غزوه طائف
قبیله ثقیف که از قبایل نیرومند و پرجمعیت عرب بود، در شهر طائف زندگی میکرد. پس از جنگ حنین و شکست کفار، برخی از اعراب ثقیف که در جنگ حنین حضور داشتند به طائف برگشتند و در قلعه محکم و مرتفع شهر خود پناهنده شدند. مسلمانان به دستور پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله به سوی طائف حرکت کرده و قلعه شهر را محاصره کردند.
محتویات
شهر طائف
طائف شهر معروفي در کشور عربستان است که در دوازده فرسنگي جنوب شرقي مکه قرار داد. اين شهر شهري است ييلاقي و داراي آب و هواي لطيف و باغ ها و نخلستان ها و مزارع سرسبز و يکي از بهترين نقاط حجاز به شمار مي رود.
طائف در ايام ظهور اسلام و پس از آن، محل سکونت قبيله ثقيف بوده است. پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله در ايامي که در مکه بود، يک بار به اين شهر سفر کرد تا مردم آن را به اسلام دعوت کند، اما مردمان اين شهر با اذيت و آزار و مسخره کردن، پيامبر را از شهر بيرون راندند.
جنگ طائف و حوادث بعد از آن
رسول خدا صلی الله علیه و آله چنان كه گفته شد دستور داد اسيران هوازن را با غنايم در «جعرانه » جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهيان اسلام به قصد تعقيب دشمن به سوى طائف حركت كرد، در سر راه به قلعه مالك بن عوف رسيد و دستور داد آن را كه خالى از سكنه بود ويران كنند تا پشت سر آن ها پايگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده كنند و همچنان تا پاى قلعه هاى طائف پيش رفت.
مردم طائف كه از قبايل ثقيف بودند، مردمى ثروتمند و جنگ جو و قلعه هاى محكمى داشتند و چون از ورود سپاهيان اسلام مطلع شدند از بالاى برج ها شروع به تيراندازى به سوى لشكر اسلام نمودند و در همان روز اول هيجده نفر از مسلمانان در اثر تيرهاى ايشان به قتل رسيدند، از اين رو پيغمبر اسلام دستور داد لشكريان عقب نشينى كنند و اردوگاه خود را در جايى كه از تيررس دشمن دورتر بود قرار دهند. پس از اسلام آوردن اهل طائف، مردم شهر در آن جا مسجدى بنا كردند و هم اكنون بناى آن باقى است.
محاصره قلعه هاى مزبور بيش از بيست روز طول كشيد و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه ها اندوخته شده بود و ديوار و برج و باروى آن ها نيز محكم بود و افراد قبيله ثقيف نيز مردمانى جنگ جو و سخت بودند، كارى از پيش نمى رفت.
مورخين نوشته اند: مسلمانان از منجنيق، «دبابه» و «ضبر»[۱] نيز استفاده كردند اما قلعه داران ثقيف با ريختن آهن هاى گداخته و مفتول هاى آتشين بر روى «ضبر»ها از پيش روى سربازان اسلام به كنار برج و باروها جلوگيرى مى كردند و آن ها را ناچار به عقب نشينى مى ساختند.
محاصره طول كشيد و قلعه ها گشوده نشد و پيغمبر اسلام براى تسليم دشمن اعلام كرد هر كس از حصار بيرون آيد در امان است، به اين اميد كه لااقل غلامان و بردگان ثقيف كه جمعيت زيادى را تشكيل مى دادند و افراد ديگرى كه نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسليم شوند، اما بيش از بيست نفر كسى تسليم نشد و هم آن ها به پيغمبر گزارش دادند كه آذوقه بسيارى در انبارها ذخيره شده و قبايل ثقيف تصميم به مقاومت زيادى گرفته اند.
تهديد به ويران كردن تاكستانها
در اطراف قلعه هاى طائف تاكستان هاى زيادى بود كه متعلق به سران قبايل ثقيف و قريش بود و منبع در آمد بزرگى براى آن ها به شمار مى رفت و يكى از رقم هاى مهم مال التجاره آن ها، محصول كشمش همان تاكستان ها بود كه هر ساله به خارج صادر مى شد. جمعى از مورخين نوشته اند:
به منظور تسليم شدن مردم طائف، پيغمبر اسلام براى آن ها پيغام داد اگر تسليم نشويد تاكستان ها دستخوش حريق و ويرانى خواهد شد ولى آن ها اعتنايى نكردند و ناگهان ديدند مسلمانان دست به كار تخريب و كندن تاكستان ها شدند. از اين رو پيغام دادند به خاطر خدا و خويشاوندى از اين كار دست باز دارد و اگر مايل است آن تاكستان ها را براى خود بردارد اما ويران نكند، پيغمبر دستور داد از ويران كردن تاكستان ها خوددارى كنند!
