دعای ۴۷ صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش سوم)
بخش اول - بخش دوم - بخش سوم - بخش چهارم - بخش پنجم - بخش ششم - بخش هفتم - بخش هشتم - بخش نهم - بخش دهم - بخش یازدهم - بخش دوازدهم - بخش سیزدهم
سُبْحَانَک! مَا أَجَلَّ شَأْنَک، وَ أَسْنَی فِی الْأَمَاکنِ مَکانَک، وَ أَصْدَعَ بِالْحَقِّ فُرْقَانَک!
سُبْحَانَک! مِنْ لَطِیفٍ مَا أَلْطَفَک، وَ رَءُوفٍ مَا أَرْأَفَک، وَ حَکیمٍ مَا أَعْرَفَک!
سُبْحَانَک! مِنْ مَلِیک مَا أَمْنَعَک، وَ جَوَادٍ مَا أَوْسَعَک، وَ رَفِیعٍ مَا أَرْفَعَک! ذُو الْبَهَاءِ وَ الْمَجْدِ وَ الْکبْرِیاءِ وَ الْحَمْدِ.
سُبْحَانَک! بَسَطْتَ بِالْخَیرَاتِ یدَک، وَ عُرِفَتِ الْهِدَایةُ مِنْ عِنْدِک، فَمَنِ الْتَمَسَک لِدِینٍ أَوْ دُنْیا وَجَدَک!
سُبْحَانَک! خَضَعَ لَک مَنْ جَرَی فِی عِلْمِک، وَ خَشَعَ لِعَظَمَتِک مَا دُونَ عَرْشِک، وَ انْقَادَ لِلتَّسْلِیمِ لَک کلُّ خَلْقِک!
سُبْحَانَک! لَا تُحَسُّ وَ لَا تُجَسُّ وَ لَا تُمَسُّ وَ لَا تُکادُ وَ لَا تُمَاطُ وَ لَا تُنَازَعُ وَ لَا تُجَارَی وَ لَا تُمَارَی وَ لَا تُخَادَعُ وَ لَا تُمَاکرُ!
سُبْحَانَک! سَبِیلُک جَدَدٌ، وَ أَمْرُک رَشَدٌ، وَ أَنْتَ حَیّ صَمَدٌ.
سُبْحَانَک! قَولُک حُکمٌ، وَ قَضَاؤُک حَتْمٌ، وَ إِرَادَتُک عَزْمٌ!
سُبْحَانَک! لَا رَادَّ لِمَشِیتِک، وَ لَا مُبَدِّلَ لِکلِمَاتِک!
سُبْحَانَک! بَاهِرَ الْآیاتِ، فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ، بَارِئَ النَّسَمَاتِ!
ترجمهها
ترجمه انصاریان
پاک و منزهی، چه بزرگ است شأنت! و چه بلند است در میان جایگاهها جایگاهت! و چه آشکارکننده حق است فرقانت!
پاکی تو ای صاحب لطفی که چه بسیار است لطفت! و رئوفی که چه فزون است رأفتت! و حکیمی که چه بسیار است شناسائیت!
پاکی تو ای پادشاهی که چه شکوهمند است پادشاهیات! و بخشندهای که چه پهناور است سفره کرمت! و والایی که چه والاست قدر و مرتبه ات، تو صاحب بهاء و مجد و کبریایی و حمدی.
پاکی تو، دست قدرتت را به خوبیها گشودهای، و هدایت از جانب تو شناخته شده، پس هر کس تو را برای دین یا دنیا بخواهد تو را مییابد.
پاک و منزهی، هر که در عرصه علم تو قرار گرفته در پیشگاهت خاضع، و هرچه در زیر عرش توست در مقابل بزرگیت خاشع، و همه مخلوقاتت در پیشگاه تو ریسمان تسلیم به گردن انداخته است.
پاکی تو که با حواس برون و درون درک نشوی، و قابل لمس نمیباشی، و احدی را قدرت حیله گری و کنارزدن، و کشمکش و دعوا و غلبه و جدال و فریب و مکر با تو نیست.
پاکی تو که راهت هموار، و برنامهات صواب، و تو زنده و مرجع حاجتهایی.
پاکی تو، گفتارت حکمت، و فرمانت حتمی، و ارادهات جزمی است.
پاکی تو، خواستهات را رد کنندهای نیست، و کلماتت را تغییر دهندهای نمیباشد.
پاکی تو، ای دارنده آیات روشن، ای پدید آورنده آسمانها، ای آفریننده جانها.
ترجمه آیتی
بار خدایا، منزهى تو. شگفتا چه بزرگ است شان و منزلت تو، چه بلند است مکانت و مقام تو و چه نیکو حق و باطل از یکدیگر جدا ساخته اى.
منزهى تو، اى خداوند مهربان، چه فراوان است مهربانى تو، اى خداوند رئوف، چه عظیم است رافت تو، اى خداوند حکیم، چه شگفت است دانایى تو.
منزهى تو، اى پادشاه، چه بسیار است قدرت تو، اى بخشنده، چه بى اندازه است توانگرى تو، اى رفیع پایه، چه والاست رفعت تو. تویى دارنده ى شکوهمندى، تویى دارنده ى بزرگوارى، تویى در خور سپاس و ستایش.
منزهى تو، اى خداوندى که دستت به نیکیها گشاده است. اگر هدایتى هست، از جانب توست. هر کس از متاع این جهانى یا ثواب آن جهانى چیزى از تو خواهد، بیابد.
منزهى تو، اى خداوندى که هر چه در عرصه ى پهناور علم تو جاى دارد در برابرت خاضع است و هر چه فرود عرش توست در برابر عظمتت خاشع است و همه ى آفریدگانت در برابرت سر تسلیم فرودارند.
منزهى تو، نه به حواس ما درآیى، نه به دست پسودن و لمس احساس شوى، نه کس بر تو مکرى تواند کرد، نه کس از تو چیزى پنهان تواند داشت، نه کس تواند با تو راه خلاف پوید یا با تو منازعه کند یا بر تو چیره گردد یا با تو جدال کند یا بفریبدت یا بر تو کیدى اندیشد.
منزهى تو اى خداوند، راه تو راهى هموار است و فرمان تو طریق نیکبختى است. تو زنده اى و همه را به تو نیاز است.
منزهى تو اى خداوند، سخنت همه حکمت است و تقدیرت حتم. چون اراده کنى، به اجرا درآید.
منزهى تو اى خداوند، کس نیست که مشیت تو را بازگرداند و کلمات تو دگرگونى نپذیرد.
منزهى تو اى خداوند، آثار قدرتت آشکار است. آفریننده ى آسمانهایى و خالق جانهایى.
ترجمه ارفع
منزهى تو! منزلت تو چه بزرگ و قدر تو چه بلند است و چه آشکارا حق را از باطل جدا ساخته اى.
منزهى تو! ای لطف کننده به بندگان چقدر لطف تو فراوان است و ای مهربانى که مهربانى ات بسیار است و ای حکیم و آگاه که آگاهى ات فراوان است.
منزهى تو! ای توانایى که توانایى ات بسیار و ای بخشنده که بخشش تو زیاد و ای بلند مرتبه که مرتبه ات از همه بالاتر است. تویى که صاحب ارزش و بزرگى و کبریایى و حمد مى باشى.
منزهى تو! دستت را براى رساندن خیر باز گذاشته ای و هدایت و ارشاد از ناحیه تو شناخته شده و هر که به دین و یا دنیا متمسک شود ترا خواهد یافت.
منزهى تو! هر کس در جریان دانش تو قرار گیرد خاضع درگاهت خواهد شد و آنچه زیر عرش توست خاشع در مقابل عظمتت مى باشد و همه مخلوقات براى اطاعت از تو فرمانبرند.
منزهى تو! محسوس به حواس نیستى و با دست مالیدن و اتصال لمس نمى شوى و کسى نمى تواند تو را فریب دهد و تو را دور سازد و یا با تو درگیر شود و بر تو غلبه کرده و با تو خدعه و مکر نماید.
منزهى تو! راهت هموار و فرمانت رشد و تعالى است و تویى زنده ى بى نیاز.
منزهى تو! گفتارت حکمت آمیز و فرمانت قطعى و اراده ات قاطع است.
منزهى تو! کسى نمى تواند اراده ات را برگرداند و چیزى از کلماتت را تغییر دهد.
منزهى تو! آیاتت آشکار و غالب است، تویى که پدید آورنده ى آسمانهایى، آفریننده ى جهانهایى.
ترجمه استادولی
پاک خدایا! چه والاست شأن تو، و چه بلند است در مکان ها مکان تو (که میان حق و باطل فرق مى نهد)!
پاک خدایا! خداى لطیفى که چقدر لطیفى، و رئوفى که چقدر رئوفى، و حکیمى که چقدر آگاهى!
پاک خدایا! اى پادشاهى که چه شکست ناپذیرى، و بخشنده اى که چه دارایى، و بلند مرتبه اى که چه والایى! تویى داراى شکوه و ارجمندى، و لایق بزرگى و ستایشگرى.
پاک خدایا! دستت را به نیکى ها گشوده اى، و هدایت از نزد تو شناخته مى شود، پس هر که براى دین یا دنیا جویاى تو باشد تو را خواهد یافت.
پاک خدایا! هر که مشمول دانایى توست در برابرت فروتن است، و هر چه زیر عرش توست در برابرت سر به زیر دارد، و همه آفریدگان براى تسلیم در برابر تو سر به فرمانند.
پاک خدایا! نه حس مى شوى، نه لمس و مس مى گردى، نه نیرنگ مى خورى، نه از مقامت برکنارى مى شوى، نه نزاع و کشمکش و بگو مگو را برمى تابى، نه فریب مى خورى و نه مکرى در تو اثر مى نهد.
پاک خدایا! راهت استوار و غیر لغزنده، و کارت هدایتگرى است، و تو خود زنده بى نیازى.
پاک خدایا! گفتارت حکمت آمیز، فرمانت حتم، و اراده ات جزم است.
پاک خدایا! خواستت را رد کننده اى نیست، و کلماتت (سنت هایت) را دگرگون کننده اى نباشد.
پاک خدایا! اى که نشانه هایت روشن است، آفریدگار آسمان ها، و پدید آورنده جانداران.
