غزوه طائف: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (مهدی موسوی صفحهٔ جنگ طائف را به غزوه طائف منتقل کرد)
 
(۴ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{بخشی از یک کتاب}}
+
[[قبیله ثقیف]] که از قبایل نیرومند و پرجمعیت عرب بود، در شهر [[طائف]] زندگی می‌کرد. پس از [[جنگ حنین]] و شکست کفار، برخی از اعراب ثقیف که در جنگ حنین حضور داشتند به طائف برگشتند و در قلعه محکم و مرتفع شهر خود پناهنده شدند.
 +
مسلمانان به دستور [[پیامبر اکرم]] صلی الله علیه و آله به سوی طائف حرکت کرده و قلعه شهر را محاصره کردند.
  
 +
==محاصره طائف ==
  
 +
[[پیامبر اسلام|رسول خدا]] صلی الله علیه و آله پس از [[جنگ حنین]] دستور داد اسیران قبیله هوازن را با غنایم در «[[جعرانه‌‌‌|جعرانه]]» جاى دهند و خود در ماه [[شوال]] سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى [[طائف]] -در دوازده فرسنگی جنوب شرقی [[مکه]]- حرکت کرد. در سر راه به قلعه مالک بن عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت سر آن ها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه هاى طائف پیش رفت.
  
طائف شهر معروفي در کشور عربستان است که در دوازده فرسنگي جنوب شرقي [[مکه]] قرار داد. اين شهر شهري است ييلاقي و داراي آب و هواي لطيف و باغ ها و نخلستان ها و مزارع سرسبز و يکي از بهترين نقاط [[حجاز]] به شمار مي رود.
+
مردم طائف که از [[قبیله ثقیف]] بودند، مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند. پس از [[اسلام]] آوردن اهل طائف، مردم شهر در آن جا [[مسجد|مسجدى]] بنا کردند که هم اکنون بناى آن باقى است.
  
طائف در ايام ظهور اسلام و پس از آن، محل سکونت قبيله ثقيف بوده است. پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم در ايامي که در مکه بود، يک بار به اين شهر سفر کرد تا مردم آن را به اسلام دعوت کند، اما مردمان اين شهر با اذيت و آزار و مسخره کردن، پيامبر را از شهر بيرون راندند.
+
محاصره قلعه هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آن ها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگ جو و سخت بودند، کارى از پیش نمى رفت. مورخین نوشته اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه» و «ضبر»<ref>ضبر و دبابه نوعى وسایل جنگى بوده که به صورت نوعى کندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخیم مى پوشانیدند و سربازان براى رخنه کردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى دیوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.</ref> نیز استفاده کردند اما قلعه داران ثقیف با ریختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشین بر روى «ضبر»ها از پیش روى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى کردند و آن ها را ناچار به عقب نشینى مى ساختند.
  
'''جنگ طائف و حوادث بعد از آن'''
+
محاصره طول کشید و قلعه ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آن ها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته اند.
  
رسول خدا صلی الله علیه و آله چنان كه گفته شد دستور داد اسيران هوازن را با غنايم در «[[جعرانه ]]» جاى دهند و خود در ماه [[شوال]] سال هشتم با سپاهيان اسلام به قصد تعقيب دشمن به سوى طائف حركت كرد، در سر راه به قلعه [[مالك به عوف]] رسيد و دستور داد آن را كه خالى از سكنه بود ويران كنند تا پشت سر آن ها پايگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده كنند و هم چنان تا پاى قلعه هاى طائف پيش رفت.
+
در اطراف قلعه هاى طائف تاکستان هاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل [[قبیله ثقیف|ثقیف]] و [[قریش|قریش]] بود و منبع درآمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و یکى از رقم هاى مهم مال التجاره آن ها، محصول کشمش همان تاکستان ها بود که هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخین نوشته اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف، پیغمبر اسلام براى آن ها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستان ها دست‌خوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست به کار تخریب و کندن تاکستان ها شدند. از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست باز دارد و اگر مایل است آن تاکستان ها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستان ها خوددارى کنند!
  
مردم طائف كه از [[قبايل ثقيف]] بودند مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محكمى داشتند و چون از ورود سپاهيان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تيراندازى به سوى لشكر اسلام نمودند و در همان روز اول هيجده نفر از مسلمانان در اثر تيرهاى ايشان به قتل رسيدند، از اين رو پيغمبر اسلام دستور داد لشكريان عقب نشينى كنند و اردوگاه خود را در جايى كه از تيررس دشمن دورتر بود قرار دهند، كه پس از [[اسلام]] اهل طائف، مردم شهر در آن جا مسجدى بنا كردند و هم اكنون بناى آن باقى است.
+
اما چنان که در داستان [[غزوه بنی نضیر|جنگ بنى النضیر]] گفته شد، این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.
  
محاصره قلعه هاى مزبور بيش از بيست روز طول كشيد و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و ديوار و برج و باروى آن ها نيز محكم بود و افراد قبيله ثقيف نيز مردمانى جنگ جو و سخت بودند كارى از پيش نمى رفت.
+
ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى فایده مى نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت، روح یأس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت به «[[جعرانه‌‌‌|جعرانه]]» و تقسیم غنایم [[غزوه حنین|جنگ حنین]] بى تابى مى کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر [[ماه هاى حرام]] در پیش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه [[ماه ذی القعده|ذى قعده]] بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت به مکه و «جعرانه» گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى [[مکه|مکه]] صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد [[عمره]] به سوى مکه حرکت مى کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.
  
