رویارویی ابن زیاد و امام سجاد علیه السلام: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی '{{الگو:نیازمند ویرایش فنی}} در شرح الأخبار در بيان وقايع پس از شهادت امام حسين ع...' ایجاد کرد)
 
 
(۶ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{الگو:نیازمند ویرایش فنی}}
+
هنگامی که [[اسرای اهل بیت علیهم السلام|اسیران اهل بیت]] علیهم السلام به همراه [[عمر بن سعد]] و لشگریانش شب‌هنگام به [[کوفه]] رسیدند، [[عبیدالله بن زیاد|عبیدالله]] دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبل‌ها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیام‌کنندگان علیه حکومت آماده شوند. اسیران سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند.
  
در شرح الأخبار  در بيان وقايع پس از شهادت امام حسين عليه السلام در بیان رویارویی امام زین العابدین و ابن زیاد این گونه آمده است : ... على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسين عليه السلام را ـ كه به شدّت ، بيمار بود ـ نيز بردند ... . على بن الحسين عليه السلام مى گويد : «با توجّه به بيمارى ام و شدّت آن ، چيزى نفهميدم و متوجّه نشدم ، تا آن كه مرا نزد عمر بن سعد آوردند . هنگامى كه حالم را ديد ، از من رو گردانْد و من با همان بيمارى ام [گوشه اى] افتادم . مردى از هواداران شام ، نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى كه مى گريست ، روان شد و به من گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! من بر جانِ تو بيم دارم . نزد من باش . سپس مرا به جايگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هر گاه به من مى نگريست ، مى گريست . من با خود مى گفتم : اگر خيرى نزد كسى باشد ، نزد اين مرد است . هنگامى كه خاندان ما را به نزد عبيد اللّه بن زياد بردند ، [عبيد اللّه ] از من جويا شد . گفتند : رهايش كرده و به حال خودش وا نهاده ايم . به دنبال من گشتند ؛ امّا مرا نيافتند پس جارچى اى ندا داد : هر كس على بن الحسين را يافت ، او را بياورد و سيصد درهم بگيرد . مردى كه نزدش بودم ، در حالى كه مى گريست ، نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم كرد و مى گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! بر جان خود مى ترسم كه اگر تو را از آنان ، پنهان بدارم ، مرا بكُشند . او مرا دست بسته به آنان سپرد و سيصد درهم گرفت ، در حالى كه به او مى نگريستم . مرا نزد عبيد اللّه بن زيادِ ملعون بردند و هنگامى كه به جلويش رسيدم ، گفت : تو كيستى؟ گفتم : من على بن الحسين هستم . گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ گفتم : او برادرم بود و مردم ، او را كُشتند . عبيد اللّه بن زياد گفت : بلكه خدا او را كشت!» . [در اين هنگام] على [بن الحسين] عليه السلام گفت : «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان مى گيرد و آنان را كه نمرده اند ، در خواب مى گيرد» » . عبيد اللّه بن زيادِ ملعون ، به كشتن على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام ) فرمان داد كه زينب ، دختر على عليه السلام ، فرياد كشيد : اى ابن زياد ! خون هايى كه از ما ريخته اى ، برايت كافى است . تو را به خدا ، سوگند مى دهم كه او را نكُشى ، جز آن كه مرا همراه او بكشى .
+
«[[ابن زیاد]]» در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده‌ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت [[سیدالشهداء|سیدالشهدا]] علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد. در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و [[حضرت زینب سلام الله علیها|حضرت زینب]] سلام‌ الله‌ علیها با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد.
  
شيخ مفيد در این باره می گويد: چون على بن الحسين (ع) را نزد ابن زياد آوردند، گفت: تو كيستى؟
+
بعد از آن بین [[امام زین العابدین]] علیه السلام و ابن زیاد نیز سخنانی رد و بدل شد. در توضیح و شرح اولین برخورد امام سجاد با ابن زیاد در [[کوفه]] اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:
  
فرمود: من على بن الحسين (ع) هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسين (ع) را نكشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم كه مردم او را كشتند. ابن زياد گفت: نه خدا او را كشت. على بن الحسين (ع) فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مى‌ستاند.
+
<nowiki>***</nowiki>
  
