شورای شش نفره خلافت: تفاوت بین نسخهها
(←عاقبت عبدالرحمن بن عوف و عثمان) |
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) (ویرایش) |
||
(۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | در سال | + | {{خوب}} |
+ | در سال ۲۳ هجری [[عمر بن خطاب]] (خلیفه دوم)، توسط فیروز غلام مغیرة بن شعبه ضربت خورد که موجب کشته شدن خلیفه شد. عمر قبل از مرگش شورایی متشکل از شش نفر از [[صحابی|صحابه]] [[رسول خدا]] (ص) تشکیل داد و انتخاب خلیفه پس از خود را به این شورا واگذار کرد. سرانجام از این شورا نام [[عثمان بن عفان|عثمان عفان]] برای [[خلافت]] بیرون آمد. | ||
− | == نظر عمر در مورد جانشین خویش == | + | ==نظر عمر در مورد جانشین خویش== |
− | === کاندیدهای خلافت | + | ===کاندیدهای خلافت مورد نظر عمر=== |
− | در آخرین سالی که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ یاسر در مِنی به دوستانش گفت: | + | در آخرین سالی که [[عمر بن خطاب|عمر]] به [[حج]] رفته بود، [[عمار یاسر|عَمّارِ یاسر]] در [[منا|مِنی]] به دوستانش گفت: [[بیعت]] با [[ابوبکر]] لغزشی ناگهانی بود که شد؛ اگر عمر بمیرد ما با [[امام علی علیه السلام|علی]](ع) بیعت می کنیم.<ref>ابن ابی الحدید، ۲: ۱۲۳</ref> این خبر، هنگامی در مِنی به عمر رسید که می خواست حرکت کند به سوی [[مدینه]]. اولین جمعه که در [[مسجد النبی (ص)|مسجد پیامبر]](ص) در مدینه بر منبر رفت، [[خطبه]] ای مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بیعت با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از این باید بیعت (با خلیفه) با مشورت باشد و اگر کسی بدون مشورت با کسی بیعت کند، باید هر دو کشته شوند<ref>انساب الاشراف بلاذری، ۱: ۵۸۳ - ۵۸۴ و سیره ابن هشام، ۴: ۳۳۶ - ۳۳۷</ref>. |
− | این | + | پس از ضربت خوردن عمر و نزدیک شدن مرگ او، مسئله جانشینی او در میان مسلمانان اهمیت بسیاری پیدا کرد. عده ای از اصحاب او، خواستار این شدند تا وی مانند [[ابوبکر]] کسی را به عنوان جانشین خود برگزیند. اما عمر در جواب آنها گفت: «چه کسى به من امر مىکند که براى خود جانشینى برگزینم. اگر [[ابو عبیده جراح|ابو عبیده]] را زنده مىیافتم او را خلیفه قرار مىدادم و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت [[پیامبر اسلام|محمد]](ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: هر امتى امینى دارد و امین این امت ابو عبیده است. اگر [[معاذ بن جبل]] را زنده مىیافتم او را به عنوان خلیفه برمىگزیدم، و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت: |
+ | پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: معاذ بن جبل روز [[قیامت|قیامت]]، در جلوى دانشمندان مىآید. اگر [[خالد بن ولید|خالد بن ولید]] را زنده مىیافتم او را به عنوان خلیفه برمىگزیدم، و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: خالد بن ولید شمشیرى از شمشیرهاى خداست که بر مشرکان کشیده شده است. لیکن من کسانى را بر خواهم گزید که رسول خدا (ص) در هنگام رحلت خود از آنان خشنود بود.»<ref>امامت و سیاست،ابن قتیبه دینوری/ترجمه،ص:۴۳ </ref> | ||
− | پس | + | پس تمام کاندیدهای [[خلافت]] مورد نظر عمر از نظر او، همگی درگذشته بودند. به همین دلیل او تصمیم گرفت تا با تشکیل شورایی آن هم با شرایط خاص، تعیین خلافت پس از خویش را به آنان واگذار کند. |
− | |||
− | |||
− | === نظر عمر در مورد خلافت بنی هاشم === | + | ===نظر عمر در مورد خلافت بنی هاشم=== |
− | روزی ابن عباس به نزد عمر رفت. عمر به او گفت:«ای ابن عباس؛ آیا می دانی چه چیز مانع رسیدن خلافت به شما بعد از رسول خدا(ص) شد؟ ابن عباس گوید: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم، به او گفتم: اگر ندانم خلیفه مرا آگاه می نماید؟ عمر گفت: مردم دوست نداشتند نبوت و خلافت در خانواده شما جمع شود، تا با آن بر دیگران فخر بفروشید، و قریش خلافت را برای خود انتخاب نمود، و درست اندیشید و موفق گردید. گفتم ای امیرالمومنین(یعنی عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهی و خشم خود را از من دور نمایی، در این مورد سخن بگویم؟ عمر گفت: بگو! گفتم: این که می گویی قریش برای خود خلیفه انتخاب نمود و درست اندیشید و موفق گردید، اگر انتخاب قریش موافق با انتخاب پروردگار می بود، کار خوب را قریش انجام داده و قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمی شد (ولیکن متاسفانه انتخاب قریش هماهنگ با انتخاب پروردگار نبود) و این که گفتی: قریش دوست نداشت نبوت و خلافت در یک خانواده باشد، خداوند متعال می فرماید: «ذَلِکَ بَاَنَّهُم کَرِهُوا مَا اَنزَلَ اللهُ فَاَحبَطَ اَعمَالَهُم»: آنان آنچه خداوند نازل نمود را دوست نداشتند، و همه اعمال آنها از بین رفت. | + | روزی [[ابن عباس]] به نزد عمر رفت. عمر به او گفت: «ای ابن عباس؛ آیا می دانی چه چیز مانع رسیدن خلافت به شما بعد از [[پیامبر اسلام|رسول خدا]](ص) شد؟ ابن عباس گوید: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم، به او گفتم: اگر ندانم خلیفه مرا آگاه می نماید؟ عمر گفت: مردم دوست نداشتند [[نبوت]] و [[خلافت]] در خانواده شما جمع شود، تا با آن بر دیگران فخر بفروشید، و [[قریش]] خلافت را برای خود انتخاب نمود، و درست اندیشید و موفق گردید. گفتم ای امیرالمومنین(یعنی عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهی و خشم خود را از من دور نمایی، در این مورد سخن بگویم؟ عمر گفت: بگو! گفتم: این که می گویی قریش برای خود خلیفه انتخاب نمود و درست اندیشید و موفق گردید، اگر انتخاب قریش موافق با انتخاب پروردگار می بود، کار خوب را قریش انجام داده و قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمی شد (ولیکن متاسفانه انتخاب قریش هماهنگ با انتخاب پروردگار نبود) و این که گفتی: قریش دوست نداشت نبوت و خلافت در یک خانواده باشد، [[خداوند]] متعال می فرماید: «ذَلِکَ بَاَنَّهُم کَرِهُوا مَا اَنزَلَ اللهُ فَاَحبَطَ اَعمَالَهُم»: آنان آنچه خداوند نازل نمود را دوست نداشتند، و همه اعمال آنها از بین رفت. |
− | عمر ادامه داد و گفت: به من رسیده است که تو می گویی: خلافت را از روی | + | عمر ادامه داد و گفت: به من رسیده است که تو می گویی: خلافت را از روی [[حسد]] و [[ظلم]] و ستم از ما دور گرداندند. |
− | ابن عباس گفت: اما این که از روی ظلم از ما ستانده شد، این | + | ابن عباس گفت: اما این که از روی ظلم از ما ستانده شد، این مسئله برای همگان روشن است، و اما این که گفتی از روی حسد، به [[حضرت آدم علیه السلام|آدم]] (علیه السلام) جدّ ما حسادت شد، و ما نیز فرزندان او هستیم که به ما حسادت می ورزند. |
− | عمر گفت: هیهات، هیهات به | + | عمر گفت: هیهات، هیهات به خدا سوگند هرگز حسد از دلهای شما [[بنی هاشم]] از بین نرود. |
− | ابن عباس: گفت ای | + | ابن عباس: گفت ای امیرالمومنین، آهسته! دل هایی را که خداوند از آلودگی ها پاک نموده است به حسد توصیف منما، زیرا قلب رسول خدا(ص) نیز، از دل های بنی هاشم است. |
عمر گفت: از من دور شو، ای ابن عباس! | عمر گفت: از من دور شو، ای ابن عباس! | ||
− | ابن | + | ابن عباس گفت: این کار را می کنم وقتی خواستم برخیزم، از من خجالت کشید، و گفت: ای ابن عباس سر جای خود بنشین؛ به خدا سوگند من حقوق تو را رعایت می کنم، و آنچه تو را خوشحال می کند، دوست می دارم.»<ref>تاریخ این اثیرج۲ص۶۳-۶۵دار صادر؛ تاریخ طبری ج ۲ ص ۵۷۷</ref> |
− | === دستور عمر به تشکیل شورا === | + | ===دستور عمر به تشکیل شورا=== |
