شهادت على علیه السلام

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۰ توسط مرضیه الله وکیل جزی (بحث | مشارکت‌ها) (تغییر والدین از "شهادت علی علیه السلام.")
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

شهادت حضرت على عليه السلام

"تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى...".

نداى آسمانى

على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت به كوفه در صدد حمله به شام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آن حضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروه هاى تجهيز شده را به خدمت وى اعزام داشتند.

تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و به اردوگاه نخيله پيوستند، على عليه السلام گروه هاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را به عمل آورد، فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگ هاى عمروعاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غرا تمام سپاهيان خود را به هيجان آورده و آن ها را براى حركت به سوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام تقدير، سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد.

فراريان خوارج، مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان به اسامى عبدالرحمن بن ملجم و برك بن عبدالله و عمرو بن بكر در يكى از شب ها گرد هم آمده و از گذشته مسلمين صحبت مي كردند، در ضمن گفتگو به اين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادركشى، معاويه و عمروعاص و على عليه السلام مي باشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين به كلى آسوده شده و تكليف خود را معين مى كنند، اين سه نفر با هم پيمان بستند و آن را به سوگند مؤكد كردند كه هر يك از آن ها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد.

عبدالرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد، عمرو بن بكر عهده دار كشتن عمروعاص گرديد، برك بن عبدالله نيز قتل معاويه را به گردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك، زهر آلود نمودند تا ضربت شان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد به طور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اين كه هر سه نفر در يك موقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار مي مانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آن ها براى انجام ماموريت خود به سوى مقصد روانه گرديد، عمرو بن بكر براى كشتن عمروعاص به مصر رفت و برك بن عبدالله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت.

برك بن عبدالله در شام به مسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف اول نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دست پاچگى شمشير او به جاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود.

معاويه زخم شديد برداشت و فورا به خانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز نزد او حاضر ساختند، معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟

برك گفت: امير مرا معاف دارد تا مژده دهم.

معاويه گفت: مقصودت چيست؟

برك گفت: همين الان على را هم كشتند.

معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و به روايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.

چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد مي توان آن را با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد، معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبدالله) براى من كافى است.[۱]

عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر به مسجد رفت و در صف اول به نماز ايستاد اتفاقا در آن شب عمروعاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود به مسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت به مسجد فرستاده بود!

پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر به سجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا درآورد، همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته به چنگ مصريان افتاد، چون خواستند او را نزد عمروعاص برند مردم وى را به عذاب هاى هولناك عمروعاص تهديدش مي كردند.

عمرو بن بكر گفت: مگر عمروعاص كشته نشد؟ شمشيرى كه من بر او زده ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى ماند.

مردم گفتند: آن كس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمروعاص!!!

بيچاره عمرو آن وقت فهميد كه اشتباها قاضى بي گناه را به جاى عمروعاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت به مرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع به گريه نمود و چون عمروعاص علت گريه را پرسيد.

عمرو گفت: من به جان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!

عمروعاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آن گاه به دستور عمروعاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمروعاص و معاويه چنان كه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند.

اما سرنوشت عبدالرحمن بن ملجم: اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم به كوفه رسيد و بدون اين كه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد، روزى به ديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى به نام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.

قطام گفت: براى مهريه من چه خواهى كرد؟

گفت: هر چه تو بخواهى!

قطام گفت: مهر من سه هزار درهم پول و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابيطالب است.

ابن ملجم كه خود براى كشتن آن حضرت از مكه به كوفه آمده و نمي خواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمايش كند لذا به قطام گفت:

آن چه از پول و غلام و كنيز خواستى برايت فراهم مي كنم اما كشتن على بن ابيطالب را من چگونه مي توانم انجام دهم؟

قطام گفت: البته در حال عادى كسى نمي تواند به او دست يابد بايد او را غافل گير كنى و به قتل رسانى تا درددل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنان چه در انجام اين كار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!!

ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و هم عقيده اوست گفت:

به خدا سوگند من به كوفه نيامده ام مگر براى همين كار!

قطام گفت: من نيز در انجام اين كار تو را يارى مي كنم و تنى چند به كمك تو مي گمارم بدين جهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اين مورد به ابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (به جهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت.

خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را به نام شبيب كه با خوارج هم عقيده بود همدست خود نمود و آن گاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور به متاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز به آن ها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد به آن ها خواهد رسانيد، بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش به مسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند.

مقارن ورود ابن ملجم به كوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر مي داد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست به محاسن شريفش كشيد و فرمود شقى ترين مردم اين موي ها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و به همين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان مي شد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.

موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس به عبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود، گاهى به آسمان نگاه مي كرد و حركات ستارگان را در نظر مي گرفت و هر چه طلوع فجر نزديك تر مي شد تشويش و ناراحتى آن حضرت بيشتر مي گشت به طوري كه ام كلثوم پرسيد: پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟

فرمود: دخترم من تمام عمرم را در معركه ها و صحنه هاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه ها كرده ام، چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حمله ها برده و ابطال رزمجوى عرب را به خاك و خون افكنده ام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس مي كنم كه لقاى حق فرا رسيده است.

بالاخره آن شب تاريك و هولناك به پايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خود مي خفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا مي خواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند!

على عليه السلام فرمود: اين مرغ ها آواز مي دهند و پشت سر اين آوازها نوحه و ناله ها بلند خواهد شد! ام كلثوم از گفتار آن حضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.

على عليه السلام فرمود: اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود.

على عليه السلام رو به سوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار نمود و سپس به محراب رفت و به نماز نافله صبح ايستاد و چون به سجده رفت عبدالرحمن بن ملجم با شمشير زهر آلود در حالي كه فرياد مي زد "لله الحكم لا لك يا على" ضربتى به سر مبارك آن حضرت فرود آورد[۲] و شمشير او بر محلى كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پيشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگريختند.

خون از سر مبارك على عليه السلام جارى شد و محاسن شريفش را رنگين نمود و در آن حال فرمود:

«بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة».

«سوگند به پروردگار كعبه كه رستگار شدم».

و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود:

«منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى».[۳]

شما را از خاك آفريديم و به خاك بر مي گردانيم و بار ديگر از خاك مبعوث تان مي كنيم.

و شنيده شد كه در آن وقت جبرئيل ميان زمين و آسمان ندا داد و گفت:

«تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء».

به خدا سوگند ستون هاى هدايت در هم شكست و نشانه هاى تقوى محو شد و دستاويز محكمى كه ميان خالق و مخلوق بود گسيخته گرديد پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله كشته شد، على مرتضى به شهادت رسيد و بدبخت ترين اشقيا او را شهيد نمود.

همهمه و هياهو در مسجد بر پا شد حسنين عليهماالسلام از خانه به مسجد دويدند عده اى هم به دنبال ابن ملجم رفته و دستگيرش كردند، حسنين به اتفاق بنى هاشم على عليه السلام را در گليم گذاشته و به خانه بردند فورا دنبال طبيب فرستادند، طبيب بالاى سر آن حضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد به معاينه و آزمايش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه اين زخم قابل علاج نيست زيرا شمشير زهرآلود بوده و به مغز صدمه رسانيده و اميد بهبودى نمي رود.

