رشید هجری

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۸ اوت ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۲۸ توسط بهرامی (بحث | مشارکت‌ها) (اضافه کردن رده)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



رُشيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل‌اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب امیرالمومنین عليه السلام بوده. علامه مجلسى رحمه‌الله در «جلاء العيون» فرموده: شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه روزى ميثم تمار كه از بزرگان اصحاب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد می‌‌گذشت ناگاه حبيب بن مظاهر كه يكى از شهدا كربلا است به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت: كه گويا می‌‌بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نداشته باشد و شكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و براى محبت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند و غرض او ميثم بود.

ميثم گفت: من نيز مردى را می‌‌شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون آيد و او را به قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جدا شدند. اهل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بوديم، هنوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بود به طلب آن دو بزرگوار آمد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اين جا توقف كردند و رفتند و چنين سخنان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بود كه بگويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خواهند داد.

چون رُشيد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آن‌ها دروغگوتر است، پس بعد از اندك وقتى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مظاهر با حضرت امام حسين عليه السلام شهيد شد و سر او را بر دور كوفه گردانيدند.[۱]

ايضا شيخ كَشى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اصحاب خود به خرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت: يا اميرالمؤمنين، چه نيكو رُطَبى بود اين رطب! حضرت فرمود: يا رشيد! تو را بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت می‌‌آمد و آن درخت را آب می‌‌داد، روزى به نزد آن درخت آمد ديد كه آن را بريده‌اند گفت اجل من نزديك شد؛ بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را به دو حصه نموده‌اند گفت: اين را براى من بريده‌اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طلبيد و گفت: از دروغ‌هاى امام خود چيزى نقل كن.

رشيد گفت: من دروغگو نيستم و امام من دروغگو نيست و مرا خبر داده است كه دست‌ها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت: ببريد او را و دست‌ها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امور غريبه از براى مردم نقل می‌‌كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند.[۲]

شيخ طوسى به سند معتبر از ابوحسان عجلى روايت كرده است كه گفت: ملاقات كردم اَمَة‌الله دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده‌اى. گفت، شنيدم كه می‌‌گفت: كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه می‌‌گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بني‌اميه و دست‌ها و پاها و زبان تو را ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تو با من خواهى بود در دنيا و آخرت.

پس دختر رُشيد گفت: به خدا سوگند! ديدم كه عبيدالله بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤمنين عليه السلام، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت: كه امام تو چگونه تو را خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت: كه خبر داده است مرا خليلم اميرالمؤمنين عليه السلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بيزارى بجويم پس دست‌ها و پاها و زبان مرا خواهى بريد.

آن ملعون گفت: به خدا سوگند كه امام تو را دروغگو می‌‌كنم، دست‌ها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پس دست‌ها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم: اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو می‌‌گذرد؟ گفت: اى دختر! اَلَمی ‌‌بر من نمی‌‌نمايد مگر به قدر آن كه كسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او می‌‌كردند و می‌‌گريستند، پدرم گفت: گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مولايم اميرالمؤمنين عليه السلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد.

پس ‍ خبرهاى آينده را می‌‌گفت و ايشان می‌‌نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم می‌‌گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت: مولاى او دروغ نمی‌‌گويد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام او را رُشَيْدُ الْبَلايا می‌‌ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم می‌‌رسيد و می‌‌گفت تو چنين خواهى بود و چنين كشته خواهى شد، آنچه می‌‌گفت واقع می‌‌شد.[۳]

مرد نامرئى

و در كتاب «بحارالانوار» از كتاب «اختصاص» نقل شده كه در ايامی‌‌ كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كرده و مختفى می‌‌زيست، روزى «اَبُواراكَه» كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خود نشسته بود با جماعتى از اصحابش، ديد كه رُشيد پيدا شد و داخل منزل او شد، «ابواراكه» از اين كار رشيد ترسيد برخاست به دنبال او رفت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى و بچه‌هاى مرا يتيم نمودى.

گفت: مگر چه شده؟ گفت: براى آن كه زياد بن ابيه در طلب تو است و تو در منزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند تو را ديدند؛ گفت: هيچ يك از ايشان مرا نديد. «ابواراكه» گفت: با اين همه با من استهزاء و مسخرگى می‌‌كنى؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را بر روى او ببست پس برگشت به نزد اصحاب خود و گفت به نظر من آمد كه شيخى داخل منزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند: ما احدى را نديديم! «ابواراكه» براى احتياط مكرر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند.

«ابواراكه» ساكت شد لكن ترسيد كه غير ايشان او را ديده باشد؛ پس رفت به مجلس زياد بن ابيه تجسس نمايد هرگاه ملتفت شده‌اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست، پس او را به ايشان بدهد؛ پس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اين حال كه با هم صحبت می‌‌كردند «ابواراكه» ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و رو كرده به مجلس «زياد» می‌‌آيد ابواراكه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحير و سرگشته ماند و يقين به هلاكت خويش ‍ نمود، آن‌ گاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت و به نزد زياد آمد و بر او سلام كرد زياد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چه گذشت و گرفت ريش او را، پس رُشيد زمانى مكث كرد آن گاه برخاست و برفت.

«ابواراكه» از زياد پرسيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت: يكى از برادران ما از اهل شام بود كه براى زيارت ما از شام آمده: «ابواراكه» از مجلس برخاست و به منزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پس با او گفت: الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هر كار كه خواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا.[۴]

فقير گويد: كه «ابواراكه» مذكور يكى از خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بوده مانند اَصبغ بن نباته و مالك اشتر و كميل بن زياد و آلِ اَبواَراكه مشهورند در رجال شيعه و آن چه كرد ابواراكه نسبت به رُشيد از جهت استخفاف به شأن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود زيرا كه «زياد» سخت در طلب رُشيد و امثال او از شيعيان بود و در صدد تعذيب و قتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.

پانویس

  1. جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص 581.
  2. رجال كشى، 1/292.
  3. امالى شيخ طوسى، ص 165، مجلس ششم، حديث 276.
  4. بحارالانوار،‌ 42/140، اختصاص، ص 78.

منبع

حاج شیخ عباس قمی, منتهی الآمال، قسمت اول، باب سوم، در تاريخ حضرت علي عليه السلام