دعای اول صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول)
حمد و ثنای آفریدگار؛
وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَیهِ السَّلَامُ إِذَا ابْتَدَأَ بِالدُّعَاءِ، بَدَأَ بِالتَّحْمِیدِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّنَاءِ عَلَیهِ:
- الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّلٍ کانَ قَبْلَهُ، وَ الْآخِرِ بِلَا آخِرٍ یکونُ بَعْدَهُ. الَّذِی قَصُرَتْ عَنْ رُؤْیتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِینَ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِینَ.
- ابْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَی مَشِیَتِهِ اخْتِرَاعاً.
- ثُمَّ سَلَک بِهِمْ طَرِیقَ إِرَادَتِهِ، وَ بَعَثَهُمْ فِی سَبِیلِ مَحَبَّتِهِ، لَا یمْلِکونَ تَأخِیراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَیهِ، وَ لَا یسْتَطِیعُونَ تَقَدُّماً إِلَی مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.
- وَ جَعَلَ لِکلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ، لَا ینْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ، وَ لَا یزِیدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ.
- ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِی الْحَیاةِ أَجَلًا مَوْقُوتاً، وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً، یتَخَطَّی إِلَیهِ بِأَیامِ عُمُرِهِ، وَ یرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ، حَتَّی إِذَا بَلَغَ أَقْصَی أَثَرِهِ، وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ، قَبَضَهُ إِلَی مَا نَدَبَهُ إِلَیهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ، أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ،
- «لِیجْزِی الَّذِینَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ یجْزِی الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَی»؛ عَدْلًا مِنْهُ، تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاهَرَتْ آلَاؤُهُ، «لا یُسْئَلُ عَمَّا یفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ».
ترجمههای فارسی
ترجمه انصاریان
دعای آن حضرت است چون به نماز برمیخاست بدین صورت به سپاس و حمد خداوند عزوجل ابتدا میکرد و میگفت:
حمد خدایی را که اول همه آثار هستی اوست و قبل از او اوّلی نبوده، و آخر است بی آنکه پس از او آخری باشد،
خدایی که دیده بینندگان از دیدنش قاصر، و اندیشه و فهم وصفکنندگان از وصفش عاجز است.
به دست قدرتش آفریدگان را ایجاد کرد و آنان را بر اساس اراده خود صورت بخشید،
آنگاه همه را در راه اراده خود راهی نمود و در مسیر محبت و عشق به خود برانگیخت، موجودات هستی از حدودی که برای آنان معین فرموده، قدمی پیش و پس نتوانند نهاد،
و برای هر یک از آنان روزی معلوم و قسمتشدهای از باب لطف قرار داد. هر آن کس را که روزی فراوان داده، احدی نمیتواند بکاهد، و هر آن کس را که روزی کاسته، هیچ کس نتواند بیفزاید،
آنگاه زندگی او را زمانی معین مقدّر فرمود و پایانی محدود قرار داد که با ایام عمر به سوی آن پایان قدم برمیدارد و با سالهای زندگیاش به آن نزدیک میگردد، تا چون به آخر آن رسید و پیمانه زمانش لبریز شد، جانش را میگیرد و او را به سوی آنچه بدان خدایش خوانده از ثواب بسیار یا عذاب دردناک راهی میکند، تا از پی عدالت خود بدکاران را به کردار بدشان و نیکوکاران را به عمل صالحشان جزا دهد.
منزّه است نامهای او، و پیدرپی است نعمتهای وی، کسی را نرسد که او را از کردهاش باز پرسد، ولی همه در معرض پرسش او هستند.
ترجمه آیتی
چون به دعا آغاز می کرد نخست خدای عزوجل را با چنین عبارتهایی حمد و ثنا می گفت.
حمد و سپاس خداى را، آن نخستین بى پیشین را و آن آخرین بى پسین را،
خداوندى که دیده ى بینایان از دیدارش قاصر آید و اندیشه ى واصفان از نعت او فرو ماند.
آفریدگان را به قدرت خود ابداع کرد و به مقتضاى مشیت خویش جامه هستى پوشید
و به همان راه که ارادت او بود روان داشت و رهسپار طریق محبت خویش گردانید.
چون ایشان را به پیش راند، کس را یاراى واپس گراییدن نبود، و چون واپس دارد، کس را یاراى پیش تاختن نباشد.
هر زنده جانى را از رزق مقسوم خویش توشه اى معلوم نهاد، آنسان که کس نتواند از آن که افزونش داده، اندکى بکاهد و بر آن که اندکش عنایت کرده، چیزى بیفزاید.
سپس هر یک از آدمیان را عمرى معین مقرر کرد و مدتى محدود که با گامهاى روزها و سالهایش مى پیماید، تا آنگاه که به سر آردش، آنسان که چون آخرین گامها را بردارد و پیمانه عمرش لبریز شود، او را فروگیرد: یا به ثواب فراوانش بنوازد، یا به ورطه ى عقابى خوفناکش اندازد، تا بدکاران را به کیفر عمل خویش برساند و نیکوکاران را به پاداش کردار نیک خویش و این خود عین عدالت اوست.
منزه و پاک است نامهاى او و ناگسستنى است نعمتهاى او. کس را نرسد که او را در برابر اعمالش بازخواست کند و اوست که همگان را به بازخواست کشد.
ترجمه ارفع
حمد پروردگار
حمد اختصاص به پروردگارى دارد که اول است و کسى قبل از او نبوده و آخر است و کسى بعد از او نخواهد بود.
خدایى که دیدگان انسانها، ناتوان از رویت اوست و اندیشه توصیف کنندگان عاجز از تعریف و توصیف او مى باشد.
او با دست قدرتش خلق موجودات را بنیان گذاشت و با اراده اش مخلوقات را اختراع نمود.
سپس موجودات را در مسیر خواست خویش قرار داد و آنان را در راه محبت خود استخدام کرد. در حالى که دست پرورده هاى او قادر نیستند خود را از مقدم بودن به تاخیر اندازند و یا از به تاخیر افتادن خود را جلو قرار دهند.
خدایى که براى هر موجود زنده روزى معین تقسیم فرموده و کسى نمى تواند از آنکه زیاد داده چیزى بکاهد و یا به آنکه کم داده چیزى زیاد کند.
آنگاه خداوند تبارک و تعالى براى هر کدام آنها در زندگى مدتى معین و پایانى معلوم قرار داده تا در محدوده عمر به خواسته هاى خود برسد و سالهاى زندگى اش پایان پذیرد و حساب عمرش را تمام و کمال بستاند و در نتیجه به وعده هایى که به او داده از اجر سرشار بهشت و یا پاداش ترسناک دوزخ نائل شود. «تا کسانى را که بد کرده اند در برابر کارهایى که انجام داده اند سزا دهد و کسانى را که نیکى کرده اند پاداش نیکو دهد» (سوره النجم- ۳۱).
و این از عدل خداوندى است که چنین پاداش مى دهد. خدایى که اسماءش مقدس و نعمت هایش پى در پى است. کسى از او درباره ى کارهایش سئوال نمى کند، ولى از کرده هاى بندگانش سئوال خواهد شد.
ترجمه استادولی
از دعاهاى آن حضرت است در حمد و ثناى الهى
و روش آن حضرت این بود که در آغاز دعا حمد و ثناى الهى بجاى مى آورد. فرمود:
ستایش خداى را که اول است و پیش از اولى نبوده، و آخر است و پس از او آخرى نباشد.
همان که دیده هاى بینندگان از دیدنش قاصر است، و اندیشه وصف کنندگان از وصفش عاجز.
آفریدگان را به قدرت خویش از هیچ آفرید، و آنان را به خواست خویش بى هیچ نمونه اى پدید آورد.
سپس آنان را در راهى که مى خواست روان ساخت، و در راهى که دوست مى داشت برانگیخت، نه مى توانند از آنچه خداوند آنان را به سوى آن پیش برده عقب افتند، و نه مى توانند به سوى آنچه خداوند آنان را از آن عقب افکنده پیشى جویند.
و براى هر جاندارى از آنان خوراک معلوم و قسمت شده اى از روزى خویش قرار دارد، نه کاهنده اى از سهم آن کس که خدایش افزوده تواند کاست، و نه افزاینده اى بر سهم آن که خدایش کاسته تواند افزود.
سپس براى او در زندگانى سرآمدى خاص معین کرد، و مدتى محدود قرار داد، که با روزهاى عمرش به سوى آن گام برمى دارد، و با سال هاى روزگارش به سرعت به آن نزدیک مى شود، و همین که به آخرین گامش رسد، و حساب عمرش را سراسر بپیماید، او را بگیرد و به سوى آنچه او را بدان فراخوانده بود از پاداش فراوان، یا کیفر سهمگین خود رهسپار نماید، تا کسانى را که بدى کرده اند به اعمالشان کیفر دهد و کسانى را که نیکى کرده اند به پاداش نیک رساند.
و این از روى عدالت اوست، که نام هایش مقدس، و نعمت هایش پیاپى و آشکار است، «از آنچه مى کند بازخواست نشود و آفریدگان همه بازخواست شوند».
ترجمه الهی قمشه ای
دعاى آن حضرت علیه السلام در حمد و ثناى الهى است چون آن بزرگوار نخست به ستایش حضرت پروردگار دعا آغاز مى کرد
دعاى آن حضرت علیه السلام در حمد و ثناى الهى است چون آن بزرگوار نخست به ستایش حضرت پروردگار دعا آغاز مى کرد:
ستایش مخصوص خداست که هستى او اول در وجود و مبدء آفرینش است بى آنکه آن ذات ازلى را اول و ابتدائى باشد و آخر در وجود است بى آنکه آن حقیقت ابدى را آخر و انتهائى باشد (یعنى چون حضرت احدیت عز سلطانه هستى ذاتى ازلى و موجود سرمدى ابدى است هستى او اول و آخر ندارد و آغاز و انجام بر او متصور نباشد) و موجودى قبل از او و بعد از او نتواند بود زیرا هستى او بر هر قبل و بعد زمانى و دهرى و سرمدى افاضه ى وجود کرده و بر همه قبلیت ها و بعدیت ها احاطه وجودى دارد و به هیچ معنى قبلیت و بعدیت زمانى و بالشرف و بالعلیه و دهرى و سرمدى و غیره هیچ موجودى قبلیت و بعدیت بر او نخواهد داشت)
آن یگانه ذاتى که دیده ى بینندگان از دیدنش قاصر و فهم و اندیشه ى توصیف کنندگان از نعمت و وصفش عاجز است (یعنى نه تنها چشم حس از دیدنش قاصر و ناتوان بلکه چشم عقل و هوش هم از احاطه به اوصافش تا چه رسد بکنه ذاتش عاجز است نور جمال و جلالش قواى ادراکى حس و وهم و خیال و عقل همه را مقهور ساخته و در عین آنکه به چشم بصیرت نورش بر همه پیدا و پیداترین اشیاء است باز با تمام قواى حواس و اوهام و عقول از نیل به کنه وجود و حقیقت ذاتش عاجزند و منتهاى معرفت و بصیرت عارفان اعتراف به عجز از معرفت اوست)
عین پیدائى است و بس پنهان سر پنهانى است و بس پیدا
هویدا و نهان از چشم امکان خرد حیران در آن پیداى پنهان
عالم آفرینش را بى تمثال و بى سابقه فکرت به قدرت کامله و مشیت بالغه (بدین نظم زیبا و نظام اتم احسن) بیافرید
پس آنگاه تمام خلق را باز (از عوالم ملک و ملکوت و جبروت و لاهوت) همه را به طریقه مستقیم به اراده نافذ خود سلوک داد و به راه محبت (و عشق و اشتیاق) خود برانگیخت (چنان به اراده و به محبت و عشق و شوق حق فطرت خلق مسخرند که نه آن کس را که مشیت و اراده خدا مقدم بر دیگران داشته قدمى موخر تواند نهاد و نه آن کس را که موخر از دیگرى داشته قدمى تقدم تواند یافت (یعنى نظام آفرینش در تمام کرات بى حد و حصر و عوالم بى نهایت آسمانها و زمینها و جهانهاى بى انتهاى غیب و شهود همه طبق خواست خدا و مشیت الهى به سمت کمال خود در حرکتند و تدبیر خلق مسخر تقدیر حق است و در سراسر ملک وجود جز اراده کامله سبحانى و قدرت شامله ى ربانى حکم فرمائى وجود ندارد
ترتیب جهان چنانکه باید کردى به مثابتى که شاید
در عالم و عالم آفریدن به زین نتوان رقم کشیدن
(و به حکمت بالغه الهیه) براى هر نوعى از موجودات عالم (و یا روحى از ارواح خلایق) قوت و قوتى و رزق و روزى معلوم و معین قسمت فرمود که آن قسمت معین الهى را هرگز کسى که بر او زیاد مقدر فرموده کم نتواند کرد و نه آن را که کم مقدر کرده اندکى تواند افزود
سپس بر هر یک در حیوه او اجلى معین کرد و بر زندگانى وى مدتى مقرر داشت که گامهاى او در زندگانى قدمى است که به سوى اجل خود مى رود و به رفتن (ماها و) سالهاى عمر روزگار آن اجل معین فرامى رسد تا هنگامى که آخرین قدم را برداشته و حساب عمر به پایان رسد و خدا قبض روح او کند و به جانب منزلى که دعوتش فرموده اند که یا سر منزل ثواب کامل (و سعادت و وفور نعمت بهشت) حق است یا منزل شقاوت و قهر و عقاب خدا است رهسپار شود (یعنى اگر با ایمان است و نیکوکار بهشتى است و اگر کافر است و بدکار دوزخى است)
تا در آن عالم خداى متعال به عدل (و احسان) آنان را که بدکارند به کیفر کردار بدشان برساند و آنان که نیکوکارند پاداش نیکو عطا کند
که کار خدا عدل (و احسان) است و اسماء مبارک و اوصاف کمالیه اش پاک و منزه (از ظلم و ستم به خلق) است و لطف و احسان و نعمتهایش بر خلق آشکار است (یعنى پاداش بهشتیان به عدل و احسان و لطف اوست و کیفر دوزخیان هم به عدل و داد او به احدى در دو عالم ستم نخواهد کرد همه کارش لطف است و بدکاران عالم خود به نفس خویش ستم کرده و خویشتن را بدوزخ عقاب خدا فرستادند) و ابدا کسى را حق سئوال و چون و چرا در کار خدا نیست.
ترجمه سجادی
و از دعاى امام علیه السلام بود، موقعى که شروع به نیایش کرد و با سپاس خداوندِ ارجمند و بزرگ، و ستایش بر او، (دعا را) آغاز نمود:
سپاس خداى را، اوّلى که پیش از او اوّلى نبوده و آخِرى که پس از او آخرى نباشد.
همان که چشم هاى بینندگان از دیدنش قاصر، و پندارهاى وصف کنندگان از وصفش عاجز است.
به قدرت خویش آفریدگان را بى هیچ نمونه اى آفرید و ایشان را به خواست خود از هیچ به وجود آورد.
سپس آنها را در راهى که مى خواست روان ساخت و در راه دوستى به خود، برانگیخت. آنها توانایىِ عقب انداختن آنچه (خدا) آنان را به سوى آن جلو انداخته، نداشته و نمى توانند آنچه را که آنها را از آن عقب انداخته، جلو اندازند.
و براى هر جاندارى از ایشان، معلومِ قسمت شده اى از رزقش قرار داد. از کسى که (خدا) به او فراوانى داده، کاهنده اى نمى کاهد و از کسانى که کاسته، افزاینده اى نمى افزاید.
سپس براى او (آفریده اش) در زندگى، سرآمدى خاص معین نمود، و برایش زمانى محدود قرار داد که با روزهاى زندگى اش، به سوى آن گام بردارد، و با سال هاى روزگارش، به آن نزدیک مى شود. زمانى که به پایان عمرش رسد و حساب زندگى اش را بستاند، او را گرفته، به سوى آنچه فراخوانده بود، از پاداش فراوان یا کیفر ترسناک خود روانه سازد. تا کسانى را که بد کرده اند، به سبب آنچه که به جا آورده اند، سزا دهد و آنان را که به سبب نیکویى، نیکویى نمودند را، جزا دهد.
و این از عدل اوست. نام هایش مقدّس و نعمت هایش آشکار و پى درپى است. از آنچه او انجام مى دهد، بازخواست نشود و ایشان (آفریدگان) بازخواست شوند.
ترجمه شعرانی
از دعاهاى آن حضرت است که چون آغاز به دعا مى کرد ابتدا سپاس خداى تعالى و ستایش او مى نمود و مى گفت:
سپاس خداوند را که نخستین موجود است و پیش از او هیچ نبود و آخرین موجود است و پس از او هیچ نباشد
دیده بینندگان از مشاهده ذات او فرومانده و اندیشه گویندگان از ذکر اوصاف او عاجز است
به قدرت خود آفریدگان را از نیستى به هستى آورد و به خواست خویش آنها را از عدم ایجاد فرمود
آنگاه در راهى که خود خواست آنها را سالک گردانید، و در طریق محبت خویش برانگیخت. بدانسوى که آنان را کشانید یاراى باز پس شدن ندارند و از آنسوى که آنها را بازداشت توانائى پیش رفتن نه!
براى هر زنده نصیبى معلوم و رزقى مقسوم فرمود کسى نتواند از روزى او اگر وافر است چیزى بکاهد و اگر ناقص است چیزى بیفزاید
آنگاه براى عمر هر یک انجامى معلوم مقرر داشت و مدتى معین، هر روز که بگذرد گامى است که به سوى اجل برداشته و هر سال که برآید لختى از عمر است که تباه شود. چون به منتهى رسد و نشان آخرین گام او بر زمین نقش بندد و حصه خویش را از عمر مطابق حساب معلوم دریافت دارد خداوندش بدانجاى که فراخوانده است از ثواب موفور یا عقاب محذور به قهر ببرد تا بدکاران را به عمل زشت کیفر کند و نیکوکاران را به عمل نیک پاداش دهد
رفتار او عدل است تقدست اسمائه نامهاى او پاک است (و او برى از نقص) و نعمتهاى او پى در پى، هر چه کند مسئول دیگران نیست و دیگران همه مسئول اویند
ترجمه فولادوند
سپاسگزارى از خدا
سپاس خدایى را که از دیدگاه آغاز و انجام اول بلا اول و آخر بلا آخرست.