على عليه السلام از شنيدن سخن طبيب برخلاف ساير مردم كه از مرگ مي هراسند با كمال بردبارى به حسنين عليهماالسلام وصيت فرمود. زيرا على عليه السلام را هيچ گاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنان كه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاق تر از طفل براى پستان مادر بود!

وصيت امام

على عليه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست به گريبان بود، او شب هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله در فراش آن حضرت كه قرار بود شجاعان قبائل عرب آن را زير شمشيرها بگيرند آرميده بود، على عليه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشير بود و حريفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند، او مي فرمود براى من فرق نمي كند كه مرگ به سراغ من آيد و يا من به سوى مرگ روم بنابراين براى او هيچ گونه جاى ترس نبود، على عليه السلام وصيت خود را به حسنين عليهماالسلام چنين بيان فرمود:

"اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما، و لا تأسفا على شىء منها زوى عنكما...".[۴]

شما را به تقوى و ترس از خدا سفارش مي كنم و اين كه دنيا را نطلبيد اگر چه دنيا شما را بخواهد و به آن چه از (زخارف دنيا) از دست شما رفته باشد تأسف مخوريد و سخن راست و حق گوئيد و براى پاداش (آخرت) كار كنيد، ستمگر را دشمن باشيد و ستمديده را يارى نمائيد.

شما و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كه را كه نامه من به او برسد به تقوى و ترس از خدا و تنظيم امور زندگى و سازش ميان خودتان سفارش مي كنم زيرا از جد شما پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمود:

سازش دادن ميان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است، از خدا درباره يتيمان بترسيد و براى دهان آن ها نوبت قرار مدهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضايع نگردند، درباره همسايگان از خدا بترسيد كه آن ها مورد وصيت پيغمبرتان هستند و آن حضرت درباره آنان همواره سفارش مي كرد تا اين كه ما گمان كرديم براى آن ها (از همسايه) ميراث قرار خواهد داد.

و بترسيد از خدا درباره قرآن كه ديگران با عمل كردن به آن بر شما پيشى نگيرند، درباره نماز از خدا بترسيد كه ستون دين شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسيد و تا زنده هستيد آن را خالى نگذاريد كه اگر آن خالى بماند (از كيفر الهى) مهلت داده نمي شويد و بترسيد از خدا درباره جهاد با مال و جان و زبان تان در راه خدا، و ملازم همبستگى و بخشش به يكديگر باشيد و از پشت كردن به هم و جدائى از يكديگر دورى گزينيد، امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد (والا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آن گاه شما (خدا را براى دفع آن ها مي خوانيد) و او دعايتان را پاسخ نگويد.

اى فرزندان عبدالمطلب مبادا به بهانه اين كه بگوئيد اميرالمؤمنين كشته شده است در خون هاى مردم فرو رويد و بايد بدانيد كه به عوض من كشته نشود مگر كشنده من، بنگريد زماني كه من از ضربت او مردم شما هم به عوض آن، ضربتى به وى بزنيد و او را مثله نكنيد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمود:

از مثله كردن اجتناب كنيد اگر چه نسبت به سگ آزار كننده باشد.

على عليه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اين مدت علاوه بر خانواده آن حضرت بعضى از اصحابش نيز جهت عيادت به حضور وى مشرف مي شدند و در آخرين ساعات زندگى او از كلمات گهربارش بهره مند مي گشتند از جمله پندهاى حكيمانه او اين بود كه فرمود:

انا بالامس صاحبكم و اليوم عبرة لكم و غدا مفارقكم؛ من ديروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت مي كنم.

مقدارى شير براى على عليه السلام حاضر نمودند كمى ميل كرد و فرمود به زندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت و شكنجه نكنيد اگر من زنده ماندم خود، دانم و او و اگر درگذشتم فقط يك ضربت به او بزنيد زيرا او يك ضربت بيشتر به من نزده است و رو به فرزندش حسن عليه السلام نمود و فرمود:

«يا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة».

پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر به قتل رسانى در برابر يك ضربتى كه به من زده است يك ضربت به او بزن.

چون على عليه السلام در اثر سمى كه به وسيله شمشير از راه خون وارد بدن نازنينش شده بود بي حال و قادر به حركت نبود لذا در اين مدت نمازش را نشسته مي خواند و دائم در ذكر خدا بود، شب 21 رمضان كه رحلتش نزديك شد دستور فرمود براى آخرين ديدار اعضاى خانواده او را حاضر نمايند تا در حضور همگى وصيتى ديگر كند.

اولاد على عليه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حالي كه چشمان آن ها از گريه سرخ شده بود به وصاياى آن جناب گوش مي دادند، اما وصيت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زيرا حاوى يك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اينك خلاصه آن:

ابتداى سخنم شهادت بيگانگى ذات لايزال خداوند است و بعد به رسالت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزيده خداست، بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است، مردم را كه در بيابان جهل و نادانى سرگردان بودند به صراط مستقيم و طريق نجات هدايت فرموده و به روز رستاخيز از كيفر اعمال ناشايست بيم داده است.

اى فرزندان من، شما را به تقوا و پرهيزكارى دعوت مي كنم و به صبر و شكيبائى در برابر حوادث و ناملايمات توصيه مي نمايم پاى بند دنيا نباشيد و بر آن چه از دست شما رفته حسرت نخوريد، شما را به اتحاد و اتفاق سفارش مي كنم و از نفاق و پراكندگى برحذر مي دارم، حق و حقيقت را هميشه نصب العين قرار دهيد و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پيروى كنيد.

اى فرزندان من، هرگز خدا را فراموش مكنيد و رضاى او را پيوسته در نظر بگيريد با اعمال عدل و داد نسبت به ستمديدگان و ايثار و انفاق به يتيمان و درماندگان، او را خشنود سازيد، در اين باره از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هر كه يتيمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او مي شود و هر كس مال يتيم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او مي باشد.

در حق اقوام و خويشاوندان صله رحم و نيكى نمائيد و از درويشان و مستمندان دستگيرى كرده و بيماران را عيادت كنيد، چون دنيا محل حوادث است بنابراين خود را گرفتار آمال و آرزو مكنيد و هميشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشيد، با همسايه هاى خود به رفق و ملاطفت رفتار كنيد كه از جمله توصيه هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله نگهدارى حق همسايه است. احكام الهى و دستورات شرع را محترم شماريد و آن ها را با كمال ميل و رغبت انجام دهيد، نماز و زكات و امر به معروف و نهى از منكر را بجا آوريد و رضايت خدا را در برابر اطاعت فرامين او حاصل كنيد.

اى فرزندان من، از مصاحبت فرومايگان و ناكسان دورى كنيد و با مردم صالح و متقى همنشين باشيد، اگر در زندگى امرى پيش آيد كه پاى دنيا و آخرت شما در ميان باشد از دنيا بگذريد و آخرت را بپذيريد، در سختي ها و متاعب روزگار متكى به خدا باشيد و در انجام هر كارى از او استعانت جوئيد، با مردم به رأفت و مهربانى و خوش روئى و حسن نيت رفتار كنيد و فضائل نفسانى مخصوصا تقوا و خدمت به نوع را شعار خود سازيد، كودكان خود را نوازش كنيد و بزرگان و سالخوردگان را محترم شماريد.

