غزوه طائف: تفاوت بین نسخهها
مهدی موسوی (بحث | مشارکتها) |
|||
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | [[قبیله ثقیف]] که از قبایل نیرومند و پرجمعیت عرب بود، در شهر [[طائف]] زندگی میکرد. پس از [[جنگ حنین]] و شکست کفار، برخی از اعراب ثقیف که در جنگ حنین حضور داشتند به طائف برگشتند و در قلعه محکم و مرتفع شهر خود پناهنده شدند. | |
+ | مسلمانان به دستور [[پیامبر اکرم]] صلی الله علیه و آله به سوی طائف حرکت کرده و قلعه شهر را محاصره کردند. | ||
+ | ==محاصره طائف == | ||
+ | [[پیامبر اسلام|رسول خدا]] صلی الله علیه و آله پس از [[جنگ حنین]] دستور داد اسیران قبیله هوازن را با غنایم در «[[جعرانه|جعرانه]]» جاى دهند و خود در ماه [[شوال]] سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى [[طائف]] -در دوازده فرسنگی جنوب شرقی [[مکه]]- حرکت کرد. در سر راه به قلعه مالک بن عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت سر آن ها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه هاى طائف پیش رفت. | ||
− | طائف | + | مردم طائف که از [[قبیله ثقیف]] بودند، مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند. پس از [[اسلام]] آوردن اهل طائف، مردم شهر در آن جا [[مسجد|مسجدى]] بنا کردند که هم اکنون بناى آن باقى است. |
− | + | محاصره قلعه هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آن ها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگ جو و سخت بودند، کارى از پیش نمى رفت. مورخین نوشته اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه» و «ضبر»<ref>ضبر و دبابه نوعى وسایل جنگى بوده که به صورت نوعى کندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخیم مى پوشانیدند و سربازان براى رخنه کردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى دیوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.</ref> نیز استفاده کردند اما قلعه داران ثقیف با ریختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشین بر روى «ضبر»ها از پیش روى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى کردند و آن ها را ناچار به عقب نشینى مى ساختند. | |
− | + | محاصره طول کشید و قلعه ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آن ها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته اند. | |
− | + | در اطراف قلعه هاى طائف تاکستان هاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل [[قبیله ثقیف|ثقیف]] و [[قریش|قریش]] بود و منبع درآمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و یکى از رقم هاى مهم مال التجاره آن ها، محصول کشمش همان تاکستان ها بود که هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخین نوشته اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف، پیغمبر اسلام براى آن ها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستان ها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست به کار تخریب و کندن تاکستان ها شدند. از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست باز دارد و اگر مایل است آن تاکستان ها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستان ها خوددارى کنند! | |
− | + | اما چنان که در داستان [[غزوه بنی نضیر|جنگ بنى النضیر]] گفته شد، این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد. | |
− | محاصره | + | ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى فایده مى نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت، روح یأس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت به «[[جعرانه|جعرانه]]» و تقسیم غنایم [[غزوه حنین|جنگ حنین]] بى تابى مى کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر [[ماه هاى حرام]] در پیش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه [[ماه ذی القعده|ذى قعده]] بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت به مکه و «جعرانه» گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى [[مکه|مکه]] صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد [[عمره]] به سوى مکه حرکت مى کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت. |
− | + | '''از حوادث ایام محاصره:''' | |
− | محاصره | + | [[شیخ مفید]] و [[طبرسى]] و دیگران از محدثین [[شیعه]] روایت کرده اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله، [[امام علی علیه السلام|على بن ابی طالب]] علیه السلام را مامور کرد تا براى ویران کردن بُت خانه ها و شکستن بت هاى آن حدود، به اطراف طائف برود و [[امام علی]] علیه السلام با جمعى که در میان آن ها ابوالعاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هرجا با بُت یا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شکسته و ویران مى کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله «خثعم» مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام «شهاب» براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا این که خود على علیه السلام به میدان جنگ او آمد و ابوالعاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند. |
− | + | چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پیغمبر که او را دید [[تکبیر|تکبیر]] گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابی طالب علیه السلام به طول انجامید، [[عمر بن خطاب]] پیش رفته و از روى اعتراض گفت: آیا با او تنها خلوت کرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟ | |
− | + | پیغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما أنا انتجیتُه بل الله انتجاه»!: من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد. عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه [[صلح حدیبیه|حدیبیه]] به ما گفتى: که ما در حال امنیت با سر تراشیده به [[مسجدالحرام]] خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم! حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت! | |
− | + | ==بازگرداندن اسیران== | |
− | + | بارى لشکر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى [[مکه]] بازگشت و چون به «[[جعرانه|جعرانه]]» رسیدند، فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آن جا بود، تصمیم بگیرند. | |
− | + | پس از تقسیم اسیران، گروهى از قبیله بنى سعد<ref>قبیله بنى سعد همان قبیله اى بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شیرخوارگى و طفولیت خود را در میان آن ها گذارنده بود.</ref> - که جزء هوازن بودند - و [[اسلام]] اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده ایم که خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با این سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نیکى از آن حضرت را کردند! و یکى از افراد آن ها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.<ref>در جریان محاصره طائف (و یا به گفته برخى در همان جنگ حنین) شیماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت.</ref> و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى. | |
− | + | رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوب ترند یا اموال و دارایى تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختیار مى کنیم، و آن ها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان [[عبدالمطلب]] است همه را به شما واگذار مى کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آن هاست. | |
− | + | سپس راهى نشان آن ها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آن ها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون [[نماز]] ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آن ها قرار دهید تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت به شما انجام دهند. | |
− | + | آن ها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست خود را اظهار کردند پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار کردم! [[مهاجرین|مهاجرین]] گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم. [[انصار]] نیز از آن ها پیروى کرده و سهم شان را بخشیدند. اما اقرع بن حابس - رئیس [[بنی تمیم|قبیله بنى تمیم]] - گفت: اما من و بنى تمیم سهم مان را واگذار نمى کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهم مان را نمى بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهم مان را مى بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید! | |
− | + | [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله به آن ها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران این ها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند. تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله اش بازگرداند.<ref>و در مجمع البیان مرحوم طبرسى است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسى هم براى آزاد ساختن اسیر خود فدیه مى خواهد من حاضرم فدیه او را بدهم تا او را آزاد کند و اندکى از مردم فدیه خواستند و آن حضرت فدیه به آن ها داد و آن ها را در برابر فدیه، اسیران را آزاد کردند.</ref> | |
− | + | بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به [[اسلام]] نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آن ها را نیز متمایل به اسلام نمود. | |
− | ''' | + | '''خواهر رضاعى پیامبر در میان اسیران:''' |
− | + | مورخین نوشته اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شَیماء (دختر [[حلیمه سعدیه]]) خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبیله ات بازگردانم و او بازگشت به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد. | |
− | + | و در پاره اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره [[حلیمه سعدیه|حلیمه]] نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است. | |
− | + | مرحوم [[طبرسى]] در [[اعلام الورى]] مى نویسد: شیماء پس از آن که خواست به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى برد - وساطت کرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود. در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقیف به سر مى برد، حضرت به وسیله آن ها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند. | |
− | + | و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آن چه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساند و مسلمان شود. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز طبق وعده اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید. | |
− | + | ==تقسیم غنایم== | |
− | + | با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد، از این رو پیغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى [[ابن هشام حمیری|ابن هشام]] و دیگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان [[تهامه]] شتر و گوسفند داشته باشید همه آن ها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده اید. | |
− | + | آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آن جا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند کرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز [[خمس]] آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى کنم، اکنون هر چه از این غنیمت ها برداشته اید برگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى [[عدالت]] میان شما تقسیم کنم. | |
− | + | سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان [[قریش|قریش]] که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند [[صفوان بن امیه]] هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در [[زکات]] سهمى براى این گونه افراد به عنوان «[[مؤلفة قلوبهم]]» مقرر شد و در این که آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى شود و به عقیده ابن سعد در «[[الطبقات الکبری (کتاب)|طبقات]]» آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آن ها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آن ها منظور فرمود.<ref>و از گفتار برخى از مورخین هم استفاده مى شود که همه غنایم را میان قریش تقسیم کرد و به انصار چیزى نداد.</ref> | |
− | ''' | + | '''اعتراض انصار به تقسیم غنایم:''' |
− | + | تفاوت در تقسیم غنائم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم [[مدینه|مدینه]] و [[انصار]] گردید و از گوشه و کنار زمزمه هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست. ذوالخویصرة که مردی گستاخ و سرشناسى در قبیله [[بنی تمیم|بنى تمیم]] بود، پس از آن که غنایم تقسیم شد پیش [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله آمده و گفت: یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم! فرمود: خوب، چگونه دیدى؟ گفت: [[عدالت]] را مراعات نکردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟ | |
− | گفت: | + | [[عمر بن خطاب]] برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از [[دین|دین]] خارج خواهند شد چنان که تیر از کمان خارج مى شود.<ref>در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و دیگران است که ذو الخویصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بکشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذارید که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و از دین بیرون روند همان گونه که تیر از کمان بیرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترین خلق خود پس از من خواهد کشت. نگارنده گوید: داستان ذو الخویصره را که نامش حرقوص بوده و به ذو الثدیة نیز معروف است با مختصر اختلافى بیشتر اهل حدیث و تاریخ نقل کرده اند که جمعا متجاوز از پنجاه حدیث مى باشد که از ابى سعید خدرى و انس بن مالک و ابوذر و ... نقل شده است.</ref> و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود او بعدها در زمان خلافت [[امام على]] علیه السلام گروه [[خوارج]] را تشکیل داد و از اطاعت امیرمؤمنان بیرون رفت و [[جنگ نهروان]] را به راه انداخت. |
− | و در | + | اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد! [[سعد بن عباده]] - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى کنى؟ عرض کرد: من هم یکى از آن ها هستم! و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آن ها از این تقسیم گله مند هستم و گفتار آن ها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این جا جمع کن. |
− | + | سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابی طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از [[مهاجرین|مهاجرین]] و یا مردم [[مکه|مکه]] همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید. عرض کردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟ گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با هم دیگر مهربان ساخت؟ عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد. | |
− | + | سپس فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟ اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله مند شدید؟ در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از این جا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما. | |
− | + | پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى کرد که عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله اى نداریم. | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
+ | مطابق نقل جمعى، در این وقت بزرگان و پیرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه این ها خیال کردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند که سهم کمترى به آن ها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى کنند، و تو نیز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد. | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | <references/> | + | <references /> |
− | |||
==منابع== | ==منابع== | ||
− | + | *"زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله"، هاشم رسولی محلاتی، ص۵۷۵. | |
− | + | *[http://www.tahoordanesh.com/page.php?pid=19266 دایرة المعارف طهور]، "غزوه طائف"، بازیابی: ۲۰ فروردین ۱۳۹۳. | |
+ | ==مطالب مرتبط== | ||
+ | *[[طائف]] | ||
+ | *[[قبیله ثقیف]] | ||
[[رده:جنگ های صدر اسلام]] | [[رده:جنگ های صدر اسلام]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۵ مهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۳۸
قبیله ثقیف که از قبایل نیرومند و پرجمعیت عرب بود، در شهر طائف زندگی میکرد. پس از جنگ حنین و شکست کفار، برخی از اعراب ثقیف که در جنگ حنین حضور داشتند به طائف برگشتند و در قلعه محکم و مرتفع شهر خود پناهنده شدند. مسلمانان به دستور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به سوی طائف حرکت کرده و قلعه شهر را محاصره کردند.
محاصره طائف
رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از جنگ حنین دستور داد اسیران قبیله هوازن را با غنایم در «جعرانه» جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف -در دوازده فرسنگی جنوب شرقی مکه- حرکت کرد. در سر راه به قلعه مالک بن عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت سر آن ها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه هاى طائف پیش رفت.
مردم طائف که از قبیله ثقیف بودند، مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند. پس از اسلام آوردن اهل طائف، مردم شهر در آن جا مسجدى بنا کردند که هم اکنون بناى آن باقى است.
محاصره قلعه هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آن ها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگ جو و سخت بودند، کارى از پیش نمى رفت. مورخین نوشته اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه» و «ضبر»[۱] نیز استفاده کردند اما قلعه داران ثقیف با ریختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشین بر روى «ضبر»ها از پیش روى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى کردند و آن ها را ناچار به عقب نشینى مى ساختند.
محاصره طول کشید و قلعه ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آن ها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته اند.
در اطراف قلعه هاى طائف تاکستان هاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع درآمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و یکى از رقم هاى مهم مال التجاره آن ها، محصول کشمش همان تاکستان ها بود که هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخین نوشته اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف، پیغمبر اسلام براى آن ها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستان ها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست به کار تخریب و کندن تاکستان ها شدند. از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست باز دارد و اگر مایل است آن تاکستان ها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستان ها خوددارى کنند!
اما چنان که در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد، این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.
ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى فایده مى نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت، روح یأس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت به «جعرانه» و تقسیم غنایم جنگ حنین بى تابى مى کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماه هاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت به مکه و «جعرانه» گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مى کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.
از حوادث ایام محاصره:
شیخ مفید و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه روایت کرده اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله، على بن ابی طالب علیه السلام را مامور کرد تا براى ویران کردن بُت خانه ها و شکستن بت هاى آن حدود، به اطراف طائف برود و امام علی علیه السلام با جمعى که در میان آن ها ابوالعاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هرجا با بُت یا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شکسته و ویران مى کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله «خثعم» مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام «شهاب» براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا این که خود على علیه السلام به میدان جنگ او آمد و ابوالعاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.
چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابی طالب علیه السلام به طول انجامید، عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت: آیا با او تنها خلوت کرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟
پیغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما أنا انتجیتُه بل الله انتجاه»!: من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد. عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى: که ما در حال امنیت با سر تراشیده به مسجدالحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم! حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!
بازگرداندن اسیران
بارى لشکر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به «جعرانه» رسیدند، فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آن جا بود، تصمیم بگیرند.
