دعای ۴۹ صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش دوم)
فَکمْ مِنْ عَدُوٍّ انْتَضَى عَلَیّ سَیفَ عَدَاوَتِهِ، وَ شَحَذَ لِی ظُبَةَ مُدْیَتِهِ، وَ أَرْهَفَ لِی شَبَا حَدِّهِ، وَ دَافَ لِی قَوَاتِلَ سُمُومِهِ، وَ سَدَّدَ نَحْوِی صَوَائِبَ سِهَامِهِ، وَ لَمْ تَنَمْ عَنِّی عَینُ حِرَاسَتِهِ، وَ أَضْمَرَ أَنْ یسُومَنِی الْمَکرُوهَ، وَ یُجَرِّعَنِی زُعَاقَ مَرَارَتِهِ. فَنَظَرْتَ -یا إِلَهِی- إِلَى ضَعْفِی عَنِ احْتِمَالِ الْفَوَادِحِ، وَ عَجْزِی عَنِ الِانْتِصَارِ مِمَّنْ قَصَدَنِی بِمُحَارَبَتِهِ، وَ وَحْدَتِی فِی کثِیرِ عَدَدِ مَنْ نَاوَانِی، وَ أَرْصَدَ لِی بِالْبَلَاءِ فِیمَا لَمْ أُعْمِلْ فِیهِ فِکرِی. فَابْتَدَأْتَنِی بِنَصْرِک، وَ شَدَدْتَ أَزْرِی بِقُوَّتِک، ثُمَّ فَلَلْتَ لِی حَدَّهُ، وَ صَیّرْتَهُ مِنْ بَعْدِ جَمْعٍ عَدِیدٍ وَحْدَهُ، وَ أَعْلَیتَ کعْبِی عَلَیهِ، وَ جَعَلْتَ مَا سَدَّدَهُ مَرْدُوداً عَلَیهِ، فَرَدَدْتَهُ لَمْ یشْفِ غَیظَهُ، وَ لَمْ یسْکنْ غَلِیلُهُ، قَدْ عَضَّ عَلَى شَوَاهُ وَ أَدْبَرَ مُوَلِّیاً قَدْ أَخْلَفَتْ سَرَایاهُ.
وَ کمْ مِنْ بَاغٍ بَغَانِی بِمَکایدِهِ، وَ نَصَبَ لِی شَرَک مَصَایدِهِ، وَ وَکلَ بِی تَفَقُّدَ رِعَایتِهِ، وَ أَضْبَأَ إِلَی إِضْبَاءَ السَّبُعِ لِطَرِیدَتِهِ انْتِظَاراً لِانْتِهَازِ الْفُرْصَةِ لِفَرِیسَتِهِ، وَ هُوَ یظْهِرُ لِی بَشَاشَةَ الْمَلَقِ، وَ ینْظُرُنِی عَلَى شِدَّةِ الْحَنَقِ. فَلَمَّا رَأَیتَ -یا إِلَهِی تَبَارکتَ وَ تَعَالَیتَ- دَغَلَ سَرِیرَتِهِ، وَ قُبْحَ مَا انْطَوَى عَلَیهِ، أَرْکسْتَهُ لِأُمِّ رَأْسِهِ فِی زُبْیتِهِ، وَ رَدَدْتَهُ فِی مَهْوَى حُفْرَتِهِ، فَانْقَمَعَ بَعْدَ اسْتِطَالَتِهِ ذَلِیلًا فِی رِبَقِ حِبَالَتِهِ الَّتِی کانَ یقَدِّرُ أَنْ یرَانِی فِیهَا، وَ قَدْ کادَ أَنْ یحُلَّ بِی لَوْ لَا رَحْمَتُک مَا حَلَّ بِسَاحَتِهِ.
وَ کمْ مِنْ حَاسِدٍ قَدْ شَرِقَ بِی بِغُصَّتِهِ، وَ شَجِی مِنِّی بِغَیظِهِ، وَ سَلَقَنِی بِحَدِّ لِسَانِهِ، وَ وَحَرَنِی بِقَرْفِ عُیوبِهِ، وَ جَعَلَ عِرْضِی غَرَضاً لِمَرَامِیهِ، وَ قَلَّدَنِی خِلَالًا لَمْ تَزَلْ فِیهِ، وَ وَحَرَنِی بِکیدِهِ، وَ قَصَدَنِی بِمَکیدَتِهِ. فَنَادَیتُک -یا إِلَهِی- مُسْتَغِیثاً بِک، وَاثِقاً بِسُرْعَةِ إِجَابَتِک، عَالِماً أَنَّهُ لَا یضْطَهَدُ مَنْ أَوَى إِلَى ظِلِّ کنَفِک، وَ لَا یفْزَعُ مَنْ لَجَأَ إِلَى مَعْقِلِ انْتِصَارِک، فَحَصَّنْتَنِی مِنْ بَأْسِهِ بِقُدْرَتِک.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
پس چه بسا دشمنی که شمشیر دشمنیش را بر من برهنه نموده، و دم تیغش را علیه من تیز کرده، و سر نیزهاش را به قصد حمله بر من تند ساخته، و زهرهای کشندهاش را به آشامیدنیم آمیخته، و مرا آماج تیرهای خود نموده، و دیده مراقبتش از من نخفته، و تصمیم گرفته که به من زیانی رساند، و از آب ناگوار و تلخش به من بچشاند،
ولی تو -ای خدای من- ناتوانی و ضعفم را از تحمل بارهای گران و عجزم را از انتقامگرفتن از آن که قصد کارزار - من کرده، و تنهایی مرا در برابر بسیاری عدّه کسانی که با من دشمنی نموده، و در حال بیخبری من در کمین گرفتار کردن من نشستهاند در نظر گرفتی،
پس به نصرتم آغاز کردی، و پشتم را به قدرتت محکم نمودی، آنگاه حِدّت او را شکستی، و پس از آنکه در جمع کثیری بود وی را تنها گذاشتی، و مرا بر او پیروز نمودی، و تیری را که به سوی من نشانه گرفته بود به سوی خودش بازگرداندی، و بدون اینکه خشمش تسکین یابد، و آتش کینهاش فرو نشیند، او را بازگرداندی، تا سر انگشتان خود را به دندان گزید، و رخ برتافت در حالی که لشکرش از هم پاشید
و چه بسا متجاوزی که با حیلههای خود دربارهام ستم کرده، و دامهای شکارش را برایم پهن کرده، و همّت خود را بر زیر نظر داشتن من گماشته، و چون درندهای که به انتظار به دست آوردن فرصت برای شکارش کمین نماید در کمین من نشسته، در حالی که خوشرویی چاپلوسی را برایم اظهار میکرد، و با شدت خشم مرا میپایید،
و چون تو -ای خدای من که والا و برتری - فساد باطن و زشتی آنچه را در دل داشت دیدی، او را با مغز در آن گودالی که برای شکار کنده بود درانداختی، و در پرتگاه ساختهاش افکندی، تا پس از طغیانش ذلیلانه در بند دامی که خیال داشت مرا در آن ببیند درافتاد، و اگر رحمت تو نبود آنچه بر سر او آمد نزدیک بود بر سر من آید.
و چه بسا حسودی که به سبب من اندوه گلوگیرش شد، و شدت خشم همچون استخوان در گلویش گیر کرد، و با نیش زبان مرا اذیت کرد، و مرا به عیوب خودش طعنه زد، و آبرویم را آماج تیر حسادت کرد، و مسائلی بر من بست که دائم در خودش بود، و از روی نیرنگ بر من خرده گرفت، و با فریبش آهنگ من نمود،
آنگاه -ای خدای من- فریادخواهانه تو را صدا زدم، در حالی که به سرعتِ مستجابشدن دعا اطمینان داشتم، و آگاه بودم که هرکس در سایه حمایتت جا گرفت ستم نبیند، و هر که به پناهگاه انتقام تو پناه برد او را وحشتی نباشد، و تو مرا به قدرت خود از شر او نگاهداشتی.
ترجمه آیتی
بار خدایا، چه بسا دشمنى که شمشیر عداوت آخت و بر من تاخت و براى کشتن من خنجر خویش تیز کرد و با دم برنده ى آن آهنگ جان من نمود و زهر کشنده به آب من بیامیخت و خدنگ جان شکار خویش در کمان نهاد و مرا نشانه گرفت و چون پاسبانان همواره بیدار، دیده از من برنمى گرفت و در دل داشت که مرا گزندى سخت رساند و شرنگ کینه ى خویش به کامم ریزد.
آنگاه اى خداوند من، دیدى که چسان از تحمل رنجها ناتوانم و چسان از انتقام کسى که با منش آهنگ قتال است عاجزم و در میان آن همه دشمنان چسان تنهایم و دشمن چسان در کمین نشسته تا از طریقى که اندیشه ى مرا بدان راه نیست گرفتار گرداند.
بار خدایا، در چنین حالتى تو به یاریم آغاز کردى و به نیروى خود پشت مرا محکم ساختى و شمشیر قهرش را کند نمودى و با آن همه یاران که او را بودند تنهایش گذاشتى و مرا بر او غلبه دادى و آن تیر که به قصد هلاک من در کمان نهاده بود بر او بازگردانیدى. پس بى آنکه آتش خشمش فرونشسته باشد یا عطش انتقامش تسکین یافته باشد هزیمتش دادى و او از سر خشم سرانگشتان خویش مى گزید و مى گریخت، بى آنکه یارانش وعده هایى را که داده بودند به جاى آرند.
اى خداوند من، چه بسا دشمن ستمگر که با مکاید خویش مرا بیازرد و دامهاى خود بر سر راه من تعبیه کرد و مرا زیر نظر خود گرفت و چونان درنده اى که در کمین شکار گریخته ى خود بنشیند در کمین من نشست تا مگر فرصت حمله اش به دست افتد و در همان حال که با گشاده رویى چاپلوسى مى کرد با نگاه خشم آلودش در من مى نگریست.
اى خداوند که متبارک و متعالى هستى، چون خبث باطنش و قبح نهانش را دیدى، او را در همان گودال که براى در دام افکندن من کنده بود به سر در انداختى و در عمق گودالش سرنگون ساختى و او پس از آن همه سرکشى، ذلیل و سرکوفته گردید و در همان دامى گرفتار آمد که مرا گرفتار آن مى خواست. اگر نه رحمت تو بود، نزدیک بود که هر چه او را بر سر آمد مرا بر سر آید.
اى خداى من، بسا حسود مردى که بر نعمت من رشک برد و غصه راه گلویش بگرفت و خشم چون استخوانى حلقومش بیازرد و با نیش زبان خود مرا آزار داد و به هر عیب که در خود داشت مرا تهمت برنهاد و آبروى مرا آماج تیرهاى بهتان خود ساخت و صفاتى را که خود بدان موصوف بود بر من بست و به کید و نیرنگ خویش مرا خشمگین ساخت و با حربه ى مکر خود بر من حمله کرد.
پس اى پروردگار من، تو را ندا دادم و به درگاه تو استغاثه کردم. امیدم چنان بود که دعاى مرا به زودى اجابت کنى و نیک مى دانستم که آن کس که در سایه ى امن تو پناه جوید هرگز ستم نبیند و آن که به پناهگاه نصرت تو درآید از کس نهراسد. پس تو مرا به قدرت خویش از آسیب او نگه داشتى.
ترجمه ارفع
چه بسا دشمنى که اسلحه اش را از روى خصومت به رویم گشود و لبه کارد برنده اش را برایم تیز کرده و طرف تیزى آن را به طرفم نشانه گرفته و زهرهاى سمومش را براى کشتنم آماده کرده و مرا مورد حمله تیرهایش که از هدف نمى گذرد قرار داده و چشم نگهبانش از من برداشته نشده و در دل، فکر رساندن شر به مرا دارد و از آب بسیار تلخ و شر خود که نمى شود آشامید آبم دهد.
پس ای خداى من بر من نظر فرمودى و دیدى ناتوانى ام را در برابر سختى ها و عجزم را از انتقام گرفتن آنکه قصد جنگ با من را نموده و تنهایى ام را در برابر تعداد دشمنانم و آنکه براى گرفتار ساختنم در کمین نشسته است.
و تو پروردگار من پیش از آنکه از تو یارى بخواهم یاریم نمودى و پشتم را با نیرویت محکم ساختى و برندگى دشمنم را شکستى و پس از آنکه تعدادى بود تنهایش نمودى و مرا بر وى پیروز کردى و آنچه را که برایم نشانه گرفته بود به خودش برگرداندى، در حالى که خشمش التیام نیافته بود و کینه اش فروننشسته بود او را بازگرداندى، سرانگشتان خود را به دندان گزید در حالى که یارانش به وعده هایشان عمل نکردند.
الها چه ستمگرى که با مکر خویش بر من ستم نمود و دام شکارهایش را برایم گسترد و مرا قبانى برایم گماشت و در کمین نشست مانند در کمین نشستن حیوان درنده و مثل حیوانى که منتظر فرصت است تا شکار مناسبى را به چنگ آورد در حالى که چاپلوسى مى کرد و با چهره خشم آلود به من نگاه مى کرد.
وقتى تو ای خداى من که منزه و برترى دغل بازى پنهان و زشتى کارش را مشاهده کردى او را با سر در گودالى که براى شکار کنده بود انداختى و در همان پرتگاه کنده شده به دستش جایش دادى. تا پس از طغیانش با ذلت در دامى افتاد که فکر مى کرد مرا در آن بیفکند و اگر لطف و مرحمت تو نبود نزدیک بود من در آنچه او در آن افتاد، مى افتادم.
و چه بسیار حسودى که به خاطر نعمت هاى من غصه دار شد و بغض گلویش را گرفت و با زبانش مرا آزار داد و به تهمت زدن عیبهایى که در خود داشت خشمش را بر من افزود و آبروى مرا هدف تیر کینه خویش قرار داد و صفات بد را مانند گردن بند به گردن من انداخت که البته در خود او بود و به مکر و نیرنگش بر من خشمگین شد و با نیرنگش قصد مرا کرد.
در همین موقع ای خداى من ترا خواندم و از تو کمک خواستم بدین امید که تو خیلى زود جوابم را خواهى داد و داناى به این موقعیت بودم که هر کس در سایه رحمتت قرار گیرد شکست نمى خورد و آنکه به جایگاه انتقامت پناه آورد از کسى هراس ندارد بنابراین تو بودى که مرا با قدرتت از سختى و ناراحتى نجات دادى.
ترجمه استادولی
چه بسا دشمنى که شمشیر دشمنى اش را بر سرم آهیخته، و لبه تیغش را برایم تیز کرده، و تیغه خنجرش را برایم آب داده، و سموم کشنده اش را با نوشابه ام درآمیخته، و تیرهاى هدفگیرش را به سویم نشانه رفته، و چشم حراسش از من به خواب نرفته، و قصد آسیب رساندن مرا در دل گرفته، و اندیشه آن که زهرش را به کامم ریزد در خاطر نشانده.
آن گاه تو -اى خداى من- ناتوانى مرا از تحمل این بارهاى گران، و عجزم را از انتقام گرفتن از کسى که قصد جنگ با مرا دارد، و تنهایى مرا در میان کسان بى شمارى که با من به دشمنى برخاسته و در آنچه فکرم را در آن به کار نبرده ام در کمین آوردن بلا بر سر من نشسته، دیدى.
پس خود به یارى من آغاز نمودى، و به نیروى خویش پشتم را محکم کردى، سپس تیغ تیز او را کند ساختى، و او را پس از گردآورى یارانى چند تنها گذاردى، و مرا بر او غلبه و برترى دادى، و تیرهایى را که به سوى من نشانه رفته بود به خودش بازگرداندى، و او را در حالى پس زدى که خشمش فروننشسته، و سوز دلش آرام نگشته بود، انگشت خشم به دندان گزیده، و با بى ثمر ماندن و پراکنده شدن سپاهش به پشت گریخت.
و چه بسا متجاوز ستمگرى که با مکرهایش بر من ستم نموده، و دام هاى خود را برایم گسترده، و مراقبت و جستجویش را بر من گمارده، و به سان درنده اى که در کمین شکارش منتظر مى نشیند تا فرصتى براى شکار طعمه اش به چنگ آورد در کمین من نشسته، در حالى که چاپلوسانه به من روى خوش نشان مى داد، و با گلویى پر از خشم به من مى نگریست.
پس همین که تو -اى خداى مقدس و والاى من- ناراستى باطن او را دیدى و زشتى نیتى را که در دل داشت ملاحظه کردى، او را با فرق سر در چاله اش درانداختى، و در پرتگاه حفره اش سرنگون ساختى، و او پس از آن همه گردن فرازى، خوار و ذلیل در بند دامى که در نظر داشت مرا در آن ببیند گرفتار آمد، و اگر رحمت تو نبود نزدیک بود آنچه بر سر او آمد بر سر من آید.
و چه بسا حسودى که به خاطر من آب حسد در گلویش جسته، و استخوان خشم در گلویش گیر کرده، و با زبان تیزش به من نیش زده، و با نسبت دادن عیب هاى خویش به من خشم خود را بر من روا داشته، و آبروى مرا آماج تیرهاى خود قرار داده، و صفات ناپسندى را که پیوسته در خود او بوده به گردن من انداخته، و با حیله اش بر من خشم گرفته، و با مکر و نیرنگش آهنگ من کرده.
و من -اى خداى من- با ناله و فریاد تو را به یارى خواندم، در حالى که به اجابت سریع تو اطمینان داشته، مى دانستم که هر که در سایه حمایت تو جاى گیرد ستم نبیند، و هر که به دژ محکم یارى تو پناه آورد هراس ندارد، و تو به قدرت خویش مرا از خشم و آسیب او نگاه داشتى.
ترجمه الهی قمشهای
اى خدا اى (مهربان) من چه بسیار دشمنى که شمشیر عداوت بر من کشید و خنجر کین تیز کرد و نیزه و سنان از خشم من تند نمود و سمومات کشنده بر قتلم آماده ساخت و با تیرهائى که به هدف مى رسید مرا نشانه کرد و چشمش از مراقبت من به خواب نمى رفت و در دل داشت که مرا آماج هر رنج و شکنجه قرار دهد و شربت ناگوار مرگ را به من بچشاند
و تو (اى خداى مهربان) (از لطف) نظر به ضعف و ناتوانى من از تحمل بار گران ستمهاى دشمن کردى و از مدد جستن بر آنکه با من به جنگ و خصومت برساخته عاجز یافتى و تنها (و بى یاور) در مقابل بسیارى از آنچه او در کار هلاک من مى اندیشید و در کمین من بود مشاهده کردى و دیدى که فکر و تدبیر من مقابل آنها به جائى نمى رسد
پس تو (به لطف و کرم) و به قوت و قدرت ازلى مرا یارى کردى و در مقابل دشمن پشت مرا محکم (و بازویم را توانا) فرمودى آنگاه تندى تیغ دشمن را بر من کند کردى (و با آن همه تهیه و تجهیز) آن دشمن را با عده سپاه لشگرى تنها گذاردى و مرا به شرف و بزرگوارى بر او قدرت و برترى دادى و آنچه از مکر و حیلتش کار بر من محکم کرد همه را بر علیه او (و بر دفع او) به او برگردانیدى و شعله کینه او خاموش نشد و آتش غضبش (به انتقام از من) فروننشست و کینه درونیش آرامش نیافت (و از شعله عطش ظلم و بیدادش دلش خنک نگردید) و از شدت کینه بر من لب به دندان مى گزید و سپاهش غنیمت جنگى نیافت (و به مقصود نرسیده با شکست مواجه گردید)
و اى خدا چه بسیار ستمگر که در پى آزار من مکرها اندیشید و دامها براى شکارم گسترد و از پى جستجویم موکل و دیده بانانش را برانگیخت و مانند سبع و درنده اى که براى شکار خود کمین کرده در کمینگاه من به انتظار فرصت بود و براى فریب من متملقانه رخساره ى بشاش نشان مى داد و از دل به چشم کینه به من مى نگریست
اى خداى بزرگوار متعالى چون خیانت و خبث سریرتش را دیدى و قبح و زشتى نیت شومش را توهم (به قهر و غضب) از مغز سر سرنگون به چاه هلاکش کردى و او را به گودال عمیق (که خود کنده بود) درافکندى و پس از همه سرکشى و سربلندى (ذلیل گردید و) در طنابهاى مکر و تزویرى که در آن مرا روز قدرتش انتظار داشت اسیر ببیند خود اسیر و دستگیر شد که (اى خداى مهربان) اگر رحمتت شامل حال من نمى شد آن رنج و بلا که به او رسید بر سر من وارد مى شد
و باز (اى خداى من) چه بسیار حسود و بدخواه که از شدت غصه و کینه قلبى حسدش را بر من کاملا آشکار کرد و غیظ و غضبش بر من به هیجان مى آمد و زبانش مانند تیر (زهرآلود) مرا آماج بدگوئى و زخم زبان مى کرد و به گوشه ى چشم خشمگین به من مى نگریست و غرض و آبرویم را هدف تهمتهایش قرار مى دهد و خلل و عیوبى که همیشه در خود او بود به گردن من مى انداخت و از کید و کینه به من طعن مى زد و به مکر و حیله قصد هلاکم داشت
و من اى خدا همیشه تو را به دادخواهى و یارى خواندم و به سوى تو (از شر و ستمهایش) پناه جستم و به سرعت اجابت و یارى تو اطمینان کامل داشتم و محققا مى دانستم که هر کس در سایه ى حمایت تو درآید هرگز مغلوب نخواهد شد و آنکه در حصن و سنگر یارى جستن از تو درآید هرگز سر شراسنگ حوادث نشکند پس اى خدا مرا (که به تو پناه آوردم) به قدرت کامله ات از شر جور و ستم دشمن پناه ده (و از مکر و کینه و فتنه و فسادشان محفوظ دار).
ترجمه سجادی
پس چه بسیار دشمنى که شمشیر دشمنى اش را بر روى من کشید، و لبه تیغش را براى من تیز نمود و طرف تیز آن را برایم نازک کرد و آن را براى من با زهرهاى کشنده اش درهم آمیخت و تیرهاى هدف گیرى خود را، به سوى من نشانه گرفت و چشم نگهبانى اش از من نخفت و در دل قصدِ آسیب رساندن به من داشت و آب بسیار تلخِ زهرآگین را جرعه جرعه به من نوشاند.
اى خداى من، پس تو ناتوانى ام را از تحمّل مصیبت هاى سخت و عجزم را از انتقام گرفتن از کسى که قصد جنگ با من نموده و تنهایى ام را در برابر (سپاهیانِ) بى شمار کسى که با من دشمنى کرده و براى گرفتار ساختنم در آنچه درباره آن نیندیشیده ام، در کمین نشسته، مشاهده کردى.
پس به یارى کردنم آغاز نمودى و به توانایى ات پشتم را نیرومند ساختى. سپس تیزى (تیغ) او را براى من شکستى و پس از آنکه در گروهى بسیار بود، او را تنها گذاشتى و مرا بر او پیروز نمودى و آنچه آن را نشانه گرفته بود، بر خودش برگرداندى و در حالى که خشمش را بهبودى نداده و کینه اش قرار نگرفته بود، او را بازگرداندى. سرانگشتان خود را گزید و پشت کرده، فرار نمود. در حالى که سپاهیانش از آنچه گفته بودند، تخلّف کردند.
و چه بسیار ستمگرى که با نیرنگ هایش به من ستم کرد و دام هاى خود را برایم گسترد و مراقبت و جستجویش را بر من گماشت و همانند در کمین نشستن درنده اى براى شکارش، با چشم به راهى براى غنیمت دانستن وقت مناسبى براى شکار، در کمین من نشست. در حالى که چاپلوسانه برایم خوش رویى مى کرد، و با خشم سخت به من مى نگریست.
پس همین که -اى خداى مبارک و والاى من- تباهى باطن او و زشتى آنچه در دل داشت، ملاحظه کردى، او را با مغز سر در گودالش (که براى شکار کنده بود)، سرنگون نمودى. و او را در پرتگاه گودالش بازگرداندى، تا پس از آن همه گردن کشى، با خوارى در بند دامى که در نظر داشت مرا در آن ببیند، درآمد. و اگر رحمت تو نبود، نزدیک بود بر من فرود آید، آنچه بر خودش فرود آمد.
و چه بسیار حسودى که به خاطر من اندوهش گلوگیر او شد و سختى خشمش از من، گلویش را گرفت و با زبان تیزش مرا آزرد و با نسبت دادن عیب هاى خود به من، سینه اش را از خشمِ بر من پر ساخت. و آبروى مرا هدف تیرهاى خود قرار داد و ویژگى هایى را که همیشه در خود او بود، به من نسبت داد. و با مکر خویش بر من خشم نمود و با نیرنگش آهنگ من کرد.
اى خداى من، پس تو را خواندم، در حالى که از تو یارى خواسته و به اجابت سریع تو اطمینان داشتم، و مى دانستم هر که به سایه رحمت تو پناه بَرَد، شکست نمى خورد. و هر که به پناهگاه یارى تو پناهنده شود، هراسى ندارد. پس تو به قدرت خویش، مرا از سختى و نیروى او بازداشتى.
ترجمه شعرانی
بسا دشمن که تیغ خصومت بر سر من آخته و دم خنجر خود را براى من تیز کرده و نوک سلاح خود را براى من تند ساخته و زهرهاى کشنده را پرورده و تیرهاى دلدوز را به جانب من نشان کرده و چشمش نگران من است، هرگز به خواب نرود و در اندیشه دارد که مکروهى به من رساند و کام مرا از آن شربت تلخ چشاند.
پس اى خداى من، ناتوانى مرا از تحمل بار گران نگریستى و عجز مرا از انتقام آن که قصد نبرد با من دارد دانستى و تنهائى مرا در برابر دشمنان بسیار مشاهده کردى که به خصومت من برخاسته و در کمین من نشسته اند و براى من گزندى اندیشیده که من هرگز در فکر آن نبوده ام.
تو پیش از اینکه من سئوال کردم یارى من فرمودى و پشت مرا به نیروى خویش محکم کردى و تیزى او را کند ساختى و او را از یاوران بسیارش جدا کرده تنها گذاشتى و مرا بر وى چیره ساختى و هر تیرى که او به جانب من افکند سوى خودش باز گردانیدى و او را از من دفع کردى در حالى که خشم خود را فرو ننشانده بود و آتش کینه اش خاموش نشده دستهاى خود را از غیظ مى گزید، پشت کرد بر من و بگریخت و یاورانش بیوفائى کرده او را تنها گذاشتند.
چه بسا ستمگر سرکش که با کید و مکر قصد من کرد و براى شکار کردن من دام گسترده و همیشه به جستجوى من همت گماشته است و مانند حیوان درنده که در کمین شکار خود نشیند در کمین من نشسته نگران فرصتى است که شکار خود را به چنگ آورد، اما این دشمن به چاپلوسى روى خوش مى نماید و کینه سخت در دل دارد.
اى خداى من که نام تو فرخنده و بلند باد! فساد باطن او را دیدى و زشتى سیرت او را شناختى، او را به سر در بیشه اش نگونسار کردى و در گودالش فرو افکندى. پس از گردنکشى زبون شد و در کمند همان دام گرفتار آمد که اندیشه داشت مرا در آن بیند، و نزدیک بود آنچه در سراى او فرود آمد، اگر رحمت تو نبود، در سراى من فرود آورد.
چه بسا حسودى که بغض من راه گلویش را گرفته و خشم من در حلقش چون استخوانى فرو رفته و به زبان تیز مرا آزرده و ننگهاى خود را بر من نهاده و آبروى مرا آماج تیرهاى خود کرده هر عیب که پیشه خود او بود به من بسته و به مکر مرا بد گفته و به تدبیر زشت آهنگ من کرده است.
اى خداى من! من تو را خواندم و به تو استغاثه کردم و یقین داشتم زود اجابت مى کنى و مى دانستم هر کس در سایه حمایت تو جاى گیرد پایمال ستم نشود، و هر کس به سنگر انتقام تو پناه برد از چیزى باک ندارد، پس مرا از بیم او به قدرت خود حفظ کردى.
ترجمه فولادوند
چه بسیار دشمن که تیغ خصومت برهنه ساخت و شمشیرش را براى من تیز نمود و با دم برنده ى آن قصد جانم کرد و زهر کشنده در آب من آمیخته کرد و مرا آماج تیرهاى بر کمان نهاده ى خویش ساخت و چشم حراست از من بر نگرفت و در دل چنین مى پرورید تا مرا گزندى رساند و شرنگ کینه به کامم چکاند،
آنگاه تو اى خداى من! دیدى که چگونه از تحمل رنجهاى گران ناتوانم و چسان از کیفر کشیدن از آن که با منش سر جنگ دارد، درمانده ام و در میان آنهمه دشمن چگونه تنهایم و دشمن چگونه کمین گرفته تا از راهى که اندیشه ام بدان خطور نتواند کرد مرا گرفتار سازد،
در این شرایط دست به یارى من زدى و با نیروى خویش پشتم را استوار ساختى و تیغ وى را کند گردانیدى و با آنهمه یاران فراوان تنهایش نهادى و مرا بر او چیره ساختى و آن تیر که به آهنگ هلاکت من (بر کمان نهاده) بود به سوى خویش بر گردانیدى و بى آنکه خشمش را فرو خورد و کینه اش را فرو نشاند او را باز گردانیدى. از تیر خشم سر انگشتان خود به دندان گزید و روى به گریز نهاد بى آنکه یارانش توانسته باشند وعده ى یارى خود را بجاى آرند.
چه بسیار ستمکارانى که با نیرنگهاى خود نسبت به من ظلم نمودند و دامهاى خود را بر سر راه من گستردند و براى پاییدن من کسانى را بر گماشتند و چون درنده اى که در انتظار شکار خود منتظر فرصت است در کمینم نشستند! (دشمن) در حالى که به ظاهر گشاده رویى مى نمود با نهایت کینه در من مى نگریست.
پس تو اى خداى من! که فرخنده و والایى، چون ناپاکى درون و زشتى نهادش را دیدى، وى را در همان گودال که براى در دام انداختن من کنده بود سرنگون ساختى و در ژرفاى پرتگاهش درافکندى و وى پس از آنهمه سرکشى در همان دام که براى من گسترده بود به خوارى در افتاد و به راستى که اگر رحمت تو نبود چیزى نمانده بود که همان بلا را بر سر من در آورد.
و چه بسا رشک بر که بر من حسد ورزد و بغض راه گلویش را بند آورد و خشم، استخوان آسا حلقومش را خراشانید و با تیغ زبان خود مرا آزرد و هر عیب که در خویش داشت به تهمت بر من نهاد و آبروى مرا آماج تیرهاى بهتان خود گردانید و با کید و ترفند خویش مرا خشمزده ساخت و با مکر خود بر من حمله آورد.
بار الها! آنگاه تو را ندا در دادم و از تو، با وثوق به سرعت اجابت تو، به زارى خواستم و مى دانستم که هر کس در سایه ى حمایت تو جا گیرد دستخوش ستم نمى گردد، و هر کس در پناه یارى تو آید از کس نیندیشد، پس تو نیز به توانایى خویش مرا از آسیب وى نگاه داشتى.
ترجمه فیض الاسلام
پس چه بسا دشمنى که بر من شمشیرش را از روى دشمنى از غلاف و نیام بیرون آورد، و دم کارد بزرگ خود را براى من تیز نمود، و طرف تیزى آن را برایم نازک گردانید، و زهرهاى کشنده اش را براى من با آب در هم کرد، و مرا آماج تیرهایش که از هدف و نشانه نمى گذرد قرار داد، و چشم حراست و پاسبانیش از من نخفت، و در دل گذراند که شر و بدى به من برساند، و از آب بسیار تلخ، تلخى آن شر و بدى که نمى شود آشامید آبم دهد (خواست زیانى به من وارد سازد که بر اثر آن نابودم گرداند)
پس تو -اى خداى من- ناتوانیم را از زیر بار رفتن رنجهاى گران، و از انتقام کشیدن از کسى که در جنگیدنش قصد من کرده، و تنهائیم را در برابر بسیارى عدد و شماره ى (لشگر) کسى که با من دشمنى نموده، و براى گرفتار ساختنم در آنچه فکر ننموده و از آن غافل مانده ام در کمین نشسته، دیدى
پس (پیش از آنکه از تو یارى درخواست نمایم) به یارى کردنم آغاز نمودى، و پشتم را به توانائیت محکم و استوار گردانیدى، آنگاه تیزى و برندگى او را شکستى (ضایع و تباهش ساختى) و پس از آنکه در گروهى (همراهان) بسیار بود او را تنها گذاشتى، و مرا بر او فیروز نمودى، و آنچه (تیر یا نیزه اى را که براى کشتن من) نشانه گیرى کرده بود بر خودش برگرداندى، و در حالى که خشمش را بهبودى نداده و کینه اش فروننشسته او را بازگرداندى (آنگاه از روى بسیارى خشم و پشیمانى) سر انگشتان خود را به دندان گزید و رو برگردانید در حالى که سپاهیانش (یاران و یاورانش) آنچه به او وعده داده بودند انجام ندادند
و چه بسیار ستمگرى که با مکر و فریبهایش به من ستم کرد، و دام شکارهایش را برایم برپا نمود، و جستجوى مراقبت و نگهبانیش را بر من گماشت (مراقب بود ببیند چه مى کنم و کجا هستم و به کجا مى روم) و در کمین من نشست مانند در کمین نشستن درنده و چشم به راه بودنش براى به دست آوردن فرصت و وقت مناسبى براى شکارش در حالى که خوشروئى و چاپلوسى را برایم آشکار مى ساخت، و با خشم سخت به من مى نگریست
پس چون تو -اى خداى من که (از صفات مخلوق) منزه و برترى- فساد و تباهى قصد او و زشتى آنچه را پنهان داشته دیدى او را با مغز سر در گودالى که براى شکار کنده بود نگونسار کردى، و در پرتگاه گودالش بازگردانیدى تا پس از سرکشیش با ذلت و خوارى در بند دامى که مى اندیشید مرا در آن بیند درآمد، و اگر رحمت و مهربانى تو نبود نزدیک بود آنچه به او فرود آمد بر من فرود آید.شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
«فَکمْ مِنْ عَدُوّ انْتَضَى عَلَی سَیفَ عَدَاوَتِهِ وَ شَحَذَ لِی ظُبَةَ مُدْیتِهِ وَ أَرْهَفَ لِی شَبَا حَدِّهِ وَ دَافَ لِی قَوَاتِلَ سُمُومِهِ
وَ سَدَّدَ نَحْوِی صَوَائِبَ سِهَامِهِ وَ لَمْ تَنَمْ عَنِّی عَینُ حِرَاسَتِهِ وَ أَضْمَرَ أَنْ یسُومَنِی الْمَکرُوهَ وَ یجَرِّعَنِی زُعَاقَ مَرَارَتِهِ
فَنَظَرْتَ ـ یا إِلَهِی ـ إِلَى ضَعْفِی عَنِ احْتِمَالِ الْفَوَادِحِ وَ عَجْزِی عَنِ الاِنْتِصَارِ مِمَّنْ قَصَدَنِی بِمُحَارَبَتِهِ
وَ وَحْدَتِی فِی کثِیرِ عَدَدِ مَنْ نَاوَانِی وَ أَرْصَدَ لِی بِالْبَلاَءِ فِیمَا لَمْ أُعْمِلْ فِیهِ فِکرِی
فَابْتَدَأْتَنِی بِنَصْرِک وَ شَدَدْتَ أَزْرِی بِقُوَّتِک ثُمَّ فَلَلْتَ لِی حَدَّهُ وَ صَیرْتَهُ مِنْ بَعْدِ جَمْع عَدِید وَحْدَهُ وَ أَعْلَیتَ کعْبِی عَلَیهِ
وَ جَعَلْتَ مَا سَدَّدَهُ مَرْدُوداً عَلَیهِ فَرَدَدْتَهُ لَمْ یشْفِ غَیظَهُ وَ لَمْ یسْکنْ غَلِیلُهُ قَدْ عَضَّ عَلَى شَوَاهُ وَ أَدْبَرَ مُوَلِّیاً قَدْ أَخْلَفَتْ سَرَایاهُ
وَ کمْ مِنْ بَاغ بَغَانِی بِمَکایدِهِ وَ نَصَبَ لِی شَرَک مَصَایدِهِ وَ وَکلَ بِی تَفَقُّدَ رِعَایتِهِ
وَ أَضْبَأَ إِلَی إِضْبَاءَ السَّبُعِ لِطَرِیدَتِهِ انْتِظَاراً لاِنْتِهَازِ الْفُرْصَةِ لِفَرِیسَتِهِ وَ هُوَ یظْهِرُ لِی بَشَاشَةَ الْمَلَقِ وَ ینْظُرُنِی عَلَى شِدَّةِ الْحَنَقِ
فَلَمَّا رَأَیتَ ـ یا إِلَهِی تَبَارکتَ وَ تَعَالَیتَ ـ دَغَلَ سَرِیرَتِهِ وَ قُبْحَ مَا انْطَوَى عَلَیهِ أَرْکسْتَهُ لِأُمِّ رَأْسِهِ فِی زُبْیتِهِ
وَ رَدَدْتَهُ فِی مَهْوَى حُفْرَتِهِ فَانْقَمَعَ بَعْدَ اسْتِطَالَتِهِ ذَلِیلاً فِی رِبَقِ حِبَالَتِهِ الَّتِی کانَ یقَدِّرُ أَنْ یرَانِی فِیهَا
وَ قَدْ کادَ أَنْ یحُلَّ بِی لَوْ لاَ رَحْمَتُک مَا حَلَّ بِسَاحَتِهِ
وَ کمْ مِنْ حَاسِد قَدْ شَرِقَ بِی بِغُصَّتِهِ وَ شَجِی مِنِّی بِغَیظِهِ وَ سَلَقَنِی بِحَدِّ لِسَانِهِ وَ وَحَرَنِی بِقَرْفِ عُیوبِهِ
وَ جَعَلَ عِرْضِی غَرَضاً لِمَرَامِیهِ وَ قَلَّدَنِی خِلاَلاً لَمْ تَزَلْ فِیهِ وَ وَحَرَنِی بِکیدِهِ وَ قَصَدَنِی بِمَکیدَتِهِ
فَنَادَیتُک ـ یا إِلَهِی ـ مُسْتَغِیثاً بِک وَاثِقاً بِسُرْعَةِ إِجَابَتِک
عَالِماً أَنَّهُ لاَ یضْطَهَدُ مَنْ أَوَى إِلَى ظِلِّ کنَفِک وَ لاَ یفْزَعُ مَنْ لَجَأَ إِلَى مَعْقِلِ انْتِصَارِک فَحَصَّنْتَنِی مِنْ بَأْسِهِ بِقُدْرَتِک»:
پس چه بسیار دشمنى که شمشیر عداوتش را بر من برهن کرده، و دم تیغش را برایم تیز نموده، و سر نیزه اش را به قصد من تند ساخته، و زهرهاى جانکاهش را به کامم ریخته، و مرا آماج تیرهاى خود قرار داده، و چشم نگهبانیش از من نخفته و تصمیم گرفت که گزندى به من رساند (این تصمیم همیشه براى شیاطین بیرونى و شهوات درونى علیه من هست) و تلخابه مرارت خود را به کامم فرو ریزد، ولى تو اى خداى من ناتوانیم را از تحمل رنجهاى گران، و عجزم را از انتقام کشیدن از آن در جنگ خود آهنگ من کرده، و تنهائیم را در برابر انبوهى گروه کسى که با من دشمنى نموده و در کمین گرفتار شدن من نشسته گرفتاریى که من چاره اى براى آن نیندیشیده ام، در نظر گرفتى و به یاریم آغاز نمودى، و پشتم را با نیرویت محکم ساختى، آنگاه تیزى و برندگى او را شکستى، و پس از آنکه در گروهى انبوه بود او را تنها ساختى، و مرا بر او پیروز گرداندى، و تیرى را که بر کمان نهاده بود به سوى خودش بازگرداندى، و بدون آنکه خشمش فرو کشد و کینه اش فرو نشیند او را بازگرداندى، تا از این شکستى که به قوت و قدرت تو خورد سرانگشتان خود به دندان گزید و رخ برتافت در حالى که سپاهیانش از هم پاشیدند.
الهى چه بسا ستمکارى که با مکرهاى خود درباره ام ستم کرده، و دامهاى شکارش را برایم گسترده، و همچون درنده اى که به انتظار شکارش کمین کند در کمین من نشسته، در حالى که خوشرویى چاپلوسى را برایم اظهار مى کند در دل کینه ام را دارد، و چون تو اى خداى من که والا و برترى فساد باطن و زشتى اندیشه اش را دیدى، او را با مغز در آن گودال که براى شکار کننده بود نگونسار کرده، در پرتگاه حفره اش افکندى تا پس از سرکشى در بند دامى که مى پنداشت که مرا در آن ببیند درافتاد.آرى محبوب و مولاى من اگر رحمت تو نمى بود، آنچه بر سر او آمد نزدیک بود که بر سر من بیاید!
اله من چه بسا حسودى که غصّه گلوگیرش شد، و شدت خشم در گلویش پیچیده و با نیش زبان را آزرده، و به عیب هایى که خود داشت بر من طعنه زد، و روى خدعه و نیرنگ بر من خرده گرفت، آنگاه من تو را خواندم و از نو فریادرسى خواستم و به سرعت اجابت اطمینان داشتم، و مى دانستم که هر کس در سایه حمایتت جا گرفت ستمزده نمى شود، و هر کس به پناهگاه مددکارى تو ملتجى شد نمى هراسد، و تو مرا به نیروى خویش از شرّ او محفوظ داشتى.
شرح صحیفه (قهپایی)
«فکم من عدو انتضى على سیف عداوته».
نضیت السیف و نضوته -کانضیته و انتضیته:-: سللته.
یعنى: پس بسیارى از دشمنان شمشیر عداوت را از نیام برکشیدند بر من.
«و شحذ لى ظبه مدیته».
یقال: شحذت السکین اشحذه شحذا، اى: حددته.
و ظبه السیف و السهم: طرفه.
و المدیه -مثلثه المیم-: الشفره، و هى السکین العظیم.
یعنى: و تیز کردند از براى من کناره ى کارد خود را.
«و ارهف لى شباحده».
یقال: رهفت السیف و ارهفته فهو مرهوف و مرهف، اى: رققت حواشیه. و اکثر ما یقال مرهف.
الشبا: طرف السیف. و شباه کل شىء: حد طرفه. و الجمع: الشبا.
(یعنى:) و تنک و باریک کرده از براى من تیزى کناره ى آن را.
«و داف لى قواتل سمومه».
یقال: دفت الدواء و المسک و غیره، اى: بللته بماء او بغیره فهو مدوف و مدووف. و کذلک مسک مدوف، اى: مبلول.
(یعنى:) و به آب خیسانیده از براى من زهرهاى کشنده ى خود را.
