نرجس خاتون: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۱۱ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{|width="100%" border="1" cellspacing="0" cellpadding="4"  style="margin:1em 1em 1em 1; text-align:center;border-style:solid;"
+
'''«نرجس خاتون»''' همسر [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیه السلام و مادر [[امام زمان]] عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «[[شمعون‏]]» یکی از حواریان [[حضرت مسیح علیه السلام|مسیح علیه السلام]] بود که به طریقی [[معجزه]] ‏آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.
|- style="background:#E4E5FF;"
 
! width="15%" | منبع
 
! width="45%" | توضیح برای مشارکت کنندگان
 
|-
 
|<tt> '''بخشی از یک کتاب'''
 
|محتوای فعلی این صفحه '''بخشی از {{{منبع|یک کتاب}}}''' است. چنین گمان شده که این منبع میتواند محتوای مورد نیاز این صفحه را تامین کند و با وجود آن نیازی به نوشتن نیست. در صورتی که فکر می کنید چنین نیست و شما قصد جایگزینی یا تغییر این نوشته را دارید [[دانشنامه اسلامی:شیوه نامه تدوین مقاله|اینجا]] را کلیک کنید.
 
|-
 
|}
 
  
==حضرت نرجس سلام الله علیها مادر امام زمان علیه السلام==
+
==ازدواج نرجس با امام عسکری==
 +
در کتاب «[[الغیبة شیخ طوسی (کتاب)|الغیبة]]» [[شیخ طوسى]] از [[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] برده فروش - که از نوادگان [[ابو ایوب انصاری]] و یکى از [[شیعیان]] مخلص [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] علیهماالسلام و در [[سامرا]] همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد [[انصار]] هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان می‌گذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى. 
  
در جنگهاي قديم، رسم بود وقتي كه شهر يا روستايي را فتح مي‌كردند، مردان و زنان لشكر دشمن را اسير مي‌نمودند و آنها را به عنوان برده مي‌آوردند، و در بازارها مي‌فروختند.
+
امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] می‌روى و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور می‌یابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف [[بنى عباس]] و قلیلى از جوانان عرب می‌باشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى می‌شنوى که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت [[عفت]] این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى می‌گوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و [[امانت]] وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را می‌خرم.  
  
مادر امام زمان(عج) بانوي بسيار ارجمند و پاك باعفّت يعني حضرت «نرجس» (نرگس) از دختراني است كه در ميان اسيران جنگي، از روم شرقي (حدود تركيه فعلي) به عراق آورده شد، امام هادي (امام دهم«عليه‌السلام») او را خريداري كرد، و سپس او را به همسر فرزندش امام حسن عسكري (امام يازدهم و پدر بزرگوار حضرت حجّت امام زمان (عج) انتخاب نمود، ‌و نتيجه اين ازدواج يك فرزند نوراني يعني حضرت امام زمان«عليه‌السلام» بود كه در شب نيمة شعبان سال 255  هجري در شهر سامراء به دنيا آمد، فرزندي كه هم اكنون، جهان به طفيل وجودش برقرار است، و در پشت پردة غيبت بسر مي‌برد و روزي خواهد آمد كه جهان، تحت نظارت و رهبري او پر از عدل و داد و مهر و صفا خواهد شد، اينك توجّه كنيد كه نرجس خاتون <ref>. نام اصلي نرجس عليها السلام، مليكا بوده است و بعدها، نرگس و صيقل نيز ناميده شده است .</ref>مادر امام زمان كيست ؟ و چگونه به خانة امام حسن عسكري «عليه‌السلام» راه يافت؟
+
بشر بن سلیمان می‌گوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی‌قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می‌بوسید و روى دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید.
  
'''نرجس عليها‌السّلام نوة شمعون وصيِّ عيسي«عليه‌السلام»'''
+
من گفتم: عجبا! نامه اى را می‌بوسى که نویسنده آن را نمی‌شناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان [[حواریون|حواریین]] است و به [[شمعون]]، وصى [[حضرت  عیسى]] علیه السلام نسبت می‌رسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن [[مریم]] علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى [[انجیل|انجیل‌ها]] را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.
  
مادر امام زمان«عليه‌السلام» نامش «مليكه» (مليكا) بود، او از طرف پدر، دختر «يشوعا» فرزند امپراطور روم شرقي بود، و از طرف مادر، نوة «شمعون» بود. شمعون از ياران مخصوص حضرت عيسي«عليه‌السلام» و وصيّ او بود.
+
پسرعمویم با حالت بی‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقف‌ها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین [[حضرت عیسی علیه السلام|مسیح]] و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.
  