ترجمه الهی قمشهای
اى ذات پاک و منزه (از حد و نقص) شان و بزرگى و بزرگواریت از حد تصور بیرون و مقام و منزلتت در بین مقامات از مطمح نظر عقول بالاتر است چقدر برهانت که فارق حق و باطل است روشن و آشکار است
اى ذات پاک منزه (از حد و نقص) لطف و مهربانى و رافت و رحمتت بسى بیش از حد اندیشه است اى حکیمى که معرفت حضرتت پایه اش بس بلند است (که جل جناب الحق ان یکون شریعه لکل وارد او ترد علیه الا واحدا بعد واحد تنها عنقاى قدس نفوس کلیه الهیه به کنگره عرش معرفتت پرواز توانند و باز ما عرفناک حق معرفتک سرایند)
تو آن پادشاهى که قوت و سطوت و سلطنتت از حد فکرت بسى برتر و جود و عنایتت به خلق از عرصه پهناور تعقل وسیعتر است و رفعت و بلندى مرتبه ات از حدود افهام بالاتر است اى ذات پاک صاحب قدرت و جلال و بزرگى و سزاوار ستایش و سپاس
پاک و منزهى (از حدود خلقى) دست عنایتت باز است به خیرات و احسانهاى به خلق و هدایت خلق به مقام معرفتت تنها از جانب تو خواهد بود (چنانکه باز امام سجاد در دعا عرض مى کند بک عرفتک و انت دللتنى علیک و لو لا انت لم ادرما انت) من به وسیله تو تو را شناختم و تو مرا به سوى مقام معرفتت دلالت کردى و اگر عنایت و اشراقت در قلبم نبود به مقام معرفتت راه نمى یافتم) (و در اخبار معصوم علیه السلام هم وارد است که معرفت خدا فقط موهبت و اعطاى خداست) (و البته با برهان لم و ان معرفت خدا موقوف تجلى خداست در قلوب لایق پاک با اخلاص و ادله و براهین اثبات خدا و توحید او تنها علل اعدادى بر ظهور آن تجلى نور معرفت است نه معطلى نور معرفت خدا تنها سبب معرفت تجلى او در آئینه ى دلهاى پاک است) اى خدا هر کس از بندگان در امر دین یا کار دنیا به التماس و درخواست رو به درگاه حضرتت آید حاجت خود را بر در حضرتت خواهد یافت
به درگاه تو (سلطان ملک وجود) کسى خاضع و فروتن است که در علم ازلیت بر او این مقام گذشته است و هر آنچه ما دون عرش علم تست (که کلیه موجودات عالمند) همه به درگاه عزتت پست و خاشعند و تمام خلق عوالم بى نهایتت در پیشگاه حضرتت سر تسلیم و انقیاد و اطاعت پیش دارند
اى ذات پاک و منزه تو هرگز محسوس نخواهى شد (قوه حس عاجزتر از آنست که تو را بیند و مادیین که خداى محسوس مى طلبند از شناسائى خدا محرومند و مشبه و مجسمه
که گویند خدا در قیامت به چشم محسوس خواهد شد عقیده شان البته جهل و خطاست و تو اى ذات پاک (چنانکه محسوس نخواهى شد چون منزه از جسم و جسمانیاتى) تجسس و تفحص در عالم جسم و تماس جسمانى با تو محال است و هرگز خلق با تو کید و مکر و جور و بیداد نتوانند کرد (و به طور کلى خلق در تو و در نظام ملک تو کمترین تاثیرى نتوانند کرد و همه موجودات عالى و دانى تحت تاثیر و محکوم تقدیر و تدبیر سلطنت مطلقه تو خواهند بود) و در ملک وجود با تو تنازع و مخالفت نتوانند و جدال و ممارات و مداهنه و خدعه و مکر و فریب خلق با تو محال و ممتنع است
تو پاک و منزهى راه تو راه مستقیم و روشن و امر و فرمانت به خلق براى ارشاد و هدایت خلق است و توئى که زنده ابد و بى نیاز و غنى مطلق از خلقى و خلق همه به تو نیازمندند
اى ذات پاک منزه (از حد و نقص) گفتار تو (و سخنانت در کتب آسمانى) همه حکم تو است و حکم و قضاى تو حتمى الوقوع و اراده ازلیت عزم جزم است و قطعى الاجراء (و تردید در آن راه نخواهد یافت)
اى ذات پاک آنچه مشیت ازلى تو خواهد کسى رد نتواند و بر کلمات (آسمانیت) ابدا کسى قدرت تبدیل و تغییر ندارد.
اى ذات پاک توئى که آیات و ادله ات همه بر خلق روشن و آشکار است (و هیچکس جز به لجاج و عناد انکار نتواند کرد) توئى که آسمانها (و عوالم بى نهایت کرات) را خلق کردى و مردم را بیافریدى.
ترجمه سجادی
پاک و منزّهى! چه بزرگ است شأن تو! و چه بلند است در مکان ها، مکان تو! و چه آشکارکننده حقّ است کتاب فرق گذار (قرآن) تو!
پاک و منزّهى! اى لطیفى که چه بسیار لطیفى! و رئوفى که چه بسیار رئوفى! و حکیمى که چه بسیار آگاهى!
پاک و منزّهى! اى پادشاه که شکست ناپذیرى! و بخشنده که بسیار توانگرى! و بلندمرتبه که بسیار بلندمرتبه اى! تویى داراى زیبایى و ارجمندى و بزرگوارى و ستایش.
پاک و منزّهى! دستت را به نیکى ها گشوده اى و هدایت از جانب تو شناخته شد. پس هر که براى دین یا دنیا به دنبال تو گشت، تو را مى یابد.
پاک و منزّهى! هر که در علم تو قرار گرفت، براى تو فروتن گشت و آنچه زیر عرش تو است، براى بزرگى تو خاشع شد. و همه آفریدگانت براى تسلیم در برابر تو، گردن نهاده اند.
پاک و منزّهى! نه حس مى شوى و نه قابل جستجو هستى و نه لمس مى گردى و نه نیرنگ مى خورى و نه با مقاومت برکنار مى روى و نه قابل نزاع هستى و نه با کسى کشمکش دارى و نه بگو مگو مى کنى و نه فریب مى خورى و نه با تو حیله گرى شود.
پاک و منزّهى! راه تو هموار، و فرمانت هدایتگر است و تویى زنده بى نیاز.
پاک و منزّهى! گفتارت حکمت، و فرمانت واجب، و اراده ات حتمى است.
پاک و منزّهى! براى مشیت تو بازگرداننده اى، و براى کلماتت تغییردهنده اى نیست.
پاک و منزّهى! اى که نشانه هایت آشکار است. آفریننده آسمان، پدیدآورنده جان ها.
ترجمه شعرانی
منزهى تو! چه بزرگ است شان تو و چه بلند است مکان تو و آشکارکننده ى حقست قرآن تو.
منزهى تو! چه نیکو چاره سازى و چه بسیار مهربانى و حکیم راستکارى، هر چیز را مى شناسى.
پاک خداوندا! چه پادشاه با فر و شکوهى! و چه بخشنده توانگر بسیار بخشى، چه بلند و بلند پایه اى، فروغمند با فر و بزرگى و سزاوار سپاسى!
پاک خداوندا! دست به خیرات گشودى و به رهنمائى شناخته گشتى هر کس تو را براى دین یا دنیا خواند هر چه خواست بیافت.
منزهى! هر چه علم تو بدان تعلق گرفته است براى تو فروتنى کند و هر چه زیر عرش تست در برابر عظمت تو سر فرود آرد و هر آفریده ى فرمانبردارى تو را گردن نهد.
منزهى تو! بحس در نمى آئى و لمس تو را در نیابد و دست به تو نرسد، نیرنگ کسى در تو اثر نکند و چیزى تو را فرا نگیرد و با تو برنیاید و برابرى نکند و به جدال با تو نخیزد و تو را فریب ندهد و با تو نیرنگ نبازد.
منزهى تو! راه تو هموار، فرمان تو حق و توئى زنده و بى نیاز
منزهى تو! گفتار تو درست و به حکمت، و فرمان تو شدنى و مشیت تو انجام یافتنى است.
منزهى تو! خواسته ى تو را کسى رد نکند و سخنان تو را دگرگون نسازد.
نشانه الوهیت تو هویدا است، توئى آفریننده ى آسمانها. پدید آرنده ى جانداران.
ترجمه فولادوند
پاکا که تویى! چه بزرگ است شان تو و چه بلندست، در همه جا، منزلت تو و چه آشکار ساز حق است «فرقان» تو!
پاکا که تویى! چه لطیفى در لطف و چه مهرجویى در مهر و چه حکیمى در شناسایى!
پاکا که تویى، چه عزتمند و نیرومند است پادشاهى تو! چه دهشمندى در جود و بلند پایه اى در رفعت و صاحب جمال و شکوه و کبریایى و در خور سپاس!
پاکا که تویى! دستت به نیکیها گشاده و هدایت از جانب تو شناخته شده است و هر کس چیزى از دین یا دنیا خواستار باشد در پیش تو یابد.
پاکا که تویى! هر که مجراى دانش توست تو را فروتن است و هر چه فرود عرش توست در برابر بزرگى تو خاشع است و همه آفریدگانت در برابر تو سر تسلیم فرو نهاده اند.
پاکا که تویى! نه در دایره حس افتى و نه در حواس باطن گنجى، نه ملموس گردى، نه در بند ترفند افتى و نه تو را دور توانند کرد، نه کس را با تو توان نزاع است، و غلبه و جدال و خدعه سازى و مکر انگیزى در کار تو نیست،
پاکا که تویى! راهت را هموار و فرمانت طریق رشد نماست، تویى زنده ى صمد!
پاکا که تویى! سخنت حکمت آمیز و تقدیرت محتوم و اراده ات انجام پذیرست!
پاکا که تویى! مشیت تو را باز گرداننده و کلماتت دگرگون پذیر نیست!
پاکا که تویى! نشانه هایت آشکار، و پدیدارکننده ى آسمانها و آفریننده ى جانهایى.
ترجمه فیض الاسلام
منزه و پاکى (از آنچه لائق و سزاوار تو نیست: شگفتا) چه بزرگ است صفات و افعال تو، و چه بلند است در همه جا قدر و منزلت تو، و چه آشکار گردانیده جدا ساختن تو حق را (از باطل و نادرستى)!
منزه و پاکى! اى نیکى کننده ى به بندگان چه بسیار است نیکى تو (یا اى داناى به امور دقیقه و چیزهاى کوچک و به صفات و افعال و حرکات آنها چه بسیار است دانائى تو) و اى مهربان (به همگان) چه بسیار است مهربانى تو، و اى حکیم و شناساى به اشیاء و ایجاد آنها چه بسیار است شناسائى تو!
منزه و پاکى! اى پادشاه (قادر و توانا) چه بسیار است توانائى تو، و اى بخشنده چه بسیار است توانگرى تو، و اى بلند مرتبه چه بسیار بلند است قدر و منزلت تو! دارنده ى عظمت و بزرگى و بزرگوارى و حمد و سپاسى (سپاس مخصوص تو است)
منزه و پاکى! دست (عطا و بخشش) خود را به نیکیها گشوده اى (نیکیها بخشیده اى) و هدایت و راهنمائى از جانب تو شناخته شده، پس هر که تو را براى (به دست آوردن) دین یا دنیا بطلبد تو را (احسانت را) دریابد!
منزه و پاکى! هر که در علم تو گذشته در برابر تو متواضع، و آنچه زیر عرش (علم) تو است (آنچه جز تو است) براى عظمت و بزرگى تو فروتن است، و همه ى آفریدگانت براى اطاعت از تو (براى آنچه درباره ى ایشان خواسته اى بخواهند یا نخواهند) ذلیل و خوار و فرمانبرند!
منزه و پاکى! با هیچ یک از حواس (: سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه که آنها را حواس ظاهره گویند، و خیال، وهم، حس مشترک، حافظه و متصرفه که آنها را حواس باطنه نامند) درک نمى گردى، و با دست مالیدن و اتصال جسم شناخته نمى شوى (زیرا درک شدن به وسیله ى دست و تماس جسم از لوازم جسمیت است و خداوند سبحان منزه از آنست) و کسى نمى تواند با تو مکر نماید (زیرا چیزى بر خداى تعالى پنهان نیست تا فریب خورد) و تو را دور سازد (تا چیزى را از تو پنهان نموده بر آن آگاه نشوى، زیرا خداوند متعال با هر کس هست و به هر چیز احاطه دارد، چنانکه قرآن کریم «س ۵۸ ى ۷» فرموده: «ما یکون من نجوى ثلثه الا هو رابعهم و لا خمسه الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلک و لا اکثر الا هو معهم اینما کانوا» یعنى سه کس را رازى نباشد جز آنکه خدا چهارم آنها است و نه پنج کس را جز آنکه خدا ششم آنها است و نه کمتر از آن و نه بیشتر جز آنکه هر کجا باشند خدا با آنها است) و با تو نزاع و دشمنى کند، و بر تو غلبه نموده و چیره گردد، و با تو جدال و زد و خورد نماید، و با تو خدعه کرده فریب دهد!
منزه و پاکى! راه تو (دینت که جز آن را از بندگان نمى پذیرى) راست و هموار است (رونده ى در آن نمى لغزد، و پذیرنده ى آن گمراه نمى شود) و امر و فرمانت (به آنچه بندگانت را به آن تکلیف نموده اى) هدایت و راهنمائى (به سوى سعادت و نیکبختى) است، و توئى زنده و باقى (موت و فناء برایت نیست) و مقصود در حوائج و خواسته هائى
منزه و پاکى! گفتارت حکمت و دانائى، و فرمانت (به آنچه بخواهى) واجب و لازم است (خلاف آن نمى شود) و اراده و خواستنت همان قصد است (چون هرگاه چیزى را بخواهد بى درنگ مى آفریند)!