خدایى که «به بینندگان آفریننده را نبینى مرنجان دو بیننده را». خدایى که اوهام واصفان از وصف او فرومانده.
خدایى که آفریدگان را به توانایى خود پدید آورده و طبق اراده ى خویش آنها را ابداع کرده و به راهى که اراده ى وى مقتضى دانسته روان داشته و در مسیر محبت خویش قرار داده است. از اندازه اى که براى ایشان مقرر فرموده نه گامى پیش و نه پس توانند رفت و براى هر یک از آنها روزى معین و معلوم تعیین فرموده، به گونه اى که آن کس را که افزون تر داده از آن کاستن نتواند و آن کس را که کمتر داده بر آن افزون قادر نیست. سپس در زندگانى، براى وى، مدت معلومى مقرر فرموده که با روزهاى زندگانى خود به سوى آن گامزن است و با سالهاى عمر خود آن را به کمال مى رساند و چون پیمانه ى عمرش لبریز شد او را یا به سوى ثواب فراوان یا کیفر دهشت بار مى کشاند، تا بدکاران را به کیفر زشتکارى و نیکوکاران را به پاداش خوش کردارى آنها برساند و این خود عین داد از جانب اوست.
منزه و پاک است نامهاى وى و پیاپى است نعمتهاى وى، از آنچه کند پرسیده نشود و دیگرانند که مورد پرسش قرار مى گیرند.
ترجمه فیض الاسلام
از دعاهاى امام علیه السلام است (در حمد و سپاس خداى تعالى، و همواره روش آن حضرت چنین بوده) هنگامى که دعاء مى کرد در آغاز آن ستایش خداى عزوجل مى نمود (به اقتداء و پیروى از قرآن کریم و عمل به فرمایش مشهور حضرت رسول- صلى الله علیه و آله- که فرمود: کل امر ذى بال لم یبدء فیه بحمد الله فهو ابتر یعنى هر کار اهمیت دارى که در شروع به آن از خدا سپاسگزارى نشود بى برکت و بى نتیجه است) پس (درباره سپاسگزارى چنین) فرمود:
سپاس خدائى را که اول است و پیش از او اولى نبوده (مبدء هر موجودى است) و آخر است و پس از او آخرى نباشد (مرجع همه ى اشیاء است)
خدائى که دیده هاى بینندگان از دیدنش (در دنیا و آخرت) ناتوانند (محال است او را ببینند، چون آنچه به چشم سر دیده مى شود بایستى در مکان و جائى باشد، و محتاج به مکان جسم است و خداى تعالى جسم نیست) و اندیشه هاى وصف کنندگان از عهده ى وصفش برنیایند (هر چه کوشند نمى توانند به طوریکه شایسته است او را وصف نمایند، چنانکه حضرت سید المرسلین «صلى الله علیه و آله» فرمود: لا احصى ثناء علیک، انت کما اثنیت على نفسک یعنى مرا توانائى مدح و ثناى تو نیست، تو خود باید ثناگوى ذات اقدس خویش باشى، و حضرت سید الوصیین امیرالمومنین «علیه السلام» فرمود: هو فوق ما یصفه الواصفون یعنى او برتر و بالاتر است از آنچه وصف کنندگان او را بستایند)
به قدرت و توانائى خود آفریدگان را آفرید، و آنان را به اراده و خواست خویش به وجود آورد بى اینکه از روى مثال و نمونه اى باشد (چون همیشه خداوند بوده و دیگرى جز او نبوده که نمونه به دست داده باشد)
سپس آنان را در راه اراده و خواست خویشتن روان گردانید، و در راه محبت و دوستى به خود (که غریزه ى هر موجودى است، چنانکه در قرآن کریم س ۱۷ ى ۴۴ فرموده: و ان من شى ء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم یعنى موجودى نیست جز آنکه ذکرش تسبیح و ستایش خدا است، ولى شما تسبیح ایشان را در نمى یابید) برانگیخت، در حالى که توانائى ندارند تاخیر نمایند آنچه را که ایشان را به آن جلو انداخته، و نمى توانند پیش اندازند آنچه را که ایشان را از آن عقب خواسته (از آنچه براى آنان تعیین نموده تجاوز نمى توانند کرد، و این با استطاعت و توانا بودن در انجام عمل نیک و بد منافات ندارد، زیرا معنى فرمایش امام «علیه السلام» در ظاهر آنست که خداى تعالى هرگاه چیزى اراده نمود غیر آن واقع نمى شود)
و از رزقى که عطا فرموده هر جاندارى را روزى معلومى قرار داده است (چنانکه در قرآن کریم س ۴۳ ى ۳۲ فرموده: نحن قسمنا بینهم معیشتهم فى الحیوه الدنیا «ما روزى ایشان را در زندگانى دنیا بینشان تقسیم و پخش نموده ایم» به طورى که) به هر کس از آنان فراخى و فراوانى داده کاهنده اى نمى کاهد، و هر که را کاسته افزاینده اى نمى افزاید (جز خداوند سبحان توانا نیست که آن را زیاد و کم گرداند، بنابراین نباید براى به دست آوردن روزى از جاده ى درستى و پرهیزکارى بیرون رفت و گرد حرام گشت که آنچه قسمت و بهره است از راه حلال خواهد رسید، و باید دانست که حرام روزى اى که خداى تعالى قرار داده نیست، پس آنکه همیشه حرام مى خورد از روزى مقسوم خود چشم پوشیده و خداوند آن را حبس نموده که اگر شکیبائى نموده گرد حرام نمى گشت حتما آنچه درخور حال او است به وى مى رسید)
پس از آن براى او (هر یک از ایشان) در زندگى مدتى معلوم تعیین و پایانى معین قرار داده (معلوم نموده هر یک از ایشان تا چه مدتى خواهد زیست) که با روزهاى زندگیش به سوى آن پایان گام برمى دارد، و با سالهاى روزگارش به آن نزدیک مى شود تا چون به پایانش نزدیک شود، و حساب عمر و زندگیش را تمام بستاند، او را به آنچه خوانده از پاداش سرشار (بهشت) یا کیفر ترسناک خود (دوزخ) فراگیرد (در اینجا از قرآن کریم س ۵۳ ى ۳۱ اقتباس و استفاده نموده فرمود: لیجزى الذین اساوا بما عملوا و یجزى الذین احسنوا بالحسنى یعنى) تا کسانى را که با کردارشان بد کرده و آنان را که با رفتار شایسته نیکوئى نموده اند جزا دهد
و این جزا (کیفر و پاداش) با عدالت و درستى از او است (از هر عیب و نقصى) منزه و پاک است نامهاى او، و نعمتها و بخششهایش (براى همه) پى در پى است (به کسى ظلم و ستم روا ندارد، بلکه هر چه کند طبق حکمت و مصلحت است، از اینرو چنانکه در قرآن کریم س ۲۱ ى ۲۳ است: لایسئل عما یفعل و هم یسئلون یعنى) از او نپرسند آنچه را که بجا مى آورد و از (گفتار و کردار) دیگران بازپرسندشرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
در ستایش حق تعالى و معناى «الحمدللّه»:
حمد: ستایش نمودن در برابر صفات نیک اختیارى است، و مدح: ستودن در برابر صفات نیک اختیارى و غیر اختیارى است، و شکر: عبارت از سپاس در برابر نعمت هائى است که از منعم به ما رسیده.
با توجه به فرقى که بین حمد و مدح و شکراست، و با عنایت به الف و لامی که متّصل به کلمه حمد است، به این معنا واقف مى گردیم که تمام ستایش ها مخصوص به آن وجود مقدّسى است که با اراده و اختیار، خالق تمام موجودات، و زیبا آفرین و رشد دهنده تمام عناصر هستى و هدایت کننده آنان به مطلوب و مقصود است، و هر جا نسبت به هر کسى به خاطر ذات یا صفات یا افعال نیک اختیاریش ستایش واقع شود، برگشت آن ستایش به حضرت حقّ است، چرا که هر ذات نیکى و هر صفت زیبائى و هر فعل جمیلى قطره اى از آن بحر و جلوه اى از آن منبع و نور پرفروغى ازآن کانون است.
در حقیقت به وسیله الحمدللّه، که بر زبان جارى مى شود ـ و کلمه جامعى است که سرچشمه اش معرفت حامد و قلب پاک و نورانى اوست ـ خدا را بر ذات و صفات و افعالش ستایش مى کنند.
الحمد اللّه جمله پر نورى است که در دنیا که زندگى اول است بر زبان عاشقان جاریست و در آخرت که زندگى دوم وابدى است نیز بر زبان اهل بهشت جهت ستایش حق جارى خواهد بود.
امام صادق علیه السّلام مى فرماید: استرى از پدرم حضرت باقر گم شد فرمود اگر خداوند وسیله برگشت آن را برایم فراهم کند او را به محامد و ستایش هائى بستانمى که موجب رضایت او شود. چون استر با زین و برگش پیدا شد و حضرت بر آن آرام گرفت لباسش را پیچید و به جانب حضرت حق سر برداشت و گفت الحمد للّه و چیزى به آن نیفزود آنگاه فرمود هیچ ستایشى نیست مگر اینکه در آنچه گفتم هست.
این جمله را جناب حق جهت ستایش آوردن بندگان به پیشگاهش به بندگان تعلیم داده تا در حد خود از عهده حمد حضرتش با توجه به مفهوم جمله و اینکه همه موجودیت خود را بدرقه معناى آن کنند برآیند و اگر این تعلیم در کار نبود تمام زبانها از ستایش او لال بود!
فیض آن شوریده مست و آن باده نوش جام الست مى گوید:
دم آگه ز راه الحمدللّه *** که عشقم شد پناه، الحمدللّه
رهى کارد مرا تا درگه یار *** به من بنمود إله، الحمدللّه
سحاب رحمتش بر من ببارید *** ز دل شستم گناه، الحمدللّه
به یکدم کهرباى عشق بر بود *** دل و جان را چوکاه، الحمدللّه
رسن آمد به بالا، یوسف جان *** برون آمد ز چاه، الحمدللّه
چو در تاریکى زلفش فتادم *** رخى دیدم چوماه، الحمدللّه
طریقت را حقیقت را بدیدم *** در آن زلف سیاه، الحمدللّه
ره ایمان و کفر زلف دیدم *** نهادم رو به راه، الحمدللّه
گدائى کردم از مستانش جامى *** شدم سرمست شاه، الحمدللّه
چو فیض از فیض حق جامى کشیدم *** وجودم شد تباه، الحمدللّه
ستایش حقّ از زبان عرفان:
بدانکه چون حمد و ثنا مترتّب است بر مطالعه کمال و مشاهده جمال; و سرمایه کمال هر کاملى، اثرى از آثار کمال حقّ است، و پیرایه جمال هر جمیلى پرتوى از انوار جمال مطلق است، لاجرم جمیع محامد بدان ذات که مستجمع جمیع کمالات است راجع تواند بود; و حمد قولى و فعلى و حالى، به حکم تخلّق به اخلاق حضرت متعالى، سزاوار آن جناب عالى باشد.
امّا حمد قولى، ثناى لسانى است بدانچه حقّ سبحانه و تعالى بر زبان انبیا، خود را بدان محمدت فرمود.
امّا فعلى، بیان اعمال بدنى است ازطاعات و عبادات و خیرات و مبرّات، از براى ابتغاى وجه احد قدیم، و توجّه بدان جناب کریم، نه از براى طلب حظوظ نفس و مرضات او.
امّا حالى، که به حسب قلب و روح است، عبارت است از اتّصاف به کمالات علمیه و عملیه و تخلّق به اخلاق الهیه. و در حقیقت همه این محامد،ستایش حقّ است نفس خود را در مقام تفصیل، که مسمّى به مظاهر است، از رویى که مظاهر غیر مظاهر نیست.
امّا حمد او ذات خود را در مقام جمعى الهى از روى قول، تعریفات اوست نفس خود را به صفات کمالیه، که کتب منزّله و صحف منشّره او بدان ناطق است.
امّا از روى فعل، اظهار کمالات جمالیه و جلالیه است از غیب به شهادت، و از باطن به ظاهر و از علم به یقین، در محالّ صفات و مجالى ولایات اسماء به حسب تعینات.
مثلا" وجود حضرت ختمى مرتبت که داراى مقام جمع الجمعى است و آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد، حمد فعلى حقّ است مرخود از، چنانچه عارف نامدا داود بن محمود قیصرى در رسائلش صفحه ۱۳۶ مى فرماید:
از ان جا که این حقیقت جمعیه الهیه، کامل ترین نوع انسان کمالى است، و در نوع انسان، کامل تر از حضرت ختمى مقام وجود ندارد; داراى مقام فردیت مطلقه، و به اعتبار وجود جمعى کمالى، در نوع خود منفرّد است; و از خواصّ فردیت مطلقه احاطه به جمیع مراتب و درجات است از مقام تعین اوّل تا آخرین درجه نزول و عالم شهادت مطلقه.
در مقام احدیت واسطه است جهت ظهور حقایق و معانى غیبى مستجن در ذات، به وجود تفصیلى در مرتبه و احدیت و اعطاء کلّ ذى حقّ حقّه، به حسب ظهور اسماء الهى و صور اسمائیه و اعیان ثابته و استعدادات و لوازم اعیان به فیض اقدس; که همین فیض اقدس اوّلین جلوه و ظهور حقیقت محمّدیه است ; و قابلیت او به حسب عین ثابت ، اتمّ قابلیات است، و داعیان کافّه ممکنات به منزله ابعاض و اجزاء و ذرارى عین کلّى او هستند چون عین ثابت او صورت اسم اللّه ذاتى است .
این حقیقت به اعتبار نشئات روحانیت نبىّ مبعوث است بر کافّه ارواح انبیا و اولیاء، و به اعتبار نشئات عنصرى و مادّى و ظهور در عالم شهادت، داراى مقام ختمیت نبوّت است، و بعد از غروب شمس نبوّت ظهور در مشکات اولیاءمحمّدیین مى نماید و مقام ولایت او به ظهور مهدى به حدّ اعلاى از کمال مى رسد که حضرت صادق علیه السّلام فرمود:
نَحْنُ وَاللّهِ اْلأسْماءُ الْحُسْنى... (۳۰) ما به خدا سوگند اسماء الحسناى خداوند هستیم.
وبه حسب علم عنائى حقّ که مقتضى رسیدن هر فردى از افراد انسان است به کمال لایق خود و لزوم تجلّى حقّ به اسم عدل، و تجلّى حقّ در مشکات ختم ولایت باتمام اسماء و صفات خو، و ظهور تفصیلى اسماء و صفات در مظاهر خلقیه در عالم شهادت; دولت اسماء حاکم بر مظاهر اولیا تا قیام قیامت انقطاع نمى پذیرد.
امّا حمد از روى حال، عبارت از تجلّیات اوست هم در ذات خویش به فیض اقدس اوّلى و ظهور نور ازلى پس در جمع و تفصیل.
ما چو نائیم و نوا در ما زتوست *** ما چو کوهمى و صدا در ما زتوست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات *** برد و مات ما زتست اى خوش صفات
ما که ابشیم اى تو ما را جان جان *** تا که ما باشیم با تو در میان
ما همه شیران ولى شیر علم *** حمله مان از یاد باشد دمیدم
باد ما و بود ما از داد تست *** هستى ما جمله از ایجاد تست
لذّت هستى نمودى نیست را *** عاشق خود کرده بودى نیست را
لذّت انعام خود را وامگیر *** نقل و باده جام خود را وامگیر
وربگیرى کیست جست و جو کند *** نقش با نقّاش کى نیرو کند
منگر اندر ما مکن د رمانظر *** وندر اکرام و سخاى خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود *** لطف تو ناگفته م مى شنود
نقش باشد پیش نقّاش و قلم *** عاجز و بسته چو کودک در شکم
و بى هیچ شبهه و ریب، بعد از حمد حضرت عالم الشهادة و الغیب مزذات خود را به ذات خویش، آن حضرت را هیچ حمدى سزاوارتر از حمد انسان کامل مکمّل که متمکن مقام خلافت عظمى باشد نیست، چه این حمد همان ثناى حقّ است مرذات خود را، ازآن وجه که انسان کامل آینه جمال نماى آن حضرت است .
در تفسیر کبیر، جلد اوّل، در توضیح الحمدللّه، در فائده هشتم، از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روایت مى کند:
إِنَّهُ قالَ: اِذا أنْعَمَ اللّه عَلى عَبْدِهِ نِعْمَةً، فَیقُولُ الْعَبْدُ: اَلْحَمْدُلِلّهِ; فَیقُولُ اللّهُ تَعالى: اُنْظُرُوا اِلى عَبْدى أعطَیتُهُ ما لا قَدْرَ لَهُ، فَأعْطانى مالا قیمَةَ لَهُ: (۳۱)
به هنگامیکه خداوند نعمتى را به بنده اش عنایت کند، و او در برابر آن نعمت بگوید "الحمدللّه" خداوند مى فرماید: بنده ام را بنگرید: من به او شیئى کم ارزش دادم، ولى او در برابرش آنچه که برایش قیمت معین نیستبه من هدیه کرد.
توضیح این روایت علاى به این است که:وقتى خداوند نعمیت عنایت مى کند این نعمت، نعمتى غیر عادى از جانب او نیست، نعمتى است که کرم و لطف و عنایت او اتقضا کرده، مانند سیر کردن گرسنه، پوشاندن برهنه، سیراب کدرن تشنه و سایر نعمت ها که در ارتباط با آقائى او نسبت به بندگان است، و جمیع این عنایت ها از نظر کمّى و زمانى محدود د ر چهار چوب نهایت است.
ولى زمانی که عبد مى گوید: الحمدللّه، معنایش این است: هر آن حمدى که حامدین آوردند از آن خداست، و هر حمدى که ستایش کنندگان از آوردنش عاجز بودند، ولى به حکم عقل آوردنش در امکان است، آنهم از آن حضرت اوست. در این الحمدللّه جمیع محامد ملائکه عرش و کرسى و ساکنین تمام سماوات و محامد انبیا از آدم تا خاتم، و اولیا و علما و جمیع خلق و تمام محامدى که عاقبت در بهشت از قول متنعّمین به نعمت سر مى زند، و باز همه این ستایش ها که از نظر ظاهرى، متناهى است اختصاص به خداوند دارد.