مليكه با اينكه در كاخ مي‌زيست و با خاندان امپراطوري زندگي مي‌كرد، اما آن چنان پاك و باعفّت بود كه گويي نسبتي با اين خاندان نداشت، بلكه به مادر و خانوادة‌ مادري خود رفته و زندگيش همچون زندگي شمعون، و عيسي بن مريم از صفا و معنويّت و پاكي خاصّي برخوردار بود. از اين رو نمي‌خواست، با خاندان امپراطوري دنيا پرست، بياميزد بلكه دوست داشت و هدفش اين بود كه در يك خانواه پاك خداپرست، زندگي كند، خداوند او را در اين هدف كمك كرد و او را به طور عجيب به خواسته و هدفش رساند.
+
شب هنگام در خواب دیدم مثل این که [[حضرت عیسى]] و حضرت [[شمعون]] وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که [[حضرت محمد]] (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] (علیه السلام) نمود.  
  
'''خواستگاري و مجلس عقد حضرت نرجس  «عليها السلام»'''
+
حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم‌کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
  
مليكه وقتي كه به سنّ ازدواج رسيد، جدّش امپراطور روم، خواست او را به همسري برادرزاده‌اش درآورد. با توجه ‌به اينكه كسي نمي‌توانست از فرمان امپراطور سرپيچي نمايد، امپراطوري از طرف برادرزاده‌اش، از مليكه خواستگاري كرد و سپس مجلس عقد بسيار باشكوهي ترتيب داد كه در آن مجلس سيصد نفر از برگزيدگان روحانيون و كشيشان مسيحي و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدين و ثروتمندان شركت داشتند.
+
جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آن‌ها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند.  پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.
  
مجلس در كاخ با شكوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگي را كه با انواع جواهرات و طلا و نقره و ياقوت و عقيق، آراسته شده بود، در جاي مخصوص كاخ گذاشتند، برادرزاده امپراطور روي آن تخت نشست، تشريفات مراسم عقد فراهم شد، دربانان و خدمتگزاران با لباسهاي مخصوص خدمت هر يك در جايگاه خود ايستادند، در اطراف كاخ قنديلها و چهل چراغها، مجلس را جلوه خاصّي داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانيون برجستة مسيحي كنار تخت با عبا و كلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ايستادند و كتاب مقدّس انجيل در دست داشتند، همين كه انجيل را گشودند كه آيات آن را تلاوت كنند، ناگهان زلزله آمد، كاخ لرزيد، و هر كسي كه روي تخت نشسته بود بر زمين افتاد، خود امپراطور و برادرزاده‌اش نيز از تخت بر زمين افتادند، ترس و لرز حاضران را فراگرفت، يكي از كشيشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض كرد: «اين حادثه عجيب، نشانة ‌بلا و خشم خدا و علامت پايان يافتن آيين و مراسم است، ما را مرخص فرماييد برويم» . امپراطور اعلام ختم مجلس كرد، و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه كه از تخت و قنديل و چراغ و چيزهاي ديگر كه درهم ريخته و افتاده بود همه را به جاي خود گذاشتند.
+
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که [[حضرت فاطمه]] (علیهاالسلام) با مریم و [[حور العین|حوریان]] بهشتى به عیادت من آمده اند. [[حضرت مریم]] روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن [[امام حسن عسکری]] علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب [[مسیحیت|نصارى]] هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم [[پیامبران]] است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.  
  
اين بار امپراطور تصميم گرفت كه «مليكه» را به همسري برادرزادة ديگرش درآورد، و با خود گفت شايد اين حادثة زلزله، براي آن بود كه «مليكه همسر برادرزاده اوّلي نگردد بلكه همسر برادرزادة دوّمي شود. دستور داد مجلس را در كاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتكاران در جايگاهي مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نيز در جاي خود گذاشتند روحانيّون برجستة مسيحي را بادست گرفتن شمعدانها و با لباسهاي مخصوص در كنار تخت قرار گرفتند، برادرزادة دوّمي بر تخت مخصوص نشست، همين كه مراسم عقد شروع شد، و كشيشان خواستند عقد بخوانند، بار ديگر حادثه زلزله رخ داد و همة‌ حاضران پريشان شدند و رنگها پريد و مجلس به هم ريخت و تختها واژگون شد، امپراطور و برادرزادة دوّمي، از تخت بر زمين افتادند و همه وحشت زده از كاخ بيرون آمدند و به خانه‌هاي خود رفتند.
+
شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه می‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.
  
امپراطور، بسيار ناراحت شد، در اندوه و غم و فكر فرو رفت و لحظه‌اي اين دو حادثه عجيب را فراموش نمي‌كرد.
+
[[بشر بن سلیمان|بشر بن سلیمان]] می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شب‌ها در عالم خواب [[امام حسن عسکری]] علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان می‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران  همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو.  سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟
  
'''خواب عجيب نرجس«عليها السلام»'''
+
بشر می‌گوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.
  