ابن زياد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم كه مى‌خواستى هنوز نگفته‌اى! او را ببريد و گردن بزنيد.
+
در کتاب [[شرح الأخبار فی فضائل الأئمة الأطهار (کتاب)|شرح الاخبار]] این گونه آمده است: [[امام سجاد علیه السلام|على بن الحسین]] علیه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده [[امام حسین علیه السلام|حسین]] علیه السلام را ـ که به شدت بیمار بود ـ نیز بردند. على بن الحسین علیه السلام مى گوید: «با توجه به بیمارى ام و شدت آن، چیزى نفهمیدم و متوجه نشدم تا آن که مرا نزد [[عمر بن سعد]] آوردند. هنگامى که حالم را دید، از من روگرداند و من با همان بیمارى ام [گوشه اى] افتادم. مردى از هواداران [[شام]] نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى که مى گریست، روان شد و به من گفت: اى فرزند پیامبر خدا! من بر جانِ تو بیم دارم. نزد من باش سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هرگاه به من مى نگریست، مى گریست. من با خود مى گفتم: اگر خیرى نزد کسى باشد، نزد این مرد است.  
  
در اين هنگام حضرت زينب (س) به او چسبيد و گفت: اى ابن زياد خونهايى كه از ما ريخته‌اى تو را بس است. سپس امام (ع) را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمى‌شوم، اگر او را مى‌كشى مرا نيز با او بكش!
+
هنگامى که خاندان ما را به نزد [[عبیدالله بن زیاد|عبیداللّه بن زیاد]] بردند، او از من جویا شد. گفتند: رهایش کرده و به حال خودش وانهاده ایم. به دنبال من گشتند اما مرا نیافتند؛ پس جارچى اى ندا داد: هر کس على بن الحسین را یافت، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد. مردى که نزدش بودم، در حالى که مى گریست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و مى گفت: اى فرزند پیامبر خدا! بر جان خود مى ترسم که اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بکشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت در حالى که به او مى نگریستم.  
                       
 
ابن زياد مدتى به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: شگفتا از خويشاوندى! به خدا سوگند گمان مى‌كنم كه دوست دارد وى را با او بكشم! او را واگذاريد تا در كارش بينديشم. «1»
 
در روايت ابن اعثم كوفى آمده است: ابن زياد رو به على بن الحسين (ع) كرد و گفت:
 
مگر على بن الحسين كشته نشد؟
 
  
فرمود: او برادر من و بزرگ‌تر از من بود و شما او را كشتيد.
+
مرا نزد عبیداللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامى که به جلویش رسیدم، گفت: تو کیستى؟ گفتم: من [[على بن الحسين|على بن الحسین]] هستم. گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را کشتند. عبیداللّه بن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!»
او بر شما حقى دارد كه در روز قيامت خواهد ستاند!
 
  
ابن زياد گفت: ولى خداوند او را كشت!
+
على [بن الحسین] علیه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد و آنان را که نمرده اند، در خواب مى گیرد». عبیداللّه بن زیادِ ملعون به کشتن على بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) فرمان داد که [[حضرت زینب سلام الله علیها|زینب]]، دختر [[امام علی علیه السلام|على]] علیه السلام فریاد کشید: اى ابن زیاد! خونهایى که از ما ریخته اى، برایت کافى است. تو را به خدا سوگند مى دهم که او را نکشى، جز آن که مرا همراه او بکشى.
  
سپس على بن الحسين (ع) فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مى‌ستاند». «2» و خداى فرموده است: «هيچ كس بدون اجازه خداوند نمى‌ميرد».
+
<nowiki>***</nowiki>
  
ابن زياد به يكى از همنشينانش گفت: واى بر تو! او را معاينه كن. گمان مى‌كنم كه به سن بلوغ رسيده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به كنارى برد و نگاه كرد و نشان بلوغ را در او ديد. سپس وى را نزد عبيد اللّه باز گرداند و گفت: آرى، خداوند كار امير را راست گرداند. به سن بلوغ رسيده است.
+
[[شيخ مفيد|شیخ مفید]] در این باره می گوید: چون على بن الحسین علیه السلام را نزد ابن زیاد آوردند، گفت: تو کیستى؟ فرمود: من على بن الحسین علیه السلام هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسین را نکشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم که مردم او را کشتند. ابن زیاد گفت: نه خدا او را کشت. على بن الحسین علیه السلام فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مى‌ستاند.  
 
گفت: هم اينك او را با خود ببر و گردن بزن!
 
  
گويد: در اين هنگام عمّه‌اش زينب، دختر على (ع)، خود را به او آويخت و خطاب به‌
+
ابن زیاد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم که مى‌خواستى هنوز نگفته‌اى! او را ببرید و گردن بزنید.
                     
 
ابن زياد فرمود: اى پسر زياد! تو هيچ يك از ما را باقى نگذاشته‌اى، اگر قصد دارى او را هم بكشى مرا نيز همراه او به قتل برسان!
 
