ماجرای قلم و قرطاس: تفاوت بین نسخهها
جز |
(←وصیت نانوشته پیامبر) |
||
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
سوالی که در مورد این رویداد مطرح است آن است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه می خواستند ، بنویسند که این چنین با واکنش منفی روبه رو شدند؟ علمای شیعه، معتقدند پیامبر(ص) میخواست با حدیث دوات بر جانشینی امام علی(ع) پس از خود تأکید کند. | سوالی که در مورد این رویداد مطرح است آن است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه می خواستند ، بنویسند که این چنین با واکنش منفی روبه رو شدند؟ علمای شیعه، معتقدند پیامبر(ص) میخواست با حدیث دوات بر جانشینی امام علی(ع) پس از خود تأکید کند. | ||
− | شواهدی بر این نظر وجود دارد از جمله روایتی که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه آورده که | + | شواهدی بر این نظر وجود دارد از جمله روایتی که [[ابن ابی الحدید]] در [[شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید (کتاب)|شرح نهج البلاغه]] آورده که |
*"عمر" در دیدار با "ابنعباس" گفته که «پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در هنگام بیماری، سر آن داشت تا به اسم علی علیهالسّلام تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام از این کار ممانعت کردم.» <ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 12 ص 21</ref> | *"عمر" در دیدار با "ابنعباس" گفته که «پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در هنگام بیماری، سر آن داشت تا به اسم علی علیهالسّلام تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام از این کار ممانعت کردم.» <ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 12 ص 21</ref> | ||
سطر ۲۴: | سطر ۲۴: | ||
علاوه بر این مذاکره ای که بعدها ميان [[عمر بن خطاب|عمر]] و [[ابن عباس]] در اين باره نقل شده که این نظر را تایید می کند. طبرى مىنويسد: | علاوه بر این مذاکره ای که بعدها ميان [[عمر بن خطاب|عمر]] و [[ابن عباس]] در اين باره نقل شده که این نظر را تایید می کند. طبرى مىنويسد: | ||
− | *«[[عمر بن خطاب|عمر]] به [[ابن عباس]] گفت: آيا مىدانى چرا قوم شما [قريش]، شما را از جانشينى محمد صلی الله علیه و آله منع كردند؟ گفتم: نه؛ عمر گفت: براى اين كه كراهت داشتند خلافت و نبوت براى شما باشد، در آن صورت فخر و غرور شما افزون مىشد؛ به همين دليل قريش خلافت را براى خود گذاشت و كار درستى كرد. [[ابن عباس]] مىگويد: به عمر گفتم: اجازه مىدهى سخن بگويم؛ عمر گفت: آرى بگو، ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اين كه مىگويى قريش خلافت را براى خود نهاد، بايد بگويم: اگر قريش چيزى را براى خود برمىگزيد كه خداوند برگزيده بود، راه درست را در پيش گرفته بود بدون آن كه گرفتار انكار و حسادتى شود.اما اين كه مىگويى آنان كراهت داشتند نبوت و خلافت در يك خاندان باشد، خداوند از قومى چنين به كراهت توصيف كرده كه: {{متن قرآن|«ذلك بأنهم كرهوا ما أنزل الله فأحبط أعمالهم»}}؛ یعنی اين چنين آنان نسبت به آنچه خداوند نازل كرده بود، كراهت نشان دادهاند پس اعمالشان از بين رفت.