«و سدد نحوى صوائب سهامه».
و راست کرده به جانب من نیزه هاى راست خود را.
«و لم تنم عنى عین حراسته».
و نخوابانیده از من چشم پاسبانى خود را.
«و اضمر ان یسومنى المکروه و یجرعنى زعاق مرارته».
«یسومنى»، اى: یولینى و یصیبنى.
و جرع غصص الغیظ فتجرعه، اى: کظمه.
و الزعاق -کغراب-: الماء المر الغلیظ الملح. و طعام مزعوق، اذا کثر من ملحه.
(یعنى:) و در دل داشت که برساند به من مکروهى و جرعه دهد مرا شورى و بدمزگى و تلخى آن مکروه را- که طاقت آشامیدن آن نداشته باشم.
«فنظرت -یا الهى- الى ضعفى عن احتمال الفوادح، و عجزى عن الانتصار ممن قصدنى بمحاربته».
الفوادح: الامور المثقله. و هم فادح و دین فادح، اى: ثقیل.
و انتصر منه، اى: انتقم.
(یعنى:) پس نظر کردى -اى خداى من- به ناتوانى من از برداشتن این امور ثقیله ى شاقه و عجز من از انتقام کشیدن از کسى که قصد کرد مرا به کارزار کردن خود.
«و وحدتى فى کثیر عدد من ناوانى، و ارصد لى بالبلاء فیما لم اعمل فیه فکرى».
ناواه مناواه: عاداه. یقال: اذا ناوات الرجال فاصبر.
و ارصدت له العقوبه، اذا اعددتها له.
(یعنى:) و تنهایى مرا در میان عدد کثیر که با من قصد خصومت و دشمنى دارند و مهیا ساخته اند از براى من بلا را در آنچه به کار نبرده بودم در آن اندیشه و فکر خود را.
«فابتداتنى بنصرک، و شددت ازرى بقوتک».
الازر: الظهر. و شد ازر کنایه از تقویت است.
(یعنى:) پس ابتدا کردى مرا به یارى کردن خود، و محکم کردى پشت مرا به قوت خود.
«ثم فللت لى حده، و صیرته من بعد جمع عدید وحده».
الفل: واحد فلول السیف، و هى کسوره فى حده.
(یعنى:) پس بشکستى از براى من کناره ى آن را -و این کنایه است از تضییع آن، یعنى او را ضایع کردى- و گردانیدى او را از پس انبوهى بسیار تنها و بى کس.
«و اعلیت کعبى علیه».
الکعب: الشرف و المجد. فى حدیث قیله: «و الله لا یزال کعبک عالیا». معناه الشرف. یقول: ثبتک الله و شرفک. و الاصل فیه: کعب القناه، و هو انبوبها. و انبوب ما بین کل عقدتین کعب. و کل شىء علا و ارتفع فهو کعب. و به سمیت الکعبه. قاله الهروى فى کتابه.
(یعنى:) و افراشته کردى شرف و بزرگى مرا بر او.
«و جعلت ما سدده مردودا علیه، فرددته لم یشف غیظه و لم یسکن غلیله».
الغلیل -بالغین المعجمه-: الضغن و الحقد.
(یعنى:) و گردانیدى آنچه او راست کرده بود بر من بازگردیده شده بر او. پس بازگردانیدى او را در حالتى که شفا نیافته بود خشم او و ساکن نشده بود سوزش و حرارت باطن و تشنگى و کینه ى او.
«قد عض على شواه و ادبر مولیا قد اخلفت سرایاه».
شوى الادمى: اطراف بدنه، کالیدین و الرجلین.
و السرایا: جمع السریه، و هى طائفه من الجیش یبلغ اقصاها اربعمائه تبعث الى العدو.
یعنى: به تحقیق که دندان گرفت و گزید دست خود را و هزیمت نمود در حالتى که پشت دهنده بود در قتال و لشکریهاى او خلاف نمودند او را و با او موافقت ننمودند.
«و کم من باغ بغانى بمکایده».
البغى: التعدى. «بغانى»، اى: بغى على. فحذف الجار و اوصل الفعل الى الضمیر. و بغى الرجل على الرجل: استطال. و بغى الوالى: ظلم. و کل مجاوزه و افراط على المقدار الذى هو حد الشىء فهو بغى.
(یعنى:) و بسیارى از ظالمان و از حد تجاوز کنندگان بغى و ظلم کردند بر من به مکرها و حیله هاى خود.
«و نصب لى شرک مصایده».
الشرک -بالتحریک- حباله الصائد. الواحده: شرکه. و المصاید: جمع المصید و المصیده -بکسرهما- ما یصاد به.
(یعنى:) و به پاى کرد از براى من دام صید و شکار کردن خود را.
«و وکل بى تفقد رعایته».
تفقده: طلبه عند غیبته.
(یعنى:) و موکل ساخت بر من جستجوى رعایت خود را.
«و اضبا الى اضباء السبع لطریدته انتظارا لانتهاز الفرصه لفریسته، و هو یظهر لى بشاشه الملق و ینظرنى على شده الحنق».
ضبا -بالضاد المعجمه، کمنع-: لصق بالارض و اختبا و استتر. و اضبا: کتم.
الطریده: ما طردت من صید و غیره.
النهزه: الفرصه. و انتهزها: اغتنمها.
و الفریسه، ما یفرسه الاسد.
و الملق -محرکه-: الود و اللطف و ان یعطى باللسان ما لیس فى القلب. و فى الحدیث: «لیس من خلق المومن الملق».
و «ینظرنى» -کینصرنى- من: نظره بمعنى تنظره و انتظره، اذا ارتقبه و تانى علیه.
و الحنق -بالحاء المهمله و النون، محرکه-: الغیظ.
یعنى: و در کمین نشست به جهت من، همچو کمین نشستن درندگان شکارى خود در حالتى که منتظر بود مر غنیمت شمردن فرصت را از براى شکارى خود، و حال آنکه او ظاهر مى کرد از براى من خرمى و خوشحالى چاپلوسى را و نگاه به من مى کرد با کمال سختى خشم و غضب.
و در نسخه ى کفعمى به جاى «ینظرنى»، «یبطننى» است. اى: یکون فى الباطن على شده الحنق. یعنى: در باطن داشت کمال خشم و غضب را.
«فلما رایت -یا الهى، تبارکت و تعالیت- دغل سریرته و قبح ما انطوى علیه، ارکسته لام راسه فى زبیته و رددته فى مهوى حفرته».
«رایت» بصیغه الخطاب. و کذا «ارکست» و «رددت» ایضا على صیغه الخطاب.
و «تبارکت»، اى: تنزهت و تقدست. و «تعالیت»، اى: ارتفعت. لان صفاته. سبحانه فى اعلى المراتب لا یساوى له احد.
و الدغل -بالتحریک-: الفساد. یقال: قد ادغل فى الامر، اذا ادخل فیه ما یفسده و یخالفه.
و السریره: الذى یکتم. و المراد هنا القلب: لانه مستور.
و انطوى: انفعال من الطویه، و هى الضمیر. اى: ما جعل طویته و ضمیره علیه.
و الرکس: رد الشىء مقلوبا. ف«ارکسته»، اى: جعلت راسه مکان رجله و رجله مکان راسه.
و ام الشىء: اصله. و ام الراس: الجلده التى تجمع الدماغ. و یقال لها ایضا: ام الدماغ.
و اللام فى قوله علیه السلام: «لام راسه» بمعنى على، کقوله: (و یخرون للاذقان)، اى: على الاذقان. (و ان اساتم فلها).
و الزبیه: حفره هى ماوى الاسد.
و «مهوى حفرته»، اى: محل هوى و سقوط حفره لى. و من ذلک قیل: من حفر بئرا لاخیه، اوقعه الله فیه.
یعنى: پس چون دیدى -اى خداوند من که مقدس و منزه است صفات تو و متعالى است از آنکه کسى با او برابرى تواند نمود- فساد باطن آن ظالم را و زشتى آنچه ضمیر او بر او مشتمل است، نگونسار ساختى او را بر میان سر او در دامگاهى که براى خود ساخته بود و برگردانیدى او را در چاهى که کنده بود از براى من.
«فانقمع بعد استطالته ذلیلا فى ربق حبالته التى کان یقدر ان یرانى فیها».
قمعته و اقمعته، اى: قهرته و اذللته، فانقمع، قاله الجوهرى.
و طال علیه و استطال و تطاول، اذا علاه و ترفع علیه. و منه الحدیث: «اربى الربا الاستطاله فى عرض الناس»، اى: استحقارهم و الترفع علیهم.
و الربق -بالکسر-: حبل فیه عرى یشد به البهم. کل عروه ربقه -بالکسر و الفتح.
و الحباله -بالکسر-: واحده الحبائل، و هى ما یصاد بها من اى شىء کان. و منه حدیث ابن ذى الیزن:«و ینصبون له الحبائل».
(یعنى:) پس خوار و ذلیل شد بعد از آنکه گردنکشى مى کرد خوار شدنى در ریسمانهاى دامى که تقدیر کرده بود که ببیند مرا در آن دام.
«و قد کاد ان یحل بى لولا رحمتک ما حل بساحته».
«یحل» -بضم الحاء- ینزل. و کلمه «ما» فاعل لیحل.
(یعنى:) و به تحقیق که نزدیک شده بود که فرود آید به من اگر نبود رحمت تو آنچه فرود آمده به فضاى خانه ى او.
«و کم من حاسد قد شرق بى بغصته و شجى منى بغیظه، و سلقنى بحد لسانه، و وحرنى بقرف عیوبه».
الشرق: الشجو و الغصه. و قد شرق بریقه، اى: غص به. و فى الحدیث «توخرون الصلاه الى شرق الموتى»، اى: الى ان یبقى من الشمس مقدار ما یبقى من حیاه من شرق بریقه عند الموت.
و «شجى» -کرضى- لا من الشجو بمعنى الهم و الحزن، بل من الشجا، و هو ما نشب و اعترض فى الحلق من عظم و نحوه. یقال: فلان شجى بغصه او هم او غیظ او حسد -بالکسر- یشجى -بالفتح- فهو شجى -بتشدید الیاء على فعیل- اى: نشب فیه و صعب علیه فصار هو مهنوا بنشوبه فیه و صعوبته علیه.
و سلقه بالکلام سلقا، اذا آذاه. و هو شده القول باللسان. قال الله تعالى: (سلقوکم بالسنه حداد).
و وحرنى، اى: استضمر الوحر -و هو الحقد و الغیظ- منى.
و قرفت الرجل، اى: عبته.
یعنى: و بسا حسد برنده اى که در گلو مانده غصه او به سبب من و در حلق او گره شده خشم او از رهگذر من -و این کنایه است از شدت غصه و خشم او- و اذیت رسانید مرا به تیز زبانى خود و در خاطر خود گرفت کینه به عیب کردن معایب او.
«و جعل عرضى غرضا لمرامیه».
العرض -بکسر العین المهمله و الضاد المعجمه اخیرا- هو جانبه الذى یصونه من نفسه و حسبه و یحامى عنه ان ینتقص و یثلب. و قد قیل: عرض الرجل حسبه.
و الغرض -بالغین و الضاد المعجمتین-: ما یقصد الرامى اصابته.
و المرامى: جمع المرماه -بالکسر، کمسحاه- و هى سهم صغیر او سهم یتعلم به الرمى. و هو احقر السهام و ارذلها.
یعنى: و گردانید ناموس مرا نشانه ى تیرهاى دشنام خود.
«و قلدنى خلالا لم تزل فیه».
اى: جعل قلاده عنقى خلالا، اى: خصالا.
یعنى: و در گردن من انداخت و ثابت کرد از براى من خصلتهایى که همیشه آن خصلتها در او بود.
«و وحرنى بکیده».
بالحاء و الراء المهملتین بمعنى حقدنى. و روى: «وخزنى» -بالخاء و الزاء المعجمتین- اى: طعننى بالرمح.
یعنى: کینه و رشد با من به کید و مکر خود. یا: فروبرد به من نیزه ى مکر خود.
«و قصدنى بمکیدته».
المکیده هى الکید.
(یعنى:) قصد کرد مرا به کید و مکر خود.
«فنادیتک -یا الهى- مستغیثا بک، واثقا بسرعه اجابتک، عالما انه لا یضطهد من اوى الى ظل کنفک».
اضهدته فهو مضهود و مضطهد، اى: مقهور و مضطر. و الطاء بدل من تاء الافتعال.
یعنى: پس خواندم و ندا کردم تو را -اى خداى من- در حالتى که استغاثه کننده بودم به تو و طلب فریادرسى مى کردم از تو و واثق و استوار بودم به زودى اجابت تو، دانا به اینکه مقهور و مغلوب نشود کسى که جا گیرد در سایه ى حمایت تو.
«و لا یفزع من لجا الى معقل انتصارک فحصنتنى من باسه بقدرتک».
اى: ملجا انتصارک یلتجئون الیه کما یلتجى الوعل الى راس الجبل.
و المعقل -بفتح المیم و کسر القاف-: الحصن. و منه الحدیث: «لیعقلن الدین من الحجاز معقل الارویه من راس الجبل».، اى: لیتحصنن و یعتصم و یلتجى الیه کما یلتجى الوعل الى راس الجبل.
و الانتصار -بالصاد المهمله- بمعنى الانتقام.
یعنى: نترسد کسى که پناه برد به قلعه ى انتقام کشیدن و دادستاندن تو -و کلام مبنى بر استعاره است- پس نگاهدارى نمودى مرا از عذاب و سختى او به قدرت خود.
شرح صحیفه (مدرسی)
اللغه:
انتضى: برهنه نمودن و کشیدن.
شحذ: تیز نمودن.
ظبه: دم کارد بزرگ.
اوهف: نازک نمودن است.
شبا: کناره.
حد: تیزى
یعنى: پس بسا از دشمنى که برهنه نموده است بر من دم شمشیر دشمنى خود را، و تیز کرده از براى من دم کارد بزرگ خود را.
یعنى: تر نموده است از جهت من زهرهاى کشنده ى خود را، و راست نموده است جانب من رساننده هاى تیرهاى خود را و نخوابیده از من چشم پاسبانى او، قواتل سمومه و صوائب سهامه از قبیل اضافه ى صفت است به موصوف نه به عکس
اللغه:
داف: اى بل، اصل او دوف.
سدد: راست نموده است.
صوائب: جمع صائب یعنى رسنده نموده است از جهت من کشندهاى زهرهاى خود را.
اللغه:
اضمار: در قلب گذراندن آن،
یسومنى: اى یوردنى.
زعاق: آب زهره غلیظ.
یعنى: در دل آورد اینکه برساند مرا ناخوشى و جرعه دهد مرا آب تلخ زهره ى خود.
فوادح: جمع فادحه یعنى سنگینیها.
انتصار: انتقام.
یعنى: پس نظر نمودى تو اى خداى من به سوى ضعف من از برداشتن چیزهاى سنگین، و عجز من از انتقام کشیدن من از کسى که قصد نمود مرا به محاربه ى او، و تنهائى من از بسیارى عدد آنکه دشمنى کرده است مرا و کمین کرده است مرا در آنچه به کار در نیاوردم در آن فکر خود را.
ازر: پشت.
فلل: شکستن و باز نمودن،
حده: سوره و تندى.
یعنى: پس ابتدا نمودى به یارى من و محکم نمودى پشت مرا به قوه ى خود پس شکستى از براى من تیزى او را، گردانیدى او را بعد از جمع بسیار تنها، بلند نمودى پاشنه مرا بر آن.
اللغه:
غلیل: حرارت تشنگى و مراد کینه است.
غیظ: خشم.
عض: دندان گرفتن
شواء: اطراف بدن را گویند.
متعارف است که انسان در حالت غضب و تعجب اطراف بدن خود به دندان گیرد خصوصا سبابه ى خود را
یعنى: گردانیدى تو آنچه راست کرده بود او را بازگردیده شده به او، پس بازگردانیدى او را شفاء ندارد او خشم خود را ساکن ننموده کینه ى خود را، به تحقیق به دندان گرفت اطراف انگشتان خود را و برگشت منحرف.
سرایا: جمع سریه، عسگر و لشگر جمع آورى نمود.
یعنى: به تحقیق که وعده خلاف کردند لشگرهاى او.
شرک: دام.
مصائد: جمع صید.
تفقد: جستجو.
توکیل: به دیگرى واگذار نمودن.
یعنى: بسا ظلم کننده ى که ظلم نموده است مرا به کیدهاى خود، و بر پا نموده است دام صید خود را براى من، و گماشت به من جستجوى رعایت خود را.
اللغه:
اضباء: در کمین نشستن.
طریده: شکار و صید.
فریسه: هم شکار لکن کشته.
انتهاز: غنیمت دانستن،
بشاشه: شکفتگى و خنده روى بودن.
ملق: چاپلوسى.
خنق: غیظ و کینه.
یعنى: در کمین نشست براى من کمین نمودن شیراز براى شکار خود، منتظر شده از براى غنیمت یافتن براى شکار کشته و حال اینکه ظاهر کند براى من شکفتگى چاپلوسى و نگاه مى کند مرا بر سختى کینه.
اللغه:
دغل: فساد.
سریره: مقابل علانیه.
انطوى: پیچیدن.
رکس: سرنگون نمودن.
زبیه: به ضم زاء حفره ئیست که از جهت شیر حفر نمایند.
یعنى: پس چون دیدى اى خداى من دائمى تو و بزرگى تو فساد پنهانى او را، و زشتى آنچه پیچیده است در او سرنگون نمودى او را به مغز سر او در حفره ى خودش .
اللغه:
مهوى: از هوى یعنى محل سقوط.
انقماع: رجوع نمودن.
استطاله: سرکشى نمودن.
ربق: ریسمانى که در او حلقه او است که به او بهایم را بندند.
ساحه: میدان و صحراء.
یعنى: برگردانیدى او را در محل افتادن او در حفره ى او پس برگشت بعد از سرکشى جوار در ریسمان آن چنانى که بود تقدیرکننده که به بینند مرا در آن، به تحقیق نزدیک بود اینکه نازل شود به من اگر رحمت تو نبود آنچه فرود آورد به سراى خود.
اللغه:
شرق:
غصه اى که راه گلو را مى گیرد و در فارسى گویند گریه در گلو.
شجى: اندوه و حزن.
سلق: آزار به زبان نمودن.
وحر: طعنه زدن.
قرف: کسب نمودن و تهمت زدن.
خلال: صفت.
یعنى: بسا از حسد برنده ى که به تحقیق در گلو گره نمود براى من غصه ى خود را، و محزون شد از من به خشم خود و آزار نمود مرا به تیزى زبان خود، و طعنه زد مرا به عیبهاى خود، و گردانید غرص مرا نشانه ى تیرهاى خود، و در گردن من انداخت صفاتى را که همیشه بود در آن و طعنه زد مرا به دشمنى خود و قصد نمود مرا به دشمنى خود پس نداء نمودم من تو را اى خداى من.
اضطهاد: غالب و قاهر شدن.
کنف: جوار.
یعنى: فریاد خواهنده به تو و اعتمادکننده به تو به سرعت اجابت تو، دانا به اینکه مغلوب و مقهور شود کسى که جاى گرفت به سوى سایه ى جوار تو و نمى ترسد کسى که پناه برد به سوى محل حفظ انتقام تو، پس حفظ نمودى مرا از بدى او به قدرت خود.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
به دنبال این قسمت وضع دشمن خود و آمادگى او را چنین تشریح مى کند (چه بسیار از دشمنانم که شمشیر عداوتش را برهنه ساخته و بر روى من کشیده است) (فکم من عدو انتضى على سیف عداوته).
(خنجر کینش را براى من تیز کرده است) (و شحذ لى ظبه مدیته).
(سر نیزه اش را به قصد جان من آماده ساخته) (و ارهف لى شباحده).
(و زهرهاى کشنده اش را براى من مهیا ساخته) (و داف لى قواتل سمومه).
(تیرهاى صائبش را به سوى من نشانه رفته) (و سدد نحوى صوائب سهامه).
(چشم مراقبتش نسبت به من به خواب نگرائیده) (و لم تنم عنى عین حراسته).
(و تصمیم گرفته است که مرا آماج رنج و شکنجه قرار دهد، و تلخى و مرارت خود را به کام من بیفشاند) (و اضمر ان یسومنى المکروه و یجزعنى زعاق مرارته).
(اما تو اى خداى من ضعف مرا از تحمل مشکلات گران و ناتوانیم را از پیروزى در برابر کسى که آهنگ مبارزه با من را نموده مشاهده کرده اى) (فنظرت یا الهى الى ضعفى عن احتمال الفوادح، و عجزى عن الانتصار ممن قصدنى بمحاربته).
(تنهائیم را در برابر عده ى زیادى که با من به دشمنى برخاسته، دام بلا را براى هنگام غفلتم گسترده (و در کمین من نشسته) ملاحظه کردى) (و وحدتى فى کثیر عدد من ناوانى، و ارصد لى بالبلاء فیما لم اعمل فیه فکرى).
(لذا ابتداء به یاریم برخاستى) (فابتداتنى بنصرک).
(و با قوه و قدرتت پشتم را محکم نمودى) (و شددت ازرى، بقوتک).
(آنگاه از تندى و تیزى تیغش -بخاطر من- کاستى) (ثم فللت لى حده).
(از میان حمایت گروه انبوه تنهایش ساختى) (و صیرته من بعد جمع عدید وحده).
(مرا بر او قدرت و برترى بخشیدى) (و اعلیت کعبى علیه).
(و تیرهائى که به سوى من نشانه رفته بود را به خودش باز گرداندى) (و جعلت ما سدده مردودا علیه).
(آرى او را از هدفش باز گرداندى اما خشمش را فروننشانده و کینه اش تسکین نیافته (فرددته، لم یشف غیظه، و لم یسکن غلیله).
تا آنجا که: (انگشتانش را به دندان گزیده و به ناچار (مصاف) روى برتافته در حالیکه سپاهیانش با او در خلف بیرون آمدند) (قد عض على شواه، و ادبر مولیا قد اخلفت سرایاه).
((بار خداوندا) چه بسیار یاغیان و ظالمانى که با کید و مکر خود درباره ى من ستم کرده) (و کم من باغ بغانى بمکائده).
(دامهاى (شکارشان) را بر سر راهم نصب نموده اند) (و نصب لى شرک مصائده).
(جاسوسانى را براى زیر نظر داشتنم بر من گماشته اند) (و وکل بى تفقد رعایته).
(و همانند درنده اى که در کمین شکارش به انتظار فرصت است در کمین من نشسته ام) (و اضبا الى اضباء السبع لطریدته انتظارا لانتهاز الفرصه لفریسته).
(در حالیکه متملقانه چهره ى خوشروئى را برایم آشکار مى کند و از دل به چشم کینه بر من مى نگرد) (و هو یظهر لى بشاشه الملق، و ینظرنى على شده الحنق).
(ولى اى خداى من -که بلندمرتبه و پربرکتى- تو هنگامى که فساد باطن و زشتى اندیشه اش را دیدى او را با مغز در آن گودالى که براى شکار آماده کرده بود نگون ساختى و در پرتگاه حفره اش در افکندى)
(فلما رایت یا الهى تبارکت و تعالیت دغل سریرته و قبح ما انطوى علیه، ارکسته لام راسه فى زبیته، و رددته فى مهوى حفرته).
(و بدین ترتیب پس از آن سرکشى، ذلیلانه در بند دامى که آماده ساخته بود مرا در آن ببیند، خود گرفتار آمد) (فانقمع بعد استطالته ذلیلا فى ربق حبالته التى کان یقدر ان یرانى فیها).
(اما حقیقت این است اگر رحمت تو نبود نزدیک بود آنچه بر او وارد شده بر من وارد آید) (و قد کاد ان یحلى بى -لو لا رحمتک- ما حل بساحته).
در دومین فراز باز امام در توضیح وضع دشمنش چنین ادامه مى دهد (چه بسیار حسودى که به خاطر من غصه گلوگیرش شده) (و کم من حاسد قد شرق بى بغصته).
(خشمش نسبت به من در گلویش پیچیده) (و شجى منى بغیظه).
(با نیش زبانش مرا آزرده) (و سلقنى بحد لسانه).
(با عیوبى که در وجود خود دارد بر من طعنه زده) (و وحرنى بقرب عیوبه).
(آبرویم را آماج تیرهاى کینه اش قرار داده) (و جعل عرضى غرضا لمرامیه).
(صفات ناپسندى که همواره وجودش به آن مبتلا است به گردن من انداخته) (و قلدنى خلالا لم تزل فیه).
(با نیرنگ خود سینه ام را آکنده از خشم ساخته) (و وحرنى بکیده).
(و بالاخره با کید و مکر خود آهنگ (از بین بردن) مرا نموده است) (و قصدنى بمکیدته).
(من -اى خداى من- با استغاثه به تو تو را صدا زده ام) (فنادیتک یا الهى مستغیثا بک).
(اطمینان به سرعت اجابت از ناحیه ى تو را داشتم) (واثقا بسرعه اجابتک).
(به خوبى مى دانستم آنکس که در سایه ى حمایت تو پناه گیرد ستم زده نخواهد شد) (عالما انه لا یضطهد من آوى الى ظل کنفک).
(آن کس که به پناهگاه انتصار تو ملتجى گردد هرگز به فزع نخواهد افتاد) (و لا یفزع من لجاء الى معقل انتصارک).
(و تو هم با قدرت خود از شدت او مرا محفوظ داشتى) (فحصنتنى من باسه بقدرتک).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۷، ص:۲۷۷-۲۵۷
«فکم من عدو انتضى علی سیف عداوته، و شحذ لی ظبة مدیته، و أرهف لی شبا حدّه، و داف لی قواتل سمومه، و سدّد نحوی صوائب سهامه، و لم تنم عنّی عین حراسته، و أضمر أن یسومنی المکروه، و یجرّعنی زعاق مرارته، فنظرت یا إلهی إلى ضعفی عن احتمال الفوادح، و عجزی عن الانتصار، ممّن قصدنی بمحاربته و وحدتی فی کثیر عدد من ناوانی، و أرصد لی بالبلاء فیما لم أعمل فیه فکری، فابتدأتنی بنصرک، و شددت أزری بقوّتک».
و «الفاء» من قوله علیه السلام: «فکم من عدو» للایذان بترتب ما بعدها على ما قبلها من ان الیه تعالى مفر المسىء و مفزع المضیع لحظ نفسه الملتجىء. و «کم»: خبریه بمعنى کثیر، و محلها الرفع بالابتداء. و «من عدو» تمییز لها.
و قوله: «انتضى» خبر لها، و الضمیر فیه عائد الى کم، یقال: نضوت السیف من غمده و انتضیته، اى جردته استعار علیه السلام السیف لشده العداوه و نکایتها بجامع الاضرار، و ذکر الانتضاء ترشیحا للاستعاره.
و شحذت الحدیده اشحذها من باب -منع- و الذال معجمه: احددتها.
و الظبه بالظاء المعجمه و تخفیف الباء الموحده: حد السیف و السکین و نحوهما.
و قال الزمخشرى فى الفائق: ظبه السیف: حده ممایلى الطرف منه.
و المدیه: مثلثه المیم على ما فى القاموس: الشفره بالفتح و هى السکین العریض او العظیم.
و ارهفت السیف ارهافا: رققته.
و شباه السنان و نحوه: طرفه المحدده و جمعها شباء و شبوات.
و حد کل شىء: حدته و من الانسان: باسه.
قال فى الاساس: لفلان حد وحده: اى باس.
و داف زید الزعفران او الدواء دوفا من باب -قال-: خلطه بالماء لیبتل فهو مدوف.
و السموم: جمع سم بالفتح فى الاکثر، و الضم لغه لاهل العالیه، و الکسر لغه لبنى تمیم، و هو القاتل المعروف.
و اضافه القواتل الیه من باب اضافه الصفه الى الموصوف.
و سدد الرامى السهم الى الهدف تسدیدا: وجهه الیه.
و الصوائب: جمع صائب، من صاب السهم صوبا من باب- قال- لغه فى اصاب اصابه: اى وصل الغرض، و منها المثل مع الخواطى سهم صائب، و اضافتها الى السهام کاضافه القواتل الى السموم.
و الحراسه بالکسر: فعل الحارس و هى اسم من حرسه یحرسه من باب -قتل- اى: حفظه، و المراد بالحراسه هنا لازمها و هو الرعایه له و مراقبته فى کل آن اما لیجد منه غره و غفله فیفتک فیه او لئلا یکون سالما من اذاه و ضرره دائما فهو لایغفل عنه وقتا ما، و یحتمل ان یکون المراد بحراسته: اذیته، و اضراره من باب التهکم کما سموا السارق حارسا على العکس.
