واقعه سقیفه بنی ساعده

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ اوت ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۳۴ توسط Saeed zamani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی '{{بخشی از یک کتاب}} '''منبع:''' زندگانى امير المؤمنين عليه السلام ص 197 تا 209 '''نویسن...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)


منبع: زندگانى امير المؤمنين عليه السلام ص 197 تا 209

نویسنده: سيدهاشم رسولى محلاتى

چون پيغمبر صلی الله علیه و آله از دنيا رفت انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده و درباره وفات رسول خدا به گفتگو پرداختند.

سعد بن عباده، رئيس انصار مدينه، (كه در آن اجتماع حاضر بود). به فرزندش قيس‌ يا به يكى ديگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بيمارى كه دارم نمى‌ توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولى تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.

بدين ترتيب سعد بن عباده سخن مى‌ گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صداى رسا و بلند به گوش مردم مى‌ رسانيد. سخنان وى در آن روز پس از حمد و ثناى الهى اين بود كه گفت:

اى گروه انصار آن سابقه و فضيلتى كه شما در دين اسلام داريد هيچ يك از قبايل داراى چنين سابقه و فضيلتى نيستند. پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بيش از ده سال در ميان قوم خود ماند و آن ها را به پرستش خداى رحمان و دورى از بتان دعوت نمود و جز اندكى به وى ايمان نياوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند كه از رسول خدا دفاع كنند و آيين او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع كنند.

تا وقتى كه خدا درباره شما بهترين فضيلت را اراده فرمود و اين بزرگوارى و كرامت را به سوى شما سوق داد و شما را مخصوص به آيين خود گردانيد و ايمان بدو و به رسولش را روزى شما گردانيد و نيرومند كردن دين و جهاد با دشمنانش را به دست‌ شما سپرد.

و شما سخت‌ ترين مردمان در برابر متخلفين بوديد و در برابر دشمنان دين كوشاتر از ديگران بوديد تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسليم شده و گردن نهادند و خدا به دست‌ شما وعده ‌اى را كه به پيغمبرش داده بود عملى كرد و عرب در برابر شمشير شما خاضع شد.

آن گاه خداوند پيغمبر را از ميان شما برد در حالى كه او از شما خشنود بود و كمال رضايت را داشت، پس متوجه باشيد كه خلافت او حق مسلم شماست و كار را به دست گيريد و سستى در اين باره به خود راه ندهيد كه شما از هر كسى بدان سزاوارتر و شايسته ‌تر هستيد!

سخن سعد بن عباده به پايان رسيد و انصار همگى سخن او را پذيرفته و گفتند:

راى صحيح و سخن حق همين است و ما از دستور تو سرپيچى نخواهيم كرد و رهبرى را به تو خواهيم سپرد و تو را كفايت نموده و مورد قبول مردمان شايسته و باايمان نيز خواهى بود.

و پس از اين سخنان به گفتگو پرداختند كه اگر مهاجرين از قريش آن را نپذيرفته بگويند: ماييم هجرت كنندگان در دين، و اصحاب و ياران نخستين رسول خدا و عشيره و نزديكان وى و به چه فضيلت و سابقه ‌اى در امر خلافت آن حضرت با ما به ستيز برخاسته ‌ايد؟ پاسخ آن ها را چه بگوييم؟

دسته ‌اى گفتند: ما بدان ها مى‌ گوييم: ما را امير و فرمانروايى باشد و شما را امير و فرمانروايى (ما پيرو فرمانرواى خود و شما نيز تابع امير خود)؟ و ما از آن ها جز اين را نخواهيم پذيرفت، زيرا همان فضيلتى را كه آن ها در هجرت دارند ما نيز در جاى دادن به آن ها و يارى پيغمبر داريم و هر چه درباره آن ها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند ما نيز همانند آن فضيلت را براى آن ها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آن ها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و آن ها هم براى خود اميرى داشته باشند!

