عام الفیل: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۸۴: سطر ۱۸۴:
 
==پانویس ==
 
==پانویس ==
 
<references />
 
<references />
[[Category:تاریخ ولادت پیامبر]]
+
[[Category:ولادت پیامبر]]

نسخهٔ ‏۱۸ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۴۷

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع: درس هایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد 1 صفحه 120

نویسنده: رسولى محلاتى

عام الفيل سال تولد پيامبر صلی الله علیه و آله

مشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا در عام الفيل بوده، و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيل به سركردگى ابرهه به مكه حمله بردند و به وسيله پرنده هاى ابابيل نابود شدند. و اين كه آيا اين داستان در چه سالى از سال هاى ميلادى بوده اختلاف است كه سال 570 و 573 ذكر شده، ولى با توجه به اين كه مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و مضبوطى نداشته اند نمى توان در اين باره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد، و از اين رو از تحقيق بيشتر در اين باره خوددارى مى كنيم، و به داستان اصحاب فيل كه از معجزات قرآن کریم بشمار مى رود مى پردازيم، و البته داستان اصحاب فيل با اجمال و تفصيل و با اختلاف زيادى نقل شده، و ما مجموعه اى از آن ها را در زندگانى رسول خدا صلی الله علیه و آله تدوين كرده و به رشته تحرير درآورده ايم كه ذيلا براى شما نقل مى كنيم، و سپس پاره اى توضيحات را ذكر خواهيم كرد:

داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه حاصلخيزى بود و قبائل مختلفى در آن جا حكومت كردند و از آن جمله قبيله بنى حمير بود كه سال ها در آن جا حكومت داشتند.

ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سال ها بر يمن سلطنت مى كرد، وى در يكى از سفرهاى خود به شهر «يثرب » تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدان جا مهاجرت كرده بودند قرار گرفت، و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود درآمد.

طولى نكشيد كه اين دين تازه به شدت در دل ذونواس اثر گذارد و از يهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب و شهرهائي كه در تحت حكومتش بودند كمر بست، تا آن جا كه پيروان اديان ديگر را به سختى شكنجه مى كرد تا بدين يهود درآيند، و همين سبب شد تا در مدت كمى عرب هاى زيادى به دين يهود درآيند.

مردم «نجران » يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جان شان اثر كرده بود و به سختى از آن دين دفاع مى كردند و به همين جهت از پذيرفتن آئين يهود سرپيچى كرده و از اطاعت «ذونواس » سرباز زدند.

ذونواس بر آن ها خشم كرد و تصميم گرفت آن ها را به سخت ترين وضع شكنجه كند و به همين جهت دستور داد خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود را در آن بيفكنند، و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست و پا و گوش و بينى آن ها را بريد، و جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته اند و به عقيده گروه زيادى از مفسران قرآن كريم «داستان اصحاب اخدود» كه در قرآن كريم (در سوره بروج) ذكر شده است اشاره به همين ماجرا است.

يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود از شهر گريخت، و با اين كه ماموران ذونواس او را تعقيب كردند توانست از چنگ آن ها فرار كرده و خود را به دربار امپراطور - در قسطنطنيه - برساند، و خبر اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كه به كيش نصارى بود رسانيد و براى انتقام از ذونواس از وى كمك خواست.

امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخ وى اظهار داشت: كشور شما به من دور است ولى من نامه اى به «نجاشى » پادشاه حبشه مى نويسم تا وى شما را يارى كند، و به دنبال آن نامه اى در آن باره به نجاشى نوشت.

نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به يمن فرستاد، و به قولى فرماندهى آن لشكر را به «ابرهه » فرزند «صباح » كه كنيه اش ابويك سوم بود سپرد، و بنا به قول ديگرى شخصى را بنام «ارياط » بر آن لشكر امير ساخت و «ابرهه » را كه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.

"ارياط " از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آن جا به كشتي ها سوار شده اين سوى دريا در ساحل كشور يمن پياده شدند، ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبائل يمن با خود برداشته به جنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را به دريا زد و در امواج دريا غرق شد.

مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سال ها در آن جا حكومت كردند، و «ابرهه » پس از چندى «ارياط » را كشت و خود به جاى او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه از شوريدن او به «ارياط » خشمگين شده بود به هر ترتيبى بود از خود راضى كرد.

در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى به مكه و خانه كعبه دارند، و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زيادى به زيارت آن خانه مى روند و قرباني ها مى كنند، و كم كم به فكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى كه زيارت كعبه بين قبائل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه اى براى او و حبشيان ديگرى كه در جزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود، و آن ها را به فكر بيرون راندن ايشان بياندازد، و براى رفع اين نگرانى تصميم گرفت معبدى باشكوه در يمن بنا كند و تا جائى كه ممكن است در زيبائى و تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را به هر وسيله اى كه هست بدان معبد متوجه ساخته و از رفتن به زيارت كعبه بازدارد.

معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد «قليس » نام نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش را كرد ولى كوچكترين نتيجه اى از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده كرد كه اعراب همچنان با خلوص و شور و هيجان خاصى هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج به مكه مى روند، و هيچ گونه توجهى به معبد باشكوه او ندارند. و بلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از اعراب «كنانة » به معبد «قليس » رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس به سوى شهر و ديار خود گريخته است.

اين جريانات، خشم ابرهه را به سختى تحريك كرد و با خود عهد نمود به سوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن بازگردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فيل هاى چندى و با فيل مخصوصى كه در جنگ ها همراه مى بردند به قصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد.

اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله يكى از اشراف يمن به نام «ذونفر» قوم خود را به دفاع از خانه كعبه فراخواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك كرده حميت و غيرت آن ها را در جنگ با دشمن خانه خدا برانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده به جنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش شكست خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه درآمد و چون او را پيش ابرهه آوردند دستور داد او را به قتل برسانند و «ذونفر» كه چنان ديد و گفت: مرا به قتل نرسان شايد زنده ماندن من براى تو سودمند باشد.

پس از اسارت «ذونفر» و شكست او، مرد ديگرى از رؤساى قبائل عرب به نام «نفيل بن حبيب خثعمى » با گروه زيادى از قبائل خثعم و ديگران به جنگ ابرهه آمد ولى او نيز به سرنوشت «ذونفر» دچار شد و به دست سپاهيان ابرهه اسير گرديد.

شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب شد كه قبائل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را از سر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند، و از آن جمله قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمين رسيد، زبان به تملق و چاپلوسى بازكرده و گفتند: ما مطيع توايم و براى رسيدن به مكه و وصول به مقصدى كه در پيش دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و به دنبال اين گفتار مردى را به نام «ابورغال » همراه او كردند، و ابورغال لشكريان ابرهه را تا «مغمس » كه جائى در چهار كيلومترى مكه است راهنمائى كرد و چون بدان جا رسيدند «ابورغال » بيمار شد و مرگش فرارسيد و او را در همان جا دفن كردند، و چنانچه ابن هشام مى نويسد: اكنون مردم كه بدان جا مى رسند به قبر ابورغال سنگ مى زنند.

همين كه ابرهه در سرزمين «مغمس » فرود آمد يكى از سرداران خود را به نام «اسود بن مقصود» مامور كرد تا اموال و مواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و به نزد او ببرند. "اسود" با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و يا شترى ديدند همه را تصرف كرده به نزد ابرهه بردند.

در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبدالمطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان «اسود» آن ها را به يغما گرفته و به نزد ابرهه بردند، و بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان باخبر شدند از اين فكر منصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.

در اين ميان ابرهه شخصى را به نام «حناطه » حميرى به مكه فرستاد و بدو گفت: به شهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو و چون او را شناختى باو بگو: من براى جنگ با شما نيامده ام و منظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است، و اگر شما مانع مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن خون شما را ندارم. و چون حناطه خواست به دنبال اين ماموريت برود بدو گفت: اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور.