منزه و پاکى! مشیت و خواست تو را بازگرداننده اى نیست (مراد مشیت و خواست حتمى قطعى نسبت به افعال او است که تخلف از آن محال است، نه مشیت و خواست تخییرى غیر قطعى که آن نسبت به افعال بندگان است، و تخلف از آن ممکن است، چنانکه خواست آدم و حوا از درخت بهشتى نخورند، و شیطان به آدم سجده کند، و کفار ایمان آورند، و گناهکاران توبه نمایند، و واقع نشد) و کلمات (قرآن) تو را تغییردهنده اى نمى باشد (این جمله از قرآن کریم اقتباس شده است «س ۶ ى ۱۱۵»: «و تمت کلمت ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته» یعنى سخن پروردگار تو از روى راستى و دادگرى به حد کمال رسید تغییر دهنده اى براى کلمات و احکام او نخواهد بود «زیرا او حافظ و نگهدار آنها است»)!
منزه و پاکى! اى خدائى که نشانه هاى تو (حجتها و دلیلهایت یعنى کتابهاى آسمانى که به پیغمبرانت فرستاده اى بر آنکه کافر به آنها است) غلبه دارد، اى پدید آورنده ى آسمانها بى آنکه از روى نمونه اى باشد، اى آفریننده ى جانها (یا اى آفریننده ى هر انسانى، یا هر جنبنده ى جان دارى)!شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
«سُبْحَانَک مَا أَجَلَّ شَأْنَک وَ أَسْنَى فِی الْأَمَاکنِ مَکانَک وَ أَصْدَعَ بِالْحَقِّ فُرْقَانَک
سُبْحَانَک مِنْ لَطِیف مَا أَلْطَفَک وَ رَءُوف مَا أَرْأَفَک وَ حَکیم مَا أَعْرَفَک
سُبْحَانَک مِنْ مَلِیک مَا أَمْنَعَک وَ جَوَاد مَا أَوْسَعَک وَ رَفِیع مَا أَرْفَعَک ذُو الْبَهَاءِ وَ الْمَجْدِ وَ الْکبْرِیاءِ وَ الْحَمْدِ
سُبْحَانَک بطْتَ بِالْخَیرَاتِ یدَک وَ عُرِفَتِ الْهِدَایةُ مِنْ عِنْدِک فَمَنِ الْتَمک لِدِین أَوْ دُنْیا وَجَدَک
سُبْحَانَک خَضَعَ لَک مَنْ جَرَى فِی عِلْمِک وَ خَشَعَ لِعَظَمَتِک مَا دُونَ عَرْشِک وَ انْقَادَ لِلتَّسْلِیمِ لَک کلُّ خَلْقِک
سُبْحَانَک لاَ تُحَسُّ وَ لاَ تُجَسُّ وَ لاَ تُمَسُّ وَ لاَ تُکادُ وَ لاَ تُمَاطُ وَ لاَ تُنَازَعُ وَ لاَ تُجَارَى وَ لاَ تُمَارَى وَ لاَ تُخَادَعُ وَ لاَ تُمَاکرُ
سُبْحَانَک سَبِیلُک جَدَدٌ وَ أَمْرُک رَشَدٌ وَ أَنْتَ حَیّ صَمَدٌ
سُبْحَانَک قَولُک حُکمٌ وَ قَضَاؤُک حَتْمٌ وَ إِرَادَتُک عَزْمٌ
سُبْحَانَک لاَ رَادَّ لِمَشِیتِک وَ لاَ مُبَدِّلَ لِکلِمَاتِک
سُبْحَانَک بَاهِرَ الآْیاتِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ بَارِئَ النّسمَاتِ»:
منزّهى تو چه بزرگ است شأن تو! و چه بلند است در همه جا منزلت تو! و چه آشکار ساخته حق را فرقان تو: منزّهى تو اى صاحب لطفى که چه فراوان است لطفت! و اى مهربانى که چه فزون است مهربانیت! و اى حکیمى که چه ژرف است شناسائیت! منزّهى تو اى پادشاهى که چه بلند پایه اى! و اى کریمى که چه توانگرى! و والایى که چه والا مقامى!
تویى صاحب جلال و بزرگى، منزّهى تو دست خود را به خوبیها گشوده اى، و هدایت از جانب تو شناخته شده، پس هر کس تو را براى دین یا دنیا بخواهد تو را خواهد یافت، منزهى تو که هر که در قلمرو علمت قرار گرفته در پیشگاهت خاضع، و هر چه زیر عرش تو است برابر عظمتت خاشع، و همه آفریدگانت براى تو رشته تسلیم به گردن نهاده اند.
منزّهى تو که با حواس و پندارها درک نشوى، و قابل لمس نیستى، و کسى را نیروى حلیه گرى و دورسازى و کشمکش و نزاع و پا به پایى و جدال و فریب دادن و مکر با تو نیست، منزهى تو که راهت هموار، و کارت صواب است، و زنده جاوید و مرجع حاجتهایى.
منزهى تو که گفتارت حکمت، و فرمانت قطعى، و اراده ات جزمى است. منزهى تو که مشیت را رد کننده اى، و کلماتت را تغییر دهنده اى نیست.
منزهى تو اى داراى نشانه هاى روشن، و اى پدیدآورنده آسمانها و آفریننده جانها.
شرح صحیفه (قهپایی)
«سبحانک! ما اجل شانک! و اسنى فى الاماکن مکانک! و اصدع بالحق فرقانک!».
لفظه «ما» فى «ما اجل» تعجبیه. و «اجل» و «اسنى» و «اصدع» افعال لها.
و «اسنى»، اى: ارفع. و هو من السناء الممدود بمعنى الرفعه.
و المکان بمعنى القدر و المنزله.
و اصدع، اى: اظهر. و صدعت بالشىء: اظهرته. و منه قوله تعالى: (فاصدع بما تومر)، اى: اظهر دینک. و قیل: اى: اجهر بالقرآن. و قیل: احکم بالحق.
یعنى: تنزیه مى کنم تو را خداوندا تنزیه کردنى! چه بزرگ است شان تو! و چه بلند است در جایها و منزلتها قدر و منزلت تو! و چه ظاهر است به حق حکم تو که فارق است میان حق و باطل!
«سبحانک من لطیف ما الطفک، و رووف ما ارافک، و حکیم ما اعرفک!».
قوله: «من لطیف» متعلق ب«الطفک» و تمیز فى المعنى. اى: ما الطفک من لطیف.
و کذا «رووف». و الرافه: اشد الرحمه.
یعنى: تنزیه مى کنم تو را خداوندا تنزیه کردنى! چه مهربانى تو از روى لطف و مهربانى! و چه در غایت مهربانیى از روى رافت و شفقت! و چه شناسایى تو از روى حکمت و دانایى!
«سبحانک من ملیک ما امنعک، و جواد ما اوسعک، و رفیع ما ارفعک!»
الملیک: من تعالى امره فى الملک.
و فعل التعجب فى «امنعک» مشتق من المنعه- بالتحریک. یقال: فلان فى عزه و منعه. اى: ما اعزک!
یعنى: خداوندا، چه عزیز و غالبى و منیعى از روى پادشاهى! و چه وسیعى تو از روى بخشندگى! و چه بلندى از روى رفعت و بلندى!
«ذو البهاء و الکبریاء و الحمد».
تفسیر این فقره کرده شد در همین دعا، پس به اعاده ى آن تکرار نمى نماید.
«سبحانک! بسطت بالخیرات یدک. و عرفت الهدایه من عندک. فمن التمسک لدین او دنیا، وجدک».
بسط الید کنایه عن التوسعه. و یمکن ان یکون المراد من الید القدره.
و الدنیا لا تنوین لمنع صرفها و التنوین فیه لحن. قاله ابن الجوزى فى تقویم اللسان.
یعنى: تنزیه مى کنم تو را خداوندا تنزیه کردنى! گشاده کردى به نیکوییها دست خود را. یعنى وسیع ساختى رحمت خود را بر بندگان خود. و شناخته شد راه راست از جانب تو. پس هر که درخواست نمود تو را و طلب کرد از جناب مقدس تو، از جهت دین و دنیا، یافت تو را.
«سبحانک! خضع لک من جرى فى علمک».
پاکا خداوندا! فروتنى کرد مر تو را هر که روان شد در علم تو. یعنى جمیع مخلوقات.
«و خشع لعظمتک ما دون عرشک».
و ترسکارى نمود مر بزرگى تو را هر آنچه زیر عرش تو است.
«و انقاد للتسلیم لک کل خلقک».
و منقاد و مطیع شدند از براى گردن نهادن مر حکم تو را همه ى خلقان تو.
«سبحانک! لا تحس».
بالحاء المهمله. اى: لا تدرک بالحواس.
«و لا تجس و لا تمس».
بالجیم. اى: لا تمس. قال فى الصحاح: جسه بیده و اجتسه، اى: مسه. و المجسه: الموضع الذى یجسه الطبیب. ف«تمس» عطف تفسیرى له.
«و لا تکاد».
اى: لا تماکر. و الکید: المکر.
«و لا تماط. و لا تنازع».
اى: لا تبعد. و المیط: البعد. و منه الحدیث:«مط عنا یا سعد»، اى: ابعد. و من قرا: «تماظ» -بالظاء المعجمه- فمعناه: لا تنازع. یقال: ما ظیت الرجل: شاورته و نازعته. فعلى هذه النسخه «لا تنازع» عطف تفسیرى له. و فى بعض النسخ بعد قوله: «لا تماط»: «لا تحاط»، اى: لا یحیط علم احد بک.
«و لا تجارى».
اى: لا تطاول و لا تغالب. و منه الحدیث: «لا تجار اخاک». جاراه مراء، اى: جادله. و فى النهایه الاثیریه: و فى حدیث الریاء: «من طلب العلم لیجارى به العلماء»، اى: یجرى معهم فى المناظره و الجدال لیظهر علمه الى الناس ریاء و سمعه. و قیل: هو من الجراء فى الخیل -بوزن العلماء- هو ان یتجارى الرجلان للمسابقه.
«و لا تمارى».
اى: لا تجادل. و ماریت الرجل: جادلته. و منه: (افتمارونه) اى: تجادلونه.
«و لا تخادع. و لا تماکر. و لا تمانن».
اى: لا یکون لاحد علیک منه اى: نعمه.
و ترجمه ى این الفاظ آنکه: تنزیه مى کنم تو را خداوند تنزیه کردنى! دریافته نشوى به حواس. برسوده نشوى به دستها. و کید و مکر کرده نشوى. و دور کرده نشوى. و نزاع و جدال کرده نشوى. و مجارات کرده نشوى. یعنى تطاول و گردنکشى نتواند کرد کسى با تو. و ممارات- یعنى ستیزه- کرده نشوى و کسى را حد آن نباشد که با تو ستیزه کند. و منت کرده نشوى. یعنى کسى را بر تو منتى و نعمتى نبوده باشد.
«سبحانک! سبیلک جدد».
الجدد -بالتحریک-: الطریق المستوى. و فى المثل: من سلک الجدد امن العثار.
یعنى: پاکا خداوندا! راه تو راست است و روشن- که در آن کجى نیست اصلا.
«و امرک رشد».
و الرشد -بالتحریک ایضا- بمعنى الجدد.
(یعنى:) امر تو راهنماینده است.
«و انت حى صمد».
الحى هو الذى لم یزل موجودا و بالحیاه موصوفا، لم یحدث له الموت بعد الحیاه و لا العکس. و قیل: انه الفعال المدرک حتى ان ما لا فعل له و لا ادراک فهو میت.
