اسم اعظم
بزرگترین اسم خداوند.
اسم در لغت از ریشه «سـمـو» به معناى بلندى یا از ریشه «وـسـم» به معناى علامت است.[۱] در اصطلاح عرفان، ذات الهى همراه با صفتى معین و به اعتبار یكى از تجلّیاتش در مقام واحدیت، اسم نامیده مىشود و اسمهاى لفظى، اسمِ اسم است.[۲] از اسماى الهى كه در مقام واحدیت ظهور مىیابند به «مراتب الهیه» تعبیر مىشود زیرا میان اسما نوعى ترتب وجود دارد و برخى از آنها بر بعضى دیگر متفرعاند.[۳]
برخى نیز بر مقام احدیت اطلاق اسم كرده و آن را نخستین اسم ذات دانستهاند زیرا ذات اقدس خداوند داراى صرافت و اطلاق و از هر نوع تعین مفهومى یا مصداقى ـ حتى خود اطلاق ـ منزه است و چون این، خود گونهاى تعین است كه همه تعینها را محو مىكند و بساط همه كثرتها را درمىنوردد، نخستین اسم و نخستین تعین خواهد بود.[۴]
اعظم صیغه تفضیل بر وزن أفْعَل و مقصود از اسم اعظم، بزرگترین اسم خداست؛[۵] ولى برخى اعظم را به معناى عظیم دانسته و گفتهاند: همه اسماى الهى عظیم بوده و هیچ اسمى از اسم دیگر بزرگتر نیست.[۶]
تعبیر اسم اعظم در قرآن بهكار نرفته؛ ولى برخى از آیات قرآن مشتمل بر آن دانسته شده است؛ مانند: حروف مقطعه، «بسماللهالرحمن الرحیم»؛ آیات 1ـ6 سوره حدید/57؛ 22ـ24 سوره حشر/59؛ 255 سوره بقره/2 (آیة الكرسى)؛ 2 سوره آل عمران/3؛ 87 سوره نساء/4؛ 8 سوره طه/20؛ 26 سوره نمل/27؛ 13 سوره تغابن/64 و 62 سوره غافر/40.
در تفاسیر ذیل آیات دیگرى نیز از اسم اعظم بحث شده است؛ مانند: 31 سوره بقره/2؛ 175، 180 سوره اعراف/7؛ 40 سوره نمل/27؛ 110 سوره اسراء/17 و 26 سوره آل عمران/3.
در جوامع روایى، بابى با عنوان «اسم اللّه الأعظم» منعقد و روایات متعددى را در آن نقل كردهاند. در برخى از دعاها نیز به آن تصریح یا اشاره شده است؛ مانند دعاى سمات: «اللّهم إنّی أسئلك باسمك العظیم الأعظم...»، دعاى شب مبعث: «و باسمك الأعظم الأعظم الأجلّ الأكرم...» و دعاى سحر: «اللّهم إنّی أسألك من اسمائك بأكبرها...» تعبیر اسم اعظم گویا در كتابهاى تورات و انجیل بهكار نرفته است.
حقیقت اسم اعظم
درباره حقیقت اسم اعظم دو نظر وجود دارد:
- بسیارى از مفسران، آن را بر اساس ظاهر روایات، مركب از حروف و الفاظ دانستهاند. برخى گفتهاند: اسم اعظم، اسمى معین نیست بلكه هر اسمى را كه بنده در حال استغراق در معرفت الهى و انقطاع فكر و عقل از غیر او بر زبان آورد، همان اسم اعظم است.[۷]
برخى دیگر، آن را اسمى معین دانستهاند كه میان آنان دو قول وجود دارد: الف. اسم اعظم به هیچ وجه نزد آفریدگان معلوم نیست. ب. اسم اعظم به گونهاى معلوم است.[۸] صاحبان قول نخست، پنهان بودن اسم اعظم را بدان جهت دانستهاند كه مردم بر ذكر همه اسماى الهى مواظبت كنند به این امید كه اسم اعظم نیز بر زبانشان جارى شود.[۹] شاید بتوان گفت یكى از رازهاى پنهان بودن اسم اعظم، مصون ماندن آن از دست نامحرمان و اغیار است و این خود نوعى تقدس و تنزیه اسم خداست.