قال الزمخشرى فى اساس اللغه: و من المجاز فلان حارس من الحراس: اى سارق، و هو مما جاء على طریق التهکم و التعکیس لانهم وجدوا الحراس فیهم السرقه کما قال: و محترس من مثله و هو حارس و نحوه: کل الناس عدول الا العدول فقالوا للسارق حارس، انتهى.
و اضافه العین الى الحراسه من باب اضافه الشىء الى علته لافاده الاختصاص کما تقدم بیانه فى الروضه السابعه و الاربعین عند قوله علیه السلام: «و لا ترم بى رمى من سقط من عین رعایتک» و یجوز حملها على الاستعاره فیکون اضافتها کاضافه الید الى الشمال فى قول لبید:
اذا اصبحت بید الشمال زمامها؛
جعل الحراسه مثل ذى العین من الاحیاء کما جعل الشمال مثل ذى الید منهم فهى استعاره بالکنایه و نفى النوم ترشیح و اما حمل العین على معنى الطلیعه فبعید لایناسبه الاضافه الى الحراسه و سائر الاستعارات المتقدمه علیها ظاهره فلک جعلها من باب الاستعاره التمثیلیه و لک حملها على غیرها کما تقدم بیانه فى نظائرها.
و اضمرت الشىء اضمارا: عزمت علیه بضمیرى و قلبى.
و سمته کذا: اى ابتغیته له، و منه «یسومونکم سوء العذاب» اى یبتغونه لکم.
قال الراغب: اصل السوم: الذهاب فى ابتغاء الشىء فهو لمعنى مرکب من الذهاب و الابتغاء فاجرى مجرى الذهاب فى قولهم: سامت الابل فهى سائمه و مجرى الابتغاء فى قولهم: سمته کذا قال تعالى: «یسومونکم سوء العذاب» و قیل: سیم الخسف و هو یسام الخسف، انتهى.
و قال الزمخشرى فى الفائق: السوم ان تجشم انسانا مشقه او خطه من الشر، و فلان یسوم فلانا سوء: اذا داوم علیه لایزال یعاوده من سامت الابل الکلا سوما: اذا داومت على رعیه.
و جرعت الماء جرعا من باب -منع-: ابتلعته.
و الجرعه بالضم من الماء: کاللقمه من الطعام، و هو ما یجرع مره واحده و صیغه التفعیل هنا للتکثیر.
قال الرضى فى شرح الشافیه: جرعتک الماء فتجرعته: اى کثرت لک جرع الماء فتقبلت ذلک التکثیر.
و الزعاق بضم الزاء و آخره قاف: الماء المر الغلیظ لایطاق شربه، و طعام زعاق ایضا: کثیر الملح، و فى نسخه ذعاف مرارته بضم الذال المعجمه و آخره فاء و هو السم، شبه علیه السلام تحمل المکروه بالمشرب المر او المسموم و طوى ذکر المشبه به و اثبت له زعاق المراره او ذعافها تخییلا، و ذکر التجریع ترشیحا فهى استعاره مکنیه تخییلیه مرشحه و لک حملها على التمثیل.
و الفاء من قوله علیه السلام: فنظرت عاطفه مفادها التعقیب.
و نظره تعالى: عباره عن علمه او رحمته، اى فعلمت ضعفى عن احتمال الفوادح او رحمته.
و الفوادح جمع فادح او فادحه من فدحه الامر فدحا من باب -منع- اذا غلبه و بهظه.
و فى القاموس: فوادح الدهر: خطوبه، و الفادحه النازله.
و العجز: القصور عن فعل الشىء و هو ضد القدره.
و انتصر من عدوه: انتقم منه.
و قصدت الشىء قصدا من باب -ضرب-: طلبته بعینه.
و «الباء» من قوله: «بمحاربته» للملابسه، اى ملتبسا بمحاربته.
و الوحده: الانفراد.
و «فى» للمقایسه: اى بالقیاس الى کثیر من ناوانى کقوله تعالى: «فما متاع الحیاه الدنیا فى الاخره الا قلیل» اى بالقیاس الى الاخره و لک حملها على الظرفیه المجازیه.
و ناواه مناواه و نواء من باب -قاتل- مهموز اللام: عاداه و یجوز التسهیل فیقال: ناواه بالالف، و به وردت الروایه فى الدعاء.
و ارصاد الشىء: اعداده قال الزمخشرى فى الفائق، تقول: رصدته اذا قعدت له على طریقه تترقبه، و ارصدت له العقوبه: اذا اعددتها له، و حقیقته جعلتها على طریقه کالمترقبه له، و یحذف المفعول کثیرا فیقال: فلان مرصد لفلان و ارصد له و لا یذکر ما ارصد له و منه قوله عز و جل «و ارصادا لمن حارب الله» انتهى.
و قال الزجاج: الارصاد: الانتظار.
و قال ابن قتیبه: الانتظار مع العداوه.
و قال الراغب: الاستعداد للترقب.
اذا عرفت ذلک فقوله علیه السلام: «و ارصد لى البلاء» اى اعده لى على روایه البلاء بدون باء، فالبلاء مفعول به، و اما على روایه «الباء» فهو اما بمعنى
الانتظار، اى انتظرنى بالبلاء او بمعنى الاعداد فالباء اما زائده فى المفعول به و هى کثیرا ما تزاد فیه نحو: «و هزى الیک بجذع النخله» «و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکه» او على حذف مفعول ارصد على ما ذکره الزمخشرى من حذفه کثیرا.
و «الباء» للملابسه اى ارصد لى الشر ملتبسا بالبلاء.
و فى من قوله علیه السلام: «فیما لم اعمل» للظرفیه المجازیه کانه موضع لارصاده له.
قال فى الاساس: فلان یرصد الزکاه فى صله اخوانه: اى یضعها فیها.
و اعمل فکره فى الامر: اى استعمله بمعنى تفکر فیه اى اعد لى البلاء او الشر فیما انا غافل عنه لم اتفکر فیه و لم احترس من جهته.
و ابتدانى زید باحسانه: اى احسن الى ابتداء قبل ان اساله، اى فنصرتنى قبل ان اسالک النصر.
و شد الازر: عباره عن احکام القوه، اى و قویتنى اشد التقویه علیه، و الازر: القوه الشدیده و منه «اشدد به ازرى و اشرکه فى امرى».
قال العمادى اى: احکم به قوتى.
و قال الراغب اى: قونى به و اصله من شد الازار.
و قال الطبرسى: اى: قوبه ظهرى و اعنى به و الله اعلم.
«ثم» حرف عطف یقتضى تاخر ما بعدها عما قبلها اما تاخر بالذات او بالمرتبه او بالوضع، و قد اجتمعت الاحوال الثلاثه هنا، فان فل الله تعالى لحد العدو و تصییره وحده بعد کثره جمعه انما یکون بعد ابتدائه بالنصر لمن یرید نصره و اعانته له علیه و تقویته ایاه ذاتا و مرتبه و وضعا.
و فل الله حده یفله فلا من باب -قتل-: ثلمه و کسره.
و «اللام» للتعلیل، اى لاجلى، او للتبیین کما فى قوله تعالى: «و لم یکن له کفوا احد».
و صیرته: اى جعلته.
و «من» فى قوله علیه السلام: «من بعد جمع عدید» قال الجمهور: لابتداء الغایه، و قال ابن مالک: زائده.
و قال الرضى بمعنى فى لان بعد و قبل فى الاصل صفتان للزمان اذ معنى: جئت قبلک و بعدک جئت فى زمن قبل زمان مجیئک و بعده.
و الجمع: الجماعه تسمیته بالمصدر، و یجمع على جموع مثل: فلس و فلوس.
و العدید: الکثیر.
قال الراغب: جیش عدید: اى کثیر انتهى.
و هو فعیل بمعنى مفعول، اى معدود، و هم قد یستعملون المعدود فى کثره الشىء لان الشىء اذا قل علم مقداره و مقدار عدده فلم یحتج ان یعد و اذا کثر احتاج الى العد فقالوا: جیش عدید و انهم لذو عدد، اى هم بحیث یعدون کثره، و قد یستعملونه فى قله الشىء مقابله لما لایحصى کثره و منه قوله تعالى: «و شروه بثمن بخس دراهم معدوده» اى قلیله.
و عن ابن عباس: انها کانت عشرین درهما.
و قوله: «و لن تمسنا النار الا ایاما معدوده» لانهم قالوا: نعذب بعدد الایام التى عبدنا فیها العجل.
و وحده على القول بانه منصوب انتصاب الظرف و الاصل على وحده حذف الجار و نصب وحده على الظرف هو المفعول الثانى لصیرت، و الاصل صیرته کائنا وحده کما تقول: صیرت زیدا عندک و هو قول یونس و الکوفیین فهو ظرف مستقر.
قال الرضى: و على فى «على وحده» بمعنى مع.
اى مع انفراده لا مع غیره، و اما على القول بانه لازم النصب على الحالیه و هو قول سیبویه فالمفعول الثانى لصیرت محذوف لدلاله الحال علیه و التقدیر صیرته منفردا حال کونه وحده فتکون حالا موکده لصاحبها مثل جمیعا فى قوله تعالى: «لامن من فى الارض کلهم جمیعا» و هذا القول اعنى: لزوم نصب وحده على الحالیه و ان اشتهر عن سیبویه، و هو امام الصناعه الا ان القول الاول هو الذى علیه المعول.
قال الشیخ تقى الدین السبکى فى تالیف له فى معنى وحده یدل على انتصابه على الظرف قول العرب: زید وحده فهذا خبر لا حال.
قال الشیخ جلال الدین السیوطى فى همع الهوامع: هذا المثال «یعنى زید وحده» مسموع و هو اقوى دلیل على ظرفیته حیث جعلوه خبرا لا حالا اذ لایجوز زید جالسا انتهى.
اذا عرفت ذلک فکون وحده فى عباره الدعاء هو المفعول الثانى لصیرت هو الصواب لان مفعولى التصییر فى الحقیقه اسم صار و خبره اولهما الاول و ثانیهما الثانى و هما مبتداء و خبر و الاصل هو وحده ثم قیل: صار وحده ثم صیرته وحده و تقدیره صیرته کائنا وحده لان خبر صار فى الحقیقه هو الکون المقدر العامل فى الظرف و ان شاع اطلاقهم على الظرف اذا کان مستقرا انه الخبر کما نص علیه السعد التفتازانى فى شرح الکشاف حیث قال: الظرف اذا کان مستقرا کان خبرا و لا یقال: ان الخبر محذوف فاعلم ذلک فهو تحقیق لاتجده فى غیر هذا الکتاب.
قوله علیه السلام: «و اعلیت کعبى علیه» کنایه عن اعلائه و تشریفه علیه و اظفاره به.
قال صاحب المحکم: رجل عالى الکعب یوصف بالظفر و الشرف.
قال: لما علا کعبک بى علوت اراد لما اعلانى کعبک انتهى. و هو الظاهر فى انه من الکعب الذى هو العظم الناشز فوق قدم الانسان، او العظم الناتىء عند ملتقى الساق و القدم على الخلاف المعروف فى تفسیر کعب الانسان.
و فى النهایه لابن الاثیر و فى حدیث قبله: و الله لا یزال کعبک عالیا: هو دعاء لها بالشرف و العلو و الاصل فیه کعب القناه و هو انبوبها و ما بین کل عقدتین منها کعب و کل شىء علا و ارتفع فهو کعب و منه سمیت البیت الحرام الکعبه، انتهى.
و سدده: اى وجهه نحوى من سددت السهم الى الصید تسدیدا اذا وجهته الیه و سددت الرمح اذا وجهته الیه طولا خلاف عرضته.
ورددته علیه: اى رجعته علیه ورددته: اى صرفته.
و شفى غیظه: اى ازاله، من شفى الله المریض یشفیه من باب -رمى- شفاء: اى ابراه فان الغیظ کالداء فاذا زال فکانه برا و الجمله فى محل نصب على الحال من ضمیر الغائب فى رددته اى صرفته و الحال انه لم یشف غیظه منى و الغلیل بالغین المعجمه: حراره العطش، و یطلق على الحقد ایضا و کل من المعنیین محتمل هنا.
و السکون: ثبوت الشىء و استقراره بعد تحرک فان حملت الغلیل على حراره العطش فالمراد بها اثر الغیظ و هى الحراره التى یجدها الانسان من ثوران دم قلبه حاله الغیظ و الغضب، و یلازمها العطش و سکونها عباره عن انکسارها، و ان حملته على الحقد و هو الانطواء على العداوه و البغضاء فسکونه عباره عن انحلاله، و ایاما کان شبه انکسار الحراره و انحلال الحقد بسکون المتحرک بجامع الانتقال من حاله مشتمله على نوع حرکه و اضطراب بحاله مشتمله على نوع سکون ففى یسکن استعاره مصرح بها تحقیقیه تبعیه و جاز ان یجعل الغلیل استعاره بالکنایه و ذلک بان یشبه بمتحرک یرید الانتقام فتنقلت تلک الاستعاره التحقیقیه قرینه للمکنیه.
و العض: الشد و الامساک بالاسنان، یقال: عضه و عض علیه، و قد یقال: عض به عضا من باب -تعب- فى الاکثر المصدر ساکن، و من باب -نفع- و -قتل- لغتان.
و الشوى على وزان نوى یطلق على الاطراف من الیدین و الرجلین وقحف الراس و ما کان غیر مقتل، و المراد به هنا اطراف الیدین و هى الانامل لان الانسان اذا اشتد غیظه و عجز عن الانتقام عض انامله.
قال النیسابورى: یوصف المغتاظ و النادم بعض الانامل و البنان و الابهام، لان هذا الفعل کثیرا ما یصدر عنهما فجعل کنایه عن الغضب و الندم و ان لم یکن هناک عض انتهى.
و منه قوله تعالى: «عضوا علیکم الانامل من الغیظ».
و قول الشاعر:
اذا راونى اطال الله غیظهم * عضوا من الغیظ اطراف الاباهیم
و ادبر ادبارا: ولى دبره و هو خلاف الاقبال.
و ولى عن الشىء تولیه: اعرض عنه و ترکه، یقال: ادبر مولیا و ولى مدبرا بمعنى، اى انقلب راجعا.
قال النحاه: المنصوب منهما حال موکده لعاملها و تعقبه بعضهم بان التولیه قد لا تکون ادبارا بدلیل: «فول وجهک شطر المسجد الحرام».