و الصمد: السید الذى یصمد الیه فى الحوائج، اى: یقصد. و اصل الصمد القصد.
و قیل: الذى لا جوف له.
قال وهب: بعث اهل البصره الى الحسین علیه السلام یسالونه عن الصمد.
فقال: ان الله قد فسره فقال: (لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد).
(یعنى:) و تو زنده اى که همیشه بوده اى و روا نیست بر تو موت و فنا، و سیدى که مقصود تویى در حوایج.
و گفته اند که: صمد آن است که او را جوف نباشد.
و وهب گفت که: اهل بصره به خدمت حضرت امام حسین علیه السلام فرستادند و استفسار نمودند از معنى صمد. آن حضرت فرمود که: بارى تعالى خود تفسیر فرموده اند که صمد آن است که نزاد و زاده نشد و نیست و نبود مر او را همتا هیچ کس.
«سبحانک! قولک حکم. و قضاوک حتم. و ارادتک عزم».
الحکم هو مصدر حکم یحکم. و هو الکلام النافع الذى یمنع من الجهل و السفه و ینهى عنهما.
و القضاء: الحکم.
و الحتم: احکام الامر.
و العزم: القطع.
یعنى: پاکا خداوندا! گفتار تو گفتارى است نافع که باز مى دارد مردم را از جهل و نادانى. و حکم تو حکمى است استوار. و خواست و اراده ى تو قطعى است که تغییرپذیر نیست.
«سبحانک! لا راد لمشیتک. و لا مبدل لکلماتک».
یعنى: پاکا خداوندا! ردکننده نیست خواست تو را. و تبدیل کننده نیست مر وعده هاى تو را و حکمهایى که در حق هر کس فرموده اى.
«سبحانک باهر الایات».
بهر القمر: اضاء حتى غلب ضووه ضوء الکواکب. «باهر الایات» منصوب على المدح و هو صفه مضافه الى فاعلها. اى: باهر آیاته.
(یعنى:) تنزیه مى کنم تو را از همه ى نقصانها تنزیه کردنى! آیات تو -یعنى دلایل وحدانیت تو- بغایت روشن است.
«فاطر السموات».
اى: خالقها و مبدعها على غیر مثال سبق. و هذا ایضا منصوب على المدح.
(یعنى:) آفریننده ى آسمانهایى بى سبق نمونه.
«بارى النسمات».
البارى: الخالق.
و النسمه: النفس. و کل دابه فیها روح نسمه. و فى الحدیث: «من اعتق نسمه»، اى: من اعتق ذا نسمه. قاله الهروى.
(یعنى:) خلق کننده ى هر جنبنده اى که صاحب روح است.
شرح صحیفه (مدرسی)
اللغه:
سناء: به معنى رفعت و روشنائى.
صدع: به معنى آشکار و اظهار کردن.
فرقان: جدائى ما بین حق و باطل.
الترکیب:
ما ماء استفهامیه به معنى اى شىء مبتداء اجل جمله ى فعلیه خبر او و بعضى ما را تعجبیه و فعل بعد او را فعل تعجب گرفته اند، و این منافات با استفهام ندارد زیرا که در ماء تعجبیه سه قول است موصوله و استفهامیه و موصوفه.
نعم، اگر فعل تعجب باشد ما بین فعل و معمول او فصل واقع شود خلاف است.
شرح:
یعنى تنزیه مى کنم تو را از نقایص چه چیز است بزرگ آن چیز کرده شان و فعل تو را، و بلند کرده در امکنه مکان تو را، و اظهار کرده است از روى حق فرقان تو را.
تذئیل:
فقره ى دوم کنایه از عدم مکان از جهت او است و عقول درک آن نکند و لذا او را تعبیر به ارفع المکان نموده است.
الترکیب:
من فى قوله «من لطیف» قابلیت بیانیه و ابتدائیه و تعلیلیه دارد. ماء تعجبیه به معنى استفهام.
الطف: صیغه ى تعجب در مقام به واسطه ى اینکه اشباه و نظایر بر او دیده شده است.
شرح:
یعنى تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى به علت لطف تو تعجب است از الطفیت تو و به علت مهربانى تو تعجب است از زیادتى مهربانى تو، و به علت حکمت تو و تعجب است از زیادتى دانائى تو،
اللغه:
ملیک: صیغه ى فعیل از ملک بالضم به معنى سلطنت.
تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى به علت سلطنت تو و امنعیت تو که احدى نتواند بر تو غالب شود و به علت جود و بخشش تو تعجب است از زیادتى وسعت دادن تو، و به علت رفعت تو تعجب است از زیادتى رفعت تو، توئى صاحب بزرگى و مجد و پادشاهى و ثناء.
اللغه:
التماس: طلب دانى از عالى.
دین: عبارت است از احکام معتقده و از حیثیتى که به آن احکام عمل شود مذهب گویند، و از حیثیتى که دیگرى نوشت آن را ملت گویند که از املاء است.
هدایت: راه یافتن.
دنیا: دار معاش و زندگانى را گویند.
شرح:
تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى پهن کردى به خوبیها و نیکیها و بخششها دست تو را، و شناخته شده است راه نمائى از جانب تو پس هر کى طلب کرده است تو را از جهت دین خود یا دنیاى خود مى یابد تو را.
ارشاد:
فقرات ثلاثه شواهد او هویدا است. اما فقره ى اول، نعمت حیات و صحت و امان.
اى کریمى که از خزانه ى غیب * گبر و ترسا وظیفه خور دارى
فقره ى دوم، ففى کل شىء له آیه: تدل على انه واحد.
فقره ى سوم، قضاء حوائج هر که در نفس خود ملاحظه کند خواهد به عیان دید یکى از قضاء حوائج که در خود ملاحظه مى کنم توفیق اتمام این شرح شریف است که در حرم حسینیه (ع) از خداى خود طلب کردم و هو الموفق.
اللغه:
خضوع و خشوع: فروتنى کردن لکن یکى به حسب جوارح و یکى به حسب قلب.
انقیاد: اطاعت کردن.
الترکیب:
لام در لعظمتک به معنى عند یا دون. و کل خلقک فاعل از جهت خشع و انقاد.
شرح:
تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردن خضوع کرده است از براى تو کسانى که واقع شده است در علم تو، و خشوع کرده است نزد عظمت تو چیزهائى که در تحت عرش تو است، اطاعت کرده است از جهت تسلیم امر تو تمام خلق تو.
ارشاد:
هر چه در عوالم به وجود آید از نباتات و جمادات و حیوانات و معدنیات همه در مقام خشوع هستند تمام آنها در خضوع تکوینى یعنى از عالم عدم به وجود آمدن شریکند بعضى از آنها علاوه بر خضوع تکوینى تکلیفى هم دارند مثل غالب ذوى العقول و تعبیر از فاعل خضوع به من اشاره بذوى العقول است از ملائکه و جن و انس.
اللغه:
احساس: دیدن.
مس: ملاقات جسد بر جسد.
کید: دشمنى کردن.
اماطه: ازاله و دور کردن.
نزاع: جدال.
مراء: محاجه کردن،
خدعه: فریب و حیله کردن،
مکر: حیله کردن
شرح:
یعنى تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى دیده نمى شوى تو دست زده نمى شوى تو از جهت وارسى بر حال تو و دست زده نمى شوى تو دشمنى کرده نمى شوى تو مناظره کرده نمى شوى، تو جدال کرده نمى شوى، تو فریب داده نمى شوى تو حیله کرده نمى شوى.
دلیل بر این قضایاى منفیه اما سه قضیه ى اولیه آن است که خلاق عالم نه جسم است و نه جسمانى صفات ثلاثه از اوصاف جسم است، و اما سایر قضایا برهانش واضح است زیرا که سواى او مخلوق است مخلوق را به النسبه به خالق طاقت این افعال نبود.
اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالبها.
اللغه:
جدد: جمع جده زمین همواره را گویند و لذا عرب گوید کسى که راه راست برود ایمن شود از لغزیدن.
رشد: به فتحتین حق و ثواب.
الصمد: آن کسى را گویند که حوائج به او قصد شود بعضى گفتند باقى بعد خلق را گویند.
از حضرت ابوعبدالله الشهید (ع) روایت شده است: صمد کسى است که بزرگى به او منتهى شود کسى است که بوده است و مى ماند کسى است که جوف ندارد کسى است که نمى خورد و نمى آشامد و نمى خوابد.
در روایت دیگر مروى از آن امام (ع) در جواب اهل بصره فرمودند که: خدا تفسیر آن کرده است و فرموده است: لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد.
از حضرت صادق علیه السلام مروى است که فرمودند: آمدند جماعتى بر پدرم باقر علیه السلام از فلسطین سئوال کردند از مسائلى یکى از آنها تفسیر صمد بود فرمودند حضرت: الصمد پنج حرف است دلیل است بر وجود و هستى او و این مثل قوله تعالى: شهد الله انه لا اله الا هو لام تنبیه است بر الهیت او و این دو حرف مدغمند ظاهر نمى شوند و شنیده نمى شوند بلکه نوشته شوند ادغام این دو حرف دلیل بر لطف او است به درستى که خدا واقع نشود در وصف زبانى و به گوش کوبیده نشود همینکه بنده تفکر در وجود و اینیت یارى کند متحیر شود خطور نمى کند در قلب او شى ء که تصور کند مثل لام الصمد که واقع نمى شود در چشم و گوش همینکه نظر مى کند هستى خود نمى بیند همینکه تفکر کند که او خالق است اشیاء را ظاهر مى شود آنچه که مخفى نبود مثل نظرش بلام مکتوبه، صاد دلیل صدق او است در کلام خود و امر به صدق کرد عباد را. میم دلیل ملک باقى او است، دال دلیل بر دوام و ابدیت او است.
شرح:
تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى راه تو راست و صاف فعل و شغل تو حق و صواب توئى عالم آقا.
اللغه:
حکم: به معنى حکمت و منه: آتیناه الحکم صبیا.
قضاء: حکم کردن، و حتم واجب بودن به جاى آوردن.
شرح:
یعنى تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى فرمایش تو حکمت است حکم تو واجب اراده ى تو جاى آورده.
تذنیب:
فقرات ثلاثه اول و اخیر حاجت به برهان ندارد زیرا که اول وجدان بر او شهادت مى دهد و اخیر را قول خود: اذا اراد لشىء ان یقول له کن فیکون پس اراده ى او مثل اراده ى عبید نخواهد بود که گاهى عزم است و گاهى بدون عزم.
و اما فقره ى دوم حاجت به تقیید دارد یعنى اگر حکم از روى لزوم کند حتم است و الا گاهى قضاء غیر حتمى مى شود.
اللغه:
آنچه از اخبار مستفاد مى شود اراده ى خدا مخلوق است مفارقت از مراد نکند زیرا که در خدا تو روى و تامل و تفکر نیست و مشیت مثل اراده در مخلوقیت و لذا احدهما بر دیگرى اطلاق مى شود الا اینکه مشیت مقدم است رتبه و دعوى کردن بر قدمیت مشیئت خلطه است زیرا که بر فرض قدمیت عین علم خواهد بود و حال آنکه غیر علمست پس اراده معنى او ایجاد و احداث فعل است.
کلمات عبارت است از اخبار و حکم و ثواب و عقاب.
شرح:
تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى نیست ردکننده ى مر مشیت تو را و نیست تبدیل کننده ى مر کلمات تو را.
اللغه:
البهر: روشنائى.
فطر: به معنى مبدع و به معنى حفر و شق نیز آمده است یقال فطرت البئر اى حفرتها،
بارى: از برىء به معنى خلقت کردن.
نسمات: جمع نسمه یعنى بنده و عبد.
الترکیب:
با هر مى تواند خبر شود از جهت مبتداء محذوف اى انت با هر الایات.
