دعای ۲۲ صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول)
دعا هنگام رنج و سختی؛
وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ علیهالسلام عِنْدَ الشِّدَّةِ وَ الْجَهْدِ وَ تَعَسُّرِ الْأُمُورِ:
اللَّهُمَّ إِنَّک کلَّفْتَنِی مِنْ نَفْسِی مَا أَنْتَ أَمْلَک بِهِ مِنِّی، وَ قُدْرَتُک عَلَیهِ وَ عَلَی أَغْلَبُ مِنْ قُدْرَتِی، فَأَعْطِنِی مِنْ نَفْسِی مَا یرْضِیک عَنِّی، وَ خُذْ لِنَفْسِک رِضَاهَا مِنْ نَفْسِی فِی عَافِیةٍ.
اللَّهُمَّ لَا طَاقَةَ لِی بِالْجَهْدِ، وَ لَا صَبْرَ لِی عَلَی الْبَلَاءِ، وَ لَا قُوَّةَ لِی عَلَی الْفَقْرِ، فَلَا تَحْظُرْ عَلَی رِزْقِی، وَ لَا تَکلْنِی إِلَی خَلْقِک، بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِی، وَ تَوَلَّ کفَایتِی.
وَ انْظُرْ إِلَی وَ انْظُرْ لِی فِی جَمِیعِ أُمُورِی، فَإِنَّک إِنْ وَکلْتَنِی إِلَی نَفْسِی عَجَزْتُ عَنْهَا وَ لَمْ أُقِمْ مَا فِیهِ مَصْلَحَتُهَا، وَ إِنْ وَکلْتَنِی إِلَی خَلْقِک تَجَهَّمُونِی، وَ إِنْ أَلْجَأْتَنِی إِلَی قَرَابَتِی حَرَمُونِی، وَ إِنْ أَعْطَوْا أَعْطَوْا قَلِیلًا نَکداً، وَ مَنُّوا عَلَی طَوِیلًا، وَ ذَمُّوا کثِیراً.
فَبِفَضْلِک، اللَّهُمَّ، فَأَغْنِنِی، وَ بِعَظَمَتِک فَانْعَشْنِی، وَ بِسَعَتِک، فَابْسُطْ یدِی، وَ بِمَا عِنْدَک فَاکفِنِی.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
وقتی که سختی روی میداد:
خداوندا مرا مکلّف به تکلیفی ساختهای که خودت از من به آن کار تواناتری، و قدرتت بر آن و بر من بیش از قدرت من است، پس چنانم کن که موجب رضای تو از من باشد، و از من آنچه را که موجب رضای توست برگیر آن گونه که به سلامت من لطمهای نزند.
خداوندا مرا طاقت بر سختی و مشقت، و شکیبایی بر بلا، و قدرت بر تنگدستی نیست، پس روزیام را منع مکن و مرا به خلق خود وامگذار، بلکه خود به تنهایی نیازم را برآور، و خودت کارساز من باش
و به چشم محبت به من بنگر، و در همه امورم مصالح مرا در نظر گیر؛ زیرا اگر مرا به خود واگذاری در کارم فرومانم، و به کاری که مصلحت من در آن است نپردازم، و اگر مرا به بندگانت واگذاری روی درهم کشند، و اگر به اقوامم حوالت دهی محرومم سازند، و اگر عطا کنند عطایی اندک و پردردسر دهند، و بر من منّت بسیار گذارند، و بیش از حد نکوهشم نمایند،
پس ای خداوند، به فضلت بینیازم کن و به بزرگیات مرتبهام بلند گردان، و به عطای گستردهات دستم را گشاده ساز و به رحمتت در کلّ امور کفایتم کن.
ترجمه آیتی
دعای آن حضرت است به هنگام سختی و مشقت و بسته شدن کارها:
بار خدایا، مرا در اصلاح خویش به کارى فرمان داده اى که خود به گزاردن آن تواناتر از من هستى و قدرت تو بر آن و بر من از قدرت من بیش است. پس مرا به کارى برانگیز که تو را از من خشنود مى گرداند و خشنودى خود از من بخواه بدان هنگام که از عافیت برخوردار باشم.
بار خدایا، مرا طاقت رنج نیست و مرا یاراى شکیبایى در بلا نیست و مرا توان درویشى نیست. پس روزى من از من دریغ مدار و مرا به دیگر آفریدگانت وامگذار و تو خود نیاز من برآر و تو خود کفاف من بر عهده دار.
بار خدایا، در من بنگر و همه کارهاى من زیر نظر دار، که اگر مرا به خود واگذارى، از گزاردن هر کار ناتوانم و زمام مصلحت خویش از کف بدهم. و اگر کار من به آفریدگان خود واگذارى بر من روى ترش کنند و اگر مرا به پناه خویشاوندانم فرستى، محرومم دارند و اگر دهند، اندک دهند و بى مقدار و بسى بر من منت نهند و مرا مذمت کنند.
بار خدایا، به فضل خود توانگرم گردان و به عظمت خود مرتبتى بزرگم ده و به توانگرى خود گشاده دستى ام عطا کن و از هر چه تو راست به من بخش تا بى نیاز گردم.
ترجمه ارفع
در سختى ها و دشواریها:
خدایا مرا براى اصلاح نفس خویش به کارهایى تکلیف فرمودى که خود به انجام آن از من تواناترى و قدرت تو بر آن کارها و بر من بیش از قدرت من بر آنهاست بنابراین آن عملى را به من عطا کن که تو را از من خشنود سازد و خشنودى خودت را در حال عافیت و سلامتى از من دریافت کن.
بار الها من طاقت سختى و صبر در برابر بلاها را ندارم و نیرویى برایم در مقابل فقر و تنگدستى نیست، به همین جهت روزى ام را از من مگیر و مرا به بندگانت واگذار مکن بلکه خودت به تنهایى حاجتم را برآورده کن و خود کارم را کفالت فرما.
الها به من بنگر و در همه امور، ناظر احوالم باش که اگر مرا به خودم واگذارى از همه کارها بازمى مانم و نمى توانم آنچه را که مصلحتم مى باشد انجام دهم. و اگر مرا به بندگانت واگذارى با من برخورد بد مى کنند و اگر به خویشاوندانم رجوع دهى نومیدم مى کنند و اگر چیزى عطا کنند کم و با ناگوارى مى دهند و یک عمر بر سرم منت مى گذارند و مرا سرزنش مى کنند.
پس (خداى خوب من) به فضل و کرمت مرا بى نیاز کن و با بزرگى ات بلند مرتبه ام فرما. و به وسیله توانگرى ات دستم را باز بگذار و به آنچه در اختیار دارى کفایتم کن.
ترجمه استادولی
از دعاهاى آن حضرت است به هنگام سختى و رنج و دشوار شدن کارها:
خدایا مرا درباره (اصلاح) خودم به کارى واداشته اى که خودت از من به آن تواناترى، و توانایى تو بر آن و بر من از توانایى من چیره تر است، پس مرا نیرویى ده براى کارى که تو را از من خشنود سازد، و خشنودى خود را از من در حال عافیت و سلامت دریافت دار.
خدایا، طاقت رنج، و صبر بر بلا، و تحمل فقر و نیاز ندارم، پس روزیم را از من دریغ مدار، و مرا به خلق خویش وامگذار، بلکه خود به تنهایى حاجتم را برآور، و امور کفایت فرما.
و به من نظر لطف و عنایت کن و در همه کارهایم به سود من نظر داشته باش، که اگر مرا به خودم وانهى از عهده آنها برنیایم و آنچه مصلحت من در آن است انجام ندهم، و اگر به خلق خود وانهى با من روى ترش کنند، و اگر به خویشانم محتاج سازى نومید و محرومم سازند، و اگر ببخشند کم و ناچیز بخشند و منت فراوان بر من نهند و نکوهش بسیار کنند.
پس به فضل و بخشش خود- اى خدا- بى نیازم کن، و به عظمت خویش زیر بازویم را بگیر، و به توانگریت بى نیاز و گشاده دستم ساز، و به آنچه نزد خوددارى کفایتم فرما.
ترجمه الهی قمشهای
در این دعا امام علیه السلام هنگامى که شدت و سختى و امور مشکل بر آن بزرگوار رو مى آورد به این دعا به درگاه خداى متعال راز و نیاز مى کرد:
اى خداى من تو همانا مرا به کارى مکلف نمودى (و بار تکلیفى بر دوش من نهادى) که تو خود بر آن کار مالک ترى از نفس من و قدرتت بر خود من و توانائى من بر انجام تکلیفم غالب و حاکم است (قدرت من مغلوب و مقهور قدرت ازلى تست و اگر تو توفیق دهى و حول و قوه عطا کنى تکلیفم را انجام توانم داد و بدون عنایت و لطف و کرمت کارى نتوانم کرد) پس تو (اى خداى غالب و قاهر بر همه عالم وجود) (به قدرت کامل ازلى خود) از افعال نفس من آن عمل خیرى را به من اعطا کن که به آن عمل از من راضى و خشنود باشى (یعنى مرا به آن عمل موفق دار که رضاى تو در اوست) و بر خویش آن را از من دریافت دار که موجب خشنودى تو و رستگارى من شود.
(الهى چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشى و من رستگار)
اى خدا مرا طاقت سختى و مشقت و رنج نیست و صبر و شکیبائى بر بلا و مصائب ندارم و قوه ى تحمل بر فقر و بینوائى نخواهم داشت پس مرا محروم از رزقم (از لطف و کرم خود) مگردان و کارم را به خلق وامگذار (و حواله به درگاه مخلوق مکن) بلکه حضرتت تنها و متفرد حاجاتم برآور (و نیازمندم به غیر خود مساز) و امورم به عنایت خود کفایت فرما
و به سویم به چشم مرحمت نظر فرما و در جمیع امور ناظر احوالم باش زیرا اگر کارم را به خودم هم واگذارى محققا عاجز و درمانده شوم و ابدا قیام به مصالح خود نتوانم کرد و اگر کارم را به خلق خود واگذارى از کراهت ترش روئى مرا بى قدر و خار کنند و اگر کارم را به خویشان و قبیله ام واگذارى مرا محروم سازند و اگر عطائى دهند عطائى اندک و ناچیز بخشند با منتى طولانى و مذمت و سرزنش بسیار
پس تو اى خداى من به فضل و کرم (نامنتهایت) مرا (از غیر خویش) بى نیاز گردان و به عظمت و جلال خود مقام رفیعم بخش و به رحمت واسع خود استغنا و بسط ید (و دولت و ثروت ملک و مال و جاهم) ببخش و هم آنچه از نعم نامتناهى نزد تست مرا به حد کافى عنایت فرما.
