غزوه بدر: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{بخشی از یک کتاب}} <keywords content='کلید واژه: انصار، وقایع پس از هجرت، جنگ بدر، ابوسف...' ایجاد کرد)
 
(تعیین رده)
سطر ۳۴۹: سطر ۳۴۹:
  
 
(2). آیتی، محمد ابراهیم. برگزيده تاريخ پيامبر  صلی الله علیه و آله.
 
(2). آیتی، محمد ابراهیم. برگزيده تاريخ پيامبر  صلی الله علیه و آله.
 +
 +
[[رده:جنگ های صدر اسلام]]

نسخهٔ ‏۱۳ اوت ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۱۶

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



پيش از اين در حوادث سال دوم گفته شد كه رسول خدا صلی الله علیه و آله در ماه جمادی الاول با گروهى از مهاجرين از مدينه تا جايى به نام عشيره رفت ولى با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آن جا ماندند به مدينه بازگشت و در آن وقت كاروان به سوى شام مى رفت. در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براى كسب اطلاع از آن ها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آماده حركت شد.

كاروان مزبور به سركردگى ابوسفيان و همراهى سى يا چهل نفر از قرشيان كه از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مى گشت و خود ابوسفيان نيز از ترس آن كه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گيرد پيوسته از مسافرينى كه به او بر مى خوردند وضع راه را پرسش مى كرد تا آن كه شنيد محمد صلی الله علیه و آله به منظور حمله به كاروان از مدينه خارج شده.

ابوسفيان بى درنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مامور ساخت تا به سرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموال شان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته و براى محافظت كاروان از مكه كوچ كنند. ضمضم به سرعت خود را به مكه رسانيد و در حالى كه بينى شتر خود را بريده بود و پالانش را وارونه كرده و جامه خود را دريده بود وارد شهر شد و فرياد مى زد: اى گروه قريش اموال خود را دريابيد! كاروان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته! فورا حركت كنيد كه اگر دير بجنبيد همه را خواهند برد!

ابوجهل كه اين خبر را شنيد بى تابانه اين طرف و آن طرف مى رفت و مردم را براى حركت به سوى كاروان تحريك مى نمود و اگر تحريكات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو براى جنبش مردم مكه كافى بود زيرا كمتر كسى بود كه در ميان كاروان قريش مالى نداشته باشد.

و بدين ترتيب بزرگان قريش مانند امية بن خلف، ابوجهل، عتبه، شيبه و ديگران و از بنى هاشم نيز عباس بن عبدالمطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع ديگرى با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامى كه در خارج شهر، سان ديدند سپاهى عظيم و مسلح كه حدود هزار نفر مى شدند حركت كرده بود، و همراه خود هفتصد شتر و دويست و يا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.

لشكر اسلام

رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز وقتى از مدينه خارج شد عمرو بن ام مكتوم را به جاى خويش منصوب داشت و با گروهى از مهاجر و انصار كه سيصد و سيزده نفر يعنى هشتاد و دو نفر مهاجر و بقيه از انصار بودند و به سختى هفتاد شتر حركت داده و اسلحه مختصرى كه به گفته مورخين شش زره و هفت شمشير بود(1) با خود داشتند به راه افتادند.

براى سوار شدن و استفاده از اين هفتاد شتر هر سه يا چهار نفر به نوبت يكى از شتران را سوار مى شدند، مانند آن كه رسول خدا صلی الله علیه و آله، على بن ابي طالب و مرثد بن ابى مرثد يك شتر نصيب شان شده بود و حمزة بن عبدالمطلب، زيد بن حارثه، ابوكبشه و انسه يك شتر داشتند.

از آن سو ابوسفيان وقتى مطلع شد پيغمبر با مسلمانان از يثرب حركت كرده اند براى آن كه دچار زد و خورد با آن ها نشود و برخورد با ايشان ننمايد، همه جا با احتياط مى رفت و هر كجا مى رسيد تفحص و جستجو مى كرد و به خصوص وقتى به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكي ها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و به سرعت آن ها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند و اطمينان پيدا كرد كه ديگر مسلمانان به آن ها دسترسى پيدا نخواهند كرد.

اما كار از كار گذشته بود و لشكر قريش با تمام تجهيزات و نفرات از مكه بيرون آمده بود و با اين كه ابوسفيان براى آن ها پيغام فرستاد كه خروج شما براى محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازى به آمدن شما نيست و بى جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نكنيد.

اما غرور و نخوت برخى چون ابوجهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند: ما بايد تا «بدر» پيش برويم و چند روز در آن جا به عيش و نوش و رقص و پاي كوبى بپردازيم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم، تا براى هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاى گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند.

نظر خواهى رسول خدا صلی الله علیه و آله

رسول خدا صلی الله علیه و آله هم چنان كه پيش مى رفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكرى بزرگ براى حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمده اند و كاروان قريش نيز از آن حدود گذشته است و از اين جا به بعد پيش روى رسول خدا صلی الله علیه و آله و همراهان به جلو صورت تازه اى پيدا مى كند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است. از اين رو در جايى به نام «ذفران » توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدينه و يا پيش روى و جنگ با قريش از آن ها نظر خواهى كرده به مشورت پرداخت.

مهاجرين به طور مختلف نظر دادند، چنان كه ابوبكر و عمر برخاسته و شبيه به يكديگر گفتند: «انها قريش و خيلاؤها، ما آمنت منذ كفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج على اهبة الحرب »(2) / اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگ منشى، از روزى كه كافر شده ايمان نياورده، و از روزى كه عزيز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگى با كارزار از مدينه نيامده ايم و بدين ترتيب جنگ را مصلحت ندانستند، ولى مقداد بن عمرو - يكى ديگر از مهاجرين - برخاسته و چنين گفت: اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تامل انجام ده و مطمئن باش كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم، و ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى گفتند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اين جا نشسته و نظارت مى كنيم...! بلكه ما مى گوييم: تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشت سر شما مى جنگيم! اى رسول خدا سوگند بدان خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا برانى همراه تو خواهيم آمد و پشت سر تو هستيم!

رسول خدا صلی الله علیه و آله چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود: اى مردم بگوييد چه بايد كرد؟ و راهى پيش پاى من بگذاريد؟

اين بار روى سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مى دادند - آن ها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيمانى براى جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند - رسول خدا صلی الله علیه و آله مى خواست نظريه آن ها را بداند و ببيند آيا آن ها نيز آماده جنگ هستند يا نه.

سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام كرده چنين گفت: اى رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو و آماده فرمان توايم، به خدا سوگند اگر به دريا بزنى ما هم پشت سر تو در دريا فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمان بردارى و پيروى تو تخلف نخواهد كرد... براى ما هيچ دشوار نيست كه فردا با دشمن رو به رو شويم و ما در جنگ مردمانى شكيبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستيم. به اميد خدا حركت كن و ما را نيز با خود به هر جا كه مى خواهى ببر!

سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا صلی الله علیه و آله را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و مژده پيروزى بر دشمن را به آن ها داده فرمود: به خدا سوگند گويى هم اكنون جاهاى كشته شدن سران دشمن را پيش روى خود مى بينم.