اولاد على عليه السلام خاموش نشسته و در حالي كه غم و اندوه گلوى آن ها را فشار مي داد به سخنان دلپذير و جان پرور آن حضرت گوش مي دادند، تا اين قسمت از وصيت على عليه السلام درس اخلاق و تربيت بود كه عمل بدان هر فردى را به حدنهائى كمال مي رساند آن حضرت اين قسمت از وصيت خود را با جمله "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم" به پايان رسانيد و آن گاه از هوش رفت و پس از لحظه اى چشمان خدابين خود را نيمه باز كرد و فرمود:

اى حسن سخنى چند هم با تو دارم، امشب آخرين شب عمر من است چون درگذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاريكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام به خاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود.

عموم بنى هاشم مخصوصا خاندان علوى در عين خاموشى گريه مي كردند و قطرات اشک از چشمان آن ها بر گونه هايشان فرو مي غلطيد، امام حسن عليه السلام كه از همه نزديك تر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه، امام عليه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على عليه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكيبا باش و تو و برادرانت را در اين موقع حساس به صبر و بردبارى توصيه مي كنم.

سپس فرمود: از محمد هم مواظب باشيد او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم.

على عليه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظه اى تكانى خورد و به امام حسين عليه السلام فرمود: پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكيبا باش كه ان الله يحب الصابرين.

آخرين لحظات مولا

در اين هنگام على عليه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش به آهستگى فرو خفت و در آخرين نفس فرمود:

«اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله».

پس از اداى شهادتين آن لب هاى نيمه باز و نازنين به هم بسته شد و طاير روحش به اوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدين ترتيب دوران زندگى مردى كه در تمام مدت عمر جز حق و حقيقت هدفى نداشت به پايان رسيد.(*1)

هنگام شهادت سن شريف على عليه السلام 63 سال و مدت امامتش نزديك سى سال و دوران خلافت ظاهريش نيز در حدود پنج سال بود. امام حسن عليه السلام به اتفاق حسين عليه السلام و چند تن ديگر به تجهيز او پرداخته و پس از انجام تشريفات مذهبى جسد آن حضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و هم چنان كه خود حضرت امير عليه السلام سفارش كرده بود براى اين كه دشمنان وى از بنى اميه و خوارج جسد آن جناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمايند محل قبر را با زمين يكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على عليه السلام تا زمان حضرت امام صادق عليه السلام از انظار پوشيده و مخفى بود و موقعي كه منصور دوانقى دومين خليفه عباسى آن حضرت را از مدينه به عراق خواست هنگام رسيدن به كوفه به زيارت مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام رفته و محل آن را مشخص نمود.

آشكار شدن قبر مخفي حضرت علي عليه السلام

در مورد پيدايش قبر على عليه السلام شيخ مفيد هم روايتى نقل مي كند كه عبدالله بن حازم گفت:

روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم و در پشت كوفه به غريين رسيديم، در آن جا آهوانى را ديديم و براى شكار آن ها سگ هاى شكارى و بازها را به سوى آن ها رها نموديم، آن ها ساعتى دنبال آهوان دويدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپه اى كه در آن جا بود پناه برده و بالاى آن ايستادند و ما ديديم كه بازها به كنار تپه فرود آمدند و سگ ها نيز برگشتند، هارون از اين حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها به سوى آن ها پرواز كرده و سگ ها هم به طرف آنها دويدند.

آهوان مجددا به فراز تپه رفته و بازها و سگ ها نيز بازگشتند و اين واقعه سه بار تكرار شد!

هارون گفت: زود برويد و هر كه را در اين حوالى پيدا كرديد نزد من آوريد، و ما رفتيم و پيرمردى از قبيله بنى اسد را پيدا كرديم و او را نزد هارون آورديم، هارون گفت:

اى شيخ مرا خبر ده كه اين تپه چيست؟

آن مرد گفت: اگر امانم دهى تو را از آن آگاه سازم!

هارون گفت: من با خدا عهد مي كنم كه تو را از مكانت بيرون نكنم و به تو آزار نرسانم.

شيخ گفت: پدرم از پدرانش به من خبر داده است كه قبر على بن ابي طالب در اين تپه است و خداى تعالى آن را حرم امن قرار داده است چيزى آن جا پناهنده نشود جز اين كه ايمن گردد!

هارون كه اين را شنيد پياده شد و آبى خواست و وضو گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را به خاك آن ماليد و گريست و سپس (به كوفه) برگشتيم.[۵]

در مورد مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام حكايتى آمده است كه نقل آن در اين جا خالى از لطف نيست:

سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى مي آمد به زيارت اميرالمؤمنين علیه السلام مشرف مي شد، در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود.

قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در اين سفر همراه سلطان بود، چون از اراده سلطان باخبر گشت با حالت غضب به حضور سلطان آمد و گفت:

تو سلطان زنده هستى و على بن ابيطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده اى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت به حضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت).

در اين خصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اين كه گفت اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است ترديدى دارد به قرآن شريف تفأل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد، سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفال آن را باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود:

فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى. سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفش هاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا به روضه منوره راه را طى نمود به طوري كه پايش در اثر ريگ ها زخم شده بود.

پس از فراغت از زيارت، آن قاضى عنود پيش سلطان آمد و گفت: در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضى ها است خوبست كه قبر او را نبش نموده و به سوختن استخوان هاى پوسيده او حكم فرمائى!!!

سلطان گفت: نام آن عالم چيست؟

قاضى پاسخ داد: نامش محمد بن حسن طوسى است.

سلطان گفت: اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب به او مي رساند قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آن ها را آتش زدند آن گاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آن ملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد.[۶]

همچنين صاحب منتخب التواريخ از كتاب انوار العلويه نقل مي كند كه وقتى نادرشاه گنبد حرم حضرت امير عليه السلام را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم؟

نادر فورا گفت: يدالله فوق ايديهم. فرداى آن روز وزير نادر ميرزا مهدي خان گفت: نادر سواد ندارد و اين كلام به دلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤال كنيد لذا آمدند و پرسيدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم؟

گفت: همان سخن كه ديروز گفتم.[۷]

'

بارى حسنين عليهماالسلام و همراهان پس از دفن جنازه على عليه السلام به كوفه برگشتند و ابن ملجم نيز همان روز (21 رمضان) به ضرب شمشير امام حسن عليه السلام مقتول و راه جهنم را در پيش گرفت.

بنا به نقل ابن سعد، سه نفر از خوارج با نام هاى عبدالرحمان بن ملجم، برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكير تميمى، در مكه با يكديگر قرار گذاشتند تا امام على علیه السلام، معاويه و عمرو بن عاص را بكشند.