صاحبان قول دوم در تعیین اسم اعظم آراى گوناگونى دارند: الف. كلمه «اللّه».[۱۰] ب. كلمه «هو».[۱۱] ج. «الحیّ القیّوم».[۱۲] د. «ذوالجلال والإكرام».[۱۳] هـ. حروف مقطعه.[۱۴] و. برخى اسم اعظم را از 11 حرف «أهَمٌ، سَقَكٌ، حَلَعٌ، یَصٌ» مركب و جامع عناصر چهارگانه (آتش، خاك، هوا و آب) دانستهاند.[۱۵] ز. سعید بن جبیر آن را اسمى دانسته كه از تركیب حروف مقطعه بدست مىآید و گفته است: اگر مردم مىتوانستند حروف مقطعه را به درستى تركیب كنند، اسماعظم را به دست مىآوردند.[۱۶] ح. كفعمى، اذكار و دعاهایى را مشتمل بر اسم اعظم دانسته؛ مانند دعاى جوشن كبیر، دعاى مشلول، دعاى مجیر، دعاى صحیفه، «یاهو یا هو یا من لایعلم ما هو إلاّ هو»، «یا نور یا قدّوس یا حیّ یا قیّوم یا حیًا لایموت یا حیّاً حین لاحیّ یا حیّ لا إله إلاّ أنت أسئلك بلا إله إلاّأنت» و «لا إله إلاّ أنت سبحانك إنّی كنت من الظّالمین».[۱۷]
در روایات متعددى نیز آیات و اذكارى، بر اسم اعظم مشتمل دانسته شده است؛ مانند آیاتى از سوره بقره، سوره آل عمران و سوره طه[۱۸]، «بسم الله الرحمن الرحیم» [۱۹]، «الله لا إله إلاّ هوالحىّ القیّوم» (سوره بقره/2،255؛ سوره آل عمران/3،2)، «و إلهكم إلهٌ وحدٌ...» (سوره بقره/2،163)[۲۰]، «اللّه لا إله إلاّ هو لیجمعنّكم إلى یوم القیمة»(سوره نساء/4،87)، «اللّه لاإله إلاّ هو له الأسماء الحسنى» (سوره طه/20،8)، «اللّه لا إله إلاّ هو ربّ العرش العظیم» (سوره نمل/27،26)، «اللّه لا إله إلاّ هو و على اللّه فلیتوكّل المؤمنون» (سوره تغابن/64،13)، «ذلكم اللّه ربّكم خلق كلّ شىء...» (سوره غافر/40،62)، 6 آیه ابتداى سوره حدید/57 و سه آیه آخر سوره حشر/59[۲۱]، «یاهو یا من لا هو إلاّ هو»،[۲۲] «...اللّه اللّه اللّه اللّه الذی لا إله إلاّ هو...»،[۲۳] «یا إلهنا و إله كلّ شىء إلهاً واحداً لا إله إلاّ أنت»،[۲۴] «لا إله إلاّ هو» پس از نماز صبح گفتن 100 مرتبه «بسم الله الرحمن الرحیم لاحول و لاقوّة إلاّ باللّه العلی العظیم» و...
در دعاها و روایات مربوط به اسم اعظم بر اذكار «الحیّ»، «القیّوم»، «هو» و «بسم اللّه الرحمن الرحیم» تأكید شده است كه به توضیح آنها مىپردازیم:
الف. «الحیّ»؛ یعنى درّاك فعّال[۲۵] بنابراین دو صفت علم و قدرت، در صفت حیات نهفته است و همه كمالات دیگر نیز به این دو صفت بازمىگردد، پس نام شریف «الحیّ» همه كمالات الهى را دربردارد، به همین جهت عارفان آن را امام ائمه سبعه (حىّ، عالم، مرید، قادر، سمیع، بصیر و متكلم) گفتهاند؛[۲۶] یعنى 6 اسم دیگر بر «الحیّ» متوقف هستند.