لشكر مسلمانان هم چنان تا نزديك بدر و چاه هاى آبى كه در آن جا بود پيش رفت و در آن نزديكى توقف نمود و چون شب شد امام علی بن ابي طالب، زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص را با چند تن ديگر مامور ساخت به كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازه اى از قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد.

على علیه السلام و همراهان به كنار چاه آمدند و در آن جا به دو نفر كه يكى نامش اسلم و ديگرى ابويسار بود و به منظور بردن آب براى لشكريان قريش آمده بودند برخورد كردند و آن دو را دستگير نموده با شترى كه براى حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آوردند.

پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويى از آن دو كرده و در اين ميان رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد: اخبار قريش را به من بازگوييد؟ آن دو خود را معرفى كرده گفتند: به خدا آن ها در همين نزديكى و پشت اين تپه هستند.

پيغمبر پرسيد: آن ها چقدر هستند؟

زيادند!

نفراتشان چه اندازه است؟

نمى دانيم!

هر روز چند شتر مى كشند؟

بعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!

رسول خدا صلی الله علیه و آله در اين جا تاملى كرد و فرمود: اين ها بين نهصد تا هزار نفر هستند.

از اشراف و بزرگان قريش چه كسانى همراهشان آمده؟

گفتند: عتبه، شيبة، ابوالبخترى، حكيم بن حزام، نوفل بن خويلد، حارث بن عامر، عمرو بن عبدود، طعيمة بن عدى، ابوجهل، امية بن خلف... و گروه زيادى از سران قريش را نام بردند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله كه نام آن ها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود: مكه اكنون جگر گوشه هاى خود را به سوى شما فرستاده!

تصميم به جنگ

به ترتيبى كه گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و كارزار پيش مى رفتند، رسول خدا و همراهان پيش از قرشيان به چاه هاى بدر رسيدند و در كنار اولين چاه فرود آمدند، در اين جا ابن هشام و ديگران نوشته اند كه: «حباب بن منذر» يكى از مسلمانان كه به وضع آن بيابان آشنا بود پيش آمده گفت: اى رسول خدا آيا به دستور خدا در اين جا فرود آمدى و وحيى در اين باره بر تو نازل شده و قابل تغيير نيست يا روى مصالح جنگى است؟

فرمود: نه! وحيى در اين باره نازل نشده و روى مصالح است! عرض كرد: پس دستور دهيد مردم هم چنان تا آخرين چاه پيش روند و در آن جا منزل كنيم و روى چاه هاى آب را ببنديم و حوضى درست كرده آن را پر از آب كنيم تا در نتيجه چاه هاى آب در اختيار ما باشد و بدين ترتيب برترى بر دشمن داشته باشيم. پيغمبر اين راى را پسنديد و دستور داد بر طبق گفته او عمل كنند.

اما برخى اين حديث را مخدوش دانسته و گفته اند: با سابقه اى كه ما از پيغمبران الهى و اوصياى آن ها داريم كه رسم شان نبوده در هيچ مقطعى حتى در سخت ترين شرايط جنگى، آب را به روى دشمن ببندند(3) و بخصوص اختلافى كه در اين نقل هست اين روايت قابل خدشه و ترديد بوده، و پذيرفتن آن مشكل است.

و نيز همان ها نقل كرده اند كه: پس از فرود آمدن لشكر، سعد بن معاذ پيش آمده عرض كرد: اى رسول خدا گروهى از ما كه نمى دانستند خواهى جنگيد همراه ما نيامده اند و ما در دوستى تو از آن ها محكم تر نيستيم، اينك بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سايبانى براى تو فراهم سازيم و چند اسب تند رو نيز در آن جا آماده كنيم كه اگر ما شكست خورديم شما به وسيله يكى از آن اسبان خود را به يثرب رسانده و به كمك آن ها تبليغ دين و جهاد با دشمنان را دنبال كرده و از خود دفاع كنى! رسول خدا صلی الله علیه و آله او را دعا كرده و اين كار نيز انجام شد و ابوبكر نيز نزد پيغمبر آمده در آن سايبان و «عريش » جاى گرفت.

ولى با توجه به روايت طبرى(4) كه مى گويد: آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده كردند كه شمشير برهنه اى در دست داشت و به دنبال مشركان مى رفت و اين آيه رامى خواند: «سيهزم الجمع و يولون الدبر».

و روايت واقدى در مغازى كه گويد: در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و ياران بود (5) و روايت ديگر طبرى و سيره حلبيه و كتاب البداية والنهاية(6) كه از اميرالمؤمنين علیه السلام نقل شده كه فرمود: «لما كان يوم بدر اتقينا المشركين برسول الله صلی الله علیه و آله و كان اشد الناس باسا و ما كان احد اقرب الى المشركين منه صلی الله علیه و آله...».

چون روز بدر شد ما از حمله مشركان به رسول خدا پناه مى برديم و آن حضرت از همه بيشتر تلاش و شهامت داشت و كسى از آن حضرت به مشركان نزديكتر نبود. و روايت ديگرى كه در نهج البلاغه (7) از آن حضرت نقل شده كه درباره همه جنگ ها به طور عموم به همين مضمون مى فرمود: «كنا اذا احمر الباس اتقينا برسول الله صلی الله علیه و آله فلم يكن احد اقرب الى العدو منه ».

و با توجه به اين كه در آن موقعيت از كجا مى توانستند اين مقدار شاخه خرما در آن بيابانى كه درخت خرما نبود پيدا كنند، چنان كه ابن ابى الحديد گفته است... اين حدیث نيز مورد ترديد و خدشه است والله اعلم.

بارى كارها انجام شد و لشكر مسلمانان خود را آماده جنگ با قريش كردند در اين وقت سپاه مجهز قريش از راه رسيد و چون از تپه اى كه رو به روى مسلمانان بود سرازير شدند رسول خدا صلی الله علیه و آله سر به سوى آسمان بلند كرده گفت: بارالها اين قريش است كه با تمام نخوت و تكبر خود به سوى ما مى آيند تا به دشمنى با تو برخاسته و رسول تو را تكذيب كنند، پروردگارا من اينك چشم به راه نصرت و يارى تو هستم همان نصرتى كه به من وعده داده اى، پروردگارا تا شام نشده آنان را نابود كن!

ترديد قريش در جنگ

لشكر قريش رو به روى مسلمانان فرود آمده و منزل كردند، و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آن ها اندك آمدند اما براى اطلاع بيشتر از وضع ايشان عمير بن وهب جمحى را مامور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع لشكر و نفرات و تجهيزات آن ها اطلاعاتى به دست آورده به آن ها گزارش دهد.

عمير بن وهب بر اسب خود سوار شده يكى دو بار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد قريش بازگشته گفت: نفرات آن ها سيصد نفر - چيزى كمتر يا بيشتر - است، كمينى هم پشت سر ندارند، اما اى گروه قريش اين مردمى را كه من مشاهده كردم شتران شان مرگ بر خود بار كرده و شتران آن ها حامل مرگ نابوده كننده اى هستند.