اما چنان كه در داستان جنگ بنى النضير گفته شد، اين كار از جهاتى مورد ترديد است و پذيرفتن آن دشوار است، و بعيد نيست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهديد بوده و جنبه ارعابى داشته و كارى در اين باره صورت نگرفته باشد.
ادامه محاصره با آن موقعيت كه پيش آمده بود بى فايده مى نمود، زيرا پيغمبر اسلام از طرفى متوجه شد كه آذوقه و خوار و بار لشكريان اسلام رو به اتمام است و جنگ هاى بى ثمر آن مدت، روح يأس و خستگى در توده لشكريان ايجاد كرده و از سوى ديگر بيشتر سپاهيان براى بازگشت به «جعرانه» و تقسيم غنايم جنگ حنين بى تابى مى كنند و قبايل ثقيف نيز خود را براى يك محاصره طولانى آماده كرده و به اين زودى تسليم نخواهد شد و از سوى ديگر ماه هاى حرام در پيش است و جنگ در آن ماه ها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بكشد دشمن از يك حربه تبليغاتى - يعنى جنگ در ماه حرام - عليه پيغمبر اسلام در ميان اعراب استفاده خواهد كرد، از اين رو تصميم به بازگشت به مكه و «جعرانه» گرفت و جنگ طائف را به وقت ديگرى موكول كرده دستور حركت لشكريان به سوى مكه صادر شد و اعلان شد كه چون ماه ذى قعده در پيش است پيغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مكه حركت مى كند و پس از انجام عمره و گذشتن ماه هاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.
از حوادث ايام محاصره
شيخ مفيد و طبرسى و ديگران از محدثين شيعه روايت كرده اند كه در ايام محاصره طائف، رسول خدا صلی الله علیه و آله، على بن ابي طالب علیه السلام را مامور كرد تا براى ويران كردن بُت خانه ها و شكستن بت هاى آن حدود، به اطراف طائف برود و امام علی علیه السلام با جمعى كه در ميان آن ها ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبر - شوهر زينب - بود به دنبال ماموريت رفت و همچنان در هرجا با بُت يا بت خانه اى رو به رو مى شد آن را شكسته و ويران مى كرد و در يكى از جاها با مقاومت گروهى از قبيله «خثعم» مواجه شد و يكى از دليران و شجاعان آنان به نام «شهاب» براى جنگ بيرون آمد و مبارز طلبيد و كسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اين كه خود على علیه السلام به ميدان جنگ او آمد و ابوالعاص پيش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى اميرالمؤمنين علیه السلام حاضر نشده پيش رفت و او را به قتل رسانيده همراهانش گريختند.
چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت پيغمبر كه او را ديد تكبير گفت و دست او را گرفته به كنارى برد و با يكديگر خلوت كرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابي طالب علیه السلام به طول انجاميد، عمر بن خطاب پيش رفته و از روى اعتراض گفت: آيا با او تنها خلوت كرده اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى دهى؟
پيغمبر صلی الله علیه و آله در پاسخ او فرمود: «ما أنا انتجيتُه بل الله انتجاه»!: من نيستم كه با او گفتگوى خصوصى دارم بلكه خداست كه با وى گفتگوى خصوصى دارد.
عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى اين سخن مانند همان سخنى است كه پيش از واقعه حديبيه به ما گفتى: كه ما در حال امنيت با سر تراشيده به مسجدالحرام خواهيم رفت و آخر هم نرفتيم! حضرت فرمود: من كه نگفتم همان سال خواهيم رفت!
ورود به جعرانه و استرداد اسيران
بارى لشكر اسلام قلعه هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مكه بازگشت و چون به «جعرانه» رسيدند فرود آمده تا درباره غنايم و اسيران بسيارى كه در آن جا بود، تصميم بگيرند.