سعد بن عباده كه سخن آن ها را شنيد گفت: اين نخستين سستى و شكست است!

در اين وقت‌ خبر به گوش عمر رسيد (و از جريان اجتماع انصار در سقيفه و گفتگوى سعد بن عباده و مردم ديگر مطلع گرديد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده و ديد ابوبكر در خانه رسول خداست و على علیه السلام به تجهيز رسول خدا مشغول است.

و كسى كه خبر انصار را به اطلاع عمر رسانيد معن بن عدى (1) بود كه نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت: برخيز.

عمر گفت: من اكنون سرگرم كارى دگر هستم؟

معن گفت: چاره ‌اى نيست و چون عمر از جا برخاست معن گفت: گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در ميان ايشان است و آن ها به دور او مى‌ چرخند و بدو مى‌ گويند:

اميد ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آن ها (يعنى قبيله خزرج) نيز با آن ها هستند و من ترس آن را دارم كه فتنه‌ اى بر پا شود! اكنون بنگر تا چه انديشى و جريان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فكرى بكنيد كه اين گونه كه من مى‌ بينم دريچه فتنه و آشوب باز شده مگر آن كه خدا آن را مسدود كند و ببندد.

عمر باشنيدن اين خبر سخت نگران شده خود را به ابوبكر رسانيد و دست او را گرفته گفت: برخيز!

ابوبكر پرسيد: تا رسول خدا را به خاك نسپرده‌ ايم كجا برويم؟ مرا واگذار!

عمر گفت: چاره‌اى نيست‌ بايد برخيزى و ما دوباره باز خواهيم گشت.

ابوبكر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقيفه را براى او نقل كرد سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقيفه آمده و مردانى از اشراف انصار را كه سعد بن عباده هم در حال بيمارى در ميان شان بود، مشاهده كردند.

عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌ خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد ولى ابوبكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى.

ابوبكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادت گفت: خداى عز و جل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد، و خدا دل ها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا صلی الله علیه و آله هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب پيوندى از خويش دارد.

شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت‌ سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم شريك‌ ما هستيد و شما محبوب ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ ترين آن ها بر ما هستيد و از هر كس شايسته‌ تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كس سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همان ها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرف نظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت‌ به آن ها ايثار نموديد. و اكنون نيز سزاوارتريد كه جلوى شكستن اين آيين و به هم ريختگى آن را گرفته و نگذاريد كه اين كار به دست‌ شما انجام شود؟! و من اينك شما را به سوى ابى عبيده(2) و عمر دعوت مى‌ كنم (كه يكى از آن دو را به خلافت‌ برگزينيد) كه من هر دوى آن ها را براى خلافت و رهبرى پسنديده‌ام و هر دوى آن ها شايستگى آن را دارند.

ابو عبيده و عمر به سخن آمده گفتند: شايسته نيست كسى از تو برتر باشد و تو زير دست او باشى، تويى يار غار پيغمبر و كسى كه رسول خدا تو را مامور نماز كرد(3) و تو شايسته‌تر به امر خلافت هستى.

انصار كه چنان ديدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت‌ به خيرى كه خداوند به سوى شما سوق داده بر شما رشك نخواهيم برد و هيچ كس نزد ما محبوب تر و پسنديده‌تر از شما نيست، ولى ما ترس آينده را داريم و بيم آن را داريم كه در آينده كسى متصدى خلافت گردد و مسلط بر كار شود كه نه از ما و نه از شما باشد و از اين رو ما حاضريم با يكى از شما بيعت كنيم مشروط بر اين كه پس از مرگ او يكى از انصار را به خلافت انتخاب كنيم و چون وى از دنيا رفت‌ يكى از مهاجرين و به همين ترتيب براى هميشه روى و بت ‌يكى از مهاجر و يكى از انصار متصدى امر خلافت‌ باشد و ضمنا موجب تعديل خليفه نيز خواهد شد، زيرا اگر قرشى (و مهاجر) خواست منحرف‌ شود، انصارى جلوى او را مى‌ گيرد و بالعكس.

