رشید هجری

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۰۸:۰۹ توسط مهدی موسوی (بحث | مشارکت‌ها) (ویرایش)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

رُشَید هَجَرى از اصحاب وفادار و خاص حضرت علی علیه السلام بود و آن حضرت به او علم «منایا و بلایا» آموخت. رشید، بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام در حکومت «زیاد بن ابیه» به مصائب سختی مبتلا شد و سرانجام به شکلی که امام او را خبر داده بود، به شهادت رسید.

زندگی‌نامه

رشید هجری اصالتاً منسوب به «هجر» که از شهرهای بحرین و به نقلی «هجر» قریه ای در مدینة النبی که خرما و حصیر آن معروف و از جمله جهیزیه حضرت زهرا سلام الله علیها بوده است. حضرت علی علیه السلام او را «رشید البلایا» نامیدند و به او علم «منایا و بلایا» آموخت[۱] یعنی او سرنوشت بعضی افراد را می دانست و از سرنوشت دردناک خود در راه عشق علی بن ابی طالب علیه السلام خبر داشت و از همین رو، احوال و عاقبت دوستان خود مانند میثم تمار و حبیب بن مظاهر اسدی را به آنها گفته و کشته شدن آن دو نفر را خبر داده بود و بسیار شده بود که به بعضی مردم می رسید و می گفت: تو چنین خواهی بود و چنین خواهی شد و آنچه می گفت واقع می شد.

کرامات:

علامه مجلسى رحمه‌الله در «جلاء العیون» فرموده: ابوعمرو کشی به سند معتبر روایت کرده است که روزى میثم تمار که از بزرگان اصحاب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد می‌‌گذشت، ناگاه حبیب بن مظاهر -که یکى از شهدا کربلا است- به او رسید، ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت: که گویا می‌‌بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نداشته باشد و شکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و براى محبت اهل بیت رسالت بر دار کشند و شکمش را بدرند (و غرض او میثم بود).

میثم گفت: من نیز مردى را می‌‌شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بیرون آید و او را به قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند (و غرض او حبیب بود)، این را گفتند و از هم جدا شدند. اهل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند، گفتند: ما از ایشان دروغگوترى ندیده بودیم.

هنوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بود به طلب آن دو بزرگوار آمد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چنین سخنان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت: خدا رحمت کند میثم را، این را فراموش کرده بود که بگوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خواهند داد. چون رُشید رفت آن جماعت گفتند که این از آن‌ها دروغگوتر است، پس بعد از اندک وقتى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مظاهر با حضرت امام حسین علیه السلام شهید شد و سر او را به دور کوفه گردانیدند.[۲]

و در کتاب «بحارالانوار» از کتاب «اختصاص» نقل شده که در ایامی‌‌ که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى می‌‌زیست، روزى «اَبُواراکه» که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نشسته بود با جماعتى از اصحابش، دید که رُشید پیدا شد و داخل منزل او شد، «ابواراکه» از این کار رشید ترسید برخاست به دنبال او رفت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بچه‌هاى مرا یتیم نمودى.

گفت: مگر چه شده؟ گفت: براى آن که زیاد بن ابیه در طلب تو است و تو در منزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند تو را دیدند؛ گفت: هیچیک از ایشان مرا ندید. «ابواراکه» گفت: با این همه با من استهزاء و مسخرگى می‌‌کنى؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او ببست پس برگشت به نزد اصحاب خود و گفت به نظر من آمد که شیخى داخل منزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند: ما احدى را ندیدیم! «ابواراکه» براى احتیاط مکرر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند.

«ابواراکه» ساکت شد لکن ترسید که غیر ایشان او را دیده باشد؛ پس رفت به مجلس زیاد بن ابیه تجسس نماید هرگاه ملتفت شده‌اند خبر دهد ایشان را که رُشَید نزد اوست، پس او را به ایشان بدهد؛ پس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت می‌‌کردند «ابواراکه» دید که رُشَید سوار بر استر او شده و رو کرده به مجلس «زیاد» می‌‌آید ابواراکه از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیر و سرگشته ماند و یقین به هلاکت خویش ‍نمود، آن‌گاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و به نزد زیاد آمد و بر او سلام کرد، زیاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گذشت و گرفت ریش او را، پس رُشید زمانى مکث کرد آنگاه برخاست و برفت.