ترجمه سجادی
و از دعاى امام علیه السلام بود هنگام سختى و مشقّت و دشوار شدن کارها:
خداوندا مرا -درباره خودم- به کارى گماشتى که تو از من به آن تواناترى و قدرت تو بر آن و بر من، از توانایى من چیره تر است. پس آنچه تو را از من راضى مى گرداند، به من عطا فرما. و رضاى خود را از من در حال عافیت دریافت نما.
خداوندا طاقت رنج کشیدن، و شکیبایى بر بلا، و تحمّل فقر ندارم. پس روزى ام را از من بازمدار و مرا به خلقت وانگذار. بلکه درخواستم را به تنهایى روا کن و مرا کفایت کن.
و (به دید رحمت) به من بنگر و در تمام کارهایم به (سود) من نظر فرما. که اگر مرا به خود واگذارى، از انجام آن عاجزم و آنچه را مصلحت من در آن است، انجام ندهم و اگر مرا به آفریدگانت واگذارى، با من ترش رویى کنند و اگر مرا به خویشانم محتاج سازى، محرومم کنند و اگر عطا کنند، اندک و ناگوار عطا کرده اند و بر من منّت بسیار نهند و نکوهش فراوان کنند.
پس به فضل خود، خداوندا بى نیازم گردان و به عظمت خویش به پایم دار و به توانگرى ات گشاده دستم گردان و به آنچه نزد توست، کفایتم فرما.
ترجمه شعرانی
و از دعاهاى آن حضرت (علیه السلام) است هنگام سختى و مشقت و دشوارى کارها:
خداوندا! تو مرا تکلیف کردى به کارى که دست تو در آن بیش از منست و قدرت تو بر آن کار و بر خود من بیش از قدرت من پس مرا به عملى وادار که تو را از من خشنود گرداند و به کارى برگمار که پسندیده تر و موجب عافیت من باشد
خدایا مرا طاقت تحمل رنج نیست و تاب شکیبائى بر بلا ندارم و تحمل تنگدستى نمى توانم پس روزى خود را از من وامگیر و مرا به خلق خود وامگذار بلکه تو خود حاجت مرا برآور
و کارساز من باش و سوى من به رحمت بنگر و در همه کار خیر مرا مراعات کن چون اگر مرا به من واگذارى در کار خود فرومانم و مصلحت آن را ندانم و اگر مرا به خلق واگذارى روى درهم کشند و اگر به نزدیکان حوالت دهى مرا نومید کنند و اگر بدهند به غایت اندک دهند و منت بسیار نهند و نکوهش بسیار کنند.
پس به فضل خود مرا بى نیاز کن و به بزرگى خود مرتبه مرا بلند گردان و از گنج بى پایان خود دست مرا گشاده دار و به آنچه نزد تست مهم مرا کفایت کن.
ترجمه فولادوند
دعا در رفع گرفتارى و فروبستگى کارها:
بار الها! همانا تو مرا به کارى واداشته اى که تو خود بیشتر از من بر آن سیطره دارى و توانایى تو بر آن کار و بر خود من بیشتر از توان من است، پس از امکانات نفس من آن را به من ببخش که مایه ى خشنودى تو مى گردد و از نفس من در عین عافیت آن بستان که مایه ى رضاى تو باشد.
بار خدایا! مرا تاب تلاش نمانده و شکیبایى در بلا و قدرت در تنگدستى نیست، پس مباد آنکه روزیم را از من بازگیرى و مرا سربار بر دیگر آفریده هایت کنى، بلکه تو خود به تنهایى نیازم را بر آورده فرما و کارم را بر عهده گیر و به سویم نگر
و به همه ى کارهایم مستقیما نظر افکن، چرا که اگر تو مرا به خود واگذارى از برآوردن آن ناتوان باشم و جانب مصلحت را در آن بر پا ندارم و هر آینه اگر مرا به خلق خود وانهى بر من روى ترش سازند و اگر مرا زیر چتر خویشانم قرار دهى محرومم گردانند، و چون عطا کنند، عطایى اندک و تنک مایه دهند و بر من منتى بسیار و نکوهشى فراوان بار کنند.
پس، اى خدا! تو را به فزون بخشیت سوگند که مرا بى نیاز فرما و تو را به بزرگیت که آب به جویم باز آر و دست و بالم را باز فرما و به توانگرى خویش مرا بسنده باش!
ترجمه فیض الاسلام
از دعاهاى امام علیه السلام است هنگام سختى و رنج و کارهاى دشوار:
بار خدایا تو مرا درباره ى اصلاح نفس من به چیزى امر فرموده اى که خود به انجام آن از من تواناترى، و توانائى تو بر آن و بر من بیشتر از توانائى من است (زیرا بازگشت هر توانائى به قدرت خداى تعالى است که فوق آن توانائى نیست، پس از اینرو خداوند بر اصلاح نفس بنده اش از خود بنده تواناتر است و قدرت او بر بنده و بر آنچه او را به آن تکلیف فرموده بیشتر، و چگونه چنین نباشد که بنده جز به کمک، او نمى تواند سودى به دست آورد یا زیانى از خود دور سازد) پس چیزى که تو را از من خشنود مى گرداند به من عطا کن، و رضاى خود را در حال عافیت و تندرستى (نه در حال بلاء و گرفتارى) از من دریافت نما (توفیق کارى به من ده که رضاى تو در آن باشد، و چون ممکن است رضاى خدا در کارى که با بلاء و گرفتارى است باشد از اینرو درخواست عافیت و تندرستى مى نماید)
بار خدایا مرا به رنج و توانائى و بر گرفتارى شکیبائى و بر درویشى قدرت نمى باشد، پس روزیم را از من مگیر، و مرا به خلق خویش وامگذار، بلکه به تنهائى (بى واسطه) خواسته ام را برآور، و خود کارگزار من باش،
و به سوى من روآور (مرا مشمول رحمت گردان) و در همه ى کارهایم نظر داشته باش، زیرا اگر مرا به خود واگذارى از (انجام) آن کارها ناتوان گردم، و آنچه مصلحت من در آن است انجام ندهم، و اگر مرا به خلق خویش واگذارى با روى گرفته و درهم به من نگرند، و اگر مرا به ناچار به خویشانم واگذارى نومیدم گردانند، و اگر ببخشند کم و ناگوار بخشند، و بر من منت فراوان نهند، و نکوهش بسیار نمایند
پس به احسان و بخشش خود، خدایا، بى نیازم گردان، و به بزرگى خویش بلند مرتبه ام فرما، و به توانگریت دستم را بگشا، و به آنچه (خیر و نیکى دنیا و آخرت) نزد تو است (از دیگران) بى نیازم نما.شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
به هنگام سختى و دشوارى امور:
«اَللَّهُمَّ إِنَّک کلَّفْتَنِی مِنْ نَفْسِی مَا أَنْتَ أَمْلَک بِهِ مِنِّی وَ قُدْرَتُک عَلَیهِ وَ عَلَی أَغْلَبُ مِنْ قُدْرَتِی
فَأَعْطِنِی مِنْ نَفْسِی مَا یرْضِیک عَنِّی وَ خُذْ لِنَفْسِک رِضَاهَا مِنْ نَفْسِی فِی عَافِیة»:
"الهى مرا به کارى درباره تهذیب و اصلاح نفس مکلّف ساختى که خودبر انجام آن از من تواناترى،و نیروى تو بر آن کار و بر خود من از نیروى من غالب تر است، پس چیزى که تو را از من خوشنود مى گرداند به من عطا کن،و رضاى خود را درحال عافیت و تندرستى(نه در حال بلا و گرفتارى)از من دریافت نما".
تهذیب و اصلاح نفس:
انسان، این موجود ضعیف و ناتوان، و این افتاده در گوشه خاک، که در میدان بسیار وسیعهى از کشش هاى پرقدرت غرائز و شهوات و خواسته ها و امیال نفسى،و در برابر جواذب فوق العاده پرقدرت زرق و برق ظاهرى و زر و زیور دنیائى قرار دارد، و مهم ترین خواسته او را سلامت بدن، ثروت، خوشگذرانى، خوردن و آشامیدن و دستیابى به لذائذ مادى است، از جانب حضرت حق مکلف به حفظ خویش از آلوده شدن به غرائز و شهوات و خواسته هاى غیر مشروع باطنى، و پاک نگاهداشتن خوداز جاذبه هاى غیر الهى امور مادى،وزرق و برق ظاهرى و زر و زیور شیطانى، و آراسته شدن به حسنات ملکوتى و صفاى عرشى و تخلّق به اخلاق الهى، و در یک کلمه اصلاح و تهذیب نفس است.
حال ملاحظه کنید آزادى از غرائز و شهوات و نفسانیات غیر مشروع، و رهائى از جاذبه هاى پرقدرت مادى که محصولى جز غفلت و سستى ازعبادت و افتادن در بند معصیت و محرمات الهى ندارد چه مشکل و چه تکلیف سخت و چه وظیفه طاقت فرسائى است؟!!
در میان موج دریا تخته بندم کرده دوست *** باز مى گوید که دامن تر مکن هشیار باش
او به انسان شهوت و غریزه و میل عنایت کرده، و وى را با دنیا و زرق و برق آن روبه رو فرموده، و حالت لذت طلبى در آدمى نهاده،ووى را با قدرت اراده و اختیار و حواس پنج گانه ظاهرى آراسته، آنگاه فرمان قاطع مى دهد که در مسئله غرائز و شهوات، و ارتباط با لذات و امور مادى، خود را محدود به حدودالهى و مقررات قرآنى و قوانین اسلامى کن، و تا روز خروج از دنیا مواظب باش آئینه نفس با هجوم تیر گناه و سنگ معصیت نشکند، و دامن وجوت به حرام آلوده نگردد، و خانه دل از ذکر خدا خالى نشود، و دنیایت با آخرت جابجا نگردد، و از رضایت حق و بهشت محروم نشوى، و به عذاب الیم ابد دچار نگردى.