ابوبكر در اين جا برخاست و گفت: هنگامى كه خداى تعالى پيامبر را مبعوث فرمود براى عرب سخت‌ بود كه از آيين پدران خود دست‌ بردارند و از همين رو به مخالفت‌ با او برخاستند و او را به رنج و سختى انداختند و از اين ميان خداوند مهاجرين پيشين از اقوم او را برگزيد تا او را تصديق كرده و بدو ايمان آورند و در جنگ ها با او مواسات كرده و در برابر آزار دشمنان پايدارى كنند و از زيادى دشمن نهراسيدند، پس آن ها بودند نخستين كسى كه خداى را در زمين پرستش كرده و به رسول خدا ايمان آوردند، آن هايند نزديكان پيغمبر و عترت او و شايسته ‌ترين مردم به خلافت پس از وى و هر كس با آن ها در اين باره به ستيز و مخالفت‌ برخيزد ظالم و ستمكار است.

البته از مهاجرين كه بگذريم كسى همتاى شما در فضيلت نيست و براى كسى فضيلت و سابقه ‌اى در اسلام همانند فضيلت و سابقه شما وجود ندارد، پس رهبرى و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما، بدين ترتيب كه ما بدون مشورت شما كارى نكنيم و اين امتياز را تنها براى شما قائل مى‌ شويم كه هر كارى را خواستيم انجام دهيم با اطلاع و تصويب شما باشد.

در اين وقت‌ حباب بن منذر بن جموح (4) از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار زمام كار خود را خودتان در دست‌ بگيريد و بدانيد كه مردم همگى پشت‌ سر شما و زير چتر شما هستند. كسى را جرئت مخالفت‌ با شما نيست و جز دستور شما را نپذيرند، شماييد پناه دهندگان و يارى كنندگان (اسلام و مهاجرين) و هجرت (پيغمبر) به سوى شما انجام شده و اصحاب‌ دار ايمان (5) كه خدا در قرآن فرموده، شما هستيد.

به خدا سوگند خداى تعالى آشكارا پرستش نشد جز در پيش شما و در شهر و ديار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ايمان شناخته نشد جز با شمشيرهاى شما، پس متوجه باشيد كه تمام كارتان را خودتان در دست گيريد و اگر اينان حاضر به امارت شما نيستند پس براى ما اميرى باشد و براى آن ها هم اميرى! عمر در اين جا به سخن آمده گفت: هيهات (چه سخن نابجايى) هيچ گاه دو شمشير در يك غلاف نگنجد، عرب هيچ گاه زير بار فرمانروايى شما نخواهد رفت در صورتى كه پيغمبرشان از شما نيست، ولى امارت كسانى را كه نبوت در آن ها ظهور كرده و فرمانروايان از آن ها بوده مى‌ پذيرد و اين برهان روشن و حجت آشكارى است‌ براى كسى كه با ما به ستيز و نزاع برخيزد.

كيست كه با ما در فرمانروايى محمد و ميراث او به دشمنى برخيزد در صورتى كه ماييم نزديكان و عشيره او، مگر آن كه روى گردان از حق و متمايل به باطل باشد و يا خود را به هلاكت اندازد.

حباب بن منذر برخاست و گفت: اى گروه انصار به سخن اين مرد و همراهانش گوش ندهيد كه بهره شما را در خلافت‌ ببرند و اگر حاضر نيستند كه حق شما را بشناسند آن ها را از بلاد خود بيرون كنيد و خلافت را برگيريد و بر آن ها فرمانروايى كنيد كه براستى شما به خلافت‌ سزاوارتريد، زيرا كسانى كه زير بار اين آيين نمى‌ رفتند با شمشير شما تسليم شده و آن را پذيرفتند.

و جز اين راى و نظريه‌ اى ديگر درست نيست و راه صحيح همين است و هر كس جز اين نظر دهد بينى او را با شمشير خرد خواهم كرد.