مورخين نوشته اند: مسلمانان از منجنيق، «[[دبابه ]]» و «[[ضبر]]»<ref>ضبر و دبابه نوعى وسايل جنگى بوده كه به صورت نوعى كندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخيم مى پوشانيدند و سربازان براى رخنه كردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى ديوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.</ref> نيز استفاده كردند اما قلعه داران ثقيف با ريختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشين بر روى «ضبر»ها از پيش روى سربازان اسلام به كنار برج و باروها جلوگيرى مى كردند و آن ها را ناچار به عقب نشينى مى ساختند.
+
'''از حوادث ایام محاصره:'''
  
محاصره طول كشيد قلعه ها گشوده نشد و پيغمبر اسلام براى تسليم دشمن اعلام كرد هر كس از حصار بيرون آيد در امان است، به اين اميد كه لااقل غلامان و بردگان ثقيف كه جمعيت زيادى را تشكيل مى دادند و افراد ديگرى كه نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسليم شوند، اما بيش از بيست نفر كسى تسليم نشد و هم آن ها به پيغمبر گزارش دادند كه آذوقه بسيارى در انبارها ذخيره شده و قبايل ثقيف تصميم به مقاومت زيادى گرفته اند.
+
[[شیخ مفید]] و [[طبرسى]] و دیگران از محدثین [[شیعه]] روایت کرده اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله، [[امام علی علیه السلام|على بن ابی طالب]] علیه السلام را مامور کرد تا براى ویران کردن بُت خانه ها و شکستن بت هاى آن حدود، به اطراف طائف برود و [[امام علی]] علیه السلام با جمعى که در میان آن ها ابوالعاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هرجا با بُت یا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شکسته و ویران مى کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله «خثعم» مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام «شهاب» براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا این که خود على علیه السلام به میدان جنگ او آمد و ابوالعاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.
  
'''تهديد به ويران كردن تاكستان ها و انهدام باغ ها'''
+
چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پیغمبر که او را دید [[تکبیر|تکبیر]] گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابی طالب علیه السلام به طول انجامید، [[عمر بن خطاب]] پیش رفته و از روى اعتراض گفت: آیا با او تنها خلوت کرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟
  
در اطراف قلعه هاى طائف تاكستان هاى زيادى بود كه متعلق به سران قبايل ثقيف و قريش بود و منبع در آمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و يكى از رقم هاى مهم [[مال التجاره]] آن ها، محصول كشمش همان تاكستان ها بود كه هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخين نوشته اند:
+
پیغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما أنا انتجیتُه بل الله انتجاه»!: من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد. عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه [[صلح حدیبیه|حدیبیه]] به ما گفتى: که ما در حال امنیت با سر تراشیده به [[مسجدالحرام]] خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم! حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!
  
به منظور تسليم شدن مردم طائف پيغمبر اسلام براى آن ها پيغام داد اگر تسليم نشويد تاكستان ها دست خوش حريق و ويرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنايى نكردند و ناگهان ديدند مسلمانان دست به كار تخريب و كندن تاكستان ها شدند از اين رو پيغام دادند به خاطر خدا و خويشاوندى از اين كار دست باز دارد و اگر مايل است آن تاكستان ها را براى خود بردارد اما ويران نكند، پيغمبر دستور داد از ويران كردن تاكستان ها خوددارى كنند!
+
==بازگرداندن اسیران==
  
اما چنان كه در داستان جنگ [[بنى النضير]] گفته شد اين كار از جهاتى مورد ترديد است و پذيرفتن آن دشوار است، و بعيد نيست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهديد بوده و جنبه ارعابى داشته و كارى در اين باره صورت نگرفته باشد.
+
بارى لشکر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى [[مکه]] بازگشت و چون به «[[جعرانه‌‌‌|جعرانه]]» رسیدند، فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آن جا بود، تصمیم بگیرند.
  
ادامه محاصره با آن موقعيت كه پيش آمده بود بى فايده مى نمود، زيرا پيغمبر اسلام از طرفى متوجه شد كه آذوقه و خوار و بار لشكريان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت روح ياس و خستگى در توده لشكريان ايجاد كرده و از سوى ديگر بيشتر سپاهيان براى بازگشت به «جعرانه » و تقسيم غنايم جنگ حنين بى تابى مى كنند و قبايل ثقيف نيز خود را براى يك محاصره طولانى آماده كرده و به اين زودى تسليم نخواهد شد و از سوى ديگر [[ماه هاى حرام]] در پيش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بكشد دشمن از يك حربه تبليغاتى - يعنى جنگ در ماه حرام - عليه پيغمبر اسلام در ميان اعراب استفاده خواهد كرد، از اين رو تصميم به بازگشت به مكه و «جعرانه » گرفت و جنگ طائف را به وقت ديگرى موكول كرده دستور حركت لشكريان به سوى مكه صادر شد و اعلان شد كه چون ماه ذى قعده در پيش است پيغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مكه حركت مى كند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.
+
پس از تقسیم اسیران، گروهى از قبیله بنى سعد<ref>قبیله بنى سعد همان قبیله اى بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شیرخوارگى و طفولیت خود را در میان آن ها گذارنده بود.</ref> - که جزء هوازن بودند - و [[اسلام]] اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده ایم که خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با این سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نیکى از آن حضرت را کردند! و یکى از افراد آن ها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.<ref>در جریان محاصره طائف (و یا به گفته برخى در همان جنگ حنین) شیماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت.</ref> و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى.
  