آه که تهذیب و اصلاح نفس و همگام کردن آن با خواستههاى حضرت حق چه کار دشوراى و چه عمل سنگینى است؟!
ناگه از میکده فعان برخاست *** ناله از جان عاشقان برخاست
شر و شورى فتاد در عالم *** هاى و هویى از این و آن برخاست
جامى از میکده روان کردند *** در پیش صد روان، روان برخاست
جرعه اى ریختند بر سر خاک *** شور و غوغا ز جرعه داران برخاست
جرعه باخاک درحدیث آمد *** گفت و گوئى از آن میان برخاست
سخن جرعه عاشقى بشنید *** نعره زد و ز سر جهان برخاست
بخت من چون شنید آن نعره *** سبک از خواب سرگران برخاست
گشت بیدار چشم دل چو مرا *** عالم از پیش جسم و جان برخاست
خواستم تا زخواب برخیزم *** بنگرم کز چه این فغان برخاست
بود بر پاى من عراقى بند *** بند بر پاى چون توان برخاست
وجود مقدس او انسانى را که وجودش بافته از تارو پود شهوات و امیال است، و او را بر سر سفره دنیا نشانده، و از طرفى هم موجودى ضعیف و ناتوان و محدود است، مکلّف فرموده دلش را دریائى از معرفت نسبت به حق و قیامت و انبیا و امامان وحقایق قرا دهد، و اعضاء رئیسه اش را که چشم و گوش و زبان و دست و شکم و شهوت و قدم است در گردونه عمل صالح بگذارد، و نفسش را به تمام حسنات اخلاقى آراسته نماید، این انسان با همه این مطالب به راستى و به درستى حقّ اوست که به حضرت زین العابدین علیه السلام اقتدا کرده به حضرت رب العزه عرضهبدارد:
الهى تو مرا درباره اصلاح و تهذیب نفس به امورى امر فرموده اى که خود به انجام آن از من تواناترى، و توانائى تو بر آن و بر من بیشتر از توانائى من است!
بنابراین مولاى من، محبوب من، معشوق من، بوجودآورنده من، قدرت خودت را بدرقه راه من کن، و توفیقت را رفیق راهم نما تا به آنچه که در جهت اصلاح نفسم از من خواسته اى موفق شوم، که اگر تو بیاریم برنخیزى، چگونه از بند پرقدرت غرائز و شهوات و امیال و جاذبه هاى سنگین زرق و برق جاه و ثروت آزادشوم و چسان به حسنات اخلاقى و تهذیب نفس که هدف نبوت همه انبیا و امامان بوده آراسته گردم؟!
آرى عزیز قلبم چیزى که تو را از من خوشنود مى گرداند به من عطا کن و آن توفیق تحقق خواسته هاى توست، و رضاى خود را در حال عافیت و تندرستى از من دریافت نما.
اهل اللّه مى فرمایند:بدانکه نفس دشمن دوست نماست، و حیله او را نهایت نیست، و دفع شر او کردن و او را مقهور
ساختن صعب و اهم امور است، زیرا که او بفرموده حبیب خدا صلى اللّه علیه و آله دشمن ترین جمله دشمنان است:
اَعْدى عَدُوَّک نَفْسُک الَّتى بَینَ جَنْبَیک.
پس تربیت کردن نفس و او را اصلاح کردن و از صفت آمادگى به مرتبه مطوئنه رساندن کار عظیم است، و کمال سعادت آدمى در تزکیه نفس است، و کمال شقاوت او در فروگذاشتن او بر مقتضاى طبع چنانکه بعد از یازدهت سوگند در ابتداى سوره شمس مى فرماید:
«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکاها، وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها».(۴۳۹)
بدان که نفس را دو صفت ذاتى است یکى هوا و یکى غضب و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و دیگر درکات دوزخ از آن متولد است، و این دو صفت هوا و غضب بالضرورة در نفس باید باشد، تا به صفت هوا جذع منافع کند، و به صفت غضب دفع مضار، تا در عالم کون و فسادوجود اوباقى ماند و پرورش یابد.
اما این دو صفت را به حد اعتدال نگاه باید داشت که نقصان این دو صفت نقصان نفس و بدن است، و زیادتى این دو صفت سبب نقصان عقل و ایمان است.
تربیت و تزکیه نفس به اعتدال رسانیدن این دو صفت هوا و غضب است، تا هم نفس و هم بدن به سلامت ماند، و هم عقل و ایمان در ترقى باشد، و هم در موضع خویش هر یک را به فرمان شرع استعمال کند، در آن حق تقوا را مرعى دارد و در طلب رخصت و آزادى در گناه نکوشد، چه شرع و تقوا بالذّات جملگى صفات را به حد اعتدال نگاه مى دارد، تا بعضى غالب نشود و بعضى مغلوب که آن صفت بهائم است و سباع،زیرا که بر بهائم صفت هوا غالب است و صفت غضب مغلوب، و بر سباع صفت غضب غالب است و صفت هوا مغلوب، لاجرم بهائم به حرص و میل شدید به خوردن درافتاده اند، و درندگان و سباع به استیلا و قهر و غلبه و قتل و صید درآمده اند.
پس این هر و دو صفت را به حد اعتدال باید رسانید تا در مقام بهیمى و سبعى نماند، و دیگر صفات از آن تولد نکند، که اگر هوا از حد اعتدال تجاوز نماید میل شدید به غذاهاى لذید و حرص و امل و شهوت و خست و دنائت و بخل و خیانت پدید آید.
و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت و ضرورت کند، در وقت احتیاج، که اگر به زیاده از حاجت میل کند حرص پدید آید، و اگر به جهت پیشنهاد عمل کند امر ظاهر شود، و اگر میل به چیزى رکیک کنددنائت و خسّت پدید آید، و اگر میل به چیزى رفیع و لذیذ کند شهوت زاید، و اگر میل به نگاهداشت کند بخل گردد، و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلى خیزد، و اگر زیاده از حاجت صرف کند تبذیر باشد، و این جمله از قبیل اسراف است ومسرف به واسطه این صفات از نظر عنایت محروم است که:
«اِنَّهُ لا یحِبُّ الْمُسْرِفینَ»:(۴۴۰)
اگر صفت غضب از حد اعتدال تجاوز کند بدخوئى و تکبر و عداوت و حدت و تندى، و خودرأیى، و استبداد، و بى ثباتى، و کذب و عجب و تفاخر تولد کند، و اگر غضب غالب باشد و نتواند راندن، حقددر باطن پدیدآید.
و اگر صفت غب و صفت هوا هر دو غالب شوند حسد تولد کند، زیرا که به غلبه هوا هر چه در کس دیگر بیند و او را خوش آید میل به او کند، و از غلبه غضب نخواهد که آن کس را باشد، و حسد آن است که آنچه دیگرى دارد خواهى که او را نباشد و از براى تو باشد، و این جمله از قبیل ظلم است، و ظالم بواسطه این صفات از نظر عنایت هم محروم است که:
«وَ اللّهُ لایحِبُّ الظّالِمینَ»:(۴۴۱)
و اگر صفت غضب ناقص و مغلوب باشد بى حمیتى و بى غیرتى وزبونى و کسل و عجز و ذلت پدید آید، و هر یک از این صفات ذمیمه منشأ درکى از درکات دوزخ است.
و چون این صفات بر نفس مستولى و غالب گشت، طبع نفس مایل شود به فسق و فجور و قهر و غلبه وقتل و نهب و ایذاء و انواع فساد دیگر.چون ملائکه به نظر ملکى در ملکوت قالب آدم نگریستند این صفات مشاهده کردند و گفتند:
«اَتَجْعَلُ فِیها مَنْ یفْسِدُ فِیها وَ یسْفِک الدّماءَ»:(۴۴۲)
و ندانستند که چون اکسیر شریعت بر این صفات ذمیمه بهیمى و سبعى و شیطانى طرح کنند، همه صفات حمیده ملکى روحانى گردد، حق تعالى در جواب ملائکه از اینجا فرمود:
«اِنّى اَعْلَمُ مالا تَعْلَمُونَ»:(۴۴۳)
کیمیاگرى شرع نه آن است که این صفات را بکلى محو کند که آنهم نقصان باشد، فلاسفه از اینجا به غلط افتاده پنداشتند که صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلى محو مى باید کرد، سالها خواص ایشان رنج برده اند و آن به کلّى محو نشد، ولکن نقصان پذیرفت، و از آن نقصان چون از حد اعتدال بگذشت صفات ذمیمه دیگر پدید آمد، چنان که از نقصان هوا انوثیت و دنائت همت و فرومایگى پدید آید و از نقصان غضب بى حمیتى و سستى و بى غیرتى ظاهر شود.
خاصیت کیمیاگرى دین این است که از این صفات به حد اعتدال رساند و در مقام خویش به موجب فرمان صرف کند، و چنان سازد که این صفات او را چون اسب رام باشد که هر کجا خواهد راند، نه چنانکه این صفات غالب باشد تا هر کجا که میل نفس باشداو را اسیر کند، چون اسب توسن سرکش باشد بى اختیار خود را و سوار را در چاه اندازد، و یا بر دیوارى زند هر دو هلاک شوند.
پس هر وقت که به تصرف اکسیر شرع و تقوا، صفت هوا و غضب به نفس به اعتدال رسد، که او را به خود در این صفات تصرفى نماند الا به شرع، در نفس صفات حمیده پدید آید، چون جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و وقار و ثبات و دیگر اخلاق حمیده، و نفس از مقام آمادگى به مقام مطوئنگى برسد و مطیع روح شریف گردد، و قطع منازل و مراحل سفلى و علوى را نماید، و براق صفت روح را به معارج اعلى علیین برساند و مستحقق خطاب: اِرْجِعِى اِلى رَبَّک راضِیةً مَرْضِیةً(۴۴۴) گرداند.