شرح:
یعنى تنزیه مى کنم تو را تنزیه کردنى توئى ظاهرکننده ى علامات بر وحدانیت خود، و توئى مبدع آسمانها و توئى خلق کننده ى بندگان، و مردمان.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
در سومین فراز امام علیه السلام خداوند را با کلمه ى (سبحانک) (منزهى تو) مخاطب ساخته و چنین مى گوید: (بار خداوندا) (منزهى تو که شانت بزرگ است و در همه جا مقام و منزلت تو بلند و در آشکار ساختن حق، قرآن تو روشنگر) (سبحانک! ما اجل شانک، و اسنى فى الاماکن مکانک، و اصدع بالحق فرقانک!).
(منزهى تو اى لطیف که چه لطفت بسیار، اى مهربان که چه رافتت فراوان، و اى حکیم که چقدر شناسائیت افزون است) (سبحانک من لطیف ما الطفک، و رووف ما ارافک و حکیم ما اعرفک).
(منزهى تو اى سلطان و صاحب قدرت که دست هیچ معارضى به حد و مرز حکومتت نرسد، سخاوتمندى که دامنه ى سخاوتت بسیار وسیع و گسترده، و بلند مرتبه اى که پایگاه رفعتت بسیار بلند، صاحب جمال، مجد و کبریا و حمد و ستایش) (سبحانک من ملیک ما امنعک، و جواد ما اوسعک و رفیع ما ارفعک ذو البهاء و المجد و الکبریاء و الحمد).
(منزهى تو که دستت را به خیرات و نیکیها گشوده اى و هدایت از جانب تو شناخته شده، بنابراین هر کس تو را به خاطر دین یا دنیا پى جویت شود تو را خواهد یافت) (سبحانک بسطت بالخیرات یدک، و عرفت الهدایه من عندک، فمن التمسک لدین او دنیا وجدک).
(منزهى تو هر کس در حیطه علم تو قرار گرفته در برابرت خاضع شده، هر کس در ماوراى عرش تو است به خاطر عظمتت در پیشگاه تو خاشع گردیده و همه ى مخلوقت در برابر تو رشته ى انقیاد و تسلیم به گردن افکنده اند) (سبحانک خضع لک من جرى فى علمک، و خشع لعظمتک ما دون عرشک و انقاد للتسلیم لک کل خلقک).
(منزهى تو! که نه با حس درک مى شوى نه با تجسس و تفحص و نه با تماس جسمى، نه با تو کید توان کرد و نه مى توان تو را دور ساخت، نه مى شود با تو از در نزاع درآمد و نمى توان هرگز بر تو غلبه کرد، نمى توان با تو به جدال برخاست، نه با تو خدعه نمود و نه از در مکر و حیله درآمد) (سبحانک لا تحس و لا تجس و لا تمس و لا تکاد و لا تماط و لا تنازع و لا تجارى و لا تمارى و لا تخادع و لا تماکر).
(منزهى تو، راه تو صاف و هموار فرمانت رشد و صواب، تو زنده و صمدى و از هر نظر بى نیاز) (سبحانک سبیلک جدد، و امرک رشد، و انت حى صمد).
(منزهى تو سخنت حکم است، قضا و فرمانت لازم و اراده ات عزم و تصمیم) (سبحانک قولک حکم، و قضاوک حتم، و ارادتک عزم).
(منزهى تو مشیتت را رد نتوان کرد و کلماتت را تغییر نتوان داد) (سبحانک لا راد لمشیتک، و لا مبدل لکلماتک).
(منزهى تو اى صاحب آیات درخشان و اى خالق آسمانها و اى آفریننده ى انسانها) (سبحانک باهر الایات، فاطر السموات، بارى ء النسمات).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۶، ص:۳۴۰-۳۱۷
«سبحانک ما أجلّ شأنک و أسنى فی الأماکن مکانک و أصدع بالحق فرقانک».
سبحانک: علم للتسبیح، و هو التنزیه کعثمان، علما للرجل، و قیل: هو مصدر کغفران بمعنى التنزه، و قد سبق الکلام علیه مستوفى.
و المعنى انزهک او تنزهت عن صفات المخلوقین او عما یتوهمه العادلون بک.
ما اجل شانک: اى ما اعظم امرک العظیم، فان الشان لا یقال الا فیما یعظم من الامور، و المراد به ما عم من صفاته و افعاله.
و ما اسنى: اى ما ارفع من السناء بالمد و هو الرفعه و العلو.
و الاماکن: جمع مکان، و هو لغه: الموضع الحاوى للشىء، و وزنه فعال.
و قال الخلیل: هو مفعل من الکون و لکثرته فى الکلام اجرى مجرى «فعال» فقیل منه: تمکن و استمکن.
و لما کان تعالى منزها عن المکان بالمعنى المذکور لبراءته عن الجسمیه و لواحقها کما تقدم بیانه فالمراد بمکانه تعالى مرتبته العقلیه التى هى مرتبه علوه المطلق الذى کل عال بالنسبه الیه سافل، لما علمت سابقا ان علوه بحسب الرتبه و العلیه لانه مبدا کل موجود حسى و عقلى و الیه ینتهى سلسله العلیه فى الممکنات، لاجرم کانت مرتبته اعلى المراتب العقلیه على الاطلاق و له العلو المطلق فى الوجود العارى عن امکان ان یکون فى مرتبته او فوق مرتبته شىء و لذلک عبر علیه السلام عن جلالتها و عظمتها بصیغه التعجب الذى هو استعظام زیاده وصف خفى سببها.
و صدع بالحق: جهر به و اظهره فارقا بینه و بین الباطل، و منه قوله تعالى: «فاصدع بما تومر» اى اجهر به و اظهره و اصله من الصدع و هو الشق الظاهر فى الاجسام کلها.
و الحق: لغه: هو الثابت الذى لا یسوغ انکاره، و عرفا: هو الحکم المطابق للواقع، یطلق على الاقوال و العقائد و الادیان و المذاهب باعتبار اشتمالها على ذلک، و یقابله الباطل.
و الفرقان: قیل: مصدر فرق بین الشیئین فرقا و فرقانا کالغفران مصدر غفر.
و قال الراغب: الفرقان ابلغ من الفرق لانه یستعمل فى الفرق بین الحق و الباطل، و تقدیره تقدیر قنعان یقنع به فى الحکم و هو اسم لا مصدر فیما قیل، و الفرق یستعمل فى ذلک و فى غیره، انتهى.
و منه سمى القرآن فرقانا لغایه فرقه بین الحق و الباطل باحکامه، او بین المحق و المبطل باعجازه.
و الظرف فى الفقرتین من قوله: «فى الاماکن» و «بالحق» متعلق بفعل التعجب و هو «اسنى» فى الاولى و «اصدع» فى الثانیه، و لذلک جاز الفصل به بینه و بین معموله و لو لا ذلک لم یجز على ان المساله محل خلاف.
قال الرضى: و اما الفصل بین الفعلین و المتعجب منه فان لم یتعلق الظرف بهما فلا یجوز اتفاقا للفصل بین المعمول و عامله الضعیف بالاجنبى، فلا یجوز لقیته فما احسن امس زیدا، على ان یتعلق امس بلقیت، و کذا ان تعلق بهما و کان غیر ظرف نحو: ما احسن قائما زیدا، و ذلک لانه نوع تصرف فى علم التعجب و ان کان بین الفعل و الفضله.
و اما بالظرف: فمنعه الاخفش و المبرد و اجازه الفراء و الجرمى و ابوعلى و المازنى نحو: ما احسن بالرجل ان یصدق، و احسن الیوم بزید، انتهى.
و قال ابن مالک: و فى الفصل بین المتعجب منه و فعل التعجب خلاف، و الصحیح جوازه لثبوت ذلک عن العرب نثرا و نظما.
فمن النثر قول معدى کرب: ما احسن فى الهیجاء لقاءها، و اکثر ما فى الکربات عطاءها، و اثبت فى الکرمات بقاءها.
و من النظم قول الشاعر:
خلیلى ما احرى بذى اللب ان یرى * صبورا و لکن لا سبیل الى الصبر
و ساق غیر ذلک من الشواهد، ثم قال: و اما صحه ذلک قیاسا فلان الظرف و المجرور یفتقر الفصل بهما بین المضاف و المضاف الیه مع انهما کالشىء الواحد و هنا احق و اولى.
و قال ابوعلى الشلوبین: حکى الضمیرى ان مذهب سیبویه منع الفصل بالظرف بین فعل التعجب و معموله، و الصواب ان ذلک جائز و هو المشهور و المنصور، هکذا قال الاستاذ ابوعلى و هو المنتهى فى المعرفه بهذا الفن نقلا فیها، انتهى.
و کفى شاهدا على جوازه وروده فى کلامه علیه السلام.
«من»: بیانیه.
و اللطف فى اللغه: خلاف الضخامه، یقال: لطف الشىء یلطف لطفا و لطافه من باب -قرب-: اذا صغر جسمه و قل حجمه، و قد یعبر به عن الحرکه الخفیفه و عن تعاطى الامور الدقیقه و اذا وصف به البارى جل شانه فلیس المراد به احد هذه المعانى لاستلزامها الجسمیه و الامکان و هو منزه عن ذلک، بل اطلاقه علیه تعالى اما باعتبار رفقه بعباده من حیث ایصاله الیهم ما یفتقرون الیه و ینتفعون به فى الدارین و تهیئته لهم ما یهتدون به الى المصالح من حیث لا یعلمون، او باعتبار علمه بدقائق الامور و ذوات الاشیاء اللطیفه الصغیره و صفاتها و افعالها و حرکاتها، کما ورد فى الحدیث: سمیناه لطیفا لعلمه بالشىء اللطیف، او باعتبار تنزهه عن ادراک الحواس، او باعتبار تصرفه فى الذوات و الصفات تصرفا خفیا بفعل الاسباب المعده لها لافاضه کمالاتها علیها.
و قیل: لطفه تعالى عباره عن اجراء القضاء على وفق الاراده و ایصال نفع فیه دقه.
و الرافه: الرحمه، و قیل: ابلغ من الرحمه لانها لا یکاد تقع فیما یکره، و الرحمه یقع فیه للمصلحه. و قد سبق الکلام على ذلک.
و الحکیم: قیل: هو من الحکم بمعنى القضاء، اى القاضى بالحق و قیل: من الاحکام و هو الاتقان اى الذى احکم الاشیاء و اتقنها، و قیل: من الحکمه بمعنى العلم.
و قال الراغب: الحکمه: اصابه الحق بالعلم و العمل، فالحکمه من الله تعالى معرفه الاشیاء و ایجادها على غایه الاحکام، و من الانسان معرفه الموجودات و فعل الخیرات، فاذا قیل فى الله تعالى هو حکیم: فمعناه بخلاف معناه اذا وصف به الانسان انتهى.
تنبیه:
اجمع النحاه على اشتراط کون الفعل المبنى منه صیغه التعجب قابلا للکثره فلا یبنى من نحو مات و فنى اذ لا مزیه لبعض فاعلیه على بعض.
قال ابوحیان فشذ على هذا قولهم: ما اعظم الله و ما اقدره لعدم قبول صفات الله الکثره.
قال الحافظ السیوطى فى الجمع و شرحه و المختار وفاقا للسبکى و جماعه کابن السراج و ابى البرکات و ابن الانبارى و الضمیرى جوازه، و المعنى فى ما اعظم الله انه فى غایه العظمه، و معنى التعجب فیه انه لا ینکر لانه مما تحتار فیه العقول و اعظامه تعالى و تعظیمه الثناء علیه بالعظمه و اعتقادها و کلاهما حاصل فى الموجب له امر عظیم، و الدلیل على جواز اطلاق صیغه التعجب فى صفاته تعالى قوله سبحانه: «ابصر به و اسمع» اى ما ابصره و ما اسمعه، و روى ابن اسحاق فى السیره اى رب ما احلمک، انتهى.