عمر گفت: اى پسر عباس چيزهايى درباره تو شنيده ام كه نمىخواهم از تو باور دارم، در آن صورت منزلت تو نزد من كاسته خواهد شد. [[ابن عباس]] گفت: اگر حق مىگويم، چرا منزلت من نزد تو كم شود و اگر [مىپندارى كه] باطل است، چون منى باطل را از خود دور كرده است، عمر گفت: شنيدهام گفتهاى: آنها از روى حسد و ظلم خلافت را از على علیه السلام دور كردند.[[ابن عباس]] گفت: اما در مورد ظلم كه هر جاهل و حليمى آن را مىداند؛ و اما حسد، [[ابليس]] در حق [[آدم]] [[حسد]] كرد و ما نيز فرزندان او هستيم كه محسود واقع مىشويم؛ عمر گفت: هيهات! به خدا قلوب شما بنىهاشم گرفتار حسدى زايل نشدنى است.[[ابن عباس]] گفت: اى عمر! قلوبى را كه خداوند رجس را از آنان تطهير كرده متهم به داشتن حسد و غش نكن؛ قلب پيامبر صلی الله علیه و آله نيز از قلوب بنىهاشم است.<ref>تاريخ الطبري: ح4 - ص223. و ابن الأثير: الكامل - ح3 - ص 34. نقل ترجمه از رسول جعفريان، تاريخ خلفاء، ص130.</ref> | + | *«[[عمر بن خطاب|عمر]] به [[ابن عباس]] گفت: آيا مىدانى چرا قوم شما [قريش]، شما را از جانشينى محمد صلی الله علیه و آله منع كردند؟ گفتم: نه؛ عمر گفت: براى اين كه كراهت داشتند خلافت و نبوت براى شما باشد، در آن صورت فخر و غرور شما افزون مىشد؛ به همين دليل قريش خلافت را براى خود گذاشت و كار درستى كرد. [[ابن عباس]] مىگويد: به عمر گفتم: اجازه مىدهى سخن بگويم؛ عمر گفت: آرى بگو، ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اين كه مىگويى قريش خلافت را براى خود نهاد، بايد بگويم: اگر قريش چيزى را براى خود برمىگزيد كه خداوند برگزيده بود، راه درست را در پيش گرفته بود بدون آن كه گرفتار انكار و حسادتى شود.اما اين كه مىگويى آنان كراهت داشتند نبوت و خلافت در يك خاندان باشد، خداوند از قومى چنين به كراهت توصيف كرده كه: {{متن قرآن|«ذلك بأنهم كرهوا ما أنزل الله فأحبط أعمالهم»}}؛ یعنی اين چنين آنان نسبت به آنچه خداوند نازل كرده بود، كراهت نشان دادهاند پس اعمالشان از بين رفت.عمر گفت: اى پسر عباس چيزهايى درباره تو شنيده ام كه نمىخواهم از تو باور دارم، در آن صورت منزلت تو نزد من كاسته خواهد شد. [[ابن عباس]] گفت: اگر حق مىگويم، چرا منزلت من نزد تو كم شود و اگر [مىپندارى كه] باطل است، چون منى باطل را از خود دور كرده است، عمر گفت: شنيدهام گفتهاى: آنها از روى [[حسد]] و ظلم خلافت را از على علیه السلام دور كردند.[[ابن عباس]] گفت: اما در مورد ظلم كه هر جاهل و حليمى آن را مىداند؛ و اما حسد، [[ابليس]] در حق [[آدم]] [[حسد]] كرد و ما نيز فرزندان او هستيم كه محسود واقع مىشويم؛ عمر گفت: هيهات! به خدا قلوب شما بنىهاشم گرفتار حسدى زايل نشدنى است.[[ابن عباس]] گفت: اى عمر! قلوبى را كه خداوند رجس را از آنان تطهير كرده متهم به داشتن حسد و غش نكن؛ قلب پيامبر صلی الله علیه و آله نيز از قلوب بنىهاشم است.<ref>تاريخ الطبري: ح4 - ص223. و ابن الأثير: الكامل - ح3 - ص 34. نقل ترجمه از رسول جعفريان، تاريخ خلفاء، ص130.</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== |
نسخهٔ ۷ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۰۷:۴۶
یکی از رویدادهای شگفت تاریخ اسلام حدیث قلم و قرطاس است. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در آخرین پنجشنبه از حیات خود که صحابه برای عیادت ایشان آمده بودند، خطاب به جمع حاضران فرمود: «کاغذ و دواتی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید»؛ ولی عمر از اجرای تصمیم پیامبر جلوگیری نمود.