خوى سبعى زنفست ارباز شود *** مرغ روحت به آشیان باز شود
ورکرکس نفس روسرى علو نهد *** بر دست ملک نشیند و باز شود
روح را در مراجعت به عالم خویش، براق نفس مى بایست،زیرا که او پیاده نتواند رفت، آن وقت که بدین عالم پیوست بر براق نفخه اى سوار بود که:
«وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحِى».(۴۴۵)
و این ساعت که مى رود بدان عالم به براق نفس حاجت دارد، و اگر به علو رود و اگر به اسفل بى ایشان نتواند رفت، و از اینجاست که مشایخ کبار فرموده اند:
لَوْلَا الْهَوى ما سَلَک اَحَدٌ طَریقاً اِلَى اللّهِ:
اگر هوا نبود هیچ کس راه به خدا نتوانستى برد.
زیرا که نمرود نفس را هوا چون کرکس آمد و غضب چون کرکسى دیگر، هر کس نمرود نفس را بر این دوکرکس بندد، و طعمه کرکسان بر صورت علو است، کرکسان رو سوى علو نهند و نمرود نفس سفلى را به مقامات علوى راسنند و آنچنان باشد که نفس مطمئنه شود و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شود، و ذوق خطاب ارجعى بازیابد، روى هوا و غضب از اسفل بگرداند و بسوى اعلا رود تا مطلوبش قربت حضرت عزت شود نه تمتعات عالم بهیمى و سبعى.
چون هوا روى به عالم علو آورد همه عشق و محبت گردد، و غضب چون قصد علو کند همه غیرت و همت گردد.
نفس به عشق و محبت روى به حضرت نهد، و به غیرت و همت در هیچ مقام توف نکند و به هیچ التفات ننماید جز به حضرت عزت، و روح را این وسیله تمام است در وصول به حضرت، و او پیش از این در عالم ارواح این دو آلت نداشت، هم چون ملائکه به مقام خویش راضى بود، و از شمع جمال احدیت به مشاهده نورى و ضوئى قانع گشته که:
«وَ ما مِنّا اِلّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ»:(۴۴۶)
و زهره آن نداشت که قدم از آن مقام فراپیش نهد، چنانکه جبرئیل مى گفت:
لَوْ دَنَوْتُ اَنْمُلَةً لاَحْتَرَفْتُ.(۴۴۷)
ولکن چون روح به عناصر جفت گرفت از ازدواج ایشان دو فرزند هوا و غضب پدید آمد، هوا جهول بود و غضب ظلو، تا روى نفس در اسفل بود. این دو ظلوم و جهول او را در مهالک مى انداختند، و روح اسیر ایشان بود، جمله هلاک مى شدند، چون توفیق رفیق گشته و به کمند جذبه
اِرْجِعى اِلى رَبَّک،
نفس توسن صفت را به عالم علو و حضرت خواندند، روح که سوارى عاقل بود چون به مقام معلوم خود رسید خواست که جبرئیل وار عنان باز کشد، نفس توسن صفت چون پروانه دیوانه به دو پرظلومى و جهولى که هوا و غضب باشد خود را بر شمع احدیثت زد و ترک وجود مجازى گفت و دست در گردن شمع کرد تا شمع، وجود مجازى پروانگى او را به وجود حقیقى شمعى مبدل گردانید.
اى آنکه نشسته اید پیرا من شمع *** قانع گشته بخوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان برکف دست *** تابو که کنید دست در گردن شمع
تا نفس در این مقام به اعانت ظلومى و جهولى خویش به کمال نرسد، وى را نتوان شناخت که او چیست، و او را بهر چه آفریده اند و در کدام مقام به چه کار خواهد آمد، و چون این رستگارى از او به کمال ظاهر شود از شمع این ندا ظاهر مى شود که:
کنْتُ لَهُ سَمْعاً وَ بَصَراً وَ لِساناً،فَبِى یسْمَعُ،وَ بى یبْصِرُ، وَبى ینْطِقُ:(۴۴۸)
من براى او گوش و چشم و زبانم، به من مى شنود و به من مى بیند و به من سخن مى گوید.
حقیقت:
مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ،
اینجا محقق گردد، یعنى هر که نفس را به پروانگى بشناخت، حضرت او را به شمعى بشناخت.(۴۴۹)
به من فرمود پیر راه بین *** مسیح آسا دمى خلوت گزینى
که از جهل چهل سالت رهاند *** اگر با دل نشینى اربعینى
نباشد اى پسر صاحبدلان را *** بجز دل در دل شبها قرینى
شبان وادى دل صد هزارش *** ید و بیضا بود در آستینى
سلیمان حشمتان ملک عرفان *** کجا باشند محتاج نگینى
بنازم ملک درویشى که آنجا *** بود قارون گداى خوشه چینى
عجب نبود اگر با دشمن و دوست *** نباشدعاشقان را مهر و کینى
خدا راسر حکمت را مگوئید *** مگر با چون فلاطون خم نشینى
نروید لاله از هر کوهسارى *** نخیزد سبزه از هر سرزمینى
برو وحدت اگر اهل نیازى *** بکش پیوسته ناز نازنینى
در تمام شئون حیات بر خداوند اعتماد کنید:
براى نجات از جاذبه هاى خطرناک درونى و برونى، که مانع تهذیب و اصلاح نفس است، باید دست توسل به رحمت واسعه حضرت حق زد، و با اطمینان خاطر به وجود مقدس او اعتماد کرد، تا در فضاى این اعتماد، اولا به روزى حلال قانع شد، ثانیاً عبادات و طاعات را با یقین به این که براى دنیا و آخرت و حالات روحى و اخلاقى داراى انتیجه و ثمره شیرین است انجام داد، ثالثاً از چشم داشت به مردم بخصوص شرار خلق نجات پیدا کرد، رابعاً از احوالات و انفاس اولیاء خدا بهره گرفت، که هر کس بر حضرت او اعتماد و توکل کند بدون شک به تمام این حقایق و واقعیات خواهد رسید، و از عنایات و الطاف و فیوضات آن منبع کمالات، و معدن اسماء حسنى و صفات علیا بهره کامل خواهد گرفت.
بى تردید بدون روزى حلال وقناعت به آنچه که حضرت دوست عنایت مى کند، و منهاى عبادات و طاعات با حال، و جداى از عزلت از شرار خلق، و بدون هم نفسى با اولیاء الهى کار نفس به سامان نرسد، و در گردونه اصلاح و تهذیب قرار نگیرد.
در کتاب انسان کامل فرماید: بدان که توکل کار خود به کسى گذاشتن است، و خدا مى فرماید: که هر که کار خود به من گذارد، من بسازم کارهاى وى را،
«وَمَنْ یتَوَکلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ».(۴۵۰)
اى درویش توکل ثمره ایمان است، ایمان هر که قوى تر باشد، توکل وى درست تر بوده، یعنى هر که را ایمان باشد به هستى و یگانگى خدا، او به یقین بداند که خدا داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز، و رحمت و عنایت او در حق بندگان زیاده از آنست که رحمت و عنایت ما در در حق فرزند، بلکه هیچ نسبت ندارد رحمنت و شفقت ما در به رحمت و شفقت حق، شفقت ما دردر حق فرزند هم اثر شفقت حق تعالى است در حق بندگان خود.
اى درویش حقیقت توکل آن است که بنده به یقین بداند که خداى تعالى قادر است بر روزى رسانیدن بندگان، و با آن که قادر است وعده کرده است که روزى بندگان بر من است، و به یقین بداند که خداى تعالى وعده خودخلاف نکند، چون اینها به یقین دانست و اعتماد بر کرم و فضل خداى کرد ودل وى آرام گرفت و ازین نمى گردد توکل بنده تمام شد.
اى درویش توکل درست از یقین درست پیدا مى آید، یقین هر که تمام تر بود، توکل وى درست تر بود، و یقین در دل است، و توکل کار دل است، چون دل آرام گرفت: خدا روزى بندگان مى رساند، و کار بندگان مى سازد اگر در ظاهر بنده کارى کند یا نکند و به کسى مشغول شود یانشود، و مباشرت اسباب کند یا نکند، نقصانى درتوکل او نیاید، اگر به در حاکمى رود به یقین بداند که قاضى حاجت خداى است، اگر به نزدیک طبیب رود به یقین داند که شفاء بنده از خداى است و مانند این.
اى درویش باید که متوکل را اعتماد بر مال و اعتماد بر کسب و اعتماد بر اسباب نباشد، اعتمادش بر کرم و فضل خداباشد.
چون حقیقت توکل را دانستى، اکنون بدان که کسانى که عیال دارند اگر کسب کنند و اگر ذخیره نهند، توکل ایشان رازیان ندارد، اما باید که نفقه یکسالهبیش ننهند، و کسب بر وجه حلال کنند و درمعامله کم ندهند، و زیاده نستانند، و رحمت و شفقت در هیچ موضع فرو نگذارند.
اى درویش هر که علم و ارادت و قدرت خدا را ندید بر کلّ کاینات، اعتماد وى بر اسباب است، و از اسباب در نمى تواند گذشت و به مسبب اسباب نمى تواند رسید، پس هر وقت که در اسباب خللى پیدا آید، وى غمناک و اندوهگین شود، و متفرق و پراکنده خاطر گردد.
هر که علم و ارادت و قدرت خدا را محیط دید بر کل کائنات اعتماد وى بر خداى است نه بر اسباب، از جهت آن که وى اسباب را هم چون مسببات عاجز و بیچاره و مقهور و مسخر خدا دید، و خدا را دانا به همه چیز و توانا بر همه چیز دید، و به یقین دانست که هر چه مى کند خدا مى کند، و هر چه مى داند خدا مى دهد،پس اگر در اسباب خللى پیداآید وى غمناک و اندوهگین نشود، و متفرق و پراکنده خاطر نگردد.
اى درویش به یقین بدان که قادر مطلق اوست، هر چه مى خواهد مى کند "فعال لما یرید"صفت اوست، بى علم و ارادت و قدرت وى برگى بر درخت نجنبد، و دست هیچ کس حرکت نکند، و دل هیچ کس نیندیشد، اندیشه دلها، و حرکت دستها، و زبانها به علم و ارادت و قدرت اوست، بلکه جنبش تمام موجودات به علم و ارادت و قدرت اوست، بى علم و ارادت و قدرت او هیچ چیز در وجود نیاید، و هیچ چیز حرکت نکند، خالق جمله اشیا اوست و محرک جمله اشیا اوست محیى و ممیت است، ضار و نافع است، قابض و باسط اوست، هر که را فراخى مى دهد او مى دهد، هر که را تنگى مى دهد او مى دهد.