قلت: و هو فى ادعیه اهل البیت علیهم السلام اکثر من ان یحصى.
الملیک فعیل من الملک بالضم و هو التصرف فى الامر و النهى فى الناس، یقال: ملک على الناس امرهم من باب- ضرب- اذا تولى التصرف فیهم فهو ملک- بکسر اللام و تسکن- و ملیک، و الاسم الملک بالضم، و یعبر عنه بالسلطان و السلطنه، و ملکه تعالى عباره عن سلطانه القاهر، و استیلائه الباهر، و غلبته التامه، و قدرته الکامله على التصرف الکلى فى الامور العامه بالامر و النهى.
و منع مناعه کضخم ضخامه، و هو منیع: اذا عز و قوى فلا یقدر علیه من یریده.
و قال فى الاساس: منع فلان مناعه صار ممنوعا محمیا.
و لما کان المتصف بالملک تلزمه المناعه و الحمایه تعجب من مناعته تعالى.
قال الزمخشرى: معنى التعجب فى مثل هذا المقام: تعظیم الامر فى قلوب السامعین، لان التعجب لا یکون الا من شىء خارج عن نظائره و اشکاله.
و الجواد: اسم فاعل بالمعنى اللغوى من جاد یجود من باب -قال- جودا بالضم: اذا بذل ماله فهو جواد، وجوده تعالى عباره عن افاضه الخیر من غیر بخل و منع و تعویق على کل قابل له بقدر قابلیته.
و قال الشیخ الرئیس فى الاشارات: الجود هو افاده ما ینبغى لا لعوض، و لعل من یهب السکین لمن لا ینبغى له لیس بجواد، او لعل من یهب لیستعیض معامل و لیس بجواد، و لیس العوض کله عینا بل و غیره حتى الثناء و المدح و التخلص من المذمه و التوصل الى ان یکون على الاحسن او على ما ینبغى، فمن جاد لیشرف او لیحمد او لیحسن به ما یفعل فهو مستعیض غیر جواد، فالجواد الحق هو الذى تفیض منه الفوائد لا لشوق منه و طلب قصدى لشىء یعود الیه.
و قال الراغب: وصف تعالى بالجواد لما نبه علیه بقوله: «اعطى کل شىء خلقه ثم هدى».
و السعه: خلاف الضیق، و تضاف تاره الى العلم کقوله تعالى: «وسع کل شىء علما»، و تاره الى الجود و الاحسان کقوله تعالى: «و انا لموسعون» اى انا لذو سعه لخلقنا قادرون على رزقهم، و الواسع من اسمائه تعالى هو الذى یسع ما یسال، و وسع غناه کل فقیر، و وسع رزقه جمیع خلقه و الغرض تعظیم سعه جوده و فیض کرمه تعالى.
و الرفیع: الشریف من رفع الرجل فى حسبه و نسبه فهو رفیع مثل شرف فهو شریف وزنا و معنى، و الرفاعه بالکسر: اسم منه، و اذا وصف به تعالى فالمراد شرف ذاته و جلالته تعالى و مجده و عظم شانه.
و من العجب ما وقع فى جنه الامان للکفعمى «رحمه الله» ان الفرق بین العلى و الرفیع، ان العلى: قد یکون بمعنى الاقتدار، و بمعنى علو المکان، و الرفیع: من رفع المکان لا غیر، و لذلک لا یوصف تعالى به بل یوصف بانه رفیع القدر و الشان، و هو کلام خارج عن التحصیل.
و قوله ذو البهاء خبر مبتدا محذوف، اى انت ذو البهاء و هاتان الفقرتان تقدمتا فى صدر الدعاء و لا توجدان فى بعض النسخ القدیمه هنا.
بسط الید: مجاز عن محض الجود من غیر قصد فى ذلک الى اثبات ید و بسط، الا ترى انهم یستعملونه حیث لا یتصور فیه ذلک کما فى قوله:
جاد الحمى بسط الیدین بوابل * شکرت نداه تلاعه و وهاده
و اصله کنایه فیمن یجوز علیه اراده المعنى الحقیقى کما مر بیانه فیما سبق.
قال الزمخشرى فى الفایق: جعل بسط الیدین کنایه عن الجود، حتى قیل الملک الذى یطلق عطایاه بالاوامر و الاشاره: مبسوط الید، و ان کان لم یعط شیئا منها بیده، و لا بسطها به الید و کذا المراد بقوله تعالى: «بل یداه مبسوطتان» الجود و الانعام لا غیر، من غیر تصور ید و لا بسطها، لان قولهم: مبسوط الید و جواد عبارتان متعقبتان على معنى واحد انتهى.
فقوله علیه السلام: «بسطت بالخیرات یدک» عباره عن افاضته لها و بذله ایاها.
و الهدایه: الدلاله بلطف على ما یوصل الى المطلوب و لذلک اختصت بالخیر.
قال العلماء: و هدایته تعالى تتنوع الى انواع غیر محصوره لکنها منحصره فى اجناس مترتبه.
منها: انفسیه، کافاضه القوى الطبیعیه و الحیوانیه التى بها یصدر عن المرء افاعیله الطبیعیه و الحیوانیه، و القوى المدرکه و المشاعر الظاهره و الباطنه التى بها یتمکن من اقامه مصالحه المعاشیه و المعادیه.
و منها: آفاقیه، فاما تکوینیه: معربه عن الحق بلسان الحال و هى نفس الادله المودعه فى کل فرد من افراد العالم کما قیل:
و فى کل شىء له آیه * تدل على انه واحد
و اما تنزیلیه: مفصحه عن تفاصیل الاحکام النظریه و العملیه بلسان المقال بارسال الرسل و انزال الکتب المنطویه على فنون الهدایات التى من جملتها الارشاد الى مسالک الاستدلال بتلک الدلائل التکوینیه الافاقیه و الانفسیه و التنبیه على مکانها کما اشیر الیه مجملا فى قوله تعالى: «و فى الارض آیات للموقنین و فى انفسکم افلا تبصرون» و فى قوله تعالى: «ان فى اختلاف اللیل و النهار و ما خلق الله فى السموات و الارض لایات لقوم یتقون».
و منها: الهدایه الخاصه: و هى کشف الاسرار على قلوب المهدیین بالوحى او الالهام و الیها اشاره بقوله تعالى: «اولئک الذین هدى الله فبهداهم اقتده» و لکل مرتبه من هذه المراتب صاحب ینتجیها و طالب یستدعیها و کلها على تفاوتها انما عرفت من عنده تعالى و هاتان الفقرتان تلمیح الى قوله تعالى: «اعطى کل شىء خلقه ثم هدى» اى: اعطى مخلوقاته کل شىء تحتاج هى الیه و تقوم به، و انما قدم المفعول الثانى للاهتمام به، و الى هذا وقع التلمیح بالفقره الاولى و هى قوله علیه السلام: «بسطت بالخیرات یدک»، فان من اعطى خلقه کل شىء فقد بسط بالخیرات یده، و قوله: «ثم هدى» اى الى طریق الانتفاع و الارتفاق بما اعطى و عرفه کیف یتوصل الى بقائه و کماله، اما اختیارا کما فى الحیوانات، او طبعا کما فى الجمادات و ذلک شامل للهدایه بانواعها، و الى هذا المعنى وقع التلمیح بقوله علیه السلام «و عرفت الهدایه من عندک».
و «الفاء» من قوله علیه السلام «فمن التمسک» فصیحه اى اذا کنت کذلک فمن طلبک و قصدک لتحصیل دین او دنیا وجدک، اى وجد و ادرک فضلک و احسانک کافلا بنیل طلبته کما قیل فى قوله تعالى: «فوجد الله عنده» اى وجد حکمه و قضاءه، و الله اعلم.
خضع: اى ذل و انقاد.
و جرى فى علمک: اى حصل و وقع من قولهم: جرى الامر اذا وقع، و حیث عبر علیه السلام بمن المختصه بالعقلاء فالمراد من جرى فى علمه من الملائکه و الثقلین.
و المراد بخضوعهم: اما کون جمیعهم فى ملکه و تحت قدرته لا یمتنع عن تصرفه فیه کیف یشاء، او طاعتهم له فى الحیاه و البقاء و الموت و البعث و ان عصوا فى العباده، و هذا مروى عن ابن عباس فى تفسیر قوله تعالى: «و له من فى السموات و الارض کل له قانتون» قال اى مطیعون فسئل ما بال الکفار؟ فاجاب انهم یطیعون یوم القیامه، او خضوع الجمیع طوعا و کرها کما قال تعالى: «و له اسلم من فى السموات و الارض طوعا و کرها» اى اخلص له الانقیاد، و خصص له الخضوع کل من فى السموات و الارض طائعین و کارهین، فالملائکه و المسلمون الصالحون من الثقلین ینقادون له طوعا فیما یتعلق بالدین، و ینقاد له الثقلان کرها فى غیر الدین من الالام و المکاره التى تخالف طباعهم لانهم لا یمکنهم دفع قضائه و قدره، و اما الکافرون فینقادون فى الدین کرها بالسیف و معاینه ما یلجى الى الاسلام و الطاعه کنتق الجبل و ادراک الغرق و الاشراف على الموت، و مثل هذه قوله تعالى: «و لله یسجد من فى السموات و الارض طوعا و کرها».
و خشع: اى تواضع، و قد تقدم الکلام على الفرق بین الخضوع و الخشوع فلا نعید.
و ما دون عرشک: اى ما تحته، و المراد به کل شىء غیره تعالى کما قال امیرالمومنین علیه السلام: کل شىء خاشع له.
و العرش: یطلق على معنیین:
احدهما: العلم المحیط بجمیع الاشیاء.
و الثانى: الجسم المحیط بالکرسى و ما بینه، و الکرسى هو الجسم المحیط بالسموات السبع و ما بینهما، قیل: و لعل العرش هو الفلک المشهور بالفلک الاعظم، و الکرسى هو الفلک المشهور بفلک البروج، و على اى المعنیین للعرش حملت قوله علیه السلام: «ما دون عرشک» کان المراد بما دونه جمیع الاشیاء و هو ما سوى الله تعالى لاحاطته بکل شىء.
قال العلامه ابن میثم: و الخشوع هنا مراد بحسب الاشتراک اللفظى اذ الخشوع من الناس یعود الى تطامنهم و خضوعهم لله، و من الملائکه دووبهم فى عبادته ملاحظه لعظمته، و من سائر الممکنات انفعالها عن قدرته و خضوعها فى رق الامکان و الحاجه الیه، و المشترک و ان کان لا یستعمل فى جمیع مفهوماته حقیقه فقد یجوز استعماله مجازا بحسب القرینه، و هى اضافته الى کل شىء و اسناده الى مادون عرشه، او لانه فى قوه المتعدد لتعدد المسند الیه کقوله تعالى: «ان الله و ملائکته یصلون على النبى» انتهى.
و الاولى ان یراد بالخشوع معنى مجازى عام یکون کل من معانى الخشوع المذکوره فردا حقیقیا له و هو الانقیاد له تعالى، فان کلا من التطامن و الدووب فى العباده و الانفعال عن قدرته فرد حقیقى له، و کذا فى قوله تعالى: «ان الله و ملائکته یصلون على النبى» یراد بالصلاه معنى مجازى یکون کلا المعنیین للصلاه و هما الرحمه من الله و الاستغفار من الملائکه فردا حقیقیا له، و هو الاعتناء بما فیه خیره و صلاح امره، فیکون معنى یصلون یعتنون بما فیه خیره و صلاح امره، و ذلک من الله سبحانه بالرحمه و من الملائکه بالاستغفار، و بذلک یندفع استعمال اللفظ الواحد فى معنیین متغایرین اذ لا مساغ له عند المحققین.
و انقاد فلان للامر: اذا اذعن و لم یستعص طوعا او کرها.
و سلم له تسلیما: بذل الطاعه لحکمه و مکنه من نفسه حیث لا مانع، و المراد هنا انقیاد کل خلقه لاحداث ما اراده فیهم من احکام التکوین و الاعدام شاووا ام ابوا.
احس بالشىء احساسا: ادرکه بشىء من حواسه الظاهره او الباطنه.
قال بعض العلماء: و المراد انه لا یدرک بشىء من المشاعر فیندرج فیها العقل، و ذلک لانه تعالى کما لا یقبل الاشاره الحسیه لکونها متعلقه بجسم و جسمانى و ماله وضع و هیئه کما بین فى موضعه، کذلک لا یقبل الاشاره العقلیه لاستلزامها تحدید المشار الیه و توصیفه بصفات کلیه و اوضاع عقلیه، و انما غایه کمال العقل فى معرفته جل شانه ان یتصوره من جهه صفاته السلبیه و الاضافیه، او من جهه عنوانات صفاته الثبوتیه الذاتیه، لامن حیث انه عین تلک العنوانات او معروض لها، بل من حیث انه عین فرد منها فى الخارج، و یصدق بوجوده بالمشاهده الحضوریه، و البراهین القطعیه منزها له عما یتلقاه الحس و الوهم من توابع ادراکاتهما، مثل التعلق بالمواد و الوضع و الاین و المقدار و الاشاره و التحدید و غیر ذلک.
و جسه جسا من باب -قتل-: اذا مسه بیده یقال: جسه الطبیب اذا مسه لیعرف حرارته من برودته، و جس الشاه لیعرف سمنها من هزالها، و لما کان ذلک من لواحق الجسمیه کان سبحانه منزها عنه لبراءته من الجسمیه و لواحقها.
و مسته مسا: من باب -تعب- و فى لغه من باب -قتل-: اى امضیت الیه بیدى من غیر حائل هکذا قیدوه.
و قال البیضاوى: المس اتصال الشىء بالبشره بحیث تتاثر الحاسه به و اللمس کالطلب له و لذلک یقال: المسه فلا اجده.
و قال العلامه الطبرسى: المس نظیر اللمس، و الفرق بینهما ان مع المس احساسا، و اصله اللصوق وحده الجمع بین الشیئین على نهایه القرب انتهى.
و بالجمله فعطف المس على الجس من باب عطف العام على الخاص، فان الجس لا یکون الا بالید، و المس الاتصال بالبشره مطلقا فکل جس مس من غیر عکس، و کلاهما ممتنعان علیه تعالى لاستلزامهما الجسمیه الممتنعه علیه سبحانه.
و کاده کیدا من باب -باع-: خدعه و مکر به، و الاسم المکیده، و حقیقته ان یوهم صاحبه خلاف ما یرید به من المکروه لیوقعه فیه من حیث لا یحتسب و ذلک لا یصح علیه تعالى لان العالم الذى لا تخفى علیه خافیه لا یکاد و لا یخدع.
و ماط یمیط میطا من باب -باء-: نحاه و ابعده کاماطه و منه: ادناها اماطه الاذى: اى تنحیته.
و فى حدیث خیبر: اخذ الرایه فهزها، ثم قال: من یاخذها بحقها؟ فجاء فلان فقال: امط، اى نح نفسک و اذهب.
و فى حدیث العقبه: امط عنا یا سعد، اى ابعد نفسک عنا و المعنى انه تعالى لا ینحیه و لا یبعده عنه من یرید تنحیته و ابعاده عنه لیفعل شیئا یخفیه عنه فلا یطلع علیه، بل هو سبحانه مع کل احد محیط بکل شىء کما قال تعالى: «ما یکون من نجوى ثلاثه الا هو رابعهم و لا خمسه الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلک و لا اکثر الا هو معهم اینما کانوا».
و فى نسخه: «و لا تماظ» بالظاء المعجمه المشدده من ماظظته مماظه و مظاظا: شاددته و الخصم لازمته.
و نازعته نزاعا و منازعه: خاصمته و جادلته، و اصلها المجاذبه، یقال: نزع الشىء من یده اى جذبه.
و جاراه مجاراه: جرى معه، ثم استعمل فى المعنى المناظره.
و منه الحدیث: من طلب العلم لیجارى به العلماء اى لیناظرهم یرید بذلک الریاء و السمعه.
و ماراه مماراه و مراء: حاجه فیما فیه مریه، اى تردد، قال تعالى: «و لا تمار فیهم الا مراء ظاهرا».
و خادعه مخادعه و خداعا کخدعه خدعا و خدیعه من باب -منع-: اذا اظهر له خلاف ما یخفیه، و قیل: الخداع: انزال الغیر عما هو بصدده بامر یبدیه على خلاف ما یخفیه.
قال صاحب المحکم: جاز خادع لغیر اثنین لان هذا المثال یقع کثیرا للواحد نحو: عاقبت اللص، و طارقت النعل.
و قال الفارسى: العرب تقول خادعت فلانا اذا کنت تروم خدعه، و خدعته: ظفرت به.
و قوله تعالى: «یخادعون الله» قیل: اراد یخادعون رسوله فهو اما على حذف المضاف، او على ان معامله الرسول معامله الله من حیث انه خلیفته کما قال: «ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله»، و قیل: اراد المعنى الحقیقى بناء على زعمهم الفاسد و اعتقادهم الباطل کانه قیل: یزعمون انهم یخادعون الله.
و ماکره مماکره: مکر کل بصاحبه، و المکر: صرف الغیر عما یقصده بحیله.
و وجه نفى جمیع هذه الاحوال عنه تعالى ظاهره اذ المنازعه و المجاراه و المماراه انما تصح بین اثنین متساویین فى القوه، و الله سبحانه لا یساویه شىء، لان ما سواه ممکن و الممکن لا یساوى الواجب فى شىء، و المخادعه و المماکره انما تصح فیمن یخفى علیه ما یتحرى بالخداع و المکر و لا یطلع على ما یخفیه و یسره الخادع و الماکر، و هو سبحانه لا یخفى علیه شىء فاستحالت مخادعته و مماکرته.
و فى نسخه: «و لا تغالب» من الغلبه، و فى اخرى «و لا تماتن» اى لا تعارض و لا تمارى.
قال فى الاساس: بینهما مماتنه: معارضه فى کل امر و مباراه، و ماتنه ایضا: باعده فى الغایه، و اصله من المتانه و هى الصلابه، یقال: متن متانه کفخم فخامه اى صلب و قوى.
و فى نسخه: «و لا تحاط» من الاحاطه و هى تستعمل تاره فى الاجسام فیقال: احاط القوم بالبلد: اى استداروا بجوانبه، و تاره فى العلم، یقال: احاط به علما: اى عرفه ظاهرا و باطنا، و هى بکلا المعنیین ممتنعه علیه سبحانه.
اما الاول: فلاستلزام الجسمیه الممتنعه علیه.
و اما الثانى: فلانه لاحد لحقیقته لانه برىء عن انحاء الترکیب الخارجیه و العقلیه، فهى منزهه عن اطلاع العقول علیها و لا نهایه لصفاته یقف عندها یقدر بها فلا تکون العقول محیطه بحقیقته تعالى. و قد سبق بیان ذلک مستوفى فى الروضه الاولى.
السبیل: الطریق یذکر و یونث.
قال ابن الاثیر: و سبیل الله عام یقع على کل عمل خالص سلک به طریق التقرب الى الله باداء الفرائض و النوافل و انواع التطوعات، انتهى.
و الظاهر ان المراد به هنا السبیل التى دعا الى سلوکها عباده عن السنه رسله و انبیائه، و هو دینه الذى لا یقبل من العباد غیره.
و الجدد بفتحتین: الارض الصلبه المستویه، و منه المثل: من سلک الجدد امن العثار، و المعنى ان طریقک لا یعثر من سلکها، و هى استعاره محسوس لمعقول، و ذکر الجدد ترشیح مثل: «اهدنا الصراط المستقیم».
و الامر: الشان و الطریقه.
و قال الراغب: هو لفظ عام للافعال و الاقوال کلها، و منه: «و ما امر فرعون برشید».
و الرشد: بفتحتین و بالضم و السکون، و الرشاد: الهدى و الاستقامه و الحق و الصواب، اى شانک و طریقتک و اقوالک و افعالک هدایه و استقامه و حق و صواب، و یجوز ان یراد بامره تعالى هنا حکمه المتعلق بافعال المکلفین و ظاهر ان حکمه تعالى بما کلفهم به هدایه الى نجاتهم و ارشاد لهم الى ما به سعادتهم.
و الحى: الباقى الذى لا سبیل للموت و الفناء علیه.
و قال المتکلمون: هو الذى یصح ان یعلم و یقدر.
و قال الغزالى: الحى هو الفعال الدراک اذ من لا فعل له و لا ادراک فهو میت، و اقل درجات الادراک ان یشعر المدرک بنفسه فما لا یشعر بنفسه فهو الجماد و المیت، فالحى الکامل المطلق هو الذى یندرج جمیع المدرکات تحت ادراکه، و جمیع الموجودات تحت فعله حتى لا یشذ عن علمه مدرک و لا عن فعله مفعول، و ذلک الله تعالى فهو الحى المطلق و کل حى سواه فحیاته بقدر ادراکه و فعله، انتهى.
و فیه ما فیه فان اراد انه سبب اول لکل مفعول فحق، و ان اراد انه فاعل قریب لکل مفعول حتى افعال العباد فمردود علیه.
و الصمد: هو الذى یصمد الیه فى الحوائج و یقصد الیه فى الرغائب، یقال صمد الیه اذا قصده فهو فعل بمعنى مفعول کالحلب بمعنى المحلوب و الخضد بمعنى المخضود و له نظائر، و قد استوفینا الکلام علیه فیما سبق.
قولک: اى کلامک کما قال: «انه لقول فصل» یعنى القرآن.
و الحکم: الحکمه اى کلامک حکمه، و هى کل مانع من الجهل و القبیح و اصل الحکم المنع فکانه یمنع الباطل عن معارضه الحق.
و قیل: الحکمه من القول: الکلام النافع المانع من الجهل و السفه، و منه الحدیث: ان اولیاء الله نطقوا فکان نطقهم حکمه.
و فیه: ان من الشعر لحکما، اراد به المواعظ و الامثال التى ینتفع بها الناس و یروى «لحکمه» و هى بمعنى الحکم، و یطلق الحکم على العلم و الفقه و القضاء بالعدل و فصل الامر على ما یقتضیه الحق و الصواب.
و قضاوه تعالى عباره عن حکمه بوجود ما یرید وجوده و هو الفصل بتمام الامر.
و الحتم: الواجب الذى لا یسوغ خلافه، و فى الحدیث: القضاء الابرام و اذا قضى الشىء امضى فذلک لا مرد له.
و قال الراغب: القضاء من الله اخص من القدر لان القضاء الفصل و القدر هو التقدیر، و ذکر بعض العلماء: ان القدر بمنزله المعد للکیل، و القضاء بمنزله الکیل و لهذا قال ابوعبیده لعمر لما اراد الفرار من الطاعون بالشام: اتفر من قضاء الله؟ قال: افر من قضاء الله الى قدر الله، تنبیها على ان القدر ما لم یکن قضاء فمرجو ان یدفعه الله فاذا قضى فلا مدفع له، و یشهد لذلک قوله تعالى: «و کان امرا مقضیا» و قوله: «و قضى الامر» اى فصل، تنبیها على انه صار بحیث لا یمکن تلافیه انتهى.
و ارادته تعالى: ایجاده للاشیاء بحسب اختیاره کما روى عن ابى الحسن علیه السلام: ارادته احداثه لا غیر.
و العزم: مصدر عزم على الشىء یعزم عزما من باب -ضرب- اذا اراد فعله و قطع علیه، و لما کانت الاراده من غیره تعالى قد تقترن بالعزم، و قد یتجرد عنه بحسب تصور المنفعه حکم بان ارادته تعالى لا تکون الا عزما، لانه متى اختار شیئا اوجده من غیر توقف على شىء، فارادته التى هى ایجاده و احداثه لما یشاء عین العزم کما قال سبحانه: «اذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون».
و قیل: ارادته تعالى تعود الى اعتبار کونه تعالى عالما بما فى الفعل من الحکمه و المصلحه الذى هو مبدا فعله، و على هذا فمعنى کونها عزما ان وجود الممکنات لا یتخلف عنها.
و قال بعض اصحابنا المتاخرین: معنى قوله علیه السلام: «قولک حکم و قضاوک حتم» اى ان قولک موصوف بالحکم و قضاءک موصوف بالحتم بمعنى ان الحکم و الحتم ثابتان لهما فلا ینافى ثبوت قضاء غیر حتم، فتامل انتهى، و هو کلام لا یعود الى طائل و قد استوفینا الکلام على ذلک فى اوائل الروضه الاولى فلیرجع الیه.
مشیئته هنا: بمعنى ارادته یعنى انه اذا اراد وقوع شىء او لا وقوعه فلا یرد ما اراده شىء، فالمشیئه بمعنى المشى اعنى ما تعلقت به المشیئه، و المراد بها المشیئه الحتمیه لا التخییریه التکلیفیه، لانه تعالى شاء من آدم و زوجه ان لا یاکلا من الشجره، و من ابلیس السجود لادم، و من الکفره الایمان، و من العصاه الانابه، و لم یقع ما شاء و لذلک قسمت المشیئه على نوعین:
مشیئه حتمیه قطعیه: لا یجوز تخلف المراد عنها کما هو شان ارادته و مشیته بالنسبه الى افعاله تعالى.
و مشیئه تخییریه غیر قطعیه: یجوز تخلف المراد عنها کما هو شان ارادته و مشیئته بالنسبه الى افعال العباد، و یجوز ان یکون المعنى انه اذا شاء و اراد شیئا فلا راد لارادته و مشیئته له بحیث یکون اراده خلافه، و هذا المعنى اظهر بالنسبه الى ظاهر العباره و ان کان الاول اشهر فى المراد منها، و الله اعلم.
قوله علیه السلام: «و لا مبدل لکلماتک» اقتباس من قوله تعالى فى سوره الانعام: «و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته» و قرى کلمات ربک.
قال الراغب: الکلمه هنا القضیه و کل قضیه تسمى کلمه سواء کان ذلک مقالا او فعالا، و وصفها بالصدق لانه یقال: قول صدق و فعل صدق، و تمامها اشاره الى نحو قوله: «الیوم اکملت لکم دینکم» و نبه بذلک على انه لا نسخ للشریعه بعد هذا.
و قیل: اشاره الى ما قال علیه السلام: «اول ما خلق الله القلم فقال له: اجر بما هو کائن الى یوم القیامه»، و قیل الکلمه هى القرآن و تسمیه کلمه کتسمیه القصیده کلمه، فذکر انها تتم و تبقى بحفظ الله تعالى ایاها، فعبر عن ذلک بلفظ الماضى تنبیها على ان ذلک فى حکم الکائن.
و قیل: عنى بها ما وعد من الثواب و العقاب.
و قیل: عنى بالکلمات الایات و المعجزات فنبه على ان ما ارسل من الایات تام، و فیه بلاغ و قوله: «لا مبدل لکلماته» رد لقولهم: «ائت بقرآن غیر هذا او بدله».
و قیل: اراد بکلمه ربک: احکامه التى حکم بها و بین انه شرع لعباده ما فیه بلاغ.
و قال العلامه الطبرسى فى مجمع البیان: تمت اى کملت على وجه لا یمکن احدا الزیاده فیه و النقصان، و کلمه ربک: القرآن، عن قتاده و غیره، و معنى تمامه: انزاله شیئا بعد شىء حتى کمل على ما تقتضیه الحکمه.
و قیل: المراد بالکلمه دین الله کما فى قوله: «و کلمه الله هى العلیا» عن ابى مسلم.
و قیل: المراد بها حجه الله.
و معنى صدقا و عدلا: ان ما فى القرآن من الاخبار فهو صدق لا یشوبه کذب، و ما فیه من الامر و النهى و الحکم و الاباحه و الحظر فهو عدل.
و قوله: «لا مبدل لکلماته» اى لا مغیر لاحکامه عن قتاده، لانه و ان امکن التغییر و التبدیل فى اللفظ کما بدل اهل الکتاب التوراه و الانجیل فانه لا یعتد بذلک، قال: و قد یطلق الکلمه بمعنى الحکم قال سبحانه: «و کذلک حقت کلمه ربک» اى حکم ربک، و یقال: عقوبه ربک.
و فى الحدیث النبوى: استحللتم فروجهن بکلمه الله، اى حکمه.
و قیل معناه: ان القرآن محروس عن الزیاده و النقصان فلا مغیر لشىء منه، و ذلک ان الله تعالى ضمن حفظه فى قوله: «و انا له لحافظون» و لا یجوز ان یعنى بالکلمات الشرائع کما عنى بقوله: «و صدقت بکلمات ربها» لان الشرائع قد یجوز فیها النسخ و التبدیل، انتهى.
و قال النظام النیسابورى: قوله تعالى: «و تمت کلمه ربک» اى: القرآن، و قوله: «صدقا و عدلا» مصدران منتصبان على الحال من الکلمه و معنى تمامها انها وافیه کافیه فى کونها معجزه داله على صدق محمد صلى الله علیه و آله، او کافیه فى بیان ما یحتاج المکلفون الیه الى یوم القیامه علما و عملا، و المراد بالتمام انها ازلیه لا یحدث فیها بعد ذلک شىء.
و اعلم: ان کل ما حصل فى القرآن نوعان الخبر و التکلیف، فالخبر کل ما اخبر الله تعالى عن وجوده او عن عدمه کالخبر عن وجود ذاته و حصول صفاته اعنى کونه تعالى قادرا سمیعا بصیرا و یدخل فیه الخبر عن صفات التقدیس و التنزیه کقوله تعالى: «لم یلد و لم یولد» و «لا تاخذه سنه و لا نوم» و یدخل فیه الخبر عن اقسام افعال الله تعالى و کیفیه تدبیره لملکوته فى السماوات و الارض و فى عالمى الارواح و الاجسام، و یدخل فیه الخبر عن احکام الله فى الوعد و الوعید و الثواب و العقاب، و یدخل فیه الخبر عن اقسام اسماء الله تعالى، و الخبر عن النبوات و اقسام المعجزات، و الخبر عن احوال النشر و القیامه و صفات الجنه و النار و اهلهما، و الخبر عن احوال المتقدمین و عن المغیبات، و اما التکلیف فیدخل فیه کل امر و نهى توجه منه سبحانه الى عبیده سواء کان ملکا او بشرا او شیطانا و سواء کان ذلک فى شرعنا او فى شرائع الانبیاء المتقدمین او فى مراسم الملائکه المتقربین الذین هم سکان السماوات و الجنه و النار و العرش و ماوراءه مما لا یعلم احوالهم الا الله تعالى.
فاذن المراد «و تمت کلمت ربک» صدقا ان کان من باب الخبر و عدلا ان کان من باب التکالیف و هذا ضبط حسن.
و قیل: ان کل ما اخبر الله تعالى عنه من وعد و وعید و ثواب و عقاب فهو صدق لانه لابد من وقوعه، و هو بعد وقوعه عدل لان افعاله تعالى منزهه عن ان تکون بصفه الظلم و معنى «لا مبدل لکلماته» ان هولاء الکفار یلقون الشبه فى کون القرآن دالا على صدق محمد صلى الله علیه و آله و سلم، الا ان تلک الشبهات لا تاثیر لها فى هذه الدلاله البته لجلاء الدلاله و وضوحها، او المراد ان کلماته تبقى موصوفه بصفتها، مصونه عن التحریف و التغییر کما قال تعالى: «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون» او الغرض انها مبراه عن التناقض، کما قال: «و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا».
بهره بهرا من باب -نفع-: غلبه فهو باهر، و منه: قیل للقمر: الباهر، لغلبه ضوئه ضوء الکواکب.
و فى القاموس: البهر الاضاءه کالبهور و الغلبه.
و الایات: جمع آیه، و هى العلامه الظاهره، و آیات الله دلائله و کتبه المنزله على رسله، و یقال للمصنوعات: آیات من حیث دلالتها على الصانع و قدرته، و قد اسلفنا الکلام على بیان الایه لفظا و معنى بما لا مزید علیه فلا نعیده، و اضافه باهر الى الایات من باب اضافه اسم الفاعل الى مرفوعه فى المعنى بعد تحویل الاسناد، و سوغ ذلک قصد ثبوت معناه لاحدوثه فعومل معامله الصفه المشبهه، و ان جعلته من بهر بمعنى اضاء على ما فى القاموس فلا خلاف فى صحته لصوغه من لازم، و ان جعلته من بهر بمعنى غلب کان مصوغا من متعد.
و اختلف النحاه فى جواز مثل ذلک فذهب الفارسى و تبعه ابن مالک الى جوازه بشرط امن اللبس، و قال فى التسهیل: و ان قصد ثبوت معنى اسم الفاعل عومل معامله الصفه المشبهه و لو کان من متعد ان امن اللبس وفاقا للفارسى، انتهى.
و ذهب کثیر الى منعه و فصل قوم فقالوا: ان حذف مفعوله اقتصارا کعباره الدعاء جاز و الا فلا.
قال الدمامینى فى شرح التسهیل: و خص بعضهم الخلاف بحال ذکر المفعول فاما اذا لم یذکر فقال: لا خلاف فى جوازه نحو: راحم القلب، و مثله عباره الدعاء، و معنى غلبه آیاته سبحانه: غلبه دلائله و حججه التى تدل على الوهیته و وحدانیته و قدرته و سائر صفاته لمن جحد و الحد، و ظهورها على جمیع دلائل المبطلین و حججهم کما قال تعالى: «بل نقذف بالحق على الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق و لکم الویل مما تصفون» اى نورد الایات الباهره و الادله القاهره على الشبه الباطله فتعلوها و تمحقها فاذا هى ذاهبه هالکه، و لکم الهلاک مما تصفونه به مما لا یلیق بشانه سبحانه و تعالى.
و الفطر: الشق عن الشىء باظهاره للحس، و قیل: الشق طولا.
و فاطر السموات: اى مبدعها من غیر مثال یحتذیه و لا قانون ینتحیه، کانه شق العدم باخراجها منه، و ما قیل: من احتمال معنى شقها لنزول الارواح منها، فلا یخفى بعده، و اضافه فاطر السماوات محضیه لانه بمعنى الماضى.
و السماوات: قیل جمع سماوه و هى واحده السماء ایضا، کسحابه و سحاب، و قیل: جمع سماء و هى اسم جنس یطلق على المطلق و المتعدد.
و قال الجوهرى: السماء یذکر و یونث و یجمع على سماوات.
و البارى: الخالق من برا الله الخلق، بمعنى خلقه.
و فى النهایه: البارى: هو الذى خلق الخلق لاعن مثال، و لهذه اللفظه من الاختصاص بخلق الحیوان ما لیس لها بغیره من المخلوقات، و قلما تستعمل فى غیر الحیوان، فیقال: برا الله النسمه، و خلق السماوات و الارض انتهى.
و النسمات: جمع نسمه بفتحتین، و هى النفس بالسکون، و تجمع على نسم ایضا.
قال الفیومى فى المصباح: النسیم: نفس الریح، و النسمه -محرکه- مثله، ثم سمیت بها النفس بالسکون و الجمع نسم مثل قصبه و قصب و الله بارى النسم اى خالق النفوس انتهى.
و فى القاموس: النسمه محرکه: الانسان، و الجمع نسم و نسمات. و اضافه بارى الى النسمات محضیه، لانها اما بمعنى الماضى او بمعنى الاستمرار، و الله اعلم.