اما آن محامدى که ابد الاباد و دهر الداهرین خواهد بود و نهایتى برایش متصوّر نیست، آن نیز در مفهوم الحمدللّه عبد داخل است. به همین سبب و بدنى معنا که دانستید خداوند به وقت گفتن عبد که مى گوید: الحمدللّه، مى فرماید:به بنده ام نظر کنید، به او یک نعمت دادم که خیلى از نظر من قابل ارزش نبود، امّا او در برابرش ستایشى آورد که حدّ و نهایت نداشت!
در اینجا نکته ظریف دیگرى هست و آن این است که:نعمت هاى جناب او در دنیا متناهى است و حقیقت و مفهوم الحمدللّه بى نهایت است.و معلوم است وقتى به مقدار متناهى از بى نهایت کسر شود، باز بى نهایت به بى نهایتى خود مى ماند. در حقیقت مفهوم روایت مثل این است که خداوند بگوید: بنده من! وقتى در برابر یک نعمت مى گوئى الحمدللّه، آنچه از این گفتار ایمانى براى تو مى ماند طاعت بى نهایت است، و به ناچا رطاعت بى نهایت نعمت بى نهایت مى خواهد; به این سبب عبد در برابر این ستایش مستحقّ ثواب ابدى و خیر سرمدى است. و روى این حساب باید گفت هر مءمنى به خاطر اظهار الحمدللّه مستحقّ سعادتى است که آخر ندارد، و نیازمند خیراتى است که برایش نهایت نیست.
لطیفه اى بس عجیب از عمل اهل اللّه:
فخر رازى، در تفسیرش مى گوید: الحمدللّه کلمه شریفه با ارزشى است که باید به موضع استعمال آن توجّه داشت. چون این واقعیت الهیه را بجا بگوئى، مطلوب و مقصود چهره نماید; چون بیجا مصرف کنى، شاهد مقصود را نبینى!
به سرىّ سقطى گفتند: وجوب بردن طاعت به پیشگاه حضرت ربّ چگونه و به چه کیفیت است؟ پاسخ داد: سى سال است به خاطر یک الحمد للّه نابجا در استغفار و توبه ام!!
گفتند: چگونه؟گفت:حریقى در بغداد اتّفاق افتاد، مغازه ها و خانه ها سوخت; به من خبر رسید که مغازه ام از افتادن در کام آتش در امان مانده; به شنیدن این واقعه، گفتم: الحمدللّه.وقتى به معناى این کلمه در ان حالت دقّت کردم دیدم معنایش این مى شود که:به خاطر محفوظ ماندن مغازه ام خوشحالم در حالى که وسائل و مغازه هاى مردم سوخته، در صورتیکه دین و مروّت اقتضا داشت با مردم همدردى کنم نه خوشحال از به جا ماندن مال خودم درعین از بین رفتن اشیاء دیگران باشم!! سى سال است بر آن قول بیجا در طلب مغفرت از حضرت ربّ العزّه هستم!
حمد حضرت دوست انجام فعلى است، که آن فعل دلالت بر عظمت منعم داشته باشد، به عنوان اینکه منعم است. و این فعل یا قلبى است، یا زبانى، یا حرکات صحیح اعضاء رئیه بدن که عبارت از چشم و گوش و زبان و دست و پا و شکم و شهوت است.
نظ ر مطابق خواسته حقّ، شنیدن صحیح، گفتارایمانى و قول حقّ، انجام کار خیر با دست، قدم برداشتن براى خدا، حفظ عفّت شکم و شهوت وامثال این برنامه ها، حرکات الهى اعضاء جسمى است.
فعل قلب به این است که قلب، به حقیقت و براساس معرفت که از راه نظر به آثار مطالعه علوم به دست مى آید، ایمان و اطمینان به این داشته باشد که وجود مقدّس صاحب نعمت داراى جمیع صفات کمال و جمال و جلال است. و البتّه طىّ این مرحله همراه با مقدّمات و کوشش هاى جانانه و عاشقانه است، که رسیدن به مقام ایمان و اطمینان، در گرو ریاضت عظیم و افعال و اعمال بزرگ و طىّ طریق علم و پوئیدن راه دانش و بینش است.
فعل زبان به این است که انسان آن حالت على قلب و بصیرت و دانائى دل را با کلماتى اظهار کند که آن کلمات دلالت بر انى داشته باشد که ذات منعم، مستجمع جمیع صفات کمالیه است; و کلمه الحمدللّه جامع ترین و زیباترین سخنى است که قابلیت اظهار نمودن این معنا را دارد.
فعل اعضاء و جوارح به این است که هماهنگ با خواسته هاى حضرت محبوب انجام بگیرد، تا در حقیقت نمایشگر اسماء و صفات آن جناب باشد، و نشان دهنده این واقعیت که صاحب خلقت و مولاى نعمت داراى جمیع اوصاف کمال است. چون این سه مرحله را طى کردى در حدّ خودت به حمد و ستایش جناب محبوب اقدام کرده اى و حضرت او ار در عین اینکه نعمت هاى مادّى و معنویش از شماره بیرون است، ستایش نموده اى.
سنائى غزنوى که عارف معارف حقّه است در این زمینه به پیشگاه حضرت حقّ عرضه مى دارد:
اى در دل مشتاقان از عشق تو بستانها *** وز حجّت بیچونى در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها *** بر علم قدمى تو پیدا شده پنهانها
در سینه هر معنى بفروخته آتشها *** بر دیده هر دعوا بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها *** بر روى هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در ان ایوان بفروخته انجم ها *** وز آب بر این مفرش بنگاشته الوانها
مستان تو از شوقت در کوى تو سرگردان *** از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمى چون حقّه گوهرها *** وز آتش دل آهى چون رشته مرجانها
در راه رضاى تو قربان شده جان وانگه *** در پرده قرب تو طنده شده قربانها
از رشته جانبازى بر دوخته دامنها *** در ماتم بى باکى بدریده گریبانها
در کوى تو چون آید آنکس که همى بیند *** درگرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتى کز سوز دل از شوقت *** در راه تو مى کاریم از دیده گلستانها
اى پایگه امرت سرمایه درویشان *** وى دستگه نهیت پیرایه خذلانها
صد بیر لا پرّان بر ما زهر اطرافى *** ماجمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بى رشوت و بى بیمى بر کافر و بر مؤمن *** هر روز بر افشانى از لطف، تو احسانها
میدان رضاى تو پر گرد غم و محنت *** ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصه میدانت پرداخته در خدمت *** گوى فلکى برده قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازى *** بر تارک بى نقشى فرموده دل افشانها
حقّا که فرو ناید بى شوق تو راحت ها *** و اللّه که نکو ناید بى علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفکنده همه دلها *** وقت سحر از بامت برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک زبى باکى *** چون ذکر تو شد حاضر چه بیم ز نسیانها
گر درّ عطا بخشى آنک صدفش دلها *** ور تیر بلا بارى اینک هدفش جانها
اى کرده دوابخشى لطف تو به هر دردى *** من درد تو مى خواهم دور از همه درمانها
ما غرقه عصیانیم بخشنده توئى یارب *** از عفو نهى تاجى بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود بلاى ما *** شاید که به ما بخشى از روى کرم آنها
کى نام کهن گردد مجدود سنائى را *** نو نو چو مى آراید در وصف تو دیوانها
در هر صورت براى تمام بندگان، جمیع مقتضیات حمد، موجود و کلیه موانع، مفقود است و هیچ عذرى براى کسیکه زبان و قلب و عملش از حمد حضرت حق بسته است وجود ندارد.
وجود مقدّس پرودگار با توجّه دادن عقل انسان به مافى السّماوات و الأرض خود را از هر عیب و نقصى منزّه نشان مى دهد، و آدمى را متوجّه مى نماید که حضرت او ملک و قدّوس و عزیز و حکیم است.
یسَبِّحُ لِلّهِ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى اْلأرْضِ الْمَلِک الْقُدُّوسِ الْعَزیزِ الْحَکیمِ.(۳۲)
آنچه که در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح مى کند. خدایى که پادشاه منزّه و عزیز و حکیم است.
آرى قرآن مجید مى خواهد بگوید کمال و جمال او را از زبان آثار و نشانه هایش بشنوید، که زبان آثار و نشانه ها خیلى گویاتر و روشن تر از زبان خبر است.
اگر هزار نفر بگویند در فلان محل آتش است، و یک دیوانه بگوید نیست، بر اثر گفتار آن دیوانه در باور انسان ایجاد اختلال مى شود، ولى اگر یک نفر دودى را که آیه و علامت آتش است ببیند، و هزاران نفر به او بگویند دراین محلّى که دود مى بینى از آتش خبرى نیست در باورش هیچ اختلالى ایجاد نمى شود، که اثر در همه جا و در همه حال معرّف مؤثّر است.به همین منوال تمام آثار، چه سماوى چه ارضى و چه نفسى که تعدادشان از شماره بیرون است نشانه هائى از ان وجود عزیز و آن ذات مقدّس و حکیم است، همان عزیز و حکیمى که برترین و بهترین و با فضیلت ترین خلق خود، حضرت محّمد بن صلى الله علیه وآله را براى تلاوت آیات و تزکیه نفوس و تعلیم کتاب و حکمت فرستاد، تا با تلاوت آیات کنمال و جلال و جمالش در دیده قلب انسان ظهور کند، و با توجّه به اوصاف و اسمائش از طریق زحمات پیامبر، در نفس، حالت تزکیه آشکار گردد، که:
تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ اللّهِ: به اخلاق الهى آراسته شوید.
و باید گرفتن کتاب، به دستورات حقّ وحلال و حرام او آشنا شده، آنگاه زمینه حکمت نظرى و عملى فراهم آید، و پس از طّى این مراحل عالى رشد و کمال و به دست آوردن معرفت بتواند در مقام حمد و ستایش واقعى نه لفظى تنها برآید، که حمد حقیقى جز با کمال مسلمانى و بصیرت و بینش و حقیقت و آگاهى و ایمان و عشق و عمل و اخلاق، براى احدى میسّر نیست.
اهل معرفت و آنان که در سایه چراغ علم و دانائى در راه ریاضت و مجاهدت و کوشش و عمل هستند با زبان جان به محضر حضرتش عرضه مى دارند:
از تو دل بر نکنم تا دل و جانم باشد *** مى کشم جور تو تا تاب و توانم باشد
گر نوازى چه سعادت به از این خواهم یافت *** ورکشى زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر دو جهان بازستد *** چه غم از سرزنش هرکه جهانم باشد
تیغ قهر ار توزنى قوّت روحم گردد *** جام زهر ار تو دهى قوت روانم باشد
به قیامت چو سر از خاک لحد بردارم *** گرد سوداى تو بر دامن جانم باشد
گر ترا خاطر ما نیست خیالت بفرست *** تا شبى محرم اسرار نهانم باشد
هر کسى را ز لبت چشم تمنّائى هست *** من خود آن بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدى خویشم خوانى *** سر این دارم اگر دولت آنم باشد
مولاى عارفان، سرور عاشقان، امیرمؤمنان علیه السّلام درباب حمد مطالبى بس گران، ومسائلى بسیار عالى، و گفته هائى اعجاب انگیز دارد، که از باب نمونه جملاتى از آن را در زیر مى خوانید:
اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذى جَعَلَ الْحَمْدَ عَلى عِبادِهِ مِنْ غَیرِ حاجة مِنْهُ إلى حامِدیهِ، وَ طَریقاً مِنْ طُرُقِ الاِْعْتِرافِ بِلاهُوتِیتِهِ وَصَمدَانِیتِهِ و رَبّانِیتِهِ وَ فَرْدانِیتِهِ، وَ سَبَباً إلَى الْمَزیدِ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ مَحَجَّةً لِلطّالِبِ مِنْ فَضْلِهِ; وَ کمَّنَ فى إبْطانَ اللَّفْظِ حَقیقَةَ الاِْعْتِرافِ لَهُ بِاَنَّهُ الْمُنْعِمُ عَلى کلِّ حَمْد...(۳۳)
خداوند را سپاس، که بندگانش را مشرف به تشرف حمد فرمود، بدون اینکه به سپاسگزارى آنان نیازمند باشد; و این کلمه جامعه را که باید از عمق قلب و حقیقت وجود برخیزد، راهى از راه هاى اعتراف به لاهوتیت و صمدیت و ربوبیت و فردیت خود قرار داد، و آن را علّت ازدیاد رحمتش بر عباد اعلام کرد، و راهى روشن براى طالب فضلش فرمود، و درکمون و سرّ این لفظ، حقیقتِ این معنى را که سپاس و حمد اعتراف به مُنعم بودن او نسبت بر هر حمدى است، جلوه داد!!
از تحمیدات امام صادق علیه السّلام است:
اَلْحَمد لِلّهِ بَمَحامِدِهِ کلِّها عِلى نِعَمِهِ کلِّها حَتّى ینْتَهِىَ الْحَمْدُ إلى ما یحِبُّ رَبّى وَ یرْضى: (۳۴)
خداوند را به تمامى محامدش بر آنچه نعمت عنایت فرموده سپاس، آنچنان سپاسى که منتهى به محبّت و خوشنودى پروردگارم گردد.
امام صادق علیه السّلام از پدر بزرگوارش حکایت مى کند: پیامبرى از پیامبران، به پیشگاه مقدّس حقّ عرضه داشت:
اَلْحَمد لِلّهِ کثیراً، حَمْداً طَیباً مُبارَکاً فیهِ کما ینْبَغى لِکرَمِ وَجْهِک وَ عِزِِّ جَلالِک. (۳۵)
خداوند به او وحى فرمود: از کثرت ثواب این سپاس، حافظان عمل و حافظان بر حافظانت را به شغل سنگینى در نوشتن ثواب واداشتى!
عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَینِ علیهما السّلام أنَّهُ قالَ: مَنْ قالَ: الْحَمْدُلِلّهِ فَقَدْ أدّى شُکرَ کلِّ نِعْمَة لِلّه عَزَّوَجَلَّ عَلَیهِ: (۳۶)
امام سجّاد حضرت علىّ بن الحسین علیهما السلام فرمود: هر کس بگوید: الحمدللّه، به حقیقت که شکر تمام نعمت هاى حقّ را ادا کرده.
عَنِ النَّبِىِّ صَلّى اللّه علیه و آله قالَ: لا إله إلاَّاللّهُ نِصْفُ الْمیزانِ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ یمْلاَُهُ: (۳۷)
رسول خدا فرمود: لا اله الاّ اللّه نیمى از میزان عمل را کفایت مى کند، و الحمد للّه آن را پُر مى نماید.
در سطور گذشته بر این حقیقت پافشارى شد که حمد به معناى واقعى، قلبى و لسانى و جوارحى است، یعنى تصدیق قلب به حضرت منعم و اظهار حمد به زبان و با لفظ الحمدللّه، و اجرا شدن فرامین دوست با چشم و گوش و زبان و دست و پا، و خوددارى از گناه و معصیت، رویهمرفته حود است ورنه گفتن الحمدللّه به زبان کار ساده ایست، و برنامه ایست که مى توان به بعضى از حیوانات تعلیم داد، تا در برابر هر لطفى که به آنان مى شود بگویند: الحمدللّه. به حقیقت که حمد مرکب از سه واقیعت درونى و زبانى و جسمى است و این معنائى است که بهترین و پرقیمت ترین روایات، به آن دلالت مى کند، به روایت عالى سطر بعد در این زمینه عنایت و دقّت کنید:
عَنِ ابْنِ نُباتَةَ قالَ: کنْتُ أرْکعُ عِنْدَ بابِ أمیرِالْمؤْمِنینَ علیه السّلام وَ أنَا أدْعُو اللّهَ، إذْ خَرَجَ أمیرُالْمؤْمِنینَ علیه السّلام فَقالَ: یا أصْبَغُ، قُلْتُ: لَبَّیک، قالَ: أىَّ شَىْء کنْتَ تَصْنَعُ؟ قُلْتُ: رَکعْتُ وَ أنَا أدْعُو، قالَ: اَفَلا أعَلِّمُک دُعاءً سَمْعِتُهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله؟ قُلْتُ: بَلى، قالَ: قُلْ: "اَلْحَمدُلِلّهِ عَلى ما کانَ، وَ الْحَمْدُلِلّهِ عَلى کلِّ حال". ثُمَّ ضَرَبَ بِیدِهِ الْیمْنى عَلى مِنْکبِىَ الاْیسَرِ وَ قالَ: یا أصْبَغُ لَئِنْ ثَبَتَتْ قَدَمُک، وَ تَمَّتْ وَلایتُک، وَانْبطَتْ یدُک، اللّهُ أرْحَمُ بِک مِنْ نَفْسِک (۳۸)!
اصبغ بن نُباته مى گوید: کنار خانه أمیرالمؤمنین رکوع مى کردم و به پیشگاه حضرت حقّ به دعا و مناجات برخاسته بودم، در این وقت حضرت امیرالمؤمنین از در خانه بیرون آمد و فرمود: اصبغ! عرضه داشتم: بله، فرمود: در چه کارى بودى؟ گفتم: در رکوع و دعا. فرمود: علاقه دارى دعائى که از رسول خدا شنیدم به تو بیاموزم؟ پاسخ دادم: آرى، فرمود: بگو:
اَلْحَمْدُ لَلّهِ عَلى ما کانَ، وَالْحَمْدُلِلّهِ عَلى کلِّ حال. (سپاس خدا را بر آنچه بوده، و سپاس خدا را بر هر حال)
سپس با دست راستش بر شانه چپم زد و فرمود: اگر در راه خدا ثابت قدم باشى، و با تمام وجود رهبرى پیشواى بر حق را قبول داشته باشى، و در مسأله مال در راه خدا دست و دل باز باشى، خداوند مهربان از تو به وجود خودت مهربان تر است!