ب. «القیوم»؛ یعنى آنچه قائم به ذات خود و برپادارنده غیر خود است،[۲۷] به گونهاى كه غنى بالذات باشد و در ذات و كمالات خود نیازمند غیر نباشد؛ اما هر چه غیر اوست، به او نیاز داشته باشد و به بیان دیگر، همه كمالاتِ موجوداتِ دیگر از او باشد.[۲۸]
در خواص دو اسم «الحیّ» و «القیّوم» از روایاتى استفاده مىشود كه 19 مرتبه گفتن «الحیّ» بر مریض به ویژه بیمار مبتلا به چشم درد، مفید است و فراوان گفتن «القیّوم» سبب تصفیه و پاكى دل مىشود و هر كس «الحی القیوم» را بسیار بگوید به ویژه در آخر شب، آثار مادى و معنوى فراوانى خواهد داشت.[۲۹] برخى گفتهاند: به تجربه ثابت شده كه فراوان گفتن «یا حیّ یا قیّوم یا من لا إله إلاّ أنت» باعث حیات عقل مىشود.[۳۰] عده بسیارى از مفسران، دو اسم «الحیّ» و «القیّوم» را اسم اعظم یا قریب به آن دانسته و به شرح و تفسیر آن دو پرداختهاند.[۳۱]
ج. «هو» اسم خداى متعالى است؛ نه ضمیر به همین جهت «یا هو» درست است.[۳۲] نزد عارفان «هو» به مقام «هویت مطلقه» من حیث هى هى اشاره دارد، بىآن كه متعیّن به تعیّن صفاتى یا متجلى به تجلیات اسمایى باشد و این اشاره، از غیر صاحب قلب تقى نقى احدى احمدى محمدى صلى الله علیه و آله ممكن نیست.[۳۳] به عبارت دیگر «هو» به مقامى اشاره دارد كه اشاره و آمال عارفان از آن منقطع و از اسم و رسم مبرا و از تجلى و ظهور منزه است.[۳۴]
د. «بسم الله الرحمن الرحیم» در روایات بسیارى اسم اعظم یا نزدیكتر به اسم اعظم از سیاهى چشم به سفیدى آن دانسته شده است،[۳۵] زیرا آنگونه كه عارفان گفتهاند، براى ظهور و بروز اسما باید براى هویت غیبیه و ذات مقدس، خلیفه الهیه غیبیهاى باشد كه عبارت از فیض اقدس است و نخستین مستفیض از فیض اقدس و نخستین تعیّن آن، اسم اعظم «اللّه» است و مظاهر نخست آن اسم، مقام رحمانیت و رحیمیت ذاتى است.[۳۶]
گفته شده: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» از انسان به شرط عبودیت، همانند كلمه «كن» از خداى متعالى است؛[۳۷] یعنى بسم اللّه... از چنین شخصى، همانند كن ایجادى، قدرت بر انجام هر چیزى را پدید مىآورد.
- نظر دوم درباره حقیقت اسم اعظم، آن است كه این اسم از سنخ الفاظ و حروف نیست بلكه حقیقتى عینى و خارجى است. برخى گفتهاند: بحث حقیقى از علت و معلول و خواص آن نظریه لفظى بودن اسم اعظم را رد مىكند زیرا اسم لفظى از جهت خصوص لفظش مجموعهاى از صداها و كیفیات عرضیه است و از جهت معناى متصورش صورتى ذهنى به شمار مىرود و محال است كه با صدایى یا صورتى ذهنى، بتوان در هر چیزى و به هر گونه دلخواه تصرف كرد و اگر اسماى الهى در عالم مؤثر بوده و واسطههاى نزول فیض از ذات الهى هستند، الفاظ یا معانى آنها چنین اثرى ندارد بلكه حقایق آنها منشأ چنین آثارى است و اگر كسى درباره یكى از نیازهایش از همه اسباب، منقطع و به پروردگارش متصل شود به حقیقتِ اسمى كه با نیاز وى مناسب است متصل شده است پس حقیقت آن اسم تأثیر گذاشته و حاجت شخص برآورده مىشود. حال اگر كسى به حقیقت اسم اعظم متصل شود و دعا كند هر خواستهاى كه داشته باشد مستجاب خواهد شد.[۳۸]
اسم اعظم نزد عارفان، نخستین اسمى است كه در مقام واحدیت ظهور مىیابد و آن جامع جمیع اسما و صفات است و اسماى دیگر به وسیله آن ظهور مىیابد.[۳۹] توضیح آن كه ذات مقدس حق، اعتبارات گوناگونى دارد:
الف. اعتبار ذات من حیث هى به حسب این اعتبار، ذات، مجهول مطلق شمرده مىشود و هیچ اسم و رسمى براى آن نیست و دست آمال عارفان و آرزوى اصحاب قلوب و اولیا از آن كوتاه است،[۴۰] چنان كه اندیشه هیچ حكیمى نیز به آن راه ندارد: «لایُدركه بُعد اِلهمَم و لایناله غَوص الفِطَن».[۴۱]
ب. اعتبار ذات به مقام تعیّن غیبى و عدم ظهور مطلق كه آن را مقام «احدیّت» گویند.