«نَحْنُ قسمْنا بَینَهُمْ مَعیشَتّهُمْ فِى الْحَیاةِ الدُّنْیا»:(۴۵۱)
ما رزق و روزى و معیشت آنان را در زندگى دنیا ما بین آنان قسمت کردیم.
اى درویش چون دانستى که حال چنین است، بیش غم دنیا مخور، و کار بخدا بگذار، که کارساز بندگان اوست، بنده باید که کار خود کند، که خداوند کار خود مى کند، کار بنده فرمانبردارى است و کار خداوند پروردگارى است.
اى درویش دانایان در دنیا هرگز چیزى نخواستهاند، به هر چه پیش آمده است راضى و تسلیم بوده اند، از جهت آنکه دانسته اند که آدمى نداند که به آمد وى در چیست.
«عَسى اَنْ تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکمْ وَ عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرُّ لَکمْ وَ اللّهُ یعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ»:(۴۵۲)
چه بسا شود که چیزى را ناگوار شمارید ولى به حقیقت براى شما خیر است، و چه بسیار شود که چیزى را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است، و خداوند به مصالح امور داناست و شما نمى دانید.
و به یقین دانسته اند که خداى مصلحت کار بنده داند، پس تدبیر و تصرف خود و ارادت و اختیار خود از میان برداشته اند و کار به خدیا بگذاشته اند.(۴۵۳)
وَ فَوَّضْتُ اَمْرى اِلَى اللّهِ اِنَّ اللّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ.
با اعتماد به حق اعتماد به نبوت و امامت حاصل شود، و با اعتماد به نبوت و امامت اعتماد به وحى و با اعتماد به وحى اعتماد به جهان آخرت، و از این طریق است که نفس میل شدید به تهذیب و اصلاح پیدا مى کند، و سالک مسلک حق مى شود، و کار به صحت و سلامت آورد، و صفحه جان منور به نور اخلاق و حقیقت گردد، و آدمى منبع عقاید حقه و اخلاق حسنه و اعمال صالحه شود و از این راه به ارزش هاى والاى عرشى رسد، ودر پیشگاه حضرت محبوب قیمت بى نهایت پیدا کند.
مستم کن آن چنان که ندانم که من منم *** خود را دمى مگر بخرابات افکنم
فارغ شوم ز شعبده بازى روزگار *** زین حقه دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم *** عیاروار از خودى خود براشکنم
در تنگناى ظلمت هستى چه مانده ام *** تا کى چو کرم پیله همى گرد خود تنم
پیوسته شد چو شبنم، بودم بآفتاب *** شاید که این زمانه اناالشمس در زنم
آرى چو آفتاب بیفتد در آینه *** گوید هر آینه که همه مهر روشنم
سوى سماع قدس گشایم دریچه اى *** تاآفتاب غیب درآید ز روزنم
"میزان الحکمة"در جلد دهم باب ۳۹۱۴ به بعد روایاتى در مسئله نفس بدین صورت آورده:
على علیه السلام مى فرماید:
اِنَّ النَّفْسَ لَجَوْهَرَةٌ ثَمینَةٌ، مَنْ صانَها رَفَعَها، وَ مَنِ ابْتَذَلَها وَضَعَها:
بدرستى که نفس گوهر پرقیمتى است، هر کس آن را از خرابى و آلودگى، و غارتگرى غارتگران وشیاطین حفظ کرد او را به مقام رفیع رسانده، و هر کس او را به ابتذال کشید به پستى و خفّت و خوارى کشانده.
و نیز آن حضرت فرمود:
لَیسَ عَلى وَجْهِ الْاَرْضِ اَکرَمُ عَلَى اللّهِ سُبْحانَهُ مِنَ النَّفْسِ الْمُطیعَةِ لِاَمْرِهِ:
در پهناى زمین چیزى گرامى تر از نفس مطیع امر الهى در پیشگاه حق نیست.
و نیز از آن حضرت روایت شده:
اَلْاِشْتِغالُ بِتَهْذیبِ النَّفْسِ اَصْلَحُ:
مشغول بودن انسانها به تهذیب نفس کارى اصلح است.
خَیرُ النُّفُوسِ اَزْکاها:
بهترین نفس ها پاک ترین آنهاست.
ذِرْوَةُ الْغایاتِ لاینالُها اِلاّ ذَرُو التَّهْذیبِ وَ الْمُجاهَداتِ:
به قلّه اهداف نمى رسند، مگر صاحبان تهذیب نفس و آنان که براى اصلاح خود و حرکت در صراط مستقیم غرق در مجاهداتند.
صَلاحُ النَّفْسِ مُجاهَدَةُ الْهَوى:
اصلاح نفس در سایه جهاد با هوا و هوس صورت مى گیرد.
مَنْ لَمْ یهَذَّبْ نَفْسَهُ لَمْ ینْتَفِعْ بِالْعَقْلِ:
کسى که در مقام تهذیب نفس برنیاید، از عقل خود سود نمى برد.
مَنْ اَهْمَلَ نَفْسَهُ ضَیعَ اَمْرَهُ:
آن که به دنبال اصلاح نفس نباشد، زندگى خود را ضایع کرده.
لاتُرَخَّصُوا لِاَنْفُسِکمْ فَتَذْهَبَ بِکمُ الرُّخَصُ مَذاهِبَ الظُّلْمَةِ:
نفس را هر چه مى طلبد آزادى ندهید، که این آزادى شما را دچار تاریکى مى کند.
اَعْجَزُ النّاسِ مَنْ قَدَرَ عَلى اَنْ یزیلَ النَّقْصَ عَنْ نَفْسِهِ فَلَمْ یفْعَلْ:
عاجزترین مردم کسى است که قدرت زایل کردن نقص را از نفس خود داشته باشد، ولى به این امر اقدام نکند.
ینْبَغِى لِمَنْ اَرادَ اِصْلاحَ نَفْسِهِ وَ اِحْرازَ دینِهِ اَنْ یجْتَنِبَ مُخالَطَةَ اَبْناءِ الدُّنْیا:
آن که در پى اصلاح نفس و حفظ دین خود است، سزاوار است از آمیزش با دیگران که نفسى پلید و آلوده دارند اجتناب نماید.
سَبَبُ صَلاحِ النَّفْسِ الْوَرَعُ:
علّت و ریشه اصلاح نفس پارسائى است.
«اَللَّهُمَّ لاَ طَاقَةَ لِی بِالْجَهْدِ وَ لاَ صَبْرَ لِی عَلَى الْبَلاَءِ وَ لاَ قُوَّةَ لِی عَلَى الْفَقْرِ فَلاَ تَحْظُرْ عَلَی رِزْقِی
وَ لاَ تَکلْنِی إِلَى خَلْقِک بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِی وَ تَوَلَّ کفَایتِی
وَ انْظُرْ إِلَی وَ انْظُرْ لِی فِی جَمِیعِ أُمُورِی فَإِنَّک إِنْ وَکلْتَنِی إِلَى نَفْسِی عَجَزْتُ عَنْهَا وَ لَمْ أُقِمْ مَا فِیهِ مَصْلَحَتُهَا وَ إِنْ وَکلْتَنِی إِلَى خَلْقِک تَجَهَّمُونِی
وَ إِنْ أَلْجَأْتَنِی إِلَى قَرَابَتِی حَرَمُونِی وَ إِنْ أَعْطَوْا أَعْطَوْا قَلِیلاً نَکداً وَ مَنُّوا عَلَی طَوِیلاً وَ ذَمُّوا کثِیراً»:
امام على علیه السلام به دنبال اعلام این مسئله در ابتداى دعا: که من بدون یارى و کمک و قدرت و قوّت تو از اصلاح نفس و اداى تکلیف عاجزم عرضه مى دارد:
"خداوندا مرا بر سختى ها طاقت نیست و بر بلا صبر نمى باشد، و بر فقر و تهیدسیت تحمل ندارم، پس روزیم را باز مدار، مرا به مردم وامگذار، بلکه تود خودبه تنهائى حاجتم را برآور، و عهده دار کارم شو و مرا درهمه کارهامورد لطف و عنایت قرار ده، زیرا اگر مرا بخود واگذارى، راستى فرو مى مانم، و آنچه را که صلاح نفسم در آن است از انجامش ناتوان مى مانم، و اگر مرا به خلق واگذارى و از عنایت و رحمتت محروم سازى، بدون تردید این مردم روى بر من ترش کنند، و اگر مرا به خویشانم بسپارى محرومم سازند، اگر هم عطا کنند، عطایشان اندک و بى برکت باشد، و منّت بسیار نهند، و نکوهش فراوان کنند".
«فَبِفَضْلِک اللَّهُمَّ فَأَغْنِنِی وَ بِعَظَمَتِک فَانْعَشْنِی وَ بِسَعَتِک فَابْسُطْ یدِی وَ بِمَا عِنْدَک فَاکفِنِی»:
"پس خداوندا اکنون که وضع خلق تو و اقوامم این است که تو از فضل خویش بى نیازم کن، و به دست عظمتت بازویمرا بگیر، و به توانگرى خوددستم را گشاده ساز، و به رحمتت مرا کفاریت فرما".
مسئله دستگیریت خداوند از عبدى که به حق رو کرده، و کفایت پروردگار از امور بنده، و همچنین صفت ناپسند حسد، و برنامه محرمات، و فضل و عطاى الهى، در دعاهاى گذشته بطور تفصیل با لطف خداوند توضیح داده شد.
پی نوشت:
۴۳۹- شمس، ۹ ۱۰.
۴۴۰- انعام، ۱۴۱.
۴۴۱- ـآل عمران، ۵۷.
۴۴۲- بقره، ۳۰.
۴۴۳- بقره، ۳۰.
۴۴۴- فجر، ۲۸.
۴۴۵- حجر، ۲۹.
۴۴۶- صافّات، ۱۶۴.
۴۴۷- "بحار" ج ۱۸، ص ۳۸۲، خط ۱۶.
۴۴۸- "کشف المحجوب" ص ۳۲۶.
۴۴۹- "مراحل السالکین" ص ۵۱.
۴۵۰- طلاق، ۳.
۴۵۱- زخرف، ۳۲.
۴۵۲- بقره، ۲۱۶.
۴۵۳- "انسان کامل" ، ص ۳۳۵.