سنان بن طریف مى گوید: به حضرت صادق علیه السّلام عرضه داشتم: مى ترسم از آنانى باشم که بلاى استدراج، یعنى غفلت از خدا به خاطر روى آوردن نعمت حقّ، مرا گرفته باشد. حضرت فرمود: چگونه و براى چه؟ عرض کردم: به درگاهش لابه بردم که خانه اى به من کرامت کند، عنایت فرمود، درخواست هزار درهم نمودم به من رسید، دعا کردم خادمى نصیبم شود، نصیبم شد. حضرت فرمود: از پس این همه نعمت چه گفتى؟ پاسخى دادم زبانم مترنّم به نغمه الحمدللّه شد. حضرت صادق گفت: آنچه تو به پیشگاه خدا بردى، برتر است از آنچه از جانب حقّ به تو رسیده!(۳۹)
عَنْ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّد علیهما السّلام عَنْ أبیهِ، عن جابِرِ بْنِ عَبْدِاللّهِ قالَ: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله:
لَوْ أنَّ الدُّنْیا کلَّها لُقْمَةٌ واحِدَةٌ فَأکلَهَا الْعَبْدُ الْمُسْلِمُ ثُمَّ قالَ: "اَلْحَمْدُ لِلّهِ" لَکانَ قَوْلُهُ ذلِک خَیراً لَهُ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها: (۴۰)
امام صادق از حضرت باقر از جابر بن عبداللّه حکایت مى کند که رسول خدا فرمود: اگر دنیا یک لقمه باشد و آن را انسانى مسلمان تناول کند و از پس آن بگوید: الحمدللّه، این گفتارش براى او از دنیا و آنچه در آن است بهتر است!!
سعدى در زمینه بعضى از نعمت هائى که در ساختمان بدن بکار رفته و اینکه این همه نعمت، لازم است به صحنه سپاس کشیده شود، مى فرماید:
ببین تا یک انگشت از چند بند *** به صنع خدائى بهم درفکند
پس آشفتگى باشد و ابلهى *** که انگشت بر حرف صنعش نهى
تامّل کن ازبهر رفتار مرد *** که چند استخوان پى زند و وصل کرد
که بى گردش کعب و زانو و پاى *** نشاید قدم بر گرفتن ز جاى
از آن سجده بر آدمى سخت نیست *** که درصلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره بر یکدگر ساخته است *** که گل مهره اى چون تو پرداخته است
رگت در تنست اى پسندیده خوى *** زمینى در او سیصد و شصت جوى
بصر در سرو فکر و راى و تمیز *** جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهائم به روى اندر افتاده خوار *** تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سراز بهر خور *** تو آرى به عزّت خورش پیش سر
به انعام خود دانه دادت نه کاه *** نکردت چو انعام سر درگیاه
نزیبد ترا با چنین سرورى *** که سر جز به طاعت فرود آورى
ولیکن بدین صورت دلپذیر *** فرفته مشو سیرت نیک گیر
ره راست باید نه بالاى راست *** که کافر هم از روى صورت چو ماست
ترا آن که چشم و دهان داد و گوش *** اگر عاقلى در خلافش مکوش
گرفتم که دشن نکویى به سنگ مکن بارى از جهل با دوست جنگ ***
خردمند طبعان منّت شناس *** بدوزند نعمت به میخ سپاس
در قرآن مجید در هفده آیه، وجود مقدّس خود را حمید خوانده:
بقره، هود، ابراهیم، حج، لقمان، سبأ، فاطر، فصّلت، شورى، حدید، ممتحنه، تغابن، بروج، نساء، و در هفده مرحله أنعام، أعراف، ابراهیم، نحل، إسراء، کهف، مؤمنون، نمل، عنکبوت، لقمان، سبأ، فاطر، زمر. کلمه الحمد للّه را ذکر کرده، و شش آیه جمله شریفه َالحَمد لِلِّه رَبِّ العالَمینَ آمده: فاتحه، أنعام، یونس، صافّات، زمر، غافر.
توضیح هر یک از آیات بالا از نظر تفسیرى و عرفانى و فلسفى احتیاج به داستانى مفصّل و حکایتى بس عجیب دارد که از عهده فقیر و مستند، و محتاج و نیازمند، و جاهلى دردمند چون من ساخته نیست; دراین زمینه لازم است به کتب مربوطه مراجعه کنید، و از انوار این آیات کریمه باطن خود ار آراسته نموده، به طىّ منازل عرفان و مقامات عشق نائل شوید.
به قول عارف شیراز، شیخ مصلح الدین سعدى بزرگوار:
من بى مایه که باشم که خریدار تو باشم *** حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفى به سر وقت من آرى *** که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم *** که تو هرگز گل من باشى و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد *** که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
مردمان عاشق گفتار تو اى قبله خوبان *** چون نباشند کمه من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که ترا خوانم و دانم *** مگرم هم تو ببخشى که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نزسم باز نگردم *** تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبى *** همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدى اگرش مى نپسندى *** که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
تفسیر "کشف الأسرار" در جلد اوّل در نوبت سوّم ترجمه حمد گوید: الحمد للّه: ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا د رنام و نشان، خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند، قادر است بى احتیال، قیوم است بى گشتن حال، در ملک این از زوال، در ذات و نَعت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف به وصف جلال و نعت جمال، عجز بندگان دید در شناختن قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چه بپویند نشناسند، و عزّت قرآن به عجز ایشان گواهى داد:
وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ (۴۱) و آنگونه که باید به حق شناخت خداست، خدا را نشناختند.
به کمال تعزّز و جلال و تقدّس، ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت و ستایش خود، ایشان را د رآموخت و به آن دستوى داد، ورنه که یارستى به خواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که "الحمد للّه "، و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى "الحمدللّه".
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس، اى سزاوار ثناء خویش، واى شکر کننده عطاء خویش; کریما گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنایم که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم ـآنى.
بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت، دیگر بر دیدار منعم.آنچه بر دیدار نعمت است: از وى آزادى کردن و نعمت وى به طاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن، تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا به بهشت رساند، به قول رسول صلّى اللّه علیه و آله:
أوَّلُ مَنْ یدْعى اِلَى الْجَنَّةِ الْحَمّادُونَ لِلّهِ کلِّ حال. نخستین کسانیکه به سوى بهشت فراخوانده مى شوند، کسانى اند که کارشان در هر حال سپاس خداوند بوده است.
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود، آمّا آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود به زبان حال گوید:
صنما مانه به دیدار جهان آمده ایم
این جوانمرد را شراب شوق دادند، و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد، یکى شنید و یکى دید، و به یکى رسید ; چه شنید و چه دید و به چه رسید؟
ذکر حقّ شنید، چراغ آشنائى دید و با روز نخستین رسید، اجابت لطف شنید، توقع دوستى بدید، و به دوستى لم یزل رسید.
این جوانمرد اوّل نشانى یافت بى دل شد، پس بار یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد، دو گیتى در سر دل شد، دو گیتى در سر دوستى شده و دوستى در سر دوست.
فیض آن بلبل گلستان عشق مى فرماید:
نشود کام بر دل ما رام *** پس به ناکام بگذریم از کام
چون که آرام مى برند آخر *** ما نگیریم از نخست آرام
عیش بى غشّ به کام دل چون نیست *** ما بسازیم با بلا ناکام
آن که را نیست پختگى روزى *** گر بسوزد که ماند آخر خام
جاهلان نامها بر اورده *** عاقلان کرده خویش را گمنام
عاقلام را چه کار با نام است *** چکند جاهل ار ندارد نام
کورى چشم جاهلان ساقى! *** باده جهل سوز ده دوسه جام
تا چو سر خوش شویم از آن باده *** بر سر خود نهیم اوّل گام
بگذریم از سر هوا و هوس *** عیش بر خویشتن کنیم حرام
نفس را با هوا زنیم به دار *** دیو را با هوس کنیم به دام
سالک راه حقّ نخواد عیش *** عاشق روى حق نجوید کام
بیدلان را به حال عیش کجا؟ *** سالکان را به ره چه جاى مقام
دام روح است این سراى غرور *** مرغ را آشیان نگردد رام
خویش را وقف کوى حق سازیم *** مقعد صدق حق کنیم مقام
بهره اى از لقاى حق ببریم *** پیشتر از قیام روز قیام
نیست آن را که حق شناس بود *** جز به خلوت سراى حق آرام
اى صبا چون به عاشقان برسى *** برسان از زبان فیض سلام
«اَلاْوَّلِ بِلا أوَّل کانَ قَبْلَهُ وَالآخِرِ بِلا آخِر یکونُ بَعْدَهُ»:
لفظ اوّل و آخر در این دعاى عظیم که همچون دریائى موّاج است، از قرآن مجید، سوره مبارکه حدید آیه سوّم گرفته شده، و در حقیقت توضیح و تفسیر مختصر و پر معنائى بر آیه شریفه است .
قرآن مجید، که هر آیه اش، چنانکه از روایات بسیار مهم پیداست داراى هفتاد بطن و هر بطنى نیز داراى هفتاد بطن است، با تمام معانى و حقایق و مفاهیم آسمانى و ملکوتیش بر خزانه بى نمونه حضرت حقّ یعنی قلب پاک و دریاى بى ساحل دل پیامبر تجلّى کرد، و به همان صورت و سیرت به دوازده امام معصوم منتقل شد; که در این زمینه در دعاى چهل و دوم "صحیفه سجادیه" به خواست حضرت دوست شرحى خواهد آمد.
ائمه طاهرین که جامع علوم الهى اوّلین و آخرین، و واجد تمام کمالات انسانى، و ه ریک دریائى موّاج از علوم ملکوتى و ملکى بودند، با دعاها و روایات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسیه خود به شرح و تفسیر آیات کتاب برخاستند و مدرسه اى کامل و جامع که د رهر عصرى پاسخگوى نیازهاى دنیائى و آخرتى مردم باشد از خود بجاى گذاشتند.
در سوره مبارکه حدید که مفاهیم آیاتش اعجاب انگیز، و مطالبش مست کننده جان، و تکنمیل کننده نفس، و روشنگر قلب، و جلا دهنده روح، و آباد کننده دنیا و آخرت انسان است مى خوانیم: هُؤَ الاْوَّلُ وَاَلاْخِرُ وَالظاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوِ بِکلِّ شَىْء عَلیمٌ. (۴۲)
اوست اوّل وآخر، وظاهر و باطن، و او به هر چیزى دانست.
در توضح کلمه اوّل و آخر، نتیجه و محصولى از آیات قرآن و دعاها و روایات و مباحث ارزنده حکماى بزرگ الهى و بیداران راه حقّ، و عاشقان حضرت محبوب را در اختیار مى گذارم، باشد که از این رهگذر بر نو رمعرفت ما، و روشنى قلب و جانمان اضافه شود.
قبلاًباید دو مسأله زمان و مکان را در توجّه به جناب او از ذهن پاک خود خالى کنید. زیرا زمان، پدیده اى است که همراه با اوّلین مخلوق ظهور کرده، و چیزى جز حرکت قوّه به فعل و تبدیل واقعیت به واقعیت برتر و امتدادى که داراى غیایت و نهایت است نیست، و این حرکت و امتداد، در پیشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.
و مکان عبارت است از جان و ظرف، که تمام عناصر در آن جاى گرفته یا از آن جابجا مى شوند.و این د و کلمه مبارکه از این دو حیثیت خارج است، زیرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداى از هر چیزى است .
اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسماء و صفات، دلالت بر ذات دارند; چرا که در آن جا ذات همراه با صفات نیست ; صفت همان ذات و ذات همان صفت است .این همه سخن براى باز شدن گل معرفت، و نزدک کردن حقیقت به ذهن است، که گفته اند: "در وحدت، دوئى عین ضلال است".
وصف هر شیئى غیر از وصف دیگر اوست، مثلاً صفت علم در عالم یا صفت قدرت یا عدالت یا کرامت در همان شخص با یکدیگر متفاوت است، امّا بزرگ ترین عارف خانه خلقت بعد از پیامبر، یعنى على علیه السّلام: «وَ کمالُ الاْخلاصِ لَهُ نَفْىُ الصَّفاتِ عَنْهُ» و کمال اخلاص براى او منفى دانستن صفاتِ زاید بر ذات از اوست.
و به عبارت فارسى: صفات حضرت او همانند صفات موجودات که با موصوف خود ترکب دارند نیست، که صفت چیزى و موصوف چیز دیگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، علیم و حکیم و سمیع و بصیر و شاهد و خالق و رازق و...است و این همه همان حقیقت حقّه واحد است.
نفى الصفات عنه به این معنى است که آن ذات مقدّس را چیزى و صفاتش را چیز دیگر ندانید، که آنجا ترکیبى از موصوف و صفت نیست، بلکه ذات بسیط و هستى بى قید و شرط و نور بى نهایت در بى نهایت است، و هر وصفى خود اوست نه صفتى عارض بر ذات.
اوّل است نه اوّلى که ما فرض مى کنیم، آخر است نه آخرى که ما تصوّر مى نمائیم. این اوّلیت و آخریت هیچ ارتباطى به زمان و مکان و سایر مسائل و برنامه هائى که در رابطه با موجودات است ندارد. اوّل است، یعنى مبدأ تمام آثار ظاهرى و باطنى است . و آخر است، یعنى مرجع و منتهاى همه آثار ظاهرى و باطنى است، در حالى که اوّلى است ازلى، و آخرى است سرمدى; نه اوّلى که مسبوق به مبدئى باشد ،و نه آخرى که متّصل به پایانى!
به قول حضرت صادق علیه السّلام در جواب کسى که معناى آیه شریفه «هُوَ الاْوَّلُ والاْخِرُ» را از آن منبع فیض پرسید:
اَلاوَّلُ لاعَنْ أوَّل قَبْلَهُ، وَلاعَنْ بَدْء سَبَقَهُ و آخِرٌ لا عَنْ نِهایة کما یعْقِلُ مِنْ صِفاتِ الْمَخْلُوقینَ، وَلکنْ قدیمٌ أوَّلٌ وَ آخِرٌ لَمْ یزَلْ وَ لایزالُ بِلا بَدْئ وَلا نِهایة، لا یقَعُ عَلَیهِ الْحُدُوثُ، وَ لایحُولُ مِنْ حال إلى حال، خالِقُ کلِّ شَىْء: (۴۳)
اوّل است نه از از اوّلى قبل از خود ونه از مبتدائى پیش از وجودش، و آخر است نه از منتهائى، چنانکه درباره مخلوفات فرض مى شود، بدون مبدأ و منتها ازلاً و ابداً اوّل و آخر است، جائى براى حوادث و تحوّل از حالى به حالى در آنجا نیست; وجود مقدّسش آفریننده هر چیزى است.
رسول الهى به پیشگاهش عرضه مى داشت:
اَللّهُمَّ أنْتَ الاْ وَّلُ فَلَیسَ قَبْلَک شَىْءٌ، وَ أنْتَ الاْخِرُ فَلَیسَ بَعْدَک شَىْءٌ:
بار پروردگارا تو اوّلى هستى که قبل از تو چیزى نیست، و آخر هستى که بعد از تو چییزى وجود ندارد.
مولاى عارفان و آقاى مؤمنان فرمود:
لَیسَ لاِوَّلِیتِهِ ابْتِداءٌ وَلا لاِزَلِیتِهِ انْقِضاءٌ، هُوَ الاْوَّلُ لَمْ یزَلْ، وَالْباقى بِلا أجَل:
براى اوّلیت آن ذات مقدّس ابتدائى نیست، و براى ازلیت آن جناب پایانى نمى باشد، اوّلى است که همواره بوده، و وجودى دائمى است که انتها ندارد.
امام مجتبى علیه السّلام مى فرماید:
اَلْحَمْدُلَلْهِ الَّذى لَمْ یکنْ فیهِ أوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَلاآخِرٌ مُتَناه:
سپاس آن ذاتى را که سرآغاز معلومى ندارد، و وجودى را که براى او پایانى نیست. بوده و خواهد بود، و فهم وجودش از دسترس عقول بیرون است.
عاشقان گر به دل از دوست غبارى دارند *** گریه روز نما در شب تارى دارند
آب حیوان بیراى خضر که ارباب نیاز *** چشم امّید به فتراک سوارى دارند
ره ارباب محبّت به فنا نزدیک است *** سوزنى در کف و در پا دو سه خارى دارند
جان حقیر است مبر نام نثاراى محرم *** تو همین گوى که احباب ،نشارى دارند
بنده خلوتیان دل خاکم کایشان *** به شهیدان غمت قرب جوارى دارند
هر که را مى نگرم سوخته یا مى سوزد *** شمع و پروانه از این بزم کنارى دارند
عرفى از صیدگه اهل نظر دور مشو *** که گهى گوشه چشمى به شکارى دارند
على علیه السّلام در خطبه اوّل "نهج البلاغه" که از معجزات فکرى آن حضرت است مى فرماید:
"صاحبدلان چون صمیمانه بر وحدت خداى اعتراف کردند، آنچنانش بى آلایش و پاک بینند، که از هر نام و صفت ذات مقدّیش را منزّه و پاک دانند.
حاشا که او به صفتى موصوف باشد، چنان است که براى بى همتا، همتائى آورده، و چنین کسى از سر منزل حقیقت سخت به دو و گمراه باشد.
وجودى است که با عدم سابقه ندارد،و هستى او را آغازى نیست.کارخانه حیات گرم است ،امّا جز اراده و نیروى ابدیت نور و حرارت نمى گیرد."(۴۴)
من تصور نمى کنم که درک و فهم باطن که در رأس آن توحید و خداشناسى است بدون مقدّمات لازم چنانکه به دورنمائى از آن در سطور قبل اشاره رفت میسّر باشد. رسیدن به حقایق الهیه، بخصوص فهمیدن عمق مفاهیم و معانى بلند ملکوتى و از همه مهمتر صفات و اسماء حضرت محبوب، لازمه اش آراسته شدن به مسائل و برنامه هائى است که سالکان این طریق در کتب و مقالات خود بیان کرده اند که این حقایق چشیدنى است، و هر کس لذّت آن را بیابد از خود فانى مى شود و به بقاء دوست اتّصال پیدا مى کند، و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نائل نگردد، به آنچه و به آن که باید برسد نمى رسد.