عبدالرحمان به كوفه آمده و با دوستان خارجى خود ديد و بازديد مى كرد. يك بار به ديدار گروهى از طايفه «تيم الرباب» رفت. در آن جا زنى را با نام «قطام بنتشجنة بن عدى» ديد كه پدر و برادرش در نهروان كشته شده بود. ابن ملجم او را خواستگارى كرد. زن مهر خويش را سه هزار (دينار!) و قتل امام على علیه السلام قرار داد.

ابن ملجم گفت كه از قضا براى همين به كوفه آمده است.[۸] او چندى شمشير خويش را به زهر آلوده كرده و با همان، ضربتى بر سر امام زد كه به دليل عميق بودن زخم و سمى بودن شمشير، امام را به شهادت رساند. گفته شده كه ابن ملجم آن شب را در خانه اشعث بن قيس بوده است.[۹]

روايات متعددى حكايت از آن دارد كه امام در مدخل ورودى مسجد (در درون مسجد) مورد حمله ابن ملجم واقع شده است.[۱۰] در نقل هاى ديگرى آمده است كه امام در حال بيدار كردن مردم براى نماز بود كه مورد حمله قرار گرفت.[۱۱]

منابع موجود تاريخى بيشتر اشاره به نقل نخست كرده اند. در برابر روايات ديگرى وجود دارد كه زمان حمله ابن ملجم را وقتى مى داند كه امام مشغول نماز بوده است. در نقلى از ميثم تمار آمده است كه امام نماز صبح را آغاز كرده و در حالى كه يازده آيه از سوره انبياء خوانده بود ابن ملجم با شمشير ضربتى بر سر امام زد.[۱۲]

در نقل ديگرى از يكى از نوادگان جعدة بن هبيره كه اين جعده فرزند ام هانى بوده و گاهى به جاى آن حضرت نماز مى خوانده و در برخى نقل ها آمده كه پس از ضربت خوردن امام، او جلو آمده و نماز را ادامه داد. گفته شده است كه وقتى ابن ملجم ضربه را زد كه امام در نماز بود.[۱۳]

شيخ طوسى نيز روايتى نقل كرده است كه همين مطلب را تاييد مى كند.[۱۴] متقى هندى نيز روايت نقل كرده كه ضمن آن آمده است كه ابن ملجم زمانى ضربت خود را فرود آورد كه امام سرش را از سجده برداشت.[۱۵] نقل ديگرى از ابن حنبل[۱۶] كه همان را ابن عساكر[۱۷] نيز روايت كرده از همين مطلب را تاييد مى كند. ابن عبدالبر مى گويد:

در اين كه آيا ابن ملجم در نماز ضربت را زده يا قبل از آن و نيز اين كه امام در آن هنگام كسى را جانشين خود كرده يا خود تمام كرده، اختلاف است. بيشتر بر آنند كه آن حضرت جعدة بن هبيره را به جاى خود گذاشت تا نماز را تمام كند.[۱۸]

روايات فراوانى از طريق اهل بيت و اهل سنت نقل شده كه نشان از وضعيت خاص روحى امام در شبى است كه صبح گاه آن شب امام ضربت خورد از جمله روايتى از امام باقر علیه السلام كه ابن ابى الدنيا نقل كرده آشكارا آگاهى امام را از شهادت خويش خبر مى دهد.[۱۹] زمانى كه امام ضربت خورد فرياد زد: «فزت و رب الكعبه» به خداى كعبه رستگار شدم.[۲۰]

ابن ابى الدنيا وصيت امام را از طرق مختلف نقل كرده است. قسمت هايى از آن در زمينه مسائل مالى و بخشى از آن، وصاياى دينى امام است. در اين وصيت امام، توصيه به مسائل چندى كردند از جمله: صله رحم، ايتام، همسايگان، عمل به قرآن، اقامه نماز به عنوان عمود دين، حج، روزه، جهاد، زكات، اهل بيت رسول خدا صلی الله علیه و آله، بندگان، امر به معروف و نهى از منكر.

در اين نقل آمده است كه امام در حالى كه مشغول گفتن «لا اله الا الله» بودند، در آغاز شب بيست و يكم رمضان، در حالى كه آيه «فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره».

را مى خواند به ديدار معبود شتافت.[۲۱] بنا به نقلى ديگر، پس از شهادت امام، حسنين، محمد بن حنفيه، عبدالله بن جعفر و تنى چند نفر از اهل بيت، آن حضرت را شبانه به خارج كوفه (جايى كه بعدها نجف ناميده شد) بردند و پنهانى دفن كردند. اين كار براى آن بود كه خوارج يا ديگران (بنى اميه) قبر امام را نبش نكنند.[۲۲]

در اخبار شهادت امام آمده است كه گروهى از غلات در مدائن با شنيدن خبر شهادت امام، از پذيرفتن خبر شهادت آن حضرت خوددارى كردند. اين گروه منشا تفكرات غلو آميز در ميان شيعه هستند كه در قسمت هاى بعدى، اشاراتى به آن ها خواهيم داشت. چند نقلى كه ابن ابى الدنيا در اين زمينه آورده است، نشان از حضور فردى با نام ابن السوداء از قبيله همدان كه او را عبدالله بن سبا مى ناميده اند دارد. در نقلى ديگر از عبدالله بن وهب السبائى ياد شده كه اين ادعا را در مدائن كرده است. [۲۳] اين دو نقل نشان مى دهد كه حتى نام اين شخص مشخص نبوده است.

سيد عبدالحميد کريمي

به سوگ تو چه نويسم

تو اي مجاهد نستوه

شهيد راه عقيده

شهيد راه عدالت

در سوگ تو چه نويسم که «قلم چو به اين جا رسيد، سر بشکست».

سوگ تو که بيش از يک صد نشان از تعظيم و تکريمت، در کلام خدا مي توان يافت سنگين است.

سراغ تو را از جبرئيل امين مي توان گرفت؛ که برات ايمان تو، به مُهر مستقيم خدا امضا شده است؛ آن جا که فرمود:

«أَفَمَنْ کانَ مُؤْمِنا کَمَنْ کانَ فاسِقا لا يسْتَوُونَ».

آيا کسي که مؤمن باشد همانند کسي است که فاسق باشد چنين نيست اينان يکسان نيستند.

در سوگ تو چه نويسم که فرق درياي تو را شکافتند و زهر به کام اقيانوس ريختند؟!

امروز محمد صلي الله عليه و آله و سلم، با غم اين امّت چه کند که عدل پنج ساله وصي پيامبر خويش را پس از بيست و پنج سال سياهي و ستم، بر نمي تابند؟!

تو که بودي، قرآن با تو بود و تو با قرآن و از هم جدا نمي شديد تا به حوض کوثر وارد شويد.

تو که بودي، قله هاي رفيع کلام خدا، تفسير مي شد و پيچ و خم هاي آن براي مردم، دانشگاه کمال و کرامت تأسيس مي کرد.

تو که بودي، بيت المال، خواب آرام داشت و دغدغه خيانت نداشت.

تو که بودي، هر چه از بيت المال مسلمين به تاراج رفته بود، اگر چه به مصرف مهريه زنان و خريد کنيزان رسيده بود، به مأمن خويش بازمي گشت.

تو که بودي، هرزه گري از هزار توي عافيت خويش بيرون نمي آمد تا مبادا به چرخش ذوالفقار تو گرفتار آيد. اي معدن شرف!