گرچه «مليكا» با آن طينت پاكي كه داشت، خواستار چنين ازدواجي با چنان افرادي نبود، و آرزوي رفتن به خانه‌اي كه پر از صفا و معنويت و خداپرستي باشد مي‌كرد، اما دو حادثه‌اي كه رخ داد، او را نيز غرق در تفكر كرد، با خود مي‌گفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام كجا خواهم رفت؟ خدايا به من كمك كن و مرا نجات بده...»
+
بشر می‌گوید: چون او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی علیه السلام|امام على النقى]] علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت [[اسلام]] و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر می‌باشید چه عرض کنم؟
  
او همچنان فكر مي‌كرد و اندوهگين بود تا اينكه شب خوابش برد، در عالم خواب ديد، جدّش شمعون همراه حضرت مسيح «عليه‌السلام» و عدّه‌اي از ياران مخصوص حضرت مسيح«عليه‌السلام» وارد كاخ شدند، ناگهان منبري بسيار با شكوه به جاي تخت امپراطور گذاشته شد، سپس ديد دوازده نفر كه مرداني بسيار خوش سيما و نوراني و زيبا بودند وارد كاخ شدند، در عالم خواب به مليكه گفته شد، اينها كه وارد شدند، پيامبر اسلام «صلي الله عليه و آله» و علي، حسن و حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام كاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادي و امام حسن عسكري«عليه‌السلام» هستند.
+
فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می‌کنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از [[عدالت|عدل]] و داد پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم]] و جور شده باشد.
  
ناگهان مشاهده كرد كه پيامبر اسلام«صلي الله عليه و آله» به حضرت مسيح«عليه‌السلام» رو كرد و گفت: ما به اينجا آمده‌ايم تا «مليكه » را از شمعون براي فرزندم «حسن عسكري» خواستگاري كنيم.
+
عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را می‌شناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست [[حضرت فاطمه]] سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.
  
حضرت مسيح«عليه‌السلام» به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو كرده، خود را با دودمان محمد«صلي الله عليه و آله» پيوند بده، شمعون از اين پيشنهاد بسيار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد«صلي الله عليه و آله» به منبر رفت و خطبة عقد را خواند و «مليكه» را به عقد امام حسن عسكري «عليه‌السلام» در آورد، و سپس حضرت مسيح و شمعون و ياران مسيح «عليه‌السلام» به اين عقد گواهي دادند.
+
در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم [[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال [[مستحب|مستحبه]] را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر [[امام زمان عجل الله فرجه الشریف|قائم]] آل محمد صلى الله علیه و آله است.<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص۱۸۹ تا ۱۹۸.</ref>
  
'''پذيرفتن اسلام در عالم خواب'''
+
حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .<ref>علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص ۲۰۲ و ۲۰۳.</ref>
  
«مليكه» مي‌گويد‌: از خواب بيدارشدم ولي ماجراي خواب را به هيچ كس و حتّي جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسيبي برسانند، ولي شب و روز در فكر اين خواب عجيب بودم، و با خود مي‌گفتم من در اينجا، و امام حسن عسكري «عليه‌السلام» در شهري بسيار دور از اينجا، چگونه به خانة ‌او راه مي‌يابم، محبّت امام حسن عسكري «عليه‌السلام» سراسر دلم را گرفته بود تنها به او مي‌انديشيدم تا اينكه بيمار و رنجور شدم، تمام پزشكان روم را به بالين من آوردند، ولي معالجة آنها بي‌نتيجه ماند، چرا كه بيماري من، بيماري جسمي نبود! تا با معالجة آنها خوب شوم.
+
==ولادت امام زمان ==
 +
[[حکیمه دختر امام جواد|حکیمه خاتون]] گوید: [[امام حسن عسکری علیه السلام|ابومحمد حسن بن على]] علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ [[افطار|افطارت‏]] را در نزد ما باش‏، زیرا امشب‏ نیمه‏ [[شعبان‏]] است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر می‌کند، گوید: گفتم‏: مادر او کیست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدایت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفش‏ها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟
  
روزي پدرم كه از من نااميد شده بود، به من گفت: آيا هيچ آروزيي داري تا آن را برآورم،‌ گفتم‌: آرزويم اين است كه به زندانيان مسلمان كه در جنگ اسير و دستگير شده‌اند، سخت نگيريد،  و آنها را از شكنجه معاف داريد تا شايد به خاطر اين كار خوب، خداوند حال مرا نيك كند و سلامتي مرا به من بازگرداند، و حضرت مسيح«عليه‌السلام» و مادرش مريم«عليه‌السلام» بر اين كار نيك به من لطف و مرحمت كنند.
+
گفتم: سیده من و خانواده‌‏ام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است می‌گوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و [[آخرت]] خواهد بود. با شنیدن این کلام [[حیا]] در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و [[نماز عشا]] را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى [[نماز شب]] کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.
  