  
پس على بن الحسين (ع) به عمّه‌اش گفت: شما سكوت اختيار كنيد تا من با او صحبت كنم. آنگاه رو به ابن زياد كرد و گفت: آيا مرا تهديد مى‌كنى؟ مگر نمى‌دانى كه ما به قتل عادت داريم و كرامت ما شهادت است!
+
در این هنگام [[حضرت زينب|حضرت زینب]] سلام الله علیها به او چسبید و گفت: اى ابن زیاد خونهایى که از ما ریخته‌اى تو را بس است. سپس امام علیه السلام را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمى‌شوم. اگر او را مى‌کشى مرا نیز با او بکش!
  
ابن زياد خاموش ماند و گفت: اينان را از نزد من ببريد و آنان را در سرايى كنار مسجد اعظم جاى داد .
+
ابن زیاد مدتى به آن دو نگاه کرد و سپس گفت: شگفتا از خویشاوندى! به خدا سوگند گمان مى‌کنم که دوست دارد وى را با او بکشم! او را واگذارید تا در کارش بیندیشم.  
  
در الملهوف نیز اینگونه آمده است :ابن زياد ـ كه خدا لعنتش كند ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام توجّه كرد و گفت : اين كيست؟ گفتند : على بن الحسين است . ابن زياد گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟ على [بن الحسين] عليه السلام به او فرمود : «برادرى داشتم كه [او نيز] على بن الحسين ناميده مى شد و مردم، او را كُشتند» . ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كُشت . على [بن الحسين] عليه السلام فرمود: « «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان مى گيرد» ». ابن زياد گفت : تو جرئت جواب دادن به من را دارى؟! او را ببريد و گردنش را بزنيد. عمّه او زينب عليهاالسلام ، اين را شنيد. گفت: اى ابن زياد ! تو يك تن هم از ما باقى نگذاشته اى . اگر مى خواهى او را بكشى ، مرا هم با او بكش . على [بن الحسين] عليه السلام به عمّه اش گفت : «اى عمّه ! سخنى مگو تا من با او سخن بگويم». آن گاه به او رو كرد و گفت: «اى ابن زياد ! آيا مرا به كشتن ، تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن ، عادت ما و شهادت ، كرامت ماست؟» .
+
<nowiki>***</nowiki>
  
 +
در روایت [[ابن اعثم کوفی|ابن اعثم کوفى]] آمده است: ابن زیاد رو به على بن الحسین علیه السلام کرد و گفت: مگر على بن الحسین کشته نشد؟ فرمود: او برادر من و بزرگ‌تر از من بود و شما او را کشتید. او بر شما حقى دارد که در روز [[قیامت]] خواهد ستاند!
  
== منابع ==
+
ابن زیاد گفت: ولى خداوند او را کشت! سپس على بن الحسین علیه السلام فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مى‌ستاند» و خداى فرموده است: «هیچ کس بدون اجازه خداوند نمى‌میرد».
*محمد محمدی ری شهری و همکاران، دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی ج8،ص167-169  دسترس در [http://www.hadith.net/n668-e5680-p163.html حدیث نت]
+
 
*محمد جعفر طبسى‌،با كاروان حسينى ج 5،ص 107 ،مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى،لوح فشرده.
+
ابن زیاد به یکى از همنشینانش گفت: واى بر تو! او را معاینه کن. گمان مى‌کنم که به سن بلوغ رسیده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به کنارى برد و نگاه کرد و نشان بلوغ را در او دید. سپس وى را نزد عبیداللّه بازگرداند و گفت: آرى، خداوند کار امیر را راست گرداند. به سن بلوغ رسیده است.
 +
 
 +
گفت: هم اینک او را با خود ببر و گردن بزن! گوید: در این هنگام عمّه‌اش زینب، دختر على علیه السلام خود را به او آویخت و خطاب به‌ ابن زیاد فرمود: اى پسر زیاد! تو هیچ یک از ما را باقى نگذاشته‌اى، اگر قصد دارى او را هم بکشى مرا نیز همراه او به قتل برسان!
 +
 
 +
پس على بن الحسین علیه السلام به عمّه‌اش گفت: شما سکوت اختیار کنید تا من با او صحبت کنم. آنگاه رو به ابن زیاد کرد و گفت: آیا مرا تهدید میکنى؟ مگر نمی‌دانى که ما به قتل عادت داریم و کرامت ما [[شهادت در راه خدا|شهادت]] است!
 +
 
 +
ابن زیاد خاموش ماند و گفت: اینان را از نزد من ببرید و آنان را در سرایى کنار [[مسجد کوفه|مسجد اعظم]] جاى داد.
 +
 
