ازدواج امام حسن عسکری با نرجس خاتون: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{بخشی از یک کتاب}} | {{بخشی از یک کتاب}} | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
در غيبت [[شيخ طوسى]] از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان [[ابوايوب انصارى]] و يكى از شيعيان مخلص حضرت [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] عليهماالسلام و در [[سامرا]] همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بيت]] پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث ميبرند و شما مورد وثوق ما ميباشيد. | در غيبت [[شيخ طوسى]] از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان [[ابوايوب انصارى]] و يكى از شيعيان مخلص حضرت [[امام هادی]] و [[امام حسن عسکری]] عليهماالسلام و در [[سامرا]] همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما [[اهل بيت]] پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث ميبرند و شما مورد وثوق ما ميباشيد. |
نسخهٔ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۹، ساعت ۰۹:۵۳
در غيبت شيخ طوسى از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری عليهماالسلام و در سامرا همسايه حضرت بود روايت كرده كه گفت: روزى كافور غلام امام على النقى عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار كرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اى بشر! تو از اولاد انصار هستى دوستى شما نسبت به ما اهل بيت پيوسته ميان شما برقرار است، به طورى كه فرزندان شما آن را به ارث ميبرند و شما مورد وثوق ما ميباشيد.
ميخواهم تو را فضيلتى دهم كه در مقام دوستى با ما و اين رازى كه با تو در ميان ميگذارم بر ساير شيعيان پيشى گيرى. سپس نامه پاكيزه اى به خط و زبان رومى مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارك مهر نمود و كيسه زردى كه دويست و بيست اشرفى در آن بود بيرون آورد و فرمود: اين را گرفته به بغداد ميروى و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مييابى.
چون كشتى حامل اسيران نزديك شد، و اسيران را ديدى، مى بينى بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بنى عباس و قليلى از جوانان عرب ميباشند. در اين موقع مواظب شخصى به نام (عمر بن زيد) برده فروش باش كه كنيزى را به اوصافى مخصوص كه از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتريان حفظ ميكند، به مشتريان عرضه ميدارد.
در اين وقت صداى ناله او را به زبان رومى از پس پرده رقيقى ميشنوى كه بر اسارت و هتك احترام خود مينالد، يكى از مشتريان به عمر بن زيد خواهد گفت عفت اين كنيز رغبت مرا بوى جلب نموده، او را به سيصد دينار به من بفروش! كنيزك به زبان عربى ميگويد: اگر تو حضرت سليمان و داراى حشمت او باشى من به تو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مكن! فروشنده ميگويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. كنيزك ميگويد: چرا شتاب ميكنى؟ بگذار خريدارى پيدا شود كه قلب من به او و وفا و امانت وى آرام گيرد.
در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفى هستم كه يكى از اشراف به خط و زبان رومى نوشته و كرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به كنيزك نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوى مايل گرديد و تو نيز راضى شدى من به وكالت او كنيزك را ميخرم. بشر بن سليمان ميگويد: آن چه امام على النقى عليه السلام فرمود امتثال نمودم.
چون نگاه كنيزك به نامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو به عمر بن زيد كرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود كه اگر از فروش او به صاحب وى امتناع كند خود را هلاك خواهد كرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوى بسيار كردم تا به همان مبلغ كه امام به من داده بود راضى شد. من هم پول را بوى تسليم نمودم و با كنيزك كه خندان و شادان بود به محلى كه در بغداد اجاره كرده بودم آمديم. در آن حال با بيقرارى زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده ميبوسيد و روى ديدگان و مژگان خود مينهاد و بر بدن و صورت ميكشيد.
من گفتم: عجبا! نامه اى را ميبوسى كه نويسنده آن را نميشناسى! گفت: اى درمانده كم معرفت! گوش فرا ده و دل سوى من بدار. من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصى حضرت عيسى عليه السلام نسبت ميرسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل كنم. جد من قيصر ميخواست مرا كه سيزده سال بيشتر نداشتم براى پسر برادرش تزويج كند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن مريم عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشكر و بزرگان مملكت را جمع نمود. آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد. چون پسر برادرش را روى آن نشانيد و صليبها را بيرون آورد و اسقفها پيش روى او قرار گرفتند و سفرهاى انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندى بروى زمين فروريخت و پايه هاى تخت در هم شكست.