پدرم خواستة مرا برآورد، عدّه‌اي از زندانيان مسلمان را آزاد كرد، و مجازات و شكنجة بعضي را بخشيد، بسيار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر مي‌شد، همين موضوع باعث شد كه پدرم دستور داد تا بيشتر از زندانيان مسلمان، دلجويي كنند و آنها را ببخشند و خوشنودي آنها را به دست آورند، چهارده شب از اين جريان گذشت، شبي خوابيده بودم،‌ در خواب ديدم فاطمة زهرا «عليها السلام» بانوي بزرگ دنيا و آخرت، همراه مريم«عليها السلام» و بانوان ديگر نزد من آمدند، حضرت مريم به من گفت كه اين بانو مادر همسر توست.
+
حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «[[سوره سجده|الم سجده]]» و «[[سوره یس|یس]]» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت [[قرآن]] بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن.
  
بي اختيار به ياد همسرم امام حسن عسكري «عليه‌السلام» افتادم، و قلبم فرو ريخت و به حضرت فاطمه «عليها السلام» عرض كردم از حسن عسكري گله دارم كه سري به من نمي‌زند ديگر گريه امانم نداد، زار زار گريستم.
+
گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به [[سجده]] رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزه‌‏اش یافتم.
  
فاطمه «عليها السلام» فرمود: تا تو مسيحي هستي، فزندم به سراغ تو نمي‌آيد، اگر مي‌خواهي خدا و حضرت مسيح«عليه‌السلام» از تو خشنود شوند، دين اسلام را بپذير تا چشمت به جمال امام حسن عسكري روشن شود.
+
[[امام حسن عسکری علیه السلام|حضرت ابو محمد]] علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه.
  
گفتم: اي بانوي بزرگ! با تمام وجودم حاضرم كه اسلام را بپذيرم.
+
بعد از این بر [[امیرالمومنین|امیرالمؤمنین]] و [[ائمه اطهار]] علیهم السّلام درود و [[صلوات]] فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .<ref>ترجمه إعلام الورى، ص۵۴۲ و ۵۴۳</ref>
  
فرمود: بگو
+
==وفات نرجس خاتون==
 
+
سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از [[شهادت امام حسن عسکری علیه السلام|شهادت امام حسن عسکری]] علیه السلام وفات نمود<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.</ref> و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.<ref>شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.</ref> در [[رجال نجاشی (کتاب)|رجال نجاشی]] نیز آمده است که مادر [[امام زمان]] پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.<ref>نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.</ref>  
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهي مي‌دهم به يكتايي خدا و پيامبري حضرت محمد«صلي الله عليه و آله»».
 
 
 
آنگاه فاطمه زهرا «عليها السلام» مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده مي‌دهم كه از اين به بعد امام حسن عسكري «عليه‌السلام»  به ديدارت خواهد آمد و تو به زيات او موفّق مي‌شوي!
 
 
 
از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال بودم و همواره شهادت به يكتايي خدا و پيامبري محمد«صلي الله عليه و آله» را به زبان مي‌گفتم، و در انتظار ديدار امام حسن عسكري«عليه‌السلام» بودم تا شب بعد شد، در همين فكر و انديشه خوابيدم، در خواب ديدم امام حسن عسكري «عليه‌السلام» به ديدار من آمد، از ديدار او بسيار خوشحال شدم، گله كردم كه چرا به ديدار من نمي‌آمدي با اينكه دلم غرق محبّت تو بود!
 
 
 
فرمود: علت جدايي اين بود كه تو در دين اسلام نبودي، از اين به بعد به ديدار تو خواهم آمد،‌ تا روزي كه خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند.
 
 
 
از خواب بيدار شدم، هر شب آن بزرگوار را مي‌ديدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود مي‌رفت و به لطف خدا سلامتي خود را باز يافتم.
 
 
 
'''جنگ با مسلمانان با روميان'''
 
 
 
«مليكه» همچنان آروز مي‌كرد كه روزي بيايد و از ميان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگي دنيا پرستي اين خاندان نجات يابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن عسكري برسد.
 
 
 
بين مسلمانان و روميان، سالها جنگ بود، گاهي مسلمانان پيروز مي‌شدند و گاهي روميان، طبيعي است كه در جنگ، عدّه‌اي اسير مي‌شدند و آنها را به اسارت مي‌بردند، و در اين جنگهاي پي‌درپي گاهي از مسلمانان اسير روميان مي‌شدند وگاهي به عكس، روميان اسير مسلمانان مي‌شدند.
 
 
 
و در آن زمان رسم بود كه يا اسيران را به عنوان غلام و كنيز، مي‌فروختند و يا آنها را با اسيران خود عوض مي‌كردند.
 