بسیارى از مردم دنیا و حتّى مسلمانان را مى بنید که دل به زخارف دنیا خوش کرده، و جز شکم و شهوت ،و سرازیر و سر بالا رفتن، و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابیدن و شهوت رانى کردن، اعتمام و کارى ندارند، و این عمر گرانمایه رابا برنامه هائى معامله مى کنند که سودى چشمگیر براى آنها ندارد،و اگر داشته باشد باید به وقت مردن بگذارند و بروند; یا دنبال حقیقت نمى روند، یااگر بروند چون حقیقت را نمى چشند و از آن لذّت نمى برند، خسته مى شوند و به سرعت آن رارها کرده، به کارهاى مادّى باز مى گردند. و این همه نیست مگر بر اثر حجاب هاى خطرناکى که از امور محرّمه، چه مالى و چه اخلاقى و چه عملى، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده، این معنى نه تنها در مردم عادى به چشم مى خورد، بلکه بعضى از طالبان علم و دانشجویان حوزه هاى علمیه هم به آن حجابها دچارند. به همین خاطر مى بینید که اینگونه مردم به جائى نرسیدند،و چون به مل و مسند و مقام دست یافتند ثروتمندشان قارون، و حاکمشان فرعون،و عالم و فقیهشان بلعم با عورا شد.
عارف نامدار، فیلسوف بزرگ مرحوم ملاّمهدى نراقى،خطاب به ارواح و قلوبى که از چشیدن لذّت حقایق بازمانده اند،مى فرماید:
چرا آخر اى مرغ قدسى مکان *** جدا ماندى از مجمع قدسیان
چرا مانده اى دور از اصل خویش *** چرا نیستى طالب وصل خویش
چرا آخر اى بلبل خوش نوا *** به زاغان شدى همسر و هم صدا
غریب از دیار حقیقت شدى *** گرفتار دام طبیعت شدى
به قید طبیعت شدى پاى بست *** فراموش کردى تو عهد الست
نبودى تو آن شاهباز جهان *** که در اوج وحدت بدت آشیان
نبودى تو آن طایر لا مکان *** که در صقع لاهوت بودت مکان
ترا بود پرواز در اوج عرش *** مقید چزائى به زندان فرش
همى ترسم اى بلبل بوستان *** که دیگ نبینى رخ دوستان
همى ترسم اى جان عالى مقام *** بمانى به چاه طبیعت مدام
همى ترسم اى مرغ فرخنده پى *** که دیگر نیبنى حریفان حى
همى ترسم اى طایر خوشنوا *** که از سدره افتى به تحت الثّرى
همى ترسم اى جان جبریل سیر *** که از کعبه افتى به ویرانه دیر
همى ترسم اى هدهد خوش خبر *** نشان سلیمان نبینى دگر
همى ترسم اى مرغ بطحا مقام *** که دور افتى از زمزم و از مقام
نبینى دگر کعبه و مستجار *** نشانى نیابى دگر زان دیار
جدا مانى از مرده و از صفا *** زبیت الحرام و زخیف و منى
برافشان پر اى مرغ قدسى مکان *** پر و بال ز آمیزش خاکیان
بخود در بى از این قفس برگشا *** به سقع سماواتیان پرگشا
ز پا بگسل این دام دار غرور *** بپر تا به اوج سراى سرور
مغنّى بیا ساز کن ارغنون *** که آمد به سر باز شور جنون
بیا ساقیا من به قربان تو *** فداى توو عهد و پیمان تو
بده سافى آن باده خوشگوار *** که ایام دى رفت و آمد بهار
منى ده که افزایدم عقل و جان *** فتد بر دلم عکس روحانیان
بیا ساقى اى مشفق چاره ساز *** بده یک قدح زان من غم گداز
که بره مزنم عالم خاکیان *** کنم رقص بر اوج افلاکیان
به دور افکنم عالم خاک را *** کنم سیر ایوان افلاک را
بسوزم از آن، دلق سالوس را *** بدور افکنم نام و ناموس را
بتازم بر اوج فلک رخش را *** ببینم عیان کرسى و فرش را
بتازم بر اوج فلک رخش را *** ببینم عیان کرسى و فرش را
نراقى از این گونه گفتارها *** برون رفتى از حدّ خود بارها
پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز:
صاحب کتاب "اصل الاصول" که از عرفاى نامدار، و از فلاسفه بزرگ اسلام است در اواخر کتاب پر قیمتش مى گوید:
"تحصیل دانش باطن بر اساس استعداد هر مکلّف و طاقتش واجب عینى است."
دانش باطن محض آراسته دشن درون به فضائل، و پیراسته شدنش از رذائل است .البتّه مقدّمه این حرکت باطنى، نورانیت ظاهر به آداب و رسوم و اصول و فروع شریعت، و پاک بودن تمام اعضا و حرکات و افعال انسان ا زمحرّمات شرعیه است".
مبنا و ریشه این دانش، تحصیل اخلاق و فضایل و ملکاتى است که از اخباز و احادیث معصومین و روش و سیره آنان استفاده مى شود.گر چه عقل در تحصیل و حصول معارف و عمل و کوشش،و به عبارت دیگر حکمت عملیه مد خلیت دارد، ولى راه عقل راه تمام و برنامه جامع نیست; براى رشد و کمال و رسیدن به واقعیات علمیه و عملیه باید عقل را با چراغ وجود اهل بیت عصمت نور و حرارت داد، که در آن منابع الهیه در هیچ زمینه اى هیچ گونه خطا و اشتباهى نیست، و در این جهت لازم است به باب ایمان و کفر کتاب با عظمت "کافى" مراجعه کرد، که در آنجا ائمّه طاهرین هر چه خیر است از هر چه شرّ است باز شناسانده اند.
مبنا و ریشه دیگر این علم، بر ریاضت هاى قانونى و خلوت شب و سخر و مجاهدات شرعیه استواراست .
با این شرایط که نتیجه و ثمره اش پاکى باطن و ظاهر است، براى عارف سالک در سبیل حقّ ،ترقچ ى ب معرج ملأ اعلى و رهائى از مدارج ادنى حاصل مى شود.در چنینن وضعى است که سالک آگاه انس با منهویت و قرب به مقرّبین پیدا مى کند; اراده و همّتش از زینت حیات دنیا به عالم ملکوت رخ مى کشد، و عقلش به جاى مصرف شدن در زخارف مادى به گرفتن فیوضات اخروى برمى خیزد.
خواسته هایش از اتّصال به علایق پست، قطع مى گردد و خاطرش از تعلّق به امور دنیویه آسوده مى شود. حالات دنیائى و مادّى حواسّ و قوایش ضعیف و براى گرفتن فیوضات زبّانیه قوى مى گردد.
با ریافت و مجاهدت، شرّ نفس امّاره اى که او رابه سوى خیالات واهیه مى کشید از سر او برداشته مى شود، و تمام همّتش متوجّه عالم قدس، و تمام شراشر وجودش به جهان روح و انس متوجّه مى گردد.
با خضوع و زارى، از حضرت ذوالجود و الفضل، و واهب متعال در خواست مى کند که تمام درهاى رحمت را به روى دلش باز کند، و قلب و سینه اش رابه نور هدایت خاصّ که حضرتش به عنوان مزد ریاضت و جهاد وعده داده روشن نماید، تاهب مشاهده اسرار ملکوت و آثار جبروت نائل آید، و در باطنش حقایق عینیه و دقایق فیضیه به صورت کشف و شهود تجلّى نماید.
چون بعد از آن مقدّمات به این کشف پر فیش برسد، از عنایت و رحمت او به مقام انکشاف قوّه عاقله، و سپس کشف قلیى، و سپس کشف قلبى ،و آنگاه کشف روحى واصل شود، و در این مقام است که آراسته به مفاهیم اسماء و صفات حضرت محبوب شده و هب درک لذّت آن حقایق رسیده، و با چشم دل به تماشاى جمال موفّق شده است .در این وقت است که قرآن و روایات و معارف را آنچنان که باید مى فهمد، و مصادیق آیات و روایات و معارف را آنطور که باید مى بیند، و به عین الیقینى که مطلوب همه عاشقان و عارفان بوده مى رسد.
در آخر این مقال دست نیاز به درگاه بى نیاز برداشته و به پیشگاه مقدّسش مناجات عرفى را زمزمه مى کنم:
اى تو به آمرزش و آلوده ما *** وى تو به غم خوارى و آسوده ما
رحمت تو کعبه طاعت نواز *** عدل تو مشّاطه عصیان طراز
لطف تو دلاّل متاع گناه *** حلم تو بنشانده غضب را پناه
منفعلیم ا عمل ناسزا *** گر همه نیک است بپوشان ز ما
راستى ما زریا شرمسار *** بندگى از نسبت ما شرمسار
تا ابد از معصیت آزرم ده *** حوصله ضامن این شرم ده
من که و سنجیدن بازوى عدل؟ *** به که نباشم به ترازوى عدل
ور کرمت مى زندم در دهان *** تا بگشایم لب خواهش فشان
چشم و دلم گرسنه خوان تو *** سیر نگردند ز احسان تو
آنچه به آن مى سزم آنم بده *** برتر از آن نیز عنانم ریز
صاف امیدم به لب بیم ریز *** گرد مرا در ره تسلیم ریز
کام مرا شهد عبادت ببخش *** چون بچشم فهم حلاوت ببخش
شهپر جبریل نیازم بده *** راه به خلوتگه رازم بده
در حرم عشق درون آورم *** شیفته و مست برون آورم
این گل پژمرده که در باغ جود *** دست به دست آورمش در وجود
رایحه عطر و فایش بده *** گوشه دستار رضایش بده
تا به دماغى که رساند نسیم *** غش کند اندیشه امّید و بیم
نشأه توحید در آید به جوش *** مستى جاوید بر آرد خروش
بحر عطاى تو جواهر شمار *** بى اثر باد طلب موج زار
تا طلبم واى که دل خون کنم *** خواهشم آموخته اى چون کنم
با نفس این نغمه بشوئیم به *** حرف ادب سوز نگوئیم به
طُرّه خواهش به رضا نشکنیم *** بال و پر مرغ دعا نشکنیم
عرفى از این نغمه زنى شرم دارد *** عهد طلب بشکن و دل گرم دار
مصلحت کار چه دانیم ما *** بذر تمنّا چه فشانیم ما
آدمىِ هیچ تر از هیچ کیست *** تا کند اندیشه اى از بهر زیست
دیدى اگر مصلحتى در عدم *** بر اثر ان زدى اکنون قدم
مصلحت ما دگرى دیده است *** او بکند هر چه پسندیده است
شادم از او گر غم و گر شادیست *** معنى اى بندگى آزادى است
اَلَّذى قَصُرَتْ عَنْ رُؤُیتِهِ أبْصارُ النّاظِرینَ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ اَوْهامُ الْواصِفینَ:
"وجود مقدّسى که دیده هاى سر از دیدنش ناتوان، و اندیشه هاى وصف کنندگان از وصفش عاجز است"!
دیده قاصر و فهم عاجز:
مى دانیم که رؤیت، روبرو شدن چشم با شى است ،آنهم با شرایطى معین . آنچه قابل رؤیت است، جسم و عنصر محدود به زمان و مکن و آراسته به دیگر شرایط مادّى است .درصورت فقد شرایط، مشروط هم که عبارت از رؤیت باشد ازدایره تحقّق بیرون خواهد بود.
از طرفى انى معنا بر همه کس روشن است که اعضاء و جوارح ما د رافعال و حرکات ،مقید به قیود و محدود به حدودند. قدرت بدن یا قوّت روح یا مسأله زبان ویا نیروى شنوائى و یا بینائى، و نیز قوّت فکر و قدرت عقل، همه و همه محدود و داراى اندازه معین و خلاصه داراى آغاز و انجام و عرصه خاصّى است .
از جهتى قدرت چشم و رؤیت آن بسیار محدود است، تا جائى که مى دانیم اگثر مخلوقات، حتّى بعضى از آنها که مادّى هستند از دسترس رؤیت و تماشاى او خارجند.
نفس، روح، جنّ، ملائکه، هوا، درد، نترون، الکترون، انواعى از میکربها و ویروس ها و...در عین اینکه موجودند، و عقلاى تاریخ به وجود آنها یقین دارند قابل رؤیت نیستند.
و از جهتى حضرت حقّ که شبیه چیزى در این دار وجود نیست و وجود مقدّسش در ذات و اسماء و صفات بى نهایت د بى نهایت است، ما فوق همه چیز و خارج از شرایط رؤیت است.
به چند روایت بسیار مهم در این زمینه دقّت کنید:
عاصم بن حمید مى گوید: نظر حضرت صادق علیه السّلام را درباره طایفه اى از اهل سنّت که قایل به رؤیت حضرت او حدّاقل در فرداى قیامتند خواستم، حضرت فرمود: خورشید (که حرارت خارجى اش تقریباً بیست میلیون درجه است و پاره اى از شعله هایش تا شانزده هزار کیلومتر ارتفاع دارد) جزئى از هفتاد جزئ نور کرسى است، و کرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است، و عرش جزئى ازهفتاد جزء نور حجاب، و حجاب جزئ ازهفتاد جزئ نور پرده است ; اگر این طایفه در گفتار خود راستگویند، بگو یک بار دیده خود رادر حالیکه ابر نباشد از نور خورشید پر کنند!!(۴۵)
عبداللّه بن سنان از امام صادق علیه السّلام روایت مى کند:
خداند ،بزرگ و بلند مرتبه است ; بندگان از وصفش عاجزند، و راه به کنه عظمتش ندارند.دیده ها او ار درک نم یکند، ولى حضرت او مدرک دیده هاست .جنابش لطیف و خبیر است. به کیفیت و مکان و زمان وصف نمى شود.چگونه به مسأله کیفیت وصفش کنم که کیفیت را او لباسى هستى پوشاند تا کیفیت شد; کیف را به آنچه او کیفیت داد شناختم !یا چگونه به محل توصیفش کنم و حال اینکه او حالق محلّ است تا محل، محل شد و من محل را به محلّیت دادن او شناختم! یا به چه صورت حضرتش را به جهت وصف نمایم و به حیثیت تعریف کنم، در حالى که حیث را او حیثیت داد و من با حیثیت بخشى به حیث از جانب او حیث را شناختم! او داخل هر مکان است و خارج از هر چیزى ; دیده ها از دیدنش عاجزند، و او دیده ها را مى بیند; خدائى جز او نیست که او علىّ و عظیم است و لطیف و خبیر(۴۶)
کج فهمى بعضى از علماى اهل سنّت نسبت به آیات قرآن، و نقل روایاتى درباب رؤیت در بعضى از کتب آنان، که اگر به میزان واقعى سنجش حدیث سنجیده شود معلوم مى گردد که آن روایات ساختگى و قلاّبى است، باعث شده مسأله رؤیت با چشم سر، البتّه در فرداى قیامت نه در دنیا، مطرح شود و جزء عقاید آنان در آید، ولى ائمّه معصومین که کشتى نجات و یکى از دو ثقلى هستند که رسول الهى از خود به یادگار گذاشت، در برابر این عقدیه با تکیه بر آیات قرآن و دلایلى حکیمانه ایستادگى کردند و هر گونه رؤیت با چشم سر را چه در دنیا و چه در قیامت نفى نمودند و با براهین بسیار متقن، آن روایات را زا مرحله اعتبار و ارزش انداختند، و تأویل نمودن آیاتى را که ظاهرش دلالت بر رؤیت دارد، آنچنانکه خدا به آنان اجازه داده بود تعلیم یاران صدیق خود نموودند، و د این زمنیه فرهنگى غنى از خود به پاسدارى از حقایق الهیه به جا گذاشتند.
«هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیک الْکتَابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیغٌ فَیتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ وَمَا یعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا یذَّکرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبَابِ» اوست آن کسیکه این کتاب را بر تو فرستاد، قسمتى از آیات آن محکم (به عبارت دیگر صریح و روشن) است که ریشه و پایه کتاب است، و قسمتى از آن متشابه است (به عبارت دیگر حامل احتمالات مختلفى از مفاهیم و معانى است،; ولى آنان که در قلبشان انحراف است، براى فتنه انگیزى دنبال متشابهاتند (و نسبت به این دسته از آیات نظریات نادرستى دارند); و این همه براى گمراه کردن عباد خداست، در حالیکه حقیقت متشابهات را جز خدا و راسخان در علم (یعنى آنانى که متّصل به دانش حقّند و در تمام علوم خویش ثابت و استواراند، و گردش روزگار، در علم و دانش آنان تغییرى نمى آورد) نمى دانند; این طایفه باعظمت و با دانش و بصیرتند که مى گویند: ما به تمام قرآن از محکم و متشابه ایمان آورده و همه را از جانب حقّ مى دانیم; البتّه این حقایق را جز صاحبان مغز متذکر نمى شوند.
از آیات زیر و نمونه آنها به اسم آیات متشابه نام مى برند:
یدُ اللّهِ فَوْقَ أیدیهِمْ(۴۷)، الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى(۴۸)، إلى رَبِّها ناظِرَةٌ، (۴۹)وَجاءَ رَبُّک(۵۰)، إنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ.(۵۱)...
دست خدا بالاى دستهاست; خداى رحمن بر عرش قرار گرفته است; به پروردگارش نظاره کننده است; و پروردگارت مى آید; بدرستى که آنان ملاقات کننده پروردگارشانند...
آرى آیات بالا و نمونه آنها در قران کریم تأویلاتى دارند که آن تأویلات در نهایت، هماهنگ با مفاهمى و معانى محکمات است; و این نوع تأویل قدرتش در اختیار راسخان در علم است، و بدون شک راسخان در علم به دلیل آیات قرآن، پیامبر و اهل بیت و خوشه چینان از خرمن معرفت آنانند.
تفسیر با عظمت "نور الثّقلین" در جلد اوّل از صفحه ۲۶۰ تا ۲۶۵ نزدیک به بیست و پنج روایت بسیا مهم از جوامع حدیث نقل مى کند، که منظور را راسخان در علم، پیامبر وائمّه طاهرین علیهم السلام هستند، و نیز نمونه این روایات را "برهان" در جلد اوّل و "المیزان" در جلد سوم صفحه ۶۹ به بعد همراه با لطیف ترین بحث نقل مى کند.