'''از حوادث ايام محاصره'''
+
رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوب ترند یا اموال و دارایى تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختیار مى کنیم، و آن ها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان [[عبدالمطلب]] است همه را به شما واگذار مى کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آن هاست.
  
[[شيخ مفيد]] و [[طبرسى]] و ديگران از محدثين شيعه رضوان الله عليهم روايت كرده اند كه در ايام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله على بن ابي طالب علیه السلام را مامور كرد تا براى ويران كردن بت خانه ها و شكستن بت هاى آن حدود به اطراف طائف برود و [[امام علی]] علیه السلام با جمعى كه در ميان آن ها [[ابوالعاص بن ربيع]] داماد پيغمبر - شوهر زينب - بود به دنبال ماموريت رفت و هم چنان در هر جا با بت يا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شكسته و ويران مى كرد و در يكى از جاها با مقاومت گروهى از قبيله «[[خثعم ]]» مواجه شد و يكى از دليران و شجاعان آنان به نام «شهاب » براى جنگ بيرون آمد و مبارز طلبيد و كسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اين كه خود على علیه السلام به ميدان جنگ او آمد و ابوالعاص پيش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى اميرالمؤمنين علیه السلام حاضر نشده پيش رفت و او را به قتل رسانيده همراهانش گريختند.
+
سپس راهى نشان آن ها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آن ها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون [[نماز]] ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آن ها قرار دهید تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت به شما انجام دهند.  
  
چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پيغمبر كه او را ديد تكبير گفت و دست او را گرفته به كنارى برد و با يكديگر خلوت كرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابي طالب علیه السلام به طول انجاميد عمر بن خطاب پيش رفته و از روى اعتراض گفت: آيا با او تنها خلوت كرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟
+
آن ها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست خود را اظهار کردند پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار کردم! [[مهاجرین|مهاجرین]] گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم. [[انصار]] نیز از آن ها پیروى کرده و سهم شان را بخشیدند. اما اقرع بن حابس - رئیس [[بنی تمیم|قبیله بنى تمیم]] - گفت: اما من و بنى تمیم سهم مان را واگذار نمى کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهم مان را نمى بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهم مان را مى بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!
  
پيغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما انا انتجيته بل الله انتجاه »!: من نيستم كه با او گفتگوى خصوصى دارم بلكه خداست كه با وى گفتگوى خصوصى دارد؟
+
[[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله به آن ها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران این ها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند. تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله اش بازگرداند.<ref>و در مجمع البیان مرحوم طبرسى است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسى هم براى آزاد ساختن اسیر خود فدیه مى خواهد من حاضرم فدیه او را بدهم تا او را آزاد کند و اندکى از مردم فدیه خواستند و آن حضرت فدیه به آن ها داد و آن ها را در برابر فدیه، اسیران را آزاد کردند.</ref>
  
عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى اين سخن مانند همان سخنى است كه پيش از واقعه حديبيه به ما گفتى: كه ما در حال امنيت با سر تراشيده به [[مسجدالحرام]] خواهيم رفت و آخر هم نرفتيم؟ حضرت فرمود: من كه نگفتم همان سال خواهيم رفت!
+
بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به [[اسلام]] نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آن ها را نیز متمایل به اسلام نمود.
  
'''ورود به «جعرانه » و استرداد اسيران'''
+
'''خواهر رضاعى پیامبر در میان اسیران:'''
  
بارى لشكر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مكه بازگشت و چون به «جعرانه » رسيدند فرود آمده تا درباره غنايم و اسيران بسيارى كه در آن جا بود، تصميم بگيرند.
+
مورخین نوشته اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شَیماء (دختر [[حلیمه سعدیه]]) خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبیله ات بازگردانم و او بازگشت به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.
  
اسيران تقسيم شدند ولى غنايم هنوز تقسيم نشده بود كه گروهى از قبيله بنى سعد<ref>قبيله بنى سعد همان قبيله اى بود كه رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شيرخوارگى و طفوليت خود را در ميان آن ها گذارنده بود به شرحى كه در بخش دوم گذشت.</ref> - كه جزء هوازن بودند - و اسلام اختيار كرده بودند به نزد پيغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشيره تو هستيم و اكنون دچار چنين بلا و مصيبتى شده ايم كه خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با اين سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نيكى از آن حضرت را كردند!
+
و در پاره اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره [[حلیمه سعدیه|حلیمه]] نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.
  
و يكى از افراد آن ها كه نامش زهير و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در ميان اين اسيران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.<ref>در بخش دوم گذشت كه در جريان محاصره طائف «و يا به گفته برخى در همان [[جنگ حنين ]]» شيماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت، چنان كه در صفحات آينده نيز خواهيد خواند.</ref> و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - يا [[نعمان بن منذر]] - پادشاه حيره - را شير داده و پرستارى كرده بوديم در چنين وضعى انتظار لطف و كرم از او داشتيم و تو از همه كس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!
+
مرحوم [[طبرسى]] در [[اعلام الورى]] مى نویسد: شیماء پس از آن که خواست به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى برد - وساطت کرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود. در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقیف به سر مى برد، حضرت به وسیله آن ها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند.
  