و اخلف اخلافا: یقال لمعان کلها محتمله هنا:
احدها: اخلف الرجل وعده اذا قال شیئا و لم یفعله فى الاستقبال فالاخلاف فى المستقبل کالکذب فى الماضى و الاسم الخلف بالضم.
الثانى: اخلف زید ظنى فیه: اذا ظننت به خیرا فلم یصح ظنک فیه.
الثالث: اخلفت النجوم اى: لم تمطر.
قال الجوهرى: کان اهل الجاهلیه یقولون: اخلفت النجوم اذا امحلت و لم یکن فیها مطر.
الرابع: اخلف الشجر: اى لم یثمر.
قال فى الاساس: اخلفت النجوم، و الشجر لم تمطر و لم تثمر.
و قال الهروى فى الغریبین: اخلف الشجر لم یحمل و الغرس لم یعلق انتهى.
و السرایا: جمع سریه کعطیه و عطایا، و هى قطعه من الجیش.
قال فى القاموس: من خمسه انفس الى ثلاثماثه او اربعمائه.
قال الفیومى: هى فعیله بمعنى فاعله لانها تسرى فى خفیه.
قال ابن الاثیر فى النهایه: هى طائفه من الجیش یبلغ اقصاها اربعمائه و یبعث الى العدو، سموا بذلک لانهم یکونون خلاصه العسکر و خیارهم من الشىء السرى النفیس.
و قیل: سموا بذلک لانهم ینفذون سرا و خفیه و لیس بالوجه لان لام السر راء و هذه یاء انتهى.
و المراد بسرایا العدو اما اعوانه و انصاره الذین یستعین بهم على حصول غرضه و یبعثهم الیه لینالوا منه، و اما حیله و تدابیره التى کان یعملها فى الانتقام منه على الاستعاره، و معنى اخلافها عدم ظفرها به مستعار من احد المعانى المذکوره للاخلاف بجامع عدم ظهور النفع او ترتب الفائده المطلوبه علیها، فهى استعاره مصرح بها تحقیقیه تبعیه، و اما ما یوجد فى بعض النسخ على الهامش منسوبا الى الشهید الثانى قدس سره من تفسیر اخلفت سرایاه بمعنى اخطات فى قصدها، فهو بیان لحاصل المعنى لا تفسیر للفظ اخلفت حتى یعترض علیه بان هذا المعنى لم ینص علیه ارباب اللغه و الله اعلم.
و قال الراغب: البغى طلب تجاوز الاقتصاد فیما یتحرى تجاوزه اولم یتجاوزه، فتاره یعتبر فى القدر الذى هو الکمیه، و تاره یعتبر فى الوصف الذى هو الکیفیه، یقال: بغیت الشىء: اذا طلبته اکثر مما یجب، و ابتغیت کذلک، و البغى على ضربین: محمود و هو تجاوز العدل الى الاحسان و الغرض الى التطوع، و مذموم و هو تجاوز الحق الى الباطل و منه بغى اذا ظلم و اعتدى و تکبر، و ذلک لتجاوزه منزلته الى ما لیس له، و یستعمل ذلک فى اى امر کان، فالبغى فى اکثر المواضع مذموم، و قوله تعالى: «غیر باغ و لا عاد» اى غیر طالب ما لیس له طلبه، و لا متجاوز لما رسم له. و قال الحسن: غیر متناول للذه و لا متجاوز سد الجوعه، و قال مجاهد: غیر باغ على امام و لا عاد فى المعصیه طریق الحق، انتهى.
و «الباء» من قوله علیه السلام: «بمکائده» للملابسه اى بغانى ملتبسا بمکائده، و یحتمل الاستعانه اى مستعینا بمکائده.
و المکائد: جمع مکیده اسم من کاده کیدا من باب -باع- اى خدعه و مکر به. و نصبت الشىء نصبا من باب -ضرب-: وضعته وضعا ثابتا.
و الشرک محرکه: حبائل الصائد، واحدتها شرکه کقصب و قصبه.
و قیل: هو مفرد، و الشرکه مونثه، و جمعه اشراک و شرک بضمتین نادر.
و المصائد اما جمع مصیده اسم مصدر بمعنى الصید کمکیده و مکائد، او جمع مصید او مصیده بکسر المیم و فتح الیاء فیهما و هما آله الصید فیکون اضافه الشرک الیها من باب اضافه الشىء الى مرادفه کقوله:
فقلت انجوا عنها نجا الجلد انه * سیرضیکما منه سنام و غاربه
فان النجا مقصورا هو الجلد.
قال الفراء: اضاف النجا الى الجلد، لان العرب تضیف الشىء الى نفسه اذا اختلف اللفظان کقولک: حق الیقین، و الدار الاخره، و عباره الدعاء استعاره مکنیه تخییلیه مرشحه، فانه شبه علیه السلام فى نفسه الباغى له بمکائده بالصائد، و دل علیه بشرک المصائد و ذکر النصب ترشیحا.
و وکلت فلانا بکذا توکیلا: ولیته امره، یقال: وکلته بالبیع فتوکل به ثم تجوز فیه فاستعمل فى المعانى.
و قیل: وکل به همه اذا صرفه الیه و جعله موقوفا علیه.
قال الزمخشرى فى الاساس: و من المجاز و کل همه بکذا و منه عباره الدعاء.
و تفقدت الشىء: تعرفته و طلبته عند فقده و غیبته.
قال الراغب: حقیقه التفقد تعرف فقدان الشىء.
و قال الفارابى: تفقده طلبه بمظانه، انتهى. ثم استعمل فى مطلق التعرف، و منه قول ابى الدرداء: من یتفقد یفقد.
قال الزمخشرى اى: من یتفقد احوال الناس و یتعرفها عدم الرضا.
و قال ابن الاثیر اى: من یتفقد احوال الناس و یتعرفها فانه لایجد ما یرضیه لان الخیر فى الناس قلیل.
و الرعایه: اسم من راعیته اذا راقبته و نظرت الیه ماذا یفعل و ماذا منه یکون و الى ماذا یصیر، و منه: راعیت النجوم.
و ضبا یضبا من باب -منع- مهموز اللام ضبا و ضبوءا: لصق بالارض یستتر بها لیختل کاضبا اضباء و باللغتین وردت الروایه فى الدعاء.
و السبع بفتح السین و ضم الباء و تکسر: کل ذى ناب یعدو به و یفترس کالاسد و الذئب و الفهد و النمر.
و الطریده: فعیله بمعنى مفعوله من طردت الصید طردا من باب -قتل- اذا اثرته و اخرجته من مکانه و الاسم الطرد بفتحتین.
قال الجوهرى: و الطریده ما طردت من صید و غیره.
و قال الراغب: یسمى ما یثار من الصید طریده.
و انتظار الامر: توقع حصوله، و منه انتظار الفرج عباده و نصبه على المفعول لاجله.
و انتهز الفرصه: نهض الیها مبادرا و اغتنمها من نهز نهزا من باب -نفع-: اذا نهض لتناول الشىء.
و الفرصه بالضم: الحاله التى یتمکن فیها من الشىء المطلوب و اصلها من الفرصه بمعنى النوبه.
قال الفیومى فى المصباح: هى اسم من تفارص القوم الماء القلیل اى تناوبوه لکل منهم نوبه فیقال: یا فلان حانت فرصتک اى نوبتک و وقتک الذى تستقى فیه فتسارع له.
و قال الفارابى فى دیوان الادب: الفرصه: النوبه تکون بین القوم یتناوبونها على الماء، یقال: جاءت فرصتک من البئر.
و «اللام» من قوله علیه السلام: «لفریسته» اما للاختصاص او للتعلیل فتتعلق بالانتهاز، و یحتمل ان تکون بمعنى فى اى فى فریسته نحو: مضى لسبیله، اى فى سبیله.
و فى نسخه قدیمه: لانتهاز فریسته من دون الفرصه اى لاخذها و اغتنامها.
و الفریسه: فعیله بمعنى مفعوله، من فرس السبع الشاه فرسا من باب -ضرب- دق عنقها و کسرها، و منه: النهى عن الفرس فى الذبیحه و هو کسر رقبتها قبل ان تبرد، و فریسه الاسد ما فرسه من حیوان، لکن لیس المراد بفریسته فى عباره الدعاء ما قد فرسه، بل ما سیفرسه تسمیه له بما یوول الیه کتسمیه العنب خمرا فى قوله تعالى: «قال احدهما انى ارانى اعصر خمرا» اى عنبا یوول الى الخمریه.
و جمله قوله علیه السلام: «و هو یظهر لى بشاشه الملق» فى محل نصب على الحال من الضمیر المستکن فى اضباء.
و البشاشه: طلاقه الوجه و اقبال الرجل على اخیه و الضحک الیه، و فرح الصدیق بالصدیق یقال: لقینى فبششت له بالکسر ابش بالفتح بشا من باب -تعب- لکن المصدر ساکن.
و الملق محرکه: الود و اللطف الشدید، یقال: ملقته ملقا و ملقت له ایضا من باب -تعب- و تملقت له تملقا: اى توددت الیه و تلطفت له.
قال الشاعر:
ایاک ادعو فتقبل ملقى * اغفر خطایاى و ثمر ورقى
و فى النهایه لابن الاثیر و فى الحدیث: لیس من خلق المومن الملق، هو بالحرکه زیاده التودد فى الدعاء و التضرع فوق ما ینبغى، انتهى.
و قیل: هو اظهار الموده و اللطف باللسان دون القلب.
و فى القاموس: هو الود و اللطف و ان تعطى باللسان ما لیس فى القلب.
و الحنق بالحاء المهمله و النون المفتوحتین: الغیظ او شدته.
و الدغل بالتحریک: الفساد و الریبه.
و سریره الانسان: ما اسره و اضمره من خیر و شر و هى خلاف العلانیه، و منه الدعاء: اجعل سریرتى خیرا من علانیتى.
و قبح الشىء قبحا من باب -قرب-: خلاف حسن فهو قبیح.
قال الراغب: القبیح ما ینبو عنه البصر من الاعیان، و ما تنبو عنه النفس من الاعمال و الاحوال.
و انطوى فلان على الشر: اى کتمه، و اصله من الطى خلاف النشر.
و فى الاساس: و من المجاز انطوى قلبه على حقد.
و رکسته رکسا من باب -قتل- و ارکسته ارکاسا قلبته على راسه.
و «اللام» من قوله: علیه السلام: «لام راسه» بمعنى على، اى على راسه نحو: «و یخرون للاذقان» و «دعانا لجنبه» «و تله للجبین».
و قول الشاعر:
فخر صریعا للیدین و للفم؛
و ام الراس: الدماغ و هو مخ الراس.
و قیل: ام الراس: الجلده الرقیقه التى تکون على الدماغ.
و فى کتاب الاباء و الامهات: ام الراس: هى الهامه و اعلى الهامه و الجمجمه و الدماغ، و منه یقال: امه بالعصا: اذا ضربه بها ضربه تصل الى الدماغ، و قیل له: ام الراس لانه مجمع اکثر الحواس انتهى.
و الزبیه بالضم: حفره تحفر فى موضع عال یصاد فیها الاسد و نحوه، و الجمع زبى کمدیه و مدى.
ورددته: اى رجعته.
و المهوى: اسم لموضع الهوى، یقال: هوى، یهوى من باب -ضرب- هویا بضم الهاء و فتحها و کسر الواو و تشدید الیاء اذا سقط من اعلى الى اسفل.
و الحفره بالضم: الحفیره و هى ما یحفر من الارض و جمعها حفر کغرفه و غرف.
و قمع خصمه قمعا من باب -نفع-: قهره و اذله فانقمع.
و قال الراغب: قمعته فانقمع ککففته فکف.
و الاستطاله: الترفع و العلو، و هى خلاف الذل یقال: طال علیه و تطاول و استطال اذا علا و ترفع.
و الربق بالکسر و السکون: حبل یجعل فیه عده عرى یشد بها البهم الواحده من العرى ربقه بالکسر و تفتح، و جمعها ربق ککسره و کسر، و بها رویت عباره الدعاء ایضا.
و حباله الصائد بالکسر: شرکه التى یصطاد بها و تجمع على حبائل، و یقال لها: الاحبوله بالضم و جمعها احابیل.
و التقدیر من الانسان: التفکر و التدبیر فى الامر بحسب نظر عقله، اى کان یفکر و یدبر ان یرانى فى ربق حبالته.
و «قد» لتقریب الفعل الماضى من الحال تقول: قام زید، فیحتمل الماضى القریب، و الماضى البعید فاذا قلت: قد قام اختص بالقریب.
و کاد فعل ناقص اتى منه الماضى و المضارع فقط، له اسم مرفوع و خبر مضارع مجرد من ان فى الاغلب، و معناه قارب و اشتهر على السنه کثیرین ان کاد اثباتها نفى و نفیها اثبات بخلاف سائر الافعال.
قال المعرى ملغزا فیها:
انحوى هذا العصر ما هى لفظه * جرت فى لسانى جرهم و ثمود
اذا استعملت فى معرض الجحد اثبتت * و ان اثبتت قامت مقام جحود
فاستدلوا على ذلک بقوله تعالى: «یکاد زیتها یضیىء» و هو لم یضیىء، و بقوله: «فذبحوها و ما کادوا یفعلون» و قد ذبحوا.
و التحقیق انها کسائر الافعال اثباتها اثبات، و نفیها نفى لکن معناها المقاربه لا وقوع الفعل فاثباتها اثبات لمقاربه الفعل، و نفیها نفى لمقاربه الفعل، و لایلزم من مقاربته وقوعه فقولک: کاد زید یقوم، معناه قارب القیام و لم یقم، و منه: «یکاد زیتها یضىء» اى یقارب الاضاءه و لم یضىء و قولک: ما کاد زید یقوم، معناه ما قارب القیام فضلا عن ان یقع منه، و منه: «اذا اخرج یده لم یکد یراها» اى لم یقارب ان یراها فضلا عن ان یرى، و اما قوله تعالى: «فذبحوها و ما کادوا یفعلون» فمحمول على وقتین اى فذبحوها بعد تکرار الامر علیهم بذبحها، و ما کادوا یذبحونها قبل ذلک و لا قاربوا الذبح، بل انکروا ذلک اشد الانکار بدلیل قولهم: «اتتخذنا هزوا» و ما تلى علینا من تعنتهم و تکرار سئوالهم.