 +
<nowiki>***</nowiki>
 +
 
 +
در «[[اللهوف (کتاب)|اللهوف]]» تألیف [[سید بن طاووس]] (م، ۶۶۴ ق) نیز اینگونه آمده است: ابن زیاد ـ که خدا لعنتش کند ـ به على بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام توجه کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: على بن الحسین است. ابن زیاد گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم که [او نیز] على بن الحسین نامیده مى شد و مردم او را کشتند».
 +
 
 +
ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت. على [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد».
 +
 
 +
ابن زیاد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببرید و گردنش را بزنید. عمّه او زینب علیهاالسلام این را شنید. گفت: اى ابن زیاد! تو یک تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بکشى، مرا هم با او بکش.
 +
 
 +
على [بن الحسین] علیه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگویم». آن گاه به او رو کرد و گفت: «اى ابن زیاد! آیا مرا به کشتن، تهدید مى کنى؟ آیا نمى دانى که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت ماست؟».
 +
 
 +
==منابع==
 +
 
 +
*محمد محمدی ری شهری و همکاران، [[دانشنامه امام حسین علیه السلام (کتاب)|دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاریخ]]، ترجمه عبدالهادی مسعودی، ج۸، ص۱۶۷-۱۶۹ دسترس در [http://www.hadith.net/n668-e5680-p163.html حدیث نت].
 +
*محمدجعفر طبسى‌، با کاروان حسینى، ج۵، ص۱۰۷، [[مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی|مرکز تحقیقات کامپیوترى علوم اسلامى]]، لوح فشرده.
 +
 
 +
[[رده:اسیران کربلا در کوفه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۹ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۱۰:۵۲

هنگامی که اسیران اهل بیت علیهم السلام به همراه عمر بن سعد و لشگریانش شب‌هنگام به کوفه رسیدند، عبیدالله دستور داد کاروان مدتی در بیرون کوفه توقف کند تا مقدمات ورودشان فراهم شود. صبح روز بعد طبل‌ها به صدا درآمد و فرمان رسمی حکومت این بود که مردم برای جشن پیروزی بر قیام‌کنندگان علیه حکومت آماده شوند. اسیران سوار بر چهل شتر بدون روپوش و جهاز، در محاصره لشگریان عمر سعد وارد کوفه شدند.

«ابن زیاد» در قصر خود جلوس کرده بود و اذن عام داده بود تا همه برای مشاهده‌ی فتوحات او حاضر شوند. قبلاً سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام نیز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستی خود به آن جسارت می کرد. در این حال کاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زینب سلام‌ الله‌ علیها با جمعی از کنیزان در گوشه ای نشستند و بین ایشان و ابن زیاد سخنانی رد و بدل شد.

بعد از آن بین امام زین العابدین علیه السلام و ابن زیاد نیز سخنانی رد و بدل شد. در توضیح و شرح اولین برخورد امام سجاد با ابن زیاد در کوفه اقوال مختلفی نقل شده است که در ذیل به بیان آنها می پردازیم:

***

در کتاب شرح الاخبار این گونه آمده است: على بن الحسین علیه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسین علیه السلام را ـ که به شدت بیمار بود ـ نیز بردند. على بن الحسین علیه السلام مى گوید: «با توجه به بیمارى ام و شدت آن، چیزى نفهمیدم و متوجه نشدم تا آن که مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامى که حالم را دید، از من روگرداند و من با همان بیمارى ام [گوشه اى] افتادم. مردى از هواداران شام نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى که مى گریست، روان شد و به من گفت: اى فرزند پیامبر خدا! من بر جانِ تو بیم دارم. نزد من باش سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هرگاه به من مى نگریست، مى گریست. من با خود مى گفتم: اگر خیرى نزد کسى باشد، نزد این مرد است.

هنگامى که خاندان ما را به نزد عبیداللّه بن زیاد بردند، او از من جویا شد. گفتند: رهایش کرده و به حال خودش وانهاده ایم. به دنبال من گشتند اما مرا نیافتند؛ پس جارچى اى ندا داد: هر کس على بن الحسین را یافت، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد. مردى که نزدش بودم، در حالى که مى گریست نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و مى گفت: اى فرزند پیامبر خدا! بر جان خود مى ترسم که اگر تو را از آنان پنهان بدارم، مرا بکشند. او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت در حالى که به او مى نگریستم.

مرا نزد عبیداللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامى که به جلویش رسیدم، گفت: تو کیستى؟ گفتم: من على بن الحسین هستم. گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ گفتم: او برادرم بود و مردم او را کشتند. عبیداللّه بن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!»