افرادى را ديدم كه پناهگاهى جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم اين گروه مردمى هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند، و بدين ترتيب من نمى دانم مصلحت در جنگ باشد يا نه، شما خود دانيد اين شما و اين ميدان جنگ!

سخنان عمير بن وهب تزلزلى در قريش انداخت و از اين رو جمعى از بزرگان قريش برخاسته به نزد عتبة بن ربيعه كه رياست لشكر را به عهده داشت آمدند و به او پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند و خون بهاى عمر بن حضرمى را نيز كه در سريه عبدالله بن جحش كشته شده بود و گروهى به عنوان خون خواهى او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند، پرداخت كند تا ديگر بهانه اى براى جنگ باقى نمانده و به مكه بازگردند.

عتبه راى آن ها را پسنديد و خون بهاى عمرو بن حضرمى را نيز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز اين صحنه بيشتر ابوجهل بود، آن ها را پيش ابوجهل فرستاد تا او را نيز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابوجهل متقاعد نشده پافشارى به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلى به عتبه داد و او را مردى ترسو خواند و از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمى آمده او را تحريك كرد و در آخر جمعى را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده كردند و ديگران را نيز به جنگ مصمم ساختند.

حادثه اى كه در اين ميان به روشن شدن آتش جنگ كمك كرد - به گفته ابن هشام - اين بود كه شخصى به نام اسود بن عبدالاسد مخزومى از ميان لشكر قريش بيرون آمد و همين كه چشمش به حوض آبى كه در دست مسلمانان بود - و از آب چاه هاى بدر يا آب بارانى كه آن شب آمده بود پر كرده بودند - افتاد رو به نزديكان خود كرده گفت: هم اكنون با خدا عهد مى كنم كه به كنار اين حوض بروم و از آن بنوشم يا آن را ويران سازم و يا در كنار آن كشته شوم و تا يكى از اين سه كار را نكنم باز نخواهم گشت.

اين را گفت و سوار بر اسب خود شده پيش آمد، حمزة بن عبدالمطلب عموى پيغمبر جلو رفت و شمشيرى حواله او كرد كه پايش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال مى خواست خود را به حوض آب برساند كه حمزه ضربت ديگرى بر او زد و به زندگيش خاتمه داد. اين جريان و مشاهده خون و منظره كشته شدن اسود بيشتر مشركين را تحريك كرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونى يافتند.

كشته شدن عتبه، شيبه و وليد

با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اين كه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان گفتار ابوجهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد، از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه به نام هاى: عوف و معوذ، فرزندان حارث و عبدالله بن رواحه به جنگ آن ها آمدند، اما عتبه وقتى آن ها را شناخت با تحقير گفت: ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه هم شان ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آن ها فرياد زد: اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست.

رسول خدا فرمود: اى عبيدة بن حارث، اى حمزه و اى على برخيزيد. اين سه شخصيت بزرگوار كه از نزديكان رسول خدا صلی الله علیه و آله(8) نيز بودند به جنگ آن ها رفتند و چون عتبه آن ها را شناخت با غرور گفت: آرى شما هم شان ما هستيد و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.

عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد، حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر آوردند، عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد: اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟ فرمود: چرا.

حمله عمومى و شكست قريش

با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود: تا من دستور نداده ام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مى گويد: سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آن ها پشت نكند تا كشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد كرد.

چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين ريخت و گفت: چه خوب، فاصله من با بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند! اين را گفت و شمشيرش را برداشته بي باكانه خود را به صفوف دشمن زد و عده اى را به قتل رسانده و چند تن را نيز مجروح كرد تا او را شهيد كردند.

افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تاثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آن ها شدند و چندان كشتند تا كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در مى آمدند.

در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبدالله بن مسعود و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آن ها را از پاى در آورند و انتقام سال ها شكنجه و آزارى را كه از آن ها ديده و محروميت هايى را كه به وسيله آن ها كشيده بودند از آن ها بگيرند، زيرا بهترين فرصت را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مى ديدند.

بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مى گفت: اميه را رها نكنيد كه او سردسته كفر است، در اين ميان عبدالرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته و ايستاده، اميه نيز عبدالرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آن كه به دست سربازان اسلام كشته شود عبدالرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را آزاد سازد.

عبدالرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به او افتاد و پيش آمده گفت: اين مرد ريشه و اساس كفر است! اين امية بن خلف است، من روى رستگارى را نبينم اگر بگذارم او نجات بيابد!

عبدالرحمن گويد: من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد و با صداى بلند فرياد زد: اى ياران خدا بياييد... بياييد كه ريشه كفر اينجاست... بياييد كه امية بن خلف اينجاست. در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان قطعه قطعه شدند.

سرنوشت ابوجهل

پيش از اين داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل كرديم همين معاذ بن عمرو بن جموح گويد: من در آن روز شنيده بودم ابوجهل در ميان لشكريان قريش است و در كمين او بودم تا ناگهان او را مشاهده كردم كه در ميان جمعى به اين طرف و آن طرف مى زند و مردم را براى جنگ تحريك مى كند.

و شنيدم كه مردم مى گفتند: كسى را به ابوجهل دسترسى نيست اما من تصميم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره اين فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشير محكمى به ساق پايش زدم كه از وسط دو نيم شد و همانند هسته خرمايى كه در وقت كوبيدن از زير چوب مى پرد آن قسمت كه قطع شده بود به يك سو پريد.

عكرمه فرزند ابوجهل كه از دور اين جريان را ديد به من حمله ور شد و شمشيرى بر بازوى من زد كه به پوست آويزان گرديد اما من اهميتى نداده با دست ديگر به جنگ ادامه دادم تا وقتى كه ديدم اين دست آويزان جز مزاحمت نتيجه ديگرى براى من ندارد به كنارى آمده و انگشتان آن را زير پايم گذارده و بدنم را با شدت به عقب كشيدم و در نتيجه آن دست قطع شد و آن را به كنارى انداخته به دنبال جنگ و كار خود رفتم.

دنباله داستان را اهل تاريخ چنين نوشته اند: كه ابوجهل در آن حال پياده شد و ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نيز فرار كرده او را تنها گذاردند و يكى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء كه از كنار او عبور مى كرد شمشير ديگرى به او زد كه او را به زمين افكند و هنوز نيمه جانى در تن داشت كه او را رها كرده رفت.

وقتى سر و صداى جنگ خوابيد رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد ابوجهل را در ميان كشتگان بيابند، عبدالله بن مسعود كه از او دل پرى داشت و آزار زيادى از او ديده بود به دنبال اين كار رفت و او را ميان كشتگان پيدا كرد و ديد رمقى در بدن دارد.

عبدالله پاى خود را زير گلويش گذارد و فشارى داد و بدو گفت: اى دشمن خدا ديدى خداوند چگونه تو را خوار و زبون كرد!