حناطه به شهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او را به سوى عبدالمطلب راهنمائى كردند، و او نزد عبدالمطلب آمد و پيغام ابرهه را رسانيد، عبدالمطلب در جواب گفت: به خدا سوگند ما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز در ما نيست، و اين جا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى اراده فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد، وگرنه به خدا قسم ما قادر به دفع ابرهه نيستيم.

"حناطه" گفت: اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا به نزد او برويم. عبدالمطلب با برخى از فرزندان خود حركت كرده تا به لشگرگاه ابرهه رسيد، و پيش از اين كه او را پيش ابرهه ببرند «ذونفر» كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبدالمطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد: كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است، و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان را اطعام مى كند.

عبدالمطلب - كه صرف نظر از شخصيت اجتماعى - مردى خوش سيما و باوقار بود همين كه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدو افتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترام كرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع به سخن با او كرده پرسيد: حاجتت چيست؟

عبدالمطلب گفت: حاجت من آنست كه دستور دهى دويست شتر مرا كه به غارت برده اند به من بازدهند!

ابرهه گفت: تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرا مجذوب خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى از آن هيبت و وقار كاست! آيا در چنين موقعيت حساس و خطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى وانهدام است، و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن مى گوئى؟!

عبدالمطلب در پاسخ او گفت: «انا رب الابل وللبيت رب »! من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن نگاه دارى خواهد كرد!

ابرهه گفت: هيچ قدرتى امروز نمى تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد! عبدالمطلب بدو گفت: اين تو و اين كعبه!

به دنبال اين گفتگو، ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را به او بازدهند و عبدالمطلب نيز شتران خود را گرفته و به مكه آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند و به كوه ها و دره هاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را از خطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.

آن گاه خود با چند تن از بزرگان قريش به كنار خانه كعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشک ريزان و قلبى سوزان به تضرع و زارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش را درخواست كرد و از جمله سخنانى كه به صورت نظم گفته اين دو بيت است:

يا رب لاارجو لهم سواكا × يا رب فامنع منهم حماكا × ان عدو البيت من عاداكا × امنعهم ان يخربوا قراكا: پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگارا حمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنان را از ويرانى خانه ات بازدار.

آن گاه خود و همراهان نيز به دنبال مردم مكه به يكى از كوه هاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چه خواهد شد. از آن سو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا به شهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.

نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شد و چنانچه مورخين نوشته اند، فيل مخصوص را مشاهده كردند كه از حركت ايستاد و به پيش نمى رود و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند، و در اين خلال مشاهده كردند كه دسته هاى بي شمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند از جانب دريا پيش مى آيند.

پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا به وسيله سنگ ريزه هائى كه در منقار و چنگال داشتند - و هر كداميك ازآن سنگ ريزه ها به اندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود - ابرهه و لشگريانش را نابود كنند.

ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگ ريزه ها را رها كردند و به هر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد و گوشت بدنش فروريخت، همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار كرده و رو به هزيمت نهادند، و در اين گيرودار بيشترشان به خاك هلاك افتاده و يا در گودال هاى سر راه، و زيردست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.

خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان نماند و يكى از سنگريزه ها بسرش اصابت كرد، و چون وضع را چنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او را به سوى يمن بازگردانند، و پس از تلاش و رنج بسيارى كه به يمن رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بي حالى در نهايت بدبختى جان سپرد.

عبدالمطلب كه آن منظره عجيب را مى نگريست و دانست كه خداى تعالى به منظور حفظ خانه كعبه، آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيانش فرارسيده است فرياد برآورد و مژده نابودى دشمنان كعبه را به مردم داد و به آن ها گفت: به شهر و ديار خود بازگرديد و غنيمت و اموالى كه از اينان به جاى مانده برگيريد، و مردم با خوشحالى و شوق به شهر بازگشتند.

و گويند: در آن روز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد، و قبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاولگرى حريص تر بودند بيش از ديگران غنيمت بردند، و زر و سيم و اسب و شتر فراوانى به چنگ آوردند. و اين بود آن چه از روي هم رفته روايات و تفاسير اسلامى استفاده مى شود.