شرح صحیفه (قهپایی)
و کان من دعائه علیه السلام عند الشده و الجهد و تعسر الامور:
دعاى بیست و دوم که حضرت سیدالساجدین مى خوانده اند نزد سختى و مشاق و امور دشوار.
«اللهم انک کلفتنى من نفسى ما انت املک به منى».
اى: کلفتنى مریدا من نفسى.
یعنى: بار خدایا، به درستى که تو تکلیف کرده اى مرا در حالتى که خواسته اى از من آنچه تو قادرترى و تواناترى از من بر آن.
«و قدرتک علیه و على اغلب من قدرتى. فاعطنى من نفسى ما یرضیک عنى».
و قدرت و توانایى تو بر آن چیز و بر من غالبتر است از قدرت من بر آن.
پس اعطا کن مرا از خویش آنچه خشنود کند تو را از من- از طاعات و عبادات.
«و خذ لنفسک رضاها من نفسى فى عافیه».
معنى لفظ النفس لا یجوز علیه تعالى، لکن ذکرها من باب المشاکله، و هى ذکر الشى ء بلفظ غیره لوقوعه فى صحبته، کقوله تعالى: (و جزاء سیئه سیئه مثلها).
یعنى: فراگیر به جهت خود خشنودى را از من در حالتى که دور کرده باشى بیماریها و استقام را.
«اللهم لا طاقه لى بالجهد».
الجهد- بفتح الجیم-: المشقه. و اما الذى بمعنى الوسع و الطاقه فبالضم.
یعنى: بار خدایا، طاقت نیست مرا بر کشیدن سختى و رنج و تعب.
«و لا صبر لى على البلاء».
و صبر نیست مرا بر بلا و زحمت.
و اصل «بلا» معنى آن امتحان است. و خدا مبتلا مى سازد بنده ى خود را بر مصائب تا امتحان کند صبر او را.
«و لا قوه لى على الفقر. فلا تحظر على رزقى».
الحظر- بالحاء المهمله و الظاء المعجمه- بمعنى المنع.
یعنى: و توانایى ندارم بر بى چیزى و احتیاج. پس بازمدار مرا و حرام مساز بر من روزى مرا.
«و لا تکلنى الى خلقک، بل تفرد بحاجتى، و تول کفایتى».
یقال: و کل امره الیه، اذا ضمن القیام به. فمعنى «لا تکلنى الى خلقک» اى: لا تجعل امرى مفوضا الى خلقک.
یعنى: وامگذار مرا به خلق خود، بلکه خود متفرد باش به قضاى حاجت من و متولى کفایت امور من شو.
«و انظر الى و انظر لى فى جمیع امورى».
اى: تفضل على لانى راج فضلک. یقال: انا انظر الى الله ثم الیک. معناه:
اتوقع فضل الله ثم فضلک. و سمعت صبیه سرویه بمکه تقول: عیینتى نویظره الى الله و الیکم. قاله فى اساس البلاغه.
یعنى: تفضل نماى بر من به رحمت خود- چرا که من امیدوارم به فضل و رحمت تو «و انظر لى فى جمیع امورى»، اى: دبر لى فى جمیع امورى. و نظر کن به سوى من به رحمت و تدبیر نماى در جمیع امور و کارهاى من.
«فانک ان وکلتنى الى نفسى، عجزت عنها و لم اقم ما فیه مصلحتها».
وکل بتخفیف العین من باب ضرب. یقال: وکل الیه الامر: سلمه الیه و ترکه. لانى لا ادرى ما صلاح امرى و ما فساده. فربما زاولت امرا و اعتقدت ان فیه صلاح امرى، فانقلب فسادا و بالعکس.
(یعنى:) زیرا که اگر بازگذارى مرا با نفس خود، عاجز شوم از او و قیام نتوانم نمود به آنچه در اوست مصلحت آن. زیرا که نمى دانم در چه چیز است صلاح امر من و در چه چیز است فساد آن. پس بسا باشد که مباشر شوم امرى را به اعتقاد آنکه صلاح من در آن است و منقلب شود به فساد من یا بعکس.
«و ان وکلتنى الى خلقک، تجهمونى».
هذا ایضا بتخفیف العین.
تجهمونى، اى: تلقونى بالغلظه و کراهه الوجه. یقال: تجهمه، اى: استقبله کلاحا و تلقاه بکلوح و غلظه و وجه کریه. فى المغرب: رجل جهم الوجه: عبوس. و به سمى جهم بن صفوان المنسوب الیه الجهمیه. و فى الدعاء: «عدو یتجهمنى»، اى: یقابلنى بالغلظه و الوجه الکریه. قاله فى النهایه.
یعنى: و اگر بازگذارى مرا به خلق خود، ترشرویى کنند و زشت خویى کنند با من.
«و ان الجاتنى الى قرابتى حرمونى».
اى: ان اسندتنى. یقال: الجات امرى الى الله، اى: اسندت.
و حرمه عطاءه، اى: منعه.
یعنى: و اگر اسناد و اعتماد امر و کار مرا به خویشاوندان من کنى، محروم سازند مرا.
«و ان اعطوا اعطوا قلیلا نکدا».
النکد بفتح الکاف و کسرها کلاهما مرویان فى هذا المقام. اى: قلیلا عسرا.
(یعنى:) و اگر عطا کنند و بخشش نمایند، اندک بخششى کنند به سختى.
«و منوا على طویلا، و ذموا کثیرا».
و منت نهند بر من زمانى دور و دراز، و نکوهش کنند نکوهش بسیار.
«فبفضلک اللهم فاغننى».
الفاء فیه عطف على التوهم. کانه قال: اعطنى فاغننى. و شرط جوازه صحه دخول ذلک العامل المتوهم. و شرط حسنه کثره دخوله هناک.
یعنى: به فضل خود- اى خداوند من- عطا کن مرا و توانگر ساز مرا.
«و بعظمتک فانعشنى».
اى: ارفعنى.
(یعنى:) و به عظمت و بزرگى خود بلند گردان مرتبه ى مرا.
«و بسعتک فابسط یدى».
و به فراخى و بى نیازى خود گشاده ساز دست مرا. و این کنایه است از سعت حال.
«و بما عندک فاکفنى».
و به آنچه نزدیک توست کفایت کن حال من.
شرح صحیفه (مدرسی)
و کان من دعائه علیه السلام عند الشده و تعسر الامور:
بود از دعاى آن بزرگوار وقت شدت و مشقت و مشکل شدن کارها بدان که شک نیست که پیغمبر و اولاد او را کرامتى بود، که دنیا از بر ایشان به طریق سعه بگذرد لکن مشى و طریقه ى ایشان به طریق مردمان بود بلکه از این که سید ناس به ایست امور دنیویش مختل بشود تا اینکه ضعفاء ناس از ملاحظه ى حال ایشان در صبر باشند.
مروى است که چنان دنیا بر حضرت على بن الحسین تنگ شد که کمال فقر و اختلال در امور ایشان واقع شد دنیا را ممثل نمود و بر او فرمود: چه مى خواهى از ما چرا دست از ما برنمى دارى؟ عرض نمود: به سبب طلاق دادن جد تو است و من با شما عداوت دارم به واسطه ى طلاق جد شما.
روایتى سید شارح سید علیخان نقل مى فرماید: در نظرم نیست که در ضمن کدام دعا است و مضمون آن این است که وقتى حسن بن على علیهماالسلام در دنیا بر او ضیق شد از ندادن معاویه آن مبلغى را که همه ساله مى بایست بدهد، آن امام (ع) نامه اى به معاویه نوشتند که امر مختل است، از براى ندادن حق الصلح شب پیغمبر (ص) را در خواب دید که به او اعتراض نمود که اى پسر از براى دنیا به ظالم نامه مى نویسى؟ عرض حال خود به جد نمود حضرت دعائى به او تعلیم فرمود.
موسى بن جعفر اظهار فقر خود را به هارون مى کند و مى فرماید چیزى ندارم که پسران خود را زن بدهم و دختران خود را شوهر.
اللغه:
کلفت: مشقت.
ما در ما انت عبارت است از فقر و مرض و تعب.
شرح:
یعنى اى خداى من به درستى که تو به مشقت انداختى مرا به خودم چیزى را که سلطنت تو زیادتر است به او از من و قدرت تو بر او و بر من غالبتر است از قدرت من پس چنین که شد عطا فرما تو به نفس من چیزى را که آن چیز راضى کند تو را از من و بگیر از براى رضاى خود از نفس من در عافیت یعنى توفیق بده چیزى را که راضى نماید تو را از من در عافیت نه در تب و مرض.
اللغه:
جهد: به فتح جیم مشقت حضرت امیرالمومنین علیه السلام مى فرماید: بر هر چیز غالب شدم الا اینکه فقر بر من غالب شد، و در بعضى از خطب خود مى فرماید: فقر پشت مى شکند و قدر و رفعت مى برد.
حظر: به معنى منع نمودن.
ایکال: تفویض نمودن و ملتجى شدن.
تولى: مباشرت، کفایت.
یعنى: منع نکن بر من روزى را و تفویض نکن مرا به سوى خلق خود بلکه منفرد باش بر حاجت من و مباشر باش کفایت مرا.
کفایت خدا آن است که او را بى نیاز نماید از زحمت کشیدن نظر خدا رحمت او است،
و نظر نما به سوى من در تمام کارهاى من،
و بعضى گفته اند نظر اگر بالى متعدى شود به معنى دیدن است، و اگر بلام متعدى شود به معنى رحمت است، و اگر بفى استعمال شود به معنى فکر، و اگر ببین تمام شود به معنى حکم است، نحو نظرت بین القوم.
پس به درستى که تو اگر واگذارى مرا به سوى نفس خودم عاجز گردم من از او و به جاى نتوانم آورد آنچه را که مصلحت او است.
ثقه الاسلام کلینى به سند خود در کافى روایت کند از ابن ابى یعفور گفت: شنیدم حضرت صادق (ع) را که مى فرمود: و دست او بلند بود جانب آسمان که: رب لاتکلنى الى نفسى طرفه عین و لااقل من ذلک و لا اکثر زمانى نگذشت آب دیده ى مبارکش جارى گردید به محاسن شریفش و بعد از آن توجه نمود به جانب من و فرمود: اى پسر ابى یعفور به درستى که یونس بن متى خدا او را به خود واگذار نمود کمتر از طرفه العین پس صادر شد از او آن معصیت، عرض نمودم: سبب آن به کفر رسیده است؟ فرمود: نه لکن مردن در آن حال هلاکت است.
