سید عبدالحسین دستغیب
منبع: تلخيص از كتاب گلشن ابرار، جلد 2، صفحه 883
نویسنده: محمدجواد نورمحمدي
شهید آیت الله دستغیب
ولادت
در عاشورای 1332 ق. در شیراز كودكی به دنیا آمد كه چون آن ایام، روزهای پرسوز شهادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام بود نامش را «عبدالحسین» نهادند. خاندان عبدالحسین از سادات حسنی و حسینی بشمار می رفتند كه از حدود چهار قرن پیش در شیراز به «دستغیب» معروف شده بودند. سیادت نشان افتخار این خانواده بود و حلقههای نورانی پیوند او را (با سی و دو واسطه) به حضرت «زید شهید» فرزند امام سجاد علیه السلام می رساند.[۱]
از این خاندان در طول تاریخ عالمان بزرگ برخاسته اند از جمله امیر فضل الله بن محب حسینی (متوفای 1043)، سید حكیم دستغیب (متوفای 1077)، میرزا ابوالحسن دستغیب (متوفای بعد از 1300 ق) میرزا هدایت الله (متوفی 1320 ق) میرزا ابومحمد دستغیب و آقا سید محمدتقی پدر سید عبدالحسین.
تحصیل
سید عبدالحسین درس را از مكتبخانه شروع كرد و با فراگیری قرآن و نصاب و خواندن چند كتاب منظوم منشور فارسی دوره مكتب را پشت سر گذاشت. پس از آن شروع به تحصیل علوم اسلامی نمود و درس های ابتدایی حوزه علمیه را نزد پدر خواند و از محبتهای پدرانه و استادانه اش بهره برد. در سال 1342 ق. در حالی كه یازده ساله بود پدر را از دست داد و در نوجوانی روح لطیفش سخت آزرده و از نعمت پدر محروم گشت.
پس از فوت پدر تحصیلات را در مدرسه خان شیراز ادامه داد و از نورانیت و روحانیت مدرسه نیز بهرهمند بود. این مدرسه در مدت حیات خود انسان های پاك و والاتباری را در خود جای داده بود و آنان با دعاها و خلوص و معرفت خود فضای آن را عطرآگین كرده بودند. صدرالمتالهین شیرازی و بسیاری از عالمان بزرگ در این مدرسه درس خوانده بودند.
او در حوزه شیراز مدت ها به تحصیل پرداخت و نزد اساتیدی همچون شیخ اسماعیل، ملا احمد دارابی، و آیت الله ملا علیاكبر ارسنجانی دوره مقدماتی و سطح را به پایان رساند پایان یافتن دروس سطح حوزه او همزمان با غائله كشف حجاب رضاخانی بود و دستغیب جوان در همان سنین (حدود 25 سالگی) به مبارزه با این تهاجم بزرگ پرداخت. اما مأموران او را زیر فشار قرار دادند و او نیز در سال 1314 ش. مجبور به حركت به سوی نجف شد.[۲] در نجف اشرف تحصیلات خود را ادامه داد و با تلاش پیگیر در طول هفت سال به مقام شامخ اجتهاد نایل آمد.
استادان
آیات عظام: سید ابوالحسن اصفهانی، آقا ضیاء عراقی، آقا سید باقر اصطهباناتی، شیخ محمدكاظم شیرازی از معماران علمی او در حوزه نجف بودند.
تهذیب
روح جستجوگر آن شهید بزرگوار، بلند پروازتر از آن بود كه به درس و بحث بسنده كند و از علوم مرسوم حوزه نجف سیراب شود. عطش عصیانگر او پس از سال ها درس و تدریس آرام نگرفت و او همچنان در پی یافتن صاحبدلی بود كه بتواند او را به وادی ایمن رسانده، در معرفت خود و خدای خویش به كمال برساند. در همان ایام این توفیق و موهبت نصیب او شد و به محضر پرفیض استاد اخلاق حوزه نجف، عارف نامور میرزا محمدعلی قاضی تبریزی رضوان الله علیه راه یافت و در مكتب عرفانی او رشد كرد.
پس از گذشت چند سال مرحوم قاضی به سرای باقی شتافت و او به محضر آیت الله آقا شیخ محمدجواد انصاری همدانی را یافت و مدتها تحت نظر وی راههای ظریف و لطیف معرفت نفس را طی كرد. ارتباط او با آیت الله انصاری همدانی در ایامی بود كه وی در شیراز بسر می برد و برای استفاده از استاد به همدان میرفت.
سفر به عنایت دوست
سال 1321 ش آیت الله با كولهباری از علم و معرفت عزم سفر به سوی شهر خود كرد. در این كوچ مبارك لطایفی نهفته بود كه نشان از عنایت خدای سبحان و ولی عصر عجل الله تعالی فرجه شریف به ایشان داشت. او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزی به درس آقا شیخ محمدكاظم شیرازی حاضر شد و استاد به ایشان گفت: آقای دستغیب یكی از علما برای شما خواب خوبی دیده است بهتر است شما به شیراز برگردید. او در حالی كه سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن، در آسمان فقاهت درخششی شایسته می نمود اما قصد بازگشت كرد.
داستانی كه حاج مؤمن شیرازی حكایت كرده نشان از توجه اولیاء الهی به سید عبدالحسین دستغیب دارد و آن چنین است: در جوانی خادم مسجد سردزك بودم. مدتها بود كه آرزوی دیدار حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه شریف را داشتم شوق دیدار چنان در جانم شعله می كشید كه خورد و خوراك را از من گرفته، از خوردن و آشامیدن غافل می شدم. با این حال عهد كردن تا آقا را نبینم چیزی نخورم.
دو روز گذشت و من هیچ غذا نخورده بودم. تشنگی بر من سخت گرفت به ناچار جرعهای آب نوشیدم و بیهوش شدم. ناگاه صدایی را شنیدم كه مرا صدا می زند. حاج مؤمن برخیز مگر نمی دانی كاری كه انجام دادی (نخوردن و نیاشامیدن) در دین اسلام حرام است. دیگر از این كارهای نامشروع بپرهیز. از صدایش جانی گرفتم و برخاسته، نشستم كه چشمم به صورتی پرجمال افتاد و آقا را بالای سرم دیدم. به من فرمود حاج مؤمن برایت غذا می فرستد، بخور. آقا سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزك) نیز به مشهد میروند شما هم با ایشان بروید. چون به قم رسیدید شخصی را ملاقات خواهید كرد، به دستورش رفتار كنید آن گاه به من خرج سفر مشهد را مرحمت كردند و از برابر چشمم ناپدید شدند.
به حال خود كه آمدم ثلث از شب گذشته بود و در مسجد هیچ كس نبود شنیدم كسی كوبه در را می كوبد. رفتم در را باز كردم، آقایی پشت در بود، عبایی بر سر كشیده و شناخته نمی شد. ظرف غذایی به من داد و دو مرتبه گفته: این غذا را تنها بخور.
چنان بوی عطری از غذا به مشامم رسید كه تا به حال هرگز غذایی با آن بو ندیده بودم در خود قدرت عجیبی احساس كردم و مشغول كارهای مسجد شدم. پس از چند روز با آقا سید هاشم به طرف مشهد حركت كردیم. دو روز در قم ماندیم. در یكی از روزها در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها زیارت می خواندم كه مردی قباپوش با عبایی قهوهای بر دوش و كلاه پشمی معمول آن زمان بر سر به من گفت: حاج مؤمن، در صحن منتظر شما هستم. پس از زیارت شما را ملاقات می كنم. پس از زیارت به دیدارش شتافتم. باوقار بود و متین و آثار زهد و تقوا در چهرهاش نمایان. گفت به تهران می روید و پس از ده روز دیگر دروازه تهران شما را ملاقات خواهم كرد.
(او با ما همسفر شد و) چون نزدیك مشهد رسیدیم و گنبد حضرت امام رضا علیه السلام درخشش كرد ماشین در جایی ایستاد و آن عارف روشن ضمیر به من گفت: تمام این سفر و برنامهها برای الان بوده است. حاج مؤمن مرگ من نزدیك شده، غسل و كفن و دفن من به عهده شماست. كفنم را همراه آوردهام. دوازده تومان پول هم به من داد و گفت این پول هم خرج مراسم خاك سپاری، گفتم حالا تكلیف من چیست؟
گفت: سیدی از اهل شیراز كه تحصیلاتش در نجف تمام شده به شیراز برمیگردد با او مجالست داشته و همراهش باش كه برای تو سودمند است. نشانه این سید آن است كه مسجد جامع شیراز را كه زیر خاك پوشیده است با كمك مردم احیا می كند. شما قبل از آن سید میمیرید و آن سید عهدهدار دفن شما خواهد شد. بدان كه آن سید را شهید میكنند. آن نیك مرد در همان محل رو به قبله خوابید و جان سپرده و او را به مشهد برده، باشكوه فراوانی به خاك سپردیم.
تلاش برای جامعه
در سال 1321 ش آیت الله دستغیب برخلاف میل خود و به توصیه استادانش به ایران بازگشت. بنابراین آیت خدایی، عارف سالك شیرازی با گرفتن اجازه اجتهاد از استادانش به شیراز مراجعت كرد. با آمدن به شیراز از ابتدا در مسجد طالبیون به اقامه جماعت پرداخت و پس از آن چون ماه رمضان نزدیك می شد و جمعیت زیادتر، صلاح دیده شد كه طاق منبری مسجد جامع عتیق شیراز را (شبستان وسطی مسجد جامع) نخاله برداری و آماده انجام مراسم ماه رمضان شود. این كار با زحمت فراوان انجام شد و مسجد تا حدودی آماده پذیرایی زائران خانه دوست شد.
پس از ماه رمضان و زمینهسازیها آقای دستغیب تصمیم گرفتند مسجد را از آن غربت درآورند و آن بنای مقدس و دیرینه را احیا نمایند. بر این اساس كار را شروع كردند. پس از چندین سال تلاش پیگیر سید خوب شیراز و مردم مؤمن آن دیار كار تكمیل بنا پایان یافت.[۳] از آن پس شهید دستغیب در مسجد جامع عتیق كار فرهنگی وسیعی را شروع كرد.
او كه از پشتوانه غنی اخلاقی برخوردار بود انسان های زیادی را جذب مسجد كرد. شیوههای تربیت اسلامی را در قالبی لطیف برای نسل های جامعه مطرح كرد و خود عملا به تربیت جوانان و مستعدان جامعه اسلامی همت گماشت. بسیاری از سورههای قرآن را در آن روزگاران تفسیر كرد (كه در بخش تالیفات از آن نام خواهیم برد) و زمینه تربیت عدهای را فراهم نمود.
این برنامههای زندگی ساز تا قبل از سال 1340 به خوبی پیش می رفت و او در این كار پرتوفیقترین بود. علاوه بر این در شیراز نیز كارهای خدماتی فراوانی را بنیان و تكمیل كرد. از ساختمان مساجد و مدارس و تعمیر آن ها و تأسیس مراكز خدماتی و خیریه گرفته تا ایجاد مشاغل گوناگون برای كارگران و بیكاران و دستگیری مستمندان همه را عهدهدار شد و از عهده خدمت و تلاش به نحو شایسته برآمد.
شایستگیهای روحی
گر چه آیت الله دستغیب در خدمت به مردم مضایقه نمی كرد و زمان بسیاری به این كار اختصاص می داد، حال و هوای دعا و مناجات را رها نكرد بلكه چون در عرصه اجتماع آسیب پذیری بیشتری وجود دارد باید از سلاح و سپر دعا و یاد حق بیشتر جست. همسر ایشان نقل می كند كه در برخی از شب ها نالههای پرسوز و گداز آقا خواب را از من میربود و نمیتوانستم بخوابم. به غذایی ساده بسنده میكرد و زیاد میشد كه به نان و پنیری راضی بود. بعضی روزها با نان پیاز سر می كرد و هرگز معترض نبود. بعضی از شب ها با دوست بزرگوارش حاج مؤمن پیش هم بودند و به مناجات مشغول و شبهای ماه رمضان تا صبح به دعا و نیاز به درگاه دوست قیام میكردند.
برخوردهای اجتماعی، خانوادگی تربیتی اش همه از خودسازی های پیوسته در طول عمرش حكایت می كرد. با این كه هشت فرزند داشت به امور همه با صبر و حوصله میپرداخت و خیلی مراقب بود بچهها مادرشان را اذیت نكنند. اساساً او نسبت به همسرش احترام خاص قائل بود. هیچ گاه برای بیدار كردن بچهها برای نماز صبح یا كار دیگر سرزده بر آن ها وارد نمی شد بلكه در می زد و آن ها را صدا می كرد. یكی از دختران آن سالك پرهیزگار می گوید: برای نماز صبح در میزد و مرا چون خیلی زود بیدار می شدم و سحرخیز بودم با این عنوان زیبا صدا می زد: خانم بهشتی، خانم بهشتی، وقت نماز است. پاشو!
صبحها به پیاده روی میرفت و از نسیم صبحگاه استفاده می كرد. در راه بازگشت نان می خرید و به خانه میآمد. سپس چای و صبحانه را آماده می كرد. ما را صدا می زند تا با هم صبحانه بخوریم. براستی خداوند در زمین عدهای را برمیگزیند و فراوان شایستگیهای انسانی را نصیبشان می كند به طوری كه هر دوستدار كمالی را به سر وجد میآورد.
در سر سفره، بسم الله آغازین را بلند می گفت و پس از هر لقمه باز بلند می گفت الحمدالله. این طور بچهها نیز یاد میگرفتند. در مسائل خانوادگی نه جبارانه برخورد می كرد نه بیتفاوت بود و نه از دیگران سلب اختیار می كرد. یكی از فرزندان ایشان نقل می كند: هنگامی كه خواهرم میخواست ازدواج كند چهارده ساله بود. او را در اتاق بالا صدا زد و با او حرف زد. به او گفته بود. ببین دختر جان، آقای... را من از بچگی میشناسم. فرد لایقی است. این آقا از كوچكی نمازش ترك نشده. من نظرم این است كه شما در صورت ازدواج با ایشان سعادتمند می شوید. نظر خودت چیست؟ هر چه شما بگویید آقاجان! و آقا گفته بود: شما می خواهیم زندگی كنید، من چی بگم؟!
در شیوه زندگی معتقد بود كه: ما باید از همه مردم سطح زندگیمان پایینتر باشد تا مردم به روحانیت شیعه بدبین نشوند. روزی یكی از دخترانشان به ایشان میگوید: آقا جان، پول بده برم لباس بخرم! آقا میگوید: «وصله لباست كو؟» یعنی چنین نیست كه لباس انسان تنها به دلیل این كه نو نیست نیازمند تعویض باشد.