ج. اعتبار ذات به حسب مقام واحدیّت و جمع اسما و صفات.[۴۲]
نخستین حقیقتى كه در این مقام تعیّن مىیابد، اسم اعظم یعنى «اللّه» است و از تجلّى آن جمیع اسماى دیگر ظاهر مىشود،[۴۳] به همین دلیل اسم اعظم، بالذّات بر اسماى دیگر تقدم داشته و به عالم قدس نزدیكتر است.[۴۴] البته این امر بدان معنا نیست كه دیگر اسماى الهى، جامع همه حقایق اسما نبوده و در ذات خود ناقصاند بلكه همه اسماى الهى، جامع جمیع اسما و مشتمل بر همه حقایق و كمالاتاند زیرا همه اسما با ذات مقدس و با یكدیگر متحدند. فرق اسم اعظم با دیگر اسما این است كه در اسماى دیگر، یكى از كمالات ظهور دارد و كمال دیگر باطن است؛ مثلا در اسماى جمال، جمال ظاهر و جلال باطن است و در اسماى جلال، جلال ظاهر و جمال باطن است؛ ولى اسم اعظم در حدّ اعتدال و استقامت است و هیچ یك از جمال و جلال در آن بر دیگرى غلبه ندارد و هیچ یك از ظاهر و باطن بر دیگرى حاكم نیست پس اسم اعظم در عین بطون، ظاهر و در عین ظهور، باطن و در عین آخریت اول و در عین اولیت، آخر است.[۴۵] ناگفته نماند كه عارفان، اسماى الهى را به اسماى ذات، صفات و افعال تقسیم كرده و اسم اعظم را از اسماى ذات دانستهاند.[۴۶]
كسانى كه اسم اعظم را از سنخ الفاظ نمىدانند به روایاتى نیز استدلال كردهاند، چنانكه از امام صادق علیهالسلام نقل شده است: خداى متعالى اسمى را آفرید كه با حروف به صوت نمىآید و باالفاظ تكلم نمىشود...[۴۷] و در روایات دیگرى آمده است كه اسم اعظم 73 حرف دارد، برخى پیامبران تعدادى از حروف آن را و پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله 72 حرف آن را مىدانستند و یك حرف آن را خداوند در حجاب قرار داده یا آن كه براى خود برگزیده است.[۴۸]
روشن است كه مقصود از حروف در این روایات حروف معمول نیست زیرا اگر اسم اعظم اسمى لفظى بود كه با مجموع حروفش بر معنایى دلالت مىكرد و دانستن برخى از آن حروف، هیچ سودى براى پیامبران علیهمالسلام نداشت[۴۹] و در حجاب بودن حرفى از حروف الفبا، نامعقول بود.[۵۰]
مراتب اسم اعظم
اسم اعظم داراى دو جهت است: غیب و ظهور. از جهت غیب با فیض اقدس و ذات احدیت و هویت غیبیه اتحاد داشته و عین آنهاست و فرق بین آنها فقط به حسب اعتبار است. اسم اعظم از این جهت، در هیچ مرآتى ظاهر نشده و هیچگونه تعیّنى ندارد[۵۱] و پنهان بودن اسم اعظم و برگزیدن آن در علم غیب نیز فقط به سبب بىتعیّن بودن آن است كه باعث مىشود كسى به آن دست نیابد، مگر در صورت فنا و در آن صورت دیگر نشانى از مخلوق نیست و شاید مقصود از آنچه در برخى روایات آمده كه خداوند یك حرف آن را براى خود برگزید، همین معنا باشد؛[۵۲] ولى از جهت ظهور اسم اعظم تجلى فیض اقدس بوده و خود در همه مراتب اسمایى، تجلى و ظهور دارد،[۵۳] بنابراین مىتوان این دو جهت را دو مرتبه از اسم اعظم دانست.
