حمد و ثناي آفريدگار
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا ابْتَدَأَ بِالدُّعَاءِ، بَدَأَ بِالتَّحْمِيدِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّنَاءِ عَلَيْهِ:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّلٍ کانَ قَبْلَهُ، وَ الْآخِرِ بِلَا آخِرٍ يکونُ بَعْدَهُ. الَّذِي قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِينَ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِينَ.
ابْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَي مَشِيتِهِ اخْتِرَاعاً.
ثُمَّ سَلَک بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ، وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ، لَا يمْلِکونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيهِ، وَ لَا يسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَي مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.
وَ جَعَلَ لِکلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ، لَا ينْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ، وَ لَا يزِيدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ.
ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِي الْحَياةِ أَجَلًا مَوْقُوتاً، وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً، يتَخَطَّي إِلَيهِ بِأَيامِ عُمُرِهِ، وَ يرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ، حَتَّي إِذَا بَلَغَ أَقْصَي أَثَرِهِ، وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ، قَبَضَهُ إِلَي مَا نَدَبَهُ إِلَيهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ، «لِيجْزِي الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يجْزِي الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي»؛ عَدْلًا مِنْهُ، تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ، وَ تَظاهَرَتْ آلَاؤُهُ، «لا يُسْئَلُ عَمَّا يفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ».
دعاي آن حضرت است چون به نماز برميخاست بدين صورت به سپاس و حمد خداوند عزوجل ابتدا ميکرد و ميگفت:
حمد خدايي را که اول همه آثار هستي اوست و قبل از او اوّلي نبوده، و آخر است بي آنکه پس از او آخري باشد،
خدايي که ديده بينندگان از ديدنش قاصر، و انديشه و فهم وصفکنندگان از وصفش عاجز است.
به دست قدرتش آفريدگان را ايجاد کرد و آنان را بر اساس اراده خود صورت بخشيد،
آنگاه همه را در راه اراده خود راهي نمود و در مسير محبت و عشق به خود برانگيخت، موجودات هستي از حدودي که براي آنان معين فرموده، قدمي پيش و پس نتوانند نهاد،
و براي هر يک از آنان روزي معلوم و قسمتشدهاي از باب لطف قرار داد. هر آن کس را که روزي فراوان داده، احدي نميتواند بکاهد، و هر آن کس را که روزي کاسته، هيچ کس نتواند بيفزايد،
آنگاه زندگي او را زماني معين مقدّر فرمود و پاياني محدود قرار داد که با ايام عمر به سوي آن پايان قدم برميدارد و با سالهاي زندگياش به آن نزديک ميگردد، تا چون به آخر آن رسيد و پيمانه زمانش لبريز شد، جانش را ميگيرد و او را به سوي آنچه بدان خدايش خوانده از ثواب بسيار يا عذاب دردناک راهي ميکند، تا از پي عدالت خود بدکاران را به کردار بدشان و نيکوکاران را به عمل صالحشان جزا دهد.
منزّه است نامهاي او، و پيدرپي است نعمتهاي وي، کسي را نرسد که او را از کردهاش باز پرسد، ولي همه در معرض پرسش او هستند.
چون به دعا آغاز مي كرد نخست خداي عزوجل را با چنين عبارتهايي حمد و ثنا مي گفت.
حمد و سپاس خداى را، آن نخستين بى پيشين را و آن آخرين بى پسين را،
خداوندى كه ديده ى بينايان از ديدارش قاصر آيد و انديشه ى واصفان از نعت او فرو ماند.
آفريدگان را به قدرت خود ابداع كرد و به مقتضاى مشيت خويش جامه هستى پوشيد
و به همان راه كه ارادت او بود روان داشت و رهسپار طريق محبت خويش گردانيد.
چون ايشان را به پيش راند، كس را ياراى واپس گراييدن نبود، و چون واپس دارد، كس را ياراى پيش تاختن نباشد.
هر زنده جانى را از رزق مقسوم خويش توشه اى معلوم نهاد، آنسان كه كس نتواند از آن كه افزونش داده، اندكى بكاهد و بر آن كه اندكش عنايت كرده، چيزى بيفزايد.
سپس هر يك از آدميان را عمرى معين مقرر كرد و مدتى محدود كه با گامهاى روزها و سالهايش مى پيمايد، تا آنگاه كه به سر آردش، آنسان كه چون آخرين گامها را بردارد و پيمانه عمرش لبريز شود، او را فروگيرد: يا به ثواب فراوانش بنوازد، يا به ورطه ى عقابى خوفناكش اندازد، تا بدكاران را به كيفر عمل خويش برساند و نيكوكاران را به پاداش كردار نيك خويش و اين خود عين عدالت اوست.
منزه و پاك است نامهاى او و ناگسستنى است نعمتهاى او. كس را نرسد كه او را در برابر اعمالش بازخواست كند و اوست كه همگان را به بازخواست كشد.
حمد پروردگار
حمد اختصاص به پروردگارى دارد كه اول است و كسى قبل از او نبوده و آخر است و كسى بعد از او نخواهد بود.
خدايى كه ديدگان انسانها، ناتوان از رويت اوست و انديشه توصيف كنندگان عاجز از تعريف و توصيف او مى باشد.
او با دست قدرتش خلق موجودات را بنيان گذاشت و با اراده اش مخلوقات را اختراع نمود.
سپس موجودات را در مسير خواست خويش قرار داد و آنان را در راه محبت خود استخدام كرد. در حالى كه دست پرورده هاى او قادر نيستند خود را از مقدم بودن به تاخير اندازند و يا از به تاخير افتادن خود را جلو قرار دهند.
خدايى كه براى هر موجود زنده روزى معين تقسيم فرموده و كسى نمى تواند از آنكه زياد داده چيزى بكاهد و يا به آنكه كم داده چيزى زياد كند.
آنگاه خداوند تبارك و تعالى براى هر كدام آنها در زندگى مدتى معين و پايانى معلوم قرار داده تا در محدوده عمر به خواسته هاى خود برسد و سالهاى زندگى اش پايان پذيرد و حساب عمرش را تمام و كمال بستاند و در نتيجه به وعده هايى كه به او داده از اجر سرشار بهشت و يا پاداش ترسناك دوزخ نائل شود. «تا كسانى را كه بد كرده اند در برابر كارهايى كه انجام داده اند سزا دهد و كسانى را كه نيكى كرده اند پاداش نيكو دهد» (سوره النجم- 31).
و اين از عدل خداوندى است كه چنين پاداش مى دهد. خدايى كه اسماءش مقدس و نعمت هايش پى در پى است. كسى از او درباره ى كارهايش سئوال نمى كند، ولى از كرده هاى بندگانش سئوال خواهد شد.
از دعاهاى آن حضرت است در حمد و ثناى الهى
و روش آن حضرت اين بود كه در آغاز دعا حمد و ثناى الهى بجاى مى آورد. فرمود:
ستايش خداى را كه اول است و پيش از اولى نبوده، و آخر است و پس از او آخرى نباشد.
همان كه ديده هاى بينندگان از ديدنش قاصر است، و انديشه وصف كنندگان از وصفش عاجز.
آفريدگان را به قدرت خويش از هيچ آفريد، و آنان را به خواست خويش بى هيچ نمونه اى پديد آورد.
سپس آنان را در راهى كه مى خواست روان ساخت، و در راهى كه دوست مى داشت برانگيخت، نه مى توانند از آنچه خداوند آنان را به سوى آن پيش برده عقب افتند، و نه مى توانند به سوى آنچه خداوند آنان را از آن عقب افكنده پيشى جويند.
و براى هر جاندارى از آنان خوراك معلوم و قسمت شده اى از روزى خويش قرار دارد، نه كاهنده اى از سهم آن كس كه خدايش افزوده تواند كاست، و نه افزاينده اى بر سهم آن كه خدايش كاسته تواند افزود.
سپس براى او در زندگانى سرآمدى خاص معين كرد، و مدتى محدود قرار داد، كه با روزهاى عمرش به سوى آن گام برمى دارد، و با سال هاى روزگارش به سرعت به آن نزديك مى شود، و همين كه به آخرين گامش رسد، و حساب عمرش را سراسر بپيمايد، او را بگيرد و به سوى آنچه او را بدان فراخوانده بود از پاداش فراوان، يا كيفر سهمگين خود رهسپار نمايد، تا كسانى را كه بدى كرده اند به اعمالشان كيفر دهد و كسانى را كه نيكى كرده اند به پاداش نيك رساند.
و اين از روى عدالت اوست، كه نام هايش مقدس، و نعمت هايش پياپى و آشكار است، «از آنچه مى كند بازخواست نشود و آفريدگان همه بازخواست شوند».
دعاى آن حضرت عليه السلام در حمد و ثناى الهى است چون آن بزرگوار نخست به ستايش حضرت پروردگار دعا آغاز مى كرد
دعاى آن حضرت عليه السلام در حمد و ثناى الهى است چون آن بزرگوار نخست به ستايش حضرت پروردگار دعا آغاز مى كرد:
ستايش مخصوص خداست كه هستى او اول در وجود و مبدء آفرينش است بى آنكه آن ذات ازلى را اول و ابتدائى باشد و آخر در وجود است بى آنكه آن حقيقت ابدى را آخر و انتهائى باشد (يعنى چون حضرت احديت عز سلطانه هستى ذاتى ازلى و موجود سرمدى ابدى است هستى او اول و آخر ندارد و آغاز و انجام بر او متصور نباشد) و موجودى قبل از او و بعد از او نتواند بود زيرا هستى او بر هر قبل و بعد زمانى و دهرى و سرمدى افاضه ى وجود كرده و بر همه قبليت ها و بعديت ها احاطه وجودى دارد و به هيچ معنى قبليت و بعديت زمانى و بالشرف و بالعليه و دهرى و سرمدى و غيره هيچ موجودى قبليت و بعديت بر او نخواهد داشت)
آن يگانه ذاتى كه ديده ى بينندگان از ديدنش قاصر و فهم و انديشه ى توصيف كنندگان از نعمت و وصفش عاجز است (يعنى نه تنها چشم حس از ديدنش قاصر و ناتوان بلكه چشم عقل و هوش هم از احاطه به اوصافش تا چه رسد بكنه ذاتش عاجز است نور جمال و جلالش قواى ادراكى حس و وهم و خيال و عقل همه را مقهور ساخته و در عين آنكه به چشم بصيرت نورش بر همه پيدا و پيداترين اشياء است باز با تمام قواى حواس و اوهام و عقول از نيل به كنه وجود و حقيقت ذاتش عاجزند و منتهاى معرفت و بصيرت عارفان اعتراف به عجز از معرفت اوست)
عين پيدائى است و بس پنهان سر پنهانى است و بس پيدا
هويدا و نهان از چشم امكان خرد حيران در آن پيداى پنهان
عالم آفرينش را بى تمثال و بى سابقه فكرت به قدرت كامله و مشيت بالغه (بدين نظم زيبا و نظام اتم احسن) بيافريد
پس آنگاه تمام خلق را باز (از عوالم ملك و ملكوت و جبروت و لاهوت) همه را به طريقه مستقيم به اراده نافذ خود سلوك داد و به راه محبت (و عشق و اشتياق) خود برانگيخت (چنان به اراده و به محبت و عشق و شوق حق فطرت خلق مسخرند كه نه آن كس را كه مشيت و اراده خدا مقدم بر ديگران داشته قدمى موخر تواند نهاد و نه آن كس را كه موخر از ديگرى داشته قدمى تقدم تواند يافت (يعنى نظام آفرينش در تمام كرات بى حد و حصر و عوالم بى نهايت آسمانها و زمينها و جهانهاى بى انتهاى غيب و شهود همه طبق خواست خدا و مشيت الهى به سمت كمال خود در حركتند و تدبير خلق مسخر تقدير حق است و در سراسر ملك وجود جز اراده كامله سبحانى و قدرت شامله ى ربانى حكم فرمائى وجود ندارد
ترتيب جهان چنانكه بايد كردى به مثابتى كه شايد
در عالم و عالم آفريدن به زين نتوان رقم كشيدن
(و به حكمت بالغه الهيه) براى هر نوعى از موجودات عالم (و يا روحى از ارواح خلايق) قوت و قوتى و رزق و روزى معلوم و معين قسمت فرمود كه آن قسمت معين الهى را هرگز كسى كه بر او زياد مقدر فرموده كم نتواند كرد و نه آن را كه كم مقدر كرده اندكى تواند افزود
سپس بر هر يك در حيوه او اجلى معين كرد و بر زندگانى وى مدتى مقرر داشت كه گامهاى او در زندگانى قدمى است كه به سوى اجل خود مى رود و به رفتن (ماها و) سالهاى عمر روزگار آن اجل معين فرامى رسد تا هنگامى كه آخرين قدم را برداشته و حساب عمر به پايان رسد و خدا قبض روح او كند و به جانب منزلى كه دعوتش فرموده اند كه يا سر منزل ثواب كامل (و سعادت و وفور نعمت بهشت) حق است يا منزل شقاوت و قهر و عقاب خدا است رهسپار شود (يعنى اگر با ايمان است و نيكوكار بهشتى است و اگر كافر است و بدكار دوزخى است)
تا در آن عالم خداى متعال به عدل (و احسان) آنان را كه بدكارند به كيفر كردار بدشان برساند و آنان كه نيكوكارند پاداش نيكو عطا كند
كه كار خدا عدل (و احسان) است و اسماء مبارك و اوصاف كماليه اش پاك و منزه (از ظلم و ستم به خلق) است و لطف و احسان و نعمتهايش بر خلق آشكار است (يعنى پاداش بهشتيان به عدل و احسان و لطف اوست و كيفر دوزخيان هم به عدل و داد او به احدى در دو عالم ستم نخواهد كرد همه كارش لطف است و بدكاران عالم خود به نفس خويش ستم كرده و خويشتن را بدوزخ عقاب خدا فرستادند) و ابدا كسى را حق سئوال و چون و چرا در كار خدا نيست.
و از دعاى امام عليه السلام بود، موقعى كه شروع به نيايش كرد و با سپاس خداوندِ ارجمند و بزرگ، و ستايش بر او، (دعا را) آغاز نمود:
سپاس خداى را، اوّلى كه پيش از او اوّلى نبوده و آخِرى كه پس از او آخرى نباشد.
همان كه چشم هاى بينندگان از ديدنش قاصر، و پندارهاى وصف كنندگان از وصفش عاجز است.
به قدرت خويش آفريدگان را بى هيچ نمونه اى آفريد و ايشان را به خواست خود از هيچ به وجود آورد.
سپس آنها را در راهى كه مى خواست روان ساخت و در راه دوستى به خود، برانگيخت. آنها توانايىِ عقب انداختن آنچه (خدا) آنان را به سوى آن جلو انداخته، نداشته و نمى توانند آنچه را كه آنها را از آن عقب انداخته، جلو اندازند.
و براى هر جاندارى از ايشان، معلومِ قسمت شده اى از رزقش قرار داد. از كسى كه (خدا) به او فراوانى داده، كاهنده اى نمى كاهد و از كسانى كه كاسته، افزاينده اى نمى افزايد.
سپس براى او (آفريده اش) در زندگى، سرآمدى خاص معيّن نمود، و برايش زمانى محدود قرار داد كه با روزهاى زندگى اش، به سوى آن گام بردارد، و با سال هاى روزگارش، به آن نزديك مى شود. زمانى كه به پايان عمرش رسد و حساب زندگى اش را بستاند، او را گرفته، به سوى آنچه فراخوانده بود، از پاداش فراوان يا كيفر ترسناك خود روانه سازد. تا كسانى را كه بد كرده اند، به سبب آنچه كه به جا آورده اند، سزا دهد و آنان را كه به سبب نيكويى، نيكويى نمودند را، جزا دهد.
و اين از عدل اوست. نام هايش مقدّس و نعمت هايش آشكار و پى درپى است. از آنچه او انجام مى دهد، بازخواست نشود و ايشان (آفريدگان) بازخواست شوند.
از دعاهاى آن حضرت است كه چون آغاز به دعا مى كرد ابتدا سپاس خداى تعالى و ستايش او مى نمود و مى گفت:
سپاس خداوند را كه نخستين موجود است و پيش از او هيچ نبود و آخرين موجود است و پس از او هيچ نباشد
ديده بينندگان از مشاهده ذات او فرومانده و انديشه گويندگان از ذكر اوصاف او عاجز است
به قدرت خود آفريدگان را از نيستى به هستى آورد و به خواست خويش آنها را از عدم ايجاد فرمود
آنگاه در راهى كه خود خواست آنها را سالك گردانيد، و در طريق محبت خويش برانگيخت. بدانسوى كه آنان را كشانيد ياراى باز پس شدن ندارند و از آنسوى كه آنها را بازداشت توانائى پيش رفتن نه!
براى هر زنده نصيبى معلوم و رزقى مقسوم فرمود كسى نتواند از روزى او اگر وافر است چيزى بكاهد و اگر ناقص است چيزى بيفزايد
آنگاه براى عمر هر يك انجامى معلوم مقرر داشت و مدتى معين، هر روز كه بگذرد گامى است كه به سوى اجل برداشته و هر سال كه برآيد لختى از عمر است كه تباه شود. چون به منتهى رسد و نشان آخرين گام او بر زمين نقش بندد و حصه خويش را از عمر مطابق حساب معلوم دريافت دارد خداوندش بدانجاى كه فراخوانده است از ثواب موفور يا عقاب محذور به قهر ببرد تا بدكاران را به عمل زشت كيفر كند و نيكوكاران را به عمل نيك پاداش دهد
رفتار او عدل است تقدست اسمائه نامهاى او پاك است (و او برى از نقص) و نعمتهاى او پى در پى، هر چه كند مسئول ديگران نيست و ديگران همه مسئول اويند
سپاسگزارى از خدا
سپاس خدايى را كه از ديدگاه آغاز و انجام اول بلا اول و آخر بلا آخرست.
خدايى كه «به بينندگان آفريننده را نبينى مرنجان دو بيننده را». خدايى كه اوهام واصفان از وصف او فرومانده.
خدايى كه آفريدگان را به توانايى خود پديد آورده و طبق اراده ى خويش آنها را ابداع كرده و به راهى كه اراده ى وى مقتضى دانسته روان داشته و در مسير محبت خويش قرار داده است. از اندازه اى كه براى ايشان مقرر فرموده نه گامى پيش و نه پس توانند رفت و براى هر يك از آنها روزى معين و معلوم تعيين فرموده، به گونه اى كه آن كس را كه افزون تر داده از آن كاستن نتواند و آن كس را كه كمتر داده بر آن افزون قادر نيست. سپس در زندگانى، براى وى، مدت معلومى مقرر فرموده كه با روزهاى زندگانى خود به سوى آن گامزن است و با سالهاى عمر خود آن را به كمال مى رساند و چون پيمانه ى عمرش لبريز شد او را يا به سوى ثواب فراوان يا كيفر دهشت بار مى كشاند، تا بدكاران را به كيفر زشتكارى و نيكوكاران را به پاداش خوش كردارى آنها برساند و اين خود عين داد از جانب اوست.
منزه و پاك است نامهاى وى و پياپى است نعمتهاى وى، از آنچه كند پرسيده نشود و ديگرانند كه مورد پرسش قرار مى گيرند.
از دعاهاى امام عليه السلام است (در حمد و سپاس خداى تعالى، و همواره روش آن حضرت چنين بوده) هنگامى كه دعاء مى كرد در آغاز آن ستايش خداى عزوجل مى نمود (به اقتداء و پيروى از قرآن كريم و عمل به فرمايش مشهور حضرت رسول- صلى الله عليه و آله- كه فرمود: كل امر ذى بال لم يبدء فيه بحمد الله فهو ابتر يعنى هر كار اهميت دارى كه در شروع به آن از خدا سپاسگزارى نشود بى بركت و بى نتيجه است) پس (درباره سپاسگزارى چنين) فرمود:
? سپاس خدائى را كه اول است و پيش از او اولى نبوده (مبدء هر موجودى است) و آخر است و پس از او آخرى نباشد (مرجع همه ى اشياء است)
? خدائى كه ديده هاى بينندگان از ديدنش (در دنيا و آخرت) ناتوانند (محال است او را ببينند، چون آنچه به چشم سر ديده مى شود بايستى در مكان و جائى باشد، و محتاج به مكان جسم است و خداى تعالى جسم نيست) و انديشه هاى وصف كنندگان از عهده ى وصفش برنيايند (هر چه كوشند نمى توانند به طوريكه شايسته است او را وصف نمايند، چنانكه حضرت سيد المرسلين «صلى الله عليه و آله» فرمود: لا احصى ثناء عليك، انت كما اثنيت على نفسك يعنى مرا توانائى مدح و ثناى تو نيست، تو خود بايد ثناگوى ذات اقدس خويش باشى، و حضرت سيد الوصيين اميرالمومنين «عليه السلام» فرمود: هو فوق ما يصفه الواصفون يعنى او برتر و بالاتر است از آنچه وصف كنندگان او را بستايند)
? به قدرت و توانائى خود آفريدگان را آفريد، و آنان را به اراده و خواست خويش به وجود آورد بى اينكه از روى مثال و نمونه اى باشد (چون هميشه خداوند بوده و ديگرى جز او نبوده كه نمونه به دست داده باشد)
? سپس آنان را در راه اراده و خواست خويشتن روان گردانيد، و در راه محبت و دوستى به خود (كه غريزه ى هر موجودى است، چنانكه در قرآن كريم س 17 ى 44 فرموده: و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم يعنى موجودى نيست جز آنكه ذكرش تسبيح و ستايش خدا است، ولى شما تسبيح ايشان را در نمى يابيد) برانگيخت، در حالى كه توانائى ندارند تاخير نمايند آنچه را كه ايشان را به آن جلو انداخته، و نمى توانند پيش اندازند آنچه را كه ايشان را از آن عقب خواسته (از آنچه براى آنان تعيين نموده تجاوز نمى توانند كرد، و اين با استطاعت و توانا بودن در انجام عمل نيك و بد منافات ندارد، زيرا معنى فرمايش امام «عليه السلام» در ظاهر آنست كه خداى تعالى هرگاه چيزى اراده نمود غير آن واقع نمى شود)
? و از رزقى كه عطا فرموده هر جاندارى را روزى معلومى قرار داده است (چنانكه در قرآن كريم س 43 ى 32 فرموده: نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا «ما روزى ايشان را در زندگانى دنيا بينشان تقسيم و پخش نموده ايم» به طورى كه) به هر كس از آنان فراخى و فراوانى داده كاهنده اى نمى كاهد، و هر كه را كاسته افزاينده اى نمى افزايد (جز خداوند سبحان توانا نيست كه آن را زياد و كم گرداند، بنابراين نبايد براى به دست آوردن روزى از جاده ى درستى و پرهيزكارى بيرون رفت و گرد حرام گشت كه آنچه قسمت و بهره است از راه حلال خواهد رسيد، و بايد دانست كه حرام روزى اى كه خداى تعالى قرار داده نيست، پس آنكه هميشه حرام مى خورد از روزى مقسوم خود چشم پوشيده و خداوند آن را حبس نموده كه اگر شكيبائى نموده گرد حرام نمى گشت حتما آنچه درخور حال او است به وى مى رسيد)
? پس از آن براى او (هر يك از ايشان) در زندگى مدتى معلوم تعيين و پايانى معين قرار داده (معلوم نموده هر يك از ايشان تا چه مدتى خواهد زيست) كه با روزهاى زندگيش به سوى آن پايان گام برمى دارد، و با سالهاى روزگارش به آن نزديك مى شود تا چون به پايانش نزديك شود، و حساب عمر و زندگيش را تمام بستاند، او را به آنچه خوانده از پاداش سرشار (بهشت) يا كيفر ترسناك خود (دوزخ) فراگيرد (در اينجا از قرآن كريم س 53 ى 31 اقتباس و استفاده نموده فرمود: ليجزى الذين اساوا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى يعنى) تا كسانى را كه با كردارشان بد كرده و آنان را كه با رفتار شايسته نيكوئى نموده اند جزا دهد
? و اين جزا (كيفر و پاداش) با عدالت و درستى از او است (از هر عيب و نقصى) منزه و پاك است نامهاى او، و نعمتها و بخششهايش (براى همه) پى در پى است (به كسى ظلم و ستم روا ندارد، بلكه هر چه كند طبق حكمت و مصلحت است، از اينرو چنانكه در قرآن كريم س 21 ى 23 است: لايسئل عما يفعل و هم يسئلون يعنى) از او نپرسند آنچه را كه بجا مى آورد و از (گفتار و كردار) ديگران بازپرسند
ستايش خداوند
نخستين دعاى صحيفه ى سجاديه با حمد و ستايش خداوند آغاز شده و در ضمن چند فراز كه هر كدام حمد و ستايش براى جهات مخصوصى است پايان مى گيرد.
در فراز اول حمد و ستايش در مورد صفات خداست كه ضمن چند جمله بيان شده است. نخست مى گويد: (ستايش مخصوص خداوندى است كه اول است، بدون اينكه اولى قبل از او وجود داشته باشد و آخر و پايان است، بدون اينكه پس از او آخرى باشد) (الحمد لله الاول بلا اول كان قبله، و الاخر بلا آخر يكون بعده).
در جمله ى دوم به اين معنى اشاره دارد كه ذات خداوند از رويت با چشم ظاهر به دور است و هيچ امكان ديده شدن با چشم در مورد او نمى رود مى گويد: (خداوندى كه چشمان بينندگان از رويت و ديدن او قاصر است) (الذى قصرت عن رويته ابصار الناظرين).
در سومين جمله سخن از اين به ميان آمده كه اوهام و تفكر توصيف كنندگان از وصف خداى متعال عاجزند مى فرمايد: (خداوند كسى است كه توصيف كنندگان از توصيف او عاجز و درمانده اند) (و عجزت عن نعته اوهام الواصفين).
در چهارمين جمله سخن از خلقت، به وسيله ى خداوند متعال به ميان آمده و آفرينش بديع او را مورد توجه و ستايش قرار داده مى گويد: (او با قدرت خود مخلوق را به صورت بديعى آفريد و آن را طبق مشيت خاص خود اختراع نمود) (ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا، و اخترعهم على مشيته اختراعا).
در پنجمين جمله سخن از اين به ميان آمده كه اين مخلوق را خداوند در راه هدفى كه به خاطر آن آفريده شده حركت داده و آنها را در طريق محبت و خواست خود برانگيخته است مى فرمايد: (سپس آنها را در راه اراده ى خود به راه انداخته و در سبيل محبت خود مبعوث ساخته است) (ثم سلك بهم طريق ارادته، و بعثهم فى سبيل محبته).
و در همين جا مى افزايد كه مخلوق در حركت به سوى هدفى كه به خاطر آن آفريده شده هيچگونه اختيارى از خود ندارند و نمى توانند در آن مواردى كه آنها را مقدم داشته خود را واپس نگهدارند و نه آنها كه قرار است در صفوف آخر باشند مقدم شوند مى فرمايد: (آنها مالك تاخير از آنچه بايد مقدم بر آنها باشد نيستند و استطاعت و قدرت پيشى گرفتن در آنجا كه بايد موخر باشند نيز نمى يابند (از حدى كه بر ايشان تعيين نموده قدمى پيش و پس نتوانند نهاد) (لايملكون تاخيرا عما قدمهم اليه و لايستطيعون تقدما الى ما اخرهم عنه).
در ششمين جمله اين معنا را مورد توجه قرار داده كه هر كدام از اين مخلوق داراى قوت و روزى مشخصى است كه نه از آن كم مى شود و نه بر آن افزوده مى گردد. مى فرمايد: (براى هر كدام از آنها روزى معلوم تعيين شده كه نه كسى مى تواند از آن بكاهد و نه كسى مى تواند بر آن بيفزايد) (و جعل لكل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه، لاينقص من زاده ناقص، و لايزيد من نقص منهم زائد).
در هفتمين جمله به عمر و مدت حيات هر موجود اشاره كرده و فرموده است: (براى هر كدام سرآمدى مشخص كرده و امد محدودى را معين فرموده) (ثم ضرب له فى الحياه اجلا موقوتا، و نصب له امدا محدودا).
و مى افزايد: اين مدت مشخص و اجل معين را بايد با گامهاى خود در ايام عمر و سالهاى زندگى پيموده و به پايان آن نزديك گردد) (يتخطا اليه بايام عمره، و يرهقه باعوام دهره).
و چون اين حركت به سوى پايان عمر به پيش رفت، و به نقطه ى آخرين رسيد، و حساب عمر را فراگير شد او را قبض كرده به سوى خود فرامى خواند تا ثواب سرشار اعمال يا كيفر بديهاى خود را بيابد (حتى اذا بلغ اقصى اثره، و استوعب حساب عمره قبضه الى ما ندبه اليه من موفور ثوابه، او محذور عقابه).
و به دنبال آن به قرآن استشهاد كرده مى گويد: (تا بدكاران را به خاطر اعمال بدشان كيفر دهد و نيكوكاران را در برابر اعمال نيكشان پاداش) (ليجزى الذين اساووا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى).
در هشتمين جمله به اين اصل مسلم در مورد پاداش و كيفر قيامت اشاره مى كند كه اين كار از روى عدل و بر اساس كرده هاى خود انسانها صورت مى گيرد مى فرمايد: (طبق آئين عدالت از ناحيه ى او پاداش و كيفر داده مى شود) (عدلا منه).
سپس به دنبال آن اشاره به دليل اين معنى كرده مى فرمايد: (نامهاى خداوند مقدس و پاكيزه و نعمتهاى او آشكار و پيوسته است) (تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه). پاكيزه و مقدس بودن نامهاى او و آشكار و فراوان بودن نعمتهايش دليل آن است كه هيچگونه نيازى ندارد تا به كسى ستم كند.
و به دنبال آن در آخرين جمله از اين فراز به يك اصل مسلم اشاره كرده: (هيچ كس بر كار او نمى تواند خرده بگيرد ولى در كارهاى آنها جاى سئوال و ايراد است) (و بايد دليل اعمال خود را در بازپرسى الهى بيان كنند) (لايسال عما يفعل و هم يسالون).
در ستايش حق تعالى و معناى «الحمدللّه»:
حمد: ستايش نمودن در برابر صفات نيك اختيارى است، و مدح: ستودن در برابر صفات نيك اختيارى و غير اختيارى است، و شكر: عبارت از سپاس در برابر نعمت هائى است كه از منعم به ما رسيده.
با توجه به فرقى كه بين حمد و مدح و شكراست، و با عنايت به الف و لامي كه متّصل به كلمه حمد است، به اين معنا واقف مى گرديم كه تمام ستايش ها مخصوص به آن وجود مقدّسى است كه با اراده و اختيار، خالق تمام موجودات، و زيبا آفرين و رشد دهنده تمام عناصر هستى و هدايت كننده آنان به مطلوب و مقصود است، و هر جا نسبت به هر كسى به خاطر ذات يا صفات يا افعال نيك اختياريش ستايش واقع شود، برگشت آن ستايش به حضرت حقّ است، چرا كه هر ذات نيكى و هر صفت زيبائى و هر فعل جميلى قطره اى از آن بحر و جلوه اى از آن منبع و نور پرفروغى ازآن كانون است.
در حقيقت به وسيله الحمدللّه، كه بر زبان جارى مى شود ـ و كلمه جامعى است كه سرچشمه اش معرفت حامد و قلب پاك و نورانى اوست ـ خدا را بر ذات و صفات و افعالش ستايش مى كنند.
الحمد اللّه جمله پر نورى است كه در دنيا كه زندگى اول است بر زبان عاشقان جاريست و در آخرت كه زندگى دوم وابدى است نيز بر زبان اهل بهشت جهت ستايش حق جارى خواهد بود.
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: استرى از پدرم حضرت باقر گم شد فرمود اگر خداوند وسيله برگشت آن را برايم فراهم كند او را به محامد و ستايش هائى بستانمى كه موجب رضايت او شود. چون استر با زين و برگش پيدا شد و حضرت بر آن آرام گرفت لباسش را پيچيد و به جانب حضرت حق سر برداشت و گفت الحمد للّه و چيزى به آن نيفزود آنگاه فرمود هيچ ستايشى نيست مگر اينكه در آنچه گفتم هست.
اين جمله را جناب حق جهت ستايش آوردن بندگان به پيشگاهش به بندگان تعليم داده تا در حد خود از عهده حمد حضرتش با توجه به مفهوم جمله و اينكه همه موجوديت خود را بدرقه معناى آن كنند برآيند و اگر اين تعليم در كار نبود تمام زبانها از ستايش او لال بود!
فيض آن شوريده مست و آن باده نوش جام الست مى گويد:
دم آگه ز راه الحمدللّه *** كه عشقم شد پناه، الحمدللّه
رهى كارد مرا تا درگه يار *** به من بنمود إله، الحمدللّه
سحاب رحمتش بر من بباريد *** ز دل شستم گناه، الحمدللّه
به يكدم كهرباى عشق بر بود *** دل و جان را چوكاه، الحمدللّه
رسن آمد به بالا، يوسف جان *** برون آمد ز چاه، الحمدللّه
چو در تاريكى زلفش فتادم *** رخى ديدم چوماه، الحمدللّه
طريقت را حقيقت را بديدم *** در آن زلف سياه، الحمدللّه
ره ايمان و كفر زلف ديدم *** نهادم رو به راه، الحمدللّه
گدائى كردم از مستانش جامى *** شدم سرمست شاه، الحمدللّه
چو فيض از فيض حق جامى كشيدم *** وجودم شد تباه، الحمدللّه
ستايش حقّ از زبان عرفان:
بدانكه چون حمد و ثنا مترتّب است بر مطالعه كمال و مشاهده جمال; و سرمايه كمال هر كاملى، اثرى از آثار كمال حقّ است، و پيرايه جمال هر جميلى پرتوى از انوار جمال مطلق است، لاجرم جميع محامد بدان ذات كه مستجمع جميع كمالات است راجع تواند بود; و حمد قولى و فعلى و حالى، به حكم تخلّق به اخلاق حضرت متعالى، سزاوار آن جناب عالى باشد.
امّا حمد قولى، ثناى لسانى است بدانچه حقّ سبحانه و تعالى بر زبان انبيا، خود را بدان محمدت فرمود.
امّا فعلى، بيان اعمال بدنى است ازطاعات و عبادات و خيرات و مبرّات، از براى ابتغاى وجه احد قديم، و توجّه بدان جناب كريم، نه از براى طلب حظوظ نفس و مرضات او.
امّا حالى، كه به حسب قلب و روح است، عبارت است از اتّصاف به كمالات علميّه و عمليّه و تخلّق به اخلاق الهيّه. و در حقيقت همه اين محامد،ستايش حقّ است نفس خود را در مقام تفصيل، كه مسمّى به مظاهر است، از رويى كه مظاهر غير مظاهر نيست.
امّا حمد او ذات خود را در مقام جمعى الهى از روى قول، تعريفات اوست نفس خود را به صفات كماليّه، كه كتب منزّله و صحف منشّره او بدان ناطق است.
امّا از روى فعل، اظهار كمالات جماليّه و جلاليّه است از غيب به شهادت، و از باطن به ظاهر و از علم به يقين، در محالّ صفات و مجالى ولايات اسماء به حسب تعيّنات.
مثلا" وجود حضرت ختمى مرتبت كه داراى مقام جمع الجمعى است و آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد، حمد فعلى حقّ است مرخود از، چنانچه عارف نامدا داود بن محمود قيصرى در رسائلش صفحه 136 مى فرمايد:
از ان جا كه اين حقيقت جمعيّه الهيّه، كامل ترين نوع انسان كمالى است، و در نوع انسان، كامل تر از حضرت ختمى مقام وجود ندارد; داراى مقام فرديّت مطلقه، و به اعتبار وجود جمعى كمالى، در نوع خود منفرّد است; و از خواصّ فرديّت مطلقه احاطه به جميع مراتب و درجات است از مقام تعيّن اوّل تا آخرين درجه نزول و عالم شهادت مطلقه.
در مقام احديّت واسطه است جهت ظهور حقايق و معانى غيبى مستجن در ذات، به وجود تفصيلى در مرتبه و احديّت و اعطاء كلّ ذى حقّ حقّه، به حسب ظهور اسماء الهى و صور اسمائيّه و اعيان ثابته و استعدادات و لوازم اعيان به فيض اقدس; كه همين فيض اقدس اوّلين جلوه و ظهور حقيقت محمّديّه است ; و قابليّت او به حسب عين ثابت ، اتمّ قابليات است، و داعيان كافّه ممكنات به منزله ابعاض و اجزاء و ذرارى عين كلّى او هستند چون عين ثابت او صورت اسم اللّه ذاتى است .
اين حقيقت به اعتبار نشئات روحانيّت نبىّ مبعوث است بر كافّه ارواح انبيا و اولياء، و به اعتبار نشئات عنصرى و مادّى و ظهور در عالم شهادت، داراى مقام ختميّت نبوّت است، و بعد از غروب شمس نبوّت ظهور در مشكات اولياءمحمّديّين مى نمايد و مقام ولايت او به ظهور مهدى به حدّ اعلاى از كمال مى رسد كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود:
نَحْنُ وَاللّهِ اْلأسْماءُ الْحُسْنى... (30) ما به خدا سوگند اسماء الحسناى خداوند هستيم.
وبه حسب علم عنائى حقّ كه مقتضى رسيدن هر فردى از افراد انسان است به كمال لايق خود و لزوم تجلّى حقّ به اسم عدل، و تجلّى حقّ در مشكات ختم ولايت باتمام اسماء و صفات خو، و ظهور تفصيلى اسماء و صفات در مظاهر خلقيّه در عالم شهادت; دولت اسماء حاكم بر مظاهر اوليا تا قيام قيامت انقطاع نمى پذيرد.
امّا حمد از روى حال، عبارت از تجلّيات اوست هم در ذات خويش به فيض اقدس اوّلى و ظهور نور ازلى پس در جمع و تفصيل.
ما چو نائيم و نوا در ما زتوست *** ما چو كوهمى و صدا در ما زتوست
ما چو شطرنجيم اندر برد و مات *** برد و مات ما زتست اى خوش صفات
ما كه ابشيم اى تو ما را جان جان *** تا كه ما باشيم با تو در ميان
ما همه شيران ولى شير علم *** حمله مان از ياد باشد دميدم
باد ما و بود ما از داد تست *** هستى ما جمله از ايجاد تست
لذّت هستى نمودى نيست را *** عاشق خود كرده بودى نيست را
لذّت انعام خود را وامگير *** نقل و باده جام خود را وامگير
وربگيرى كيست جست و جو كند *** نقش با نقّاش كى نيرو كند
منگر اندر ما مكن د رمانظر *** وندر اكرام و سخاى خود نگر
ما نبوديم و تقاضامان نبود *** لطف تو ناگفته م مى شنود
نقش باشد پيش نقّاش و قلم *** عاجز و بسته چو كودك در شكم
و بى هيچ شبهه و ريب، بعد از حمد حضرت عالم الشهادة و الغيب مزذات خود را به ذات خويش، آن حضرت را هيچ حمدى سزاوارتر از حمد انسان كامل مكمّل كه متمكّن مقام خلافت عظمى باشد نيست، چه اين حمد همان ثناى حقّ است مرذات خود را، ازآن وجه كه انسان كامل آينه جمال نماى آن حضرت است .
در تفسير كبير، جلد اوّل، در توضيح الحمدللّه، در فائده هشتم، از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند:
إِنَّهُ قالَ: اِذا أنْعَمَ اللّه عَلى عَبْدِهِ نِعْمَةً، فَيَقُولُ الْعَبْدُ: اَلْحَمْدُلِلّهِ; فَيَقُولُ اللّهُ تَعالى: اُنْظُرُوا اِلى عَبْدى أعطَيْتُهُ ما لا قَدْرَ لَهُ، فَأعْطانى مالا قيمَةَ لَهُ: (31)
به هنگاميكه خداوند نعمتى را به بنده اش عنايت كند، و او در برابر آن نعمت بگويد "الحمدللّه" خداوند مى فرمايد: بنده ام را بنگريد: من به او شيئى كم ارزش دادم، ولى او در برابرش آنچه كه برايش قيمت معيّن نيستبه من هديّه كرد.
توضيح اين روايت علاى به اين است كه:وقتى خداوند نعميت عنايت مى كند اين نعمت، نعمتى غير عادى از جانب او نيست، نعمتى است كه كرم و لطف و عنايت او اتقضا كرده، مانند سير كردن گرسنه، پوشاندن برهنه، سيراب كدرن تشنه و ساير نعمت ها كه در ارتباط با آقائى او نسبت به بندگان است، و جميع اين عنايت ها از نظر كمّى و زمانى محدود د ر چهار چوب نهايت است.
ولى زماني كه عبد مى گويد: الحمدللّه، معنايش اين است: هر آن حمدى كه حامدين آوردند از آن خداست، و هر حمدى كه ستايش كنندگان از آوردنش عاجز بودند، ولى به حكم عقل آوردنش در امكان است، آنهم از آن حضرت اوست. در اين الحمدللّه جميع محامد ملائكه عرش و كرسى و ساكنين تمام سماوات و محامد انبيا از آدم تا خاتم، و اوليا و علما و جميع خلق و تمام محامدى كه عاقبت در بهشت از قول متنعّمين به نعمت سر مى زند، و باز همه اين ستايش ها كه از نظر ظاهرى، متناهى است اختصاص به خداوند دارد.
اما آن محامدى كه ابد الاباد و دهر الداهرين خواهد بود و نهايتى برايش متصوّر نيست، آن نيز در مفهوم الحمدللّه عبد داخل است. به همين سبب و بدنى معنا كه دانستيد خداوند به وقت گفتن عبد كه مى گويد: الحمدللّه، مى فرمايد:به بنده ام نظر كنيد، به او يك نعمت دادم كه خيلى از نظر من قابل ارزش نبود، امّا او در برابرش ستايشى آورد كه حدّ و نهايت نداشت!
در اينجا نكته ظريف ديگرى هست و آن اين است كه:نعمت هاى جناب او در دنيا متناهى است و حقيقت و مفهوم الحمدللّه بى نهايت است.و معلوم است وقتى به مقدار متناهى از بى نهايت كسر شود، باز بى نهايت به بى نهايتى خود مى ماند. در حقيقت مفهوم روايت مثل اين است كه خداوند بگويد: بنده من! وقتى در برابر يك نعمت مى گوئى الحمدللّه، آنچه از اين گفتار ايمانى براى تو مى ماند طاعت بى نهايت است، و به ناچا رطاعت بى نهايت نعمت بى نهايت مى خواهد; به اين سبب عبد در برابر اين ستايش مستحقّ ثواب ابدى و خير سرمدى است. و روى اين حساب بايد گفت هر مءمنى به خاطر اظهار الحمدللّه مستحقّ سعادتى است كه آخر ندارد، و نيازمند خيراتى است كه برايش نهايت نيست.
لطيفه اى بس عجيب از عمل اهل اللّه:
فخر رازى، در تفسيرش مى گويد: الحمدللّه كلمه شريفه با ارزشى است كه بايد به موضع استعمال آن توجّه داشت. چون اين واقعيّت الهيّه را بجا بگوئى، مطلوب و مقصود چهره نمايد; چون بيجا مصرف كنى، شاهد مقصود را نبينى!
به سرىّ سقطى گفتند: وجوب بردن طاعت به پيشگاه حضرت ربّ چگونه و به چه كيفيّت است؟ پاسخ داد: سى سال است به خاطر يك الحمد للّه نابجا در استغفار و توبه ام!!
گفتند: چگونه؟گفت:حريقى در بغداد اتّفاق افتاد، مغازه ها و خانه ها سوخت; به من خبر رسيد كه مغازه ام از افتادن در كام آتش در امان مانده; به شنيدن اين واقعه، گفتم: الحمدللّه.وقتى به معناى اين كلمه در ان حالت دقّت كردم ديدم معنايش اين مى شود كه:به خاطر محفوظ ماندن مغازه ام خوشحالم در حالى كه وسائل و مغازه هاى مردم سوخته، در صورتيكه دين و مروّت اقتضا داشت با مردم همدردى كنم نه خوشحال از به جا ماندن مال خودم درعين از بين رفتن اشياء ديگران باشم!! سى سال است بر آن قول بيجا در طلب مغفرت از حضرت ربّ العزّه هستم!
حمد حضرت دوست انجام فعلى است، كه آن فعل دلالت بر عظمت منعم داشته باشد، به عنوان اينكه منعم است. و اين فعل يا قلبى است، يا زبانى، يا حركات صحيح اعضاء رئيه بدن كه عبارت از چشم و گوش و زبان و دست و پا و شكم و شهوت است.
نظ ر مطابق خواسته حقّ، شنيدن صحيح، گفتارايمانى و قول حقّ، انجام كار خير با دست، قدم برداشتن براى خدا، حفظ عفّت شكم و شهوت وامثال اين برنامه ها، حركات الهى اعضاء جسمى است.
فعل قلب به اين است كه قلب، به حقيقت و براساس معرفت كه از راه نظر به آثار مطالعه علوم به دست مى آيد، ايمان و اطمينان به اين داشته باشد كه وجود مقدّس صاحب نعمت داراى جميع صفات كمال و جمال و جلال است. و البتّه طىّ اين مرحله همراه با مقدّمات و كوشش هاى جانانه و عاشقانه است، كه رسيدن به مقام ايمان و اطمينان، در گرو رياضت عظيم و افعال و اعمال بزرگ و طىّ طريق علم و پوئيدن راه دانش و بينش است.
فعل زبان به اين است كه انسان آن حالت على قلب و بصيرت و دانائى دل را با كلماتى اظهار كند كه آن كلمات دلالت بر انى داشته باشد كه ذات منعم، مستجمع جميع صفات كماليّه است; و كلمه الحمدللّه جامع ترين و زيباترين سخنى است كه قابليّت اظهار نمودن اين معنا را دارد.
فعل اعضاء و جوارح به اين است كه هماهنگ با خواسته هاى حضرت محبوب انجام بگيرد، تا در حقيقت نمايشگر اسماء و صفات آن جناب باشد، و نشان دهنده اين واقعيّت كه صاحب خلقت و مولاى نعمت داراى جميع اوصاف كمال است. چون اين سه مرحله را طى كردى در حدّ خودت به حمد و ستايش جناب محبوب اقدام كرده اى و حضرت او ار در عين اينكه نعمت هاى مادّى و معنويش از شماره بيرون است، ستايش نموده اى.
سنائى غزنوى كه عارف معارف حقّه است در اين زمينه به پيشگاه حضرت حقّ عرضه مى دارد:
اى در دل مشتاقان از عشق تو بستانها *** وز حجّت بيچونى در صنع تو برهانها
در ذات لطيف تو حيران شده فكرتها *** بر علم قدمى تو پيدا شده پنهانها
در سينه هر معنى بفروخته آتشها *** بر ديده هر دعوا بر دوخته پيكانها
بر ساحت آب از كف پرداخته مفرشها *** بر روى هوا از دود افراخته ايوانها
از نور در ان ايوان بفروخته انجم ها *** وز آب بر اين مفرش بنگاشته الوانها
مستان تو از شوقت در كوى تو سرگردان *** از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمى چون حقّه گوهرها *** وز آتش دل آهى چون رشته مرجانها
در راه رضاى تو قربان شده جان وانگه *** در پرده قرب تو طنده شده قربانها
از رشته جانبازى بر دوخته دامنها *** در ماتم بى باكى بدريده گريبانها
در كوى تو چون آيد آنكس كه همى بيند *** درگرد سر كويت از نفس بيابانها
چه خوش بود آن وقتى كز سوز دل از شوقت *** در راه تو مى كاريم از ديده گلستانها
اى پايگه امرت سرمايه درويشان *** وى دستگه نهيت پيرايه خذلانها
صد بير لا پرّان بر ما زهر اطرافى *** ماجمله بپوشيده از مهر تو خفتانها
بى رشوت و بى بيمى بر كافر و بر مؤمن *** هر روز بر افشانى از لطف، تو احسانها
ميدان رضاى تو پر گرد غم و محنت *** ما روفته از ديده آن گرد ز ميدانها
در عرصه ميدانت پرداخته در خدمت *** گوى فلكى برده قد كرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازى *** بر تارك بى نقشى فرموده دل افشانها
حقّا كه فرو نايد بى شوق تو راحت ها *** و اللّه كه نكو نايد بى علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفكنده همه دلها *** وقت سحر از بامت برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باك زبى باكى *** چون ذكر تو شد حاضر چه بيم ز نسيانها
گر درّ عطا بخشى آنك صدفش دلها *** ور تير بلا بارى اينك هدفش جانها
اى كرده دوابخشى لطف تو به هر دردى *** من درد تو مى خواهم دور از همه درمانها
ما غرقه عصيانيم بخشنده توئى يارب *** از عفو نهى تاجى بر تارك عصيانها
بسيار گنه كرديم آن بود بلاى ما *** شايد كه به ما بخشى از روى كرم آنها
كى نام كهن گردد مجدود سنائى را *** نو نو چو مى آرايد در وصف تو ديوانها
در هر صورت براى تمام بندگان، جميع مقتضيات حمد، موجود و كليّه موانع، مفقود است و هيچ عذرى براى كسيكه زبان و قلب و عملش از حمد حضرت حق بسته است وجود ندارد.
وجود مقدّس پرودگار با توجّه دادن عقل انسان به مافى السّماوات و الأرض خود را از هر عيب و نقصى منزّه نشان مى دهد، و آدمى را متوجّه مى نمايد كه حضرت او ملك و قدّوس و عزيز و حكيم است.
يُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى اْلأرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ.(32)
آنچه كه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مى كند. خدايى كه پادشاه منزّه و عزيز و حكيم است.
آرى قرآن مجيد مى خواهد بگويد كمال و جمال او را از زبان آثار و نشانه هايش بشنويد، كه زبان آثار و نشانه ها خيلى گوياتر و روشن تر از زبان خبر است.
اگر هزار نفر بگويند در فلان محل آتش است، و يك ديوانه بگويد نيست، بر اثر گفتار آن ديوانه در باور انسان ايجاد اختلال مى شود، ولى اگر يك نفر دودى را كه آيه و علامت آتش است ببيند، و هزاران نفر به او بگويند دراين محلّى كه دود مى بينى از آتش خبرى نيست در باورش هيچ اختلالى ايجاد نمى شود، كه اثر در همه جا و در همه حال معرّف مؤثّر است.به همين منوال تمام آثار، چه سماوى چه ارضى و چه نفسى كه تعدادشان از شماره بيرون است نشانه هائى از ان وجود عزيز و آن ذات مقدّس و حكيم است، همان عزيز و حكيمى كه برترين و بهترين و با فضيلت ترين خلق خود، حضرت محّمد بن صلى الله عليه وآله را براى تلاوت آيات و تزكيه نفوس و تعليم كتاب و حكمت فرستاد، تا با تلاوت آيات كنمال و جلال و جمالش در ديده قلب انسان ظهور كند، و با توجّه به اوصاف و اسمائش از طريق زحمات پيامبر، در نفس، حالت تزكيه آشكار گردد، كه:
تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ اللّهِ: به اخلاق الهى آراسته شويد.
و بايد گرفتن كتاب، به دستورات حقّ وحلال و حرام او آشنا شده، آنگاه زمينه حكمت نظرى و عملى فراهم آيد، و پس از طّى اين مراحل عالى رشد و كمال و به دست آوردن معرفت بتواند در مقام حمد و ستايش واقعى نه لفظى تنها برآيد، كه حمد حقيقى جز با كمال مسلمانى و بصيرت و بينش و حقيقت و آگاهى و ايمان و عشق و عمل و اخلاق، براى احدى ميسّر نيست.
اهل معرفت و آنان كه در سايه چراغ علم و دانائى در راه رياضت و مجاهدت و كوشش و عمل هستند با زبان جان به محضر حضرتش عرضه مى دارند:
از تو دل بر نكنم تا دل و جانم باشد *** مى كشم جور تو تا تاب و توانم باشد
گر نوازى چه سعادت به از اين خواهم يافت *** وركشى زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر دو جهان بازستد *** چه غم از سرزنش هركه جهانم باشد
تيغ قهر ار توزنى قوّت روحم گردد *** جام زهر ار تو دهى قوت روانم باشد
به قيامت چو سر از خاك لحد بردارم *** گرد سوداى تو بر دامن جانم باشد
گر ترا خاطر ما نيست خيالت بفرست *** تا شبى محرم اسرار نهانم باشد
هر كسى را ز لبت چشم تمنّائى هست *** من خود آن بخت ندارم كه زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدى خويشم خوانى *** سر اين دارم اگر دولت آنم باشد
مولاى عارفان، سرور عاشقان، اميرمؤمنان عليه السّلام درباب حمد مطالبى بس گران، ومسائلى بسيار عالى، و گفته هائى اعجاب انگيز دارد، كه از باب نمونه جملاتى از آن را در زير مى خوانيد:
اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذى جَعَلَ الْحَمْدَ عَلى عِبادِهِ مِنْ غَيْرِ حاجة مِنْهُ إلى حامِديهِ، وَ طَريقاً مِنْ طُرُقِ الاِْعْتِرافِ بِلاهُوتِيَّتِهِ وَصَمدَانِيَّتِهِ و رَبّانِيَّتِهِ وَ فَرْدانِيَّتِهِ، وَ سَبَباً إلَى الْمَزيدِ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ مَحَجَّةً لِلطّالِبِ مِنْ فَضْلِهِ; وَ كَمَّنَ فى إبْطانَ اللَّفْظِ حَقيقَةَ الاِْعْتِرافِ لَهُ بِاَنَّهُ الْمُنْعِمُ عَلى كُلِّ حَمْد...(33)
خداوند را سپاس، كه بندگانش را مشرف به تشرف حمد فرمود، بدون اينكه به سپاسگزارى آنان نيازمند باشد; و اين كلمه جامعه را كه بايد از عمق قلب و حقيقت وجود برخيزد، راهى از راه هاى اعتراف به لاهوتيّت و صمديّت و ربوبيّت و فرديّت خود قرار داد، و آن را علّت ازدياد رحمتش بر عباد اعلام كرد، و راهى روشن براى طالب فضلش فرمود، و دركمون و سرّ اين لفظ، حقيقتِ اين معنى را كه سپاس و حمد اعتراف به مُنعم بودن او نسبت بر هر حمدى است، جلوه داد!!
از تحميدات امام صادق عليه السّلام است:
اَلْحَمد لِلّهِ بَمَحامِدِهِ كُلِّها عِلى نِعَمِهِ كُلِّها حَتّى يَنْتَهِىَ الْحَمْدُ إلى ما يُحِبُّ رَبّى وَ يَرْضى: (34)
خداوند را به تمامى محامدش بر آنچه نعمت عنايت فرموده سپاس، آنچنان سپاسى كه منتهى به محبّت و خوشنودى پروردگارم گردد.
امام صادق عليه السّلام از پدر بزرگوارش حكايت مى كند: پيامبرى از پيامبران، به پيشگاه مقدّس حقّ عرضه داشت:
اَلْحَمد لِلّهِ كَثيراً، حَمْداً طَيِّباً مُبارَكاً فيهِ كَما يَنْبَغى لِكَرَمِ وَجْهِكَ وَ عِزِِّ جَلالِكَ. (35)
خداوند به او وحى فرمود: از كثرت ثواب اين سپاس، حافظان عمل و حافظان بر حافظانت را به شغل سنگينى در نوشتن ثواب واداشتى!
عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهما السّلام أنَّهُ قالَ: مَنْ قالَ: الْحَمْدُلِلّهِ فَقَدْ أدّى شُكْرَ كُلِّ نِعْمَة لِلّه عَزَّوَجَلَّ عَلَيهِ: (36)
امام سجّاد حضرت علىّ بن الحسين عليهما السلام فرمود: هر كس بگويد: الحمدللّه، به حقيقت كه شكر تمام نعمت هاى حقّ را ادا كرده.
عَنِ النَّبِىِّ صَلّى اللّه عليه و آله قالَ: لا إله إلاَّاللّهُ نِصْفُ الْميزانِ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ يَمْلاَُهُ: (37)
رسول خدا فرمود: لا اله الاّ اللّه نيمى از ميزان عمل را كفايت مى كند، و الحمد للّه آن را پُر مى نمايد.
در سطور گذشته بر اين حقيقت پافشارى شد كه حمد به معناى واقعى، قلبى و لسانى و جوارحى است، يعنى تصديق قلب به حضرت منعم و اظهار حمد به زبان و با لفظ الحمدللّه، و اجرا شدن فرامين دوست با چشم و گوش و زبان و دست و پا، و خوددارى از گناه و معصيت، رويهمرفته حود است ورنه گفتن الحمدللّه به زبان كار ساده ايست، و برنامه ايست كه مى توان به بعضى از حيوانات تعليم داد، تا در برابر هر لطفى كه به آنان مى شود بگويند: الحمدللّه. به حقيقت كه حمد مركّب از سه واقيعت درونى و زبانى و جسمى است و اين معنائى است كه بهترين و پرقيمت ترين روايات، به آن دلالت مى كند، به روايت عالى سطر بعد در اين زمينه عنايت و دقّت كنيد:
عَنِ ابْنِ نُباتَةَ قالَ: كُنْتُ أرْكَعُ عِنْدَ بابِ أميرِالْمؤْمِنينَ عليه السّلام وَ أنَا أدْعُو اللّهَ، إذْ خَرَجَ أميرُالْمؤْمِنينَ عليه السّلام فَقالَ: يا أصْبَغُ، قُلْتُ: لَبَّيْكَ، قالَ: أىَّ شَىْء كُنْتَ تَصْنَعُ؟ قُلْتُ: رَكَعْتُ وَ أنَا أدْعُو، قالَ: اَفَلا أعَلِّمُكَ دُعاءً سَمْعِتُهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله؟ قُلْتُ: بَلى، قالَ: قُلْ: "اَلْحَمدُلِلّهِ عَلى ما كانَ، وَ الْحَمْدُلِلّهِ عَلى كُلِّ حال". ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ الْيُمْنى عَلى مِنْكَبِىَ الاْيْسَرِ وَ قالَ: يا أصْبَغُ لَئِنْ ثَبَتَتْ قَدَمُكَ، وَ تَمَّتْ وَلايَتُكَ، وَانْبطَتْ يَدُكَ، اللّهُ أرْحَمُ بِكَ مِنْ نَفْسِكَ (38)!
اصبغ بن نُباته مى گويد: كنار خانه أميرالمؤمنين ركوع مى كردم و به پيشگاه حضرت حقّ به دعا و مناجات برخاسته بودم، در اين وقت حضرت اميرالمؤمنين از در خانه بيرون آمد و فرمود: اصبغ! عرضه داشتم: بله، فرمود: در چه كارى بودى؟ گفتم: در ركوع و دعا. فرمود: علاقه دارى دعائى كه از رسول خدا شنيدم به تو بياموزم؟ پاسخ دادم: آرى، فرمود: بگو:
اَلْحَمْدُ لَلّهِ عَلى ما كانَ، وَالْحَمْدُلِلّهِ عَلى كُلِّ حال. (سپاس خدا را بر آنچه بوده، و سپاس خدا را بر هر حال)
سپس با دست راستش بر شانه چپم زد و فرمود: اگر در راه خدا ثابت قدم باشى، و با تمام وجود رهبرى پيشواى بر حق را قبول داشته باشى، و در مسأله مال در راه خدا دست و دل باز باشى، خداوند مهربان از تو به وجود خودت مهربان تر است!
سنان بن طريف مى گويد: به حضرت صادق عليه السّلام عرضه داشتم: مى ترسم از آنانى باشم كه بلاى استدراج، يعنى غفلت از خدا به خاطر روى آوردن نعمت حقّ، مرا گرفته باشد. حضرت فرمود: چگونه و براى چه؟ عرض كردم: به درگاهش لابه بردم كه خانه اى به من كرامت كند، عنايت فرمود، درخواست هزار درهم نمودم به من رسيد، دعا كردم خادمى نصيبم شود، نصيبم شد. حضرت فرمود: از پس اين همه نعمت چه گفتى؟ پاسخى دادم زبانم مترنّم به نغمه الحمدللّه شد. حضرت صادق گفت: آنچه تو به پيشگاه خدا بردى، برتر است از آنچه از جانب حقّ به تو رسيده!(39)
عَنْ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّد عليهما السّلام عَنْ أبيهِ، عن جابِرِ بْنِ عَبْدِاللّهِ قالَ: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله:
لَوْ أنَّ الدُّنْيا كُلَّها لُقْمَةٌ واحِدَةٌ فَأكَلَهَا الْعَبْدُ الْمُسْلِمُ ثُمَّ قالَ: "اَلْحَمْدُ لِلّهِ" لَكانَ قَوْلُهُ ذلِكَ خَيْراً لَهُ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها: (40)
امام صادق از حضرت باقر از جابر بن عبداللّه حكايت مى كند كه رسول خدا فرمود: اگر دنيا يك لقمه باشد و آن را انسانى مسلمان تناول كند و از پس آن بگويد: الحمدللّه، اين گفتارش براى او از دنيا و آنچه در آن است بهتر است!!
سعدى در زمينه بعضى از نعمت هائى كه در ساختمان بدن بكار رفته و اينكه اين همه نعمت، لازم است به صحنه سپاس كشيده شود، مى فرمايد:
ببين تا يك انگشت از چند بند *** به صنع خدائى بهم درفكند
پس آشفتگى باشد و ابلهى *** كه انگشت بر حرف صنعش نهى
تامّل كن ازبهر رفتار مرد *** كه چند استخوان پى زند و وصل كرد
كه بى گردش كعب و زانو و پاى *** نشايد قدم بر گرفتن ز جاى
از آن سجده بر آدمى سخت نيست *** كه درصلب او مهره يك لخت نيست
دو صد مهره بر يكدگر ساخته است *** كه گل مهره اى چون تو پرداخته است
رگت در تنست اى پسنديده خوى *** زمينى در او سيصد و شصت جوى
بصر در سرو فكر و راى و تميز *** جوارح به دل، دل به دانش عزيز
بهائم به روى اندر افتاده خوار *** تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون كرده ايشان سراز بهر خور *** تو آرى به عزّت خورش پيش سر
به انعام خود دانه دادت نه كاه *** نكردت چو انعام سر درگياه
نزيبد ترا با چنين سرورى *** كه سر جز به طاعت فرود آورى
وليكن بدين صورت دلپذير *** فرفته مشو سيرت نيك گير
ره راست بايد نه بالاى راست *** كه كافر هم از روى صورت چو ماست
ترا آن كه چشم و دهان داد و گوش *** اگر عاقلى در خلافش مكوش
گرفتم كه دشن نكويى به سنگ مكن بارى از جهل با دوست جنگ ***
خردمند طبعان منّت شناس *** بدوزند نعمت به ميخ سپاس
در قرآن مجيد در هفده آيه، وجود مقدّس خود را حميد خوانده:
بقره، هود، ابراهيم، حج، لقمان، سبأ، فاطر، فصّلت، شورى، حديد، ممتحنه، تغابن، بروج، نساء، و در هفده مرحله أنعام، أعراف، ابراهيم، نحل، إسراء، كهف، مؤمنون، نمل، عنكبوت، لقمان، سبأ، فاطر، زمر. كلمه الحمد للّه را ذكر كرده، و شش آيه جمله شريفه َالحَمد لِلِّه رَبِّ العالَمينَ آمده: فاتحه، أنعام، يونس، صافّات، زمر، غافر.
توضيح هر يك از آيات بالا از نظر تفسيرى و عرفانى و فلسفى احتياج به داستانى مفصّل و حكايتى بس عجيب دارد كه از عهده فقير و مستند، و محتاج و نيازمند، و جاهلى دردمند چون من ساخته نيست; دراين زمينه لازم است به كتب مربوطه مراجعه كنيد، و از انوار اين آيات كريمه باطن خود ار آراسته نموده، به طىّ منازل عرفان و مقامات عشق نائل شويد.
به قول عارف شيراز، شيخ مصلح الدين سعدى بزرگوار:
من بى مايه كه باشم كه خريدار تو باشم *** حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
تو مگر سايه لطفى به سر وقت من آرى *** كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم
خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم *** كه تو هرگز گل من باشى و من خار تو باشم
هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد *** كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم
مردمان عاشق گفتار تو اى قبله خوبان *** چون نباشند كمه من عاشق ديدار تو باشم
من چه شايسته آنم كه ترا خوانم و دانم *** مگرم هم تو ببخشى كه سزاوار تو باشم
گر چه دانم كه به وصلت نزسم باز نگردم *** تا در اين راه بميرم كه طلبكار تو باشم
نه در اين عالم دنيا كه در آن عالم عقبى *** همچنان بر سر آنم كه وفادار تو باشم
خاك بادا تن سعدى اگرش مى نپسندى *** كه نشايد كه تو فخر من و من عار تو باشم
تفسير "كشف الأسرار" در جلد اوّل در نوبت سوّم ترجمه حمد گويد: الحمد للّه: ستايش خداى مهربان، كردگار روزى رسان، يكتا د رنام و نشان، خداوندى كه ناجسته يابند، و نادريافته شناسند، و ناديده دوست دارند، قادر است بى احتيال، قيّوم است بى گشتن حال، در ملك اين از زوال، در ذات و نَعت متعال، لم يزل و لا يزال، موصوف به وصف جلال و نعت جمال، عجز بندگان ديد در شناختن قدر خود، و دانست كه اگر چند كوشند نرسند، و هر چه بپويند نشناسند، و عزّت قرآن به عجز ايشان گواهى داد:
وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ (41) و آنگونه كه بايد به حق شناخت خداست، خدا را نشناختند.
به كمال تعزّز و جلال و تقدّس، ايشان را نيابت داشت و خود را ثنا گفت و ستايش خود، ايشان را د رآموخت و به آن دستوى داد، ورنه كه يارستى به خواب اندر بديدن اگر نه خود گفتى خود را كه "الحمد للّه "، و در كلّ عالم كه زهره آن داشتى كه گفتى "الحمدللّه".
ترا كه داند كه ترا تو دانى، ترا نداند كس، ترا تو دانى بس، اى سزاوار ثناء خويش، واى شكر كننده عطاء خويش; كريما گرفتار آن دردم كه تو درمان آنى، بنده آن ثنايم كه تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى كه گفتى كه من آنم ـآنى.
بدان كه حمد بر دو وجه است: يكى بر ديدار نعمت، ديگر بر ديدار منعم.آنچه بر ديدار نعمت است: از وى آزادى كردن و نعمت وى به طاعت وى بكار بردن، و شكر وى را ميان در بستن، تا امروز در نعمت بيفزايد و فردا به بهشت رساند، به قول رسول صلّى اللّه عليه و آله:
أوَّلُ مَنْ يُدْعى اِلَى الْجَنَّةِ الْحَمّادُونَ لِلّهِ كُلِّ حال. نخستين كسانيكه به سوى بهشت فراخوانده مى شوند، كسانى اند كه كارشان در هر حال سپاس خداوند بوده است.
اين عاقبت آن كس كه حمد وى بر ديدار نعمت بود، آمّا آن كس كه حمد وى بر ديدار منعم بود به زبان حال گويد:
صنما مانه به ديدار جهان آمده ايم
اين جوانمرد را شراب شوق دادند، و با شرم هام ديدار كردند تا از خود فانى شد، يكى شنيد و يكى ديد، و به يكى رسيد ; چه شنيد و چه ديد و به چه رسيد؟
ذكر حقّ شنيد، چراغ آشنائى ديد و با روز نخستين رسيد، اجابت لطف شنيد، توقع دوستى بديد، و به دوستى لم يزل رسيد.
اين جوانمرد اوّل نشانى يافت بى دل شد، پس بار يافت همه دل شد، پس دوست ديد و در سر دل شد، دو گيتى در سر دل شد، دو گيتى در سر دوستى شده و دوستى در سر دوست.
فيض آن بلبل گلستان عشق مى فرمايد:
نشود كام بر دل ما رام *** پس به ناكام بگذريم از كام
چون كه آرام مى برند آخر *** ما نگيريم از نخست آرام
عيش بى غشّ به كام دل چون نيست *** ما بسازيم با بلا ناكام
آن كه را نيست پختگى روزى *** گر بسوزد كه ماند آخر خام
جاهلان نامها بر اورده *** عاقلان كرده خويش را گمنام
عاقلام را چه كار با نام است *** چكند جاهل ار ندارد نام
كورى چشم جاهلان ساقى! *** باده جهل سوز ده دوسه جام
تا چو سر خوش شويم از آن باده *** بر سر خود نهيم اوّل گام
بگذريم از سر هوا و هوس *** عيش بر خويشتن كنيم حرام
نفس را با هوا زنيم به دار *** ديو را با هوس كنيم به دام
سالك راه حقّ نخواد عيش *** عاشق روى حق نجويد كام
بيدلان را به حال عيش كجا؟ *** سالكان را به ره چه جاى مقام
دام روح است اين سراى غرور *** مرغ را آشيان نگردد رام
خويش را وقف كوى حق سازيم *** مقعد صدق حق كنيم مقام
بهره اى از لقاى حق ببريم *** پيشتر از قيام روز قيام
نيست آن را كه حق شناس بود *** جز به خلوت سراى حق آرام
اى صبا چون به عاشقان برسى *** برسان از زبان فيض سلام
«اَلاْوَّلِ بِلا أوَّل كانَ قَبْلَهُ وَالآخِرِ بِلا آخِر يَكُونُ بَعْدَهُ»:
لفظ اوّل و آخر در اين دعاى عظيم كه همچون دريائى موّاج است، از قرآن مجيد، سوره مباركه حديد آيه سوّم گرفته شده، و در حقيقت توضيح و تفسير مختصر و پر معنائى بر آيه شريفه است .
قرآن مجيد، كه هر آيه اش، چنانكه از روايات بسيار مهم پيداست داراى هفتاد بطن و هر بطنى نيز داراى هفتاد بطن است، با تمام معانى و حقايق و مفاهيم آسمانى و ملكوتيش بر خزانه بى نمونه حضرت حقّ يعني قلب پاك و درياى بى ساحل دل پيامبر تجلّى كرد، و به همان صورت و سيرت به دوازده امام معصوم منتقل شد; كه در اين زمينه در دعاى چهل و دوم "صحيفه سجاديه" به خواست حضرت دوست شرحى خواهد آمد.
ائمه طاهرين كه جامع علوم الهى اوّلين و آخرين، و واجد تمام كمالات انسانى، و ه ريك دريائى موّاج از علوم ملكوتى و ملكى بودند، با دعاها و روايات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسيّه خود به شرح و تفسير آيات كتاب برخاستند و مدرسه اى كامل و جامع كه د رهر عصرى پاسخگوى نيازهاى دنيائى و آخرتى مردم باشد از خود بجاى گذاشتند.
در سوره مباركه حديد كه مفاهيم آياتش اعجاب انگيز، و مطالبش مست كننده جان، و تكنميل كننده نفس، و روشنگر قلب، و جلا دهنده روح، و آباد كننده دنيا و آخرت انسان است مى خوانيم: هُؤَ الاْوَّلُ وَاَلاْخِرُ وَالظاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوِ بِكُلِّ شَىْء عَليمٌ. (42)
اوست اوّل وآخر، وظاهر و باطن، و او به هر چيزى دانست.
در توضح كلمه اوّل و آخر، نتيجه و محصولى از آيات قرآن و دعاها و روايات و مباحث ارزنده حكماى بزرگ الهى و بيداران راه حقّ، و عاشقان حضرت محبوب را در اختيار مى گذارم، باشد كه از اين رهگذر بر نو رمعرفت ما، و روشنى قلب و جانمان اضافه شود.
قبلاًبايد دو مسأله زمان و مكان را در توجّه به جناب او از ذهن پاك خود خالى كنيد. زيرا زمان، پديده اى است كه همراه با اوّلين مخلوق ظهور كرده، و چيزى جز حركت قوّه به فعل و تبديل واقعيّت به واقعيّت برتر و امتدادى كه داراى غيايت و نهايت است نيست، و اين حركت و امتداد، در پيشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.
و مكان عبارت است از جان و ظرف، كه تمام عناصر در آن جاى گرفته يا از آن جابجا مى شوند.و اين د و كلمه مباركه از اين دو حيثيّت خارج است، زيرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداى از هر چيزى است .
اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسماء و صفات، دلالت بر ذات دارند; چرا كه در آن جا ذات همراه با صفات نيست ; صفت همان ذات و ذات همان صفت است .اين همه سخن براى باز شدن گل معرفت، و نزدك كردن حقيقت به ذهن است، كه گفته اند: "در وحدت، دوئى عين ضلال است".
وصف هر شيئى غير از وصف ديگر اوست، مثلاً صفت علم در عالم يا صفت قدرت يا عدالت يا كرامت در همان شخص با يكديگر متفاوت است، امّا بزرگ ترين عارف خانه خلقت بعد از پيامبر، يعنى على عليه السّلام: «وَ كَمالُ الاْخلاصِ لَهُ نَفْىُ الصَّفاتِ عَنْهُ» و كمال اخلاص براى او منفى دانستن صفاتِ زايد بر ذات از اوست.
و به عبارت فارسى: صفات حضرت او همانند صفات موجودات كه با موصوف خود تركّب دارند نيست، كه صفت چيزى و موصوف چيز ديگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، عليم و حكيم و سميع و بصير و شاهد و خالق و رازق و...است و اين همه همان حقيقت حقّه واحد است.
نفى الصفات عنه به اين معنى است كه آن ذات مقدّس را چيزى و صفاتش را چيز ديگر ندانيد، كه آنجا تركيبى از موصوف و صفت نيست، بلكه ذات بسيط و هستى بى قيد و شرط و نور بى نهايت در بى نهايت است، و هر وصفى خود اوست نه صفتى عارض بر ذات.
اوّل است نه اوّلى كه ما فرض مى كنيم، آخر است نه آخرى كه ما تصوّر مى نمائيم. اين اوّليّت و آخريّت هيچ ارتباطى به زمان و مكان و ساير مسائل و برنامه هائى كه در رابطه با موجودات است ندارد. اوّل است، يعنى مبدأ تمام آثار ظاهرى و باطنى است . و آخر است، يعنى مرجع و منتهاى همه آثار ظاهرى و باطنى است، در حالى كه اوّلى است ازلى، و آخرى است سرمدى; نه اوّلى كه مسبوق به مبدئى باشد ،و نه آخرى كه متّصل به پايانى!
به قول حضرت صادق عليه السّلام در جواب كسى كه معناى آيه شريفه «هُوَ الاْوَّلُ والاْخِرُ» را از آن منبع فيض پرسيد:
اَلاوَّلُ لاعَنْ أوَّل قَبْلَهُ، وَلاعَنْ بَدْء سَبَقَهُ و آخِرٌ لا عَنْ نِهايَة كَما يُعْقِلُ مِنْ صِفاتِ الْمَخْلُوقينَ، وَلكِنْ قديمٌ أوَّلٌ وَ آخِرٌ لَمْ يَزَلْ وَ لايَزالُ بِلا بَدْئ وَلا نِهايَة، لا يَقَعُ عَلَيْهِ الْحُدُوثُ، وَ لايَحُولُ مِنْ حال إلى حال، خالِقُ كُلِّ شَىْء: (43)
اوّل است نه از از اوّلى قبل از خود ونه از مبتدائى پيش از وجودش، و آخر است نه از منتهائى، چنانكه درباره مخلوفات فرض مى شود، بدون مبدأ و منتها ازلاً و ابداً اوّل و آخر است، جائى براى حوادث و تحوّل از حالى به حالى در آنجا نيست; وجود مقدّسش آفريننده هر چيزى است.
رسول الهى به پيشگاهش عرضه مى داشت:
اَللّهُمَّ أنْتَ الاْ وَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَىْءٌ، وَ أنْتَ الاْخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَىْءٌ:
بار پروردگارا تو اوّلى هستى كه قبل از تو چيزى نيست، و آخر هستى كه بعد از تو چييزى وجود ندارد.
مولاى عارفان و آقاى مؤمنان فرمود:
لَيْسَ لاِوَّلِيَّتِهِ ابْتِداءٌ وَلا لاِزَلِيَّتِهِ انْقِضاءٌ، هُوَ الاْوَّلُ لَمْ يَزَلْ، وَالْباقى بِلا أجَل:
براى اوّليت آن ذات مقدّس ابتدائى نيست، و براى ازليّت آن جناب پايانى نمى باشد، اوّلى است كه همواره بوده، و وجودى دائمى است كه انتها ندارد.
امام مجتبى عليه السّلام مى فرمايد:
اَلْحَمْدُلَلْهِ الَّذى لَمْ يَكُنْ فيهِ أوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَلاآخِرٌ مُتَناه:
سپاس آن ذاتى را كه سرآغاز معلومى ندارد، و وجودى را كه براى او پايانى نيست. بوده و خواهد بود، و فهم وجودش از دسترس عقول بيرون است.
عاشقان گر به دل از دوست غبارى دارند *** گريه روز نما در شب تارى دارند
آب حيوان بيراى خضر كه ارباب نياز *** چشم امّيد به فتراك سوارى دارند
ره ارباب محبّت به فنا نزديك است *** سوزنى در كف و در پا دو سه خارى دارند
جان حقير است مبر نام نثاراى محرم *** تو همين گوى كه احباب ،نشارى دارند
بنده خلوتيان دل خاكم كايشان *** به شهيدان غمت قرب جوارى دارند
هر كه را مى نگرم سوخته يا مى سوزد *** شمع و پروانه از اين بزم كنارى دارند
عرفى از صيدگه اهل نظر دور مشو *** كه گهى گوشه چشمى به شكارى دارند
على عليه السّلام در خطبه اوّل "نهج البلاغه" كه از معجزات فكرى آن حضرت است مى فرمايد:
"صاحبدلان چون صميمانه بر وحدت خداى اعتراف كردند، آنچنانش بى آلايش و پاك بينند، كه از هر نام و صفت ذات مقدّيش را منزّه و پاك دانند.
حاشا كه او به صفتى موصوف باشد، چنان است كه براى بى همتا، همتائى آورده، و چنين كسى از سر منزل حقيقت سخت به دو و گمراه باشد.
وجودى است كه با عدم سابقه ندارد،و هستى او را آغازى نيست.كارخانه حيات گرم است ،امّا جز اراده و نيروى ابديّت نور و حرارت نمى گيرد."(44)
من تصور نمى كنم كه درك و فهم باطن كه در رأس آن توحيد و خداشناسى است بدون مقدّمات لازم چنانكه به دورنمائى از آن در سطور قبل اشاره رفت ميسّر باشد. رسيدن به حقايق الهيّه، بخصوص فهميدن عمق مفاهيم و معانى بلند ملكوتى و از همه مهمتر صفات و اسماء حضرت محبوب، لازمه اش آراسته شدن به مسائل و برنامه هائى است كه سالكان اين طريق در كتب و مقالات خود بيان كرده اند كه اين حقايق چشيدنى است، و هر كس لذّت آن را بيابد از خود فانى مى شود و به بقاء دوست اتّصال پيدا مى كند، و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نائل نگردد، به آنچه و به آن كه بايد برسد نمى رسد.
بسيارى از مردم دنيا و حتّى مسلمانان را مى بنيد كه دل به زخارف دنيا خوش كرده، و جز شكم و شهوت ،و سرازير و سر بالا رفتن، و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابيدن و شهوت رانى كردن، اعتمام و كارى ندارند، و اين عمر گرانمايه رابا برنامه هائى معامله مى كنند كه سودى چشمگير براى آنها ندارد،و اگر داشته باشد بايد به وقت مردن بگذارند و بروند; يا دنبال حقيقت نمى روند، يااگر بروند چون حقيقت را نمى چشند و از آن لذّت نمى برند، خسته مى شوند و به سرعت آن رارها كرده، به كارهاى مادّى باز مى گردند. و اين همه نيست مگر بر اثر حجاب هاى خطرناكى كه از امور محرّمه، چه مالى و چه اخلاقى و چه عملى، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده، اين معنى نه تنها در مردم عادى به چشم مى خورد، بلكه بعضى از طالبان علم و دانشجويان حوزه هاى علميّه هم به آن حجابها دچارند. به همين خاطر مى بينيد كه اينگونه مردم به جائى نرسيدند،و چون به مل و مسند و مقام دست يافتند ثروتمندشان قارون، و حاكمشان فرعون،و عالم و فقيهشان بلعم با عورا شد.
عارف نامدار، فيلسوف بزرگ مرحوم ملاّمهدى نراقى،خطاب به ارواح و قلوبى كه از چشيدن لذّت حقايق بازمانده اند،مى فرمايد:
چرا آخر اى مرغ قدسى مكان *** جدا ماندى از مجمع قدسيان
چرا مانده اى دور از اصل خويش *** چرا نيستى طالب وصل خويش
چرا آخر اى بلبل خوش نوا *** به زاغان شدى همسر و هم صدا
غريب از ديار حقيقت شدى *** گرفتار دام طبيعت شدى
به قيد طبيعت شدى پاى بست *** فراموش كردى تو عهد الست
نبودى تو آن شاهباز جهان *** كه در اوج وحدت بدت آشيان
نبودى تو آن طاير لا مكان *** كه در صقع لاهوت بودت مكان
ترا بود پرواز در اوج عرش *** مقيّد چزائى به زندان فرش
همى ترسم اى بلبل بوستان *** كه ديگ نبينى رخ دوستان
همى ترسم اى جان عالى مقام *** بمانى به چاه طبيعت مدام
همى ترسم اى مرغ فرخنده پى *** كه ديگر نيبنى حريفان حى
همى ترسم اى طاير خوشنوا *** كه از سدره افتى به تحت الثّرى
همى ترسم اى جان جبريل سير *** كه از كعبه افتى به ويرانه دير
همى ترسم اى هدهد خوش خبر *** نشان سليمان نبينى دگر
همى ترسم اى مرغ بطحا مقام *** كه دور افتى از زمزم و از مقام
نبينى دگر كعبه و مستجار *** نشانى نيابى دگر زان ديار
جدا مانى از مرده و از صفا *** زبيت الحرام و زخيف و منى
برافشان پر اى مرغ قدسى مكان *** پر و بال ز آميزش خاكيان
بخود در بى از اين قفس برگشا *** به سقع سماواتيان پرگشا
ز پا بگسل اين دام دار غرور *** بپر تا به اوج سراى سرور
مغنّى بيا ساز كن ارغنون *** كه آمد به سر باز شور جنون
بيا ساقيا من به قربان تو *** فداى توو عهد و پيمان تو
بده سافى آن باده خوشگوار *** كه ايّام دى رفت و آمد بهار
منى ده كه افزايدم عقل و جان *** فتد بر دلم عكس روحانيان
بيا ساقى اى مشفق چاره ساز *** بده يك قدح زان من غم گداز
كه بره مزنم عالم خاكيان *** كنم رقص بر اوج افلاكيان
به دور افكنم عالم خاك را *** كنم سير ايوان افلاك را
بسوزم از آن، دلق سالوس را *** بدور افكنم نام و ناموس را
بتازم بر اوج فلك رخش را *** ببينم عيان كرسى و فرش را
بتازم بر اوج فلك رخش را *** ببينم عيان كرسى و فرش را
نراقى از اين گونه گفتارها *** برون رفتى از حدّ خود بارها
پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز:
صاحب كتاب "اصل الاصول" كه از عرفاى نامدار، و از فلاسفه بزرگ اسلام است در اواخر كتاب پر قيمتش مى گويد:
"تحصيل دانش باطن بر اساس استعداد هر مكلّف و طاقتش واجب عينى است."
دانش باطن محض آراسته دشن درون به فضائل، و پيراسته شدنش از رذائل است .البتّه مقدّمه اين حركت باطنى، نورانيّت ظاهر به آداب و رسوم و اصول و فروع شريعت، و پاك بودن تمام اعضا و حركات و افعال انسان ا زمحرّمات شرعيّه است".
مبنا و ريشه اين دانش، تحصيل اخلاق و فضايل و ملكاتى است كه از اخباز و احاديث معصومين و روش و سيره آنان استفاده مى شود.گر چه عقل در تحصيل و حصول معارف و عمل و كوشش،و به عبارت ديگر حكمت عمليّه مد خليّت دارد، ولى راه عقل راه تمام و برنامه جامع نيست; براى رشد و كمال و رسيدن به واقعيّات علميّه و عمليّه بايد عقل را با چراغ وجود اهل بيت عصمت نور و حرارت داد، كه در آن منابع الهيّه در هيچ زمينه اى هيچ گونه خطا و اشتباهى نيست، و در اين جهت لازم است به باب ايمان و كفر كتاب با عظمت "كافى" مراجعه كرد، كه در آنجا ائمّه طاهرين هر چه خير است از هر چه شرّ است باز شناسانده اند.
مبنا و ريشه ديگر اين علم، بر رياضت هاى قانونى و خلوت شب و سخر و مجاهدات شرعيّه استواراست .
با اين شرايط كه نتيجه و ثمره اش پاكى باطن و ظاهر است، براى عارف سالك در سبيل حقّ ،ترقچ ى ب معرج ملأ اعلى و رهائى از مدارج ادنى حاصل مى شود.در چنينن وضعى است كه سالك آگاه انس با منهويّت و قرب به مقرّبين پيدا مى كند; اراده و همّتش از زينت حيات دنيا به عالم ملكوت رخ مى كشد، و عقلش به جاى مصرف شدن در زخارف مادى به گرفتن فيوضات اخروى برمى خيزد.
خواسته هايش از اتّصال به علايق پست، قطع مى گردد و خاطرش از تعلّق به امور دنيويّه آسوده مى شود. حالات دنيائى و مادّى حواسّ و قوايش ضعيف و براى گرفتن فيوضات زبّانيّه قوى مى گردد.
با ريافت و مجاهدت، شرّ نفس امّاره اى كه او رابه سوى خيالات واهيه مى كشيد از سر او برداشته مى شود، و تمام همّتش متوجّه عالم قدس، و تمام شراشر وجودش به جهان روح و انس متوجّه مى گردد.
با خضوع و زارى، از حضرت ذوالجود و الفضل، و واهب متعال در خواست مى كند كه تمام درهاى رحمت را به روى دلش باز كند، و قلب و سينه اش رابه نور هدايت خاصّ كه حضرتش به عنوان مزد رياضت و جهاد وعده داده روشن نمايد، تاهب مشاهده اسرار ملكوت و آثار جبروت نائل آيد، و در باطنش حقايق عينيّه و دقايق فيضيّه به صورت كشف و شهود تجلّى نمايد.
چون بعد از آن مقدّمات به اين كشف پر فيش برسد، از عنايت و رحمت او به مقام انكشاف قوّه عاقله، و سپس كشف قليى، و سپس كشف قلبى ،و آنگاه كشف روحى واصل شود، و در اين مقام است كه آراسته به مفاهيم اسماء و صفات حضرت محبوب شده و هب درك لذّت آن حقايق رسيده، و با چشم دل به تماشاى جمال موفّق شده است .در اين وقت است كه قرآن و روايات و معارف را آنچنان كه بايد مى فهمد، و مصاديق آيات و روايات و معارف را آنطور كه بايد مى بيند، و به عين اليقينى كه مطلوب همه عاشقان و عارفان بوده مى رسد.
در آخر اين مقال دست نياز به درگاه بى نياز برداشته و به پيشگاه مقدّسش مناجات عرفى را زمزمه مى كنم:
اى تو به آمرزش و آلوده ما *** وى تو به غم خوارى و آسوده ما
رحمت تو كعبه طاعت نواز *** عدل تو مشّاطه عصيان طراز
لطف تو دلاّل متاع گناه *** حلم تو بنشانده غضب را پناه
منفعليم ا عمل ناسزا *** گر همه نيك است بپوشان ز ما
راستى ما زريا شرمسار *** بندگى از نسبت ما شرمسار
تا ابد از معصيت آزرم ده *** حوصله ضامن اين شرم ده
من كه و سنجيدن بازوى عدل؟ *** به كه نباشم به ترازوى عدل
ور كرمت مى زندم در دهان *** تا بگشايم لب خواهش فشان
چشم و دلم گرسنه خوان تو *** سير نگردند ز احسان تو
آنچه به آن مى سزم آنم بده *** برتر از آن نيز عنانم ريز
صاف اميدم به لب بيم ريز *** گرد مرا در ره تسليم ريز
كام مرا شهد عبادت ببخش *** چون بچشم فهم حلاوت ببخش
شهپر جبريل نيازم بده *** راه به خلوتگه رازم بده
در حرم عشق درون آورم *** شيفته و مست برون آورم
اين گل پژمرده كه در باغ جود *** دست به دست آورمش در وجود
رايحه عطر و فايش بده *** گوشه دستار رضايش بده
تا به دماغى كه رساند نسيم *** غش كند انديشه امّيد و بيم
نشأه توحيد در آيد به جوش *** مستى جاويد بر آرد خروش
بحر عطاى تو جواهر شمار *** بى اثر باد طلب موج زار
تا طلبم واى كه دل خون كنم *** خواهشم آموخته اى چون كنم
با نفس اين نغمه بشوئيم به *** حرف ادب سوز نگوئيم به
طُرّه خواهش به رضا نشكنيم *** بال و پر مرغ دعا نشكنيم
عرفى از اين نغمه زنى شرم دارد *** عهد طلب بشكن و دل گرم دار
مصلحت كار چه دانيم ما *** بذر تمنّا چه فشانيم ما
آدمىِ هيچ تر از هيچ كيست *** تا كند انديشه اى از بهر زيست
ديدى اگر مصلحتى در عدم *** بر اثر ان زدى اكنون قدم
مصلحت ما دگرى ديده است *** او بكند هر چه پسنديده است
شادم از او گر غم و گر شاديست *** معنى اى بندگى آزادى است
اَلَّذى قَصُرَتْ عَنْ رُؤُيَتِهِ أبْصارُ النّاظِرينَ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ اَوْهامُ الْواصِفينَ:
"وجود مقدّسى كه ديده هاى سر از ديدنش ناتوان، و انديشه هاى وصف كنندگان از وصفش عاجز است"!