در اين جا بشير بن سعد خزرجى كه ديد انصار مى‌ خواهند با سعد بن عباده بيعت كنند و خود بشير نيز با اين كه از خزرج و هم قبيله با سعد بود ولى چون از رؤساى آن ها بود و به سعد حسد مى‌ ورزيد از جا برخاست و گفت: اى گروه انصار ما اگر چه داراى سابقه درخشانى (در اسلام) هستيم اما نظر ما از جهاد و اسلام چيزى جز رضاى پروردگار و اطاعت پيغمبر نبود و شايسته نيست كه ما در برابر زحمتى كه متحمل شده‌ايم بخواهيم بر مردم رياست كرده و يا پاداشى در مقابل آن در دنيا دريافت داريم، همانا محمد صلی الله علیه و آله مردى از قريش بود، و قوم و خويشان او به جانشينى او شايسته‌ ترند و پناه مى‌ برم به خدا اگر من در اين باره به نزاع با آن ها برخيزم، شما هم از خدا بترسيد و با اينان منازعه نكنيد و مخالفت ننماييد!

در اين وقت ابوبكر از جا برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده هستند با هر كدام كه‌ مى‌ خواهيد بيعت كنيد؟

آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجويم و تو بهترين مهاجران و «ثانى اثنين‌»(6) هستى و به جاى پيغمبر نماز خوانده ‌اى و نماز بهترين برنامه دين است، دست‌ خود را پيش آر تا با تو بيعت كنيم؟!

همين كه ابوبكر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند بشير بن سعد برآمد و پيش دستى كرد و پيش از آن ها با ابوبكر بيعت نمود.

حباب بن منذر كه چنان ديد او را مخاطب ساخته فرياد زد: اى بشير نفرين بر تو كه به خدا سوگند چيزى تو را بر اين كار وادار نكرد جز حسد و رشكى كه بر هم قبيله ‌ات (يعنى سعد بن عباده) بردى.

به دنبال اين ماجرا وقتى طايفه اوس مشاهده نمودند كه يكى از رؤساى خزرج با ابوبكر بيعت نمود، اسيد بن حضير نيز كه رئيس اوس بود و به خاطر همان حسدى كه با سعد بن عباده داشت و روى رقابت‌ با وى مايل نبود كه سعد بر آن ها امارت كند، برخاست و با ابوبكر بيعت كرد، با بيعت وى همه قبيله اوس با او بيعت كردند.

در اين وقت‌ سعد بن عباده را كه بيمار بود از آن جا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابوبكر بيعت نكرد و پس از آن نيز بيعت ننمود. عمر تصميم داشت او را به اكراه وادار به بيعت كند ولى دوستانش بدو گفتند از اين كار صرف نظر كند زيرا سعد بيعت نكند تا كشته شود، او نيز كشته نشود جز آن كه خاندانش كشته شوند و خاندان او كشته نشوند جز آن كه قبيله خزرج كشته شوند و اگر قبيله خزرج به جنگ كشيده شوند قبيله اوس نيز با آن ها همراهى خواهند كرد. و سعد در نمازها و جماعت هاى ايشان حاضر نمى‌ شد و به قضاوت و احكام ايشان اعتنا نمى‌ كرد. اگر يارانى داشت‌ با آن ها جنگ مى‌ كرد و پيوسته در همين حال بود تا آن كه ابوبكر از دنيا رفت.

سپس روزى عمر را در زمان خلافتش ديدار كرد و او سوار بر اسبى بود و عمر بر شترى سوار بود، عمر گفت: هيهات اى سعد، سعد نيز گفت: هيهات اى عمر، عمر گفت: تو همانى كه هستى؟

گفت: آرى من همانم كه هستم!

