: اي خواهر از خدا بترس و از خدا تسلي خواه و بدان که زمينيان مي ميرند و از اهل آسمان ها نيز کسي باقي نمي ماند. سرانجام همه چيزها نابود شدني است به جز ذات خدايي که همه آفريدگان را به قدرت خويش آفريده و خلق را بر مي انگيزد که باز مي آيند و او خود يگانه است.

جدم، پدرم، مادرم و برادرم همگي از من بهتر بودند. پيشوا و مقتداي من و همه مسلمانان پيمبر خداست. حسين علیه السلام با اين سخنان و امثال آن وي را دلداري داد و گفت: خواهرم! من تو را سوگند مي دهم، و سوگند مرا رعايت کن و چون من کشته شدم بر من گريبان ندري و چهره نخراشي و واي نگويي و فغان برنياوري.

در روايت ديگري آمده است: همين که زينب مشاهده کرد که امام چنين اشعاري مي خواند گفت: اي برادر، اين سخنان را کسي بر زبان مي آورد که يقين کرده است کشته خواهد شد. حسين علیه السلام گفت: آري اي خواهر چنين است.

زينب با شنيدن اين سخن گفت: واي، چه مصيبت بزرگي و فرياد برآورد، برادرم کشته خواهد شد. همه زنان آه و فغان سر دادند و گريبان دريدند. در اين اثنا ام کلثوم فرياد کرد: وا محمداه. وا علياه، وا اماه، وا اخاه، وا حسيناه و ادامه داد: اي ابو عبدالله، پس از تو دنيا ديگر براي ما چه ارزشي خواهد داشت.

آن شب حسين علیه السلام و ياران وي بيدار بودند. نماز به جا مي آوردند و آمرزش مي خواستند و دعا مي کردند و زمزمه عاشقانه سر مي دادند. عده اي در رکوع و سجود بودند و عده اي ديگر ايستاده و يا نشسته با خداي بندگي و راز و نياز مي کردند.

گويند: در شب عاشورا سي و دو نفر از لشگريان ابن سعد در اطراف خيمه حسين علیه السلام گرد آمدند. يکي از ياران امام گويد: سواران ابن سعد بر ما مي گذشتند گويي مراقبمان بودند. در همين موقع بود که حسين علیه السلام اين آيه را مي خواند: «ولايحسبن الذين کفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين، ما کان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب...».[۲]

يعني: و البته گمان نکنند آنان که به راه کفر رفتند مهلت دادن ما به حال آن ها بهتر خواهد بود، بلکه مهلت مي دهيم براي امتحان تا بر سرکشي و طغيان خود بيفزايند و آنان را عذابي رسد که به آن سخت خوار و ذليل شوند. خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد به اين حال که مؤمن و منافق به يکديگر مشتبهند تا آن که به آزمايش، بدسرشت را از پاک گوهر جدا کند...

در اين اثنا يکي از سواراني که مراقب ما و نامش عبدالله بن سمير بود، اين را بشنيد و گفت: سوگند به پروردگار کعبه که ما پاکانيم و از شما جدا شده ايم. برير بن خضير بدو گفت: اي فاسق! خدا تو را جزو پاکان قرار مي دهد؟ آن مرد به وي گفت: واي بر تو. تو کيستي؟ گفت: برير بن خضير، پس آن دو به يکديگر دشنام دادند و از هم جدا شدند.

گويند: وقتي آن شب به پايان رسيد، سحرگاه بود که حسين علیه السلام را خواب فرا گرفت. همين که بيدار شد گفت: سگ هايي را ديدم که بر من حمله ورند. در ميان آن ها سگي بود که پوست بدنش چند رنگ را نشان مي داد، و شديدتر بر من حمله مي کرد. چنين مي پندارم که آن که مرا مي کشد، بيماري پيسي خواهد داشت.

پانویس

  1. اين يکي از مثل هاي عرب است و (قطا)، مرغي است شبيه به قمري يا کبوتر.
  2. سوره آل عمران آيه هاي 178ـ179.

منابع

  • سید محسن امین، سیره معصومان، جلد4.