حضرت یوسف علیه السلام
حضرت یوسف علیه السلام
وجه تسميه یوسف
يوسف: (بضم ياء و سين) يعنى خواهد افزود و مادرش به واسطه اعتقاد بر اين كه خدا پسر ديگرى به او كرامت خواهد كرد وى را يوسف ناميد.[۱]
نسب حضرت یوسف علیه السلام
يوسف فرزند يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم علیه السلام می باشد.[۲]
حضرت یوسف در قرآن
نام حضرت یوسف علیه السلام 27 بار در قرآن آمده است، و یك سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است كه 111 آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام میباشد.
داستان يوسف در قرآن
يوسف پيغمبر، فرزند حضرت یعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل، يكى از دوازده فرزند يعقوب، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود.
خداوند متعال مشيتش براين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان كودكى از راه رؤيا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند.
آن گاه خواب او را تعبير كرد به اين كه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و از تاويل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آن چنان كه بر پدران تو حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق تمام كرد.
اين رؤيا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار بود، و از اين ها گذشته داراى جمالى بديع بود آن چنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت.
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى داشت، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت، تا آن كه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكى مى گفت: بايد او را كشت، يكى مى گفت: بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند.
بعد از آن كه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن كه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است، و اين پيراهن به خون آلوده اوست.
يعقوب به گريه درآمد و گفت: چنين نيست، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آن چه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او چه قرار است.
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و به هيچ چيز دلش تسلى نمى يافت، تا آن كه ديدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد. يوسف، خود رابه دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست، و آن گاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات به خاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دل ها ببرند، ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش كرد، به عكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت.
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه، و قلبش رو به صفا مى گذاشت، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همى جز خدا نداشت، خدايش هم او را برگزيده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است.
در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد، و محبت به او تا اعماق دلش راه پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: "هيت لك" يوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: "معاذالله انه ربى احسن مثواى انه لايفلح الظالمون"، زليخا او را تعقيب كرده هر يك براى رسيدن به در از ديگرى پيشى گرفتند، تا دست همسر عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيرى كرد، و در نتيجه پيراهن يوسف از عقب پاره شد.
در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود، همسر او يوسف را متهم كرد به اين كه نسبت به وى قصد سوء كرده، يوسف انكار كرد، در همين موقع عنايت الهى او را دريافت، كودكى كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكى يوسف گواهى داد، و بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.
بعد از اين جريان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وى گرديد و عشق همسر عزيز روز بروز انتشار بيشترى مى يافت، تا آن كه جريان با زندانى شدن وى خاتمه يافت. همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاديب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از ايشان به وى گفت: در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت: در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغ ها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاويل رؤياى ايشان را بگويد.
يوسف علیه السلام رؤياى اولى را چنين تعبير كرد كه: وى بزودى از زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير رؤياى دومى چنين گفت كه: بزودى به دار آويخته گشته مرغ ها از سرش مى خورند، و همين طور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آن را براى كرسى نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت: در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در رؤياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خواب هاى آشفته نيستيم. در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت.
وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آن چه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد، مگر مقدار اندكى كه مى خوريد، آن گاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آن چه اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آن چه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت سال، سالى فرامى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد.
شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت: تا احضارش كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آن كه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم، در اين جا همسر عزيز گفت: ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگويان است.
پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزت و احترام احضارش كنند، و گفت: او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش، و به بهترين وجهى خالص گشته اى.
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند برهانم، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آن كه سال هاى قحطى فرامى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اين كه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، وليكن خدا غير اين را خواست.
در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را به هيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آن گاه (براى اين كه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آن گاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آن چه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه: با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته: اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين خرجين ها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آن كه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آن گاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس كنم، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى) و آن اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى.
و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد، آن گاه جارزنى جار مى زند كه: اى كاروانيان! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى دهيم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم، و ما دزد نبوده ايم، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اين طور كيفر مى كنيم.
پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجين هاى ساير برادران را وارسى كردند، در آن ها نيافتند، آن گاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند مؤثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير مايوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته؟ من كه از اين جا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب علیه السلام وقتى اين جريان را شنيد، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جميل پيش مى گيرم، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند، در اين جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى كرد و گفت: آه، وا اسفاه بر يوسف، و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى، گفت: (من كه به شما چيزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم، و من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آن گاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا مايوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده، با بضاعتى اندك آمده ايم، تو به بضاعت ما نگاه مكن، و كيل ما را تمام بده، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران، و وعده اين كه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مى دانيد آن روزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده) گفتند: آيا راستى تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك، از آن مردم باتقوا است و خدا با خويشتن داران است، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت:
امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم، خداوند شما را بيامرزد، آن گاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا به همين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همين كه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آن جا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت: من دارم بوى يوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.
و همين كه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت، و عجب اينجاست كه خداوند به عين همان چيزى كه به خاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان، ديدگانش را شفا داد، آن گاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم كه من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاكار بوديم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است.
آن گاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آن گاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند.
يوسف گفت: پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آن گاه به شكرانه خدا پرداخت، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.
دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده.[۳]
حضرت یوسف در روايات
- روايت شده است كه چون يوسف از زندان آزاد شد، براي آنان (زندانيان) دعا كرد و گفت: خدايا! دلهاي نيكان را بر آنان مهربان ساز و آنان را از اخبار و رويداد ها بي اطلاع مگردان. از اين رو، زندانيان هر شهري بيش از ساير مردم درباره اخبار و رويدادها اطلاع دارند، و بر در زندان نوشته شد: اين جا گورهاي زندگان است و سراي اندوه ها و جاي آزمودن دوستان و شادكامي دشمنان.[۴]
- امام صادق علیه السلام می فرماید: يوسف دوازده ساله بود كه به زندان افتاد و هيجده سال در زندان ماند و بعد از آزاديش هشتاد سال عمر كرد كه مجموعا يك صد و ده سال مي شود.[۵]
- امام رضا عليه السلام: يوسف عليه السلام در زندان به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: بار خدايا! به چه سبب سزاوار زندان شدم؟ خداوند به او وحی فرمود كه: تو خود زندان را انتخاب كردي، آنگاه كه گفتي: پروردگارا! زندان را خوشتر دارم از آن چه مرا به سوي آن فرامي خوانند. چرا نگفتي: عافيت را خوشتر دارم از آنچه مرا به سوي آن فرامي خوانند؟[۶]
اخلاق و فضائل و ويژگي هاي حضرت یوسف علیه السلام
خداوند يوسف علیه السلام را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده، و به او حكم و علم داده و تاويل احادیث اش آموخته، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته، (اين ها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده) و در سوره انعام آن جا كه بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهاالسلام ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده است.[۷]
پانویس
- ↑ حجة التفاسير و بلاغ الإكسير، جلداول، مقدمه، ص: 194.
- ↑ اسوه هاى قرآنى و شيوه هاى تبليغى آنان (مصطفى عباسى مقدم ).
- ↑ ترجمه الميزان (موسوى همدانى سيد محمد باقر) ج 11 از ص 349.
- ↑ تفسير كنز الدقائق و بحر الغرائب (محمد بن محمدرضا مشهدى )، ج 6، ص: 323.
- ↑ بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج 12، ص: 261.
- ↑ بحارالأنوار (علامه مجلسى)، ج 12، ص: 247.
- ↑ ترجمه الميزان (موسوى همدانى سيد محمد باقر)، ج 11 ص: 356.
منابع
- ترجمه الميزان، سيد محمد باقر موسوى همدانى؛ قم: دفتر انتشارات اسلامى حوزه علميه قم، پنجم، 1374 ش.
- بحارالأنوار، علامه مجلسى؛ تهران.
- تفسير كنز الدقائق و بحرالغرائب، محمد بن محمدرضا مشهدى؛ تهران: اول، 1368 ش.
- نقش اسوه ها در تبليغ و تربيت، عباسى مقدم، مصطفى؛ تهران: چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامى، 1371.
- حجة التفاسير و بلاغ الإكسير، سيد عبدالحجت بلاغى؛ قم: انتشارات حكمت، 1386 ق.