ابوجهل گفت: چگونه خوارم ساخت؟ كشته شدن براى مردى مانند من كه به دست قوم خود كشته مى شود خوارى و ننگ نيست. سپس پرسيد: راستى بگو بالاخره پيروزى در اين جنگ نصيب كدام يك از طرفين شد.

عبدالله گفت: نصيب خدا و رسول او گرديد، و به دنبال آن سر از تنش جدا كرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.

سفارش پيغمبر درباره عباس و ابوالبخترى

هنگامى كه لشكر قريش به سوى مكه مى گريخت و مسلمانان آن ها را تعقيب مى كردند، از طرف پيغمبر اسلام به جنگ جويان دستور داده شد از كشتن افراد عادى - كه معمولا از ترس رؤساى خود در اين قبيل جنگ ها حاضر مى شوند - خوددارى كنند، و نيز از كشتن عباس بن عبدالمطلب - عموى پيغمبر - و ابوالبخترى ابن هشام - كه هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات ديگر كمك هاى مؤثرى به پيغمبر و بنى هاشم و مسلمانان كرده بودند خوددارى كنند.

ابوحذيفه - فرزند عتبه - كه جزء مسلمانان و مهاجرين مكه در لشكر اسلام بود - بدون آن كه منظور پيغمبر را از اين دستور بداند به خشم آمده و گفت: آيا ما پدران و فرزندان و برادران مان را بكشيم ولى عباس را زنده بگذاريم، به خدا سوگند اگر من عباس را ببينم با اين شمشير او را خواهم كشت.

پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و به رو نياورد، اما خود ابوحذيفه بعدها كه منظور پيغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشيمان بود و پيوسته مى گفت: كفاره آن سخن نابجاى من شهادت در راه دين است و بايد در جنگ با دشمنان دين كشته شوم و سرانجام هم در جنگ يمامه به شهادت رسيد.

مقتولين و اسيران جنگ

بر طبق گفته مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند، كه شش نفر آن ها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.

شهداى مهاجرين عبارت بودند از: عبيدة بن حارث، عمير بن ابى وقاص، ذوالشمالين بن عبد عمرو، عاقل بن بكير، مهجع غلام عمر بن خطاب، صفوان بن بيضاء. و شهداى انصار به نام هاى: سعد بن خيثمة، مبشر بن عبدالمنذر، يزيد بن حارث، عمير بن حمام، رافع بن معلى، حارثة بن سراقة، عوف و معوذ - پسران حارث بن رفاعة...

و كشته شدگان قريش بيشتر از بزرگان آن ها بودند كه بنا به روايت شيخ مفيد سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابي طالب كشته شدند و قتل آنان براى قريش و مردم مكه بسيار ناگوار و گران بود و در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى به چشم مى خورد.

و اين مطلب پيش اهل تاريخ مسلم است كه يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاك افكند على بن ابي طالب علیه السلام بود زيرا در ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نام هاى: وليد بن عتبة، عاص بن سعيد، طعيمة بن عدى بن نوفل، نوفل بن خويلد، حنظلة بن ابى سفيان، زمعة بن اسود، حارث بن زمعة و افراد بسيار ديگرى به چشم مى خورد كه هر كدام از آن ها گذشته از قدرت و ثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آن ها نيز از شياطين و افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مى رفتند و با كشته شدن آن ها پايه هاى بت پرستى و شرك و ظلم و تعدى در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند.

و با توجه به اين كه جنگ بدر جنگ سرنوشت ميان مرام مقدس توحيد و شركت و بت پرستى بود و پيروزى مسلمانان در آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشت خدمتى را كه اميرالمؤمنين على علیه السلام به اسلام كرد به خوبى روشن مى سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و يا كافر و منافقى كه بعدا مدعى هم طرازى آن بزرگوار گرديدند آشكار مى كند هم چون كسانى كه وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پيغمبر خود را در «عريش » آن حضرت انداختند - چنان كه گفته اند.

و به هر حال هنگامى كه رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست از بدر حركت كند دستور داد شهيدان را به خاك سپرده و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربكم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟ بئس القوم كنتم لنبيكم كذبتمونى و صدقنى الناس، و اخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى الناس » / آيا آن چه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خويش حق يافتيد؟ من وعده اى را كه پروردگارم به من داده به حق يافتم، براستى كه شما نسبت به پيغمبر خود بد مردمى بوديد، شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند، شما از خانه و وطن آواره ام كرديد و ديگران پناهم دادند، شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم كردند!

اصحاب كه اين سخنان را مى شنيدند با تعجب پرسيدند: اى رسول خدا با مردگان سخن مى گويى؟ فرمود: آنان سخن مرا شنيدند - همانند شما - جز آن كه آن ها قدرت و ياراى پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسيران و غنايم جنگ

از جمله اسيران بدر، عباس بن عبدالمطلب - عموى پيغمبر - ابوالعاص بن ربيع - داماد آن حضرت - عقيل بن ابيطالب - برادر على علیه السلام - و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب - پسر عموى آن حضرت - بود. از قبيله هاى ديگر قريش غير از بنى هاشم نيز افراد سرشناسى چون عقبة بن ابى معيط، نضر بن حارث، سهيل بن عمرو، عمرو بن ابى سفيان، وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و نضر - كه به دستور رسول خدا به قتل رسيدند - ديگران با پرداخت فديه و برخى هم بدون فديه آزاد شدند.

و فديه اى را كه معمولا براى آزادى مى پرداختند از چهار هزار درهم تا يك هزار درهم بود كه روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود، آن ها كه پول زيادترى داشتند بيشتر و آن ها كه فقيرتر بودند با پول كمترى خود را آزاد مى كردند و گروهى از آن ها كه پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدينه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابوالعاص بن ربيع

رسول خدا صلی الله علیه و آله از همسرش خديجه چهار دختر داشت به نام هاى: زينب، رقيه، ام كلثوم، فاطمه سلام الله علیها و زينب را در زمان حيات خديجه و درخواست او به ابى العاص - خواهرزاده خديجه - شوهر داد. و اين جريان قبل از بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و پس از اين كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد، دختران آن حضرت و از آن جمله زينب به پدر بزرگوار خود ايمان آورده و مسلمان شدند.

اما ابوالعاص با كمال علاقه اى كه به همسر خود زينب داشت اسلام را نپذيرفت و به همان حال كفر باقى ماند و چون رسول خدا صلی الله علیه و آله به مدينه هجرت فرمود زينب به ناچار در مكه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت مى نمود. جنگ بدر كه پيش آمد ابوالعاص نيز در اين جنگ شركت كرد و به دست يكى از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسير گرديد و همراه اسيران ديگر او را به مدينه آوردند.

هنگامى كه مردم مكه براى آزاد كردن اسيران خود پول و اموال ديگر به مدينه مى فرستادند، زينب نيز مالى تهيه كرد و از آن جمله گردن بندى را نيز كه خديجه در شب عروسى و زفاف او با ابى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و به مدينه فرستاد.