مرتبه سوم اسم اعظم، حقیقت انسانیّه و عین ثابت محمدى صلى الله علیه و آله است زیرا عین ثابت محمدى صلى الله علیه و آله مظهر اسم اعظم و تعین آن است و ظاهر و مظهر یا متعیّن و تعیّن در خارج یكى هستند، گرچه در عقل متفاوتاند،[۵۴] چنانكه امامان علیهمالسلام نیز به حسب مقام ولایتشان، اسم اعظماند.[۵۵] به همین اعتبار، شاید بتوان همه عالم را از مراتب اسم اعظم دانست زیرا آنچه غیر خداست صورت و مظهر حقیقت انسانیه است.[۵۶]
مرتبه چهارم اسم اعظم، مقام اطلاق حقیقت محمدیه صلى الله علیه و آله یعنى مقام مشیت (وجود منبسط) است، چنان كه از روایت منقول از امام صادق علیهالسلام[۵۷] برخى درباره این مقام، چنین استفاده كردهاند كه خداوند اسمى آفرید كه همه حدود از آن دور است، حتى حد ماهیت و در حالى كه مستور است، مستور نیست؛ یعنى خفاى آن بر اثر شدت ظهور آن است.[۵۸]
مرتبه پنجم اسم اعظم، وجود عنصرى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله است كه از عالم علم الهى به عالم مُلك نازل شده و آن مجمل حقیقت انسانیّه است و جمیع مراتب وجود خارجى در آن منطوى است؛ مانند انطواى عقل تفصیلى در عقل بسیط اجمالى.[۵۹] پایینترین مرتبه اسم اعظم، اسم اعظم لفظى است.[۶۰]
حاملان اسم اعظم
از آیات و روایات استفاده مىشود كه برخى از انسانها اسم اعظم را مىدانستند؛ ولى مقدار بهرهمندى آنان از این اسم شریف یكسان نبود و هر كس مقدار بیشترى از اسم اعظم نزد او بود به همان اندازه، قدرت بیشترى براى تصرف در جهان در اختیار داشت. هر انسان كاملى چون مظهر اسم اعظم است، آن را مىداند؛[۶۱] ولى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و اهل بیت ایشان علیهمالسلام بیشترین بهرهمندى را از اسماعظم دارند و از 73 حرف اسم اعظم، 72 حرف آن نزد آنان وجود دارد.[۶۲]
در قرآن به برخى از كسانى كه اسم اعظم را مىدانستند، اشاره شده است:
- اهل بیت پیامبر[۶۳] علیهمالسلام:
در آیه 43 سوره رعد/13 از كسى یاد شده كه همه علم كتاب نزد اوست: «...و مَن عِندَهُ عِلمُ الكِتب.» بر اساس روایات، مقصود این آیه امیرمؤمنان علیهالسلام و پس از او بقیه اهل بیت علیهمالسلام هستند.[۶۴]
كسى كه علم كتاب نزد او باشد، اسم اعظم را نیز دارد زیرا امام صادق علیهالسلام در روایتى فرموده است: نزد حضرت سلیمان علیهالسلام فقط یك حرف از اسم اعظم بود ولى نزد على علیهالسلام تمام علم كتاب وجود داشت.[۶۵]
نیز در آیه 40 سوره نمل/27 آمده است كه نزد آصف بن برخیا علیهالسلام بخشى از علم كتاب بود كه آن بخش در احادیثى به یك حرف از اسم اعظم تفسیر شده است.[۶۶] در روایات دیگرى، علم آصف بن برخیا در مقایسه با علم امامان كه داراى همه علم كتاب بودند، مانند قطرهاى در برابر دریا دانسته شده است.[۶۷] از مقایسهاى كه در این گونه روایات بین علم كتاب و حرفى از اسم اعظم شده، بدست مىآید كه علم كتاب شامل اسم اعظم نیز مىشود.