− | یعقوبی می نویسد: | + | یعقوبی می نویسد: «عمر، خلافت را به شورایى شش نفره از اصحاب پیامبر خدا کشاند: [[على بن ابى طالب]] علیه السلام، [[عثمان بن عفان]]، [[عبدالرحمان بن عوف]]، [[زبیر بن عوام]]، [[طلحة بن عبیدالله|طلحة بن عبیداللّه]] و [[سعد بن ابی وقاص|سعد بن ابى وقّاص]]، و گفت: سعید بن زید را به جهت خویشى اش با من از شورا بیرون کردم. |
− | با او درباره [ | + | با او درباره [شرکت دادن] پسرش [[عبدالله بن عمر|عبداللّه بن عمر]] صحبت شد. |
− | گفت : براى خاندان | + | گفت: براى خاندان خطّاب، آنچه از خلافت به دست آورده اند، کافى است. عبداللّه [حتّى] نمى تواند زنش را [[طلاق]] بدهد. |
− | او به | + | او به صُهَیب، فرمان داد که با مردم [[نماز]] بگزارد تا آن شش نفر، از میان خود، به یک تن رضایت دهند و ابو طلحه (زید بن سهل انصارى) را بر آنان گمارد و گفت: اگر چهار نفر رضایت دادند و دو نفر مخالفت کردند، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر رضایت دادند و سه نفر مخالفت کردند، گردن آن سه نفرى را بزن که عبدالرحمان در میانشان نیست و اگر سه روز گذشت و به هیچ کس رضایت ندادند، همه آنها را گردن بزن.»<ref>تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۶۰</ref> |
− | === نظر عمر در مورد اعضای شورای خلافت === | + | ===نظر عمر در مورد اعضای شورای خلافت=== |
− | یعقوبی می نویسد: «از ابن عبّاس | + | یعقوبی می نویسد: «از ابن عبّاس روایت شده است که گفت: پاسى از شب گذشته بود که عمر بن خطّاب درِ خانه ام را زد و گفت: با ما بیرون بیا تا از اطراف [[مدینه|مدینه]] حراست کنیم. |
− | + | پس، تازیانه به گردن و پا برهنه آمد تا به گورستان غَرقَد رسید. به پشت دراز کشید و با دستش بر گودى کف پایش مى زد و سخت آه مى کشید. | |
− | به او گفتم : اى | + | به او گفتم: اى امیر مؤمنان! چه چیزْ تو را به این کار وا داشته است؟ |
− | گفت : امر | + | گفت: امر خدا، اى ابن عبّاس! |
− | گفتم : اگر مى | + | گفتم: اگر مى خواهى، تو را از راز درونت خبر دهم. |
− | گفت : اى سخنور ماهر! آغاز | + | گفت: اى سخنور ماهر! آغاز کن که چون مى گویى، نیکو مى گویى. |
− | گفتم : خلافت را به | + | گفتم: خلافت را به یاد آوردى و این که آن را به سوى چه کسى بکشانى. |
− | گفت : درست گفتى . | + | گفت: درست گفتى. |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | + | به او گفتم: چرا از [[عبدالرحمان بن عوف]]، غافلى؟ | |
− | و | + | گفت: او مردى خسیس است. این کار، شایسته کسى است که عطاکننده بى اسراف و بازدارنده بى خِسّت باشد. |
− | و | + | گفتم: [[سعد بن ابی وقاص|سعد بن ابى وقّاص]] چه؟ |
− | و | + | گفت: مؤمنى ناتوان است. |
− | و | + | گفتم: [[طلحة بن عبیدالله|طلحة بن عبیدالله]] چه؟ |
− | + | گفت: او مردى است به دنبال بزرگى و مدح و ثنا. مالش را مى بخشد تا به مال دیگرى برسد. او فخرفروش و متکبّر است. | |
+ | گفتم: [[زبیر بن عوام|زبیر بن عوّام]] ـ که شهسوار اسلام است ـ، چه؟ | ||
+ | گفت: او یک روز، انسان و یک روز، [[شیطان|شیطان]] است. او بسیار مال اندوز است و براى یک پیمانه، از صبح تا ظهر، جان مى کند، تا آن جا که نمازش از دست مى رود. | ||
+ | گفتم: [[عثمان بن عفان|عثمان بن عفّان]] چه؟ | ||
+ | گفت: اگر حاکم شود، پسر ابى مُعَیط و [[بنی امیه|بنى امیه]] را بر گردن مردم سوار مى کند و مال خدا را به آنان مى بخشد و به خدا سوگند، اگر حاکم شود، این کار را مى کند و اگر بکند، عرب به سوى او هجوم مى آورند، تا آن که او را در خانه اش بکشند! و ساکت شد. | ||
− | === | + | سپس گفت: اى ابن عبّاس! [از این حرف ها] بگذر. آیا براى سَرورت [<nowiki/>[[علامات حتمیه ظهور|على]]] جایى مى بینى؟ |
− | ابن | + | گفتم: چرا با آن همه فضیلت و سابقه و خویشاوندى و دانش، از خلافت، دور باشد؟ |
+ | گفت: به خدا سوگند، او همان گونه است که گفتى و اگر حکومت مسلمانان را به عهده بگیرد، آنان را به راه مى آورد و طریق روشن را مى پیماید، جز آن که خصلت هایى دارد: شوخى در مجلس، خود رأیى، و توبیخ مردم با کمى سنّش. | ||
+ | گفتم: اى امیر مؤمنان! چرا او را در [[غزوه احزاب|جنگ خندق]]، کم سن نشمردید، آن هنگام که براى مبارزه با [[عمرو بن عبدود|عمرو بن عَبد وُد]]، پا پیش نهاد، [عبد وُدى] که در برابرش دلاورانْ میخکوب شده و بزرگانْ پا پس کشیده بودند، و نیز در [[غزوه بدر|جنگ بدر]]، آن گاه که هماوردانش را دو نیمه مى کرد، و چرا در [[اسلام]] آوردن بر او پیشى نگرفتید، هنگامى که [[قریش|قریش]] شما را در بر گرفته بودند!؟ | ||
+ | عمر گفت: ابن عبّاس، بس است! آیا مى خواهى با من همان کنى که پدرت و على در روز ورود بر [[ابوبکر|ابوبکر]]، با او کردند؟! ناپسند داشتم که او را خشمناک کنم. بنا بر این، ساکت شدم. | ||
+ | گفت: اى ابن عبّاس! به خدا سوگند، على، پسر عمویت، سزاوارترینِ مردم به خلافت است ؛ امّا قریش، او را تحمّل نمى کنند و چنانچه حاکم آنان گردد، آنان را چنان به حقّ محض مى گیرد که از او گریزگاهى نمى یابند و اگر چنین کند، بیعتش را مى شکنند و با وى مى جنگند.»<ref>تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۵۸ ؛ تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۸۸۲ والفتوح: ج ۲ ص ۳۲۵ والاستیعاب: ج ۳ ص ۲۱۵</ref> | ||
+ | |||
+ | [[ابن قتیبه دینوری|ابن قتیبه]] نیز در »الامامة و السیاسة» خویش به نقل از عمر بن خطّاب، درباره ماجراى شورا می نویسد: «اى سعد! به خدا سوگند، هیچ چیز، جز تندى و درشتى ات مرا از این که تو را جانشین خود سازم، باز نمى دارد. افزون بر این، تو مرد جنگى [و نه مرد خلافت]. | ||
+ | و اى عبد الرحمان! چیزى مانع [جانشینى] تو نیست، جز آن که [در تکبّر] [[فرعون]] این امّت هستى. | ||
+ | و اى زبیر! چیزى مانع تو نیست، جز آن که در حال خشنودى، مؤمنى و در حال خشم، کافر. | ||
+ | و چیزى مانع طلحه نیست، جز خودپسندى و تکبّرش و این که اگر حاکم شود، مُهرش را در انگشت زنش قرار مى دهد. | ||
+ | و اى عثمان! چیزى مرا از تو باز نمى دارد، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت (بنى امیه). | ||
+ | و اى على! چیزى مرا از تو باز نمى دارد، جز آزمندى ات به خلافت ؛ امّا اگر حکومت به تو سپرده شود، تو شایسته ترین فرد قوم براى برپا داشتن آشکار [[حق]] و راه مستقیم هستى.<ref>الإمامة والسیاسة: ج ۱ ص ۴۳</ref>» | ||
+ | |||
+ | ===پیشبینی عمر از به خلافت رسیدن عثمان=== | ||
+ | [[محمد بن سعد|ابن سعد]]، در [[الطبقات الکبری (کتاب)|طبقات]]، از قول سعید بن عاص (اموی) آورده است که: | ||
سعید بن عاص از عمر خواست که مقداری بر مساحت زمین خانه اش بیفزاید تا آن را وسعت بدهد. خلیفه به او نوید می دهد که، پس از ادای نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعید رفت و... | سعید بن عاص از عمر خواست که مقداری بر مساحت زمین خانه اش بیفزاید تا آن را وسعت بدهد. خلیفه به او نوید می دهد که، پس از ادای نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعید رفت و... | ||
[سعید خود می گوید:] خلیفه با پاهایش خط کشید و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: ای امیرالمؤمنین، بیشتر بده، که مرا اهل بیت، از کوچک و بزرگ، زیاد شده است. عمر گفت: فعلاً همین اندازه تو را کافی است و این راز را نگهدار که پس از من کسی به خلافت می رسد که جانبِ خویشاوندی ات را رعایت خواهد کرد و نیازت را برآورده خواهد ساخت! | [سعید خود می گوید:] خلیفه با پاهایش خط کشید و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: ای امیرالمؤمنین، بیشتر بده، که مرا اهل بیت، از کوچک و بزرگ، زیاد شده است. عمر گفت: فعلاً همین اندازه تو را کافی است و این راز را نگهدار که پس از من کسی به خلافت می رسد که جانبِ خویشاوندی ات را رعایت خواهد کرد و نیازت را برآورده خواهد ساخت! | ||