همين كه آن اموال به مدينه رسيد چشم رسول خدا صلی الله علیه و آله در ميان آن ها به گردن بند خديجه افتاد و سبب شد تا خاطره خديجه و محبت ها و فداكاري هاى آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زينب نيز كه براى استخلاص شوهر خود ناچار شده يادگار مادر را از دست بدهد رقت كرد و تمايل خود را به آزادى ابوالعاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زينب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نيز اطاعت كرده بر طبق ميل آن حضرت عمل كردند و ابوالعاص را بدون فديه آزاد كردند، اما چنان كه برخى گفته اند: با او شرط كردند زينب را - كه زنى مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرك و كافرى چون ابوالعاص حرام بود - به مدينه بفرستد و او نيز پذيرفت و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز زيد بن حارثه و مردى از انصار را مامور كرد براى آوردن زينب به حوالى مكه بروند، چون به مكه رفت وسايل حركت زينب را فراهم كرده و هودجى براى او ترتيب داد و او را به برادر خود كنانة بن ربيع سپرد تا جايى كه قرار بود به زيد بن حارثه و رفيقش بسپارد و كنانه مهار شتر زينب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد.

و مردم مكه كه بيشتر داغدار كشتگان خود بودند حاضر نبودند كه روز روشن دختر محمد صلی الله علیه و آله را با آن ترتيب از مكه بيرون ببرند و آن ها انتقامى نگرفته باشند و به همين منظور گروهى از اوباش را تحريك كردند تا مانع حركت زينب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص ديگرى به نام نافع بن عبدالقيس بودند كه پيش از ديگران خود را به هودج زينب رسانده و هبار با نيزه اى در دست بدان هودج حمله كرد.

كنانه نيز تيرى به كمان نهاد و خود را آماده جنگ با آن ها كرد كه بالاخره ابوسفيان و جمعى از قريش وقتى وضع را چنان ديدند و خطر جنگ و اختلاف تازه اى را مشاهده كردند دخالت نموده و كنانه را قانع كردند تا زينب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز، شبانه و دور از انظار مردم او را از مكه خارج سازد.

اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زينب - كه در آن وقت حامله بود - گرديد و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط كند و روى همين جهت هنگامى كه رسول خدا صلی الله علیه و آله مكه را فتح كرد خون چند نفر را كه يكى همين هبار بود هدر ساخت كه هر كجا او را يافتند به جرم اين جنايتى كه كرده بود او را به قتل رسانند.(9)

نمونه اى از ايمان مسلمانان

شايد در خلال آن چه تاكنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداكارى مسلمانان آن روز - اعم از مهاجرين و انصار - نگارش يافت گوشه هايى از ايمان و استقامت شگفت انگيز آنان در دفاع از دين و گذشت بى دريغ آن ها در مورد هدف مقدسى كه داشتند آشكار شده باشد ولى قسمت زير نمونه اى است كه از ميان نمونه هاى بسيارى براى خواننده محترم انتخاب كرديم و وضع تدوين اين مختصر اجازه نمى دهد قسمت هاى ديگرى را ذكر كنيم:

مصعب بن عمير يكى از مهاجرين و مجاهدان اين جنگ بود كه پيش از اين نيز نامش به عنوان نماينده رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرستاده آن حضرت به شهر مدينه ذكر شد، وى برادرى داشت به نام ابوعزيز كه جزء لشكر مشركين به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شركت داشت و يكى از پرچم داران آنان محسوب مى شد.

وى نقل مى كند هنگامى كه مسلمانان بر ما پيروز شدند يكى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى كه مرا دستگير كرده بود برادرم مصعب بن عمير سر رسيد و چون مرد انصارى را با من ديد رو به آن مرد كرده گفت: او را محكم ببند كه مادرش پول دار است و ممكن است پول خوبى براى آزادى او بپردازد؟

ابوعزيز گويد: من با كمال تعجب گفتم: برادر! به جاى اين كه در اين حال سفارشى درباره من به اين مرد بكنى اين چنين به او مى گويى؟ مصعب گفت: برادر من اوست نه تو! و دنباله داستان را مورخين اين گونه نوشته اند كه وقتى خبر اسارت ابوعزيز را به مادرش دادند پرسيد: گران ترين فديه و پولى را كه براى آزاد كردن يك نفر قرشى بايد پرداخت چه مقدار است؟

گفتند: چهار هزار درهم. آن زن چهار هزار درهم به مدينه فرستاد و ابوعزيز را آزاد كرد. و همين ابوعزيز نقل مى كند كه رسول خدا صلی الله علیه و آله به مسلمانان سفارش كرده بود با اسيران خوش رفتارى و نيكى كنند و روى همين سفارش، من كه در دست چند تن از انصار بودم تا به مدينه رسيديم كمال خوش رفتارى را از آن ها ديدم تا آن جا كه در هر منزلى فرود مى آمدند و هنگام غذا مى شد نانى را كه تهيه مى كردند به من مى دادند ولى خودشان خرما به جاى نان مى خوردند و من گاهى از آن ها خجالت مى كشيدم و نان را به خودشان پس مى دادم اما آن ها دست به نان نمى زدند و دوباره به خودم بر مى گرداندند.

تقسيم غنايم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند ولى در تقسيم آن ميان ايشان اختلاف شد گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آن ها از آن ماست، و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند مى گفتند: اگر ما دشمن را تعقيب نمى كرديم شما نمى توانستيد به آسودگى اين اموال را غنيمت بگيريد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آن ها را به دست يكى از انصار به نام عبدالله بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مى آمدند در يكى از منزل ها به نام «سير» آيه انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله طبق دستور الهى آن ها را تقسيم كرد.

پيروزى بدر به نصرت خدا و كمك فرشتگان بود

در چند سوره از سوره هاى كريمه قرآن كه داستان بدر به اجمال يا تفصيل ذكر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى اين موضوع - كه اين پيروزى به نصرت و يارى خداى تعالى انجام شد - زياد تكيه شده تا موجب غرور و خودبينى مسلمانان نگردد و از تلاش و كوشش در پيمودن راه خطرناك و دشوارى كه در پيش داشتند آن ها را باز ندارد. و به خصوص در چند آيه تصريح فرموده كه خداى تعالى در اين جنگ فرشتگان را به يارى شما فرستاد و نزول آن ها موجب كثرت سپاه و سياهى لشكر و دل گرمى جنگ جويان مسلمان و سرانجام سبب پيروزى شما گرديد، مثلا در سوره آل عمران چنين فرمايد: «و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلكم تشكرون اذ تقول للمؤمنين الن يكفيكم ان يمدكم ربكم بثلاثة آلاف من الملائكة منزلين بلى ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين ».

براستى خدا در بدر شما را يارى كرد در صورتى كه زبون بوديد پس از خدا بترسيد شايد سپاس گزار باشيد، آن گاه كه به مؤمنان مى گفتى: آيا كافى نيست شما را كه پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان كند، آرى اگر استقامت داشته باشيد و پرهيزكارى كنيد و دشمنان با اين هيجان و فوريت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مى كند.

و در سوره انفال فرمود: «اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين. و ما جعله الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبكم و ما النصر الا من عندالله ان الله عزيز حكيم ».