- آدم علیهالسلام:[۶۸]
خداوند همه اسماى الهى را به حضرت آدم علیهالسلام آموخت و او مظهر اسم اعظم خدا بود:[۶۹] «و عَلَّمَ ءادَمَ الاَسماءَ كُلَّها» (سوره بقره/2،31)
- آصف بن برخیا علیهالسلام:
به وى یك حرف از اسم اعظم داده شده بود كه با آن یك حرف توانست كمتر از چشم برهم زدنى، تخت ملكه یمن را از یمن به شام نزد سلیمان علیهالسلام آورد:[۷۰] «قالَ الَّذى عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الكِتـبِ اَنا ءاتیكَ بِهِ قَبلَ اَن یَرتَدَّ اِلَیكَ طَرفُكَ.» (سوره نمل/27،40) از ابن عباس نقل شده كه آصف بن برخیا تخت بلقیس را با ذكر «یا حىّ یا قیوم» احضار كرد.[۷۱]
- عیسى علیهالسلام:
او مىتوانست مردگان را زنده كند و كورمادرزاد و شخص مبتلا به بیمارى پیسى را شفا دهد. (سوره آل عمران/3،49؛ سوره مائده/5،110) بر اساس برخى روایات، عیسى علیهالسلام به سبب برخوردارى از اسم اعظم مىتوانست این اعمال را انجام دهد.[۷۲]
- بلعم بن باعورا:
در قرآن، داستان شخصى بیان شده كه خداوند آیات خویش را به او داد؛ ولى وى خود را از آنها تهى ساخت. (سوره اعراف/7،175) طبق برخى روایات این شخص، بلعم بن باعورا مردى از بنىاسرائیل بود كه اسم اعظم به او عطا شده بود و هرگاه با آن دعا مىكرد دعایش مستجاب مىشد؛ ولى بر اثر پیروى از فرعون و دشمنى با موسى علیهالسلام اسم اعظم را از دست داد.[۷۳]
در روایات به افراد دیگرى نیز اشاره شده كه اسم اعظم را مىدانستند؛ مانند: حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت موسى،[۷۴] حضرت یعقوب،[۷۵] حضرت خضر،[۷۶] یوشع بن نون[۷۷] و غالب قطان یكى از اجداد رسول خدا صلى الله علیه و آله.[۷۸]
آثار اسم اعظم
بر اساس روایات، حضرت عیسى علیهالسلام بر اثر بهرهمندى از اسم اعظم مىتوانست مردگان را زنده كند و كور مادرزاد و شخص مبتلا به بیمارى پیسى را شفا دهد:[۷۹] «و اُبرِئُ الاَكمَهَ والاَبرَصَ و اُحىِ المَوتى بِاِذنِ اللّه» (سوره آل عمران/3،49)، چنان كه آصف بن برخیا با اسم اعظم، تخت بلقیس را از یمن به شام آورد:[۸۰] «اَنا ءاتیكَ بِهِ قَبلَ اَن یَرتَدَّ اِلَیكَ طَرفُكَ». (سوره نمل/27،40)
در روایات، آثار گوناگونى براى اسم اعظم ذكر شده است؛ براى مثال كسى كه اسم اعظم را بداند دعایش مستجاب و هر چه از خدا بخواهد به او عطا مىشود[۸۱] و از علم غیب به اندازهاى كه خدا بخواهد آگاهى مىیابد و داراى معجزه یا كرامت مىشود[۸۲] و همه خیرات و بركات بر او فرود مىآید و... [۸۳]
با دقت در روایات و دعاهاى مربوط به اسم اعظم، روشن مىشود كه هر گونه اثرى بر اسم اعظم مترتب مىشود. اعم از پدیدآوردن، نابودكردن، ابدا، اعاده، روزى دادن، زندهكردن، میراندن، جمع كردن و متفرق ساختن و خلاصه هر گونه دگرگونى جزئى و كلى.[۸۴]
كسانى كه اسم اعظم را از سنخ الفاظ مىشمرند، در چگونگى تأثیر آن بر یك نظر نیستند، گرچه برخى از آنان این گونه آثار را آثار خود لفظ بدون هیچ قید و شرطى مىدانند.[۸۵]
برخى دیگر معتقدند: اگر اسم اعظم از مقوله لفظ باشد باید گفت اثر، از آنِ لفظ است به ضمیمه حالات و شرایطى در گوینده، از نظر تقوا و پاكى و حضور قلب و توجه خاص به خدا و قطع امید از غیر او و توكل كامل بر ذات پاك او؛[۸۶] اما كسانى كه اسم اعظم را از مقوله الفاظ نمىدانند.