و اينك چند تذكر

1- برخى خواسته اند داستان اصحاب فيل را بر آن چه در كتب تاريخى اروپائيان و ساسانيان و لشكركشى انوشيروان به يمن و نابودشدن لشكر ابرهه در سرزمين حجاز بوسيله آبله و امثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتى كه در عبارات كرده اند به نظر خود جمع بين قرآن کریم و تواريخ نموده اند كه نمونه هائى از آن را در ذيل مى خوانيد:

فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده «عرب » داستان اصحاب فيل و حمله آن ها را به مكه ذكر كرده و سپس مى گويد: «فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه »: پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار شد كه ناچار شد از تصميمى كه در ويران كردن كعبه و مكه داشت بازگردد...

و سپس در سوره الفيل را ذكر كرده و آن گاه گويد، مفسران در تفسير پرنده هاى ابابيل گفته اند: آن ها پرندگانى بودند كه از دريا بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگ هائى كه در منقار داشتند بزدند و آن ها نابود شدند.

وى سپس گويد: ولى صحيح است كه كلام خدا را برخلاف ظاهر آن حمل كرد به خاطر كثرت استعارات و مجازات در زبان عرب، و قرآن به زبان لغت ايشان نازل شده و صحيح است كه گفته شود آن اتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر ابرهه پيش آمد بصورت پرندگانى تصوير شد كه از آسمان آمده و آن ها را بوسيله سنگ هاى خود سنگ باران كرده اند.[۱]

و در ماده «ابل » و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظ ابابيل گويد: اما روايات درباره شكل هاى اين پرندگان بسيار است و همين كثرت اقوال دليل آنست كه از رسول خدا صلی الله علیه و آله در اين باره نص صحيح و صريحى يافت نمى شود.

و ابن زيد گفته: كه آن ها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند، و در رنگ آن ها اختلاف كرده اند، برخى گفته اند سفيد بودند، و برخى گويند: سياه بوده، و قول ديگر آن كه سبز بودند و منقارهائى همچون منقار پرندگان و دست هائى همچون دست سگان داشتند، و برخى گفته اند: سرهاشان همچون سران درندگان بوده.

و درباره «سجيل » گفته اند: گل متحجر بوده، و قول ديگر آن كه گل بوده، و قول سوم آن كه: سجيل، همان «سنگ و گل » است، و قول ديگر آن كه سنگى بوده كه چون به سوار مى خورد بدنش را سوراخ كرده و هلاكش مى كرد، و عكرمه گفته: پرندگان سنگ هائى را كه همراه داشتند مى زدند و چون به يكى از آن ها اصابت مى كرد بدنش آبله درمى آورد، و عمرو بن حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبور سنگ ها را به دهان خود گرفته بودند، و چون مى انداختند پوست بدن در اثر اصابت آن تاول مى زد و آبله درمى آورد.

مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد: «و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگان عبارت بودند از ميكروب هائى كه حامل طاعون بودند، و يا پشه مالاريا بودند، و يا ميكروب آبله بوده اند، و در آيه شريفه هم كلامى كه منافات با اين نظريه و معنى باشد وجود ندارد، و بدين ترتيب منقول با معقول با هم متحد و موافق خواهد شد.

وى سپس گويد: «و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد مى كنيم، به خصوص كه هيچ مانعى نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه وجود ندارد كه مانع تفسير پرنده به ميكروب گردد، و بسيار اتفاق افتاده كه طاعون در لشکرها سرايت كرده و آن ها را به هزيمت و نابودى كشانده. و سپس داستان لشكركشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس از چند ماه محاصره لشكرش به طاعون مبتلا شده و به ناچار جان خود و لشكريانش را برداشته و به مصر بازگشت...[۲]