پسرعمويم با حالت بيهوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقفها چون اين بديد رو به جدم كرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس كه نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهى است، معاف بدار! جدم نيز اوضاع را به فال بد گرفت، مع هذا به اسقفها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند و صليبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم، باشد كه با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملى كردند، آنچه بار نخست روى داده بود تجديد شد. مردم پراكنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بيافتاد.
شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه حضرت عيسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند و در جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد. چيزى نگذشت كه «حضرت محمد» صلى الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعى از فرزندان وى وارد قصر شدند، حضرت عيسى عليه السلام به استقبال شتافت و با محمد صلی الله علیه و آله معانقه كرد و محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون، براى فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به امام حسن عسکری السلام نمود.
حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده و گفت: شرافت بسوى تو روى آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت كن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفت و خطبه اى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزويج كرد، و حضرت عيسى و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براى پدر و جدم نقل نكردم، و همواره آن را پوشيده ميداشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسكرى عليه السلام موج ميزد كه از خوردن و آشاميدن بازماندم و كمكم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم.
جدم تمام پزشكان را احضار نمود و از مداواى من استفسار كرد، و چون مأيوس گرديد گفت: نور ديده! هر خواهشى دارى بگو تا در انجام آن بكوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر در بروى اسيران مسلمين بگشائى و آنها را از قيد و بند و زندان آزاد گردانى. اميد است كه عيسى و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاى مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعى در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام با مريم و حوريان بهشتى به عيادت من آمده اند. حضرت مريم روى به من نمود و فرمود: اين بانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو است. من دامن مبارك او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن امام حسن عسکری عليه السلام به ديدنم، شكايت كردم. فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرك به خدا و پيرو مذهب نصارى هستى. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند پناه ميبرد. اگر ميخواهى خدا و عيسى و مريم از تو خشنود باشند و ميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، به يگانگى خداوند و اين كه محمد پدر من خاتم پیامبران است گواهى بده. چون اين كلمات را ادا نمودم، فاطمه عليهاالسلام مرا در آغوش گرفت و بدين گونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اكنون منتظر فرزندم حسن عسكرى باش كه او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادى براى ملاقات حضرت در خود حس كردم.
شب بعد امام را در خواب ديدم و در حالى كه از گذشته شكوه مينمودم گفتم: اى محبوب من! من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم! فرمود: نيامدن من علتى سواى مذهب سابق تو نداشت و اكنون كه اسلام آورده اى هر شب به ديدنت مى آيم تا موقعى كه فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاكنون شبى نيست كه وجود نازنينش را به خواب نبينم.
بشر بن سليمان ميگويد: پرسيدم چطور شد كه به ميان اسيران افتادى؟ گفت در يكى از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشكرى به جنگ مسلمانان ميفرستد. تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتكاران همراه عده اى از كنيزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و كار من بدين گونه كه ديدى انجام پذيرفت. ولى تاكنون به كسى نگفته ام نوه پادشاه روم هستم.
حتى پيرمردى كه من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولى من اظهارى نكردم و گفتم: نرجس! گفت: نام كنيزان؟ بشر ميگويد: گفتم: عجب است كه تو رومى هستى و زبانت عربى است؟! گفت جدم در تربيت من جهدى بليغ داشت. او زنى را كه چندين زبان ميدانست معين كرده بود كه صبح و شام نزد من آمده زبان عربى به من بياموزد و به همين جهت عربى را به خوبى آموختم. بشر ميگويد: چون او را به سامره خدمت امام على النقى عليه السلام آوردم حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدى؟ گفت: درباره چيزى كه شما از من داناتر ميباشيد چه عرض كنم؟
فرمود: ميخواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب ميكنى؟ عرض كرد: مژده فرزندى به من دهيد! فرمود: تو را مژده به فرزندى ميدهم كه شرق و غرب عالم را مالك شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس كه پر از ظلم و جور شده باشد.
عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه پیامبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود. در آن شب عيسى بن مريم و وصى او تو را به كى تزويج كردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما! فرمود او را ميشناسى؟ عرض كرد: از شبى كه بدست حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اسلام آوردم شبى نيست كه او بديدن من نيامده باشد.
در اين وقت امام نهم به «كافور» خادمش فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهر! اين زن همان است كه گفته بودم. حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش گرفت و از ديدارش شادمان گرديد. آن گاه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرايض دينى و اعمال مستحبه را به او بياموز كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است.
منابع
علی دوانی، مهدى موعود، ترجمه جلد سيزدهم بحارالانوار، ص: 189 تا 198.