«ابواراکه» از زیاد پرسید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت: یکى از برادران ما از اهل شام بود که براى زیارت ما از شام آمده: «ابواراکه» از مجلس برخاست و به منزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس با او گفت: الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هر کار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.[۳]

فقیر (شیخ عباس قمی) گوید: که «ابواراکه» مذکور یکى از خواص اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده مانند اَصبغ بن نباته و مالک اشتر و کمیل بن زیاد و آلِ اَبواَراکه مشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشید از جهت استخفاف به شأن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود زیرا که «زیاد» سخت در طلب رُشید و امثال او از شیعیان بود و در صدد تعذیب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.

شهادت:

شیخ کشى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام با اصحاب خود به خرماستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت: یا امیرالمؤمنین چه نیکو رُطَبى بود این رطب! حضرت فرمود: یا رشید! تو را بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت می‌‌آمد و آن درخت را آب می‌‌داد، روزى به نزد آن درخت آمد دید که آن را بریده‌اند. گفت: اجل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد (یا زیاد بن ابیه) فرستاد و او را طلبید. در راه دید که درخت را به دو حصه نموده‌اند گفت: این را براى من بریده‌اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طلبید و گفت: از دروغ‌هاى امام خود چیزى نقل کن.

رشید گفت: من دروغگو نیستم و امام من دروغگو نیست و مرا خبر داده است که دست‌ها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت: ببرید او را و دست‌ها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امور غریبه از براى مردم نقل می‌‌کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.[۴]

همچنین شیخ طوسى به سند معتبر از ابوحسان عجلى روایت کرده است که گفت: ملاقات کردم اَمَة‌الله دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده‌اى. گفت، شنیدم که می‌‌گفت: که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام که می‌‌گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنی‌امیه و دست‌ها و پاها و زبان تو را ببرد؟ گفتم: یا امیرالمؤمنین! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تو با من خواهى بود در دنیا و آخرت.

پس دختر رُشید گفت: به خدا سوگند! دیدم که عبیدالله بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤمنین علیه السلام، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت: که امام تو چگونه تو را خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت: که خبر داده است مرا خلیلم امیرالمؤمنین علیه السلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بیزارى بجویم پس دست‌ها و پاها و زبان مرا خواهى برید.

آن ملعون گفت: به خدا سوگند که امام تو را دروغگو می‌‌کنم، دست‌ها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پس دست‌ها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم: اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو می‌‌گذرد؟ گفت: اى دختر! اَلَمی ‌‌بر من نمی‌‌نماید مگر به قدر آن که کسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او می‌‌کردند و می‌‌گریستند، پدرم گفت: گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را می‌‌گفت و ایشان می‌‌نوشتند.

چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم می‌‌گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت: مولاى او دروغ نمی‌‌گوید، بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد. حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام او را رُشَیدُ الْبَلایا می‌‌نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم می‌‌رسید و می‌‌گفت تو چنین خواهى بود و چنین کشته خواهى شد، آنچه می‌‌گفت واقع می‌‌شد.[۵]

پانویس

  1. حضرت علی علیه السلام به عنوان امام معصوم که به فرمان خداوند از علوم غیبی آگاهی داشت قسمتی از این اخبار غیبی را بنام «ملاحم و مغیبات» به بعضی از یاران شایسته و ذی صلاح خود از جمله کمیل، میثم تمار و رشید هجری منتقل کرد.
  2. جلاءالعیون، علامه مجلسى، ص۵۸۱.
  3. بحارالانوار،‌ ۴۲/۱۴۰، اختصاص، ص۷۸.
  4. رجال کشى، ۱/۲۹۲.
  5. امالى شیخ طوسى، ص۱۶۵، مجلس ششم، حدیث ۲۷۶.

منابع