اسيران تقسيم شدند ولى غنايم هنوز تقسيم نشده بود كه گروهى از قبيله بنى سعد[۲] - كه جزء هوازن بودند - و اسلام اختيار كرده بودند به نزد پيغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشيره تو هستيم و اكنون دچار چنين بلا و مصيبتى شده ايم كه خود مى دانى (و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته) و با اين سخنان تقاضاى استرداد آن ها و نيكى از آن حضرت را كردند!
و يكى از افراد آن ها كه نامش زهير و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در ميان اين اسيران عمه ها و خاله ها و پرستاران تو هستند.[۳] و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - يا نعمان بن منذر - پادشاه حيره - را شير داده و پرستارى كرده بوديم در چنين وضعى انتظار لطف و كرم از او داشتيم و تو از همه كس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى.
رسول خدا پرسيد: آيا زنان و كودكان پيش شما محبوب ترند يا اموال و دارايى تان؟ گفتند: يا رسول الله تو ما را ميان اموال و زن و فرزند مخير ساختى؟ ما همان زن و فرزند را اختيار مى كنيم، و آن ها از مال و دارايى پيش ما محبوبتر است. حضرت فرمود: اما آن چه سهم من و فرزندان عبدالمطلب است همه را به شما واگذار مى كنم و اما سهم ديگران مربوط به خود آن هاست.
سپس راهى نشان آن ها داد تا رضايت ديگران را نيز درباره استرداد اسيران جلب كنند و آن ها نيز روى ميل و رغبت، اسيران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همين منظور پيغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آن ها فرمود: چون نماز ظهر تمام شد شما برخيزيد و درخواست خود را در ميان مردم تكرار كنيد و مرا واسطه و شفيع ميان خود و آن ها قرار دهيد تا من در حضور آن ها سهم خود را به شما واگذار كنم و از مردم نيز بخواهم تا اين كار را نسبت به شما انجام دهند.
آن ها به دستور پيغمبر عمل كردند و چون درخواست خود را اظهار كردند پيغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبدالمطلب را به شما واگذار كردم! مهاجرين گفتند: ما هم سهم خود را واگذار كرديم. انصار نيز از آن ها پيروى كرده و سهم شان را بخشيدند. اما اقرع بن حابس - رئيس قبيله بنى تميم - گفت: اما من و بنى تميم سهم مان را واگذار نمى كنيم، عيينة بن حصن نيز - كه رئيس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى كنيم، عباس بن مرداس - رئيس بنى سليم - هم از آن دو پيروى كرده گفت: من و بنى سليم نيز سهم مان را نمى بخشيم، ولى بنى سليم حرف او را قبول نكرده گفتند: ما سهم مان را مى بخشيم، و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت: شما مرا خوار و زبون كرديد!
رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها كه حاضر نشدند اسيران را برگردانند فرمود: شما اسيران اين ها را برگردانيد تا من در برابر هر يك از اين اسيران از نخستين اسيرانى كه به دست آيد شش اسير به شما بدهم و بدين ترتيب همگى حاضر شدند اسيران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند. تنها عيينة بن حصن بود كه پيرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نيز سرانجام پس از گفتگويى كه زهير با وى انجام داد آن پيرزن را به قبيله اش بازگرداند.[۴]
بدين ترتيب بزرگترين قبايل اطراف مكه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنيدن اين گذشت و بزرگوارى از طرف پيغمبر اسلام براى قبايل و دشمنان ديگر پيغمبر اسلام نيز مؤثر بود و آن ها را نيز متمايل به اسلام نمود.
خواهر رضاعى پيامبر در ميان اسيران
مورخين نوشته اند در ميان اسيران هوازن كه در همان معركه حنين و يا ايام محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، يكى هم شَيماء (دختر حلیمه سعدیه) خواهر رضاعى آن حضرت بود كه چون به اسارت در آمد به سربازانى كه نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پيغمبر شما هستم و چون او را به نزد پيغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن كرد و او را روى ردا نشانيد و اشك در ديدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اكنون اگر مى خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى خواهى تو را به نزد قبيله ات بازگردانم و او بازگشت به ميان قبيله را انتخاب كرد و مسلمان شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز چند گوسفند و شتر و غلام و كنيزى بدو داده و يكى دو نفر را براى حفاظت وى مامور كرده و او را به سوى قبيله بنى سعد فرستاد.
و در پاره اى از تواريخ نظير داستان فوق را درباره حليمه نوشته اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حليمه تا آن زمان بعيد به نظر مى رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شيماء بوده و در نقل براى برخى اين اشتباه رخ داده است.
