قصیده مدارس آیات

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۴ نوامبر ۲۰۱۳، ساعت ۱۰:۲۹ توسط Zamani (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

قصیده مدارس آیات قصیده ای است که دعبل خزائی برای اهل بیت علیهم السلام سرود و آن را به امام رضا علیه السلام تقدیم نمود. این قصیده مشهورترين و بلندترين شعر دعبل خزاعى است و دعبل با اين قصيده، به جاودانگى و آوازه عالمگير دست يافت.

خصوصیات قصیده مدارس آیات

اين قصيده، هم از نظر بافت كلامى و صنايع لفظى و معنوى و ادبى در نهايت زيبايى و قوت است و هم از نظر محتواى غنى و انديشورانه و عالمانه آن.

وزن عروضى قصيده (بحر طويل) (فَعُولُنْ مَفاعيلُنْ فَعُولُنْ مَفاعِلُ) است؛ وزنى كه بسيار طبيعى و آهنگين و متناسب با محتواى بلند و حماسى قصيده است. شاعر قصيده اش را از مطلع تا مقطع آن در كمال ظرافت و استادى با صنايع لفظى و معنوى بديعى و ادبى مانند حُسن مطلع، تشبيب و تغزل، جناس، مراعات النظير، طباق، توريه، ايهام، استعاره، كنايه، حُسن تعليل، حُسن تخلّص و... آراسته است. تعداد ابيات آن را بعضى از محققان تا 123 بيت نوشته اند.

از نظر محتوا نيز قصيده تائيه قابل توجه و در خور تفكر و تأمّل است. قصيده در مدح و منقبت و ثناگسترى اهل بيتِ عصمت و طهارت سروده شده و به ذكر مصايب آنان پرداخته است و موضوعاتى همچون ولايت و خلافت على و فرزندان معصوم او {عشق به آل محمّد} بى وفايى و جفاكارى مردم نسبت به امام على علیه السلام و خاندان آن حضرت بعد از رحلت پيامبر و در طول دو قرن اول اسلام، جنايت هاى بنى اميه و بنى عباس، حادثه دلخراش كربلا، قيام هاى علويان در برابر خلافت اموى و عباسى، مسائل اعتقادى و تاريخى ديگر و... جانمايه فكرى و پيام اصلى قصيده مدارس آيات را تشكيل مى دهد. بدين خاطر اين چكامه بلند، از مدايح درخشان اهل بيت و از شاهكارهاى شعر عرب به شمار مى رود. در قصيده تائيه مدارس آيات، هنر و حماسه و عشق و ايمان و اخلاص و انديشه و تعهد و عاطفه موج مى زند.

جریان تقدیم قصیده مدارس آیات به امام رضا علیه السلام

شیخ عباس قمی در منتهی الآمال جریان تقدم این قصیده به محضر ثامن الحجج علیه و علی آبائه اسلام را این گونه آورده است: و از او [دعبل] در (كشف الغمه) نقل كرده كه چون قصيده موسومه به (مدارس آيات) را نظم نمودم قصد آن كردم كه به خدمت امام ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام به خراسان روم و آن قصيده را به عرض ايشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شدم و قصيده را برايشان خواندم تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من تو را امر نكنم اين قصيده را به كسى مخوان، تا آن كه خبر آمدن من به مأمون رسيد و مرا به نزد خود طلبيده خبر را پرسيد آنگاه گفت، قصيده مدارس آيات را بر من بخوان!

من انكار معرفت آن قصيده كردم پس به يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضا عليه السلام را طلب نمايد و بعد از ساعتى آن حضرت تشريف فرمودند: پس مأمون به آن حضرت گفت كه از دعبل استدعا نموديم كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند: كه اى دعبل! آن قصيده را بخوان. پس بخواندم آن را و مأمون تحسين بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضا عليه السلام به آن مبلغ انعام فرمود.

پس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه‌هاى بدن مبارك خود جامه‌اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم، فرمودند كه چنين كنم و به من جامه‌اى بخشيدند كه خود آن حضرت آن حضرت را استعمال نموده بودند و منشفه[۱] لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كه اين را نگاه‌دار كه به بركت آن مصون و محفوظ خواهى بود و بعد از آن فضل بن سهل ذوالرياستين كه وزير مأمون بود صله‌اى نيكو به من داد، اسب تركى راهوار با زين و يراق به من فرستاد.

و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه‌گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامی ‌‌غارت كردند چنان كه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تأسف بر هيچ چيز اسباب خود نمی‌‌خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر می‌‌كردم در آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خواهى بود كه ناگاه يكى از گروه حرامی ‌‌بر همان اسب كه فضل بن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بخواند كه (مدارس آيات خلت من تلاوة) به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مشاهده كردم تعجب نمودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در استرداد جامه و منشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم! اين قصيده از كيست؟ گفت: تو را با اين چه كار است؟ گفتم: اين پرسش من سببى دارد كه تو را از آن خبر خواهم كرد، گفت: اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند. گفتم: او كيست؟ گفت: دعبل بن على شاعر آل محمد عليهم السلام جزاء اللّه خيرا. پس گفتم: واللّه! دعبل منم و اين قصيده از من است، آن شخص از جاى درآمده گفت: اين چه سخن دور از كار است كه می‌‌گوئى؟

گفتم: از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهل قافله را حاضر ساخت و از حال من سؤال نمود، همگى گفتند: كه اين دعبل بن على الخزاعى است چون مرا به يقين دانست كه دعبلم، گفت: جميع مال اهل قافله را به جهت خاطر تو بخشيدم آن‌گاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع اموال ما را دادند و ما را بدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليه السلام از آن خبر داده بود به ظهور رسيد و جميع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت مأمون ماندند.[۲]

و در كتاب (عيون اخبارالرضا عليه السلام) مذكور است كه چون دعبل از اين ورطه خلاصى يافت و به شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از او التماس خواندن قصيده مذكور نمودند. دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر منبر رفت و قصيده را برايشان خواند و اهل قم مال و خلعت بسيار بر او نثار كردند آنگاه چون خبر جبه مبارك آن حضرت كه به دعبل داده بود به گوش اهل قم رسيد از او التماس نمودند كه آن را به هزار دينار به ايشان بفروشد، دعبل از آن امتناع نمود.

ديگر باره التماس نمودند كه پاره‌اى از آن را به ايشان به هزار دينار بفروشد آن نيز درجه قبول نيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان خودرأى كه به آن نواحى بودند خود را به او رسانيدند و جبه را به زور از او گرفتند. دعبل به قم بازگرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او بدهند آن جوانان از او امتناع نمودند و امتثال امر مشايخ و اكابر خود نكردند، لاجرم دعبل را گفتند: جبه بدست تو نمی‌‌آيد همان هزار دينار را بگير، دعبل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس كرد كه پاره‌اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره‌اى از آن جبه با هزار دينار به او دادند.

دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارت كرده‌اند و چون در وقت مفارقت از حضرت امام رضا عليه السلام آن حضرت صره‌اى مشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه‌دار كه به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به او دادند چنانچه از آن صره ده هزار درهم بدست او آمد و مقارن اين حال چشم جاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت، رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر او حاضر ساختند چون در چشم او نظر كردند، گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ما علاج او نمی‌‌توانيم نمود و چشم چپ او را معالجه می‌‌كنيم و اميدواريم كه خوب شود.

دعبل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آن كه پاره جبه حضرت امام رضا عليه السلام كه همراه داشت او را به ياد آمد آن‌گاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را از اول شب به عصابه‌اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشم‌هاى او بهتر از ايام سابق شد.[۳]

مؤلف گويد: كه آن صرّه صد دينار كه حضرت به دعبل مرحمت فرموده بود. از آن پول‌هاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرت بود لهذا شيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند و چون قاضى نورالله روايت را بالتمام از (عيون اخبارالرضا) نقل نكرده بلكه اول آن را از (كشف‌الغمه) نقل كرده لاجرم ذكر جبه و صد دينار اجمال دارد و من اشاره می‌‌كنم به اول روايت موافق آنچه در (عيون) است: شيخ صدوق به سند معتبر روايت كرده كه وارد شد دعبل بر حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و عرض كرد: يابن رسول الله! من قصيده‌اى براى شما گفته‌ام و قسم خورده‌ام كه قبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات را تا رسيد به اين شعر:


اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى! پس چون رسيد به اين شعر:

اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ

حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى، واللّه منقبضات، و چون رسيد به اين شعر:

لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى

حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند تو را روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:

وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ

فرمود: آيا ملحق نكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آن خواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه، فرمود:

وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ

اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَالْكُرُباتِ

دعبل گفت: يابن رسول اللّه! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست؟!