سپس گفت: اى عمر به خدا سوگند من هيچ مجاورى را از جوار امن تو مبغوض تر ندارم (و چيزى بر من ناگوارتر از زندگى در كنار تو نيست)؟

عمر گفت: كسى كه مجاورت با كسى را خوش ندارد از آن جا به جاى ديگر مى‌ رود؟

سعد گفت: اميدوارم به همين زودى از مجاورت تو و ياران تو به مجاورت ديگرى كه محبوب من است، منتقل گردم!

پس از اين ماجرا طولى نكشيد كه به سوى شام روان گرديد در حوران از دنيا رفت (7) و با ابوبكر و عمر و كس ديگرى نيز بيعت نكرد.

به دنبال اين ماجرا بيعت مردم با ابوبكر بسيار شد و بيشتر مسلمانان در آن روز با ابوبكر بيعت كردند. بنى هاشم كه از جمله آن ها زبير بود در خانه على بن ابي طالب اجتماع كردند و زبير خود را از بنى هاشم به ‌شمار مى‌ آورد و على فرمود:

زبير پيوسته از ما بود تا وقتى كه پسرانش بزرگ شدند او را از ما جدا كردند. بنى اميه در خانه عثمان بن عفان اجتماع كردند و بنى زهره (تيره ‌اى از قريش) به سوى سعد و عبدالرحمن رفتند تا اين كه عمر و ابوعبيده به نزد آن ها آمده و بر آن ها نهيب زده كه چرا از بيعت‌ با ابوبكر كنار كشيديد؟ برخيزيد و با او بيعت كنيد كه مردم و انصار و همه با او بيعت كرده‌اند.

پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبدالرحمن و همراهان شان بيامدند و با ابوبكر بيعت كردند، عمر با جمعى از كارگردانان كه از جمله آن ها اسيد بن حضير و سلمه بود، به سوى خانه فاطمه آمدند و به آن ها (يعنى على علیه السلام و بنى هاشم) گفتند:

برخيزيد و بيعت كنيد، آن ها از رفتن خوددارى و امتناع نمودند و زبير با شمشير خود به سوى آن ها بيرون آمد. عمر گفت: شما حريص (يا ديوانه) هستيد و در اين وقت‌ سلمة بن اسلم پريد و شمشير را از دست زبير گرفت و بر ديوار زد.

سپس زبير و على و ديگر افرادى را كه از بنى هاشم در آن جا گرد آمده بودند، به همراه خود بردند و على علیه السلام مى‌ گفت: «انا عبدالله و اخو رسول الله صلی الله علیه و آله» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و هم چنان آن ها را بياوردند تا به نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: بيعت كن!

على علیه السلام فرمود: من از شما به خلافت‌ سزاوارترم من با شما بيعت نخواهم كرد و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد و با قرابت نزديكى با رسول خدا با آن ها احتجاج كرديد و به آن ها گفتيد: چون ما به پيغمبر نزديك تريم و از اقرباى او هستيم به خلافت‌ سزاوارتر از شما هستيم؟ و آن ها نيز روى همين پايه و اساس پيشوايى و امامت را به شما دادند، من نيز به همان امتياز و خصوصيت كه شما بر انصار احتجاج كرده‌ايد با شما احتجاج مى ‌كنم (يعنى همان قرابت و نزديكى با رسول خدا) پس اگر از خدا مى‌ ترسيد با ما از در انصاف در آييد و همان را كه انصار براى شما پذيرفتند شما نيز براى ما بپذيريد، و گرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌ايد.

عمر گفت: تو را رها نمى‌ كنيم تا اين كه بيعت كنى!

على علیه السلام فرمود: اى عمر شيرى را بدوش كه نصف آن از آن تو باشد، (8) امروز تو كار او را محكم كن كه فردا وى آن را به تو بازگرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمى‌ پذيرم و با او بيعت نخواهم كرد!

ابوبكر گفت: اگر بيعت نمى‌ كنى تو را مجبور نمى‌ كنم.