− | سعید می گوید: آنگاهی که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شورای عمر، مقام خلافت را به دست | + | سعید می گوید: آنگاهی که دوران خلافت عمر به سر آمد و [[عثمان بن عفان|عثمان]] از شورای عمر، مقام خلافت را به دست آورد، او از همان ابتدای کار، رضای خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شایستگی برآورده ساخت.<ref>طبقات ابن سعد،۵: ۲۰- ۲۲، چاپ اروپا</ref> |
+ | |||
+ | ==شورای خلافت شش نفره== | ||
+ | ===وقایع اتفاق افتاده در شوری=== | ||
+ | [[عزالدین ابن اثیر|ابن اثیر]] در [[الکامل فی التاریخ|الکامل]] می نویسد: «چون عمر به خاک سپرده شد، [[مقداد بن اسود|مقداد]]، اعضاى شورا را گرد آورد.... عبد الرحمان گفت: کدام یک از شما خود را از آن (شورا) بیرون مى کشد و به عهده مى گیرد که آن (خلافت) را به برترینتان بسپارد؟ | ||
+ | هیچ کس پاسخش را نداد. پس گفت: من، خود را از آن، کنار مى کشم. | ||
+ | عثمان گفت: من نخستین کسى هستم که به داورىِ تو راضى مى شود. | ||
+ | همه گفتند: ما هم راضى هستیم. و [[امام علی علیه السلام|على]] علیه السلام ساکت بود. | ||
+ | [عبد الرحمان] گفت: اى ابو الحسن! تو چه مى گویى؟ | ||
+ | [<nowiki/>[[امام علی علیه السلام|على]] علیه السلام] فرمود: «به من اطمینان ده که [[حق]] را برمى گزینى و از هوا و هوس، پیروى نمى کنى و خویشانت را ویژگى نمى بخشى و از خیرخواهى براى امّت، کوتاهى نمى ورزى». | ||
+ | [ عبدالرحمان ] گفت: شما به من اطمینان دهید که در برابر کسى که [به قولش] عمل نکند و حرفش را تغییر دهد، با من باشید و هر که را برگزیدم، بپسندید. من نیز با خدا پیمان مى بندم که به هیچ خویشاوندى، به سبب خویشاوندى اش امتیاز ندهم و براى مسلمانان کوتاهى نکنم. | ||
+ | پس، از آنها تعهّد گرفت و همان گونه هم تعهّد داد.... | ||
− | + | عبد الرحمان، شب ها مى گشت و با [[صحابی|اصحاب]] پیامبر خدا و هر یک از فرماندهان لشکر و بزرگان مردم که در مدینه مى یافت، مشورت مى کرد، تا آن که در شبى که فردایش آخرین روز مهلت بود، به خانه مِسوَر بن مَخرَمه آمد و بیدارش کرد و به او گفت: امشب درست نخوابیده ام. برو و [[زبیر بن عوام|زبیر]] و سعد را فرا بخوان. | |
− | + | [مسور] آن دو را فرا خواند. [عبد الرحمان] از زبیر آغاز کرد و به او گفت: [[عبدمناف|عبد مناف]] را با این امر، تنها بگذار. | |
− | + | گفت: رأى من با [[امام علی علیه السلام|على]] است. | |
− | + | به سعد گفت: رأیت را به من بده. | |
− | + | گفت: اگر خود را برمى گزینى، باشد ؛ امّا اگر [[عثمان بن عفان|عثمان]] را برمى گزینى، على براى من محبوب تر است.... | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | [ | ||
− | |||
− | + | چون نماز صبح گزاردند، [عبد الرحمان] اعضاى شورا را گرد آورد و به همه حاضران از [[مهاجرین|مهاجران]] و سابقه داران و فضیلتمندانِ [[انصار]] و فرماندهان لشکر، پیام فرستاد. [آن قدر] گرد آمدند تا آن جا که مسجد از آنان پر شد. | |
− | + | آن گاه گفت: اى مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر شهر، به شهرهاى خود باز گردند. پس، آراى خود را به من بگویید. | |
− | + | [[عمار یاسر|عمّار]] گفت: اگر مى خواهى که مسلمانان دچار اختلاف نشوند، با على بیعت کن. | |
− | + | [[مقداد بن اسود|مقداد بن اَسود]] گفت: عمّار، درست مى گوید. اگر با على بیعت کنى، مى گوییم: شنیدیم و فرمان بردیم! | |
− | + | ابن ابى سَرح گفت: اگر مى خواهى که [[قریش|قریش]] مخالفت نکنند، با [[عثمان بن عفان|عثمان]] بیعت کن. | |
− | چون نماز صبح گزاردند، [ عبد الرحمان ] اعضاى شورا را گرد آورد و به همه حاضران از مهاجران و سابقه داران و | + | عبد اللّه بن ابى ربیعه گفت: راست مى گوید! اگر با عثمان بیعت کنى، مى گوییم: شنیدیم و فرمان بردیم! |
− | آن گاه گفت : اى مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر | + | عمّار به ابن ابى سرح دشنام داد و گفت: تو کى خیرخواه مسلمانان بوده اى!؟ |
− | عمّار گفت : اگر مى خواهى | + | [[بنی هاشم|بنى هاشم]] و [[بنی امیه|بنى امیه]] به گفتگو پرداختند. |
− | مقداد بن اَسود گفت : | ||
− | ابن ابى سَرح گفت : اگر مى خواهى | ||
− | عبد اللّه بن ابى | ||
− | عمّار به ابن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو | ||
− | بنى هاشم و بنى | ||
− | عمّار گفت : اى مردم! | + | عمّار گفت: اى مردم! خداوند، ما را با پیامبرش گرامى و با دینش عزیز داشت. پس چرا این امارت را از خاندان پیامبرتان مى گردانید؟! |
− | مردى از بنى مخزوم گفت : از حدّ خود خارج | + | مردى از بنى مخزوم گفت: از حدّ خود خارج شدى، اى پسر [[سمیّه بنت خباط|سمیه]]! تو را چه رسد که براى قریش، امیر تعیین کنى!! |
− | سعد بن ابى وقّاص گفت : اى عبد الرحمان! | + | سعد بن ابى وقّاص گفت: اى عبد الرحمان! پیش از آن که مردمْ گرفتار فتنه شوند، کار را تمام کن.<ref>الکامل فی تاریخ،ج ۳ ص ۶۶،تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۳۰ ـ ۲۳۳، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۶ ـ ۹۳۱، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۶ ـ ۲۸۸ </ref> |
− | او با على بن ابى طالب | + | او با [[امام علی علیه السلام|على بن ابى طالب]] علیه السلام خلوت کرد و گفت: خدا را بر تو شاهد مى گیریم که اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش کتاب خدا و [[سنت|سنّت]] پیامبر صلى الله علیه و آله و سیره [[ابوبکر|ابو بکر]] و [[عمر بن خطاب|عمر]]، عمل کنى. |
− | [ على | + | [على علیه السلام] فرمود: «هر اندازه که بتوانم، مطابق با کتاب خدا و سنّت پیامبرش عمل مى کنم». |
− | عبد الرحمان با عثمان [ | + | عبد الرحمان با [[عثمان بن عفان|عثمان]] [ نیز ] خلوت کرد و به او گفت: خدا را بر تو شاهد مى گیریم که اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش کتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بکر و عمر، عمل کنى. |
− | عثمان گفت : [ | + | عثمان گفت: [این] حقّ شماست که در میانتان، مطابق با کتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بکر و عمر، عمل کنم. |
− | سپس [عبد الرحمان دوباره] با على | + | سپس [عبد الرحمان دوباره] با على علیه السلام خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و على علیه السلام نیز همان پاسخ پیشینش را گفت. |
− | سپس با عثمان خلوت | + | سپس با عثمان خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و عثمان نیز همان پاسخ پیشینش را گفت. |
− | سپس [ عبد الرحمان براى بار سوم] با على | + | سپس [عبد الرحمان براى بار سوم] با على علیه السلام خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و على علیه السلام نیز پاسخ داد: «بى گمان، با بودن کتاب خدا و سنّت پیامبرش، به سیره کس دیگرى نیاز نیست. تو مى کوشى که خلافت را از من دور کنى!». |
− | عبد الرحمان [ براى بار سوم ] با عثمان خلوت | + | عبد الرحمان [براى بار سوم] با عثمان خلوت کرد و سخن را به او باز گفت و او هم همان پاسخ [پیشینش ] را داد».<ref>تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۶۲ ؛ الأمالی للطوسی: ص ۵۵۷ ح ۱۱۷۱ وشرح نهج البلاغة: ج ۹ ص ۵۳ </ref> |
− | + | پس، عبد الرحمان، سرش را به سوى سقف مسجد بلند کرد و در حالى که دستش در دست عثمان بود، گفت: خدایا! بشنو و شاهد باش. خدایا! آنچه را بر عهده من بود، بر عهده عثمان نهادم، و با او بیعت کرد. | |