اذا عرفت ذلک فمعنى قوله علیه السلام فى الدعاء: «و قد کاد ان یحل بى لولا رحمتک ما حل بساحته»، اى قد قارب الحلول و لم یحل و نفى الحلول لازم بالاخبار بالقرب، لان الاخبار بقرب الشىء یقتضى عقلا عدم حصوله، و الا کان الاخبار حین اذ بحصوله لا بمقاربه حصوله، و اسم کاد ضمیر الشان مضمر فیه کقوله تعالى: «من بعد ما کاد یزیغ قلوب فریق منهم» و یجوزان یکون من باب التنازع و اعمال اى الفعلین شئت کما نص علیه الرضى.
و اتفقت النسخ المشهوره من الصحیفه الشریفه على اثبات ان فى خبر کاد هنا، و هو شاهد على وروده فى السعه و ان قل، خلافا للراغب حیث قال: و قلما تستعمل ان فى خبر کاد الا فى ضروره الشعر نحو قوله:
قد کاد من طول البلى ان یمصحا؛
و من شواهده ایضا قول بعض الصحابه: ما کدت ان اصلى العصر حتى کادت الشمس ان تغرب.
و وقع فى نسخه قدیمه: و قد کادت تحل بى ما حل بساحته و جواب لولا فى عباره الدعاء محذوف لدلاله الکلام علیه و التقدیر: لولا رحمتک بى لحل بى ما حل بساحته.
و الساحه: فناء الدار و فضاوها الواسع و المراد ما حل به، لکنه اقحم الساحه کما اقحمت فى قوله تعالى: «فاذا نزل بساحتهم فساء صباح المنذرین» ایذانا بان ما حل به، و ما ینزل من العذاب بهم لعظمته لا تسعه الا الساحه ذات الفضاء الواسع، و قیل: الساحه عباره عن الدار، و قیل: هو فى الایه من باب التمثیل مثل النازل بهم من العذاب بجیش قد هجم فاناخ بفنائهم بغته فشن علیهم الغاره و لک حمل عباره الدعاء علیه و الله اعلم.
و کم من حاسد قد شرق بی بغصّته، و شجی منّی بغیظه، و سلقنی بحدّ لسانه، و وحرنی بقرف عیوبه، و جعل عرضی غرضا لمرامیه، و قلّدنی خلالا لم تزل فیه، و وحرنی بکیده، و قصدنی بمکیدته، فنادیتک یا إلهی مستغیثا بک، واثقا بسرعة إجابتک، عالما أنّه لا یضطهد من آوى إلى ظل کنفک، و لا یفزع من لجأ إلى معقل انتصارک، فحصّنتنی من بأسه بقدرتک.
الحسد: تمنى زوال نعمه من مستحق لها، و ربما یکون مع ذلک سعى فى ازالتها عنه، حسده یحسده من باب -قتل- حسدا محرکه فهو حاسد و حسود.
و شرق زید بریقه، و بالماء شرقا من باب -تعب-: غص به.
و الغصه بالضم ما نشب فى الحلق و اعترض فلم یجر فیه ماء کان او طعاما او غیرهما.
فالباء من قوله علیه السلام: «شرق بى» سببیه، و الثانیه صله للفعل مثلها فى بریقه، وکلا البائین متعلقان بشرق لاختلاف، معناهما و ان اتحدا لفظا.
و شجى الرجل بالعظم و نحوه شجى من باب -تعب-: غص به یقال: علیک بالکظم و ان شجیت بالعظم، و الفرق بین الشرق و الشجى ان الشرق: یکون بالریق و الماء و نحوهما من کل مایع، و الشجى: یکون بالعظم و اللقمه و نحوهما من کل جامد، و الغصص یعمهما فیقال: غص بریقه و غص بالطعام قال تعالى: «و طعاما ذا غصه» و یقال: للغصه و ما اعترض فى الحلق: شجى ایضا، و منه قول امیرالمومنین صلوات الله علیه: فصبرت و فى الحلق شجى.
و من فى قوله علیه السلام: «شجى منى» اما للسببیه نحو: «مما خطیئاتهم اغرقوا». او ابتدائیه لان الشجى حصل منه.
و الباء فى «بغیظه» صله لشجى.
و سلقه بلسانه سلقا من باب -قتل-: خاطبه بما یکره و منه قوله تعالى: «سلقوکم بالسنه حداد» قال العلامه الطبرسى: و السلق اصله الضرب.
و سلقته بالکلام: اسمعته المکروه، و قال الزمخشرى: سلقوکم: اى ضربوکم.
و قال الراغب: السلق بسط بقهر اما بالید و اما باللسان و منه: «سلقوکم بالسنه حداد».
من هنا قال بعض المفسرین: سلقوکم اى: بسطوا الیکم السنتهم.
و قال الجوهرى: سلقه بالکلام سلقا: اى آذاه و هو شده القول باللسان، قال الله تعالى: «سلقوکم بالسنه حداد»، قال ابوعبیده: بالغوا فیکم بالکلام.
و حد اللسان: حدته.
و الوحر: الوغر، و هو امتلاء الصدر غیظا، یقال: وحر صدره على وحرا وغر وغرا من باب -تعب- فیهما بمعنى اى امتلا غیظا فهو وحر الصدر ککتف و واغر الصدر على فاعل و الاسم الوحر و الوغر فیهما بالسکون فیهما و منه الحدیث «تهادوا فان الهدیه تذهب بوحر الصدر».
و فى روایه: تذهب وغر الصدر بالغین المعجمه.
فقوله علیه السلام: «وحرنى» اى جعلنى وحر الصدر، و عدى فعل بکسر العین و هو لازم بنقله الى فعل بفتح العین، و هو احد الامور التى یتعدى بها الفعل القاصر و یسمى التعدیه بالحرکه، و هو مسموع کثیر.
و منه: اثم اثما من باب -تعب- و الاثم بکسر الهمزه و السکون: اسم منه فهو آثم، و یعدى بالحرکه فیقال: اثمته اثما من بابى -ضرب- و -قتل- اذا جعلته اثما فهو ماثوم.
و منه: بهت من بابى «تعب» و «قرب» اى: دهش و تحیر فهو باهت و یعدى بالحرکه، فیقال: بهته ابهته بفتحتین فبهت بالبناء للمفعول و هو مبهوت:
و منه: ثرم الرجال ثرما من باب -تعب- اذا انکسرت ثنیته فهو اثرم و یعدى بالحرکه فیقال: ثرمته ثرما من باب -قتل- فهو مثروم.
و منه: حزن حزنا من باب -تعب- و الاسم الحزن بالضم فهو حزین و یتعدى فى لغه قریش بالحرکه فیقال: حزنه الامر یحزنه من باب -قتل- فهو حزین.
و منه: و قرت اذنه و قرا من باب -تعب- اذا ثقل سمعها و یعدى بالحرکه، فیقال: وقرها الله وقرا من باب -وعد- الى غیر ذلک مما لا یحصى کثره، و انما بسطنا الکلام فى ذلک، لان الاصحاب لما راوا قوله علیه السلام: «وحرنى» متعدیا و وجدوه مضبوطا بفتح الحاء و لم یجدوا فى کتب اللغه الا: «وحر صدره» بکسر الحاء لازما تحیروا فى ذلک و لم یهتدوا الى الوجه فیه، و الله الهادى الى سواء السبیل.
و وقع فى بعض النسخ: و خزنى بالخاء و الزاء المعجمتین بدلا من وحرنى بالحاء و الراء المهملتین، و هو من الوخز بمعنى: الطعن یقال: وخزه وخزا من باب -وعد- اذا طعنه طعنه غیر نافذه برمح او ابره او غیر ذلک.
و القرف: التهمه یقال: قرفه قرفا من باب -قتل-: اى اتهمه، و منه الحدیث: کان صلى الله علیه و آله لایاخذ بالقرف: اى: بالتهمه.
و یطلق على الوقیعه ایضا، قال فى الاساس: هو یقرف بکذا: اى یتهم به و هو مقروف به وقرفنى فلان: وقع فى، قال:
اذا ما الحاسدون سعوا فشنوا * فکم یبقى على القرف الاخاء
و هذا المعنى محتمل هنا ایضا و اضافه العیوب الى ضمیر الحاسد اما من باب اضافه الفعل الى فاعله، فیکون المعنى انه قرفه و اتهمه بعیوب نفسه التى هو اکتسبها و تحلى بها، کما صرح به علیه السلام بقوله ثانیا: و قلدنى خلالا لم تزل فیه، فیکون داخلا فى عموم قوله تعالى: «و من یکسب خطیئه او اثما ثم یرم به بریئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبینا» و اما من باب اضافه القول الى قائله فیکون المراد بعیوبه العیوب التى خلقها و ائتفکها و افتراها له فقرفه و بهته بها لتشیع الفاحشه عنه، فیکون داخلا فى عموم قوله تعالى: «ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشه فى الذین آمنوا لهم عذاب الیم فى الدنیا و الاخره».
و عرض الرجل بکسر العین: جانبه الذى یصونه من نفسه و حسبه و شرفه و یحامى عنه ان ینتقص و یثلب و قیل: هو خلیقه المحموده.
و قیل: موضع المدح و الذم منه سواء کان فى نفسه او سلفه او من یلزمه امره و یطلق على النفس، و منه: من اتقى الشبهات استبرا لدینه و عرضه، احتاط لنفسه.
و الغرض محرکه: الهدف.
و المرامى جمع مرمات بکسر المیم: و هو السهم، سمى بذلک لانه آله للرمى، و یقال: للسهم الصغیر الذى یتعلم به الرمى مرماه ایضا، و هو ارذل السهام، و ربما خصوا المرامى بنصال محدده یلعب بها الصبیان فیرمونها فى کوم من تراب فایهم اثبتها فى الکوم غلب، لکن المراد بها هنا مطلق السهام.
قال فى الاساس یقال: رماه عن القوس بالمرماه و بالمرامى، انتهى.
و الکلام استعاره شبه علیه السلام اقواله و کلماته السیئه بالسهام بجامع الاضرار و الاذى فاستعار لها المرامى و القرینه جعل العرض غرضا لها.
و قلدته القلاده تقلیدا: جعلتها فى عنقه فتقلدها و هو هنا استعاره للالزام بجامع کمال الارتباط حیث قصد ان یجعل تلک الخلال لازمه له لزوم القلاده او الغل للعنق لاینفک عنها بحال، و هى استعاره مصرح بها تحقیقیه تبعیه، و جاز ان یجعل الخلال استعاره مکنیه بتشبیهها بالاغلال فیکون التقلید تخییلا.
و الخلال جمع خله بالفتح: و هى الخصله.
و قوله علیه السلام: «لم تزل فیه» اى استمرت تلک الخلال فیه و لم تنفصل عنه لان ما زال لاستمرار خبرها لفاعلها.
و وخزنى بکیده: اى طعننى بخدعته و مکره.
و قصدنى بمکیدته: اى طلبنى و امنى.
و المکیده: اسم من کاده کیدا، اى خدعه و مکر به.
و قوله: «فنادیتک» اى دعوتک عقیب ذلک حال کونى مستغیثا بک، اى طالبا اغاثتک و اعانتک و نصرک، یقال: استغاث به فاغاثه: اى استعانه و استنصره فاعانه و نصره.
و توسیط النداء: لمزید الضراعه.
و وثقت به اثق بکسرهما ثقه و وثوقا: اعتمدت علیه فانا واثق.
و اضافه السرعه الى الاجابه من باب اضافه المصدر الى فاعله فتکون من باب المجاز الحکمى.
و العلم: هنا بمعنى الیقین و نصب «واثقا و عالما» على الحالیه ایضا اما من باب ترادف الحال عند من اجازه او من باب تداخل الحال عند من منع الترادف قیاسا على الظرف و هو مذهب الفارسى و ابن عصفور و جماعه فتکون الحال الثانیه حالا من الضمیر فى الاولى، و الثالثه حالا من الضمیر فى الثانیه.
و الاضطهاد: افتعال من الضهد بمعنى القهر، یقال: ضهده ضهدا من باب -منع- و اضطهده: اى قهره، و الطاء بدل من تاء الافتعال کما سبق بیانه.
و آوى الیه یاوى من باب -ضرب- اویا على فعول بالضم: انضم و التجا الیه و منه «اذ اوى الفتیه الى الکهف».
و الظل هنا: بمعنى العز، و المنعه: مستعار من الظل المعروف.
و الکنف بفتحتین: الجانب، اى الى عز جانبک و مناعته.
قال الراغب: و یعبر بالظل عن العز و المناعه.
و الکلام استعاره تمثیلیه مثل صوره انقطاعه الى الله تعالى بصوره من التجا الى ظل کنف ملک عظیم لایقهر من التجا الیه فهو من باب اراک تقدم رجلا و توخر اخرى.
فان قلت: الاستعاره التمثیلیه لایکون فى مفرداتها تجوز کما نصوا علیه، و الظل هنا مجاز عن العز و المناعه قطعا فکیف یصح التمثیل.
قلت: لم ینص احد على اشتراط کون مفردات الاستعاره التمثیلیه مستعمله فى حقائق معانیها، بل شرطوا فیها ان یکون التجوز فى مجموع اللفظ لا فى شىء من مفرداته و تکون المفردات باقیه على حالها قبل تجوز التمثیل من کونها حقیقه او مجازا کما صرح به السید الشریف فى شرح المفتاح فى تعریف الاستعاره التمثیلیه فلا ینافى التمثیل کون الظل مستعارا للعز و المنعه، و لا کون الکنف مرادا به الحراسه و الحمایه.
قوله علیه السلام: و لا یفزع من لجا الى معقل انتصارک.
فزع فزعا من باب -تعب-: خاف.
و قال الراغب: الفزع: انقباض و نفار یعرو الانسان من الشىء المخیف و هو من جنس الجزع، و لا یقال: فزعت من الله کما یقال: خفت منه، و منه قوله تعالى: «و هم من فزع یومئذ آمنون».
و المعقل على وزن مسجد: الحصن و الملجا، و اصله من العقل بمعنى الامساک و الاستمساک، و هو هنا مستعار للحمایه بجامع الامن و القرینه اضافته الى الانتصار.
و حصنته تحصینا: منعته من ان یقدر علیه یقال: حصن بالضم حصانه فهو حصین، اى منیع، و منه: الحصن للمکان الذى لایقدر علیه لارتفاعه.
و الباس: الشده و القوه و منه: «نحن اولوا قوه و اولوا باس شدید».
و «الباء» من قوله: «بقدرتک» للملابسه، او للاستعاره و التصریح بها للایذان بان فى قدرته تعالى ما لیس فى قدره احد سواه و الله اعلم.