مرحوم طبرسى در اعلام الورى مى نويسد: شيماء پس از آن كه خواست به سوى بنى سعد برود و پيغمبر او را شناخته بود درباره مالك بن عوف - كه هنوز در حصار طائف به سر مى برد - وساطت كرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر نزد من بيايد در امان خواهد بود.
تسليم شدن مالك بن عوف
در تواريخ ديگر است كه خود رسول خدا صلی الله علیه و آله از نمايندگان بنى سعد حال مالك را پرسيد و آن ها گفتند: وى در قلعه هاى طائف نزد ثقيف به سر مى برد، حضرت به وسيله آن ها براى مالك پيغام فرستاد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.
و چون اين پيغام به مالك بن عوف رسيد با آن چه از بزرگوارى و گذشت پيغمبر اكرم نسبت به اسيران شنيده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پيغمبر بزرگوار گرديد و تصميم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پيغمبر اسلام برساند و مسلمان شود، اما از قبيله ثقيف و مردم طائف وحشت داشت كه اگر از تصميم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از اين رو با طرح نقشه قبلى، دستور داد اسب او را بيرون از شهر طائف در نقطه اى زين كرده و آماده نگاه دارند، و چون شب شد به بهانه اى از قلعه طائف خارج شد و به وسيله همان اسب بسرعت خود را در «جعرانه» به آن حضرت رسانده و اسلام آورد.
و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز طبق وعده اى كه داده بود عمل كرد و سپس او را سرپرست چند قبيله از قبايل اطراف گردانيد و همين گذشت و بزرگوارى پيغمبر اسلام او را چنان فريفته و شرمنده كرد كه خود يكى از مدافعان اسلام گرديد و تدريجا زندگى را بر مردم مشرك طائف تنگ كرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمايندگى و تسليم، به مدينه و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله اعزام نمايند.
تقسيم غنايم
با استرداد اسيران هوازن شايد براى برخى از لشكريان اين فكر پيش آمد كه ممكن است نوبت استرداد اموال نيز برسد، از اين رو پيغمبر صلی الله علیه و آله را براى تقسيم غنايم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به كار تقسيم شترها و گوسفندان و اموال ديگر شود و حتى ابن هشام و ديگران نوشته اند: رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر شتر خويش شده بود كه مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فرياد مى زدند: يا رسول الله غنايم را تقسيم كن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آن جا رداى پيغمبر را از دوشش كشيدند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن ها فرمود: مردم رداى مرا بدهيد كه اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشيد همه آن ها را ميان شما تقسيم خواهم كرد و مرا شخص بخيل و ترسو و دروغگويى نديده ايد.
آن گاه به كنارى رفته و اندكى از پشم كوهان شترى را كه در آن جا ايستاده بود بركند و ميان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند كرده فرمود: اى مردم به خدا سوگند من از اين غنايم و حتى از اين مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى كنم، اكنون هر چه از اين غنيمت ها برداشته ايد برگردانيد اگر چه سوزن و نخى باشد تا آن ها را از روى عدالت ميان شما تقسيم كنم.
در حديث است كه مردى از انصار در اين وقت پيش آمد و مشتى نخ مويى در دست داشت و عرض كرد: يا رسول الله! من اين نخ هاى مويى را برداشته بودم تا براى شترم كه پشتش زخم شده پلاسى بدوزم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اما آن چه سهم من است از آن تو باشد! مرد انصارى گفت: حال كه چنين است و كار به اين جا كشيده مرا هم بدان نيازى نيست، اين را گفت و نخ ها را به زمين انداخت.