جهم: عبوس و بد خلق و بدگفتار، یعنى اگر مرا واگذار نمائى به خلق خود بدخلقى خواهند نمود با من چنانچه بالعیان مشاهده مى شود طریق سلوک اغنیاء با فقراء صدق امام المسلمین (ع).
حرمان: ممنوع شدن، یعنى اگر مضطر نمائى مرا به سوى خویشانم منع و محروم نمایند مرا یعنى چیزى از آنها برایم ساخته نشود.
نکد: چیزى که در او خیر نباشد.
یعنى: اگر بدهند ایشان مى دهند اندکى که در او خیر و خوبى نیست و منت مى گذارند بر من منت طولانى و مذمت نمایند آنها مذمت زیاد.
بعد از اینکه چنین است امر پس به فضل تو اى خدا پس توانگرى ده مرا و به بزرگى خود پس بلند کن مرا، و به گنجایش خود پس بسط بده دست مرا و به آنچه نزد تو است پس کفایت کن مرا، و در بعضى از کتب ادعیه که به او اطمینان است مذکور است که هر که این دعاى مبارک را از اول الى قوله فاکفنى به پوست آهو بنویسد و با خود دارد خواهد از فقر بیرون آمد و غنى شد.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
دعا هنگام شدائد:
در این دعا که براى هنگام شدت و سختى در امور، انشاء شده:
امام علیه السلام در نخستین فرازش چنین مى گوید: (بار خداوندا مرا درباره ى (تهذیب و اصلاح) نفسم به کارى مکلف ساخته اى که خود بر انجام آن از من تواناترى) (اللهم انک کلفتنى من نفسى ما انت املک به منى).
(و قدرت تو بر آن و بر من بیشتر از توانائى من است) (و قدرتک علیه و على اغلب من قدرتى).
(بنابراین از جان و نفسم، آن را به من ارزانى دار که موجب خشنودى تو از من گردد) (فاعطنى من نفسى ما یرضیک عنى).
(و از نفس و جان من در عین عافیت، آن را براى خودت برگیر که رضایت تو در آن باشد) (و خذ لنفسک رضاها من نفسى فى عافیه).
و از این نظر که نفس مى بایست آن قدر تلاش کند تا رضایت خداوند را به دست آورد و این کارى است بسیار طاقت فرسا مى گوید: (بار خداوندا من طاقت مشقت و سختى را ندارم) (اللهم لا طاقه لى بالجهد).
(توان صبر بر بلا را در خود نمى بینم) (و لا صبر لى على البلاء).
(و قوت و قدرتى که در برابر فقر و تنگدستى مقاومت کنم در خود مشاهده نمى نمایم) (و لا قوه لى على الفقر).
بنابراین درخواستم از تو این است که (رزق و روزیم را از من منع نفرمائى) (فلا تحظر على رزقى).
(و مرا به مخلوقت وامگذارى) (و لا تکلنى الى خلقک).
(بلکه خود به تنهایى حاجتم را برآورد و امورم را کفایت فرما) (بل تفرد بحاجتى، و تول کفایتى).
(با نظر مخصوص خود به من بنگر (مرا منظور نظر خود دار) (و انظر الى).
(و در همه ى امورم با نظر لطف به من نگاه کن) (و انظر لى فى جمیع امورى).
(که اگر مرا به خودم واگذارى از همه ى کارها فرومى مانم) (فانک ان وکلتنى الى نفسى عجزت عنها).
(و توان اقامه ى آنچه صلاح نفس من در آن است را ندارم) (و لم اقم ما فیه مصلحتها).
(اگر مرا به مخلوقت واگذار کنى با چهره اى در هم و ترشرویى به من مى نگرند) (و ان وکلتنى الى خلقک تجهمونى).
(و اگر به بستگان و خویشاوندانم موکول فرمائى محرومم سازند) (و ان الجاتنى الى قرابتى حرمونى).
(و اگر چیزى به من ببخشند بسیار کم و بى برکت) (و ان اعطوا اعطوا قلیلا نکدا).
(بر من منت فراوان نهند، و نکوهش و مذمت بسیار کنند) (و منوا على طویلا و ذموا کثیرا).
(بار خداوندا حال که چنین است مرا با فضل خود بى نیاز فرما) (فبفضلک اللهم فاغننى).
(و با عظمت و بزرگواریت زنده و سربلنددار) (و بعظمتک فانعشنى).
(و با گشایش و وسعتت دستم را بگشا) (و بسعتک فابسط یدى).
(و با آنچه در نزد تو است مرا کفایت فرما) (و بما عندک فاکفنى).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۳، ص: ۵۰۳-۴۹۴
شرح الدعاء الثانی و العشرین:
و کانَ مِن دُعائِهِ عَلیهِ السّلامُ عِنْد الشِدّةِ وَ الجهدِ وَ تعسُّرِ الامور:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین الحمدلله الکافى کل بلاء و محذور، المدعو عند الشده و الجهد و تعسر الامور، و الصلاه و السلام على نبیه المبعوث بالکتاب المسطور، و على اهل بیته اهل البیت المعمور. و بعد فهذه الروضه الثانیه و العشرون من ریاض السالکین، تتضمن شرح الدعاء الثانى و العشرین من صحیفه سید العابدین صلوات الله علیه و على آبائه و ابنائه الطاهرین، املاء راجى فضل ربه السنى على صدرالدین الحسینى الحسنى، افاض الله علیه سجال الالاء و کفاه کل جهد و بلاء.
اعلم ان الله جل شانه امتحن عباده فى هذه الدار بالخیر و الشر، و النفع و الضرر، و الغنى و الفقر، و القوه و العجز، و السراء و الضراء، و الشده و الرخاء، لیعلم العبد علما یقینا انه عبد مدبر ناقص ضعیف، فیتبرا من حول نفسه و قوتها، و یعتصم بحول مولاه و قوته، فاذا حصل له الخیر حمده و شکره و اعترف باحسانه و ذکره، و اذا الم به شر و اصابه دعاه باضطراره فاجابه، لیعلم انه العبد الذى دعا مولاه فلباه و ساله فاعطاه، و یصیر ذلک ذریعه الى توجه نفسه بکلیتها الیه، و الاعتماد فى کل احواله علیه، و لذلک کان الدعاء اوثق ما یستعصم به من الافات، و امتن ما یومن به من النکبات، و اعظم ما یتوسل به اولوا الالباب الى رب الارباب.
و فى کلام بعضهم: الدعاء مفتاح الحاجات، و مستروح اصحاب الفائقات و ملجا المضطرین، و متنفس المکروبین، و کان من سنن الانبیاء و المرسلین و عباد الله الصالحین، اذا نزل باحدهم کرب و بلاء، فزع الى الدعاء، و هذا معنى قول امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه: اذا اشتد الفزع فالى الله المفزع. و لاجل هذا کان سیدالعابدین و اشرف الموحدین سلام الله علیه، یدعو بهذا الدعاء عند الجهد و البلاء، فیقول:
کلفته الامر تکلیفا: حملته ایاه على مشقه، من الکلفه بالضم و هى المشقه، و سمى امر الله تعالى و نهیه تکلیفا، لما فیه من قهر الوهم و القوى البدنیه عن مقتضیات طباعها، و فى ذلک کلفه على النفس المتعلقه بالبدن.
و «من» فى قوله: «من نفسى»: مبینه ل«ما» من قوله: «ما انت املک به منى: و التقدیر: کلفتنى ما انت املک به منى من صلاح نفسى.
قال الرضى: انما جاز تقدیم «من» المبینه على المبهم فى نحو «عندى من المال ما یکفى»، لان المبهم الذى فسر ب«من» التبینیه مقدم تقدیرا، کانک قلت: عندى شىء من المال ما یکفى.
و لما کان التکلیف انما یتعلق بالافعال دون الذوات، کان قوله: «من نفسى» على تقدیر مضاف، اى: من صلاح نفسى کما ذکرنا.
و ملکت الشىء -من باب ضرب-: احتویته قادرا على الاستبداد به، فمعنى «املک به منى» اقدر على الاستبداد به منى، و عداه بالباء لتضمینه معنى اولى، و فى نسخه «له» و هو الاصل. و لما کان العبد مکلفا بصلاح نفسه و تطهیرها من دنس المعاصى، بسلوک سبیل الطاعه، و تحرى رضوانه، و تجنب سخطه، و وقایته لها من الهلاک السرمدى و العذاب الابدى، بالقیام بالطاعات و اجتناب الشهوات، و کانت قدرته على ذلک مستنده الى قدرته تعالى، اذ هى مستنده جمیع الموجودات، و کل قدره تنتهى الى قدرته التى لا قدره فوقها، کان سبحانه اقدر على صلاح نفس عبده منه، و قدرته تعالى على العبد و على ما کلفه به اغلب من قدره العبد، کیف؟ و هو لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرا الا به، و کل موجود فهو فى تصریف ملکه و قدرته.
و الفاء من قوله «فاعطنى»: فصیحه، اى: اذا کان الامر کذلک فاعطنى من نفسى ما یرضیک عنى، اى: افض على نفسى قوه استعد بها ما یرضیک عنى.
و خذ لنفسک رضاها من نفسى اى: اقهر لها بصرفها عن التفاتها الى غیرک حتى ترضى. و لما کان هذا المعنى ربما وصل الى حد تشتغل فیه النفس المدبره للبدن عن النظر فى صلاح البدن و تدبیره، فیودى الى انحلال القوى البدنیه و اختلال حرکاتها و عدم ضبطها، فیفسد البدن او یختل الذهن، کما وقع لکثیر من المحبین و العارفین.
سال علیه السلام ان یکون ذلک فى عافیه، و یحتمل ان یکون الغرض من هذا القید، انه علیه السلام لما سال اخذه تعالى لنفسه رضاها من نفسه، و کان ذلک عاما لکونه فى عافیه او بلاء، و خشى ان یکون ذلک اظهارا للتجلد، و ایذانا بطاقه تحمله لجمیع ما یکون فیه رضاه سبحانه من عافیه و بلاء، فاحترز عن البلاء بقوله: «فى عافیه».
