مالک بن نویره

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

«مالک بن نُوَیره» از صحابه رسول خدا صلى الله علیه وآله و از محبّان و یاران امام علی علیه‌السلام بود. او از سوی پیامبر اسلام براى جمع‌آورى زکات در قوم خود -بنی تمیم- مأمور بود؛ اما بعد از رحلت پیامبر، از پرداخت زکات به دستگاه خلافت -که آن را غاصب می‌دانست- خودداری نمود. مالک سرانجام توسط خالد بن ولید به شهادت رسید.

اسلام آوردن مالک

مالک بن نوَیرَة الیربوعى تمیمى از ملوک و شجاعان و فصحاى عرب بود. قاضی نورالله شوشتری در «مجالس المؤمنین» بخشى از احوال او و شهادت یافتن او به سبب محبت اهل بیت به دست خالد بن ولید ذکر کرده است. او همچنین در احوال مالک گفته: از براء بن عازب روایت کرده‌اند که گفت در اثناى آن که حضرت رسول صلى الله علیه و آله با اصحاب خود نشسته بودند، رؤساى بنی تمیم که یکى از ایشان مالک بن نوَیره بود درآمدند و بعد از اداى خدمت گفت: یا رسول الله! عَلِّمْنِى الایمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ الله صلى الله علیه و آله: الایمان اَنْ تشهدَ اَنْ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنی رَسولُ اللّهِ وَ تُّصلِّىَ الْخمْسَ وَ تَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَ تؤَدِّىَ الزَّکوةَ وَتحجَّ الْبیتَ وَ تُوالى وَصِیى هذا -وَ اَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب علیه السلام-؛ مالک به حضرت رسالت گفت: مرا طریق ایمان بیاموز، آن حضرت فرمود: ایمان آن است که گواهى دهى به آن که لا اِلهَ اِلا اللّه و به آن که من رسول خدایم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زکات و حج خانه خداى روآورى و این را که بعد از من وصى من خواهد بود، دوست دارى و اشاره به على بن ابى طالب علیه السلام کرد و دیگر آن که خون ناحق نریزى و از دزدى و خیانت بپرهیزى و از خوردن مال یتیم و شُرْب خَمْر بگریزى و ایمان به احکام شریعت من بیاورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حق‌گذارى ضعیف و قوى و صغیر و کبیر به جا آرى.

آن‌گاه شرایع اسلام و احکام آن را بر او شمرد تا یاد گرفت. آن‌گاه مالک برخاست و از غایت نشاط دامن کشان مى‌رفت و با خود مى‌گفت: تَعَلَّمْتُ الایمانَ وَ رَبِّ الْکعْبَةِ؛ به خداى کعبه که ایمان را آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى الله علیه و آله دور شد، آن حضرت فرمودند که: «مَنْ اَحَبَّ اَنْ ینْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّةِ فَلْینْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ».

دو نفر از حضرت رسالت صلى الله علیه و آله اجازه طلبیده و از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانیدند و از او التماس نمودند که چون حضرت رسالت صلى الله علیه و آله تو را از اهل بهشت شمرده، مى‌خواهیم که جهت ما طلب مغفرت کنى. مالک گفت: لا غَفَرَ اللّهُ لکما؛ خداى تعاى شما را نیامرزد که حضرت رسالت که صاحب شفاعت است مى‌گذارید و از من درخواست مى‌کنید که جهت شما استغفار کنم!؟ پس آن دو نفر مکدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى الله علیه و آله را نظر بر روى ایشان افتاد گفت که «فِى الْحَقِّ مَبْغضَةٌ»؛ شنیدن سخن حق گاه است که آدمى را خشمناک و مکدَّر سازد.

شهادت مالک بن نویره

رسول خدا صلى الله علیه و آله -در زمان حیات خود- مالک بن نویره را براى جمع آورى صدقات و زکوات قوم خود مأمور کرده بودند. چون بعد از رحلت پیامبر اسلام به مدینه آمد و خلافت را بر خلاف نص رسول خدا و وصیتى که به او نموده بودند به دست ابوبکر دید، چون به قوم خود برگشت، از فرستادن صدقات به نزد ابوبکر خوددارى نمود و صدقات را بین قوم خود تقسیم نمود و خطاب به آنها گفت: اموال خود را که صدقات باشد پس بگیرید و هیچ ترس نداشته باشید و نه انتظار گزندى که فردا به شما برسد. سپس اگر به این دین مخلوط شده با کثافات، صاحب اصلى آن (امام علی علیه السلام) قیام کرد، ما اطاعت نموده و زکات خود را پرداخته و مى‌گوئیم که دین، دین محمد است‌».

ابوبکر، خالد بن ولید را مأمور نمود که با لشکرى به بطاح بروند و با افرادى که برخورد مى‌کنند اذان بگویند و اقامه نماز کنند. اگر آنان نیز اذان گفتند و اقامه نماز کردند، با آنها جنگ نکنند و در این حال از آنها فقط زکات طلب کنند و اگر ندادند فقط به غارت اموال آنها بپردازند و کسى را نکشند، و اگر از اذان و نماز خوددارى کردند آنها را بکشند، چه به آتش زدن باشد و چه به غیر از آن.

در لشکر خالد بن ولید، ابوقتاده حارث و عبد الله بن عمر نیز بودند. لشکر خالد چون به بطاح رسید کسى را نیافت و لشکر در تاریکى شب بر بنى یربوع که اقوام مالک بودند شبیخون زده و آنها را در تحت مراقبت گرفتند، مالک و سایر اقوامش با خود سلاح برداشتند. خالد و همراهانش گفتند: چرا سلاح برداشتید؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشته‌اید؟ اینها گفتند: ما مسلمانیم و تعدى نمى‌کنیم. آنها گفتند: ما نیز مسلمانیم. اینها گفتند: اگر مسلمانید سلاح خود را کنار بگذارید، ما نماز مى‌خوانیم شما هم نماز بخوانید، آنها سلاح خود را برداشته و نماز خواندند. در این حال خالد دستور داد همه را اسیر نموده و گردن بزنند. مالک بن نویره گفت: چرا ما را مى‌کشید؟ ما مسلمانیم. قتاده و عبدالله بن عمر گفتند: اى خالد دست از کشتن مالک بدار او مسلمان است، ما نماز او را دیدیم، خالد گفت: باید کشته شود. بین قتاده و خالد سخن بالا گرفت و قتاده عهد کرد با خدا که دیگر در لشگرى که خالد بن ولید است نرود و تحت لواى او نباشد.

مالک گفت: اى خالد تو مرا به نزد ابوبکر ببر، خود در موضوع ما حکم شود. خالد گفت: ابدا تو را مهلت نمى‌دهم. چشم خالد که به زوجه مالک افتاده و نام او ام تمیم بود و در غایت‌ حسن و جمال بود دل او را ربوده و قصد زناى با او داشت و کشتن مالک را مقدمه وصول به این مقصد قرار مى‌داد. مالک در حضور خالد به زنش گفت: تو مرا به کشتن دادى و من در راه غیرت و حفظ ناموس باید کشته شوم. بالاخره آنچه مالک گفت در دل خالد اثرى نکرد، مالک گفت: اى خالد تو براى انجام ماموریت دیگرى آمده‌اى که جرم ما از آن بسیار کوچکتر است.

خالد دستور داد به ضرار بن ازور که گردن مالک را بزند، او مالک را صبراً کشت، و همان شب خالد با زوجه مالک ام تمیم همبستر شد و دستور داد سرهاى کشتگان را به جاى سه‌پایه زیر دیگ‌هاى غذاى خود گذاردند و آتش افروختند. خالد دستور داد تمام زنها را به عنوان اسارت به مدینه حمل دادند و تمام اموال آنان را غارت نمود.

این قضیه بر مسلمین بسیار گران آمد. عمر بن خطاب به نزد ابوبکر آمده گفت: خالد مردم مسلمان را کشته، مالک بن نویره را کشته است و با زن مسلمان همبستر شده، و اموال مسلمین را غارت کرده؛ باید او را قصاص کنى و حد زنا بر او جارى کنى.

چون خالد به مسجد مدینه داخل شد قبائى در بدن داشت که مملو از آهن و تیر بود و عمامه‌اى بر سر انداخت که چوبه‌هاى تیر را در آن فروبرده بود. عمر چون چشمش به خالد افتاد برخاست و چوبهاى تیر را از عمامه او بیرون آورده و همه را شکست و گفت: الآن تو را مى‌کشم و رجم خواهم نمود، مرد مسلمان را کشتى و با زن او همخوابگى نمودى؟! خالد هیچ نمى‌گفت چون احتمال مى‌داد این نحو تغیّر عمر ناشى از میل و رغبت ابوبکر باشد. چون خالد به ابوبکر وارد شد و مذاکراتى با هم نمودند از جمله آنکه گفت: علت کشتن من مالک را این بود که درباره تو چنین و چنان مى‌گفت. «مى‌گوید: مالک به من گفت: من از صاحب شما ابوبکر کناره‌گیرى نکردم مگر به علت آنکه چنین و چنان مى‌گفت‌». خالد در جواب او گفت: أو ما تعده لک صاحبا؟ «آیا تو ابو بکر را صاحب خودت نمى‌شناسى‌» فلذا امر کردم گردن او را زدند.

کاری که ابوبکر در این مورد انجام داد این بود که نظرى به خالد بن ولید کرد و گفت: به نظر من اى خالد، کار بدى انجام داده اى و در تشخیص وظیفه ات به خطا رفته اى، مبادا مجدّداً با این زن همبستر شوى، باید از او جدا شوى!

منابع