و سپس رسول خدا شروع به تقسيم غنايم كرد و در اين ميان به اشراف و بزرگان قريش كه تازه مسلمان شده بودند و يا مانند صفوان بن اميه هنوز در حال كفر بودند ولى در اين جنگ به مسلمانان كمك كرده بودند، سهم بيشترى داد تا دل آن ها را نسبت به اسلام نرم كند و تأليف قلبى از ايشان بشود و بعدا نيز در زكات سهمى براى اين گونه افراد به عنوان «مؤلفة قلوبهم » مقرر شد و در اين كه آيا اين بخش اضافى بر اين گروه از سهم خود رسول خدا يعنى خمس بوده و يا از روى همه غنايم، اختلافى در تواريخ ديده مى شود و به عقيده ابن سعد در «طبقات» آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آن ها داد و گرنه حق ديگران را طبق سهمى كه داشتند بدون كم و زياد به آن ها پرداخت كرده ولى طبق عقيده ديگران رسول خدا در هنگام تقسيم اصل غنايم نيز سهم بيشترى براى آن ها منظور فرمود.[۵]
اعتراض به تقسيم غنايم
تفاوت در تقسيم غنائم، موجب ايراد و اعتراض جمعى از لشكريان و بخصوص مردم مدينه و انصار گرديد و از گوشه و كنار زمزمه هايى به عنوان گله و اعتراض برخاست. ذوالخويصرة که مردی گستاخ و سرشناسى در قبيله بنى تميم بود، پس از آن كه غنايم تقسيم شد پيش رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و گفت: يا محمد من امروز تقسيم تو را ديدم! فرمود: خوب، چگونه ديدى؟ گفت: عدالت را مراعات نكردى! رسول خدا صلی الله علیه و آله با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پيش من نباشد پس نزد چه كسى خواهد بود؟
عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى اين گستاخى او را نكشم؟ فرمود: نه، او را به حال خود واگذار كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و همگى از دين خارج خواهند شد چنان كه تير از كمان خارج مى شود.[۶] و همان طور كه پيغمبر اسلام فرمود او بعدها در زمان خلافت امام على علیه السلام گروه خوارج را تشكيل داد و از اطاعت اميرمؤمنان بيرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.
گله انصار و سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله
اعتراض و گله در ميان انصار به صورت عمومى در آمد تا جايى كه برخى گفتند: پيغمبر چون به قوم قبيله خود رسيد ما را فراموش كرد! سعد بن عباده - رئيس انصار - كه چنان ديد نزد آن حضرت آمد و سخن آن ها را به عرض رسانيد. پيغمبر فرمود: تو خودت در اين باره چه فكر مى كنى؟ عرض كرد: من هم يكى از آن ها هستم! و با اين جمله به آن حضرت فهماند كه من هم مانند آن ها از اين تقسيم گله مند هستم و گفتار آن ها را تاييد كرد. رسول خدا كه چنان ديد فرمود: پس قوم خود را در اين جا جمع كن.
سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مكانى كه اطراف آن را ديوارى كوتاه به صورت حصار احاطه كرده بود جمع كرد، آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله به اتفاق على بن ابي طالب علیه السلام به نزد آن ها رفت و اجازه نداد شخص ديگرى از مهاجرين و يا مردم مكه همراه او بروند، سپس بيامد تا در وسط اجتماع آن ها نشست و بدان ها فرمود: من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهيد. عرض كردند: بگو اى رسول خدا! فرمود: آيا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبوديد و خدا به وسيله من شما را هدايت كرد؟ گفتند: چرا، و اين منتى بود كه خدا و رسول او بر ما دارند. فرمود: آيا بر لب پرتگاه عذاب و آتش (نفاق و اختلاف) نبوديد و خدا به وسيله من شما را از آن نجات داد؟ گفتند: چرا و اين هم فضل خدا بود بر ما! فرمود: آيا شما اندك نبوديد و خداوند به واسطه من جمعيت شما را زياد كرد؟ همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آيا شما با يكديگر دشمن نبوديد و خدا به وسيله من شما را با هم ديگر مهربان ساخت؟ عرض كردند: چرا يا رسول الله و اين فضل و منتى است كه خدا بر ما دارد.
سپس فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى توانستيد در پاسخ من اين گونه بگوييد - و اگر هم مى گفتيد به حقيقت و راستى سخن گفته بوديد - كه: تو نيز وقتى به سوى ما آمدى كه ديگران تو را تكذيب كرده بودند و ما تصديقت كرديم، مردم دست از يارى تو برداشته بودند و ما ياريت كرديم، آواره بودى ما به تو پناه داديم، فقير بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات كرديم؟ اى گروه انصار آيا به خاطر مختصر ماليه دنيا كه مى خواستم به وسيله آن دل جمعى را به اسلام نرم كنم شما از من گله مند شديد؟ در صورتى كه من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آيا شما خوشنود نيستيد كه ديگران با گوسفند و شتر از اين جا بروند و شما پيغمبر خدا را همراه ببريد؟ به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در كار نبود من نيز يكى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى روم. سپس دست به دعا برداشته و گفت: خداى انصار را رحمت كن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ايشان را نيز رحمت فرما.
