آیه 15 سوره یوسف

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۴ مارس ۲۰۱۹، ساعت ۰۶:۱۹ توسط مهدی موسوی (بحث | مشارکت‌ها) (تفسیر آیه)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
مشاهده آیه در سوره

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ ۚ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَٰذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ

مشاهده آیه در سوره


<<14 آیه 15 سوره یوسف 16>>
سوره : سوره یوسف (12)
جزء : 12
نزول : مکه

ترجمه های فارسی

چون او را به صحرا بردند و بر این عزم متّفق شدند که او را به قعر چاه درافکنند (چنین کردند) و ما به او وحی نمودیم که البته تو روزی برادران را به کار بدشان آگاه می‌سازی و آنها تو را نشناخته و درک مقام تو نمی‌کنند.

پس هنگامی که وی را بردند و تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه آن چاه قرارش دهند [تصمیم خود را به مرحله اجرا گذاشتند] و ما هم به او الهام کردیم که از این کار آگاهشان خواهی ساخت در حالی که آنان نمی فهمند [که تو همان یوسفی.]

پس وقتى او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [چنين كردند]. و به او وحى كرديم كه قطعاً آنان را از اين كارشان -در حالى كه نمى‌دانند- با خبر خواهى كرد.

چون او را بردند و هماهنگ شدند كه در عمق تاريك چاهش بيفكنند، به او وحى كرديم كه ايشان را از اين كارشان آگاه خواهى ساخت و خود ندانند.

هنگامی که او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وی را در مخفی‌گاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملی ساختند؛) و به او وحی فرستادیم که آنها را در آینده از این کارشان با خبر خواهی ساخت؛ در حالی که آنها نمی‌دانند!

ترجمه های انگلیسی(English translations)

So when they took him away and conspired to put him into the recess of a well, We revealed to him, ‘[A day will come when] you will surely inform them about this affair of theirs while they are not aware [of your identity].’

So when they had gone off with him and agreed that they should put him down at the bottom of the pit, and We revealed to him: You will most certainly inform them of this their affair while they do not perceive.

Then, when they led him off, and were of one mind that they should place him in the depth of the pit, We inspired in him: Thou wilt tell them of this deed of theirs when they know (thee) not.

So they did take him away, and they all agreed to throw him down to the bottom of the well: and We put into his heart (this Message): 'Of a surety thou shalt (one day) tell them the truth of this their affair while they know (thee) not'

معانی کلمات آیه

«لَمَّا»: جواب (لَمّا) محذوف است و تقدیر چنین است: فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ، نَفَذُوهُ فَحَفِظْنَاهُ. «أَوْحَیْنَا»: وحی کردیم. مراد الهام قلبی است. «وَ أَوْحَیْنا»: حرف واو زائد است.

تفسیر آیه

تفسیر نور (محسن قرائتی)


فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «15»

پس چون او را با خود بردند وهمگى تصميم گرفتند كه او را در مخفى‌گاه چاه قرار دهند، (تصميم خود را عملى كردند) وما به او وحى كرديم كه در آينده آنها را از اين كارشان خبر خواهى داد، در حالى كه آنها (تو را) نشناسند.

نکته ها

از آنجا كه خداوند اراده كرده يوسف را حاكم كند، بايد دوره‌هايى را ببيند؛ برده شود تا به بردگان رحم كند. به چاه و زندان افتد تا به زندانيان رحم كند.

همان گونه كه خداوند به پيامبرش مى‌فرمايد: تو فقير و يتيم بودى تا فقير و يتيم را از خود نرانى. أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً ... فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ ... «1»

پیام ها

1- اتّفاق نظر و اجماع گروهى از انسان‌ها، نشانه‌ى حقانيّت نيست. «أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ»

2- گاهى ميان طرح و نقشه تا عمل، فاصله است. (طرح برادران، پرتاب يوسف در چاه بود، «أَلْقُوهُ» ولى در عمل، يوسف را در چاه قرار دادند. «يَجْعَلُوهُ»)


«1». ضحى، 6 تا 11.