− | |||
− | على | + | على علیه السلام فرمود: «این، نخستین روزى نیست که بر ضدّ ما، پشت به پشت هم دادید! «پس، صبرى نیکو [باید ] و خداوند، بر آنچه توصیف مى کنید، یارى رسان است». به خدا سوگند، خلافت را به عثمان نسپردى، جز براى آن که به تو باز گرداند! و خداوند، هر روز در کارى است». |
− | |||
− | |||
− | + | عبد الرحمان گفت: اى على! بر خودت حجّت و راه [ اعتراض] قرار مده. | |
− | [ | + | على علیه السلام بیرون رفت، در حالى که مى فرمود: «به زودى نوشته به پایانش مى رسد!». عبدالرحمن خطاب به او گفت: بیعت کن، وگرنه گردنت را می زنم! و در آن روز با کسی از آنان جز او شمشیر نبود. نیز گفته شده است که علی(ع) از محل شورا خشمناک بیرون آمد. دیگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بیعت کن والاّ با تو می جنگیم. پس بازگشت و با عثمان بیعت کرد.<ref>انساب الاشراف، ۵: ۲۱ به بعد</ref> |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | + | [[مقداد بن اسود|مقداد]] گفت: اى عبد الرحمان! به خدا سوگند، او را وا نهادى، در حالى که از کسانى است که به حقْ حکم مى کنند و با آن، داد مى ورزند. | |
+ | [عبد الرحمان] گفت: اى مقداد! به خدا سوگند، من براى مسلمانان کوشیدم. | ||
+ | [مقداد] گفت: اگر به خاطر خدا انجام دادى، خداوند به تو پاداش نیکوکاران را عطا فرماید! | ||
+ | مقداد افزود: من، مانند آنچه را به [[اهل البیت|اهل بیت]] (علیهم السلام) پس از پیامبرشان رسید، ندیدم! من از قریش در شگفتم که چگونه مردى را وا نهادند که نه مى گویم و نه مى شناسم که کسى از او عادل تر و داناتر باشد!! هان! به خدا سوگند، اگر یاورانى بر آن مى یافتم [به نفع او قیام مى نمودم]! | ||
+ | عبد الرحمان گفت: اى مقداد! از خدا پروا کن که مى ترسم دچار [[فتنه]] شوى. | ||
+ | مردى به مقداد گفت: خدا تو را بیامرزد! اهل بیت، چه کسانى هستند و مرد مورد اشاره تو کیست؟ | ||
+ | گفت: اهل بیت، زادگان [[عبدالمطلب|عبد المطلب]] اند و آن مرد، [[امام علی علیه السلام|على بن ابى طالب]] است. | ||
− | + | على علیه السلام فرمود: «مردم به [[قریش|قریش]] مى نگرند. قریش [هم] به میان خود مى نگرند و [با خود] مى گویند: اگر [[بنی هاشم|بنى هاشم]] بر ما حکومت بیابند، [خلافت] هرگز از میان آنان بیرون نمى آید ؛ امّا تا آن گاه که در دست دیگران است، در میان شما خواهد چرخید».»<ref>الکامل فی تاریخ،ج ۳ ص ۶۶،تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۳۰ ـ ۲۳۳، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۶ ـ ۹۳۱، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۶ ـ ۲۸۸ </ref> | |
− | على | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | + | ===نظر امیرالمؤمنین در مورد شورای خلافت=== | |
+ | [[امام علی علیه السلام|امام على]] علیه السلام (پیش از تشکیل شورا) به کسانى از بنى هاشم که با او بودند، فرمود: «اگر در میان شما از قومتان (قریش) پیروى شود، هیچ گاه اِمارت به شما نمى رسد». | ||
+ | [[عباس بن عبدالمطلب|عباس]]، او را دید. [على علیه السلام] به او فرمود: «[خلافت] از ما گرفته شد!». | ||
+ | گفت: از کجا مى دانى؟ | ||
+ | فرمود: «عثمان در کنار من قرار داده شده است و [عمر] گفته است: با اکثریت باشید و اگر دو نفر به یک نفر و دو نفر دیگر به شخص دیگرى راضى شدند، با دسته اى باشید که عبد الرحمان بن عوف در آنهاست. | ||
+ | سعد با پسر عمویش عبد الرحمان، مخالفت نمى کند و عبد الرحمان با عثمان، خویشاوندى سببى دارد. [آنان] با هم مخالفت نمى کنند. پس یا عبد الرحمان، خلافت را به عثمان مى سپارد، یا عثمان آن را به عبد الرحمان ؛ و حتّى اگر دو نفر دیگر هم با من باشند، براى من سودى ندارد».<ref>تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۲۹، الکامل فی التاریخ: ج ۲ ص ۲۲۱، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۵، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۵</ref> | ||
− | + | امام در جایی دیگر در مورد جایگاه خود در شورا می فرماید: «او [عمر] چون به راه خود رفت و در گذشت، خلافت را در میان گروهى نهاد و مرا نیز یکى از آنان پنداشت. خدایا، چه شورایى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها ([[ابوبکر|ابو بکر]]) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده مى شوم؟!»<ref>نهج البلاغة: الخطبة ۳، الإرشاد: ج ۱ ص ۲۸۸، معانی الأخبار: ص ۳۶۱ ح ۱، علل الشرائع: ص ۱۵۱ ص ۱۲، الجمل: ص ۱۲۶ وفیه «احتلج» بدل «اعترض»، الاحتجاج: ج ۱ ص۴۵۴ ح۱۰۵ کلّها عن ابن عبّاس، المناقب لابن شهر آشوب: ج۲ ص۲۰۵، نثر الدرّ: ج ۱ ص۲۷۵ ؛ تذکرة الخواصّ: ص۱۲۴</ref> | |
− | |||
− | + | همچنین امام در خطبه معروف خود به نام [[خطبه شقشقیه|شقشقیه]] در مورد شورای خلافت می فرماند: «خدایا، چه شورایى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابوبکر) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده مى شوم؟! | |
− | + | ولى به ناچار [و براى حفظ اسلام] با آنان در فرود و اوج، همگام و همراه شدم ؛ امّا یکى به [[کینه|کینه]] از من کناره گزید و دیگرى به برادر زنش گروید و چیزهایى دیگر....»<ref>نهج البلاغة: الخطبة ۳</ref> | |
− | + | ===عاقبت عبدالرحمن بن عوف و عثمان=== | |
+ | پس آنکه عبدالرحمن بن عوف خلافت را به عثمان داد، [[امیرالمومنین]]، او را نفرین کرد و به او فرمود: «سوگند به خدا، تو به این کار دست نزدی مگر به همان امیدی که [[عمر بن خطاب|عمر]] از [[ابوبکر]] داشت، خدا میان شما عطر منشم برافشاند (کنایه از نحوست و شومی است).»<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۱۸۸</ref> | ||
− | در روایتی | + | در روایتی آمده است [[عثمان بن عفان|عثمان]] قصر مرتفعی به نام «زوراء» بنا کرد وقتی تمام شد، مردم را برای اطعام در آن دعوت نمود. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون آن ساختمان و انواع غذاها را دید، گفت: ای پسر عفان، ما درباره تو [[اسراف]] و تبذیر را تکذیب می کردیم ولی اکنون تصدیق می کنیم و من از بیعت با تو به خدا پناه می برم. عثمان خشمگین شد و به غلام خود دستور داد او را از مجلس بیرون انداختند، سپس دستور داد مردم دیگر با او سخن نگویند و هم نشین او نشوند. مردم نیز اطاعت کردند جز [[ابن عباس]] که با او رفت و آمد می کرد و او [[قرآن]] و [[احکام شرعی|احکام]] را پیش ابن عباس فرا می گرفت. وقتی عبدالرحمان مریض شد، عثمان به عیادتش آمد، اما او با عثمان سخن نگفت و تا زمانی که فوت کرد با عثمان قطع رابطه داشت، و این بدان جهت بود که حضرت علی علیه السلام در حق عبدالرحمن نفرین کرد که به آرزویش نرسد، و دعای حضرتش مستجاب شد، و عبدالرحمن از منافع حکومت محروم ماند.<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۱۸۸ و ۱۹۶</ref> |
− | + | در روایتی دیگر آمده است که در سال «عام الرُّعاف» عثمان به بیماری خون دماغ مبتلا گردید و مشرف به مرگ شد. پنهانی، در نامه ای عبد الرحمن بن عوف را برای خلافت بعد از خود تعیین کرد. عبد الرحمن بسیار ناراحت شد و گفت: من او را آشکارا خلیفه کردم ولی او پنهانی خلافت مرا می نویسد. لذا بین آن دو عداوتی شدید ایجاد گردید و نفرین حضرت امیر در مورد آنها مستجاب گردید که فرموده بود: خداوند بین شما اختلاف بیندازد. عثمان از آن بیماری شفا یافت و عبدالرحمن در زمان خلافت عثمان فوت شد. | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | == پانویس == | + | ==تأثیرات شورا بر جامعه اسلامی== |