امیر المؤمنین علیه السّلام در "نهج البلاغه" مى فرماید:
أینَ الَّذینَ زَعَمُوا أنَّهُمُ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ دُونَنا کذْباً وَبَغْیاً عَلَینا، أنْ رَفَعَنَا اللّهُ وَوَضَعَهُمْ، وَاَعْطانا وَ حَرَمَهُمْ، وَأدْخَلَنا وَ أخْرَجَهُمْ...(۵۲) کجایند آنان که به دروغ، خود را همچون ما راسخ در علم گمان مى کنند; بیچاره هایئى هستند که به حدود ما تجاوز کرده اند; این خداوند است که مقام علمى ما را رفیع قرار داد و آنان را پست و معمولى; و از خزانه دانش و علمش به ما عنایت کرد و آنان را از آنچنان فیض محروم داشت، ما را در عرصه اسرارش وارد نمود، ولى آنان را نپذیرفت.
روى این حساب دانشمندانى که از اهل سنّت و جماعت با تکیه بر ظاهر آیات و پاره اى از روایات، ادّعاى رؤیت حثّ را در قیامت یا در دنیا دارند، در ادّعایشان اشتباه کارند، و مدّعایشان با محکمات قرآن که مفسّر متشابهات است، و با تأویلات رسول خداو ائمّه طاهرین قابل تطبیق نیست.
به چشم دل جمالش را ببینى:
در صورتى که ظاهر به آداب شریعت آراسته شود، و باطن به نور معرفت و اخلاق حسنه و ایمان کامل منوّر گردد، چشم دل براى حقایق باز مى گردد، و هر قلبى به تناس بقدرت و قوّتش به تماشاى جلال و جمال و عظمت و جبروت موفّق مى شود.
تعبیر دیگر رؤیت ، یقین است; یعنى انسان به جائى مى رسدکه در هر گونه شک و شبهه و ریب و تردى به روى دل بسته خواهد شد، و قلب نسبت به حقیقت به مرحله اى مى رسد، آنگونه که چشم سر اشیاء و عناصر را مى بیند.
در این زمینه به دو روایت زیر که صدوق بزرگوار در کتاب با عظمت "توحید" نقل مى کند توجّه کنید:
عَنْ عَبْدِاللّهِ بْنِ سِنان، عَنْ أبیهِ، قالَ: حَضَرْتُ أبا جَعْفَر علیه السّلام فَدَخَلَ عَلَیهِ رَجْلٌ مِنَ الْخَوارِجِ فَقَالَ لَهُ:
یا أبا جَعْفَر أىَّ شَىْء تَعْبُدُ؟ قال: اَللّهَ، قالَ: رَأَیتَهُ؟ قالَ: لَمْ تَرَهِ الْعُیونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِیانِ، وَلکنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاْیمانِ، لایعرَفُ بِالْقِیاسِ، وَلایدْرَک بِالْحَواسِّ، ذلِک اللّهُ لا إِلهَ إلاّ هُوَ. قالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ یقولُ: اَللّهُ أعْلَمُ حَیثُ یجْعَلُ رِسالَتَهُ:(۵۳)
عبداللّه بن سنان از پدرش حکایت مى کند: به محضر مقدّس حضرت باقر علیه السّلام مشرّق شدم، مردى از خوارج بر آن جناب وارد شد و عرضه داشت: چه چیزى را عبادت مى کنى؟ حضرت فرمود: خارا; گفت: او را دیده اى؟ امام پاسخ داد; دیده هاى سر او را نمى بیند; دیدار او از طریق قلب میسّر است، آنهم قلبى که به واقعیات و حقایق ایمانى آراسته باشد. وجود مقدّس او با قیاس به موجودات و قدرت حواسّ و تشبیه جنابش به ناس شناخته نمشود; به آثار و نشانه هاى وصف شده; به علاماتى که در پهنه آفرینش است و به بساطى که از آن تعبیر به گردونه خلقت مى کنند، شناخته شده; او در حکومتش جائر نیست; آرى خدائى که جز او خدائى وجود ندارد اوست.
خارجى در حالى که از خانه حضرت خارج مى شد، زبانش به این آیه گویا بود:
اَللّهُ أَعْلَمُ حَیثُ یجْعَلُ رِسالَتَهُ.(۵۴) خداوند داناتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد.
عن أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام قالَ: جاءَ حربْرٌ إلى أمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السّلامُ فَقالَ: یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ هَلْ رَأَیتَ رَبَّک حَینَ عَبَدْتَهُ؟ فَقالَ: وَ کیفُ رَأَیتَهُ؟ قالَ: وَیلَک لاتُدْرِکهُ الْعُیونُ فى مُشاهَدَةِ الاَْبْصَاِ، وَلکنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقایقِ الاْیمانِ:(۵۵) امام صادق علیه السّلام مى فرماید: دانشمندى از بزرگان یهود خدمت حضرت امیرالمؤمنین عرض کرد: خدایت را به وقت عبادت دیده اى؟ فرمود: واى بر تو خدائى را که ندیدم عبادت نکردم. پرسید: چگونه او را دیدى؟ فرمود: چه خیال کردى؟ حضرت او با چشم سر دیده نمى شود; این قلب صاف و پاک است که با قدرت حقایق ایمانیه وجود مقدّ او را مشاهده مى کند.
به این نکته ظریف نیز باید توجّه داشت که هر قلبى را در توجّه به حضرت او و درک حقایق ایمانى ظرفیتى است که برابر آن ظرفیت، قبول کننده نور جمال است ; چنانچه بیش از قدرت قلب طلب شود، به آن طلب پاسخ ندهند، که پاسخ به طلب خارج از توان و قوّت قلب، مساوى به باد رفتن هستى است، چنانکه در آیه ۱۴۳ سوره مبارکه اعراسف،به این معنا به زو رصرح اشارت رفته، و در این زمینه مفسّر بزرگ قرن و عارف عالى شأن در تفسیر "المیزان" توضیحى عالمانه داده است.
موسى و مسئله رؤیت
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلکنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فسوْفَ تَرَانِی فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَک تُبْتُ إِلَیک وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ»: وقتى حضرت موسى به میقات ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى به حضرت حقّ عرض کرد: پروردگارا خودت را به من بنمایان تا به تو نظر اندازم; خداوند فرمود: ابداً مرا نخواهى دید; امّا به این کوه نظر کن من اینک به آن تجلّى مى کنم، اگر دیدى تاب دیدن مرا آورد و بر جى خود استوار ماند، بدان که تو هم قدرت نظر بر من را دارى. وقتى به کوه تجلّى کرد، آن تجلّى کوه را در هم کوبید و در فضا متلاشیش کرد; موسى از هیبت آن داستان به زمین افتاد و از هوش رفت. وقتى به حال عادى برگشت عرضه داشت از هر عیب و نقصى منزّهى; از درخواستى که کردم توبه نموه و من اوّلین کسى هستم که درباره عدم دیدن تو ایمان آورده است.
البتّه اگر مسأله رؤیت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف کنیم بدون درنگ آن را حمل بر رؤیت و نظر انداختن به چشم مى کنند، ولى این حمل صحیح نیست، زیرا ما شک نداشته و نخواهیم داشت در اینکه رؤیت عبارت است از اینکه جهاز بینائى به کار افتد و از صورت جسم مبصر، صوریت به شکل و رنگ آن برداشته و در ذهن رسم کندو
خلاصه اینکه عملى که ما آنرا دیدن مى خوانیم عملى است طبیعى و محتاج به ماّده جسمى در مبصّر و با صر هر دو; و حال آنکه به طور ضرورت و بداهت از روش تعلیمى قرآن بر مى آید که هیچ موجودى به هیچ وجهى از وجوه، شباهت با خداى سبحان ندارد، پس از نظر قرآن کریم خداى سبحان جسم و جسمانى نیست:، و هیچ مکان و حهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند، و هیچ صورت و شکلى مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه یافت نمى شود; و معلوم است کسى که وضعش اینچنین باشد ابصار و دیدن به آن معنائى که ما براى آن قائلیم به وى متعلّق نمى شود، و هیچ ذهنیه اى منطبق با او نمى گردد، نه در دنیا و نه در آخرت.
پس هدف موسى بن عمران هم ازتقاضائى که کرد این نبوده، چون چنین درخواستى لایق مقام رفیع شخصى مثل او که یکى از پنج پیامبر اولو االعزم است، نبوده و موقف خطیرى که وى داشته با چنین جهالت و غفلتى سازگار نیست. آرى تمنّاى این که خداند در عین اینکه منزّه از حرکت و زمان و مکان و نواقص مادیت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد که بتواند او را ببیند، به شوخى شبیه تر است تا به یک پیشنهاد جدّى .
بنابراین به طور مسلّم اگر موسى، در آیه مورد بحث، تقاضاى دیدن خداى ار کرده، غرضش از دیدن غیر این دیدن بصرى و معمولى بوده و قهراً جوابى هم که خداى تعالى به وى داده نفى دیدنى است غیر از این دیدن; چهه این نحو دیدن امرى نیست که سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا کند و خداوند دست رد به سینه اش بزند.
مراد از این رؤیت با توجّه به آیاتى که اثبات رؤیت مى کند و آیاتى که نفى رؤیت مى نماید و جمع بین این دو دسته آیات، قطعى ترین و روشن ترین مراحل علم است ،و تعبیر به رؤیت براى مبالغه در روشنى و قطعیت آن است.
به عبارت روشن تر: در میانه معلومات ما معلوماتى است که اطلاق رؤیت بر آنها مى شود و آن معلومات به علم حضورى ما است. مثلاً مى گوئیم: من خود را مى بینم که منم ; و مى بینم که نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن دیگرى کراهت دارم; و مى بینم که فلان چیز را دوست و فلان امر را دشمن دارم، و مى بینم نسبت به فلان برنامه امیدوار و آرزومندم. معناى این دیدن ها اینست که من ذات خود را چنین مى یابم و آن را بدون اینکه چیزى بین من و آن حائل باشد چنین یافتم، و من خود ذاتم را یافتم که نسبت به فلام امر ارادت و محبّت دارد و فلام مرحله را کراهت و بفض مىورزد، امید و آرزو دارد و...
این امور نه به حواسّ محسوسند و نه به فکر، بلکه درک آن ها از این باب است که براى ذات انسان حاضرند، و درک آن ها احتیاجى به استعمال فکر و یا حواسّ ندارد.
خلاصه امر اینکه: مقصودمان اینست که من خود، ارادت، کراهت، حبّ، و بغض و حقیقت و واقعیت این امور را در نفس خود مى یابم، نه اینکه از چیزى دیگر پى به وجود آنها برده و به وجود آن ها استدلال مى کنم.
تعبیر از اینگونه معلومات به رؤیت ،تعبیرى است شایع. این معنا که روشن شد اینک مى گوئیم: هر جا که خداى تعالى گفتگو از دیده شدنش کرده در همانجا خصوصیاتى ذکر شده، که از آن خصوصیات مى فهمیم مراد از دیده شدن خداى تعالى همین قسم از علمى است که خود ما هم آن را رؤیت و دیدن مى نامیم .مثلاً در آیه:
«أَوَلَمْ یکفِ بِرَبِّک أَنَّهُ عَلَى کلِّ شَیء شَهِیدٌ. أَلاَ إِنَّهُمْ فِی مِرْیة مِن لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلاَ إِنَّهُ بِکلِّ شَیء مُحِیطٌ»:(۵۶) آیا همین گواهى پروردگارت کافى نیست که او بر هر چیزى شاهد است. هان که آنان نسبت به دیدار پروردگارشان در شک اند، آگاه باشید که او بر همه چیز احاطه دارد.
که یکى از آیات مثیته رؤیت است، قبل از اثبات رؤیت، نخست اثبات کرده که خدا نزد هر چیزى حاضر و مشهود است، و حضورش به چیزى و یا به جهتى معین و به مکانى مخصوص اختصاص نداشته، بلکه نزد هر چیزى شاهد و حاضر و بر هر چیزى محیط است، به طورى که اگر به فرض محال کسى بتواند او را ببیند مى تواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چیز و در باطن آن ببیند.
اینست معناى دیدن خدا و لقاى او، نه دیدن به چشم و ملاقات به جسم که جز با روبرو شدن حسّى و جسمانی و متعین بودن مکان و زمان دیدار کننده و دیده شونده صورت نمى بنندد.
در هر صورت خداوند متعال در قرآن خود، رؤیتى را اثبات کرده که غیر از رؤیت بصرى و حسّى است ،بلکه یک نوع درک و شعورى است که با آن، حقیقت و ذات هر چیزى درک مى شود، بدون اینکه چشم و یا فکر در آن به کار رود; شعورى اثبات کدره که آدمى با آن شعور به وجود پروردگار خود پى برده و معتقد مى شود، غیر آن اعتقادى که از راه فکر و استخدام دلیل به وجود پرودگار خود پیدا مى کند، بلکه پرودگار خود را به وجدان و بدون هیچ ست رو پرده اى درک مى کند، و اگر نکند به خاطر این است که به خود مشغول شده و دستخوش گناهانى شده است که به ارتکاب آنها برخاسته .و این درک نکردن هم غفلت از یک امر موجود و مشهود است نه انیکه علم به کلّى از بین رفته باشد. در هیچ جاى قران هم آیه اى که دلالت کند بر زوال علم، دیده نمى شود بلکه همه جا از این جهل، به غفلت تعبیر شده که معنایش اشتغال به علمى دیگر و در نتیجه از یاد بردن اوست، نه انیکه علم به وجوداو بکلّى از بین رفته باشد.
البتّه به طورى که از قرآن مجید استفاده مى شود، این علم که از آن به رؤیت و لقاء تعبیر شده تنها براى صالحین از بندگانش آنهم در روز قیامت دست مى دهد، همچنانکه فرمود:
«وُجُوهٌ یوْمَئِذ نَّاضِرَةٌ.إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»:(۵۷) چهره هایى در آنروز بشّاش است، و به پروردگارش نظاره کننده است.
آرى قیامت ظرف و مکان چنین تشرّفى است، نه دنیا که آدمى در ان مشغول و پابند به پروریدن تن خویش و یکسره در پى تحصیل حوائج طبیعى خویشتن است. دنیا محل سلوک و پیمودن راه لقاء خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آیات اوست، و تا به عالم دیگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمى شود.
بنابر آنچه گذشت موسى علیه السّلام در جمله: «رَبِّ أرِنى أنْظُرْ إلَیک» پروردگارا خود را به من بنما تا به تو نگاه کنماز پروردگار متعال درخواست کرده که او را علم ضرورى به مقام پروردگارش ارزاین بدارد، چون خداى تعالى قبلاً به وى علم نظرى (پى بردن از آیات و موجودات او به خود او) ارزانى داشته بود; از این هم بیشتر و بالاتر او را براى رسالت و تکلّم که همان علم به خدا از طریق سمع است برگزیده بود; موسى مى خواتس از طریق رؤیت که همان کمال علم ضرورى است نیز به او علم پیدا کند.
و قهراً وقتى مسأله رؤیت خدا به آن معنا که گفته شد در چند جاى قرآن براى روز قیامت اثبات شد، نفى ابدى آن در جمله لن تراین راجع به دنیا خواهد بود، و معنایش این مى شود: تا وقتى انسان در قید حیات دنیوى و به حکم اجبار سرگرم اداره جسم و تن خویش و برآوردن حوائج ضرورى آن است هرگز به چنین تشریفى مشرّف نمى شود، تا آنکه به طور کلّى و به تمام معناى کلمه از بدنش و از توابع بدنش منقطع گردد، یعین بمیرد; و تو اى موسى هرگز توانایئ دیدن من و علم ضرورى مرا در دنیا ندارى، مگر اینکه بمیرى و به ملاقات من آئى; آن وقت است که آن علم ضرورى راکه درخواست مى کنى نسبت به من خواهى یافت.
مؤید اینکه گفتیم در اینجا برگشت نفى رؤیت به نفى طاقت و قدرت بر آن است، جمله «وَلکنِ انْظُرْ» است، که در ان نشان دادن خود را به موسى تشبیه کرده به نشان دادن خودش را به کوه، و فرموده: ظهور و تجلّى من براى کوه عیناً مانند ظهورى است که من براى تو کنم ; اگر کوه با آن عظمت و محکمیش توانست به حال خود بماند تو نیز مى توانى تجلّى پروردگارت را تحمّل کنى.
بنابراین جمله «وَلکنِ انْظُرْ إلَى الْجَبَلِ»، استدلال بر محال بودن تجلّى نیست، به شهادت اینکه براى کوه تجلّى کرد، بلکه غرض از آن نشان دادن و فهماندن این معناست که موسى قدرت و استطاعت تجلّى را ندارد و اگر تجلّى خدا واقع شود او در جاى خود قرار نمى گیرد; و خواسته است به وى بفهماند اگرتجلّى کنم وجودت به کلّى از بین مى رود، همانطورى که دیدى کوه از بین رفت.(۵۸)
فخر عارفین و کهف واصلین محمّد حسین حسینى قزوینى، در عرض حال به حضرت دوتس عرضه مى دارد:
اى به نامت اتفتتاح نامه ها *** توى به یادت گرمى هنگامه ها
نام تو دیباچه دیوان عشق *** یاد تو سرمایه دکان عشق
کار زاهد ذکر و ذکر نام تو *** جان عشق مست و مست جام تو
نامجو از نام تو بى حاصلان *** کامجو از جام تو صاحبدالان
چونو مه روى تو بزم افروز شد *** و آفتاب حسنت اختر سوز شد
زان فروغى تافت بر مُلک مَلَک *** زین شعاعى ریخت بر فُلک فَلَک
شد مَلَک همچون فلک جویاى تو *** شد فلک همچون ملک شیداى تو
نه فلک داند مَلَک حیرانِ کیست *** نه ملک داند فلک ایوانِ کیست
اى فروزان آفتاب فاش غیب *** عاشقان را سر برون آور ز جیب
اى دل آرا شاهد مشکین نقاب *** جلوه کن بر تیره روزان بى حجاب
یک تجلّى کن زروى دلنواز *** یک گره بگشا ز گیسوى دراز
پس جهانیرا به خو آغشته بین *** عالمى را واله و سرگشته بین
اى خدا اى بى پناهان را پناه *** ره نماى عاشق گم کرده راه
ره نمى دانیم بنما راهمان *** نیستیم آگاه کن آگاهمان
ناتوانى بنگرو حیرانیم *** بینوائى بین و سرگردانیم
عاشقى بنگر که با جانم چه کرد *** دیده بنگر تا به دامانم چه کرد
نیم جانى را به زخمى یاد کن *** ناتوانى را ز بند آزد کن
خودشل آن بیدل که مفتونش کنى *** تار رخ از خونابه گلگونش کنى
سر خوش آن عاشق که در خونش کشى *** تازدام عقل بیرونش کشى
اى به هر سوزى ترا سازدگر *** وى به هر سازى ترا رازى دگر
نغمه اى در هر خم تاریت هست *** نوگلى در هر بن خاریت هست
در دو گیتى هر چه هست آیات تست *** جمله اسماء و صفاتِ ذات توست
در عدم بودیم چون گنجى نهان *** جز تو کس آگه نه زان گنج گران
حیله ها و مکرها بردى به کار *** تا که گشت آن گنج پنهان آشکار
سکه هستى به نام مازدى *** سنگ ناکامى به جام مازدى
ساختى رسواى خاص و عاممان *** بینوا خسته و ناکاممان
تخم غفلت دردل ما کاشتى *** خاک غم بر فرق ما انباشتى
زهر غم در ساغر ما ریختى *** سرنگون ما را ز دار آویختى
تا گدازیم از شرار دوریت *** جان سپاریم از غم مهجوریت
تا برافشانیم دست از بود خویش *** بر مراد یار خشم آلود خویش
مرحبا ای مقصد و مقصود ما *** مرحبا اى شاهد و مشهود ما
آرى دیده دیده دلان درعین ظهورت تاب دیدنت را ندارد، که اینجا جاى دیدن با چشم سر نیست، و گمان و خیال بیداران باهمه قوّت و قدرتى که دارد از بیان اوصاف عاجز است!
وصف هر چیزى در گرو تصّور حقیقت ومفهوم واقعى آن چیز است، در صورت عدم تصوّر حقیقت شیئى، فقط مى توان از طریق آثارو جلوات آن حقیقت به آن حقیقت اشاره کرد.
مسأله بیان اوصاف اسماء حقّ براى میهمانان عالم خاک، مسئله اى بس مشکل و حقیقتى بس پیچیده است. ما اگر بخواهیم جناب حقّ را وصف کنیم باید بگوئیم: به وصفت بر مى خیزم آنچنانکه خود به وصف خود دست زدى. و تازه این وصف هم گوئى همراه با گدائى از حقایقى است که از خود او گرفته شده و حقیقت ذاتى آن حقایق برما معلوم نیست، باید به همان اوصافى که به آنها خودش را وصف کرده وصفش کنیم، تا از مرحله دنیا بگذریم و درآخرت به شرف تجلّى آن مفاهیم در قلوبمان مشرّف شویم.و تازه هر کس به همین اندازه هم با او آشنا شود سرمایه عظیمى کسب کرده و به حقایقى بس گران دست یافته و به کنار چشمه حقیقت رسیده و به اندازه تشنگى خویش از آن ماء عَذْب، سیراب شده است، و اگر اینچنین نبود عقلها به کار نمى افتاد و قفسه کتابخانه هاى جهان از قدیمى ترین دوران تا به امروز از این همه کتاب حکمت و فلسفه و عرفان والهیات پر نمى شد.
ما وقتى به وصف بسیار پر ارزش وصف کنندگان مراجعه مى کنیم، و به معارف پرقیمتى که درهزاران کتاب عارفانه و عاشقانه ثبت است نظر مى اندازیم و ما حصل این همه تعریف و توصیف را با قرآن مجید مى سنجیم به این حقیقت و واقعیتى که حضرت سجّاد علیه السّلام اشاره فرموده واقف مى شویم: «عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْوْاصِفینَ».
گمان و خیال بسیار پرقدرت عالمان، حکیمان، عارفان، عاشقان، زنده دلان، بیداران و همانان که سینه پاکشان تجلّى گاه محبّت و دانش تست، از وصف عاجز است، که موجود ضعیف و محدود و ناتوان و مسکین و فقیر و نیازمند چگونه از عهده وصف ذات بى نهایت در بى نهایت برآید!آرى آن وصفى که جامع و مانع است همان است که از پیشگاه ربوبى خودت نسبت به خودت رسیده.
اگر کسى بخواهد او را بشناسد و در مقام توصیف و تعریف او برآید، و به اندازه ظرفیت این دنیا نسبت به جناب او عارف گردد، باید به آیات قرآن حکیم و دعاهاى وارده از ائمّه معصومین مراجعه کند، و سالها با بال اندیشه و عشق در فیض ملکوتى آن حقایق به پرواز آید، و تن و جان به مدار ریاضت ها ببرد، و از تمام محرّمات ظاهریه و باطنیه بپرهیزد، و به حقایق اصولیه و فروعیه آراسته گردد، تا شاهد مقصود را آنهم در حد قدرت و ظرفیت خود در آغوش بگیرد!
عارف نیشابورى چه خوش فرمود:
عقل و جان را گِرد ذاتت راه نیست *** وز صفاتت ذرّه اى آگاه نیست
جمله عالم به تو بینم عیان *** وز تو در عالم نمى بینم نشان
آن زمان کو را عیان جوئى نهان *** وان زمان کو را نهان جوئى عیان
وربهم جوئى چو بیچون است او *** آن زمان از هر دو بیرون است او
قسم خلق از وى خیالى بیش نیست *** زو خبر دادن محالى بیش نیست
زو نشان جز بین نشانى کس نیافت *** چاره اى جز جانفشانى کس نیافت
آن مگو کان در اشارت نایدت *** دم مزن چون در عبارت نایدت
آن مگو کان دراشارت نایدت *** دم مزن چون در عبادت نایدت
نه اشارت مى پذیرد نه بیان *** نه کسى زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلاً کمال اینست و بس *** تو ز خود گم شو، وصال اینست و بس
این نکته بسیار مهم را باید توجّه کرد که عجز واصفان از وصف حضرتش به هیچ عنوان نمى تواند ملاک توقّف ما از اندیشه و تفکر در حقایق توحدیه باشد، به این معنا که بگوئیم چون زبان پرقدرت واصفان از وصفش عاجزاست ما را نمى رسد که در آن عرصه حاشر شویم; ما باید به تماشاى آثار براى توجّه به وجود او بسنده کنیم; که این برنامه را خود حضرت او در قرآن مجید نپسندیده، و به قول فیلسوف بزرگ مرحوم شهید مطهّرى در مقدّمه جلد پنجم "روش رئالیسم":
"مى گویند: قرآن راه شناخت خداوند را منحصراً مطالعه طبیعت با روش حسّى دانسته است. شک نیست که قران به مطالعه حسّى طبیعت دعوت مى کند و اصرار فراوانى هم روى این موضوع دارد، ولى آیا قرآن مطالعه طبیعت را براى حلّ تمام مسائلى که خود طرح کرده است کافى مى داند؟!
در قرآن مسائلى از این قبیل مطرح شده است:
لیسَ کمِثْلِهِ شَىْءٌ. (شورى، ۱۱)
وَللّهِ الْمَثَلُ الاعلى. (نحل، ۶۰)
لِلّهِ الاْسْماءُ الْحُسْنى. (اعراف، ۱۸۰)
اَلْمَلِک القُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ. (حشر، ۲۳)
أینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه. (بقره، ۱۱۵)
وَهُوَ مَعَکمْ أینَما کنْتُمْ. (حدید، ۴)
این ها همه مسائلى است مربوط به آن سوى مرز; چگونه ما از راه طبیع شناسى به معرفت این مسائل نائل مى گردیم! طبیعت شناسى قطعاً و مسلّماً ما را به علم و قدرت و حکمت آفریننده جهان آگاه مى کند، امّا در همین جهت نیز حدّاکثر اینست که ما را واقف می سازد به اینکه آفریننده جهان به کارهائى که در طبیعت انجام مى دهد آگاه است و بر آنها تواناست، ولى قرآن در این جهت نیز معرفتى بالاتر از ما مى خواهد و آن اینکه: او بر همه چیز بلا استثناء آگاه است و بر همه چیز بلااستثناء تواناست. چگونه از راه مطالعه در مخلوقات که به هر حال محدودند، به علم نامتناهى و قدرت نامتناهى واقف مى شویم؟
حقیقت اینست که مطالعه طبیعت ما را تا مرز ماوراء طبیعت رهبرى مى کند. اینراه جاده اى است که تا مرز ماوراء طبیعت کشیده شده است و در آنجا پایان مى یابد و فقط نشانى مبهم از ماوراء طبیعت مى دهد.
یعنى حدّاکثر اثر مطالعه طبیعت اینست که بر ما روشن مى کند طبیعت مسخّر و مقهور قوّه یا قوّه هاى مدیرو مدبّر و شاعر است، اما اینکه خود آن قوّه از جائى آمده یا نه، آیا ازلى و ابدى است، آیا واحد است یا کثیر، بسیط است یا متجزّى جامع همه صفات کمال است یانه، علم و قدرتش متناهى است یا نامتناهى، آیا قدّوس است و در حدّ اعلاى تنزیه است و هرگونه نقص از او مسلوب است یا نه، آیا به هر طرف که برویم و به هر سو که بنگیرم به طرف خدا رفته ایم و به سوى او نگریسته ایم، آیا او اوّل همه و آخر همه است؟ و امثال اینها...
اینها و مانند ایهنا که در قرآن مطرح است، پرسش هائى است که پاسخ آنها را مطالعه در طبیعت نمى دهد، پس یا باید بگوئیم بشر راهى به درک و معرفت اینگونه مسائل ندارد و صرفاً باید در برابر اینها کورکورانه معتقد باشد، و یا اگر راهى هست آن راه غیر راه دقّت و مطالعه در طبیعت است.
امّا باید بدانمى که قرآن تمام آن واقعیات را به عنوان یک سلسله درس ها القا کرده است، و از طرفى ه ممطالعه طبیعت براى حلّ این معمّاها کافى نیست، پس ناچار راهى دیگر براى فهم این سلسله مسائل هست که مورد تأیید قرآن است.
آن راه که به طور قطع مورد تأیید قرآن است و حتّى پیمودن آن راه راامر فرموده، راه عقل یا راه استدلال و فلسفه است،که کاملتر از راه قلبى و علمى است، و به عبارت دیگر جامعتر از راه فطرى و مطالعه در آثار طبیعت است".
آنچه مفهوم بیان حضرت سجّاد مى خواهد بگوید اینست که: وصف کنندگان هر چند با تمام وجود براى شناخت حقایق ماوراء مرز، هر سه راه قلبى و علمى و عقلى را بپیمایند و در این زمینه به رشد و کمال مطلوب برسند و به چشیدن لذّت آن توحیدى که قرآن خواسته نایل آیند، باز چون دل و عقل و قلب آنان و آنچه کسب کرده اند محدود است، از وصف آن وجود مقدّس که ازلى و ابدى و دائمى و سرمدیو ظاهر و باطن و علیم و سمیع و خبیرو بصیر و... است عاجزند!!
آرى بسیارى از بزرگان دین و اندیشمندان ژرف بین، و حقیقت جویان بى نظیر با الهام گیرى از قرآن و پیامبر و ائمّه هر سه را در حدّ مطلوب طى کرده اند و به درک و فهم بسیارى از آیاتى که قبلاً ذکر شد موفّق گشته اند و در زمنیه توحید، و به عبارت دیگر الهیات به معناى اخصّ، کتب گرانبهائى از خود به یادگار گذاشته اند و براثر علم و معرفت پر ارزششان از خود چهره ابدى ساخته اند;
امّا در این همه خودشان با کمال تواضع در نوشته هاى بسیار بلند فلسفى شان اقرار کرده اند که از وصف کامل و جامع آن حضرت عاجزند!
امیرالمؤمنین علیه السّلام به نقل "احتجاج" طبرسى مى فرماید:
دَلیلُهُ آیاتُهُ، وَوُجُودُهُ إثباتُهُ، وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحیدُهُ، و تَوْحیدُهُ تَمْییزُهُ مِنْ خَلْقِهِ، وَ حُکمُ التَّمْییزِ بَینُونَةُ صِفَة لا بَینُونَةُ عُزْلَة، إنَّهُ رَبٌّ خالِقٌ، غَیرُ مَرْبُوب مُخْلُوق، کلُّ ما تُصُوِّرَ فَهُوَ بِخِلافِهِ:
نشان دهنده او آیات اوست، و هستى او اثبات اوست; و شناختن او همان یکى دانستن اوست; و یکى گرفتن او جدا کردن اوست از آفریده اش، و لازمه این جدا کردن و تمیز دادن، جدائى در صفت است نه جدائى به معنى کناره گیرى تا وجودش محدود شود; چون او خداوند و آفریدگار است نه آفریده شده، هر چه به تصوّر بیاید خدا غیر اوست.
شما وقتى به جمله آخر کلام بالا دقّت کنید، به عجز واصفان از توصیف او بیشتر واقف مى گردید، در عین اینکه چنین شاهکارهائى دربیانات انبیا و ائمّه بخصوص امیرالمؤمنین فراوان است، فرمایشاتى که از هیچ فیلسوف و حکیمى سابقه نداشت و پس از او هم احدى به چنین توصیفاتى نسبت به حقّ دست نیافت، در عین حال وجود مقدّس حضرت ربّ برتر از آنست که کلمات بلند و مفاهیم آلى آنچنان که هست بتواند او را نشان دهد. این همه دورنمائى است که چشم قلب از پس زحمت مغز و رنج اندیشه هزارها حکیم و فیلسوف، با کمک گیرى از کلمات پیشوایان معصوم و بخصوص آیات قرآن مجید، نظاره مى کند!
فیلسوف متفکر علاّمه طباطبائى که نخبه حکیمان و عارفان گذشته بود، و بسیارى از منازل معنى را طى نموده بود، در ذیل این خطبه مى گوید: براى آیات و علاماتى که دلالت بر وجود صانع مى کند، همین قدر از اثر باقى مى اند که هرماه مدلول خود به سوى وى متوجّه شده و پساز طىّ این مسافت، همینکه نزدیک ساحت کبریاى وى برسند، در برابر عظمت نامتناهى حق گنگ شده و غرق دریاى حیرت و بهت شوند. "دلیله آیاتُه".
على علیه السّلام هفتروز پساز وفات رسول خدا و فراغت رسول خدا و فراغت از جمع قرآن خطبه عجیبى را انشا فرمود، که در قسمت اول آن اینچنین در باب توحید دادِ سخن داد.
اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى أعْجَزَ الأْوْهامَ أنْ تَنالَ إلاّ وُجُودَهُ، وَ حَجَبَ الْعُقُولَ عَنْ تَتَخَیلَ ذاتَهُ فِى امْتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَ الشَّکلِ، بَلْ هُوَالَّذى لَمْ یتَفاوَتْ فى ذاتِهِ، وَلَمْ یتَبَعِّضْ بِتَجْزِئَةِ الْعَدَدِ فى کمالِهِ، فارَقَ الاْشْیاءَ لا عَلَى اخْتِلافِ الاْماکنِ، وَتَمَکنَ مِنْها لا عَلَى الْمُمازَجَةِ، وَ عَلِمَها لا بِأداة لا یکنُ الْعِلْمُ إلاَّبِها، وَلَیسَ بَینَهُ وَ بَینَ مَعْلُومِهِ عِلْمٌ غَیرُهُ. إنْ قیلَ: "کانَ" فَعَلى أزَلِیةِ الْوُجودِ، وَ إنْ قیلَ: "لَمْ یزَلْ" فَعَلى تَأویلِ نَفْىِ الْعَدَمِ، فَسُبْحانَهُ وَ تَعالى عَنْ قَوْلِ مَنْ عَبَدَ سِواهُ، وَ اتَّخَذَ إلهاً غَیرَهُ عُلُوّاً کبیراً. (۵۹)
سراسر این جملات حکمت و فلسفه الهى است، برهان و استدلال است. طىّ راه توحید با عقل و اندیشه است. فهم این جملات که نشانگر گوشه اى بسیار ناچیز از عظمت اوست کار قلب پاک و اندیشه تابناک است، در عین اینکه این جملات دریائى موّاج از علم و معرفت، و خزانه اى پرگنج از دانش و بصیرت، و چراغى در نهایت پرفورغى براى رسیدن به حقّ است، در جمله اوّل و دوّم مى گوید: اندیشه ها از رسیدن به کنه ذات، عاجز است، پس در این زمینه وصف نمى شود و عقول از تخیل ذات، محجوب است چون شبه و شکلى ندارد!!
سپاس و حمد و ثنا وجود مقدّس "اللّه" را سزاست که اوهام را از اینکه جز وجود او را نائل شوند عاجز و زبون نموده، و عقول را مانع گشته از اینکه ذات و حقیقت او را تصوّر کنند، ازاین جهت که از هرگونه شبه و شکلى اباء و امتناع دارد، بلکه اوست که هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پیدا نکرده، و بواسطه عروض تجزیه عددى در کمالش پاره پاره نشده است. از اشیاء جدائى گرفته نه بطور اختلاف مکانى، و از اشیائ متمکن شده و بر آنها تسلّط یافته نه بطور آمیزش، و آنها را دانسته نه به واسطه ابزارى که بدون آن علم میسّر نشود، میان او و معلوم او علمى جز خودش نیست.
اگر گفته شود: بود، مرجعش اینست که وجودش ازلى و غیر مسبوق است; و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد، منظور نفى عدم و نیستى از ذات او بوده. پس ساحت او منزّه و بسى بلند است از سخن آنان که غیر او را پرستیده و جز او خداى دیگرى گرفته اند.
فیلسوف بزرگ اسلامى مرحوم علاّمه طباطبائى در توضیح جملات بالا فرموده اند: دراین جملات سه مسأله فلسفى زیر توضیح داده مى شود:
اوّل اینکه: معرفت حقّ سبحانه، به واسطه تصوّر ذهنى نبوده و واقعیت خارجى او خودبخود و بى واسطه معلوماست. آرى: عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْواصِفینَ.
چرا که ذهن و وهم در آن پیشگاه مقدّس راه ندارد، ودر آن بارگاه عظیم جز زبونى و سرشکستگى مایه و سرمایه اى برایش نیست!
دوم اینکه: علم وى به اشیاء به نفس وجود اشیاء است نه به صور ذهنیه آنها و به واسطه آلات و ادوات.
سوم اینکه: اوّلیت و تقدّم او بر اشیاء، تقدّم زمانى نبوده و به معناى اطلاق و عدم محدودیت وجودى است.