ابوعبيده گفت: اى ابا الحسن تو اكنون جوانى و اين ها سالمندان قوم تو و قريش هستند و تجربه و كارآزمودگى كه آن ها دارند تو ندارى و ابوبكر از تو براى اين كار نيرومندتر و تحملش بيشتر است، تو اينك آن را بدو واگذار كن و رضايت‌ بده و اگر زنده ماندى تو بر اين كار شايسته هستى و از نظر فضيلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستى!

على علیه السلام فرمود: اى مهاجران خداى را در نظر داشته باشيد و حق حاكميت محمد را از خانه و بيت او به خانه و بيت‌ خود منتقل نكنيد و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازيد. به خدا سوگند اى گروه مهاجرين كه ما خاندان شايسته‌ تريم به خلافت از شما و آيا قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و آگاه به سنت رسول خدا و كسى كه بتواند اين بار را به سر منزل مقصود برساند در ما نيست، به خدا سوگند چنين كسى در ماست، از هواى نفس پيروى نكنيد كه از حق دور خواهيد شد.

بشير بن سعد گفت: اگر انصار اين سخن را قبل از بيعت‌ با ابوبكر از تو شنيده بودند هيچ كس با تو مخالفت نمى‌ كرد ولى چه مى‌ شود كرد كه اين ها بيعت كرده‌اند. على علیه السلام كه چنان ديد به خانه بازگشت و هم چنان در خانه ماند تا فاطمه از دنيا رفت و آن گاه بيعت كرد. (9)


پى ‌نوشت‌

(1). معن بن عدى از انصار مدينه بود كه در عقبه - هنگام بيعت فرستادگان مدينه در مكه - حاضر بود و مردى ساده ‌دل و با ايمان بود. ولى چون از قبيله اوس و از بنى عمرو بن عوف بود و سعد بن عباده رئيس خزرج بود و ميان اين دو قبيله اختلاف و حسادت وجود داشت، و در صفحات آينده خواهيم خواند كه يكى از انگيزه‌ هاى بيعت انصار با ابوبكر همين اختلاف و حسادت ميان اين دو قبيله بود. از اين رو معن بن عدى خود را به عمر رسانده و ماجرا را به اطلاع او رسانيد. براى اطلاع بيشتر از نسب معن بن عدى و بيعت اوسيان و خزرجيان در عقبه به سيره ابن هشام، ج 1، ص 454 به بعد مراجعه كنيد.

(2). معلوم مى‌ شود ابوعبيده جراح نيز كه از مهاجرين است‌ باخبر شده و خود را بدان جا رسانده بود و يا روى توطئه و نقشه قبلى خبرش كرده بودند.

(3). اين متن تاريخ است كه ما ترجمه كرديم و گرنه اصل موضوع ثابت نشده و شايد در جاى ديگر تفصيلا روى آن بحث‌ شود. به طور اجمال بايد گفت: خبر مزبور به گونه‌ هاى مختلفى نقل شده كه با هم متفاوت و موجب ترديد در اصل آن مى‌ گردد، گذشته بر اين كه سند آن بيشتر به عايشه مى‌ رسد كه خود موجب اتهام در صحت آن و ترديد خواهد بود. براى اطلاع بيشتر در اين باره مى‌ توانيد به بحارالانوار، ج 8، صص 35 - 28 مراجعه نماييد. كه تازه بر فرض ثبوت نيز دليلى بر خلافت نمى‌ باشد.

(4). حباب بن منذر بن جموح از قبيله خزرج و طرفدار سعد بن عباده و خزرجيان بود.

(5). اشاره به آيه شريفه‌ «و الذين تبوؤ الدار و الايمان...» سوره حشر آيه 9 مى‌ باشد كه در مدح انصار نازل شده.

(6). عنوانى است كه از آيه شريفه‌ «ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن...» سوره توبه، آيه 40، گرفته‌اند و لقب بزرگى براى ابوبكر ساخته‌ اند و اشاره است‌ به داستان ليلة المبيت كه على علیه السلام در بستر پيغمبر خدا خوابيد و ابوبكر به همراه پيغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتى كه كرد نزديك بود جان پيغمبر را هم به مخاطره بيندازد... تا به آخر آن چه در شرح زندگانى پيغمبر اسلام قلمى گرديد ص 225 و پيش از اين به طور اجمال ذكر شد.