پيغمبر اسلام اين سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت به آن ها ادا مى كرد كه عواطف آن ها به سختى نسبت به آن حضرت تحريك شده صداهاشان به گريه بلند شد و گفتند: ما راضى شديم كه رسول خدا سهم ما باشد و ديگر گله اى نداريم.
مطابق نقل جمعى، در اين وقت بزرگان و پيرمردان آن ها برخاسته به دست و پاى پيغمبر افتاده و مى بوسيدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض كردند: اى رسول خدا اين اموال ماست كه در اختيار شما قرار دارد هر گونه مى خواهى آن را به مصرف برسان و اگر كسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و كينه نبوده بلكه اين ها خيال كردند مورد بى مهرى و خشم شما قرار گرفته اند كه سهم كمترى به آن ها دادى و اكنون از اين گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبيده و استغفار مى كنند، و تو نيز براى آن ها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آن ها از خداى تعالى طلب آمرزش كرد.
اسامى کسانى که در طائف شهید شدند
از بنى امیه: سعید بن سعید بن امیه و عرفطة بن حباب بن حبیب بن عبدمناف بن سعد که همپیمان ایشان بود.
از بنى اسد: یزید بن زمعة بن اسود که اسب او - به نام جناح (بال) - او را برداشت و نزدیک حصار برد و او را کشتند. و نیز گفته شده است که او به اهل طائف گفت: به من امان دهید تا با شما صحبت کنم و نخست او را امان دادند ولى بعد با تیر او را کشتند.
از بنى تیم: عبدالله بن ابوبکر بن ابى قحافه که تیرى به او خورد و همواره زخمى بود تا در مدینه پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله درگذشت.
از بنى مخزوم: عبدالله بن ابى امیة بن مغیره که او را از حصار با تیر زدند.
از بنى عدى: عبدالله بن عامر بن ربیعه عنزى که هم پیمان ایشان بود.
از بنى سهم: سائب بن حارث بن قیس و برادرش عبدالله بن حارث.
از بنى سعد بن لیث: جلیحة بن عبدالله بن محارب بن ضیحان بن ناشب بن سعد بن لیث.
از انصار: ثابت بن جذع - نام جذع ثعلبه است - و حارث بن سهل بن ابى صعصعه و منذر بن عبدالله بن نوفل.
پانویس
- ↑ ضبر و دبابه نوعى وسايل جنگى بوده كه به صورت نوعى كندو از چوب مى ساختند و روى سرپوش آن را با چرم هاى ضخيم مى پوشانيدند و سربازان براى رخنه كردن به قلعه هاى دشمن به داخل آن مى رفته و خود را به پاى ديوار قلعه مى رسانده اند، و به اصطلاح زره پوش هاى آن روز بوده است.
- ↑ قبيله بنى سعد همان قبيله اى بود كه رسول خدا صلی الله علیه و آله دوران شيرخوارگى و طفوليت خود را در ميان آن ها گذارنده بود.
- ↑ در جريان محاصره طائف (و يا به گفته برخى در همان جنگ حنين) شيماء خواهر رضاعى رسول خدا صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت.
- ↑ و در مجمع البيان مرحوم طبرسى است كه پيغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر كسى هم براى آزاد ساختن اسير خود فديه مى خواهد من حاضرم فديه او را بدهم تا او را آزاد كند و اندكى از مردم فديه خواستند و آن حضرت فديه به آن ها داد و آن ها را در برابر فديه، اسيران را آزاد كردند.
- ↑ و از گفتار برخى از مورخين هم استفاده مى شود كه همه غنايم را ميان قريش تقسيم كرد و به انصار چيزى نداد.
- ↑ در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و ديگران است كه ذو الخويصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بكشند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را واگذاريد كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد و از دين بيرون روند همان گونه كه تير از كمان بيرون مى رود، و خداى تعالى آنان را به دست محبوب ترين خلق خود پس از من خواهد كشت. نگارنده گويد: داستان ذو الخويصره را كه نامش حرقوص بوده و به ذو الثدية نيز معروف است با مختصر اختلافى بيشتر اهل حديث و تاريخ نقل كرده اند كه جمعا متجاوز از پنجاه حديث مى باشد كه از ابى سعيد خدرى و انس بن مالك و ابوذر و ... نقل شده است.
منابع
- هاشم رسولی محلاتی، زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، ص575.
- غزوه طائف، دايرة المعارف طهور، بازیابی: 20 فروردین 1393.