جلد 4 - صفحه 171

3- زمانى وحى به يوسف عليه السلام آغاز شد كه وى از خانواده دور شد و مورد بى مهرى برادران قرار گرفت. فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ‌ ... أَوْحَيْنا إِلَيْهِ*

4- امداد الهى، در لحظه‌هاى حساس به سراغ اولياى خدا مى‌آيد. «فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ»

5- بهترين وسيله‌ى آرامش يوسف در دل چاه، الهام خدا نسبت به آينده روشن است. «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ»

6- يوسف در نوجوانى، شايستگى دريافت وحى الهى را دارا بود. «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ»

7- خداوند اولياى خود را با سختى‌ها آزمايش و آنان را هدايت مى‌كند. «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ»*

8- آگاهى موجب آرامش است. (آنچه سبب آرامش يوسف در چاه شد، وحى الهى بود) «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا»*

9- اميد، بهترين سرمايه براى ادامه زندگى است. ما به يوسف وحى كرديم كه در آينده از چاه نجات پيدا مى‌كنى و برادران را از كارشان شرمنده خواهى كرد) «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا»*

10- وقتى پايان رذايل رسوايى است، انسان عاقل بايستى نفس خود را مهار كند. لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ‌ ...

11- از كارهاى زشت با اشاره و كنايه ياد كنيد. «بِأَمْرِهِمْ»*

تفسیر اثنی عشری (حسینی شاه عبدالعظیمی)



فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «15»

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ‌: پس چون برادران يوسف بردند. وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِ‌: و اجتماع كردند اينكه بياندازند او را در قعر چاه.

و به اصحّ اقوال، سه فرسخى كنعان چاهى بود، سر آن تنگ و پائين گشاد و هفتاد گز عمق داشته‌ «3»، پس دستهايش بسته پيراهنش درآوردند. گفت: اى‌

«1» تفسير منهج الصادقين ج 5 ص 17.

«2» تفسير قمى ج 1 ص 340.

«3» تفسير منهج الصادقين ج 5 ص 17.

جلد 6 - صفحه 184

برادران، پيراهن مرا دهيد تا كفن من باشد و دستهايم را گشائيد تا جانوران از خود دور كنم. گفتند: آن يازده ستاره و ماه و آفتاب كه تو را در خواب سجده كردند بخوان تا دستهايت را باز و پيراهن تو را دهند. آنگاه رسنى در كمر او بسته به چاه سرازير نمودند. در وسط كه رسيد، رسن را بريده او را به چاه انداختند.

خداى تعالى از ميان آب، سنگى برآورد بزرگ و نرم تا يوسف به سنگ آمد و رنج به او نرسيد. «1» روايت ديگر: جبرئيل به امر الهى فورا او را دريابيد و بر سنگ گذاشت و تاريكى چاه مبدل به روشنى و شورى آبش به شيرينى و آن بجاى طعام و شربت او بود. ملكى آمد براى انس او و آن قيدها را باز نمود، پيراهن حرير بهشتى به او پوشانيد. «2» وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ‌: و وحى فرستاديم به سوى يوسف به توسط جبرئيل كه اندوهناك مباش، بزودى تو را از حضيض چاه به ذروه جاه رسانيم.

نزد بعضى مراد القاى در قلب است، لكن جماعتى از مفسرين برآنند كه در آن حال خداى تعالى او را به نبوت و پيغمبرى مرحمت و وحى بر او نازل فرمود.

ظاهر آيه هم مؤيد باشد. «3» حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمايد «4» كه: جبرئيل بر او نازل شد و گفت: تو را عزيز مصر و با جلالت خواهيم گردانيد و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند و آنها تو را نشناسند كه يوسفى.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است‌ «5» در وقتى كه اين وحى در چاه بر يوسف نازل شد هفت سال داشت. جبرئيل يوسف را بشارت داد كه آنچه‌

«1» تفسير مجمع البيان ج 3 ص 217.

«2» مصدر سابق.

«3» همان مصدر.

«4» تفسير قمى ج 1 ص 340.

«5» تفسير عياشى ج 2 ص 170.