 
 
در يكي از مسافرتها كه «مليكه» با عدّه‌اي از بانوان همراه امپراطور بود، به لشكر اسلام برخوردند، سپاه روم با سپاه اسلام درگير جنگ شد، در اين جنگ مسلمانان پيروز شدند، عده‌اي از زنان از جمله«مليكه »‌اسير مسلمانان شدند، اسيران را بوسيلة كشتي از راه رودخانة دجله به بغداد براي فروش آوردند، يكي از فروشندگان، برده فروش معروفي بنام«عمرو يزيد» بود.
 
 
 
تعيين نمايندة امام هادي«عليه‌السلام» براي خريداري
 
 
 
روزي امام هادي«عليه‌السلام» پدر بزرگوار امام حسن عسكري«عليه‌السلام» يكي از يارانش به نام «بشر بن سليمان» را كه در خريد و فروش برده نيز سابقه داشت در شهر سامرا ديد و نامه‌اي كه به زبان رومي نوشته بود و زير آن را امضا كرده بود به او داد و همياني پول نيز جداگانه به او داد و فرمود: «مي‌خواهم بروي بغداد و با اين هميانِ پول، كنيزي را خريداري كني و به اينجا بياوري».
 
 
 
بشر بن سليمان گفت: بسيار خوب، هر امري بفرمايي اطاعت مي‌كنم.
 
 
 
امام هادي«عليه‌السلام» فرمود: حال بشنو تا توضيح دهم كه چگونه كنيزي را خريداري مي‌كني؟ فلان روز از اينجا به طرف بغداد حركت مي‌كني، سعي كن اوّل صبح فلان روز در كنار پل رودخانة معروف بغداد باشي، وقتي به آنجا رسيدي مي‌بيني چند كشتي كنار آب مي‌آيند تا بار خود را خالي كنند، در اين ميان مي‌بيني زناني را كه اسير كرده‌اند، از كشتيها پياده مي‌كنند و به عنوان كنيز در معرض فروش قرار مي‌دهند.
 
 
 
مشتريها مي‌آيند و كنيزها را مي‌خرند و با خود مي‌برند، همچنان نگاه كن يك وقت مي‌بيني در يكي از اين كشتيها «عمرو بن يزيد» دختري را در معرض فروش قرار مي‌دهد، با اينكه پرده‌داران مي‌خواهند كنيزان را به خريداران نشان دهند، آن دختر، خود را نشان نمي‌دهد، حجاب و عفّت خود را حفظ مي‌كند، ‌او دو لباس حرير پوشيده و يك لباس پوستي گرانبها بر دوش دارد.
 
 
 
خريداران متوجّه او مي‌شوند، و اصرار مي‌كنند كه او را خريداري كنند، او ناراحت مي شود و به زبان رومي‌ مي‌گويد :‌«واي كه حجابم آسيب ديد» يكي از خريداران مي‌گويد: من اين كنيز را به سيصد دينار خريدارم.
 
 
 
آن دختر به او مي‌گويد: «اگر به اندازة ملك سليمان دارايي داشته باشي، حاضر نيستم كنيز تو شوم.»
 
 
 
عمرو بن يزيد به آن دختر مي‌گويد: چاره‌اي نيست، بايد تو را فروخت.
 
 
 
او مي‌گويد: شتاب نكن، آن خريداري كه من مي‌خواهم پيدا مي‌شود، مگر نه اين است كه معامله بايد از روي رضايت باشد.
 
 
 
در اين موقع نزد «عمر بن يزيد» برو؛ بگو نامه‌اي براي اين بانو دارم كه به زبان رومي نوشته شده است، اين نامه را به آن بانو بده بخواند اگر راضي شد، او را براي صاحب نامه كه اوصاف و نشانه‌هاي صاحب نامه در آن نوشته شده، خريداري مي‌كنم، وقتي كه نامه را به او دادي او راضي مي‌شود آنگاه او را خريداري كن و به اينجا بياور.
 
 
 
«مليكه» وقتي كه همراه عدّه‌اي از بانوان اسير شد، براي اينكه كسي او را نشناسد، خود را نرگس ناميد (كه تلفّظ عربي‌اش همان نرجس است)
 
 
 
بشر بن سليمان طبق پيشنهاد امام هادي«عليه‌السلام» همان روز معيّن به بغداد آمد، صبح زود كنار پل بغداد رفت، ديد كشتيها رسيدند، و كنيزها را در معرض فروش قرار دادند، در اين هنگام كنيزي را ديد كه داراي آن اوصافي است كه امام هادي«عليه‌السلام» فرموده بود، خريداران اصرار دارند كه او را بخرند، ولي او مايل نيست كنيز آنها شود.
 
 
 
بُشر جلو آمد و با اجازة فروشنده، نامة امام هادي«عليه‌السلام» را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بي‌اختيار منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد، در حالي كه گرية شوق گلويش را گرفته بود به صاحبش عمرو بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، و اصرار و تأكيد كرد كه مرا حتماً به صاحب اين نامه بفروش.
 