کما یحکى ان ابن الفارض لما انشد قوله:
و بما شئت فى هواک اختبرنى فاختیارى ما کان فیه رضاکا
ابتلى بحصر البول، فامر ان یحمل و یطاف به على مکاتب الاطفال، و جعل یقول: ادعوا لعمکم الکذاب.
و قریب من هذا المعنى ما روى عن الصادق علیه السلام، انه قال لاسحاق بن عمار حین امره باستخاره: لتکن استخارتک فى عافیه، فانه ربما خیر للرجل فى قطع یده و موت ولده و ذهاب عقله.
و قال بعضهم: التقیید بقوله «فى عافیه» لدفع ان یکون رضاه سبحانه بغیر العافیه مع الاستحقاق، و الله اعلم انتهى. و شرط الاستحقاق لا حاجه الیه.
و قال شیخنا البهائى قدس سره فى المفتاح فى معنى ما ورد فى الدعاء «و خذ لنفسک رضاها من نفسى»: اى اجعل نفسى راضیه بکل ما یرد علیها منک.
الطاقه: اسم من اطقت الشىء اطاقه اى: قدرت علیه فانا مطیق، مثل الطاعه اسم من اطاع. و عینها واو، لانها من الطوق و هو القدره و خبرک «الى» و یجوز ان یکون بالجهد فیتعلق بمحذوف.
ولى: تبیین، او صفه لطاقه.
و الباء: للاستعلاء بمعنى على، اى: على الجهد، نحو: من ان تامنه بقنطار، اى: علیه.
و الجهد بالفتح: المشقه، و جهد الرجل فهو مجهود، و یقال: اصابهم قحوط من المطر فجهدوا جهدا شدیدا، و جهد عیشهم بالکسر- من باب ضرب-: اى نکد و اشتد، و الجهد بالضم فى لغه الحجاز و بالفتح فى غیرها: الوسع و الطاقه و قیل:
المضموم هو الطاقه، و المفتوح هو المشقه و الجهد بالفتح ایضا: المبالغه و الغایه، و هو مصدر من جهد فى الامر جهدا- من باب نفع-: اذا طلب و استقصى حتى بلغ غایته فى الطلب، و اراده هذا المعنى محتمله هنا.
و فى روایه «بالجهد» مضموما، قال بعض المترجمین: و معناه غیر واضح.
قلت: هى لغه فى الجهد بالفتح بمعنى المشقه، حکاها النووى فى شرح مسلم، قال: و فیه فاصابهم قحط و جهد، بفتح الجیم، اى: مشقه شدیده و حکى ضمها انتهى.
و البلاء هنا: اسم من ابتلاه الله بکذا اى: اصابه بما یکرهه و یشق علیه.
و الفقر: فقدان الکفاف.
و حظره حظرا- من باب قتل-: منعه، و المراد به المبالغه فى التضییق و التقلیل.
و وکلت فلانا الى فلان- من باب وعد- الجاته الیه و فوضت امره الیه فجعلته متوکلا و معتمدا علیه، و منه: لا تکلنى الى نفسى طرفه عین ابدا.
قال بعض العلماء: من اعتقد جزما او ظنا بان نفسه او احدا غیر الله تعالى ممن ینسب الیه التاثیر و القدره، هو المتمکن من الفعل و انه تام القدره على تحصیل مراده، فان ذلک من اقوى الاسباب المعده لان یفیض الله تعالى على قلبه صوره الاعتماد على المعتمد فیه و المتوکل علیه، و هذا معنى وکله الله الى نفسه او الى خلقه انتهى.
و تفرد بالامر: انفرد به و لم یشارکه فیه غیره، و معنى تفرده تعالى بحاجته ان لا یجعل بینه واسطه فى قضائها، بل یقضیها له ابتداء من غیر امداد و اعانه من الخلق.
تولى امره: قام به دون غیره، و کفاه مونته کفایه: قام مقامه فیها و اغناه عن تجشم القیام بها.
و نظر الله تعالى الى عبده مجاز عن رحمته له و احسانه الیه، و قد مر بیانه، و نظر له: رحمه ورئى له و اعانه، و نظر فى الامر، تفکر و تدبر فیه.
قال بعض ائمه اللغه: النظر اذا استعمل ب«الى» یکون بمعنى الرویه، و باللام بمعنى الرحمه، و ب«فى» بمعنى الفکر، و ب«بین» بمعنى الحکم، کقولک: نظرت بین القوم اى: حکمت بینهم انتهى.
فان جعلت النظر من قوله علیه السلام: «و انظر الى فى جمیع امورى» بمعنى الرحمه و الاعانه، کان المعنى و ارحمنى و اعنى فى جمیع امورى، و ان جعلته بمعنى الفکر و التدبر فالمراد به هنا لازمه و هو الاعتناء و الاهتمام، فان الفکر و التدبیر فى الامر انما یکون عن اعتناء و اهتمام به، فالمعنى و انظر لاجلى فى جمیع امورى، و کلا الجارین متعلق بانظر.
الفاء: للتعلیل.
و عجزت عنها: اى عن القیام بشانها.
و اقام الامر: اداه کاملا، و منه اقامه الحدود.
و المصلحه: واحده المصالح، یقال: فى هذا الامر مصلحه اى: خیر.
و تجهمه وجهمه کمنعه: استقبله بوجه کریه، من قولهم: رجل جهم الوجه.
قال فى القاموس: الجهم الوجه ککتف: الوجه الغلیظ المجتمع المسج.
و قال الزمخشرى فى الاساس: وجه جهم: غلیظ کثیر اللحم ضیق الخلقه و هو الباسر الکریه، و تجهمت الرجل وجهمته: اذا استقبله بوجه مکفهر.
و قیل: هو ان تغلظ له فى القول، یقول: تجهمنى بما اکره وجهمنى به انتهى.
و الجاته الى کذا الجاء. اضطررته الیه.
و حرمنى معروفه- من باب ضرب- حرما و حرمانا بکسر هما: منعنى، و فلان محروم غیر مرزوق.
و قلیلا: صفه لموصوف محذوف، و هو اما مفعول به او مصدر، اى: شیئا قلیلا، او عطاء قلیلا.
و النکد ککتف و النکد بفتحتین مثل بطل: العسر الذى لا خیر فیه، و بالوجهین وردت الروایه فى الدعاء و بهما قرى قوله تعالى: «و الذى خبث لا یخرج الا نکدا»، یقال: نکد عیشهم- من باب تعب- اذا اشتد و لم یهنا.
و عطاء منکود ایضا: قلیل غیر مهنا.
و طویلا یحتمل ان یکون مفعولا مطلقا و ان یکون ظرفا، اى: منا طویلا، او زمنا طویلا، و یحتمل ان یکون حالا من المن اى: منوا على المن حال کونه طویلا.
و کثیرا: اما مفعول مطلق اى: ذما کثیرا، او حال اى: حال کون الذم کثیرا.
و مدار هذا الفصل من الدعاء على بیان ان الله سبحانه اذا لم یتول امر عبده و کفایته بنفسه، لم یقم بامره احد سواه و لم یکفه موونته غیره، فهو ان وکله الى نفسه و فوض امره الیها، کان عاجزا ضعیفا عن القیام بشوونها و ما یصلحها.
روى ثقه الاسلام فى الکافى بسنده الى ابن ابىیعفور، قال: سمعت اباعبدالله علیه السلام یقول و هو رافع یده الى السماء: رب لا تکلنى الى نفسى طرفه عین ابدا لا اقل من ذلک و لا اکثر، قال: فما کان باسرع من ان تحدر الدموع من جوانب لحیته، ثم اقبل على فقال: یا ابن ابىیعفور ان یونس بن متى وکله الله عز و جل الى نفسه اقل من طرفه عین فاحدث ذلک الذنب، فقلت: فبلغ به کفرا اصلحک الله؟
قال: لا، و لکن الموت على تلک الحال هلاک انتهى.
و ان وکله الى غیر نفسه من اجنبى استثقله و عبس فى وجهه، او قریب فاما ان یمنعه معروفه کالاجنبى، او تعطفه علیه للقرابه فیمنحه قلیلا حقیرا، او یمن علیه طویلا و یذمه کثیرا، و ذلک لما جبلت علیه الانفس من الشح و البخل، لان الشح غریزه فى النفس مقتضیه للحرص على المنع و حب المال و بغض الانفاق، و لذلک قال تعالى: «و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون».
الفاء: فصیحه، اى: اذا کان الامر کذلک فبفضلک اى: باحسانک لا بغیره فاغننى.
و الباء: متعلقه باغننى، و اصل الکلام اغننى بفضلک، ثم قدم الجار و المجرور على الفعل لافاده القصر، ثم ادخل علیه الفاء لافاده، معنى السببیه فصار بفضلک فاغننى، و المعنى: ان اغنائى ینبغى ان یکون مسببا عن فضلک و لازما له، وقس علیه ما بعده، و انما جاز عمل ما بعد الفاء فیما قبلها هنا مع انها للسببیه، و هو ممتنع فى غیر هذا الموضع، لوقوعها فى غیر موقعها فهى کالزائده.
و قول بعضهم ان «بفضلک» متعلق بمحذوف، اى: عاملنى بفضلک فاغننى،
و کذا یقدر للباقى بعظمتک، و بسعتک، و بما عندک، متعلقات، لکون الافعال بعدها مسببه عنها، لیس بشىء، فان هذا التقدیر الذى ذکره یفوت معه معنى القصر، المقصود من تقدیم الظرف على متعلقه.
و نعشه الله نعشا- من باب منع-: رفعه و نعشه ایضا: تدارکه من مهلکه، و نعشه الله و انعشه: سد فقره، و نعش الربیع الناس: اغاثهم.
و عظمته تعالى عباره عن بلوغ قوه الوهیته، التى هى شده وجوده، الى اللا تناهى بل وراء اللاتناهى.
و سعته تعالى عباره عن کثره مقدوراته التى لا نهایه لها.
و بسط الید هنا کنایه عن التوسعه فى الخیر و الجده.
و ما عنده تعالى عباره عن خیرات الدنیا و الاخره.
و الکفایه هنا: بمعنى الغنى، اى: بما عندک فاغننى، و منه: «و کفى الله المومنین القتال» اى: اغناهم عنه.