جلد 6 - صفحه 185

خواستى عطا شد، تو را رتبه ارجمندى، و برادرانت را به حاجتمندى نزد تو فرستيم.

لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا: هرآينه خبر دهى تو البته برادران را به اينكار كه نموده و اذيتى كه به تو رسانيده‌اند. وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ‌: و حال آنكه ايشان ندانند و نشناسند تو را به جهت علوّ شأن و رفعت مقام.

خلاصه حضرت يعقوب شب بالاى بلندى كه بر آن صحرا مشرف بود با دختر خود بماند. از اين طرف برادران را خواب ربود، لكن يهودا بيدار، فرصت يافته به سر چاه آمد صدا زد: اى برادر مرده‌اى يا زنده. يوسف گفت: كيستى كه حال غريبان پرسى. گفت: منم يهودا برادرجان، حال تو چيست؟ يوسف گريان شد گفت نه در روى زمين از زندگانم نه در زير زمين از رفتگان. يهودا بسيار گريست. يوسف گفت: وصيت نمايم كه چون به خانه رسيديد مرا فراموش نكنيد.

در تمام احوال يهودا مى‌گريست، به صداى او برادران بيدار آمدند، او را سرزنش و ملامت نموده خواستند سنگ به چاه اندازند، يهودا نگذاشت، عاقبت سنگى به سر چاه انداخته روانه شهر شدند.


تفسیر روان جاوید (ثقفى تهرانى)


فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «15» وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ «16» قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ «17» وَ جاؤُ عَلى‌ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‌ ما تَصِفُونَ «18»

ترجمه‌

پس چون بردند او را و اتّفاق نمودند كه بيندازندش در قعر آن چاه و وحى نموديم باو كه هر آينه آگاه كنى آنها را بكارشان اين كار با آنكه آنها نشناسند تو را

و آمدند نزد پدرشان در شب با آنكه گريه ميكردند

گفتند اى پدر ما همانا ما رفتيم كه پيشى گيريم بر يكديگر و گذارديم يوسف را نزد اثاث خودمان پس خورد او را گرگ و نيستى تو باور كننده قول ما را اگر چه باشيم راستگويان‌

و آوردند پيراهن او را آلوده بخون دروغى گفت نه چنين است بلكه آسان نمود

جلد 3 صفحه 127

براى شما نفس‌هاى شما كار بزرگى را پس صبر من صبرى است نيكو و خدا است يارى خواسته شده از او بر آنچه بيان ميكنيد.

تفسير

جواب لمّا محذوف است يعنى چون بردند او را و اتّفاق نمودند بر انداختن او در چاه كردند آنچه كردند و از امام سجاد عليه السّلام روايت شده كه چون برادران يوسف عليه السّلام با او از منزلشان بيرون رفتند حضرت يعقوب از عقب آنها خود را رسانيد با كمال سرعت و يوسف را از دست آنها گرفت و بسينه چسبانيد و دست در گردنش انداخت و گريست بعد يوسف را بآنها داد و آنها چون يوسف را بردند تا حضرت يعقوب آنها را ميديد او را بر دوش و گردن خودشان سوار ميكردند و آنحضرت بآنها نگاه ميكرد و ميگريست و برادرها در رفتن تعجيل ميكردند كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنها بگيرد و چون دور شد و از چشم پدر مستور او را بر زمين انداختند و گفتند اى كسيكه خواب دروغ ساختى ستاره‌هائى كه ديدى بتو سجده كردند كجايند كه تو را امروز از چنگ ما خلاص كنند و خواستند او را بكشند بزرگتر آنها مانع شد و چون او را بچاه انداختند گمان كردند كه در آب چاه غرق شده ولى آنحضرت چون بته چاه رسيد برادران را صدا كرد و گفت سلام مرا بپدرم برسانيد و آنها چون صداى او را شنيدند گفتند ما اينجا مى‌نشينيم تا معلوم شود كه مرده است پس در همانجا ماندند تا شب كه برگشتند بمنزل خودشان و قمّى ره نقل فرموده كه چون آنحضرت را لب چاه آوردند گفتند پيراهنت را در آور او گريست و گفت اى برادران مرا برهنه ميكنيد يكى از آنها كارد كشيد و گفت اگر پيراهن بيرون نكنى تو را ميكشم پس پيراهنش را در آورد و او را سرازير در چاه كردند و بكنارى رفتند و يوسف در چاه گفت اى خداى ابراهيم و اسحق و يعقوب رحم كن بر ناتوانى و بيچارگى و كوچكى من و بعضى گفته‌اند وقتى حضرت يوسف خواب را براى حضرت يعقوب نقل مى‌نمود بعضى از زنهاى برادران استراق سمع نموده و آنرا براى ايشان نقل كرده بودند و آنها از اين موضوع خيلى متأثر بودند لذا وقتى بر او دست يافتند بى‌اندازه او را اذيّت و آزار نمودند و زدند و گرسنه و تشنه روى زمينش كشيدند روبيل گردنش را پيچاند كه بشكند يهودا نگذارد و او ميگريست و از هر يك بديگرى پناه مى‌برد و اين بيشتر موجب خشم آنها ميشد