 
 
عمرو بن يزيد، گفت: ‌بسيار خوب، مانعي ندارد، آنگاه در مورد قيمت او با بُشر بن سليمان صبحت كرد، او به همان مقدار پولي كه در هميان بود و امام هادي«عليه‌السلام» فرستاده بود، راضي شد. بُشر مي‌گويد: هميان را دادم و كنيز را خريدم و با او از آنجا حركت كرديم. او همواره نامه را بيرون مي‌آورد و مي‌بوسيد و به چشم مي‌كشيد، من از روي تعجب گفتم تو كه هنوز صاحب نامه را نمي‌شناسي چرا اين قدر نامه را مي‌بوسي؟
 
 
 
گفت: «معرفت و شناخت تو اندك است، اگر پيامبر «صلي الله عليه و آله» و جانشينان آنان را مي‌شناختي چنين نمي‌گفتي!»
 
 
 
آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر براي من بيان كرد، من به پاكي و شخصيّت معنوي و فكر بلند و عالي حضرت نرجس«عليها السلام» پي بردم، و از آن پس بيشتر احترامش كردم تا رسيديم، به سامّرا، و او را به حضور امام هادي«عليه‌السلام» بردم.
 
 
 
در اين وقت امام هادي«عليه‌السلام» به او خوش آمد گفت، و احوالپرسي كرد، و سپس خواهر حكيمه خاتون را خبر كرد، و به او فرمود:‌ اين است آن بانوي محترمه‌اي كه در انتظار او بودي، حكيمه او را در آغوش گرفت، و خوش آمد و تبريك به او گفت، امام هادي«عليه‌السلام» به او فرمود: «عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت را چگونه ديدي؟» او عرض كرد: «چگونه چيزي را بيان كنم كه شما بهتر از من مي‌دانيد.»
 
 
 
سپس امام هادي«عليه‌السلام» به خواهرش حكيمه فرمود: او را به خانه ببر و دستورات اسلامي را به او بياموز، او همسر فرزندم حسن، و مادر مهدي آل محمد«صلي الله عليه و آله» خواهد بود.
 
 
 
'''مژدة امام هادي«عليه‌السلام» به نرجس«عليها السلام»'''
 
 
 
امام هادي «عليه‌السلام» به «نرجس» رو كرد و گفت:
 
 
 
«مژده باد تو را به فرزندي كه سراسر جهان را با نور حكومتش پر از عدالت و دادگري كند، همان گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.»
 
 
 
آري اين چنين يك دختر پاك و دانا، ‌خود را از آلودگي كاخ شاهان نجات داد، و در خطّ جدّ مادريش شمعون قرار گرفت، و همين هدف و ايده مقدّس را دنبال كرد، خدا نيز او را كمك كرد تا سرانجام افتخار و لياقت آن را يافت كه همسر امام حسن عسكري«عليه‌السلام» مادر امام زمان حضرت حجّت«عليه‌السلام» گردد.
 
 
 
خواهر امام هادي«عليه‌السلام» حكيمه، او را به عنوان سيّده (خانم) مي‌خواند. آن بانوي با سعادت در سال 261 هجري و به روايتي قبل از شهادت امام حسن عسكري«عليه‌السلام» از دنيا رفت، قبر شريفش در سامّرا كنار قبر منوّر امام حسن عسكري «عليه‌السلام» است.<ref> اقتباس از بحار، ج 5، ص 6 تا 10، رياحين الشريعه ج 3، ص24 تا 32.</ref>
 
 
 
اين است لياقت و استعداد يك زن كه شخصيّتش به جايي مي‌رسد كه قائم آل محمد«عليه‌السلام» منجي جهان بشريّت، از دامن پاك او برمي‌خيزد.
 
 
 
==پانویس ==
 
<references />
 
 
 
== منبع ==
 
محمد محمدی اشتهاردی، زنان مرد آفرین
 
  
 +
قبر نرجس خاتون در [[سامرا]] و در [[حرم عسکریین]] در کنار قبر [[امام هادی علیه السلام|امام هادی]] و [[امام حسن عسکری علیه السلام|امام حسن عسکری]] علیهما السلام قرار دارد.
 +
==پانویس==
 +
{{پانویس}}
 +
==منابع==
 +
*شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
 +
*علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش.
 +
*طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق.
 +
*نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی.
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
 
[[Category:زنان نمونه قرن سوم]]
[[Category:وابستگان امام حسن عسگری علیه السلام]]
+
[[Category:وابستگان امام حسن عسکری علیه السلام]]
 +
[[رده:وابستگان امام مهدی (عج)]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۱:۰۶

«نرجس خاتون» همسر امام حسن عسکری علیه السلام و مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است. او دختر «یوشعا» پسر قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان «شمعون‏» یکی از حواریان مسیح علیه السلام بود که به طریقی معجزه ‏آسا از سوی خداوند برای همسری امام یازدهم برگزیده شد.