(7). و در علت مرگ او گويند: هنگامى كه در اطراف شام بود و مى‌ خواست از روستايى ديگر برود در بيابان در كنار چاهى تيرى آمد و بدو خورد و همان سبب مرگ او گرديد و جنازه ‌اش در چاه افتاد و بعدا صدايى از چاه شنيدند كه مى‌ گويد: نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده فرميناه بس همين فلم نخط فؤاده. (ما بوديم كه سعد بن عباده سيد خزرج را كشتيم و با دو تير كه به او زديم و به هدف كه همان قلب او بود، اصابت كرد) و گفتند كه گوينده آن جنيان بودند، يعنى قاتل سعد جنيان بوده‌اند. ولى از آن جا كه حقيقت را نمى‌ شود براى هميشه كتمان كرد، ابن ابى الحديد آن را در زمره طعن هايى كه بر ابوبكر گرفته ‌اند آورده. مى‌ نويسد: «طعن سيزدهم‌» اين كه گفته‌اند: ابوبكر به خالد بن وليد كه در شام بود نامه نوشت و او را مامور كرد تا سعد بن عباده را به قتل برساند و او نيز با شخص ديگرى كمين كرده و شبانه او را با تيرى كه به سويش پرتاب كردند، به قتل رساندند و شخصى كه همراه خالد بود آن شعر را خواند و سپس شعر را نقل كرده و مى‌ گويد: كسى از مؤمن الطاق پرسيد: چه چيز مانع على شد كه به مخاصمه با ابوبكر برخيزد؟ وى پاسخ داد: على علیه السلام ترسيد كه جنيان او را هم بكشند! ابن ابى الحديد آن گاه گويد: اما من اعتقاد دارم كه نه جنيان او را كشته ‌اند و نه اين كه اين شعر شعر جنيان است و هيچ ترديدى ندارم كه بشر او را به قتل رسانده و اين شعر بشر است، ولى اين كه ابوبكر خالد را مامور اين كار كرده باشد، پيش من ثابت نشده و هيچ بعيد نمى‌ دانم كه خالد براى راضى كردن ابوبكر پيش خود اين كار را كرده باشد. و يا آن كه ابوبكر امر كرده ولى بعد از آن حاشا كرده! و در اين صورت نيز گناه به گردن خالد است و ابوبكر از اين گناه مبراست، و از خالد اين گونه كارها بعيد نيست. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 190. و استاد عبدالفتاح عبدالمقصود، دانشمند معاصر اهل سنت، در كتاب خود امام على علیه السلام در مورد اين داستان پس از نقل بيعت نكردن سعد و رفتن او به شام مى‌ گويد: ولى نظر عمر همان بود كه بود او همه خطر را از بزرگ خزرج، سعد بن عباده مى‌ دانست و مى ‌ديد تا اين مرد زنده است‌ خطر هست،... تا ساعتى رسيد كه شيخ خزرج باروبنه خود را بست و براى هجرت به سوى شام، شهر و وطن خود را پشت ‌سر گذارد، ديگر نمى‌ دانيم كه آيا از سر پنجه قهر حكومت ترسيد و هجرت گزيد يا ماندن در سرزمين و ميان قبيله‌اى كه بيگانه را گزيدند و او را پشت ‌سر گذاردند براى خود سخت و ناگوار مى‌ ديد،... آن چه از خبر سعد مى‌ دانيم همين است كه پس از چند روز ديگر خبرهاى مختلفى از او رسيد كه رفع خطر و نابودى او را مى‌ رساند... داستان هاى ناپديد شدن و ناگهان كشته شدن اشخاص هميشه از زبان عرب شنيدنى بود، چون اين گونه پيشامدها را با پيرايه و آب و تاب نقل مى‌ كردند و بيشتر آن قابل قبول نبود!... آن داستانى كه در اين باره به گوش