+ | |||
+ | *آغاز حکمرانی [[بنی امیه|امویان]]: از این زمان خلافت در دست خاندان اموی که چهره سیاسی [[قریش]] بودند قرار گرفت. در این زمان [[عثمان بن عفان|عثمان]] نماینده آنان به شمار می آمد و آنان علاقه فراوانی به عثمان داشتند. در مقابل، قریش با [[امام علی علیه السلام|علی]] علیه السلام دشمنی داشت و همین عثمان بود که به علی علیه السلام می گفت: ما ذنبی ان لم یحبک قریش، و قد قتلت منهم سبعین رجلا کان وجوهم سیوف الذهب، گناه من چیست که قریش تو را دوست نمی دارند؛ تو هفتاد نفر آنان را که صورتشان چون طلا می درخشید، کشته ای! | ||
+ | *عجین شدن اشرافیت با [[خلافت]]: این بار، شاخه ای از قریش سر کار آمد که در سطح اشرفیت قرار داشت؛ در حالی که زمان [[ابوبکر]] و [[عمر بن خطاب|عمر]] چنین نبود؛ عمر گرچه فردی ثروتمند بود، اما زندگی اشرافی نداشت. اما عثمان یک اشرافی از نوع اموی آن، با پیشینه اسلامی بود. بدین ترتیب حکومت قدم به قدم به سمت حاکمیت اشرافیت قریشی و شدت بهره گیری از معیارهای قبیله ای در انتخاب خلیفه جلو می رفت. گفته اند که در همان لحظه انتخاب، [[ابوسفیان]] به عثمان گفته بود: اجعل الأمر، أمر الجاهلیه؛ امر را امر [[جاهلیت|جاهلی]] قرار بده، و البته مقصودش چیزی جز خلافت نبود. | ||
+ | *محدود شدن شورا بین چند نخبه قریشی، به طوری که کسی به جز آنان حق مداخله نداشت. این کار موجب شد تا قریشیان تنها مرجع تصمیم گیری برای مسلمانان باشند. | ||
+ | *یکی از آثار جانبی شورا آن بود که اعضای شورا بعدها به هوس خلافت افتادند. با کاری که عمر کرده بود، این افراد، تصور می کردند که شایسته خلافت هستند. [[زبیر بن عوام|زبیر]] در حضور عمر گفته بود: وقتی تو به خلافت برسی، ما نیز می توانیم خلیفه باشیم، چون از نظر قریشی بودن و سوابق کمتر از تو نیستم. این طبیعی بود که با وجود چنین تصوراتی، شورا توقع بیشتری را در آنان ایجاد کند. به همین جهت [[عمرو بن عاص]] و مغیره بن شعبه در تلاش بودند تا خود را در جمع شورا وارد کنند. نتیجه چنین توقعی، ایجاد آشوب های بعدی و نیز مخالفت هایی بود که با عثمان و سپس در برابر علی علیه السلام پیش آمد. تحلیل [[معاویه]] این بود که شورای عمر سبب اختلاف میان مسلمانان شده است، زیرا [[طلحة بن عبیدالله|طلحه]]، زبیر و [[سعد بن ابی وقاص]]، چنین پنداشتند که لیاقت خلافت دارند. [[شیخ مفید]] نیز درباره سعد بن ابی وقاص می نویسد: او شخصاً کسی نبود که خود را برابر با علی علیه السلام بداند؛ اما از زمانی که در شورا وارد شد، احساسی در او پدید آمد که اهلیت خلافت را دارد، و همین بود که دین و دنیای او را خراب کرد.<ref>تاریخ خلفا،رسول جعفریان،ص ۱۴۴-۱۴۷</ref> | ||
+ | |||
+ | ==پانویس== | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} | ||
==منابع== | ==منابع== | ||
− | * امامت و | + | |
− | * | + | *امامت و سیاست (تاریخ خلفاء)، ابن قتیبة دینوری (۲۷۶)، ترجمه سید ناصر طباطبایى، تهران، ققنوس، ۱۳۸۰ش. |
− | * | + | *تاریخ الیعقوبى، احمد بن أبى یعقوب بن جعفر بن وهب واضح الکاتب المعروف بالیعقوبى (م بعد ۲۹۲)، بیروت، دار صادر، بى تا. |
+ | *الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر (م ۶۳۰)، بیروت، دار صادر - دار بیروت، ۱۳۸۵/۱۹۶۵. | ||
+ | *تاریخ سیاسی اسلام ج ۲ (تاریخ خلفا)، رسول جعفریان، انتشارات دلیل ما، ۱۳۹۲. | ||
+ | *[[دانشنامه امیرالمومنین علیه السلام (کتاب)|دانش نامه امیرالمؤمنین (ع) بر پایه قرآن و حدیث و تاریخ]]، محمد محمدی ری شهری، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث، قم، ۱۳۸۶. | ||
+ | |||
+ | [[رده:تاریخ صدر اسلام]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۷:۳۸
در سال ۲۳ هجری عمر بن خطاب (خلیفه دوم)، توسط فیروز غلام مغیرة بن شعبه ضربت خورد که موجب کشته شدن خلیفه شد. عمر قبل از مرگش شورایی متشکل از شش نفر از صحابه رسول خدا (ص) تشکیل داد و انتخاب خلیفه پس از خود را به این شورا واگذار کرد. سرانجام از این شورا نام عثمان عفان برای خلافت بیرون آمد.
محتویات
نظر عمر در مورد جانشین خویش
کاندیدهای خلافت مورد نظر عمر
در آخرین سالی که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ یاسر در مِنی به دوستانش گفت: بیعت با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد؛ اگر عمر بمیرد ما با علی(ع) بیعت می کنیم.[۱] این خبر، هنگامی در مِنی به عمر رسید که می خواست حرکت کند به سوی مدینه. اولین جمعه که در مسجد پیامبر(ص) در مدینه بر منبر رفت، خطبه ای مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بیعت با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از این باید بیعت (با خلیفه) با مشورت باشد و اگر کسی بدون مشورت با کسی بیعت کند، باید هر دو کشته شوند[۲].
پس از ضربت خوردن عمر و نزدیک شدن مرگ او، مسئله جانشینی او در میان مسلمانان اهمیت بسیاری پیدا کرد. عده ای از اصحاب او، خواستار این شدند تا وی مانند ابوبکر کسی را به عنوان جانشین خود برگزیند. اما عمر در جواب آنها گفت: «چه کسى به من امر مىکند که براى خود جانشینى برگزینم. اگر ابو عبیده را زنده مىیافتم او را خلیفه قرار مىدادم و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت محمد(ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: هر امتى امینى دارد و امین این امت ابو عبیده است. اگر معاذ بن جبل را زنده مىیافتم او را به عنوان خلیفه برمىگزیدم، و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: معاذ بن جبل روز قیامت، در جلوى دانشمندان مىآید. اگر خالد بن ولید را زنده مىیافتم او را به عنوان خلیفه برمىگزیدم، و روزى که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسى را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادى؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که مىگفت: خالد بن ولید شمشیرى از شمشیرهاى خداست که بر مشرکان کشیده شده است. لیکن من کسانى را بر خواهم گزید که رسول خدا (ص) در هنگام رحلت خود از آنان خشنود بود.»[۳]
پس تمام کاندیدهای خلافت مورد نظر عمر از نظر او، همگی درگذشته بودند. به همین دلیل او تصمیم گرفت تا با تشکیل شورایی آن هم با شرایط خاص، تعیین خلافت پس از خویش را به آنان واگذار کند.
نظر عمر در مورد خلافت بنی هاشم
روزی ابن عباس به نزد عمر رفت. عمر به او گفت: «ای ابن عباس؛ آیا می دانی چه چیز مانع رسیدن خلافت به شما بعد از رسول خدا(ص) شد؟ ابن عباس گوید: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم، به او گفتم: اگر ندانم خلیفه مرا آگاه می نماید؟ عمر گفت: مردم دوست نداشتند نبوت و خلافت در خانواده شما جمع شود، تا با آن بر دیگران فخر بفروشید، و قریش خلافت را برای خود انتخاب نمود، و درست اندیشید و موفق گردید. گفتم ای امیرالمومنین(یعنی عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهی و خشم خود را از من دور نمایی، در این مورد سخن بگویم؟ عمر گفت: بگو! گفتم: این که می گویی قریش برای خود خلیفه انتخاب نمود و درست اندیشید و موفق گردید، اگر انتخاب قریش موافق با انتخاب پروردگار می بود، کار خوب را قریش انجام داده و قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمی شد (ولیکن متاسفانه انتخاب قریش هماهنگ با انتخاب پروردگار نبود) و این که گفتی: قریش دوست نداشت نبوت و خلافت در یک خانواده باشد، خداوند متعال می فرماید: «ذَلِکَ بَاَنَّهُم کَرِهُوا مَا اَنزَلَ اللهُ فَاَحبَطَ اَعمَالَهُم»: آنان آنچه خداوند نازل نمود را دوست نداشتند، و همه اعمال آنها از بین رفت.