پيش از اين نيز گفتار مؤلف «اعلام قرآن » را براى شما نقل كرديم.[۳] كه اظهار عقيده كرده بود كه «ابابيل » جمع آبله است، و «طير» هم به معناى سريع است، و اشكال آن را هم ذكر كرده ايم، و نويسنده «اعلام قرآن » يك اظهار نظر ديگرى هم كرده كه جالب تر از نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل و نابودى ابرهه را به خود يمن كشانده و اظهار عقيده كرده كه منظور از «حجارة من سجيل » سنگ هائى باشد كه براى ويران كردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده بودند، و در اين باره چنين گويد: به عقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است، و سجين كه در قرآن نيز نام آن ذكر شده دركه اى است از جهنم يا طبقه هفتم زمين است. اگر تصوير اخير را براى سجيل قبول كنيم و از قسمت استعارات ادبى بهره ور شويم با عقيده اى كه سبت به ابابيل در فوق ذكر گرديد منافات و مباينتى به وجود نمى آيد.

لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويم كه آيه ناظر به لشكركشى ايران به يمن در سال 570 و يا 576 است و مغلوبيت ايشان به وسيله لشكر انوشيروان حمله و جسارت ايشان به كعبه بوده است، و خداوند بوسيله انوشيروان پيروان جسور ابرهه و فرزندان او را كيفر داده است. در صورتى كه سومين آيه از سوره الفيل اشاره به لشكركشى ايرانيان باشد دور نيست كه «طير» با «تيار» يا تياره كه بر لشكر ساسانيان اطلاق مى شده رابطه اى داشته باشد، و در اين صورت آيه چهارم «ترميهم بحجارة من سجيل » با نوع جنگ ايرانى آن زمان تناسب دارد، زيرا مسلما ايرانيان از قلل جبال يمن استفاده كرده و با منجنيق آنان را سنگ باران كرده اند و يا با منجنيق و سنگ، حصارهاى ايشان را به تصرف درآورده اند.[۴]

و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخى كتاب هاى ديگر روز نيز مى توانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونه به همين دو قسمت اكتفا مى كنيم و وقت خود و شما را بيش از اين نمى گيريم...

و ما قبل از هرگونه پاسخى به اين سخنان و تاويلات مى خواهيم از اين آقايان بپرسيم چه اصرارى داريد كه آيات كريمه قرآن را با تاريخى تطبيق دهيد و ميان آن ها را جمع كنيد كه صحت و سقم آن معلوم نيست و دست هاى مرموز و غيرمرموز و تاريخ نويسان جيره خوار و دربارى ساسانيان و ديگران هر يك به نفع خود و اربابانشان و براى كوبيدن حريفان، تاريخ را تحريف كرده اند تا جائي كه گفته اند: «تاريخ »، «تاريك » است و واژه تاريخ از همان واژه تاريك گرفته شده...!

و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كه مى گويد: «...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد.» معقول كدام و منقول كدام است، آيا قرآن معقول است يا منقول، و ما نمى دانيم چرا يك معتقد به قرآن کریم و وحى الهى بايد اين گونه قضاوت كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و بپسندد!

و يا اين گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كه مى گويد: اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويم كه آيه ناظر به لشكركشى ايران به يمن در سال 570 يا576 است.

و اين چه ملازمه اى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كرده و چه «بايد»ى است كه خود را ملزم به اعتقاد آن كرده، و چه اصرارى به اين انطباق ها داريد؟ و اساسا ما در برابر قرآن و تاريخ چه وظيفه اى داريم؟ آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ منطبق سازيم يا تاريخ را با قرآن، آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟ و بهتر است در اين جا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سوره مباركه را با ترجمه اش براى شما نقل و آن گاه پاسخ جامعى به اين گونه تاويلات داده شود.

«بسم الله الرحمن الرحيم × الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل × الم يجعل كيدهم فى تضليل و ارسل عليهم طيرا ابابيل × ترميهم بحجارة من سجيل × فجعلهم كعصف ماكول »

ترجمه: آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده اى گروه گروه نفرستاد و آن ها را بسنگى از «سجيل » ميزد، و آنان را مانند كاهى خورد شده گردانيد.

اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره، به خوبى روشن مى شود كه سياق اين آيات و لسان آن، صورت معجزه و خرق عادت دارد، و يك مطلب تاريخى را نمى خواهد بيان فرمايد، مانند ساير داستان هائى كه در قرآن كريم با جمله «الم تر...» آغاز شده مانند اين آيه: «الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت...».[۵]

كه مربوط است به داستان گروهى كه از ترس مردن از شهرهاى خود بيرون رفتند و به امر خداى تعالى مردند و سپس زنده شدند... به شرحى كه در تفاسير و تواريخ آمده كه همه اش صورت معجزه دارد...

و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آن ذكر شده و آن نيز به صورت اعجاز نقل شده كه فرمايد: «الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى».[۶]

و همچنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آن داستان يكى ديگر از پيغمبران الهى كه معروف است «حضرت عزير» پيغمبر بوده و چنين مى فرمايد: «الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...».[۷]

و پس از آن بدون فاصله مى فرمايد: «او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحيى هذه الله...»[۸] و بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله «الم تر كيف » نيز آمده مانند: «الم تر كيف فعل ربك بعاد...».[۹]

كه خداى تعالى مى خواهد قدرت كامله خود را در كيفيت نابودى ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمان هاى گذشته با تمام امكانات و نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوش زد ديگر طاغيان تاريخ نموده تا عبرتى براى اينان باشد.

و همچنين آيات ديگرى كه لفظ «كيف » در آن ها است، و منظور بيان كيفيت خلقت موجودات و يا كيفيت ذلت و خوارى ملت ها و نابودى آن ها بصورت اعجاز، و خارج از اين جريانات طبيعى مى باشد مانند اين آيات:

«وامطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين »[۱۰] / «واغرقنا الذين كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان عاقبة المنذرين ».[۱۱] / «فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين ».[۱۲]

و بخصوص آيه اخير كه درباره كيفيت نابودى قوم ثمود نازل شده و از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه است با اين تفاوت كه در آن جا لفظ «كيد» آمده و در اين جا لفظ «مكر» بارى اين آقايان گويا با اين تاويلات و توجيهات خواسته اند جنبه اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و آن را قابل خوراك براى اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كه عقيده اى به معجزه و كارهاى خارق عادت نداشته اند بنمايند، در صورتى كه تمام اهميت اين داستان به همين اعجاز آن است، و اين داستان به گفته اهل تفسير از معجزاتى بوده كه جنبه ارهاص[۱۳] داشته، و به منظور آماده ساختن زمينه براى ظهور رسول خدا صادر شده، و ملا جلال الدين رومى به صورت زيبائى آن را به نظم آورده و بيان داشته است كه گويد:

چشم بر اسباب از چه دوختيم × گر زخوش چشمان كرشمه آموختيم.

هست بر اسباب اسبابي دگر × در سبب منگر در آن افكن نظر

انبياء در قطع اسباب آمدند × معجزات خويش بر كيوان زدند.

بي‌ سبب مر بحر را بشكافتند × بي ‌زراعت چاش گندم يافتند.

ريگ ‌ها هم آرد شد از سعي‌شان × پشم بز ابريشم آمد كشكشان

جمله قرآن است در قطع سبب × عز درويش و هلاك بولهب

مرغ با بيلى دو سه سنگ افكند × لشكر زفت حبش را بشكند

پيل را سوراخ سوراخ افكند × سنگ مرغى كو ببالا پر زند.

دم گاو كشته بر مقتول زن × تا شود زنده همان دم

در كفن حلق ببريده جهد × از جاى خويش خون خود جويد

زخون پالاى خويش همچنين × زآغاز زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت والسلام.

2- ما در آن چه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان معناى صحيحى كه با اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته باشد براى آن ها پيدا كرد كه با ساير نقل ها و تواريخ انطباق پيدا كند آن را مى پذيريم، و خيال نشود كه ما نظر خاصى روى نقلى يا تاريخى از تواريخ اسلامى و يا غيراسلامى داريم كه نمى خواهيم آن ها را بپذيريم بلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد، مثلا در پاره اى از نقل ها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى آمده كه اين سنگ ها به هر كس مى رسيد بدنش آبله مى آورد، و پيش از آن هرگز آبله در آن جا ديده نشد.