جلد 3 صفحه 128

و ميزدند تا مشرف بموت گرديد و گفته‌اند حضرت يعقوب با اصرار فرزندان نميخواست يوسف را با آنها روانه نمايد ولى چون ميل او را بگردش و تفريح ديد راضى بقضاى الهى شد با وجود اين آنها را قسم داد و از ايشان پيمان بر حفظ او گرفت و سفارش بسيار كرد و امر فرمود دست و روى او را با آب متبرّكى بشويند و موى او را شانه نموده و ببافند و از روغن بهشتى آنرا روغن مالى كنند و پيراهن حضرت ابراهيم خليل را در قاب دعائى گذارد و بگردن او انداخت و آن تعويذ را خداوند از نظر برادران محو فرمود و وقتى او را برهنه در چاه انداختند جبرئيل بامر خداوند پيش از آنكه بته چاه برسد او را گرفت و بر روى سنگى كه ته چاه بود نشاند و آن پيراهن را از قاب در آورد و بر يوسف پوشاند و گفته‌اند چاهرا برادران قبلا تعيين نموده بودند لذا در كلام الهى معرّف ذكر شده و آن چاهى بود در سه فرسخى كنعان كه شدّاد كنده بود و عمقش هفتاد ذراع بود و ريسمان را بگردن يوسف بستند و او دستش را بلب چاه گرفت دستش را هم بستند و چون بميان چاه رسيد ريسمان را پاره كردند تا بطورى بيفتد كه بميرد و تعجّب از اهل سنّت و كسانى است كه اينها را پيغمبر ميدانند و اين قول را در مجمع نسبت باكثر مفسرين داده است و از سيد مرتضى قدّس سرّه نقل نموده كه حجّتى قائم نشده است براى ما كه برادران يوسف عليه السّلام كه اين كارها را كردند انبياء بودند و معلوم نيست كه مراد از اسباطيكه انبياء بودند اينها باشند و از امام باقر عليه السّلام نقل نموده كه پرسيدند آيا اولاد يعقوب عليه السّلام انبياء بودند فرمود خير بلكه اسباط و پيغمبر زاده بودند و سعيد از دنيا رفتند چون توبه نمودند و متوجّه شدند كه كار بدى كردند و از امام صادق عليه السّلام نقل نموده كه وقتى حضرت ابراهيم را در آتش انداختند برهنه‌اش كردند و جبرئيل پيراهنى از حرير بهشتى براى او آورد و بر او پوشانيد و آن نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام بود و بعد از او باسحاق عليه السّلام ارث رسيد و بعد از او بيعقوب و آنحضرت آنرا براى يوسف تعويذ نمود و بگردن او آويخت و آن با او بود تا وقتى در چاه افتاد جبرئيل آنرا در آورد و بر او پوشانيد و همان پيراهن بود كه يعقوب در فلسطين بوى آنرا شنيد وقتى كاروان از مصر حركت كرد و نيز از آنحضرت نقل نموده كه چون برادران يوسف آنحضرت را در چاه انداختند جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد كه تو را در چاه انداخت فرمود برادرانم‌

جلد 3 صفحه 129

چون بر من حسد بردند براى منزلتم نزد پدرم عرض كرد ميخواهى از اين چاه بيرون آئى فرمود اختيار با خداى ابراهيم و اسحق و يعقوب است جبرئيل عرض كرد خداى ابراهيم و اسحق و يعقوب ميفرمايد بگو اللّهم انّى اسئلك بأنّ لك الحمد لا اله الّا انت بديع السّموات و الارض ذو الجلال و الا كرام ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى فى امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب و در كافى و قمى ره نيز اين دعا را از آنحضرت نقل نموده است پس خدا آنروز او را نجات داد از آنچاه و از مكر آنزن و فرج و مخرج براى او شد و من حيث لا يحتسب ملك مصر را باو ارزانى داشت در هر حال گفته‌اند در همان قعر چاه بمنصب نبوّت فائز گشت چنانچه يحيى و عيسى عليهما السلام هم در طفوليّت باين مقام نائل شدند و خداوند براى تسليت خاطر آنحضرت باو وحى فرمود كه هر آينه خبر ميدهى تو برادرانت را باين كار بدشان با آنكه آنها نمى‌شناسند تو را و نميدانند كه يوسفى براى عظمت مقام تو و طول مدت و تغيير هيئت و اين اشاره است بمقاله آنحضرت با آنها در وقت ورودشان بمصر با آنكه او ميشناخت آنها را و آنها نمى‌شناختند او را كه فرمود ميدانيد با يوسف و برادرش چه معامله‌اى كرديد و در علل و عياشى ره از امام سجاد عليه السّلام نقل نموده كه يوسف عليه السّلام روزى كه او را در چاه انداختند نه سال داشت و عياشى از امام صادق عليه السّلام نقل نموده كه هفت سال داشت بر هر تقدير برادران بعد از فراغت از امر يوسف عليه السّلام بره‌اى كشتند و پيراهن او را بخون آن آلوده نمودند و همانروز بكنعان مراجعت كردند و سر شب گريه كنان نزد پدر آمدند و گفتند ما مشغول بمسابقه در تير اندازى و دويدن شديم و يوسف را گذارديم كه اثاثيه و توشه راه ما را نگهدارى كند گرگ او را خورد و ميدانيم كه تو براى سوء ظنّى كه بما دارى راجع بيوسف قول ما را قبول نميكنى اگر چه راست بگوئيم و تقصيرى نكرده باشيم و كلمه كذب مصدر است بمعنى مكذوب فيه و براى مبالغه در كذب ذكر شده و عيّاشى از امام صادق عليه السّلام نقل نموده كه چون پيراهن يوسف را بحضرت يعقوب دادند فرمود خدايا چه قدر گرگ با مدارائى بوده كه پيراهن را پاره نكرده و قمّى ره نقل نموده كه فرمود چه عداوتى آن گرگ با يوسف داشته و چه مودّتى با پيراهن كه او را خورد و پيرهنش را نجويد خلاصه آنكه اظهارات آنها را قبول نفرمود ولى چاره‌اى‌

جلد 3 صفحه 130

هم جز صبر نداشت لذا فرمود نه چنين است بلكه سهل و آسان نمود هواى نفس شما در نظرتان امر بزرگ و كار قبيحى را پس كار و چاره من نيست جز صبر جميل و اجر جزيل و در حديث نبوى است و از صادقين عليهما السلام نيز نقل شده كه صبر جميل صبرى است كه شكايت در آن بخلق نشود و خدا است استعانت جسته شده باو در تحمّل آنچه توصيف ميكنيد شما آنرا از كيفيّت هلاك يوسف و در علل و عياشى ره از امام سجاد عليه السّلام نقل نموده كه چون يعقوب عليه السّلام مقاله برادران را شنيد فرمود انّا للّه و انّا اليه راجعون و گريه كرد و متذكّر شد وحى الهى را كه باو شده بود وقتى كه از اطعام آن همسايه گرسنه غفلت نمود كه منتظر بلا باش و معتقد شد كه اين همان است و فرمود خدا گوشت يوسف را طعام گرگ نميكند پيش از آنكه مشاهده كنم من تعبير خواب راست او را

يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند

كه اى روشن روان پير خردمند

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى‌

چرا در چاه كنعانش نديدى‌

بگفت احوال ما برق جهان‌

گهى پيدا و ديگر كه نهان است‌

اطیب البیان (سید عبدالحسین طیب)


فَلَمّا ذَهَبُوا بِه‌ِ وَ أَجمَعُوا أَن‌ يَجعَلُوه‌ُ فِي‌ غَيابَت‌ِ الجُب‌ِّ وَ أَوحَينا إِلَيه‌ِ لَتُنَبِّئَنَّهُم‌ بِأَمرِهِم‌ هذا وَ هُم‌ لا يَشعُرُون‌َ «15»

‌پس‌ چنانچه‌ بردند يوسف‌ ‌را‌ و اتفاق‌ كردند ‌که‌ ‌او‌ ‌را‌ قرار دهند ‌در‌ ته‌ چاه‌ و ‌ما وحي‌ فرستاديم‌ بسوي‌ ‌او‌ ‌هر‌ آينه‌ خبر ميدهد ‌آنها‌ ‌را‌ بكار و فعل‌ ‌آنها‌ و ‌آنها‌ ملتفت‌ و شاعر نميشوند ‌يعني‌ نميشناسند و جاهل‌ هستند.

فَلَمّا ذَهَبُوا بِه‌ِ بعضي‌ گفتند ‌پس‌ ‌از‌ بردن‌ يوسف‌ بنا كردند باذيت‌ ‌او‌ و ‌او‌ ‌را‌ آزردند و پناه‌ بهر كدام‌ ‌آنها‌ ميبرد پناهش‌ نميدادند و ناله‌ وا ابتاه‌ ‌او‌ بلند ‌بود‌ وَ أَجمَعُوا أَن‌ يَجعَلُوه‌ُ فِي‌ غَيابَت‌ِ الجُب‌ِّ ظاهرا الف‌ و لام‌ الجب‌ عهد ‌است‌ ‌يعني‌ چاه‌ مخصوصي‌ بوده‌ و بقرينه‌ يَلتَقِطه‌ُ بَعض‌ُ السَّيّارَةِ ‌در‌ مسير قافله‌ بوده‌، و بقرينه‌ لا تَقتُلُوه‌ُ قصد اتلاف‌ ‌او‌ ‌را‌ نداشتند چاهي‌ ‌بود‌ ‌که‌ آب‌ زياد نداشته‌ ‌که‌ غرق‌ شود و گفتند صخره‌اي‌ ‌در‌ طرف‌ چاه‌ بوده‌ روي‌ ‌آن‌ سنگ‌ قرار گرفت‌ و پيراهن‌ ‌او‌ ‌را‌ ‌از‌ بدنش‌ خارج‌ كردند بقرينه‌ جاؤُ عَلي‌ قَمِيصِه‌ِ بِدَم‌ٍ كَذِب‌ٍ و همه‌ روز ميآمدند و يك‌ طعام‌ مختصري‌ ‌بر‌ ‌او‌ ميآوردند و انتظار قافله‌ ‌را‌ داشتند ‌تا‌ روزي‌ ‌که‌ قافله‌ رسيد و چند روز طول‌ كشيده‌ معلوم‌ نيست‌ و اخباري‌ ‌که‌ ‌در‌ كيفيت‌ القاء ‌او‌ ‌در‌ چاه‌ ميكنند تماما ضعيف‌ ‌است‌ و منافي‌ ‌با‌ ظواهر آيات‌ ‌است‌ لذا ‌از‌ نقل‌ ‌آنها‌ خودداري‌ ميكنيم‌ و بيش‌ ‌از‌ آنچه‌ ‌از‌ ظواهر آيات‌ ‌ يا ‌ اخبار معتبره‌ بدست‌ ميآيد نميگوئيم‌.