ازدواج نرجس با امام عسکری

در کتاب «الغیبة» شیخ طوسى از بشر بن سلیمان برده فروش - که از نوادگان ابو ایوب انصاری و یکى از شیعیان مخلص امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام و در سامرا همسایه حضرت بود - روایت کرده که گفت: روزى کافور غلام امام هادى علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طورى که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتى دهم که در مقام دوستى با ما و این رازى که با تو در میان می‌گذارم بر سایر شیعیان پیشى گیرى.

امام سپس نامه پاکیزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردى که ۲۲۰ اشرفى در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می‌روى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می‌یابى. چون کشتى حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدى، مى بینى بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب می‌باشند. در این موقع مواظب شخصى به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزى را به اوصافى مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقیقى می‌شنوى که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد، یکى از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا به وى جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربى می‌گوید: اگر تو حضرت سلیمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنى؟ بگذار خریدارى پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه اى هستم که یکى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وى مایل گردید و تو نیز راضى شدى من به وکالت او کنیزک را می‌خرم.

بشر بن سلیمان می‌گوید: آن چه امام على النقى علیه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وى امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوى بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را به وى تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلى که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی‌قرارى زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می‌بوسید و روى دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید.

من گفتم: عجبا! نامه اى را می‌بوسى که نویسنده آن را نمی‌شناسى! گفت: گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من ملیکا دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون، وصى حضرت عیسى علیه السلام نسبت می‌رسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم براى پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى از دودمان حواریین عیسى بن مریم علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجیل‌ها را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندى بروى زمین فروریخت و پایه هاى تخت در هم شکست.

پسرعمویم با حالت بی‌هوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقف‌ها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقف‌ها دستور داد تا پایه هاى تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وى تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى کردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد.

شب هنگام در خواب دیدم مثل این که حضرت عیسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نور از آن مى درخشید قرار دارد. چیزى نگذشت که حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عیسى علیه السلام به استقبال شتافت و با محمد (صلی الله علیه و آله) معانقه کرد و محمد فرمودند: یا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (علیه السلام) نمود.

حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده، با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد (صلى الله علیه و آله) بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسى و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت حسن عسکرى علیه السلام موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کم‌کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.

جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواى من استفسار کرد، و چون مأیوس گردید گفت: نور دیده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسیران مسلمین بگشائى و آن‌ها را از قید و بند و زندان آزاد گردانى، امید است که عیسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعى در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان نمود.

چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (علیهاالسلام) با مریم و حوریان بهشتى به عیادت من آمده اند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: این بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری علیه السلام به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارى هستى. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خداوند و این که محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون این کلمات را ادا نمودم، فاطمه علیهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکرى باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادى براى ملاقات حضرت در خود حس کردم.

شب بعد امام را در خواب دیدم و در حالى که از گذشته شکوه می‌نمودم گفتم: اى محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده اى هر شب به دیدنت مى آیم تا موقعى که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبى نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم.

بشر بن سلیمان می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادى؟ گفت در یکى از شب‌ها در عالم خواب امام حسن عسکری علیه السلام فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکرى به جنگ مسلمانان می‌فرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده اى از کنیزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو. سپس پیشقراولان سپاه اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدین گونه که دیدى انجام پذیرفت. ولى تاکنون به کسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتى پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولى من اظهارى نکردم و گفتم: نرجس! گفت: نام کنیزان؟

بشر می‌گوید: گفتم: عجب است که تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربیت من جهدى بلیغ داشت. او زنى را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بیاموزد و به همین جهت عربى را به خوبى آموختم.

بشر می‌گوید: چون او را به سامره خدمت امام على النقى علیه السلام آوردم حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدى؟ گفت: درباره چیزى که شما از من داناتر می‌باشید چه عرض کنم؟

فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می‌کنى؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندى می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عیسى بن مریم و وصى او تو را به کى تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را می‌شناسى؟ عرض کرد: از شبى که بدست حضرت فاطمه سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نیست که او بدیدن من نیامده باشد.

در این وقت امام نهم به «کافور» خادمش فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آن گاه امام على النقى علیه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینى و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است.[۱]

حکیمه خاتون نقل می کند که روزی برادرزاده ام به دیدارم آمد و به نرجس نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او درشگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) درآمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابومحمد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم... .[۲]

ولادت امام زمان

حکیمه خاتون گوید: ابومحمد حسن بن على علیه السّلام دنبال من فرستاد و گفت: اى‏ عمه‏ افطارت‏ را در نزد ما باش‏، زیرا امشب‏ نیمه‏ شعبان‏ است‏ و خداوند حجت‏ خود را ظاهر می‌کند، گوید: گفتم‏: مادر او کیست‏؟ فرمود: نرجس‏، گفتم‏: فدایت‏ گردم‏ در وى آثار حمل نیست، فرمود: مطلب همین است که گفتم، حکیمه گوید: پس به درون اتاق رفتم و سلام کردم، نرجس خاتون آمد و کفش‏ها را از پایم بیرون کرد و گفت: اى سیده من امشب حالت چگونه است؟