ها مى‌ رسد اين گونه بود كه در همان روزهايى كه سعد از چشم ها ناپديد شد، چند شب پى در پى در نواحى شام شنيده مى‌ شد كه گوينده ناپيدايى از ميان تاريكى بانگ مى‌ زد: قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده × و رميناه بهمين و لم يخطا فؤاده. «ما كشتيم بزرگ خزرج سعد بن عباده را، او را هدف دو تير ساختيم كه هر دو به قلبش رسيد». داستان سرايان مى‌ گفتند اين شعر را جنيانى كه سعد را كشتند مى‌ سرودند!... چون صبح گاه سعد را در خانه خود نيافتند به جستجويش برخاستند. پس از سه روز دنبال همان سمت آواى جنيان را گرفتند تا پيكر سبز شده و زخم خورده‌اش را در ميان چاهى در آن ناحيه يافتند. بعضى از مردم احمق كوتاه نظر گفتند: اين همان كار جن است! مردم ديگرى كه به راز مطلب آشنا بودند يا گمان مى‌ رفت آشنا باشند، گفتند: خالد بن وليد باهمدستى رفيقى كه داشت، شبانه در كمينش نشست و او را با زخم سر نيزه از پاى درآورد و در ميان چاهش افكند... گفته شد: پس آن آواى جن كه شنيده مى ‌شد چه بود؟ گفتند: آن آواز رفيق خالد بود كه اين بانگ را نيمه شب در مى‌ انداخت تا مردم ساده و احمق چنين توهم كنند. ديگرى گفت: خالد بن وليد به دستور ابابكر او را كشت ما نمى‌ توانيم اين جنايت را به گردن خليفه اول گذاريم زيرا بااخلاق او سازگار نبود. و نمى‌ توانيم خالد را از اين جنايت تبرئه كنيم چون بااخلاق او سازگار بود؟ و دست و دامن اين سپه دار جسور از اين گونه جنايت و آلودگى چندان پاك نبود!... عذر او هم در اين كار حفظ وحدت مسلمانان بود كه مبادا در ميان حجاز و مدعى خلافت در شام پراكنده شوند، زيرا احتمال اين مى‌ رفت كه كوچ كردن سعد به سوى شام براى به دست آوردن چيزى باشد كه در مدينه از دستش رفته بود، قرينه ديگر اين است كه خالد در رشته‌ هاى نسبى از زاده خطاب دور نبود... باشد كه آن چه عمر مى‌ خواست و دستور داد و نشد، خالد در شام انجام داده باشد!...، امام على، ج 8، صص 272-271. و روى اين نقل ها معلوم مى‌ شود سعد در زمان ابوبكر به شام رفته نه در زمان عمر، چنان كه نقل صحيح نيز همين است و يا دستور از طرف عمر صادر شده نه از طرف ابوبكر، چنان كه صاحب روضة الصفاء گويد: سعد با ابوبكر بيعت نكرد و از مدينه به شام رفت، و پس از مدتى به تحريك بعضى از بزرگان در شام به قتل رسيد و بلاذرى در تاريخ خود گويد: عمر بن خطاب به خالد بن وليد و محمد بن سلمه انصارى دستور داد خالد را به قتل رسانند و آن دو نيز سعد را با تيرهايى كه به سوى او پرتاب كردند به قتل رساندند و اين شعر را بر زبان ها انداختند. احقاق الحق، ج 2، ص 345. و اين دو شعر نيز جالب است كه برخى گفته‌اند: يقولون سعد شقت الجن بطنه الا ربما حققت امرك بالغدر و ما ذنب سعد انه بال قائما و لكن سعدا لم يبايع ابابكر.

(8). در فارسى مثلى بدون مضمون است كه... از اين نمد كلاهى نصيب تو گردد.

(9). شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، صص 5-4.