عمر ادامه داد و گفت: به من رسیده است که تو می گویی: خلافت را از روی حسد و ظلم و ستم از ما دور گرداندند. ابن عباس گفت: اما این که از روی ظلم از ما ستانده شد، این مسئله برای همگان روشن است، و اما این که گفتی از روی حسد، به آدم (علیه السلام) جدّ ما حسادت شد، و ما نیز فرزندان او هستیم که به ما حسادت می ورزند. عمر گفت: هیهات، هیهات به خدا سوگند هرگز حسد از دلهای شما بنی هاشم از بین نرود. ابن عباس: گفت ای امیرالمومنین، آهسته! دل هایی را که خداوند از آلودگی ها پاک نموده است به حسد توصیف منما، زیرا قلب رسول خدا(ص) نیز، از دل های بنی هاشم است. عمر گفت: از من دور شو، ای ابن عباس! ابن عباس گفت: این کار را می کنم وقتی خواستم برخیزم، از من خجالت کشید، و گفت: ای ابن عباس سر جای خود بنشین؛ به خدا سوگند من حقوق تو را رعایت می کنم، و آنچه تو را خوشحال می کند، دوست می دارم.»[۴]
دستور عمر به تشکیل شورا
یعقوبی می نویسد: «عمر، خلافت را به شورایى شش نفره از اصحاب پیامبر خدا کشاند: على بن ابى طالب علیه السلام، عثمان بن عفان، عبدالرحمان بن عوف، زبیر بن عوام، طلحة بن عبیداللّه و سعد بن ابى وقّاص، و گفت: سعید بن زید را به جهت خویشى اش با من از شورا بیرون کردم. با او درباره [شرکت دادن] پسرش عبداللّه بن عمر صحبت شد. گفت: براى خاندان خطّاب، آنچه از خلافت به دست آورده اند، کافى است. عبداللّه [حتّى] نمى تواند زنش را طلاق بدهد.
او به صُهَیب، فرمان داد که با مردم نماز بگزارد تا آن شش نفر، از میان خود، به یک تن رضایت دهند و ابو طلحه (زید بن سهل انصارى) را بر آنان گمارد و گفت: اگر چهار نفر رضایت دادند و دو نفر مخالفت کردند، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر رضایت دادند و سه نفر مخالفت کردند، گردن آن سه نفرى را بزن که عبدالرحمان در میانشان نیست و اگر سه روز گذشت و به هیچ کس رضایت ندادند، همه آنها را گردن بزن.»[۵]
نظر عمر در مورد اعضای شورای خلافت
یعقوبی می نویسد: «از ابن عبّاس روایت شده است که گفت: پاسى از شب گذشته بود که عمر بن خطّاب درِ خانه ام را زد و گفت: با ما بیرون بیا تا از اطراف مدینه حراست کنیم. پس، تازیانه به گردن و پا برهنه آمد تا به گورستان غَرقَد رسید. به پشت دراز کشید و با دستش بر گودى کف پایش مى زد و سخت آه مى کشید. به او گفتم: اى امیر مؤمنان! چه چیزْ تو را به این کار وا داشته است؟ گفت: امر خدا، اى ابن عبّاس! گفتم: اگر مى خواهى، تو را از راز درونت خبر دهم. گفت: اى سخنور ماهر! آغاز کن که چون مى گویى، نیکو مى گویى. گفتم: خلافت را به یاد آوردى و این که آن را به سوى چه کسى بکشانى. گفت: درست گفتى.
به او گفتم: چرا از عبدالرحمان بن عوف، غافلى؟ گفت: او مردى خسیس است. این کار، شایسته کسى است که عطاکننده بى اسراف و بازدارنده بى خِسّت باشد. گفتم: سعد بن ابى وقّاص چه؟ گفت: مؤمنى ناتوان است. گفتم: طلحة بن عبیدالله چه؟ گفت: او مردى است به دنبال بزرگى و مدح و ثنا. مالش را مى بخشد تا به مال دیگرى برسد. او فخرفروش و متکبّر است. گفتم: زبیر بن عوّام ـ که شهسوار اسلام است ـ، چه؟ گفت: او یک روز، انسان و یک روز، شیطان است. او بسیار مال اندوز است و براى یک پیمانه، از صبح تا ظهر، جان مى کند، تا آن جا که نمازش از دست مى رود. گفتم: عثمان بن عفّان چه؟ گفت: اگر حاکم شود، پسر ابى مُعَیط و بنى امیه را بر گردن مردم سوار مى کند و مال خدا را به آنان مى بخشد و به خدا سوگند، اگر حاکم شود، این کار را مى کند و اگر بکند، عرب به سوى او هجوم مى آورند، تا آن که او را در خانه اش بکشند! و ساکت شد.
سپس گفت: اى ابن عبّاس! [از این حرف ها] بگذر. آیا براى سَرورت [على] جایى مى بینى؟ گفتم: چرا با آن همه فضیلت و سابقه و خویشاوندى و دانش، از خلافت، دور باشد؟ گفت: به خدا سوگند، او همان گونه است که گفتى و اگر حکومت مسلمانان را به عهده بگیرد، آنان را به راه مى آورد و طریق روشن را مى پیماید، جز آن که خصلت هایى دارد: شوخى در مجلس، خود رأیى، و توبیخ مردم با کمى سنّش. گفتم: اى امیر مؤمنان! چرا او را در جنگ خندق، کم سن نشمردید، آن هنگام که براى مبارزه با عمرو بن عَبد وُد، پا پیش نهاد، [عبد وُدى] که در برابرش دلاورانْ میخکوب شده و بزرگانْ پا پس کشیده بودند، و نیز در جنگ بدر، آن گاه که هماوردانش را دو نیمه مى کرد، و چرا در اسلام آوردن بر او پیشى نگرفتید، هنگامى که قریش شما را در بر گرفته بودند!؟ عمر گفت: ابن عبّاس، بس است! آیا مى خواهى با من همان کنى که پدرت و على در روز ورود بر ابوبکر، با او کردند؟! ناپسند داشتم که او را خشمناک کنم. بنا بر این، ساکت شدم. گفت: اى ابن عبّاس! به خدا سوگند، على، پسر عمویت، سزاوارترینِ مردم به خلافت است ؛ امّا قریش، او را تحمّل نمى کنند و چنانچه حاکم آنان گردد، آنان را چنان به حقّ محض مى گیرد که از او گریزگاهى نمى یابند و اگر چنین کند، بیعتش را مى شکنند و با وى مى جنگند.»[۶]
ابن قتیبه نیز در »الامامة و السیاسة» خویش به نقل از عمر بن خطّاب، درباره ماجراى شورا می نویسد: «اى سعد! به خدا سوگند، هیچ چیز، جز تندى و درشتى ات مرا از این که تو را جانشین خود سازم، باز نمى دارد. افزون بر این، تو مرد جنگى [و نه مرد خلافت]. و اى عبد الرحمان! چیزى مانع [جانشینى] تو نیست، جز آن که [در تکبّر] فرعون این امّت هستى. و اى زبیر! چیزى مانع تو نیست، جز آن که در حال خشنودى، مؤمنى و در حال خشم، کافر. و چیزى مانع طلحه نیست، جز خودپسندى و تکبّرش و این که اگر حاکم شود، مُهرش را در انگشت زنش قرار مى دهد. و اى عثمان! چیزى مرا از تو باز نمى دارد، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت (بنى امیه). و اى على! چیزى مرا از تو باز نمى دارد، جز آزمندى ات به خلافت ؛ امّا اگر حکومت به تو سپرده شود، تو شایسته ترین فرد قوم براى برپا داشتن آشکار حق و راه مستقیم هستى.[۷]»
پیشبینی عمر از به خلافت رسیدن عثمان
ابن سعد، در طبقات، از قول سعید بن عاص (اموی) آورده است که: سعید بن عاص از عمر خواست که مقداری بر مساحت زمین خانه اش بیفزاید تا آن را وسعت بدهد. خلیفه به او نوید می دهد که، پس از ادای نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعید رفت و... [سعید خود می گوید:] خلیفه با پاهایش خط کشید و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: ای امیرالمؤمنین، بیشتر بده، که مرا اهل بیت، از کوچک و بزرگ، زیاد شده است. عمر گفت: فعلاً همین اندازه تو را کافی است و این راز را نگهدار که پس از من کسی به خلافت می رسد که جانبِ خویشاوندی ات را رعایت خواهد کرد و نیازت را برآورده خواهد ساخت!
سعید می گوید: آنگاهی که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شورای عمر، مقام خلافت را به دست آورد، او از همان ابتدای کار، رضای خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شایستگی برآورده ساخت.[۸]
شورای خلافت شش نفره
وقایع اتفاق افتاده در شوری
ابن اثیر در الکامل می نویسد: «چون عمر به خاک سپرده شد، مقداد، اعضاى شورا را گرد آورد.... عبد الرحمان گفت: کدام یک از شما خود را از آن (شورا) بیرون مى کشد و به عهده مى گیرد که آن (خلافت) را به برترینتان بسپارد؟ هیچ کس پاسخش را نداد. پس گفت: من، خود را از آن، کنار مى کشم. عثمان گفت: من نخستین کسى هستم که به داورىِ تو راضى مى شود. همه گفتند: ما هم راضى هستیم. و على علیه السلام ساکت بود. [عبد الرحمان] گفت: اى ابو الحسن! تو چه مى گویى؟ [على علیه السلام] فرمود: «به من اطمینان ده که حق را برمى گزینى و از هوا و هوس، پیروى نمى کنى و خویشانت را ویژگى نمى بخشى و از خیرخواهى براى امّت، کوتاهى نمى ورزى». [ عبدالرحمان ] گفت: شما به من اطمینان دهید که در برابر کسى که [به قولش] عمل نکند و حرفش را تغییر دهد، با من باشید و هر که را برگزیدم، بپسندید. من نیز با خدا پیمان مى بندم که به هیچ خویشاوندى، به سبب خویشاوندى اش امتیاز ندهم و براى مسلمانان کوتاهى نکنم. پس، از آنها تعهّد گرفت و همان گونه هم تعهّد داد....