گفتم: سیده من و خانواده‌‏ام شما هستید، گوید: وى از این کلام من ناراحت شد و تعجب کرد و گفت: این چه سخن است می‌گوئید، گفتم: اى دخترک من! خداوند در این شب کودکى به تو خواهد داد که سید دنیا و آخرت خواهد بود. با شنیدن این کلام حیا در چهره او نمایان شد. پس از اینکه افطار کردم و نماز عشا را اداء نمودم به خواب رفتم. پس از نیمه شب بار دیگر بیدار شدم و شروع به اداى نماز شب کردم، هنگامى که از نماز خود فارغ شدم، نرجس هم چنان در خواب بود، پس از تعقیب نماز همان طور که نشسته بودم خوابم ربود، بار دیگر که بیدار شدم باز نرجس را خوابیده یافتم، بعد از مختصرى نرجس از خواب بیدار شد و نماز خود را خواند و باز بخواب رفت.

حکیمه گوید: من بیرون شدم تا از طلوع فجر مطلع شوم، فجر اول گذشت، نرجس باز هم در خواب بود، در این هنگام براى من شک عارض شد، ناگهان ابو محمد فرمود: اى عمه شتاب مکن که اینک موضوع انجام خواهد گرفت و فرزندم متولد خواهد گردید، من نشستم و سوره «الم سجده» و «یس» را خواندم. در این بین که مشغول قرائت قرآن بودم ناگهان نرجس با ناراحتى از خواب بیدار شد، من خود را به او رساندم و گفتم: نام خدا را بر زبان جارى کن.

گفتم: چیزى احساس میکنى؟ گفت: آرى. گفتم: این همان است که اول شب به شما گفتم، اینک مضطرب نباش و خود را جمع کن و دلت را آرام نگهدار، پس آرامشی به من و او دست داد و بعد متوجه شدم امام متولد شده است. در این هنگام جامه را از نرجس برداشتم و دیدم وى به سجده رفته است، او را در بر گرفتم و پاک و پاکیزه‌‏اش یافتم.

حضرت ابو محمد علیه السّلام فریاد زد: اى عمه فرزندم را نزد من بیاور، پس کودک را نزد وى بردم، دست خود را بر پشت او قرار داد و پاهایش را به سینه چسبانید و زبانش را بدهان او آورد و دستش را هم بر گوش و چشم و مفاصل او کشید و بعد فرمود: اى فرزند من سخن بگو، فرمود: أشهد أن لا اله إلا اللَّه و أشهد أن محمّدا رسول اللَّه.

بعد از این بر امیرالمؤمنین و ائمه اطهار علیهم السّلام درود و صلوات فرستاد تا آنگاه که به پدرش رسید توقف کرد، حضرت ابو محمد فرمود: اى عمه اکنون کودک را نزد مادرش ببرید تا بر او سلام کند و بعد از آن بار دیگر نزد ما بیاورید، حکیمه گوید: کودک را نزد مادرش بردم و بار دیگر نزد پدرش برگردانیدم و مقابل او گذاشتم... .[۳]

وفات نرجس خاتون

سال دقیق وفات نرجس خاتون مشخص نیست؛ مطابق با روایتی ایشان قبل از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام وفات نمود[۴] و مطابق با روایتی دیگر، وی پس از شهادت امام نیز زنده بوده است.[۵] در رجال نجاشی نیز آمده است که مادر امام زمان پس امام عسکری علیه السلام نیز در قید حیات و در خانه محمد بن علی بن حمزه بود.[۶]

قبر نرجس خاتون در سامرا و در حرم عسکریین در کنار قبر امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام قرار دارد.

پانویس

  1. علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص۱۸۹ تا ۱۹۸.
  2. علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحارالانوار)، ص ۲۰۲ و ۲۰۳.
  3. ترجمه إعلام الورى، ص۵۴۲ و ۵۴۳
  4. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۳۱.
  5. شیخ صدوق، کمال الدین، ۱۳۹۵ق، ج۲، ص۴۷۴.
  6. نجاشی، رجال نجاشی، مؤسسة النشر الاسلامی، ص۲۶۸.

منابع

  • شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، به تحقیق علی اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم، ۱۳۹۵ق.
  • علی دوانی، مهدى موعود (ترجمه جلد ۵۱ بحار الأنوار)، تهران، اسلامیه، چاپ بیست و هشتم، ۱۳۷۸ ش.
  • طبرسى، إعلام الورى، ترجمه عزیز الله عطاردی، تهران، اسلامیه، ۱۳۹۰ ق.
  • نجاشی، رجال نجاشی، به تحقیق سید موسی شبیری زنجانی، مؤسسه نشر اسلامی.