ديده قاصر و فهم عاجز:
مى دانيم كه رؤيت، روبرو شدن چشم با شى است ،آنهم با شرايطى معيّن . آنچه قابل رؤيت است، جسم و عنصر محدود به زمان و مكن و آراسته به ديگر شرايط مادّى است .درصورت فقد شرايط، مشروط هم كه عبارت از رؤيت باشد ازدايره تحقّق بيرون خواهد بود.
از طرفى انى معنا بر همه كس روشن است كه اعضاء و جوارح ما د رافعال و حركات ،مقيّد به قيود و محدود به حدودند. قدرت بدن يا قوّت روح يا مسأله زبان ويا نيروى شنوائى و يا بينائى، و نيز قوّت فكر و قدرت عقل، همه و همه محدود و داراى اندازه معيّن و خلاصه داراى آغاز و انجام و عرصه خاصّى است .
از جهتى قدرت چشم و رؤيت آن بسيار محدود است، تا جائى كه مى دانيم اگثر مخلوقات، حتّى بعضى از آنها كه مادّى هستند از دسترس رؤيت و تماشاى او خارجند.
نفس، روح، جنّ، ملائكه، هوا، درد، نترون، الكترون، انواعى از ميكربها و ويروس ها و...در عين اينكه موجودند، و عقلاى تاريخ به وجود آنها يقين دارند قابل رؤيت نيستند.
و از جهتى حضرت حقّ كه شبيه چيزى در اين دار وجود نيست و وجود مقدّسش در ذات و اسماء و صفات بى نهايت د بى نهايت است، ما فوق همه چيز و خارج از شرايط رؤيت است.
به چند روايت بسيار مهم در اين زمينه دقّت كنيد:
عاصم بن حميد مى گويد: نظر حضرت صادق عليه السّلام را درباره طايفه اى از اهل سنّت كه قايل به رؤيت حضرت او حدّاقل در فرداى قيامتند خواستم، حضرت فرمود: خورشيد (كه حرارت خارجى اش تقريباً بيست ميليون درجه است و پاره اى از شعله هايش تا شانزده هزار كيلومتر ارتفاع دارد) جزئى از هفتاد جزئ نور كرسى است، و كرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است، و عرش جزئى ازهفتاد جزء نور حجاب، و حجاب جزئ ازهفتاد جزئ نور پرده است ; اگر اين طايفه در گفتار خود راستگويند، بگو يك بار ديده خود رادر حاليكه ابر نباشد از نور خورشيد پر كنند!!(45)
عبداللّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند:
خداند ،بزرگ و بلند مرتبه است ; بندگان از وصفش عاجزند، و راه به كنه عظمتش ندارند.ديده ها او ار درك نم يكند، ولى حضرت او مدرك ديده هاست .جنابش لطيف و خبير است. به كيفيّت و مكان و زمان وصف نمى شود.چگونه به مسأله كيفيّت وصفش كنم كه كيفيّت را او لباسى هستى پوشاند تا كيفيت شد; كيف را به آنچه او كيفيّت داد شناختم !يا چگونه به محل توصيفش كنم و حال اينكه او حالق محلّ است تا محل، محل شد و من محل را به محلّيّت دادن او شناختم! يا به چه صورت حضرتش را به جهت وصف نمايم و به حيثيّت تعريف كنم، در حالى كه حيث را او حيثيّت داد و من با حيثيّت بخشى به حيث از جانب او حيث را شناختم! او داخل هر مكان است و خارج از هر چيزى ; ديده ها از ديدنش عاجزند، و او ديده ها را مى بيند; خدائى جز او نيست كه او علىّ و عظيم است و لطيف و خبير(46)
كج فهمى بعضى از علماى اهل سنّت نسبت به آيات قرآن، و نقل رواياتى درباب رؤيت در بعضى از كتب آنان، كه اگر به ميزان واقعى سنجش حديث سنجيده شود معلوم مى گردد كه آن روايات ساختگى و قلاّبى است، باعث شده مسأله رؤيت با چشم سر، البتّه در فرداى قيامت نه در دنيا، مطرح شود و جزء عقايد آنان در آيد، ولى ائمّه معصومين كه كشتى نجات و يكى از دو ثقلى هستند كه رسول الهى از خود به يادگار گذاشت، در برابر اين عقديه با تكيه بر آيات قرآن و دلايلى حكيمانه ايستادگى كردند و هر گونه رؤيت با چشم سر را چه در دنيا و چه در قيامت نفى نمودند و با براهين بسيار متقن، آن روايات را زا مرحله اعتبار و ارزش انداختند، و تأويل نمودن آياتى را كه ظاهرش دلالت بر رؤيت دارد، آنچنانكه خدا به آنان اجازه داده بود تعليم ياران صديق خود نموودند، و د اين زمنيه فرهنگى غنى از خود به پاسدارى از حقايق الهيّه به جا گذاشتند.
«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبَابِ» اوست آن كسيكه اين كتاب را بر تو فرستاد، قسمتى از آيات آن محكم (به عبارت ديگر صريح و روشن) است كه ريشه و پايه كتاب است، و قسمتى از آن متشابه است (به عبارت ديگر حامل احتمالات مختلفى از مفاهيم و معانى است،; ولى آنان كه در قلبشان انحراف است، براى فتنه انگيزى دنبال متشابهاتند (و نسبت به اين دسته از آيات نظريّات نادرستى دارند); و اين همه براى گمراه كردن عباد خداست، در حاليكه حقيقت متشابهات را جز خدا و راسخان در علم (يعنى آنانى كه متّصل به دانش حقّند و در تمام علوم خويش ثابت و استواراند، و گردش روزگار، در علم و دانش آنان تغييرى نمى آورد) نمى دانند; اين طايفه باعظمت و با دانش و بصيرتند كه مى گويند: ما به تمام قرآن از محكم و متشابه ايمان آورده و همه را از جانب حقّ مى دانيم; البتّه اين حقايق را جز صاحبان مغز متذكّر نمى شوند.
از آيات زير و نمونه آنها به اسم آيات متشابه نام مى برند:
يَدُ اللّهِ فَوْقَ أيْديهِمْ(47)، الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى(48)، إلى رَبِّها ناظِرَةٌ، (49)وَجاءَ رَبُّكَ(50)، إنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ.(51)...
دست خدا بالاى دستهاست; خداى رحمن بر عرش قرار گرفته است; به پروردگارش نظاره كننده است; و پروردگارت مى آيد; بدرستى كه آنان ملاقات كننده پروردگارشانند...
آرى آيات بالا و نمونه آنها در قران كريم تأويلاتى دارند كه آن تأويلات در نهايت، هماهنگ با مفاهمى و معانى محكمات است; و اين نوع تأويل قدرتش در اختيار راسخان در علم است، و بدون شك راسخان در علم به دليل آيات قرآن، پيامبر و اهل بيت و خوشه چينان از خرمن معرفت آنانند.
تفسير با عظمت "نور الثّقلين" در جلد اوّل از صفحه 260 تا 265 نزديك به بيست و پنج روايت بسيا مهم از جوامع حديث نقل مى كند، كه منظور را راسخان در علم، پيامبر وائمّه طاهرين عليهم السلام هستند، و نيز نمونه اين روايات را "برهان" در جلد اوّل و "الميزان" در جلد سوم صفحه 69 به بعد همراه با لطيف ترين بحث نقل مى كند.
امير المؤمنين عليه السّلام در "نهج البلاغه" مى فرمايد:
أيْنَ الَّذينَ زَعَمُوا أنَّهُمُ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ دُونَنا كِذْباً وَبَغْياً عَلَيْنا، أنْ رَفَعَنَا اللّهُ وَوَضَعَهُمْ، وَاَعْطانا وَ حَرَمَهُمْ، وَأدْخَلَنا وَ أخْرَجَهُمْ...(52) كجايند آنان كه به دروغ، خود را همچون ما راسخ در علم گمان مى كنند; بيچاره هايئى هستند كه به حدود ما تجاوز كرده اند; اين خداوند است كه مقام علمى ما را رفيع قرار داد و آنان را پست و معمولى; و از خزانه دانش و علمش به ما عنايت كرد و آنان را از آنچنان فيض محروم داشت، ما را در عرصه اسرارش وارد نمود، ولى آنان را نپذيرفت.
روى اين حساب دانشمندانى كه از اهل سنّت و جماعت با تكيه بر ظاهر آيات و پاره اى از روايات، ادّعاى رؤيت حثّ را در قيامت يا در دنيا دارند، در ادّعايشان اشتباه كارند، و مدّعايشان با محكمات قرآن كه مفسّر متشابهات است، و با تأويلات رسول خداو ائمّه طاهرين قابل تطبيق نيست.
به چشم دل جمالش را ببينى:
در صورتى كه ظاهر به آداب شريعت آراسته شود، و باطن به نور معرفت و اخلاق حسنه و ايمان كامل منوّر گردد، چشم دل براى حقايق باز مى گردد، و هر قلبى به تناس بقدرت و قوّتش به تماشاى جلال و جمال و عظمت و جبروت موفّق مى شود.
تعبير ديگر رؤيت ، يقين است; يعنى انسان به جائى مى رسدكه در هر گونه شكّ و شبهه و ريب و تردى به روى دل بسته خواهد شد، و قلب نسبت به حقيقت به مرحله اى مى رسد، آنگونه كه چشم سر اشياء و عناصر را مى بيند.
در اين زمينه به دو روايت زير كه صدوق بزرگوار در كتاب با عظمت "توحيد" نقل مى كند توجّه كنيد:
عَنْ عَبْدِاللّهِ بْنِ سِنان، عَنْ أبيهِ، قالَ: حَضَرْتُ أبا جَعْفَر عليه السّلام فَدَخَلَ عَلَيْهِ رَجْلٌ مِنَ الْخَوارِجِ فَقَالَ لَهُ:
يا أبا جَعْفَر أىَّ شَىْء تَعْبُدُ؟ قال: اَللّهَ، قالَ: رَأَيْتَهُ؟ قالَ: لَمْ تَرَهِ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ، وَلكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاْيمانِ، لايُعرَفُ بِالْقِياسِ، وَلايُدْرَكُ بِالْحَواسِّ، ذلِكَ اللّهُ لا إِلهَ إلاّ هُوَ. قالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ يَقولُ: اَللّهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ:(53)
عبداللّه بن سنان از پدرش حكايت مى كند: به محضر مقدّس حضرت باقر عليه السّلام مشرّق شدم، مردى از خوارج بر آن جناب وارد شد و عرضه داشت: چه چيزى را عبادت مى كنى؟ حضرت فرمود: خارا; گفت: او را ديده اى؟ امام پاسخ داد; ديده هاى سر او را نمى بيند; ديدار او از طريق قلب ميسّر است، آنهم قلبى كه به واقعيّات و حقايق ايمانى آراسته باشد. وجود مقدّس او با قياس به موجودات و قدرت حواسّ و تشبيه جنابش به ناس شناخته نمشود; به آثار و نشانه هاى وصف شده; به علاماتى كه در پهنه آفرينش است و به بساطى كه از آن تعبير به گردونه خلقت مى كنند، شناخته شده; او در حكومتش جائر نيست; آرى خدائى كه جز او خدائى وجود ندارد اوست.
خارجى در حالى كه از خانه حضرت خارج مى شد، زبانش به اين آيه گويا بود:
اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ.(54) خداوند داناتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد.
عن أبى عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام قالَ: جاءَ حربْرٌ إلى أميرِالْمُؤْمِنينَ عليه السّلامُ فَقالَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حَينَ عَبَدْتَهُ؟ فَقالَ: وَ كَيْفُ رَأَيْتَهُ؟ قالَ: وَيْلَكَ لاتُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فى مُشاهَدَةِ الاَْبْصَاِ، وَلكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقايِقِ الاْيمانِ:(55) امام صادق عليه السّلام مى فرمايد: دانشمندى از بزرگان يهود خدمت حضرت اميرالمؤمنين عرض كرد: خدايت را به وقت عبادت ديده اى؟ فرمود: واى بر تو خدائى را كه نديدم عبادت نكردم. پرسيد: چگونه او را ديدى؟ فرمود: چه خيال كردى؟ حضرت او با چشم سر ديده نمى شود; اين قلب صاف و پاك است كه با قدرت حقايق ايمانيّه وجود مقدّ او را مشاهده مى كند.
به اين نكته ظريف نيز بايد توجّه داشت كه هر قلبى را در توجّه به حضرت او و درك حقايق ايمانى ظرفيّتى است كه برابر آن ظرفيّت، قبول كننده نور جمال است ; چنانچه بيش از قدرت قلب طلب شود، به آن طلب پاسخ ندهند، كه پاسخ به طلب خارج از توان و قوّت قلب، مساوى به باد رفتن هستى است، چنانكه در آيه 143 سوره مباركه اعراسف،به اين معنا به زو رصرح اشارت رفته، و در اين زمينه مفسّر بزرگ قرن و عارف عالى شأن در تفسير "الميزان" توضيحى عالمانه داده است.
موسى و مسئله رؤيت
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فسوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ»: وقتى حضرت موسى به ميقات ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى به حضرت حقّ عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنمايان تا به تو نظر اندازم; خداوند فرمود: ابداً مرا نخواهى ديد; امّا به اين كوه نظر كن من اينك به آن تجلّى مى كنم، اگر ديدى تاب ديدن مرا آورد و بر جى خود استوار ماند، بدان كه تو هم قدرت نظر بر من را دارى. وقتى به كوه تجلّى كرد، آن تجلّى كوه را در هم كوبيد و در فضا متلاشيش كرد; موسى از هيبت آن داستان به زمين افتاد و از هوش رفت. وقتى به حال عادى برگشت عرضه داشت از هر عيب و نقصى منزّهى; از درخواستى كه كردم توبه نموه و من اوّلين كسى هستم كه درباره عدم ديدن تو ايمان آورده است.
البتّه اگر مسأله رؤيت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف كنيم بدون درنگ آن را حمل بر رؤيت و نظر انداختن به چشم مى كنند، ولى اين حمل صحيح نيست، زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اينكه رؤيت عبارت است از اينكه جهاز بينائى به كار افتد و از صورت جسم مبصر، صوريت به شكل و رنگ آن برداشته و در ذهن رسم كندو
خلاصه اينكه عملى كه ما آنرا ديدن مى خوانيم عملى است طبيعى و محتاج به ماّده جسمى در مبصّر و با صر هر دو; و حال آنكه به طور ضرورت و بداهت از روش تعليمى قرآن بر مى آيد كه هيچ موجودى به هيچ وجهى از وجوه، شباهت با خداى سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداى سبحان جسم و جسمانى نيست:، و هيچ مكان و حهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند، و هيچ صورت و شكلى مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه يافت نمى شود; و معلوم است كسى كه وضعش اينچنين باشد ابصار و ديدن به آن معنائى كه ما براى آن قائليم به وى متعلّق نمى شود، و هيچ ذهنيّه اى منطبق با او نمى گردد، نه در دنيا و نه در آخرت.
پس هدف موسى بن عمران هم ازتقاضائى كه كرد اين نبوده، چون چنين درخواستى لايق مقام رفيع شخصى مثل او كه يكى از پنج پيامبر اولو االعزم است، نبوده و موقف خطيرى كه وى داشته با چنين جهالت و غفلتى سازگار نيست. آرى تمنّاى اين كه خداند در عين اينكه منزّه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديّت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد كه بتواند او را ببيند، به شوخى شبيه تر است تا به يك پيشنهاد جدّى .
بنابراين به طور مسلّم اگر موسى، در آيه مورد بحث، تقاضاى ديدن خداى ار كرده، غرضش از ديدن غير اين ديدن بصرى و معمولى بوده و قهراً جوابى هم كه خداى تعالى به وى داده نفى ديدنى است غير از اين ديدن; چهه اين نحو ديدن امرى نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه اش بزند.
مراد از اين رؤيت با توجّه به آياتى كه اثبات رؤيت مى كند و آياتى كه نفى رؤيت مى نمايد و جمع بين اين دو دسته آيات، قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است ،و تعبير به رؤيت براى مبالغه در روشنى و قطعيّت آن است.
به عبارت روشن تر: در ميانه معلومات ما معلوماتى است كه اطلاق رؤيت بر آنها مى شود و آن معلومات به علم حضورى ما است. مثلاً مى گوئيم: من خود را مى بينم كه منم ; و مى بينم كه نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن ديگرى كراهت دارم; و مى بينم كه فلان چيز را دوست و فلان امر را دشمن دارم، و مى بينم نسبت به فلان برنامه اميدوار و آرزومندم. معناى اين ديدن ها اينست كه من ذات خود را چنين مى يابم و آن را بدون اينكه چيزى بين من و آن حائل باشد چنين يافتم، و من خود ذاتم را يافتم كه نسبت به فلام امر ارادت و محبّت دارد و فلام مرحله را كراهت و بفض مىورزد، اميد و آرزو دارد و...
اين امور نه به حواسّ محسوسند و نه به فكر، بلكه درك آن ها از اين باب است كه براى ذات انسان حاضرند، و درك آن ها احتياجى به استعمال فكر و يا حواسّ ندارد.
خلاصه امر اينكه: مقصودمان اينست كه من خود، ارادت، كراهت، حبّ، و بغض و حقيقت و واقعيت اين امور را در نفس خود مى يابم، نه اينكه از چيزى ديگر پى به وجود آنها برده و به وجود آن ها استدلال مى كنم.
تعبير از اينگونه معلومات به رؤيت ،تعبيرى است شايع. اين معنا كه روشن شد اينك مى گوئيم: هر جا كه خداى تعالى گفتگو از ديده شدنش كرده در همانجا خصوصيّاتى ذكر شده، كه از آن خصوصيّات مى فهميم مراد از ديده شدن خداى تعالى همين قسم از علمى است كه خود ما هم آن را رؤيت و ديدن مى ناميم .مثلاً در آيه:
«أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ. أَلاَ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَة مِن لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْء مُحِيطٌ»:(56) آيا همين گواهى پروردگارت كافى نيست كه او بر هر چيزى شاهد است. هان كه آنان نسبت به ديدار پروردگارشان در شك اند، آگاه باشيد كه او بر همه چيز احاطه دارد.
كه يكى از آيات مثيته رؤيت است، قبل از اثبات رؤيت، نخست اثبات كرده كه خدا نزد هر چيزى حاضر و مشهود است، و حضورش به چيزى و يا به جهتى معيّن و به مكانى مخصوص اختصاص نداشته، بلكه نزد هر چيزى شاهد و حاضر و بر هر چيزى محيط است، به طورى كه اگر به فرض محال كسى بتواند او را ببيند مى تواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چيز و در باطن آن ببيند.
اينست معناى ديدن خدا و لقاى او، نه ديدن به چشم و ملاقات به جسم كه جز با روبرو شدن حسّى و جسماني و متعيّن بودن مكان و زمان ديدار كننده و ديده شونده صورت نمى بنندد.
در هر صورت خداوند متعال در قرآن خود، رؤيتى را اثبات كرده كه غير از رؤيت بصرى و حسّى است ،بلكه يك نوع درك و شعورى است كه با آن، حقيقت و ذات هر چيزى درك مى شود، بدون اينكه چشم و يا فكر در آن به كار رود; شعورى اثبات كدره كه آدمى با آن شعور به وجود پروردگار خود پى برده و معتقد مى شود، غير آن اعتقادى كه از راه فكر و استخدام دليل به وجود پرودگار خود پيدا مى كند، بلكه پرودگار خود را به وجدان و بدون هيچ ست رو پرده اى درك مى كند، و اگر نكند به خاطر اين است كه به خود مشغول شده و دستخوش گناهانى شده است كه به ارتكاب آنها برخاسته .و اين درك نكردن هم غفلت از يك امر موجود و مشهود است نه انيكه علم به كلّى از بين رفته باشد. در هيچ جاى قران هم آيه اى كه دلالت كند بر زوال علم، ديده نمى شود بلكه همه جا از اين جهل، به غفلت تعبير شده كه معنايش اشتغال به علمى ديگر و در نتيجه از ياد بردن اوست، نه انيكه علم به وجوداو بكلّى از بين رفته باشد.
البتّه به طورى كه از قرآن مجيد استفاده مى شود، اين علم كه از آن به رؤيت و لقاء تعبير شده تنها براى صالحين از بندگانش آنهم در روز قيامت دست مى دهد، همچنانكه فرمود:
«وُجُوهٌ يَوْمَئِذ نَّاضِرَةٌ.إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»:(57) چهره هايى در آنروز بشّاش است، و به پروردگارش نظاره كننده است.
آرى قيامت ظرف و مكان چنين تشرّفى است، نه دنيا كه آدمى در ان مشغول و پابند به پروريدن تن خويش و يكسره در پى تحصيل حوائج طبيعى خويشتن است. دنيا محل سلوك و پيمودن راه لقاء خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آيات اوست، و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمى شود.
بنابر آنچه گذشت موسى عليه السّلام در جمله: «رَبِّ أرِنى أنْظُرْ إلَيْكَ» پروردگارا خود را به من بنما تا به تو نگاه كنماز پروردگار متعال درخواست كرده كه او را علم ضرورى به مقام پروردگارش ارزاين بدارد، چون خداى تعالى قبلاً به وى علم نظرى (پى بردن از آيات و موجودات او به خود او) ارزانى داشته بود; از اين هم بيشتر و بالاتر او را براى رسالت و تكلّم كه همان علم به خدا از طريق سمع است برگزيده بود; موسى مى خواتس از طريق رؤيت كه همان كمال علم ضرورى است نيز به او علم پيدا كند.
و قهراً وقتى مسأله رؤيت خدا به آن معنا كه گفته شد در چند جاى قرآن براى روز قيامت اثبات شد، نفى ابدى آن در جمله لن تراين راجع به دنيا خواهد بود، و معنايش اين مى شود: تا وقتى انسان در قيد حيات دنيوى و به حكم اجبار سرگرم اداره جسم و تن خويش و برآوردن حوائج ضرورى آن است هرگز به چنين تشريفى مشرّف نمى شود، تا آنكه به طور كلّى و به تمام معناى كلمه از بدنش و از توابع بدنش منقطع گردد، يعين بميرد; و تو اى موسى هرگز توانايئ ديدن من و علم ضرورى مرا در دنيا ندارى، مگر اينكه بميرى و به ملاقات من آئى; آن وقت است كه آن علم ضرورى راكه درخواست مى كنى نسبت به من خواهى يافت.
مؤيّد اينكه گفتيم در اينجا برگشت نفى رؤيت به نفى طاقت و قدرت بر آن است، جمله «وَلكِنِ انْظُرْ» است، كه در ان نشان دادن خود را به موسى تشبيه كرده به نشان دادن خودش را به كوه، و فرموده: ظهور و تجلّى من براى كوه عيناً مانند ظهورى است كه من براى تو كنم ; اگر كوه با آن عظمت و محكميش توانست به حال خود بماند تو نيز مى توانى تجلّى پروردگارت را تحمّل كنى.
بنابراين جمله «وَلكِنِ انْظُرْ إلَى الْجَبَلِ»، استدلال بر محال بودن تجلّى نيست، به شهادت اينكه براى كوه تجلّى كرد، بلكه غرض از آن نشان دادن و فهماندن اين معناست كه موسى قدرت و استطاعت تجلّى را ندارد و اگر تجلّى خدا واقع شود او در جاى خود قرار نمى گيرد; و خواسته است به وى بفهماند اگرتجلّى كنم وجودت به كلّى از بين مى رود، همانطورى كه ديدى كوه از بين رفت.(58)
فخر عارفين و كهف واصلين محمّد حسين حسينى قزوينى، در عرض حال به حضرت دوتس عرضه مى دارد:
اى به نامت اتفتتاح نامه ها *** توى به يادت گرمى هنگامه ها
نام تو ديباچه ديوان عشق *** ياد تو سرمايه دكّان عشق
كار زاهد ذكر و ذكر نام تو *** جان عشق مست و مست جام تو
نامجو از نام تو بى حاصلان *** كامجو از جام تو صاحبدالان
چونو مه روى تو بزم افروز شد *** و آفتاب حسنت اختر سوز شد
زان فروغى تافت بر مُلك مَلَك *** زين شعاعى ريخت بر فُلك فَلَك
شد مَلَك همچون فلك جوياى تو *** شد فلك همچون ملك شيداى تو
نه فلك داند مَلَك حيرانِ كيست *** نه ملك داند فلك ايوانِ كيست
اى فروزان آفتاب فاش غيب *** عاشقان را سر برون آور ز جيب
اى دل آرا شاهد مشكين نقاب *** جلوه كن بر تيره روزان بى حجاب
يك تجلّى كن زروى دلنواز *** يك گره بگشا ز گيسوى دراز
پس جهانيرا به خو آغشته بين *** عالمى را واله و سرگشته بين
اى خدا اى بى پناهان را پناه *** ره نماى عاشق گم كرده راه
ره نمى دانيم بنما راهمان *** نيستيم آگاه كن آگاهمان
ناتوانى بنگرو حيرانيم *** بينوائى بين و سرگردانيم
عاشقى بنگر كه با جانم چه كرد *** ديده بنگر تا به دامانم چه كرد
نيم جانى را به زخمى ياد كن *** ناتوانى را ز بند آزد كن
خودشل آن بيدل كه مفتونش كنى *** تار رخ از خونابه گلگونش كنى
سر خوش آن عاشق كه در خونش كشى *** تازدام عقل بيرونش كشى
اى به هر سوزى ترا سازدگر *** وى به هر سازى ترا رازى دگر
نغمه اى در هر خم تاريت هست *** نوگلى در هر بن خاريت هست
در دو گيتى هر چه هست آيات تست *** جمله اسماء و صفاتِ ذات توست
در عدم بوديم چون گنجى نهان *** جز تو كس آگه نه زان گنج گران
حيله ها و مكرها بردى به كار *** تا كه گشت آن گنج پنهان آشكار
سكّه هستى به نام مازدى *** سنگ ناكامى به جام مازدى
ساختى رسواى خاص و عاممان *** بينوا خسته و ناكاممان
تخم غفلت دردل ما كاشتى *** خاك غم بر فرق ما انباشتى
زهر غم در ساغر ما ريختى *** سرنگون ما را ز دار آويختى
تا گدازيم از شرار دوريت *** جان سپاريم از غم مهجوريت
تا برافشانيم دست از بود خويش *** بر مراد يار خشم آلود خويش
مرحبا اي مقصد و مقصود ما *** مرحبا اى شاهد و مشهود ما
آرى ديده ديده دلان درعين ظهورت تاب ديدنت را ندارد، كه اينجا جاى ديدن با چشم سر نيست، و گمان و خيال بيداران باهمه قوّت و قدرتى كه دارد از بيان اوصاف عاجز است!
وصف هر چيزى در گرو تصّور حقيقت ومفهوم واقعى آن چيز است، در صورت عدم تصوّر حقيقت شيئى، فقط مى توان از طريق آثارو جلوات آن حقيقت به آن حقيقت اشاره كرد.
مسأله بيان اوصاف اسماء حقّ براى ميهمانان عالم خاك، مسئله اى بس مشكل و حقيقتى بس پيچيده است. ما اگر بخواهيم جناب حقّ را وصف كنيم بايد بگوئيم: به وصفت بر مى خيزم آنچنانكه خود به وصف خود دست زدى. و تازه اين وصف هم گوئى همراه با گدائى از حقايقى است كه از خود او گرفته شده و حقيقت ذاتى آن حقايق برما معلوم نيست، بايد به همان اوصافى كه به آنها خودش را وصف كرده وصفش كنيم، تا از مرحله دنيا بگذريم و درآخرت به شرف تجلّى آن مفاهيم در قلوبمان مشرّف شويم.و تازه هر كس به همين اندازه هم با او آشنا شود سرمايه عظيمى كسب كرده و به حقايقى بس گران دست يافته و به كنار چشمه حقيقت رسيده و به اندازه تشنگى خويش از آن ماء عَذْب، سيراب شده است، و اگر اينچنين نبود عقلها به كار نمى افتاد و قفسه كتابخانه هاى جهان از قديمى ترين دوران تا به امروز از اين همه كتاب حكمت و فلسفه و عرفان والهيّات پر نمى شد.
ما وقتى به وصف بسيار پر ارزش وصف كنندگان مراجعه مى كنيم، و به معارف پرقيمتى كه درهزاران كتاب عارفانه و عاشقانه ثبت است نظر مى اندازيم و ما حصل اين همه تعريف و توصيف را با قرآن مجيد مى سنجيم به اين حقيقت و واقعيّتى كه حضرت سجّاد عليه السّلام اشاره فرموده واقف مى شويم: «عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْوْاصِفينَ».
گمان و خيال بسيار پرقدرت عالمان، حكيمان، عارفان، عاشقان، زنده دلان، بيداران و همانان كه سينه پاكشان تجلّى گاه محبّت و دانش تست، از وصف عاجز است، كه موجود ضعيف و محدود و ناتوان و مسكين و فقير و نيازمند چگونه از عهده وصف ذات بى نهايت در بى نهايت برآيد!آرى آن وصفى كه جامع و مانع است همان است كه از پيشگاه ربوبى خودت نسبت به خودت رسيده.
اگر كسى بخواهد او را بشناسد و در مقام توصيف و تعريف او برآيد، و به اندازه ظرفيّت اين دنيا نسبت به جناب او عارف گردد، بايد به آيات قرآن حكيم و دعاهاى وارده از ائمّه معصومين مراجعه كند، و سالها با بال انديشه و عشق در فيض ملكوتى آن حقايق به پرواز آيد، و تن و جان به مدار رياضت ها ببرد، و از تمام محرّمات ظاهريّه و باطنيّه بپرهيزد، و به حقايق اصوليّه و فروعيّه آراسته گردد، تا شاهد مقصود را آنهم در حد قدرت و ظرفيّت خود در آغوش بگيرد!
عارف نيشابورى چه خوش فرمود:
عقل و جان را گِرد ذاتت راه نيست *** وز صفاتت ذرّه اى آگاه نيست
جمله عالم به تو بينم عيان *** وز تو در عالم نمى بينم نشان
آن زمان كو را عيان جوئى نهان *** وان زمان كو را نهان جوئى عيان
وربهم جوئى چو بيچون است او *** آن زمان از هر دو بيرون است او
قسم خلق از وى خيالى بيش نيست *** زو خبر دادن محالى بيش نيست
زو نشان جز بين نشانى كس نيافت *** چاره اى جز جانفشانى كس نيافت
آن مگو كان در اشارت نايدت *** دم مزن چون در عبارت نايدت
آن مگو كان دراشارت نايدت *** دم مزن چون در عبادت نايدت
نه اشارت مى پذيرد نه بيان *** نه كسى زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلاً كمال اينست و بس *** تو ز خود گم شو، وصال اينست و بس
اين نكته بسيار مهم را بايد توجّه كرد كه عجز واصفان از وصف حضرتش به هيچ عنوان نمى تواند ملاك توقّف ما از انديشه و تفكّر در حقايق توحديّه باشد، به اين معنا كه بگوئيم چون زبان پرقدرت واصفان از وصفش عاجزاست ما را نمى رسد كه در آن عرصه حاشر شويم; ما بايد به تماشاى آثار براى توجّه به وجود او بسنده كنيم; كه اين برنامه را خود حضرت او در قرآن مجيد نپسنديده، و به قول فيلسوف بزرگ مرحوم شهيد مطهّرى در مقدّمه جلد پنجم "روش رئاليسم":
"مى گويند: قرآن راه شناخت خداوند را منحصراً مطالعه طبيعت با روش حسّى دانسته است. شك نيست كه قران به مطالعه حسّى طبيعت دعوت مى كند و اصرار فراوانى هم روى اين موضوع دارد، ولى آيا قرآن مطالعه طبيعت را براى حلّ تمام مسائلى كه خود طرح كرده است كافى مى داند؟!
در قرآن مسائلى از اين قبيل مطرح شده است:
ليْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ. (شورى، 11)
وَللّهِ الْمَثَلُ الاعلى. (نحل، 60)
لِلّهِ الاْسْماءُ الْحُسْنى. (اعراف، 180)
اَلْمَلِكُ القُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ. (حشر، 23)
أيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه. (بقره، 115)
وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ. (حديد، 4)
اين ها همه مسائلى است مربوط به آن سوى مرز; چگونه ما از راه طبيع شناسى به معرفت اين مسائل نائل مى گرديم! طبيعت شناسى قطعاً و مسلّماً ما را به علم و قدرت و حكمت آفريننده جهان آگاه مى كند، امّا در همين جهت نيز حدّاكثر اينست كه ما را واقف مي سازد به اينكه آفريننده جهان به كارهائى كه در طبيعت انجام مى دهد آگاه است و بر آنها تواناست، ولى قرآن در اين جهت نيز معرفتى بالاتر از ما مى خواهد و آن اينكه: او بر همه چيز بلا استثناء آگاه است و بر همه چيز بلااستثناء تواناست. چگونه از راه مطالعه در مخلوقات كه به هر حال محدودند، به علم نامتناهى و قدرت نامتناهى واقف مى شويم؟
حقيقت اينست كه مطالعه طبيعت ما را تا مرز ماوراء طبيعت رهبرى مى كند. اينراه جاده اى است كه تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است و در آنجا پايان مى يابد و فقط نشانى مبهم از ماوراء طبيعت مى دهد.
يعنى حدّاكثر اثر مطالعه طبيعت اينست كه بر ما روشن مى كند طبيعت مسخّر و مقهور قوّه يا قوّه هاى مديرو مدبّر و شاعر است، اما اينكه خود آن قوّه از جائى آمده يا نه، آيا ازلى و ابدى است، آيا واحد است يا كثير، بسيط است يا متجزّى جامع همه صفات كمال است يانه، علم و قدرتش متناهى است يا نامتناهى، آيا قدّوس است و در حدّ اعلاى تنزيه است و هرگونه نقص از او مسلوب است يا نه، آيا به هر طرف كه برويم و به هر سو كه بنگيرم به طرف خدا رفته ايم و به سوى او نگريسته ايم، آيا او اوّل همه و آخر همه است؟ و امثال اينها...
اينها و مانند ايهنا كه در قرآن مطرح است، پرسش هائى است كه پاسخ آنها را مطالعه در طبيعت نمى دهد، پس يا بايد بگوئيم بشر راهى به درك و معرفت اينگونه مسائل ندارد و صرفاً بايد در برابر اينها كوركورانه معتقد باشد، و يا اگر راهى هست آن راه غير راه دقّت و مطالعه در طبيعت است.
امّا بايد بدانمى كه قرآن تمام آن واقعيّات را به عنوان يك سلسله درس ها القا كرده است، و از طرفى ه ممطالعه طبيعت براى حلّ اين معمّاها كافى نيست، پس ناچار راهى ديگر براى فهم اين سلسله مسائل هست كه مورد تأييد قرآن است.
آن راه كه به طور قطع مورد تأييد قرآن است و حتّى پيمودن آن راه راامر فرموده، راه عقل يا راه استدلال و فلسفه است،كه كاملتر از راه قلبى و علمى است، و به عبارت ديگر جامعتر از راه فطرى و مطالعه در آثار طبيعت است".
آنچه مفهوم بيان حضرت سجّاد مى خواهد بگويد اينست كه: وصف كنندگان هر چند با تمام وجود براى شناخت حقايق ماوراء مرز، هر سه راه قلبى و علمى و عقلى را بپيمايند و در اين زمينه به رشد و كمال مطلوب برسند و به چشيدن لذّت آن توحيدى كه قرآن خواسته نايل آيند، باز چون دل و عقل و قلب آنان و آنچه كسب كرده اند محدود است، از وصف آن وجود مقدّس كه ازلى و ابدى و دائمى و سرمديو ظاهر و باطن و عليم و سميع و خبيرو بصير و... است عاجزند!!
آرى بسيارى از بزرگان دين و انديشمندان ژرف بين، و حقيقت جويان بى نظير با الهام گيرى از قرآن و پيامبر و ائمّه هر سه را در حدّ مطلوب طى كرده اند و به درك و فهم بسيارى از آياتى كه قبلاً ذكر شد موفّق گشته اند و در زمنيه توحيد، و به عبارت ديگر الهيّات به معناى اخصّ، كتب گرانبهائى از خود به يادگار گذاشته اند و براثر علم و معرفت پر ارزششان از خود چهره ابدى ساخته اند;
امّا در اين همه خودشان با كمال تواضع در نوشته هاى بسيار بلند فلسفى شان اقرار كرده اند كه از وصف كامل و جامع آن حضرت عاجزند!
اميرالمؤمنين عليه السّلام به نقل "احتجاج" طبرسى مى فرمايد:
دَليلُهُ آياتُهُ، وَوُجُودُهُ إثباتُهُ، وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحيدُهُ، و تَوْحيدُهُ تَمْييزُهُ مِنْ خَلْقِهِ، وَ حُكْمُ التَّمْييزِ بَيْنُونَةُ صِفَة لا بَيْنُونَةُ عُزْلَة، إنَّهُ رَبٌّ خالِقٌ، غَيْرُ مَرْبُوب مُخْلُوق، كُلُّ ما تُصُوِّرَ فَهُوَ بِخِلافِهِ:
نشان دهنده او آيات اوست، و هستى او اثبات اوست; و شناختن او همان يكى دانستن اوست; و يكى گرفتن او جدا كردن اوست از آفريده اش، و لازمه اين جدا كردن و تميز دادن، جدائى در صفت است نه جدائى به معنى كناره گيرى تا وجودش محدود شود; چون او خداوند و آفريدگار است نه آفريده شده، هر چه به تصوّر بيايد خدا غير اوست.
شما وقتى به جمله آخر كلام بالا دقّت كنيد، به عجز واصفان از توصيف او بيشتر واقف مى گرديد، در عين اينكه چنين شاهكارهائى دربيانات انبيا و ائمّه بخصوص اميرالمؤمنين فراوان است، فرمايشاتى كه از هيچ فيلسوف و حكيمى سابقه نداشت و پس از او هم احدى به چنين توصيفاتى نسبت به حقّ دست نيافت، در عين حال وجود مقدّس حضرت ربّ برتر از آنست كه كلمات بلند و مفاهيم آلى آنچنان كه هست بتواند او را نشان دهد. اين همه دورنمائى است كه چشم قلب از پس زحمت مغز و رنج انديشه هزارها حكيم و فيلسوف، با كمك گيرى از كلمات پيشوايان معصوم و بخصوص آيات قرآن مجيد، نظاره مى كند!
فيلسوف متفكّر علاّمه طباطبائى كه نخبه حكيمان و عارفان گذشته بود، و بسيارى از منازل معنى را طى نموده بود، در ذيل اين خطبه مى گويد: براى آيات و علاماتى كه دلالت بر وجود صانع مى كند، همين قدر از اثر باقى مى اند كه هرماه مدلول خود به سوى وى متوجّه شده و پساز طىّ اين مسافت، همينكه نزديك ساحت كبرياى وى برسند، در برابر عظمت نامتناهى حق گنگ شده و غرق درياى حيرت و بهت شوند. "دليله آياتُه".
على عليه السّلام هفتروز پساز وفات رسول خدا و فراغت رسول خدا و فراغت از جمع قرآن خطبه عجيبى را انشا فرمود، كه در قسمت اول آن اينچنين در باب توحيد دادِ سخن داد.
اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى أعْجَزَ الأْوْهامَ أنْ تَنالَ إلاّ وُجُودَهُ، وَ حَجَبَ الْعُقُولَ عَنْ تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ فِى امْتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَ الشَّكْلِ، بَلْ هُوَالَّذى لَمْ يَتَفاوَتْ فى ذاتِهِ، وَلَمْ يَتَبَعِّضْ بِتَجْزِئَةِ الْعَدَدِ فى كَمالِهِ، فارَقَ الاْشْياءَ لا عَلَى اخْتِلافِ الاْماكِنِ، وَتَمَكَّنَ مِنْها لا عَلَى الْمُمازَجَةِ، وَ عَلِمَها لا بِأداة لا يَكُنُ الْعِلْمُ إلاَّبِها، وَلَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَعْلُومِهِ عِلْمٌ غَيْرُهُ. إنْ قيلَ: "كانَ" فَعَلى أزَلِيَّةِ الْوُجودِ، وَ إنْ قيلَ: "لَمْ يَزَلْ" فَعَلى تَأويلِ نَفْىِ الْعَدَمِ، فَسُبْحانَهُ وَ تَعالى عَنْ قَوْلِ مَنْ عَبَدَ سِواهُ، وَ اتَّخَذَ إلهاً غَيْرَهُ عُلُوّاً كَبيراً. (59)
سراسر اين جملات حكمت و فلسفه الهى است، برهان و استدلال است. طىّ راه توحيد با عقل و انديشه است. فهم اين جملات كه نشانگر گوشه اى بسيار ناچيز از عظمت اوست كار قلب پاك و انديشه تابناك است، در عين اينكه اين جملات دريائى موّاج از علم و معرفت، و خزانه اى پرگنج از دانش و بصيرت، و چراغى در نهايت پرفورغى براى رسيدن به حقّ است، در جمله اوّل و دوّم مى گويد: انديشه ها از رسيدن به كُنه ذات، عاجز است، پس در اين زمينه وصف نمى شود و عقول از تخيّل ذات، محجوب است چون شبه و شكلى ندارد!!
سپاس و حمد و ثنا وجود مقدّس "اللّه" را سزاست كه اوهام را از اينكه جز وجود او را نائل شوند عاجز و زبون نموده، و عقول را مانع گشته از اينكه ذات و حقيقت او را تصوّر كنند، ازاين جهت كه از هرگونه شبه و شكلى اباء و امتناع دارد، بلكه اوست كه هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پيدا نكرده، و بواسطه عروض تجزيه عددى در كمالش پاره پاره نشده است. از اشياء جدائى گرفته نه بطور اختلاف مكانى، و از اشيائ متمكّن شده و بر آنها تسلّط يافته نه بطور آميزش، و آنها را دانسته نه به واسطه ابزارى كه بدون آن علم ميسّر نشود، ميان او و معلوم او علمى جز خودش نيست.
اگر گفته شود: بود، مرجعش اينست كه وجودش ازلى و غير مسبوق است; و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد، منظور نفى عدم و نيستى از ذات او بوده. پس ساحت او منزّه و بسى بلند است از سخن آنان كه غير او را پرستيده و جز او خداى ديگرى گرفته اند.
فيلسوف بزرگ اسلامى مرحوم علاّمه طباطبائى در توضيح جملات بالا فرموده اند: دراين جملات سه مسأله فلسفى زير توضيح داده مى شود:
اوّل اينكه: معرفت حقّ سبحانه، به واسطه تصوّر ذهنى نبوده و واقعيّت خارجى او خودبخود و بى واسطه معلوماست. آرى: عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْواصِفينَ.
چرا كه ذهن و وهم در آن پيشگاه مقدّس راه ندارد، ودر آن بارگاه عظيم جز زبونى و سرشكستگى مايه و سرمايه اى برايش نيست!
دوم اينكه: علم وى به اشياء به نفس وجود اشياء است نه به صور ذهنيّه آنها و به واسطه آلات و ادوات.
سوم اينكه: اوّليّت و تقدّم او بر اشياء، تقدّم زمانى نبوده و به معناى اطلاق و عدم محدوديّت وجودى است.
پايه مسأله اوّل روى صرافت و وحدانيّت محضه وجود حقّ گذاشته شده است، زيرا وجود صرف و خالص هيچ گونه تفاوت و اختلافى در ذات نخواهد داشت و چنين چيزى، ديگر مرتبه ذهن و خارج و خاصّيت انيگونه و آنگونه نمى پذيرد، ودر اين صورت وجود علمى غير از وجود عينى نبوده و در وى موجود و معروف، يك حقيقت خواهد بود.
و پايه مسأله دوم روى لازم صرافت و اطلاق وجود گذاشته شده كه احاطه تامّه به همه اشىء بوده باشد، زيرا لازمه فرض مطلق با محدود اينست كه مطلق نسبت به محدود احاطه تامّه داشته و در داخل و خارج ذات وى حاضر بوده بشد، و در اين صورت همه چيزن پيش وى روشن بوده و مانع و حاجبى نخواهد داشت، و هر چيز به نفس وجودش معلوم وى خواهد بود نه با توسّط ابزار ادراك و حصول صورت علميّه.
و پايه مسأله سوم نيز روى اطلاق و صرافتِ وجود گذاشته شده، زيرا هر مطلقى كه با محدودى ملاحظه شود، از هر طرف و من جمله از جانب قبل، به محدودِ مفروض احاطه خواهد داشت.
ذَعْلِب يمانى به اميرالمؤمنين عليه السّلام عرضه داشت: آيا خداى خود را ديده اى؟
فرمود: واى بر تو اى ذعلب، نمى شود خدائى را كه نديده باشم عبادت كنم. پرسيد: چگونه او را ديدى؟ پاسخ داد: اى ذعلب او را با ديده حسّى نديده اند ولى دلها او را به حقايق ايمان ديدند.
واى بر تو، خداى من از لطافت، لطيف ترين معنا را دارد و از اين روى با معناى معهود لطف متّصف نمى گردد; و از عظمت و بزرگى، بزرگترين معنايش را دارد، لذا با مفهوم معهود عظيم و بزرگى متّصف نمى شود; از كبريا و بزرگى، بزرگترين مرتبه معنايش را دارد، و از اين جهت با كبرو بزرگى معهود، تعريف نمى گردد، و از جلالت، جليل ترين حقيقتش را دارد و ديگر با غلظت و سطبرى متّصف نمى شود...
در عين اينكه براى شناخت او واجب است در راه فطرت و تماشاى آثار و علوم عقلى و دقّت در معارف بسيار بلند اسلامى گام برداشت، و به طور قطع گام بردارنده به واقعيّاتى بس عجيب در زمينه توحيد مى رسد، ولى بايد دانست از منطقه عجزِ از وصف نمى توان بيرون رفت، كه اين همه توصيف در عين انيكه در جاى خود حقّ و حتم است باز توصيف موجود محدود و ضعيف و زبون، از وجود نامحدود و عزيز و رفيع و جليل است!
عارف شبسترى در جزوه درس ديندارى در اين زمينه چه نيكو سروده:
به نام آن كه اول آن كه آخر *** بنام آن كه باطن آن كه ظاهر
خداوند منزّه از همه عيب *** كه عالم را پديد آورد از غيب
به هر وصفش كه خوانى در شريعت *** همان و غير از آنها كفر و بدعت
چه نتوان در صفاتش راه بسپرد *** چگونه پى ذاتش مى توان برد
چو در درك صفاتش وا بمانند *** چگونه درك ذاتش را توانند
چو بر درك صفاتش ره نيابند *** به درك كُنه ذاتش چون شتابند
بسى گفتند و گويند از صفاتش *** ولى عاجز همه از كُنه ذاتش
نبى گفته صفاتش هم ندانند *** كه در اين راه جمله جاهلانند
كسى كه ظن برد گرديده واصل *** يقين او را نباشد هيچ حاصل
كمال معرفت شد ما عَرَفْناك *** از آن گفته رسولش ما عَبَدْناك
هزاران قرن اگر صد علم خوانند *** صفاتش را نفهمند و ندانند
تفكّر را نماند آنجا مجالى *** بجز حيرت نباشد هيچ حالى
نگويم آنچه وَهْم گمرا *** ازآن گفتارها أستغفراللّه
ندانمم خود چه ها جان آفرين كرد *** چگونه خلقت چرخ برين كرد
همين دانم كه خود از امر واحد *** همه موجود كرد و اوست واجد
يكى را در يكى زن اى يكى دان *** يكى را بى شريك و بى شكى دان
نه از روى عدد كز رمز وحدت *** يكى دانش به حق نَز رسم و عادت
خلايق جمله ذرّات وجودند *** به سوى شمس وحدت در صعودند
همه ذرّات خورشيد اَلَستند *** به رقص اندر كزين پيمانه مستند
بدان ديده كه مى بينيم عيانش *** به گفتن در نمى گنجد بيانش
مرا يارى كه قيد و رنگ و بو نيست *** همه وس هست امّا هيچ سو نيست
سخن ترسم كه در تمثيل رانم *** كه در تشبيه و در تعطيل مانم
مر او را زيبد از خود مدح و تحسين *** تَعالى خالِقُ الاْنسانِ مِنْ طين
ملائك در مقام خويش هر يك *** بع علم خويشتن دانند بى شك
كه او معبود و اين مردم عبادند *** به فرمانش ز مبدأ تا معادند
تعالى، لايزالى جز وِرا نيست *** پرستيدن بجز وى را روا نيست
من بيچاره سرگردان از آنم *** كه نتوان گفت با كسى آنچه دانم
ز عجز درك خود دانستم اين بار *** كه خاموشى به از گفتار بسيار
فروماندم دگر يا رب تو دانى *** توانايى و هر كارى توانى
خداوندا به حقّ نيك مردان *** مرا هم عاقبت محمود گران
در پايان شرح جمله «وَعَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الواصِفينَ» لازم است به حديثى ناب و پرقيمت از كتاب با عظمت "توحيد" صدوق اشاره شود:
محمّد بن أبى عُمَير كه از محدّثين بزرگ و راويان بنام است مى گويد: بر حضرت موسى بن جعفر وارد شدم و عرضه داشتم: مرا توحيد بياموز، آن حضرت فرمود: اى ابااحمد، در مسأله توحيد از آنچه كه ذات مقدّس خود او در قرآن مجيد بيان فرموده تجاوز مكن كه باعث هلاكتت خواهد شد.بدان كه حضرت او واحد و احد و صمد است، نزاد تا ارث بگذارد، و زاده نشد تا شريكش شوند، مصاحب و فرزند و شريك نگرفت، زنده اى است كه نمى ميرد، قدرتمندى است كه عاجز نمى شود، قاهرى است كه مغلوب نمى گردد، بردبارى است كه عجله نمى كند، دائمى است كه پايان ندارد،برقرارى است كه فنا در او نمى آيد، ثابتى است كه زوال ندارد، بى نيازى است كه نيازمند نمى گردد، عزيزى است كه ذلّت ندارد، آگاهى است كه براى او جهل نيست، عادلى است كه ظلم و جور ندارد، جوادى است كه از بخل پاك اتس ; اوست آن وجودى كه عقول، قدرت دركش را ندارند، و اوهام از رسيدن به حضرتش عاجزند، و جوانب هستى از فهم ذاتش زبونند، مكانى او را در خود جاى نمى دهد، ديده ها او را مى بيند ولى او تماشاگر ديده هاست كه لطيف و آگاه است ; چيزى مانند او نيست، و او سميع و بصير است ; او اوّلى است كه ماقبل ندارد، و آخرى است كه بعدى براى او نيست، قديم است و غير او مخلوق به دوران رسيده، از تمام اوصاف مخلوقات پاك و مبرّاست.(60)
ما اگر او را به آن چه از خود او و انبيا و ائمّه در وصفش در دسترس است وصف كنيم باز وصفى ناتمام است، كه ما حتّى با اين همه معارف و دستورى كه در شناختش داريم از وصفش عاجزيم ; ما بايد بگوئيم: همانى كه در قرآن فرموده اى و همانى كه رد دعاهاى اصيل در وصفت آم ده، ولى اين همه گوشه اى بسيسار ناچيز از اوصاف بى نهايت در بى نهايت تست، و آنچه از آن معارف نصيب فهم ماست به اندازه فهم ماست نه در خور شأن و قدر تو، كه ما با همه پيشرفتى كه از ابتداى حيات تاكنون در دانش و بينش و فهم معارف و حقايق الهيّه آنهم با كمك تو داشته ايم، از بيان حقيقتى از حقايق ذاتت عاجزيم ،× كه هر آنچه تو دارى ما نداريم و هر آنچه تو هستى ما نيستيم، آنقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد، و ما از پى آن بانگ بايد كمال عبوديّت و بندگى وخضوع و خشوع در برابر آن ذات پاك نشان دهيم، تا هماى سعادت به دام افتد، و ديو شقاوت و بدبختى براى ابد از عرصه حيات ما رَجْم شود!
تا بدان طرّه طرّار گرفتار شديم *** داخل حلقه نشينان شب تار شديم
تا پراكنده آن زلف پريشان گشتيم *** هم دل آزرده آن چشم دل آزار شديم
سر بسر جمع شد اسباب پريشانى ما *** تا سراسيمه آن طرّه طرّار شديم
آنقدر خون دل از ديده به دامان كرديم *** كه خجالت زده ديده خونبار شديم
هيچ از آن كعبه مقصود نجستيم نشان *** هر چه در راه طلب قافله سالار شديم
دو جهان سود ز بازار محبّت برديم *** به همين مايه كه ناديده خريدار شديم
سر تسليم نهاديم به زانوى رضا *** كه به تفسير قضا فاعل مختار شديم
دل بدان مهر فروزنده فروغى داديم *** ما هم از پرتو آن مشرق انوار شديم
«اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً»:
"آفريدگان را بدون الگوى قبلى با قدرت خويش بيافريد، و آنان را طبق مشيّت خود بساخت".
در قرآن مجيد دو بار كلمه بديع ذكر شده:
1ـ در سوره مباركه بقره، آيه 117:
«بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ».
2ـ در سوره مباركه أنعام، آيه 101:
«بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أنّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلّ شَىْء وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْء عَليمٌ».
در تفاسير قرآن و روايات و كتب مختلفه فلسفه و منابع لغت، در معناى بديع آمده: بَدْع به معناى پديد آوردن چيزى بدون سابقه و منهاى مادّه و نمونه و شكل قبلى است، و معنايش از عدم و نيستى به وجود آوردن نيست، كه عدم مايه هستى نيم باشد، بلكه معنايش اينست كه موجود قبلاً وجود نداشت، ذات مقدّسى كه مستجمع جميع صفات كماليّه است با قدرت و مشيّت و اراده اش آن را بدون مادّه و نمونه قبلى لباس هستى پوشاند.
به عبارت ديگر: اين نقش شگفت انگيز آفرينش همانند نقش نقّاش كه مسبوق به مواد و رنگ هاى گوناگون و قلم است نيست، بلكه دخيل در به وجود آمدن اين همه نقش عجب فقط و فقط اراده و مشيّت نقّاش هستى يعنى حضرت ربّ الأرباب و وجود مقدّس ذات ذوالاجلال است .
امام باقر عليه السّلام در تفسير دو آيه گذشته به نقل "اصول كافى" و تفسير بسيار پر ارزش "نور الثّقلين" مى فرمايد:
«إنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ ابْتَدَع الاْشْياءَ كُلَّها بِعِلْمِهِ عَلى غَيْرِ مِثال كانَ قَبْلَهُ، فَابْتَدَعَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ وَ لَمْ يَكُنْ قَبْلَهُنَّ سَماواتٌ وَ لاأرَضُونَ».(61)
حضرت حقّ تمام اشيائ جهان را بدون سابقه نمونه و مثالى با دانش و علمش به وجود آورد، آرى تمام آسماننها و زمين ها را پديد آورد در حاليكه قبل از آنها چيزى نبود.
صدر المتالهين كه از بزرگ ترين مغزهاى متفكّر عالم است و در توضيح و تقرير و استدلال بر مسائل مهمّ فلسفى نمونه ندارد در كتاب با عظمت "أسفار" مى فرمايد:
وَ لَيْسَ الاْبْداعُ وَ الاْنْشاء تَرْكيباً وَ لا تَأْليفاً بَلْ تَأْسيساً وَ إخراجاً مِنَ الْعَدَمِ إلَى الْوُجُودِ:
ابداع و انشاء، به وجود آوردن موجود از تركيب و تأليف چند شئ نيست، بلكه به وجود آوردن موجود، بدون سابقه مادّه و مقال و شئ است; و در حقيقت پديد آوردن موجود است در حاليكه قبل از وجود، چيزى نبوده و به چيزى تكيه نداشت و ريشه در برنامه و مسأله اى برايش نبوده.
ابداع و انشاء و اختراع چيزى جز به وجود آمدن موجود با علم و قدرت حضرت حقّ نيست ; و در حقيقت، اراده و مشيّت و ابداع و اختراع و فعل و انشاء همان موجود است كه به وجود آمده .و به بيان ديگر: موجودات آفريش تجلّى اسماء و صفات او به صورت فعلند.
مير داماد كه ازشخصيّت هاى كم نظير فلسفى شيعه است مى فرمايد:
"ابداع، عبارت ار خروج از جوف عدم صريح به متن وجود وثبات در عالم دهر است".و در جاى ديگر مى گويد:"ابداع عبارت از ايجاد شى غير مسبوق به مادّت و مدّت است ."(62)
البتّه آنچه فعلاً مشاهده مى شود، پديد آمدن اشياء با تكيه بر قاعده تركيب و تأليف است; و در حقيقت نظام موجودات نظام علّى و معلولى است و اين مسأله هيچ منافاتى با ابداع و اختراع ندارد، زيرا تمام موجودات هستى وقتى به مادّه اوّليّه خودش برگردانده شود، آن مادّه اوّل و ريشّه اصلى موجود، بدون سابقه مادّه و مثال و منهاى تركيب و تأليف به وجود آمده و وجودش فقط و فقط تكيه بر اراده و مشيّت و اختراع و انشاء حضرت حقّ دارد.
داستان شگفت انگيز خلقت:
سر رشته و پديده خلقت، و شروع و ابتداى آفرينش و به فرموده حضرت سجّاد عليه السّلام ابداع و اختراع جهان هستى، از اسرارى است كه هنوز كسى موفّق به كشف آن نشده و به همين خاط ر در اين زمينه نظريّات گوناگونى از جانب اهل تحقيق بازگو شده است.
آنچه كه در اين مرحله مسلّم تمام متخصّصين فنّ است، و در آن جاى هيچ گونه بحث و جدل نيست اين است كه: اين جهان پهناور و اين ميدان پر از عجايب و اسرار داراى نقطه ابتداست، و وقتى بودكه از اين ماجرا هيچ خيرى نبود و جيز حضرت حقّ چيزى وجود نداشت، و او بود كه اراده كرد موجودات رابه قدرت و عنايت خود ظهور دهد و دست به خلفت و آفرينش موجودات بزند، در حالى كه براى هيچ موجودى در ابتداى به وجود آمدن نظير و مثلى و مادّه مسبوقى وجود نداشت، آنچه مسبوق به موجودات بود حقّ و بس. امّااينكه چگونه خلقت به وجود آمد سرّى است كه هيچ سرى از آن خبر ندارد.
ما هيچك از آنها را شاهد آفريشنش آسمانها و زمين و خلقت خودش قرار نداديم .كتاب "پيدايش و مرگ خورشيد" مى گويد: "مسئله پيدايش مادّه، اصولاً مسئله اى است كه بيرون از قلمرو تحقيقات و تفكّرات ثمر بخش است ; بايستى مادّه را مفروض و موجود پنداشت و از آنجا جريان آفرينش كائنات را تعقيب كرد."!
آنچه در قرآن مجيد و روايات بسيار متين و، و گفتار دانشمندان بزرگ آم ده اين است كه: مصالح جهان خلقت و مايه هاى اوّل آفرينش عبارت بودند از ذرّات دود و گاز، ولى دود و گاز چگونه پيدا شد؟ جوابش با عليه السّلام است، و احدى در اين عالم از كيفيّت پيدايش آن خبر ندارد.
«مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلاَ خَلْقَ أَنفُسِهِمْ»:(63)
ما هيچيك از آنها را شاهد آفرينش آسمانها و زمين و خلقت خودش قرار نداديم.
كتاب "پيدايش و مرگ خورشيد" مى گويد: "مسئله پيدايش مادّه، اصلولاً مسئله اى است كه بيرون از قلمرو تحقيقات و تفكّرات ثمر بخش است; بايستى مادّه را مفروض و موجود پنداشت و از آنجا جرايان آفرينش كائنات را تعقب كرد"!
آنچه در قرآن مجيد و روايات بسيار متين، و گفتار دانشمندان بزرگ آمده اين است كه: مصالح جان خلقت و مايه هاى اول آفرينش عبارت بودند از ذرات دود و گاز، ولى دود و گاز چگونه پيدا شد؟ جوابش با اللّه است، واحدى در اين عالم از كيفيّت پيدايش آن خبر ندارد.
امّا در قرآن:
«ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلاَْرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ»:(64)
آنگاه به آفرينش و پديد آوردن آسمانها توجّه كرد، در حاليكه دود و گاز بود، پس به اراده مطلقه اش خطاب كرد: اى آسمان و زمين همه به سوى خدا از در شوق و رغبت يا جبر و كراهت بشتابيد، آنها دعوت صاحب خود را پاسخ گفته و به زبان تكوين عرضه داشتند: با كمال ميل و شوق به سويت مى شتابيم.
امّا در روايت:
على عليه السّلام در خطبه اوّل "نهج البلاغه" مى فرمايد: فَرَفَعَهُ فى هَوف ائ مَنْفَتِق، وَجَوٍّ مُنْفَهِق، فوّى مِنْهُ سَبْعَ سَماوات... پس آن كف، بخار را بالا برد در هواى گشاده و فضاى وسيع، و بعد از تسويه كردن آن، هفت آسمان را آفريد...
و در خطبه 90 مى فرمايد: وَ ناداها بَعْدَ إذْ بَعْدَ هِىَ دُخانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرى أشْراجِها... به آسمانهائى كه مادّه اش دود و بخار بود فرمان داد، تا قطعات آن كه با هم فاصله داشتند بهم پيوسته و گرد آمدند.
در كتاب "علل الشرايع" و "عيون أخبار الرضا" و "خصال" به روايت "بحار الأنوار" آمده كه مردى شامى از امير المؤمنين عليه السّلام از مادّه اوّليّه آسمان دنيا پرسيد، حضرت پاسخ دادند: مادّه اوّليّه آن آب و گاز است (65)
شارحان "نهج البلاغه" و مفسّران فرمايشات حضرت مولا گفته اند: بدون تردى مقصود از آب، آن مايع محسوس كه مى بينيم نيست، بلكه يك مادّه مايعى است كه استعداد تحوّل به موادّ آسمانى و زمينى را داشته است .
عَنْ حَبَّةَ الْعُرَنىِّ قالَ: سَمِعْتُ عَلِيّاً عليه السّلام ذَاتَ يَوْم يَحْلفُ: وَالَّذى خَلَقَ السَّماءَ مِنْ دُخان وَ ماء:(66) حبّه عُرَنى مى گويد: شنيدم روزى على عليه السّلام بدينگونه قسم مى خورد: به خدائى كه آسمان را از گاز و آب آفريد!
عبد اللّه بن سلام از رسول خدا پرسيد: آسمان دنيا از چه چيز آفريده شده؟ فرمود: از موج مكفوف، عرضه داشت: موج مكفوف چيست؟ فرمود: آبى است راكد و ايستاده بدون اضطراب كه در ابتدا دود و دخان بوده است .عرض كرد: راست گفتى اى محمّد.(67)
در "تفسير قمّى" در ضمن خبر غفلت آسمان است كه: دود به فرمان خداوند منجمد شد.
امّا در منابع علمى:
مادّه جهان از گازهائى كه در فضا انتشار دارد آغاز گشته و از تراكم اين گازها سديم "مه رقيق" پديد آمده است.(68)
دكتر گاموف استاد طبيعى دانشگاه واشنتگتن مى نويسد: جهان در ابتداى پيدايش مملوّ ازگازهائى بوده كه در هوا پراكنده بوده است. اين گازها از نظر تراكم و درجه حرارت به حدّى است كه تصوّر آن براى ما امكان پذير نيست.(69)
عالم وجود انباشته از گازهاى هليوم، هيدروژن، ازت، اكسيژن، آرگون، گاز كربنيك، نئون، كريپتون، گزنون است كه همگى در راه خدمت آماده مى باشند(70)، و تخلّفى از اراده صاحب خلقت ندارند.
دلايل نجومى به وضوح بر اين دلالت مى كنند كه ستارگان بى حساب آسمان و همچنين خورشيد ما كه درميان آنها جاى دارد نمى توانند هميشگى بوده باشند، بلكه احتمال دارد متجاوز از دو ميليارد سال پيش از گازهاى سوزانى به جود آمده باشند كه تمام عالم را قبلاً فرا گرفته بوده است.(71)
ستارگان در مراحل نخستين پيدايش و تكامل خود، كرات گازى رقيق و نسبتاً سردى هستند كه در نتيجه انقباض ثقلى رفته رفته گرمتر مى شوند.
در سپيده دم پيدايش جهان بايستى جرم ستارگان چنان رقيق بوده باشد كه تمام فضائى راكه در برابر آنها وجود داشته پر كند و به اين ترتيب گاز بهم پيوسته خاصّى را بسازد.(72)
امير المؤمنين عليه السّلام در پانزده قرن قبل در خطبه اوّل "نهج البلاغه" مسئله حركت دخان و گاز را تا تبديل به هفت آسمان شدن، برابر آخرين تحقيقات علمى و تجربى امروز چنين بيان مى كند:
"سپس خداوند سبحان با انشاء جديدى جوهاى تيره و تار را كه جهره اش بهم كشيده مى نمود بتديرج و اندك اندك از هم گشود و باز كرد تا چهره اش باز شد".
ژرژگاموف در كتاب پر ارزش "يك، دو ،سه، بى نهايت" مى نويسد: وايتس زيكر توانست نشان بدهد كه: ذرّات غبار رقيقى كه در آغاز در تمام فضائى كه امروز در اشغال سيّارات است پراكنده بوده است، در حدود مدّتى نزديك به يك صد ميليون سال با هم جمع شده و سيّارات معدودى را كه ما مى شناسيم به وجود آورده اند.(73)
سيبورك در كتاب "عناصر جهان" مى گويد: منظومه شمسى ما از تراكم گازهائى با حركت گردبادى ايجاد شده است، و چرخش سيّارات و خود خورشيد بازمانده همان حركت چرخشى است.(74)
ژرژگاموف در آخرين فصل كتاب "پيدايش و مرگ خورشيد" مى گويد: داستان تكامل جهان از فضائى آغاز مى شودكه به صورت يكنواخت از مادّه اى كه اندازه گرما و چگالى آن باور نكردنى است پر شده، و در اين مادّه عمل تبدّل هسته هاى عناصر با يكديگر به همان آسانى صورت مى گيرد كه تخم مرغ در آب جوش مى پزد. در اين آشپزخانه ما قبل تاريخى جهان، اندازه عناصر مختلف و نسبت آنها به يكديگر مقدّر گرديده و از همانجاست كه فراوانى آهن و اكسيژن و كميابى زر و سيم تعيين شده است .
در تحت تأثير فشار شگرف اين گاز فشرده داغ، جهان به گسترش آغاز كرده و در طول اين مدّت انبساط جهان چگالى و درجه حرارت مادّه به كندى در حال تنزّل بوده است.
در مرحله معيّنى از اين گسترش، گاز پيوسته بريدگى پيدا كرد و به صورت پاره ابرهاى منظّم، مجزّاى از يكديگر، به بزرگى هاى مختلف درآمد، و رفته رفته شكل اين پاره ها به صورت منظّم گردى كه همان شكل ستارگان است متبدّل گرديد.(75)
بر اساس منابع اسلامى و مدارك علمى كه برپايه تحقيقات نجومى است به اين نكته واقف شديد، كه مادّه اصلى جهان توده اى از گاز يا به عبارت ديگر غبار، يا به اصطلاح قرآن مجيد دخان بوده، كه خود اين مادّه اصلى طبق آيات قران و جمله زيباى دعاى اوّل صحيفه (اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقِ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً) و نظريات متقن علمى كه توسّط دانشمندان با انصاف و روشندل اظهار شده تكيه بر اراده و مشيّت ناظم و حكيم و قادرى دارد كه احاطه علمى و قيّومى اش بر باطن وظاهر هستى حاكم است و لفظ زيباى "اللّه" معرّف ذات اوست كه مستجمع جميع صفات كمال است.
صاحبان عقل و درايت و خردمندان با وجدان و آنان كه هستى و رياضيّات عالى و فيزيك و هيئت را به دقّت مطالعه كرده اند، در برابر حضرت او خاضعند، و به وجود مقدّس او عالمانه و آگاهانه اقرار دارند، زيرا آنان هنگامى كه مى بينند تمام اجزاى عالم به وسيله قوانين محكم رياضى به يكديگر مربوطند، و رياضيّات كليد فهم ظواهر طبيعت است، پى مى برند كه ناگزير اجزاى عالم هستى را خردمندى به يكديگر پيوسته و اين خردمند "اللّه" است، او هستى بخش و ترتيب دهنده اجزاى عالم هستى است كه: اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقِ ابْتِداعاً...
به همين خاطر انيشتاين مى گفت: اگر به نظام درونى كه عالم ما را اداره مى كند اعتقاد قطعى نبود، براى قلم پايه و اساسى وجود نداشت. اين اعتقاد و جزم و يقين است كه ما رابه كشفيّات علمى نائل مى كند و همواره چنين خواهد بود.
و باز مى گفت: بدون ترديد هر بحث علمى دقيقى بر اساس عقيده اى شبيه به عقيده دينى است، آن عقيده اش اين است كه عالم براساس عقل آفريده شده و ممكن است آن را فهميد.
و در جملات زيباترى مى گفت: زيباترين و عميق ترين احساسى كه ممكن است به ما دست دهد حسّ عرفانى است.اوست كه تخم علوم واقعى را در دلها مى افشاند. كسى كه از اين حس بى خبر است، كسى كه ديگر نمى تواند دستخوش حيرت شود، يا به حالت بهت زدگى درآيد گوئى مرده است. بايد دانست كه چيزى وجود دارد كه ممكن نيست ما به آن پى ببريم و به صورت بالاترين كمالها و خيره كننده ترين جمالها تجلّى مى كند، حال آنكه استعدادها و حواسّ محدود ما جز به درك مقدّماتى ترين و ساده ترين صور اين كمال و جمال قادر نيستند، اين دانش و اين حس را بايد در ايمان واقعى جستجو كرد.(76)
در جملات پر مغز انيشتاين سه مسئله أساسى به چشم مى خورد:
1ـ عالم و اين جهان هستى بر اساس عقل آفريده شده.
2ـ انسان با همه توان قلبى و عقلى در برابر حضرت او و عظمت و مقامش مبهوت و حيرت زده است.
3ـ كنه ذات وجود مقدّس او براى كسى قابل درك نيست.
گوئى انيشتاين كه از طريق فيزيك و رياضى و قدرت تفكّر به اين سه مسئله رسيده بطور دقيق آثار اسلامى را مطالعه كرده بود، زيرا ما اين سخ واقعيّت را به وضوح در قرآن مجيد و روايات و دعاها مى بينميم:
قرآن در نزديك به هزار آيه عقل را دعوت به دقّت در جريان شگفت انگيز هستى مى كند، تا به اين حقيقت برسد كه نظام آفرينش بر پايه اراده و مشيّت و حكومت عقل مطلق و حكمت و علم بى نهايت است.
در ابتداى قطعه دوّم زيارت امين اللّه كه حاوى بهترين و پرمعناترين مضامين است آمده: اللّهُمَ إنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ إلَيْكَ وَ الِهَةٌ: خدايا دلهاى آنان كه در برابر عظمت و جلال تو خاضع اند نسبت به وجودت غرق شگفتى است!
در آثار اسلامى و روايات معتبره آمده: در ذات و كنه حضرت او انديشه نكنيد كه جز حيرت و سرگردانى و تعجّب و بهت، چيزى عايد شما نمى گردد، آن وجود پاك را بايد از طريق انديشه در اسماء و صفات و آثارش شناخت، كه در اين شناخت سود كامل دنيائى و آخرتى نصيب انسان مى شود.
جان آلدر كه از دانشمندان بزرگ قرن بيستم است در كتاب پر ارزش "ايمان به خدا در قرن بيستم" مى گويد:
نه تنها حقيقت خلقت، بلكه جزئيّات خلقت نيز، اگر آنها را دقيقاً مورد مطالعه قرار دهيم، ما رابه اعتقاد به وجود خدا رهبرى مى نمايد.
مثلاً وجود حيات در كره زمين را به نظر آوريد، اين حيات از كجا آمده و چگونه شروع شده است؟
تحقيقات و مطالعات عدّه بيشمارى از علماى زمين شناس اين حقيقت را ثابت و مسلّم نموده است كه مدّت هاى متمادى و بسيارى طولانى در زمين آثارى از حيات و زندگى نبود، هميشه پست ترين طبقات زمين را فاقد قوّه حيات يافته اند، ثاتى يافت مى شود كه وجود قوّه حيات را در سطح زمين نشان مى دهد. علاوه بر اين طبقات سطح الأرضى قديمى همه آتش فشان بوده و از موادّ آتش فشانى تشكيل يافته، و نشان ميدهد كه در زمان تشكيل آنها، دنيا به قدرى حرارت داشته كه تمام صخره ها مايع و جارى بوده اند. در مقابل آن ميزان حرارتى كه صخره ها را مبدّل به مايع مى نمايد، هيچ گونه قوّه حياتى قابل بقاء نيست. پس از آنهم كه زمين رو به برودت و سردى گذاشت، ميليونها سال سپرى شد تا موجودات و حيات بر سطح آن پديد آمد، ولى اين موجودات ذى حيات از كجا آمدند؟!
براى جواب سؤال مذكور سه فرضيّه براى ما قابل تصوّر است: فرضيّه اول اين است كه حيات از اصل زمين پديد گرديد و منشأ آن خاك است.
طبق فرضيّه دوّم بايد بگوئيم حيات خود بخود و بدون هيچ گونه عامل خارجى به وجود آمده.
سوّمين فرضيّه بر روى اين عقيده استوار است كه حيات نتيجه و مولود منشأ جاويدان و سرمدى حيات يا خدا مى باشد.
فرضيّه اوّل كاملاً مناى و مخالف كليّه مقياسها و اصول طبيعت است. هر سلسله از سلاسل عالم خلقت و آفريش مى تواند سلسله ديگرى مشابه خود يا مادون خود به وجود آورد، نجّارى ميزى مى سازد، يا مردى طفلى به وجود مى آوردو يا پرنده اى آشيانه اى مى سازد، ولى هيچ امكان ندارد كه ميزى مرد نجّارى را بسازد، يا طفلى مردى را بجود آورد و يا آشيانه اى پرنده اى را ايجاد نمايد. با اين وصف مشاهده مى شود در عين اينكه يك حيات به وسيله يك قوّه مافوق، موافق و مطابق اصول و قوانين طبيعت مى باشد، ايجاد يك سلسله عالى تر و والاتر در عالم خلقت به وسيله موادّ فاقد قوّه فعل و انفعال از قبيل خاك و سنگ نيز كاملاً مخالف عقل و تجربه است. علاوه بر اين، مشخصّات اشياء فاقد قوّه فعل و انفعال در طىّ قرنها مرد دقيق ترين مطالعات واقع گرديده و نتايج آن ثبت و ضيط شده و مدلّل گرديده است كه هيچ كدام از آنها واجد استعداد ايجاد حيات نمى باشد.
اين موضوع ما را به سوى فرضيّه دوم مى كشاند كه مى گويد: حيات خود بخود وجود يافت. در جواب اين فرضيّه بايد گفت: على رغم مجاهدات و مساعى بيشمار در اثبات اين فرضيّه، به بهترين وسائل فنّى دارالتجزيه ها از دايره امكان خارج يم باشد. حيات در هز جا و هميشه به وسيله حيات پديد مى گردد، و هيچگاه به وسيله ديگرى به وجود نمى آيد. تا آنجا كه علم مى تواند بطلان يك عقيده باطلى را اثبات نمايد، بر روى اين فرضيّه نيز كه مى گويد حيات خود بخود پديد آمده خط بطلان كشيده است.
دريان صورت، حياتى كه دراين كره يفت مى شود و در همه جا به چشم مى خورد از كجا پديد آمده، و مبدأ و منشأ آن چه مى باشد؟ فوقاً مشاده نموديم كه حيات هميشه وجود نداشته است، و نيز ثابت نموديم كه ايجاد آن به خودى خود و يا به وسيله موادّ بى جان و غيز ذى روح، خارج از دايره امكان بوده است ; بنابراين تنها يك جواب معقول و منطقى در جلو ماست و آن مبنى بر اين است كه حيات از يك منشأ حيات عالى تر و والاتر و غير مرئى كه تمام اطراف ما را احاطه نموده پديدار گرديده اتس ; اين منشأ و مبدأ حيات را خدا مى دانيم.
وقتى مشاهده مى كنيم كه حيات غير مرئى مى باشد، در آن صورت غير مرئى بودن اين منشأ حيات نيز اشكال مخصوصى ناواند داشت .
ما اجسام زنده را توانيم ديد، ول نمى توانيم حيات در وجد آنها را ببينمى ; هنگامى كه شخصى مى ميرد، هيچ نمى بينمى كه چيزى از وجود وى خارج گردد، بدن وى ظاهراً پنج دقيقه بعد از مرگ عيناً همان است كه پنج دقيقه قبل از مرگ بود، ولى ما مى دانيم كه حيات كاملاً او را ترك كرده است ; لذا اين عقيده كاملاً قابل قبول و منطقى است كه بگوئيم همانگونه كه خود حيات غير مرئى است همانطور نيز منشأ و منبع آن غير مرئى است.(77)
من نياز بيشترى به توضيح اين مسئله نمى بينم، اينقدر هست كه منابع اسلامى بخصوص قرآن مجيد و منابع علمى و تحقيقى و تجربى مى گويند: مادّه اوليّه آفرينش توده اى عظيم از گاز بود و اين گاز بر اثر فعل و انفعالاتى كه ميليون ها سال در آن به وجود آمده تبديل هب اين مجموعه شگفت انگيز شده كه آن را جهان مى نامند; و منشأ اين همه عجايب بهت انگيز و عناصر پر از اسرار، و اين نظام متقن و با حساب با توجّه به هزاران استدلال منطقى و حكمت استوار، وجود مقدس اللّه و ذات اقدس حقّ، كه انبياء گرام و ائمّه طاهرين و اولياء عظام و عرفاى شامخ و كتب آسماين و بخصوص قرآن مجيد آنچنانكه شايسته است او را معرّفى كرده و دستورات حضرتش راكه ضامن خير دنيا و آخرت انسان است تبليغ كرده و از آدمى خواسته اند در تمام زمينه هاى زندگى بنده آن حضرت باشد.
وحشى بافقى، شاعر عارفو نكته پرداز واقف، در وصف آن جناب گويد:
آن كه به ما قوّت گفتار داد *** گنج گهر داد و چه بسيار داد
كرد به ما لطف ز لطف عميم *** نادره گنجىّ و چه گنج عظيم
آن كه از اين گنج نشد بهر مند *** قيمت اين گنج چه داند كه چند
دخل جهان گشته مهيّا از اين *** بلكه دو عالم شده پيدا از اين
بود جهان بر سر كوى عدم *** بى خبر از وضع جهان قِدَم
نه سخن كَوْن و نه ذكر مكان *** نه زهيولا و ر صورت نشان
نام سما و لقب ارض نه *** عمق نه و طول نه عرض نه
چون نه ز ابعاد نشان بود و نام *** قابل ابعاد كه بود و كدام
غير برون بود ز ملك وجود *** غير يكى ذات مقدّس نبود
بود يكى ذات و هزاران صفات *** واحد مطلق صفتش عين ذات
زنده باقى احد لايزال *** رو شده موجود هم اين و هم آن
آن كه از او ديده فروزد چراغ *** از مدد باصره دارد فراغ
وان كه دهد كام و زبان را بيان *** هست چه محتاج به كام و زبان
آنچه نه او بود نمودى نداشت *** محض عدم بود و وجودى نداشت
خلوتيان جلمه به خواب عدم *** در تتق غيب فرو بسته دم
تيره شبى بود در آن تيره شب *** ما همه در خواب فرو بسته لب
شام سياهى كه دو عالم تمام *** گم شده بودند در آن تيره شام
موج برآورد محيط قِدَم *** ابر بقا خاست ز بحر كرم
گشت از ان ابركه شد دُرفشان *** حامله درّ صدف كُنْ فَكان
شعشعه آن گهر شب فروز *** كردشب تار جهان همچو روز
صبح دل افرزو عناست دميد *** باد روان بخش هدايت وزيد
كوكبه مهر پديدار شد *** هر دو جهان مطلع انوار شد
از اثر گرمى آن آفتاب *** ديده گشودند جهانى ز خواب
عقل جنيت زه مه تاخت پيش *** رايت خويش از همه افراخت بيش
فوج به فوج از پى هم مى رسى *** خيل و حشم بود كه صف مى كشيد
جيش عدم سوى وجود آمدند *** بر سر ميدان شهود آمدند
تاخت برون لشگرى از هر طرف *** پيش جهاندندو كشيدندصف
لشگر حُسن از طرفى در رسيد *** عشق و سپاهش ز برابر رسيد
از طرف حُسن برون تاخت ناز *** وز طرف عشق د رآمد نياز
عشق و سپاهى ز كران تا كران *** حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سيه بى شمار *** آمد وصَف زد ز يمين و يسار
سوز و گذاز آمده در قلبگاه *** زد علم خويش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد *** تاخت به ميدان و طلب كرد مرد
پر جگر آن مرد كه شد مرد عشق *** آمد و نگريخت ز ناورد عشق
گوشه اى از جهان با عظمت خلقت:
بشر روى سوّمين سيّاره يك ستاره صغير واقع در كهكشانى به نام كهكشان داخلى زندگى مى كند، مع ذلك آنچنان هوشمند است كه مى خواهد عظمت خيره كننده تمام جهان را درك كند. نمودارهاى زير نشان مى دهد كه او تا چه اندازه در اين كوشش خود موفقيّت حاصل كرده است.
مسافاتى كه در اينجا داده مى شود بر حسب سال نورى است، يعنى براى احتساب آن بايد در نظر بگيريم كه نور در هر ثانيه 000/186 ميل معادل 000/300 كيلومتر مى پيمايد، با اين حساب يكسال نورى بالغ بر شش تريليون ميل است.
مسافات اين جهان هاى تو در تو از يكديگر آنقدر زياد است كه هر طبقه فضائى بنوبه خود فقط لكّه خالى در ميان طبقه ديگر فضا محسوب مى شود. مثلاً منظومه شمسى كه فضاى 2 در قبال فضاى 3 تا آخر.
فضاى 1 منظومه شمسى: خورشيد هشت دقيقه نورى يا93 ميليون ميل از زنى دور اس و عرض آن فقط يك هزارم سال نورى است.
فضاى 2 نزديك ترين ستاره: اين ستاره را كه آلفاسنتورى نامگذارى كرده اند3/4 سال نورى از زمين فاصله دارد، يعنى هرگاه يك سفينه فضائى با سرعت يك ميليئون ميل در ساعت زا زمين حركت كند تقريباً سه هزار سال طول مى كشد تا به اين ستاره خيلى نزديك برسد.
فضاى 3 كهكشان داخلى : كهكشانى كه زمين در داخل آن قرار دارد شبيه يك ظرف پر از ستاره و گاز و غبار است كه 000/100 سال نورى فاصله دارد، ما بين 100 ميليون ستاره اش خورشيد زمين و ستاره آلفاسنتورى فقط يك نقطه نور در لبه خارجى اين كهكشان مارپيچى به حساب مى آيد.
فضاى 4 نزديكترين كهكشان: اين كهكشان را (آندرومدا) نام گذاشته اند و 2/2 ميليون سال نورى از كهكشان داخلى دور است معذلك منجّمين آن را آنقدر نزديك مى دانند كه به آن كهكشان خواهر نسبت داده و قمستى از گروه كهكشانهاى داخلى تقلّى مى كنند.
(آندرومدا) نيز به شكل مارپيچ است كه در كناره هاى آن ستاره هاى جوان سكونت اختيار كرده و درون غليظش را ستارگان قديمى سوخته شده اشغال كرده اند.
فضاى 5 دورترين كهكشانها: (كازارها) از تازه ترين اكتشافات علوم نجوم هستند، نزديك ترين آنها با علامت 273ـ 3 در فاصله 2 ميليون سال نورى واقع است.
دورترين آنها كه با علامت 147ـ 3 شناخته شده شش بيليون سال نورى فاصله دارد.
تا اينجا منجّمين معتقدند كه تازه تا نيمه راه كناره قابل رؤيت جهان با عظمت پيشرفته اند و هنوز فضاهاى نامكشوف ديگرى را بايد بيابند.(78)
كهكشانى كه منظومه شمسى و كرات اطراف آن جزء كوچكى از آن به شما رمى رودذ محيطش 950 كاترليون متر است، در اين كهكشان كه ما به آن تعلّق داريم چندين نوع ستاره وجود دارد كه بعضى از آنها به نام خورشيدهاى آبى رنگ نورشان 000/50 بار شديدتر و قوى تر از خورشيد ما است. اين كهكشان پر از ستاره و پر از گاز و غبار است.
كهكشانها و منظومه ها و صورت هاى فلكى نيز مثل زمين و مرّيخ و زهره كه به دور خورشيد مى چرخند دور خود و دور كهكشانهاى بزرگترى نيز مى چرخند.
برخى از اين كهكشانها با سرعت 200 كيلومتر در ثانيه دور خود يا دور فضاى نامتناهى گردش مى كنند.
تعداد كهكشانهائى كه تاكنون شماره كرده اند از يك ميليارد تجاوز مى كند. هر يك از اين كهكشانها ستارگاين دارند كه از لحاظ عظمت هزاران برابر خورشيد ما است، فقط كهكشانى كه كره زمين در آن قرار دارد يكصد هزار ميليون ستاره دارد.
در هر صورت پس از دورانهاى مختلف و فعل و انفعالات شگفت انگيز، نظام متعن آفريش بدنى صورت كه هست به وجود آمد، و در يك گوشه آن سيّاره اى به نام زمين در سايه اراده و مشيّت حقّ براى حيات موجودات ـ و به قول حضر سجّاد عليه السّلام خلق خدا اعمّ از جمادات و نباتات و حيوانات و انسان ـ آماده گشت.
البتّه بيان و توضيح آماده شدن آب درياها، به استعداد رسيدن خاك، تكوّن معادن، آراسته شدن زمين جهت زندگى و... مسائلى است كه هر يك در خور كتاب كداگانه است، و خوشبختانه در اين زمينه ها كتابهاى تحقيقى فراوانى نوشته شده كه موضوعات هر كدام نمايش و نمودى از قدرت و اراده و مشيّت حشرت حقّ و حكمت و علم آن جناب است .
وقتى دل سودائى مى رفت به بستانها *** عيش و طرب آوردى بر لاله و ريحانها
گه نعره زدى بلبل گه جامه دريدى گل *** تا ياد توافتادم از ياد برفت آنها
اى مهر تو در دلها وى مُهر تو بر لبها *** اى شور تو درسرها وى سرّ تو در جانها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم *** بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
تا خار غم عشقت آويخته در دامن *** كوته نظرى باشد رفتن به گلستانها
آن را كه چينين دردى از پاى در اندازد *** بايد كه فرو شويد دست از همه درمانها
گر در طلبت ما را رنجى برسد شايد *** چون عشق حرم باشد سهل است بيابانها
هرتير كه دركيش است گر بر دل ريش آيد *** ما نيز يكى باشيم از جمله قربانها
هر كو نظرى دارد با يار كمان ابرو *** بايد كه سپر باشد پيش همه پيكانها
گويند مگو سعدى چندين سخن از عشقش *** مى گويم و بعد از من گويند به دورانها
زمين پس از جداشدن از خورشيد طى قرون متمادى به سردى گرائيد، و در سطح آن قشرى به وجودآمد كه ابتا نازك و به تدريج ضخيم شد، از آن پس نخستين پوسته آن تشكيل يافت، و اين قشر حايل بين موادّ مذاب درون زمين و آتمسفر و گاز موجود در جوّ شد.
زمين پس از سرد شدن منقبض گرديد. چون هسته مركزى زمين به حالت مَيَعان بود، و مايع به علّت كاسته شدن درجه حرارت زودتر از جامد منقبض مى شود، به اين سبب هسته مركزى آن از حجم پوسته يا قشر جامدش كوچكتر است، و در سطح زمين چين هائى شبيه به چروك هائى كه در سطح ميوه هاى پلاسيده ظاهر مى شود به وجود آمد.
بالاى آن چين ها نخستين برآمدگى هاى قشر خاكى يعنى خشكى ها و قارّه ها پديدار گرديد، گازها و بخارهائى كه در جوّ زمين موجود بود چون حرارت آنها كاهش يفات سرد گشته و درهم متراكم و به حالت ميعان درآمدند و به باران مبدّل، و به روى زمين نازل، و در فرورفتگى هاى قشر و پوسته زمين جمع شدند، در نتيجه اقيانوس ها و درياها به وجد آمدند.
مقايسه اى كه نسبت به بلندى برآمدگى هاى قشر زمين يعنى كوهها با گودى درياها بعمل آم ده، معلوم گرديده عمق درياها زيادتر از ارتفاع كوههاى زمين است. بلندى مرتفع ترين كوهها 8884 متر و گودترين درياها 11521 متر است.
به اراده آفريدگار توانا و مشيّت مطلقه و دور انديش جهان آفرينش، بر سطح برونى زمين قشرى از خاك براى پرورش گياهان و تهيّه مواد خوراكى انسان و حيوانات، و در درون آن سنگ و معادن فلزات جهت تمهيد زندگى بنى آدم خلق شد، و براى استفاده از اين همه مواهب، عقل و درايت و انديشه و فكر به او مرحمت فرمود.
براى زمين، هوا و خورشيد و ماه و شب و روز و چهار فصل و گردش وضعى و انتقالى و انواع معادن و گياهان و چشمه و جوى و رود و رودخانه و دشت و صحرا و باغ و بستان و گلستان و هزاردستان، و هر چه براى پديد آمدن حيات لازم بود قرار داد، وانسان را بر سر اين سفره كامل و جامع نشاند، و جهت تربيت و رشد و كمال و خير دنيا وآخرتش انبيا و ائمّه و قرآن فرستاد، و وى را امر فرمود تا بر خوردش را باانواع نعمت هاى هماهنگ با قواعد الهى قرار دهد، تا صلاح و سداد و حكمت و عدالت بر زمين حكمفرما شود، و خيمه حيات از فساد و افساد پاك بماند.
فسردگان كه اسير جهان اسبابند *** به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خويشتن سرموئى چون نيستند آگاه *** چه سود از اينكه نهان در سمور سنجابند
ز زهد نيست به ميخانه گر نمى آيند *** خجل ز آينه داران عالم آبند
نمى شوند چو موج لطيف گوهر بحر *** چو خار و خس همگى خرج راه سيلابند
خبر ز ساحل اين بحر آن كسان دارند *** كه سر به جيب فرو برده همچو گردابند
تهى باده) حكمت مدان خموشان را *** كه همچو كوزه سر بسته پر مى نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجريد *** ز خود تهى شدگان زمانه محرابند
به آشنائى مردم مبند دل، صائب *** كه موج خاك چو آئينه، خلق سيمابند
مسئله اسرار آميز حيات:
با جمع شدن اسباب و علل جهت پديد آمدن حيات بر صفحه خاك، مشيّت عاشقانه اش به ظهور اين واقعيّت اسرارآميز كه تا ابد براى احدى روشن نخواهد شد تعلّق گرفت، و حيات كه پرتوى از امر حضرت او و شعاعى از هستى اوست ماهيّات امكانيّه را گرفت و جنب و جوش موجودات زنده از هر طبقه و نوعى در روى زمين آغاز شد.
كرسى موريسن كه از دانشمندان بنام مغرب زمين است و قسمت هاى عمده كتاب پر ارزشش: "راز آفرينش انسان" با معارف الهيّه مطابقت دارد، محصول تحقيقات بزرگترين دانشمندان جهان علم را همراه با نظريّات خودش در باب حيات بدين صورت در كتابش آورده:
حيات جاودانى است، ازمنه و اعصار بى حساب و عصور طبقات الأرضى سپرى شده اند و حيات همچنان باقى است.(79)
قارّه ها از زير آب درآمده و در آب فرو رفته اند و آثار حبات پا برجا مانده است. حيات، اعماق درياها و سطح امواج و شنهاى ساحلى اقيانوسها را با جود خود فرا گرفته است.(80)
هر دفعه كه دوره هاى يخ سپرى شده و قسمتى از سطح زمين را آزاد كرده است. حيات بالفور جاى آن را تصرّف نموده است.
هر وقت دوره يخبندان فرا رسيده و منطقه قطبى پيش آمده است باز حيات در برابر پيشرفت ان مقاومت بخرج داده و همچنان برجاى مانده است.
كوهها از سطح پرچين و چروك زمين بيرون جسته، سطح كره را زلزله هاى هولناك درهم ريخته، قلل شامخه جبال رد طىّ ميليون ها سال به تدريج شسته شده و طبقه به طبقه از بين رفته است، قارّه هها را آب شسته و به درون درياها فرو برده و رسوبات سرزمين هاى عقيق همچو كفنى سپيد كف اقيانوسها را پوشيده است، با اين حال حيات همچنان جاودانى و سرمد باقى مانده است.
حيات، ذرّات خاك را به مصرف مى رساند و بنا به ناموس طبيعت هر روز شگفتى هاى تازه ايجاد مى كند، امّا هر ذرّه را كه بكار برده است در مسير خود باقى مى گذارد و مى گذرد.
صخره هاى سپيد "دوور" كه از طبقات گچ و آهك و سنگ چخماق تشكيل شده است تاريخ گويائى از داستان زندگانى حيوانات دريائى و نباتات بحرى و موجودات زنده ذرّه بينى قرون و اعصار متماديه هستند. جنگل هاى سر سبز، ذغال سنگ و نفت وگاز يادگار و باقى مانده دوره فعّاليّت هاى ادوار گذشته زمين اند كه حيات به وسيله آن نيروى آفتاب را اقتباس كرده و براى مصرف امروزى نوع بشر باقى گذاشته است!
همين ميراث هاى گرانبهاست كه از حيث قيمت و ارزش ما فوق همه جواهرات عالم محسوب مى شود و بشر را به درجات ما فوق حيوانى ارتقاء داده است.
از كوره گداخته قشر زمين كه در اوايل تكوين همه موادّ در آن ذوب مى شدو به صورت نيمسوز و خاكستر در مى آمد، حيات نيروى آفتاب رابه كار انداخته، ذرّات مركّب آب را تجزيه كردو كربن را در اسيد كربنيك ا اكسيژن جدانمود و از مجموع آنها نيروى سوخت را در سراسر سطح زمين ذخيره نمود; همين سوخت است كه اساس اوّليّه و آلاات و ادوات تمدّن بشر بوده، و اين همه شگفتى ها در جهان پديد نيامده است مگر بر اثر آنكه حيات قواى منتشر از خورشيد را جذب و نگهدارى كرده است.(81)
حيات، بر اوضاع و احوال متغيّر آب و زمين و هوا غلبه كرده ودر هر گوشه دنيا، نبات يا حيوان ظاهر كرده است.
حيات در اَشكال عديده و مختلف خود از موجودات تك سلّولى تا ماهى ها و حشرات و پستانداران و مرغان هوا و از ميكروب ها و انگلها و حيوانات ذرّه بينى تا نباتات و جانوران و ماموتها وانسان، در هر شكل و هيئتى باشد بر عناصر طبيعت چيره مى شود و آنها را وادار مى كند از تركيبات اصلى خود خارج شوند و به وضع و تركيب جديدى درآيند.
حيات، جانداران رنگارنگ و متنوّعى را از روى نمونه و قالب اجداد آنها به وجود مى آورد و به آنها قدرتى مى دهد كه نسل هاى نامحدود ديگرى را تا ابد به همان اشكال و قواره هابوجود آورند.
حيات، بى نهايت كثير التّوالد است تا حدّى كه خود از مازاد توالد خويش تغذيه مى كند، امّا در عين حال بر تعداد مواليد، نظارت دقيق مى نمايد تا مبادا مخلوقات آن بيش از ظرفيّت زمين شود. فى المثل، هرگاه در امر توالد ملخ جلوگيرى نشود در ظرف چند سال نسل نباتات و هر گونه رستنى را از زمين بر مى اندازد و طولى نمى كشد كه زندگى حيوانى در بالاى سطح آب معدوم مى شود.
حيات، پيكر تراش ماهرى است كه شكل و هيئت موجودات زنده را طرّاحى مى كند، هنرمندى است كه نقش هر برگ سبز يا تنه درختى را ترسيم مى كند و گل ها و ميوه ها و جنگل ها و بال و پر مرغان بهشتى را به انواع رنگ ها مزيّن مى سازد.
حيات، رامشگرى است كه نغمه سرائى عشق را به مرغان آموخته است و در آواى مطّرد و خوش آهنگ حشرات رمزى نهاده است كه با هم راز و نياز كنند.
اين همه صداها واصوات متعدّد كه از حنجره حيات بر مى خيزد از قرقر غوكان در فصل بهار، و قدقد مادرانه ماكيان تا عره غرورآميز شير و و از همه بوق و كرناى فيل، همه و همه مظهرى از نوع احساسات و تأثّرات موجودات زنده است و از همه بالاتر صداى انسانى است كه زير و بم و تنوّع عجيب آن از اصوات ساير جانداران دلكش تر است.
به قول صائب:
سياه مستى چشم از شرابخانه كيست *** عقيق چهره و لعل لب از خزانه كيست
ز خرمن كه برون جسته است دانه خال *** غبار خط معنبر ز آستانه كيست
ز خواب ناز نظر وا نمى كند نرگس *** زبان سبزه نور رسته در فسانه كيست
نظر به خوشه پروين سيه نمى سازد *** دل رميده مادر هواى دانه كيست
ز عشق نيست اثر در جهان نمى دانم *** كه اين هماى سعادت در آشيانه كيست
مى صبوح كه در جام صبح ريخته است *** سياه مستى شب از مى شبانه كيست
بهار، نسخه اى از پنجه نگارين است *** خزان ميوه ده رنگ عاشقانه كيست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش *** حريم سينه صائب شرابخانه كيست
حيات، تنها انسان را مسلّط بر انواع صداها ساخته و او را به استادى در جمع آورى الحان و ارتعاشات صدا بگزيده و در عين حال لوازم و مصالح كافى نيز دردسترس او نهاده است تا از اين اصوات به صورتى خوش استفاده كند.
حيات، مهندسى ز بر دست است كه طرح پاى ملخ و مگس و عضلات ماهيچه و مفاصل و دستگاه خودكار قلب و سلسله الكتريكى اعصاب كليّه جانوران و همچنين اعضاء دستگاه عجيب دَوَران دَم همه موجودات زنده را او كشيده است.
حيات، كيمياگرى افسونكار است كه به ميوه ها طعم و به ادويه بو و به گلها عطر مى بخشد!!
حيات موادّ جديدى تدارك مى كند كه طبيعت از تهيّه آن ها براى موازنه افعال خود و براى جلوگيرى از تهاجم مادّه حيات عاجز مانده بوده است.
حيات به پروانه ها و كرمهاى شب تاب تشعشع و نورى عطا مى كند كه رد عشقبازيهاى شبانه آنها به كار آيدوكيميا گرى حيات متضمّن خير و صلاح عالم هستى است، زيرا نه تنها به نيروى آفتاب اسيد كاربونيك و آب را تبديل به چوب و قند مى كند، بلكه در ضمن اين فعل و انفعال، اكسيژن و زندگى بخش را براى تنفس جانداران تدارك مى كند.
حيات، مورّخى داناست كه تاريخ پيدايش خود را ورق به ورق در طىّ ازمنه و اعصار نوشته است و سرگذشت خود را در دل سنگ هاى خارا نقش كرده است و فقط چشم و دل بينا مى خواهد كه آن را درست بخواند و تفسير كند. حيات، بارقه شعف و شوق زنده بودن را در وجود زندگان مى تاباند.
برّه جوان با نشاط تمام مى رود و فرياد شوق بر مى آورد و خودش هم نمى داند براى چه اين كار را مى كند.
گونه طفل را افسونگر حيات رنگ مى كند و از چشم او برق تلألؤ مى ريزد و لبهاى نازك او ار با تبسّم مى گشايد. مادّه بدون حيات هرگز تبسّم نمى كند.
حيات، بار حفظ و پرورش مخلوقات خود مادّه غذائى فراوان در بيضه فراهم مى كند و نوزاان را به قدر كافى تغذيه مى كند كه زندگى و فعّاليت را آغاز نمايند. همچنين در سينه مادران حسّى نهفته و ناگفتنى پرورش مى دهد كه براى نوزادان خود غذاى كافى تدارك نمايند. حيات، خود موجد حيات است، حوائج آنى نوزادان را با شير رفع مى كند و احتياجات آينده آنان را پيش بينى مى نمايد. حيات عشق مادرى را به دنيا آورده است و حسّ خانه و خانواده و عشق به وطن را به مردان عطا نموده، و درراه همين عشق است كه مردان مى جنگند نو جان فدا مى كنند.
حيات بريا حفظ و حراست موجودات وسائل عديده مى انگيزد. از جمله مخلوقات خود را در مواقع خطر با الوان مختلف مخفى مى كند، به آن ها ياد مى دهد كه فرار كنند، پر مى دهد كه پرواز نمايند، حسّ شامّه و سامعه و صره آنها را تقويت مى كند كه گاهِ حمله يا دفاع آنها را يارى نمايد، حيات گاهى به معصوم ترين حشرات صورتى كريه و وحشتناك عطا مى كند تا ساير جانوران از آن بترسند و به اوتعرّضى نكنند.
حكيم شفائى اصفهانى در نَعْت حضرت بارى تعالى كه حيات و هستى و وجود و موجود پرتوى از عنايت او و شعاعى از مشيّت اوست، مى گويد:
اى نقاب ناز بر رخْ جاودان انداخته *** رستخيز لَنْ تَرانى در جهان انداخته
روى پوشيده به بازار تجلّى آمده *** هاى و هوئى در ميان عاشقان انداخته
تا به اوّل پايه جاهت رسيده پيك وهم *** هر قدم در پشت سر صد لا مكان انداخته
در بياض حمد تو انديشه جادو قلم *** نانهاده نقطه اى كِلْك از بَنان انداخته
در هوايت مرغ دل بال تفكّر ريخته *** در رهت خنگ خرد نعل بيان انداخته
كبريايت قطره را هم چشم طوفان ساخته *** احتشامت پشّه بر پيل دمان انداخته
حكمتش داده مجرّد با هيولى آشتى *** طرح الفت در ميان جسم و جان انداخته
آنچه بازوى جنون زيب گريبان ساخته *** از فروغ ماه در جيب كتان انداخته
برگزيده نوع انسان را زاجناس وجود *** گوشه چشمى به حال خاكيان انداخته
گل فشان آسمان كرده ز گلبرگ نجوم *** بر سر هم بوستان در بوستان انداخته
از پى سيرابى اعصاب از نهر دماغ *** منجمد آبى به جوى استخوان انداخته
از شهاب تير تا سوزد شياطين حدوث *** حكمتش شكل اثير اندر كمان انداخته
عقل كل از حصر معلومات او عاجز شده *** با وجود آنكه صد جزو از ميان انداخته
در ره باد صبا از سبزه مينا شكن *** در حريم باغ فرش پرنيان انداخته
روزىِ بى منّتِ هم كرده ناز و خاك را *** زاغ را لقمه ز پشّه در دهان انداخته
از سپاس خويشتن عِقد لالى ساخته *** چون حُلى در گردن تيغ زبان انداخته
قُلزُم زخّاز صُنعش در تلاطم آمده *** چون صدف ريزه فلك را بر كران انداخته
رخصت يك عطسه داده از دماغ كُن فَكان *** عقل و نفس و اِسْطَقِس و آسمان انداخته
آسمان ار در سَماع آورده از سر جوش خُم *** خاك را لا يعقل از رطعل گران انداخته
گلستان را كشور آباد رياحين ساخته *** پس در او تاراج چنگيز خزان انداخته
گل صُداعى داشت از صوت و صداى عن ليب *** در صماخش زيبق شبنم از آن انداخته
غازه كارى كرده گل را از سر انگشت نسيم *** پيچ و تابى در قد سرو نوان انداخته
مادّه جز بر طبق قوانين و نظامات خود عملى انجام نمى دهد، ذرّات و اتومها تابع قوانين مربوط به قوّه جاذبه زمين و فعل و انفعالات شيميائى و تأثيرات هوا و الكتريسته هستند. مادّه از خود قوّه ابتكار ندارد و فقط حيات است كه هر لحظه نقش هاى تازه و موجودات بديع به عرصه ظهور مى آورد. بدون وجود حيات عرصه پهناور زمين عبارت از بيابانى قَفْر و لم يزرع و دريايى مرده و بى فايده مى شد، مادّه بدون حيات جامد و بى جنبش و حركت است و تنها خاصيّت آن اين است كه حيات رابه صورت جانداران مختلف متجلّى مى سازد و سلسله وجود زندگان را الى الأبد ادامه مى دهد.
انسان هنوز نتوانسته است بفهمد كه حيات عبارت از چيست؟ حيات نه وزن دارد و نه ابعاد و نه هيچ صورت هندسى; حيات داراى قدرت و نيروى زياد است، زيرا ريشه هاى درختى كه در حال رشد و توسعه است صخره هاى سخت را مى تركاند، درخت عظيمى را به وجود مى آورد و آن را قرنهاى متمادى برخلاف اثرات جاذبه زمين سر پا نگاه مى دارد و
هر روز هزارها خروار آب از زمين مى كشد و آن را به صورت برگ و ميوه درختان در مى آورد. قديمى ترين موجودات زنده د رروى زمين درختى است كه پنج هزار سال از عمر آن گذشته و تازه اين عمر طولانى به منزله لحظه اى در حيات زمين مى باشد.
حيات با كوششى تزلزل ناپذير به كالبد مادّه جان مى بخشد و در عين انجام انى امر خطير هيچ گونه تبعيضى قائل نمى شود و نه به حال چيزى دلش مى سوزد و نه از انجام كارى احساس مسرّت و خوشحالى مى كنند، با اين حال حيات اُسّ و اساس هر گونه شعور و قوّه مدركه در اين عالم است و تنها از راه حيات است كه ما با فهم ناقص خود به صنع خداى بيچون پى مى بريم و اعمال او را ستايش مى كنيم; حيات وسيله و دست آويزى است كه مقاصد "عقل كلّ" رابه موقع اجرا مى گذارد; حيات جاويد و سرمدى است.(82)
آرى به قول حضرت زين العابدين عليه السّلام: اِبْتَعَ بِقُدرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً.
در حُسن رخ خوبان پيدا همه او ديدم *** در چشم نكو رويان زيبا همه او ديدم
در ديده هر عاشق او بود همه لايق *** و ندر نظر وامق، عذرا همه او ديدم
دلدار دل افكاران غمخوار جگر خواران *** يار ده بى ياران هر جا همه او ديدم
مطلوب دل درهم او يافتم از عالم *** مقصود من پر غم ز اشيا همه او ديدم
ديدم همه پيزش و پس جز دوست نديدم كس *** او بود همه او بس تنها همه او ديدم
آرام دل غمگين جز دوست كسى مگزين *** فى الجمله همه او بين زيرا همه او ديدم
ديدم گل بستانها صحرا و بيابانها *** او بود گلستانها صحرا همه او ديدم
هان اى دل ديوانه بخرام به ميخانه *** كاندر خم و پيمانه پيدا همه او ديدم
درميكده و گلشن مينوش مىِ روشن *** ميبوى گل و سوسن كاينها همه او ديدم
در ميكده ساقى شو، مى دركش و باقى شو *** جوياى عراقى شو كو را همه ديدم
عجايب بدايع و اختراعات حضرت او ازشماره بيرون است، و قدرتى در آفرينش يافت نمى شود كه بتواند به كمّيّت موجودات آگاه شود، اين همه كتاب و كتابخانه كه حاوى بسيارى از مسائل خلقت است جز قطره اى از درياى قدرت او نيست، شما تنها به وضع آفرينش خود دقت كنيد ببينيد از عجايب صنع او در كارگاه وجود خود چه مى بينيد.
بر اساس حساب هائى كه شده، هر نفر عادى قادر است كه حدود ده ميليون خاطره را در مغر خود جاى دهد، به عبارت ديگر چنانچه مجموعه خاطرات نوشته شده را به صورت كتبى با قطع عادى منتشر نمائيم بطور متوسط خاطرات يك نفر عادى كتابخانه اى خواهد شد كه در حدود چندين ميليون جلد كتاب در آن باشد.
محفوظات اصلى يك ماشين حساب الكترونى بزرگ در حدود يك تا چهار ميليون مى باشد كه براى هر يك از اين محفوظات يك سيم حلقوى نازك مغناطيسى به كار مى رود.
جديدترين دستگاهى كه اختراع شده و درباره آن تبلغات زيادى صورت گرفته ماشينى است كه توانسته اند با افزودن واحدهاى كمكى جديدى به هسته مركزى دستگاه، محفوظات آن را تا شاندزه ميليون واحد خبرى افزايش دهند.
اين مغز الكترونى جديد با كليّه وسايل در حدودد بيست تا بيست و پنج متر مكعب حجم داشته و نسبت به دستگاههاى اوّليّه كه در سال 1964 ساخته شده و فقط قادر به حفظ 600 واحد بود بسيار پيشرفته به نظر مى رسد، امّا قدرت حافظه مغز با هيچيك از اين مغزهاى الكترونى قابل مقايسه نيست، زيرا يك قطعه كوچك مغز كه به اندازه انتهاى سنجاق باشد مى تواند خيلى بيش از هز يك از واحدهى الكترونى خبر كسب و نگاهدارى نمايد; بطور متوسط ده ميلياد سلّول عصبى در مغز انسان وجوددارد كه هر يك به تنهائى هزار واحد خبرى را نگاهدارى مى كند.
آيا رحم يا نطفه و خون مى دانستند كه اين جنين كه فعلاً در محيط تاريك زانو به بغل گرفته و خاموش نشسته، بايد پس از مدّتى به جهان وسيعى قدم گذاشته به فعّاليّت هاى دامنه دار حياتى بپردازد تا براى وى دستگاههاى حسّ و حركت به وجود آورند؟ مگر قوانين نور و صوت را مى دانستند تا طبق احتياج جنين دستگاه هاى عجيب بينائى و شنائى را بسازند؟!
آيا رحم و نطفه و خون مى دانستند كه ادامه زندگى اين جنين در سايه دستگاه پخش خون صورت خواهد گرفت كه اين دستگاه دقيق خودكار را اين طور مجهّز ساخته، صدها رگهاى ريز و درشت را مانند تار و پود پارچه در سراسر بدن بكشند و آنها را از حيث طول و قطر ظرفيّت متناسب و معتدل بسازند؟!
آيا رحم و نطفه و خون اهميّت مغز و قلب را مى دانستند تا هنگام استخوان بندى بدن، مغز را كه مركز فرماندهى اين كشور است درميان جعبه استخوانى سر، و قلب را در قفس سينه، از عقب به ستون فقرات و از طرفين به استخوان هاى دنده ها محدود و محفوظ نمايند؟
آيا رحم يا نطفه و خون، صدها استخوان را با انواع عضلات و اعصاب مربوطه شناخته و بالأخره از تمام دقايقى كه در سازمان دقيق بدن لازم است چيزى فرو گذار نكرده، حتّى مژه ها را در كنار پلك ها و ناخن ها را بر انگشت ها مرتب و منظم نموده اند؟! "نشانه هاى معرفت" ص 79.
دستگاه دَوَران خون از كاملترين و شگفت آميزترين خطوط ارتباط حمل و نقل جهان است، طول رگ هاى ان از تمامى خطوط ارتباط حمل و نقل جهان است، طول رگ هاى آن از تمامى خطوط راه آهن دنيا كه صد الى صد و پنجاه هزار كيلومتر تخمين زده اند زيادتر است.
اين دستگاه به طور خودكار در تمام شبانه روز بدون وقفه منظّماً در كار و فعّاليت است.
براى نسج و بافته هاى بدن خونى را كه احتياج دارند آماده نموده و به مقدار خورند هر يك به مشترى هاى خود كه سلّول هاى بدن هستند و تعداد آنها از صدها ميليارد متجاوزند مى رساند، ضايعه سلولها را رفع نموده، گلبول هاى سفيد و قرمز خون را مى سازد و در هر ثانيه يك ميليون گلبول قرمز به جاى همين مقدار كه از بين رفته اند تهيّه و آماده مى نمايد.
وقتى كه رگهاى انتقال خون عيب كنند به تنهايى آنها را مرمّت تعمير مى نمايند، هرگاه سوزن به انگشت فرو رود و رگ هاى موئى بسيار ريز را سوراخ كند فورى آن ها را جوش مى دهد.
هنگامى كه بريدگى كوچكى در سطح پوست بدن به وجود آيد، به سرعت يك قسم كلاف كرك دار از مادّه فيبرين "ماده شبيه آلبومين خون" ظاهر مى شود و گلبول هاى قرمز را درميان مى گيرد و دلمه اى مى سازد كه اگر آن دلمه مسدود كننده موجود نباشد بر اثر كوچك ترين زخم خونريزى شروع و عاقبت به مگر منتهى مى گردد.
دستگاه دَوَران خون هر دقيقه پنج ليتر و شبانه روز بيش از هفت هزار ليتر خون توزيع مى كند.
شريانها فقط لوله هاى ساده نيستند، بلكه رگهاى جاندارى هستند كه داراى قابليّت كشش بوده، موجب طپش و ضربان قلب و نبض مى گردند.
قلب خون را كم كم ترشّح و به شريان مى فرستد و شريانها جريان آنها را منظّم ساخته و جريان نبض را سبك ترى مى كنند تا در وسط راه جريان خون بهم متّصل، مانند جوى باريكى به طور ملايم وارد رگهاى موئى بشود و هنگام مرگ شريانها به واسطه قوّه كششى كه دارند از خون تهى مى شوند.
دستگاه دَوَران خون دو كار انجام مى دهد: خون كه وارد شريانها شد و براى رساندن غذال به سلّولها به جريان افتاد، بارـ يعنى مواد مختلفه اى كه عبارتند از: اسيدهاى آمينه، كه براى مرمّت يافته هاى بدن به كار مى آيند، قند كه منبع نيرو و قوّت است; مواد معدنى ديگر مانند: ويتامين ها، هرمونها و اكسيژن ـ همراه خود مى برد.
خونى كه به طرف قلب به وسيله رگ هاى وريدى بر مى گردد در موقع بازگشت گازكربونيك، آب، رسوب سلّولهاى سوخته و خورده هاى تغيير و تبديل پروتئين ها را با خود مى آورد.
حال ببينيم يك لقمه گوشتى كه مى خوريم چه تغيير و تحوّلاتى در آن پيدا مى شود: در معده و روده هاى باريك، تخميرهاى معدى پروتئين ها را به اسيدهاى آمينه تبديل مى كنند، در جدار روده مويهاى خيلى ريز و كرك دار برآمده اى وجود دارد كه در زير ميكروسكوپ شباهت به قالى پر پشم دارند.
تعداد كرك هاى مزبور به پنج ميليون مى رسد و هر كدام به يك رگ موئى قائم اند. در جدار رگهاى موئى خلل و فرج هائى است كه ذرّات خيلى ريز اسيدهاى آمينه را تصفيه مى نمايد و شيره و جوهر گوشت داخل جريان خون مى شود و نخست با كبد يا جگر سياه كه دستگاه يا آزمايشگاه شيميائى و منظّم كننده خونست برخورد مى كند.
كبد دائماً مقدار قند ضرورى خون را كه براى تغذيه عضلات و همچنين اسيدهاى آمينه راكه براى ساختن و پرداختن يافته هاى بدن لازم است كنترل و رسيدگى مى نمايد.
اگر غذائى كه خورده ايم در آن گوشت فراوان بوده، لذا خونى كه وارد كبد مى شود اسيدهاى آمينه آن زياد خواهد بود، كبد قسمتى از آنها را ذخيره مى كند و مقدارى از بين مى رود، سپس خون، مهيّا براى تغذيه سلولها مى گردد و در هر نقطه بدن مقدار خونى كه طرف احتياج سلّول است، مثلاً براى ساختن يك عضله يا مرمّت انگشتى كه سوخته، به آن محل مى رساند.
قندى كه با چاى مى خوريم، همچنين نشاسته نان و سيب زمينى تقريباًهمين راه را مى پيمايند و در روده باريك تبديل به گلوكز گشته وارد كبد مى شود، هرگاه مقدار گلوكز زياد باشد كبد آن را مبدّل به گلى كوژن كرده و به اين شكل ذخيره مى كند، موقعى كه عضلات احتياج به سوخت دارند آن گلى كوژن مجدّداً به گلوكز "قند انگور" تبديل، و تدريجاً از كبد بيرون مى رود; هنگام عمليّات ورزشى كبد از گلوكز ذخيره دائمى خود كه براى مدّت 12 تا 24 ساعت كفايت مى كند برداشت خواهد كرد.
چربى ها نيز از جمله مواد سوخت بدن به شمار مى آيند، وقتى كه از روده مى گذرند به اسيدهاى چرب مبدّل و وارد شيره غذائى مى شوند، هرگاه ذخيره گلى كوژن كبد و اتمام رسد، كبد مى تواند تا چند هفته نيروى سوخت بدن ار از ذخيره خود تأمين نمايد.
به طورى كه ذكر شد، خون، بار يا مواد مختلفه با خود دارد كه مخصوصأ ماده هاى پروتئين آن قابل توجه است، از پروتئين ها يكى "يُد" همراه دارد كه براى غدّه هاى تيروئيد، ديگرى داراى "فسفر" است كه براى استخوآنهاو سوّمى "كلسيم" كه براى استحكام و دوام دندآنها ضرورت دارند.
در خون هميشه يك ليتر اكسيژن حلّ شده است كه اين گاز حيات بخش در خون با هموگلوبين تركيب شده و رنگ سرخ قشنگ خون از اين راه حاصل مى شود، هر چند اين عمل در ريه ها انجام مى شود لكن عمل معكوس آن در سلّولها مى كند و گاز كربنيك خون را مى گيرد.
قسمت شايان توجّه دستگاه دَوَران خون، شبكه وسيع رگهاى موئى است كه لوله هاى ذرّه بين يريزى هستند كه سر شريان و وريدها را بهم وصل مى نمايند، اين رگها به حدّى ريز و باريك اند كه گلبولهاى قرمز خون مجبورند در عبور از ميان رگها رديف شده به نوبت بگذرند، اينجاست كه خون وظيفه اصلى خود را انجام مى دهد و به سلّولها غذا مى رساند و سلّولهاى ضايع شده را گرفته با خود مى برد.
هر يك از سلّول ها در مايع نمكدارى كه متوالياً تجديد مى شود زندگى مى كنندو آن مايع شو ربه منزله دايه و پرورش دهنده سلّولهاست كه در ميان آن شناورند.
خون وريدى داراى رسوبهاى مختلفى است مانند: گاز كربونيك، آب، تفاله پروتئين هاى تغيير يافته، و دستگاه دوران خون اين رسوبها يا دُردها را به كبد و كليّه ها مى فرستد.
كليه يا قلوه ها دستگاه تقطير و تصفيه اى است كه از لوله هاى خيلى باريك تشكيل شده و طول لوله هاى آن در حدود يكصد كيلومتر مى شود; شكل آن شبيه لوبياست و در شبانه روز قريب دويست ليتر خون صاف مى كند; موادّ مضرّه و ناپاك خون به ويژه اوره، آمونياك و ته مانده هاى نهائى غذا را به پيشاب تبديل مى نمايد كه دفع مى شود و 178 ليتر مايع صاف شده را به خون بر مى گرداند.
كبد مقدار اسيدهاى آمينه و قند خون را كنترل مى كند، قلوه ها مواد معدنى خون را تعديل مى نمايند.
خونى كه وارد كليه ها مى شود ممكن است داراى املاح سديم، منيزيوم و فسفات به مقدار زيادترى باشد، كليه ها ملح هاى مذكور را تحت كنترل قرار مى دهند و مقدار هركدام از آنها را محدود مى سازند، و هنگامى كه خون كليه ها را ترك مى كند به طور دقيق هر مقدار ملح معدنى كه طرف احتياج اعضاى بدن است و لزوماً بايد آن املاح را داشته باشند همراه خود مى برد و به سلّول ها مى رساند.
در برابر گلبول قرمز، گلبول سفيدى در خون موجود است كه وظيفه آنها مبارزه با عفوت و فساد خون است، بعضى از اين گلبول ها به ميكروبها حمله مى كنند و آنها را مى خورند.
در خون مادّه اى براى منعقد گشتن وجود دارد كه هنوز دانشمندان و شيميست ها نتوانسته اند به ماهيّت آن پى ببرند. به علاوه مادّه ديگرى در خون يافت مى شود كه بسيار مهم است و آن مادّه نوع مخصوص خون هر شخسى ار معيّن و مقلوم مى سازد.
به طورى كه مشروحاً ذكر شد ساختمان دستگاه دَوَران خون و شبكه هاى رگهاى موئى آن و همچنين مايع خون هر كدام عجيب و حيرت آميز است و مواد مركّبه خون هم كمتر از آنها اعجاب آميز نيست. چون به ديده فراست به ساختمن و جريان كار مداومآن ماشين فعّال بنگريم ناگزيريم سر تعظيم به آستان خداوند و صانع ازلى فرود آورده، از روى بصيرت او را ستايش و ذات بى همتايش را پرستش نمائيم.(83)
عارف نيشابورى به محضر آن يكتاى بى همتا عرضه مى دارد:
عقل در عشق تو سرگردان بماند *** جسم و جان در روى تو حيران بماند
ذرّه اى سر گشتگىّ عشق تو *** روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون نديد اندر دو عالم مجرمى *** آفتاب روى تو پنهان بماند
پا و سر گم كرد دل در راه تو *** چون سر زلف تو بى پايان بمااند
هركه جُست آب حيات وصل تو *** جاودان در ظلمت هجران بماند
هر كسى كو وصل جويد بى طلب *** دايم اندر درد بى درمان بماند
ور كسى را با تو يك دم دست داد *** عمر او در هر دو عالم آن بماند
هر كه را او وصل دادى بى نشان *** تا ابد اين درد بى درمان بماند
هر كه چون چوگان سرِ زلف تو ديد *** همچو گوئى در خم چوگان بماند
حاصل عطّار از سوداى تو *** ديده اى گريان، دلى بريان بماند
راستى چه جهان شگفت انگيزى است; جهان آسمانها، جهان جمادات، جهان گياها، جهان حيوانات، جهان انسان ها، و شگفت انگيزتر پديد آمدن آنهاست كه مايه اش تنها و تنها مشيّت و اراده اوست!! «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً».
چه نيكوست حداقل ملّت اسلام براى شناخت حضرت حقّ و دستورات حكيمانه آن محبوب يكتا به "قرآن مجيد" و "نهج البلاغه" و "صحيفه سجّاديّه" و معارف اسلامى مراجعه كنند، كه شناخت حضرت او "مايه سعادت" دنيا و آخرت، باعث شكوفائى استعدادهاى انسان و عامل بر پا شدن عدالت در تمام جوانب حيات است.
در احاديث نبويّه آمده است: أعْرَفُكُمْ بِاللّهِ أعْلَمُكُمْ بِكِتابِهِ: عارف ترين شما به اللّه، آگاه ترين شما به كتاب اوست.
شناسائى و معرفت حقّ اوّل، سه نحو متصوّر است:
1.معرفت ذات
2.معرفت صفات
3.معرفت افعال
دركتاب الهى; قرآن مجيد از علم به ذات و علم به صفات و اسماء و علم به افعال الهيّه بحث و گفتگو مى شود و غايت خلقت انسانى و علّت غائى خلقتِ حقايق ملكوتى و موجودات واقع در مواطن غيب و سكّان ملأاعلى، معرفت حقّ و عرفان جمال و جلال وجود مطلق است، همان معرفتى كه اصل الاصول علم اعلى به شمار رود.(84)
"نهج البلاغه" و "صحيفه" و دعاها و معارف الهيّه همه و همه توضيح و تفسيرى بر آيات كتاب خداو مجموعاً به انضمام آثار عينى كه در دايره وجود است نشانى از ذات و توضيحى از اسماء و تفسيرى از افعال آن وجود مقدّس و ذات اقدس است، و اين همه براى برانگيختن عشق و معرفت در قلب انسان براى پيمودن راه او تا رسيدن به مقام وصال و منزل قرب و در افتادن در عرصه فنا و باقى شدن به بقاء اوست.
امّا افسوس كه در اين زمان نود درصد از ملت اسلام چه رسد به غير اسلاميان از حقايق الهيّه بى خبرند، و به جاى سفر هب سوى دوست در ماتم شكم و شهوت اند، از اين وادى نور دورند، و جملگى مست و مغرورند، و نمى دانند منشأ اين همه جنگ و نزاع و فساد وافساد، جدائى از اصل عالم و ريشه هستى يعنى حضرت اللّه است.
به قول شوريده نيشابورى:
چه مقصود است اگر عمرى دويديم *** كه از مقصود خود بويى نديديم
به هر ره كان كسى برّد بريديم *** به هر پركان كسى پرّد پريديم
بسى دلتنگى و زارى نموديم *** بسى خوارىّ و بى برگى كشيديم
بسى در گفتگوى دوست بوديم *** بسى در جست و جويش ره بريديم
گهى سجّاده و محراب جستيم *** گهى رندى و قلاّشى گزيديم
به هر ره كان كسى گيرد گرفتيم *** به هر پر كان كسى پرّد پريديم
چو عشق او جهان بفروخت برما *** به جان و دل غم عشقش خريديم
مگر معشوق ما با ماست ليكن *** ز نور حضرت او ناپديديم
به دست ما بجز باد هوا نيست *** كه چون بادى به عالم بر وزيديم
در اين حيرت همى بوديم عمرى *** درين محنت به خود بر مى تپيديم
كنون رفتيم و عمر ما بسر شد *** كنون اين راه را پايان نديديم
دريغا كز سگ كويش نشانى *** نديديم ار چه بسيارى دويديم
بسى بر بوى او بوديم و بوئى *** به ما نرسيد و ما از غم رسيديم
چو مقصودى نبود از هر چه گفتيم *** ميان خاك تاريك آرميديم
آنچه در سطور گذشته به نگارش آمد گوشه اى از مفهوم عالى: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً» بود; اگر تمام مفهوم را بخواهيم بفهميم بايد قدرت تماشاى تمام جوانب ظاهر و باطن جهان هستى رابه ما عطا كنند; در غير اين صورت رسيدن به تمام مفهوم اين جملات زيبا كه صاحبش آگاه به تمام مفاهيمش بود امرى غير ممكن است.
«ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ، لاَ يَمْلِكُونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ»:
"چون موجودات را پديد آورد همه آنها را در مسير اراده خويش دلالت فرمود، و آنان را در راه عشق و محبّت خود قرار داد، به نحوى كه از آنچه آنان را به سويش پيش تاخته كندى نتوانند، و بر آنچه به عقب رانده پيشى نگيرند".
عناصر و موجودات كيهانى اعمّ از منظومه ها وكهكشانها و سحابى ها و آنچه در آن دايره است به هدايت تكوينى در مسير معيّن خود قرار گرفتند و قرار گرفتنشان در مسير معيّن و اثرگيرى و اثردهى لازم و فعل و انفعالات با حساب دقيق، باعث پديد آمدن اين نظام شگرف و آماده شدن پهنه هستى براى انواع موجودات زنده و غير زنده شد.
قرآن مجيد مى فرمايد:
«قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَى كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»:(85) پروردگار ما آن وجود مقدّسى است كه هر موجودى را لباس هستى پوشاند سپس هر يك را در مسيرى كه لازمه وجود او بود هدايت فرمود.
تكوّن انواع معادن كه در راه زندگى و حيات موجودات زنده سهم بسزائى دارند متّكى به هدايت تكوينى و اراده ازلى حضرت حقّ و مشيّت حكيمانه آن ذات بى همتاست.
مسئله شگفت انگيز گياهان از ديگر مسائلى است كه بايد مورد توجّه قرار گيرد، كه چه ارتباطى بين دانه نباتى و خاك و آب و هواست، و چه نيروئى است كه دانه را تبديل به درخت و گل و گياه و اين همه ميوه هاى متنوّع و خشمزه و دارنده انواع ويتامين و مناسب با بدن مى نمايد.
پاسخ تمام اين مسائل يك كلمه است و آن عنايت و رحمت و لطف و هدايت و دلالت حضرت اوست ورنه در دانه و خاك چه قدرتى و چه شعورى است كه بتواند اين همه نقش بديع و صنع عجيب پديد آورد؟!
محقّقان و پژوهشگران و دانشمندان بزرگ اين رشته در زمينه هاى زير در باب گياهان و نباتات و درخشان چه بحث هاى جالب و چه تحقيقات حيرت انگيزى دارند، كه همه و همه نشان دهنده اتّصال گياهان به مسئله هدايت و رحمت حقّ است:
طرز ساختمان نباتات، طرز عمل وظائف الأعضائى نباتات، دخول مادّه، راههاى ورود، موادّى كه داخل گياه مى شوند، مكانيسم ورود آب، مكانيسم ورود اجسام محلول، مكانيسم ورود گازها، هدايت مادّه كه از خارج آمده، هدايت مايعات، هدايت در زنبوريها، هدايت در دستگاههاى مختلف استوانه مركزى، مصرف مادّه بى روح براى ساختمان پيكر گياه، تركيب نورى گلوسيدها، تركيباتى كه درپى تركيب نورى صورت مى گيرند، توليد گلوسيدها، توليد پروتيدها، تولى لى پيدها، پديده هاى از هم پاشيدگى، هدايت موادّى كه از متابوليسم حاصل شده اند، انرژى نورانى، انرژى مكانيك، انرژى الكتريك، انرژى حرارتى.(86)
اين همه است كه در پانزده قرن وجود مقدّس حضرت زين العابدين در سپاس و تعريف از عنايت حقّ بيان داشته:
ميان باغ حرامست بى تو گرديدن *** كه خار با تو مرا به كه بى تو گل چيدن
و گر به جام برم بى تو دست در مجلس *** حرام صرف بود خاصه باده نوشيدن
خم دو زلف تو بر لاله حلقه بر حلقه *** به سنگ خاره در آموخت عشق ورزيدن
اگر جماعت چين صورت تو بُت بينند *** شوند جمله پشيمان ز بت پرستيدن
كساد نرخ شكر در جهان پديد آيد *** دهان چون بازگشائى به وقت خنديدن
به جاى، خشك بمانند سروهاى چمن *** چو قامت تو ببينند در خراميدن
منِ گداى كه باشم كه دم زنم ز لبت *** سعادتم چه بود خاك پات بوسيدن
به عشق و مستى و رسوائيم خوشت از آنك *** نكو نباشد با عشق زهد ورزيدن
نشاط زاهد از انواع طاعت است ورع *** صفاى عارف از ابروى نيكوان ديدن
عنايت تو چو با جان سعدى است چه باك *** چه غم به حشر خورد از گناه سنجيدن
گياهان با هدايت حقّ، همراه با كمك خورشيد، خاك، هوا و آب، اغلب به رنگ سبز آراسته مى شوند تا جهان طبيعت به رنگى مطبوع و دل پسند درآيد.
گردش در چمن افسردگى را مى برد و دل را باز مى كند، چرا؟ چون گياهان اغلب رنگ سبز دارند; اگر همه گياهان به رنگ سرخ بودند گردش در چمن، در باغ و جنگل فرح بخش نبود، بلكه براى اعصاب زيان داشت.
آيا اگر نباتات سياهرنگ مى نمودند افسردگى را مى بردند، يا آن كه دل مردگى مى آوردند؟
آيا بشر در اين هنگام تفريحگاهى داشت; آيا دلتنگى بشر دائمى نمى شد؟ آيا رنگ همه گياهان اگر زرد مى بود و منظره پائيز هميشگى بود، بشر چه مى كرد؟ اگر گياهان همه سپيد رنگ بودند، ديگر چشم صحيح و سالمى يافت مى شد؟ شما نمى توانيد براى مدّتى به بيابانى پر برف نگاه كنيد، رنگ سپيد برف چشم شما را مى زند; پزشكان براى زندگى در برف عينك مخصوصى را براى چشم لازم مى دانند.
آيا اختيار سبز رنگى گياهان در ميان رنگ ها نشانه عقل و حكمت سازنده گياهان نمى باشد؟
اگر ماشينى بطور خود كار به كار خود ادامه دهد و مغز متفكّرى در آن تصرّف نكند محصول آن كارخانه يكجور خواهد بود و بس.
اتومبيلى اگر به راه افتد و راننده اى نداشته باشد جز به يكسو نخواهد رفت، مگر نشيب و فراز زمين سير و حركت او را تغيير دهد.
از گوناگون بودن محصولات كارخانه تشخيص مى دهيم كه مغزى متفكّر آن را اداره مى كند. از اختلاف سير اتومبيل و پيچيدنش به اين و آنسو، تندى و كندى آن تشخيص مى دهيم كه اتومبيل تحت فرمان راننده اى عاقل قرار دارد.
اكنون به كارخانه خلقت و محصولات آن نظرى مى افكنيم و نمونه اى بسيار بسيار كوچك را كه بيشتر با انسان ارتباط دارد در نظر مى آوريم، به گياهان مى نگريم كه برگ هاى سبزى دارند، ولى برگ هاى آنها هيچ كدام به يك شكل نيستند، برگ هر گياهى شكلى مخصوص دارد.
سبزى برگ هاى يك جور نيستند، اگر برگ اين درخت را نزديك آن درخت بگذاريم مى بينيم در سبزى با هم اختلاف دارند.
عدد انواع ميوه جات در عالم مشكل است به شمار آيد، اقسام گلها در جهان آن قدر بسيار است كه به طور عادى در حساب نمى آيد.
از يك ميوه چندين جور موجود است، مى گويند: در هند سيصد قسم "انبه" مى باشد.
يكى از مهندسين كشاورزى مى گفت: در باغ كشاورزى پاريس بيش از پنج هزار قم انگور موجود است وآنها را با شماره معرّفى مى كنند، مثلاً مى گويند: انگور شماره 1752.
آيا كسى مى تواند انواع يك سيب را بشمارد؟
آيا اين تنوّع محصولات و گوناگون بودن فرآورده هاى كارخانه خلقت نشانه آن نيست كه اراده اى متفكّر اين كارخانه عظيم و پهناور را اداره مى كند، و ميليون سال است رهبرى و هدايت تمام موجودات را به عهده دارد؟(87)
داستان هدايت و راهنمائى حيوانات هم از عجايب فعل حضرت حقّ است، قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد:
«ما مِنْ دابَّة إلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقيم»(88) زمام اختيار هر جنبنده اى به دست مشيّت اوست، بدون شك هدايت پروردگارم به راه راست است.
كرسى موريسن در كتاب "راز آفرينش انسان" به مناسبت مسئله شعور، فصلى را به حيوانات اختصاص داده و نتيجه زحمات هزاران دانشمند را اينچنين بازگو مى كند:
پرندگان غريزه خانه و آشيانه دارند، چلچله اى كه در رواق خانه شما آشيانه مى سازد، در فصل زمستان به قشلاق مى رود، امّا همينكه طليعه بهار آشكار شد به لانه خود بر مى گردد.
در صورت سرماى ديماه خيلى از پرندگان به سمت جنوب و نواحى گرمسير پرواز مى كنند و غالب آنها صدها فرسخ فاصله را در زمين و بر فراز درياها مى پيمايند، امّا هرگز راه خانه خود را گم نمى كنند.
كبوترى را در جعبه سر بسته بگذاريد، و مسافتى بسيار بعيد آن را ببريد، همينكه پاى او را گشوديد در هوا چرخى مى زند و يكسر به سوى آشيانه خويش مراجعت مى كند.
زنبور عسل در بحبوحه بادهاى تند كه تنه درختان و شاخه نباتات را به شدّت تكان مى دهد و گرد و غبارى تاريك در فضا ايجاد كرده است راه كندوى خود را به سهولت پيدا مى كند.
حشرات ريز داراى چشمهاى ذرّه بينى هستند كه ميزان قدرت آنها بر ما مجهول است، و عقابها و قرقى ها و كركس ها صاحب چشم هاى دور بينى هستند كه مسافات بعيده را با آن مى بينند.
غالب حيوانات در شب ظلمانى راه خود را پيدا مى كنند و به آسانى راه مى روند، زيرا اگر چشمان آنها هم در تاريكى شب كند باشد اختلاف هواى اطراف جاده را درك مى كنند، و نور بسيار ضعيف ماوراء قرمز كه از سطح جاده مى تابد چشم آنها را متأثّر مى كند.
چشم جغد در ظلمات شبهاى تار، موش كوچكى را كه در ميان علفهاى صحرا مى رود به آسانى مى بيند.
ماهى معمولى كه ما گوشت آن را مى خوريم عدّه زيادى چشمهاى زيبا مثل چشمان خود ما دارد كه پيوسته برق مى زند و دليل آن اينست كه هر يك از اين چشمها نور افكنهاى برّاقى دارد و اجسام را به صور اصلى در مردمك منعكس مى سازد، از اين نور افكنها در چشم انسانى تعبيه نشده است ; آيا تعبيه اين نور افكنها بواسطه آن بوده است كه قوّه مُدر كه و شعور ماهى اسكالوپ كم است؟
تعداد چشم جانوران اين دنيا از دو تا هست تا چند هزار، و كيفيّت ديد آنها هم با يكديگر بكلّى متفاوت است.
زنبور عسل گلهاى رنگارنگ را به شكل و رنگى كه مى بينيم نمى بيند، بلكه آنها را به وسيله نور ماوراء بنفش مشاهده مى كند و اين نور خود بر زيبائى و جلوه گلها بسى مى افزايد.
زنبوران كارگر در كندوى عسل حجره ها و دهليزها به اندازه هاى مختلف مى سازند: حجره هاى كوچك مخصوص كارگران و حجره هاى بزرگتر مخصوص زنبورهاى نر، در حالى كه ملكه ها احتمالاً در حجره هاى اختصاصى قرار مى گيرند.
ملكه تخم هاى عقيم خود را در حجره مخصوص زنبوران نر مى گذارد، در حاليكه تخم هاى بار آور را در حجره هاى مخصوص مادّه ها و ملكه ها مى ريزد، كارگران كه همان زنبوران مادّه تغيير كل يافته هستند از مدّتها پيش انتظار ظهور نسل جديد زنبوران را مى برند، و غذاى نوزادان را كه عبارت از موم و عسل است تدارك مى كنند و براى آنها مى جوند، امّا همينكه زنبوران نر و مادّه نزديك موقع تكامل خود مى رسند آن وقت عمل جويدن غذا را براى آنها موقوف مى كنند و عسل را به حال طبيعى به آنها مى خورانند، زنبوران مادّه كه به اين كيفيّت پرورش مى يابند بعدها همان زنبوران كارگر مى شوند.
امّا براى زنبوران مادّه كه در حجره ملكه هستند غذا را تا آخر كار همچنان مى جوند و به خورد آنها ميدهند، و همين زنبورها هستند كه تبديل به ملكه كندو مى شوند و تخم هاى بار آور مى گذارند.
سگ به وسيله قوّه شامّه تشخيص مى دهد كه چه حيوانى از نزديكى هاى او گذاشته است.
همه حيوانات داراى حسّ سامعه بسيار دقيق وحسّاس هستند كه قوّت شنوائى آن خيلى بيش از حسّ سامعه محدود و ضعيف انسانى است.
يك قسم از عنكبوتهاى آبى، لانه گردى شبيه به توپ از تارهاى خود مى سازد و آن را به جسمى بسته، در زير آب مى اندازد، سپس خود بر سطح آب آمده موهاى زير شكم خود را پر از هوا مى كند و به زير لانه رفته هوا در آن مى دمد و در واقع آنرا ياد مى كند و آنقدر اين عمل تكرار مى شود تا لانه او مثل توپ باد كرده و مى شود،آن وقت در اين لانه تخم مى گذارد و بچّه هاى خود را بزرگ مى كند و به اين وسيله آنها را از خطرات هوائى محفوظ مى دارد.
اين عمل عنكبوت متضمّن يك سلسله اقدامات دقيق عملى از نسّاجى و مهندسى گرفته تا ساختمان و عمليّات دريائى مى باشد!!
ماهى آزاد سالها در دريا زيست مى كند، و سپس به رودخانه اى كه از آنجا به دريا آمده بر مى گردد، و عيجبتر آنكه از حاشيه رودخانه بالا رفته و به نهرى كه خود سابقاً در آن متولّد شده است مى رود.
قوانين دولتى راجع به ساحل رودخانه ها هر چه مى خواهد باشد و قوانين مزبور فرضاً هم در يك ساحل رودخانه سهل تر از ساحل ديگر باشد، ولى ماهى آزاد فقط به تبعيّت از شعور باطنى خود به همان ساحل مى رود كه محلّ نشو و نماى او بوده.
هرگاه ماهى آزادى را كه به سمت علياى رودخانه مى رود از مسير خود منحرف ساخته و آن را در نهرى غير از آن كه موطن اوست بيندازيد خود او اين اشتباه را درك مى كند و با جريان آب بر مى گردد و سپس بر عليه جريان شنا كرده و خود را به نهر اصلى خويش مى رساند.
امّا از قضيّه ماهى آزاد عجيبتر و غامض تز قضيّه مارماهى است; اين حيوانات هجيب همينكه به مرحله رشد رسيدند و در هر رودخانه و بركه در هر گوشه عالم باشند به طرف نقطه اى در جنوب جزاير برمودا حركت مى كنند و در آن جا در اعماق ژرف اقيانوس تخم مى گذارند و در همانجا مى ميمرند، آن عدّه از مار ماهى ها كه از اروپا مى آيند هزاران ميل مسافت را در دريا مى پيمايند تا به اين نقطه مى رسند.
بچّه هاى مار ماهى كه هنگام تولّد از هيچ كجاى عالم خبرى ندارند و فقط خود را در صحرائى بى پايان از آب ديده اند شروع مى كنند به مراجعت و موطن اصلى خود و پس از عبور از درياهاى بى پايان و غلبه بر طوفانها و امواج و جزر و مدها دوباره به همان رودخانه يا بركه اى كه والدين آنها از آنجا آمده اند بر مى گردند، به طورى كه همه آبروها و درياچه هاى جهان هميشه پر از مار ماهى است، اين مارماهى هاى جوان پس از آنكه با زحمات و مشقّات فراوان خود رابه موطن اصلى رساندند در آنجا نشو و نما مى كنند و چون به سنّ رشد رسيدند بر طبق همان قوانين مزبور و لاينحلّ به نزديكى جزاير برمودا بر مى گردند و اين دور و تسلسل را از سر مى گيرند.
اين حسّ جهت يابى و بازگشت به موطن از كجا سرچشمه گرفته است؟ هرگز تاكنون هيچ مار ماهى از سواحل آمريكا در آبهاى اروپا ديده نشده و هيچ مار ماهى اروپائى هم در سواحل آمريكا شكار نشده است. براى آنكه مار ماهى اروپائى وقت كافى براى رسيدن به جزاير برمودا و پيمودن عرصه درياها راداشته باشد دوره رشد آن رابه يكسال و گاهى هم بيشتر بالا برده است. آيا ذرّات سلّولهائى كه با هم جمع شده و بدن مار ماهى را به وجود آورده اند داراى حسّ جهت يابى بوده و قوّت اراده اى هم براى انجام آن داشته اند؟
حيوانات ظاهراً داراى يك قسم حسّ استداراك يا "تلپاتى" هستند. اگر پروانه مادّه اى رادر كنار پنجره اطاقتان بگذاريد غلائم خفيفى از خود پخش مى كند، پروانه نر از مسافتى بسيار دور كه انسان مشكل مى تواند باور كند اين علائم را مى گيرد و جواب آن را پس مى فرستد و شما هر چه سعى كنيد كه اختلالى در اين خبرگزارى ايجاد كنيد محال است موفق شويد!!
آيا اين وجود ضعيف، دستگاه فرستنده با خود دارد، يا پروانه نر در كنار آتش شاخهاى خود دستگاه گيرنده دارد؟
جيرجيرك، بالها يا پاهاى خود را بهم مى مالد و صداى آن در شبهاى صاف و آرام تا يك كيلومتر مى رسد.
اين آقاى جيرجيرك براى صدا كردن جفت خود ششصد تن هوا را به حركت در مى آورد، و خانم جيرجيرك هم با يك وسيله ديگر فيزيكى جواب معاشقات او را به گرمى مى دهد.
اگر جوجه پرنده اى را از آشيانه خارج كنيد و در محيطى ديگر آن را بپرورانيد همينكه به مرحله رشد و تكامل رسيد خود شروع به ساختن لانه به شبك و طريقه گذشتگانش خواهد كرد. آيا اعمال مشخّص و متمايزى كه از انواع مخلوفات صادر مى شود همه اتّفاقى و بر سبيل تصادف است، يا عقل و شعورى كلى باعث صدور آنهاست؟
جواب تمام سؤالاتى كه در اين زمينه ها شده و پرسنده و سائل آن عقل يا علم است در جملات زيباى "صحيفه" آمده:
«ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ...».
آرى به قول حكيم شفائى اصفهانى:
مرا به كوى تو تا رخت در گل افتادست *** هزار كعبه به هر گوشه دل افتادست
صبا به ياد تو از باغ گلفشان مى رفت *** بجاى برگ گل آئينه در گل افتادست
ز دست يارى چشم كرشمسه پردازش *** كلاه گوشه خورشيد در گل افتادست
به دوستى تو خصمند عالمى با من *** هزار دشمن و يك دوست مشكل افتادست
ز گرد باديه ى اين همرهى نمى آيد *** غبار كيست كه دنبال محمل افتادست
مريز خون سرشكم كه آب چشمه عشق *** به خون گرم شهيدان مقابل افتادست
به دوزخ ابد آن كشته را حواله كنند *** كه عجز كرده و از چشم قاتل افتادست
خبر كنيد ز اشكم سپهر را كامشب *** ز جوش گريه من سخت غافل افتادست
ز تاب روى تو هر دم به اضطراب دوم *** برون ز خانه كه برقم به منزل افتادست
نفس گداخته آن موجه ام به لجّه عشق *** كه نيم كشته به آغوش ساحل افتادست
گرفته تنگ در آغوش رشك تعويذم *** كه همچو زلف به دوشت حمايل افتاده است
شفائى از تو تمنّاى زخم ديگر داشت *** رسيد حشر و همان نيم بسمل افتادست
داستان هدايت انسان هم كه به وسيله عقل و فطرت و نبوّت و امامت و كتاب انجام مى گيرد از اعظم عجايب است. هيچ مدرسه اى به اندازه اسلام از طريق قرآن مجيد و روايات در جهت تعريف عقل و ارزش اين گوهر والا داد سخن نداده; ارزش انسان در پيشگاه حقّ و در حريم منطبق به قدر استفاده او از عقل است. عقل واسطه دريافت حقايق و در صورت به كار گرفتنش عليرغم هواى نفس، ضامن خير دنيا و آخرت انسان است. البتّه اين معنا در طول تاريخ ثابت شده كه اگر عقل از نبوّت و كتاب و امامت و هدايت و عنايت و رحمت حق كمك نگيرد قدرت فراهم آوردن تمام سعادت را براى انسان ندارد، اين است كه بين انسانهايى كه از طريق عقل با هدايت حق مرتبطند و آنان كه به عقل تنها تكيه زده اند فرق بسيار و تفاوت عظيم است.
مدرسه هائى كه به عقل اكتفا كرده اند هرگز نتوانسته اند يك نمونه از مرد و زنى كه در دامن نبوّت و ولايت تربيت شده اند تحويل تاريخ انسان و انسانيّت دهند. وحشى بافقى در فرق بين عقل و نبوّت بر اساس منطقى محكم چنين فرموده:
حكيم عقل كز يونان زمين است *** اگر چه بر همه بالانشين است
به هر جا شرع برمسند نشيند *** كسش جز در برون در نبيند
بلى شرع است ايوان الهى *** نبوّت اندر و اورنگ شاهى
بساطى كش نبوّت مجلس آراست *** كجا هر بوالفضولى را در او جاست
خرد هر چند پويد گاه و بيگاه *** نيابد جاى جز بيرون درگاه
بكوشد تا كند بيرون درجاى *** چو نزديك درآيد گم كند پاى
چه شد گوياش گامى تا در كام *** چو پا نبود چه يك فرسخ چه يك گام
بسا كورى كه آيد تا دربار *** چو چشمش نيست سر كوبد به ديوار
مگر هم از درون بانگى برآيد *** كه چشمى لطف كرديمش درآيد
دراين ايوان كه با طغراى جاويد *** برون آرند حكم بيم و امّيد
نبوّت مسند آرايان تقدير *** وز او اقليم جان كردند تسخير
به عالى خطبه اَلْمُلْكُ لِلّه *** زماهى صيتشان بر رفت تاماه
جهان را در صلاى كارِ جمهور *** به لطف و قهر تو كردند منشور
نه شاهانى كه تاج و تخت خواهند *** از اين ده هاى ويران باج خواهند
از آن شاهان كه كشور گيرِ جانند *** ولايت بخش ملِك جاودانند
عطاهاشان به هر بى برگ و بى ساز *** هزاران روضه پرنعمت و ساز
بود ملك ابد كمتر عطاشان *** اگر باور ندارى شو گداشان
شهانى فارغ از خيل و خزانه *** طفيل پادشاهيشان زمانه
همه از آفرينش برگزيده *** همه از نور يك ذات آفريده
چه ذاتى عين نور ذوالجلالى *** چه نورى اللّه اللّه لايَزالى
اين مسئله به تجربه ثابت شده كه عقل بى نبوّت هميشه اسير هوا و هوس و غرائز و اميال حيوانى بوده، و جز نورى ضعيف آنهم در بعضى از مواقع از خود بروز و ظهور نداده. اگر عقل همراه با نبوّت مى زيست از تبعيضاتى كه هميشه در تاريخ بشر بوده خبرى نبود.
مسئله قوى و ضعيف، حاكم و محكوم، مستكبر و مسضعف، استعمارگر و استعمار زده، آزاد و بنده، همه و همه ملول تنها ماندن انسان از نبوّت و امامت رهبران معصوم است.
قرآن مجيد رادقّت كنيد و به آيات كريمه اش فكر كنيد، اگر دستوراتش حاكم بر حيات انسان بود، چيزى جز عدالت و حقيقت و مهر و رأفت دركره زمين ديده مى شد؟!
جهان هميشه پر از فساد و افساد، فسق و فجور، ظلم و جور، خيانت و جنايت و همه گونه تبعيضات ظالمانه بوده، و انى به علت نبودِ عقل و فكر و انديشه و وجدان و فطرت دربشر نبوده، بلكه علّت اين همه بيداد، جدا نگاه داشتن عقل از نبوّت و هدايت و وحى و امامت بوده. آرى عقل وقتى مهجور باشد جز اين همه مصيبت و بيداد و بيدادگرى از جوامع انسانى توقّع نمى رود.
شعاع حكومت و نورانيّت عقل، محدود به كشف حقايق مادّى و قسمتى بسيار ناچيز از علوم معنوى است، و اين اندازه نورانيّت در بپا كردن خيمه سعادت همه جانبه و خير دنيا و آخرت در همه شئون كافى نيست، و اين مقدار از روشنائى قدرت تأمين امنيّت همه جانبه در زندگى بشر را ندارد; نياز انسان را به مسئله وحى در تمام جوانب حيات به وضوح مى توان ديد، و اين واقعيتى است كه مجامع علمى جهانى كم و بيش در مرز اقرار و اعتراف نسبت به آن قرار گرفته اند و ديرى نخواهد پائيد كه تمام جهان دست نياز به پيشگاه وحى دراز خواهد كرد، و به حريم نبوّت پناه خواهد برد.
در هر صورت مكتب سعادت بخش اسلام بخشى عظيم از آيات قرآن و روايات رابه معرفى عقل و عظمت آن اختصاص داده، و با همه ارزشى كه براى اين عنصر معنوى قائل است آن را بى نياز از ارتباط با عقل كلّ يعنى صاحب عالم و آدم نمى داند.
اسلام، خير دنيا و آخرت انسان را محصول ارتباط او با عقل و فطرت و وجدان و قرآن و نبوّت و امامت ميداند، و اين همه را هرگز جداى از هم ندانسته بلكه اين مجموعه را دليل و راهنماى راه انسان به سوى سعادت همه جانبه معرّفى نموده است.
عقل همراه با علوم مادّى و معنوى قابليّت عجيبى براى رشد و كمال و رساندن انسان به خير دنيا و آخرت دارد، هدايت عقل منهاى نبوّت هدايتى ناقص است و به هيچ عنوان تأمين كننده تمام نيازهاى بشر نيست.
عقل و نبوّت دو حجّت بزرگ الهى و دو چراغ فروزان در راه زندگى است كه اگر انسان در پرتو اين دو نور پرفروغ حركت كند به تمام واقعيّات و حقايقى كه در عرصه حيات محتاج به آن است خواهد رسيد.
انسان، با قدرت عقل به درك واقعيّات و حقايق مى رسد و شيرينى و استحكام حكمت و استدلال را مى يابد، و با كمك اين نيروى پر قدرت الهى به برنامه هاى خداوندى و به تمام حقايق آسمانى تسليم مى شود و از وجود وى منبعى عظيم براى عبادت ربّ و خدمت به خلق ساخته شده و به پيمودن راه سعادت و سلامت موفّق مى گردد.
عشق و محبّتى كه انبياو اوليا، امامان و عرفا از آن دم مى زنند و آن را محور واقعيّات مى دانند و بدون آن به دست آوردن زندگى با حقيقت ميسّر نيست و اگر شعله آن از شبستان جان زبانه نكشد انسان به جائى نمى رسد، محصول پيوستن عقل به نبوّت انبيا و وحدت عقل و وحى است. عارف عاشق و واصل واله حاجى محمّد حسين حسينى قزوينى در اين زمينه مى فرمايد:
رفت يكى در بر شيخ كبير *** كز كرم اى شيخ مرا دست گير
ذوق و طرب نيست در آب و گلم *** درد طلب نيست به جان و دلم
بسته قيد تن افسرده ام *** غمزده و خسته و دل مرده ام
راهبرم شو به سوى كبريا *** چون تو نه اى در پى كبر و ريا
شيخ بدو گفت كه اى بينوا *** درد تو جز عشق ندارد دوا
ميل دلت گر به سوى سادگى است *** عاشقيت مايه آزادگى است
خيز شتربان كه بشد قافله *** ما و تو مانديم درين مرحله
قافله عشق به منزل رسيد *** كشتى عشّاق به ساحل رسيد
هر كه از اين قافله غافل شود *** همچو من دلشده بيدل شود
نغمه عشق اتس كه آرد شَغَب *** باده حسن است كه آرد طرب
ساقى سُكر است كه هستى رُباست *** ساغر وجد است كه مستى فزاست
وحدت ذات است كه بى ابتداست *** كثرت اسم است كه بى منتهاست
نخوت هستى است كه آرد غرور *** همّت مستى است كه آرد حضور
سر به درى نِه كه دهد افسرش *** همّت دربان بلند اخترش
دلشده را بزم و بساطى نماند *** صبر و سكون، عيش و نشاطى نماند
من كيم، آن راحله گم گشته اى *** ديده به خوناب دل آغشته اى
خيز شتربان كه ز افسانه ام *** سوخت به حال دل ديوانه ام
عاشق دلسوخته ديوانه شد *** ترك خرد گفت و به ميخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بايدم *** ورنه بسى سلسله ها بايدم
اى زده بر خرمن صبر آتشم *** سوزم و زين آتش سوزان خوشم
خيز شتربان كه شترهاى مست *** سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شيفته جانى كه گرفتار اوست *** آرزوى او همه ديدار اوست
آرى اگر عقل با كمك علم و وحى به كار گرفته شود و عالميان عالم متديّين شوند جهان زندگى و عرصه گاه حيات نمونه اى از بهشت عنبر سرشت آخرت خواهد شد، و همگان در همه جهات وشئون فردى و خانوادگى و اجتماعى به حقوق خود قانع گشته، از تجاوز به حقّ ديگران اگر چه كمتر از ذزّه باشد خوددارى خواهند كرد. اگر علم و دين در مسير عقل قرار نگيرند، اين عنصر گرانبها و مايه سعادت از رشد و كمال مناسب برخوردار نخواهد شد، و اگر به عمل تنها آراسته شود و جداى از دين و ايمان به خدا و روز جزا بماند همانند پرنده اى است كه از يك بال محروم باشد، در آن صورت دنيايش آباد و آخرتش به تمام معنى خراب خواهد بود.
در اين زمان كه دنياى ما سال هزار و سيصد و شصت و هفت هجرى را مى گذارند سراسر جهان ا زمدرسه و دانشگاه و كتابخانه موج مى زند، و نور علم تقريباً بيشت رمراكز زمين را روشن كرده، امّا به خاطر عدم تعلّق قلب به ايمان و جدا زستن بشر از اسلام حقيقى، فضاى زندگى لبريز از فساد و افساد و سوء اخلاق است و هب اين خاطر، جوامع جهانى از امنيّت محروم، و تمام زواياى حيات دچار ظلم و ستمكارى است.
ايمان به خداوند، و توجه به روز قيامت كه محور بعثت و نبوّت انبياء الهى بود، بعاث رشد عقل و شكوفائى تمام استعدادهاى انسانى، و حافظ انسان از شرور و مفاسد خانمانسوز است.
عقل به علاوه ايمان زمينه ساز بيدارى وجدان، و منبع توليد عشق و محبّت نسبت به حقايق و محرّك انسان به سوى فضائل و حسنات الهى است.
تجربه حيات بشرى ثابت كرده كه، علم قدرت ظهور دادن اين همه آثار معنوى و بركات باطنى را ندارد، آنچه باعث ظهور اين همه حقايق است ايمان است و بس.
مؤمن محسن است، مؤمن صابر و متوكّل است، مؤمن متّقى و پرهيزكار است، مؤمن منبع خير و بركت است، مؤمن مولّد خير و فضيلت است، مؤمن پاك و پاكيزه است، مؤمن بصير و بيناست، مؤمن عارف و عاشق است، مؤمن...
آرى وقتى بوسيله وحى و نور نبوّت، شعاع ايمان بر قلب بتابد، ميل دل به تمام حسنات ميلى شديد مى شود، و جاذبه الهى انسان را مجذوب تمام حقايق مى نمايد. شاه قاسم انوار كه از عرفاى بزرگ است مى فرمايد:
مخزن اسرار ربّانى دل است *** محرم انوار روحانى دل است
خانه دل معدن صدق و صفاست *** مظهر انوار ذات كبرياست
دل چه باشد كاشف اطوار روح *** دل چه باشد قابل امطار روح
زهد و تقوا قربت و خوف و رجا *** اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
توبه و توحيد و ايمان و يقين *** هم ثبات و هم ورع در راه دين
حسن عهد و رغبت و صدق و صفا *** عشق و قبض و بسط و تسليم و رضا
فقر و تفويض و توكّل نور فكر *** نور عقل و نور حشيت نور ذكر
جملگى اوصاف دل گردد ترا *** گر كنى پاكش ز شرك ما سوا
اى اسير درد بى درمان دلت *** غرقه درياى بى پايان دلت
ديو را بيرون كن از ايوان دل *** مدّتى مردانه شو دربان دل
عقل اگر در عرصه حيات و شئون زندگى از بنوّت كمك نگيرد، اوّلاً به دريافت حقايق معنوى موفق نشود، و ثانياً اسير شهوات و هوا شده، محجو باز تماشاى واقعيّات مى شود. اثبات اين معنى به هيچ عنوان نياز به استدلال و حكمت ندارد، زندگى انسان در ادوار مختلفه نشانگر اين حقيقت است.
عقل همراه با نبوّت و ولايت به فرموده عرفاى بزرگ مقام وصل است، و خرد و عقل منهاى رسالت انبيا مقام هجر و فراق.
مقام وصل مقام آراستگى به حقايق و صفات الهيّه و حسنات اخلاقيّه، و مقام هجر و فراق مقام اوصاف رذيله و حالات شيطانى است.
خواجه شيراز مى فرمايد:
ز باغ وصل تو دارد رياض رضوان آب *** ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب
عارف بزرگوار، عالم كامل محمّد بن محمّد دارابى در شرح اين بيت حافظ مى فرمايد:
بدان كه وصل عبارت از معرفت حقيقى و متخلّق به اخلاق اللّه شدن است، و هجر عبارت از اوصاف ذميمه و اخلاق ناپسند است، و بنابر تجسّم اعمال كه آيات و احاديث دلالت بر آن دارد معنى بيت ظاهر است، مثل كريمه:
«يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَراً»:(89)
روزى است كه هر نفسى آنچه از اعمال خير كرده، حاضر شده مى بيند.
و آيه:
«فَالْيَوْمَ لاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَلاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»:(90)
پس آنروز ذرّه اى به هيچ نفسى ظلم نمى شود و جزا داده نمى شويد مگر همان را كه عمل مى كرديد.
و حديث:
«اَلَّذى يَشْرَبُ فِى الذَّهبِ وَالْفِضَّة إنَّما يُجَرْجِرُ فى جَوْفِهِ نارُجَهَنَّمَ»: آن كس كه در ظروف طلا و نقره چيز مى نوشد، جز اين نيست كه آتش دوزخ در شكمش صدا مى كند.
و روايت:
«الظُّلْمُ ظُلُماتُ يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ النّاسُ يُحْشَرُونِ عَلى صُوَرِ أعْمالِهِمْ»: ظلم، تاريكيهاى روز قيامت است. و مردم طبق صورت اعمالشان محشور مى گردند.
و حديث:
«أرْضُ الْجَنَّةِ قيعانٌ، وَ غِراسُها لا إلهَ إلاّ اللّهُ»: زمين بهشت كوير و بى گياه است، و نهالهاى آن ذكر لا إله إلاّاللّه است.
و جامع علوم ظاهر و باطن شيخ بهاء الملّه در "شرح اربعين حديث" از ارباب قلوب و مكاشفه نقل فرموده كه: حيّات و عقارب در برزخ عبارت از افعال ذميمه و اخلاق قبيحه دنيويّه است، و بهشت و رضوان و حور و قصور عبارت از اعمال صالحه و اعتقادات حقّه در اين نشأة است كه در آخرت به صورت نعمت و نقمت ظاهر مى شود، چون حقيقت واحده به صور مختلفه به حسب اختلاف مواطن متغايره ظاهر مى گردد.
هر آن كه بر كام گيتى نهد دل *** به نزديك اهل خرد نيست عاقل
چو نقد بقا نيست در جَيْب هستى *** ز دامان او دست اميد بگسل
روانست پيوسته از شهر هستى *** به ملك عدم از پى هم قوافل
به صد آرزو رفت عمر گرامى *** نشد آرزوى دل از دهر حاصل
ندانم چه مقصود دارى ز دنيا *** كه گشتى مقيّد به دام شواغل
ضمير تو ظاهر پرستى است و رنه *** چرا كرد در فعل اضمار حاصل
معلّل به اغراض نفس است فعلت *** كه گشتى از آن جوهر فرد غافل
ز اقسام اعراض در فنّ حكمت *** جز اغراض نفسانيت نيست حاصل
تأمّل در اِبطال دور و تسلسل *** نهادست بر پاى عقلت سلاسل
اگر قامت همّتت را در اين ره *** شود خلقت خاص توفيق شامل
نگردد سرا پرده چرخ و انجم *** ميان تو و كعبه اصل حائل
نشسينى طربناك در بزم وحدت *** بشوئى غبارِ غمِ كثرت از دل
شوى سر خوش از جام توحيد و گوئى *** تَخَلَّصْتُ مِنْ سِجْنِ تِلْكَ الْهَيا كِل
خدايا به آن شمع جمع نبوّت *** كه روشن به نور وى است اين مسائل
كه از لجّه بحر كثرت دلم را *** به عون عنايت رسانى به ساحل
ز سرچشمه وحدتم تر كنى لب *** كه شد بر من از تشنگى كار مشكل
آنچه در سطور قبل به نگارش رفت گوشه اى از معانى بلند جملات زيباى زير است كه ازقلب عرشى حضرت سجّاد ظهوركرده: «ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ، لاَ يَمْلِكُونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ».
آرى پس از اينكه به موجودات لباس هستى پوشاند، همه آنان را در راه اراده و خواست خويش هدايت كرد، و همه را در مسير عشق و محبّت خويش برانگيخت، آنان قدرت به تأخير انداختن آنچه آنان را به جلو رانده ندارند، و نمى توانند آنچه ايشان را عقب انداخته پيش اندازند، و به عبادت ديگر تمام موجودات محكوم اراده او هستند و راهى براى آنان جهت پس و پيش نمودن امور نيست.
البتّه اين حقيقت منافاتى با مسئله اختيار انسان ندارد، اختيار در رابطه با فعل انسان است، قدرتى نيست كه بتواند به وسيله آن تغييرى در واقعيّات ايجاد كند، وجود مقدّس او اراده فرموده بسيارى از موجودات بدون داشتن اختيار در مسير نوع قدرت ايجاد تغيير در اراده ازلى و ابدى او ندارند.
نه من شكسته دلم از شكسته طرّه دوست *** درست چون نگرى هر دلى شكسته اوست
در هر صورت تمام اجزاء هستى با عشق به او به سوى او در حركتند، گروهى با هدايت تكوينى، جمعى با هدايت غريزى و طبيعى و عدّه اى با كمك عقل و فطرت و وجدان و نبوّت، و اين همه انهكاسى از اراده و مشيّت و عشق و محبّت او به موجودات هستى و عناصر آفرينش است.
جانا همه عالم را بازار تو مى بينم *** مرد و زن و خاص و عام در كار تو مى بينم
عقل همه چالاكان حيران تو مى يابم *** جان همه مشتاقان ايثار تو مى بينم
با هر كه سخن گويم زو مى شنوم سرّت *** هر جا كه روم آنجا آثار تو مى بينم
در حلقه مجلس ها اسرار تو مى خوانند *** در جمله دفترها اذكار تو مى بينم
هر تن كه سرى دارد در پاى تو افتادست *** هر جان كه دلى دارد بيمار تو مى بينم
«وَ جَعَلَ لِكُلِّ رُوح مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ لاَ يَنْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ وَ لاَ يَزِيدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ»:
"در تقسيم روزى كه مستند به عنايت و لطف و كرم اوست، براى هر موجود زنده اى نصيب و قسمت معلومى قرار داده، آنكس را كه فراخى و فراوانى در روزى معيّن نموده، كاهنده اى قدرت بر كاستنش را ندارد، و براى هر كس كاستى قرار داده فزاينده اى نيروى بر افزايش آن را ندارد، (زيادى و كمى رزق بر اساس مصلحت حكيمانه حضرت اوست، و احدى را قدرت تغيير اين برنامه نيست".
درمسئله رزق و روزى حيوانات جاى بحث نيست، چرا كه آنها از دائره تكاليف شرعيه بيرونند، امّا در ارتباط با انسان كه مكلّف به تكاليف الهيّه است و در برابر حلال و حرام حضرت حقّ مسئول است، و وظيفه دارد به توسط فعّاليّت مشروع، آنچه براى او حلال و طيّب مقرّر شده به دست آورد، و از حرامى كه اصلاً روزى او نشده بپرهيزيد، جاى بحث مفصّل و مشروحى است.
بر اساس آيات صريح قرآن پذيرش سلطه ستمكاران و طاغوت و طاغوتيان حرام است و قبول كننده ظلم و ستم، شريك ظالم و خائن است.
خداوند بزرگ براى همه انسانها در سفره طبيعت حقّ قرار داده: حقّ خوراك، حقّ مسكن، حقّ پوشاك و حقّ هر بهره مشروعى كه انسان نيازمند به آن است; به هيچ عنوان معنا ندارد گروهى به عنوان حاكم بر ديگران از تمام مواهب طبيعى به هر صورت كه بخواهند استفاده كنند، و استفاده ايشان به قيمت محروميّت اكثريّت مردم جهان باشد، اين مردمند كه وظيفه واجب دارند بر ستمكاران نابكار و خائنان پليد و حاكمان زورگو در شرق و غرب عالم بتازند و آنان را سر جاى خود بنشانند، تا سفره گسترده روزى از چنگ آنان درآيد و همگان در سايه جهاد مثبت و فعاليّت مشروع بتوانند از ان استفاده كنند.
اگر كسى به وضع مستكبران و زورگويان و محروميّت مستضعفان و اكثريّت مردم جهان بنگرد و بگويد خدا اينطور خواسته، بدون شكّ برخلاف صريح قرآن و عقل و منطق و حكمت و برهان نظر داده و به حضرت حق تهمت زده، و قضاوتى شيطانى و نابجا از خود بروز داده است.
وسعت و تنگى رزق مسئله ديگرى است، و حكومت جبّاران و طاغيان و بهره آزاد آنان از سفره طبيعت كه به قيمت محروميّت بقيّه است مسئله ديگر.
حكومت سلطه گران و ستم پيشگان و اسراف كارى آنان در امور مادّى، دردى است كه بايد با هجوم محرومان جهان بر آنان علاج شود.
اين سگان هار و گرگان دهان باز بايد از سر اين سفره كنار زده شوند و جهان و جهانيان از شرّ آنان راحت شوند، تا آنان كه در محروميّت جان مى سپارند به حقوق حقّه خود برسند.
وسعت رزق از جانب حقّ براى هر كس مقرّر گردد از طريق عنايت و لطف و فضل و از حلال خالص معيّن مى شود، آنهم نه براى اينكه دارنده وسعت به مال اندوزى و جمع آورى و به قول قرآن مجيد "تكاثر" بپردازند، و تنگى رزق نه به معناى محروميّت كسى است كه دچار محدوديّت است و بر اوست كه براى علاج تنگى روزى دست پيش ديگران دراز كند و شخصيّت عالى انسانى خويش را با مالى كه دست ديگران است معامله نمايد، بلكه وسعت و كاستى بر اساس مصلحت جهانيان است و براى هر دو طرف جنبه امتحان و آزمايش دارد، و اگر اينگونه نباشد چرخ حيات و كارگاه زندگى آنطورى كه بايد، نخواهد گشت.
آنكس كه داراى وسعت مى شود، بايد اضافه درآمد خود را در راه نيازهاى جامعه مصرف كند، و از انيكه وسعت در رزق سبب مستى و بى خبرى او شود بپرهيزيد و آن كه داراى تنگى رزق است بايد قناعت پيشه كند و براى رفع محدوديّت از دست زدن به گناه و معصيت خوددارى نمايد، كه وسعت و تنگى براى انسان هميشگى نيست، بلكه هر كدام را دوره و زمانى است كه آن دوره و زمان كلاس امتحان حقّ و محض مصلحت حيات انسان است و به قول قرآن مجيد مال و اموال و زر و زبور دنيا و ملك و حكومت يكجا مستقرّ نيست، بلكه در حال گردش و در عرصه دست بدست شدن است.
بنابراين وسعت و گشايشى كه براى مستكبران و زورگويان و طاغوتيان است، وسعت و گشايشى است كه از طريق ظلم و زور و جبر و عنف و جنايت و خيانت و ستم و ستمكارى و خوردن خون مظلومان و غارت حقّ محرومان به دست آمده و ربطى به حضرت حقّ ندارد، كه حقّ تعالى فراهم آوردن چنين وسعتى را حرام مى داند، و در روز قيامت و در دادگاه عدل تا آخرين درهم و دينار اينگونه ثروت و مال را به حساب ستمكاران خواهد گذاشت، آنهم حساب سختى كه دنبال آن عذاب و شكنجه ابدى است. و محروميّت محرومان جهان كه در ثروتمندترين سرزمين ها زندگى مى كنند و زير پا و كنار دست آنان معادنى سرشار از عناصر قيمتى و طلا و نفت است نيز به حساب حضرت حقّ نيست كه حقّ چنين محروميّت هاى عارضى را كه محصول حكومت قلداران و سكون محرومان است رضايت ندارد.
در زمينه وسعت و تنگى رزق كه مستند به حضرت حقّ است لازم است به قرآن مجيد و روايات و اخبار مراجعه كرد، تا حقيقت مطلب آنچنان كه بايد روشن شود.
آيات قرآن مجيد را در باب اصل روزى و حلال و حرام مالى، و وسعت و تنگى رزق، و اينكه همه اين برنامه ها امتحان الهى براى رشد و تكامل انسان و شكوفائى استعدادهاى اوست، و انسان نبايد در برابر ثروت مست كند و در تنگى معيشت پست شود، مى توان به پنج دسته تقسيم كرد:
1ـ آياتى كه رزق و روزى را بطور مطلق مستند به حضرت حقّ مى داند، و از آن آيات استفاده مى شود كه آنچه از جانب او مقرّر است صحيح و خير و به دور از حرام و شرّ است، چرا كه حضرت او منبع فضل و رحمت و عنايت و مرحمت و لطف و كرامت و جود و سخا و عطا و بخشش، و قدرت جناب او بى نهايت در بى نهايت است، و جز خير و خوبى و درستى و سلامت براى احدى نخواسته و نمى خواهد; و از آنجا كه سلامت زندگى مردم بستگى به رعايت اوامر و نواهى او دارد، و مهم ترين عامل حركت آدمى به سوى عبادت و تقوا روزى پاك و حلال است، معنا ندارد خداوند عزيز از طرفى از انسان جز برنامه پاك و رعايت حقوق نخواهد، و از طرف ديگر خود حضرت او از حرام و ناپاك كه كانالى جز شكستن مرزهاى حقوق ديگران و افتادن در لجنزار معصيت ندارد روزى انسان نمايد، كه در كار حكيم و عالم و عادل تناقض وجود ندارد.
«الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ»:(91)
آنانكه به غيب ايمان مى آورند، و نماز را بپا مى دارند، و از آنچه ما روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.
«الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ»:(92)
«الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَالصَّابِرِينَ عَلَى مَا أَصَابَهُمْ وَالْمُقِيمِي الصَّلاَةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ»:(93)
آنانكه چون ياد خدا مى شود دلهاشان به ترس و خشيت آيد، و بر آنچه به آنان مى رسد صابرند، و بر پا دارندگان نمازند، و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.
«أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُم مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا وَيَدْرَءُونَ بِالْحنَةِ السَّيِّئَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ»:(94)
آنان دوبار پاداش خود را مى برند به جهت آنكه صبر كردند، و بدى را با نيكى دفع مى كنند، و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.
«تَتَجافى جُنُبُهُمْ عَنِ المَضاجرعِ يَدْعُنَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنففِقُونَ»:(95)
پهلوهاشان از بسترها تهى مى شود، در حاليكه پروردگارشان را از روى ترس و طمع مى خوانند، و از آنچه روزيشان كرده ايم اتفاق مى كنند.
دراين آيات به خصال و اوصاف مردان راه حقّ و عارفان عاشق اشاره مى كند كه اينان با غيب عالم در ارتباطند، و بپا دارنده نمازند، و چون ياد خدا شود قلبشان از عظمت حقّ مملوّ از ترس و خشيت مى شود، بر مصائب و طوفانها برا يحفظ دين خود صبر مىورند، بدى را به خوبى برطرف مى نمايند، به وقت نيمه شب و سحر از بستر خوش و رختخواب ناز سربرداشته به عرصه گاه عبادت و مناجات قدم مى نهند; و در پايان هر پنج آيه مى فرمايد: از آنچه كه به اين بندگان صالح و عباد شايسته روزى كرده ايم، در راه خير و صلاح و پيشبرد اهداف حقّ و رفع نياز نيازمندان و جبران درد دردمندان انفاق مى كنند.
آرى، اصل رزق و روزى در ارتباط با عنايت و حكمت خداست، و آنچه ريشه در اسماء و صفات او دارد صحيح و پاك و اصيل و با بنيان و عين نور و روشنائى است و اين معنا از جمله «وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ» استفاده مى شود.
با توجّه به آيات ياد شده، احدى را نمى رسد كه تصوّر كند خداوند را غير از روزى پاك رزق و روزى ديگرى هست و آن از حرام است، كه اين مسئله تهمتى است شيطانى به حريم پاك حضرت حقّ، حريمى كه از هر عيب و نقصى منزّه و جز كمال و درستى و عدل و صدق و رحمت و كرم و خلاصه كمالات بى نهايت در بى نهايت، در آن پيشگاه با عظمت چيزى يافت نمى شود.
عارف باللّه مير محمود هاشم شاه، مشهور به جهان شاه، داستان عجيبى را به صورت نظم در باب اينكه جز حلال و پاك روزى انسان نيست، و به خصوص اگر آدمى مورد توجّه و عنايت دوست واقع شود او را به هر شكل ممكن از افتادن در ورطه حرام خورى حفظ مى كند، نقل مى فرمايد:
شاه ولىّ، سيّد اهل يقين *** قطب جهان، نعمت حقّ، نور دين
خسرو معموره صدق و صفا *** تا جْور كشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوك *** قطع نظر كرده ز مير و ملوك
روزى او هر چه رسيدى ز غيب *** شبهه نكردى كه بود شبهه عيب
چون صفت شاه به آثار خاص *** گشت عيان نزد عوام و خواص
مى تَمَر (96) خسرو صاحب قران *** در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم كه زوّجه حرام *** مائده اى ساز ز نوع حرام
خادمِ مطبخ به چراگه دويد *** برّه مستى ز ضعيفى كشيد
در طلب شاه ز ايوان قدر *** رفت اشارت به اميران صدر
شه به در قصر همايون رسيد *** غلغله بر گنبد گردون رسيد
چون به ملاقات سر افراز گشت *** بر طرف مسند خود بازگشت
مير تَمَر گشت بدان مرد حقّ *** از سر اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غيبت متوجه شدند *** آكلِ آن برّه فريبه شدند
گفت اميرش بنما اين طعام *** رزق حلال است به ما يا حرام
گفت از اين قسم كه كردى سؤال *** بر تو حرام آيد و بر ما حلال
بود در اين قصّه كه از گرد راه *** شد ز ستم پيره زنى دادخواه
گفت مرا از بره هاى سره *** نيّت سيّد شده بود اين بره
بر در دروازه يكى در رسيد *** برّه ز دوشم به تطاول كشيد
مى تمر چونكه شنيد اين كلام *** بر سر پا خاست به صدق تمام
پاى ز سر كرد و قدم پيش ماند *** در قدم شاه سر خويش ماند
گوش مكن در حق پاكان غرض *** جوهر خالص بشناس از عَرَض
گر دو جهان غرقه شود در و بال *** روزى عارف نبود جز حلال
كاركنانى كه در اين پرده اند *** روزى ما در خور ما كرده اند
هاشمى از خلق بگردان عنان *** رخش قناعت ز فلك بگذران
هاشمى از مزرع جان توشه گير *** در چله خم شو چو كمان گوشه گير
مرد رهى از كجى انديشه كن *** راستى و راست روى پيشه كن
در طى اين ورطه قدم تيز كن *** وز خطر باديه پرهيز كن
پاى برون نِه ز مَضيق جهات *** روى بگردان ز همه كاينات
2ـ آياتى كه رزق روزى شده حق را صريحاً حلال طيّب دانسته و پيشگاه مقدّس كارگردان هستى را از عيب حرام روزى كردن مبرّا نموده و به دست آوردن حرام را گام نهادن جاى پاى شيطان به حساب آورده است:
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلاَلاً طَيِّباً وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ»:(97)
اى مردم از آنچه در زمين است آنرا كه حلال و پاك است بخوريد، و از گامهاى شيطان پيروى مكنيد كه او دشمن آشكار شماست.
«وَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلاَلاً طَيِّباً وَاتَّقُوا اللّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ»:(98)
و از آنچه خداوند روزى شما كرده آنرا كه حال و پاك است بخوريد، و از خدايى كه به او ايمان داريد پروا كنيد.
«فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً وَاتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»:(99)
پس از آنچه به غنيمت آورديد آنرا كه حلالو پاك است بخوريد، و از خدا پروا كنيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است.
«فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلاَلاً طَيِّباً وَاشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِن كُنتُم إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ»:(100)
پس از آنچه خداوند روزيتان كرده است آنرا كه حلال و پاك است بخوريد، و نعمت خدا را سپاس داريد، اگر تنها او را مى پرستيد.
در آيات بالا به وجوب شرعى توجّه به اكل حلال طيّب و حرمت خوردن حرام اشاره رفته و هشدار مى دهد كه در برابر حرام مالى تقوا پيشه كنيد و چون به مصرف حلال طيّب موفّق شديد، شكر نعمت هاى الهى را به جاى آوريد.
از جملات «مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ - وَ مِمّا غَنِمْتُمْ» به طور صريح استفاده مى شود كه آنچه را حضرت حقّ و جناب محبوب روزى فرموده حلال طيّب است، و وجود مقدّس او نيست كه راه حرام را به روى بندگان باز كرده است، اين مردم هستند كه حدود تقوا را مى شكنند و قدم به جاى قدم خطرناك شيطان و طاغوت مى گذارند و فرداى قيامت را كه ظرف سعادت ابدى و خير هميشگى است و جاى همنشينى با انبيا و اولياست با اين چند روزه زودگذر و فانى معامله مى كنند!!
سعدى شيرازى اينچنين به ابناء روزگار نصيحت مى كند:
شنديم كه جمشيد فرّخ سرشت *** به سرچشمه اى بر، به سنگى نوشت
بر اين چشمه چون ما بسى دم زدند *** برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتى سحرگاه و شام *** سرير سليمان عليه السّلام؟
در آخر نديدى كه بر باد رفت *** خنك آن كه با دانش و داد رفت
طريقت بجز خدمت خلق نيست *** به تسبيح و سجّاده و دلق نيست
قدم بايد اندر طريقت نه دَم *** كه اصلى ندارد دم بى قدم
مگو جاهى از سلطنت پيش نيست *** كه ايمن تر از مُلك درويش نيست
گدا را چو حاصل شود نان شام *** چنان خوش بخسبد كه سلطان شام
اگر سرفرازى به كيوان در است *** وگر تنگدستى به زندان در است
چو سيل اجل بر سر هر دو تاخت *** نمى شايد از يكديگرشان شناخت
نه هر آدمى زاده از دَد به است *** وگر تنگدستى به زندان در است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب *** كدامش فضيلت بود بر دَواب
جهان اى پسر ملك جاويد نيست *** ز دنيا وفادارى امّيد نيست
همه تخت و مُلكى پذيرد زوال *** بجز ملك فرمان ده لا يزال
برِ مرد هشيار دنيا خس است *** كه هر مدّتى جاى ديگر كس است
3ـ آياتى كه وسعت معيشت و تنگى رزق را تنها و تنها در جهت مصلحت حيات ذكر مى كند و هشدار مى دهد كه به وسعت زندگى دل خوش نكنيد و از ضيق معيشت ظاهرى سر به زانوى غم مگذاريد كه اين هر دو امرى عارضى و زود گذر و از دست رفتنى است:
«اللَّهُ يُبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ»:(101)
خداوند است كه بر اساس حكمت و مصلحت حيات، هر كه را خواهد فراخ روزى و هر كه را خواهد تنگ روزى گرداند، مردم ناسپاس به زندگانى دنيا دلشادند، در حالى كه دنيا در برابر آخرت عنصر ناقابلى بيش نيست.
«إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيراً بَصِيراً»:(102)
همانا خداى تو هر كه را خواهد گشايش در رزق دهد، و هر كه را مصلحت بداند تنگ روزى گرداند، اوست كه با حكمت و علم بى نهايتش به طور كامل به صلاح و مصلحت بندگان آگاه و بيناست.
آيه بالا به خصوص قسمت پايانى آن را با كمال دقّت و با توجّه به تمام جهات حيات بشر از نظر بگذرانيد، «إنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خريراً بَصيراً».
«اللَّهُ يُبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ لَهُ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ»:(103)
خداوند است كه هر كس از بندگان را بخواهد بسط رزق و هر كه را خواهد تنگى معيشت دهد، همانا اوره صلاح هر چيزى آگاه است.
«أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لاَيَات لِقَوْم يُؤْمِنُونَ»:(104)
آيا توجّه و دقت نكردند و انديشه و عقل به خرج ندادند كه همانا خداوند هر كس را بخواهد روزى وسيع دهد، و هر كه را خواهد تنگ روزى گرداند، در مسئله نشانه هاى روشنى براى اهل ايمان است. (دقت كنيد).
«قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ لَهُ وَمَا أَنفَقْتُم مِن شَيْء فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ»:(105)
اى رسول من به مردم بگو كه خدايم هر كه از بندگان را خواهد وسعت رزق دهد، و هر كه را اراده كند تنگ روزى نمايد، و شما كه از لطف خدا دستى به مال حلال دنيا داريد هر چه را در راه خوشنودى حق انفاق كنيد به شما عوض مى دهد، او بهترين روزى دهندگان است.
آرى گشايش رزق امتحان الهى است و تنگى رزق هم امتحان، و هر دو نوع از امتحان هم به مصلحت عباد و بندگان است، تا چه كسى در عرصه وسعت رزق از امتحان حقّ كه خرج مال در راه رضاى اوست برآيد و چه كسى در تنگى معيشت براى حفظ ايمان و شرف خود تا به پايان رسيدن آن وضع صبر و استقامت پيشه كند.
باز هم لازم است توجّه كنيد كه وسعت روزى در چهار چوب حلال و مشروع آنهم با رعايت تمام قوانين الهى و فرامين حق مستند به خداست، و اين وسعت از جانب محبوب داراى حدّ واندازه و مرز و بوم معيّن است، و دارندگان اين نوع وسعت مكلّفند از گشايش زندگى به نفع محرومان و در جهت تداوم اسلام استفاده كد، كه روى هم انباشته كردن ثروت گر چه از حلال باشد امرى نامشروع و برنامه اى ضدّ خدا و در جهت نابودى سعادت دنيا و آخرت است. و نيز ضيق معيشت به اين معنا كه هر چه انسان كوشش و فعّاليّت مى كند آنطور كه ميخواهد نمى شود و يا بر اثر حادثه اى از حوادث طبيعى و يا اجتماعى مال مشروع را از دست مى دهدو دچار تنگى در زنديگ مى گردد مستند به خداست، نه ضيق معيشتى كه بر اثر اسراف و تبذير و ندانم كارى و گناه و معصيت به سر انسان آمده، كه در ضيق معيشت واقعى جاى صبر واستقامت و حوصله و بردبارى و حفظ ايمان و اخلاق از دست شياطين است، تا زمانى كه به فرموده قرآن از پس عُسر نوبت يُسر و بعد از مشكل نوبت آسانى برسد.
انسانى كه بيناى حقيقت است بدون شكّ وسعت و تنگى روزى را به چيزى نيم شمارد، آنجه براى او مهم است اداى تكليف و وظيفه است، در وسعت رزق خود را مكلّف به خرج مال در راه رضاى دوست ميداند، و در تنگى معيشت براى حفظ اعتبار خود در پيشگاه حضرت محبوب صبر واستقامت پيشه مى كند، كه عاششقان وصال حضرتش ملكى جز اين نم دانند وراهى جز اين ندارند.
درون سينه ام صحراى عشق است *** ميان جان من درياى عشق است
هزاران موج جوشان است در دل *** كه هر يك رسته از سوداى عشق است
چه جاى موج چون بحر و گهر نيز *** ز جان و دل شده شيداى عشق است
هر آن پنهان و پيدا را كه ديدى *** هم از پنهان و از پيداى عشق است
برونِ پرده اين غوغا از آن است *** كه در پرده درون غوغاى عشق است
هزاران عاشق اندر پاى دل بين *** وليك افتاده دل درياى عشق است
دلى كز دى و از فردا گذر كرد *** هم او امروز و هم فرداى عشق است
در آن مجلس شوى هشيار اى دل *** چو جانت مست از مى هاى عشق است
ولد را تا نخوانى تنگ خاطر *** كه او در عرصه پهناى عشق است
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيمٌ»:(106)
كليد آسمانها و زمين د راختيار قدرت اوست، هركه را بخواهد وسعت روزى دهد و بر هر كس بخواهد مضيقه برقرار كند، او به هر چيز و به همه امور داناست.
قرآن مجيد در بعضى از آيات تنگى رزق را نسبت به بندگان، عامل پاك ماندن آنان از گناه و معصيت و خرابى دنيا و آخرت و بهم خوردن سعادت دارَيْن ميداند، و در حقيقت تنگى رزق را علّت نجات و ن انسان و رساننده آدمى به مقام با عظمت قرب به حساب آورده است:
«وَلَوْ بسطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلكِن يُنَزِّلُ بِقَدَر مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ»:(107)
اگر خداوند روزى بندگان ار وسيع و فراوان قرار مى داد، عرصه حيات را دچار ظلم و طغيان غير قابل تحمّل مى كردند، ول يروزى خلق را به اندازه اى كه بخواهد نازل مى گرداند، كه خداوند به احوال بندگان بصير و بيناست.
در هر صورت بسط رزق براى همه كس علامت محبّت و لطف حقّ نيست، و ضيق رزق هم براى همه كس نشانه مطرو د بودن او از پيشگاه محبوب نيست.
مال و ثروت براى آنان كه اخلاق ابولهبى و قارونى و يوسفيانى دارند علت هلاكت و شقاوت ابدى، و فقر و تنگدستى براى آنان كه اخلاق سلمانى و بوذرى و مقدادى و ميثمى و كميلى و بلالى دارند عامل حركت معنوى و شكوفائى صبر و استقامت در راه خداو علّت فراهم آمدن سعادت و سلامت ابدى است.
قرآن مجيد اين كتاب علم و هدايت و حكمت و فضيلت درباره آنان كه از وسعت رزق در راه ارضاى شهوات و فسار و افساد و لذّتهاى زودگذر سوء استفاده مى كنند و نسبت به خرج مال در راهى كه خداوند مقرّر فرموده بخل مىورزند، مى فرمايد:
«وَلاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلِلّهِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ»:(108)
آنان كه نسبت به حقوق الهى و مردمى در رابطه با ثروتشان بخل بورزند، گمان مبرند اين صفت شيطانى به سود آنهاست نه اين خصلت خطرناك به ضرر آنها تمام مى شود، مالى كه براى آن بخل ورزيدند، در قيامت وبال گردن آنهاست، تنها خداوند است كه وارث آسمانها و زمين است و خداوند به تمام اعمال شما آگاهى دارد.
و درباره آنان كه ثروت و مال و وسعت روزى را در راه خدا و رفع حوائج محرومين و مسير بندگى و اطاعت و خدمت به عباد حق خرج مى كنند مى فرمايد:
«فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى، وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى، فنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى»:(109)
آن كس كه بخشيد و به عطا كردن مال، علم، آبرو و قدرت خود اقدام كرد و تقوا و پرهيز از گناه پيشه نود و به تصديق توحيد7 نبوّت، معاد و تمام حقايق الهيّه موفّق شد، او را براى حركت در راه آسان تر و ورود به بهشت آماده مى كنيم. اگر با ثروت و مال چه ثروتى كه تحت عنوان اَنفال است مانند معادن، درياها، جنگل ها كه مالكيّت خصوصى بر آنها براى هيچ كس نيست، و همه ملّت در بهره ورى از آن منابع مساويند، و چه مالى كه از طريق كسب مشروع و نتيجه زحمت و تلاش انسان به دست مى آيد معامله اسلامى شود، يعنى برابر با نقشه هاى صحيح قرآنى و فرامين الهى و دستورات انبيا وائمّه عمل شود، بقاء جامعه همراه با سعادت و سلامت و خير دنيا و آخرت و تأمين حقوق همه جانيه تمام افراد ملّت اعمّ از معنوى و مادى تضمين مى گردد، و اگر با انفال و ثروتى كه از طريق كسيب و كار به دست مى آيد برخورد سفيهانه شود، و برابر با اميال و غرائز و شهوات آراد معامله گردد، جامعه را بقائى نخواهد ماند و فساد و افساد و سلب حقوق اكثريّت و حاكميّت عده اى معدود و زورگو و ستم پيشه و شهوتران و آلوده به سر ملّت سايه خواهد انداخت و ظلم و بيداد همچون تيشه اى ريشه جامعه را خواهد زد.
جامعه بايد با كمك حكومت صالح از افتادن ثروت هاى عمومى و خصوصى به دست سفيهان و نااهلان جلوگيرى كند، و چنانچه آنچنان طبقه اى بر ملت حاكم است، يا قيام الهى خود بر آنان بتازد و آنچه از انفال و ثروت هاى باد آورده را كه به قيمت فقير شدن اكثريّت، به جيب آنان ريخته شده از كف آنان خارج سازد، تا در سايه آن قيام و مبارزه به هر قيمتى كه تمام شود به غارت رفتگان، به حقوق مادّى و معنوى خود برسند. در اين زمينه به يك آيه بسيار مهم از آيات قرآن و به يك روايت ناب از روايات قابل توجّه منابع اسلامى توجّه نمائيد:
«وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللّهُ لَكُمْ قِيَاماً وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً»:(110)
اموالى كه قوام حيات شما به آن بستگى دارد به تصرّف سفيهان (از خدا بى خبر) ندهيد.
«إنَّ مِنْ بَقاءِ الاْسْلامِ وَ بَقاءِ الْمُسْلِمينَ أنْ تَصيرَ الاْمْوال عِنْدَ مَنْ يَعْرِفُ فيهَا الْحَقَّ وَ يَصْنَعُ فيهَا الْمَعرُوفَ، وَ إنَّ مِنْ فَناءِ الاْسْلامِ وَ فَناءِ الْمُسْلِمينَ أن تَصيرَ الاْمْوالُ عِنْدَ مَنْ لا يَعرِفُ فيهَا الْحَقَّ وَ لايَصْنَعُ فيهَا الْمَعْرُوفَ»:(111)
از موجبات دوام فرهنگ اسلام و بقاى مسلمين قرار داشتن مال در دست كسانى است كه حقوق آن را بدانندو با آن به احسان و كار خير برخيزند، و زا موجبات فناى اسلام و مسلمين اينست كه ثروت در دست آنانى قرار گيرد كه نسبت به حقوق آن جاهل باشند و با آن به كار خير و انجام برنامه هاى نيك برنخيزند.
امام سجّاد عليه السّلام در يكى از دعاهاى خود به پيشگاه حضرت حقّ عرضه مى دارد:
«نَعُوذُ بِكَ مِنْ تَنَاوُلِ الْإِسرَافِ، وَ مِنْ فِقْدَانِ الْكَفَافِ، وَ مِنْ مَعِيشَة فِي شِدَّة»:(112)
الهى به وقت داشتن مال، از افتادن در چاه هولناك اسراف به تو پناه مى برم، و از نداشتن مال در حدّى كه زندگى و معيشتم را اداره كند به حضرت تو التجا مى كنم.
اديب معاصر حسين سميعى در قسمتى از قصيده غرّائى كه در اين زمينه دارد مى گويد:
چنان كه هست جهان خود بخود ندارد عيب *** كه عيب و نقصى اگر هست در جهان از ماست
به چشم عيب، تو در وى نظر مكن زنهار *** كه آفريده يزدان خالق يكتاست
نيافريد خداى اين جهان به بيهوده *** بدانچه كرد خدا كى مجالِ چون و چراست
خداى در ما هر گونه نيروئى بگذاشت *** كه حكم جمله روان بر جوارح و اعضاست
به دستيارى اينگونه گونه نيروها *** من و ترا به عمل هاى خويش استيلاست
تميز خوب ز بد انتخاب خير ز شر *** وظيفه اى است كه در اختيار ما و شماست
تو خوب باش كه هر چيز بر تو خوب آيد *** كه پيش ديده زشت آنچه هست زشت نماست
تو با رضاى خدا كارا اگر كنى بينى *** كه كارهاى تو خود جملگى به وفق رضاست
چه قدرت بدو خوب است در كف من و تو *** چرا به سوى بدن پاى ما همى پوياست
چو اختيار نهادند در تو هر چه رسد *** ز شرّ و خير مكن كاهلى مگو كه فضاست
جهان چو كوه بود كارهاى ماست صدا *** بد ار رسد مان يا خوب بازگشت صداست
جهان مقام صلاح است و رستگارى و خير *** چو مرد، اهل صلاح و فضيلت و تقواست
ولى چو مرد، بد اخلاق و زشت كار بود *** جهان سارى بديها و زشت كاريهاست
براى خدمت يكديگريم ما ورنه *** چه سودمان ز هزاران سال بقاست
به ما همى گذرد همچنان كه بر حيوان *** اگر هزار بهار و خزان و صيف و شتاست
اگر فضايل و اخلاق مردمى نبود *** كران وجود بشر را جمال و فرّ و بهاست
ميان آدمى و گاو و خر چه فرق بود *** جز اين غريزه كه اين صامت است و آن گوياست
مگر نگفت پيمبر: جهان چو مزرعه اى است *** كه هر چه تخم فشانى در آن به نشو و نماست
ز گندم آيد گندم ز جو برويد جو *** چنانكه حنظّل و خرما ز حنظَل و خرماست
تو تخم پاك درين سرزمين فشان و ببين *** كه بار و بر همه فيض است و سود و برگ و نواست
اگر بزرگان گفتند ترك دنيا كن *** نه ترك دنيا بل خوى هاى نازيباست
اگر سعادت ابناء جنس را من و تو *** فراهم آريم آنسان كه در خورست و سزاست
جهان براى من و تو بهشت عدن بود *** و گر نه آتش سوزان و مارِ جانفرساست
ز بيوفائى دنيا مزن دو دست به سر *** كه هر چه بر سر ما مى رود ز جنس دو پاست
در باب مال و ثروت يا به عبارت قرآن و تعبير روايات، روزى حلال و به دست آوردنده آن كه ا زراه كسب مشروع و لحاظ كردن ايمان و تقوا به دست مى آورد، روايات و فرازهائى بسيار پر قيمت در منابع عالى اسلامى ثبت شده كه توجّه به آن آثار گرانبهاى الهى لازم است، آثارى كه قيمت مؤمن و برخوردش را با حقوق مالى نشان مى دهد.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: اَلْكاسِبُ حَبيبُ اللّهِ:
آنكس كه به كسب مشروع مشغول است(توليدات كشاورزى، صنعتى، دامدارى، تجارت، هنر) دوست خداست.
قالَ الصّادِقُ عليه السّلامِ: قالِ اللّهُ تَعالى: اَلْخَلْقُ كُلُّهُمْ عِيالى، فَأحَبُّهُمْ إلَيَ ألطفهم بِهِمْ وَ أسْعاهُمْ فى حَوائِجِهِمْ:(113)
ابن سنان كه از راويان معتبر است مى گويد: امام صادق عليه السّلام از قول خداوند بزرگ نقل كرده كه: تمام مردم عيال منند، محبوبترين آنان نزد من كسانى هستند كه از هر جهت به مردم لطف و محبّت كنند و در برآوردن نيازهاى آنان و رفع مشكلات و علاج دردشان بكوشند.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله: نِعْمَ الْمالُ الصّالِحُ لِلْعَبْدِ الصّالِحِ:(114)
چه نيكوست مال پاك و حلال براى بنده شايسته.
و به عبارت ديگر، انسان شايسته مال صحيح را مى شناسد و آن را در خيرات و مبرّات خرج مى كند.
مردى به محضر مقدّس حضرت صادق عليه السّلام آمد و عرضه داشت: دعا كن خداوند روزى مرا فراوان كند، حضرت فرمود: دعا نمى كنم، برو و روزى خود را با اسباب و وسائلى كه خداوند مقرّر فرموده تحصيل كن.(115)
لَيْسَ مِنّا مَنْ تَرَكَ آخِرَتَهُ لِدُنْياهُ، أوْ تَرَكَ دُنْياهُ لاِخِرَتِهِ:(116)
از ما نيست كسى كه آخرتش را براى دنيا، و يا دنياى خود را براى آخرت از دست بدهد.
جلال الدّين در توضيح روايت بسيار عالى:
نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى الاْخِرَةِ الدُّنْيا:(117)
چه خوب كمكى است دنيا براى دستيابى به آخرت!
مى فرمايد: آن كس كه در كارهاى خودهدف از زندگانى را دنيا قرار دادو در جستجويش زندگانى خود را سپرى نمود، بدترين محال را منظور كرده است، زيرا كه دنيا آنچنانكه مورد تمايل دستگير ما نخواهد بود، به اين معنا كه آن "مى خواهيم" بى نهايت كه فقط با يك هدف بى نهايت روحانى اشباع خواهد گشت نمى تواند با نمودها و پديده هاى زندگانى دنيا اشباع شود.
بهترين حال را به دست آورده است كسى كه از تمام كوشش هاى دنيوى عنوانِ وسيله منظور نموده و عُقبى را جستجو مى كند.
درباره كسب دنيوى هر چه حيله و مكر و دانائى به كار ببرى سرد است و نابجاست. حيله و زيركى براى ترك دنيا پرستى شايسته مى باشد.
كسى كه در زندان نشسته و در جستجوى رهائى از زندان است، كار خردمندانه را آن موقع انجام داده است كه در آن زندان نقبى بزند، شايد كه از آن زندان رهايى يابد. بستن زندان كار ابلهانه ايست، مانند كرم ابريشمى كه هر چند مى تند گرفتارى خود را اضافه مى كند.
مقصودم از دنيا پرستى غافل شدن از خداست، نه اينكه دنيا پرستى عبارت است از داشتن مال و منال و مقام دنيا. اگر شخص صاحب مال به طور دقيق مال را ارزيابى كند و اين ارزيابى رابه طور كامل بجا آورد او خداپرست است و در حقيقت عبادت انجام مى دهد.
اگر مال دنيا را آنچنانكه دين دستور داده است مالك شوى، اين همان مال است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره آن گفته است: "چه نيكوست مال مشروع و صالح به بنده صالح و شايسته".
اگر مال دنيا و محبّت آن را در اعماق دل خود جاى دهى، مانند اين است كه آب توى كشتى راه يابد، اين آبِ متراكم شده باعث غرق شدن كشتى خواهد شد، امّااگر مال دنيا و محبّت آن در اعماق قلبت نبوده باشد مانند آب در زير كشتى موجب حركت او خواهد گشت.
از همين جهت بود كه سليمان عليه السّلام با آن مال و مقام و ثروت و مكنت، خود را فقير و مسكين مى دانست.
هنگامى كه يك كوزه خالى و بى آب سرش بسته شده باشد در روى آب مى ايستد، از آن جهت كه درون مرد خدا خالى از نمودهاى سنگين مال دوستى است، لذا تا روى جهان هستى سر مى كشد و مشرف به جهان مى گردد. چرا آب نم تواند مرد الهى را در خود فرو ببرد؟ زيرا كه از نفحه الهى، كوزه روح او پر است; اگر تمام دنيا ملك مرد خدا باشد با اين حال خود را بى چيز مى داند.
«أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».(118)
(اى مردم) همه شما به خدا نيازمنديد، و خداست كه بى نياز و ستوده است.
در باب طلب حلال و خرج مازاد بر نياز، در مهم ترين كتب حديث روايات پرقيمتى ثبت شده كه توجّه به پاره اى از آنها ضرورى است.
وَ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: طَلَبُ الْحَلالِ فَريضَةٌ عَلى مُسْلِم وَ مُسْلِمَة:(119)
رسول خدا فرمود: دنبال كردن حلال بر هر مرد و زن مسلمان فريضه الهى است.
وَ قالَ صلّى اللّه عليه و آله: اَلْعِبادَةُ سَبْعُونَ جُزْءاً، أفْضَلُها طَلَبُ الْحِلالِ:(120)
نبىّ با كرامت فرمود: عبادت هفتاد جزء است، برترين آن دنبال حلال رفتن است.
وَ قالَ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أكَلَ مِنْ كَدِّيَدِهِ حَلالاً فُتِحَ لَهُ أبوابُ الْجَنَّةِ، يَدْخُلُ مِنْ أيِّها شاءَ:(121)
و نيز آن حضرت فرمود: هر كس از محصول زحمت خود اداره شود، تمام درهاى بهشت به رويش باز مى شود، از هر كدام كه بخواهد وارد آن جايگاه الهى مى گردد.
وَ قالَ صلّى اللّه عليه و آله: مِنَ اكْتبَ مالاً مِنْ غَيْرِ حِلِّهِ كانَ زادَهُ إلَى النّارِ:(122)
نبىّ بزرگوار فرمود: هر كس از طريق غير مشروع مالى به دست آورد، زاد و توشه جهنّمى به دست آورده است.
وَ قالَ النَّبِىُّ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أكَلَ الْحَلالَ قالمَ عَلى رَأْسِهِ مَلَكُ يَسْتَغْفِرُ لَهُ حَتّى يَفْرُغَ مِنْ أكْلِهِ:(123)
رسول الهى فرمود: كسى كه از روزى حلال مى خورد، مََكى برايش از حضرت حقّ طلب مغفرت مى كند تا از خوردن بياسايد.
وَ قالَ صلّى اللّه عليه و آله: اَلْكادُّ عَلى عِيالِهِ كَالْمُجاهِدِ فى سَبيلِ اللّه:(124)
رسول خدا فرمود: آنكس كه براى اهل و عيالش در جهت به دست آوردن روزى حلال به زحمت است، همچون رزمنده اى در راه خداست.
وَ عَنْهُ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أكَلَ الْحَلالَ أرْبَعينَ يَوْماً نَوَّرَاللّهُ قَلْبَهُ:(125)
پيامبر اسلام فرمود: هر كس به مدّت چهل روز از روزى حلال تناول كند، خداوند قلبش را نورانى گرداند.
از آيات قرآن مجيد و روايات و اخبار به دست مى آيد كه فراهم آوردن روزى حلال عبادت است و هر عبادتى در سايه اين عبادت مورد قبول خداست، عبادت و كار خيرى كه ريشه در مال حرام دارد در ترازوى حقّ وزنى ندارد و براى قبولى آن راهى نيست .
از مجموع آيات و روايات اين فصل و مقدّمات و سطورى كه گذشت بدين نتيجه مى رسيم كه كسب حلال وظيفه شرعى، و پرداخت مازاد بر احتياج در راه خدا يك مسئوليّت سنگين الهى و اجتماعى است.
4ـ آياتى كه رزق و روزى را چه در جهت وسعتش و چه در زمينه تنگى و ضيقش امتحان الهى مى داند، و اين انسان مسئول و مكلّف است كه بايد در اين امتحان و آزمايش قرار گيرد تا استعدادهاى الهى و انسانيش با كمك اين امتحان شكوفا شود. اگر در ثروت است با بذل و بخشش و انفاق و صدقه به مقام جود و سخا و مهر و محبّت و نوع دوستى و تواضع در برابر ساير انسانها و حالات عالى معنوى برسد، واگر درفقر و فاقه وتنگدستى است به مقام صبر و استقامت و حوصله و حلم و ايستادگى در برابر طوفانها و سختيها و حفظ شرف و كرامت انسانى و نشان دادن عظمت روحى و ضيلت و حميّت نفسى نايل گردد.
در زمينه اينكه مال و ثروت دنيا محض امتحان و آزمايش بندگان است مضمون بسيار عالى آيات 17 تا 33 سوره مباركه ن و القلم به نحو فوق العاده قابل توجّه است. داستانى كه در آن آيات مطرح است بدين شرح است:
مال و ثروت يا آزمايش بزرگ الهى
مردى از اهالى يمن در منطقه صنعا در حالى كه قلبى لبريز از ايمان و عشق و محبّت به حقّ داشت و دراجراى دستورات الهى سر از پا نمى شناخت به آباد كردن زمينى بپا خاست. پس از زحمت و رنج زياد باغى باصفا همراه درختان پر از ميوه فراهم آمد، بوى گل و گياه به مشام مى خورد، اطراف باغ با درخت هاى بلند محاصره شد، آب شيرينْ جوى هاى باغ را لبريز كرد و نسيم خوش هوا قيمت باغ را افزون مى نمود.
آن مرد الهى درگوشه و كنار باغ به گردش برخاست و ديدگانش از تماشاى آن همه محصول خدادادى خيره شد، او پس از هر گردشى و لذّت بردن از وضع آن سرمايه هنگفت به گوشه اى از باغ مى رفت و براى اداى شكر به عبادت و خضوع در برابر مالك اصلى هر ملكى مى نشست و صورت بر خاك ذلّت در پيشگاه حضرت عزّت مى گذاشت و با زبان حال به محضر مقدّس مولايش عرضه مى داشت:
آن كه مرادش توئى از همه جوياتر است *** وانكه در اين جستجوست از همه پوياتر است
گر همه صورتگران صورت زيبا كشند *** صورت زيباى تواز همه زيباتر است
چون به چمن صف زنند خيل سَهى قامتان *** قامت رعناى تو از همه رعناتر است
سنبل مشكين تو از همه مشهورتر *** عاشق رسواى تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشيارتر *** پير خرابات عشق از همه برناتر است
باده پايندگى از كف ساقى گرفت *** آن كه به پاى قدح از همه بى پاتر است
سرّ غم عشق را در دل اندوهناك *** هر چه نهان مى كنى از همه پيداتر است
چونكه سلاطين كنند دعوى بالاترى *** گوهر والاى تو از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پيش فروغى، بلى *** آن كه زبانش توئى از همه گوياتر است
او در مناجات و نيايشش از حضرت محبوب مى خواست: از اينكه ثروت باعث طغيان و باغيگرى و افتادن او در چاه شهوات شود محافظت گردد و از طوفانهاى ويرانگر غرائز و وسوسه هاى شياطين بر كنار ماند.
از جناب حقّ درخواست داشت كه به اندازه عفاف و كفاف از آن همه محصول برداشت كند و مازاد بر احتياج را در آن راهى كه معبود محبوب خواسته به كار گيرد.
برنامه هميشگى آن انسان بيدار، و مرد با كرامت اين بود كه به وقت رسيدن محصول به اندازه اى كه خرج خانواده و مخارج سالانه باغ تأمين شود به بازار فروش رود و بقيّه آن به مستمندان و دردمندان و نيازمندان برسد، به همين خاطر وقتى خريداران در حدّى كه او مى خواست ميوه را به مراكز فروش حمل مى كردند، درِ باغ را به روى محتاجان باز مى گذاشت و به آنان مى گفت: به مقدارى كه نياز داريد از اين منبع سرشار الهى ببريد.
فرزندان آن مرد كه همچون پدر از ايمان و عشق بهر نداشتند، وانديشه مادّى بر آنان حاكم بود، و بر خلاف معمول از آن معلّم بزرگوار درس كرامت و سخاوت نگرفته بودند به اعتراض برخاسته به پدر پير گفتند: اينسان كه با باغ عمل مى كنى تجاوز به حقّ ماست و ايجاد محدوديّت در رزق و روزى فرزندانت! اگر بدين صورت ادامه دهى بزودى ما را دچار فقر و تنگدستى كرده و به مشقّت و سختى دچار خواهى كرد.
مرد حقّ پرست در پاسخ فرزندانش گفت: من شما را در انديشه و فكرتان خطا كار مى دانم، ثروت انباشته چه ارزشى دارد و چه دردى از انسان دوا مى كند؟ گيرم كه من از روزگار جوانى مخارج خود را تأمين مى كردم و بقيّه را رويهم مى گذاشتم و امروز انبارهائى از كيسه زر و طلا و نقره داشتم به من بگوئيد چه فايده داشت، جز اينكه در كنار آن همه ثروت مى مردم و شما آن را به ارث مى برديد و من در عالم برزخ بايد پاسخگوى آن همه مال در برابر حقّ مى بودم، مال و ثروتى كه در آن حقّ تهيدستان و ضعيفان و افتادگان موج مى زد؟!
فرزندانم! ملكيّت حقيقى اين باغ و بستان واين مال و ثروت از من و شما نيست، آفرينش از آنِ خداست و ما در كنار اين سفره ور به اوامر او هستيم، خواسته حضرت او اينست كه به اندازه نياز مصرف كرده و بقيّه را در راه او به خرج اندازيم. اين صحيح نيست كه تعدادى معدود در انواع وسائل زندگى ولذّت وخوشى غرق باشند و طايفه اى ديگر كه در ميانشان عباد شايسته حق وجود دارد، با زنو بچّه خود در عين آبرودارى و داشتن كار و كسب ضعيف، دچار رنج و مصيبت و درد و مشفّت و گرفتارى و رنج باشند.
شكر نعمتهاى او كه از باب لطف و محبّت و عنايت و كرامت به ما ارزانى داشته خوردن و خوراندن و عبادت و خدمت به خلق اوست و من راهى جز اين نمى روم و برنامه اى جز اين ندارم، من در وفادارى نسبت به او و اهداف پاكش استقامت مىورزم و از اينكه توفيق اينچنين زندگى به من مرحمت فرمود دلشادم:
دلْ خاكِ سر كوى وفا شد چه بجا شد *** سر در ره تيغ تو فدا شد چه بجا شد
اشكم كه دلى داشت گره بر سر مژگان *** در كوى تو از ديده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطى كه تو چون فتنه نشستى *** برخاستن از خويش عصا شد چه بجا شد
چون سايه به خاك قدمت جبهه ما را *** يك سجده به صد شكر ادا شد چه بجا شد
اين ديده كه حسرتكده شوق تماشاست *** اى خوش نگهان جاى شما شد چه بجا شد
از حسرت ديدار تو اشك هوس آلود *** امشب نگه چشم حيا شد چه بجا شد
چشمت به عنايت سويم انداخت نگاهى *** تيرى كه از آن شَست رها شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم *** چون شمع ز اشك آبله پاد شد چه بجا شد
لخت جگرى بر سر هر اشك فشانديم *** حقّ نمك گريه ادا شد چه بجا شد
گردى كه به امّيد تو داديم به بادش *** آرايش صد دست دعا شد چه بجا شد
زين يك دو نفس عمر ميان من و دلدار *** گيرم كه اداهاى بجا شد چه بجا شد
بيدل هو نشأه آوارگيى داشت *** چون اشك كنون بى سروپا شد چه بجا شد
آرى اى فرزندان من، مال و ثروت و قدرت و جاه امانتى است كه از جانب دوست به ما واگذار شده تا در نافعترين راه خرج شود. فقرا و مستمندان، مريضان و دردمندان، بيچارگان و افتادگان، يتيمان و بينوايان همه وهمه و حتّى حيوانات و پرندگان در اين مال و ثروت حقّ دارند و بايد به حقّ خود برسند تا حضرت محبوب از ما راضى شود.
چون اين همه به حقّ خود رسيدند آن وقت نوبت من و شماست. اين روشى است كه من از روزگار جوانى به توفيق الهى انتخاب كرده ام و تا هستم ادامه مى دهم و هيچ قدرتى نمى تواند مرا از اين راه مستقيم منحرف سازد.
اين را بدانيد كه ثروت و مال از اين راه بركت پيدا مى كند و از طوفان حوادث و بلاها محفوظ مى ماند و وسيله جلب صلوات و رحمت حقّ مى شود و مقدّمه اى براى آبادى آخرت مى گردد.
فرزندانم! به من مهلت دهيد، مى بينيد كه مويم سپيد شده، جسمم ضعيف گشته، قامتم به خميدگى نشسته، امراض گوناگون به من هجوم آورده، چند صباحى بيشتر از عمرم نمانده، پس ازمرگ من اين زمين آباد و باغ پر از ميوه به شما مى رسد، اين شما هستيد كه در برابر اين ارث دو راه داريد: يا مسير مرا ادامه مى دهيد، يابه راه شيطنت و پستى قدم مى گذاريد. اگر در مقام انفاق برآمديد خداوند عوضش را به شما مى دهد، واگر به خميه بخل و دنائت نشستيد عذاب خدا كه تلف شدن مال و افتادن از چشم عنايت اوست به شما مى رسد!
از اين گفت و شنود، چند صباحى گذشت كه پيك اجل در رسيد و پيرمرد بزرگوار را به جوار رحمت حقّ منتقل كرد.
ايّام به سرعت سپرى شد; باغْ آماده بهره بردارى گشت و ميوه هاى فراوان آن نزديك چيدن شد، فقرا و مستمندان از اينكه اواخر تابتسان رسيده خوشحال شدند، زيرا در انتظار چنان وقتى بودند، وقتى كه با رفتن به آن باغ مشكلشان حل مى شدو نيازشان برآورده مى گشت.
فرزندان پيرمرد كه وارثان باغ بودند به مشورت نشستند. يكى از آنان گفت6 ازاين پس در اين باغ براى فقرا و مستمندان حقّى نيست، ما تمام اين محصول را تبديل به ثروت هنگفت مى كنيم و براى خود وجهه و آرو مى آوريم. يكى ديگر از برادران كه در اخلاق و رفتار نزديك به پدر بود گفت: من اين تصميم را نمى پسندم، شما تصوّر مى كنيد كه اين كار به نفع شماست امّا بدانيد كه اين نيّت آلوده باعث از دست رفتن باغ و مال و منال است، بيائيد روش پدر را ادامه دهيد تا باغ بماند و بركت حضرت حقّ به شما نازل گردد.
در پاسخ او گفتند: درباره آنچه مالك نيستى نظر مده، كه سخنان و موعظه تو در بنى ما خريدار ندارد.
برادر مؤمن به آنان گفت6 برخيزيد و به نماز بايستيد كه نماز بازدارنده انسان از كارهاى ناشايسته ونيّت هاى آلوده است; ولى به سخنانش اعتنائى نكردند و به موعظه اش گوش ندادند.
آنان تصميم گرفتند صبح زود بع باغ رفته و نيّت خود را پياده كنند، ميوه ها را با قيمت گران به خريداران دهند و نيازمندان و محرومان را در محروميّت و نياز باقى گذارند.
شام خورده و به بستر راحت رفتند، در حاليكه محكوم خواب سنگين بودند، ابرى صاعقه زا از جانب قادر متعال وريّت يافت بر آن باغ و تمام درختانش صاعقه بزند و هر چه در آن چهار ديوار است از بيخ و بن بسوزاندو به نابودى كشد!!
آنان اوّل صبح به باغ آمدند، وضعى عجيب مشاهده كردند، از يكديگر پرسيدند باغ ما همين است؟ ما كه ديروز انيجا راپراز درخت پربار و آراسته به گل و رياحين ديديم، شايد اشتباه آمده ايم; ولى برادر مؤمن گفت: نه، باغ شما هميناست، بيچاره ها!قبل از اينكه بينوايان را محروم كنيد خود شما محروم شديد و كيفر بخل و پستى خود را ديديد. آنگه خداوند بزرگ در پايان اين داستان مى فرمايد:
«كَذلِكَ الْعَذابُ وَلَعَذابُ الاْخِرَةِ أكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ»: (126)
اين است عذاب دنيا، و هر آينه عذاب آخرت شديدتر است اگر بدانند.
آرى وجود مقّدس او انسان را جهت رشدو كمال به صورت هاى گناگون غرق در محبّت و لطف مى كند، اگر قدردانى از آن رحمت و محبّت، به ثواب عظيم مى رسد، و اگر عصيان و طغيان پيشه نمود عتابش را به صورت هاى مختلف جهت بيدارى و بينائى متوجّه وى خواهد كرد.
خوشا به حال آنان كه قدردان نعمت اويند، و خوشا به حال آنانكه از عتاب و هشدار او به بصيرت و آگاهى مى رسند و از گناه و معصيت توبه كرده به راه او باز مى گردند. به قول عارف رومى:
ماهم از مستان اين مىْ بوده ايم *** عاشقان درگه وى بوده ايم
روز نيكو ديده ايم از روزگار *** آب رحمت خورده ايم از جويبار
نى كه ما را دست فضلش كاشته است *** از عدم ما را نه او برداشته است
ناف ما بر مهر او ببريده اند *** عشق او در جان ما كاريده اند
آب رحمت خورده ايم اندر بهار *** روز نيكو ديده ايم از روزگار
اى بسا كز وى نوازش ديده ايم *** در گلستان رضا گرديده ايم
بر سر ما دست رحمت مى نهاد *** چشم هاى لطف بر ما مى گشاد
گرعتابى كرد درياى كرم *** بسته كى گردند درهاى كردم
اصلنقدش لطفو داد و بخشش است *** قهر بر وى چون غبارى از غش است
از براى لطفْ عالم را بساخت *** ذرّه ها را آفتاب او نواخت
فُرقت از قهرش اگر آبستن است *** بهر قدر وصل او دانست است
تا دهد جان را فراقش گوشمال *** دل بداند قدر ايّام وصال
«وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ»: (127)
به حقيقت بدانيد كه ثروت و اولاد شما آزمايشى بيش نيست، اگر از اين آزمايش سربلند بيرون آئيد در نزد خدا دارنده اجر بزرگ هستيد.
«إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا وَأَنفِقُوا خَيراً لاَِنفُسِكُمْ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»: (128)
بدون شك، ثروت و اولاد شما اسباب امتحان شما هستند (آنقدر به آنان دل نبنديد كه از راه خدا باز مانيد) و اجر عظيم نزد خداست. تا آنجا كه قدرت داريد تقوا پيشه كنيد (و از اينكه به خاطر مال و اولاد در چاه گناه بيفتيد بپرهيزيد)، آنچه حقّ مى گويد بشنويد و از جانب او اطاعت نمائيد، و از مال خوددر هر مسيرى كه خداوند فرموده خرج كنيد كه به نفع شماست، و انفاق نمائيد، آنان كه وجودشان از بخل حفظ شود رستگارانند.
«وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْء مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْص مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالَّثمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِن رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»: (129)
و البتّه شما را به پاره اى ترس و گرسنگى و كاهش اموال و نفوس و دست آوردها مى آزماييم، و صابران را مژده ده: آنانكه چون مصيبت به آنانرسد گويند ما همه از خداييم و همه به سوى او باز مى گرديم. اينان كسانى اند كه از سوى پروردگارشان درودها و رحمت بر آنان نازل مى شود، و اينان راه يافتگانند.
5ـ آياتى كه مال و منال دنيا و زر و زيور و ثروت و متاعش را در برابر امور معنوى و ثواب آخرتى و رضايت حق، امريناچيز و عنصرى قليل و برنامه اى ناپايدار مى داند و به انسان سفارش مى كند دل به متاع كم و اشياء ناپايدار مبند، و گول ظاهر دنيا را مخور، و بلكه آنچه در دست دارى آن را تبديل به عمل صالح كن و از زر و زيور دنيا و متاع قليل آن، مصالح براى آخترت ابدى و جهان هميشگى فراهم آور، كه اينگونه برخورد با دنيا برنامه تمام انبيا واولياى الهى بوده و جز اين راه محصولى غير گناه و شقاوت به دست نمى آيد.
«قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ وَالآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقَى...»: (130)
(اى رسول من به مردمى كه به دور از واقعيّات ملكوتى زندگى مى كنند و از انجام عمل خير و اداى واجبات و جهاد در راه خدا سرباز مى زنند) بگو متاع دنيا (كه اينهمه براى آن گريبان چاك مى زنيد) اندك است، و جهان آخرت براى آنان كه تقوا پيشه اند بهتر است.
آرى اهل تقوا با متاع دنيا برخورد حكيمانه دارند، آنان از وقت و مال و علم و آبرو و قدرت خويش براى آبادى آخرت استفاده مى كنند و هرگز حاضر نيستند حقّ را با باطل معامله نمايند و سعادت ابدى را از دست داده به شقاوت هميشگى دچار شوند.
«أَفَمَن وَعَدْنَاهُ وَعْداً حسناً فَهُوَ لاَقِيهِ كَمَن مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنَ الْمُـحْضَرِينَ»: (131)
آيا آنكس كه به او وعده بهشت ابدى داده ايم، بهشتى كه محصول ايمان و عمل صالح است و بدون شك به آن خواهد رسيد، مانند كسى است كه فقط دلخوش به متاع دنيا شده و بايد در قيامت جوابگوى وضع خود در محضر حقّ باشد؟!
«يا قَوْمِ إنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إنَّ الاْخِرَةَ هِىَ دارُالْقَرارِ»: (132)
(مؤمن آل فرعون كه از تربيت شدگان موسى عليه السّلام بود به جامعه طاغوتى زمان خود گفت) حيات دنيا با تمام زر و زيورش شىء ناچيزى است، به حقيقت كه منزلگاه آخرتْ ابدى و جاويد و محلّ قرارو راحت پاكان است.
«مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ»: (133)
دنيا متاعى اندك است، (آنان كه مغرور اين دنيا شوند، و بر اثر اين مال و منال مختصر غرق در شهوات و فساد گردند) در جهان ديگر جايشان دوزخ است و دوزخ جاى بدى است.
«إِن كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ عِندَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ»: (134)
آنچه در اختياز مردم است متاع پست دنيا و عناصر از دست رفتنى است، اين آخرت ابدى و جاويد است كه نزد پروردگارت از آنِ اهل تقواست.
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَواباً وَخَيْرٌ أَمَلاً»: (135)
مال و فرزندان زيب و زينت حيات دنياست، دنياى از دست رفتنى، ولى اعمال صالحه (همانند تهجّد، ذكر خدا، صدقات جاريه، خدمت به مردم) نزد خداند بسى نيك و خوش عاقبت و همراه جزا و ثواب دائمى است و از جهت آرزو و دلبستگى بسى بهتر است.
از رسول بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله روايت شده:
مَا الدُّنْيا فِى الاْخِرَةِ إلاّ مِثْلُ ما يَجْعَلُ أحَدُكُمْ إإصْبَعَهُ فِى الْيَمِّ، فَلْيَنْظُرْ بِمَ يَرْجِعُ:
چهره دنيا در آخرت بمانند ايت است كه يكى از شما انگشت به آب دريا زند، مگر از آن همه آب چه اندازه نصيب سرانگشت است؟ (دقّت كنيد كه دل به چه مى سپاريد و با چه عنصرى در ارتباط مى آئيد!)
و نيز آنحضرت فرمود:
مَا الدُّنْيا فى ما مَضى مِنْها إلاّ كَمِثْلِ ثَوْب شُوْب شُقَّ بِاثْنَيْنِ وَ بَقِىَ خَيْطُهُ، ألا فَكانَ ذلِكَ الْخَيْطُ قَدِ انْقَطَعَ:
حال دنيا نسبت به گذشته مانند جامه اياست كه دو پاره شده، جز نخى از بقيه آن باقى نيست، كه آن نخ هم پاره شده است!
آن كه مغرور اين چند روزه و اين متاع اندك و عنصر ناپايدار مى شود، از لمس تمام حقايق محروم و از رحمت حضرت حق ممنوع و در نتيجه در تمام شئون حيات دچار فساد و افسار گشته و اگر دستش برسد براى دستمالى، قيصريّه را به آتش مى كشد و به خاطر برخوردى جهان را بهم مى ريزد، و محض هوا و شهوتى انسان و انسانيّت را به انواع بلاها دچار مى سازد.
عارف رومى مى فرمايد:
اين تكبّر از نتيجه پوست است *** جاه و مال آن كبر را زان دوست است
اين تكبّر چيست غفلت از لُباب *** منجمد چون غفلت يخ ز آفتاب
كبر زان جويد هميشه جاه و ملال *** كه ز سرگين است گلخن را كمال
كبر زشت و از گدايان زشت تر *** روز سرد و برف آنگه جامه تر
تُرَّهات از دعوى و دعوت مجو *** رو سخن از كبر و از نخوت مگو
چند حرف طُمطراق و كار و بار *** كار و حال خود ببين و شرم دار
نخوت و دعوىّ و كبر و تُرَّهات *** دور كن از خود كه تا يابى نجات
از آنچه كه در سطور گذشته ملاحظه كرديد نتايج زير به دست مى آيد:
1ـ آيات بسط و قبض و وسعت و تنگى رزق به هيچ عنوان مانع از فعّاليت اقتصادى نيست. بر اساس آيات قرآن هر انسانى مكلّف به كسب و كار است و بيكارى و بيعارى و خوردن از محصول زحمات ديگران بدون شك حرام و امرى ممنوع است; بسطو و قبض در كسب و كار و رعايت شرايط الهى امرى آسمانى و حقيقتى ملكوتى استكه نظام حايت انسانى آن را اقتضا مى كند.
2ـ فقر و تنگدستى، يا معيشت مستكبرانه و وسعت در مال و منال، اگر معلول استعمار و استثمار باشد از نظر فرهنگ حق مردود و غير قابل قبول است و بر مستضعفين و تهيدستان واجب شرعى است كه بر قلدران و زورگويان و اربابان جاه و مال بتازند كه همگان به حقوق الهى و انسانى خود برسند.
3ـ بسط و قبض كه معلول گناه و معصيت و فساد و افساد و اسراف و تبذير است ربطى به مقدّرات الهيّه و نقشه هاى ملكوتيّه و اراده حضرت حقّ ندارد كه براى احدى روزى حرام مقرّر نشده، و سختگيرى نابحا مقدّر نگشته.
4ـ بسط و قبض حقيقى عين امتحانت و آزمايش حضرت ربّ العزّه جهت رشد و كمال عباد و ظهور شايستگى بندگان است، و عبارت ديگر معلول حكمت و عدل حقّ نسبت به انسان و هيچ جائى براى ايراد و خرده گيرى در آن نيست.
5ـ گروهى از عباد از طريق بسط رزق به بهشت عنبر سرشت مى رسند، به اين معنا كه مال و ثروت را در راه خدا و خيرات و مبرّات و صدقات و انفاقات به كار مى گيرندو براى آخرت خويش اندوخته ايبس عظيم ذخيره مى نمايند، و گروه ديگر به خاطر صبر و استقامت در كنار قبض و تنگدستى از شهوات و غرائز و ذلّت ونكبت در امام مى مانند و همين تقوا و پرهيزكارى عاليترين ذخيره آنان براى قيامت مى گردد. به عبارت ديگر نداشتن مال و ثروت براى آنان ترمزى قوى در برابر معاصى و گناهان است و عاملى براى پاكى و طهارت، طهارتى كه محصول اخروى آن رضوان و بهشت الهى است.
بيداران و بينايان براى حقّ زنده اند، و براى حقّ مى ميرند، جز حقّ نمى خواهند و جز حقّ نمى دانند، كسب و كارشان، خوراك و پوشاكشان، مركب و مسكنشان، اخلاق و حرفشان، اطوار و رفتارشان، مال و منالشان، جاه و مقامشان همه و همه براى حقّ و در راه حقّ و محض حقّ و عين حقّ است.
دنيا براى آنان نردبان آخرت، و نان و نعمتشان براى عبادت ربّ و خدمت به خلق است.
آن كس كه ترا دارد از عيش چه كم دارد *** وانكس كه ترا بيند اى شاه چه غم دارد
جانى كه ترا جويد هر سوى كجا پويد *** چون در پى هر گامى آماده اِرَم دارد
سيمرغ كه ازقاف است در دام كجا گنجد *** بر قطره فرو نايد آنكو سرِيَم دارد
آن دم كه ز تن زايد آخر به فنا آيد *** باقى است به حقّ جانى كه كو دم زقِدَم دارد
از حقّ بود او زنده هر چند تنش ميرد *** شادست مپندار اين كز مرگ الم دارد
بخلى نبود او را كو يافت چنان جو را *** دُر بخشد و چون در دل درياى كرم دارد
شهوات جهان با دست، باده است كه آبادست *** بى باد بخور باده كان باد سَقَم دارد
از حقّ مى و مستى جو، مسكين شو و پستى جو *** كان مى كه ز حقّ نبود آميخته سَم دارد
برخيز ولد از خود، و زفكرت نيك و بد *** كانكس كه درين ماند پيوسته ستم دارد
«ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِي الْحَيَاةِ أَجَلاً مَوْقُوتاً وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً
يَتَخَطَّأهُ إِلَيْهِ بِأَيَّامِ عُمُرِهِ وَ يَرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَقْصَى أَثَرِهِ وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ
قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ
لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أاءُوا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى عَدْلاً مِنْهُ
تَقَدّتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاَهَرَتْ آلاَؤُهُ لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ»:
"سپس قرار و اقامت هر كس را در اين دنيا به مقدار معيّن و اندازه دقيق مقررّ فرمود، و پايان مشخّصى براى هر ذى حياتى معلوم نمود، كه به همراه شب و روزى كه بر او مى گذرد به سوى اجلش گام بر مى دارد و با سالهاى عمرش به آن نزديك مى شود، تا آنكه به پايان راه برسد و از تمام پيمانه عمرش بهره گيرد، آنگاه خداوند عزيز او را براى رسيدن به پاداش فراوان، يا جزاى ستم و گناه فرا مى خواند، تا جزاى عاصيان و بدكاران را بدهد و پاكان و نيكان را به ثواب نيكيهاشان برساند، اين است روش عدالت او; پاك و منزّه است اسمائ مقدّسش، و پيوسته و پياپى است نعمت هاى معنوى و مادّيش; هرگز در برابر عباد مسئول نيست، اين بندگان او هستند كه از هر جهت در برابر جنابش مسئولند"!
فرازها و جملات زيباى بالا به دو واقعيت بسيار مهم اشاره دارد:
1ـ براى هر ذى حياتى دراين جهان وقت معيّن و زمان محدودى است.
2ـ هر كس پس از ورود به جهان ديگر به جزاى اعمالش چه نيك، چه بد خواهد رسيد.
گوهر پرقيمت وقت:
ملل مختلفه جهان هر يك براى نشان دادن قيمت و ارزش عمر ضرب المثلى دارند كه مشهورترين ضرب المثلها در اين زمينه اين جمله مشهور است: وقت طلاست.
ولى اسلام عزيز و فرهنگ ثمربخش الهى زمان و وقت را با هيچ كدام از عناصر مادى هر چند داراى ارزش بالا و سنگين باشد نسنجيده; زيرا در ميزان عدل و حكمت، عنصرى از عناصر همسنگ با وقت و عمر انسان نيست.
قيمت و ارزش عمر در اسلام، ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه است. اگر كسى لحظات و دقايق، ساعات و روزها و شبها، هفته ها و سالهاى عمرش را در برابرتحصيل ايمان و معرفت و عمل صالح و اخلاق حسنه بپردازد، وقت خود را به حق خرج كرده و در اين زمينه از هر ضرر و خسرانى مصون مانده و در پايان راه به رضاى خدا و جنّات نعيم خواهد رسيد.
صرف عمر در امور بيهوده، يا در عيش و نوش شيطانى، يا در راه طاغوت و طاغوتچه، يا در راه دنياى محض و مادّيّت خالص، يادر لهو و لعب، هدر دادن وقت وتلف كردن زمان است و عاقبتى جز ذلّت و نكبت و اندوه و حسرت و غضب حقّ و آتش جهنّم ندارد.
آنان كه در روز قيامت دچار حسرتو اندوه و اضطراب و وحشت و عذاب و ذلّت مى شوند همانهايند كه در آنجا به تمامى معنى متوجّه مى گردند كه عمر را ضايع كرده و وقت و زمانى كه حضرت حقّ براى رشد و كمال به آنان مرحمت فرموده بود صرف هوا و هوس و ابليس و جنود او كرده اند.
درآن روز وضع انبيا و اوليا و عاشقان و عارفان و به خصوص سختى عذاب، آنان را بيدار مى كند و به منتهاى بينائى نسبت به وضع خودشان مى رساند و مى فهمند كه نمى بايست عمر را ضايع مى كردندو شب و روز و هفته و سال را به بطالت و گناه مى گذراندند; به همين خاطر از ميان شلعه هاى آتش و عذاب سخت الهى فرياد برمى آورند كه: خداوندا يكبار ديگر مارا به دنيا برگردان و به همان اندازه وقتى كه در اختيار ما گذاشتى براى بار دوّم در اختيار ما بگذار تا تمام لحظات و روز و شب و ماه و سالش را در عوض عمل صالح و ايمان و اخلاق صرف كنيم و بعد از آن از عنايات و الطاف و رحمت و مرحمت تو همچون پاكان و نيكان بهره مند گرديم; ولى در پاسخ آنان گفته مى شود: براى يك بار، عمر در اختيارتان گذاشتيم و براى خرج كردن آن در راه صواب و ثواب به توسّط انبايو اوليا شما را هدايت كرديم، مى خواستيد همان وقتى كه در دنيا بوديد از وقت استفاده كيند و از عمر بهره بگيريد.
اين سؤال و جواب چنانكه در قرآن مجيد آمده پنج بار بين اهل عذاب و حضرت حق ردّ و بدل مى شودو در بار پنجم زبان اهل جهنّم براى هميشه بسته شده، از سخن گفتن الى الأبد عاجز مى شوند!
«قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَأَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوج مِن سَبِيل ذلِكُم بِأَنَّهُ إِذَا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَإِن يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ»: (136)
(كافران، ستمكاران، گنهكاران حرفه اى به پيشگاه مقدّس حضرت حقّ عرضه مى دارند) پروردگارا! ما را دوبار ميراندى، و دو بار زنده كردى، پس به گناهان و خطاها و هواپرستى خود اعتراف كرديم، آيا براى ما راهى هست كه از اين عذاب دردناك و سخت بدرآئيم!
(در پاسخ آنان گفته مى شود): اين عذاب جزاى كافر شدن شما به خداى يكتاست، چون بر حضرت او شريك مى گرفتند اهل آن بوديد; اينك حكم شما با خداى بزرگ است (و حكم حقّ اين است كه به سزاى اعتقاد و عمل زشت خود دراين عذاب بمانيد!)
«وَلَوْ تَرَى إِذِ الُمُـجْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا ابْصَرْنَا و سمِعْنَا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ...فَذُوقُوا بِمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذَا إِنَّا نَسِينَاكُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»:(137)
اى رسول ما اگر تو خال بدكاران را در قيامت ببينى كه چگونه در حضور خداى خود سر به زير و ذليلند و با آه و حسرت مى گويند: پروردگارا اينك عذاب تو را به چشم ديديم و حق را به گوش گرفتيم، ما را به دنيا بازگردان تا عمل شايسته بجا آوريم، اكنون به تمام واقعيّات موقنيم.
به آنان پاسخ داده مى شود: امروز به كيفر غفلتى كه نسبت به ديدار امروز داشتيد عذاب الهى را بچشيد، ما رحمت خود را در برابر بى توجّى شما در برابر حقايق الهيّه از شما ممنوع كرديم، به مزد خيانت هائى كه داشتيد عذاب ابدى را دريافت كنيد!
«وَهُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهَا رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ أَوَ لَمْ نُعَمِّرْكُم مّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ وَجَاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَمَا لِلظَّالِمِينَ مِن نَصِير»: (138)
ايشان در آتش دوزخ فرياد و ناله مى كنند: اى پروردگار، ما را ازاين عذاب بيرون آور تا بر خلاف گذشته به اعمال شايسته بپردازيم. (در جواب آنان گفته مى شود): آيا شما را عمرى مهلت نداديم و رسولان خود را جهت هدايت شما نفرستاديم تا نسبت به واقعيات متذكّر شويد، پس امروز عذاب دوزخ را بچشيد كه ستمكاران و متجاوزان از حقّ را ياور و نجات دهنده اى نخواهد بود.
«وَأَنذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَل قَرِيب نُّجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَوَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُم مِن قَبْلُ مَا لَكُم مِن زَوَال»:(139)
اى رسول ما مردم را از روزى كه هنگام عذاب و كيفر اعمالشان فرا مى رسد بترسان و آگاهشان كن كه ستمكاران و متجاوزان در آن روز در عذاب سختى كه به آن گرفتارند فرياد مى زنند: پروردگارا عذاب ما را به تأخير انداز و ما را به دنيا برگردان تا دعوت ترا اجابت كنيم و پيرو رسولان تو شيوم به آنها پاسخ داده مى شود: شما نبوديد كه در دنيا قسم مى خورديد ما را زوال و هلاكى نيست و محشر و قيامتى نخواهيم داشت، اكنون اين قيامت و عذاب هميشگى آن كه به كيفر كردارتان مى چشيد.
«قَالُوا رَبَّنَا غَلَبَتْ عَلَيْنَا شِقْوَتُنَا وَكُنَّا قَوْماً ضَالِّينَ. رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْهَا فَإِنْ عُدْنَا فَإِنَّا ظَالِمُونَ.قَالَ اخْسَئُوا فِيهَا وَلاَ تُكَلِّمُونِ»:(140)
متجاوزان از آيات حقّ و عاصيان و ستمكاران گويند: الهى شقاوت بر ما غلبه كرد و كار ما به گمراهى كشيد; خداوندا! ما را از جهنّم نجات ده، اگر بار ديگر به عصيان رو آورديم همانا ظالميم. به آنان پاسخ داده شود: اى سگان به دوزخ شويد و لب از سخن با من فرو بنديد.
اينكه براى هميشه آنان را از سخن گفتن با حق محروم و ممنوع مى كنند شديدترين عذاب و سخت ترين حال است.
در برابر اينان كسانى هستند كه وقت را غنيمت دانسته و براى عمر ارزش قايل شدند و به هدايت انبيا و اوليا مدّت اقامت خود را در دنيا با كسب ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و در يك كلمه با عبادت ربّ و خدمت به خلق عوض كردند، اينان را در جهان آخرت رضاى حقّ و بهشت عنبر سرشت است.
كسى كه محورى جز خدا ندارد، و محبوبى جز حضرت حقّ در عرش دلش حكومت نمى كند، و معلّمى در مسير تربيت و رشد و كمال جز انبيا و اوليا نمى شناسد، گوهر وقت جز با عشق محبوب حقيقى و جز با عمل صالح و اخلاق حسنه معامله نمى كند، و راستى كه عشق حضرت حقّ جز اين اقتضا ندارد. خواجه معين الدّين چَشتى مى فرمايد:
من يار، ترا دارم اغيار نمى خواهم *** غير از تو كه دل بردى دلدار نمى خواهم
خارى كه ز درد تو خسته است مرا در دل *** من خسته آن خارم گلزار نمى خواهم
گر جلوه دهى بر دل نقد دو جهان گويم *** من عاشق ديدارم دينار نمى خواهم
سرّى كه مرا با تست با غير تو چون گويم *** تو دانى و من دانم اظهار نمى خواهم
اندر حرم جانم كس را نبود منزل *** غير از تو در اين خلوت ديّار نمى خواهم
خون مى خورم از دستت و آزار نپندارم *** كان خاطر نازك را آزار نمى خواهم
من باده نمى نوشم امّا چو توئى ساقر *** اندر تن خود يك رگ هشيار نمى خواهم
عاشق كه ترا خواهد با غير نيارامد *** جنّات نمى خواهم انهار نمى خواهم
دنيا طلبد غافل عقبى طلبد عاقل *** من عاشم و بيدل جز يار نمى خواهم
از هستى خود بگذر، بگذار معين افسر *** جائى كه نگنجد سر دستار نمى خواهم
انبيا و اوليا، امامان و عارفان و عاشقان و ناصحان از تمام افراد بشر خواسته اند به ارزش و قيمت وقت معرفت پيدا كنند و سعى و كوشش آنان بر اين باشد كه لحظات و ساعت و شبها و روزها و هفته ها و ماهها و سالهاى خود را با حقّ و حقيقت و طاعت ربّ و خدمت به خلق معامله كنند و از اينكه اوقات پر ارزش را به دست ديو خطرناك هوا و هوس و طوفان بنيان برانداز شهوات و غرائز شيطانى بسپارند پرهيز كنند ورنه در پايان راه و در عاقبت كار كه سريع تر از برق م يرسد به حسرت ابدى و اندوه هميشگى و عذاب دائم دچار خواهند شد.
معارف اسلامى و روايات با ارزش كتب معتبره حديث، انسان را در راه خرج كردن وقت در امورى كه منفعت ابدى دارد راهنمائى مى كنند، و آدمى را از مصرف كردن عمر گرانمايه در مسائلى كه محصولى جز ضرر ابدى و خسارت هميشگى ندارد هشدار مى دهند.
قال النَّبِىُّ صلّى اللّه عليه و آله: اِتَّقِ الله مَحارِمَ تَكُنْ أعْبَدَ أعْبَدَ النّاسِ، وَ ارْضَ بِما قسمَ اللّه لَكَ تَكُن أغنَى النّاسِ، وَ أحْسِنْ إلى جارِكَ تَكُنْ مُؤْمِناً، وَأحِبَّ لِلنَّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ تَكُنْ مُوقِناً، وَلا تُكْثِرِ الضِّحْكَ فَإنَّ كَثْرَةَ الضِّحْكِ تُميتُ الْقُلُبَ. (141)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اوقات عزيز را در گناهان و محرّمات خرج مكن تا عابدترين مردم باشى، به آنچه از راه كسب مشروع خدايت عنايت فرمود خوشنود باش تا بى نيازترين افراد باشى، به همسايه نيكى كن تا مؤمن به حساب آئى، آنچه براى خود دوست دارى براى همه دوست داشته باش تا اهل يقين باشى، و از خنده زياد بپرهيز كه خنده زياد دلها را مى ميراند.
وَ قالَ: مَنْ خَزَنَ لِسانَهُ سَتَرَاللّهُ عَوْرَتَهُ، وَ مَنْ كَفَّ غَضَبَهُ كَفَّ اللّه عَنْهُ عَذابَهُ، وَ مَنِ اعْتَذْرَ إلىَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ قَبِلَ عُذْرَهُ وَ تَجاوَزَ عَنْهُ:(142)
و نيز آنحضرت فرمود: آنكس كه زبانش را از غيبت و تهمت و باطل و استهزاء به ديگران و فحش و ناروا و زخم زبان و هر آنچه مردم را به ناحق مى آزارد حفظ كند، خداوند عيبش را بپوشاند. و هر كس جلوى خشم و غضب و عصبانيّت خود را بگيرد از عذاب خدا درامان مى ماند. و هر كس در مسير با عظمت توبه وقت بگذارد و درصدد تدارك گذشته برآيد و از حضرت دوست عرضه كردن ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و ترك هر آنچه محبوب نمى پسندد در مقام عذرخواهى برآيد، خداوند عذرش را بپذيرد و توبه اش را قبول كند.
سلمان فارسى به ديدن ابودرداء رفت، همسر ابودرداء را در لباسى كهنه و حالتى دل مرده ديد، از او پرسيد: اين چه وضعى است؟ پاسخ داد: برادرت ابودرداء دل از دنيا برداشته و رابطه با غير عبادت بريده. سلمان منتظر ماند تا ابودرداء از بيرون آمد. به سلمان خوش آم د گفت و برايش غذا آورد، سلمان منتظر ماند تا ابودرداء از بيرون آمد. به سلمان خوش آمد گفت و برايش غذا آورد، سلمان گفت: ابودرداءگفت: اى سلمان تا تو غذا نخورى من نمى خورم. در ه رصورت غذا خوردند، تا شب رسيد، چون ابودرداء براى عبادت برخاست سلمان جلوى او را گرفت و گفت: اى ابودرداء خدا را بر تو حقّى است، و جسد و اهل بيتت را نيز بر تو حقّى است، گاهى روزه بگير، گاهى از روزه بپرهيز، نمازت را به موقع بجاى آر، و از وقت خواب و استراحت كم مكنش، هر صاحب حقّى را به حقّش برسان، كه اوقات عزيز انسان به همانسان كه خدا وانبيا و كتب آسمانى دستور داده اند بايد خرج شود، ورنه آدمى از بسيارى از فيوضات ربّانيّه محروم مى ماند.
ابودرداء خدمت رسول خدا رسيد و آنچه بين او و سلمان گذشته بود تعريف كرد، رسول الهى هم آنچه سلمان به ابودرداء فرموده بود تأييد نمودند.(143)
قالَ رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: قَدْ أفْلَحَ مَنْ أسْلَمَ، وَ كانَ رِزْقُهُ كَفافاً وَ صَبَر عَلى ذلِكَ.(144)
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: كسيكه در تمام زمينه ها تسليم حضرت حقّ شد، و وقت خود را به چنگ آوردن روزى حرام صرف نكرد، و براين گونه زندگى استقامت ورزيد پيروز و رستگار شد.
در اين زمينه سلطان العلماء بهاء الدّين بلخى معروف به بهاء ولد، نصايحى حكيمانه و مقالاتى عالمانه دارد كه به گوشه اى از آن در سطور زير توجّه مى كنيد:
"گفتم: اى آدمى، در هر ريزه شهوت تو ديوى چنگال در زده است و به بوى آن مراد در تو مى آيند، چنانكه مورچه با دانه چنگال سخت كرده باشد، اندرونت از ديوان همچون مورچه خانه از آن شده است، ترا گفتند كه دو درِ را كه گلو و شهوت است در بند تا در نبايند، و اگر تو درِ آن را بستى و هنوز اندكى مى آيند و وسوسه مى كنند از آن است كه اندكى مراد هنوز باقى است.
ترا گفتند كه شيشه را از نان تهى كن تا از نور پر كنى، تو از نان تهى كردى و لكن نقش سودا پر كردى و خون و ريم مردمان پر كردى، از نانت از آن تهى كردند تا بدانى كه از آن دگرها به طريق اولى است تهى شدن.
اَلْعاقِلُ يَكْفيهِ الاْشارَةُ. ما با عاقل خطاب كرده ايم نه با غير عاقل، اكنون هر انديشه كه هست و هر سودائى كه هست و هر چيزى كه هست چو در انديشه آمد چون گل خشك را ماند و گياه خشك و زرد گشته را ماند، و آن كه برون از انديشه تست هنوز نو نو شكوفه و تازگى دارد، و سبزه نيك تازه از آنجا بيرون مى آيد همچنانكه ميوه ها و كوكها كه نو ميرسد، اوّلش را مى خورند و دگرها را رها مى كنند، زيرا كه اوّلش لطفى و طبعى دارند، و از اين قِبَل گفت كه:
اَلْجُوعُ طَعامُ اللّهِ. يعنى كه در عرصه غيب، سبزه حكمت مى رويد و آهوى طبعت آن را مى چرد، اكنون هر انديشه كه چهره نمود و تو آن ار خورديش به اوّل وهلت در عالمى سادگى، آبگون مى باش كه هر چه بروييد و بدان انديشه خوردى رهاش كن تا باز نو بيرون آيد.
سؤال كرد از هوائى كه سپس مرگ بود، گفتم: چون قدم در معصيت نهاده اى بدان كه قدم در حدود ولايت دوزخ نهاده اى در طرفه هوائى، يعنى چنانكه بادى را سَموم آفريند، و بادى را هواى عفن آفريند كه سر و پوست و گوشت مردم را زيان رساند، همچنان دمِ غيبت ترا و نَفَس فحش ترا سمومى و هواى عفنى آفريند سپس مرگ تا ترا پرياشن دارد، و از نَفَس تسبيح و نصيحت و شهادت و صدق تو در قولْ آن را هواى خوشى آفريند در حدود ولايت بهشت.
اكنون يك ركن در اصل آفرينش هوا و باد راست و آب و خاك راست و آتش راست.
و آتش، آتش صلابت و عداوت است با اهل كفر; و آب، آب رقّت و شفقت است بر اهل اسلام; و باد، باد نصايح و عدل و صدق است; و خاك، خاك اجزاى صابر و حَمول است، و ترا از اينان قرينان آفرينند در بهشت تا بداين كه مقصود اعتقاد و تعظيم است، و به آنچه مراد اللّه باشد اعتقاد را به آن دارى.
پس تسبيح و تهليل و اعتقاد و بندگى و زارى بر حضرت اللّه خوشتر بود از همه چيزهاى ديگر.
اكنون چو اللّه ترا مى بيند خود را چون عروسان بياراى كه خريدار از وى قوى تر نخواهى يافتن!
چشم را به سرمه شرم و اعتبار مكحّل كن، و گوش به گوشواره هوش بياراى، و دست را به كار ادب برنه، و روى را به سپيده و غازه نياز و اخلاص بياراى، و پاى را به خلخال خدمتكارى آراسته گردان، و فرق ماين حقّ و باطل راست كن، و خِمار تعفّف و معجر استعصام بر سر افكن كه:
اَلاْوْلِياءُ عَرائِسُ اللّهِ. تا اغياران بر آن وقوفى نيابند."(145)
آرى به قول رسول الهى: قَدْ أفْلَحَ مَنْ أسْلَمَ، وَ كانَ رِزْقُهُ كَفافاً وَ صَبَرَ عَلى ذلِكَ.
كسى كه وقت صرف حقّ كند و از خرج آن در راه غير دريغ ورزد، و جز به حلال خدا در تمام زمينه ها دست نبرد، به گنج رضاى دوست و گنجينه بهشت محبوب بدون شك دست يافته است.
عزيزان! حرام دنيا و حقّ ديگران آن ارزش را ندارد كه حتّى به اندازه ارزنى و به مقدار پشيزى از اوقات عزيز خود را صرف به دست آوردن آن كنيد گر چه مجموعه اى كه به دست مى آوريد از دنيا و مافيها فزون تر باشد!!
به قول عالمه فاضله، پروين اعتصامى:
شالوده كاخ جهان بر آبست *** تا چشم بهم برزنى خراب است
ايمن چه نشينى در اين سفينه *** كين بحر هميشه در انقلاب است
افسونگر چرخ كبود هر شب *** در فكرت افسون شيخ و شاب است
اى تشنه مرو كاندرين بيابان *** گر يك سرِ آب است صد سراب است
سيمرغ كه هرگز به دام نايد *** در دام زمانه كم از ذُباب است
چشمت به خط و خال ذلفريب است *** گوشت به نواى دفّ و رَباب است
تو بيخود و ايّام در تكاپوست *** تو خفته و ره پر ز پيچ وتاب است
آبى بكش از چاه زندگانى *** همواره نه اين دَلْو را طناب است
بگذشت مه و سال دين عجب نيست *** اين قافله عمرى است در شتاب است
بيدار شو اى بخت خفته چوپان *** كين باديه راحتگه ذَئاب است
برگرد از آن ره كه ديو گويد *** كاى راهنورد اين ره صواب است
ز انوار حق از اهرمن چه پرسى *** زيرا كه سؤال تو بى جواب است
با چرخ تو با حيله كى برآئى *** در پشّه كجا نيروى عقاب است
بر اسب فساد از چه زين نهادى *** پاى تو چرا اندر اين ركاب است
دولت نه به افرونى حُطام است *** رفعت نه به نيكوئى ثبات است
جز نور خرد رهنماى مپسند *** خود كام مپندار كامياب است
هشدار كه توش و توان پيرى *** سعى و عمل موسم شباب است
بيهوده چه لرزى ز هر نيمى *** مانند چراغى كه بى حباب است
گر پاى نهد بر تو پيل دانى *** كز پاى تو چون مور در عذاب است
بى شمع شب اين راه پر خطر را *** مسپر به اميدى كه ماهتاب است
تا چند و كى اين تيره جسم خاكى *** بر چهره خورشيد جان سحاب است
در زمره پاكيزگان نباشى *** تا بر دلت آلودگى حجاب است
پروين چه حصاد و چه كشتكارى *** آنجا كه نه باران نه آفتاب است
امام سجّاد عليه السّلام در روايتى بسيار جالب همه مردم را در راه خرج كردن وقت گرانقيمت اينچنين راهنمائى مى كند:
إنَّ أحَبَّكُمْ عَنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ أحْسَنُكُمْ عَمَلاً، و إنَّ أعْظَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ عَمَلاً أعْظَمُكُم عِنْدَ اللّهِ رَغْبَةً، وَ إنَّ اَنْجاكُمْ مِنْ عَذابِ اللّهِ أشَدُّكُمْ خَشْيَةً للّهِ، وَ إنَّ أقْرَبَكُمْ مِنَ اللّهِ أوْسَعُكُمْ خَلْقاً، وَ إنَّ أَرْضاكُمْ عِنْدَاللّهِ أسْبَغُكُمْ عَلى عِيالِهِ، وَ إنَّ أكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أتْقاكُمْ:(146)
251 محبوب ترين شما نزد خداى عزّوجلّ نيكوكارتين شماست، و عظيم ترين شما از نظر رغبت به عنايت حقّ است. ناجى ترين شما از عذاب الهى با خشيت ترين شماست، وآن كه به خدا نزديك تر و قريب تر است آنست كه همه مردم از صفات حسنه و اخلاق پسنديده او بخوردار باشند، و آن كه خدا از او راضى تر است آنست كه عيالش را در وسعت بيشتر و بهره ورى افزون تر از نعمت حق قرار دهد، و به حق كه گرامى ترين شما نزد حق خود نگهدارترين شما از محرّمات الهيّه است.
آرى آراسته شدن به واقعيّاتى كه حضرت سجّاد فرموده اند خرج وقت در راه معرفت و عمل مى خواهد كه بدون معرفت و آراستگى به عمل، رسيدن به آن حقايق بلند ملكوتى ميسّر نيست.
رسول با كرامت اسلام مى فرمايد: اگر مردان و زنان امّت من در خرج اوقات به واقعيّايت توجّه داشته باشند اهل بهشت اند:
از مردان امّتم هر كدام از چهار خصلت در امان بمانند و وقت عمر گرانمايه درراه چهار چيز نگذارند اهل بهشتند: افتادن در دنياى حرام، هواپرستى، دچار شدن به شهوت شكم و گرفتار آمدن به شهوت جنسى.
و از زنان امّتم هر كدامشان به چهار حقيقت توجّه كنند اهل بهشت اند: حفظ عفّت، اطاعت از شوهر، اداى نماز پنج وقت و روزه ماه رمضان.
و اين همه بدون شك، محصول ايمان به خدا و توجّه به قيامت و عمل صالح است، چنانكه در قرآن مجيد آمده:
آنان كه اهل ايمان و عمل شايسته اند از تمام مردم دنيا بهترند. پاداش آنان نزد خداوند بهشت هاى عدن است كه نهرها در زير آن جارى است و در آن بهشت ها جاودانه اند. خدا از آنان راضى است و آنان از خدا خوشنودند، و اين همه براى كسى است كه دلش غرق خشيت از خداست!
حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام جهت و راه خرج عمر را در روايتى بسيار پر قيمت اينچنين بيان مى دارند:
بكوشيد كه زمان و وقت شما چهار ساعت باشد:
1ـ ساعتى براى عبادت و مناجات با محبوب.
2ـ ساعتى براى تحصيل معاش و ااره امور زندگى مادّى.
3ـ ساعتى براى معاشرت با برادران ايمانى و آن چهره هاى الهى و مطمئنّى كه عيوب شما را به شما معرّفى مى كنند و خلوص باطن به شما مى دهند.
4ـ و ساعتى براى لذّات و خوشى هائى كه از نظر شرع مطّهر حرام نيست.
ابن يمين، شاعر دانشمند، در اين مقال گويد:
اى برادر هيچ اگر دارى ز حال خود خبر *** پس چرا بايد كه باشد يكدمت پرواى قال
در توحّد كوش و وقت خويش را ضايع مكن *** از تكثّر مى نيايد هيچ حاصل جز ملال
آنچه دارى گر بر آن افزون كنى نقصان تست *** وانچه دانى گر بيفزائى برآن يابى كمال
عقل كارآگاه كو را مى برازد سرورى *** حيف باشد گر كنى از بهر مالش پايمال
مال اگر ز ابن يمين مايل به غيرى شد چه شد *** گفته ام با دل كه از بهر مَنال اى دل منال
مال را ز آغاز فطرت د رطبيعت هست ميل *** واضع اسماش گوئى بهر اين گفتست مال
كى به معشوقى كه هر دم عاشق او ديگرى است *** ملتفت گردند از عين بصيرت اهل حال
حضرت باقر عليه السّلام مى فرمايد: امير المؤمنين عليه السّلام نماز عشا را در مسجد كوفه خواند، سپس مردم را سه بار ندا داد آنطور كه همه شنيدند:
خداوند همه شما را مشمول رحمت قرار دهد، براى سفر آخرت مجهَّ و مهيّا شويد، كه شما را به آن سراى جاودانى خوانده اند و از همه شما جهت سفر به آن وادى دعوت كرده اند، پس از اين دعوتْ توقّف و قصد اقامت شما براى چيست؟ زندگى شما نشان مى دهد كه گوئى به سراى ديگر خوانده نشديد.
خداوند شما را رحمت كند، آماده شويد و برترين چيزى كه از زاد و توشه در اختيار شماست و آن تقواست براى جهان ديگر همراه خود ببريد.
آگاه باشيد كه راه شما به سوى جهان ديگر است، و عبور شما بر صراط است، هول اعظم پيش روى شماست، منزل سخت در راهتان قرار دارد، توقفگاههاى هولناك و وحشتزار در برابر داريد كه عبور ازآنها براى شما اجبارى است و از آن چاره اى نداريد، نجات شما از آن همه منازل هول انگيز فقط و فقط در سايه رحمت اوست كه اين رحمت جز با ايمان و عمل صالح به دست نمى آيد و چنانچه در غفلت بسر بريد و دچار هلاكت شويد راه جبرانى براى شما نخواهد بود!!
شهيد دوّم و توجّه او به ارزش وقت:
شهيد دوّم شارح جليل القدرمتن "لُمْعه" از علماى بسيار بزرگ و فقهاى باكرامت جهان تشيّع است. آن مرد بزرگ، در جلالت قدر وجودت فهم و خدمت به فقه ارزنده شيعه مردى كم نظير و انسانى با بركت است. شاگرد بزرگوارش در رساله با قيمت "بُغْيةُ الْمُريد" در توجه آن مرد بزرگ به ارزش وقت و اداى حقّ هر صاحب حقّ و انيكه لحظه اى از وقت او هدر نرود مى نويسد:
1ـ براى اداره امور خانه در اوّل شب او را مى ديدم كه با دراز گوشى هيزم به خانه مى برد
2ـ نماز صبح را پس از عبادات شبانه در گوشه منزلش، در مسجد بجا مى آورد.
3ـ به هنگامى كه بر كرسى درس مى نشست و مباحثه علمى شروع مى كرد مانند دريا موج مى زد، و آن نشان مى داد كه با پشتكارى عجيب به اندوختن مايه هاى علمى در ايّام جوانى رنج و مشقّت بسيارى تحمّل كرده است.
4ـ احتياجات مادّى و معنوى خودش را خودش تأمين مى كرد.
5ـ هر كس و هر مهمانى بر او وارد مى شد خودش به خدمت شخص وارد اقدام مى كرد.
6ـ از عجايب كارهاى او اين بود كه وقتى قلم بر مركّب مى گذاشت تا سى سطر مى نوشت.
7ـ دو هزار كتاب از او به يادگار ماند كه دويست جلدش به خط شريف خودش بود از جمله "شرح لمعه".
8ـ از طريق خواب و رؤيا با عالم ملكوت ارتباط داشت. پدر شيخ بهائى مى گويد: بر او وارد شدم وى را غرق در انديشه ديدم، گفتم: چيست؟ فرمود: من شهيد ثانى هستم براى اينكه ديشب خواب ديدم سيّد مرتضى مهمانى دارد و تمام علماى اماميّه جمعند، من چون وارد شدم به من گفت كنار شيخ شهيد بنشين; اين دليل بر شهادت من است. و عاقبت هم شهيد شد.
سيّد مهدى قزوينى و غنيمت شمردن وقت:
حالات عجيبه عالم بزرگ سيّد مهدى قزوينى هر انسانى را غرق حيرت مى كند. اين گونه اشخاص براى تمام مردم جهان درس و اُسوه و سرمشق اند. مرحوم محدّث قمّى كه به قول خودش كراراً خدمت آن مرد بزرگ رسيده بود در پايان "منتهى الامال" مى گويد:
اين كرامات و مقامات از سيّد مرحوم بعيد نبود، چه او علم و عمل را از عمّ خود جناب سيّد باقر صاحب اسرار خال خود جناب بحر العلوم ـ أعلى اللّه مقامهم ـ ميراث داشت. عمّ اكرمش او را تأديب نمود و تربيت فرمود و بر خفايا واسرار مطّلع ساخت تا رسيد به آن مقام كه نرسد به حول آن افكار، و دارا شد از فضائل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار.
اوّل آنكه: آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حلّه، و مستقر شدند در آنجا و شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و اِزهاق باطل، به بركت دعوت آنجناب از داخل حلّه و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب، شيعه مخلص اثنا عشرى شدند، و شفاهاً به حقير فرمودند: چون به حلّه رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميّه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزى ندارند، و از ساير احكام و آثار عارى و برى، حتّى از تبرّاء از أعداء اللّه. به سبب هدايت او همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص اوست.
دوّم: كمالات نفسانيّه و صفات انسانيّه كه در آنجناب بود از صبر و تقوا و رضا و تحمّل مشقّت عبادت، و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى، و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگذاران چيزى از حوائج نمى طبيد، مانند غذا در ناهار و شام و چاى و قليان.
اجابت دعوت مى كرد و در وليمه ها حاضر مى شد، لكن به همراه كتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مشغول تأليف خود بودند; از صحبت هاى مجلس ايشان را خبرى نبود مگر آنكه مسئله اى پرسند جواب گويد.
برنامه و عادت او در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مى گذاشت، آنگاه نافله معرّرى مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسيد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و بر مى گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را بجا مى آورد و به خانه باز مى گشت،مردم در انجا جمع مى شدند اوّل قارى خوش صدائى آياتى از قرآن كه تعلّق داشت و به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شده راتر مى كرد، آنگاه ديگرى به همان نسق خطبه اى از "نهج البلاغه" مى خواند، آنگاه سيّمى قرائت مى كرد مصائب أبى عبد اللّه الحسين عليه السّلام را، آنگاه يكى از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند، تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مى رفت. بالجمله در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سنّ بغايت پيرى رسيده بود آيت و حجّتى بود در عصر خود.
سوّم: تصانيف رائفه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها، كه يكى از آنها كتابى است در اثبات اينكه فرقه ناجيه، شيعه است كه از كتب نفيسه است، طوبى له و حُسْنُ مَاب.
به گوش جان من آيد دماغم آوازى *** كه هست طاير جان را هواى پروازى
بلى نشيمن او شاخسار سدره بود *** چه مى كند قفسى و نرد او نه دمسازى
به عقل و علم اگر پرورش دهى جان را *** ز سرّ غيب نمايد بر او نهان رازى
مجرّدى چو مسيحا كجا كه از سر وقت *** به هر نفس كه بر آرد نمايد اعجازى
غذاى طوطى جان تو شكّر خرد است *** عزيز دار مراد را كه ارزنى به شهبازى
بود ز جهل گرش آرزوى نفس دهى *** كسى به طعمه نداد ارزنى به شهبازى
به نزد ابن يمين گر چو مار خاك خورى *** به هست از آنكه چو مورى مسخّر آزى
ارزش گوهر وقت از نظر امير المؤمنين عليه السّلام:
إنَّ الْمَغْبُونَ مَنْ غُبِنَ عُمْرَهُ، و إنَّ الْمَغْبُوطَ مَنْ أنْفَدَ عُمْرَهُ فى طاعَةِ رَبِّهِ:(147)
به راستى كه زيانكاركسى است كه در جهت عمرش زيان كرده; و بهره ورى كه ديگران به او در خرج عمرش حسرت خورند كسى است كه وقتش را در طاعت پروردگارش تمام كرده است.
إنَّ الْعاقِلَ مَنْ نَظَرَ فى يَوْمِهِ لِغَدِهِ، وَ سعى فى فِكاكِ نَفْسِهِ، وَ عَمِلَ لِما لابُدَّ لَهُ وَ لا مَحيصَ عَنْهُ:(148)
به حقيقت، خردمند و دانا كسياست كه در امروزش فردايش را بنگرد و دنيايش را مزرعه آخرت بداند و در آزاد كردن نفسش از شهوات و سخط حقّ و عذاب جهنّم بكوشد، و بكوشد براى روزى كه از آن راه فرار ندارد!.
إنَّ أخْسَرَ النّاسِ صَفْقَةً وَ أخْيَبَهُمْ سَعْياً رَجُلٌ أخْلَقَ بَدَنَهُ فى طَلَبِ آمالِهِ، وَ لَمْ تُساعِدْهُ الْمَقاديرُ عَلى إِرادَتِهِ، فَخَرَجَ مِنَ الدُّنْيا بِحسراتِهِ، وَ قَدِمَ عَلَي الاْخِرَة بِتَبِعاتِهِ:(149)
بر استى كه زيانكارتين مردم در تجارت و معامله عمر و پشيمان ترين آنان در سعى و كوشش كسى است كه پيكرش را در پى آرزوهايش بفرسايد و مقدّرات الهى با وى مساعدت ننمايند و او به آرزوهايش نرسد، آنگاه با اندوه و حسرت فراوان از جهان بيرون رود و با رنجهاى فراوان وارد آخرت گردد.
چه نيكوست كه انسان عمر خود را با خدا معامله كند و با چهره اى باز و دلى شاد به حضرت حق وارد شود.
إنَّ أوْقاتِكَ أجْزاءُ عُمْرِكَ، فَلا تُنْفِذْ لَكَ وَقْتاً إلاّ فيما يُنْجيكَ:(150)
بدون شك اوقاتى كه مى گذرانى پاره هاى عمر تو هستند، لذا نبايد وقت خود را تمام كنى مگر در چيزى كه نجات تو در آن باشد.
اگر دنيا را با عينك توحيد و چشم انبيا و اوليا ببينيم جائى است كه راه هر گونه رشد و كمال در آن به روى انسان باز است، اگر از نعيم آن به طور صحيح استفاده شود آدمى به ذِروه اعلا و به عالم ملكوت و به جهان ملكوت و به جهان ابدى مى رسد و هرگز حاضر نمى شود ثانيه اى از وقت خود را در غير راه حقّ مصرف كند، در حقيقت دنيا را مقدّمه آخرت گرفته و از حضيض خاك خود را به اوج افلاك معنوى مى رساند. و اگر از چشم بى خبران و ماديگران به آن نظر شود جاى عيش و نوش و ظلم و ستم و آميختن حقّ به باطل و باطل به حقّ است، د راين صورت از انسان چهره اى بدتر از گرگ و روحى بى معناتر از جماد و قلبى سخت تر از سنگ ساخته مى شود.
على عليه السّلام به وضع بينايان و كوردلان در جملات زير اشاره دارد، بينايانى كه از تمام لحظات عمر براى به دست آوردن خوشنودى حق و بهشت عنبر سرشت بهره گرفتند، و نابينايان كوردلى كه جز مَظلمه و وزر و وبال چيزى بار پرونده نكردند:
إنَّ الدُّنْيا مَنْتَهى بَصَرِ الاعمى، لا يَبْصِرُ مِمّا وَراءَها شَيْئاً; وَالْبَصيرُ يُنْفِذُها بَصَرَهُ وَ يَعْلَمُ أنَّ الدّارَ وَ راءَها. فَالْبَصيرُ مَنْها شاخِصٌ، وَالاعمى إلَيْها شاخِصٌ، وَ الْبَصيرُ مِنْها مُتَزَوِّدٌ، وَالاعمى إلَيْها مُتَزَوِّدٌ:(151) براستى كه دنيا آخرين چشم انداز شخص كوردل است و پس از اين چهارچوب محدود چيزى نمى بيند (به همين خاطر به كار فرداى قيامت كه خدا و كتب آسمانى و انبيا و ائمه از ان خبر داده اند نمى انديشد!)
امّا روشندل ديده قلبش نفوذ پيدا مى كند و در مى يابد كه خانه واقعى و حيات هميشگى از پسِ اين دنياست، لذا شخص بينا از دنيا مى كوچد و كوردل به سوى دنيا مى رود، بينا از دنيا با خرج كردن عمرش در طاعت ربّ براى آخرت توشه مى گيرد، و نابينا فقط براى دنيايش دست و پا مى زند!
إنَّ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ يَعْمَلانِ فيكَ فَاعْمَلْ فيهِما، وَ يَأْخُذانِ مِنْكَ فَخُذْ مِنْهُما:(152)
براستى كه روز و شب در تو عمل و اثر دارند تو نيز در آنها به عمل پرداز، و آن ها از عمرت مى گيرند تو هم در برابر خرج شدن عمر بهره معنوى بگير.
به قول عارف بزرگ و حكيم سترگ حكيم صفاى اصفهانى:
بنشين به پس زانو در مِصطبه جانها *** تا چند همى گردى بر گرد بيابانها
بگذار سراى سالك بر پاى گداى دل *** تا تاج نهند از سر در پاى تو سلطانها
در مزرعه دنيا حاصل نتوان بردن *** در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
با كوه اگر گويم اين راز زهم ريزد *** گوئى دل سنگينت زد پتك به سندانها
بشكافت به طنّازى بشكست به طرّارى *** تيرش همه جوشنها زلفش همه پيمانها
آن ماه همى تابد آن سرو همى رويد *** در زاويه دلها از باغچه جانها
از چرخ چراجوئى كزتست پريشان تر *** سرّى كه بود پنهان در سينه انسانها
شاهى كه بود درويش سلطان دلست ارنه *** بر تخت همى ماند بر صورت ايوانها
شاهنشه فقرستى شايسته سلطانى *** مرد است كه خواهد برد اين گوى ز ميدانها
سلطان كه بود آدم از ديو نپرهيزد *** شمشيريد اللّه ى برّد سر شيطانها
با دوست نينديشم در اين دى و اين بهمن *** آن طرفه بهار خويش با آن گل و ريحانها
اين سِر نتوان گفتن جز بر سَرِدارِ اى دل *** اسرار صفا يكسر ثبت است به ديوانها
از آنجا كه مصرف بجاى وقت حتماً نياز به معرفت و شناخت يك سلسله امور الهى و اسلامى دارد، لازم است بيش از آنچه در صفحات گذشته به تحرير آمد مسائلى تذكّر داده شود، لذا در اين قسمت به گفتارى از عارف بزرگ شاه داعى شيرازى اشارت مى رود، باشد كه ارباب حال و اهل صفا و وفا استفاده بيشترى نصيبشان گردد. شاه داعى مى فرمايد:
در بيان منازل اين راه كه مشتمل بر سه فصل است:
فصل اول: در بيان منزل علم
فصل دوم: در بيان منزل عمل
فصل سوم: در بيان منزل خُلق(اخلاق)
فصل اول ـ در منزل علم: ببايد دانست كه منزل اوّل سالكان اين راه را منزل علم است كه تابه آن نرسند به منزل هاى ديكر نتوانند رسيد، و علمى كه سالك را از آن گزير نيست بر سه قسم است: 1ـ علم شريعت 2ـ و علم طريقت 3ـ و علم حقيقت
امّا علم شريعت كه آن علم فرايض و سنن و آداب است بر چهار اصل مى آيد:
عبادات و معاملات ونكاح و جراح، و در چهار اصل فرايض است و سنن هست و آداب هست، و چند چيز ببايد دانستن تا علم شريعت آسان شود: فرض و سنّت و مكروه و مباح و حرام.
و فرض آن باشد كه اگر آن نكنند گناهكار شوند و متسحقّ عذاب، واگر بكنند فرمانبردار باشند و مستحقّ ثواب گردند.
و سنّت آن باشد كه اگر نكنند بزه مند نشوند و مستحقّ عقوبت نباشند امّا فضيلت و ثواب از ايشان فوت شود، و اگر بكنند فضيلت و ثواب بيابند.
و مكروه آن چيزى است كه اگر نكنند ثواب ببايند و اگر بكنند بزه مند نشوند، پس نا كردن آن از كردن اولى باشد.
و مباح آن چيزى است كه اگر بكنند برابر باشد، نه به كردن آن بزه مند و نه به ناكردن، و دركردن و نكردن آن ثوابى و عقابى نباشد. و اكثر علما حلال و مباح را به يك معنى حمل كرده اند و بعضى حلال را از مباح، اخصّ دانسته اند و تمسّك به بعضى احاديث جسته.
و حرام آن است كه به فعل آن مستحقّ مذمّت شوند شرعاً و عقاب بر آن مترتّب گردد.
چون دانسته شد كه فرض و سنّت و مكروه و مباح و حرام چيست ببايد دانست كه هر چه علم آن بر بنده اى مكلّف فرض شود علم آن نيز فرض باشد، پس چون نماز بر او فرض باشد علم آن فرض باشد، در زكات و حجّ نيز همچنين ميدان كه چون عمل آن فرض شد علم آن فرض شود.
پس سالك را در اصل عبادات نگاه بايد كرد كه عبادات بر او فرض است علم آن بر او فرض بود و ببايدش آموخت كه اگر آن مقدار كه بر او فرض باشد نياموزد عاصى باشد، امّا لازم نيست كه همه علوم فقه از عبادات و معاملات و نكاح و جراح بياموزد تا در منزل علم به علم شريعت رسيده باشد، آنقدر از علم شريعت كه بر او فرض است و آن قدر كه سنّت و ادب به آن شناخت چون حاصل كرد مى توان گفت كه سالك در منزل علم به علم شريعت رسيده است.
و امّا علم طريقت داسنتن روش اولياء است كه بدانند كه اوليا چگونه رفته اند تا به مقصود رسيده اند; و رفتار ايشان اگر چه در رياضت نفس به يكديگر نمى ماند امّا به هر وجه كه رياضت كشيده اند از متابعت حضتر مصطفى صلّى اللّه عليه و آله بيرون نرفته اند، و هر كه از متابعت آن حضرت بيرون رفته است در آن حالت كه بيرون رفته است نه بر طريقت بوده است.
و بالجمله علم رياضيات اوليا از دانستن سه چيز بيرون نيست كه چون آن دانسته شود فى الواقع توان گفت كه سالك در منزل علم به علم طريقت رسيده است.
اوّل: دانستن نفس و حال او در موافقت راه حقّ و مخالفت.
دوم: دانستن خواطر.
سوم: دانستن معالجه نفس كه او را در راه حقّ چگونه رام توان كرد.
امّا نفس كه به پارسى روانش گويند آفريده اى است كه دازا و پهنا و بوم ندارد و كارفرماى بدن است و هر چه در جسد آدمى پيدا مى شود، و او به منزله جرم ماه است پاك و صافى، و در او دانش هاست چون شعاع ماه در ماه، و لكن چنانكهماه شعاع از آفتاب دارد نه از خود، نفس اين دانش ها از آفتاب ربوبيّت حقّ دارد نه از خود. چون "جان" است و چون "عقل" كه پارسى آن "خرد" است و چون "قلب" كه پارسى آن "دل" است.
اگر مى گويد كه صفت او آن است كه تدبير كمال خود مى كند نام او، "روح" است، يا صفت تميز ميان خود و احوال خود غير مى كند نام او "عقل" است، يا صفت او آن است كه دايم از جهت ادارك معن نو از حالى به حالى مى گردد نام او "دل" است، و به هر صفت از اين صفات كه گفته شد او را در بدن آلتى موجودست كه به هر آلتى فعلى كه مناسب صفتى است در او از او به ظهور مى رسد، از براى فعل او به واسطه صفت تميز آلت دماغ موجود است، و از براى فعل او به واسطه تقلّب از حالى به حالى آلت او آن گوشت پاره صنوبرى است كه در پهلوى چپ آدمى است، و از براى اين آلات كه گفته شد به اين آلات همه عالم موجود است.
اگر اين نفس كه صفت او گفته شد به اين آلات كه دارد فعل او همه بدى است او را "نفس اَمّاره" گويند، و اگر سرزنش خود به بدى مى كند و روى به نيكى دارد او را "نفس لَوّامه" خوانند، و اگر از بدى باز ايستاده و آرام و الفت به نيكى گرفته او را "نفس مطمئنّه" نامند. اين بود اشارتى مجمل به دانستن نفس.
امّا خواطر چهارست: اوّل: خاطر مَلَكى كه در دل آدمى مى افتد كه نيكى بكند، و واسطه آنچه در دل افتاده است مَلَك است گر چه اصلش از حقّ تعالى است.
و دوم: خاطر ربّانى كه در دل اوفتد كه خيرى از او صادر شود بى آنكه در آن خير توقّع نفعى داشته باشد، و درين خاطر از حقّ تعالى غيرى واسطه نباشد.
سوم: خاطر شيطانى است كه در دل او مى افتد كه بدى بكند، و واسطه آنچه در دل افتاده است شيطان است اگر چه اصلش از حقّ تعالى است، چه الهام فجور و تقوا از مهر و لطف حضرت حقّ است. و نفس را كه ميانه خاطر مَلَكى و شيطانى، صفت كنند گويند "نفس مُلْهَمه" است.
چهارم: خاطر نفسانى كه در دل مى افتد سرّى به واسطه جبلّت نفس كه بر هوا و آرزوست.
و هرگز نتواند بود كه آدمى يك طرفة العين از خاطرى از اين خاطره هاى چهارگانه خالى باشد مگر در خواب و بيخودى، و تحقيق آن است كه در خواب و بيخودى خالى باشد مگر در خواب و بيخودى آن است كه در خواب و بيخودى نيز اين خواطر هست لكن چون نفس به آن مشغول نمى شود چنان مى نمايد كه نيست.
و امّا سخن در موافقت و مخالفت آن است كه نفسى كه موافق راه حقّ است، آن نفسى است كه خاطر ربّانى و خاطر ملكى اختيار مى كند و فعل خير، و نفسى كه مخالفت راه حقّ است كه نفس است كه خاطر شيطانى اختيار مى كند وخود سبب خاطرهاى بد مى شود.
و از اين تقرير حال موافقت نفس و مخالفت او در راه خداوند تعالى معلوم مى شود، و سالك بايد كه در موافقت حقّ تعالى و مخالفت نفس و شيطان دائم در جهاد و غزاء معنوى باشد كه آن نفى خاطر شيطانى و نفسانى است و نگاهداشتن خود از فعل بد و اثبات خاطر ربّانى و مَلَكى و مشغول كردن خود به فعل نيك ان شاء اللّه تعالى.
امّا دانستن معالجه نفس موقوف صحبت اهل اللّه و عالم ربّانى و مرشد ملكوتى باشد كه از او بدانند، يا الهام حضرت حقّ تعالى به دل طالب رسد و بداند كه او را چگونه رام مى بايد كرد، يا از سخن انبيا زيادت از ضرورت به او نرسانند، و در حظّ آخرت تا توان كار خير از او بسازند تا او را فكر دنيا كم شود و فكر آخرت بسيار.
و در كارهاى خير طلب اخلاص از او كنند و در هر چيزى او ار متّهم دارند و او را در همه احوال مقصّر شمارند، و دائم او را شكنند كه اگر يك لحظه او را به خود وا گذارند فتنه ها بر انگيزد. و او را به اين صفت رام توان كرد كه گفته شد و با وجود آنكه رام باشد اعتماد نبايد كرد و از مكر و ايمن نبايد بود و لجام شريعت از سر او بيرون نبايد كرد تا باشد كه او را به سلامت از قنطره شهوات طبيعت بگذرانند و در سنگلاخ دنيا پاى او از جاى نرود و در گذرگاه لذّت بدنى از دزد شيطان در امان باشد و او را به متاع ايمان به معموره عالم آخرت رسانند. اينست نمودارى از عالم طريقت كه گفته شد.
و امّا علم حقيقت، دانستن نفس است با آفريدگار او، و اين دانستن بهترين همه دانشهاست.
پس مى گوئيم كه آفريدگارـ جلّ جلاله ـ موجودى است مطلق، به اين معنى كه ادراك غير او به كنه حقيقت او نمى رسد، پس مقيّد به وصف غايت و محدود به حدّ نهايت نشود، هميشه به خود بوده و هست و باشد، و هر مقصود كه گوئى از اين موجود مطلق حاصل است، هر زنده به او زنده است و او زنده، هر دانائى به او داناست و او دانا، هر بينائى به او بيناست و او بينا، هر شنوائى به او شنواست و او شنوا، هر توانائى به او تواناست و او توانا، هر خواهنده اى به او خواهنده است و او خواهنده، هر گويائى به او گوياست و او گوينده.
هميشه به اين صفات كمال آراسته است و ذات او به هر صفتى از اين صفات پيدا، به خود تمام و ثابت است و به هيچ وجه نيستى ندارد، و در ذات و صفات واسماء و افعال يگانه و يكتاست، هست مطلق است و چنان به خود پيدا و روشن است كه او را "نور مطلق" توان خواند از غايت پيدائى و بيرون از او هيچ چيز به خود پيدائى ندارد، جز او به خود ظلمت مطلق است از غايت ناپيدائى.
و اين نور مطلق كه پيداء مطلق است به پيدائى خود پيوسته شعاع به طرف ظلمت مى افكند و پاره پاره ظلمت كه ناپيدائى صفت اوست رنگ پيدائى نور مى گيرد تا همه ناپيدائيها پيدا مى شود و به زبان عبارت مى گويدكه: نيست هست شد و آفريدگار كه آن نور مطلق است آفريده ها كه آن ناپيدائيها بود به حدّ پيدائى رسانيد.
و بدان كه از جمله ناپيدائيها كه پيدائى يافت نفس آدمى است كه ظلمتى بود كه از نور روشن شد، و روشنى او كه از نور يافته است زندگى و دانائى و شنوائى و بينائى و توانائى و خواهندگى و گويائى است كه در او ظاهر شده است. پس نسبت نفس به آفريدگار نفس، آن بود كه گوئيم نفس ظلمتى است كه نور آفريدگار آن را روشن كرده است و روشنائى او پرتو نور صفت آفريدگار اوست، پس اگر فرض كنى كه روشنائى نور پروردگار به او پيوسته است او موجودى است نورانى به نور پروردگار، اين است نسبت نفس به سوى آفريدگار نفس.
لاجرم هر كه نفس را نشناسد پس آفريدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشنى و آن از آفريدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشنى و آن از آفريدگار دارد، جهت تاريكى و آن از خود دارد; روشنى او جهت هستى اوست به سوى هست مطلق كه نور مطلق است، و تاريكى او جهت نيستى اوست به سوى نيست مطلق.
سالك بايد كه نظر به جهت نيستى نفس كند و گويد كه به حقيقت نفس نيست، زيرا كه نه هستِ مطلق است; و نظر به جهت هستى نفس كند و گويد آن كه نفس به او هستى دارد به حقيقت هست كه هستِ مطلق است و نفس را هستى مَجازى است و هستى مَجازى اعتبار ندارد، پس آفريدگار به حقيقت هست و آفريده به مجاز، و در اين مشهد تواند بود كه گويند: لاْ مَوْجُودَ إلاَّاللّهُ.
و هر كه نسبت نفس به آفريدگار نفس چنين دانست به قدر خود به علل حقيقت رسيده است. و تا اين سه علم كه علم شريعت و علم طريقت و علم حقيقت است حاصل نشود سالك به منزل علم نرسيده باشد، واللّه أعلم. به قول حكيم بزرگ، عارف عاشق، شيداى واله، حكيم صفاى اصفهانى:
بدست ساقى جان جام هستى است *** در اين ميخانه جاى مى پرستى است
به فرق انبيا تاج معالى است *** به تاج علو لؤلؤى مثالى است
حمايت گوهر گنج حكيم است *** صراط حقّ و ميزان قديم است
قوام حضرت و قيّوم درگاه *** به بيدارى حقيقت هادى راه
به فرقان مغز دانش را قوى كن *** نظر در آيه هَلْ يَسْتَوى كن
مقام علم بر بام بلند است *** مز اين بارونه تاب هر كمند است
كمند ت تار عنكبوت است *** مگس آن را كه اين را يافت قوت است
مَطاف باز در خورد مگس نيست *** سماى دل بود بام هوس نيست
نداى عَلَّم الأسما شنيدى *** جلال آدم مسجود ديدى
شنيدى آن تجلّيهاى هداى *** كه گه در كوه بودى گه به وادى
اگر آواز بال جبرئيل است *** اگر تبديل ميزان خليل است
اگر ضرب عصا بر سنگ سبطى است *** اگر دفع جبال السّحر قبطى است
دم اجراى كشتى در يَمِ نوح *** فرا احياى موتى از دم روح
تمامى حاصل تحصيل علم است *** نِم كشت كمال از نيل علم است
كند طى هفت وادى هادى علم *** سيم وادى است در ره رادى علم
طلب بعد از طلب عشق جهانسوز *** پس از آن معرفت آن عالم افروز
چو مرد اندر ديار معرفت شد *** كمال علم ذاتش را صفت شد
نخستين وصف كز حقّ در تدلّى است *** كه فتح سالك صاحب تجلّى است
جمال علم بى ضدّ و نديد است *** كز و مان دمبدم جان جديد است
بدون علم بر حقّ نيست راه *** چه علم است اينكه گويم علم باللّه
كه بى او كار آسان است مشكل *** مبادا كس به كار خويش جاهل
كه جاهل را جمال مهترى نيست *** ز پا افتاده را حدّ سرى نيست
اگر جاهل بگيرد درّ شهوار *** شود خر مهره اى بى سنگ و مقدار
نيفتد گوهرى بر دست نادان *** كه گوهر را كند بر پنهان
مبادا هيچ دل بيرون ز ادراك *** كه بهتر آنكه باشد در دل خاك
خدايا مغز ما را نور جان ده *** مكان را دستگاه لامكان ده
دل ما را به دانش راهبر كن *** پس از دانش به بينش پى سپر كن
سپس دل را به اطوار تخلّق *** ترقّى ده به انوار تحقّق
پس از تكميل تعليم بدايات *** مرا تعليم كن علم نهايات
از اين دريا به آن دريا چو ماهى *** مگو ما هى بگو دريا كما هى
نهنگ بحر دانش عين درياست *** كه الّا اللّه موجودست و خود لاست
بلندى علم باشد جهلْ پستى *** اگر دانش نباشد نيست هستى
نباشد جان به غير از دانش و ديد *** مكن در هستى جان هيچ ترديد
مبين بر عرض و عمق جسم مشهود *** اگر دانش ندارد نيست موجود
مخور نيرنگ وضع و أيْنِ اجسام *** كه مجموع مقولا تند اعدام
به ذات و عارض ذات وجودند *** بدون خويش مرآت وجودند
به علم افزاى جان سرمدى را *** مخور نيرنگ عمامه وردى را
به دانش بين نه بر خركش سوارند *** كه شيخان تصنّع بى شمارند
خرى گر گويد از دانش چه سودت *** چه زنى تحصيل بى حاصل گشودت
بگو اى بى خرد ترك خرى كن *** به انساين گراى و مهترى كن
چه باشد سود خر جز بار بردن *** ز بى برگى به زير بار مردن
يقين را بر سر امرستى تسلّط *** بدايات و تهايات و توسّط
بدايات يقين علم اليقين دان *** وسط عين اليقين اى راه بين دان
نهايات يقين حق اليقين است *** كمال كامل موجود اين است
كمال مرد را علم است و بينش *** به علم استى كمال آفرينش
ز نار بى فروغ افسرده بهتر *** ز جان بى تجلّى مرده بهتر
چراغ علم در مشكات ذات است *** ولى مشكات بيرون از جهات است
ز نور بى جهت گر بهره يابى *** در اين ظلمات زور و زهره يابى
خدايا حظّ ما را معرفت كن *** مرا معروف در ذات و صفت كن
به نور علم جان ما برافروز *** ز اسرار لَدْن ما را بياموز
دلم را ياد ده درك معانى *** از آن اسماء مستأثّر كه دانى
تجلّى ده به ما انوار دل را *** ز ما بردار بار آب و گل را
بپرداز اين تجلّى خانه از ريب *** درين آئينه افكن صورت غيب
دلى كآئينه نور خدا نيست *** گِل و سنگ است مرآت صفا نيست
خدايا سينه اى ده لامكانى *** به موساى نخستين طور ثانى
اگر همراه باشد ذرّه اى نور *** كجا مانم ز لطف آبْ مهجور
فصل دوم: در منزل عمل ـ اى عزيز عمل صالح كه در طريق كمال نفس، فرياد رس شخص است، و عمل صالح را شرط آن است كه قرين اعتقاد صحيح باشد و اگر نه چنين باشد آن عمل به وصله ننشيند و موجب رستگارى نشود و نتيجه ثواب ندهد.
امّا اعتقاد درست آن است كه بدانى كه هدايت ايمان و معرفت، حضرت پروردگار مى دهد و توفيق طاعتْ او مى بخشد; اين منّتى، و منتى ديگر آنكه چون عمل صالح از تتو در وجود آم د از سر اعتقاد پاك، البتّه سعى تو ضايع نمى گردد و خداى متعال ثواب آن عمل كرامت مى كند. و عمل صالح كارى است كه فرموده خداى و رسول او باشد، چون اركان اسلام ادا كردن و چون سنّت هاى پيغمبر بجاى آوردن و بعد از فرائضْ سنّت هاى مؤكّده اوّل بجاى ارد، و ديگر سعى كند كه چندانكه متابعت سنّت مى تواند كرد تقصير نكند، از نماز جماعت و نماز جنازه،و با جناز سر قبر رفتن، و پرسش بيماران كردن و تفقّد حال مسلمانان نمودن و در كارهاى خير مدد بودن و آشتى به ميانه مسلمانان دادن و فتنه بازـ نشاندن و كلمة الخير گفتن و سلام فاش كردن و به دعوتهاى خير حاضر شدن. و بايد كه از جمله اعمال صالحه مداومت نمايد بر صله رحم و حقّ همسايه; و چون ابواب عمل صاحل كثير است و از عهده تعداد آن بيرون نمى تواند آمدن، به اين چند كلمه در اين فصل اختصار كرديم.
فصل سوم در منزل خُلق ـ بدان ـ أعانَكَ اللّه ـ كه خوى شخص بر دو گونه بود: خُلق نيك و خلق بد:.
خُلق نيك صفتى چند باشد در شخص كه شرع پسندد و عقل مستحسن داند، و آن بر دو قسم بود: قسمى آن كه به وصله دنيا نشيند و قسمى آن كه به وصله آخرت نشيند و نسبت با عالم معاد داشته باشد.
و سر جمله اخلاق نيك چهار خُلق است و باقى خلقهاى نيكو همه از آن زايد:
اوّل عدالت: يعنى در امور شخصى و خانوداگى و اجتماعى راه افراط و تفريط نباشد و راه ميانه كند.
دوّم حكمت: كه چيزها به قدر خود چنان بداند كه دانستنى است و بر وفق آن دانستنى ها عمل چنان كند كه چنان كرد.
سوّم عفّت: كه نفس را از حرام منع كند با همه آلات او، پس به دل كار حرام نكند، و به چشم صورت حرام نبيند، و به گوش سخن حرام نشنود، و به زبان سخن حرام نگويد، و به دست تصرّف در حرام نكند، و به پاى رفتار حرام نكند و به جاى حرام نرود، و به دهان و حلق از لقمه حرام و جرعه احتراز كنند، و به فَرْج مباشرت حرام نكند.
چهارم شجاعت: كه تواند درمعرض حاصل كردن مقصود، مقصود شرعى رود اگر چه بيم ازهلاك نفس باشد، مثل دليرى در معركه، غزا كردن، و دليرى كردن آنگاه كه كلمه حق در روى سلطان ستمكار بايد گفت، و دليرى كردن چون مسئله علم با خصم دانشمند بحث بايد كرد، و دليرى كردن چون دشمن در مقابل آيد به سخن و حمله و ضرب، و دليرى كردن در همه امور به شرط آنكه از حدّ شرع تجاوز نكند.
چون شخص را اين چهار خلق حاصل شد همه اخلاق نيكش ممكن است كه حاصل شود.
آن اخلاق حسنه كه عارفان آن را "مقامات" گويند: صبر و شكر و رضا و توكّل و تسليم و صدق و اخلاص، و آن كه در عرف عام "خُلق خوش" آن را نام كنند چون تواضع و پيش سلامى و رفق و مدارات و از سرِ گناه گذشتن و عيب پوشيدن و بردبارى نمودن و نيازمندى و الفت و محبّت و دلسوزى يكديگر ورزيدن و امثال آن كه احصاء آن نم يتوان كردن!اين خويهاى خوش عادت بايد كردن.
و از خلق بد كناره مى بايد جست مثل: ستمكارى و بددلى و ابلهى و حرص و شره و از براى دنيا خوارى كشيدن و هم از براى دنيا تكبّر بر مردم كردن و خشم بى جايگه و ميل طبع بر چيزهاى نامشروع نه ضرورت، و رشك و حسد بردن و امثال ذلك.
چه همچنانكه خلق نيك از بسيارى آن اينجا جاى تعداد آن نيست خلق بد را نيز اينجا نتوان هم برشمرد.
پس وظيفه آن است كه گويم: هر صفتى كه چون عادت شخص شود او رابه سبب آن كمالى حاصل گردد اختيار بايد كرد كه خُلق نيك است، و هر صفتى كه چون عادت شود شخص را سبب نقصانى گردد و از راه كمالش باز دارد و ترك بايد كرد خلق بد است، و اللّه المرشد.
اين است آن طريقى كه وقت پر قيمت را بايد در آن طى كرد، تا با سپرى كردن عمر در اين طريق خير دنيا و آخرت حاصل گردد و غير اين محصولى جز خِزْى دنيا و عذاب آخرت ندارد!
آنجا كه بايد وقت مصرف شود:
مواضع و مواقفى كه بايد اوقات عزيز مصرف شود در قرآن مجيد و روايات و اخبار نشان داده شوده و از انى طريق حجّت حضرت حقّ بر بندگان تمام است و احدى را در پيشگاه حضرت محبوب در اين زمينه عذرى نيست. در اين بخش به قسمتى از آن مواضع و مواقف اشاره مى شود:
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: مَنع سَلَكَ طَريقاً يَطْلُبُ فيه عِلْماً سَلَكَ اللّهُ بِهِ طَريقاً إلَى الْجَنَّةِ، وَ إنَ الْمَلائِكَةَ لَتَضَعُ أجْنِحَتِها لِطالِبِ الْعِلْمِ رِضاً بِهِ، وَ إنَّهُ لَيَسْتَغْفِرُ لِطالِبِ الْعِِلْمِ مِنْ فِى السَّمائِ وَ مَنْ فِى الاْرْضِ حَتَّى الْحُوتِ فِى الْبَحْرِ، وَ فَضْلُ الْعالِمِ عَلَى الْعابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلى سائِرِ النُّجُومِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ. وَ إنَّ الْعُلَماءَ وَرَثَةُ الاْنْبِياءِ، إنَّ الاْنْبِياءَ لَمْ يُوَرِّثُوا ديناراً وَ لادِرْهَماً ولكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ، فَمَنْ أخَذَ مِنْهُ أخَذَ بِحَظٍّ وافِر:(153)
هر كسى راهى كه به دانش و معرفت معارف الهيّه منتهى مى شود بپيمايد خداوند ارهش را به بهشت قرار مى دهد، ملائكه با خشنودى كامل بالهاى خود را براى نشستن طالب علم مى گستراند، و هر آينه هر كس در آسمان و زمين است براى طلبه علم طالب آمرزش از حقّ مى كند حتّى ماهى دريا. و برترى دانشمند بر عابد برترى ماه بر ساير ستارگان در شب چهارده است. و به تحقيق كه دانشمند وارثان پيامبرانند; انبيا درهم و دينار باقى نگذارند آنچه آنان باقى ماند علم و معرفت بود7 هر كس اخذ علم كند به حظّ وافر رسيده است.
وَ قالَ عليه السّلام: أرْبَعَةٌ تَلْزَمُ كُلَّ ذى حِجى و عَقْل مِنْ أمَتى: اِسْتِماعُ الْعِلْمِ، وَ حِفْظُهُ، وَنَشْرُهُ، وَ الْعَمَلُ بِهِ:(154)
و نيز آن حضرت فرمود: چهار چيز است كه بر هر صاحب خرد و عقلى از امّت من واجب است: فراگيرى دانش، حفظ آن، نشرش در ميان مردم، و عمل به آن.
وَ قالَ عليه السّلام: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ لِلتَكَبُّرِ ماتَ جاهِلاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لَلْقَوْلِ دُونَ الْعَمَلِ ماتَ مُنافِقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ ماتَ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِكَثْرَةِ الْمالِ ماتَ زِنْديقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْعَمَلِ ماتَ عارفاً:(155)
و نيز آن حضرت فرمود: هر كس علم بياموزد تا به ديگران بزرگى بفروشد جاهل از دنيا مى رود، وهر كس دنبال علم برود فقط براى گفتن ولى عمل نكند منافق مى ميرد، و هر كس علم را براى جدال با ديگران بخواند فاسق مى ميرد، و هر كس دانش را براى كثرت مال بخواهد زنديق از جهان در مى گذرد، و هر كس دانش را به خاطر عمل فراگيرد عارف از دنيا مى رود.
قالَ صلّى اللّه عليه و آله: لا يَكُونُ الْعَبْدُ فِى السَّماءِ وَ لا فِى الاْرْضِ مُوْمِناً حَتى يَكُونَ فَضُولاً، وَلا يَكُونُ فَضُولاً حَتّى يَكُونَ مُسْلِماً، وَ لا يَكُونُ مُسْلِماً حَتى يَسْلَمَ النّاسُ مَنْ يَدِهِ وَ لِسانِه، وَ لايَسْلَمُ النّاسُ مِنْ يَدِهِ وَلِسانِهِ حَتّى يَكُونَ عالِماً، وَ لايَكُونَ عالِماً حَتّى يَكُونَ عامِلاً بِالعِلْمِ، وَ لا يَكُونُ عامِلاً بِالْعِلْمِ حَتّى يَكُون زاهِداً، وَ لايَكُونُ زاهِداً حَتّى يَكُونَ عارفاً بِنَفْسِهِ، وَ لا يَكُونُ عارفاً بِنَفْسِهِ حَتّى يَكُونَ عاقِلاً:(156)
و نيز ان حضرت فرمود پاره اى امور فرع پاره اى ديگراست: عبد در آسمان و زمين مؤمن نيست مگر بسيار بخشنده باشد، بسيار بخشندگى فرع مسلمان بودن است، مسلمان بودن فرع دين است كه تمام مردم از ديت و زبان انسان راحت باشند، و مردم از انسان راحت نيستند مگر انسان عالم و با معرفت باشد، آدمى عالم به حساب نمى آيد مگر عمل كننده باشد، عمل كننده نيست مگر بى رغبت به امور حرام باشد، و بى رغبتنيست مگر پاكدامن باشد و پاكدامن نيست مگرمتواضع در برابر حقّ باشد، و متواضع نيست مگر نفس خود را بشناسد، و نفس شناس نيست مگر خردمند و عاقل باشد.
و قالَ صلّى اللّه عليه و آله: أفشُوا السَّلامَ، وَ أطْعِمُوا الطّعامَ، وَ صِلُوا الاْرْحامَ، وَ صَلوُّا بِاللَّيْلِ وَ النّاسُ نِيامٌ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِالسَّلامِ:(157)
و نيز آنجناب فرمود: افشاى در سلام داشته باشيد، به ديگران بخوارانيد، و صله ارحام بجاى اوريد، و به وقتى كه مردم در خوابند نماز شب بگزاريد تا با سلامتى وارد بهشت شويد.
و قالَ صلّى اللّه عليه و آله: إنَهُ لا نَبِىَّ بَعْدى، وَ لا اُمَّةَ بَعْدَكُمْ، ألا فاعْبُدوا رَبَّكُمْ، وَ صَلُّوا خَمْسَكُمْ، وَ صُومُوا شَهْرَكُم، وَ حُجُّواَ بيْتَ رَبِّكُمْ، وَ أدُّوا زَكاةَ أمْوالِكُمْ طَيِّبَةً بِها أنْفُسُكُم، وَ أطيعوا وَلاةَ أمْرِكُمْ تَدْخُلُوا جَنَّةَ رَبَّكُم:(158) ونيز آن حضرت فرمود: پس از من پيامبرى نيست و پس از شما امّتى نمى ايد، بيائيد خدا بندگى كنيد، ونماز پنج گانه را بجاى آوريد و روزه رمضان را بگيريد، و حجّ خانه حق را بجاى آوريد، و زكات خود را ادا كنيد در حالى كه كاملاً از اين عمل خوشنود باشيد، و از واليان امرتان (ائمه طاهرينو ولىّ فقيه جامع الشرايط) پيروى كنيد تا داخل بهشت پروردگارتان شويد.
و قالَ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أطْعَمَ مُؤْمِناً لَقْمَةً أطْعَمَعُ اللّهُ مِنْ ثِمارِ الْجَنَّة، وَمَنْ سَقاهُ شَرْبَةً مِنْ ماء سَقاهُ اللّهُ مِنَ الرَّحيقِ الْمَخْتومِ، وَ مَنْ كَساهُ ثَوْباً كَساهُ اللّهُ مِنَ الاْسْتَبْرَقِ وَ الْحَريرِ، وَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ الْمَلائِكَةُ ما بَقِىَ فى ذلِكَ الثَّوْبِ سِلْكٌ:(159) و نيز فرمود: كسى كه به مؤمنى لقمه اى بخوراند، خداند از ميوه بهشت به او مى خوراند; و هر كس شربت آبى به مؤمنى بدهد، خداونداز رحيق مختوم به گلويش مى ريزد; و هر كس مؤمنى را با لباسى بپوشاند خداوند از استبرق و حرير بهشت به او مى پوشاند و تا نخى از آن لباس باقى است حضرت حقّ و ملائكه به او درود مى فرستند.
و قالَ صلّى اللّه عليه و آله: خافُوا مِنَ اللّهِ، وَ صِلُوا الرَّحِمَ، فَإنَّهُما فِى الدُّنْيا بَرَكَةٌ، وَ فِى الْعُقْبى مَغْفِرَةٌ. وَ فى صِلَةِ الرَّحِمِ عَشْرُ خِصال: رِضَا الرَّبِّ، وَ فَرَحُ الْقُلوبِ، وَ فَرَحُ الْمَلائِكَةِ، وَ ثَناءُ النّاسِ، وَ تَرْغيمُ الشَّيْطانِ، وَ زِيادَةُ الْعُمْرِ، وَ زِيادَةُ الرِّزْقِ، وَ فَرَحُ الاْمْواتِ، وَ زِيادَةٌ الْمُرُوَّةِ، وَ زِيادَةٌ الثَّوابِ:(160) رسول خدا فرمود: از خدا بترسيد وصله رحم بجا آوريد، كه اين دو در دنيا بركت و در اخرت مغفرت است. در صله رحم ده خصلت وجوددارد: خشنودى پروردگار، خوشحالى دلها، خوشنودى ملائكه، تعريف مردم، خشمگينى و خوارى شيطان، زايد شدن عمر، اضافه شدن رزق، خوشحالى اموات، زياد شدن جوانمردى و اضافه گشتن ثواب.
و قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: إذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ لَمْ تَزُلع قَدَما عَبْد حَتّى يُسْأَلَ عَنْ أرْبَعِ: عَنْ عُمْرِهِ فيمِ أفْناهُ، وَ عَنْ شَبابِهِ فيمَ أبْلاهُ، وَ عَمَّ اكْببَهُ مِنْ أيْنَ اكْتبَتَهُ وَ فيمَ أنْفَقَهُ، وَ عَنْ حَبِّنا أهْلَ الْبَيْتِ:(161) و نيز آن حضرت فرمود: چون روز قيامت از چهار چيز از بنده خود سؤال كنند: از عمرش در كجا خرج كرد، از جوانيش در كجا سپرى نمود، از مالش از كجا آورد و كجا خرج كرد، و از دوستى و عشق ما اهل بيت.
و قالَ صلّى اللّه عليه و آله: يا أيُّهَا النّاسُ تُوبُوا إلَى اللّهِ قَبْلَ أنْ تَمُوتُوا، وَ بادِرُوا بِالامالِ الصّالِحَةِ قَبْلَ أنْ تُشْغَلُوا، وَ أصْلِحُوا الَّذى بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ رَبَّكُمْ تَسْعَدُوا، وَ أكْثِرُوا مِنَ الصَّدَقَةِ تُرْزِقُوا، وَ أْمُرُوا بالْمَعْرُوفِ تُحْصَنُوا، وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ تُنْصَرُوا. إنَّ أكْيكُمْ أكْثَرُكُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَكُمْ اَحْسَنُكُمُ اسْتِعْداداً لَه. ألا لَهُ. ألا وَ إنَّ أكْيكُمْ أكثَرُكُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَكُمْ اَحْسَنُكُمْ اسْتَعْداداً لَهُ. ألا وَ إنَّ مَنْ عَلاماتِ الْعَقْلِ التَّجا فِىَ مَنْ دارِ الْغُرورِ، وَ الاْنابَةَ إلى دارِالْخُلُودِ، وَ التَّزَوُّدَ لِسُكْنى الْقُبُورِ، وَ التَّأَهُّبَ لِيَوْمِ النُّشُوِِ:(162) رسول با كرامت الهى فرمود: اى مردم قبل از آمدن مرگ از تمام معاصى خود بازگشته توبه نمائيد، وقبل از اينكه گرفتار شويد و آزادى از شما سلب شود بسوى اعمال صالحه سرعت كنيد، بين خود و خداى خود را اصلاح نمائيد تا هماى سعادت را در آغوش بگيريد، زياد صدقه بدهيد تا روزى داده شويد، امر به معروف كنيد تا از بلاهاى اجتماعى مصون بمنانيد، نهى از منكر نمائيد تا يارى داده شويد. زرنگ ترين و هوشمندترين شما كسى است كه زياد ياد مرگ كند، و با احتياط ترينتان كسياست كه استعداد بهترى براى مرگ داشته باشد. بدانيد كه چهار چيز علامت عقل است: خالى بودن دل از رابطه با سراى غرور، عشق به جهان ابدى، توشه گيرى براى برزخ و آمادگى براى روز محشر.
من اگر بخواهم به تمام زواياى اين بحث عالى و مسائل الهى و حقايق ملكوتى اشاره كنم مثنوى هفتاد من كاغذ شود، به نظر مى رسد نظر اسلام را در مسئله كيفيت خرج كردن وقت به دست آورديد، هم اكنون لازم است به توضيح قسمت دوم جملات مورد بحث دعاى اوّل "صحيفه سجاديّه" بپردازيم. اين قسمت را با قطعه شعرى از عارف بزرگ حكيم سنائى به پايان مى برم:
در دل آن را كه روشنائى نيست *** در خراباتش آشنائى نيست
در خرابات خود به هيچ سبيل *** موضع مردم مُرائى نيست
جان من خيز و جام باده بيار *** كه مرا برگ پارسائى نيست
جرعه مى به جان و دل بخرم *** پيش كس مى بدين روائى نيست
مى خور و علم قيل و قال مگوى *** واى تو كاين سخن ملائى نيست
اى خوشا مستيا و بيخوديا *** به از اين هر دو پادشائى نيست
چند گوئى كه چند و چون و چرا *** زين معانى ترا رهائى نيست
در مقام وجود و منزل كشف *** چونى و چندى و چرائى نيست
تو يكى گِرد دل برآى و ببين *** در دل تو غم دوتائى نيست
تو خود از خويش كى رسى به خداى *** كه ترا خود ز خود جدائى نيست
چون به جائى رسى كه جز تو شوى *** بعد از آن حال جز خدائى نيست
تو نخوانم سنائى اى غافل *** كين سخنها به خود نمائى نيست
«قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ، لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أساءُوا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى، عَدْلاً مِنْهُ، تَقَدّتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاَهَرَتْ آلاَؤُهُ لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ»:
"پس از پايان عمر، انسان را به آنچه عمل صالح وعده داده و به آنچه از عذاب عمل قبيح آگاه كرده فرا مى خواند، تا بدكار جزاى بديها و خرج عمرش را در معاصى ببيند، و نيكوكار پاداش نيك و صرف عمرش را در طاعت ربّ دريابد، و اين محض عدالت حضرت اوست كه از هر عيب و نقصى منزّه است و نعمت ها و بخشش هايش پى در پى; آنچه او صلاح بداند انجام مى دهد و كسى را حقّ پرسش از او نيست بلكه آنچه را مى پرسند از اعمال و كردار آدمى است و اينكه اوقات خود را در چه برنامه هائى خرج كرده است."
جزاى اعمال:
خداوند مهربان از باب لطف و عنايت و عشق و محبّت، انسان را در نعمتهاى گوناگونى چه در ظاهر و چه در باطن غرق كرده، از قبيل عقل و وجدان، نفس و فطرت، روح و قلب، نبوّت و امامت، ولايت و سيادت، خلافت و هدايت، علم و درايت، جسم و جان، زمين و آسمان، دريا و صحرا، هوا و كوهسار، معادن و معالم، پوشاكيها و خوراكيها و آشاميدنيها... و پس از همه نعمت از او خواسته كه اين نعمت ها را قدرشناسى كند و هر يك را در همانجائى كه دستور داده خرج كند تا به اوج سعادت دنيا و آخرت برسد، آنها كه نعمت هاى الهى را در كناز عمر خود و اوقات پر قيمت خويش در طاعت ربّ كه اداى حقوق خالق و مخلوق است مصرف كنند بدون شك در عالم بعد و جهان آخرت به نتايج مثبت برنامه هاى خود كه رضاى خدا و بهشت است مى رسند، و آنان كه قدر نعمت ها را ندانند و آنها را در كنار اوقات خود و شب و روز خويش صرف گناه و معصيت كنند البتّه در جهان پس از مرگ به عواقب سوء اين گونه زندگى برخورد مى كنند، و اين دو نوع برخورد كه در جهان ديگر در گردونه حاكميّت حضرت اللّه براى انسان پيش مى آيد عين عدل و داد حضرت اوست.
ما انسانها لازم است در زمينه نعمت هاى حقّ به چهار مسئله بسيار مهم توجّه داشته باشيم:
1ـ كمال نعمت 2ـ مقدار نعمت 3ـ توجه به نعمت 4ـ تبديل نعمت.
1ـ خداوند بزرگ در امور ظاهريّه و باطنيّه آنچه را مورد نياز انسان بوده به طور كامل در اختيارش قرار داده و در اين زمينه بدون ترديد چيزى فروگذار نشده است.
قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد:
«أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَبَاطِنَةً وَمِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَلاَ هُدىً وَلاَ كِتَاب مُنِير»:(163)
نعمت هاى ظاهرى و باطنى حقّ بر شما و تمام است، اين بعضى از مردم هستند كه درباره صاحب نعمت و برنامه هاى او بدون تكيه بر حجّت عقلى و هدايت و الهام فطرى و نور دين مجادله مى كنند و با حضرتش با اين همه عنايت به مخالفت بر مى خيزند.
2ـ مقدار نعمتى كه در اختيار انسانهاست به هيچ عنوان قابل شمارش و احصا نيست، كه نعمت هاى حقّ بيرون از حدّ و عدد، در گردونه حيات انسان قرار داده شده، تنها شمارش سلّول هاى بدن را گفته اند اگر تند شمارى در هر ثانيه هزار عدد بشمارد، سيصد هزار سال به طول خواهد انجاميد چه رسد به شمردن اصل نعمت هاى و سلّول ها و اتم ها و جِرم هائى كه در آنهابه كار رفته. خداوند در قرآن مجيد، در اين زمينه مى فرمايد:
«آتَاكُم مِن كُلِّ مَا سَأَلْتُـمُوهُ وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ»:(164)
از آنچه تكويناً و تشريعاً درخواست داشتيد به شما عنايت فرمود، اگر در مقام شمارش نعمت هاى او برآئيد موفّق نخواهيد شد، به تحقيق كه انسان در برابر نعمت هاى حق ستم كيش و كافر مذهب است.
3ـ انسان بايد به تمام نعمت هائى كه در اختيار دارد بينديشد كه از كيست و براى كيست و براى چيست، تا با اين انديشه صاحب نعمت را بشناسد و قدر نعمت را بداند و نعمت را بجا مصرف نمايد، تا عدالت فردى و خانوادگى و اجتماعى سامان گرفته و خيمه حيات طيّبه بر پا شود. قرآن در اين زمينه مى فرمايد:
«اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِى أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ»:(165)
متذكّر نعمت هائى شويد كه به شما عنايت كرده ام و به عهدم كه خرج نعمت در طاعت ربّ است وفا كنيد تا به عهدتان كه رساندن شما به زندگى پاك و بهشت عنبر سرشت است وفا كنم، و تنها از من بترسيد.
4ـگروهى هستند كه بدون توجّه به صاحب نعمت و خواسته هاى او و بدون توجّه به اوقات عزيز و عمر پر قيمت، نعمتهاى الهى را تبديل به گناه و فسق و فجور وكفر و زندقه مى كنند، اينان مستحقّ حيات نكبت بار وذلّتبارند، وگروهى نعمت هاى حقّ را شكرند و سعى دارند نعمت را در جائى كه حضرت حقّ فرموده خرج كنند، اينان از بهترين بندگان و مستحقّ حيات طيّبه و سعادت سرمدى هستند. درباره آنان كه نعمت را تبديل به گناه مى كنند قرآن مجيد مى فرمايد:
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ»:(166)
آيا نديدى آنان را كه نعمت حق را به كفر تبديل كرده و قوم خود را به خانه هلاكت بردند؟!
و در آيه ديگر مى فرمايد:
«وَمَن يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللّهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ»:(167)
و كسى كه بعد از آمدن نعمت، به تبديل آن به فسق و فجور و كفر و زنديقه برخيزد بداند كه خداوند را عقاب شديد است.
شما به انبياء الهى و اولياء حقّ و ائمّه طاهرين و صالحان و عابدان و عاشقان و عارفان بنگريد كه گاهى مانند نوح نزدكى به هزار سال در دنيا زندگى كردند ولى ذرّه اى از يك نعمت را بيجا مصرف نكردند!
شما به سليمان صاحب مقام و صاحب مال، به يوسف صاحب ملك و دارنده علم و خزانه مصر، به ابراهيم بزرگ كه صاحب گوسپندان بود، به اميرالمؤمنين كه صاحب حكومت و زراعت بود، به ديگران كه صاحب عل و ابرو بودند بنگريد، ببينيد نعمت را چگونه قدردانى كردند و كجا مصرف نمودند و خلق خدا در جنب آنان چه سودها بردند!!
خداوند رحمت كند استاد بزرگ و عاشق و عارفم مرحوم الهى قشمه اى را، مى فرمودند: تمام دواوين شعرا فداى چهار ديوان:
حافظ ـ سعدى ـ مثنوى ـ بابا طاهر!
و همه ديوان بابا طاهر فداى اين يك رباعى:
خوشا آنان كه اللّه يارشان بى *** كه حمد و قل هو اللّه كارشان بى
خوشا آنان كه دائم در نمازند *** بهشت جاودان بازارشان بى
و نيز آن عارف عاشق مى فرمودند: ايّامى كه در خراسان با بودن اساتيدى بزرگ و حكمائى سترگ و فقيهانى عظىم القدر مشغول تحصيل بودم ناگهان دلم حال و هواى وطن و شهر و ديار كرد، در صحن مطهّر حضرت رضا به گوش جان و گوش سر شنيدم هاتفى خواند:
خوشا آنان كه اللّه يارشان بى *** توكّلت على اللّه كارشان بى
دلم از حال و هواى وطن با شنيدن آن آواى ملكوتى بيرون آمد و سراسر متوجّه درس و بحث شد.
آرى اگر نعمت مقام و نعمت مال و نعمت علم و نعمت آبرو و خلاصه هر نعمتى درهمان جائى كه صاحب نعمت يعنى حضرت حقّ فرموده خرج شود نه يك ثانيه عمر تلف مى شود و نه آدمى نسبت به ديگران منبع ظلم و شرّ مى شود و نه به عذاب حقّ مبتلا مى گردد نه از ارضاى حقّ و بهشت الهى محروم مى گردد.
شقيق بلخى به هارون گفت: حكومت دربانى جهنّم است، گفت: چگونه؟ گفت: بيت المال را در اختيارت گذارده اند تابه مستمندان و فقرا و مستضعفان برسى تا بر اثر فقر دچار معصيت نشوند و مستحقّ عذاب. شمشير و اسلحه به دستت داده اند تا با دشمنان خدا بجنگى ، مباد كه بر مسلمين هجوم كردهفرهنگ آنان ار به نابودى بكشند و اهل جهنّم شوند. و تازيانه در اختيارت آمده تا حدود خدا را جارى كنى محض اينكه جامعه دچار فساد نشود. اگر اين امور را مراعات نكنى و مسلمانان دچار عذاب فردا شوند به تلافى اين برنامه خودِ تو به جهنّم خواهى رفت و به اندازه آنان كه بر سرشان حاكم بودى به عذاب دچار خواهى شد!
اكنون بيئيد از طريق قرآن مجيد و روايات وضع بدكاران و نيكوكاران را در قيامت مشاهده كنيم.
بر هر مكلّفى واجب است قرآن مجيد را با تدبّر و تفكّر و روايات را با توجّه و تقّل مطالعه كند ورنه از ثمرات آياتو و روايات محروم مانده و چيزى از اين سفره گسترده الهى نصيبش نخواهد شد.
تدبّر در آيات و رواياتى كه مسئله مرگ و برزخ و ملك الموت و قيامت و حساب و كتاب و ثواب و عقاب را مطرح كرده اند انسان را به اصلاح ظاهر و باطن واداشته و به كنترل عقو و نفس و قلب و چشم و گوش و زبان ودست و شكم و شهوت و پا موفّق مى كند.
قرآن و روايات كيفيّت مرگ صالح و طالح و نحوه برخورد ملك الموت و برزخ و قيامت را با آنان به طور كامل بيان مى كند و تدبّر در اين امور جهت اصلاح تمام جوانب وجود، لامز و واجب است.
من از هر كدام نمونه اى را ذكر مى كنم، زيرا بيان تمام آن واقعيّات نيازمند به تأليف كتب متعددى است ك خوشبختانه علاّمه بزرگ مرحوم مجلسى در مجلّداتى از "بحار" اين برنامه را به خوبى از عهده بر آمده اند، هر كس علافه دارد مى تواند تفصيل مسئله را در آنجا ببيند.
مسئله عجيب مرگ:
مرگ حقيقى است كه يادش گردن جبّاران را مى شكند، و پشت كسرى را مى شكند و اميدقيصرها را نا اميد مى كند.
همه از مسلئه مرگ در وحشتند تا وعده حقّ برسد، آرى اين وعده به طور حتم براى همه خواهد رسيد و چون برسد انسانها را از قصور به قبور مى برد، از خانه هاى روشن و از زير چلچراغها به گوشه تاريكى، و از بازى با زنان و نيزان و غلمان به مصاحبت كرم و موران، از متنعّم بودن به شراب به خفتن روى خاك لحد!
حضرت زين العابدين اسوه عارفين، و قدوه سالكين و امام عاشقين و دعاى ابو حمزه ثمالى د رسحر ماه مبارك رمضان به پيشگاه حقّ عرضه مى دارد:
فَقَد أفْنَيْتُ بِالتَّسْويفِ وَالاْمالِ عُمْرى، وَ قَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَةَ الاْيِسينَ مِنْ خَيْرى، فَمَنْ يَكُونُ أسْوَأ حالاً مِنّى إنْ أنَا نُقِلْتُ عَلى مِثْلِ حالى إلى قَبْرى لَمْ اُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتى، وَلَمْ أفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصّالِحِ لِضَجْعَتى. وَ مالى لا أبْكى وَ لا أدْرى إلى ما يكونُ مَصيرى، وَ أرى نَفْسى تُخادِعُنى، وَ أيّامى تُخاتِلُنى، وَ قَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَأْسى أجْنِحَةُ الْمَوْتِ، فَمالى لا أبْكى؟ أبْكى لَخُرُجِ نَفْسى، أبْكى لِظُلْمَةِ قَبْرى، أبْكى لِضيقِ لَحْدى، أبكى لِسُؤالِ مُنْكَر وَ نَكير إيّاىَ، أبْكى لِخُرُوجى مِنْ قَبْرى عُرياناً ذَليلاً....
به حقيقت كه عرمرم ار به تسويف و تباهى و آرزوهاى باطل از دست دادم، اينك به جائى رسيده ام كه از خوبى و اصلاح نفس خود بخ كلّى نااميدم، پس بگو از من بدخال تر و تبه روزگارتر كيست؟ واى بر من اگر با چنين حالى به قيرم منتقل شوم، قبرى كه براى راحت خود مهيّا نكرده و با عمل صالح فرش نكرده ام، چرا گريه نكنم در صورتى كه نمى دانم مصيرم به كجاست و به كجا مى روم و اكنون مى بينم كه نفس من با من خدعه مى كند و روزگار با من مكر مىورزد در حالى كه عقاب مرگ بر سرم پر و بال گسترده، پس چرا نگريم! گريه مى كنم برا وقت خروج روح از بدنم، گريه مى كنم براى تاريكى قبرم، گريه مى كند براى تنگى لحدم، گريه مى كنم براى پرسش نكير و منكر، گريه مى كنم براى وقتى كه زا قبر برهنه و خوار و ذليل بيرون مى آيم!!....
از سينه برون كن دل و دادار نگه دار *** جان را بده و لذّت ديدار نگه دار
ما بنده پيريم ز ما هيچ نيايد *** ما را ز پى گرمى بازار نگه دار
در آب بقا غنچه دل تازه نگردد *** يك لحظه برآن گوشه دستار نگه دار
تا ناله به لب درشكند زاغ و زغن را *** يك بلبل گستاخ به گلزار نگه دار
تارى ز سر زلف به عالم نفروشى *** سر رشته همين است نگه دار نگه دار
حاجت به هوادارى كس نيست چمن را *** اى ابر مروّت طرف خار نگه دار
افسرده دمان آفت گلزار جمالند *** خورشيد من، آئينه رخسار نگه دار
بى صرفه نگوئى سخن عشق شفائى *** اين زمزمه را بر لب اظهار نگه دار
آنان كه عمر به طاعت ربّ گذرانده اند، و در شوق آخرت و رسيدن به رضاى محبوب ولقاء حق و قرار گرفتن در بهشت زيستند، مرگ براى آنها راحت و بشارت و براى غير اينان ذلّت و ظلمت و شقاوت و بدبختى است.
عَنْ أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: قلَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: اَلْمَوْتَ اَلْمَوْتَ، جاءَ الْمَوْتُ بِما فيهِ، جائَ بِالرَّوْحِ وَ الرّاحَةِ وَ الْكَرَّةِ الْمُبارَكَةِ إلى جَنَّة عالِيَة لاِهْلِ الْخُلُودِ، اَلَّذينَ كانَ لَها سَعْيُهُمْ، وَ فيها رَغْبَتُهُمْ. وَ جاءَ الْمَوْتُ بِما فيهِ، جاءَ بِالشَّقْوَةِ وَ النَّدامَةِ وَ الْكَرَّةِ الْخاسِرَةِ إلى نار حامِيَة لاِهْلِ دارِالْغُرُورِ، اَلَّذينَ كانَ لَها سَعْيُهُمْ، وَ فيها رَغْبَتُهُمْ:(168)
حضرت باقر عليه السّلام از رسول خدا نقل مى فرمايد: هان اى مردم مرگ را، مرگ را درنطر آوريد! مرگ با آنچه در اوست، آمد با رَوْح و راحت و يورشى مبارك براى بردن به بهشت بلند مرتبه از براى كه در دنيا زيست مى كردند ولى دل به آخرت داشتند و اينجا را مزرعه آنجا قرار داده و نسبت به عالم خلود شوق وافر داشتند.
مردى به محضر رسول خدا آمد عرضه داشت: چرا از مرگ بدم مى آيد؟ حضرت فرمودند: ثروتمندى؟ عرضه داشت: ارى، فرمود: از ثروت خود در راه حقّ بهره گرفته و چيزى پيش فرستاده اى؟ پاسخ داد: نه، فرمود: به همين خاطر است كه از مرگ آزرده خاطرى.
عَنِ الصّادِقِ عليه السّلام، عن أبيه، عن جدِّه عليهم السّلام قالَ: سُئِلَ أميرُالْمُؤْمِنينَ عليه السّلام: بِما ذا أحْبَبْتَ لِقاءَ اللّهِ؟ قالَ: لَمّا رَأَيْتُهُ قَدِ اخْتارَ لى دينَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ أنْبيائِهِ عَلِمْتُ أنَّ الَّذى أكْرَمَنى بِهذا لَيْسَ يَنْسانى، فأحْبَبْتُ لِقاءَهُ:(169)
امام صادق عليه السّلام از پدرش از جدّش حكايت مى كند: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند: به چه علّت اين همه به مرگ و مردن اشتياق دارى و عاشق انتقال از اين عالم به آن عالمى؟ فرمود: خداوندى كه دين ملائكه و انبيا و پيامبرانش را براى من انتخاب كرد قطعاً مرا فراموش نمى كند، به همين خاطر مشتاق لقايش هستم.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى *** تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من ز او عمرى ستانم جاودان *** او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
به قول عارف بزرگ سيف فرغانى:
زهى خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبائى *** در لطف تو كس بر من نبندد گر تو بگشائى
به زيورها نكورويان بيارايند گر خود را *** تو بى زيور چنان خوبى كه عالم را بيارائى
تو را همتا كجا باشد كه در باغ جمال تو *** كند پسته شكر ريزى، كند سنبل سمن سائى
اگر نز بهر آن باشد كه در پايت فتد روزى *** كه باشد گل كه در بستان برآرد سر به رعنائى
هم از آثار روى تست اگر گل راست بازارى *** ادب نبود ترا گفتن كه چون گل حور سيمائى
اگر روزى ز درويشى دلى بردى زيان نبود *** كه گر دولت بود يكشب به وصلش جان بيفزايى
چه باشدحال مسكينى كه او را با غناى تو *** نه استحقاق وصل تست و نى از تو شكيبائى
من مسكين بدين حضرت به صد انديشه مى آيم *** ز بيم آنكه گو بندم كه حضرت را نمى شائى
اگر چه ديده مردم بماند خيره در رويت *** ببخشى ديده را صد نور اگر تو روى بنمائى
تو از من نيستى غايب كه اندر جان خيال تو *** مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بينائى
مرا با تو وصال اى جان ميسّر كى شود هرگز *** كه من از خود روم آن دم كه گويندم تو مى آئى
چنان شيرينى اى خسرو كه چون فرهاد در كويت *** جهانى چون مگس جمعنتد بر دكّان حلوائى
كنون اى سيف فرغانى كه پايت خسته شد در ره *** بر و بار سر از گردن بيفكن تا بياسائى
قالَ رَسُولُ اللّهِ عليه و آله: شَيْئانِ يَكْرَهُهُما ابْنُ آدَمَ: يَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ اَلْمَوْتُ راحَةُ الْمُوْمِنِ مِنَ الْفِتْنَةِ، وَ يَكْرَهُ قِلَّةَ الْمالِ، وَ قِلَّةُ الْمالِ أقَلُّ لِلْحِسابِ:(170)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: پسر آدم از دو چيز كراهت دارد: از موت ناراحت است در حاليكه مرگ راحت مؤمن از فتنه است، و از كمى ثروت ناله دارد، كه كمى ثروت حساب آدمى را در قيامت به حداقلِّ زمان مى رساند.
راوى مى گويد: به حضرت صادق عليه السّلام عرضه داشتم: از ابوذر نقل مى كنند كه گفته است: سهچيز را مردم دشن دارند ولى من عاشق آنهايم و آن مرگ و فقر و بلاء است!
حضرت فرمود: آنطور كه شما حساب مى كنيد نيست، منظور ابوذر ايناست كه مرگ در طاعت خدا برايم محبوب تر از حيات در معصيت است، فقر در طاعت برايم بهتر از غناى در گناه است، و مرض و بلا و رنج در طاعت برايم بهتر از سلامتى در طغيان است.(171)
مرگ نيكوكاران از نظر قرآن:
«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِكَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ»:(172)
آنان كه گفتند محقّقاً پروردگار ما خداى يكتاست و بر اين عقيده در برابر تمام حوادث پايدار و مستقيم ماندند، به وقت مرگ فرشتگان رحمت بر آنان نازل مى شوند و مژده مى دهند كه ديگر هيچ ترسى از آينده و اندوهى از گذشته نداريد و شما را به آن بهشتى كه انبيا وعده دادند بشارت داد.
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلِي فِي عِبَادِي، وَادْخُلِي جَنَّتِى»:(173)
آن هنگام (يعنى وقت مردن) به اهل ايمان خطاب مى رسد كه: اى نفس قدسى آرام به ياد خدا، امروز به حضور پروردگارت باز آى كه تو خشنود به نعمتهاى ابدى او، و او راضى از اعمال نيك تست، باز آى در صف بندگان خاصّ من و داخل شو در بهشت رضوانم.
«أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ، الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ، لَهُمُ الْبُشْرَى فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الآخِرَةِ لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»:(174)
آگاه باشيد براى عاشقان خدا ترس و اندوهى نيست. دوستان خدا كه اهل ايمان و اهل تقوايند، آنها را از خداوند در حيات دنيا و در آخرت بشارت است. سخنان خدا را تغيير و تبديلى نيست، اين فوز عظيم نصيب دوستان حقّ است.
مرگ بدكاران از نظر قرآن:
«يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلاَئِكَةَ لاَ بُشْرَى يَوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً»:(175)
بدكاران لحظه اى كه فرشتگان را ببينند بشارتى از آنان دريافت نكنند، بكله آنان به مجرمان گويند: مرحوم و ممنوع از لقاء حقّ و رحمت و جنت خدا باشيد.
«إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فُيهَا فَأُولئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وساءَتْ مَصِيراً»:(176)
آنان كه به خود بر اثر كفر و زندقه و معصيت ستم كردند، به هنگام مرگ و مردنشان فرشتنگان از آنها سؤال كنند: در چه كار بوديد، چرا از ايمان و عمل صالح تهيدستيد و براى آخرت كارى نكرديد؟ پاسخ دهند: ما در روى زمين مردمى ضعيف و ناتوان بدمى و اسير ظلم و جهل ودولت كفّاره فرشتگان گويند: ايا زمين خدا پهناور نبود كه از محلّ خود به جاى ديگر براى حفظ ايمان هجرت كنيد و از محيط جهل وظلم به سرزمين علم و عدل بشتابيد؟ اين عذرى غير قابل قبول است، مأواى آنان جهنّم است و بازگشت آنها به جاى بدى است!!
«وَلَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلاَئِكَةُ بَاسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ»:(177)
و اگر فصاحت و سختى حال ستمكاران را در سكرات موت ببينى انگاه كه فرشتگان براى قبض روح ان ها دست قهر و قدرت برآورند و گويند جان از تن بدر كنيد، امروز كيفرى چون عذاب حقّ و خوارى مى كشيد، چون بر خدا سخن به ناحقّ مى گفتيد و از حكم و آيات او گردنكشى مى نموديد، پس به ميزان تيره روزى تبهكاران پى خواهى برد.
«الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظَالِمِي أَنفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ مَا كُنَّا نَعْمَلُ مِن سُوء بَلَى إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا كُنتُم تَعْمَلُونَ»:(178)
آنان كه در دنيا به خود ستم كردند و راه كفر و فسق و فجور پيشه نمودند، وران غضب الهى جانشان را مى گيرند، آنان مجبوراً سر تسليم پيش دارند و مى گويند: ما بدنكرديم، فرشتگان جواب دهند: آرى كارى بدتر از شرك و تكبّر بر خدا چيست، خداوند به هر چه در دنيا انجام داده ايد آگاه و بيناست.
«فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ، ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ وَكَرِهُوا رِضْوَانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ»:(179)
پس با چه حال سختى روبرو شوند هنگامى كه فرشتگان عذاب جانشان رابگيرند، بر صورت و پشت آنان تازيانه قهر زنند!! بدين سبب كه راهى كه سخط حقّ در آن بود پيمودند و از طريق خوشنودى حقّ كراهت داشتند، خداوند هم اعمالشان را محو و نابود گردانيد. به قول سعدى عليه الرّحمه آن بلبل گلستان حكمت:
دنيا نيرزد آنكه پريشان كنى دلى *** زنهار بد مكن كه نكردست عاقلى
اين پنج روزه مهلت ايّام آدمى *** آزار مردمان نكند جر مغفَّلى
بارى نظر به حنال عزيزان رفته كن *** تا مجمل وجد ببينى مفصّلى
اين پنجه كمان كش و انگشت خ نويس *** هر بندى اوفتاده به جائىّ و مَفصلى
درويش و پادشه نشنيدم كه كرده اند *** بيرون ازاين دو لقمه روزى تناولى
زان گنج هاى نعمت و خروارهاى مال *** با خويشتن به گور نبردند خردلى
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت *** بهتر ز نام نيك نكردند حاصلى
اى آن كه خانه برره سيلاب مى كنى *** بر خاك رودخانه نباشد مُعوَّلى
دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد *** هرگز نبود دور زمان بى تبدّلى
مرگ ا زتو دور نيست و گر هست فى المثل *** هر روز باز مى رويش پيش منزلى
بنياد خاك بر سر آبست ازنى سبب *** خالى نباشد از خللى يا تزلزلى
دنيا مثال بحر عميقى است پر نهنگ *** اسوده عارفان كه گرفتند ساحلى
دانا چه گفت، گفت كه عزلت ضرورت است *** من خود به اختيار نشينم به مَعزِلى
يعنى خلاف رأى خداوند حكمت است *** امروز خانه كردن و فردا تحولى
آن گه كه سر به بالش گورم نهند باز *** از من چه بالشى كه بماند چه چنبلى
بعد از خداى هر چه تصوّر كنى به عقل *** ناچار آخرى است هميدون و اوّلى
خواهى كه رستگار شوى راست كارباش *** تا عيبجوى رانرسد بر تو مَدخلى
تير از كمان چو رفت نبايد به شست باز *** پس واجب است در همه كارى تأمّلى
هرگز به پنج روزه حيات گذشتنى *** خرّم كسى شود مگر از مرگ غافلى
نى كاروان برفت و تو خواهى مقيم ماند *** ترتيب كرده اند ترا نيز محملى
جز نيكبخت پند خردمند نشنود *** اينست تربيت كه پريشان مكن دلى
همواره بوستان اميدت شكفته باد *** سعدى دعاى خير تو گويد چه بلبلى
سُئِلَ عَنِ الْحسنِ بْنِ عَلىٍّ عليهما السّلام: مَا الْموْتُ الَّذى جَهِلُوهُ؟ فَقالَ: أعْظَمُ سُرُور عَلَى الْمُوْمِنينَ، إذْ نُقِلُوا عَنْ دارِ النكَدِ إلَى النَّعيمِ الاْبَدِ; وَ أعْظَمُ ثُبُور يَرِدُ عَلَى الْكافِينَ، إذْ نُقِلُوا عَنْ جَنَّتِهِمْ إلى نار لا تَبيدُ وَ لاء تَنْفَدُ:(180)
از حضرت مجتبى عليه السّلام سؤال شد: مرگى كه از آن بى خبرند چيست؟ فرمود: بدترين خوشحالي است كه به مردم مؤمن وارد مى شود، زيرا از خانه سختى و مشقّت به نعيم ابد نقل مكان مى كنند، و بدترين نوع هلاكت و بدبختى است كه به كافران مى رسد، زيرا از بهشت خود به آتش خاموش نشدنى و تمام نشدنى منتقل مى گردند.
از حضرت زين العابدين پرسيدند: مرگ چيست؟ فرمود: برا يمؤمن چون رد آوردن لباس چرك پرشپش و برداشتن حلقه هاى سنگين و زنجيرها از بدن و تبديل شدن آن لباس به لباس فاخر و پاكيزه، و رفتن در بوهاى پاك و رسيدن به راهوارترين مركب و مأنوس ترين منازل است.
و براى كافر همانند كندن لباس فاخر و پوشيدن لباس زبر، و نقل از پيش انيس و مونس و رفتن به سوى وحشتاناك ترن منازل و بدترين عذاب.(181)
موسى بن جعفر عليهما السّلام وارد بر مردى شد كه عرق سكرات موت بر پيشانيش نشسته بود و ديگر جواب كسى را نمى داد، عرضه داشتند: پسر پيامبر، دوست داريم از وضع رفيقمان آگاه شويم و اصولاً بدانيم مرگ چيست؟
حضرت فرمود: مرگ تصفيه اى است براى مؤمنين از گناهانشان، و در حقيقت آخرين اَلَمى است كه نصيبشان مى گرددو آخرين وِزرى است كه بر آن هاست.
و تصفيه اى است براى كفّار از خوبيها و حسناتشان، و در واقع آخرين لذّت يا نعمتى است كه به آنان مى رسد، و آخرين ثواب و حسنه براى آنان است. امّا اين دوست شما در حال تصفيه شدن و خالص شدن است چنانكه لباس در آب از چرك پاك مى شود، و آمامده تحقّق استعداد براى معاشرت با ما در خانه ابدى!(182)
حضرت جواد عليه السّلام بر مريضى از شيعيان وارد شد كه به خاطر مرگ در حال گريه و جزع بود، حضرت فرمود: اى بنده خدا، از مرگى كه از آن اطلاع ندارى مى ترسى؟ فرض كن بدنت پر از چرك و قذرات شود و بر اثر آن سراپايت را زخم آبله مانند و دمل چركى و خونى بگيرد و خبر شوى كه آب حمّامى تمام اين رنج ها را از بدنت مى برد و بروى و از آب آن حمّام استفاده كنى و سلامت كاملت را بازيابى، چقدر خوشحال مى شوى! عرضه داشت: معلوم نيست، فرمد: مرگ همان حمّام است كه آخرين ذنوب و مقاياى سّئات ترا شستشو مى دهد و ترا از هر غم و رنج و همّى نجات مى دهد و به هر سرور و خوشحالى و انبساطى مى رساند، اين كه گريه و جزع ندارد. آن مرد ساكت و آرام شدو با حالى خوش جان داد.(183)
در كتب حديث مثل "جامع الأخبار" فصل 135، "شافى" فيض باب قبض روح، و "محجّة البيضاء" جلد هشتم صفحه 259 آمده: كه ابراهيم خليل به ملك الموت فرمود: به هنگامى كه بالاى سر فاجر مى آئى به چه صورتى؟ امكان دارد خود را به آن صورت نشان من دهى؟ملك الموت عرضه داشت: رخ برگردان، ابراهيم صورت برگرداند، ملك گفت: نظر كن، ابراهيم مشاهده كرد، چهره اى ديد سياه با مويهاى برآم ده، با بوى بد، لباسى چون قير، از دماغ و دهانش آتش بيرون مى زند و دود سر به آسمان مى كشد.ابراهيم از ديدن آن صورت و هيبت غش كرد، چون به هوش آمد ملك الموت را به صورت اصليش ديد، فرياد زد: اى ملك الموت، اگر فاجر مزدى جز ديدن تو نداشته باشد براى او كافى است. و چون او را براى قبض روح مؤمن به بهترين صورت ديد گفت: اگر مؤمن مزدى جز زيارت اين چهره نداشته باشد براى او بس است!
مسئله قبر و برزخ:
پس از قبض روح كه منزل اوّل موت است نوبت منزل دوم كه قبر است مى رسد. قبر در حقيقت همان برزخ انسان است، چنانكه آيات و روايايت بر آن دلالت دارد و هر كس برزخش انعكاسى از اوضاع اعتقادى و اخلاقى و عملى اوست.
مؤمن در برزخ در روح و ريحان و راحت و سعات و همنشين با ارواح طيّبه و اجساد مطهّره و متنعّم به نعمت هاى الهى، و كافر در برزخ در رنج و مشقّت و همنشين با ارواح خبيثه و اجساد شريره و معذّب به عذاب الهى است.
«حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ.لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحاً فِيَما تَرَكْتُ كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»:(184)
بسيارى از مردم در غفلت اند تا وقت مرگِ هر يك فرا رسد، در آن حال آگاه و نادم شده گويد: بارالها مرا به دنيا بازگردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالح بجاى آورم، به او پاسخ داده شود: هرگز نخواهد شد، كه براى شما بازگشتى نيست، از پى مرگ آنان برزخى است تا روزى كه برانگيخته شوند.
درباره عذاب بدكارن در برزخ در قرآن مجيد مى فرمايد:
«النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَيَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ»:(185)
اينك آتش دوزخ را در صبح و شامِ برزخ بر آنها عرضه مى دارند، و چون روز قيامت شود خطاب آيد كه: فرعونيان را به سخت ترين عذاب جهنّم وارد كنيد.
و درباره لذّت نيكوكاران در برزخ مى فرمايد:
«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»:(186)
و البتّه آنان را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه زندگانى هستند در نزد پروردگارشان كه روزى مى خورند.
تفسير "نورالثقلين" كه از مهمترين تفاسير شيعه است از قول حضرت باقر نقل مى كند كه اين آيه دباره شهداى بدر و احد نازل شده.
ابن مسعود از رسول خدا حكايت مى كند: خداوند به ارواح شهداى احد خطاب كرد و از آنان پرسيد: چه آرزوئى داريد؟ آنها گفتند: پروردگارا ما بالاتر از اين چه آرزوئى مى توانيم داشته باشيم كه غرق نعمت هاى جاويدان توايم و در سايه عرش تو مسكن داريم، تنها تقاضاى ما اينست كه بار ديگر به جهان برگرديمو مجدّداً در راه تو شهيد شويم.
خداوند فمرمود: فرمان من تخلّق ناپذير است و آن اينست كه كسى دوباره به دنيا بازنگردد، عرض كردند: حالا كه چنين است تقاضاى ما اينست كه سلام ما را به پيامبر برسانى و به بازماندگانمان حال ما را بگوئى و ازوضع ما به آنها بشهارت دهى كه هيچ گونه نگران نباشند. در اين هنگام به وسيله اين آيه و ايات بعد به وضع آنها اشاره شد.
در آيه شريفه «يا لَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ، بِما غَفَرَلى رَبّى وَ جَعَلَنى مِنَ الْمُكْرَمينَ»: اى كاش قوم من مى دانستند آمرزشى را كه پروردگارم درباره من اعمال نمود و مرا از گراميان قرار داد.
در داستان حبيب نجّار كه در سوره يس آيه 26 و 27 است، قضيّه نيز به همين صورت است، چنانكه آيه شريفه دلالت دارد.
فى الكافى، عَنِ الصّادِقِ عليه السّلام قالَ: إنَّ لِلْقَبْرِ كَلاماً فى كُلِّ يَوْم يَقُولُ: أنَا بَيْتُ الْغُرْبَةِ، أنَا بَيْتُ الْوَحْشَةِ، أنَا بَيْتُ الدُّودِ، أنَا الْقَبْرُ، أنَا رَوْضَةُ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ: أوْ حُفْرِةٌ مِنْ حُفَرِ النّيرانِ:(187) در كتاب "كافى" شريف از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده كه براى قبر هر روز كلامى است، مى گويد: من خانه غربتم، من خانه وحشتم، من خانه كِر، من قبرم، من باغى از باغهاى بهشت يا حفره اى از حفره هاى جهنّم.
خبر عظيمتر برزخ خبرى است قرآنى والهى و آسمانى و هيچ كس چاره اى جز عبور از آن را ندارد، چيزى كه هست برزخ براى مردم مؤمن سبيار عالى و براى اهل كفر و عناد بيچاره كننده است.
آنچه در خوبى و بدى انسان اثر مى گذارد عبارت است از عقايد و اخلاق و اعمال انسان; اگر عقايد حقّه و صحيحه و الهيّه باشد، و اگر اخلاق آدمى دنباله اخلاق پيامبران و ائمّه طاهرين قرار بگيرد و اگر اعمال و حركات انسان بر اساس واقعيّات ملكوتيّه و الهيّه باشد برزخ او «رَوْضَةٌ مِنْ رياضِ الْجَنَّه» است، امّا اگر آدمى دچار عقايد فاسده و اخلاق زشت از قبيل حرص و تهمت و شماتت باشد و حركاتش نمونه اى از حركات شيطان، البتّه برزخ او حفره اى از حفرات آتش سخت جهنّم است و از آن گريزى و مفرّى ندارد.
بيانى از استاد شهيد مرحوم مرتضى مطهّرى:
شهيد مطهّرى دركتاب پر قيمت "عدل الهى" از استادش مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرزى كه فقيهى بزرگ و عارفى كم نظير و عاشقى دلسوخته بود نقل مى كند: روزى در درس "نهج البلاغه" كه در اصفهان درسى كم نظير بود در حالى كه به شدّت مى گريست فرمود: ديشبِ گذشته در مكاشفه اى وضع برزخم را اينچنين ديدم: پس از مرگ مَردم و خانواده ام مرا تا كنار قبر بدرقه كردند، به وقت دفن سگ سياهى را ديدم با من وارد قبر شد، هر چه فرياد كردم كسى توجّه نكرد، وقتى قبر پوشيده شد و همه رفتند در وحشت قرار گرفتم، ناگهان نورى خيره كننده قبرم را روشن كرد، بسيار خوشحال شدم، آن سگ هم با حالت فرار قبر مرا ترك كرد. از آن نور پرسيدم: كيستى كه وحشتم را بردى و از بركت تو آن سگ مرا رها كرد؟ فرمود: من حسين بن على هستم تا قيامت آرام باش. ان سگ بعضى از خويها واعمال بد بود كه البتّه تسلّطى نداشت!(188)
...وَ هُوِ يُنادى يا أهْلى وَ يا وَلَدى لا تَلْعَبَنَّ بِكُمُ الدُّنْيا كَما لَعِبَتْ بى، فَجَمَعْتُ الْمالَ مِنْ حِلِّهِ وَ غيْرِ حِلِّهِ ثُمَّ لِغَيْرى، فَالْمَهْنَأُ لَهُ وَ التَّبِعَةُ عَلَىَّ، فَاحْذَرُوا مِثْلَ ما حَلَّ بى:(189)
رسول اكرم فرمود: روح متوفّى پس از مرگ ندا مى دهد: اى خانواده و فرزندان من، مراقب باشيد دنيا شماها را به بازى نگيرد، همانطور كه مرا به بازى گرفت و اغفالم كرد، اموالى از حلال و حرام جمع كردم و آن را براى وراث گذاشتم، هم اكنون آسايش و رفاهم براى آنان است و تبعات و عوارض ناراحت كننده اش براى من، حذر كنيد از وبالى كه مرا دامنگير شده است!
داستانى عبرت آموز از سلمان:
سلمان فارسى از طرف حضرت مولى الموحّدين اميرالمؤمنين فرماندار مدائن بود. اَصبغ بن نُباته مى گويد: من در مدائن با سلمان بودم و بسيار به ملاقاتش مى رفتم، يك روز به ديدنش رفتم در حالى كه مريض بود، همان مرضى كه منجر به مرگش شد، پيوسته از او عيادت مى كردم، رفته رفته مرضش شدّت گرفت و به مرگ خود يقين نمود، روزى متوجّه من شد و گفت: اى اصبغ با رسول خدا قرارى داشتم: او به من فرموده بود موقعى كه مرگت نزديك مى شود ميّتى با تو سخن مى گويد، ميل دارم بدنم آيا مرگم نزديك شده يا نه.
اصبغ مى گويد: به او گفتم: هر امرى داريد بفرمائيد اجرا كنم، فرمود: هم اكنون مى روى و براى من تابوتى مي آوري و همان زيراندازى كه معمولاً در تابوت براى مردگان فرش مى كنند در آن مى گسترانى، سپس مرا به چهار نفر به قبرستان مى برى!!
اصبغ اطاعت كرد، فوراً از جا برخاست و از پس انجام دستور سلمان رفت، پس از ساعتى برگشت و تمام خواسته ها را اعلام كرد مهيّاست. طبق دستور، سلمان را به قبرستان بردند و تابوت را به زمين گذاردند، گفت: مرا متوجّه قبله كنيد، رو به قبله اش نممودند، آنگاه با صداى بلند گفت:
اَلسَّلام عَلَيْكُمْ يا أهْلَ عَرْصَةِ الْبَلاءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا مُحْتَجَبينَ عَنِ الدُّنْيا: سلام بر شما اى ساكنين وادى ابتلا، سلام بر شما اى روپوشيدگان از دنيا.
جوابى نشنيد، دوباره به آنها سلام كرد و گفت: شما را به خداوند بزرگ و پيامبر كريم مى خوانم كه يك نفر از شما مرا پاسخ گويد، من سلمان فارسى صحابى پيامبرم و او به من فرموده بود وقتى مرگت نزديك شود مرده اى با تو سخن مى گويد، مى خواهم بدانم اجلم رسيده يا نه؟
سلمان از روح مرده اى پاسخ گرفت، جواب سلامش را داد و گفت: سخنانت را مى شنويم هر چه مى خواهى سؤال كن، سلمان پرسيد، ايا از اهل بهتشى يا دوزخ؟ گفت: از كسانى هستم كه خداوند مرا مشمول عفو و رحمت خود قرار داده و بهشتى هستم، سلمان درباره چگونگى مرگش و همچنان از اوضاع و احوال بعد از مرگش سؤالاتى نمود و يك بيك را جواب گرفت، پس از پايان گفتگو به دستور سلمان از تابوتش بيرون آوردند و روى زمينش گذاردند، آنگاه متوحّه حضرت حقّ شد و گفت: اى آن كه خزائن هر چيز به دست قدرت اوست و برگشت همه به سوى او، و اوست كه افراد را از بلا و عذاب مصون مى دارد و كسى قادر نيست مانع عذاب وى شود، به تو ايمان آوردم و از پيامبرت پيروى نمودم و كتاب مقدّست را تصديق كردم، هم اكنون وعده اى كه داده اى فرا رسيده است، اى آن كه خلف وعده نمى كنى روح مرا بگير و به رحمتت ملحق فرما و در خانه فضل و كرمت فرود آر، سپس شهادتين را به زبان جارى كرد و جان به جان آفرين تسليم نمود.(190)
داستانى عجيب از برزخ مردگان:
چند سال قبل در يكي از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد. فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش ازپاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسطى زندگى مى كردند. براى آنكه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جوئى کنند. صرفه جوئى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند. روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند. روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرد و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم، و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاردند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند. روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذارده است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آانجاب باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اينكه آن را بيابد مأيوس گرديد و تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت. پسر با ايمان گفت: مدّتى از مگر پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزند: من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را كه قبلاً گفته بود تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت: براى آنكه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى به ياد دارم، گفت: پس از آنكه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گلها آن را سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آنكه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشرتم را مى يابى! پسر بدون اينكه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد روى چاه را پوشانده، كاهگلها را از سقف چدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، بعداً آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام واحوالپرسى سؤال كردم آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟ گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آنكه از وي سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم، زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر متوفّى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!(191)
داستانى ازمؤلّف در رابطه با برزخ مردگان:
اين فقير الى اللّه و تهيدست و بى نوا، دل خسته بال و پر شكسته و از شدّت معاصى دست و پاى جان بسته: حسين انصاريان محرّر اين نوشته، در سال 1345 شمسى شب چهارشنبه اى از مسجد جمکران قم همراه با يكى از دوستانم كه در محبّت اهل بيت آتشى شعله ور در قلب داشت نزديك ساعت دوازده شب وارد شهر قم شدم، شهر همچون وادى خاموشان بود، رفت و آمد در آن جريان نداشت، همراه دوستم منتظر تاكسى شديم تا به خانه ام نزديك مدرسه آيت اللّه العظمى حجّت بروم.
از اتّفاق يك تاكسى رسيد، چهره راننده با اكثر رانندگان فرق مى كرد، نور عبادت از آن قيافه ساطع بود. هر دو سوار شديم، پرسيد: مقصد كجاست؟ دوستم گفت: قبرستان. او هم ما را به وادى السّلام قم برد و گفت: من با شبگردان وادى دوستم، صبر كنيد در بزنم تا با هم وارد قبرستان شويم. در زد، شبگرد قبرستان درب را باز كرد، با تاكسى وارد قبرستان شديم و هر يك به سر قبرى خالى رفته و به تفكر و انديشه در اوضاع خود پس از ورود به قبر پرداختيم.
در اين بين عبا بدوشى در تاريكى قبرستان از كنار ما سه نفر عبور كرد. راننده تاكسى او را شناخت، وى را صدا كرد، و گفت: تو مردى الهى هستى و از ابتداى ساخته شدن اين قبرستان اينجا بودى، هم ناظر امورى، هم شبگرد بعضى از شب ها، و هم براى بعضى از اموات از طرف بازماندگانشان جهت فاتحه و قرآن دراستخدامى، اسرارى از اين قبرستان و اموات آن اگر نزد تو هست جهت عبرت گيرى و پند آموزى براى ما بيان كن! پاسخ داد: از اين قبرستان مسائلى بسيار مهم دارم كه يك بخش آن را براى شما حكايت مى كنم:
روزى از شهر همدان ميّتى به اين قبرستان آوردند. از افراد دنبال جنازه فهميده مى شد كه متوفّى مردى مؤمن و با اخلاص و شخص متديّن و مطيع حضرت ربّ ـ جلّ و علا ـ بوده. چون وى را دفن كردند فرزندانش مرا صدا زدند و به من گفتند: حاضرى در هر بعدازظهر پنجشنبه به عنوان شب جمعه چند سوره قرآن براى پدر ما بخوانى و اين برنامه را تا زمانى معيّن ادامه دهى؟ و ما هم حق الزحمه ترا هر ماه كه مى آئيم تقديم مى كنيم. پاسخم مثبت بود. چند ماه مطابق خواسته فرزندانش به وقت شب جمعه كنار قبر مى آمدم و براى متوفّى سوره هاى تعيين شده را مى خواندم. يك روز پنجشنبه در منزل كارگر داشتم نرسيدم به قبرستان بروم، فرداى آن روز كه جمعه بود سر قبر ميّت رفته و وظيفه خود را انجام دادم، ولى هفته بعد فرزندان آن مرد به قم آمدند و به من گفت: شب جمعه پدر خود را در عالم رؤيا ديدم، از شما بخاطر خالى گذاشتن سفره اش از مائده الهى گلايه داشت، من داستان آن روز را بيان كرده و از آنان غذرخواهى كردم!
داستانى از جهان برزخ محدّث قمى:
مرحوم حاج شيخ عباس قمّى دانشمند و محدّث بزرگ كه قريب پنجاه جلد كتاب بسيار مفيد و خداپسندانه دارد و از اوتاد و عبّاد و زهّاد روزگار و از اولياء خداست و كه احدى در صداقت و پاكى و كرامت او شكّ ندارد داستانهاى شگفتى در زندگى دارد، من قسمتى از اين حقايق را از فرزند بزرگوارش حاج ميرزا على آقا محدّث كه قريب به ده سال در همسايگى او بودم شنيدم. مى فرمود: پدر برگوارم درنجف اشرف بر اثر كثرت عبادت و تأليف به مرض سختى دچار شد، معالجات اطبّاء در او مؤثّر نيفتاد، يك روز در حالى كه ناله مى كرد به مادرم فرمود: همسر مهربانم مقدارى آب در قورى با يك ظرف براى من بياور. قورى آب و ظرف را كنارش گذاشت، گفت: مرا بلند كنيد، زير بغل او را گرفته در بستر نشانديم، گفت: پنجاه سال است با اين انگشتان قال اللّه و قال الصادق و قال الباقر نوشته ام، بايد اين انگشتان خود را روى ظرف گرفت و از قورى به روي انگشتانش آب ريخت و آن آب را نوشيد، پس از چند ساعت شفاى كامل يافت!
و نيز آن مرحوم مى گفت: پدرم مرحوم مدّث قمّى دچار چشم درد سختى شد، اطبّاء عراق از علاجش عاجز شدند، روزى به مادرم گفت: كتاب شريف "اصول كافى" را نزد من بياور، مادر كتاب را به دست پدر داد، پدر گفت: اين كتاب منبع واقعيّات الهيّه و سراسر حكمت و هدايت و نور است و شفاء هر درد، نويسنده آن مرحوم كلينى از معتبرترين افراد روزگار است، نمى شود كتاب او بى اثر باشد، كتاب را يكى دوبار به چشم خو كشيد، يكى دو ساعت بعد از آن از درد چشم خلاص شد.
باز آن مرحوم نقل مى كرد: من بنا به توصيه پدرم اهل منبر و وعظ و خطابه شدم، بنا شد در مجلسى در شهر قم ده شب منبر بروم، قميّون ازمنبرم هم به خاطر زيبائى و شيوائى كلام و هم محض اينكه فرزند محدّث قمّى هستم ازمن استقبال شايانى كردند. شبى حديثى را مورد بحث قرار دادم، آقايى از علما به نام حاج شيخ مهدى پائين شهرى از وسط مجلس فرياد زد: آقاى ميرزا على محدّث، اين حديث كجاست؟ گفتم: جاى آن را نمي دانم در چه كتابى است، من اين حديث را از زبان بزرگان دين شنيده ام، فرياد زد: ديگر از شنيده ها روى منبر مگو، سعى كن احاديث را در متون اسلامى ببينى سپس نقل كنى. عمل او به من بسيار سنگين آمد، برايم خيلى تلخ بود، دنباله منبر را به دلسرى و كسالت طى كرده و با تصميم براينكه از برنامه ام دست بردام به خانه آمدم. نيمه شب در عالم رؤيا به محضر مبارك پدرم رسيدم، با تبسّم و انبساط به من گفت: فرزندم از تصميمى كه گرفته اى صرف نظر کن، زيرا تبليغْ عملى بسيار مهم و امرى فوق العاده پر ارزش است، اين كارى است كه بر عهده انبياء الهى بود; درضمن حديثي كه مورد اشكال آقاى شيخ مهدى پائين شهرى بود در فلان كتاب حديث در صفحه چند است، فردا شب دوباره حديث را بخوان و به مدرك آن اشاره كن تا ايراد شيخ برطرف گردد!
حاج ميرزا على آقا مى فرمودند: وقتى پدرم مرحوم محدّث قمّى در كنار مرقد حضرت مولي الموحّدين، اسوه مشتاقين حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام از دنيا رفت، همراه با علماى نجف و جمعيّت بسيار زيادى آن مرد محترم را در كنار استادش حاج ميرزا حسين نورى به خاك سپرده و به منزل برگشتيم، تا نيمه شب رفت و آمد ادامه داشت، پس از آن براى استراحت به بستر رفته لحظاتى نگذشته بود كه درعالم خواب پدر را با انبساطى عجيب زيارت كردم، عرضه داشتم: پدرجان در حالى هستيد؟ فرمود: از لحظه اى كه وارد برزخ شدم تا الآن سه بار به محضر مقدّس حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام مشرّف شده و مهمان آن جناب شدم!
به قول حكيم شفاعى اصفهاني:
گزيده ام ز كتاب جهان مقاله عشق *** سبق سبق گذرانيده ام مقاله عشق
به سخت جانى من چون نبود نازكش *** زمانه برد مرا تا كند حواله عشق
منم كه ملك محبّت مسلّم است مرا *** به مُهر داغ رسانيده ام قباله عشق
گل بهشت به سر چون زنم كه يگرنگيست *** ميان گوشه دستار ما و لاله عشق
به رغبت ار مكشى لجّه لجّه خون جگر *** حلال نيتكه بر لب نهى پياله عشق
هوس به جنگ محبّت ميار هرزه كه نيست *** فغان ساخته مرد مصاف ناله عشق
به آب خضر شفائى نظر به ناز كنم *** هميشه ديده و دل سيرم ازنواله عشق
جامى مى فرمايد:
برطرف رخ نهادى آن جَعد مشك سا را *** چون شب سياه كردى روز سفيد ما را
بويت به هر مشامى حيف است اگر توانم *** سوى تو ره ببندم آمد شد صبا را
بعد از هجوم هجران بى دولت وصالت *** باز آمدن چه امكان صبر گريزپا را
از لعل تو ز چششمم شد خون دل روانه *** بس رازها كه گرديد از باده آشكارا
دارد رقيب بامن دندان زنى به كويت *** با هم نزاع ديرين بشاد سگ و گدارا
باشد بناى دولت بر همّت گدايان *** اين است بر كتابه ايوان پادشا را
با صحبت كه گيريم انس اينچنين كه عشقت *** بيگانه ساخت با من ياران آشنا را
فرياد از آن معلّم كآموخت در دبستان *** تاراج دين پيران، طفلان دلربا را
جامى ز سفله طبعان كم شد صفاى حالت *** كردى صفاى تيره جام جهان نما را
ديدارى عجيب از آيت اللّه آقا سيد جمال الدّين با برزخ و برزخيان:
آن جناب مى فرمودند: يك روز هوا گرم بود، براى فاتحه اهل قبور به وادى السّلام نجف رفتم، براى فرار از گرما به زير طاقى كه بر سر قبرى زده بودند نشستم، عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت كنم، در اين حال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت كردند كه وضع ما بد است تو از خدا بخواه ما را عفو كند! من به آنان پرخاش كردم و گفتم: هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مى كنيد؟ برويد اى مستكبران.
ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مى نمودند و قبورشان دراطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.(192)
پيامبر عزيز اسلام صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دو ملك اسود و ازرق چشم در قبر بر بالين ميّت حاضر مى شوند، به يكى گفته مى شود منكَر و ديگرى نكير، به صاحب قبر مى گويند: درباره رسول خدا چه نظرى دارى؟ اگر ميّت مؤمن باشد مى گويد: پيامبر عبد خدا و رسول اوست، من به وحدانيّت خدا و رسالت پيامبر شهادت مى دهم. دو ملك مى گويند: مى دانستيم جواب تو همين است. سپس برزخ او را هفتاد ذرع در هفتاد ذرع وسعت مى دهند و ان محل را چون روز روشن به نور حقّ مى نمايند، سپس به او مى گويند: بخواب خواب راحت. مى گويند: بگذاريد بروم و به اهلم وضع خودرا خبر دهم، مى گويند: نه بخواب همانند خواب عروس كه بيدار نشود مگر به واسطه عزيزترين فردش. مى خوابد تا خداوند او را وارد قيامت كند. امّا اگر ميّت اهل نفاق باشد و با دين و ايمان سروكارش نبوده وقتى درباره پيامبر مى پرسند مى گويد: نمى دانم، چيزهايى از مردم شنيدم و همان شنيده ها را مى گفتم. مى گويند: جوابت را مى دانستيم. سپس به خانه برزخى مى گويند: بر او تنگ شو، چنان تنگ مى شود كه جانبى به جانب ديگر نزديك مى گردد; دائماً به آن عذاب برزخى دچار است تا وارد محشر شود!(193)
پس از پايان زمان برزخ نوبت به قيامت مى رسد، قيامتى كه در آن نيكوكاران و بدكارن به جزاى اعمال خود برخورد مى كنند، و آن صحنه به فرموده قرآن مجيد با نفخه صور آغاز مى گردد.
نفخه صور يا مقدّمه قيامت:
«وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَن شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُونَ»:(194)
و صيحه صور دميده شود تا جز ان كه خدا بقاى او را خواسته ديگر كسان در آسمان و زمين يكسره مدهوش مرگ شوند، آنگاه صيحه ديگرى دميده شود كه ناگاه خلايق از خواب مرگ برخيزند و نظاره واقعه محشر كنند.
«فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذ وَلاَ يَتَساءَلُونَ. فَمَن ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ فِي جَهَنَّمَ خَالِدُونَ»:(195)
پس آنگاه كه نفخه صور دميده شد ديگرنسبت و خويشى در ميانشان نماند و كسى از كسى حال نپرسد. در آن روز هر كه اعمالش بر اثر ايمان و نيّت خالص و تقوا، وزين است در صف رستگاران و پيروزان است. و هر كس اعمالش كم وزن و بى قدر است در زبان افتاده و در جهنّم و عذاب سخت الهى هميشگى است.
«وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذَا هُم مِنَ الْأَجْدَاثِ إِلَى رَبِّهِمْ يَنسِلُونَ. قَالُوا يَاوَيْلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ:(196)
و چون در صور دميده شود به ناگاه همه مردگان از قبرها به سوى خداى خود به سرعت بشتابند. از روى حسرت و اندوه گويند اى واى بر ما، چه قدرتى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان وعده خداى مهربان است و رسولان راجع به اين روز راست گفتند و سخن از سر صدق آوردند!
«فَإذا نُقِرَفِى النّاقُورِ، فَذلِكَ يَوْمَ ئِذ عَسيرٌ، عَلَى الْكافِرينَ غَيْرُ يَسير»:(197)
پس آنگاه كه بر اثر دميده شدن نفخه هنگامه قيامت بر پا شو، آن روز روزِ بسيار سختى است، درآن روز اهل كفر را هيچ گونه راحت و آسايش نيست!
چون نفخه صور دميده شود تمام مردگان زنده گشته و نيك و بد به محضر ربّ الأرباب شتافته و براى رسيدن به جزاى عمل نيك و بد محشور مى شوند.
فَوَرَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَالشَّيَاطينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيّاً:(198)
قسم به پروردگارت همه و شياطن را در قيامت محشور گردانيم، آنگاه همه را احضار كرده تا كفر پيشگان و طاغوتيان و مريدان شيطان7 همراه شياطينشان گرد جهنّم به زانو آيند!
اسامى قيامت:
قيامت روز عجيبى است، روزى است كه اولين و آخرين در آن جمعند، روزى است كه به تمام پرونده ها بدو ن اينكه به كسى ذرّه اى ظلم كنند رسيدگى مى شود، روزى است كه بايد هر انسان به جزاى اعمالش برسد،: روزى است كه بايد از صراط عبور كرد، روزى است كه پايانش براى اهل ايمان بهشت و براى اهل فسق و فجور جهنّم است. براى ان روز به تناسب عقايد و اخلاق و اعمال مردم اسامى عجيبى است كه مرحوم فيض كاشانى در "محجة البيضاء" به آن اسامى اشاره كرده و از همه درخواست نموده است با دلى پاك به معانى آن اسامى دقّت كنند و وضع خود را با ان اسامى سنجيده به سوى تنبّه و بيدار دلى حركت نمايند. اينك آن اسمائى كه در هر اسمى از آن سرّى و در هر وصفى معنائى است، براى شناختن اسرار و معانى آن حريص باش تا هدايت يابى، و به دريافت نور قلب نائل آئى:
يوم القيامة، يوم الحسسرة، يوم النّدامة، يو المحاسبة، يوم المسألة، يوم المسابقة، يوم المناقشة، يوم المنافسة، يوم الزّلزلة، يوم الدّمدمة، يوم الصّاعقة، يوم الواقعة، يوم القارعة، يوم الرّاجفة، يوم الرّادفة، يوم الغاشية، يوم الدّهاهية، يوم الآزفة، يوم الحاقّة، يوم الطّامّة، يوم الصّاخّة، يوم الصّلاق، يوم الفراق، يوم المساق، يوم القصاص، يوم التّناد، يوم الحساب، يوم المآب، يوم العذاب، يوم الفرار، يوم القرار، يوم اللّقاء، يوم البقاء، يوم القضاء، يوم الجزاء، يوم البلاء، يوم البكاء، يوم الحشر، يوم الوعيد، يوم العرض، يوم الوزن، يوم الحقّ، يوم الحكم، يوم الفصل، يوم الجمع، يوم البعث، يوم الفتح، يوم الخِزْى، يومٌ عظيم، يوم عقيم، يومٌ عسير، يوم الرّجّة، يوم الزّجرة، يوم السّكرة، يوم الفزع، يوم الجزع، يوم المنتهى، يوم المأوى، يوم الميقات، يوم المعاد، يوم المرصاد، يوم القلق، يوم العرق، يوم الافتقار، يوم الانكدار، يوم الانتشار، يوم الانشقاق، يوم الوقوف، يوم الخروج، يوم الخلود، يوم الوعيد، يوم التّغابن، يومٌ عبوس، يومٌ معلوم، يومٌ موعود، يومٌ مشهود، يومَ لاريب فيه، يومَ تُبْلَى السَّرائر، يومَ لا تُجْزى نَفسٌ لِنفس شيئاً، يومَ تَشْخَصُ فيه الأبصار، يومَ لا يُغْنى مَولىَّ عَن مولىً شيئاً، يومَ لا تَمْلِكُ نفسٌ لِنفس شيئا، يومَ يُدْعَوْنَ إلى نارِ جهنَّمَ دعّا، يومَ يُسْحَبونَ فى النارِ عَلى وُجوهِهِم، يومَ تُقَلِّبُ وجوهُهُم فِى النّار، يومَ لا يَجزى والدٌ عن وَلدِه شيئاً، يومَ يَفِرُّ الْمرءُ مِن أخيه، يومَ لا يَنْطِقونَ و لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرون، يومَ لا يَنْفَعُ الظّالمينَ مَعذِرَتُهُم و لَهُمُ اللَّعْنَةُ ولَهم سوءُالدّار، يومَ تُرَدُّ فيه الْمَعاذيرُ، يومَ تَخْشَعُ فيه الأبصارُ و تسكُنُ الأصواتُ، و يَقِلُّ فيه الاِلتفاتُ، و تُبْرَزُ الْخَفيّاتُ و تَظْهَرُ الْخطيئاتُ و الْخَبيثاتُ، يومَ يُساقُ الْعِبادُ و مَعَهُمُ الأشهادُ وَ يَشيبُ الصَّغيرُ، و يَسْكَرُ الكبيرُ، فَيَؤمِئِذ وُضِعَتِ الْمَوازينُ، وَ نُشِرَتِ الدَّواوينُ، وَ بُرِّزَتِ الْجَحيمُ، و اُغْلِىَ بِالحميمِ، وَ زفَرِتِ النَّارُ، و يَئِسَ الكفّارُ، و سُعِّرَتِ النّيرانُ، و تَغَيّرَتِ الاْلوانُ، و خَرِسَ اللِّسان، و نَطَقَتْ جوارِحُ الإنسان، فَيا أيُّها الاْنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريم!(199)
در چنين روزى بااين همه اسماء و صفات كه نمايشگر حقيقت اين روز است با هر كس مطابق اعمال و عقايد و اخلاقى كه در دنيا داشته و با خود به آخرت بده معامله مى شود، اگر خير باشد جزايش بهشت و رضاى حقّ است، اگر شرّ است جزايش سخط و عذاب جهنّم است. اكنون لازم است به پاره اى از جزاى اعمال نيكو و اخلاق حسنه و عقايد صحيحه ونيز پاره اى از جزاى اخلاق سيّئه و اعمال فاسده و عقايد باطله در آن روز اشاره شود:
اعمال نجات بخش در قيامت:
قالَ رَسُولُ اللّه عليه و آله: ثَمَنُ الْجَنَّةِ لا إلهَ إلاَّالّهُ.(200) رسول خدا فرمود قيامت بهشت "لا إله إلاّ اللّه" است.
آنكس كه به حقيقت لا إله إلاّ اللّه مى گويد راستى قيمت اين گفتار و اين اظهارش بهشت است، چرا بهشت است، چرا كه لا إله إلاّ اللّه نفى حكومت طاغوت، شيطان، هواى نفس، غرائز و شهوات باطل در زندگى است .لا إله إلاّ اللّه، نماز، روزه، حجّ، زكات، خمس، امر به معروف و نهى از منكر و جهاد و تولّى و تبرّى است، گوينده اى كه ملتزم به لوازم لا إله إلاّ اللّه است البتّه ثمن گفتارش بهشت است، به همين خاطر در روايت ديگر نبىّ اسلام فرمود:
لَيْسَ شَىْءٌ إلاّ وَلَهُ شَىْءٌ يَعْدِلُهُ إلاَّاللّهُ عَزَّوَجَلَّ، فَإنَّهُ لا يَعْدِلُهُ شَىْءٌ; وَ لاإلهَ اللّهُ، فَإنَّهُ لا يَعدِلُها شَىْءٌ; وَ دَمْعَةٌ مِنْ خَوْفِ اللّهِ، فَإنَّهُ لَيْسَ لَها مِثْقالٌ، فَإنْ سالَتْ عَلى وَجْهِهِ لَمْ يَرْهَقْهُ قَتَرٌ وَلاذِلَّةٌ بَعْدَها أبَداً:(201)
قرآن، نبوّت، امامت، ايمان به انبيا، اعتقاد به ملائكه، اعمال صالحه، اخلاق حسنه، عقايد حقّه، همه و همه از لوازم لا إله إلاّ اللّه و از شئون حضرت اللّه است، گفتارى كه گوينده اش ملتزم به لوازم گفتار است ثمنى چونبهشت دارد، ورنه شمر و عمر سعد و معاويه و يزيد و خولى و سنان هم به زبان لا إله إلاّ اللّه مى گفتند!
در مسئله التزام به لوازم توحيد است كه رسول خدا فرمود:
خَيْرُ الْعِبادَةِ قَوْلُ لا إلهَ إلاَّ اللّهُ:(202) بهترين عبادت گفتن لا إله إلاّ اللّه است.
در قسمتى از يك روايت مفصّل آمده، رسول خدا به مردم فرمود: اى گروه مردم هر كس با اقرار به توحيد و كلمه مخلصانه بدون آنكه چيزى به ان مخلوط كند خدا را ملاقات نمايد اهل بهشت است. امام علىّ بن ابيطالب حضرت امير المؤمنين بپا خاست و عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت، چگونه اين كلمه را مخلصانه بگويد و چيزى به آن مخلوط نكند، براى ما بيان كن تا حدّ آن را بشناسيم؟ رسول خدا فرمود: آرى براى دنيا خواهى و حرص بر جمع آورى مال و خوشنود بودن به امور مادّى و گناه و معصيت و بردگى و بندگى پول اين كلمه را نگويد. و متأسفانه مردمى چنين اند كه گفتارشان گفتار نيكان ولى كردارشان كردار ستمگران و تبهكاران است; با زبان شهادت به توحيد مى دهند امّا هر فسق و فجورى را مرتكب مى شوند; پس هر كس خداى عزّ و جلّ را ديدار كند و در او اين خصلت ها نباشد و قولش لا إله إلاّ اللّه است بهشت براى اوست، و هرگاه دنيا را بگيرد و آخرت را ترك كند اهل دوزخ است!
ار ياعتقاد و عمل بايد با گفتار هماهنگ باشد ورنه آن گفتار پشيزى ارزش معنوى ندارد; بايد گفت و سر خود را از پى گفتار روانه كرد. آرى اين گفتن، گفتن است. به قول عارف بزرگ سيف فرغانى:
چون هر چه بر اوست به دل ترك آن كنى *** بر فرق جانِ تو نهد از حبّ خويش تاج
در نصرت خرد كه هوا دشمن وى است *** با نفس خود جدل كن و با طبع خود لجاج
گر در مَصاف آن دو مخالف شوى شهيد *** بيمار به دَم چو مسيحا كنى علاج
چون نفس تند گشت به سختيش رام كن *** سردى دهد طبيب چو گرمى كند مزاج
با او موافقت مكن اندر خلاف عقل *** محتاج نيست شب كه سياهش كنى به زاج
مردانه گنده پير جهان را طلاق ده *** كز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستىّ تو چو زَيْت بسوزد گرت فتد *** بر دل شعاع عشق چو مصباح در زُجاج
مر فقر را امين نبود هيچ جاه جوى *** چون تخت شه نشين نشود هيچ پيل عاج
گر در رهش زنى قدمى بر جبين گل *** از خاك ره چو قطره شبنم فتد عَجاج
خود كام را چنين سخن از طبع هست دور *** محموم رابود عمل اندر دهان اُجاج
گر دوستى حق طلبى ترك خلق كن *** در يك مكان دو ضد نكند با هم امتزاج
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام قالَ،: مَنْ قالَ: لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ، مُخْلِصاً دَخَلَ الْجَنَّةَ، وَ إخْلاصُهُ بِها أنْ يَحْجُزَهُ لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ عَمّا حرَّمَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ.(203)
امام ششم در سفر نيشابور در حديث مشهور سلسلة الذّهب از قول پدارنش از قول رسول خدا، از قول حضرت حقّ فرمود:
لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ حِصْنى، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى أمِنَ مِنْ عَذابى. فَلَمّا مَرَّتِ الرّاحِلَةُ نادى: بِشُرُوطِها، وَ أنَا مِنْ شُرُوطِها:(204)
يعنى اقرار به امامت من و اينكه رهبر مفترض الطاعه من هستم نه حاكمان بنى عبّاس; لا إله إلاّ اللّه در جنب ولايت ما صحيح است نه در جنب حكومت بنى عبّاس كه در آنجا كلمه حقّ است ولى از آن اراده باطل مى شود!
ولايت امير المؤمنين عليه السلام شرط قبولى توحيد است:
در حديثى بسيار بسيار مهم، ابوسعيد خّدرى مى گويد: روزى رسول خدا نشسته بود و تنى چند از يارانش از جمله حضرت علىّ بن ابيطالب گرد او بودند، حضرت فرمود: هر كس لا إله إلاّ اللّه گويد وارد بهشت مى شود، پس دو تن از ياران گفتند: ما مى گوئيم: لا إله إلاّ اللّه، پيامبر فرمود: همانا لا إله إلاّ اللّه از اين شخص ـ اشاره به حضرت مولا ـ و شيعيان قبول مى شود، باز آن دو تن تكرار كرده گفتند: ما نيز مى گوئيم، پيامبر دست بر سر على گذارد آنگاه به آن دو نفر گفت: علامت پيروى از او اينست كه بيعت او را نشكنيد، و در مسند و مقام او ننشينيد، و سخنش را تكذيب نكنيد.
شاعر گرانمايه ميرزا غفّار طارمى متخلّص به غفّار، در وصف حضرت مولا گويد:
اى به وجودت شده اثبات من *** كرده تجلّى برِ مرآت من
غير تو كى مى شود آيات من *** مانع فيض است حجابات من
طول سفر بُعد مقامات من
كرد به يك جلوه مرا دستگير *** عشوه ديگر بنما كن اسير
محفل ما را به كردم ده علير *** مقصد اصلى توئى اى شير گير
قابل حد نيست عبارات من
نيست مرا غير تو در دين ضرور *** گر چه دهد روضه رضوان و حور
هشت بهشتىّ و غلام و قصور *** اى كه توئى بر همه عالم عبور
بر تو اميد است حسابات من
حبّ تو روز ازلم شد سرشت *** صادر اوّل سر لوحم نوشت
هر كه در اين مزرعه حبّ تو كشت *** يوم ملاقات نشد قبح و زشت
مطلق اعضاى علامات من
مظهر حقّىّ و صفات رحيم *** منجى نوحى تو ز بحر عظيم
نار خليل است چو طور كليم *** چونكه قديمىّ و به اشياء عليم
سرّ حقيقى است مجازات من
يافت عدم بهر وجودت وجود *** غلغله در عالم امكان چه بود
اى به وجودت شده مقصود بود *** هست مرا درگه و كويت سجود
رسم وفا نيست كمالات من
شير حقى، ضَيْغم پروردگار *** قطب جهان مركز اين روزگار
مذهب و ملّت ز تو شد استوار *** خاك درت مِكحله افتخار
بر تو رجوع است مرادات من
بر در تو جمله شاهان مقيم *** ناطقه در وصف تو گشته بكيم
يك نفسم ده كه شوم من كليم *** اى كه توئى بر دل غفّار عليم
ملجأ دين مرجع آيات من
قال أبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام: إنَّ اللّه َ تَعالى ضَمِنَ لِلْمؤْمِنِ ضَماناً،، قالَ: قُلتُ: وَ ما هُوَ؟ قالَ: ضَمِنَ لَهُ إنْ هُوَ أقَرَّ لَهُ بِاالرُّبُوبِيَّةِ، وَ لِمُحَمَّد بِالنُّبُوَّةِ، و لِعَلىٍّ بِالاْمامَة، وَ أدّى مَا افْتَرَضَ اللّه عَلَيْرِ، وأنْ يُسْكِنَهُ فى جِارِهِ، وَ لَمْ يَحت تَجِبْ عَنْهُ. قالَ: قُلْتُ: فَهذِهَ وَ اللّهِ الْكَرامَةُ الَّتى لا يُشْبِهُها كَرامَةُ الاْدَمِيّينَ! قالَ: ثُمَّ قالَ أبُوعَبْدِاللّهِ عليه السّلام: اعْمَلُوا قَليلاً تَنَعَّمُوا كَثيراً:(205)
مفضّل بن عمر كوفى از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: خداوند متعال براى مؤمن تعهّد فرموده امريرا، مفضّل مى گويد: عرض كردم؟ كدام است؟ فرمود خداوند تعهّد كرده براى مؤمن در صورتى كه اقرار به پروردگارى او و نبوّت محمّد صلى اللّه عليه و آله و رهبرى و ولايت على عليه السّلام نمايد و واجبات الهى را به جاى آورد او را در جوار خود ـ يعنى مقام قربشـ ساكن گرداند و مانع از وصول او بدين مقام نگردد. مفضل گويد: عرض كردم: به خدا سوگند اين بخشش و احترامى است كه منانندش براى آدميان نيست، سپس حضرت فرمود: عمل كمى بجاى آوريد و لذّت فراوان ببريد!!
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام: مَنْ تَوَضَأَ وَ تَمَنْدَلَ كُتِبَتْ لَهُ حنَةُ، وَ مَنْ تَوَضَّأَ وَلَمْ يَتَمَنْدَلْ حَتّى يَجَفَّ وُضُوءُهُ كُتِبَتْ لَهُ ثَلاثُونَ حنَةً:(206) امام ششم عليه السّلام فرمود: هر كس وضو بگيرد و وضويش را با دستمال خشك كند برايش يك حسنه است، و هر كس وضويش را خشك ننمايد برايش سى حسنه است.
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام قالَ: مَنْ تَطَرَّثُمَّ أَوى إلى فِراشِهر باتَ وَ فِراشُهُ كَمَسْجِدِهِ:(207) امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس وضو بگيرد سپس در رختخواب خود برود، بخسبد در حالى كه بستر او مانند مسجد او خواهد بود.
عَنْ جعفرِ بنِ محمّد، عن آبائِهِ عليهم السّلام أنَّ النَّبِىَّ صلّى اللّه عليه و آله قالَ: إنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ أوْجَبَ الْجَنَّةَ لِشابٍّ كانَ يُكثِرُ النَّظَرَ فِى الْمِرْآةِ فَيُكْثِرُ حَمْدَاللّهِ عَلى ذلِكَ:(208) امام صادق از پدرانش از رسول خدا نقل مى كند: خداوند واجب مى نمايد بهشت را بر آن جوانى كه در آئينه زياد نگاه كند و در هر مرتبه حمدالهى را براى نعمت جوانى به جاى آورد.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أسْبَغَ وُضُوءَهُ، وَ أحْسَنَ صَلاتَهُ، وَ أدّى زَكاةَ مالِهِ وَ كَفَّ غَضَبَهُ، وَ سَجَنَ لِسانَهُ، وَ اسْتَغفَرَ لِذَنْبِهِ، وَ أدَّى النَّصيحَة لاِهْلِ بَيْتِ نَبِيِّهِ، فَقَدِ اسْتَكْمَلَ حَقايِقَ الاْيمانِ، وَ أبْوابُ الْجَنَّةِ مُفَتَّحَةٌ لَهُ:(209) پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هر كس وضوى خود راشاداب و كامل به جاى آورد، و نماز خويشرا نيكو بخواند، وزكات مالش را بپردازد، و خشم خود را فرو نشاند، و زبانش را از گناهان مربوط به زبان ببندد، و براى گناه خود با توبه طلب آمرزش كند، و نسبت به اهل بيت پيامبر خويش خيرخواه باشد، البتّه تمام حقايق ايمان در او كامل شده، و درهاى بهشت به روى او باز است.
عَنْ أبى عَبْدِ اللّه عليه السّلام: مَنْ مَشغى إلى الْمَسْجِدَ لَمْ يَضَعْ رِجْلَهُ عَليرَطْب وَ لا يابِس إلاّ سَبَّحَتْ لَهُ الاْرْضُ إلاّ سَبَّحَتْ لَهُ الاْرْضُ إلَى الاْرضينَ السّابِعَةِ:(210) امام ششم عليه السّلام فرمود: هر كس به سوى مسجد روان شود، قدم به هيچ تر و خشكى نمى گذارد مگر آنكه از آنجا تا زمين هفتم براى او پروردگار تسبيح كنند.
توضيح: از آنجا كهبه فرموده قرآن، همه موجودات تسبيح خوان حقّند و شعور توحيد در ذات آن ان است، قدمى كه در راه برداشته شود از بس با ارزش است، بر روى هر چيزى واقع شود، از آن نقطه تا طبقه هفتم زمنى از بس با ارزش است، بر روى هر چيزى واقع شود، از آن نقطه تا طبقه هفتم زمين از روى بهجت و سرور تسبيح خدا گفته شود و ثواب آن به نفع رونةه به مسجد است.
قالَ أبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام: ياأبانُ، هذِهِ الصَّلَواتُ الْخَمْسُ الْمَفْروضاتُ مَنْ أقامَهُنَّ وَ حافَظَ عَلى مَواقيتِهِنَّ لَقِىَ اللّه يَوْمَ الْقِيامَةِ وَلَهُ عِنْدَهُ عَهْدَهُ عَهْدٌ يُدْخِلُهُ بِهِ الْجَنَّةَ، وَ مَنْ لَم يُصَلِّهِنَّ بَمواقيتِهِنَّ فَذلِكَ إلَيْهِ، إنْ شاءَ غَفَرَ لَهُ، وَ إنْ شَاءَ عَذَّبَهُ:(211) ابان بن تَغْلِب مى گويد: امام صادق عليه السّلام فرممود: اى ابان اين نمازهاى پنجگانه را هر كس بپا بدارد و مراقب وقت آن باشد، پروردگار را ملاقات كند در حالى كه قراردادى و سندى با خداوند دارد كه او را داخل بهشت گرداند، ولى اگر مواطب اوقات آن نشد چندين سندى ندارد، چنانكه پروردگار بخواهد او را مى بخشد و اگر بخواهد عذاب و توبيخ كند!
قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ اَسْرَجَ فى مَسْجِد من مَساجِدِاللّهِ عَزَّوَجَلَّ سِرَاجاً لَمْ تَزَلِ الْمَلائِكَةُ وَ حَمَلةُ وَ حَمَلةُ الْعَرْشِ يَسْتَغْفِرُونَ لَهُ مادامَ فى ذلِكَ الْمَسْجِدِ ضَؤْءٌ مِنَ السِّراجِ:(212)
رسول خدا فرمود: هر كس در مسجدى از مسجدهاى خدا چراغى روشن كند، همواره حاملين عرش الهى و فرشتگان از براى او طلب آمرزش كنند تا روشنى آن چراغ باقى است.
عَن أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: مَنْ أذَّنَ سَبْعَ سِنينَ مُحْتَسِباً جاءَ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَلا ذَنبَ لَه:(213) امام باقر عليه السّلام فرمود: هر كس هفت سال براى خدا اذان بگويد در روز رستاخيز بدون گناه وارد محشر مى شود.
قالَ أبوعبدِاللّهِ عليه السّلام: أيُّما مُؤْمِن سَجَدَلِلّهِ سَجْدةً لِشُكْرِنِعْمَة فى غَيْرِ صَلاة، كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِها عَشْرَ حنات، وَ مَحا عَنْهُ عَشْرَ سَيِّئات، وَ رَفَعَ لَهُ عَشْرَ دَرَجات فى الْجِنانِ:(214) امام صادق عليه السّلام فرمود: هر مؤمنى در غير حال نماز سجده شكر جهت نعمتى بجا آورد خداوند به آن خاطر ده حسنه براى او بنويسد، و ده گناه از نامه عملش پاك كند، و ده درجه براى او در بهشت بالا برد.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: لِلْمُصَلّى ثَلاثُ خِصال: إذا قامَ فى صَلاتِهِ يَتَنَا ثَزُ عَلَيْهِ الْبِرُّ مِنْ أعْناقِ السَّماءِ إلى مَفْرَقِ رَأْسِهِ، وَ تَحُفُّ بِهِ الْمَلائِكَةُ مِنَ تَحْتِ قَدَمَيْهِ إلى أعْناقِ السَّمائِ، وَ مَلَكٌ يُنادى: أيُّهَا الْمُصَلّى لَوْ تَعْلَمُ مَنْ تُناجى مَا انْفَتَلْتَ:(215)
امام صادق عليه السّلام فرمود: براى نمازگزار سه فائده است:
1ـ هرگاه به نماز ايستد، از بالاى فضا تا فرق سر او نيكوئيها ريزش دارد.
2ـ فرشتگان از زير پا تا بالاى آسمان براو احاطه دارند.
3ـ فرشته اى به او ندا مى دهد: اى نمازگزار اگر بدانى با كه مناجات مى كنى هيچگاه التفاتى و توجّهى به سوى ديگرى نخواهى كرد.
سعدى عليه الرحمه چه نيكو مى سرايد:
هر شب انديشه ديگر كنم و راى دگر *** كه من از دست تو فردا بروم جاى دگر
بامداان كه برون مى نهم از منزل پاى *** حسن عهدم نگذارد كه نهم پاى دگر
هر كسى را سر چيزىّ و تمنّاى كسى است *** ما بغير از تو نداريم تمنّايدگر
زان كه هرگز به صفاى تو در آئينه وهم *** متصوّر نشود صورت و بالاى دگر
وامقى بود كه ديوانه عذرائى بود *** منم امروز و توئى وامق و عذراى دگر
وقت آنست كه صحرا گل و سنبل گيرد *** خلق بيرون شده هر قوم به صحراى دگر
بامدادان به تماشاى چمن بيرون آى *** تا فراق از تو نباشد به تماشاى دگر
هر صباحى غمى از دور زمان پيش آيد *** گويم اين نيز نهم بر سر غمهاى دگر
باز گويم نه كه دوران حيات اين همه نيست *** سعدى امروز تحمّل كن و فرداى دگر
قالَ رَسُولَ اللّه صلى اللّه عليه و آله: مَنْ أتَى الْجَمآعةَ إيماناً وَ احْتِساباً اسْتَأْنَفَ الْعَمَلَ:(216) پيامببر خدا فرمود: هر كس در نماز جماعت با ايمان و قصد جلب خوشنودى حقّ شركت كند بخاطر آمرزيده شدن تمام گناهانى كه بين خود و خدا داشته عمل از سر گيرد.
اصبغ بن نُباته مى گويد: امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اهل زمين چون به تبهكارى و نافرمانى پروردگار آلوده شوند، خداوند بر آن شود كه آنها را روى استحقاقشان عقوبت فرمايد، ولى چون نظر كند به سالخوردگان كه در عين ضعف به سوى نماز گام برمى دارند و كودكان كه مشغول يادگيرى قرآنند، آنان را مورد غفو قرار داده عذابشان را به تأخير اندازد.(217)
قالَ أميرُالْمؤمينَ عليه السّلام فى وَصِيَّتِهِ: اللّهَ اللّهَ فِى الزَكاةِ فَإنَها تُطْفِئُ غَضَبَ رَبِّكُمْ:(218) اميرالمؤمنين عليه السّلام در وصيّت لحظات آخر عمرش فرمود: خدا را خدا را در امر زكات رعايت كنيد، كه موجب خاموشى غضب پروردگار است.
قالَ أبُوعَبْدِاللّهِ عليه السّلام: مَنْ حَجَّ يُريدُ بِهِ اللّهَ وَلايُريدُ بِهِ رِياءً وَ لاسُمْعَةً، غَفَرَ اللّهُ لَهُ الْبَتَّةَ:(219) امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس محض رضاى ختدا حج بجا بياورد و قصد ريا يابه گوش مردم رساندن نداشته باشد، مسلّماً خداوند او را مى آمرزد.
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: نَوْمُ الصّائِمِ عَبادَةٌ، وَ صَمْتُهُ تَسْبيحٌ، وَ عَمَلُهُ مُتَقَبَّلٌ، وَ دُعاؤُهُ مُسْتَجابٌ:(220) امام ششم حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خواب روزه دار در ماه رمضان عبادت، سكوتش تسبيح خدا، عملش مورد قبول درگاه الهى و دعاى او مستجاب است.
عَنْ مُحَمَّدِ بْنَ مُسْلِم، عَنْ أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: كانَ عَلِىُّ بْنُ الْحُسَيْنِ عليهما السّلام يَقُولُ: أيُّما مُؤْمِن دَمَعَتْ عَيْناهُ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ عليه السّلام حَتّى تَسيلَ عَلى خَدِّهِ، بَوَّأهُ اللّهُ تَعالى بِهافِى الْجَنَّةِ عُرَفاً يَسْكُنُها أحْقاباً. وَ أيُّما مُؤْمِن دَمَعَتْ عَيْناهُ حَتّى تَسيلَ عَلى خَدِّهِ فيما مَسَّنا مِنَ الاْذى مِنْ عَدُوِّنا فِيالدُّنْيا بَوَّأَهُ اللّهُ فِى الْجَنَّةِ مُبَوَّأَ صِدْقِ. وَ أيُّما مُؤْمِن مَسَّهُ أذًى فينا فَدَمَعَتْ عَيْناهُ حَتّى تَسلَ عَلى خَدِّهِ مِنْ مَضاضَةِ ما اُوذِىَ فينا، صَرَفَ اللّهُ عَنْ وَجْهِهِ الاْذى، وَ آمَنَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنْ سَخَطِهِ وَ النّاِِ:(221)
محّمد بن مسلم از امام باقر از حضرت سجّاد روايت مى كند: هر مؤمنى كه چشمش براى كشته شدن حسين عليه السّلام اشك بريزد تا بر گونه اش دراز در آن ساكن باشد، و هر مؤمنى كه از ديده اش اشك بريزد تا بر رخسارش جارى شود براى رنج و آزارى كه از جانب دشمن در اين دنيا به ما رسيده است خداوند عالم او را در بهشت در مكانى صالح و شايسته مسكن دهد، و هر مؤمنى كه در دوستى با ما و در راه پيروى ما رنجى بدو رسد و چشمش گريان گردد تا بررويش بريزد به خاطر زحمت و رنجى كه در راه اطاعت و دوستى ما به او رسيده، خداوند رنج و ناراحتى قيامتش را بگرداند و او را از خشم و عذاب خود ايمنى دهد.
عالم آرا خودنمائى مى كند *** يا حسين است و خدائى يم كند
آبروى عقل هم از خاك اوست *** زان مش را كيميائى مى كند
رحمت بى منتهاى لايزال *** دعوى بى منتهائى مى كند
مقتداى اوّلين و آخرين *** از حسينش مقتدائى مى كند
بوى حقّ و روى حقّ و خوى حق *** كى ز خون حق جدائى مى كند
اين حسين است كز برايش جبرئيل *** وحى را نغمه سرائى مى كند
اين حسين است كز پى تعظيم او *** عرش قامت را دوتائى مى كند
اين حسين است كز غبار خاك او *** حور جنّت توتيائى مى كند
اين حسين است كانچه دارد از خدا *** در ره عشقش فدائى مى كند
كشتى ايمان ز طوفان ايمن است *** تا حسينش ناخدائى مى كند
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: الْحافِظُ لَلْقُرْآنِ وَ الْعامِلُ بِهِ مَعَ السَّفَرَدِ الْكِرامِ الْبَرَرَةِ:(222) امام صادق عليه السّلام فرمود: حافظ قرآن و عمل كننده به آن همدم و همنشين فرشتگان شايسته حقّ است.
عن أبى بَصير، عن أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: أوْحَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إلغى داوُدَ النَّبِىِّ عليه السّلام: يا داوُدُ إنَّ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ إذا أذْنَبَ ذَنْباً ثُمَّ رَجَعَ وَ تابَ مِنْ ذلِكَ الذَّنْبِ وَ اسْتَحْيى مِنّى عِنْدَ ذِكْرِهِ، غَفَرْتُ لَهُ وَ أنْسَيْتُهُ الْحَفَظَةَ; وَ أَبْدَلْتُهُ الْحنَةَ وَ لا اُبالى، وَ أنَا أرْحَمُ الرّاحِمينَ:(223) ابوبصير ازحضرت صادق عليه السّلام روايت مى كند: خداوند بزرگ به پيامبرش: داود وحى فرستاد كه: هرگاه از بنده مؤمن من گناهى سرزند و سپس از آن دست كشيده توبه كند، و چون ياد آن گناه كند از من شرمنده شود، من او را بيامرزم واز يد فرشتگان محافظش ببرم و به نيكى و ثواب بدل كنم و پروا ننمايم، كه من مهربانترين مهربانانم.
شيخ بهاء الدين عاملى چه نيكو مى سرايد:
اى داده خلاصه عمر به باد *** وى گشته به لهو و لعب دلشاد
زين بش خطيئه پناه مباش *** مرغابىِ بحر گناه مباش
تا چند رَوى به رهِ باطل *** يكبار بخوان زَهَقَ الْباطل
از تو به بشُوى گناه و خطا *** وز تو به رهى ز عذاب اليم
تو به درِ صلح بود يا رب *** در را مى كوب به صد يار رب
نوميد مشو ز عفو إله *** اى عاصى مجرم به صد يا رب
گر چه گنه تو ز حد بيش است *** لطف و كرمش ز عدد بيش است
عفو ازلى كه برون ز حد است *** خواهان گناه برون زعَد است
ليكن چندان در جرم مپيچ *** كه مكان صلح نماند هيچ
تا چند كنى اى شيخ كبار *** تو به تلقين به بهائى زار
كو تو به روز و شب فكند *** وين تو به به روز دگر فكند
عمرش بگذشت به لَيْت و عَسى *** در توبه صبح شكست مَسا
اى ساقى گذشتن فرّخ قال *** دارم ز حيات هزار ملال
در ده قدحى ز شراب طهور *** بر من بگشا درِ عيش و سرور
وى ذاكر خاص بلند مقام *** آزرده دلم ز غم ايّام
زين ذكر جديد فرح افزا *** غمهاى جهان ز دلم بزدا
مى گو با ذوق و دل آگاه *** اللّه اللّه اللّه اللّه
كين ذكر رفيع همايون فر *** وين نظم بديع بر خلق گشود
آن را بر خوان به نواى حزين *** وز قلّه عرش شنو تحسين
اين نظم بديع بلند اختر *** كآورد ز عالم قدس خبر
پيوسته خجسته پيامش كن *** مقبول خواص و عوامش كن
عَنْ أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: مَعَلِّمُ الْخَيْرِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ دَوابُّ الاْرْضِ وَ حيتانُ الْبُحورِ وَ كُلُّ صَغيرَة وَ كَبيرِة فى أرْضِ اللّهِ وَ سَمائرهِ:(224)
امام باقر عليه السّلام فرمود: براى آموزگارى كه خوبى به مردم بياموزد و راه خيرو صلاح زندگى را نشان دهد، همه جنبندگان روى زمين و ماهيان دريا و هر كوچك و بزرگ و ريز و درشتى در زمين و آسمان خدا براى او طلب آمرزش مى كنند!
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: مُجالةُ أهْلِ الدّينِ شَرَفُ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ:(225) رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: همدمى وهمنشينى با مردم متديّن و خداشناس شرف و بزرگى دنيا و آخرت است.
عَنْ أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: أرْبَعٌ مَنْ كُنَّ فيهِ بَنَى اللّهُ لَهُ بَيْتاً فِى الْجَنَّةِ: مَنْ آوَى الْيَتيمَ، وَ رَحِمَ الضَّعيفَ، وَأشْفَقَ عَلغى والِدَيْهِ، وَ رَفِقَ بِمَمْلُوكِهِ:(226)
امام باقر عليه السّلام فرمود: چهار خصلت است در هركس باشد خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا كند:
1ـ پناه دادن به يتيم 2ـ مهربانى با ضعيف 3ـ نيكوئى به پدر و مادر 4ـ مهربانى و نرم خوئى با زيردست.
عَنْ أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: مَنْ كَفَّ نَفْسَهُ عَنْ أعْراضِ النّاسِ كَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَ يَوْمِ الْقِيامَةِ، وَ مَنْ كَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ أقالَهُ اللّهُ نَفْسَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ:(227)
ابوحمزه ثمالى مى گويد: از حضرت باقر عليه السّلام شنيدم مى فرمود: هر كس از تعرّض به عِرض و آبروى مردم خويشتن دارى كند خداوند عذاب قيامت را از وى دور سازد، و هر كس عصبانيّت و خشم خود را درباره مردم فرونشاند خداوند در قيامت گناهان را ببخشد.
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: ثَلاثةٌ يُدْخِلُهُمُ اللّهُ الْجَنَّةَ بِغَيْرَ حِساب: إمامٌ عادِلٌ، وَ تاجِرٌ صَدُوقٌ، وَ شَيْخٌ أفْنى عُمْرَهُ فى طاعَةِ اللّهِ(228)6
امام ششم عليه السّلام فرمود: خداوند سه گروه را بدون حساب به بهشت ببرد: رهبر عدالت پيشه، تاجر راستگو، پيرمردى كه عمر خود را در طاعت خدا بسر برده.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد الصّادقِ عليهما السّلام قال: مَنْ أشْبَعَ جُوعَةَ مُؤْمِن وَضَعَ اللّهُ لَهُ مائِدَةً فِى الْجَنَّةِ يَصْدُرُ عَنْهَا الثَّقَلانِ جَميعاً:(229)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس مؤمن گرسنه اى را سير كند خداوند براى او در بهشت سفره اى ترتيب دهد كه همه جنّ و انس از سر آن سير برخيزند!
به قول بلبل گلزار معنى، سعدى شيرازى:
حكايت كنند از بزرگان دين *** حقيقت شناسان عين اليقين
كه صاحبدلى بر پلنگى نشست *** همى راند رهوار و مارى به دست
يكى گفتش اى مرد راه خداى *** بدين ره كه رفتى مرا ره نماى
چه كردى كه درّنده رام تو شد *** نگينِ سعادت به نام تو شد
بگفت ارپلنگم زبون است و مار *** وگر پيل و كركس شگفتى مدار
تو هم گردن از حكم داور مپيچ *** كه گردن نپيچد ز حكم تو هيچ
چو حاكم به فرمان داور بود *** خدايش نگهبان و ياور بود
محالست چون دوست دارد ترا *** كه در دست دشمن گذارد ترا
يكى ديدم از عرصه رودبار *** كه پيش آمدم بر پلنگى سوار
چنان هول از اين حال بر من نشست *** كه ترسيدنم پاى رفتن ببست
تبسّم كنان دست بر لب گرفت *** كه سعدى مدار آنچه ديدى شگفت
ره اين است رو از حقيقت متاب *** بنه گام و كامى كه دارى بياب
نصيحت كسى سودمند آيدش *** كه گفتار سعدى پسند آيدش
قال أبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السّلام: ما مِنْ مُسْلِم أقْرَضَ مُسْلِماً قَرْضاً يُريدُ بِهِ وَجْهَ اللّه إلاّ حَسِبَ اللّه لَهُ أجْرَهُ بِحسابِ الصَّدَقَةِ حَتّى يَرْجِعَ إلَيْهِ:(230) صدقه او در دنيا سايبان او در قيامت است.
در هر صورت آيات قرآن و روايات و اخبار، ثواب و اجر و مزد هر عمل نيكى را چه كم چه زياد، چه در نهان چه در آشكار بيان كرده، هر كس بخواهد بر تمام زواياى اين مسئله آگاه شود بايد به تمام قرآن و به قسمت مهمّى از روايات مراجعه كند.
اعمال زيان بخش در قيامت:
امّا عقوبت مجرمين: گذشته از آيات قرآن كه در دسترس همگان است روايات عجيبى دراين باب وارد شده كه به گوشه اى از آن روايات لازم است اشاره شود:
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام: إيّاكُمْ وَ الْغَفْلَةَ، فَإنَّهُ مَنْ غَفَلَ فَإنَّما يَغْفُلُ عَلى نَفْسِهِ، وَ إيّاكُمْ وَ التَّهاوُنَ بِأمْرِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ، فإنَّهُ مَنْ تَهاوَنَ بِأَمْرِاللّهِ أهانَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ:(231)
امام صادق فرمود: شما را از غفلت و بى توجّهى به حقايق زنهار مى دهم، كه هر كس غفلت ورزد به ضرر خويش اقدام كرده; و شما را از سبك شمردن دستور الهى بر حذر مى دارم، كه هر كس دستور خدا را سبك بشمارد خداوند او را در قيامت خوار و بى مقدار سازد.
عَن موسَب بْنِ جعفَر عليهما السّلام: مَلْعُونٌ مَنِ اتَّهَمَ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنْ غَشَّ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنْ لَمْ يَنْصَحْ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنِ اغْتابَ أخاهُ:(232)
تهمت زننده، غشّ كننده، و كسى كه خير خواه مردم نيست و غيبت كننده هر چهار از رحمت خدا بدورند.
سَمِعْتُ أبا عَبْدِاللّهِ عليه السّلام يَقُولُ: لَوْ جَحَدَ أميرَالْمُؤْمِنينَ عليه السّلام جَميعُ مَنْ فِى الاْرْضِ لَعَذَّبَهُمْ اللّهُ جَميعاً وَ أدْخَلَهُم النّارَ:(233)
حسين بن علا مى گويد: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم فرمود: اگر همه اهل زمين امامت و رهبرى و واجب الاطاعه بودن اميرالمؤمنين عليه السّلام را انكار كنند و از اطاعتش سر باز زنند خداوند همه را عذاب خواهد كرد و به اين جزم بزرگ به دوزخشان خواهد فرستاد.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: مَنِ ادَّعَى الاْمامَةَ وَ لَيْسَ مِنْ أهْلِها فَهُوَ كافِرٌ:(234)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس مدّعى امامت و پيشوائى و رهبرى مسلمين شود و حقيقتاً لايق اين مقام نباشد كافر است.
عن أبى جَعْفَر عليه السّلام قالَ: فى كِتابِ عَلىٍّ عليه السّلام: ثَلاثُ خَصال لا يَموتُ صاحِبُهُنَّ أبَداً حَتّى يرى وَ بالَهُنَّ: اَلْبَغْىُ، وَقَطيعَةُ الرَّحِمِ، وَ الْيَمينُ الْكاذِبَةُ يُبارَزُاللّهُ بِها:(235)
امام باقر عليه السّلام از نوشته اميرالمؤمنين عليه السّلام نقل مى كند: سه خصلت است كه دارندگان ان نميرند تا مجازات و و بال آن را در دنيا ببينند: ستمكارى، قطع رحم، قسم دروغى كه به آن با خداوند بزرگ مبارزه شود.
عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله أنََّهُ كانَ يَقُولُ: اَلْمَكْرُوَ الخَديعَةُ فِى النّارِ:(236)
از رسول خداست كه مكرّر مى فرمود: نيرنگ به مردم و فريب دادن آنان دو گناهى است كه كننده اش در آتش دوزخ است!
قلَ عِلِىٌّ عليه السّلام: تَحْرُمُ الْجَنَّةُ عَلى ثَلاثَة: النَّمّامِ، وَالْقَتّالِ، وَ عَلى مُدْمِنِ الْخَمْرِ:(237)
على عليه السّلام فرمود: بهشت بر سه كس حرام است: سخن چين، خونريز، شراب خوار.
عَنْ أبى عَبْدِ عليه السّلام قالَ: مَنْ تَعَصَّبَ عَصَبَهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعِصابَة مِنَ النّارِ:(238)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس نابجا تعصّب ورزد خداوند پيشانى بندى از آتش بر سر او بندد.
عن أبى عبداللّه عليه السّلام قالَ: ثَلاثَةٌ لا يَنْظُرُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إلَيْهِمْ: ثانى عِطْفِهِ، وَ مُسْبِلُ إزارِهِ خُيَلاءَ، وَالْمُنْفِقُ سِلْعَتَهُ بِالاْيْمانِ، إنَّ الْكِبْرِياءَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ:
امام صادق عليه السّلام فرمود: سه كس را خداوند عزّوجلّ نظر رحمت نيفكند: آن كه بزرگى بفروشد، آن كه از تكبّر دامن روى زمين كشد، آن كه با سوگند دروغ متاع خويش را رواج دهد. سپس فرمود: براستى كه بزرگ منشى مخصوص پروردگار عالميان است.
اى كرمت نظرم داده كار جهان را *** والي اقليم جسم ساخته جان را
داده شتاب و درنگ از ره حكمت *** قدرت تو هيئتت زمين و زمان را
كرده گهر پاش و دُرفشان به طبيعت *** از كرم ابر بهار و باد خزان را
بهر شكار خرد ز غمزه و ابرو *** داده به هر ماهروى تير و كمان را
در چمنم گلشن وجود خلايق *** كرده بسى جويبار آب روان را
هر چه ازين پيش بود و باشد از اين پس *** علم تو دانسته آشكار و نهان را
مى نرسد پا بر آستان جلالت *** وقت سياحت خيال وهم و گمان را
لطف تو معنى نهفته در دل آگاه *** حكمت تو در زبان نهاده بيان را
قدرت تو داده ترجمانى فكرت *** ز اوّل فطرت سخنسراى زبان را
مهر تو در سنگريزه هاى بدخشى *** تعبيه كردست داروى خفقان را
از پى نظم امور عالم هستى *** قوّت اِعطا و منع داده بَنان را
شهپر مرغان كه از قبيل جماد است *** صنع تو كردست آلت طيران را
لطف تو كان را نهايتى نه پديد است *** نظم معاش و معاد خلق جهان را
از همه عالم گزيده بهر رسالت *** راهبر ساكنا كَوْن و مكان را
شمع نبوّت چراغ دوده آدم *** احمد مرسل مثلّث قَمَران را
ابن يمين است روز حشر و ركابش *** تا كه بتابد سوى بهشت عنان را
عن أبى جَعْفَر و أبى عَبْدِاللّهِ عليهما السّلام قالا: لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ فى قَلْبِهِ مَثْقالُ ذَرَّة مِنْ كِبْر:(239)
امام باقر و صادق فرمودند: در قلب هر كس ذرّه اى از كبر باشد وارد بهشت نمى شود.
عَن أبى عبدِاللّهِ عليه السّلام: أيُّما ناش نَشَأَ فى قَوْمِهِ ثُمّ لَمْ يُؤَدَّبَ عَلى مَعْصِيَتِهِ كانَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ أوَّلَ ما يُعاقِبُهُمْ فيهِ أنْ يَنْقُصُ مِنْ أرْزاقِهِمْ:(240)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر جوان نورسى كه در ميان قومى پرورش يابد و آنان ويرا در گناهى كه از او سوزند مجازات و توبيخ و تأديب نكنند، خداوند عزّوجلّ نخستين عقوبتى كه بر آنان روا دارد آن است كه روزى آنها را كاهش دهد.
قغلَ رسُول اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: مَنْ أذْنَبَ ذَنْبآً وَ هُوَ ضاحِكٌ دَخَلَ النّارَ وَ هُوَ باك.(241)
رسول خدا فرمود: هر كس مرتكب گناهى شود و خندان باشد، در حال گريه به دوزخ رود.
عن أبى عَبْدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: شاهِدُ الزُّورِ لا تَزُولُ قَدَماهُ حَتّى تَجِبَ لَهُ النّارُ: (242)
امام صادق عليه السّلام فرمود: كسيكه شهادت دروغ بدهد، از آن مكان گام برنداشته جهنّم بر او لازم و حتم گردد.
قالَ أبُو عَبْدِاللّهِ: مَنْ حَلَفَ عَلى يَمين وَ هُوَ يَعْلَمُ أنَّهُ كاذِبٌ فَقَدْ بارَزَاللّهَ عَزَّوَجَلَّ.(243)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس براى اثبات يا نفى حقّى قسم ياد كند و بداند كه دروغ مى گويد، گوئى به مبارزه با خداوند بزرگ برخاسته.
عَنْ عِبّادِبْنَ كَثير النَّواءِ قالَ: سَأَلْتُ أبا جَعْفَر عليه السّلام عَنِ الْكَبائِرِ قالَ: كُلَّ شَىْء أوْعَدَاللّهُ عَلَيْهِ النّارَ:(244)
عبّاد بن كثير نَوّاء مى گويد: از امام باقر پرسيدم: كبائر كدامند؟ حضرت فرمود: آن اعمالى كه خداوند بر ارتكاب آنها وعده آتش داده است.
امام باقر فرمود: خداوند عزيز در قيامت مردمى را از گورها برمى انگيزاند در حالى كه دستهايشان به گردن گره خورده به نحوى كه توانائى برداشتن اندك چيزى ندارند اگر چه به اندازه انگشتى باشد، و به همراه آنان فرشتگانى باشند كه آنها را سخت سرزنش و تبيخ كنند و گويند: اينان كسانى هستند كه از مال بسيارى كه حضرت حقّ در اختيار آنها نهاده بود حقّ خدا را نپرداختند.(245)
عَنْ حمّاد الرّازيِ قالَ: سَمِعْتُ أباعَبْدِاللّهِ عليه السّلام يَقُولُ: مَنْ أفَطَرَ يَوْماً مِنْ شَهرِ رَمَضانَ خَرَجَ رُوحُ الاْيمانِ مِنْهُ:(246)
حمّاد رازى مى گويد: حضرت صادق عليه السّلام مى فرمود: هر كس يك روز از ماه رمضان را بدون عذر شرعى روزه نگيرد، روح ايمان از او جدا مى شود!
عَن مُعَلَّى بْنِ خُنَيْس قالَ سَمِعْتُ أبا عَبْدِاللّهِ عليه السّلام يَقُولُ: قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: لِيَأْذَنْ بِحَرْب مَنّى مَنْ أذَلَّ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ، وَلْيَأْمَنْ مِنْ غَضَبى مَنْ أكْرَمَ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ:(247)
مُعَلَّى بن خُنَيْس مى گويد: حضرت صادق مى فرمود: خداوند سبحان فرموده: هر كس بنده مؤمن مرا پست شمارد يا او را خوار و ذليل گرداند خود را آماده مبارزه با من نموده (يا به من اعلان جنگ داده است)، و آن كه بنده مؤمن را تجليل و احترام نمايند از غضب و خشم من در امان است.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: مَنْ بَهَتَ مُؤْمِناً أوْمُؤْمِنَةً بِما لَيْسَ فيهِما بَعَثَهة اللّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فى طينَةِ خَبال حَتّى يَخْرُجَ مَمّا قالَ: قُلْتُ: وَ ما طينَةُ خَبال؟ قالَ: صَديدٌ يَخْرُجُ مِنْ فُرُجِ الْمُومِساتِ:(248)
امام ششم فرمود: هر كس به مرد مؤمن يا به زن مؤمنه اى افترا ببندد و آنان را به چيزى كه در آنها نيست تهمت زند، خداوند او را روز قيامت در طينت خيال برانگيزد و نگهدارد تا از عهده آنچه گفته بيرون آيد. راوى مى گويد: گفتم: طينت خبال چيست؟ فرمود: چركابى كه از عورت زنان بدكاره بيرون مى آيد.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: أرْبَعَةٌ لا تَدْخُلُ بَيْتاً واحِدَةٌ مِنْهُنَّ إلاّ خَرِبَ وَلَمْ يُعْمِرْ بِالْبَرِكَةِ: الْخِيانَة، وَ السِّرقَةُ، وَ شُرْبُ الْخَمْر، وَ الزِّنا:(249)
رسول خدا فرمود: چهار چيز است كه يكى از آنها داخل زندگى كسى نشد مگر آنكه آن را ويران ساخت و بركت را زا آنجا دور كرد: خيانت، دزدى، باده نوشى، زنا.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ عليه السّلام قالَ: مُدْمِنُ الزِنا وَ السَّرَقِ وَ الشُّرْبِ كَعابِدِ وَثَن.(250)
امام صادق عليه السّلام فرمود: كسى كه كارش به طور مكرّر زنا يا دزدى يا ميگساري است كيفرش همچون كيفر بت پرست است.
امام صادق عليه السّلام فرمود: دين خود را ورع و تقوا و بى نيازى به خدا از همه، به صرفنظر كردن درخواست حاجت از شاه و سلطان حفظ كيند و بدانيد هر مؤمنى كه براى قدرتمندى يا مخالفت دين به طمع مال فروتنى كند خداوند او را گمنام گرداند و بر اين كار بر او خشم گيرد و او را واگذار به همان شخص نمايد، و چنانچه به سبب فروتنى در برابر ستمكار مالى به دست آورد خداوند بركت را از آن مال مى برد، و اگر چيزى از آن را به مصرف حجّ يا عمره يا آزاد كردن بنده برساند پاداش نخواهد داد.(251)
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: لا تَزالُ اُمَّتى بِخَيْر مالَمْ يَتَخاوَنُوا، وَ أدُّوا الاْمانَةَ، وَ آتَوُا الزَّكاةَ; وَ إذالَمْ يَفْعَلُوا ذلِكَ ابْتُلُوا بِالْقَحْطِ وَالسِّنينَ:(252)
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: كار امّت من همواره به خير و خوبى و صلاح است تا وقتى كه به يكديگر خيانت نكنند، و امانت را به صاحبش برسانند، و زكات مال خود را بدهند، و هرگاه اين دستوران را به كار نبستند گرفتار به قحطى و خشكسالى خواهند شد.
امام صادق عليه السّلام فرمود: على عليه السّلام فرمود: همانا در جهنّم آسيائى است كه خرد مى كند، بعد فرمود: آيا نمى پرسيد چه چيز را خرد مى كند؟ پرسيدند: يا اميرالمؤمنين چه چيز را خرد مى كند؟ فرمود: علماى فاجر، قاريان فاسق، زمامداران ستمكار، وزيران خيانتكار و كدخدايان دروغزن را.
همانا در دوزخ شهرى است كه آن را حصينه مى گويند، آيا نمى پرسيد در آن چيست؟ پرسيدند چيست؟ فرمود: دستهائى كه با رهبرى مصلح و امامى بر حقّ پيمان بست ولى آن پيمان را شكست.(253)
عَنِ الْمَعْصُومِ: كُلُّ بِدْعَة ضَلالَةٌ، وَ كُلُّ ضَلالَة سَبيلُها إلَى النّارِ:(254)
به سند مرفوع از معصوم رسيده: هر حرف و مكتب من درآوردى بدعت و گمراهى است، و هر گمراهى راهش به سوى آتش است.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ عليه السّلام: مَنْ وَلِىَ شَيْئاً مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمينَ فَضَيَّعَهُمْ ضَيَّعَهُ اللّهُ تَعالى:(255)
امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كس متولى كارى از امور مسلمين شود و وظيفه خود را صحيح و درست انجام ندهد و صاحب حقّ را به حقّش نرساند خداوند وى را از رحمتش بى نصيب گرداند.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله: إذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ نادى مُناد: أيْنَ الظَّلَمُ وَ أعْوانُهُمْ وَ مَنْ لاقَ لَهُمْ دَواءً أوْرَبَطَ لَهُمْ كيساً أوْمَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَم، فَاحْشُرُوهُم مَعَعُمعْ:(256)
رسول خدا فرمود: چون روز قيامت شود منادى حقّ ندا دهد: كجايند بيدادگران و يارانشان، و آنان كه براى آنها ليقه به دوات گذاشند، يا سركسيه و جوالى را براى آنها ريسمان بستند، يا قلمى را اصلاح نمودند، پس همه كمككاران را با خود ظالمان قرار دهيد.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ، عَن أبيهِ عليهما السّلامُ قالَ: لِلزّانى سِتُّ خِصال: ثَلاثٌ فِى الدُّنْيا، وَ ثَلاثٌ فِى الاْخِرَة ر. أمَّا التَّى فِى الدُّنْيا فَيَذْهِبُ بِنُورِ الْوَجْهِ، وَ يُورِثُ الْفَقْرَ، وَ يُعَجِّلُ الْفَناءَ. وَ أمَّا الَّتى فِى الاْخِرَةِ فخَطُ الرَّبِّ، وَ سُوءُ الْحِسابِ، وَ الْخُلُودُ فِى النّارِ:(257)
امام صادق از پدرش عليهما السّلام نقل كرد كه فرمود: زناكار را شش عقوبت و وبال است: سه در دنيا و سه در آخرت. امّا آنچه در دنياست: رفتن نور چهره، فقر، افتادن مرگ. و امّا آنچه در آخرت است: خشم حقّ، سوء محاسبه، خلود در آتش.
اين بود اجر و مزد نيكوكاران وعقاب بدكاران كه حضرت سجّاد عليه السّلام در جملات مورد بحث به آن اشاره فرموده اند و من به اندازه لازم به تفصيل و توضيح آن با كمك حضرت محبوب اقدام كردم.
حكيم سنائى در زمينه عمر و دنيا و حساب و كتاب وتوحيد چه نيكو سروده است:
مسلمانان سراى عمر در گيتى دو در دارد *** كه خاص و عام نيك و بد بدين هر دو گذر دارد
دو در دارد حيات و مرگ كاندر اوّل و آخر *** يكى قفل از قضا دارد يكى بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا اين قفل بگشايد *** چو هنگام فنا آيد قدر اين بند بردارد
اجل در بند تو دايم در بند اَمَل آرى *** اجل كار دگر دارد اَمَ كار دگر دارد
هر آن عالم كه در دنيا به اين معنى بينديشد *** جهان را پر خطر بيند روان را بر خطر دارد
هر آنكس كو گرفتار است اندر منزل دنيا *** نه درمان الجل دارد نه سامان حذر دارد
كمر گيرد اجل آن را كه در شاهىّ و جيّارى *** ز حل مُهر نگين دارد قمر طِرْف كمر دارد
اگر تو فى المثل ماهىّ و از گردون سپردارى *** بسر عمر ترا لابد زمانه بى سپر دارد
ايا سرگشته دنيا مشو غَره به مهر او *** كه بس سركش كه اندر گور خشتى زير سر دارد
طمع در سيم و زر چندين مكن گردين و دل خواهى *** كه دين و دل تبه كرد آن كه در دل سيم و زر دارد
چه نوشى شربت نوشين و آخر ضربت هجران *** همه رنجت هَبا گردد همه كارت هدر دارد
سنائى را مسلّم شد كه گويد زهد پرمعنا *** ندانند قيمت نظمش هر آن كو گوش كر دارد
پي نوشتها:
1 ـ "پرواز در ملكوت" ج 1، ص 258.
2 ـ "بحار" ج 46، ص 6.
3 ـ "مناقب" ابن شهر آشوب، ج4، ص 165.
4 ـ "مناقب" ابن شهر آشوب، ج 4، ص 150
5 ـ مؤمنونَ، 101.
6 ـ "بحار" ج 46، ص 81.
7 ـ "مناقب" ج 4، ص 148.
8 ـ "مناقب" ج 4، ص 159.
9 ـ "مناقب" ج 4، ص 159.
10 ـ "مناقب" ج 4، ص 159.
11 ـ "كشف الغمّة" ج 2، ص 26.
12 ـ "بحار" ج 46، ص 75.
13 ـ "بحار" ج 46، ص 59.
14 ـ آل عمران، 134.
15 ـ انعام، 124.
16 ـ "كافى" ج2، ص 602.
17 ـ نور، 22.
18 ـ آنان به هنگام بخشش، ابر بهارى اند و به هنگام يورش، شيران بيشه.
19 ـ "مقدمه ديوان جامى" ص 201.
20 ـ مؤمن، 60.
21 ـ "آرامش روانى و مذهب" بااندكى تلخيص و تغيير در عبادت.
22 ـ حج، 31.
23 ـ "بحار" ج 3، ص 67.
24 ـ شورى، 11: "چيزى بمانند او نيست".
25 ـ "اسلام و عقائد و آراء بشرى".
26 ـ "اصول فلسفه و روش رئاليسم" ج 5، ص 35.
27 ـ روم، 30.
28 ـ حديد، 4.
29 ـ بقره، 148.
30 ـ "نور الثقلين" ج 2، ص 103.
31 ـ "تفسير كبير" ج 1، ص 223.
32 ـ جمعه، 1.
33 ـ "مستدرك سفينة البحار" ج 3، ص 73.
34 ـ "بحار" جلد 93، صفحه 209.
35 ـ "بحار" جلد 93، صفحه 209.
36 ـ "بحار" جلد 93، صفحه 209.
37 ـ "بحار" جلد 93، صفحه 209.
38 ـ "بحار" جلد 93، صفحه 211.
39 ـ "مشكاة الأنوار" ص 27.
40 ـ "أمالى طوسى" ج 2، ص 222.
41 ـ انعام، 91.
42 ـ حديد، 3.
43 ـ "معانى الأخبار" ص 12.
44 ـ "نهج البلاغه" ترجمه جواد فاضل،ص 3با اندكى اصلاح.
45 ـ "توحيد" صدوق، ص 108، حديث 3
46 ـ1ـ"توحيد" صدوق ص 115، حديث 14.
2ـ آل عمران، 7.
47 ـ فتح، 10.
48 ـ طه ،5.
49 ـ قيامت، 23.
50 ـ فجر، 22.
51 ـ هود، 29.
52 ـ "نور الثقلين" ج1، ص 262.
53 ـ "توحيد" ص 108.
54 ـ انعام، 124.
55 ـ "توحيد" ص 109، حديث 6.
56 ـ فصّلت، 53 ـ 54.
57 ـ قيامت، 22 ـ 23.
58 ـ"الميزان" ج 8 عربى،و ج 8 فارسى، ص 338
59 ـ "توحيد" صدوق، ص 73.
60 ـ "توحيد" صدوق، ص 76.
61 ـ "نور الثقلين" ج 1، ص 100.
62 ـ "فرهنگ علوم عقلى" ص 5.
63 ـ كهف، 51.
64 ـ فصّلت، 11.
65 ـ2ـ"بحار" ج 58، ص 88 و 104
66 ـ "بحار" ج 58، ص 88 و 104.
67 ـ "اسلام و هيئت" ص 260.
68 ـ "پيدايش و مرگ خورشيد".
69 ـ "قرآن و طبيعت" به نقل از كتاب "النجوم فى ممالكها" ص 21.
70 ـ "نور دانش" ص 37.
71 ـ "سرگذشت زمين" ص 2.
72 ـ "پيدايش و مرگ خورشيد" ص 188.
73 ـ "يك، دو، سه، بى نهايت" ص 323.
74 ـ"عناصر جهان" ص 178
75 ـ "پيدايش و مرگ خورشيد" ص 224.
76 ـ "راه تكامل" ج 2، ص 118.
77 ـ"ايمان به خدا در قرن بيستم" ص 16.
78 ـ "يام آيمانى توحيد" به نقل از مجله نيوزويك 25/5/1964.
79 ـ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلاَلِ وَالْإِكْرَامِ. (الرحمن، 27)
80 ـ ألا إنَّهُ بِكُلِّ شَئ مُحيطٌ. (فصلت، 54).
81 ـ وخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ. (نحل، 12).
وَمِنْ آيَاتِهِ اللَّيْلُ وَالنَّهَارُ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ (فصلت، 37).
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ. (حجّ، 18)
82 ـ "راز آفرينش انسان" ص 51.
83 ـ "رازهاى جهان آفرينش" ص 56.
84 ـ "رسائل فلسفى ملاّصدرا" ص 167.
85 ـ طه، 50.
86 ـ "فيزيولوژى گياهى"
87 ـ "نشانه هاى از او" ص 38.
88 ـ هود، 56.
89 ـ آل عمران، 30.
90 ـ يس، 54.
91 ـ بقره، 3.
92 ـ انفال، 3.
93 ـ حجّ7 35.
94 ـ قصص7 54.
95 ـ سجده، 16.
96 ـ امير تيمور گوركانى
97 ـ بقره، 168.
98 ـ مائده، 88.
99 ـ انفال، 69.
100 ـ نحل، 114.
101 ـ رعد، 26.
102 ـ اسراء، 30.
103 ـ عنكبوت، 62.
104 ـ روم، 37.
105 ـ سبأ، 39.
106 ـ شورى، 12
107 ـ شورى، 27.
108 ـ آل عمران، 180.
109 ـ ليل، 5 ـ 7
110 ـ نساء، 5.
111 ـ "مستدرك الوسائل" ج2، باب5، حديث 9.
112 ـ دعاى هشتم "صحيفه".
113 ـ "وسائل" ج 6، باب 27، ص 583.
114 ـ "احياء العلوم" ج 2، ص 162.
115 ـ "احياء العلوم" ج 2، ص 162
116 ـ اكثر منابع اسلامى از قبيل "وافى"، "محجّة البيضاء"، "وسائل الشيعة" و...
117 ـ اكثر منابع اسلامى از قبيل "وافى"، "محجّة البيضاء"، "وسائل الشيعة" و...
118 ـ فاطر، 15.
119 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
120 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
121 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
122 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
123 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
124 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
125 ـ "بحار الأنوار" ج 103، باب اوّل.
126 ـ قمل، 33.
127 ـ انفال، 28.
128 ـ تغابن، 15 ـ 16.
129 ـ بقره، 155 ت 157.
130 ـ نساء، 77.
131 ـ قصص، 61.
132 ـ مؤمن، 39.
133 ـ آل عمران، 197.
134 ـ زخرف، 35.
135 ـ كهف، 46.
136 ـ مؤمن، 11 ـ 12.
137 ـ سجده، 12 ـ 14.
138 ـ فاطر، 37.
139 ـ ابراهيم، 44.
140 ـ مؤمنون، 106 ـ 108.
141 ـ "مجموعه ورّام" ص 5.
142 ـ "مجموعه ورّام" ص 4.
143 ـ "مجموعه ورّام" ص 2.
144 ـ "مجموعه ورّام" ص 2.
145 ـ "معارف بهاء ولد" ج 1، ص 95.
146 ـ "بلاغة الإمام علّى بن الحسين" ص 194.
147 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
148 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
149 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
150 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
151 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
152 ـ "غرر الحكم" حرف إنَّ.
153 ـ "بحار" ج 1، ص 54.
154 ـ "كلمة الرسول" ص 87 ـ 88.
155 ـ "كلمة الرسول" ص 87 ـ 88.
156 ـ "كلمة الرسول" ص 108.
157 ـ "كلمة الرسول" ص 109.
158 ـ "كلمة الرسول" ص 109.
159 ـ "كلمة الرسول" ص 110 و 112.
160 ـ "كلمة الرسول" ص 110 و 112.
161 ـ "كلمة الرسول" ص 115
162 ـ "كلمة الرسول" ص 127.
163 ـ لقمان، 20.
164 ـ ابراهيم7 34.
165 ـ بقره، 40.
166 ـ ابراهيم، 28.
167 ـ بقره، 211.
168 ـ "بحار" ج 6، ص 126.
169 ـ "بحار" ج 6، ص 127.
170 ـ "بحار" ج 6، ص 128
171 ـ 2 ـ "بحار" ج 6 ص 129.
172 ـ فصّلت، 30.
173 ـ فجر، 27 ـ 30.
174 ـ يونس، 62 ـ 64.
175 ـ فرقان، 22.
176 ـ نسائ، 97.
177 ـ انعام، 93.
178 ـ نحل، 28.
179 ـ محمّد (صلّى اللّه عليه و آله)، 27 ـ 28.
180 ـ "محجّة البيضاء" ج 8، ص 254.
181 ـ "معاين الأخبار"w 289.
182 ـ "محجة البيضاء" ج 8، ص 256.
183 ـ "معانى الأخبار" 2 290.
184 ـ مؤمنون، 99 ـ 100.
185 ـ مؤمن، 46.
186 ـ آل عمران، 169.
187 ـ "محجّة البيضاء" ج 8، ص 301.
188 ـ "عدل الهى" ص 251.
189 ـ "معاد" فلسفى، ج 1، ص 289.
190 ـ "معاد" ج 1، ص 315 به نقل از "بحار" ج 6، ص 762.
191 ـ "معاد" فلسفى، ج1، ص 323.
192 ـ "معادشناسى" ج1، ص 142.
193 ـ "محجّة البيضاء" ج 8، ص 309.
194 ـ زمر، 68.
195 ـ مؤمنون، 101 ـ 102.
196 ـ يس، 51 ـ 52.
197 ـ مدّثر، 8 ـ 10.
198 ـ مريم، 68.
199 ـ انفطار، 6.
200 ـ "ثواب الأمال" 2 14.
201 ـ "ثواب الأعمال" ص 14 و 16.
202 ـ "ثواب الأعمال" ص 14 و 16.
203 ـ "ثواب الأعمال" ص 19 و 22.
204 ـ "ثواب الأعمال" ص 19 و 22.
205 ـ "ثواب الأعمال" ص 39.
206 ـ ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 48، 63.
207 ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 48، 63.
208 ـ ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 48، 63.
209 ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 67، 70.
210 ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 67، 70.
211 ـ "ثواب الأعمال" ص 44، 67، 70.
212 ـ "ثواب الأعمال" ص 71، 76، 83، 84.
213 ـ "ثواب الأعمال" ص 71، 76، 83، 84.
214 ـ "ثواب الأعمال" ص 71، 76، 83، 84.
215 ـ "ثواب الأعمال" ص 71، 76، 83، 84.
216 ـ "ثواب الأعمال" ص 87.
217 ـ "ثواب الأعمال" ص 91.
218 ـ "ثواب الأعمال" ص 107، 108، 118.
219 ـ "ثواب الأعمال" ص 107، 108، 118.
220 ـ "ثواب الأعمال" ص 107، 108، 118.
221 ـ "ثواب الأعمال" 189.
222 ـ "ثواب الأعمال" ص 228، 292.
223 ـ "ثواب الأعمال" ص 228، 292.
224 ـ "ثواب الأعمال" ص 293.
225 ـ "ثواب الأعمال" ص 295.
226 ـ "ثواب الأعمال" ص 298.
227 ـ "ثواب الأعمال" ص 299، 306.
228 ـ "ثواب الأعمال" ص 299، 306.
229 ـ "ثواب الأعمال" ص 299، 306.
230 ـ ثواب الأعمال" ص 308، 313.
231 ـ "عقاب الأعمال" ص ص 453.
232 ـ "بحار" ج 78، كلمات امام هفتم عليه السّلام.
233 ـ "عقاب الأعمال" ص 468.
234 ـ "عقاب الأعمال" ص 479، 493.
235 ـ "عقاب الأعمال" ص 479، 493.
236 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
237 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
238 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
239 ـ "عقاب الأعمال" ص 499، 503، 504، 508، 510، 526.
240 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
241 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
242 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
243 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
244 ـ "عقاب الأعمال" ص 494، 497، 499.
245 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
246 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
247 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
248 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
249 ـ "عقاب الأعمال" ص 551، 555، 559، 572.
250 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
251 ـ "عقاب الأعمال" ص 551، 555، 559، 572.
252 ـ "عقاب الأعمال" ص 530، 536، 541، 546.
253 ـ "عقاب الأعمال" ص 557، 587، 592، 593، 598.
254 ـ "عقاب الأعمال" ص 557، 587، 592، 593، 598.
255 ـ "عقاب الأعمال" ص 557، 587، 592، 593، 598.
256 ـ "عقاب الأعمال" ص 557، 587، 592، 593، 598.
257 ـ "عقاب الأعمال" ص 557، 587، 592، 593، 598.
«و كان من دعائه عليه السلام اذا ابتدا بالدعاء، بدا بالتحميد لله عز و جل و الثناء عليه فقال.»
چون از آداب دعا- چنانچه در فاتحه ذكر آن شد- آن است كه هر گاه داعى اراده ى خواندن دعا نمايد، ابتدا به سپاس و ستايش پروردگار نمايد، لهذا سيد الساجدين عليه الصلاه و السلام هر گاه اراده ى خواندن دعا مى فرموده اند، ابتدا مى نموده اند به سپاس و ثناى پروردگار. پس فرموده كه:
«الحمد لله الاول بلا اول كان قبله».
يعنى: سپاس و ثناى جميل مر معبودى را سزاست كه اول على الاطلاق است بى آنكه اولى باشد پيش از او.
پس سپاس فرموده اند خداى سبحانه را به اعتبار اوليت و تاكيد كرده اند به كمال اوليت. چه، كمال اوليت سلب قبليت شىء است از او.
و ببايد دانست كه لام تعريف در كلمه ى «الحمدلله» لام جنس و حقيقت است و اشاره به تعيين حقيقت است على اطلاقه. و لام در «لله» لام اختصاص. يعنى: حقيقت و ماهيت حمد مخصوص است خداى را. و اين مستلزم اختصاص جميع محامد است مر او را. چنانچه مخفى نيست بر متامل.
و حمد مصدر «حمد يحمد» است، از باب «علم يعلم» نقيض ذم، يعنى: ثناى نيكو.
و «الله» صاحب كشاف مى گويد: اصل او «الاله» است معرفا. همزه ثانيه را انداخته اند و لزوم حرف تعريف را كه الف و لام است بر مذهب خليل عوض ساختند از او پس نقل كردند حركت همزه را به لام اولى «اللاه» شد پس لام را در لام اصلى ادغام كردند «الله» شد. و از اين جهت كه لزوم حرف تعريف، عوض است از همزه ى محذوفه، و از معنى تعريف عارى است جايز باشد كه با حرف ندا جمع شود و همزه ى قطع باشد نه وصل و گفته شود: «يا الله»، همچنانكه گفته مى شود: «يا اله».
و جوهرى از سيبويه نقل كرده كه «الله» اصل او «لاه» بوده، حرف تعريف بر او درآمده و جارى مجراى اسم علمى شده، همچو العباس و الحسن.
و در اشتقاق اين اسم اختلاف بسيارى شده:
بعضى مى گويند: مشتق است از «اله» به معنى عبد. پس «اله» به معنى «مالوه» باشد، همچو كتاب كه به معنى مكتوب است.
و بعضى گفته اند: از «اله ياله، اذا تحير». چه، عقول در معرفت ذات او غريق بحر تحيرند.
يا از «اله» به معنى فزع و لجا. چه، آن حضرت پناه اهل فزع و ملاذ اهل جزع است.
يا از «الهت بالمكان، اذا اقمت به». چه، حق تعالى ثابت دائم و باقى قائم است.
يا از «اله الفصيل، اذا ولع بامه». چه، ساير اهل ملل و عقايد حريصند بر تضرع به او در شدايد.
يا از «وله، اذا تحير و تخبط عقله». چه، اهل خبرت در شان او حيرت دارند. و اصل او «ولاه»، چون كسره بر واو ثقيل بود، قلب كردند به همزه، چنانچه در اشاح و وشاح.
يا از «وله» به معنى شدت محبت. چه، آن حضرت مطلوب موافق و منافق و مرغوب صديق و زنديق است.
يا از «لاه يليه» به معنى «خفى» و «تستر». چه ذات مقدس او مخفى و مستور است از عقول. يا به معنى «غاب». لانه سبحانه (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار).
يا از «لاه يلوه» به معنى «ارتفع». چه، ساحت جناب كبريايى از آن بلندتر است كه عقول به كنه او توانند رسيد.
پس دانسته شد كه در اسم مقدس اشتقاقات عشره محتمل است. و صاحب قاموس گفته: اله الاهه و الوهه و الوهيه: عبد عباده. و منه لفظ الجلاله. و اختلفت فيه على عشرين قولا ذكرتها فى الباسط. و اصحها انه علم غير مشتق و اصله اله -كفعال- بمعنى مالوه. و كل ما اتخذ معبودا اله عند متخذه بين الالاهيه و الالهانيه بالضم كفعلانيه. انتهى كلامه.
و «اول» ضد آخر است. و مذهب بصريين آن است كه اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، من وال- اى: نجا، لان النجاه فى السبق- كه مهموز العين باشد، قلب كرده اند همزه را به واو، و واو را در واو ادغام كردند «اول» شد.
و بعضى مى گويند: اصل آن «ووول» است بر وزن فوعل. قلب كردند واو اولى را به همزه، «اول» شد.
و دليل بر آنكه اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، نه «ووول» بر وزن فوعل، قول عرب است كه: «هذا اول منك». يعنى مستعمل مى شود به كلمه ى «من» تفضيليه و مونث آن «اولى» است و جمع او «اوائل»، همچو فضلى و افاضل.
پس اگر گويند كه: هر گاه لفظ «اول» اصل او افعل باشد، غير منصرف خواهد بود به وصفيت و وزن فعل، پس چگونه كلمه ى اول در قول حضرت سيدالساجدين «بلا اول» مجرور و منون باشد، چنانچه روايت اكثرى است؟
جواب آن است كه: در كلمه ى «اول» دو اعتبار است: يكى اعتبار وصفيت و در اين هنگام ممتنع است از صرف. چنانچه گويى: حججت عاما اول و فى عام اول، بالنصب فيهما. و هذا عام اول، بالرفع. و ديگر منسلخ بودن آن از معنى وصفيت و استعمال آن به طريق ظرفيت، چنانچه گويى: لقيته عاما اولا. و در اين هنگام منصرف است.
و اين است معنى كلام جوهرى در كتاب صحاح اللغه، حيث قال: اذا جعلته صفه لم تصرفه. تقول: لقيته عاما اول. و اذا لم تجعله صفه صرفته. تقول: لقيته عاما اولا. و معناه فى الاول: اول من هذا العام، و فى الثانى: قبل هذا العام.
و همچنين گفته ابن فارس در كتاب مجمل اللغه: الاول ابتداء الشىء. و ربما يستعمل بمعنى آخر. و ينصرف، كما تقول: انعمت على اولا و آخرا، اى: قديما و حديثا.
پس ظاهر شد توجيه اعراب جر و تنوين. و اما بر تقدير فتح «اول» -چنانچه از شيخ شهيد روايت شده- احتياج به توجيهى ندارد.
و معنى اوليت او -سبحانه- بودن اوست به حيثيتى كه مبدا هر موجود باشد و ماسواى او از موجودات معلول ذات او باشند، پس مبدا جميع مبادى خواهد بود و چيزى پيش از او نبوده.
و از اينجاست كه گفته اند كه: مفهوم «اول» مركب است از امر وجودى كه عبارت است از مبدئيت او مر غير خود را، و از امر عدمى كه عدم مبدئيت غيرى است او را، پس واجب گشته كه نباشد هيچ اولى پيش از او.
«و الاخر بلا آخر يكون بعده».
و آخر است بى آنكه آخرى باشد بعد از او.
و معنى آخريت او -سبحانه- بودن اوست غايه الغايات. چه، غايت هر شىء آن چيزى است كه شوق پيدا كند به سوى او همه چيز. و متشوق اليه كل، يا وجود است، يا كمال وجود. زيرا كه عدم از آن حيثيت كه عدم است، مشتاق اليه چيزى نمى باشد. پس متشوق اليه حقيقى، وجود است. و چون وجود ممكنات و كمالات وجود ايشان فى حد ذاته در حكم عدم است، پس هرگز مطلوب واقع نشوند، بلكه مطلوب حقيقى موجودى است كه فى حد ذاته برى باشد از عدم و نقصان، و آن نيست الا واجب- تعالى مجده. پس او غايت حقيقى بوده باشد. و به اعتبار آنكه غايت و آخر است، موجب آن است كه اول باشد. زيرا كه شكى نيست كه علت غايى، كه علت فاعليت فاعل است، مقدم است بر معلول. پس هم اول باشد و هم آخر.
و شيخ رئيس ابوعلى سينا در كتاب تعليقات مى گويد: قوله تبارك و تعالى: (هو الاول و الاخر) لانه هو الفاعل و هو الغايه. فغايته ذاته. و لان مصدر كل شىء عنه و مرجعه اليه. انتهى كلامه.
و در اكثر نسخ «بلا آخر» به كسر «خا» مجرور و منون است. يعنى: من غير آخر يكون بعده.
قال الشيخ الرضى: اعلم ان الجار اذا دخل على «لا» التبرئه، منع من بناء المنفى بعدها، نحو قولك: كنت بلا مال، و غضبت من لا شىء. ثم قال: و ربما فتح نظرا الى لفظ لا فقيل: كنت بلا مال.
و به فتح «را» نيز روايت شده، بنابراين نسخه كه خا مكسور باشد، بنابر لغتى كه فتحه مى دهند اسم لاى نفى جنس را با دخول جار بر او. و از ابن ادريس فتح «را» منقول است به اعتبار آنكه لاى نفى جنس باشد، و خاى «آخر» مفتوح باشد كه صيغه ى افعل تفضيل باشد. ليكن ظاهر روايت اولى است. چه، مقابل اول آخر است.
*****
«الذى قصرت عن رويته ابصار الناظرين».
گفته مى شود: قصرت عن الشىء: عجزت عنه و لم ابلغه.
يعنى: آن خدايى كه عاجزند از ديدن او چشمهاى بينندگان، هم در دنيا و هم در آخرت. زيرا كه بديهه ى عقل حاكم است به آنكه ديدن به چشم سر بدون آنكه مرئى در مقابل رائى و در جهت و در مكان بوده باشد، متصور نيست، خواه در اين نشئه و خواه در آن نشئه.
پس آنچه فرقه ى هالكه ى اشاعره بر آن رفته اند- كه در آخرت ممكن است خواص مومنين را كه در بهشت به سعادت لقاى الهى به ديده ى ظاهر و چشم سر فايز گردند ليكن نه بر وجهى كه در مقابل ناظر باشد يا در يكى از جهات ششگانه قرار گيرد يا مكانى محل او واقع شود، چه امور مذكوره از لوازم ديدن در دنياست و در آخرت مشاهده ى او بر وجهى ميسر خواهد بود كه به اين امور محتاج نباشد- از چيزهايى است كه براهين عقليه نفى آن كرده اند و قول سيدالساجدين نيز مويد آن است.
و لقاى مومنين در بهشت، كه در قرآن و حديث وارد است، به معنى انكشاف تام و ظهور قلبى است. چه، آنچه از معارف و علوم در اين نشئه ايشان را به برهان حاصل مى شود، در آن نشئه بديهى خواهد بود، و بر وجهى علم ايشان به آن احاطه خواهد داشت كه گوييا معاينتا مى بينند و مشاهده ى ايشان است. قال اميرالمومنين عليه السلام:
«لا تدركه العيون بمشاهده العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان».
يعنى: ديده ى ظاهر را به مشاهده ى عيانى، طاقت ادراك او نيست، و ليكن ديده ى باطن به نور ايمان و عمل صالح به مشاهده ى جمال او فايز است.
به چشم دل جمالش مى توان ديد
كه چشم سر در آن محرم نباشد
«و عجزت عن نعته اوهام الواصفين».
يعنى: و آن خدايى كه عاجزند از نعت و وصف كردن او اوهام و عقول و انديشه هاى وصف كنندگان.
چه، وصف كردن شىء به صفتى، فرع معرفت و شناسايى آن است، و پى بردن به كنه صفات او امرى است ممتنع. چه، صفات عين ذات مقدس است و دانستن كنه ذات امرى است كه ايادى ادراك ملائكه ى مقربين، و انامل فكرت انبياى مرسلين و ائمه ى معصومين عليهم السلام، از رسيدن به كنگره ى درك آن، به كوتاهى اعتراف دارند، چه جاى غير ايشان از بنى نوع انسان. و كفاف است شاهد بر اين معنى كلام بلاغت نظام خاصه ى انام- عليه شرائف التحيه و السلام- كه در مقام اعتراف به عجز و انكسار، بر زبان معجز بيان جارى ساخته اند:
«و عجز العقول عن عرفان كنه صفته. و ما عرفناك حق معرفتك».
و در حديث شريف وارد است كه: «ان الله احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار».
يعنى: به درستى كه حضرت عزت، پنهان است از نظر دانش عقول، همچنانكه از ديده ى ظاهر پنهان است.
و چنانچه به چشم سر مشاهده ى جمال او ممكن نيست، به ديده ى عقل نيز به كنه حقيقت او نمى توان رسيد. پس التفات نبايد كرد به كلام جمعى كه از غايت جهل و ضلالت، دعوى رسيدن به آن مى نمايند و گمان مى برند كه وصول به آن، در مرتبه ى امكان است. بلكه سزاوار آن است كه خاك انكار در دهانشان ريزى و گمان مذكور را مصداق (ان بعض الظن اثم) دانسته، محض كذب و افترا و عين ضلالت و غوايت شناسى. چه، پايه ى اين مرتبه، بلندتر از آن است كه به آن توان رسيد، و زلال اين چشمه صافتر از آنكه به لوث ادراك بشرى آلايش پذير تواند گرديد. بلكه نهايت آنچه ادراك ارباب درك و تميز به آن مى رسد، از بدايت مرتبه ى كبريايى او به فرسخها دور است، و غايت آنچه نظر عميق و فكر دقيق پويندگان وادى برهان درك آن مى نمايد، به نهايت مرتبه ى ادراك و دانايى نزديك.
آنچه پيش تو غير از آن ره نيست غايت فهم تو است الله نيست
پس صفات جلال و جمالى كه بنده مباهات به اثبات و سلب آن دارد، در حقيقت فراخور مرتبه ى ادراك و فهم اوست، نه صفات واقعى پروردگار. چه، پايه ى مرتبه ى كبريايى و كنگره ى عرش ذوالجلالى، رفيعتر است از اتصاف به امثال اين صفات. چنانچه كلام بلاغت نظام امام محمد باقر عليه السلام اشعار تمام به آن دارد كه فرمود:
«كل ما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه، فهو مخلوق مصنوع مثلكم، مردود اليكم. و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالى زبانتين كما لها فانها تتصور ان عدمهما نقصان لمن لا يكونان له. هكذا حال العقلاء فيما يصفون الله تعالى به».
خلاصه ى مضمون كلام حقيقت انتظام آنكه: هر يك از صفات كمال كه توهم تميز آن كرده ايد و در نهايت دقت معنى دانسته و بهترين صفاتش پنداريد، مخلوقى است مثل شما كه دست صنعت او را آفريده. و چون در نسبت آن به پروردگار قياس به خود كرده ايد، سزاوار اين است كه همان شما به آن متصف باشيد. و بسا باشد كه موران ريزه نيز هر گاه در مقام شناسايى حق درآيند، گمان برند كه پروردگار ايشان را دو شاخ است از شاخهاى ايشان. چه، كمال خود را در آن ديده اند و نقص خود را در نداشتن آن دانسته اند. پس معلوم شد كه بر اين قياس است حال عقلا و ارباب دانش در اتصاف پروردگار خود به صفاتى كه صفات كمالش مى دانند.
پس مى تواند بود كه مراد حضرت سيدالساجدين از اين فقره نفى صفات باشد از ذات تعالى مجده.
«ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا».
يقال: ابتدع الامر، اذا ابتداه و احدثه. قاله فى المغرب. و فى النهايه الاثيريه: من اسماء الله البديع، و هو الخالق المخترع لاعن مثال سابق. كما يقال لمن صنع امرا لم يسبق الى مثله انه ابتدعه.
و القدره هو التمكن من ايجاد الشىء. و قيل: صفه يقتضى التمكن. و قيل: قدره الانسان هيئه بها يتمكن من الفعل. و قدره الله عباره عن نفى العجز. و القادر هو الذى ان شاء فعل و ان لم يشا لم يفعل.
و الخلق: مصدر بمعنى المفعول، اى: المخلوق.
يعنى: سپاس و ستايش آن معبودى را سزاست كه از نو پديد آورد مخلوقات را به قدرت كامله ى خود و توانايى باهر خود، پديد آوردنى بى سبق نمونه و مثالى كه پيروى آن كرده باشد. چون خالقى قبل از او نبوده كه خلق اشيا نموده باشد و الله سبحانه بر مثال آن آفريده باشد.
پس تنبيه فرموده سيدالساجدين بر آنكه صنايع الهى منزه است از آنكه مسبوق باشد به نمونه، بر خلاف صنايع بشريه كه به حصول نمى پيوندد الا بعد از آنكه مرتسم شود در خيال صانع صورتى از مصنوع و مثالى از او تا بر وفق آن مصنوع در خارج متحقق شود.
و مراد به قدرت قادريت است، يعنى بودن او -سبحانه- به حيثيتى كه صحيح باشد از او فعل و ترك. زيرا كه صفات او -سبحانه- عين ذات است نه زائد بر ذات.
«و اخترعهم على مشيته اختراعا».
الخرع: الشق و الابداع. و استعار وصفه لايجاد الخلق ملاحظه لما يتوهم من شق ظلمه العدم بنور وجودهم.
و المشيه هى الاراده. و هى الصفه المخصصه لايجاد بعض الممكنات بالوقوع دون البعض، و فى بعض الاوقات دون البعض.
يعنى: و بيرون آورد مخلوقات را بر وفق خواست و اراده ى خود از ظلمت عدم به نور وجود، بيرون آوردنى.
و ببايد دانست كه علما خلاف كرده اند در آنكه حقيقت اراده ى خداى تعالى كه صفت مخصصه ى اوست فعل يا ترك را، به وقوع چيست. حكما برآنند كه علم اوست به وجه نظام اكمل و آن را عنايت مى نامند.
و جمهور معتزله برآنند كه اراده ى فعل، علم اوست به مصلحت داعيه بر ايجاد، و اراده ى ترك، علم او به مفسده ى صارفه از ايجاد. و اول را داعى نام كنند و ثانى را صارف.
و بعضى معتزله برآنند كه اراده ى او نابودن اوست مكره و مغلوب. و بعضى از ايشان گويند كه اراده ى او فعل خود را، علم اوست به مصلحت، و فعل غير را، امر او به آن.
و مختار فرقه ى ناجيه ى اثناعشريه، مذهب جمهور معتزله است.
«ثم سلك بهم طريق ارادته، و بعثهم فى سبيل محبته».
جار و مجرور كه «بهم» بوده باشد در محل نصب است به آنكه مفعول «سلك» باشد. و اين فعل متعدى به نفس و متعدى به حرف هر دو آمده. يقال: سلكهم و سلك بهم. و السلوك: النفاذ فى الطريق.
و الطريق منصوب على الظرفيه. اى: فى طريق ارادته. و فى نسخه الشيخ الكفعمى: «سلكهم فى طريق ارادته».
معنى كلام حقيقت انجام آنكه: بعد از آنكه حق سبحانه و تعالى مخلوقات را به قدرت كامله و مشيت شامله ى خود بيافريد، روان ساخت ايشان را در راه خواست خويش- يعنى به محبت ذاتى خود هدايت نمود تا از التفات به خود و غير او آزاد گشته، به تمامى گرفتار او گردند- و برانگيخت ايشان را در راه دوستى و محبت خود.
و مراد از اين محبت، محبت فطرى است كه در همه ى كائنات سارى است. چنانچه قدماى حكما گفته اند كه قوام موجودات از محبت است و هيچ موجودى از محبتى خالى نتواند بود چنانچه از وجودى و وحدتى خالى نباشد. و لهذا در كيفيات جسمانيه مثل حرارت و برودت، انهزام از ضد، محسوس مى شود، و از طبايع جمادات و نباتات دفع متزاحم مترائى مى گردد، و از عناصر ميل به احياز طبيعت مشاهده مى شود، و در افلاك خود حركت دورى ارادى ظاهر است كه مبادى آن عشق جوهرى عقلى است و شوق تشبه به آن، چنانچه در حكمت مقرر شده. و به حسب ظهور انوار محبت و خفاى آن، اختلاف موجودات در مراتب كمال و نقصان ظاهر مى شود. چه، محبت كه ظل وحدت است، مقتضى بقاى كمال است، و غلبه كه فرع كثرت است، مورث نقص و اختلال.
سر حب ازلى در همه اشيا سارى است ورنه بر گل نزدى بلبل بيدل فرياد
و آيه ى كريمه ى: (و ان من شىء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم) از آن مفصح است. يعنى: نيست هيچ چيز از مخلوقات مگر آنكه تسبيح مى كند خداى را، تسبيح متلبس به حمد او، يعنى تنزيه مى كند او را از سمات نقصان، و ستايش مى نمايد به صفات كمال. پس همه ى مكونات و موجودات، به اختلاف لغات، تسبيح الهى مى گويند، اما آن را نشنود و فهم نكند مگر عالم ربانى كه گوش دل او گشاده بود. و به همين زبان حصى در دست حضرت رسالت پناه تسبيح گفت.
به ذكرش هر چه بينى در خروش است دلى داند در اين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است كه هر خارى به تسبيحش زبانى است
«لا يملكون تاخيرا عما قدمهم اليه».
يعنى: مالك و قادر نباشند كه تاخير نمايند از آنچه تقدير نموده ايشان را به سوى آن چيز.
«و لا يستطيعون تقدما الى ما اخرهم عنه».
الاستطاعه: الاطاقه. قاله الجوهرى.
(يعنى:) و طاقت و توانايى ندارند كه پيشى گيرند به آن چيزى كه تاخير نموده ايشان را از آن چيز، مثل نعمتها و عطاها يا غير آن.
«و جعل لكل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه لا ينقص من زاده ناقص. و لا يزيد من نقص منهم زايد».
نسخ صحيفه ى مكرمه در اين مقام مختلف است:
بعضى «روح» است -به ضم را و حاى مهمله، يعنى: امرى كه قوام جسد و حيات بدن به او باشد- به انضمام كلمه ى «ذى» كه به معنى صاحب باشد، و بعضى بى انضمام كلمه ى «ذى».
و در بعضى «زوج» است -به زاى معجمه ى مفتوحه و جيم- يعنى صنف، نه متزاوجان.
ابن اثير در نهايه مى گويد: الاصل فى الزوج الصنف او النوع من كل شى ء. يعنى: اصل در لفظ «زوج» صنف و نوع است، هر چيزى كه بوده باشد.
«و قات اهله يقوتهم قوتا و قياته. و الاسم: القوت -بالضم- و هو ما يقوم به بدن الانسان من الطعام. قاله الجوهرى فى الصحاح.
و «نقص» لازم و متعدى هر دو مى آيد. مى گويى تو: نقص الشىء نقصانا -از باب نصر- و نقصته انا. و متعدى به دو مفعول نيز مى باشد. مى گويى تو: نقصته حقه. و از اين است قول خداى تعالى: (ثم لم ينقصوكم شيئا).
و شيخ كفعمى در حواشى جنه الامان نقل كرده از بعضى علما كه مراد از زوج اينجا خلق است، لكونه كله ازواجا- كما قال سبحانه: (و خلقناكم ازواجا) و قوله: (و من كل شىء خلقنا زوجين)- كالكفر و الايمان، و الشقاوه و السعاده، و الهدى و الضلاله، و النور و الظلمه، و اللطافه و الكثافه، و الحركه و السكون، و الثقيل و الخفيف، و الخير و الشر، و الذكر و الانثى، و الحق و الباطل، و الحراره و البروده، و الرطوبه و اليبوسه، و الصواب و الخطاء، و الليل و النهار، و السماء و الارض، و البر و البحر، و الجن و الانس. و الوتر هو الله وحده.
و فى كلمات الحكماء: كل ممكن زوج تركيبى. و اقله ان يحلله العقل الى ماهيه و وجود.
يعنى: و گردانيد مر هر صاحب حياتى از مخلوقات -يا: مر هر صنفى يا نوعى از مخلوقات -(را) قوتى معلوم- يعنى طعامى كه قوام بدن او به آن بوده باشد- بخش كرده شده كه از براى او مقدر شده از رزق خويش كه كم نمى تواند كرد كم كننده اى آن كسى را كه او زياد كرده، و زياد نمى تواند كرد زيادكننده اى آن كسى را كه او كم كرده.
يعنى رازق بى منت -عمت عطياته- روزى بندگان خود را برايشان قسمت نموده و نصيب هر كس فراخور مرتبه و حال او تعيين نموده. پس بايد كه هيچ كس از جاده ى پرهيزكارى قدم بيرون ننهد و پرده ى ناموس شريعت را به ناخن معصيت ندرد به جهت زيادتى روزى خود، كه آنچه مقسوم شده و مقدر گشته، به او عايد مى شود از وجه حلال.
و ببايد دانست كه جمهور اشاعره بر آن رفته اند كه رزق اعم است از حلال و حرام و مى گويند: هر چه ذى حيات از آن انتفاع مى يابد- خواه انتفاع مذكور به اكل و شرب باشد و خواه به نحو ديگر- رزق است. و بعضى از ايشان مخصوص داشته اند به ماكول و مشروب و غير آن را رزق نمى دانند.
و معتزله كه اصول كلام شيعه اغلب موافق مذهب ايشان است، اتفاق دارند بر آنكه حرام رزق نيست و رزق چيزى است كه صحيح باشد انتفاع حيوان از آن، و كسى را نرسد كه او را از آن انتفاع منع نمايد.
همچنانكه سلطان اعاظم محققين خواجه نصيرالدين طوسى در متن تجريد مى فرمايد كه: الرزق ما صح الانتفاع به و لم يكن لاحد منعه منه.
پس حرام رزق نباشد. و اين انتفاع اعم از آن است كه بر وجه اكل و شرب باشد يا بر وجه ديگر. و استدلال كرده اند بر مطلب خود به حديث نبوى صلى الله عليه و آله كه فرمودند در حجه الوداع:
«الا ان روح الامين نفث فى روعى انه لا يموت نفس حتى يستكمل رزقها. فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب. و لا يحملنكم استبطاء شى ء من الرزق ان تطلبوه بشى ء من معصيه الله. فان الله تعالى قسم الارزاق بين خلقه حلالا و لا يقسمها حراما»- الحديث، كه صريح است در اختصاص رزق به حلال و عدم صحت اطلاق بر حرام.
و همچنين كلام سيدالساجدين نيز دال است بر مطلب ايشان، همچنانچه مخفى نيست.
«ثم ضرب له فى الحياه اجلا موقوتا، و نصب له امدا محدودا يتخطا اليه بايام عمره، و يرهقه باعوام دهره».
مطرزى در كتاب مغرب اللغه مى گويد: قالوا: ضرب فى ماله سهما، اى: جعل و على ذا قوله: لا يضرب للموصى له فيما زاد على الثلث، على حذف المفعول: كانه قيل،: لا يجعل له شيئا فيه.
و الاجل -محركه- يطلق على المده و منتهاها. فيقال العمر الانسان، و للموت الذى به ينتهى، قال:
كل حى مستكمل مده العمر و مودها لك اذا انتهى اجله
«موقوتا»، اى: محدودا. قال المطرزى فى المغرب: قالوا: وقت الله الصلاه وقتها، اى: بين وقتها و حدده. ثم قيل لكل محدود: موقوت.
و الامد: الغايه.
«يتخطا» اصله من المعتل، لامن المهموز. لانه من الخطوه و هى ما بين القدمين. فالهمزه منقلبه عن حرف العله لا اصليه و ثمرتها التنبيه على تضمين معنى الخطاء. و المعنى: يتخطى اليه بايام عمره متخطيا، اى: من غير تعمد و قصد.
و رهق، يرهق -بكسر العين فى الماضى و فتحها فى المضارع- رهقا، اى دنا منه. و منه قولهم: راهق الغلام، اذا قارب البلوغ. فشبه- عليه السلام- الامتداد الزمانى للعمر بالامتداد المسافى، و الايام بالخطوات، و الاعوام بالمنازل. فكان منه الى الاجل المعهود مسافه و بعدا يتوجه اليه و يسلكه و يسافر اليه بايام عمره و جعل كل يوم من ايام عمره خطوه يمشى اليها و كل عام له بمنزله منزل من منازل دهره يقرب منه الى الامد المعلوم عنده. فانظر الى هذا الكلام الدقيق الانيق.
و اعوام جمع عام و هو السنه. و الدهر هو الزمان.
يعنى: بعد از آنكه حضرت پروردگار- جلت نعماوه- قسمت ارزاق هر ذى حياتى فرموده، گردانيده از براى زندگانى هر يك از اين افراد حيوان مدتى معين، و به پاى كرده غايتى معين كه اين حركت روزها كه در سرعت مرور است به جاى گامهايى است كه به سوى آن غايت مى شتابد، و اين گردش سالها نزديك سازنده ى اوست به آن غايت.
پس اين كلام دقيق رشيق تنبيه است كه مرگ سريع السير است به جانب شما. و تشبيه فرموده امتداد زمانى عمر را به امتداد مسافى، و روزها را به گامها، و سالها را به منزلها.
در كلمات بلاغت غايات كه منسوب است به اميرالمومنين و سيد الموحدين على بن ابيطالب نيز اين معنى وارد است به عبارات مختلف. اول آنجا كه فرموده اند:
«الناس سفر. و الدنيا دار ممر لا دار مقر. و بطن امه مبدا سفره. و الاخره مقصده. و زمان حياته مقدار مسافته. و سنوه منازله. و شهوره فراسخه. و ايامه و انفاسه خطاوه.» انتهى كلامه.
ديگر در طى وصيتى كه به امام حسن فرموده اند مى فرمايد:
«و اعلم- يا بنى- ان من كانت مطيته الليل و النهار، فانه يسار به و ان كان واقفا، و يقطع المسافه و ان كان مقيما و ادعا».
«حتى اذا بلغ اقصى اثره و استوعب حساب عمره، قبضه الى ما ندبه اليه من موفور ثوابه، او محذور عقابه».
اقصى الشىء: نهايته. و الاثر هنا بمعنى الاجل. و سمى به لانه يتبع العمر. قال زهير:
و المرء ما عاش ممدود له امل
لا ينتهى العمر حتى ينتهى الاثر
و الاستيعاب بمعنى الشمول. و فى الحديث: «فى الانف اذا استوعب جدعه الديه» اذا لم يترك منه شى ء.
و حسبته احسبه -بالضم- حسبا و حسابا، اذا عددته. و المعدود محسوب.
و العمر بضم العين و الميم معا -و روى بسكون الميم- هنا مصدر عمر الرجل -بالكسر- يعمر عمرا و عمرا- على غير قياس. لان قياس مصدره التحريك- اى: عاش زمانا طويلا. قاله الجوهرى فى كتاب الصحاح. و انما قال: «على غير قياس» لان الغالب فى فعل اذا كان لازما- نحو فرح- ان يجى ء مصدره على فرح- بفتح العين- كما قاله ابن الحاجب فى كتابه المسمى بالشافيه.
و «عمر» به ضم عين و ضم ميم و سكون آن، هر دو روايت شده در اين مقام، و معنى آن زندگانى دنياست.
و ندبه الى الامر: دعاه له.
«موفور ثوابه»، اى: ثوابه الموفور. و «محذور عقابه»، اى: عقابه المحذور.
يعنى: تا هنگامى كه رسيد نهايت زمان حيات او (و) نماند از شماره ى زندگانى او چيزى، فراگرفت او را به سوى درگاه كبرياى خود به جهت آنچه خوانده بود او را به جهت آن از پاداش دادن بسيار خود -كه آن جنات و نعيم است- مر محسنين را يا از عقوبت خود -كه آن نيران و عذاب است- كه سزاوار است كه حذر كرده شود از آن، مر مسيئين را. چنانچه نص تنزيل از آن مفصح است كه:
(ليجزى الذين اساووا بما عملوا) اى: بعقاب ما عملوا من السوء، او بمثله، او بسبب ما عملوا من السوء (و يجزى الذين احسنوا بالحسنى) اى: بالمثوبه الحسنى و هو الجنه. و الحسنى تانيث الاحسن.
(يعنى) كه تا جزا دهد آنان كه بدكردارند به عقوبت آنچه عمل كردند از بديها، كه آن عذاب نيران است، و جزا دهد آنان كه نيكوكارند به مثوبت نيكو كه آن نعمتهاى بهشت است.
«عدلا منه، تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه».
«عدلا» اما صفه لمصدر محذوف، اى: جزى جزاء عدلا، او مفعول لاجله، اى: ليجزى الذين اساووا بما عملوا للعدل، و يجزى الذين احسنوا بالحسنى للعدل.
«تقدست اسماوه»، اى: طهرت اسماوه عما يوجب النقص.
و التظاهر: الترادف و التعاون.
و الالاء: النعم. واحدها: الا بالفتح و القصر. و قد تكسر الهمزه.
يعنى: اين پاداش و جزا، جزايى است عدل از حق سبحانه و تعالى كه مقدس و منزه است اسماى حسناى او از چيزى كه موجب نقص بوده باشد، و مترادف است نعمتهاى او- يعنى يكى از پى ديگرى نازل مى شود و بعضى مددكار بعضى اند.
«لا يسال عما يفعل»، لعظمته و قوه سلطانه و تفرده بالالوهيه و السلطنه الذاتيه.
«و هم يسالون»، لانهم مملوكون مستعبدون. و الضمير للعباد.
يعنى: «پرسيده نمى شود خداى تبارك و تعالى از آنچه مى كند، و حكم مى كند بر بندگان خود». جهت آنكه يگانه است در الوهيت و تسلط ذاتى و عظمت و بزرگى مالكيت دارد، پس كه را ياراى آنكه در مقام توبيخ به سوال درآيد، يا به سبب آنكه هر چه كند عين حكمت و صواب است. «و بندگان مسوول شوند از آنچه مى كنند». جهت آنكه مملوك و بنده اند و مملوك و بنده را ناچار آن است كه گفتار و كردار خود را با مالك و صاحب راست كند و از عهده ى آن بيرون آيد.
مدرسي
و كان من دعائه عليه السلام اذا ابتدا بالدعاء بداء بالتحميد لله عز و جل و الثناء عليه:
اللغه:
«حمد»: ثناء كردن به زبان لكن بازاء صفات اختياريه كه در محمود هست و اگر بازاء صفات ذاتيه ى قهريه باشد او را مدح گويند بلى آن صفات اختياريه كه به اعتبار او صدق حمد شود اعم است كه به ازاء نعمت باشد يا غير آن.
«اول»: افعل تفضيل است اگر چه مستعمل در غير او هم شود اول افعل فعل ندارد بعضى گفته اند اصل اول اوءل بود من وءل تبديل همزه بواو شد بر خلاف قياس يا اصل او اوول بود قلب همزه بواو شد و ادغام شد، الف لام در الحمد احتمال هر يك از جنسيت و استغراق را دارد بلكه ابلغ استغراقست زيرا كه افاده كند كه ثناء هر محمود بواسطه ى صفات اختياريه او راجع به خداست زيرا كه هر غير او اثر صنع او است پس هر غير بالواسطه راجع بذات مقدس او است.
شرح:
يعنى ثناء مختص به ذات بارى است كه اين صفت دارد كه مقدم است بر هر شىء بدون اينكه شىء بر او مقدم شود و عقب و آخر هر شىء بدون اينكه شىء بر او موخر شود و عقب او باشد و اين مطلب كنايه است از اينكه ذات پاك او صفت تبدل و تغير در او نيست چنانكه در غير واجب است.
بعباره اخرى هر مسبوق بغير و سابق بغير صفات او صفات تغير است مگر اينكه سابق باشد بلا مسبوق و سابق به غير، از حضرت ابوعبدالله عليه الصلوه و السلام سئوال از قول خداوند تعالى: «هو الاول و الاخر» نمودند فرمود: چيزى نيست مگر اينكه هلاك مى شود و متغير مى شود به غير و زوال عارض و داخل او مى شود مگر ذات بارى او زايل نشده و نمى شود از حالت واحده، اوست اول هر چيزى او است آخر هر شىء صفات و اسماء و علامات او متغير نمى شود همچنانكه غير او مختلف در صفات و علامات مى شود مثل انسان اول او خاك بعد گوشت بعد خون گاهى خاكستر و همچنين خرما از اول امر او تا به مرتبه ى تمريت برسد ذات بارى منزه هست از اين تغييرات.
شرح:
يعنى كوتاه است چشمهاى بينندگان از ديدن او. تعبير به قصر دون عجز از براى دفع توهم خلاف مقصود است زيرا كه عجز دلالت بر امكان رويت مى كند لكن مانع دارد از وقوع به خلاف قصور و كوتاهى و آن دلالت مى كند بر عدم قابليت او مر رويت را و اين مطلب حق است زيرا كه مرئى واقع شدن محتاج است به شروط تسعه مثل اينكه مرئى در جهت مقابله رائى باشد و مثل اينكه بيننده را قوه باصره سالم باشد و مثل اينكه مرئى در كمال صغارت نباشد كه قابل نباشد از جهت ديدن و مثل اينكه ذى لون باشد و مثل اينكه در نهايت دورى و نهايت نزديكى نباشد و غير ذلك اگر ذات بارى العياذ بالله ديده شود بايد در جهتى از جهات باشد بودن در جهت از خواص حادث است و او منزه است از حدوث والا بارى نشايد باشد و تعبير به اوهام دون عقول دلالت بر كمال عجز و احصاء وصف موصوفست زيرا كه تصرفات قوه ى وهميه ازيد است از قوه ى عقليه و مع ذلك نمى تواند احصاء كند قطره ى از قطرات بحار اوصاف او را.
شرح:
يعنى كوتاه است چشم بينندگان از ديدن او و عاجز است قوه ى وهميه ى مردمان و وصف كنندگان از صفت او.
بيان:
امام عالى مقام عليه الصلوه و السلام تعبير فرمود در فقره ى ثانيه عن نعته دون احصاء نعته با وجود اينكه بعضى از صفات او جلت عظمته در زبان مردم شايع و هويدا است سر اين تعبير آنست كه همچنانكه ذات او معلوم نيست صفات او هم معلوم نيست و لذا قدرت بر نعت او نيست و الان بعضى از صفات كه در السنه جارى شود از بابت اذن او است بر اين نه به فهم ما، و نعم ما قال المثنوى:
اين ثناى حق تو از رحمت است چون نماز استحاضه رخصت است
ابتداع و بدعت كار تازه كردن يعنى كارى كند كه ديگران نكرده باشند مثل اينكه بى نقش و بى مثال و بى ماده شىء را از كتم عدم به وجود آورد، و براى خاطر همين مطلب است كه ذات مقدس او را نداء كند به يا مبدع.
اختراع يعنى ايجاد كردن شايد كه اين اعم باشد از ابتداع مشيت آن شاء به معنى خواستن و اراده.
شرح:
يعنى ابداع و ايجاد و كار تازگى كرده است به سبب قدرت خود مخلوق را ايجاد كرد و ايجاد كرد مردم را بر مشيت خود ايجاد كردنى.
بيان:
در تعديه ابتداع بباء و اختراع بعلى و منشاء اول قدرت كه صفت ذات است و ثانى مشيت كه صفت فعل است شايد دلالت كند بر اخصيت ابتداع يعنى او عبارت باشد از بى ماده و اصل خلقت كردن.
اللغه:
سلوك: به معنى دخول يقال سلكته اى دخلته.
بعث: به معنى فرستادن و برانگيزانيدن، اراده و محبت در لغت به معنى ميل نفس و دوست داشتن و اين دو صفت از صفات بشر است لكن اسناد اين دو صفت به ذات بارى به اعتبار دو معنى ديگر است.
اما اراده يعنى دانستن باشياء على الوجه الاكمل و الاتم.
و اما محبت: انعام بر مخلوقست هر كه هست به حسب حال و استعداد او
شرح:
يعنى داخل كرد ايشان را در راه اراده ى خود به عباره اخرى داخل در وجود كرد هر مخلوق را به حسب اصلح و اكمل و اتم بحال او در وجود، فرستاد ايشان را در راه انعام خود يعنى ايشان را از عدم به وجود آورد، اعطاء وجود بر قوالب معدومه يكى از راههاى محبت و انعام او است كه اينها را كه خلقت كرد شبهه ى نيست كه مرتب در وجود هستند مثلا خلقت زيد در هزار سال قبل و خلقت عمرو بعد از هزار سال هر يك اصلح و اكمل است به حال خلقت او در همان وقت كه خلقت شده بود اگر خلاف شود خلاف اراده به معنى مذكور شده پس اين مخلوق آقائى و مولائى ندارد تاخير از زمانى كه خداى مقدم كرده است ايشان را به سوى او و توانائى ندارند كه پيشى بگيرند به سوى زمانى كه خداوند عقب انداخت ايشان را از آن زمان، به عبارت اخرى مالك نيستند مقدم را موخر كنند و موخر را مقدم.
قال الله تعالى: «عنت الوجوه للحى القيوم» بدانكه در فقره ى اولى تعبير بلايملكون و در ثانيه بلايستطيعون شايد از باب تفنن در عبارت كه نوعى از بلاغت است باشد.
توضيح:
بعضى از افاضل از براى اين فقره معانى ديگر هم كرده اند مثل اينكه تغيير احكام در اوقات كه قرار داده شده است بدهند نمى توانند، و اين در كمال بعد است زيرا كه عصاه و فسقه به حسب دواعى خودشان تبديل و تغيير مى دهند و لفظ ثم نه اينكه از براى رتبه و تاخير زمانى باشد بلكه بيان و تفسير باشد از براى ابتداع و اختراع دلالت مى كند بر اين مقاله لفظ ثم در بعضى از فقرات بعد.
اللغه:
«جعل»: از براى او معانى عديده است گاه استعمال مى شود به معنى طفق و صار در اين مقام لازم است و در مرتبه ى ديگر به معنى اوجد در اين وقت متعدى است به يك مفعول و در مرتبه ى سيم به معنى صيرورت در اين وقت متعدى به دو مفعولست و مقام از قبيل سيم است.
روح: عبارت است از آن چيزيكه حركت متحرك به او است يعنى زندگانى بنابراين نسخه حاجت دارد به حذف مضاف يعنى صاحب روح و در بعضى از نسخ بدل روح زوج بزاء معجمه به معنى جفت و نوع و انيس و قرين.
قوت: يعنى خوردنى.
رزق: به معنى روزى و او به معنى قوت يا قريب او است.
التركيب:
من زاد و من نقص مفعول به است مقدم بر فاعل شده است كه ناقص و زايد باشد.
شرح:
يعنى گردانيده است از براى هر صاحب روح از مخلوق قوت معلوم مقسوم از روزى خود كم نمى كند كم كننده ى كسى را كه خدا زياد كرده است و زياد نمى كند زيادكننده ى كسى را كه خداى كم كرده است به عباره اخرى اگر مقدر اوضيق معيشت باشد ديگرى قادر نيست كه مبدل به سعه كند و همچنين عكس.
توضيح حال و دفع اشكال آيات و روايات به حد تواتر است، كه ارزاق مقسوم است هر كه از جهت او رزقى مقدر است نه زياد از آن مى شود و نه كم و امر در يد قدرت او است و روزى از قبل او نازل شود به هر كه به حسب فراخور حال او.
و ايضا در بعضى از آيات وارد است كه بر خدا حتم است و لازم، كه روزى مخلوق خود بدهد پس طلب آن كردن بعد از التزام خداى بى نفع و دعاء و الحاح به جانب او كردن عبث خواهد بود.
جواب عرفانى آن اين است كه گوئيم كه آن قدرى كه به او بستگى دارد يعنى بقاء قوه ى حيوه بدون آن نخواهد شد بر حضرت احديت لازم و زايد بر اين حاجت به كسب و دعاء دارد چنانكه بر اين مقاله وجدان شهادت دهد، و جواب تحقيقى آن است كه چنانكه اين آيات و روايات وارد است آيات و روايات در تحصيل كسب هم وارد است حتى در بعضى وارد است كه از ما نيست كسى كه كسب نكند در روايت على بن عبدالعزيز وارد است كه امام عالى مقام جعفر بن محمد عليه السلام به او گفت: چه مى كند عمر بن مسلم عرض كردم فداى تو شوم مشغولست به عبادت كردن و ترك تجارت، فرمود: واى بر او نفهميد كه تارك طلب تجارت دعاء او مستجاب نمى شود، جماعتى در زمان حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله بعد از اينكه آيه ى «و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لايحتسب» نازل شد درهاى خانهاى خود را بستند و مشغول شدند به عبادت كردن و گفتند كه خدا كفالت رزق ما كرد اين مطلب بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله رسيد حضرت عقب ايشان فرستاد و فرمود: چه باعث شد شما را به سوى اين كارى كه مى كنيد؟ عرض كردند يا رسول الله صلى الله عليه و آله خدا كه كفيل ارزاق باشد پس ما روى به عبادت آورديم فرمود: هر كه اين عمل را كند دعاى او مستجاب نمى شود لازم است بر شما كسب و تجارت، و قصه ى داود على نبينا و آله و عليه السلام معروفست در بعضى از روايات وارد است كه عبادت هفتاد جزء دارد از همه بالاتر كاسبى كردن است پس در جواب گوئيم: اما رزق از جانب خداى تعالى است و خالق ارزاق بر او لازم است كه از جهت مخلوق خود خوردنى خلق نمايد و الا خلاف عدلست اما سعه و ضيق به حسب مقتضيات و موانع است اما قسمت ارزاق از قبل او است يعنى در نزد خود از براى هر كه رزقى به حسب استعداد او قرار داده است لكن زياده و نقصان مى شود به واسطه ى اطاعت و عصيان و شايد به حسب دعا و ترك دعا هم بشود و بالجمله منافات ما بين دو صفت از اخبار و آيات نيست.
تتميم:
نزاعى است ما بين معتزله و اشاعره كه روزى حرام مى تواند بشود يا آنكه روزى منحصر است به حلال؟ فرقه ى اولى را اعتقاد بر آن است كه حرام روزى نمى شود زيرا كه خداى منع از انتفاع به حرام كرده است پس چگونه حرام رزق مى شود علاوه اسناد روزى دادن را به خود مى دهد چگونه حرام منسوب به او مى شود .
اشعريه را اعتقاد بر آن است كه حرام رزق مى شود و الا كسى كه در طول عمر خود حلال نخورد بايد مرزوق نشود و هذا باطل و قطعا قول اشعرى خالى از قوت نيست زيرا كه خداى تعالى ما يوكل را خلقت كرد كسى كه او را بخورد به هر وجه مى گويند روزى خدا را خورده است.
اللغه:
لفظ «ثم» از براى مجرد تفاوت اين دو حالت هست نه از براى تاخير زمانى.
ضرب: به معنى زدن و نصب كردن و قرار دادن.
حيوه: زندگانى.
اجل: به تحريك مدت قرار دادن و اين در مقابل تعجيل است.
موقوت: يعنى وقت قرار داده شده.
امد: زمانيكه به نهايت رسيده باشد.
خطوه: گام زدن و رفتن.
رهق: فرو گرفتن يقال رهقه اى غشيه.
اعوام: جمع عام به معنى سال دهر، روزگار، عمر بضم العين جمع عمر يعنى بقاء اقصا الشىء نهايته،
اثر: جاى پاى.
التركيب:
موقوتا و محدودا دو صفت هستند از براى دو موصوف، و غرض از ايشان تخصيصا زيرا كه اجل مطلق زمان قرار دادن و امد مطلق نهايت و اين دو صفت آورده شد كه دلالت كند كه آن زمان از براى او وقت قرار داده شد كه توهم جهل در آن نشود و همچنين در امد.
شرح:
يعنى پس از آن قرار داد از براى آن روح در زندگانى آن زمان معين و نصب كرد از براى آن روح زمانى كه آخر آن معلوم است به اين معنى كه زياد و كم نمى شود قدم و گام به سوى او نهد در ايام بقاء خود و فروگيرد آن زمان را در سنوات و سالهاى روزگار خود تا اينكه برسد روح به آخر جائى كه قدم بايست نهد يعنى ديگر جاى اثر قدم از براى او نيست و استيعاب كند حساب عمرش را ديگر زمان از براى بقاى او نيست.
دفع شبهه:
از اين فقره معلوم مى شود كه اجل هر كه اجل مسمى است كه قابل زياده و نقصان نيست و اين منافات دارد با طلب زيادتى عمر از خدا كردن يا فرار از طاعون و وباء و بعضى امراض كردن يا صله ى رحم سبب زيادتى عمر مى شود دو ركعت نماز در مسجد سهله دو سال عمر را زياد مى كند يا زيارت سيدالشهداء عليه السلام از عمر نوشته نمى شود. جواب اين شبهه نظير جواب شبهه ى رزقست و گوئيم از براى هر يك اجل معينى قرار داده شد لكن به واسطه ى بعضى از جهات خارجه عمر زياد و كم مى شود مثل نمردن عروس به واسطه ى صدقه دادن بعد از اخبار حضرت عيسى على نبينا و آله و عليه السلام به موت آن عروس و كشته شدن زيد بن على بن الحسين عليهما الصلوه و السلام به واسطه ى نخواندن دو ركعت نماز در مسجد سهله.
اللغه:
ندب: به معنى خواندن و دعوت.
وفور: زيادتى و بسيارى.
ثواب: عوض عمل خوب.
حذر: ترسيدن.
عقاب: جزاى عمل بد.
التركيب:
موفور ثوابه و محذور عقابه از قبيل اضافه صفت به موصوف است زيرا كه زيادتى صفت ثواب است نه عكس و همچنين محذور عقابه، عدلا حال است از براى فاعل قبض يا فاعل يجزى اگر چه هر دو خداى تعالى است.
شرح:
بعد از اينكه قضاى حاجت روح در اين نشاه در ايام مهلت او شد مى برد روح را به جانب چيزى روح را دعوت به سوى او كرده بود كه اگر كار خوب كردى ثواب مى دهم و اگر كار بد نمودى عقاب مى نمايم و اين جزاى خير و شر دادن از روى عدل است نه ظلم تعالى عن ذلك علوا كبيرا زيرا كه ظلم صفت محتاج است نه غنى مطلق عدل اقتضاء اين مطلب كند.
اللغه:
تقدس: پاك و منزه بودن
الاشتقاق:
اسماء جمع اسم ماخوذ از سمو بمعنى رفعت و حذف لام الفعل شد، و عوض او همزه آورده شد چنانكه بصريين مى گويند، يا از وسم سمه كوعد عده حذف واو شده است و عوض او همزه آورده شده است چنانكه كوفيين مى گويند و اين مذهب بعيد است زيرا كه معهود نيست كه حذف حرف اول كنند و عوض او همزه آورند، اسماء نمونه و دلائل و علامات بر مسمى هيچ از اسماء ذات بارى تعالى دلالت نمى كند بر ظلم و جور و فعل قبيح او، آلاء جمع الى بالقصر و فتح الهمزه. در غريب اللغه بحركات ثلث بمعنى نعمتها.
شرح:
يعنى منزه است اسماء بارى از اينكه دلالت بر ظلم او كند يا بر ساير نقايص و او منزه است از تمام عيوب و نقايص و نعمتهاى او ظاهر است و هويدا و اين كنايه است از ذاتى كه دلالت بر اسماء بر خوبى او كند و نعمتهاى او بر هر شقى و سعيد مستولى است چه حاجت به ظلم دارد، او سئوال نمى شود از كارش بلكه مردم سئوال مى شوند از كارهايشان و اين فقره هم ما بين مردم شايع است كه فعل شخص بزرگ جاى عيب و مناقشه نيست و عيب و مناقشه در افعال رعيت است.
رياض السالكين في شرح صحيفة سيد الساجدين، ج1، ص:302-221
شرح الدعاء الأوّل
«وَ كانَ مِنْ دُعائِهِ عَلَيْه السَّلامُ إذَا ابْتَدَءَ بِالدُّعاءِ بَدَءَ بِالْتَّحْميدِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّناءِ عَلَيْهِ فَقالَ»:
بسم اللّه الرحمن الرحيم «1» الحمد للّه الّذي جعل الحمد مفتاحا لذكره، و خلق الأشياء كلّها ناطقة بحمده و شكره، و الصّلاة و السّلام على نبيّه محمّد المشتقّ اسمه من اسمه المحمود، و على آله الطاهرين أولي المحامد و المكارم و الجود.
و بعد: فهذا شرح الدعاء الأوّل من أدعية صحيفة سيّد العابدين من الشرح المسمّى «برياض السالكين» إملاء راجي فضل ربّه السنّي علي الصدر الحسيني الحسني «2» وفّقه اللّه سبحانه لا كماله و كتبه حسنة في صحيفة أعماله آمّين.
الواو: للاستيناف و معناه الابتداء. قال الخليل بن احمد فى جمل الاعراب: كل (واو) توردها فى اول كلامك فهى واو استيناف، و ان شئت قلت واو ابتداء، انتهى.
و فى اعراب عباره هذا العنوان وجهان:
احدهما: ان يكون اسم كان مقدرا و هو اما المصدر المدلول عليه بقوله اذا ابتدا بالدعاء بدا بالتحميد. او الشان المفهوم من سياق الكلام اى: كان من كيفيه دعائه (عليه السلام) بدوه بالتحميد، او كان الشان من دعائه.
و مجموع الجملتين من قوله اذا ابتدا بالدعاء بدا بالتحميد مفسر لذلك المقدر و نظيره قوله تعالى: «ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه» قالوا: فاعل (بدا) اما مصدره، او الراى المفهوم من السياق، او المصدر المدلول عليه بقوله: ليسجننه اى بدالهم بداء، او راى او سجنه، و مجموع الجملتين من القسم المقدر و جوابه الذى هو ليسجننه مفسر لذلك المقدر. قال ابن هشام: و لا يمنع من ذلك كون القسم انشاء لان المفسر ها هنا هو المعنى المتحصل من الجواب و ذلك المعنى هو سجنه.
الثانى: ان يكون اسمها جمله قوله بدا بالتحميد و من دعائه خبرها، و نظيره قول الكوفيين: ان جمله ليسجننه فى الايه هو فاعل بدا بناء على مذهبهم من وقوع الجمله فاعلا، لكن قال الدمامينى: ما اظن ان احدا من الكوفيين و لا غيرهم ينازع فى ان من خصائص الاسم كونه مسندا اليه فينبغى حمل كلامهم على معنى ان المصدر المفهوم من الجمله هو الفاعل المسند اليه معنى، و غايته ان التاويل هنا وقع بغير
واسطه حرف مصدرى فهو كما يقول الجميع فى نحو: قمت حين قام زيد، من ان الجمله وقعت مضافا اليه، مع ان الاضافه من خصائص الاسم كالاسناد اليه، لكن الجمله هنا عندهم مووله بمفرد اى حين قيام زيد، و لا بدع فى هذا، لانه وجد مطردا فى الاضافه و فى باب التسويه نحو: سواء على اقمت ام قعدت اى: قيامك و قعودك، و فى لا تاكل السمك و تشرب اللبن، اى لا يكن منك اكل سمك مع شرب لبن، فهم الحقوا ما وقعت فيه الجمله فاعلا فى الظاهر بتلك الابواب، انتهى.
فعلى هذا فاسم (كان) و ان وقع فى الظاهر جمله لكن من حيث تاويلها بمفرد و هو المصدر المفهوم منها، اى و كان من كيفيه دعائه بدوه بالحمد و الثناء اذا ابتدا بالدعاء.
تنبيه:
اذا فى قوله اذا ابتدا بالدعاء: للاستمرار فى الاحوال الماضيه و الحاضره و المستقبله اى كان هذا شانه دائما و هى كثيرا ما تستعمل له كما يستعمل الفعل المضارع لذلك و منه قوله تعالى: «و اذا قاموا الى الصلاه قاموا كسالى» «و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم» اى هذا شانهم ابدا.
تبصره:
انما كان (عليه السلام) يبدا بالتحميد لله عز و جل و الثناء عليه اقتداء بكتاب الله تعالى و عملا بما اشتهر عن رسول الله (صلى الله عليه و آله): «كل امر ذى بال لم يبدا فيه بالحمد- و فى روايه بحمد الله- فهو اقطع» اى مقطوع البركه.
و لما فى كتاب اميرالمومنين (عليه السلام): «ان المدحه قبل المساله».
و روى عن ابى عبدالله (عليه السلام) انه قال: «كل دعاء لا يكون قبله تحميد فهو ابتر، انما التحميد ثم الدعاء».
و عن ابى كهمس قال: سمعت اباعبدالله (عليه السلام) يقول: «دخل رجل المسجد فابتدا بالدعاء قبل الثناء على الله و الصلاه على النبى (صلى الله عليه و آله). فقال رسول الله (صلى الله عليه و آله): عاجل العبد ربه، ثم دخل آخر فصلى و اثنى على الله عز و جل و صلى على رسول الله (صلى الله عليه و آله)، فقال رسول الله (صلى الله عليه و آله): سَل، تُعطه».
تتمه مهمه:
الدعاء بالضم و المد لغه: النداء، تقول: دعوت فلانا اذا ناديته.
و عرفا: الرغبه الى الله تعالى، و طلب الرحمه منه على وجه الاستكانه و الخضوع، و قد يطلق على التمجيد و التقديس لما فيه من التعرض للطلب.
سئل عطاء عن معنى قول النبى (صلى الله عليه و آله): «خير الدعاء دعائى و دعاء الانبياء من قبلى و هو لا اله الا الله وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد. يحيى و يميت و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شىء قدير، و ليس هذا دعاء انما هو تقديس و تمجيد» فقال: هذا اميه ابن الصلت يقول: فى ابنجذعان:
اذا اثنى عليك المرء يوما كفاه من تعرضه الثناء
افيعلم ابن جذعان ما يراد منه بالثناء عليه و لا يعلم رب العالمين ما يراد منه بالثناء عليه».
و اعلم ان الدعاء من معظم ابواب العبادات و اعظم ما يستعصم به من الافات و امتن ما يتوسل به الى استنزال الخيرات، و وجوبه و فضله معلوم من العقل و الشرع لقوله تعالى: «ادعونى استجب لكم».
و روى زراره عن ابى جعفر (عليه السلام) قال: ان الله عز و جل يقول: «ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين» قال: هو الدعاء، قلت: ان ابراهيم لاواه حليم، قال: الاواه: الدعاء».
و الاخبار فى فضله و الترغيب فيه و الحث عليه متواتره من طرق الخاصه و العامه حتى صار شرعيته من ضروريات الدين و هو من شعار الصالحين و آداب الانبياء و المرسلين، بل من اجل مقامات الموحدين و افضل درجات السالكين لكونه مشعرا بالذل و الانكسار و مظهرا الصفه العجز و الافتقار، و هو لا ينافى القضاء و لا يدافع الرضاء.
روى ميسر بن عبدالعزيز عن ابى عبدالله (عليه السلام) قال: قال لى يا ميسر ادع و لا تقل: ان الامر قد فرغ منه ان عند الله منزله لا تنال الا بمساله، و لو ان عبدا سد فاه و لم يسال لم يعط شيئا فسل تعط يا ميسر، انه ليس من باب يقرع الا يوشك ان يفتح لصاحبه.
فظهر من كلامه (عليه السلام) ان الدعاء سبب من اسباب حصول المطلوب، فكون الشىء متوقفا على سببه لا يدافع كونه مما قضى الله حصوله، اذ كما جرى فى القضاء حصوله فقد جرى ايضا حصول هذا السبب، و كونه مسببا عنه.
و من التوهمات الباطله و الظنون الفاسده ما قاله بعض الظاهريين من المتكلمين: انه لا فائده فى الدعاء لان المطلوب ان كان معلوم الوقوع عند الله تعالى كان واجب الوقوع و الا فلا يقع لان الاقدار سابقه و الاقضيه واقعه، و قد جف القلم بما هو كائن، فالدعاء لايزيد و لا ينقص فيها شيئا.
و لان المقصود ان كان من مصالح العباد فالجواد المطلق لا يبخل به، و ان لم يكن من مصالحهم لم يجز طلبه.
و لان اجل مقامات الصديقين الرضا و اهمال حظوظ النفس، و الاشتغال بالدعاء ينافى ذلك.
و هذا ظن فاسد و قول سخيف صادر عن جاهل لا يعرف الحقائق عن مواضعها و اصولها فان الدعاء مما يقاوم القضاء لا من حيث انه فعل العبد فانه من هذه الحيثيه مما يتحكم فيه القضاء لانه لو لم يقض عليه ان يدعو لم يكن يدعو و لكن من حيث ما علمنا الله عز و جل و امرنا به حيث قال: «ادعونى استجب لكم» و قال: «ادعوا ربكم» فان الدعاء من هذه الحيثيه انما ينبعث من حيث ينبعث القضاء فلا تسلط للقضاء عليه فان كلا منهما من الله تعالى و لسان العبد و الحاله هذه ترجمان الدعاء لانه لم يدع بنفسه، و لكن بامر الله عز و جل و كل من فعل شيئا بامر احد فيده يد الامر، كما اذا امر الملك بعض خدامه ان يضرب ابنا للملك، فان يد الخادم و الحاله هذه يد الملك، و لو كان اليد يده لم يستطع ان يمدها الى ابنالملك، و ليبست دون ذلك يده.
و انك لتعلم ان الدعاء لا يتحكم على الله و انما يتحكم علينا و الله غالب على امره، فاذا كان الدعاء موصول الاصل بالموضع الذى اتصل به القضاء، فالقضاء و الدعاء يتعالجان و الحكم لما غلب و من غلب سلب، هذا ما ذكره بعض المحققين.
و قال النظام النيسابورى فى تفسير قوله تعالى: «و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب»: قال جمهور العقلاء: ان الدعاء من اعظم مقامات العبوديه، و القرآن ناطق بصحته عن الصديقين، و الاحاديث مشحونه بالادعيه الماثوره بحيث لا مساغ للانكار و لا مجال للعناد، و السبب العقلى فيه ان كيفيه علم الله تعالى و قضائه غير معلومه للبشر، غائبه عن العقول و الحكمه الالهيه، تقتضى ان يكون العبد معلقا بين الخوف و الرجاء اللذين بهما تتم العبوديه و بهذا الطريق صححنا القول بالتكاليف مع الاعتراف باحاطه علم الله و بجريان قضائه و قدره فى الكل.
و ما روى عن جابر انه جاء سراقه بن مالك فقال: يا رسولالله بين لنا ديننا كانا خلقنا الان ففيم العمل اليوم افيما جفت به الاقلام، و جرت به المقادير، ام فيما يستقبل؟ فقال: بل فيما جفت به الاقلام، و جرت به المقادير، قال: ففيم العمل؟ قال: اعملوا فكل ميسر لما خلق له و كل عامل بعمله منبه على ما قلناه فانه (صلى الله عليه و آله) علقهم بين الامرين، رهبهم بسابق القدر، ثم رغبهم فى العمل و لم يترك احد الامرين للاخر، فقال: كل ميسر لما خلق له يريد انه ميسر فى ايام حياته للعمل الذى سبق به القدر قبل وجوده.
الا انك يجب ان تعلم الفرق بين الميسر و المسخر كى لا تغرق فى لجه القضاء و القدر، و كذا القول فى باب الرزق و الكسب.
و الحاصل: ان الاسباب و الوسائط و الروابط معتبره فى جميع امور هذا العالم و من جمله الوسائط و الوسائل فى قضاء الاوطار الدعاء و الالتماس كما فى الشاهد، فلعل الله سبحانه قد جعل دعاء العبد سببا لبعض مناجحه، فاذا كان كذلك فلابد ان يدعوا حتى يصل الى مطلوبه، و لم يكن شىء من ذلك خارجا عن قانون القضاء السابق و ناسخا للكتاب المسطور انتهى كلامه.
و قال بيان الحق ابوالقاسم النيسابورى: لئن كان الدعاء غير معقول كانت العباده غير معقوله، و قد تكون طاعه و عباده من غير دعاء و مساله و لا يكون دعاء و مساله الا مع طاعه و عباده، اذ لا دعاء الا مع الاعتراف بالذله و النقص و الاضطرار و العجز عقدا و لسانا و هيئه، و انه لا فرج له الا من لدن سيده و لا خير له الا من عنده قولا و ضميرا فيتردد لسانه بانواع التضرع و الحوار و تتصرف يداه نحو السماء فى ضروب من الشكل و الحركات كما يروى عن جعفر بن محمد الصادق (عليهماالسلام) انه قال هكذا الرغبه و اظهر و ابرز باطن راحته الى السماء، و هكذا الرهبه و جعل ظاهر كفه الى السماء، و هكذا التضرع و حرك اصابعه يمينا و شمالا، و هكذا التبتل و رفع اصابعه مره و وضعها اخرى، و هكذا الابتهال و مديده تلقاء وجهه الى القبله، و كان لا يبتهل حتى يذرى دموعه و يشخص بصره، و هل اخلاص العباده الا هذه الاحوال فكان الدعاء من اشرف العباده، و بحسب العباده يتم الشرف الانسانى و يخلص الغرض الالهى كما قال الله عز و جل: «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» و لانه لا يمتنع ظهور رحمه الله و سابغ كرمه فى حق العبد من غير مسالته و كرامته بالاجابه، و تمتنع كرامته بالاجابه الا مع ظهور جوده و اتصال رحمته حتى يطمئن بفضله و يثق بقبوله و يعلم انه العبد الذى دعا مولاه فلباه و ساله فاعطاه، فكان الدعاء فى امتراء المزيد و استجماع اسباب الرحمه مع الكرامه فوق الطاعه و العباده و لهذا كان رسولالله (صلى الله عليه و آله) يرغب فيه الى خيار خاصته و يساله لنفسه عن صفوه امته، انتهى.
و اما القول بان الاشتغال بالدعاء ينافى الرضا بالقضاء الذى هو اجل مقامات الصديقين فجوابه: انه انما ينافيه لو كان الباعث عليه حظ النفس.
و اما اذا كان الداعى عارفا بالله عالما بانه لا يفعل الا ما وافق مشيته، و دعاه امتثالا لامره فى قوله: «ادعونى» و نحوه من غير ان يكون فى دعائه حظ من حظوظ نفسه، فلا منافاه بينهما و الله اعلم.
قال سيدنا و مولانا الامام المعصوم خليفه الله فى ارضه القائم بسنته و فرضه زين العابدين و سيد الساجدين صلوات الله عليه و على آبائه الابرار و ابنائه الائمه الاطهار:
الحمد: هو الثناء على ذى علم بكماله ذاتيا كان كوجوب الوجود و الاتصاف بالكمالات و التنزه عن النقائص، او وصفيا ككون صفاته كامله واجبه، او فعليا ككون افعاله مشتمله على حكمه فاكثر تعظيما له و اثره على المدح الذى هو الثناء على الشىء بكماله ذا علم كان اولا، لان الكمال الذى لا يعتبر معه العلم لا يكون كمالا مطلقا و يقابلهما الذم، و على الشكر و هو مقابله الانعام بالتعظيم ذكرا باللسان، او اعتقادا بالجنان، او خدمه بالاركان مع صرف ما انعم به الى ما انعم لاجله، لانه و ان عم جهات الشاكر قصر عن احاطه كمالات المشكور، اذ لا يتعلق باللازمه و يقابله الكفران، و على الثناء الذى هو ذكر الاوصاف كمالات كانت او نقائص اذ هو وصف بمدح او ذم، و لذلك يقيد بالجميل اذا اريد المدح.
و لام الحمد: للجنس و معناه الاشاره الى الحقيقه من حيث هى حاضره فى ذهن السامع.
و الجاره: للاختصاص فتختص حقيقه الحمد به فيكون جميع افرادها مختصا به سبحانه، لان النعوت الكماليه كلها ترجع اليه لانه فاعلها و غايتها كما حقق فى مقامه، و لانه الموجود الحقيقى كما يعرفه العارفون.
و ثبوت الصفه فرع ثبوت الموصوف و ذلك انهم يرون كل قدره مستغرقه فى القدره بالذات و كل علم مستغرقا فى العلم بالذات، و هكذا فى كل صفه كماليه.
فاذن المحامد كلها راجعه اليه سبحانه، و لهذا ذكر اسم الله دون غيره من الاسماء لدلالته بحسب المفهوم على جامعيه الاوصاف الجماليه و الجلاليه كلها و ربوبيته لانواع الاشياء كلها، و كل اسم غيره انما يدل على صفه و ربوبيه نوع واحد.
و عمم بعض المحققين الثناء فى تعريف الحمد بكونه قالا او حالا بطريق عموم المجاز لادخال حمد الحق سبحانه نفسه و ذلك حيث بسط بساط الوجود على ممكنات لا تعد و لا تحصى، و وضع عليه موائد كرمه التى لا تتناهى فكل ذره من ذرات الوجود لسان حال ناطق عنه بحمده، و مثل هذا الحمد لا يحيط به نطاق النطق، و من ثم قال (صلى الله عليه و آله): «لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك».
تنبيه:
الى ما ذكرناه من رجوع المحامد كلها اليه سبحانه اشار ابوجعفر الباقر فيما رواه عنه ابنه الصادق (عليهماالسلام) قال: «فقد ابى بغله له فقال: لئن ردها الله تعالى لاحمدنه بمحامد يرضاها، فما لبث ان اتى بها بسرجها و لجمامها، فلما استوى عليها و ضم اليه ثيابه رفع راسه الى السماء فقال: الحمدلله و لم يزد، ثم قال: ما نركت و ما بقيت شيئا جعلت كل انواع المحامد لله عز و جل، فما من حمد الا هو داخل فيما قلت، انتهى.
و ارتفاع الحمد بالابتداء و خبره الظرف و اصله النصب كما هو شان المصادر المنصوبه بافعالها المضمره التى لا تكاد تستعمل معها نحو: شكرا و عجبا، و ايثار الرفع عليه مع انه الاصل للايذان بان ثبوت الحمد له تعالى لذاته لا لاثبات مثبت و ان ذلك امر دائم مستمر لا حادث متجدد، و لهذا كانت تحيه الخليل (عليه السلام) للملائكه (عليهم السلام) احسن من تحيتهم له فى قوله تعالى: «قالوا سلاما قال سلام» و لم يقدم الخبر لقصد الاختصاص لحصوله ب«لامى» التعريف و الجر مع ان فى تاخيره اشعارا بانه المرجع.
و الله: لفظ دال على المعبود بالحق، و كما تاهت العقول فى ذاته تعالى و صفاته لاحتجابها بانوار العظمه، تحيروا ايضا فى لفظ الله كانما انعكس اليه من تلك الانوار اشعه بهرت اعين المستبصرين فاختلفوا، اسريانى هو ام عربى؟ اسم او صفه مشتق؟ و مم اشتقاقه؟ و ما اصله، علم او غير علم؟
فقيل: هو سريانى و اصله (لاها) فعرب بحذف الالف الثانيه، و ادخال الالف و اللام عليه.
و قيل: بل هو عربى، و هو المختار، و اصله (الاله) فحذفت همزته على غير قياس، كما ينبىء به وجوب الادغام و تعويض الالف و اللام عنها حيث لزماه و جردا عن معنى التعريف، و لذلك قيل: يا الله بالقطع فان المخذوف القياسى فى حكم الثابت فلا يحتاج الى التدارك بما ذكر من الادغام و التعويض.
و قيل: على قياس تخفيف الهمزه فيكون الادغام و التعويض من خواص هذا الاسم الشريف ليمتاز بذلك عما عداه امتياز مسماه عما سواه بما لايوجد الا فيه من نعوت الكمال.
و الاله فى الاصل: اسم جنس يقع على كل معبود بحق او باطل اى مع قطع النظر عن وصف الحقيه و البطلان لا مع اعتبار احدهما لا بعينه، ثم غلب على المعبود بالحق كالنجم على الثريا، و البيت على الكعبه.
و اما الله بحذف الهمزه فعلم مختص بالمعبود بالحق لم يطلق على غيره اصلا، و اشتقاقه من الالهه و الالوهه بمعنى العباده كما نص عليه الجوهرى على انه اسم منها بمعنى المالوه كالكتاب بمعنى المكتوب، لا على انه صفه منها بدليل انه يوصف و لا يوصف به حيث يقال: اله واحد و لا يقال: شىء اله كما يقال: كتاب مرقوم و لا يقال: شىء كتاب.
و قيل: اشتقاقه من اله كعلم بمعنى تحير، لانه تعالى يحار فى شانه العقول و الافهام.
و اما (اله) كعبد و زنا و معنى فمشتق من الا له المشتق من (اله) بالكسر و كذا تاله و استاله اشتقاق استنوق و استحجر من الناقه و الحجر.
و قيل: من اله الى فلان، اى: سكن اليه لاطمينان القلوب بذكره، و سكون الارواح الى معرفته.
و قيل: من اله: اذا فزع من امر نزل به، و الهه غيره: اذا اجاره، اذ العائذ به تعالى يفزع اليه و هو يجيره.
و قيل: اصله (لاه) على انه مصدر من لاه يليه بمعنى احتجب و ارتفع، اطلق على الفاعل مبالغه.
و قيل: هو اسم علم لذات الواجب ابتداء و عليه مدار التوحيد فى قولنا: لا اله الا الله.
و لا يخفى ان اختصاص الاسم الجليل بذاته سبحانه بحيث لا يمكن اطلاقه على غيره اصلا كاف فى ذلك و لا يقدح فيه كون ذلك الاختصاص بطريق الغلبه بعد ان كان اسم جنس فى الاصل.
و قيل: هو وصف فى الاصل لكنه لما غلب عليه تعالى بحيث لايطلق على غيره اصلا، صار كالعلم.
و يرده: امتناع الوصف به و تفخيم لامه اذا لم ينكسر ما قبله سنه و حذف الفه لحن.
و اما قوله: «الا لا بارك الله فى سهيل» فلضروره الشعر.
و الاول: ذهب جمهور البصريين الى ان وزنه افعل، ثم اختلفوا فاكثرهم على انه من (و ول) اى حروفه الاصول واو، و واو، و لام، فاصله على هذا (او ول) ادغمت الفاء فى العين، قالوا: و لم يستعمل هذا التركيب الا فى اول و متصرفاته.
و قال بعضهم: انه من وال يئل والا، اى: نجا، لان النجاه فى السبق، فاصله: اوال قلبت الهمزه الثانيه واوا و ادغمت.
و قيل: اصله ااول من آل يوول اولا، اى: رجع لان كل شىء يرجع الى اوله قلبت الهمزه واوا، و ادغمت ايضا فهو افعل بمعنى المفعول، كاشهر و احمد.
و الصحيح: القول الاول لئلا يلزم قلب الهمزه شاذا على القولين الاخيرين.
و ذهب الكوفيون و طائفه من البصريين: الى انه فوعل من و ول قلبت الواو الاولى همزه ثم زيدت واو ثانيه فصار او ول و ادغمت الواو التى هى واو فوعل فى الواو التى هى عين، فصار اول، و انما ذهبوا الى ذلك لان الواو تزاد ثانيه كثيرا، كجوهر و كوثر.
و الصحيح مذهب جمهور البصريين لتصريفه تصريف افعل التفضيل و استعماله بمن، و ذلك يبطل كونه فوعلا. ثم «لاول» استعمالان:
احدهما: ان يكون صفه، اى: افعل تفضيل بمعنى اسبق، فيعطى حكم افعل التفضيل من منع الصرف و عدم تانيثه بالتاء، و ذكر (من) التفضيليه بعده ظاهره نحو: هذا اول من هذين، و لقيته عاما اول، بنصب اول ممنوع الصرف على انه صفه للمنصوب.
الثانى: ان يكون اسما مجردا عن الوصفيه، فيكون مصروفا، و منه قولهم: ماله اول و لا آخر.
قال ابوحيان فى الارتشاف: و فى محفوظى ان هذا يونث بالتاء، و يصرف ايضا فيقال: اوله و آخره بالتنوين انتهى.
و قال الزمخشرى فى اساس البلاغه: جمل اول، و ناقه اوله: اذا تقدما الابل. و على هذا يحمل ما ورد فى بعض الاحاديث عن ارباب العصمه (عليهم السلام) من لفظ الاوله و الاولتين.
و قد يستعمل الاسم ظرفا بمعنى قبل فيعطى حكمها فى الاعراب و البناء فتقول اذا صرحت بالمضاف اليه: ابدا به اول فعلك، بالنصب على الظرفيه كما تقول:
جئت قبلك، و تقول اذا قطعت عن الاضافه لفظا و معنى قصدا للتنكير: ابدا به اولا بالنصب و التنوين على الظرفيه ايضا كقول الشاعر:
فساغ لى الشراب و كنت قبلا و ان قطعت عن الاضافه بان حذفت المضاف اليه لكن نويت لفظه، اعربته بلا تنوين لانتظار المضاف اليه، فتقول: ابدا به من اول بالكسر فقط كقوله: و من قبل نادى كل مولى قرابه، كذا رواه الثقاه بكسر اللام من قبل.
و ان حذفت المضاف اليه و نويت معناه، بنيته على الضم فقلت ... به من اول، قال الشاعر:
لعمرك ما ادرى و انى لاوجل على اينا تعدو المنيه اول
اذا عرفت ذلك، فما وقع لبعض اكابر الساده من علماء العجم من قوله: ان سلخته عن الوصفيه، و استعملته على انه ظرف كان مبنيا على الضم ابدا، كسائر الظروف المقطوعه عن الاضافه فتقول: ان اتيتنى اول فلك كذا ليس بصحيح، بل انما يبنى على الضم اذا حذف المضاف اليه و نوى معناه.
و مطلق استعماله ظرفا و قطعه عن الاضافه لا يوجب كونه مبنيا على الضم كما عرفت.
و قوله ايضا: اذا قلت فعلت كذا اولا، لم يصح حمله على الصفه و لا على الظرف اذ على الاول يتعين (اول) بالنصب من جهه منع الصرف، و على الثانى (اول) بالرفع للبناء على الضم.
و لا يسوغ (اولا) بالتنوين على الظرف اصلا ليس بصحيح ايضا، بل يصح كونه ظرفا غير مضاف لا لفظا و لا تقديرا عند الجمهور، و التنوين فيه متحتم، و هو تنوين تمكين، لانه حينئذ نكره، فنون تنوين سائر النكرات.
و قال بعضهم: هو معرفه بنيه الاضافه، و التنوين: تنوين تعويض.
و استحسنه ابن مالك فى شرح الكافيه.
و انما تعرضنا لذلك مع عدم تعلق الغرض به و تكفل كتب النحو ببيانه لان السيد المذكور تعرض له فى تعليقته على الصحيفه فى هذا المقام فنبهنا على ذلك لئلا يقع غيره فيما وقع فيه.
و اوليته تعالى عباره: عن كونه قبل وجود الممكنات باسرها، و انه مبدا كل شىء، و منه نشا وجود الاشياء كلها، و انه موجود بذاته، لم ينشا وجوده عن غيره.
فان قلت: افعل التفضيل يقتضى المشاركه و الزياده، و الله سبحانه و تعالى لا يشاركه شىء فى السبق، لان سبقه تعالى اعتبار ذهنى، و سبق ما عداه زمانى.
قلت: قد يقصد بافعل، تجاوز صاحبه و تباعده عن غيره فى الفعل، لا بمعنى تفضيله بعد المشاركه فى اصل الفعل، فيفيد عدم وجود اصل الفعل فى غيره، فيحصل كمال التفضيل، و هو المعنى الاوضح فى افعل فى صفاته تعالى.
و بهذا المعنى ورد قوله تعالى: «و هو اهون عليه» و قول يوسف (عليه السلام): «رب السجن احب الى»
و هذا اولى من جعل المشاركه تقديرا كما اجاب به بعضهم، و من التشريك بما لا مشاركه فيه كما اجاب به آخرون.
و لك ان تريد بالاوليه مطلق السبق، فتحقق المشاركه، و يصح التفضيل بلا تاويل.
قوله: «بلا اول كان قبله» متعلق بمحذوف حالا عن الاول.
و الباء: للملابسه، اى: ملتبسا بلا اول.
و لا: هنا عند الكوفيين اسم بمعنى غير، فقيل: نقل اعرابها الى ما بعدها لكونها على صوره الحرف.
و قيل: ان الجار دخل عليها نفسها، و ان ما بعدها خفض بالاضافه.
و عند غيرهم: حرف زائد بين الجار و المجرور، و ان كانت مفيده لمعنى، و هم قد يريدون بالزائد: المعترض بين شيئين متطالبين، و ان لم يصح اصل المعنى باسقاطه.
و الواقع فى النسخ المشهوره: جر اول بالكسر، و التنوين مصروفا على انه اسم. و فى نسخه ابنادريس: بالفتح ممنوعا، على انه صفه، اى: بلاذى اوليه كان قبله.
و قول بعض اكابر الساده: فتحه ممنوعا، على انه افعل التفضيل، و جره مصروفا على انه افعل الصفه لا افعل التفضيل ظاهر التناقض، فان افعل لا يكون صفه لغير تفضيل الا فى لون و عيب.
نعم، قال الرضى: لما لم يكن لفظ اول مشتقا من شىء مستعمل على القول الصحيح، لا مما استعمل منه فعل كاحسن، و لا مما استعمل منه اسم كاحنك، خفى فيه معنى الوصفيه، اذ هى انما تظهر باعتبار المشتق منه، و اتصاف ذلك المشتق به كاعلم، اى: ذو علم اكثر من علم غيره، و احنك، اى: ذو حنك اشد من حنك غيره.
و انما تظهر وصفيه اول بسبب تاويله بالمشتق و هو اسبق، فصار بمنزله رجل اسد، اى: جرى، فلا جرم لم تعتبر وصفيته الا مع ذكر الموصوف قبله ظاهرا نحو: يوما اول، او ذكر (من) التفضيليه بعده ظاهره اذ هى دليل على ان افعل ليس اسما صريحا كافكل فان خلا منهما معا و لم يكن مع اللام، و الاضافه دخل فيه التنوين مع الجر لخفاء وصفيته كما مر، كقول على (عليه السلام): «احمده اولا باديا» و يقال: ما تركت له اولا و لا آخرا، انتهى كلامه.
و قضيته: ان اولا المصروف كان فى الاصل صفه فغلبت عليه الاسميه.
و رده الدمامينى فى شرح التسهيل: بانه لو كان فى الاصل صفه لم تضره غلبه الاسميه و عروضها، بخلاف ما اذا كان فى الاصل اسما، فوجب القول بانه نوعان:
اسم، و صفه كما مر، و الغرض تاكيد اوليته تعالى بانه اول الاوائل، لانه قبل كل شىء و سابق عليه بالعليه لاستناد جميع الموجودات على تفاوت مراتبها و كمالاتها اليه و هو مبدا كل موجود، فلم يكن قبله اول، بل هو الاول الذى لم يتقدمه شىء.
قال النيسابورى: و هو سبحانه متقدم على ما سواه بجميع اقسام التقدمات الخمسه التى هى تقدم التاثير و الطبع و الشرف و المكان و الزمان.
اما بالتاثير فظاهر، و اما بالطبع فلان ذات الواجب من حيث هو لا يفتقر الى الممكن من حيث هو و حال الممكن بالخلاف، و اما بالشرف فظاهر، و اما بالمكان فلانه وراء كل الاماكن و معها، كقوله تعالى: «فاينما تولوا فثم وجه الله».
و قد جاء فى الحديث: «لو دليتم بحبل الى الارض السفلى لهبط على الله، ثم قرا: «هو الاول و الاخر». و اما بالزمان فاظهر.
فبطل قول الفخر الرازى: ان تقدم الواجب تعالى على ما عداه خارج عن الاقسام الخمسه، و كيفيته لايعلمها الا هو فتامل.
قوله: «و الاخر» بكسر الخاء على فاعل و هو خلاف الاول، اى الذى لا نهايه له ، و الباقى بعد فناء وجود الممكنات و لو بالنظر الى ذاتها مع قطع النظر عن مبدعها، فان جميع الموجودات الممكنه اذا قطع النظر عن مبدعها فهى فانيه، او الذى تنتهى اليه الاسباب لانك اذا نظرت الى شىء و فتشت عن سببه، ثم عن سبب سببه و هكذا انتهيت بالاخره اليه تعالى، فهو الذى ينحل عنده اجتماع اسباب الشىء.
و قال بعض العارفين: هو الاخر، بمعنى انه الغايه القصوى التى تطلبها الاشياء، و الخير الاعظم الذى يتشوقه الكل، و يقصده طبعا و اراده، و العرفاء المتالهون حكموا بسريان نور المحبه له و الشوق اليه سبحانه فى جميع المخلوقات على تفاوت طبقاتهم، و ان الكائنات السفليه كالممدعات العلويه على اغتراف شوق من هذا البحر العظيم، و اعتراف شاهد مقر بوحدانيه الحق القديم، فهو الاول الذى منه ابتدا امر العالم حتى انتهى الى ارض الاجسام و الاشباح.
و هو الاخر الذى ينساق اليه وجود الاشياء حتى يرتقى الى سماء العقول و الارواح، و هو آخر ايضا بالاضافه الى سير المسافرين فانهم لا يزالون مترقين من رتبه الى رتبه حتى يقع الرجوع الى تلك الحضره بفنائهم عن ذواتهم، و اندكاك جبال هو ياتهم، فهو اول من حيث الوجود و آخر من حيث الوصول و الشهود.
و قيل: اوليته اخبار عن قدمه، و آخريته اخبار عن استحاله عدمه.
و روى رئيس المحدثين فى معانى الاخبار: باسناده عن ميمون البان قال: سمعت اباعبدالله (عليهالسلام) و قد سئل عن قوله عز و جل: «هو الاول و الاخر» فقال: «الاول لا عن اول قبله، و لا عن بدء سبقه، و الاخر لا عن نهايه كما يعقل من صفات المخلوقين، و لكن قديم اول و آخر لم يزل و لا يزال، بلا بدء و لا نهايه، لا يقع عليه الحدوث، و لا يحول من حال الى حال خالق كل شىء»، انتهى.
تنبيه:
اعلم انه تعالى اول بما هو آخر، و آخر بما هو اول، من غير اختلاف فى ذاته و صفاته، اذ هو برىء عن لحوق المكان، و وجوده فى الزمان، فاوليته و آخريته راجعتان الى ما تعتبره الاذهان من حاله تقدمه على وجود الاشياء و تاخره عنها، فهما اعتباران ذهنيان له يلحقان بالاضافه الى مخلوقاته، و ليس هناك اوليه و آخريه، لانهما فرع الوقت و الزمان و هو تعالى مقدس عنهما، اذ لا وقت و لا زمان فى عالم القدس، بل نسبته الى الازال و الاباد نسبه واحده، فظهر ان اوليته عين آخريته، و آخريته عين اوليته.
قوله: «بلا آخر يكون بعده» بكسر الخاء المعجمه، من آخر، و خفضه بالكسر منونا على ما فى النسخ المشهوره.
و وقع فى نسخه ابنادريس: بكسر الخاء و فحتها معا مع فتح الراء.
و هو مع كسر الخاء شاذ، لان (لا) التبرئه لا تعمل الا بشرط عدم دخول الجار عليها، لكنه سمع شاذا: جئت بلا شىء بالفتح على الاعمال، و التركيب.
قال ابنجنى: و وجهه ان الجار دخل بعد التركيب نحو: لا خمسه عشر، و ليس حرف الجر معلقا، بل و لا ما ركب معها فى موضع جر، لانهما جريا مجرى الاسم الواحد.
و قال فى الخاطريات: ان (لا) نصبت شىء و لا خبر لها لانها صارت فضله، نقله عن ابىعلى الفارسى، و اقر.
و اما مع فتح الخاء، فهو بمعنى غير، و هو ممنوع الصرف للوصف، و الفتحه فيه نائبه عن الكسره، و المعنى على هذا: بلا آخر، آخر، اى: غيره يكون بعده، فالاخر المفتوح الخاء المنفى بلا صفه لمحذوف، من جنس المذكور و هو آخر بكسر الخاء لانه لا يستعمل الا فيما هو من جنس المذكور، فاذا قيل: جائنى زيد و آخر، فالمراد رجل آخر، بخلاف جائنى زيد و غيره.
و على كل تقدير: فالمقصود تاكيد آخريته تعالى، بانه آخر الاواخر لانتهاء وجود كل ممكن اليه و عدم انتهائه، فلا يكون بعده آخر.
اكمال:
ذهب جهم بن صفوان الى انه تعالى يوصل الثواب الى اهل الثواب، و العقاب الى اهل العقاب ثم يفنى الجنه و اهلها، و النار و اهلها، و العرش و الكرسى و الملك و الفلك، و لا يبقى مع الله شىء اصلا فى ابد الاباد، كما لم يكن معه شىء فى ازل الازال، فيتحقق كونه آخرا كما كان اولا
و ابطله الفخر الرازى: بان امكان استمرار هذه الاشياء حاصل الى الابد بدليل ان هذه الماهيات لو زال امكانها، لزم انقلاب الممكن الى الممتنع، و لزم ان تنقلب قدره الله تعالى من صلاحيه التاثير الى امتناع التاثير.
و رد بان هذه مغالطه، اذ لا يلزم من الامكان الذاتى للشىء وقوعه فى الخارج، و لا من عدم وقوعه فى الخارج، الامتناع الذاتى.
و التعويل فى ابديه الجنه و النار و اهليهما، انما هو على اخبار المخبر الصادق و اجماع المسلمين، فيكون معنى كونه آخرا اى: الباقى بعد فناء الموجودات، بقاوه بعد فنائها حقيقه بالنسبه الى ما يفنى منها و حكما بالنسبه الى الموبد منها، اى: نظر الى ذاتها مع قطع النظر عن علتها كما مر، او بقاوه بعد فنائها و قبل ايجادها و تابيدها فانه تعالى يفنى جميع العالم، ليتحقق كونه آخرا، ثم يوجده و يبقيه ابدا.
و زيف: بان هذا حقيق بان يسمى توسطا لا آخريه، و لهذا فسر بعضهم الاخر بانه: الباقى مع ما عداه من الاواخر و بعد ما يفنى منها.
و اختار النيسابورى فى تفسيره معنى الاول و الاخر انه اول فى ترتيب الوجود، و آخر اذا عكس الترتيب فانه ينطبق على السلسله المترتبه من العلل الى المعلولات و من الاشرف الى الاخس، و على الاخذ من الوحده الى الكثره ممايلى الازل الى مايلى الابد، و ممايلى المحيط الى ما يقرب من المركز، فهو تعالى اول بالترتيب الطبيعى و آخر بالترتيب المنعكس، قال: و بهذا البيان يتضح صحه اطلاق التقدمات الخمسه و مقابلاتها عليه سبحانه، و هذا من غوامض الاسرار و قد وفقنى الله لحلها و بيانها.
قصرت بالضم، فى جميع النسخ، و هو من القصر: كعنب خلاف الطول فيكون من باب الاستعاره التبعيه. و اما القصور بمعنى العجز ففعله قصر بالفتح كقعد، و منه قصر السهم عن الهدف: اذا لم يبلغه.
و الرويه: معاينه العين للشىء، و اضافتها الى الضمير من اضافه المصدر الى المفعول.
و الابصار، جمع بصر، كسبب و اسباب: و هو قوه مرتبه فى العصبه المجوفه، مدركه لما يقابل العين بتوسط جرم شفاف، لا بخروج شعاع يلاقى المبصرات، و لا بانعكاسه، و لا بانطباع الصور المرئيه فى الرطوبه الجليديه، و لا فى ملتقى العصبتين المجوفتين، و لا باستدلال، لبطلان ذلك كله كما بين فى محله.
بل بمقابله المستنير للعين السليمه، و هى ما فيها رطوبه صافيه شفافيه صقيله مرآتيه، فحينئذ يقع للنفس علم اشراقى حضورى على ذلك المبصر المقابل لها، فتدركه النفس مشاهده.
و انما قصرت الابصار عن رويته تعالى لان المرئى بالبصر يجب ان يكون فى جهه و هو تعالى منزه عنها، و الا وجب كونه عرضا او جوهرا جسمانيا، و هو محال.
هكذا استدل اهل الحق على نفى الرويه.
و اعترضه الغزالى بان احد الاصلين من هذا القياس مسلم، و هو ان كونه فى جهه يوجب المحال و لكن الاصل الاخر و هو ادعاء هذا اللازم على اعتقاد الرويه ممنوع. فنقول: لم قلتم انه ان كان مرئيا فهو فى جهه من الرائى؟ اعلمتم ذلك ضروره ام بنظر؟ لا سبيل الى دعوى الضروره.
و اما النظر فلا بد من بيانه، و منتها هم انهم لم يروا الى الان شيئا الا و كان فى جهه من الرائى مخصوصه، و لو جاز هذا الاستدلال لجاز للجسم ان يقول: ان البارى تعالى جسم، لانه فاعل، فانا لم نر الى الان فاعلا الا جسما.
و حاصله يرجع الى الحكم بان ما شوهد و علم ينبغى ان يوافقه ما لم يشاهد و لم يعلم.
و اجاب بعض المحققين من اصحابنا المتاخرين: بان دعوى كون المرئى بهذه العين مطلقا يجب ان يكون فى جهه ليس مبناهم على ان المرئيات فى هذا العالم لا تكون الا فى جهه حتى يكون من باب قياس الغائب على الشاهد، بل النظر و البرهان يوديان اليه، و هو ان القوه الباصره التى فى عيوننا قوه جسمانيه وجودها و قوامها بالماده الوضعيه، و كل ما وجوده و قوامه بشىء، فقوام فعله و انفعاله بذلك الشىء، اذ الفعل و الانفعال بعد الوجود و فرعه، اذ الشىء يوجد اولا اما بذاته او بغيره، ثم يوثر فى شىء، او يتاثر عنه، فكل ما كان وجود القوه بنفسها متعلقا فيه بماده جسمانيه بما لها من الوضع، كان تاثيرها، او تاثرها ايضا بمشاركه الماده، و وضعها بالقياس الى ما توثر فيه، او تتاثر عنه فلاجل ذلك، نحكم بان البصر لا يرى الا ما له نسبه وضعيه الى محل، فالباصره و السامعه لا تبصر و لا تسمع الا ما وقع منهما فى جهه او اكثر، فهذا هو البرهان.
تذنيب:
ذهب اهل السنه الى جواز رويته تعالى فى الدنيا عقلا، و اختلفوا فى وقوعها، و الى جوازها فى الاخره عقلا، و وقوعها فيها اجماعا.
منهم قالوا: ان رويه الله تعالى جائزه فى الدنيا عقلا، لانه تعالى علق رويه موسى (عليه السلام) على استقرار الجبل، و هو فى نفسه امر ممكن، و المعلق على الممكن ممكن، و لانها لو كانت ممتنعه لم يسالها بقوله: «رب ارنى انظر اليك» لان العاقل لا يطلب المحال، فدل سئواله على انه كان يعتقد جوازها فتكون جائزه و الا لزم جهل النبى العظيم المعزز بالتكليم بما يجوز عليه سبحانه، و يمتنع.
و اختلف فى وقوعها، و فى ان الرسول (عليه السلام) هل رآه ليله الاسراء ام لا؟ فانكرته عائشه، و جماعه من الصحابه، و التابعين، و المتكلمين.
و اثبت ذلك ابن عباس و قال: ان الله تعالى اختصه بالرويه، و موسى بالكلام، و ابراهيم بالخله، و اخذ به جماعه من السلف، و الاشعرى فى جماعه من اصحابه. و ابنحنبل.
و كان الحسن يقسم لقدراه، و توقف فيه جماعه.
هذا حال رويته فى الدنيا، و اما رويته فى الاخره فجائزه عقلا، و اجمع على وقوعها اهل السنه للايات و تواتر الروايات، و احالها المعتزله، و المرجئه، و الخوارج.
و الفرق بين الدنيا و الاخره ان القوى و الادراكات ضعيفه فى الدنيا حتى اذا كانوا فى الاخره و خلقهم للبقاء قوى ادراكهم فاطاقوا رويته سبحانه، هذا ملخص كلامهم.
و اجاب المانعون عن الشبهه الاولى: بانا لا نسلم ان المعلق عليه هو استقرار الجبل مطلقا فانه كان مستقرا مشاهدا حال التعليق، بل استقراره حال التجلى، و امكانه حينئذ ممنوع، و دون اثباته القتاده و الخرط.
و عن الثانيه: بالمعارضه و الحل.
اما المعارضه: فلان رويته تعالى لو كانت جائزه لما عد طلبها امرا عظيما، و لما سماه ظلما، و لما ارسل عليهم صاعقه و لما قال: «فقد سالوا موسى اكبر من ذلك، فقالوا ارنا الله جهره فاخذتهم الصاعقه بظلمهم».
و لما وردت عليهم هذه المعارضه تحيروا فقالوا تاره: ان الاستعظام انما كان لطلبهم الرويه تعنتا و عنادا.
و تاره: ان رويته تعالى جايزه فى الدنيا لا على طريق المقابله و الجهه كما هو المعروف فى رويه الممكنات، فانها ممتنعه على هذه الطريقه، فاستعظامها و انكارها بناء على ان طلبها وقع من هذه الطريقه الممتنعه.
و لا خفاء بما فى هذا الجواب من السخافه، لان طلبه للرويه من هذه الطريقه كيف يصلح ان يكون دليلا على جواز الرويه من غير هذه الطريقه، على انه يلزم ان يكون النبى المكرم بالتكليم جاهلا بما يجوز عليه و يمتنع.
و اما الحل: فلان سئوال موسى (عليهالسلام) لم يكن محمولا على طلب الرويه لعلمه باستحالتها، بل على اظهاره شانه تعالى على الجماعه الحاضرين معه و الطالبين رويته القائلين له: «ارنا الله جهره» فقال ذلك القول يسمعوا الجواب ب«لن ترانى» فيعلمون ان رويته غير ممكنه، و يرجعوا عن اعتقادهم.
و الذى يدل على ذلك قوله حين اخذتهم الصاعقه: «اتهلكنا بما فعل السفهاء منا».
و الجواب عما نقل عن ابنعباس: انه ليس صريحا فى الرويه العينيه لجواز ان يكون المراد بالرويه التى خص بها (صلى الله عليه و آله) الرويه القلبيه يعنى الادراك العلمى على الوجه الكامل، و قد نقل عنه ايضا انه قال رآه بقلبه.
و عما نقل عن الحسن انه ان كان قول الحسن من عند نفسه فليس حجه، و ان كان من ظاهر الايات و الروايات فكذلك، لان فهمه ليس حجه على غيره، و الظاهر قد لا يعمل به.
و الجواب عن وقوع الرويه فى الاخره للايات و تواتر الروايات، ان كثيرا من الايات و الاخبار ماوله عن ظاهرها اتفاقا كقوله تعالى: «و مكر الله» «الله يستهزى بهم».
و ما وقع فى رواياتكم عن ابىهريره، عن رسولالله (صلى الله عليه و آله): «ان من العبيد يوم القيامه من يدعو الله تعالى حتى يضحك الله، فاذا ضحك منه قال: ادخل الجنه».
و عن ابنمسعود: ان بعض اهل النار اذا خرج منها، و وصل الى باب الجنه يقول: اى رب ادخلنيها فيقول: يابن آدم ايرضيك ان اعطيك الدنيا و مثلها فيقول: يا رب اتستهزى بى و انت رب العالمين».
و امثال ذلك كثيره، و انتم قد اولتم المكر و الضحك و الاستهزاء بالجزاء، و الرضا و الخذلان، فاذا جاز التاويل فكيف تتمسكون بالظواهر فى الامور العقليه و تجزمون بها، و قد انصف بعض علمائهم المتاخرين حيث قال: ان صح الاجماع المذكور فهو العمده فى اثبات هذا المطلب و الا فهذه الظواهر لا تفيد الا ظنا لا يجوز التعويل عليه فى المسائل العلميه، مع انها معارضه بمثلها، و ان كانت قابله للتاويل، و الاحاديث الوارده فى هذا الباب آت فيها ذلك مع كونها كلها آحادا على تقدير صحتها، و الدليل العقلى متعذر او متعسر.
قال سيد المحققين فى شرح المواقف: الاولى ما قيل: ان التعويل فى هذه المساله على الدليل العقلى متعذر فلنذهب الى ما اختاره الشيخ ابوالمنصور الما تريدى من التمسك بالظواهر النقليه، انتهى.
فلا مطمع حينئذ فى تحصيل اليقين فى هذه المساله، بل و لا الظن لما عرفت من تعارض الادله النقليه، انتهى.
تبصره:
قال جدنا السيد نظام الدين احمد (قدس سره) فى رسالته لا ثبات الواجب تعالى : قد ثبت فى محله انه يجوز ان تعلم بعض النفوس المجرده الالهيه الكامله، ذات الواجب تعالى بالعلم الحضورى الذى هو عباره عن مشاهده ذاته من غير تكيف و لا مسامته و لا محاذاه، و اذا جاز ذلك فما المانع من قول من يجوز رويته تعالى فى الاخره، فان الرويه فى الحقيقه عباره عن مشاهده حضوريه، و لا يشترط فيها وقوعها بالجارحه المخصوصه، بل بعض القائلين بجوازها صرح بان رويته تعالى لا يجب ان تكون بتوسط تلك الجارحه المخصوصه.
قال فى شرح التجريد: و لا يلزم من نفى الرويه بالبصر، نقى الرويه مطلقا، اذ يمكن ان يرى لا بتلك الجارحه المخصوصه كما هو المدعى، فان المثبتين لرويته تعالى، يدعون ان الحاله المخصوصه التى تحصل لنا بالبصر فى الدنيا، و تسمى رويه، تحصل لنا فى تلك النشاه بعينها بالنسبه اليه تعالى، من غير توسط تلك الجارحه، انتهى.
و يويد ما ذكرناه ما قال المعلم الثانى فى فصوصه: من ان كل ادراك يحصل بلا واسطه استدلال فهو المختص باسم المشاهده، و كل ما لا يحتاج فى ادراكه الى الاستدلال فهو ليس بغائب، بل هو شاهد، فادراك الشاهد هو المشاهده، و الشهاده اما بمباشره و ملاقاه، و اما من غير مباشره و ملاقاه، و هذا هو الرويه، و الحق الاول تعالى لا تخفى عليه ذاته.
و ليس ذلك باستدلال فجاز على ذاته مشاهده كماله من ذاته، فاذا تجلى لغيره مغنيا عن الاستدلال و كان بلا مباشره و لا مماسه كان مرئيا لذلك الغير.
فانه صريح فيما ذكرنا.
فان قلت: اذا كانت المشاهده الحضوريه هى الرويه فلا مانع منها فى هذه النشاه ايضا، فلم اختص جواز الرويه بالنشاه الاخره، كما هو مذهب اكثر القائلين بجوازها.
قلت: لعل هولاء لا يمنعون الجواز، بل الوقوع و لعل السر فى ذلك ما صرح به بعض الاعاظم من ان النفس سيما الكامله المشرقه اذا شاهدت المبدا الاول و التذت بلذات مشاهدته، قل اقبالها على الجسم و عالم التجسيم، و كلما زاد اقبالها عليه نقص توجهها الى هذا العالم فينقص توجهها الى ما تدبره من الجسم بل تعرض عنه بالكليه فيتفتت اجزاء بدنها و يفسد و ينحل تركيبه و يبطل نظام اعضائه و اتصالها، فلم تبق حياه بدنيه لاعراضها عن البدن بالكليه، فان نظام اجزاء البدن و اتصالها من آثار المجرد المدبر على ما هو المشهور.
و بهذا يظهر تفسير الايه الكريمه الحاكيه عن سئوال موسى (عليه السلام) فانه حيث سال الرويه و هى المشاهده الحضوريه، اجيب ب لن ترانى، اى: لن تشاهدنى و انت فى هذه النشاه التعلقيه. و يويد هذا ما فى التوراه: «لا يرانى ابن آدم و هو حى» اى فى حال حياته البدنيه.
فان قيل: فلا يمكن الرويه مع بقاء الحياه فى النشاه الاخره ايضا.
قلت: لعل البدن الذى فى النشاه الاخره غير قابل للتفرق و التفتت، او لعل النفس لكمال قوتها التى التبستها فى تلك النشاه اذا شاهدت المبدا الاول فيها فاقبلت عليه اقبالا كليا، لا تعرض عن البدن بالكليه و لا يشغلها شان عن شان.
و لا يخفى على الخبير ان ما ذكرناه ليس توجيها لكلام القائلين بجواز رويته تعالى، و هم الاشاعره فان جمهورهم صرحوا بان الله تعالى يرى فى الاخره بهذه الجارحه المخصوصه، بل هو تفسير و تاويل للايات و الاخبار الداله على جواز رويته تعالى و وقوعها فى النشاه الاخره فيكون جوابا لاستدلالهم بتلك الايات و الروايات، سيما ما ذكروه من ان طلب موسى الرويه دال على جوازها، و الا لزم ان يكون جاهلا بصفاته تعالى فانه انما طلب المشاهده الحضوريه الصرفه الخاليه عن شوب الخيالات و الاوهام، لا الرويه بالبصر.
و لا حاجه فى جوابه الى تكلفات ارتكبها القائلون بامتناعها، فافهم انتهى كلامه.
و اقتفى اثره بعض المحققين من اصحابنا المتاخرين فقال: الذى يصح عندنا من طلب موسى الرويه هو انه اراد ان يحصل له الانكشاف التام، و الرويه العقليه لان الرويه هى الادراك على سبيل المشاهده، و حضور المعلوم و زياده الكشف، لا انه طلب الرويه بهذه الاله الجسمانيه الكدره، الظلمانيه، لان منصبه اجل من ان يطلب امرا محالا، او ان لا يعلم ان القوه الجسمانيه الحاله فى عضو من الاعضاء لا تدرك خالق الارض و السماء.
و اما ما ورد فى الادعيه الماثوره، و وقع فى السنه الطائفه الاسلاميه فى ابتهالاتهم و تضرعاتهم من طلب لذه النظر الى وجهه الكريم، فذلك لا يدل على جواز رويته تعالى بهذا العضو المخصوص، سيما و قد نص بعض النحارير على ان العضو المخصوص ليس بركن فى حقيقه الرويه، فاذا كان لحقيقه الرويه افراد متعدده بعضها صحيح فى حقه تعالى، و بعضها فاسد، وجب ان يحمل الوارد فى الكتاب و الشريعه من الفاظ الرويه على الوجه الصحيح فى حقه تعالى لا غير كما فى سائر الالفاظ و الصفات المشتركه بين الحق و الخلق، انتهى.
«عجز» عن الشىء عجزا، من باب ضرب: ضعف عنه و عجز عجزا، من باب تعب: لغه لبعض قيس غيلان، ذكرها ابوزيد، و هذه اللغه غير معروفه عندهم و قد روى ابن فارس بسنده الى ابن الاعرابى انه لا يقال: عجز الانسان - بالكسر- الا اذا عظمت عجيزته.
و «النعت»: الوصف و هو ما دل على الذات باعتبار معنى هو المقصود من جوهر حروفه، اى يدل على الذات بصفه كاحمر، فانه بجوهر حروفه يدل على معنى مقصود، هو الحمره.
و «الاوهام»: جمع وهم، و هو قوه جسمانيه للانسان محلها آخر التجويف الاوسط من الدماغ، من شانها ادراك المعانى الجزئيه، المتعلقه بالمحسوسات، كشجاعه زيد، و سخاوته، و هذه القوه هى التى تحكم فى الشاه بان الذئب مهروب عنه، و ان الولد معطوف عليه، و هى حاكمه على القوى الجسمانيه، كلها مستخدمه اياها استخدام العقل، القوى العقليه باسرها، لكن المراد بالوهم هنا، الادراك المتعلق بالقوه العقليه، المتعلقه بالمعقولات و القوه الوهميه المتعلقه بالمحسوسات جميعا، و قد شاع ذلك فى الاستعمال، و دلت عليه مضامين الاخبار.
قال بعض المحققين: اعلم ان جوهر الوهم بعينه، هو جوهر العقل، و مدركاته بعينها مدركات العقل، و الفرق بينهما بالقصور و الكمال، فما دامت القوه العقليته ناقصه، كانت ذات علاقه بالمواد الحسيه، منتكسه النظر اليها، لا تدرك المعانى الا متعلقه بالمواد، مضافه اليها، و ربما تذعن لاحكام الحس لضعفها، و غلبه الحواس و المحسوسات عليها، فتحكم على غير المحسوس حكمها على المحسوس، فما دامت فى هذا المقام اطلق عليها اسم الوهم، فاذا استقام و قوى، صار الوهم عقلا و خلص عن الزيغ، و الضلال، و الافه، و الوبال، انتهى.
و المراد بعجز الاوهام عن نعته سبحانه: عجزها عن الاطلاع على كيفيه نعته كما هى، لان وصف الشىء انما يتصور اذا كان مطابقا لما هو عليه فى نفس الامر و ذلك غير ممكن، الا بتعقل ذاته و كنهه، لكن لا يمكن العقول تعقل حقيقته تعالى، و ما له من صفات الكمال و نعوت الجلال، لان ذلك التعقل اما بحصول صوره مساويه لذاته تعالى و صفاته الحقيقيه، او بحضور ذاته المقدسه، و شهود حقيقته.
و الاول: محال اذ لا مثل لذاته، و كل ماله مثل او صوره مساويه له فهو ذو ماهيه كليه، و هو تعالى لا ماهيه له.
و الثانى: محال ايضا، اذ كل ما سواه من العقول و النفوس و الذوات و الهويات فوجوده منقهر تحت جلاله و عظمته انقهار عين الخفاش فى مشهد النور الشمسى، فلا يمكن العقول لقصورها عن درجه الكمال الواجبى، ادراك ذاته على وجه الاكتناه و الاحاطه، بل كل عقل له مقام معلوم لا يتعداه الى ما فوقه، و لهذا قال جبرئيل (عليهالسلام) حين تخلف عن رسولالله (صلى الله عليه و آله) ليله المعراج: لو دنوت انمله لاحترقت فانى للعقول البشريه الاطلاع على النعوت الالهيه، و الصفات الاحديه كما هى عليه من كمالها و غايتها، التى لا غايه لها، و كيف يدرك ما يتناهى كنه ما لا يتناهى.
فان قيل: اذا استحال حصول الحقيقه الالهيه، و الهويه الاحديه فى شىء من المدارك و العقول فمن اين يعرف اتصافه بصفاته التى وصف بها نفسه فى كتبه على السنه رسله؟ و كيف يحكم عليه بصدق مدلولاتها؟
فالجواب: ان البرهان العقلى يودى بنا الى ان نعتقد ان سلسله افتقار الممكنات تنتهى الى مبدا موجود بذاته، و انه احدى الذات بلا تركيب بوجه، و كونه تام الحقيقه بلا نقص و قصور، و ان له من كل ما هو كمال للموجود بما هو موجود غاياتها و نهاياتها، و حيث لا مخرج عن النقيضين فله من كل صفه كماليه، و نعت وجودى اشرفها و اتمها و ارفعها، فله الاسماء الحسنى، و الصفات العليا.
و بالجمله ليس من شرط الحكم على امر بمحمولات عقليه و اوصاف كليه، ان يوجد ذات الموضوع فى العقل، و تتصور و تتمثل فيه بالكنه، بل يكفى لذلك تصور مفهوم عنوانى، يجعل عنوانا لعقد حملى يجزم العقل بسرايه الحكم الموقع على العنوان الى ما يطابقه فى الواقع، و ان لم يدرك العقل كنهه.
و يحتمل ان يكون المراد، بعجز الاوهام عن نعته تعالى: عجزها عن بلوغ تمام نعته، يعنى ان الواصفين و ان بالغوا فى التوصيف، و انتقلوا من نعت الى ما هو اشرف و اعظم عندهم، لم يبلغوا مرتبه وصفه، و لم ينعتوه بكمال نعته، بل كلما بلغوا مرتبه من مراتب النعت و الثناء كان وراءها اطوار من النعوت، اشرف و اعلى كما اشار اليه سيد المرسلين (صلى الله عليه و آله) بقوله: «لا احصى ثناء عليك، انت كما اثنيت على نفسك». و ارشد اليه سيد الوصيين صلوات الله عليه بقوله: «هو فوق ما يصفه الواصفون».
تنبيه:
قال بعض المحققين من اصحابنا المتاخرين: لا يلزم من عدم ادراك العقول كنه كماله، و غايه جلاله، ان ما يدركه العارفون من صفاته بالبراهين، و يصفونه به لم يكن ثابتا فى حقه، صادقا عليه كما زعمه كثير من الفضلاء قائلين: ان ما يدركه الانسان من صفاته تعالى، انما هو سلوب و تنزيهات فقط، فعلمه عباره عن نفى الجهل، و قدرته عباره عن نفى العجز، و على هذا القياس فى السمع و البصر و غيرهما.
و مما يحملهم على هذا الحسبان، و يوكده ما نقل عن الباقر (عليه السلام) من قوله: «كلما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه مخلوق مثلكم مردود اليكم» الحديث.
و عندنا ليس كذلك، و ليس كل صفاته تعالى التى نصفه بها سلوبا، و تنزيهات، فان كونه موجودا، واجبا حقا، قيوما، عالما، قادرا، حيا، سميعا، بصيرا اوصاف و نعوت وجوديه ليس منها من السلب فى شىء.
و اما الحديث المنقول عن الباقر (عليه السلام)، فيجب ان يكون المراد من المذكور فيه ادراكات النفوس الغير العارفه، او التصورات الوهميه و الخياليه الواقعه عن العقول العاميه، كما يدل عليه تتمه الحديث و هو قوله: و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله زبانتين، فان ذلك، كمالها، و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا يتصف بهما انتهى.
لا الصفات التى ادركها اهل الكمال بقوه البرهان و نور الاحوال.
فان قلت: فما معنى قول اميرالمومنين صلوات الله عليه: «كمال التوحيد نفى الصفات عنه».
قلت: معناه نفى كونها صفات عارضه موجوده بوجود زائد كالعالم و القادر فى المخلوقات فان العلم فينا صفه زائده على ذاتنا، و كذا القدره فينا كيفيه نفسانيه، و كذلك غيرهما من الصفات، و المراد ان هذه المفهومات ليست صفات له تعالى، بل صفاته ذاته، و ذاته صفاته، لا ان هناك شيئا هو الذات و اشياء اخر هى الصفات ليلزم التركيب فيه، تعالى عن ذلك علوا كبيرا.
و حاصله: ان صفاته كلها موجوده بوجود واحد هو بعينه وجود ذاته، فذاته وجود، و علم، و قدره و حياه، و اراده، و سمع، و بصر، و هو ايضا موجود، عالم، قادر، حى، مريد، سميع، بصير، فاحفظ هذا المقام فانه من مزله الاقدام.
الا ترى ان اكثر الناس لما راوا ان مفهومات الصفات متغايره، ظنوا ان تغايرها من حيث المعنى و المفهوم يوجب اختلاف الحيثيات الوجوديه، فذهبوا الى نفى العلم و القدره و سائر الصفات عن ذاته، و جعلوا الذات الاحديه خاليه عن هذه النعوت الكماليه، لكن جعلوها نائبه مناب تلك الصفات فى ترتب الاثار، فيلزم على ما ذهبوا اليه ان تكون الاسماء و الصفات كلها مجازات من الالفاظ فى حقه تعالى، و ان لا تكون ذاته مصداقا لشىء من معانى الاسماء و الصفات، و هل هذا الا تعطيل محض.
بل الحق الحقيق بالتحقيق: ان جميع هذه الصفات موجود فيه بوجود اصيل متاكد فى غايه التاكد، اعلى و اشرف من وجود غيره، فالعلم الذى له تعالى اعلى و اشرف اقسام العلم وجودا، و القدره التى له اوكد انحاء القدره وجودا و تحققا لا مفهوما و ماهيه، اذ لا تفاوت بين افراد المعنى الواحد و الماهيه الواحده فى نفس المعنى و الماهيه، بل انما التفاوت يقع بين انحاء الموجودات بالقوه و الضعف، و الوجوب و الامكان، و التقدم و التاخر.
هذا حاصل كلامه، و هو و ان كان خلاف ما عليه الاكثرون لكنه عند التامل و التحقيق احرى بالقبول و التصديق، و الله اعلم.
الابتداع و الاختراع: لفظان متحدان فى المعنى لغه.
قال الجوهرى: ابتدعت الشىء: اخترعته لا على مثال.
و قال الزمخشرى فى الاساس: اخترع الله الاشياء: ابتدعها من غير سبب. انتهى.
و ربما خص الابتداع بالايجاد لا لعله، و الاختراع بالايجاد لا من شىء، و هو تخصيص اصطلاحى لا اصل له فى اللغه.
و «القدره» لغه: القوه على الشىء، و اصطلاحا: اما عند المتكلمين: فهى الصفه التى يتمكن معها الحى من الفعل و تركه بالاراده.
و اما عند الحكماء، فعباره: عن كون الفاعل ان شاء فعل و ان لم يشا لم يفعل، سواء وجب تحقق مقدم الشرطيه الاولى، و امتناع مقدم الشرطيه الثانيه، ام لا.
و قدرته تعالى، قيل: هى عباره عن نفى العجز عنه.
و قيل: هى فيض الاشياء عنه بمشيته التى لا تزيد على ذاته، و هى الغايه الازليه.
و قيل: هى علمه بالنظام الاكمل من حيث انه يصح صدور الفعل عنه.
و قيل: هى كون ذاته بذاته فى الازل، بحيث يصح منها خلق الاشياء فيما لا يزال على وفق علمه بها، فهى عين ذاته.
و اشتقاق القدره من القدر، لان القادر يوقع الفعل على مقدار قوته، او على مقدار ما تقتضيه مشيئته.
و الخلق فى الاصل: مصدر بمعنى التقدير يقال: خلقت الاديم للسقاء، اذا قدرته له قبل القطع، ثم استعمل فى ايجاد الشىء و انشائه على غير مثال سبق فقيل: خلق الله الاشياء خلقا باعتبار الايجاد على وفق التقدير الذى اوجبته الحكمه، ثم اطلق على المخلوق من باب اطلاق المصدر على اسم المفعول مجازا، و المراد به هنا الثقلان لاعاده ضمير العقلاء عليه، و لما سياتى فى الدعاء مما يدل على ان المراد به ذلك، و ان كان جميع المخلوقات يجرى عليه هذا الحكم، و لك حمله على مطلق الخلق فيكون اعاده ضمير العقلاء عليه من باب التغليب، و اعاده الضمائر الاتيه المعينه لاراده الثقلين من باب الاستخدام، و هو و ضميره فى اخترعهم كلا هما مفعول به عند الجمهور.
و ذهب جماعه من الائمه منهم الشيخ عبدالقاهر الجرجانى، و فخرالدين الرازى، و الزمخشرى، و ابنالحاجب، و ابنهشام: الى ان مثل ذلك مفعول مطلق، قالوا: لان المفعول به ما كان موجودا قبل الفعل، ثم اوقع الفاعل به فعلا كضربت زيدا، فزيد كان موجودا قبل الضرب و انت فعلت به الضرب، و المفعول المطلق، ما كان فعل الفاعل فيه هو فعل ايجاده كالسماوات فى: خلق الله السماوات فانها لم تكن موجوده، بل عدما محضا و الله تعالى اوجدها و خلقها من العدم، فكانت مفعولا مطلقا لا مفعولا به.
قال ابنهشام: و الذى غر اكثر النحويين فى هذه المساله: انهم يمثلون المفعول المطلق بافعال العباد و هم انما يجرى على ايديهم انشاء الافعال لا الذوات، فتوهموا ان المفعول المطلق لا يكون الا حدثا، و لو مثلوا بافعال الله تعالى لظهر لهم انه لا يختص بذلك لان الله تعالى موجد للافعال و الذوات جميعا، قال: و كذا البحث فى انشات كتابا، و عملت خيرا، انتهى.
و اجاب الجمهور: بان المفعول به بالنسبه الى فعل غير الايجاد يقتضى ان يكون موجودا، ثم اوجد الفاعل به شيئا آخر، فان اثبات صفه غير الوجود يستدعى ثبوت الموصوف اولا، و اما المفعول بالنسبه الى الايجاد فلا يقتضى ان يكون موجودا ثم اوجد الفاعل فيه الوجود، بل يقتضى ان لا يكون موجودا، و الا لزم تحصيل الحاصل.
و اما التزام كونه موجودا قبل الفعل على كل حال، فدعوى لا دليل عليها.
و قد الف السبكى فى هذه المساله تاليفين، ذاهبا الى ما ذهب اليه الجرجانى، و الرازى، و غيرهما.
هذا، و لما كان الله تعالى، و لم يكن معه شىء، كان وجود الخلق منه، فصح انه ابتدعه و اخترعه، فلذلك اتى بالمصدرين تاكيدا لنسبه الفعلين اليه سبحانه، و الغرض انه تعالى خلق الخلق انشاء و اوجده ابتداء من غير مثال فلم يكن صنعه كصنع البشر لان الصنائع البشريه انما تحصل بعد ان ترسم فى الخيال صوره المصنوع، و تلك الصوره تحصل تاره عن مثال خارجى يشاهده الصانع، و يحذو حذوه، و تاره بمحض الالهام فان كثيرا ما يفاض على اذهان الاذكياء صور اشكال لم يسبقهم الى تصورها غيرهم فيتصورونها و يبرزونها فى الخارج، و كيفيه صنع الله عز و جل للخلق منزهه عن الوقوع على هذين الوجهين:
اما الاول: فلانه تعالى كان و لم يكن معه شىء، و لا قبل له فلا يكون خلقه مسبوقا بمثال من صانع آخر صنع هو مثل صنعه.
و اما الثانى: فلان الفاعل على وفق ما الهم و ان كان مبتدعا و مخترعا فى الظاهر، لكنه فى الحقيقه ليس هو المبتدع، و انما المبتدع هو مفيض تلك الصوره و ملهمها، فهو مفتقر فى الحقيقه الى الغير الذى الهمه و افاض على ذهنه صوره ما ابتدعه ظاهرا، و الله سبحانه منزه عن الافتقار و الاحتياج فلم يكن صنعه بهذا الوجه ايضا.
و قوله: «بقدرته» اى بنفس قدرته التى هى عين ذاته لا بشىء آخر، و الا لزم اختلاف الجهتين من القوه و الفعل، فلم يكن واحدا حقا، و هو محال.
و اما سائر الصناع و الفواعل، فليسوا كذلك فانهم بشىء غير ذواتهم، يصنعون ما يصنعون كاله او ملكه نفسانيه، او ماده، او معاون، و ربما اجتمع عده من هذه الامور فى تتميم الصنعه كالانسان مثلا اذا انشا كتابا فانه يحتاج الى آله كاليد و القلم، و الى ملكه الكتابه، و الى ماده كالمداد و القرطاس، و الى معاون يتخذ له الاله الخارجه، و يصلح له ماده الكتابه.
و قوله: «على مشيته» اى بمحض مشيته فعلى: بمعنى الباء كقولهم: اركب على اسم الله، او هى بمعناها، اى: اخترعهم على وفق مشيته، و المشيه: اسم من شاء، كالمعيشه من عاش، و اصلها: مشيئه على مفعله بكسر العين استثقلت الكسره على الياء فنقلت الى الساكن الصحيح قبلها و هو الشين، و بقيت الياء على حالها لمجانستها الحركه المنقوله منها فصارت مشيئه، و اتفقت النسخ هنا على ترك الهمزه و تشديد الياء و هو على ابدال الهمزه ياء تخفيفا و ادغام الياء فى الياء و هو مطرد فيما زاد على الاصل كالخطيئه و معناها فينا: هى توجه النفس الى معلوم بملاحظه صفاته، و احواله المرغوب فيها الموجبه لحركه النفس الى تحصيله، و هذه الحركه النفسانيه فينا و انبعاثها لتحصيله، هى العزم و الاراده، فنسبه المشيه الى الاراده كنسبه الضعف الى القوه و الظن الى الجزم، فمتى حصلت الاراده صدر الفعل لا محاله.
و مشيته تعالى، قيل: هى عباره عما يترتب عليه اثر هذا التوجه، و يكون بمنزلته.
و قيل: هى عباره عن تجلى الذات و العنايه السابقه لا يجاد المعدوم، او اعدام الموجود، فهى اعم من الاراده اذ الاراده عباره عن تجليه الايجاد المعدوم، فهى لا تتعلق دائما الا بالمعدوم فانها صفه تخصص امرا بالحصول، و وجوده و من تتبع مواضع استعمالات المشيه و الاراده فى القرآن يعلم ذلك، و ان كان بحسب اللغه يستعمل كل منهما مقام الاخر.
و قال بعض المحققين: لمشيته تعالى معنيان:
احدهما: كون ذاته سبحانه بحيث يختار ما هو الخير و الصلاح، فنفس ذاته المقدسه مشيئته لما يشاء و يختار كما انها علم بالاشياء و اراده لما يريد و يفعل، فالمشيه بهذا المعنى صفه كماليه قديمه هى عين ذاته.
و الثانى: ايجاده للاشياء بحسب اختياره، و هى صفه حادثه بحدوث المخلوقات لا تتخلف المخلوقات عنها و ليست صفه زائده على ذاته تعالى، و لا على المخلوقات ، بل هى نسبه بينهما تحدث بحدوث المخلوقات، و هذا المعنى ياتى للاراده ايضا ، فالمشيه و الاراده بهذا المعنى من صفات الفعل، و بالمعنى الاول من صفات الذات انتهى.
اذا عرفت ذلك فلا يتعين كون المراد بالمشيه فى قوله (عليه السلام): و اخترعهم على مشيته، المشيه بالمعنى الثانى كما وقع لبعضهم، حيث قال: هذه المشيه محدثه من صفات الافعال لا من صفات الذات القديمه التى لا تتعلق بالخلق و انما هى باعتبار النسبه بين ذاته تعالى و الخلق، و ليست هذه الاراده بالحقيقه الا عين الخلق، و على هذا ليست المغايره بين المشيه و المخلوقات، الا بالاعتبار انتهى.
بل الاولى ان لم يكن متعينا، ان يكون المراد بها المشيه بالمعنى الاول لان المقصود وصفه تعالى بانه اخترع الخلق على مقتضى مشيته اختيارا لا بالقسر و لا بالقهر و لا بالايجاب الذى لا يكون عن اراده و مشيه كفعل الطبائع العديمه الشعور، و المسخره فى افعالها لان الايجاب ينافى القدره.
و ايضا صدور الحادث عن القديم بطريق الايجاب يوجب تخلف المعلول عن تمام علته حيث وجدت العله فى الازل دون المعلول، و انه اخترعهم على ما اقتضته مشيته التى هى نفس ذاته، و وجوده من غير كثره من تركيب صفه او تشريك احد، لان مشيته كعلمه و قدرته ليست غير ذاته ليلزم ان يكون لغيره تاثير فى فعله، فان من فعل فعلا بمشيئه و اراده زائده على ذاته، كان محتاجا فى مشيته و ارادته الى مرجح زائد عليه يرجح احد طرفى مقدوره لتعلق الاراده به، فكانت مستكمله بذلك المرجح و كل مستكمل بغيره فهو ناقص فى ذاته، و الله سبحانه منزه عن النقصان.
و لا يخفى ان المشيه بهذا المعنى ليست الا الصفه القديمه الكماليه التى هى عين الذات المقدسه، اى كون ذاته بحيث تختار ما تختار.
و اما المشيه المحدثه التى هى بمعنى الايجاد و الاحداث فالاختيار سابق عليها، و لهذا قال بعض المدققين: اطلاق الخلق فى الاراده و المشيه لا يصح الا مجازا.
سلك الطريق سلوكا، من باب قعد: ذهب فيه. يتعدى بنفسه، و بالباء ايضا، يقال: سلكت زيدا الطريق و سلكت به الطريق، و هى الفصحى، و قد يتعدى بالالف ايضا فيقال: اسلكته.
و الطريق و السبيل بمعنى، و كل منهما يذكر و يونث.
و البعث: الارسال، و كل شىء ينبعث بنفسه فان الفعل يتعدى اليه بنفسه فيقال: بعثته و كل شىء لا ينبعث بنفسه كالكتاب و الهديه فان الفعل يتعدى اليه بالباء، فيقال: بعثت به.
و الاراده فسرها المتكلمون بانها: صفه مخصصه لاحد المقدورين.
و قيل: هى فى الحيوان شوق متاكد الى حصول المراد.
و قيل: انها مغايره للشوق، فان الاراده هى الاجماع و تصميم العزم، و قد يشتهى الانسان ما لا يريده كالاطعمه اللذيده بالنسبه الى العاقل الذى يعلم ما فى اكلها من الضرر، و قد يريد ما لا يشتهبه كالادويه البشعه النافعه التى يريد الانسان تناولها لما فيها من النفع، و فرق بينهما بان الاراده ميل اختيارى و الشوق ميل جبلى طبيعى، قيل: و لهذا يعاقب الانسان المكلف باراده المعاصى و لا يعاقب باشتهائها.
و اراده الله سبحانه و تعالى، قيل: هى صفه توجب للحق حالا يقع منه الفعل على وجه دون وجه.
و قيل: هى علمه بنظام الكل على الوجه الاتم الاكمل من حيث انه كاف فى وجود الممكنات، و مرجح لطرف وجودها على عدمها، فهى عين ذاته و هو الحق.
و المحبه فينا: ميل النفس او سكونها بالنسبه الى ما يوافقها عند تصور كونه موافقا و ملائما لها، و هو مستلزم لارادتها اياه. و لما كانت المحبه بهذا المعنى محالا فى حقه تعالى فالمراد بها ذلك اللازم و هو الاراده.
قال ابنميثم فى شرح النهج: المحبه منه تعالى: اراده، هى مبدا فعل ما، و محبته للشىء: هى ارادته.
و قال بعض العلماء: المشيه و الاراده قد تخالفان المحبه، كما قد نريد نحن شيئا لا نستلذه كالحجامه و شرب الدواء الكريه الطعم، فكذلك ربما انفكت مشيه الله و ارادته عن محبته و رضاه، انتهى.
و على هذا فالاراده اعم من المحبه، لان كل محبوب مراد، دون العكس، و المعنى: انه تعالى جعلهم منقادين لارادته، مذعنين لحكمه كما اراد و احب.
و قيل: معناه انه الهمهم و يسرهم لما خلقهم له، و لما كتب فى اللوح المحفوظ عليهم بحسب ارادته و مشيته، و مساق حكمته الالهيه، او كنى بالسلوك و البعث عن توجيه الاسباب بحسب القضاء الالهى عليهم بذلك.
و قيل: معنى سلك بهم طريق ارادته: سيرهم فى كل طريق اراده، او جعلهم مريدين لارادته كما قال: «و ما تشاءون الا ان يشاء الله».
و معنى بعثهم فى سبيل محبته: انه وهبهم محبته، فالاضافه من باب اضافه المصدر الى المفعول.
فان قيل: الضمير فى بعثهم راجع الى جميع الخلق، و منهم من هو عدو لله فكيف يصح التعميم حينئذ؟
قلنا: كل نفس بحسب غريزتها و طبيعتها الفطريه التى فطر الناس عليها محبه للخير و طالبه له، و جميع الخيرات رشح من خيره تعالى كما ان الموجودات كلها رشح من وجوده، فهى اذن ليست محبه الا لله سبحانه بالحقيقه سواء كان بحسب الظاهر للحسن و الجمال او للجاه و المال او غير ذلك.
و من هنا قال صاحب الفتوحات: ما احب احد غير خالقه، و لكن احتجب عنه تعالى تحت زينب، و سعاد، و هند، و ليلى، و الدرهم، و الدينار، و الجاه و كل ما فى العالم فان الحب احد سببيه الجمال و هو له تعالى لان الجمال محبوب لذاته و الله جميل يحب الجمال، فيحب نفسه.
و سببه الاخر الاحسان، و ماتم الاحسان الا من الله و لا محسن الا الله. فان احببت للجمال فما احببت الا الله لانه الجميل و ان احببت للاحسان فما احببت الا الله لانه المحسن، فعلى كل وجه ما متعلق المحبه الا الله و الى ذلك اشار ابن الفارض حبث قال:
و كل مليح حسنه من جمالها معار له بل حسن كل مليحه
ملك الشىء ملكا، من باب ضرب: احتواه قادرا على الاستبداد به.
و الملك بالكسر: اسم منه.
و الاستطاعه: الطاقه و القدره، يقال: استطاع يستطيع، و قد تحذف التاء فيقال: اسطاع يسطيع- بالفتح- و يجوز بالضم.
قال ابوزيد: شبهو هما بافعل يفعل افعالا و الجملتان حاليتان احداهما معطوفه على الاخرى، اى حال كونهم لا يقدرون على خلاف ما حده لهم من تاخر او تقدم، بل طائعين لامره منقادين لحكمه، و هذا لا ينافى الاستطاعه فانه غايه ما يدل على ان الله تعالى اذا اراد شيئا لا يقع غيره، و ما قدمه و اخره لا يقع خلافه، و بعثهم فى سبيل المحبه على المعنى الاول مما يويد ذلك، و هذا كقول اميرالمومنين (عليهالسلام) فى خطبه الاشباح: «قدر ما خلق، فاحسن تقديره، و دبره فالطف تدبيره، و وجهه لوجهته، فلم يتعد حدود منزلته و لم يقصر دون الانتهاء الى غايته، اذ امره بالمضى على ارادته كيف و انما صدرت الامور عن مشيته».
جعل من الافعال العامه تجيىء على ثلاثه اوجه:
بمعنى: صار، و طفق فلا يتعدى كقوله:
و قد جعلت قلوص بنىزياد من الاكوار مرتعها قريب
و بمعنى: خلق، و اوجد فيتعدى الى مفعول واحد كقوله تعالى: «و جعل الظلمات و النور».
و بمعنى صير، و يتعدى الى مفعولين كقوله تعالى: «جعل لكم الارض فراشا».
اذا علمت ذلك، فجعل فى المتن: بالمعنى الثانى اى: خلق و اوجد، و الظرف متعلق به، و تقديمه على المفعول للتشويق اليه، لان النفس عند تاخير ما حقه التقديم لا سيما بعد الاشعار بمنفعه تبقى مترقبه فيتمكن بها عند وروده عليها فضل تمكن، او لما فى الموخر و وصفه من نوع طول لو قدم لفات تجاذب اطراف نظم الكلام البليغ.
و يحتمل ان يكون بالمعنى الثالث اى التصيير المتعدى الى مفعولين فيكون اولهما قوتا و ثانيهما الظرف المتقدم على ما هو مقتضى الصناعه فان مفعولى التصيير فى الحقيقه اسم صار و خبره، اولهما الاول، و ثانيهما الثانى، و هما فى الاصل مبتدا و خبر و الاصل: لكل روح منهم قوت، ثم قيل: صار لكل روح منهم قوت، ثم صير لكل روح منهم قوتا فمعناه: جعل قوتا موصوفا بالوصف المذكور كائنا لكل روح منهم، فان خبر صار فى الحقيقه هو الكون المقدر العامل فى الظرف.
و لا يخفى ان الذى يقتضيه المقام ما ذكرناه اولا و هو الاخبار بجعل القوت اى ايجاده لكل روح منهم.
و الروح، بضم الراء المهمله بعد الواو حاء مهمله: يذكر و يونث كما نص عليه الجوهرى، و صاحب المحكم.
و قال ابن الانبارى، و ابنالاعرابى: الروح و النفس واحد غير ان العرب تذكر الروح و تونث النفس، و هو لغه: ما به الحياه، و عرفا: يطلق لمعنيين:
احدهما: البخار اللطيف النابع من تجويف القلب الجسمانى المنتشر بواسطه العروق الضوارب الى سائر البدن، و هو الحامل لقوه الحياه و الحس و يشبه بالسراج الذى يدار فى البيت فانه لا ينتهى الى جزء من اجزاء البيت الا و يستنير به، فالحياه مثل النور الحاصل فى الحيطان، و الروح مثل السراج و حركته فى الباطن مثل حركه السراج فى زوايا البيت، و الاطباء اذا اطلقوا الروح ارادوا به هذا المعنى و فيه يتصرفون بتعديل مزاج الاخلاط. و هو اول ما يتعلق به الروح بالمعنى الثانى، و بواسطته يتعلق بسائر البدن.
الثانى: ما يشير اليه الانسان بقوله: انا اعنى النفس الناطقه المستعده للبيان و فهم الخطاب و هو المراد هنا.
قيل: و الذى نطقت به الكتب الالهيه، و دلت عليه الاثار النبويه، و اتفق عليه المحققون من الحكماء و اهل الملل انه جوهر مجرد فى ذاته، متعلق بالبدن تعلق التدبير و التصرف، و الحياه: عباره عن هذا التعلق، و الموت: هو قطع هذا التعلق مع بقاء الروح فى ذاته كما صرح به كثير من الخاصه و العامه، و قد تحير العقلاء فى كيفيه هذا التعلق و اعترفوا بالعجز عن ادراكه كما تحيروا فى حقيقه الروح و عجزوا عن ادراك كنهه حتى قال بعضهم: ان قول اميرالمومنين (عليه السلام): «من عرف نفسه فقد عرف ربه» معناه انه كما لا يمكن التوصل الى معرفه النفس اعنى الروح لا يمكن التوصل الى معرفه الرب.
و قوله تعالى: «و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اوتيتم من العلم الا قليلا» مما يعضد ذلك.
و قال بعض علمائنا المتاخرين: المستفاد من الاخبار عن الائمه الاطهار: ان الروح شبح مثالى على صوره البدن.
و كذلك عرفه المتالهون بمجاهداتهم، و حققه المحققون بمشاهداتهم، فهو ليس بجسمانى محض و لا بعقلانى صرف، بل برزخ بين الامرين و متوسط بين النشاتين من عالم الملكوت، و للانبياء و الاولياء (عليهمالسلام) روح آخر فوق ذلك هو عقلانى صرف و جبروتى محض، انتهى.
هذا: و لما كان للروح وجودان: وجود حقيقى، و هو وجوده لنفسه، و وجود نسبى، و هو وجوده للبدن، و كان الانسان فى هذه النشاه عباره عنه بوجوده الثانى الذى هو تعلقه بالبدن و تدبيره له، و كان البدن لا يقوم الا بالقوت. و حفظه بالغذاء الى اجل معلوم، جعل القوت للروح لانه المقصود بخلقه هذا البدن اذ كان الغرض من ايجاده تعلق الروح به.
و قال بعضهم: ان الغذاء كما ينفع البدن، ينفع الروح ايضا، اما باعتبار تعلقه بالبدن و بجوهر الروح البخارى، و اما باعتبار ان الغذاء اذا كان جيدا مولدا للدم ينتفع الروح به من حيث البهجه و السرور، كما يتضرر به اذا كان مولدا للسوداء من حيث الحزن و الغم، انتهى.
و لا يخفى ان الاعتبار الثانى ساقط عن درجه الاعتبار.
و وقع فى نسخه ابن ادريس: لكل زوج، بالزاى و الجيم، و الزوج: ما يكون له نظير كالاصناف و الالوان، او نقيض كالذكر و الانثى.
قال ابن دريد: و الزوج كل اثنين ضد الفرد، و تبعه الجوهرى فقال: و يقال للاثنين المتزاوجين: زوجان و زوج ايضا، تقول: عندى زوج نعال تريد اثنين، و زوجان تريد اربعه.
و قال ابن قتيبه: الزوج يكون واحدا و يكون اثنين و قوله تعالى: «من كل زوجين اثنين» هو هنا واحد، و كذلك قال ابوعبيده، و ابن فارس.
و قال الازهرى: و انكر النحويون، ان يكون الزوج اثنين، و الزوج عندهم الفرد، و هذا هو الصواب.
و قال ابنالانبارى: و العامه تخطىء فتظن ان الزوج اثنان، و ليس ذلك من مذهب العرب اذ كانوا لا يتكلمون بالزوج موحدا فى مثل قولهم: زوج حمام، و انما يقولون زوجان من حمام و زوجان من خفاف و لا يقولون للواحد زوج بل للذكر فرد و للانثى فرده.
و قال السجستانى ايضا: لا يقال للاثنين زوج لا من الطير و لا من غيره، فان ذلك من كلام الجهال و لكن كل اثنين زوجان.
و استدل بعضهم لهذا بقوله تعالى: «خلق الزوجين الذكر و الانثى» و اما تسميتهم الواحد بالزوج فمشروط ان يكون معه آخر من جنسه، انتهى.
و قال الزمخشرى فى الفائق: كل شيئين مقترنين شكلين كانا او نقيضين فكل
واحد منهما زوج و هما زوجان كقولك: معه زوجا حمام، و زوجا نعال.
و قال الهروى فى الغريبين: الزوج فى اللغه: الواحد الذى يكون معه آخر، و الاثنان زوجان يقال: زوجا خف.
و قال الراغب فى تفسيره: الزوج يقال لكل واحد من القرينين من الذكر و الانثى فى الحيوان و غيره كزوج الخف و النعل، و لكل ما معه مقارن مماثل، او مضاد مركب معه، او مفرد انتهى اذا عرفت ذلك فالمراد بالزوج هنا: الفرد الذى له قرين كانه قال: و جعل لكل واحد من الزوجين منهم قوتا معلوما، فان كل ما خلقه الله تعالى جعله زوجين كما قال سبحانه: «و من كل شىء خلقنا زوجين».
و قيل: المراد بالزوج هنا: النوع او الصنف لا المتزاوجان، فالمعنى لكل نوع و صنف.
قال ابنالاثير: الاصل فى الزوج: الصنف، او النوع لكل شىء.
و قال بعضهم: لا يبعد ان يكون المراد بالزوج على هذه النسخه، النفس الناطقه مع البدن فيوول الى معنى الروح، على النسخه المشهوره و ذلك لكونهما شفعا مركبا بينهما، انتهى.
و لا خفاء بما فيه من التمحل.
و قال آخر: كل ممكن زوج تركيبى: لتركيبه من الذات و الوجود الزائد عليها مثلا، و كل واحد منهما مزدوج بالاخر و زوج لصاحبه و هما زوجان.
و قال العلامه النيسابورى: فى تفسير قوله تعالى: «و من كل شىء خلقنا زوجين» و قد يدور فى الخلد ان الايه اشاره الى ان كل ما سوى الله تعالى فانه مركب نوع تركيب لا اقل من الامكان و الوجود او الجنس و الفصل، او الماده و الصوره، انتهى.
و القوت بالضم: ما يوكل ليمسك الرمق، و منه الحديث: «اللهم اجعل رزق آل محمد قوتا» اى بقدر ما يمسك الرمق من المطعم.
و فى الدعاء من طريق العامه: «و جعل لكل منهم قيته مقسومه من رزقه» و هى فعله من القوت، كميته من الموت.
و فى نسخه قديمه: و جعل لكل ذى روح، و هو ظاهر المعنى.
و (من) فى قوله: «منهم»، ابتدائيه او بيانيه.
قوله (عليه السلام): «معلوما» اى معلوم الوصف و القدر و الوقت على حسب ما تقتضيه الحكمه، و تستدعيه الاراده التابعه لها، لا بما تقتضيه القدره فان ذلك غير متناه اذ تخصيص كل شىء بصفه معينه و قدر معين و وقت محدود، دون ما عدا ذلك مع استواء الكل فى الامكان.
و استحقاق تعلق القدره به لابد له من حكمه تقتضى اختصاص كل من ذلك بما اختص به، و هذا البيان سر عدم تكوين الاشياء لا على وجه الكثره حسبما هو فى خزائن القدره كما قال تعالى: «و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم».
قوله: «مقسوما» اى: معينا مفروزا عن غيره، قسمه تقتضيها مشيته المبنيه على الحكمه و المصلحه و لم يفوض امره اليهم علما منه بعجزهم عن تدبير انفسهم كما قال تعالى: «نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا».
قوله: «من رزقه» اما متعلق بجعل او بقوله مقسوما.
و (من): يحتمل ان تكون ابتدائيه و بيانيه و تبعيضيه.
و الضمير: اما راجع الى الله تعالى فيكون من باب اضافه الشىء الى فاعله تاكيدا لجعله او قسمته، ليثق الانسان بوصول ما قدره الله اليه، فيكف عن الحرص و الهلع فى طلبه، او الى الروح، فيكون من باب اضافه الشىء الى صاحبه بيانا لعنايته سبحانه به و تمليكه ما يحتاج اليه.
و الرزق فى اللغه: العطاء، و يطلق على النصيب المعطى نحو ذبح و رعى -بالكسر- للمذبوح و المرعى.
و قيل: هو بالفتح: مصدر، و بالكسر: اسم.
و فى العرف: اما عند الاشاعره فهو ما انتفع به حى سواء كان بالتغذى او غيره، مباحا كان او حراما.
و ربما قال بعضهم: هو ما يتربى به الحيوانات من الاغذيه و الاشربه لا غير.
قال الامدى: و التعويل على الاول.
و اما المعتزله: فلما احالوا تمكين الله تعالى من الحرام لانه منع من الانتفاع به و امر بالزجر عنه، قالوا: هو ما صح انتفاع الحيوان به و ليس لاحد منعه منه، فلا يكون الحرام رزقا، و استدلوا بقوله تعالى: «و مما رزقناهم ينفقون» حيث اسند الرزق الى نفسه ايذانا بانهم ينفقون من الحلال الطيب الطلق، فان انفاق الحرام بمعزل عن ايجاب المدح و بقوله تعالى: «قل ارايتم ما انزل الله لكم من رزق فجعلتم منه حراما و حلالا» حيث ذم المشركين على تحريم ما رزقهم الله.
و تمسكت الاشاعره لشمول الرزق لهما بما رووه عن صفوان بن اميه، قال: كنا عند رسول الله (صلى الله عليه و آله) اذ جاء عمر بن قره فقال: يا رسول الله ان الله كتب على الشقوه فلا ارانى ارزق الا من دفى بكفى فاذن لى فى الغناء، فقال (عليه السلام): «لا آذن لك و لا كرامه و لا نعمه، كذبت اى عدو الله، و الله لقد رزقك الله حلالا طيبا فاخترت ما حرم الله عليك من رزقه مكان ما احل الله لك من حلاله، و بانه لو لم يكن الحرام رزقا لم يكن المتغذى به طول عمره مرزوقا ، و قد قال الله تعالى: «و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها».
و اجابت المعتزله عن الحديث: بالطعن فى سنده تاره، و بالتاويل على تقدير صحته اخرى، بان اطلاق الرزق على الحرام لمشاكله قوله: فلا ارانى ارزق، كقوله تعالى: «و مكروا و مكر الله».
و باب المشاكله و ان كان نوعا من المجاز لكنه واسع كثير الورود فى القرآن و الحديث، فاش فى نظم البلغاء و نثرهم. و عن قولهم: «لو لم يكن الحرام رزقا لم يكن المتغذى به طول عمره مرزوقا»، بان ماده النقض لابد و ان تكون متحققه و ليس كذلك، اذ لا يتصور حيوان كذلك. اما غير الانسان فلانه لا يتصور بالنسبه اليه حل و لا حرمه.
و اما الانسان فلو لم ياكل من الحلال الا مده عدم التكليف لكفى فى دفع النقض.
و ايضا: فالرزق اعم من الغذاء باجماع المعتزله و جمهور الاشاعره، و لا يشترط الانتفاع به بالفعل فالمتغذى طول عمره بالحرام انما يرد لو لم ينتفع مده عمره بشىء انتفاعا محللا و لا يشرب الماء و التنفس فى الهواء، بل و لا تمكن من الانتفاع بذلك اصلا، و ظاهر ان هذا مما لا يوجد.
و للمعتزله ان يقولوا ايضا: لو مات حيوان قبل ان يتناول شيئا حلالا و لا حراما، يلزم ان يكون غير مرزوق فما هو جوابكم فهو جوابنا.
تبصره:
لك ان تجعل كلا من القوت و الرزق فى الدعاء اعم من الجسمانى و الروحانى، فان الانسان كما علمت مركب من البدن و الروح، فكما ان البدن محتاج فى بلوغ كماله الى قوت شبيه به فى الجسميه ليزيد فى قدره اللائق به و يكمل فى ذاته، كذلك الروح محتاج الى قوت مناسب له شبيه به فى الروحانيه ليقويه و يبلغ به غايه كماله، و هو العلم و المعرفه.
و اطلاق القوت و الطعام على الغذاء الروحانى شائع كقوله (عليه السلام): «ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى» و معلوم ان طعامه (صلى الله عليه و آله) عند ربه ليس من جنس اطعمه الحيوانات اللحميه، و لا شرابه من جنس هذه الاشربه، و انما المراد طعام العلم و شراب المعرفه.
و عن زيد الشحام عن ابى جعفر (عليه السلام) فى قول الله تعالى: «فلينظر الانسان الى طعامه» قال: قلت: ما طعامه؟ قال: علمه الذى ياخذه عمن ياخذه.
فاذن الانسان محتاج الى كل من القوتين، فكما جعل لكل قوتا جسمانيا معلوما مقسوما من رزقه جعل له قوتا روحانيا معلوما مقسوما من رزقه و بذلك احتج عليه و وجه الخطاب اليه.
قال بعض العارفين: لكل احد نصيب من لوامع اشراقات نوره قل او كثر، فله الحجه على كل احد بما عرفه من آيات وجوده، و دلائل صنعه وجوده، فوقع التكليف بمقتضى المعرفه، و العمل بموجب العلم، و الله اعلم.
نقص الشىء نقصا من باب قتل: ذهب منه شىء بعد تمامه، و نقصته انا: يتعدى و لا يتعدى، هذه هى اللغه الفصيحه و بها جاء التنزيل فى قوله تعالى: «ننقصها من اطرافها» و قوله: «غير منقوص».
و فى لغه ضعيفه يتعدى بالهمزه و التضعيف، قالوا: و لم يات فى كلام فصيح و يتعدى بنفسه ايضا الى مفعولين فيقال: نقصت زيدا حقه.
و كذا (زاد): يستعمل لازما و متعديا الى واحد و الى اثنين فيقال: زاد الشىء وزدته انا، وزدت زيدا درهما.
اذا عرفت ذلك فقوله ينقص مضارع نقص المتعدى الى واحد، و من زاده مفعول مقدم، و ناقص فاعله و هو اسم فاعل منه.
و كذا قوله يزيد، مضارع زاد المتعدى الى واحد، و من نقص منهم: مفعول. و مفعول نقص محذوف اى نقصه منهم.
و حذف المفعول يكثر اذا كان ضميرا عائدا الى الموصول كقوله تعالى: «اهذا الذى بعث الله رسولا» اى: بعثه.
و قوله: «زائد» فاعل يزيد و الكلام على حذف مضاف اذ ليس المراد تعلق النقص و الزياده بالذات، و المعنى: ان من زاده الله تعالى قوته او رزقه منهم لا ينقصه ناقص، و من نقصه سبحانه لا يزيده زائد.
و قدم المفعول فى الفقرتين لمزيد الاعتناء ببيان فعله تعالى من الزياده و النقصان.
و وقع فى نسخه ابنادريس: ضبط (نقص) بالبناء للمجهول و المعنى كما ذكر، غير ان فيه نكته لطيفه و هى عدم اسناد النقص اليه سبحانه مع التصريح باسناد عديله اعنى الزياده اليه تعالى تادبا معه جل شانه، و تشييدا لمعالم جوده و كرمه حتى كان الصادر عنه تعالى هو الزياده لا غير، و ان النقص صادر عن غيره جريا على منهاج الاداب التنزيليه فى نسبه النعم و الخيرات اليه عز و جل دون اضدادها كما فى قوله تعالى: «و انا لا ندرى اشر اريد بمن فى الارض، ام اراد بهم ربهم رشدا».
و قوله تعالى: «الذى خلقنى فهو يهدين و الذى هو يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين» و فائده هاتين الفقرتين التاكيد لكون القوت من الرزق معلوما مقسوما من لدنه سبحانه و تعالى لا يستطيع غيره ان يتصرف فيه بزياده او نقصان.
ثم: حرف عطف يقتضى الترتيب و التراخى، و فيه دلاله على ان تقدير الرزق مقدم على تقدير الاجل.
و يويده الحديث المشهور: «خلق الله الارزاق قبل الارواح باربعه آلاف عام».
و ضرب له: اى قدر و قرر، و منه الضريبه و هو ما يودى العبد الى سيده من الخراج المقرر عليه.
و الحياه: قيل: هى قوه الحس و الحركه.
و قيل: هى اعتدال المزاج.
و قيل: قوه تتبع اعتدال المزاج.
و قيل: صفه توجب للمتصف بها ان يعلم و يقدر.
و قال الفخر الرازى: الحياه يوصف بها الواجب جل شانه، و الانسان، و الحيوان، و النبات، و الجهه التى تصحح وصف كل منها بها، هى كونها على الوجه اللايق الذى تترتب عليه الاحكام التى من شانه. و قد احسن فى جميع معانيها المتعدده فى تعريف واحد.
و الاجل: يطلق على معنيين:
احدهما: و هو الاكثر، الوقت الذى يضرب لانقضاء الشىء، و منه اجل الانسان الذى ينقضى فيه عمره و تنقطع فيه حياته كقوله تعالى: «فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعه و لا يستقدمون».
الثانى: المده التى يكون الانقضاء فى آخرها كما فى قولهم: اجل الدين شهران، و على هذا يقال: اجل الانسان لمده عمره، و اراده هذا المعنى هنا اولى و انسب من المعنى الاول، لتكون الفقره الاخرى تاسيسا، و هو خير من التاكيد.
قوله: «موقوتا» اى: محدود الوقت من وقته يقته، من باب وعد: اذا حد له وقتا و هو المقدار من الزمان المفروض لامر ما.
و نصب الشىء، ينصبه نصبا، من باب ضرب: وضعه.
و الامد: الغايه، يقال: بلغ امده، اى: غايته.
و قال الجوهرى: يقال: ما امدك، اى: منتهى عمرك.
و قال ابن الاثير فى النهايه فى حديث الحجاج: قال للحسن ما امدك؟ قال: سنتان لخلافه عمر، اراد انه ولد لسنتين من خلافه عمر، و للانسان امدان مولده و موته، و الامد: الغايه، انتهى.
و قال الزمخشرى فى الفائق: اراد بالامد مبلغ سنه و الغايه التى ارتقى اليها عدد سنيه. قال الطرماح:
كل حى مستكمل مده العمر و مود اذا انقضى امده
و قوله: سنتان: اى صدر ذلك و اوله سنتان فحذف المبتدا لانه مفهوم و معناه: ولدت و قد بقيت سنتان من خلافه عمر، انتهى.
و المراد به فى الدعاء امد الموت كما هو ظاهر، و اغرب من فسره بمده العمر و قال: ان هذه الفقره بمنزله العطف التفسيرى على الفقره السابقه فان الامد قد ورد بمعنى الغايه فى جميع كتب اللغه.
و المحدود: مفعول من حددت الشىء: اذا ميزته اى غايه معلومه مميزه لا يقع فيها اشتباه.
تنبيه:
الاجل الموقوت لا ينافى الموقوف، و يقال له: المعلق فانه موقوف ايضا بشرط و هو الذى يقع فيه التقديم و التاخير و الزياده و النقصان كما دلت عليه الايات و الاخبار قال تعالى فى سوره نوح: «ان اعبدوا الله و اتقوه و اطيعون يغفر لكم من ذنوبكم و يوخركم الى اجل مسمى ان اجل الله اذا جاء لا يوخر».
قال المفسرون: الاجل المسمى هو الامد الاقصى الذى قدره الله تعالى لهم بشرط الايمان و الطاعه وراء ما قدره لهم على تقدير بقائهم على الكفر و العصيان فان وصف الاجل بالمسمى، و تعليق تاخيرهم اليه بالايمان صريح فى ان لهم اجلا آخر لا يجاوزونه ان لم يومنوا و هو المراد بقوله: ان اجل الله اذا جاء لا يوخر اى ما قدر لكم على تقدير بقائكم على الكفر اذا جاء و انتم على ما انتم عليه من الكفر و العصيان لا يوخر فبادروا الى الايمان و الطاعه قبل مجيئه حتى لا يتحقق شرطه الذى هو بقائكم على الكفر فلا يجىء و يتحقق شرط التاخير الى الاجل المسمى فتوخروا اليه.
و روى ثقه الاسلام فى الكافى: باسناده عن حمران عن ابى جعفر (عليه السلام) قال: سالته عن قول الله عز و جل: «قضى اجلا، و اجل مسمى عنده». قال: هما اجلان: اجل محتوم، و اجل موقوف.
و روى على بن ابراهيم باسناده عن ابي عبدالله (عليه السلام) فى تفسير هذه الايه قال: الاجل المقضى هو المحتوم الذى قضاه الله وحتمه، و المسمى هو الذى فيه البداء و يقدم ما يشاء و يوخر ما يشاء، و المحتوم ليس فيه تقديم و لا تاخير.
و الروايات فى هذا الباب كثيره.
تذنيب:
اختلفوا فى المقتول و نحوه، فقالت الاشاعره: هو ميت باجله بحيث لو لم يقتل فى هذا الوقت لمات فيه و موته بفعل الله تعالى.
و وافقهم على ذلك ابوالهذيل من المعتزله، و استدلوا بقوله تعالى: «ما تسبق من امه اجلها» و قوله «و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا موجلا».
و قال حكماء الاسلام: لكل ذى حياه اجلان: طبيعى و هو الذى يمكن بالنسبه الى المزاج الاول لكل شخص لو بقى مصونا عن الافات الخارجيه.
و اخترامى: و هو الذى يحصل بسبب من الاسباب الخارجيه كالقتل و الغرق و الحرق و اللدغ و غيرها من الامور المنفصله، فالمقتول و نحوه لو لم يقتل مثلا لعاش الى اجله الطبيعى، و ذهب الى هذا القول سائر المعتزله و قالوا: ان موته من فعل القاتل، لا من فعله تعالى و الا لما توجه الذم اليه، و احسن ما استدلوا به قوله تعالى: «و لكم فى القصاص حيوه» تقريره: ان القاتل متى علم انه اذا قتل قتل، ارتدع عن القتل، فيكون شرع القصاص سببا لحياه القاتل و المقتول، و لو كانا بحيث لم يقتلا لماتا، لم يكن كذلك، و حمل الحياه على الاخرويه بعيد جدا.
و ذهب اكثر المحققين: الى جواز الامرين فيه لو لا القتل، فيجوز ان يموت و يجوز ان يعيش، و هو اختيار المحقق الطوسى فى التجريد.
و قال ابن نوبخت من اصحابنا فى كتاب الياقوت: من المقتولين من لو لم يقتل لعاش قطعا، و منهم من يجوز عليه الامران، و احتج على القطع بحياه البعض ان ملكا لو قتل اهل بلده فانا نحكم بانه لو لم يقتلهم لعاشوا لانه لو لا ذلك لزم خرق العاده، اذ من المستحيل عاده موت اهل تلك البلده فى يوم واحد، و خرق العاده لا يجوز الا فى زمان الرساله.
و رد بان استحالته عاده ممنوع، لان مثله يقع فى الوباء.
يتخطا: من الخطوه و هو المشى لكن وقع فى اكثر النسخ بالهمزه.
و انكره الجوهرى فقال: تخطيته: اذا تجاوزته يقال: تخطيت رقاب الناس و تخطيت الى كذا، و لا تقل تخطات بالهمزه، انتهى.
و اثبته الزمخشرى، و هو الثقه الثبت فيما ينقله قال فى اساس اللغه: ناقتك هذه من المتخطئات الجيف، اى: تمضى لقوتها و تخلف ورائها التى سقطت من الحسرى انتهى.
و لا نكير فى ذلك فان العرب قد تهمز غير المهموز.
قال الفراء: ربما خرجت بهم فصاحتهم الى ان يهمزوا ما ليس بمهموز، قالوا: رثات الميت، و لبات بالحج و حلات السويق، كل ذلك بالهمز و انما هو من الرثى و التلبيه و الحلاوه و قالوا ايضا: افتات برايه: اى انفرد و استبد.
قال الجوهرى: هذا الحرف سمع مهموزا ذكره ابوعمرو، و ابوزيد، و ابنالسكيت و غيرهم، فلا يخلوا اما ان يكون همزوا ما ليس بمهموز كما قالوا: حلات السويق و لبات بالحج ورثات الميت، او يكون اصل هذه الكلمه من غير الفوت، انتهى.
فقوله: «يتخطا» بالهمزه على ما وقع فى اكثر النسخ من باب همزهم ما ليس بمهموز.
و اما جعله من الخطا الذى هو نقيض الصواب فخطا محض.
و لبعضهم فى توجيه الهمز هنا خرافات تضحك الثكلى.
و الايام: جمع يوم اصله ايوام ثم ادغم.
قال الخوارزمى: الغالب فى الايام و اليوم ان لا يذكر الا فى الشر كقوله تعالى: «و ذكرهم بايام الله» اى: عقوبته.
و قال غيره: تقع الايام فى الخير و الشر قال تعالى: «تلك الايام نداولها بين الناس» و قال الشاعر: و الفاظ كايام الشباب.
و العمر، بالضم و بضمتين، و يفتح: الحياه.
و رهقت الشىء رهقا، من باب تعب: قربت منه.
قال ابوزيد: طلبت الشىء حتى رهقته، و كدت آخذه او اخذته.
و قال الفارابى: رهقته: ادركته.
و الاعوام: جمع عام و هو فى تقدير فعل بفتحتين كسبب و اسباب، و معناه الحول.
قال ابنالجواليقى: و لا تفرق عوام الناس بين العام و السنه، و يجعلونهما بمعنى فيقولون لمن سافر فى وقت من السنه: اى وقت كان الى مثله عام، و هو غلط و الصواب ما اخبرت به عن احمد بن يحيى انه قال: السنه من اول يوم اعددته الى مثله. و العام لا يكون الاشتاء وصيفا.
و فى التهذيب ايضا: العام: حول ياتى على شتوه وصيفه.
و على هذا فالعام اخص من السنه، و ليس كل سنه عاما، فاذا عددت من يوم الى مثله فهو سنه، و قد يكون فيه نصف الصيف و نصف الشتاء، و العام لايكون الا صيفا و شتاء متواليين.
و تظهر فائده ذلك فى الايمان و النذور فاذا نذر ان يصوم عاما لا يدخل بعضه فى بعض، انما هو الشتاء و السيف بخلاف سنه.
و الدهر: الزمان، قل او كثر.
قال الازهرى: الدهر عند العرب يطلق على الزمان، و على الفصل من فصول السنه و اقل من ذلك، و يقع على مده الدنيا كلها، و قال: سمعت غير واحد من العرب يقول: اقمنا على ماء كذا دهرا، و هذا المرعى يكفينا دهرا و يحملنا دهرا.
قال: لكن لا يقال الدهر اربعه ازمنه و لا اربعه فصول لان اطلاقه على الزمن القليل مجاز و اتساع، فلا يخالف به المسموع و ينسب الرجل الذى يقول: بقدم الدهر، و لا يقول بالبعث، دهرى- بالفتح- على القياس، و اما الرجل المسن اذا نسب الى الدهر فيقال: دهرى -بالضم- على غير قياس.
و الضمير فى اليه و يرهقه راجع الى الاجل و الامد، و ان فسر الاجل بمده العمر فهو راجع الى الامد فقط، و فى عمره و دهره الى كل روح.
و الباء: للاستعانه، و المعنى: ان كل شخص يتجاوز الى غايه عمره بايام حياته و يقرب منه باعوام زمانه كان كل يوم خطوه، و كل عام مرحله يقطعها الى ان يبلغ منتهاه.
بلغ: اى وصل من قولهم: بلغت المنزل، اى: وصلته.
و اقصى الشىء: منتهاه و غايته القصوى.
و الاثر: الاجل، و منه الحديث: «من سره ان يبسط الله رزقه و ينسا فى اثره، فليصل رحمه» اى فى اجله، و سمى به لانه يتبع العمر.
قال زهير:.... لا ينتهى العمر حتى ينتهى الاثر و قال ابنالاثير: اصله من اثر مشيه فى الارض. فان من مات لا يبقى له اثر فلا يرى لاقدامه فى الارض اثر.
و استوعبه: استقصاه و استاصله، اى: اخذه جميعه.
و حسبه يحسبه، من باب قتل، حسبا و حسبه و حسابا -بالكسر- فيهما، و حسبانا -بالضم-: احصاه عددا.
و حتى: حرف ابتداء يبتدا به الجمل اى: يستانف فهو داخل على الجمله باسرها لا عمل له.
و اذا: ظرف للمستقبل متضمن معنى الشرط فى موضع نصب بشرطه و هو قوله بلغ، او بجوابه و هو قوله قبضه فى اول الفقره الاتيه. هذا على راى الجمهور.
و زعم ابوالحسن الاخفش، و نبعه ابن مالك: ان حتى هى الجاره و (اذا) فى موضع جربها، و هى على هذا لا جواب لها، و المعنى: ثم ضرب له فى الحياه اجلا موقوتا و نصب له امدا محدودا الى بلوغ اقصى اثره، و استيعاب حساب عمره فيكون قوله قبضه الى ما ندبه اليه فيما ياتى استيناف و جواب سئوال كانه قيل : فما جرى اذ ذاك؟ فقيل: قبضه الى ما ندبه اليه.
و ممن قال بهذا الوجه الزمخشرى، فانه جوزه مع الوجه المذكور عن الجمهور.
قبضه الله، من باب ضرب: اماته، و عبر عن الاماته بالقبض الذى هو فى الاصل بمعنى جمع المنبسط وطيه لما فى ضدها و هو الاحياء من معنى المد الذى هو البسط طولا و هو جعله ممتدا الى اجل موقوت و امد محدود.
و عداه الى الثانى بالى لتضمينه معنى التوجيه، اى: قبضه موجها له الى ما ندبه، اى: دعاه اليه، بقال: ندبه الى الامر ندبا، من باب قتل: اذا دعاه، و الفاعل نادب و المفعول مندوب و الامر مندوب اليه، و الاسم الندبه كغرفه و منه المندوب فى الشرع، و الاصل: المندوب اليه لكن حذفت الصله منه لفهم المعنى.
و الموفور: المتمم، المكمل، وفر الشىء يفر وفورا من باب وعد: تم و كمل، و وفرته وفرا، من باب وعد ايضا: اتممته و اكملته، يستعمل لازما و متعديا، و المصدر فارق.
و الثواب فى اللغه: الجزاء.
و المحذور: المخوف، قال تعالى: «ان عذاب ربك كان محذورا».
و العقاب: العقوبه ماخوذ من العقب لان المعاقب يتبع عقب الخصم، طالبا حقه يقال: عاقبه: اذا جاء بعقبه، و المراد بقوله: ندبه اليه، اما الاشاره الى توجيه اسبابه بحسب القضاء الالهى عليه، فيكون قوله او محذور عقابه عطفا على موفور ثوابه، او حقيقه الدعاء كقوله تعالى: «و الله يدعوا الى دار السلام» و قوله: «و سارعوا الى مغفره من ربكم، و جنه عرضها السماوات و الارض اعدت للمتقين».
فقوله: او محذور عقابه، اما عطف على ما ندبه اليه، و المعنى: قبضه الى ما ندبه اليه، او الى محذور عقابه، و اما على موفور ثوابه بتضمين ندبه معنى بينه كما قيل: فى قوله: «علفتها تبنا و ماء باردا» ضمن علفتها معنى انلتها.
و اما عطفه عليه مع حمل العباره على ظاهرها فلا يصح الا على اعتقاد المجبره، و هو باطل.
تبصره:
عرف المعتزله الثواب: بانه النفع المستحق المقارن للتعظيم، و العقاب: بانه الضرر المستحق المقارن للاهانه و قالوا بوجوبهما عقلا.
اما الاول: فلان الطاعه مشقه الزمها الله المكلفين، و هى من غير عوض ظلم لا يصدر عن الحكيم العدل فلابد من العوض، و لا يكون الا نفعا، و لو امكن الابتداء به كان التكليف قبيحا.
و اما الثانى: فلاشتماله على اللطف، فان علم المكلف باستحقاق العقاب على المعصيه يبعده من فعلها و يقربه من فعل ضدها، و اللطف واجب على الله تعالى، و هذا الدليل يجرى فى الاول ايضا.
و عند الاشاعره: سمعى واقع فى الثواب، لان الخلف فى الوعد نقص يجب تنزيه الله تعالى عنه، و اما العقاب فيجوز ان لا يقع، و وافقهم على ذلك معتزله البصره و بغداد، و اختلفت الاماميه، فذهب جماعه منهم المحقق الطوسى الى ما ذهب اليه المعتزله.
قال فى التجريد: و يستحق الثواب و المدح بفعل الواجب و المندوب و فعل ضد القبيح و الاخلال به بشرط فعل الواجب لوجوبه، او لوجه وجوبه، و المندوب كذلك، و الضد، لانه ترك قبيح، و الاخلال لانه اخلال به لان المشقه من غير عوض ظلم، و لو امكن الابتداء به كان التكليف عبثا. و كذا يستحق العقاب و الذم بفعل القبيح و الاخلال بالواجب لاشتماله على اللطف، و للسمع، انتهى.
و ذهبت طائفه منهم الشيخ ابواسحاق بن نوبخت الى وجوبهما سمعا لا عقلا. قال فى الياقوت: ليس فى العقل ما يدل على ثواب لكثره النعم التى لا يستحق العبد معها جزاء على طاعاته، و لا عقاب اذ لا يقتضى العقل تعذيب المسىء فى الشاهد ابدا، انتهى.
و قال آخرون: بوجوب الثواب عقلا و العقاب سمعا و هو مختار العلامه الحلى (قدس سره).
و يتعلق بهذا المقام مسائل:
الاولى: ذهب المعتزله، و وافقهم المحقق الطوسى الى ان الثواب و العقاب يجب خلوصهما من الشوائب بمعنى ان الثواب يجب ان يكون خالصا من جميع انواع المشاق و المكاره، و العقاب من جميع انواع السرور.
اما الاول: فلانه لو لم يكن خالصا لكان انقص حالا من العوض و التفضل اذا كانا خالصين، و انه غير جائز.
و اما الثانى: فلانه ادخل فى باب الزجر من الثواب، فيجب خلوصه بالطريق الاولى.
و اورد ان اهل الجنه درجاتهم متفاوته، فمن كان ادنى درجه يكون مغتما اذا شاهد من هو ارفع درجه منه، و انه يجب عليهم الشكر على نعمه تعالى، و الاخلال بالقبائح و كل ذلك مشقه فلا يكون الثواب خالصا عن الشوب.
و ايضا: فان اهل النار يتركون القبائح فيجب ان يثابوا بتركها، فلا يكون عقابها خالصا عن شوب من الثواب.
و اجيب: بان كل ذى مرتبه فى الجنه لا يطلب الازيد من مرتبته، لان شهوته مقصوره على ما حصل له، فلا يكون مغتما بمشاهده من هو ارفع درجه منه، و سرورهم بالشكر على النعمه يبلغ الى حد تنتفى المشقه معه، و اما الاخلال بالقبائح فغناهم بالثواب ينفى عنهم مشقه الاخلال بها، و اما اهل النار، فملجوون الى ترك القبائح فلا يثابون عليه.
الثانيه: ذهبوا ايضا الى انه يجب دوام ثواب اهل النعيم، و عقاب اهل الجحيم. و احتج عليه المحقق الطوسى بوجوه:
احدها: ان العلم بدوامهما يبعث المكلف على الطاعه و يزجره عن المعصيه، فيكون لطفا، و اللطف واجب.
الثانى: ان المدح و الذم دائما، اذ لا وقت الا و يحسن فيه مدح المطيع و ذم العاصى و هما معلولا الطاعه و المعصيه، فيجب دوام الثواب و العقاب لان دوام احد المعلولين يستلزم دوام المعلول الاخر.
الثالث: ان الثواب لو كان منقطعا لحصل لصاحبه الالم بانقطاعه، و لو كان العقاب منقطعا لحصل لصاحبه السرور بانقطاعه، فلم يكونا خالصين عن الشوب لكن يجب خلوصهما عنه كما مر.
الثالثه: استحقاق الثواب و العقاب، هل هو فى وقت وجود الطاعه و المعصيه بدون شرط، او فى الدار الاخره، او فى حاله الموت، او فى الحال بشرط الموافاه؟.
اقوال، ذهب الى كل جمع من المعتزله.
و اختار المحقق الطوسى و العلامه الحلى من اصحابنا، الاخير.
و معنى شرط الموافاه: انه ان كان فى علم الله تعالى موافاته بطاعه سليمه الى حال الموت، استحق الثواب فى الحال و كذا فى المعصيه، و ان كان فى علمه تعالى انه يحبط الطاعه، او يتوب من المعصيه قبل الموافاه، فلا يستحق بهما ثوابا و لا عقابا.
اقتباس من قوله تعالى فى سوره النجم: «ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى و لله ما فى السموات و ما فى الارض ليجزى الذين اسئوا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى».
و قوله: «ليجزى» الى آخره، متعلق فى الدعاء بقوله قبضه، و اما فى الايه فقيل: متعلق بما دل عليه، (اعلم) الى آخره.
و ما بينهما اعتراض مقرر لما قبله فان كون الكل مخلوقا له تعالى مما يقرر علمه سبحانه باحوالهم: «الا يعلم من خلق» كانه قيل: فيعلم ضلال من ضل و اهتداء من اهتدى و يحفظهما، «ليجزى الذين اسئوا» الى آخره.
و قيل: متعلق بما دل عليه قوله تعالى: «و لله ما فى السموات و ما فى الارض» كانه قيل: خلق ما فيهما ليجزى.
و قيل: متعلق بضل و اهتدى على ان اللام للعاقبه اى: هو اعلم بمن ضل ليوول امره الى ان يجزيه تعالى بعمله و بمن اهتدى ليوول امره الى ان بجزيه بالحسنى. و فيه من البعد ما لا يخفى.
و قوله: «بما عملوا» اى: بعقاب ما عملوا من الاساءه، او بسبب ما عملوا.
و الحسنى: صفه المثوبه، اى بالمثوبه الحسنى التى هى احسن من اعمالهم عشر مرات فصاعدا، تفضلا منه جلت آلاوه، او بسبب اعمالهم الحسنى، و تكرير الفعل لاظهار كمال الاعتناء بشان الجزاء و التنبيه على تباين الجزائين.
تذكره:
الاقتباس تضمين النظم او النثر بعض القرآن لا على انه منه بان لا يقال: قال الله تعالى و نحوه فان ذلك حينئذ لا يكون اقتباسا، و قد وقع فى خطب اميرالمومنين صلوات الله عليه و دعاء اهل البيت عليهم السلام كثيرا، و هو يدل على جوازه فى مقام المواعظ و الدعاء و الثناء على الله سبحانه.
و اما جوازه فى الشعر و فى غير ذلك من النثر فلم اجد فيه نصا من علمائنا.
نعم قال الشيخ صفى الدين الحلى من اصحابنا فى شرح بديعيته: الاقتباس على ثلاثه اقسام: محمود مقبول، و مباح مبذول، و مردود مرذول.
فالاول: ما كان فى الخطب و المواعظ و العهود و مدح النبى و آله عليهم السلام و نحو ذلك.
و الثانى: ما كان فى الغزل و الصفات و القصص و الرسائل و نحوها.
و الثالث: على ضربين:
احدهما: تضمين ما نسبه الله سبحانه الى نفسه كما نقل عن احد بنىمروان انه وقع على مطالعه فيها شكايه عماله «ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم».
الثانى: تضمين آيه كريمه فى معرض هزل و سخف نعوذ بالله من ذلك، انتهى كلامه.
و لا اعلم مستنده فى هذا التفصيل.
ثم الصحيح ان المقتبس ليس بقرآن حقيقه بل كلام يماثله بدليل جواز النقل عن معناه الاصلى و التغيير اليسير فيه.
كقول اميرالمومنين (عليه السلام) فى كلام كلم به الخوارج: «ابعد ايمانى بالله و جهادى مع رسول الله (صلى الله عليه و آله)، اشهد على نفسى بالكفر، لقد ضللت اذا و ما انا من المهتدين».
و هو اقتباس من قوله تعالى: «قل لا اتبع اهواءكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين» فنقله من معناه الاصلى، و ادخل على «قد» لام جواب القسم، و لو كان المراد به الايه بعينها لما جاز ذلك و قد استوفيت الكلام على ذلك بما لا مزيد عليه فى شرح بديعيتى المسمى بانوار الربيع فى انواع البديع فمن اراد الاطلاع عليه فليرجع اليه.
العدل: خلاف الجور، و عرف بانه الامر المتوسط بين طرفى الافراط و التفريط، و انتصابه على المصدر اى: جزاء عدلا، او على المفعول له اى: لاجل العدل.
و تقدست: اى تطهرت و تنزهت اسماوه عن العيوب و النقائص فما ظنك بذاته العليا، او تنزهت عن الالحاد فيها بالتاويلات الزائغه و عن اطلاقها على غيره بوجه يشعر بتشاركهما فيه، او هى مقحمه كما فى قوله تعالى «تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام» و فائده هذا التوسيط سلوك سبيل الكنايه كما يقال: (ساحه فلان بريئه عن المثالب).
قوله تظاهرات: اى ظهرت بمعنى تبينت لكل احد، و تفاعل قد ياتى بمعنى فعل نحو تجاوز بمعنى جاز، و تباعد بمعنى بعد، و يحتمل ان يكون مطاوع ظاهر بمعنى طابق.
يقال: ظاهر بين الثوبين اذا طابق و لبس احدهما على الاخر فيكون كنايه عن ترادف نعمه و تظاهرها.
و الالاء: النعم، واحدها الى كضبى، و الى كنحى، و الو كدلو، و الى كفتى و الى كحمى و انما ابدلت الهمزه التى هى فاء فى الجمع استثقالا لاجتماع همزتين.
و جمله تقدست اسماوه مستانفه لا محل لها من الاعراب قصد بها تاكيد عدله سبحانه و رفع توهم الجور فى الجزاء بالعقاب و تنزيهه تعالى عن قول من ذهب من الملاحده و الدهريه الى نفى المعاد قائلا بان الاعاده لا لغرض عبث لا يليق بالحكيم، و الغرض ان كان عائدا اليه سبحانه كان نقصا له فيجب تنزيهه عنه، و ان كان عائدا الى العبد فهو ان كان ايلامه فهو غير لائق بالحكيم، و ان كان ايصال لذه اليه فاللذات سيما الحسيات انما هى دفع الالام كما بينه العلماء و الاطباء فى كتبهم فيلزم ان يولم اولا حتى يوصل اليه لذه حسيه فهل يليق هذا بالحكيم و هل هو الا كمن يقطع عضو احد ثم يضع عليه المراهم ليلتذ، فاشار (عليه السلام) ان لكل عمل جزاء لازما، و عدل العدل الحكيم يقتضى بصريح العقل ان يفرق بين المحسن و المسىء و المظلوم و الظالم، و ان لا يجعل من كفر به و عصاه كمن عرفه و اطاعه و لما كانت هذه الدار ليست محلا لهذه التفرقه بل هى دار الاكتساب و الابتلاء كما نرى ازهد الناس و اعلمهم مبتلى بالافات و البليات و افسقهم و اجهلهم فى اتم اللذات و المسرات كما قيل:
كم عالم عالم اعيت مذاهبه و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
وجب بمقتضى عدله و حكمته ان تكون دار اخرى ينتقل اليها الفريقان و هى دار الجزاء فيجزى كلا بما عملوا و لا يظلم ربك احدا.
اقتباس آخر من كلامه عز شانه و هو استيناف ببيان كمال جلاله و جبروته و عزه سلطانه فى ملكه و ملكوته بحيث ليس لاحد من مخلوقاته ان يساله عما يفعل من افعاله مع ما قد ثبت بالدليل وصح بالبرهان عند جميع العقول من عدله و حكمته فهو لا يفعل الا الحكمه و الصواب و ما فيه الخير و الرشاد، فوجب السكوت عن السئوال للقطع بانتفاء القبح عن جميع ما يفعله من الافعال فى جميع الاحوال و ليس كذلك من سواه فانهم عباد مملوكون و خلق مستعبدون يقع منهم الحسن و القبيح و يصدر منهم الخطا و الصواب، فهم جديرون ان يسالهم مالكهم الذى لا يجوز لهم ان يسالوه و يقول لهم لم فعلتم فى كل شىء فعلوه فهو «لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون».
و اعلم ان المسلمين اجمعوا على انه لا يجوز ان يقال لله سبحانه لم فعلت، و لكنهم اختلفوا فى عدم جواز السئوال لاى سبب.
فذهبت الاشاعره الى ان افعاله تعالى لا تعلل بالاغراض و المصالح و له بحكم المالكيه ان يفعل فى مخلوقاته ما يشاء، فان من تصرف فى ملك نفسه لا يقال لم فعلت، و كيف يتصور فى حقه استحقاق ذم؟ و استحقاق المدح ثابت له و ما يثبت للشىء لذاته يستحيل ان يتبدل لاجل تبدل الصفات و كما ان ذاته غير معلله بشىء فكذلك صفاته و افعاله، و انه غير محتاج الى الاسباب و الوسايط و الاغراض و المقاصد، ورد بان نفى الغرض يستلزم العبث و لا يلزم عوده اليه حتى يكون مستكملا به.
و قالت الاماميه و المعتزله: انه تعالى عالم بقبح القبائح غنى عن فعلها، و القبيح لا يصدر الا من جاهل بقبحه او محتاج الى فعله، فلما كان تعالى عالما بما كان و يكون من قبيح و حسن غنيا عن المنافع و المضار صح انه لا يفعل الا الحكمه و لا يحدث الا الصواب، و استحال فعل القبيح عليه من كل وجه.
و اذا عرف المكلف اجمالا ان كل ما يفعله تعالى فهو حكمه و صواب وجب ان يسكت عن لم، و اذا كان الملوك المجازيون لا يسالهم من فى مملكتهم عما يوردون و يصدرون من تدبير مملكتهم تهيبا و اجلالا مع جواز الخطا و الزلل عليهم، فملك الملوك و رب الارباب اولى بان لا يسال عن افعاله لما ركز فى العقول من ان كل ما يفعله فهو حسن مشتمل على الغايات الصحيحه.
و عن الصادق (عليه السلام) فى تفسير الايه المذكوره قال: لا يسال عما يفعل لانه لا يفعل الا ما كان حكمه و صوابا و هو المتكبر الجبار و الواحد القهار فمن وجد فى نفسه حرجا فى شىء مما قضى كفر، و من انكر شيئا من افعاله جحد، و هم يسالون قال: يعنى بذلك خلقه انه يسالهم.