عبد الرحمان، شب ها مى گشت و با اصحاب پیامبر خدا و هر یک از فرماندهان لشکر و بزرگان مردم که در مدینه مى یافت، مشورت مى کرد، تا آن که در شبى که فردایش آخرین روز مهلت بود، به خانه مِسوَر بن مَخرَمه آمد و بیدارش کرد و به او گفت: امشب درست نخوابیده ام. برو و زبیر و سعد را فرا بخوان. [مسور] آن دو را فرا خواند. [عبد الرحمان] از زبیر آغاز کرد و به او گفت: عبد مناف را با این امر، تنها بگذار. گفت: رأى من با على است. به سعد گفت: رأیت را به من بده. گفت: اگر خود را برمى گزینى، باشد ؛ امّا اگر عثمان را برمى گزینى، على براى من محبوب تر است....
چون نماز صبح گزاردند، [عبد الرحمان] اعضاى شورا را گرد آورد و به همه حاضران از مهاجران و سابقه داران و فضیلتمندانِ انصار و فرماندهان لشکر، پیام فرستاد. [آن قدر] گرد آمدند تا آن جا که مسجد از آنان پر شد. آن گاه گفت: اى مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر شهر، به شهرهاى خود باز گردند. پس، آراى خود را به من بگویید. عمّار گفت: اگر مى خواهى که مسلمانان دچار اختلاف نشوند، با على بیعت کن. مقداد بن اَسود گفت: عمّار، درست مى گوید. اگر با على بیعت کنى، مى گوییم: شنیدیم و فرمان بردیم! ابن ابى سَرح گفت: اگر مى خواهى که قریش مخالفت نکنند، با عثمان بیعت کن. عبد اللّه بن ابى ربیعه گفت: راست مى گوید! اگر با عثمان بیعت کنى، مى گوییم: شنیدیم و فرمان بردیم! عمّار به ابن ابى سرح دشنام داد و گفت: تو کى خیرخواه مسلمانان بوده اى!؟ بنى هاشم و بنى امیه به گفتگو پرداختند.
عمّار گفت: اى مردم! خداوند، ما را با پیامبرش گرامى و با دینش عزیز داشت. پس چرا این امارت را از خاندان پیامبرتان مى گردانید؟! مردى از بنى مخزوم گفت: از حدّ خود خارج شدى، اى پسر سمیه! تو را چه رسد که براى قریش، امیر تعیین کنى!! سعد بن ابى وقّاص گفت: اى عبد الرحمان! پیش از آن که مردمْ گرفتار فتنه شوند، کار را تمام کن.[۹]
او با على بن ابى طالب علیه السلام خلوت کرد و گفت: خدا را بر تو شاهد مى گیریم که اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش کتاب خدا و سنّت پیامبر صلى الله علیه و آله و سیره ابو بکر و عمر، عمل کنى. [على علیه السلام] فرمود: «هر اندازه که بتوانم، مطابق با کتاب خدا و سنّت پیامبرش عمل مى کنم». عبد الرحمان با عثمان [ نیز ] خلوت کرد و به او گفت: خدا را بر تو شاهد مى گیریم که اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش کتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بکر و عمر، عمل کنى. عثمان گفت: [این] حقّ شماست که در میانتان، مطابق با کتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بکر و عمر، عمل کنم. سپس [عبد الرحمان دوباره] با على علیه السلام خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و على علیه السلام نیز همان پاسخ پیشینش را گفت. سپس با عثمان خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و عثمان نیز همان پاسخ پیشینش را گفت. سپس [عبد الرحمان براى بار سوم] با على علیه السلام خلوت کرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و على علیه السلام نیز پاسخ داد: «بى گمان، با بودن کتاب خدا و سنّت پیامبرش، به سیره کس دیگرى نیاز نیست. تو مى کوشى که خلافت را از من دور کنى!». عبد الرحمان [براى بار سوم] با عثمان خلوت کرد و سخن را به او باز گفت و او هم همان پاسخ [پیشینش ] را داد».[۱۰]
پس، عبد الرحمان، سرش را به سوى سقف مسجد بلند کرد و در حالى که دستش در دست عثمان بود، گفت: خدایا! بشنو و شاهد باش. خدایا! آنچه را بر عهده من بود، بر عهده عثمان نهادم، و با او بیعت کرد.
على علیه السلام فرمود: «این، نخستین روزى نیست که بر ضدّ ما، پشت به پشت هم دادید! «پس، صبرى نیکو [باید ] و خداوند، بر آنچه توصیف مى کنید، یارى رسان است». به خدا سوگند، خلافت را به عثمان نسپردى، جز براى آن که به تو باز گرداند! و خداوند، هر روز در کارى است».
عبد الرحمان گفت: اى على! بر خودت حجّت و راه [ اعتراض] قرار مده. على علیه السلام بیرون رفت، در حالى که مى فرمود: «به زودى نوشته به پایانش مى رسد!». عبدالرحمن خطاب به او گفت: بیعت کن، وگرنه گردنت را می زنم! و در آن روز با کسی از آنان جز او شمشیر نبود. نیز گفته شده است که علی(ع) از محل شورا خشمناک بیرون آمد. دیگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بیعت کن والاّ با تو می جنگیم. پس بازگشت و با عثمان بیعت کرد.[۱۱]
مقداد گفت: اى عبد الرحمان! به خدا سوگند، او را وا نهادى، در حالى که از کسانى است که به حقْ حکم مى کنند و با آن، داد مى ورزند. [عبد الرحمان] گفت: اى مقداد! به خدا سوگند، من براى مسلمانان کوشیدم. [مقداد] گفت: اگر به خاطر خدا انجام دادى، خداوند به تو پاداش نیکوکاران را عطا فرماید! مقداد افزود: من، مانند آنچه را به اهل بیت (علیهم السلام) پس از پیامبرشان رسید، ندیدم! من از قریش در شگفتم که چگونه مردى را وا نهادند که نه مى گویم و نه مى شناسم که کسى از او عادل تر و داناتر باشد!! هان! به خدا سوگند، اگر یاورانى بر آن مى یافتم [به نفع او قیام مى نمودم]! عبد الرحمان گفت: اى مقداد! از خدا پروا کن که مى ترسم دچار فتنه شوى. مردى به مقداد گفت: خدا تو را بیامرزد! اهل بیت، چه کسانى هستند و مرد مورد اشاره تو کیست؟ گفت: اهل بیت، زادگان عبد المطلب اند و آن مرد، على بن ابى طالب است.