کدام کاسه شير يتيمي، مرهم جراحت رفتن تو خواهد بود؟!

رفتن تو، به خاکسپاري عدالت بود.

«عدالت با علي مدفون شد، افسوس!»

ناشناس کوفه

حبيب مقيمي

کيست امشب تا انبان نان و خرما بر دوش، به انتظار يتيمان پايان دهد؟

کجاست امشب آن شب رو ناشناس روي پوشيده، که چراغ خانه اي باشد به مهرباني؟

امشب، آن شب رو ناشناس انبان بر دوش، چرا نمي آيد؟!

کوچه گريست، کوزه شکست و زانوان زمين دو تا شد.

حسن آرام، و حسين آرام تر؛ اما کدام اشک مي خواهد آتش دل زينب را فرو نشاند؟

فرزندان علي به ياد دارند پرواز مادر را، که در ساحت اندوه و اشک و ناله، دستان پدر، آرام شان نمي کرد و زينب، جز به آواي گرم علي، رخت بر بستن مادر را تاب نمي آورد؛ اما چگونه است اکنون و کدام دست و چه آوا بايد، تا اندوه اشک و ناله را فرو نشاند؟

اکنون، قصه دل چاک چاک علي را فرق خونينش مي سرايد و سرود، بدرقه روح بزرگ علي «هاي هاي» گريه هاي ياران است.

فاطمه، همسر رنجديده ام! من مي آيم به سوي تو، همه تنهايي ام را با تو بگريم.

من مي آيم تا در کنار رسول اللّه صلي الله عليه و آله و سلم سال هاي سکوت را شکوه کنم.

آه، فاطمه جان! به خدا بي تو ماندن دشوار بود در «اين دنياي هزار رنگ».

من مي آيم تا بار مصيبت هاي پس از اين، تنها بر دوش تو نماند.

تا با تو باشم.

وقتي جگر پاره پاره حسن را مي بيني و سر بر نيزه حسينم را. با تو باشم، هنگامي که به پيشواز 72 شهيد عاشورا مي شتابي...

حالا کوچه گريان و آسمان نالان است؛ پس از اين شب هولناک، دريا تيره است، مرد ناشناس انبان بر دوش، آن که مرهم زخم هاي يتيمان بود، مردي است که اکنون سفري بزرگ را آغاز کرده است، مردي تنها، که واژه نامه سکوت را از بر بود.

امشب، آري همين امشب فهميد که مرد روي پوشيده، علي بن ابي طالب است.

«ديگر به کاسه هاي شير نيازي نيست».

خديجه پنجي

به يتيمان کوفه بگوييد، ديگر به کاسه هاي شير نيازي نيست!

ديگر به بازگشت پدر، اميدي نيست.

برگرديد، يتيمان کوفه، برگرديد؛ ديگر به کاسه هاي شير نيازي نيست.

ناشناس کوچه هاي کوفه، هرگز نخواهد آمد!

ديگر کوبه در خانه هاي شما، آهنگ آمدنش را نخواهند نواخت، برگرديد، يتيمان کوفه!

اي اهالي کوفه! آسوده باشيد؛ ديگر از دست عدالت هاي علي عليه السلام، به ستوه نخواهيد آمد! شما مانديد و صداي سکّه هاي بيت المال!

شما مانديد و هوس هاي دور و درازتان! شما مانديد و دنياي سراسر جهل تان!

به خدا شما لايق علي نبوديد! حيف از آن اقيانوس لايتناهي معرفت و حکمت که جرعه اي از آن ننوشيدند! حيف از آن سينه، آن صندوقچه اسرار و دانش الهي که هم چنان سربسته ماند و به هيچ کليدي گشوده نشد!

سئوال نکرديد، تا جوابي بشنويد!

خواند و نرفتيد!

صدا کرد و جوابي نداديد! حيف از آن قرآن ناطق، که کسي پيدا نشد تا به تفسيرش بنشيند، تا بفهمد و بشناسد، بشناسد و بشناساند!

اينک، قرآن، لب فرو بسته است؛ با تمام معجزاتش، با تمام اسرار نهانش! ديگر هر چه بخوانيد، جوابي نخواهيد شنيد. هرگز نخواهيد شنيد!

اي فرزندان سقيفه! تا دنيا دنياست، بايد به حسرت بنشينيد و اشک بر چهره روان سازيد. هر چند، اگر چشمانتان خون هم ببارد پشيماني دگر سودي ندارد!

علي رفت؛ با تمام عدلش؛ با تمام انفاقش، با تمام مهرباني اش، با تمام نصيحت هاي پدرانه اش! «امروز عدالت به تمام معنا، در زير خاک شد»؛ اگر تمام عمر به سوگ بنشيند، کم است؛

به يتمان کوفه بگوييد: بازگردند؛ ديگر به کاسه هاي شير نيازي نيست!

به آن پير نابيناي خرابه نشين خبر دهيد، بيش از اين در انتظار نماند؛ که امشب نيز «او» نخواهد آمد! به آن بيوه زنان بگوييد: ديگر به اميد آن مرد مهربان نباشد، تا تنور بيافروزد، و چهره بر آتش بگيرد به نخل ها خبر دهيد: اين قدر بيهوده سر، فراز نکنند که ديگر صداي مناجات او را نمي شنوند.

ماه را بگوييد، که امشب به ملاقات آفتاب نخواهد رفت.

به کوچه ها خبر دهيد، بيش از اين منتظر، ضرب آهنگ قدم هاي «او» نباشند.

و علي عليه السلام امشب، به ديدار خدا مشتاق تر است.

هزار توي خيانت

محمد کامراني اقدام

ابن ملجم، معصيت مجسّمي بود در لباس ايمان.

چشم هايش هزار توي خيانت بود و قلبش، دخمه خيانت پروري. ابن ملجم، هم تراز هزار مسجد ايمان، کفر داشت و تحجّر.

جرأت جست و پا گريخت هاي بود که از خود مي گريخت و به خود ترديد داشت.

رگ هاي چرمي اش غلاف عصيان بود و خونش از جنس مرداب و خوابش از جنس عصيان. ابن ملجم، سفره اي سياه بود که ميهمان سکوت وحشي خويش بود.

ابن ملجم، سياه بود و کوچه هاي کوفه، کوردل. سينه ابن ملجم کوره تزوير بود و چشم هايش بوته خشم کذاب. چشم هايش، آغشته به شهوت قطامه هاي هوس بود و دست هايش، هم آغوش هميان و غلاف. نفس از سينه سياهش مي گريخت و آواز مرگ را زمزمه مي کرد.

تمام کرکس ها به گرد نام وحشياش چرخ مي زدند و تمام خفاش ها ريشه در خونش داشتند.

چون جغدي شوم، به هنگام مرگ، در خويش خزيده بود و پنجه به لحظه هاي واپسين خويش مي زد. شمشيرش، آغشته به زهرآگين ترين انتقام بود و انتقامش، آغشته به قديمي ترين کينه.

چهره زير نقاب انتقام و نخوت نهان کرده بود. چون عنکبوت، خيره به سکوت سياه خويش بود و خيمه بر خيره سري خويش زده بود. براي چنگ به خون روشني فرو بردن، لحظه اي آرام نداشت.