على [بن الحسین] علیه السلام گفت: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد و آنان را که نمرده اند، در خواب مى گیرد». عبیداللّه بن زیادِ ملعون به کشتن على بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) فرمان داد که زینب، دختر على علیه السلام فریاد کشید: اى ابن زیاد! خونهایى که از ما ریخته اى، برایت کافى است. تو را به خدا سوگند مى دهم که او را نکشى، جز آن که مرا همراه او بکشى.

***

شیخ مفید در این باره می گوید: چون على بن الحسین علیه السلام را نزد ابن زیاد آوردند، گفت: تو کیستى؟ فرمود: من على بن الحسین علیه السلام هستم. گفت: مگر خداوند على بن الحسین را نکشت؟ فرمود: برادرى به نام على داشتم که مردم او را کشتند. ابن زیاد گفت: نه خدا او را کشت. على بن الحسین علیه السلام فرمود: به هنگام مرگ، خداوند جانها را مى‌ستاند.

ابن زیاد به خشم آمد و گفت: در پاسخ گفتن به من جسارت به خرج دادى؟ و همه آنچه را هم که مى‌خواستى هنوز نگفته‌اى! او را ببرید و گردن بزنید.

در این هنگام حضرت زینب سلام الله علیها به او چسبید و گفت: اى ابن زیاد خونهایى که از ما ریخته‌اى تو را بس است. سپس امام علیه السلام را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، من از او جدا نمى‌شوم. اگر او را مى‌کشى مرا نیز با او بکش!

ابن زیاد مدتى به آن دو نگاه کرد و سپس گفت: شگفتا از خویشاوندى! به خدا سوگند گمان مى‌کنم که دوست دارد وى را با او بکشم! او را واگذارید تا در کارش بیندیشم.

***

در روایت ابن اعثم کوفى آمده است: ابن زیاد رو به على بن الحسین علیه السلام کرد و گفت: مگر على بن الحسین کشته نشد؟ فرمود: او برادر من و بزرگ‌تر از من بود و شما او را کشتید. او بر شما حقى دارد که در روز قیامت خواهد ستاند!

ابن زیاد گفت: ولى خداوند او را کشت! سپس على بن الحسین علیه السلام فرمود: «به هنگام مرگ خداوند جانها را مى‌ستاند» و خداى فرموده است: «هیچ کس بدون اجازه خداوند نمى‌میرد».

ابن زیاد به یکى از همنشینانش گفت: واى بر تو! او را معاینه کن. گمان مى‌کنم که به سن بلوغ رسیده باشد. آنگاه مرى بن معاذ احمرى او را به کنارى برد و نگاه کرد و نشان بلوغ را در او دید. سپس وى را نزد عبیداللّه بازگرداند و گفت: آرى، خداوند کار امیر را راست گرداند. به سن بلوغ رسیده است.

گفت: هم اینک او را با خود ببر و گردن بزن! گوید: در این هنگام عمّه‌اش زینب، دختر على علیه السلام خود را به او آویخت و خطاب به‌ ابن زیاد فرمود: اى پسر زیاد! تو هیچ یک از ما را باقى نگذاشته‌اى، اگر قصد دارى او را هم بکشى مرا نیز همراه او به قتل برسان!

پس على بن الحسین علیه السلام به عمّه‌اش گفت: شما سکوت اختیار کنید تا من با او صحبت کنم. آنگاه رو به ابن زیاد کرد و گفت: آیا مرا تهدید میکنى؟ مگر نمی‌دانى که ما به قتل عادت داریم و کرامت ما شهادت است!

ابن زیاد خاموش ماند و گفت: اینان را از نزد من ببرید و آنان را در سرایى کنار مسجد اعظم جاى داد.

***

در «اللهوف» تألیف سید بن طاووس (م، ۶۶۴ ق) نیز اینگونه آمده است: ابن زیاد ـ که خدا لعنتش کند ـ به على بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام توجه کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: على بن الحسین است. ابن زیاد گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم که [او نیز] على بن الحسین نامیده مى شد و مردم او را کشتند».

ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت. على [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گیرد».

ابن زیاد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببرید و گردنش را بزنید. عمّه او زینب علیهاالسلام این را شنید. گفت: اى ابن زیاد! تو یک تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بکشى، مرا هم با او بکش.

على [بن الحسین] علیه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگویم». آن گاه به او رو کرد و گفت: «اى ابن زیاد! آیا مرا به کشتن، تهدید مى کنى؟ آیا نمى دانى که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت ماست؟».

منابع