فرمود قبر من است! و ايام وليالى منقضى نمی‌‌شود تا آن كه می‌‌گرد طوس محل آمد و رفت شيعه زوار من، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس، خواهد بود با من در درجه من روز قيامت آمرزيده باشد. پس چون دعبل از خواندن قصيده فارغ شد، حضرت فرمود: به او كه جاى مرو و برخاست و داخل خانه شد و بعد از ساعتى خادمی ‌‌بيرون آمد و صد دينار رضويه آورد براى دعبل و گفت : مولايم فرموده كه اين را در نفقه خود قرار بده، دعبل گفت: به خدا قسم كه من براى اين نيامده‌ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفته‌ام و آن صره پول را رد كرد و جامه‌اى از جامه‌هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويد و تشرف پيدا كند، پس حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود: به او بگو كه بگير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را پس دعبل صره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان (قوهان)[۴] دزدان برايشان ريختند و اهل قافله را گرفتند و كتف‌هاى آن‌ها را بستند و از جمله ايشان بود دعبل، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اين شعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:


اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

دعبل شنيد گفت: اين شعر از كيست؟ گفت: از مردى از خزاعه كه نام او دعبل است، دعبل گفت: منم دعبل كه قصيده‌اش را گفته‌ام، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و او بالاى تلى نماز می‌‌خواند و شيعه بود پس او را خبر داد به قصه دعبل. رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت: دعبل تويى؟ گفت: بلى، گفت: بخوان قصيده را، دعبل خواند قصيده را، پس امر كرد كه كتف او را و كتف‌هاى جميع اهل قافله را باز كردند و اموال ايشان به ايشان رد كردند به جهت كرامت دعبل.[۵]

ولادت دعبل در سال وفات حضرت امام صادق عليه السلام بوده و وفات كرد دعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم. ابوالفرج در (اغانى) گفته كه دعبل بن على از شيعه مشهورين است به ميل به على عليه السلام و (قصيده مدارس آيات) او از احسن شعرها است و برابرى كرده در فخر بر تمام مدح‌هايى كه گفته شده براى اهل بيت عليهم السلام.[۶]

پس ابوالفرج نقل كرده قصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادن حضرت او را سى‌هزار درهم رضويه و خلعت دادن او را به جامه‌اى از جامه‌هاى خود و هم نقل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه می‌‌گفت براى آن‌ها و از زبان او می‌‌ترسيدند.

و حكايت شده از دعبل كه گفت: زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه، شبى را در نيشابور بيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده‌اى به جهت عبدالله بن طاهر بگويم در آن شب همين كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايى بلند شد «اَلسَّلامُ علَيكمْ اَلِجْ يرْحمكَ اللّهُ» بدنم به لرزه درآمد و حال عظيمی ‌‌براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت: نترس عافاك اللّه! به درستى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن، بر ما وارد شد آينده‌اى از اهل عراق و خواند براى ما قصيده تو را مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را از خودت بشنوم.

دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتاد بر زمين پس گفت: خدا تو را رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيت تو و ياورى كند تو را در تمسك به مذهبت؟ گفتم: بلى حديث كن، گفت: مدتى بود می‌‌شنيدم ذكر جعفر بن محمد عليه السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود: حديث كرد مرا پدرم از پدرش از جدش اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كرد با من و خواست برود من گفتم: خدا تو را رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت: منم ظبيان بن عامر.[۷]

پانویس

  1. علامه مجلسى فرموده: كه (منشفه) دستمالى است كه به صورت و بدن می‌‌مالند، يعنى ترى صورت و بدن را به آن خشك می‌‌كنند. (شيخ عباس قمی ‌‌رحمه الله)
  2. مجالس المؤمنين، 2/517، 518.
  3. مجالس المؤمنين، قاضى نورالله، 2/519، 520.
  4. (قوهان) شهرستانى است مابين هرات و نيشابور.
  5. عيون اخبارالرضا عليه السلام، 2/263، 266.
  6. الاغانى، 20/132.
  7. الاغانى، 20/155.

منابع

  • مصطفی قلی زاده، "دعبل خزائی؛ شاعر دار بر دوش" در دسترس در کتابخانه تبیان، بازیابی: 21 شهریور 1392.
  • حاج شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، قسمت دوم، باب یازدهم: در تاريخ حضرت امام رضا عليه السلام.