«به خون عزيزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عنّاب رنگ»

چون حلقه اي بي دل و بي مغز، حلقه بر حماقت خويشتن زده بود و چشم به راه افول ستاره خويش بود. شب بود و کوفه، دچار تشويش.

شب بود و شمشير ابن ملجم مي خواست که درياي نور را بُرش دهد و فرق آفتاب را بشکافد.

شب بود و ابن ملجم، به نزديکترين نقطه نفرت رسيده بود.

نگاهش نقطه اتکاي پليدي بود و پلشتي.

ابن ملجم، بازمانده رذالت بود و باقيمانده پستي؛ تفاله کفر بود و عصاره عصيان. شب بود و ابن ملجم مي رفت تا منحوس ترين لحظه تاريخ را به نام خوش ثبت کند.

انگشت هايش، عصاي مکر عجوزگان بود و صداي ابترش، گلوگاه شرارت، خيانت، رذالت و حماقت بود.

قدم هايش بوي کافور مي داد و تن تاريکش بوي عذاب شب اوّل قبر را.

هميانش پر از هرزه گري بود و حرص هميانش هفت طبقه دوزخ بود؛ از سقر تا سعير، از جحيم تا جهنّم.

«زان که گر مويي بماند از خوديت هفت دوزخ پُر برآيد از بديت»

مرگ از پنجه اش چون مور مي ريخت و تا شب هاي گورستان، دهانش وا بود.

همتاي پليدي بود و هم پاي پلشتي؛ هم دست خيانت بود و هم دل نفاق؛ هم رکاب کينه بود و هم رنگ بغض؛ همزاد شيطان بود و همراه ابليس؛ همسايه ديوار به ديوار تحجُّر بود و هم سفره ناسپاسي و هم کاسه کفر؛ هم نشين و هم نفس هميشگي خويش بود و مشت هايش، نمونه خروارها خروار، خودکامگي و خودسري.

کوفه آرام بود و ابن ملجم، آرام آرام در زير خرقه خفاشين خويش مي خزيد.

کوفه کوچک بود و ابن ملجم کوچک تر و خوارتر از آن.

کوچه بوي کوچ را مي داد و ابن ملجم، بوي تعفّن دست نخورده دل مردگي را، و علي عليه السلام، در لحظه هاي روشن رو به ازدياد، به سمت تقدير تاريخ پيش مي رفت، تا تنهايي سال خورده خويش را با خشت خشت محراب مسجد تقسيم کند.

علي عليه السلام، کيسه هاي نان و خرما را به پايان رسانده بود و اينک، نوبت شانه هاي شالي پرور علي عليه السلام بود تا بومي شود و پايان تابلوي شبه اي کوفه را در آن به پايان برساند.

راز فرياد تو آن است که پنهان باشد

آتش آن است که در ناي نيستان باشد

صبح از پنجره خانه تو گُل مي کرد

صبح از چشم تو مي خواست نمايان باشد

عشق مي خواست فراواني دستان تو را

عشق مي خواست از اين دست فراوان باشد

کوفه مي خواست ولي دست تو باشد بسته

کوفه مي خواست علي بي سر و سامان باشد

کوفه حکمي است به اين شرح که ابلاغ شده است

هر چه گفته است معاويه فقط آن باشد

خون دل خورد علي عليه السلام تا که بگويد اي قوم

بر سر نيزه فريب است که قرآن باشد

شام گفتند خوارج که علي مؤمن نيست

صبح، ميمون معاويه مسلمان باشد

فصل آغاز جنون بود و که باور مي کرد

کو نه نامردترين نقطه پايان باشد

کيست در مرکز اين چرخ به غير از مولا

شاهد اين همه نامردي دوران باشد

و علي عليه السلام تکيه به تنهايي نخلستان داد

شک به اين داشت کسي گوش به فرمان باشد

شمشير شوم

محمد کامراني اقدام

فانوس هاي مسجد کوفه خاموش بود و دل ياغي و طاغي ابن ملجم خاموش تر.

علي عليه السلام آمد و بر فراز مناره منور مسجد کوفه، صلاي توحيد را سر داد و بانگ بيداري را.

شب بود و لب هاي ابن ملجم، در زمزمه هاي سياه خويش مچاله مي شد.

ابن ملجم هم دست شيطان شده بود و همراه «شبيب»، نگاه کينه توزش در جستجوي فرصتي مناسب بود تا عقده هاي زخم خورده و کينه هاي سال خورده خويش را بر سر علي عليه السلام فرود آورد.

علي عليه السلام به محراب نماز ايستاد؛ آرام و رها و ابن ملجم برخاست؛ هراسان و در اضطراب، شمشير شومش را بلند کرد و در هواي نفس چرخاند و بر فرق مولا عليه السلام فرود آورد. مسجد، غرق در آواي «بسم اللّه و باللّه و علي ملّة رسول اللّه فزت و رَبِّ الْکَعْبه» شد.

زمين لرزيد. دريا به موج آمد و آسمان آتش گرفت و در هم پيچيد. ارکان عدالت و هدايت شکسته شد و ستاره هاي آسمان نبوت، در هاله اي از بهت و خون و اشک فرو رفتند.

علي عليه السلام شهيد شد، به دست بدترين اشقيا.

علي عليه السلام شهيد شد و از هر واژه اي، خون تازه به جريان افتاد و پيکر ايمان، غرق در عمامه خون آلود آفتاب شد. صداي ناله «ام کلثوم» بلند شد و فرياد «وا ابتا»، کوچه هاي کوفه را در اضطراب هميشگي فرو برد.

علي عليه السلام بر محراب مسجد کوفه، غرق به خون افتاده بود و در زمزمه زلالش، سروش وصل به گوش مي رسيد. از خاک محراب برمي داشت و بر زخم هاي خويش مرهم مي نهاد و به آسمان نگريست و زبان مبارکش به تسبيح و تقديس مشغول بود و نيايش.

علي عليه السلام به آسمان نگريست؛ به ستاره هايي که در نگاه حسين عليه السلام موج مي زد و در چشم هاي حسين عليه السلام سوسو مي زد. به پاره پاره دل خويش، حسن عليه السلام، نگريست که خون مي گريست.

به حسين عليه السلام نگريست و لحظه به لحظه فرات را مرور کرد و گريست و گريست؛ تا آن که يک لحظه، اشک از ديدگانش بند نيامد. شب، شب بيست و يکم بود و زهر، اين عصيان برهنه، تشنه.

شب بيست و يکم بود و محراب، خالي از تنهايي علي.

... و تاريخ، هنوز آخرين لحظه نگاه تو را به خاطر دارد که در نور غوطه ور شده بودي و چشم هاي اهورايي خويش را بر هم مي زدي و دست هاي خويش را به جانب قبله مي کشاندي و مي گفتي: «أَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللّه وَحْدَهُ لا شَرِيکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُه».

تاريخ هنوز لحظه وداع تو را به خاطر خويش دارد، تاريخ هنوز آخرين لحظه وداع تو را به خاطر دارد؛ تاريخ هنوز به ياد دارد که خضر، سياه پوش بود و جبرئيل عزادار و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام، غرق در ابهام فراگير کوچه هاي کوفه.