مىگویند: كسى كه اسم اعظم را مىداند مظهر این اسم شریف و خلیفه الهى است و خلیفه باید همه صفات مستخلف عنه را دارا باشد، بنابراین چنین شخصى همه صفات الهى، مانند علم و قدرت را دارد گرچه وجود این صفات در خداى متعالى بالذات و به نحو وجوب و در خلیفه الهى بالغیر و به نحو امكان است.
تعلیم اسم اعظم
روایات فراوانى اسم اعظم را قابل انتقال به دیگران مىداند، پس چنین نیست كه فقط هر شخصى كه خود قابلیت معنوى و ایمانى آن را بدست آورد، خدا به طور مستقیم آن را به وى عطا كند؛ در برخى روایات آمده است كه پیامبران علیهمالسلام به فرزندان و اوصیاى خود، اسم اعظم را مىآموختند.[۸۷]
در روایتى، عمر بن حنظله مىگوید: از امام باقر علیهالسلام خواستم اسم اعظم را به من بیاموزد. فرمود: آیا توان آن را دارى؟ گفتم: بلى. سپس حالتى پیش آمد كه خود از خواسته خویش منصرف شدم.[۸۸]
روایات فراوانى نشان مىدهد كه در صدر اسلام یادگیرى اسم اعظم خواسته و آرزویى بزرگ بوده كه برخى از همسران پیامبر صلى الله علیه و آله و برخى از اصحاب امامان علیهمالسلام تقاضاى آن را داشتند؛[۸۹] البته در این روایات اشاره شده است كه یادگیرى اسم اعظم قابلیت و لیاقت مىخواهد و اسم اعظم را به هر كسى نمىتوان آموخت، بنابراین اسم اعظم قابل انتقال به دیگران است، گرچه برخى افراد كه تقاضاى یادگیرى آن را داشتند وقتى به جهت عدم قابلیت خود با آثار آن مواجه مىشدند از خواسته خود صرفنظر مىكردند.
پانویس
- ↑ المصباح، ص 290، «سَمـا».
- ↑ شرح فصوص الحكم، ص 43ـ44.
- ↑ رسائل توحیدى، ص 46.
- ↑ همان، ص 45.
- ↑ كلمه علیا، ص 30؛ اسماءاللّه و صفاته، ص 84.
- ↑ مجمع البحرین، ج 6، ص 118، «عظم»؛ التفسیرالكبیر، ج 1، ص 115؛ الكاشف، ج 1، ص 25؛ ج 3، ص 426.
- ↑ شرح اسماءاللّه الحسنى، ص 92؛ مصباحالشریعه، ص 133.
- ↑ شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 94.
- ↑ همان، ص 102.
- ↑ جامعالبیان، مج 14، ج 28، ص 72؛ التفسیرالكبیر، ج 1، ص 115؛ الصافى، ج 1، ص 81.
- ↑ شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 94.
- ↑ همان، ص 99؛ مجمعالبیان، ج 2، ص 696؛ تفسیر صدرالمتألهین، ج 1، ص 37.
- ↑ شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 100؛ مجمعالبیان، ج 7، ص 349؛ تفسیر صدرالمتألهین، ج 4، ص 37.
- ↑ شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 100؛ جامع البیان، مج، ج 1، ص 130.
- ↑ فى ملكوت اللّه، ص 37.
- ↑ مجمع البیان، ج 1، ص 112.
- ↑ المصباح، ص 312.
- ↑ كشف الاسرار، ج 1، ص 691؛ تفسیر بیضاوى، ج 1، ص 237؛ بحارالانوار، ج 90، ص 224.
- ↑ بحارالانوار، ج 90، ص 223ـ224.
- ↑ كشفالاسرار، ج 1، ص 434؛ تفسیر صدرالمتألهین، ج 4، ص 38؛ بحارالانوار، ج 90، ص 227.
- ↑ مجمع البیان، ج 9، ص 399؛ تفسیر قرطبى، ج 18، ص 32؛ بحارالانوار، ج 90، ص 230ـ231.
- ↑ التوحید، ص 89؛ مجمعالبیان، ج 10، ص 860؛ بحارالانوار، ج 90، ص 232.
- ↑ مكارمالاخلاق، ص 352؛ بحارالانوار، ج 9، ص 226، 232.
- ↑ مجمعالبیان، ج 7، ص 349.
- ↑ المصباح، ص 327؛ مجموعه مصنفات، ج 1، ص 457.
