نرجس خاتون: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
|||
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | '''«نرجس خاتون»''' همسر [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیه السلام و مادر [[امام زمان]] عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «[[شمعون]]» یکی از حواریان [[حضرت مسیح علیه السلام|مسیح علیه السلام]] بود که به طریقی [[معجزه]] آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد. | |
− | ==ازدواج نرجس | + | ==ازدواج نرجس با امام عسکری== |
− | در | + | در کتاب «[[الغیبة شیخ طوسی (کتاب)|الغیبة]]» [[شیخ طوسى]] از [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] برده فروش - که از نوادگان [[ابو ایوب انصاری]] و یکى از [[شیعیان]] مخلص [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] علیهماالسلام و در [[سامرا]] همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد [[انصار]] هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى. |
− | + | امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] میروى و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور مییابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف [[بنى عباس]] و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت [[عفت]] این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و [[امانت]] وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را میخرم. | |
− | چون | + | بشر بن سلیمان میگوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید. |
− | + | من گفتم: عجبا! نامه اى را میبوسى که نویسنده آن را نمیشناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان [[حواریون|حواریین]] است و به [[شمعون]]، وصى [[حضرت عیسى]] علیه السلام نسبت میرسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن [[مریم]] علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى [[انجیل|انجیلها]] را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست. | |
− | + | پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین [[حضرت عیسی علیه السلام|مسیح]] و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقفها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد. | |
− | + | شب هنگام در خواب دیدم مثل این که [[حضرت عیسى]] و حضرت [[شمعون]] وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که [[حضرت محمد]] (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] (علیه السلام) نمود. | |
− | + | حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم. | |
− | + | جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود. | |
− | شب | + | چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که [[حضرت فاطمه]] (علیهاالسلام) با مریم و [[حور العین|حوریان]] بهشتى به عیادت من آمده اند. [[حضرت مریم]] روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن [[امام حسن عسکری]] علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب [[مسیحیت|نصارى]] هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد. اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم. |
− | + | شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه مینمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم. | |
− | + | [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟ | |
− | + | بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم. | |
− | + | بشر میگوید: چون او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت [[اسلام]] و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟ | |
− | + | فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از [[عدالت|عدل]] و داد پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم]] و جور شده باشد. | |
− | + | عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست [[حضرت فاطمه]] سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد. | |
− | فرمود: | + | در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم [[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال [[مستحب|مستحبه]] را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر [[امام زمان عجل الله فرجه الشریف|قائم]] آل محمد صلى الله علیه و آله است.<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص۱۸۹ تا ۱۹۸.</ref> |
− | + | حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص ۲۰۲ و ۲۰۳.</ref> | |
− | + | ==ولادت امام زمان == | |
+ | [[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه خاتون]] گوید: [[امام حسن عسکری علیه السلام|ابومحمد حسن بن على]] علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى عمه [[افطار|افطارت]] را در نزد ما باش، زیرا امشب نیمه [[شعبان]] است و خداوند حجت خود را ظاهر میکند، گوید: گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدایت گردم در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفشها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟ | ||
− | + | گفتم: سیده من و خانوادهام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است میگوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و [[آخرت]] خواهد بود. با شنیدن این کلام [[حیا]] در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و [[نماز عشا]] را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى [[نماز شب]] کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت. | |
− | + | حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «[[سوره سجده|الم سجده]]» و «[[سوره یس|یس]]» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت [[قرآن]] بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن. | |
− | |||
− | گفتم: | + | گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به [[سجده]] رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزهاش یافتم. |
− | + | [[امام حسن عسکری علیه السلام|حضرت ابو محمد]] علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه. | |
− | + | بعد از این بر [[امیرالمومنین|امیرالمؤمنین]] و [[ائمه اطهار]] علیهم السّلام درود و [[صلوات]] فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .<ref>ترجمه إعلام الورى، ص۵۴۲ و ۵۴۳</ref> | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
==وفات نرجس خاتون== | ==وفات نرجس خاتون== | ||
− | سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص | + | سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از [[شهادت امام حسن عسکری علیه السلام|شهادت امام حسن عسکری]] علیه السلام وفات نمود<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.</ref> و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.</ref> در [[رجال نجاشی (کتاب)|رجال نجاشی]] نیز آمده است که مادر [[امام زمان]] پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.<ref>نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.</ref> |
+ | قبر نرجس خاتون در [[سامرا]] و در [[حرم عسکریین]] در کنار قبر [[امام هادی علیه السلام|امام هادی]] و [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیهما السلام قرار دارد. | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
− | |||
==منابع== | ==منابع== | ||
− | * شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق. | + | *شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق. |
− | * دوانی، | + | *علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش. |
− | * نجاشی، | + | *طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق. |
− | + | *نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی. | |
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]] | [[Category:زنان نمونه قرن سوم]] | ||
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]] | [[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]] | ||
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]] | [[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۶
«نرجس خاتون» همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «شمعون» یکی از حواریان مسیح علیه السلام بود که به طریقی معجزه آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.
ازدواج نرجس با امام عسکری
در کتاب «الغیبة» شیخ طوسى از بشر بن سلیمان برده فروش - که از نوادگان ابو ایوب انصاری و یکى از شیعیان مخلص امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام و در سامرا همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى.
امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد میروى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مییابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را میخرم.
بشر بن سلیمان میگوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
من گفتم: عجبا! نامه اى را میبوسى که نویسنده آن را نمیشناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون، وصى حضرت عیسى علیه السلام نسبت میرسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.
پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقفها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.
شب هنگام در خواب دیدم مثل این که حضرت عیسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (علیه السلام) نمود.
حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (علیهاالسلام) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمده اند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد. اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.
شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه مینمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام على النقى علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟
فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است.[۱]
حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .[۲]
ولادت امام زمان
حکیمه خاتون گوید: ابومحمد حسن بن على علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى عمه افطارت را در نزد ما باش، زیرا امشب نیمه شعبان است و خداوند حجت خود را ظاهر میکند، گوید: گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدایت گردم در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفشها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟
گفتم: سیده من و خانوادهام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است میگوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى نماز شب کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.
حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «الم سجده» و «یس» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن.
گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزهاش یافتم.
حضرت ابو محمد علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه.
بعد از این بر امیرالمؤمنین و ائمه اطهار علیهم السّلام درود و صلوات فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .[۳]
وفات نرجس خاتون
سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام وفات نمود[۴] و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.[۵] در رجال نجاشی نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.[۶]
قبر نرجس خاتون در سامرا و در حرم عسکریین در کنار قبر امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام قرار دارد.
پانویس
منابع
- شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
- علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش.
- طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق.
- نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی.