آیه 54 سوره یوسف
<<53 | آیه 54 سوره یوسف | 55>> | |||||||||||||
|
محتویات
ترجمه های فارسی
شاه گفت: او را نزد من آرید تا او را از خاصان خود گردانم. چون با او هرگونه سخن به میان آورد به او گفت: تو امروز نزد ما صاحب منزلت و امین هستی.
و پادشاه گفت: یوسف را نزد من آورید تا او را برای کارهای خود برگزینم. پس هنگامی که با یوسف سخن گفت به او اعلام کرد: تو امروز نزد ما دارای منزلت ومقامی و [در همه امور] امینی.
و پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد، تا وى را خاص خود كنم.» پس چون با او سخن راند، گفت: «تو امروز نزد ما با منزلت و امين هستى.»
پادشاه گفت: او را نزد من بياوريد تا همنشين خاص خود گردانم. و چون با او سخن گفت، گفت: تو از امروز نزد ما صاحبمكانت و امين هستى.
پادشاه گفت: «او [= یوسف] را نزد من آورید، تا وی را مخصوص خود گردانم!» هنگامی که (یوسف نزد وی آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درایت او پی برد؛ و) گفت: «تو امروز نزد ما جایگاهی والا داری، و مورد اعتماد هستی!»
ترجمه های انگلیسی(English translations)
معانی کلمات آیه
«اَسْتَخْلِصْهُ»: او را از مقرّبان و خاصّان کنم. «کَلَّمَهُ»: با یوسف سخن گفت. با شاه سخن گفت. فاعل (کَلَّمَ) میتواند شاه یا یوسف باشد. «لَدَیْنَا»: نزد ما. در پیش ما. «مَکِینٌ»: دارای مکانت و منزلت. محترم و ارجمند.
تفسیر آیه
تفسیر نور (محسن قرائتی)
تفسیر اثنی عشری (حسینی شاه عبدالعظیمی)
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ (54)
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ: و گفت ملك مصر بياوريد يوسف را نزد من.
أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي: تا خالص گردانم او را براى خود و مهمات را به او واگذارم.
در تيسير: ملك مصر هفتاد مركب آراسته با تاج و لباس ملوكانه به زندان فرستاد
«1» مستدرك وسائل الشيعة، جلد 2، ابواب جهاد النفس، باب اوّل، صفحه 270، حديث 12.
جلد 6 - صفحه 239
و به تعظيمى هر چه تمامتر يوسف را به بارگاه آوردند.
تنبيه: توجه ملك و اعتماد او نسبت به يوسف به چند جهت بوده:
1- چون در تعبير خواب او تمام عاجز و يوسف حل مشگل نمود، لا جرم طبع مايل به او شد.
2- ثبات و صبر يوسف او را جذب نمود، زيرا پس از اذن در خروج از زندان سبقت ننموده بلكه توقف و طلب نمود تفحص را تا برائت او از جميع تهمتها حاصل آيد.
3- تحقيق برائت او از تهمت به شهادت خصم به طهارت و نزاهت.
4- در مدت دو سال در محبس نهايت جديت را در طاعات و عبادات بدون هيچ قصورى، لا جرم اين امور سبب حسن ملك گرديد.
در خبر است «1» چون يوسف عليه السّلام خواست بيرون آيد، زندانيان در مفارقت او جزع و زارى نمودند كه ما به تو انس و الفت و لطف و محبت تو خوشحال بوديم، اكنون چه كنيم؟ يوسف عليه السّلام در حق آنها دعا نمود:
اللّهم اعطف بهم قلوب الاخيار و لا تكتم عليهم الاخبار. خدايا دلهاى ولات و نيكان را بر اينان مهربان گردان و خبرها را بر ايشان پوشيده مدار تا خبر شهر خود را بدانند.
چون بيرون آمد بر در زندان نوشت: هذا قبر الاحياء و بيت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماته الاعداء: اين قبر زندگان و خانه اندوهيان و تجربه دوستان و شماتت دشمنان است.
پس به حمام رفته خود را شسته خلعت ملك پوشيده چون به بارگاه ملك رسيده ايستاده گفت: حسبى ربّى من دنياى و آخرتى، و حسبى ربّى من خلقه، عزّ جاره و جلّ ثناؤه و تقدّست اسمائه و لا اله غيره چون چشم او بر ملك افتاد گفت: اللّهمّ انّى اسئلك بخيرك و أعوذ بك من شرّه و من شرّ غيره. نزديك ملك رسيد سلام و تحيت فرمود، ملك او را استقبال به انواع اجلال و اكرام، او را بر تخت نشاند.
«1» بحار الانوار، جلد 12، صفحه 294 (با اندكى تفاوت)
جلد 6 - صفحه 240
فَلَمَّا كَلَّمَهُ: پس چون او را به سخن درآورد و با او صحبت نمود، پايه علم او و رتبه كمال او را بدانست، قدر او را شناخت، لذا امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: المرء مخبوء تحت لسانه. «1» مرد در زير زبان بود پنهان. ايضا فرمود: لسان المرء ترجمان عقله. «2» زبان مرد ترجمان عقل او است. عقل از روى مثل به حاسه سمع بيند. تا نگويد نداند دانا باشد يا نادان، چون به گفتار درآيد اگرچه خبر غيرى را دهد كلام او اول از مقدار عقل و اندازه علم او حكايت كند، اگر نيك گويد ثمره آن و اگر بد گويد نتيجه آن است.
كلام سرور اولياء حضرت على مرتضى عليه السّلام است: لا تنظر الى من قال و انظر الى ما قال. «3» نظر نكن كيست گويد و نظر نما چه مىگويد.
چون دانش يوسفى هويدا گشت، قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ:
ملك گفت بدرستى كه تو امروز نزد ما با قدر و منزلت و امانت دارنده هستى، تا حال تو را نشناختيم، اكنون شناختيم لا جرم بقدر امانتت پايه مكانت نهاديم.
مكالمه: ملك با يوسف چون سخن گفت، يوسف به زبان عربى جواب داد، پرسيد: چه زبان است؟ گفت: زبان عمّم اسمعيل عليه السّلام بعد به لغت عبرانى تكلم، پرسيد: چه زبان است؟ فرمود: زبان پدران من.
وهب گويد: «4» ملك هفتاد زبان دانا به هر كدام تكلم نمود يوسف او را به همان لغت جواب داد، پس گفت: مىخواهم تعبير خواب را از تو بشنوم. يوسف فرمود: اى ملك، خواب ديدى هفت گاو فربه سفيد و خوش منظر از رود نيل بيرون آمدند پستانها پر از شير، تو به حسن خلقت آنها متعجب كه ناگاه آب نيل فرو شد، از ميان گل و لاى هفت گاو لاغر خاكى رنگ پديدار، شكمها خالى و پستانها بدون شير و دندانها و پنجهها مانند سگان با خرطومهاى سباع حمله نموده گاوان فربه را دريده استخوانهاى آنها را شكسته مغز آن را مكيدند. تو متحير
«1» نهج البلاغه فيض الاسلام حكمت 140.
«2» تفسير ابو الفتح ج 6 ص 402.
«3» همان مصدر.
«4» تفسير منهج الصادقين ج 5 ص 53.
جلد 6 - صفحه 241
شدى بعد هفت خوشه گندم سبز و تازه از زمين بيرون و هفت سنبل سياه و خشك همه در يكجا جمع، بادى آمد خوشههاى خشك را بر آن سبزهها زده آتشى خارج تمام آنها را سوزانيد، از شدت وحشت بيدار شدى. پس يوسف تعبير را مانند سابق شرح داد ملك گفت: كمال شرف و بزرگوارى من است كه تابع رأى تو باشم، اگر تو نبودى هرگز مرا قوت حفظ رعيت و سياست مملكت نبودى.
اشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شريك له و انّك رسوله. ملك اقرار به وحدانيت الهى و نبوت يوسف عليه السّلام نمود بنا بقولى.
تفسیر روان جاوید (ثقفى تهرانى)
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ (54) قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (55) وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (56) وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (57)
ترجمه
و گفت پادشاه بياوريد نزد من او را تا مخصوص گردانم او را براى خودم
جلد 3 صفحه 154
پس چون سخن گفت با او گفت همانا تو امروز نزد ما با منزلت و امانتى
گفت بگمار مرا بر خزانههاى زمين مصر همانا من نگهدار دانايم
و اين چنين تمكّن داديم مر يوسف را در آن زمين كه منزل گزيند از آن هر جا كه بخواهد ميرسانيم برحمت خود هر كس را كه بخواهيم و ضايع نميسازيم مزد نيكوكارانرا
و هر آينه اجر آخرت بهتر است براى آنانكه گرويدند و بودند كه پرهيز ميكردند.
تفسير
و چون برائت حضرت يوسف عليه السّلام از تهمت زليخا و علم و ادبش از مفاد آيات سابقه بر پادشاه مصر ثابت شد امر باحضار او فرمود براى آنكه او را مخصوص بخدمت خود كند و چون او را از زندان خارج و نزد پادشاه حاضر نمودند گفتهاند سلام نمود بر او بزبان عربى و چون پادشاه پرسيد اين چه زبانى است فرمود زبان عمويم اسمعيل و دعا نمود او را بزبان عبرانى و چون سؤال نمود اين چه زبانى است فرمود زبان پدرانم و پادشاه چندين زبان ميدانست بهر زبانى با او صحبت كرد حضرت بهمان زبان جواب داد و پادشاه تعجّب كرد و گفت من دوست دارم كه خواب مرا حضورا بيان و تعبير كنى و حضرت خواب پادشاه را مفصلا بهمان كيفيّت كه ديده بود با تمام خصوصيّات آن كه پادشاه بكسى نگفته بود از اوّل تا آخر بدون كم و زياد بيان فرمود و موجب مزيد تعجّب پادشاه شد و از حضرت مشورت نمود كه با اين خواب و تعبيرش چه بايد كرد او فرمود صلاح آنستكه در اين چند سال توسعه در زراعت داد و انبارهاى وسيعى بنا نمود و محصولات را با شاخ و برگ جاى داد براى حفظ آنها و تأمين علوفه دوابّ و بمردم امر كرد كه پنج يك طعام خودشان را بانبار تحويل دهند و چون چنين فرمائى بقدر كفايت مصر و حوالى آن طعام ذخيره شود و اضافه آيد كه مردم از ساير نواحى بيايند و خريدارى كنند و بقدرى ماليّه براى پادشاه فراهم شود كه براى احدى نشده است و چون كلام به اين جا رسيد پادشاه گفت كه اين كار را براى ما انجام ميدهد و همانا تو امروز نزد ما داراى منزلت و امانتى حضرت در جواب فرمود مرا متصدّى اين امر فرما من حفيظم يعنى كاملا از عهده نگهدارى و حفظ اموال بر مىآيم و عليمم يعنى ميدانم در چه محلّ و موقع صرف نمايم كه لازم و بجا و روا باشد و ظاهر آنستكه از كلام حضرت بعقلش پى برد و از عفّتش بامانتش لذا خودش داوطلب شد كه يكى از مشاغل مهم مملكت را باو واگذار كند و در اين
جلد 3 صفحه 155
موقع هيچ شغلى مهمتر از مقام وزارت ماليّه نبود و باو واگذار كرد و حضرت هم بهمان نحو كه فرموده بود عمل كرد و آنروز سن شريفش سى سال بود و بعضى گفتهاند مراد از حفيظ حفظ حساب اموال است و مراد از عليم دانستن زبانها است كه با مشتريانى كه از ممالك مختلفه مىآيند بتواند بزبان آنها صحبت كند و قريب باين معنى را در عيون و عيّاشى ره از امام رضا عليه السّلام نقل نموده و در منهج از آنحضرت روايت نموده كه چون سالهاى فراوانى گذشت و سنوات قحط رسيد اهل مصر روى بيوسف آوردند سال اوّل بنقودى كه داشتند غلّه خريدند سال دوم بجواهرات و طلا آلات سال سوم بغلام و كنيز سال چهارم بدوابّ و مواشى سال پنجم بضياع و عقار سال ششم بفرزندان و در سال هفتم همه خط بندگى باو دادند و يوسف عليه السّلام را ملكى حاصل شد كه هيچ كس را نبود و خزانهاى كه كسى چنان نديده بود و چون صورت حال را بر پادشاه عرضه داشت او گفت همه بنده تواند و اختيار با تو است و آن حضرت در حضور شاه همه را آزاد كرد و اموال و اولاد و ضياع و عقار و هر چه از آنها گرفته بود بآنها بخشيد و چون پادشاه اين احسان و كرم را از او مشاهده كرد گفت شهادت ميدهم كه نيست معبودى جز خداى يگانه و آنكه تو پيغمبر اوئى و حكمت در آنكه حضرت آنها را خريد و آزاد كرد آن بود كه اهالى مصر او را در وقت خريد و فروش بصورت بنده مشاهده نموده بودند خداوند خواست طوق بندگى او را بگردن همه نهد تا كسى باين عنوان در باره او سخنى خارج از ادب نگويد و بر حسب نقل روايت در كتب ديگر بعد از آنكه پادشاه اختيار را باو واگذار كرد فرمود من نجات ندادم آنها را از بلاء براى آنكه آنها را بمشقت اندازم ولى خدا مقدّر فرموده بود نجات آنها را بدست من و گفتهاند آنحضرت اين منصب را براى آن قبول كرد كه وسيله شود براى هدايت مردم بدين حق و نفوذ كلمهاش و نشر احكام الهى و رساندن حقوق باهلش و اشاعه عدل و اعانت مظلوم و حفظ نفوس در سنوات قحط لذا در آن سنوات هرگز طعام سير نخورد و ناهار سلطنتى را از موعد مقرّر تأخير انداخت و شاه از او سبب پرسيد جواب فرمود براى آنكه فقراء را فراموش نفرمائى و مورد تحسين شد و بعضى گفتهاند بعد از در خواست حضرت يوسف مقام وزارت را يك سال طول كشيد تا پادشاه اجابت كرد و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت نمودهاند كه خدا رحمت كند برادرم يوسف را اگر نگفته بود مرا بگمار
جلد 3 صفحه 156
بر خزانههاى مملكت در همان ساعت پادشاه باو واگذار ميكرد ولى چون در خواست كرد يك سال تأخير افتاد و گفتهاند چند روز قبل از رسيدن حضرت بمقام وزارت عزيز وزير ماليّه سابق فوت كرد و زليخا بامر شاه بعقد حضرت يوسف در آمد و چون با او هم بستر گرديد معلوم شد دختر بوده چون عزيز عنّين بود و باو فرمود حال اين بهتر است يا آنكه تو ميخواستى و خداوند از او بحضرت دو پسر كرامت فرمود افرائيم و ميشا كه هر دو در نهايت حسن و جمال بودند ولى قمّى ره فرموده كه چون عزيز فوت كرد در سالهاى قحطى زليخا فقير شد بطوريكه سؤال ميكرد و باو گفتند ضرر ندارد اگر سر راه عزيز بنشينى و مقصود يوسف عليه السّلام بود چون عزيز بپادشاه ميگفتند او گفت خجلت ميكشم از او و چون مكرر باو گفتند نشست و موكب يوسف عليه السّلام رسيد و او ايستاد و گفت منزّه است خداوندى كه پادشاهان را بسبب معصيت بنده كرد و بندگانرا بسبب اطاعت پادشاه و حضرت پرسيد تو زليخائى عرض كرد بلى فرمود آيا ميل دارى با من باشى عرض كرد بعد از سالهاى متمادى آيا مرا استهزاء ميفرمائى فرمود خير عرض كرد بلى پس حضرت امر فرمود او را بدولت منزلش آوردند با آنكه پير شده بود و باو فرمود آيا تو نبودى كه با من چنين و چنان كردى عرض كرد يا نبى اللّه مرا ملامت مفرما من مبتلا شدم ببلائى كه مبتلا نشد باو احدى فرمود آن چه بود عرض كرد مبتلا شدم بمحبت تو و خداوند مانند تو را در دنيا خلق نكرده بود و ديگر آنكه در مصر زنى از من خوشگلتر و ثروتمندتر نبود و با اين حال آنكه شوهرم عنّين بود پس حضرت فرمود فعلا چه حاجت دارى عرض كرد از خدا بخواه كه جوانى مرا بمن برگرداند و يوسف عليه السّلام از خدا خواست و اجابت شد و او را تزويج فرمود با آنكه بكر بود و عيّاشى از امام صادق عليه السّلام نقل نموده كه جائز است مرد تزكيه كند نفس خود را در موقع ضرورت چنانچه حضرت يوسف فرمود اجعلنى على خزائن الارض انّى حفيظ عليم و حضرت صالح فرمود و انا لكم ناصح امين و در كافى از آن حضرت نقل نموده قريب باين معنى را كه يوسف عليه السّلام تا غلّه گران نشده بود براى انباردارش قيمت معيّن ميكرد و چون رو بگرانى گذارد قيمت معيّن نكرد و فرمود برو بفروش و انباردار هر روز از قيمتى كه مشترى اول بعد از كيل غلّه ميداد ميفهميد نرخ امروز ترقى كرده و بحضرت عرضه ميداشت و او مىفرمود برو بفروش
جلد 3 صفحه 157
و روز بروز قيمت بالا ميرفت بدون آنكه حضرت تعيين قيمت كند چون نميخواست گرانى بزبان او جارى شود و از بيانات سابقه معلوم شد كه مراد از تمكين سلطنت و فرمانفرمائى و مالكيّت اراضى و اموال بلكه نفوس اهل مصر است كه خداوند براى حضرت يوسف عليه السّلام مقدّر فرموده بود در مقابل صبر آنحضرت بر ترك معصيت و فعل طاعت و تحمل مصيبت و البتّه چنين مالك الرّقابى هر جا ميخواست از اراضى مصر ميتوانست منزل كند و خداوند رحمت و نعمت دنيا و آخرت را از مال و جمال و جاه و جلال و علم و كمال براى او تمام كرده بود چون خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نميفرمايد و بهر نحو باشد عطا خواهد فرمود ولى هر چه باشد اجر دنيا در مقابل ثواب آخرت قدر و قيمتى ندارد چون اين زائل و آن باقى است و اين مكدّر و آن صافى است ولى مخصوص باهل تقوى و پرهيزكارى است و گفتهاند بعد از اسلام پادشاه بسيارى از اهل مصر بنبوّت حضرت اقرار كردند و تمكّن و فرمانفرمائى او بيش از پيش شد و ديگر پادشاهى جز او شناخته نميشد ..
اطیب البیان (سید عبدالحسین طیب)
وَ قالَ المَلِكُ ائتُونِي بِهِ أَستَخلِصهُ لِنَفسِي فَلَمّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ اليَومَ لَدَينا مَكِينٌ أَمِينٌ (54)
و گفت ملك بياوريد نزد من يوسف را من او را براي خود نگهداري كنم پس چون که يوسف را آوردند با او تكلم كرد و پارهاي از سؤالات نمود و جواب وافي كافي شنيد و پي برد بمقام علم و عقل و ديانت و اهانت او گفت محققا امروز شما نزد من مكانت و جاه بزرگي داري و امين مملكت و سلطنت هستي تمام امور بشما سپرده ميشود.
لاکهوَ قالَ المَلِكُ ائتُونِي بِهِ گفتند چون ملك پس از تعبير خواب و اقرار زليخا و شهادت نسوان علاقه مفرطي بيوسف پيدا كرد و خداوند محبت او را در قلب او قرار داد فرستاد او را بياورند نزد ملك و چون يوسف از حبس بيرون آمد او را تنظيف كردند و لباسهاي فاخر باو پوشانيدند.
لاکهأَستَخلِصهُ لِنَفسِي يعني خالص ميگردانم يوسف را براي خود که تمام امور مملكتي را باو واگذار ميكنم و در كليه امور او را طرف مشورت قرار ميدهم و بدستور و رأي او انجام ميدهم پس چون يوسف آمد نزد ملك سلام كرد بلسان عربيه پرسيد اينکه چه زباني است گفت زبان عمويم اسماعيل سپس با زبان عبراني صحبت كرد گفت زبان پدرانم اسحق و يعقوب سپس ملك با زبانهاي مختلف که ميدانست تكلم كرد ديد يوسف تمام زبانها را ميداند بسيار تعجب كرد سپس گفت دوست دارم تعبير خواب مرا مشافهه بيان كني حضرت يوسف ابتداء شرح خواب او را بتمام خصوصيات بيان كرد که ملك فهميد که اينکه علم لدني است سپس دستوراتي که نتيجه تعبير خواب بود بيان نمود که مفادلاکه فَلَمّا كَلَّمَهُ است.
قال الملك انك اليوم يعني امروز لدينا در نزد ما نگفت در
جلد 11 - صفحه 217
نزد من يعني نسبت بكليه اعضاء مملكتي نسبت باجزاء درباري و لشگري و كشوري مكين جايگاه رفيعي داري که بر همه برتري داري و تمام تحت فرمان تو باشند و اطاعت اوامر تو را بكنند باصطلاح نائب السلطنه و نخست وزير باشي امين تمام امور مملكتي بدست تو سپرده ميشود چون عقل و علم و تدبير تو از همه بالاتر و ديانت و درستي تو از همه بيشتر است.
برگزیده تفسیر نمونه
]
(آیه 54)- یوسف خزانهدار کشور مصر میشود! در شرح زندگی پرماجرای یوسف، این پیامبر بزرگ الهی به اینجا رسیدیم که سر انجام پاکدامنی او بر همه ثابت شد و حتی دشمنانش به پاکیش شهادت دادند، و ثابت شد که تنها گناه او که به خاطر آن، وی را به زندان افکندند چیزی جز پاکدامنی و تقوا و پرهیزکاری نبوده است.
در ضمن معلوم شد این زندانی بیگناه کانونی است از علم و آگاهی و هوشیاری، و استعداد مدیریت در یک سطح بسیار عالی.
در دنبال این ماجرا، قرآن میگوید: «و ملک دستور داد او را نزد من آورید، تا او را مشاور و نماینده مخصوص خود سازم» و از علم و دانش و مدیریت او برای حل مشکلاتم کمک گیرم (وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی).
نماینده ویژه «ملک» وارد زندان شد و به دیدار یوسف شتافت و اظهار داشت که او علاقه شدیدی به تو پیدا کرده است برخیز تا نزد او برویم.
یوسف به نزد ملک آمد و با او به گفتگو نشست «هنگامی که ملک با وی گفتگو کرد (و سخنان پرمغز و پرمایه یوسف را که از علم و هوش و درایت فوق العادهای حکایت میکرد شنید، بیش از پیش شیفته و دلباخته او شد و) گفت:
تو امروز نزد ما دارای منزلت عالی و اختیارات وسیع هستی و مورد اعتماد و وثوق ما خواهی بود» (فَلَمَّا کَلَّمَهُ قالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا مَکِینٌ أَمِینٌ).
سایرتفاسیر این آیه را می توانید در سایت قرآن مشاهده کنید:
تفسیر های فارسی
ترجمه تفسیر المیزان
تفسیر خسروی
تفسیر عاملی
تفسیر جامع
تفسیر های عربی
تفسیر المیزان
تفسیر مجمع البیان
تفسیر نور الثقلین
تفسیر الصافی
تفسیر الکاشف
پانویس
منابع
- تفسیر نور، محسن قرائتی، تهران:مركز فرهنگى درسهايى از قرآن، 1383 ش، چاپ يازدهم
- اطیب البیان فی تفسیر القرآن، سید عبدالحسین طیب، تهران:انتشارات اسلام، 1378 ش، چاپ دوم
- تفسیر اثنی عشری، حسین حسینی شاه عبدالعظیمی، تهران:انتشارات ميقات، 1363 ش، چاپ اول
- تفسیر روان جاوید، محمد ثقفی تهرانی، تهران:انتشارات برهان، 1398 ق، چاپ سوم
- برگزیده تفسیر نمونه، ناصر مکارم شیرازی و جمعي از فضلا، تنظیم احمد علی بابایی، تهران: دارالکتب اسلامیه، ۱۳۸۶ش
- تفسیر راهنما، علی اکبر هاشمی رفسنجانی، قم:بوستان كتاب(انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم)، 1386 ش، چاپ پنجم