رسول خدا پرسيد: آيا زنان و كودكان پيش شما محبوب ترند يا اموال و دارايى تان؟ گفتند: يا رسول الله تو ما را ميان اموال و زن و فرزند مخير ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختيار مى كنيم، و آن ها از مال و دارايى پيش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان عبدالمطلب است همه را به شما واگذار مى كنم و اما سهم ديگران مربوط به خود آن هاست.
+
و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آن چه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساند و مسلمان شود. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز طبق وعده اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید.
  
سپس راهى نشان آن ها داد تا رضايت ديگران را نيز درباره استرداد اسيران جلب كنند و آن ها نيز روى ميل و رغبت، اسيران هوازن را به صاحبان شان باز گردانند. و به همين منظور پيغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون نماز ظهر تمام شد شما برخيزيد و درخواست خود را در ميان مردم تكرار كنيد و مرا واسطه و شفيع ميان خود و آن ها قرار دهيد تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار كنم و از مردم نيز بخواهم تا اين كار را نسبت به شما انجام دهند آن ها به دستور پيغمبر عمل كردند و چون درخواست خود را اظهار كردند.
+
==تقسیم غنایم==
  
پيغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار كردم! مهاجرين گفتند: ما هم سهم خود را واگذار كرديم. انصار نيز از آن ها پيروى كرده و سهم شان را بخشيدند. اما [[اقرع بن حابس]] - رئيس قبيله بنى تميم - گفت: اما من و بنى تميم سهم مان را واگذار نمى كنيم، [[عيينة بن حصن]] نيز - كه رئيس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى كنيم، [[عباس بن مرداس]] - رئيس بنى سليم - هم از آن دو پيروى كرده گفت: من و بنى سليم نيز سهم مان را نمى بخشيم، ولى بنى سليم حرف او را قبول نكرده.
+
با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد، از این رو پیغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى [[ابن هشام حمیری|ابن هشام]] و دیگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان [[تهامه]] شتر و گوسفند داشته باشید همه آن ها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده اید.
  
گفتند: ما سهم مان را مى بخشيم، و عباس بن مرداس ناراحت شده. گفت: شما مرا خوار و زبون كرديد! [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله به آن ها كه حاضر نشدند اسيران را برگردانند. فرمود: شما اسيران اين ها را برگردانيد تا من در برابر هر يك از اين اسيران از نخستين اسيرانى كه به دست آيد شش اسير به شما بدهم و بدين ترتيب همگى حاضر شدند اسيران هوازن را به صاحبان شان بازگردانند تنها عيينة بن حصن بود كه پيرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نيز سرانجام پس از گفتگويى كه زهير با وى انجام داد آن پيرزن را به قبيله اش بازگرداند.<ref>و در [[مجمع البيان]] مرحوم [[طبرسى]] است كه پيغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر كسى هم براى آزاد ساختن اسير خود فديه مى خواهد من حاضرم فديه او را بدهم تا او را آزاد كند و اندكى از مردم فديه خواستند و آن حضرت فديه به آن ها داد و آن ها را در برابر فديه، اسيران را آزاد كردند.</ref>
+
آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آن جا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند کرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز [[خمس]] آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى کنم، اکنون هر چه از این غنیمت ها برداشته اید برگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى [[عدالت]] میان شما تقسیم کنم.
  
بدين ترتيب بزرگترين قبايل اطراف مكه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنيدن اين گذشت و بزرگوارى از طرف پيغمبر اسلام براى قبايل و دشمنان ديگر پيغمبر اسلام نيز مؤثر بود و آن ها را نيز متمايل به اسلام نمود.
+
سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان [[قریش|قریش]] که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند [[صفوان بن امیه]] هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در [[زکات]] سهمى براى این گونه افراد به عنوان «[[مؤلفة قلوبهم]]» مقرر شد و در این که آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى شود و به عقیده ابن سعد در «[[الطبقات الکبری (کتاب)|طبقات]]» آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آن ها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آن ها منظور فرمود.<ref>و از گفتار برخى از مورخین هم استفاده مى شود که همه غنایم را میان قریش تقسیم کرد و به انصار چیزى نداد.</ref>
  
'''خواهر رضاعى پيغمبر در ميان اسيران'''
+
'''اعتراض انصار به تقسیم غنایم:'''
  
مورخين نوشته اند در ميان اسيران هوازن كه در همان معركه حنين و يا ايام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، يكى هم شيماء خواهر رضاعى آن حضرت بود كه چون به اسارت در آمد به سربازانى كه نگهبان او بودند.
+
تفاوت در تقسیم غنائم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم [[مدینه|مدینه]] و [[انصار]] گردید و از گوشه و کنار زمزمه هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست. ذوالخویصرة که مردی گستاخ و سرشناسى در قبیله [[بنی تمیم|بنى تمیم]] بود، پس از آن که غنایم تقسیم شد پیش [[رسول خدا]] صلی الله علیه و آله آمده و گفت: یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم! فرمود: خوب، چگونه دیدى؟ گفت: [[عدالت]] را مراعات نکردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟
  
گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پيغمبر شما هستم و چون او را به نزد پيغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن كرد و او را روى ردا نشانيد و اشك در ديدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اكنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبيله ات بازگردانم و او بازگشت به ميان قبيله را انتخاب كرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز چند گوسفند و شتر و غلام و كنيزى بدو داده و يكى دو نفر را براى حفاظت وى مامور كرده و او را به سوى [[قبيله بنى سعد]] فرستاد.
+
[[عمر بن خطاب]] برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از [[دین|دین]] خارج خواهند شد چنان که تیر از کمان خارج مى شود.<ref>در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و دیگران است که ذو الخویصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بکشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذارید که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و از دین بیرون روند همان گونه که تیر از کمان بیرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترین خلق خود پس از من خواهد کشت. نگارنده گوید: داستان ذو الخویصره را که نامش حرقوص بوده و به ذو الثدیة نیز معروف است با مختصر اختلافى بیشتر اهل حدیث و تاریخ نقل کرده اند که جمعا متجاوز از پنجاه حدیث مى باشد که از ابى سعید خدرى و انس بن مالک و ابوذر و ... نقل شده است.</ref> و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود او بعدها در زمان خلافت [[امام على]] علیه السلام گروه [[خوارج]] را تشکیل داد و از اطاعت امیرمؤمنان بیرون رفت و [[جنگ نهروان]] را به راه انداخت.  
  
و در پاره اى از تواريخ نظير داستان فوق را درباره [[حليمه]] نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حليمه تا آن زمان بعيد به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شيماء بوده و در نقل براى برخى اين اشتباه رخ داده است.
+
اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد! [[سعد بن عباده]] - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى کنى؟ عرض کرد: من هم یکى از آن ها هستم! و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آن ها از این تقسیم گله مند هستم و گفتار آن ها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این جا جمع کن.
  
مرحوم [[طبرسى]] در [[اعلام الورى]] مى نويسد: شيماء پس از آن كه خواست به سوى بنى سعد برود و پيغمبر او را شناخته بود درباره مالك بن عوف - كه هنوز در حصار طائف به سر مى برد - گفتگو و وساطت كرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بيايد در امان خواهد بود.
+
سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابی طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از [[مهاجرین|مهاجرین]] و یا مردم [[مکه|مکه]] همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید. عرض کردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟ گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با هم دیگر مهربان ساخت؟ عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.
  
'''تسليم شدن مالك بن عوف'''
+
سپس فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟ اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله مند شدید؟ در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از این جا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.
  
در تواريخ ديگر است كه خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمايندگان بنى سعد حال مالك را پرسيد و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقيف به سر مى برد، حضرت به وسيله آن ها براى مالك پيغام فرستاد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.
+
پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى کرد که عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله اى نداریم.
 
 
و چون اين پيغام به [[مالك بن عوف]] رسيد با آن چه از بزرگوارى و گذشت پيغمبر اكرم نسبت به اسيران شنيده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پيغمبر بزرگوار گرديد و تصميم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پيغمبر اسلام برساند و مسلمان شود، اما از قبيله ثقيف و مردم طائف وحشت داشت كه اگر از تصميم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از اين رو با طرح نقشه قبلى، دستور داد اسب او را بيرون از شهر طائف در نقطه اى زين كرده و آماده نگاه دارند، و چون شب شد به بهانه اى از قلعه طائف خارج شد و به وسيله همان اسب بسرعت خود را در «جعرانه » به آن حضرت رسانده و اسلام آورد.
 
 
 
و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز طبق وعده اى كه داده بود عمل كرد و سپس او را سرپرست چند قبيله از قبايل اطراف گردانيد و همين گذشت و بزرگوارى پيغمبر اسلام او را چنان فريفته و شرمنده كرد كه خود يكى از مدافعان اسلام گرديد و تدريجا زندگى را بر مردم مشرك طائف تنگ كرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمايندگى و تسليم، به مدينه و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله اعزام نمايند - به شرحى كه خواهد آمد.
 
 
 
'''تقسيم غنايم'''
 
 
 
با استرداد اسيران هوازن شايد براى برخى از لشكريان اين فكر پيش آمد كه ممكن است نوبت استرداد اموال نيز برسد از اين رو پيغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسيم غنايم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به كار تقسيم شترها و گوسفندان و اموال ديگر شود و حتى ابن هشام و ديگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خويش شده بود كه مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فرياد مى زدند: يا رسول الله غنايم را تقسيم كن و سهم ما را بده و هم چنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پيغمبر را از دوشش كشيدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهيد كه اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشيد همه آن ها را ميان شما تقسيم خواهم كرد و مرا شخص بخيل و ترسو و دروغگويى نديده ايد.
 
 
 
آن گاه به كنارى رفته و اندكى از پشم كوهان شترى را كه در آن جا ايستاده بود بركند و ميان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند كرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از اين غنايم و حتى از اين مختصر پشم جز [[خمس]] آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى كنم، اكنون هر چه از اين غنيمت ها برداشته ايد برگردانيد اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى [[عدالت]] ميان شما تقسيم كنم.
 
 
 
در حديث است كه مردى از [[انصار]] در اين وقت پيش آمد و مشتى نخ مويى در دست داشت و عرض كرد: يا رسول الله! من اين نخ هاى مويى را برداشته بودم تا براى شترم كه پشتش زخم شده پلاسى بدوزم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اما آن چه سهم من است از آن تو باشد!
 