- ↑ هزار و یك نكته، ص 244.
- ↑ الاشارات والتنبیهات، ج 3، ص 18.
- ↑ همان، ج 3، ص 140.
- ↑ المصباح، ص 366.
- ↑ منازلالسائرین، ص 73.
- ↑ مجمعالبیان، ج 2، ص 696؛ التفسیرالكبیر، ج 1، ص 115؛ نمونه، ج 2، ص 263ـ264.
- ↑ شرح اسماء اللّه الحسنى، ص 94.
- ↑ چهل حدیث، ص 652.
- ↑ همان، ص 653.
- ↑ بحارالانوار، ج 90، ص 225.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 16ـ18؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 691ـ692.
- ↑ تحریر تمهید القواعد، ص 152.
- ↑ المیزان، ج 8، ص 355ـ356.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 17؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 646.
- ↑ چهل حدیث، ص 624.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه 1.
- ↑ چهل حدیث، ص 624.
- ↑ مصباحالهدایه، ص 17ـ19، 34؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 646.
- ↑ شرح فصوص الحكم، ص 117؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 646؛ مصباح الهدایه، ص 19.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 19ـ20؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 693ـ694.
- ↑ شرح فصوص الحكم، ص 45.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 112؛ المیزان، ج 8، ص 363.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ میزان الحكمه، ج 2، ص 1367.
- ↑ المیزان، ج 8، ص 366.
- ↑ رسائل توحیدى، ص 75.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 15، 21ـ22، 33؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 693.
- ↑ رسائل توحیدى، ص 75ـ76.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 17، 33؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 646.
- ↑ شرح فصوص الحكم، ص 118، 123ـ124؛ شرح مقدمه قیصرى، ص 647؛ مصباح الهدایه، ص 76.
- ↑ مصباح الهدایه، ص 77ـ78؛ شرح دعاى سحر، ص 86.
- ↑ شرح فصوص الحكم، ص 124.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 112.
- ↑ شرح دعاى سحر، ص 87.
- ↑ همان، ص 86.
- ↑ همان، ص 93.
- ↑ تفسیر موضوعى، ج 6، ص 228ـ230.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ المصباح، ص 312؛ بحارالانوار، ج 14، ص 113ـ115.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ بحارالانوار، ج 14، ص 113ـ115.
- ↑ نورالثقلین، ج 2، ص 521ـ524.
- ↑ همان، ص 524.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230.
- ↑ نورالثقلین، ج 2، ص 522.
- ↑ المصباح، ص 312.
- ↑ تفسیر موضوعى، ج 6، ص 231ـ233.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ نورالثقلین، ج 4، ص 88ـ90.
- ↑ مجمع البیان، ج 2، ص 696؛ ج 7، ص 349.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ بحارالانوار، ج 4، ص 211؛ میزان الحكمه، ج 2، ص 1367.
- ↑ مجمع البیان، ج 4، ص 768؛ بحارالانوار، ج 13، ص 377.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ المصباح، ص 312.
- ↑ بحارالانوار، ج 90، ص 226.
- ↑ همان، ص 232.
- ↑ همان، ص 225.
- ↑ همان، ص 226.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ بحارالانوار، ج 4، ص 211؛ میزانالحكمه، ج 2، ص 1367.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ نورالثقلین، ج 4، ص 88ـ90.
- ↑ كنزالعمال، ج 1، ص 452ـ453؛ بحارالانوار، ج 90، ص 224ـ225.
- ↑ الكافى، ج 1، ص 230؛ میزان الحكمه، ج 2، ص 1367.
- ↑ المیزان، ج 8، ص 354.
- ↑ رسائل توحیدى، ص 73.
- ↑ المیزان، ج 8، ص 354.
- ↑ پیام قرآن، ج 4، ص 57ـ58.
- ↑ بحارالانوار، ج 11، ص 227، 246.
- ↑ همان، ج 27، ص 27؛ رسائل توحید، ص 73.
- ↑ البرهان، ج 4، ص 219؛ روحالمعانى، مج 15، ج 28، ص 93ـ94؛ بحارالانوار، ج 90، ص 223، 225، 227، 230.
منابع
احمد عابدى و بخش فلسفه و كلام، دائرة المعارف قرآن کریم، جلد 3، صفحه 261-270