محتویات
شرح ماجرا
پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در سال یازدهم هجرت، چهار روز پیش از رحلت خطاب به جمع حاضران فرمود: «کاغذ و دواتی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید»؛ ولی عمر به این بهانه که بیماری بر پیامبر چیره شده است و (نعوذ بالله) پیامبر هذیان می گوید با امر ایشان مخالفت کرد و گفت: «بیماری بر پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم چیره شده است (که چنین سخنانی میگوید)، قرآن نزد شماست و کتاب خدا ما را کافی است.»[۱]
برخی از اصحاب که در آن جمع حاضر بودند با گفته او همراه شدند و برخی دیگر مخالفت کردند و در محضر پیامبر میان حاضران نزاعی درگرفت. پیامبر از این واقعه اندوهگین شد و فرمود: «از نزد من برخیزید (و دور شوید) که در محضر من نزاع و کشمکش سزاوار نیست» [۲] لذا این واقعه در تاریخ به حدیث «قلم و دوات» یا «قلم و قرطاس» مشهور شد.
روایات قلم و قرطاس
حدیث قرطاس یا همان دوات و قلم در معتبرترین منابع اهل سنت و شیعه با مضمونی مشابه و گاه بااندکی اختلاف در الفاظ نقل شده است.
در منابع اهل سنت
این حدیث 6 بار در صحیح بخاری [۳] و 3 بار در صحیح مسلم[۴] در یکی از این احادیث آمده است: «فقال بعضهم: إنّ رسول الله قد غلبه الوجع، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله» [۵] که اشاره ای به نام شخصی که با فرمان پیامبر مخالفت نموده نکرده است؛ اما در احادیث دیگر نام عمر صراحتاً بیان شده است. به عنوان نمونه در صحیح مسلم حدیث به این صورت نقل شده است:«فقال عمر: انّ رسول الله قد غلب علیه الوجع، وعندکم القرآن، حسبنا کتاب الله». [۶]
در نقل های دیگر این ماجرا در صحیح مسلم و صحیح بخاری به جای کلمه «وجع» کلمه «هجر» به معنای هذیان گویی استفاده شده است. «....قال رسول اللّه : ائتوني بالكتف والدواة ( او اللوح والدواة ) اكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعده أبداً فقالوا : إنّ رسول اللّه صلي اللّه عليه وسلم – يهجر» [۷]
این حدیث در کتب فراوان دیگری از اهل سنت مانند مسند احمد[۸] ، مسند ابى یعلى[۹] ، صحیح ابن حبان،[۱۰] تاریخ طبرى،[۱۱] کامل ابن اثیر،[۱۲] سنن بیهقی،[۱۳] طبقات ابن سعد[۱۴] و.... نقل شده است
وصیت نانوشته پیامبر
سوالی که در مورد این رویداد مطرح است آن است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه می خواستند ، بنویسند که این چنین با واکنش منفی روبه رو شدند؟ علمای شیعه، معتقدند پیامبر(ص) میخواست با حدیث دوات بر جانشینی امام علی(ع) پس از خود تأکید کند.
شواهدی بر این نظر وجود دارد از جمله روایتی که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه آورده که
- "عمر" در دیدار با "ابنعباس" گفته که «پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در هنگام بیماری، سر آن داشت تا به اسم علی علیهالسّلام تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام از این کار ممانعت کردم.» [۱۵]
علاوه بر این مذاکره ای که بعدها ميان عمر و ابن عباس در اين باره نقل شده که این نظر را تایید می کند. طبرى مىنويسد:
- «عمر به ابن عباس گفت: آيا مىدانى چرا قوم شما [قريش]، شما را از جانشينى محمد صلی الله علیه و آله منع كردند؟ گفتم: نه؛ عمر گفت: براى اين كه كراهت داشتند خلافت و نبوت براى شما باشد، در آن صورت فخر و غرور شما افزون مىشد؛ به همين دليل قريش خلافت را براى خود گذاشت و كار درستى كرد. ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اجازه مىدهى سخن بگويم؛ عمر گفت: آرى بگو، ابن عباس مىگويد: به عمر گفتم: اين كه مىگويى قريش خلافت را براى خود نهاد، بايد بگويم: اگر قريش چيزى را براى خود برمىگزيد كه خداوند برگزيده بود، راه درست را در پيش گرفته بود بدون آن كه گرفتار انكار و حسادتى شود.اما اين كه مىگويى آنان كراهت داشتند نبوت و خلافت در يك خاندان باشد، خداوند از قومى چنين به كراهت توصيف كرده كه: «ذلك بأنهم كرهوا ما أنزل الله فأحبط أعمالهم»؛ یعنی اين چنين آنان نسبت به آنچه خداوند نازل كرده بود، كراهت نشان دادهاند پس اعمالشان از بين رفت.عمر گفت: اى پسر عباس چيزهايى درباره تو شنيده ام كه نمىخواهم از تو باور دارم، در آن صورت منزلت تو نزد من كاسته خواهد شد. ابن عباس گفت: اگر حق مىگويم، چرا منزلت من نزد تو كم شود و اگر [مىپندارى كه] باطل است، چون منى باطل را از خود دور كرده است، عمر گفت: شنيدهام گفتهاى: آنها از روى حسد و ظلم خلافت را از على علیه السلام دور كردند.ابن عباس گفت: اما در مورد ظلم كه هر جاهل و حليمى آن را مىداند؛ و اما حسد، ابليس در حق آدم حسد كرد و ما نيز فرزندان او هستيم كه محسود واقع مىشويم؛ عمر گفت: هيهات! به خدا قلوب شما بنىهاشم گرفتار حسدى زايل نشدنى است.ابن عباس گفت: اى عمر! قلوبى را كه خداوند رجس را از آنان تطهير كرده متهم به داشتن حسد و غش نكن؛ قلب پيامبر صلی الله علیه و آله نيز از قلوب بنىهاشم است.[۱۶]
پانویس
- ↑ صحیح بخاری، باب ۱۷ ، ج۱، ص۳۴
- ↑ صحیح بخاری، باب 6، ج4، ص99
- ↑ صحیح بخارى، کتاب العلم، باب 39 (باب کتابة العلم)، ح 4; کتاب الجهاد والسیر; باب 175، ح 1; کتاب الجزیة، باب 6، ح 2; کتاب المغازى، باب 84 (باب مرض النبى ووفاته)، ح 4; همان باب، ح 5; کتاب المرضى، باب 17 (باب قول المریض قوموا عنى)، ح 1 .
- ↑ صحیح مسلم; کتاب الوصیة،باب6، ح 6; همان باب، ح 7; همان باب، ح 8.
- ↑ صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب 84، ح 5 ..
- ↑ صحیح مسلم، کتاب الوصیة، باب 6، ح 8
- ↑ صحيح مسلم ، ج 5 ، ص 76 كتاب الوصيّة باب ترك الوصية لمن ليس عنده شيء ، صحيح البخاري ، ج 4 ص 31 ، كتاب الجهاد والسير . .
- ↑ مسنداحمد، ج 1، ص 222، 293، 324، 325 و 355; ج 3، ص 346
- ↑ مسند ابى یعلى، ج 3، ص 395
- ↑ صحیح ابن حبان، ج 8، ص 201
- ↑ تاریخ طبرى، ج 3، ص 193
- ↑ کامل ابن اثیر، ج 2، ص 185
- ↑ بیهقی، السنن الکبری، دارالفکر، ج۹، ص۲۰۷
- ↑ ابن سعد، الطبقات الکبری، دارالصادر، ج۲، ص۲۴۲-۲۴۵.
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 12 ص 21
- ↑ تاريخ الطبري: ح4 - ص223. و ابن الأثير: الكامل - ح3 - ص 34. نقل ترجمه از رسول جعفريان، تاريخ خلفاء، ص130.