على علیه السلام فرمود: «مردم به قریش مى نگرند. قریش [هم] به میان خود مى نگرند و [با خود] مى گویند: اگر بنى هاشم بر ما حکومت بیابند، [خلافت] هرگز از میان آنان بیرون نمى آید ؛ امّا تا آن گاه که در دست دیگران است، در میان شما خواهد چرخید».»[۱۲]
نظر امیرالمؤمنین در مورد شورای خلافت
امام على علیه السلام (پیش از تشکیل شورا) به کسانى از بنى هاشم که با او بودند، فرمود: «اگر در میان شما از قومتان (قریش) پیروى شود، هیچ گاه اِمارت به شما نمى رسد». عباس، او را دید. [على علیه السلام] به او فرمود: «[خلافت] از ما گرفته شد!». گفت: از کجا مى دانى؟ فرمود: «عثمان در کنار من قرار داده شده است و [عمر] گفته است: با اکثریت باشید و اگر دو نفر به یک نفر و دو نفر دیگر به شخص دیگرى راضى شدند، با دسته اى باشید که عبد الرحمان بن عوف در آنهاست. سعد با پسر عمویش عبد الرحمان، مخالفت نمى کند و عبد الرحمان با عثمان، خویشاوندى سببى دارد. [آنان] با هم مخالفت نمى کنند. پس یا عبد الرحمان، خلافت را به عثمان مى سپارد، یا عثمان آن را به عبد الرحمان ؛ و حتّى اگر دو نفر دیگر هم با من باشند، براى من سودى ندارد».[۱۳]
امام در جایی دیگر در مورد جایگاه خود در شورا می فرماید: «او [عمر] چون به راه خود رفت و در گذشت، خلافت را در میان گروهى نهاد و مرا نیز یکى از آنان پنداشت. خدایا، چه شورایى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابو بکر) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده مى شوم؟!»[۱۴]
همچنین امام در خطبه معروف خود به نام شقشقیه در مورد شورای خلافت می فرماند: «خدایا، چه شورایى! چه وقت در برترى من بر اوّلىِ آنها (ابوبکر) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده مى شوم؟! ولى به ناچار [و براى حفظ اسلام] با آنان در فرود و اوج، همگام و همراه شدم ؛ امّا یکى به کینه از من کناره گزید و دیگرى به برادر زنش گروید و چیزهایى دیگر....»[۱۵]
عاقبت عبدالرحمن بن عوف و عثمان
پس آنکه عبدالرحمن بن عوف خلافت را به عثمان داد، امیرالمومنین، او را نفرین کرد و به او فرمود: «سوگند به خدا، تو به این کار دست نزدی مگر به همان امیدی که عمر از ابوبکر داشت، خدا میان شما عطر منشم برافشاند (کنایه از نحوست و شومی است).»[۱۶]
در روایتی آمده است عثمان قصر مرتفعی به نام «زوراء» بنا کرد وقتی تمام شد، مردم را برای اطعام در آن دعوت نمود. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون آن ساختمان و انواع غذاها را دید، گفت: ای پسر عفان، ما درباره تو اسراف و تبذیر را تکذیب می کردیم ولی اکنون تصدیق می کنیم و من از بیعت با تو به خدا پناه می برم. عثمان خشمگین شد و به غلام خود دستور داد او را از مجلس بیرون انداختند، سپس دستور داد مردم دیگر با او سخن نگویند و هم نشین او نشوند. مردم نیز اطاعت کردند جز ابن عباس که با او رفت و آمد می کرد و او قرآن و احکام را پیش ابن عباس فرا می گرفت. وقتی عبدالرحمان مریض شد، عثمان به عیادتش آمد، اما او با عثمان سخن نگفت و تا زمانی که فوت کرد با عثمان قطع رابطه داشت، و این بدان جهت بود که حضرت علی علیه السلام در حق عبدالرحمن نفرین کرد که به آرزویش نرسد، و دعای حضرتش مستجاب شد، و عبدالرحمن از منافع حکومت محروم ماند.[۱۷]
در روایتی دیگر آمده است که در سال «عام الرُّعاف» عثمان به بیماری خون دماغ مبتلا گردید و مشرف به مرگ شد. پنهانی، در نامه ای عبد الرحمن بن عوف را برای خلافت بعد از خود تعیین کرد. عبد الرحمن بسیار ناراحت شد و گفت: من او را آشکارا خلیفه کردم ولی او پنهانی خلافت مرا می نویسد. لذا بین آن دو عداوتی شدید ایجاد گردید و نفرین حضرت امیر در مورد آنها مستجاب گردید که فرموده بود: خداوند بین شما اختلاف بیندازد. عثمان از آن بیماری شفا یافت و عبدالرحمن در زمان خلافت عثمان فوت شد.
تأثیرات شورا بر جامعه اسلامی
- آغاز حکمرانی امویان: از این زمان خلافت در دست خاندان اموی که چهره سیاسی قریش بودند قرار گرفت. در این زمان عثمان نماینده آنان به شمار می آمد و آنان علاقه فراوانی به عثمان داشتند. در مقابل، قریش با علی علیه السلام دشمنی داشت و همین عثمان بود که به علی علیه السلام می گفت: ما ذنبی ان لم یحبک قریش، و قد قتلت منهم سبعین رجلا کان وجوهم سیوف الذهب، گناه من چیست که قریش تو را دوست نمی دارند؛ تو هفتاد نفر آنان را که صورتشان چون طلا می درخشید، کشته ای!
- عجین شدن اشرافیت با خلافت: این بار، شاخه ای از قریش سر کار آمد که در سطح اشرفیت قرار داشت؛ در حالی که زمان ابوبکر و عمر چنین نبود؛ عمر گرچه فردی ثروتمند بود، اما زندگی اشرافی نداشت. اما عثمان یک اشرافی از نوع اموی آن، با پیشینه اسلامی بود. بدین ترتیب حکومت قدم به قدم به سمت حاکمیت اشرافیت قریشی و شدت بهره گیری از معیارهای قبیله ای در انتخاب خلیفه جلو می رفت. گفته اند که در همان لحظه انتخاب، ابوسفیان به عثمان گفته بود: اجعل الأمر، أمر الجاهلیه؛ امر را امر جاهلی قرار بده، و البته مقصودش چیزی جز خلافت نبود.
- محدود شدن شورا بین چند نخبه قریشی، به طوری که کسی به جز آنان حق مداخله نداشت. این کار موجب شد تا قریشیان تنها مرجع تصمیم گیری برای مسلمانان باشند.
- یکی از آثار جانبی شورا آن بود که اعضای شورا بعدها به هوس خلافت افتادند. با کاری که عمر کرده بود، این افراد، تصور می کردند که شایسته خلافت هستند. زبیر در حضور عمر گفته بود: وقتی تو به خلافت برسی، ما نیز می توانیم خلیفه باشیم، چون از نظر قریشی بودن و سوابق کمتر از تو نیستم. این طبیعی بود که با وجود چنین تصوراتی، شورا توقع بیشتری را در آنان ایجاد کند. به همین جهت عمرو بن عاص و مغیره بن شعبه در تلاش بودند تا خود را در جمع شورا وارد کنند. نتیجه چنین توقعی، ایجاد آشوب های بعدی و نیز مخالفت هایی بود که با عثمان و سپس در برابر علی علیه السلام پیش آمد. تحلیل معاویه این بود که شورای عمر سبب اختلاف میان مسلمانان شده است، زیرا طلحه، زبیر و سعد بن ابی وقاص، چنین پنداشتند که لیاقت خلافت دارند. شیخ مفید نیز درباره سعد بن ابی وقاص می نویسد: او شخصاً کسی نبود که خود را برابر با علی علیه السلام بداند؛ اما از زمانی که در شورا وارد شد، احساسی در او پدید آمد که اهلیت خلافت را دارد، و همین بود که دین و دنیای او را خراب کرد.[۱۸]
پانویس
- ↑ ابن ابی الحدید، ۲: ۱۲۳
- ↑ انساب الاشراف بلاذری، ۱: ۵۸۳ - ۵۸۴ و سیره ابن هشام، ۴: ۳۳۶ - ۳۳۷
- ↑ امامت و سیاست،ابن قتیبه دینوری/ترجمه،ص:۴۳
- ↑ تاریخ این اثیرج۲ص۶۳-۶۵دار صادر؛ تاریخ طبری ج ۲ ص ۵۷۷
- ↑ تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۶۰
- ↑ تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۵۸ ؛ تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۸۸۲ والفتوح: ج ۲ ص ۳۲۵ والاستیعاب: ج ۳ ص ۲۱۵
- ↑ الإمامة والسیاسة: ج ۱ ص ۴۳
- ↑ طبقات ابن سعد،۵: ۲۰- ۲۲، چاپ اروپا
- ↑ الکامل فی تاریخ،ج ۳ ص ۶۶،تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۳۰ ـ ۲۳۳، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۶ ـ ۹۳۱، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۶ ـ ۲۸۸
- ↑ تاریخ الیعقوبی: ج ۲ ص ۱۶۲ ؛ الأمالی للطوسی: ص ۵۵۷ ح ۱۱۷۱ وشرح نهج البلاغة: ج ۹ ص ۵۳
- ↑ انساب الاشراف، ۵: ۲۱ به بعد
- ↑ الکامل فی تاریخ،ج ۳ ص ۶۶،تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۳۰ ـ ۲۳۳، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۶ ـ ۹۳۱، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۶ ـ ۲۸۸
- ↑ تاریخ الطبری: ج ۴ ص ۲۲۹، الکامل فی التاریخ: ج ۲ ص ۲۲۱، تاریخ المدینة: ج ۳ ص ۹۲۵، العقد الفرید: ج ۳ ص ۲۸۵
- ↑ نهج البلاغة: الخطبة ۳، الإرشاد: ج ۱ ص ۲۸۸، معانی الأخبار: ص ۳۶۱ ح ۱، علل الشرائع: ص ۱۵۱ ص ۱۲، الجمل: ص ۱۲۶ وفیه «احتلج» بدل «اعترض»، الاحتجاج: ج ۱ ص۴۵۴ ح۱۰۵ کلّها عن ابن عبّاس، المناقب لابن شهر آشوب: ج۲ ص۲۰۵، نثر الدرّ: ج ۱ ص۲۷۵ ؛ تذکرة الخواصّ: ص۱۲۴
- ↑ نهج البلاغة: الخطبة ۳
- ↑ شرح ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۱۸۸
- ↑ شرح ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۱۸۸ و ۱۹۶
- ↑ تاریخ خلفا،رسول جعفریان،ص ۱۴۴-۱۴۷
منابع
- امامت و سیاست (تاریخ خلفاء)، ابن قتیبة دینوری (۲۷۶)، ترجمه سید ناصر طباطبایى، تهران، ققنوس، ۱۳۸۰ش.
- تاریخ الیعقوبى، احمد بن أبى یعقوب بن جعفر بن وهب واضح الکاتب المعروف بالیعقوبى (م بعد ۲۹۲)، بیروت، دار صادر، بى تا.
- الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر (م ۶۳۰)، بیروت، دار صادر - دار بیروت، ۱۳۸۵/۱۹۶۵.
- تاریخ سیاسی اسلام ج ۲ (تاریخ خلفا)، رسول جعفریان، انتشارات دلیل ما، ۱۳۹۲.
- دانش نامه امیرالمؤمنین (ع) بر پایه قرآن و حدیث و تاریخ، محمد محمدی ری شهری، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث، قم، ۱۳۸۶.