آن گاه كه از پروردگارتان يارى خواستيد و او شما را وعده يارى داد كه به هزار فرشته صف بسته مددتان مى دهيم و خدا آن را جز نويدى براى شما قرار نداد تا دل هاتان بدان آرام گيرد كه يارى جز از سوى خدا نيست و خدا نيرومند و فرزانه است.

و در چند حدیث كه از طريق شيعه و اهل سنت روايت شده فرشتگان در شب بدر به زمين فرود آمدند. و مضمون حديث مزبور كه شامل فضيلتى نيز براى اميرالمؤمنين على علیه السلام مى باشد چنين است كه در آن شب - كه تصادفا شب بسيار سرد و تاريكى بود - رسول خدا صلی الله علیه و آله از مسلمانان خواست تا يكى از ايشان برود و مقدارى آب از چاه كشيده براى آن حضرت بياورد، و كسى پاسخى به آن حضرت نداد.

جز على علیه السلام كه داوطلب شد و مشك خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشك را پر كرد و چون به سوى اردوگاه حركت كرد باد شديدى وزيد كه على علیه السلام به ناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نيامده بود كه باد شديد ديگرى وزيدن گرفت، به حدى كه باز هم امام علی علیه السلام] ناچار شد بنشيند و براى بار سوم نيز همين ماجرا تكرار شد، و چون به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و آن حضرت سبب دير آمدن او را پرسيد على علیه السلام جريان بادهاى شديدى را كه سه بار وزيد و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانيد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله بدو فرمود: نخستين باد جبرئيل بود كه با هزار فرشته براى نصرت و يارى ما فرود آمدند و بر تو سلام كردند و بار دوم و سوم نيز ميكائيل و اسرافيل بودند كه آن دو نيز هر كدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام كردند.(10)

و فرشتگان كه در اين جنگ به يارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده - چنان كه خداى تعالى فرموده - براى دلگرمى مسلمانان و ايجاد رعب و ترس در دل مشركان بود و گرنه كسى را نكشتند و اسيرى را به اسارت نگرفتند، زيرا اسامى كشته شدگان بدر و قاتلان آن ها و همچنين اسيران و اسير كنندگان در تاريخ ثبت و نوشته شده است، اما اين مدد غيبى و نزول فرشتگان موجب تقويت مجاهدان و دلگرمى آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندك با نبودن اسلحه كافى در فاصله كوتاهى آن گروه بسيار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگيرند.

و اين نكته نيز ناگفته نماند كه طبق سنت الهى معمولا يارى خدا و نصرت الهى دنبال پايدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد يارى دين خدا بر آمدند و به تعبير قرآن «خدا را يارى كردند» خدا نيز آن ها را يارى مى كند و از نظر جمله بندى «ان تنصرواالله » مقدم بر «ينصركم» مى باشد و اين مطلب در قرآن و حديث شواهد بسيار دارد كه جاى نقل آن ها نيست، و در آيات فوق نيز اين جمله جالب است كه مى فرمايد: «بلى ان تصبروا و تتقوا... يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مردفين ».

و به گفته يكى از دانشمندان شايد سر اين كه شماره فرشتگان در اين آيات مختلف ذكر شده همين اختلاف ايمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى تعالى بخواهد به طور كنايه و ضمنى بفهماند كه هر چه پايدارى و استقامت تان بيشتر باشد نيروى غيبى و مدد الهى بيشتر خواهد بود و اندازه و مقدار كمك الهى بستگى به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

شاهدان از زبان ابورافع و مرگ ابولهب

و از قسمت هاى جالبى كه در تاريخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذكر شده قسمت زير است كه ابن هشام در سيره نقل كرده و مى گويد: نخستين كسى كه خبر جنگ بدر و شكست قريش را به مكه رسانيد حيسمان بن عبدالله خزاعى بود كه سراسيمه خود را به مكه رسانيد و وارد شهر شده خبر كشته شدن عتبه، شيبه، ابوجهل، امية بن خلف و ديگر بزرگان قريش را به مردم مكه داد.

اين خبر بقدرى وحشتناك و ناگهانى بود كه بيشتر مردم در آغاز باور نكردند، و صفوان پسر اميه بن خلف در كنار خانه كعبه و در حجر اسماعيل نشسته بود فرياد زد: به خدا اين مرد ديوانه شده و نمى داند چه مى گويد! و گرنه از او بپرسيد: صفوان بن اميه چه شد؟ مردم پيش حيسمان آمده پرسيدند: صفوان بن اميه چه شد؟ حيسمان گفت: وى همان است كه در حجر اسماعيل نشسته ولى به خدا پدر و برادرش را ديدم كه كشته شدند!

ابورافع گويد: من آن وقت غلام عباس بن عبدالمطلب بودم و چون ما در پنهانى مسلمان شده بوديم(11) از اين خبر كه حكايت از پيروزى مسلمانان مى كرد خوشحال شديم! و در آن وقت كه اين خبر به مكه رسيد من در خيمه اى كنار چاه زمزم نشسته و چوبه هاى تير مى تراشيدم و ابولهب كه خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در اين وقت وارد مسجد شد و يكسره آمده و پشت آن خيمه نشست ناگهان مردم فرياد زدند: اين ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اكنون از راه مى رسد، ابولهب كه او را ديد صدايش زد و او را پيش خود خوانده و بدو گفت: برادر زاده بنشين و جريان جنگ را تعريف كن؟

مردم نيز پيش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن كرده گفت: همين قدر بگويم: ما وقتى با مسلمانان برخورد كرديم وضع طورى به سود آنان شد كه ما گويا هيچ گونه اراده و اختيارى از خود نداشتيم و تحت اختيار و اراده آنان قرار گرفتيم و به هر گونه كه مى خواستند با ما رفتار مى كردند، جمعى را كشتند و گروه هايى را اسير كرده و بقيه هم گريختند.

آن گاه اضافه كرد: اين را هم بگويم كه نبايد قريش را ملامت كرد زيرا ما مردان سفيد پوشى را در وسط آسمان و زمين مشاهده كرديم كه بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آن ها آمدند و به ما حمله كردند ديگر كسى نتوانست در برابر آن ها مقاومت كند و قدرتى از خود نشان دهد.

ابورافع گويد: در اين موقع من گوشه خيمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آن ها فرشتگان بوده اند! ابولهب كه اين سخن را از من شنيد سيلى محكمى به رويم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع كنم اما چون شخص ناتوان و ضعيفى بودم مغلوب ابولهب شدم و او مرا از جا بلند كرده بر زمين زد، سپس روى سينه ام نشست و مشت زيادى به سر و صورتم زد.

ام الفضل همسر عباس كه در آن جا بود و آن منظره را ديد چوب خيمه را كشيد و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابولهب كوفت كه سرش را شكافت، آن گاه بدو گفت: چشم عباس را دور ديده اى كه نسبت به غلامش اين گونه رفتار مى كنى؟ ابولهب از جا برخاست و با كمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بيش از هفت روز زنده نبود كه خداوند او را به مرض «عدسه»(12) مبتلا كرد و همان بيمارى سبب مرگ او گرديد.