تيغ و محراب

مهدي ميچاني فراهاني

اي سرزمين بي ستاره رنگ رنگ! آيا حضور بزرگش، چنان گران بود که طاقتش نياوردي؟

عمري علي عليه السلام، عصمت تو بود در برابر آسمان و آسمانيان؛ پس چگونه...؟!

هان، اي خاک! تيغي که محراب را سيل واره به خون نشاند، مگر جز از قلب تو بيرون کشيده بودند؟

مگر جز اين که پاره پيکر تو بود؟ آيا شرم نکردي؟

اي مسجد! چگونه محراب خويش را از فواره فرق علي عليه السلام رنگين يافتي و از پايه فرو نريختي؟!

مروت از کاسه هاي شير بايد آموخت که هنوز در برابر خانه خليفه صف کشيده اند؛ اگر چه نيک مي دانند که ديگر کار از کار گذشته است.

بستر خالي، هنوز گرم وجود پر حرارتي است که ديگر به هيچ بستري نياز ندارد؛ گر چه در تمام عمر نيز مردِ بستر نبوده است.

بايد دانست که در اين «در سجده مردن» چه رازي نهفته است و در اين ايستاده زيستن! بايد پي به اين راز برد که چرا کعبه زادگاه کسي مي شود و مسجد، شهادت گاهش؟

بي شک آن که نخستين نفس را در خانه خدا خويش فرو دارد، آخرين را نيز شايسته است در خانه خدا بازدم کند؛ که اين عين، رستگاريست؛ پس حقيقت گفت که: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَه. و او رستگار شد اما...

بدا به حال قومي که بي علي عليه السلام شده اند...

واي بر قافله هاي بي قافله سالار! عنان کاروان آيا زين پس به دست چه کسي خواهد افتاد؟! واي بر همه يتيماني که جز علي، پدري نمي شناختند!

زين پس آيا چه کسي نان و خرمايي بر ايشان خواهد آورد؟ واي بر همه چاه هايي که زين پس، غريب مي شوند. خليفه تنها و چاه هاي تنها، عمري با هم از تنهايي بيرون مي آمدند. زين پس خليفه نيست؛ پس چاه ها تنها مانده اند. آيا چه کسي عطش آب ها را آبي خواهد نشاند؟!!

طعم تلخ بي علي بودن را حتي امروز مي توان چشيد؛ طمعي که قرن هاست زاده مي شود.

اما دروازه هاي ماه را نگاه کنيد که امشب چه گستردگي فراخي دارند.

نگاه کنيد که پيامبر، چگونه پرشور به استقبال وصي بزرگ خويش آمده است و خاتون بزرگ عرش نيز که دست در دست پدر، انتظار مي کشد. مهتاب، ردّ پرواز مولا را مفروش کرده است. آري! اين علي عليه السلام ست که پس از سال ها، دوباره در کنار فاطمه عليهاالسلام ايستاده است؛ آن چنان که به پاس ديدار دوباره، پيامبر بزرگ را در آغوش مهر خويش مي فشارد.

اشک عدالت

محمد حسين قديري

خدايا! اين چه داستاني است که سطر سطرش، دل تصوّر را آتش مي زند، جگر تأمل را کباب مي کند و اشک تخيل را چون رود به راه مي اندازد؟

آه خدايا! حکايت علي عليهالسلام، چه معادله سختي است که عقل را به زانو در مي آورد و اوهام را در قبضه دست خود مي چرخاند؟!

کوه دانش علي عليه السلام چه قله رفيعي است که پرنده نيز پرواز انديشه را به نفس در مي آورد و عاجز از رسيدن به اوج خود مي کند؟!

خدايا! امتحان عشق به علي عليه السلام که عشق به همه خوبي هاست چه آزمون دشواري بود که مُهر مردودي و بي وفايي، به پيشاني بسياري از مدعيان مِهر به او زد!

دشمن او چه اهريمني بود که ناجوانمردانه و با شمشير تحجّر، در محراب عشقش به سراغ او آمد و تيغ جهل بر سر همه عقل و عدل فرود آورد؟!

و... امروز چه روزي است که دل کعبه، اين گهواره آرام علي عليه السلام، افتان و خيزان و اشک ريزان به طواف علي عليه السلام آمده و از گوشه گوشه محراب علي عليه السلام، بوسه برمي دارد و خاک قبر او را توتياي چشم دل مي کند؟!

خدايا! چه عزايي در خيمه سراي عالم برپاست که عدالت و انصاف، اين گونه خاک بي کسي بر سر خود مي ريزند؟!

ذوالفقار علي عليه السلام را چه شده است که قاب لحظه هاي به ياد ماندني خود با علي عليه السلام خيره شده و با تصور رشادت هاي علي عليه السلام، هِق هق کنان به خود مي پيچيد؟!

امروز چرا نخلستان هاي کوفه، موهاي خود را پريشان کرده و از رازهاي سر به مهر علي عليه السلام و خود سخن مي گويد؟!

به پاي نخل هاي کوفه اشک کيست مي بارد که نخلستان ز اشک ديده او مي دهد خرما

چه شب هايي که نان دادم به سائل ها و بشنيدم که مي گفتند يا رب از علي برگير داغ ما

...جبرئيل مويه مي کند و مدال هاي «ليلة المبيت»، «لا فتي الاّ علي»، «ضربةُ علي يوم خندق...» و... زُل زده و کوله بارش را که پر از تصوير شأن نزول هاي قرآني علي عليه السلام است را بر ديده مي گذارد و مي بوسد و با گلوي پر از بغض ندا مي دهد:

تَهدَّمَتْ و اللّهِ ارکانُ الهدي وَ أنْطَمَسَتْ اعلامُ التُقي

به خدا قسم اساس هدايت و روشنگري را ويران کرد

واللّه چشمه هاي نور و پرهيزکاري را بستند

به خدا وصي رسول خدا علي مرتضي به دست شقي ترين ديوها به شهادت رسيد.

ضربه شوم

محمد کامراني اقدام

ابن ملجم، نامردي مرام بود و بي مرامترين نام.

ذره ذره اش، ذره بيني بود که با آن، آتش تزوير و ريا، کينه و نفاق را برپا مي نمود و چشم هاي شرر زايش، نقطه کانوني تمام آتش ها بود. ابن ملجم، بياباني بود که به بيراهه نيستي و سرگرداني ختم مي شد.

ايمان سياه کارش پُر بود از شب نشيني شيطان و چشمه اي شومش، لبريز بود از وسوسه و شکّ

در هيچ کجاي دوست داشتن نمي توان جايي براي او يافت.

لب هايش بوي مرده ها را مي داد و آرزوهايش، بوي فتنه هاي تازه به دوران رسيده را.

سياهي، تا حد امکان بود و تاريکي، تمام و کمال. دست پرورده مکتب دلق نشينان بود و غرق در پلشتي پيوسته خويش.

از همه جا رانده و در همه چيز وامانده اي بود که قلبش، قلمرو خوي وحشياش بود و چشمش، آبشخور شغالان و کرکس ها. از هيچ پستي و فرومايگي، فروگذار نکرد و از هيچ عداوتي، عدول ننمود.