 
 
مرد انصارى گفت: حال كه چنين است و كار به اين جا كشيده مرا هم بدان نيازى نيست، اين را گفت و نخ ها را به زمين انداخت.
 
 
 
و سپس رسول خدا شروع به تقسيم غنايم كرد و در اين ميان به اشراف و بزرگان قريش كه تازه مسلمان شده بودند و يا مانند [[صفوان بن اميه]] هنوز در حال كفر بودند ولى در اين جنگ به مسلمانان كمك كرده بودند، سهم بيشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم كند و تاليف قلبى از ايشان بشود و بعدا نيز در [[زكات]] سهمى براى اين گونه افراد به عنوان «[[مؤلفة قلوبهم ]]» مقرر شد و در اين كه آيا اين بخش اضافى بر اين گروه از سهم خود رسول خدا يعنى خمس بوده و يا از روى همه غنايم، اختلافى در تواريخ ديده مى شود و به عقيده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق ديگران را طبق سهمى كه داشتند بدون كم و زياد به آن ها پرداخت كرده ولى طبق عقيده ديگران رسول خدا در هنگام تقسيم اصل غنايم نيز سهم بيشترى براى آن ها منظور فرمود.<ref>و از گفتار برخى از مورخين هم استفاده مى شود كه همه غنايم را ميان قريش تقسيم كرد و به انصار چيزى نداد.</ref>
 
 
 
و به هر صورت اين تفاوت در تقسيم، موجب ايراد و اعتراض جمعى از لشكريان و بخصوص مردم مدينه و انصار گرديد و از گوشه و كنار زمزمه هايى به عنوان گله و اعتراض برخاست.
 
 
 
'''اعتراض ذو الخويصرة تميمى'''
 
 
 
[[ذوالخويصرة]] مرد گستاخ و سرشناسى در قبيله [[بنى تميم]] بود و بعدها نيز در زمان خلافت على علیه السلام گروه خوارج را تشكيل داد و در [[جنگ نهروان]] به قتل رسيد. وى پس از آن كه غنايم تقسيم شد پيش رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و گفت: يا محمد من امروز تقسيم تو را ديدم! فرمود: خوب، چگونه ديدى؟ گفت: عدالت را مراعات نكردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پيش من نباشد پس نزد چه كسى خواهد بود؟
 
 
 
[[عمر بن خطاب]] برخاسته گفت: براى اين گستاخى او را نكشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و همگى از دين خارج خواهند شد چنان كه تير از كمان خارج مى شود.<ref>در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و ديگران است كه ذو الخويصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بكشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذاريد كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و از دين بيرون روند همان گونه كه تير از كمان بيرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترين خلق خود پس از من خواهد كشت. نگارنده گويد: داستان ذو الخويصره را كه نامش حرقوص بوده و به [[ذو الثدية]] نيز معروف است با مختصر اختلافى چنان كه در متن و پاورقى ذكر شد بيشتر اهل حديث و تاريخ نقل كرده اند كه جمعا متجاوز از پنجاه حديث مى باشد كه از [[ابى سعيد خدرى]] و [[انس بن مالك]] و [[قيس بن عباد]] و [[عايشه]] و ابى ذر و ديگران نقل شده و براى اطلاع از متن تمامى آن ها طالبين مى توانند به جلد هشتم احقاق الحق صص مراجعه فرمایید.</ref>
 
 
 
و همان طور كه پيغمبر اسلام فرمود - و در بالا اشاره كرديم - بعدها همين مرد [[گروه خوارج]] را تشكيل داد و از اطاعت [[اميرمؤمنان]] بيرون رفت و [[جنگ نهروان]] را به راه انداخت. به شرحى كه ان شاءالله در زندگى اميرالمؤمنين علیه السلام نگارش خواهد شد.
 
 
 
'''گله انصار و سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله'''
 
 
 
اعتراض و گله در ميان انصار به صورت عمومى در آمد تا جايى كه برخى گفتند: پيغمبر چون به قوم قبيله خود رسيد ما را فراموش كرد!
 
 
 
[[سعد بن عباده]] - [[رئيس انصار]] - كه چنان ديد نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانيد. پيغمبر فرمود: تو خودت در اين باره چه فكر مى كنى؟ عرض كرد: من هم يكى از آن ها هستم! و با اين جمله به آن حضرت فهماند كه من هم مانند آن ها از اين تقسيم گله مند هستم و گفتار آن ها را تاييد كرد. رسول خدا كه چنان ديد فرمود: پس قوم خود را در اين جا جمع كن.
 
 
 
سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مكانى كه اطراف آن را ديوارى كوتاه به صورت حصار احاطه كرده بود جمع كرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابي طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص ديگرى از مهاجرين و يا مردم مكه همراه او بروند، سپس بيامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهيد؟ عرض كردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آيا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبوديد و خدا به وسيله من شما را هدايت كرد؟ گفتند: چرا، و اين منتى بود كه خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آيا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبوديد و خدا به وسيله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و اين هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آيا شما اندك نبوديد و خداوند به واسطه من جمعيت شما را زياد كرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آيا شما با يكديگر دشمن نبوديد و خدا به وسيله من شما را با هم ديگر مهربان ساخت؟ عرض كردند: چرا يا رسول الله و اين فضل و منتى است كه خدا بر ما دارد. در اين جا لختى سكوت كرد آن گاه سربلند كرده فرمود: چرا پاسخ مرا نمى دهيد؟
 
 
 
عرض كردند: پدر و مادرمان به فدايت پاسخ ما همان بود كه گفتيم، اين منت و فضل خدا بود بر ما كه اين نعمت ها را به وسيله شما به ما ارزانى داشت.
 