و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده كه گفته اند: «لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجر على احد منهم الا نفط جلده و ثار به الجدرى »[۱۴]: يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچ يك از آن سنگ ها بر احدى از آن ها نخورد جز آن كه بدنش زخم شده و آبله برآورد.

و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آن سنگ ها به لشكريان ابرهه خورد... «فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة، فكان لايحك انسان منهم جلده الا تساقط لحمه».[۱۵]: هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آن كه مبتلا به خارش بدن گرديد، و چون پوست بدن خود را مى خاريد گوشتش مى ريخت...

چنان كه پاره اى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه اطهار عليهم السلام نقل شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل الشرايع از امام باقر عليه السلام روايت شده كه پس از ذكر وصف آن پرنده ها كه سرها و ناخن هائى همچون سرها و ناخن هاى درندگان داشتند و هر كدام سه عدد از آن سنگ ها به همراه داشتند يعنى دو عدد به پاها و يكى به منقار.

آن گاه فرمود: فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بها و ما كان قبل ذلك رؤى شيى ء من الجدرى، ولارؤا ذلك من الطير قبل ذلك اليوم و لابعده.[۱۶]: يعنى مرغ هاى مزبور همان سنگ ها را به ايشان زدند تا اين كه بدن هاشان آبله درآورد و بدان ها ايشان را كشت، و پيش از اين واقعه چنين آبله اى ديده نشده بود، و نه آن گونه پرنده هائى ديده بودند نه پيش از آن روز و نه بعد از آن روز.

اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگ ها كه بوسيله آن پرندگان به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدن بدنشان و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ آن ها گرديد، و همان گونه كه قرآن کریم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده گرديد ما از پذيرش آن امتناعى نداريم، اما اگر بخواهيد «سنگ » را بر ذرات گرد و غبار و «طير» را بر ميكروب هاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خود آبله ها و «عصف ماكول » را بر چرك و خون بدن هاى آن ها، و يا امثال اين ها حمل كنيد نمى توانيم بپذيريم، چون مخالف صريح آيات و كلمات قرآنى است.

اين داستان از ارهاصات بوده.

3- همان گونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجاز داشته، و اگر كسى سئوال كند مگر در معجزه شرط نيست كه بدست پيغمبر انجام شود؟ در پاسخ مى گوئيم: برخى از معجزات بوده كه جنبه ارهاصى داشته و از ارهاصات بوده، و آن ها به اتفاقات خارق العاده و معجزاتى اطلاق مى شود كه معمولا مقارن با ظهور و يا ولادت پيغمبرى اتفاق مى افتد مانند اتفاقات شگفت انگيز و خارق العاده ديگرى كه در شب ولادت رسول خدا صلی الله علیه و آله در جهان واقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده مانند آن كه در آن شب درياچه ساوه خشك شد، و آتشكده فارس خاموش گشت و چهارده كنگره در ايوان كسرى فرو ريخت... و امثال آن كه شايد در بحث هاى آينده بدان اشاره شود، كه اين ها زمينه ساز ظهور پيغمبرى بزرگ بوده است.

و ارهاص در لغت عرب به معناى آماده باش و آژير خطر و آماده كردن مردم براى يك اتفاق مهم مى باشد كه معمولا مقارن با ولادت پیامبران بزرگ ديگر نيز چنين اتفاقاتى به وقوع مى پيوسته، چنانچه در ولادت حضرت موسی و حضرت عیسی و حضرت ابراهیم عليهم السلام نيز وجود داشته است.

پانویس

  1. دائرة المعارف ج 6 ص 254-253.
  2. دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.
  3. به قسمت (ب) از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.
  4. اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.
  5. سوره بقره آيه 243.
  6. آيه 246.
  7. آيه 258.
  8. آيه 259.
  9. سوره فجر آيه 6.
  10. سوره اعراف آيه 84.
  11. سوره يونس آيه 73.
  12. سوره نمل آيه 51.
  13. معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاءالله تعالى مى خوانيد.
  14. تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.
  15. بحارالانوار ج 15 ص 138.
  16. بحارالانوار ج 15 ص 142 و 159.