پس از تقسیم اسیران، گروهى از قبیله بنى سعد[۲] - که جزء هوازن بودند - و اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده ایم که خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با این سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نیکى از آن حضرت را کردند! و یکى از افراد آن ها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.[۳] و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى.
رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوب ترند یا اموال و دارایى تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختیار مى کنیم، و آن ها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان عبدالمطلب است همه را به شما واگذار مى کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آن هاست.
سپس راهى نشان آن ها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آن ها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آن ها قرار دهید تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت به شما انجام دهند.
آن ها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست خود را اظهار کردند پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار کردم! مهاجرین گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم. انصار نیز از آن ها پیروى کرده و سهم شان را بخشیدند. اما اقرع بن حابس - رئیس قبیله بنى تمیم - گفت: اما من و بنى تمیم سهم مان را واگذار نمى کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهم مان را نمى بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهم مان را مى بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!
رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران این ها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند. تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله اش بازگرداند.[۴]
بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آن ها را نیز متمایل به اسلام نمود.
خواهر رضاعى پیامبر در میان اسیران:
مورخین نوشته اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شَیماء (دختر حلیمه سعدیه) خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبیله ات بازگردانم و او بازگشت به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.
و در پاره اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.
مرحوم طبرسى در اعلام الورى مى نویسد: شیماء پس از آن که خواست به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى برد - وساطت کرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود. در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقیف به سر مى برد، حضرت به وسیله آن ها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند.
و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آن چه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساند و مسلمان شود. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز طبق وعده اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید.
تقسیم غنایم
با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد، از این رو پیغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آن ها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده اید.
آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آن جا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند کرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى کنم، اکنون هر چه از این غنیمت ها برداشته اید برگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.
سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان «مؤلفة قلوبهم» مقرر شد و در این که آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى شود و به عقیده ابن سعد در «طبقات» آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آن ها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آن ها منظور فرمود.[۵]
اعتراض انصار به تقسیم غنایم:
تفاوت در تقسیم غنائم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمه هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست. ذوالخویصرة که مردی گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود، پس از آن که غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و گفت: یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم! فرمود: خوب، چگونه دیدى؟ گفت: عدالت را مراعات نکردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟
عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنان که تیر از کمان خارج مى شود.[۶] و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود او بعدها در زمان خلافت امام على علیه السلام گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیرمؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.
اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد! سعد بن عباده - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى کنى؟ عرض کرد: من هم یکى از آن ها هستم! و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آن ها از این تقسیم گله مند هستم و گفتار آن ها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این جا جمع کن.
سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابی طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید. عرض کردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟ گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با هم دیگر مهربان ساخت؟ عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.
سپس فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟ اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله مند شدید؟ در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از این جا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.
پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى کرد که عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله اى نداریم.
مطابق نقل جمعى، در این وقت بزرگان و پیرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه این ها خیال کردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند که سهم کمترى به آن ها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى کنند، و تو نیز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.
پانویس
- ↑ ضبر و دبابه نوعى وسایل جنگى بوده که به صورت نوعى کندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخیم مى پوشانیدند و سربازان براى رخنه کردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى دیوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.
- ↑ قبیله بنى سعد همان قبیله اى بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شیرخوارگى و طفولیت خود را در میان آن ها گذارنده بود.
- ↑ در جریان محاصره طائف (و یا به گفته برخى در همان جنگ حنین) شیماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت.
- ↑ و در مجمع البیان مرحوم طبرسى است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسى هم براى آزاد ساختن اسیر خود فدیه مى خواهد من حاضرم فدیه او را بدهم تا او را آزاد کند و اندکى از مردم فدیه خواستند و آن حضرت فدیه به آن ها داد و آن ها را در برابر فدیه، اسیران را آزاد کردند.
- ↑ و از گفتار برخى از مورخین هم استفاده مى شود که همه غنایم را میان قریش تقسیم کرد و به انصار چیزى نداد.
- ↑ در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و دیگران است که ذو الخویصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بکشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذارید که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و از دین بیرون روند همان گونه که تیر از کمان بیرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترین خلق خود پس از من خواهد کشت. نگارنده گوید: داستان ذو الخویصره را که نامش حرقوص بوده و به ذو الثدیة نیز معروف است با مختصر اختلافى بیشتر اهل حدیث و تاریخ نقل کرده اند که جمعا متجاوز از پنجاه حدیث مى باشد که از ابى سعید خدرى و انس بن مالک و ابوذر و ... نقل شده است.
منابع
- "زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله"، هاشم رسولی محلاتی، ص۵۷۵.
- دایرة المعارف طهور، "غزوه طائف"، بازیابی: ۲۰ فروردین ۱۳۹۳.