 
 
فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستيد در پاسخ من اين گونه بگوييد - و اگر هم مى گفتيد به حقيقت و راستى سخن گفته بوديد كه: تو نيز وقتى به سوى ما آمدى كه ديگران تو را تكذيب كرده بودند و ما تصديقت كرديم، مردم دست از يارى تو برداشته بودند و ما ياريت كرديم، آواره بودى ما به تو پناه داديم، فقير بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات كرديم؟ اى گروه انصار آيا به خاطر مختصر ماليه دنيا كه مى خواستم به وسيله آن دل جمعى را به اسلام نرم كنم شما از من گله مند شديد؟ در صورتى كه من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آيا شما خوشنود نيستيد كه ديگران با گوسفند و شتر از اين جا بروند و شما پيغمبر خدا را همراه ببريد؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در كار نبود من نيز يكى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت كن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ايشان را نيز رحمت فرما.
 
 
 
پيغمبر اسلام اين سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى كرد كه عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحريك شده صداهاشان به گريه بلند شد و گفتند: ما راضى شديم كه رسول خدا سهم ما باشد و ديگر گله اى نداريم.
 
 
 
مطابق نقل جمعى در اين وقت بزرگان و پيرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پيغمبر افتاده و مى بوسيدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض كردند: اى رسول خدا اين اموال ماست كه در اختيار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر كسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و كينه نبوده بلكه اين ها خيال كردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند كه سهم كمترى به آن ها دادى و اكنون از اين گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبيده و استغفار مى كنند، و تو نيز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش كرد.
 
  
 +
مطابق نقل جمعى، در این وقت بزرگان و پیرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه این ها خیال کردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند که سهم کمترى به آن ها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى کنند، و تو نیز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.
 
==پانویس==
 
==پانویس==
<references/>
+
<references />
 
 
 
==منابع==
 
==منابع==
هاشم رسولی محلاتی، زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، ص 575.
+
*"زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله"، هاشم رسولی محلاتی، ص۵۷۵.
 
+
*[http://www.tahoordanesh.com/page.php?pid=19266 دایرة المعارف طهور]، "غزوه طائف"، بازیابی: ۲۰ فروردین ۱۳۹۳.
 +
==مطالب مرتبط==
 +
*[[طائف]]
 +
*[[قبیله ثقیف]]
 
[[رده:جنگ های صدر اسلام]]
 
[[رده:جنگ های صدر اسلام]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۵ مهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۳۸

قبیله ثقیف که از قبایل نیرومند و پرجمعیت عرب بود، در شهر طائف زندگی می‌کرد. پس از جنگ حنین و شکست کفار، برخی از اعراب ثقیف که در جنگ حنین حضور داشتند به طائف برگشتند و در قلعه محکم و مرتفع شهر خود پناهنده شدند. مسلمانان به دستور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به سوی طائف حرکت کرده و قلعه شهر را محاصره کردند.

محاصره طائف

رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از جنگ حنین دستور داد اسیران قبیله هوازن را با غنایم در «جعرانه» جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف -در دوازده فرسنگی جنوب شرقی مکه- حرکت کرد. در سر راه به قلعه مالک بن عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت سر آن ها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه هاى طائف پیش رفت.

مردم طائف که از قبیله ثقیف بودند، مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند. پس از اسلام آوردن اهل طائف، مردم شهر در آن جا مسجدى بنا کردند که هم اکنون بناى آن باقى است.

محاصره قلعه هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آن ها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگ جو و سخت بودند، کارى از پیش نمى رفت. مورخین نوشته اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه» و «ضبر»[۱] نیز استفاده کردند اما قلعه داران ثقیف با ریختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشین بر روى «ضبر»ها از پیش روى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى کردند و آن ها را ناچار به عقب نشینى مى ساختند.

محاصره طول کشید و قلعه ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آن ها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته اند.

در اطراف قلعه هاى طائف تاکستان هاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع درآمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و یکى از رقم هاى مهم مال التجاره آن ها، محصول کشمش همان تاکستان ها بود که هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخین نوشته اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف، پیغمبر اسلام براى آن ها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستان ها دست‌خوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست به کار تخریب و کندن تاکستان ها شدند. از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست باز دارد و اگر مایل است آن تاکستان ها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستان ها خوددارى کنند!

اما چنان که در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد، این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.

ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى فایده مى نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت، روح یأس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت به «جعرانه» و تقسیم غنایم جنگ حنین بى تابى مى کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماه هاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت به مکه و «جعرانه» گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مى کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.

از حوادث ایام محاصره:

شیخ مفید و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه روایت کرده اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله، على بن ابی طالب علیه السلام را مامور کرد تا براى ویران کردن بُت خانه ها و شکستن بت هاى آن حدود، به اطراف طائف برود و امام علی علیه السلام با جمعى که در میان آن ها ابوالعاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هرجا با بُت یا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شکسته و ویران مى کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله «خثعم» مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام «شهاب» براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا این که خود على علیه السلام به میدان جنگ او آمد و ابوالعاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.

چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابی طالب علیه السلام به طول انجامید، عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت: آیا با او تنها خلوت کرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟

پیغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما أنا انتجیتُه بل الله انتجاه»!: من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد. عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى: که ما در حال امنیت با سر تراشیده به مسجدالحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم! حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!

بازگرداندن اسیران

بارى لشکر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به «جعرانه» رسیدند، فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آن جا بود، تصمیم بگیرند.

پس از تقسیم اسیران، گروهى از قبیله بنى سعد[۲] - که جزء هوازن بودند - و اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده ایم که خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با این سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نیکى از آن حضرت را کردند! و یکى از افراد آن ها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.[۳] و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى.

رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوب ترند یا اموال و دارایى تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختیار مى کنیم، و آن ها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان عبدالمطلب است همه را به شما واگذار مى کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آن هاست.

سپس راهى نشان آن ها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آن ها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آن ها قرار دهید تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت به شما انجام دهند.

آن ها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست خود را اظهار کردند پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار کردم! مهاجرین گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم. انصار نیز از آن ها پیروى کرده و سهم شان را بخشیدند. اما اقرع بن حابس - رئیس قبیله بنى تمیم - گفت: اما من و بنى تمیم سهم مان را واگذار نمى کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهم مان را نمى بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهم مان را مى بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!

رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران این ها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند. تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله اش بازگرداند.[۴]

بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آن ها را نیز متمایل به اسلام نمود.

خواهر رضاعى پیامبر در میان اسیران:

مورخین نوشته اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شَیماء (دختر حلیمه سعدیه) خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبیله ات بازگردانم و او بازگشت به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.

و در پاره اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى در اعلام الورى مى نویسد: شیماء پس از آن که خواست به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى برد - وساطت کرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود. در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقیف به سر مى برد، حضرت به وسیله آن ها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند.

و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آن چه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساند و مسلمان شود. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز طبق وعده اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید.

تقسیم غنایم

با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد، از این رو پیغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آن ها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده اید.

آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آن جا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند کرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى کنم، اکنون هر چه از این غنیمت ها برداشته اید برگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.

سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان «مؤلفة قلوبهم» مقرر شد و در این که آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى شود و به عقیده ابن سعد در «طبقات» آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آن ها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آن ها منظور فرمود.[۵]

اعتراض انصار به تقسیم غنایم:

تفاوت در تقسیم غنائم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمه هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست. ذوالخویصرة که مردی گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود، پس از آن که غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و گفت: یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم! فرمود: خوب، چگونه دیدى؟ گفت: عدالت را مراعات نکردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنان که تیر از کمان خارج مى شود.[۶] و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود او بعدها در زمان خلافت امام على علیه السلام گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیرمؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.

اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد! سعد بن عباده - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانید. پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى کنى؟ عرض کرد: من هم یکى از آن ها هستم! و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آن ها از این تقسیم گله مند هستم و گفتار آن ها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این جا جمع کن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابی طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید. عرض کردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟ گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با هم دیگر مهربان ساخت؟ عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.

سپس فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟ اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله مند شدید؟ در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از این جا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.

پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى کرد که عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله اى نداریم.

مطابق نقل جمعى، در این وقت بزرگان و پیرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه این ها خیال کردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند که سهم کمترى به آن ها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى کنند، و تو نیز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.

پانویس

  1. ضبر و دبابه نوعى وسایل جنگى بوده که به صورت نوعى کندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخیم مى پوشانیدند و سربازان براى رخنه کردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى دیوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.
  2. قبیله بنى سعد همان قبیله اى بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شیرخوارگى و طفولیت خود را در میان آن ها گذارنده بود.
  3. در جریان محاصره طائف (و یا به گفته برخى در همان جنگ حنین) شیماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت.
  4. و در مجمع البیان مرحوم طبرسى است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسى هم براى آزاد ساختن اسیر خود فدیه مى خواهد من حاضرم فدیه او را بدهم تا او را آزاد کند و اندکى از مردم فدیه خواستند و آن حضرت فدیه به آن ها داد و آن ها را در برابر فدیه، اسیران را آزاد کردند.
  5. و از گفتار برخى از مورخین هم استفاده مى شود که همه غنایم را میان قریش تقسیم کرد و به انصار چیزى نداد.
  6. در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و دیگران است که ذو الخویصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بکشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذارید که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و از دین بیرون روند همان گونه که تیر از کمان بیرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترین خلق خود پس از من خواهد کشت. نگارنده گوید: داستان ذو الخویصره را که نامش حرقوص بوده و به ذو الثدیة نیز معروف است با مختصر اختلافى بیشتر اهل حدیث و تاریخ نقل کرده اند که جمعا متجاوز از پنجاه حدیث مى باشد که از ابى سعید خدرى و انس بن مالک و ابوذر و ... نقل شده است.

منابع

  • "زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله"، هاشم رسولی محلاتی، ص۵۷۵.
  • دایرة المعارف طهور، "غزوه طائف"، بازیابی: ۲۰ فروردین ۱۳۹۳.

مطالب مرتبط