ازدواج امام حسن عسکری با نرجس خاتون: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
|||
(۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{بخشی از یک کتاب}} | {{بخشی از یک کتاب}} | ||
+ | [[شیخ طوسی|شیخ طوسى]] در کتاب «[[الغیبة شیخ طوسی (کتاب)|الغیبة]]» از [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] برده فروش -که از فرزندان [[ابو ایوب انصاری]] و یکى از [[شیعه|شیعیان]] مخلص [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] علیهماالسلام و در [[سامرا]] همسایه حضرت بود- روایت کرده که گفت: | ||
+ | روزى کافور غلام [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: «اى بشر! تو از اولاد [[انصار]] هستى، دوستى شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى. | ||
+ | سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که دویست و بیست اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] میروى و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور مییابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف [[بنى عباس]] و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت [[عفت]] این کنیز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و [[امانت]] وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر بوى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را میخرم». | ||
+ | [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] میگوید: آن چه [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید. | ||
− | + | من گفتم: عجبا! نامه اى را میبوسى که نویسنده آن را نمیشناسى! گفت: اى درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان [[حواریون|حواریین]] است و به [[شمعون]] وصى [[حضرت عیسى]] علیه السلام نسبت میرسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین [[مسیحیت|نصارى]] از دودمان حواریین [[حضرت عیسی علیه السلام|عیسى بن مریم]] علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى [[انجیل|انجیلها]] را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست. | |
− | + | پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال [[مسیحیت|دین مسیح]] و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقفها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد. | |
− | + | شب هنگام در خواب دیدم مثل این که [[حضرت عیسى]] و [[شمعون|حضرت شمعون]] وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که [[حضرت محمد]] صلى الله علیه و آله پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه کرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] السلام نمود. | |
− | + | حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله علیه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش [[ازدواج|تزویج]] کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکرى علیه السلام موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم. | |
− | + | جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود. | |
− | + | چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که [[حضرت فاطمه]] علیهاالسلام با [[حضرت مریم|مریم]] و [[حور العین|حوریان]] بهشتى به عیادت من آمده اند. [[حضرت مریم]] روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن [[امام حسن عسکری]] علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو [[شرک|مشرک]] به خدا و پیرو مذهب نصاری هستى. این خواهر من مریم است که از [[دین|دین]] تو به خداوند پناه میبرد. اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم. | |
− | در | + | شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه مینمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده اى، هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم. |
− | در | + | [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟ |
− | + | بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم. | |
− | + | بشر میگوید: چون او را به [[سامرا|سامره]] خدمت [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت [[اسلام]] و ذلت [[مسیحیت|نصاری]] و شرف خاندان [[پیامبر اسلام|پیغمبر]] را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟ | |
− | + | فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از [[عدل]] و داد پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم]] و جور شده باشد. | |
− | + | عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به چه کسى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست [[حضرت فاطمه]] سلام الله علیها [[اسلام]] آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد. | |
− | + | در این وقت [[امام هادی علیه السلام|امام دهم]] به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم [[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد، فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام به خواهرش فرمود: او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم [[امام حسن عسکری علیه السلام|حسن]] و مادر [[قائم آل محمد]] صلى الله علیه و آله است. | |
+ | ==منابع== | ||
− | + | *مهدى موعود، علی دوانی(ترجمه جلد پنجاه و یکم [[بحارالانوار]])، ص ۱۸۹-۱۹۸. | |
− | + | {{شناختنامه امام حسن عسکری (ع)}} | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
[[رده:امام حسن عسکری علیه السلام]] | [[رده:امام حسن عسکری علیه السلام]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۷:۳۱
شیخ طوسى در کتاب «الغیبة» از بشر بن سلیمان برده فروش -که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکى از شیعیان مخلص امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام و در سامرا همسایه حضرت بود- روایت کرده که گفت:
روزى کافور غلام امام على النقى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: «اى بشر! تو از اولاد انصار هستى، دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى.
سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که دویست و بیست اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد میروى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مییابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى میشنوى که بر اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى میگوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر بوى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را میخرم».
بشر بن سلیمان میگوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بیقرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روى دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
من گفتم: عجبا! نامه اى را میبوسى که نویسنده آن را نمیشناسى! گفت: اى درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصى حضرت عیسى علیه السلام نسبت میرسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.
پسرعمویم با حالت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقفها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.
شب هنگام در خواب دیدم مثل این که حضرت عیسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که حضرت محمد صلى الله علیه و آله پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه کرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری السلام نمود.
حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله علیه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده میداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکرى علیه السلام موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه علیهاالسلام با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمده اند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصاری هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه میبرد. اگر میخواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.
شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه مینمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده اى، هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان میفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
بشر میگوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام على النقى علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصاری و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر میباشید چه عرض کنم؟
فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب میکنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى میدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به چه کسى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را میشناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام دهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد، فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام به خواهرش فرمود: او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است.
منابع
- مهدى موعود، علی دوانی(ترجمه جلد پنجاه و یکم بحارالانوار)، ص ۱۸۹-۱۹۸.