سرخورده ذوالفقار بود و فريب خورده فريبايي و فزون طلبي خويش.

کفر، کفافِ عصيانش را نمي داد و خون، جواب شمشيرش را.

ابن ملجم، کمرنگ ترين ثانيه اي بود که تا کنون متولّد شده است و سياه ترين ستيزه رويي است که پا به عرصه وجود نهاده است.

آمده بود تا نفرين ابدي را خريدار باشد و ايمان خويش را در بازي هوي و هوس به حراج بگذارد.

هوسي تمام نشدني که شرنگ تلخ کامي را در کام خويش مي ريخت.

شمشيرش، آلوده شالوده شقاوت بود و آغشته به عطشناک ترين سموم.

رم کرده برق شمشير خويش بود و سرخوش از سرکشي خود.

ايمان به خيانت داشت و اعتقاد به نامردي. پيکر پلشتش، پناهگاه جغدها و خفاش هاي خونآشام بود و مأواي مارهاي زهرآگين زل زده به مرگ. لحظه اي در هواي حقيقت نفس نکشيده بود.

... و علي عليه السلام پاي بر آسانه مسجد نهاد و عصيان خفته در زير پوست نيرنگ را تکان داد و سکوت مردابي تنش را برآشفت.

ابن ملجم بيدار بود و خفته تر شد. سراب رستگاري در چشم هايش موج مي زد. علي عليه السلام به نماز ايستاد؛ با صلابت با ضربه شوم شمشير ابن ملجم آتشفشاني شد که گدازه هاي زخمي اش، قره است پيکره انسان را به آتش کشيده است و دل ها را گداخته و زمزمه هاي جاري اش، لرزه به جان ابن ملجم هاي در حال قنوت انداخته.

صبح اما دو سه تا کاسه شير

امير اکبر زاده

...تيغ بر فرق عدالت زده و خنديدند

خون به ابعاد غريبي علي پاشيدند

زاغ ها از دل شب کنده و بر روز زدند

روز و شب، گوشه محراب به هم پيچيدند

زخم بر سلسله باور و ايمان افتاد

همه افلاک از اين زخم به خود لرزيدند

شب پر از رخوت نامردي مردم گرديد

آسمان، ماه، ستاره، همگي خوابيدند

صبح، امّا دو سه تا کاسه شير آوردند

کودکاني که علي را همه شب مي ديدند

هق هق چاه شناور شده در گريه نخل

همه از هم فقط از درد علي پرسيدند...

فرياد محراب

سيد علي اصغر موسوي

فرياد محراب است، يا پژواک شيداييش!

پيچيده در مسجد کنون، موج غم آواييش.

فرياد محراب است، يا؟ امّا نمي دانم!

فرجام اين فرياد را، از ناشکيباييش

گويي چراغ کهکشان، خاموش گرديدهست!

گويي نگاه آسمان، گم کرده بيناييش

گويي زمين، ميل شکفتن در خزان دارد

با خيلِ داغِ لاله هاي سرخِ صحراييش

گويي شکسته در خودش، امواج غربت را

فانوس تنها مانده، با مرغانِ درياييش

فرجام آن فرياد يعني: بعد از اين مولا

ديگر رها شد از غم و اندوه و تنهاييش!

ماييم و در جان، شعله هاي عشق ديدارش

ماييم و در دل، گنبد زرد تماشاييش.

سحر مي آيد

خديجه پنجي

يعني امشب پدر از سمت سحر مي آيد؟!

گوش کن! بوي قدم هاي پدر مي آيد

چشم ها دل نگران خيره به در مي پرسند

ماه، اي ماه! بگو، هان! چه خبر؟ مي آيد؟

پيرمردي که ز چشمش غم تلخي جاري است

داد زد، آه خدا، باز سحر مي آيد؟

کودکي دل نگران باز ز مادر پرسيد

تو که گفتي پدرم رفته سفر، مي آيد؟!

شهر از دلهره و درد به خود مي پيچد

از همه جاي زمين بوي خطر مي آيد

کوچه ها منتظر و چشم به راهند، خدا!

يعني آن صاحب شمشير دو سر مي آيد؟

باز هم عطر قدم هاي کسي مي پيچد

يک نفر از ته کوچه به نظر مي آيد...

پانویس

  1. طبيب بايستى به معاويه مي گفت تو كه چند لحظه تحمل يك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتيجه طغيان و ريختن اين همه خون مردم چگونه براى هميشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟ اين نيست جز اين كه تو به روز جزا ايمان نياورده اى! مؤلف.
  2. بنا به روايت شيخ مفيد ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزديك در ورودى كمين كرده و به محض ورود على عليه السلام شمشيرهاى خود را غفلة بر آن حضرت فرود آوردند شمشير شبيب به طاق مسجد گرفت ولى شمشير عبدالرحمن به فرق مبارك وى اصابت نمود.
  3. سوره طه آيه 55
  4. نهج البلاغه
  5. ارشاد مفيد جلد 1 باب 1 فصل 6 حديث 4
  6. كتاب رنگارنگ جلد 1.
  7. منتخب التواريخ، ص 142.
  8. طبقات الكبرى، ج 3، صص 38- 35
  9. مقتل الامام اميرالمؤمنين، ص 36، ش 13
  10. همان، ص 29، ش 4، ص 35، ش 12
  11. همان، ص 28، 33، ش 11
  12. همان، ص 30، ش 5
  13. همان، ص 30، ش 6
  14. الامالى، الجزء الثالث، ش 18
  15. كنز العمال، ج 15، ص 170، (طبع دوم)، الامالى فى آثار الصحابه، صص 104 - 103
  16. الفضائل، ص 38، ش 63 (طبع قم)
  17. ترجمة الامام على بن ابى طالب علیه السلام، ج 3، ص 361 (طبع دوم)
  18. الاستيعاب، (در حاشيه الاصابه) ج 3، ص 59
  19. همان، صص 34- 33، ش 12، ابونعيم روايتى نقل كرده (و ديگران فراوان آورده اند) كه رسول خدا صلی الله علیه و آله خبر شهادت وى را به آن حضرت داده بود. معرفة الصحابه، ج 1، صص 296 - 295
  20. همان، ص 39، ش 20، و در پاورقى همان جا از: الامامة و السياسه، ص 160، انساب الاشراف، ج 2، ص 499
  21. مقتل الامام اميرالمؤمنين، صص 46 - 45
  22. همان، ص 79، ش 68
  23. همان، ص 92، ش 85، ص 96، ش 91

5. مقاتل الطالبيين/ ارشاد مفيد/ اعلام الورى/ كشف الغمه/ بحارالانوار جلد 42/ اثبات الوصيه مسعودى.


منابع:

تاريخ فخرى: در آداب ملك دارى و دولت هاى اسلامى، ترجمه محمد وحيد گلپايگانى، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1350، ص135 تا 140.

جعفريان، رسول، تاريخ خلفاء، ص 333

http://www.hawzah.net

http://tebyan.net/index.aspx?pid=24718

http://www.navideshahed.com

http://www.hawzah.net/hawzah/Magazines/MagArt.aspx?id=36333