ابوسفيان قانون شكن

در ميان اسيران يكى هم عمرو پسر ابوسفيان بود كه به دست على بن ابي طالب علیه السلام اسير شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابوسفيان دادند و از او خواستند پولى به عنوان فديه او بفرستد تا او را آزاد كنند، ابوسفيان گفت: من نمى توانم دو مصيبت و ناگوارى را تحمل كنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفى پسرم حنظله را كشته اند و خونى از من پايمال شده و اكنون نيز براى آزادى اين يكى پولى بپردازم، بگذاريد عمرو هم چنان در دست پيروان محمد باشد و تا هر زمان كه خواستند او را نگاه دارند.

و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان در مدينه محبوس ماند تا اين كه يكى از مسلمانان و پيرمردان فرتوت مدينه به نام سعد بن نعمان كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود به قصد حج يا عمره به سوى مكه حركت كرد و چون قريش اعلان كرده بودند متعرض مسلمانانى كه به قصد حج يا عمره - به مكه - بيايند نخواهند شد.

از اين رو سعد با كمال اطمينان به سوى مكه رفت و هيچ احتمال نمى داد او را به جاى عمر و يا ديگرى دستگير سازند اما همين كه به مكه آمد و ابوسفيان از ورود او مطلع گرديد به جاى عمرو دستگيرش ساخت و به بستگان و فاميلش كه در مدينه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نكنيد ما سعد را آزاد نخواهيم كرد.

قبيله سعد يعنى همان بنى عمرو بن عوف كه از ماجرا مطلع شدند پيش رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پيغمبر صلی الله علیه و آله نيز موافقت كرد و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان آزاد شد و سعد نيز به مدينه بازگشت.

قريش به فكر انتقام مى افتند

شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان، آن ها را در اندوه زيادى فرو برد و شهر مكه عزاى عمومى گرفت و كمتر خانواده اى بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آن ها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خوددارى كنند و براى آزادى اسيران نيز اقدامى ننمايند و اين بدان جهت بود كه گفتند: اگر خبر گريه و زارى ما به گوش محمد و ياران او برسد موجب شماتت ما مى گردد و براى آزادى اسيران نيز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آن ها در قبول فديه و مبلغ آن سخت گيرى كنند. شايد علت ديگر عمل قريش كه به دستور سران و بزرگانى چون ابوسفيان حيله گر و كينه توز صادر شده بود - به نظر نگارنده - آن بوده كه فكر انتقام از دل ها بيرون نرود و به اصطلاح عقده ها باز نگردد و از اين عقده ها در فرصت ديگرى براى تجهيز لشكر و جنگ تازه اى عليه مسلمانان استفاده كنند.

اما طولى نكشيد كه در مورد آزاد كردن اسيران تصميم شان عوض شد و قرار شد هر كس به هر ترتيبى مى تواند براى آزاد كردن اسير خود اقدام كند و به دنبال آن رفت و آمد به مدينه شروع شد و چنان كه گفتيم اسيران آزاد شدند.

ولى در مورد خوددارى و جلوگيرى از گريه و عزادارى مدتى بر تصميم خود باقى بودند. از داستان هاى جالبى كه در تاريخ در اين باره ذكر شده داستان اسود بن مطلب يكى از بزرگان قريش است كه سه تن از پسرانش به نام هاى: زمعه، عقيل و حارث در جنگ كشته شده بودند و بى اختيار از ديدگانش اشك مى ريخت ولى به احترام تصميم قريش صداى خود را به گريه و زارى بلند نمى كرد، تا آن كه شبى صداى گريه شنيد و چون نابينا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه كن ببين گريه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدايم را به گريه بلند كنم كه آتش داغ او در دلم شعله ور شده و مرا مى سوزاند!

غلام از خانه بيرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نكشيد كه برگشته به اسود گفت: زنى است كه شترش را گم كرده و براى آن گريه مى كند. اسود بن مطلب بى اختيار شده و اشعارى گفت كه از آن جمله بود اين چند بيت:

اتبكى ان يضل لها بعير × و يمنعها من النوم السهود

فلا تبكى على بكر ولكن × على بدر تقاصرت الجدود

على بدر سراة بنى هصيص × و مخزوم و رهط ابى الوليد

و بكى ان بكيت على عقيل × و بكى حارثا اسد الاسود

و خلاصه ترجمه آن اين است كه گويد: آيا زنى براى آن كه شترى از او گم شده گريه مى كند و خواب از چشمانش رفته است؟ اى زن بر شتر خود گريه مكن ولى بر كشتگان بدر... بر بزرگان قبيله بنى هصيص و بنى مخزوم و خانواده ابووليد گريه كن، و اگر مى خواهى گريه كنى بر عقيل و حارث آن شير شيران گريه كن...

و به هر صورت قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند و به همين منظور روزى صفوان بن اميه - كه پدر و برادرش هر دو كشته شده بودند - با عمير بن وهب كه خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب » به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاسف مى خوردند و به ياد آن ها آه سرد از دل مى كشيدند.

عمير بن وهب مامور قتل رسول خدا صلی الله علیه و آله مى شود.

عمير بن وهب همان كسى است كه پيش از آن كه جنگ بدر شروع شود از طرف قريش ماموريت يافت وضع لشكر مسلمانان را بررسى كند و نفرات و تجهيزات آن ها را به قريش اطلاع دهد كه در جاى خود داستانش مذكور شد. چنان كه مورخين نوشته اند وى مردى شرور و شجاع و به بى باكى و تهور معروف بود و از دشمنان سر سخت پيغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى رفت و گروه بسيارى از مسلمانان را در مكه شكنجه و آزار كرده بود.

بارى دنباله سخنان صفوان بن اميه با عمير بن وهب به آن جا رسيد كه صفوان گفت: اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!

عمير گفت: آرى به خدا راست مى گويى و اگر چنان نبود كه من قرض دار هستم و ترس بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را دارم همين امروز به يثرب مى رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى گرفتم و او را به قتل مى رساندم زيرا براى رفتن به يثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است كه در دست مسلمانان مى باشد و براى رفتن من به يثرب و انجام اين كار بهانه خوبى است!

صفوان كه گويا منتظر چنين سخنى بود و بهترين شخص را براى انجام منظور خود و ديگران پيدا كرده بود، گفت: تمام قرض ها و بدهى هاى تو را من به عهده مى گيرم و پرداخت مى كنم و عايله ات را نيز مانند عايله خود سرپرستى و اداره مى كنم! ديگر چه مى خواهى؟ عمير گفت: ديگر هيچ! و من هم اكنون حاضرم به دنبال اين كار بروم به شرط آن كه از اين ماجرا كسى باخبر نشود و مذاكراتى كه در اين جا شد جاى ديگرى بازگو نشود و مطلب ميان من و تو مكتوم بماند. صفوان قبول كرد و عمير از جا برخاسته به خانه آمد و شمشير خود را تيز كرد و لبه آن را به زهر آب داد و به كمر بسته به مدينه آمد.

عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدينه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمير بن وهب افتاد كه از راه مى رسيد و از شتر پياده مى شد، با سابقه اى كه از او داشتند و شمشيرى را كه حمايل او ديدند بيمناك شدند كه مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله داشته باشد و از اين رو پيش پيغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پيش من بياوريد!

گروهى از اصحاب اطراف پيغمبر صلی الله علیه و آله نشستند و عمير را در حالى كه بند شمشيرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا صلی الله علیه و آله كردند، همين كه چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود: او را رها كن آن گاه به عمير فرمود: پيش بيا! عمير پيش رفته و به رسم جاهليت گفت: «انعموا صباحا» - صبح همگى بخير -

پيغمبر بدو فرمود: اى عمير خداوند تحيتى بهتر از تحيت تو به ما آموخته و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز همان است.

عمير گفت: اى محمد به خدا سوگند پيش از اين نيز شنيده بودم.

پيغمبر فرمود: اى عمير براى چه به اين جا آمدى؟

پاسخ داد: براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است و اميدوارم در آزادى او به من كمك كنيد و به نيكى درباره او با من رفتار كنيد!

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: پس چرا شمشير حمايل كرده اى؟

عمير گفت: روى اين شمشيرها سياه! مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما انجام داد؟

حضرت فرمود: راست بگو براى چه آمدى؟

گفت: براى همين كه گفتم!

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با يكديگر درباره كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم كه عيال و فرزندانم بى سرپرست شوند هم اكنون مى رفتم و محمد را مى كشتم!

صفوان كه اين سخن را شنيد پرداخت قرض هاى تو و سرپرستى عيالت را به عهده گرفت كه تو بيايى و مرا به قتل رسانى! ولى اين را بدان كه خدا نگهبان من است و ميان من و تو حايل خواهد شد.

عمير كه اين خبر غيبى را از آن حضرت شنيد بى اختيار فرياد زد: گواهى مى دهم كه تو رسول خدا صلی الله علیه و آله هستى! و ما تاكنون در برابر خبرهايى كه تو از غيب و آسمان ها مى دادى تكذيبت مى كرديم و دروغگويت مى پنداشتيم ولى اكنون دانستم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى زيرا از اين ماجرا كسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اويم كه مرا به دين اسلام هدايت فرمود و به اين راه كشانيد آن گاه شهادتين را بر زبان جارى كرده و مسلمان شد.

پيغمبر صلی الله علیه و آله نيز به اصحاب فرمود: احكام اسلام و قرآن به او بياموزند و اسيرش را نيز آزاد كنند، پس از آن عمير اجازه گرفت به مكه باز گردد و به تلافى دشمني هايى كه با اسلام نموده و شكنجه هايى كه از مسلمانان كرده به آن شهر برود و تبليغ اين دين مقدس را نموده و به پيشرفت آن در مكه كمك نمايد.

صفوان كه منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد صلی الله علیه و آله به دست عمير به مكه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكه بشارت مى داد كه به همين زودى خبر خوشى به مكه خواهد رسيد كه داغ و اندوه مصيبت بدر را از دل ها بيرون خواهد برد و هر مسافرى كه از مدينه مى آمد سراغ عمير را از او مى گرفت ناگهان شنيد كه عمير در مدينه مسلمان شده و در زمره پيروان محمد درآمده!

اين خبر براى صفوان به قدرى ناراحت كننده بود كه قسم خورد تا زنده است ديگر با عمير سخنى نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد. عمير نيز به مكه آمد و به تبليغ اسلام همت گماشت و در اثر تبليغات او گروه زيادى مسلمان شدند، و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گرديد.

پى نوشت

1. مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 187، بحارالانوار، ج 19، ص 206، مجمع البيان، ج 2، ص 214.

2. الصحيح من السيرة، ج 3، صص 174 - 173.

3. چنان كه در جنگ صفين اميرالمؤمنين علیه السلام حاضر نشد پس از گرفتن شريعه فرات از دست دشمن چنين كارى انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آن ها نشوند، به شرحى كه در زندگانى آن حضرت خواهد آمد.

4. تاريخ طبرى، ج 2، ص 172.

5. مغازى واقدى، ج 1، ص 78.

6. تاريخ طبرى، ج 2، ص 135، سيره حلبيه، ج 2، ص 123، والبداية والنهاية، ج 6، ص 37.

7. نامه 9.

8. عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب، عمو زاده رسول خداست.

9. اما هبار وقتى از اين جريان مطلع شد از مكه گريخت و پس از جنگ حنين خود را به مدينه رسانيد و ناگهان پيش روى آن حضرت در آمده و شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان گشت و اسلامش پذيرفته شد. و ابوالعاص نيز پس از چند سال به مدينه آمد و مسلمان شده و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز دوباره زينب را به عقد او در آورد.

10. نگارنده گويد: سيد حميرى مديحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت اين داستان را به نظم در آورده كه چند بيت آن چنين است: اقسم بالله و آلائه × و المرء عما قال مسئول × ان على بن ابي طالب × على التقى و البر مجبول × و انه كان الامام الذى × له على الامة تفضيل. تا آن جا كه گويد: ذاك الذى سلم فى ليلة × عليه ميكال و جبريل × ميكال فى الف و جبريل فى × الف و يتلوهم سرافيل × ليلة بدر مددا انزلوا × كانهم طير ابابيل × فسلموا لما اتوا حذوه × و ذاك اعظام و تبجيل.

11. از آن جا كه نگارنده در روايات اسلام عباس بن عبدالمطلب قبل از فتح مكه ترديد دارم و احتمال تصرف ناقلان اين گونه حديث ها را كه عموما در زمان خلافت بنى عباس نقل كرده و گفته و نوشته اند قوى مى دانم، در اين قسمت هم كه اين جا نقل شده ترديد دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه كه روايت شده بود نقل كرديم، البته چيزى كه مسلم است عباس بن عبدالمطلب و بنى هاشم و بستگان آن ها از پيروزى رسول خدا صلی الله علیه و آله خوشحال شدند اما به انگيزه پذيرفتن دين اسلام و يا تعصب قبيله گرى نمى دانيم و الله اعلم.

12. عدسه مرضى است شبيه به طاعون كه دانه هايى مانند آبله در اثر آن بيمارى در بدن پيدا مى شود و در مدت اندكى شخص را تلف مى كند. آيات مربوط به غزوه «بدر كبرا» 1 ـ سوره آل عمران / 12 ـ 13 و 123. 2 ـ سوره نساء/ 77 ـ 78. 3 ـ انفال / 19, 36 ـ 51, 67 ـ 71. 4 ـ حج / 19 آيات 124 ـ 127 سوره آل عمران در نزول فرشتگان براى نصرت مؤمنان و آيات 9 ـ 12 سوره انفال نيز در نزول فرشتگان و كشته شدن كافران به دست ايشان است.

منابع:

(1). رسولى محلاتى، هاشم. زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله، ص 297.

(2). آیتی، محمد ابراهیم. برگزيده تاريخ پيامبر صلی الله علیه و آله.