وَ أَوحَينا إِلَيه‌ِ ‌از‌ ‌اينکه‌ جمله‌ استفاده‌ ميشود ‌که‌ داراي‌ مقام‌ نبوت‌ بوده‌ ‌که‌ مورد وحي‌ الهي‌ واقع‌ ‌شده‌.

لَتُنَبِّئَنَّهُم‌ بِأَمرِهِم‌ هذا بعيد نيست‌ ‌که‌ مراد ‌پس‌ ‌از‌ اينكه‌ خدمتش‌ ‌در‌ مرتبه‌ ثالثه‌ رسيدند ‌در‌ مصر فرمود ما فَعَلتُم‌ بِيُوسُف‌َ وَ أَخِيه‌ِ ‌باشد‌ ‌که‌ ‌آنها‌ تعجب‌ كردند

جلد 11 - صفحه 168

‌که‌ ‌از‌ كجا عزيز مصر خبر ‌از‌ فعل‌ ‌آنها‌ دارد.

وَ هُم‌ لا يَشعُرُون‌َ ‌که‌ نشناختند يوسف‌ ‌را‌ و ممكن‌ ‌است‌ مراد عدم‌ شعور و ادراك‌ ‌باشد‌ ‌که‌ حماقت‌ ‌است‌ بقرينه‌ إِذ أَنتُم‌ جاهِلُون‌َ.

برگزیده تفسیر نمونه


]

(آیه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خیال خوش خوابیدند که فردا نقشه آنها در باره یوسف عملی خواهد شد. تنها نگرانی آنها این بود که مبادا پدر پشیمان گردد و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهای لازم را در حفظ و نگهداری یوسف تکرار کرد، آنها نیز اظهار اطاعت کردند، پیش روی پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حرکت کردند.

می‌گویند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و آخرین بار یوسف را از آنها گرفت و به سینه خود چسباند، قطره‌های اشک از چشمش سرازیر شد، سپس یوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه می‌کرد آنها نیز تا آنجا که چشم پدر کار می‌کرد دست از نوازش و محبت یوسف برنداشتند، اما هنگامی که مطمئن شدند پدر آنها را نمی‌بیند، یک مرتبه عقده آنها ترکید و تمام کینه‌هایی را که بر اثر حسد، سالها روی هم انباشته بودند بر سر یوسف

ج2، ص404

فرو ریختند، از اطراف شروع به زدن او کردند و او از یکی به دیگری پناه می‌برد، اما پناهش نمی‌دادند! در روایتی می‌خوانیم که در این طوفان بلا که یوسف اشک می‌ریخت و یا به هنگامی که او را می‌خواستند به چاه افکنند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این چه جای خنده است، اما او پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگی به همه آموخت و گفت: «فراموش نمی‌کنم روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد چه غمی از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه می‌برم، و به من پناه نمی‌دهید، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او- حتی به برادران- تکیه نکنم».

به هر حال قرآن می‌گوید: «هنگامی که یوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصمیم گرفتند که او را در مخفی گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممکن بود برای این کار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ).

سپس اضافه می‌کند: در این هنگام «ما به یوسف، وحی فرستادیم (و دلداریش دادیم و گفتیم غم مخور روزی فرا می‌رسد) که آنها را از همه این نقشه‌های شوم آگاه خواهی ساخت، در حالی که آنها تو را نمی‌شناسد» (وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ).

این وحی الهی، وحی نبوت نبود بلکه الهامی بود به قلب یوسف برای این که بداند تنها نیست و حافظ و نگاهبانی دارد. این وحی نور امید بر قلب یوسف پاشید و ظلمات یأس و نومیدی را از روح و جان او بیرون کرد.

سایرتفاسیر این آیه را می توانید در سایت قرآن مشاهده کنید:

تفسیر های فارسی

ترجمه تفسیر المیزان

تفسیر خسروی

تفسیر عاملی

تفسیر جامع

تفسیر های عربی

تفسیر المیزان

تفسیر مجمع البیان

تفسیر نور الثقلین

تفسیر الصافی

تفسیر الکاشف

پانویس

منابع