پایه مسأله اوّل روى صرافت و وحدانیت محضه وجود حقّ گذاشته شده است، زیرا وجود صرف و خالص هیچ گونه تفاوت و اختلافى در ذات نخواهد داشت و چنین چیزى، دیگر مرتبه ذهن و خارج و خاصّیت انیگونه و آنگونه نمى پذیرد، ودر این صورت وجود علمى غیر از وجود عینى نبوده و در وى موجود و معروف، یک حقیقت خواهد بود.
و پایه مسأله دوم روى لازم صرافت و اطلاق وجود گذاشته شده که احاطه تامّه به همه اشىء بوده باشد، زیرا لازمه فرض مطلق با محدود اینست که مطلق نسبت به محدود احاطه تامّه داشته و در داخل و خارج ذات وى حاضر بوده بشد، و در این صورت همه چیزن پیش وى روشن بوده و مانع و حاجبى نخواهد داشت، و هر چیز به نفس وجودش معلوم وى خواهد بود نه با توسّط ابزار ادراک و حصول صورت علمیه.
و پایه مسأله سوم نیز روى اطلاق و صرافتِ وجود گذاشته شده، زیرا هر مطلقى که با محدودى ملاحظه شود، از هر طرف و من جمله از جانب قبل، به محدودِ مفروض احاطه خواهد داشت.
ذَعْلِب یمانى به امیرالمؤمنین علیه السّلام عرضه داشت: آیا خداى خود را دیده اى؟
فرمود: واى بر تو اى ذعلب، نمى شود خدائى را که ندیده باشم عبادت کنم. پرسید: چگونه او را دیدى؟ پاسخ داد: اى ذعلب او را با دیده حسّى ندیده اند ولى دلها او را به حقایق ایمان دیدند.
واى بر تو، خداى من از لطافت، لطیف ترین معنا را دارد و از این روى با معناى معهود لطف متّصف نمى گردد; و از عظمت و بزرگى، بزرگترین معنایش را دارد، لذا با مفهوم معهود عظیم و بزرگى متّصف نمى شود; از کبریا و بزرگى، بزرگترین مرتبه معنایش را دارد، و از این جهت با کبرو بزرگى معهود، تعریف نمى گردد، و از جلالت، جلیل ترین حقیقتش را دارد و دیگر با غلظت و سطبرى متّصف نمى شود...
در عین اینکه براى شناخت او واجب است در راه فطرت و تماشاى آثار و علوم عقلى و دقّت در معارف بسیار بلند اسلامى گام برداشت، و به طور قطع گام بردارنده به واقعیاتى بس عجیب در زمینه توحید مى رسد، ولى باید دانست از منطقه عجزِ از وصف نمى توان بیرون رفت، که این همه توصیف در عین انیکه در جاى خود حقّ و حتم است باز توصیف موجود محدود و ضعیف و زبون، از وجود نامحدود و عزیز و رفیع و جلیل است!
عارف شبسترى در جزوه درس دیندارى در این زمینه چه نیکو سروده:
به نام آن که اول آن که آخر *** بنام آن که باطن آن که ظاهر
خداوند منزّه از همه عیب *** که عالم را پدید آورد از غیب
به هر وصفش که خوانى در شریعت *** همان و غیر از آنها کفر و بدعت
چه نتوان در صفاتش راه بسپرد *** چگونه پى ذاتش مى توان برد
چو در درک صفاتش وا بمانند *** چگونه درک ذاتش را توانند
چو بر درک صفاتش ره نیابند *** به درک کنه ذاتش چون شتابند
بسى گفتند و گویند از صفاتش *** ولى عاجز همه از کنه ذاتش
نبى گفته صفاتش هم ندانند *** که در این راه جمله جاهلانند
کسى که ظن برد گردیده واصل *** یقین او را نباشد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عَرَفْناک *** از آن گفته رسولش ما عَبَدْناک
هزاران قرن اگر صد علم خوانند *** صفاتش را نفهمند و ندانند
تفکر را نماند آنجا مجالى *** بجز حیرت نباشد هیچ حالى
نگویم آنچه وَهْم گمرا *** ازآن گفتارها أستغفراللّه
ندانمم خود چه ها جان آفرین کرد *** چگونه خلقت چرخ برین کرد
همین دانم که خود از امر واحد *** همه موجود کرد و اوست واجد
یکى را در یکى زن اى یکى دان *** یکى را بى شریک و بى شکى دان
نه از روى عدد کز رمز وحدت *** یکى دانش به حق نَز رسم و عادت
خلایق جمله ذرّات وجودند *** به سوى شمس وحدت در صعودند
همه ذرّات خورشید اَلَستند *** به رقص اندر کزین پیمانه مستند
بدان دیده که مى بینیم عیانش *** به گفتن در نمى گنجد بیانش
مرا یارى که قید و رنگ و بو نیست *** همه وس هست امّا هیچ سو نیست
سخن ترسم که در تمثیل رانم *** که در تشبیه و در تعطیل مانم
مر او را زیبد از خود مدح و تحسین *** تَعالى خالِقُ الاْنسانِ مِنْ طین
ملائک در مقام خویش هر یک *** بع علم خویشتن دانند بى شک
که او معبود و این مردم عبادند *** به فرمانش ز مبدأ تا معادند
تعالى، لایزالى جز وِرا نیست *** پرستیدن بجز وى را روا نیست
من بیچاره سرگردان از آنم *** که نتوان گفت با کسى آنچه دانم
ز عجز درک خود دانستم این بار *** که خاموشى به از گفتار بسیار
فروماندم دگر یا رب تو دانى *** توانایى و هر کارى توانى
خداوندا به حقّ نیک مردان *** مرا هم عاقبت محمود گران
در پایان شرح جمله «وَعَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الواصِفینَ» لازم است به حدیثى ناب و پرقیمت از کتاب با عظمت "توحید" صدوق اشاره شود:
محمّد بن أبى عُمَیر که از محدّثین بزرگ و راویان بنام است مى گوید: بر حضرت موسى بن جعفر وارد شدم و عرضه داشتم: مرا توحید بیاموز، آن حضرت فرمود: اى ابااحمد، در مسأله توحید از آنچه که ذات مقدّس خود او در قرآن مجید بیان فرموده تجاوز مکن که باعث هلاکتت خواهد شد.بدان که حضرت او واحد و احد و صمد است، نزاد تا ارث بگذارد، و زاده نشد تا شریکش شوند، مصاحب و فرزند و شریک نگرفت، زنده اى است که نمى میرد، قدرتمندى است که عاجز نمى شود، قاهرى است که مغلوب نمى گردد، بردبارى است که عجله نمى کند، دائمى است که پایان ندارد،برقرارى است که فنا در او نمى آید، ثابتى است که زوال ندارد، بى نیازى است که نیازمند نمى گردد، عزیزى است که ذلّت ندارد، آگاهى است که براى او جهل نیست، عادلى است که ظلم و جور ندارد، جوادى است که از بخل پاک اتس ; اوست آن وجودى که عقول، قدرت درکش را ندارند، و اوهام از رسیدن به حضرتش عاجزند، و جوانب هستى از فهم ذاتش زبونند، مکانى او را در خود جاى نمى دهد، دیده ها او را مى بیند ولى او تماشاگر دیده هاست که لطیف و آگاه است ; چیزى مانند او نیست، و او سمیع و بصیر است ; او اوّلى است که ماقبل ندارد، و آخرى است که بعدى براى او نیست، قدیم است و غیر او مخلوق به دوران رسیده، از تمام اوصاف مخلوقات پاک و مبرّاست.(۶۰)
ما اگر او را به آن چه از خود او و انبیا و ائمّه در وصفش در دسترس است وصف کنیم باز وصفى ناتمام است، که ما حتّى با این همه معارف و دستورى که در شناختش داریم از وصفش عاجزیم ; ما باید بگوئیم: همانى که در قرآن فرموده اى و همانى که رد دعاهاى اصیل در وصفت آم ده، ولى این همه گوشه اى بسیسار ناچیز از اوصاف بى نهایت در بى نهایت تست، و آنچه از آن معارف نصیب فهم ماست به اندازه فهم ماست نه در خور شأن و قدر تو، که ما با همه پیشرفتى که از ابتداى حیات تاکنون در دانش و بینش و فهم معارف و حقایق الهیه آنهم با کمک تو داشته ایم، از بیان حقیقتى از حقایق ذاتت عاجزیم ،× که هر آنچه تو دارى ما نداریم و هر آنچه تو هستى ما نیستیم، آنقدر هست که بانگ جرسى مى آید، و ما از پى آن بانگ باید کمال عبودیت و بندگى وخضوع و خشوع در برابر آن ذات پاک نشان دهیم، تا هماى سعادت به دام افتد، و دیو شقاوت و بدبختى براى ابد از عرصه حیات ما رَجْم شود!
تا بدان طرّه طرّار گرفتار شدیم *** داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم *** هم دل آزرده آن چشم دل آزار شدیم
سر بسر جمع شد اسباب پریشانى ما *** تا سراسیمه آن طرّه طرّار شدیم
آنقدر خون دل از دیده به دامان کردیم *** که خجالت زده دیده خونبار شدیم
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان *** هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم
دو جهان سود ز بازار محبّت بردیم *** به همین مایه که نادیده خریدار شدیم
سر تسلیم نهادیم به زانوى رضا *** که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم
دل بدان مهر فروزنده فروغى دادیم *** ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
«اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِیتِهِ اخْتِراعاً»:
"آفریدگان را بدون الگوى قبلى با قدرت خویش بیافرید، و آنان را طبق مشیت خود بساخت".
در قرآن مجید دو بار کلمه بدیع ذکر شده:
۱ـ در سوره مبارکه بقره، آیه ۱۱۷:
«بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یقُولُ لَهُ کنْ فَیکونُ».
۲ـ در سوره مبارکه أنعام، آیه ۱۰۱:
«بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أنّى یکونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَکنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ کلّ شَىْء وَ هُوَ بِکلِّ شَىْء عَلیمٌ».
در تفاسیر قرآن و روایات و کتب مختلفه فلسفه و منابع لغت، در معناى بدیع آمده: بَدْع به معناى پدید آوردن چیزى بدون سابقه و منهاى مادّه و نمونه و شکل قبلى است، و معنایش از عدم و نیستى به وجود آوردن نیست، که عدم مایه هستى نیم باشد، بلکه معنایش اینست که موجود قبلاً وجود نداشت، ذات مقدّسى که مستجمع جمیع صفات کمالیه است با قدرت و مشیت و اراده اش آن را بدون مادّه و نمونه قبلى لباس هستى پوشاند.
به عبارت دیگر: این نقش شگفت انگیز آفرینش همانند نقش نقّاش که مسبوق به مواد و رنگ هاى گوناگون و قلم است نیست، بلکه دخیل در به وجود آمدن این همه نقش عجب فقط و فقط اراده و مشیت نقّاش هستى یعنى حضرت ربّ الأرباب و وجود مقدّس ذات ذوالاجلال است .
امام باقر علیه السّلام در تفسیر دو آیه گذشته به نقل "اصول کافى" و تفسیر بسیار پر ارزش "نور الثّقلین" مى فرماید:
«إنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ ابْتَدَع الاْشْیاءَ کلَّها بِعِلْمِهِ عَلى غَیرِ مِثال کانَ قَبْلَهُ، فَابْتَدَعَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ وَ لَمْ یکنْ قَبْلَهُنَّ سَماواتٌ وَ لاأرَضُونَ».(۶۱)
حضرت حقّ تمام اشیائ جهان را بدون سابقه نمونه و مثالى با دانش و علمش به وجود آورد، آرى تمام آسماننها و زمین ها را پدید آورد در حالیکه قبل از آنها چیزى نبود.
صدر المتالهین که از بزرگ ترین مغزهاى متفکر عالم است و در توضیح و تقریر و استدلال بر مسائل مهمّ فلسفى نمونه ندارد در کتاب با عظمت "أسفار" مى فرماید:
وَ لَیسَ الاْبْداعُ وَ الاْنْشاء تَرْکیباً وَ لا تَأْلیفاً بَلْ تَأْسیساً وَ إخراجاً مِنَ الْعَدَمِ إلَى الْوُجُودِ:
ابداع و انشاء، به وجود آوردن موجود از ترکیب و تألیف چند شئ نیست، بلکه به وجود آوردن موجود، بدون سابقه مادّه و مقال و شئ است; و در حقیقت پدید آوردن موجود است در حالیکه قبل از وجود، چیزى نبوده و به چیزى تکیه نداشت و ریشه در برنامه و مسأله اى برایش نبوده.
ابداع و انشاء و اختراع چیزى جز به وجود آمدن موجود با علم و قدرت حضرت حقّ نیست ; و در حقیقت، اراده و مشیت و ابداع و اختراع و فعل و انشاء همان موجود است که به وجود آمده .و به بیان دیگر: موجودات آفریش تجلّى اسماء و صفات او به صورت فعلند.
میر داماد که ازشخصیت هاى کم نظیر فلسفى شیعه است مى فرماید:
"ابداع، عبارت ار خروج از جوف عدم صریح به متن وجود وثبات در عالم دهر است".و در جاى دیگر مى گوید:"ابداع عبارت از ایجاد شى غیر مسبوق به مادّت و مدّت است ."(۶۲)
البتّه آنچه فعلاً مشاهده مى شود، پدید آمدن اشیاء با تکیه بر قاعده ترکیب و تألیف است; و در حقیقت نظام موجودات نظام علّى و معلولى است و این مسأله هیچ منافاتى با ابداع و اختراع ندارد، زیرا تمام موجودات هستى وقتى به مادّه اوّلیه خودش برگردانده شود، آن مادّه اوّل و ریشّه اصلى موجود، بدون سابقه مادّه و مثال و منهاى ترکیب و تألیف به وجود آمده و وجودش فقط و فقط تکیه بر اراده و مشیت و اختراع و انشاء حضرت حقّ دارد.
داستان شگفت انگیز خلقت:
سر رشته و پدیده خلقت، و شروع و ابتداى آفرینش و به فرموده حضرت سجّاد علیه السّلام ابداع و اختراع جهان هستى، از اسرارى است که هنوز کسى موفّق به کشف آن نشده و به همین خاط ر در این زمینه نظریات گوناگونى از جانب اهل تحقیق بازگو شده است.
آنچه که در این مرحله مسلّم تمام متخصّصین فنّ است، و در آن جاى هیچ گونه بحث و جدل نیست این است که: این جهان پهناور و این میدان پر از عجایب و اسرار داراى نقطه ابتداست، و وقتى بودکه از این ماجرا هیچ خیرى نبود و جیز حضرت حقّ چیزى وجود نداشت، و او بود که اراده کرد موجودات رابه قدرت و عنایت خود ظهور دهد و دست به خلفت و آفرینش موجودات بزند، در حالى که براى هیچ موجودى در ابتداى به وجود آمدن نظیر و مثلى و مادّه مسبوقى وجود نداشت، آنچه مسبوق به موجودات بود حقّ و بس. امّااینکه چگونه خلقت به وجود آمد سرّى است که هیچ سرى از آن خبر ندارد.
ما هیچک از آنها را شاهد آفریشنش آسمانها و زمین و خلقت خودش قرار ندادیم .کتاب "پیدایش و مرگ خورشید" مى گوید: "مسئله پیدایش مادّه، اصولاً مسئله اى است که بیرون از قلمرو تحقیقات و تفکرات ثمر بخش است ; بایستى مادّه را مفروض و موجود پنداشت و از آنجا جریان آفرینش کائنات را تعقیب کرد."!
آنچه در قرآن مجید و روایات بسیار متین و، و گفتار دانشمندان بزرگ آم ده این است که: مصالح جهان خلقت و مایه هاى اوّل آفرینش عبارت بودند از ذرّات دود و گاز، ولى دود و گاز چگونه پیدا شد؟ جوابش با علیه السّلام است، و احدى در این عالم از کیفیت پیدایش آن خبر ندارد.
«مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلاَ خَلْقَ أَنفُسِهِمْ»:(۶۳)
ما هیچیک از آنها را شاهد آفرینش آسمانها و زمین و خلقت خودش قرار ندادیم.
کتاب "پیدایش و مرگ خورشید" مى گوید: "مسئله پیدایش مادّه، اصلولاً مسئله اى است که بیرون از قلمرو تحقیقات و تفکرات ثمر بخش است; بایستى مادّه را مفروض و موجود پنداشت و از آنجا جرایان آفرینش کائنات را تعقب کرد"!
آنچه در قرآن مجید و روایات بسیار متین، و گفتار دانشمندان بزرگ آمده این است که: مصالح جان خلقت و مایه هاى اول آفرینش عبارت بودند از ذرات دود و گاز، ولى دود و گاز چگونه پیدا شد؟ جوابش با اللّه است، واحدى در این عالم از کیفیت پیدایش آن خبر ندارد.
امّا در قرآن:
«ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِی دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلاَْرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کرْهاً قَالَتَا أَتَینَا طَائِعِینَ»:(۶۴)
آنگاه به آفرینش و پدید آوردن آسمانها توجّه کرد، در حالیکه دود و گاز بود، پس به اراده مطلقه اش خطاب کرد: اى آسمان و زمین همه به سوى خدا از در شوق و رغبت یا جبر و کراهت بشتابید، آنها دعوت صاحب خود را پاسخ گفته و به زبان تکوین عرضه داشتند: با کمال میل و شوق به سویت مى شتابیم.
امّا در روایت:
على علیه السّلام در خطبه اوّل "نهج البلاغه" مى فرماید: فَرَفَعَهُ فى هَوف ائ مَنْفَتِق، وَجَوٍّ مُنْفَهِق، فوّى مِنْهُ سَبْعَ سَماوات... پس آن کف، بخار را بالا برد در هواى گشاده و فضاى وسیع، و بعد از تسویه کردن آن، هفت آسمان را آفرید...
و در خطبه ۹۰ مى فرماید: وَ ناداها بَعْدَ إذْ بَعْدَ هِىَ دُخانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرى أشْراجِها... به آسمانهائى که مادّه اش دود و بخار بود فرمان داد، تا قطعات آن که با هم فاصله داشتند بهم پیوسته و گرد آمدند.
در کتاب "علل الشرایع" و "عیون أخبار الرضا" و "خصال" به روایت "بحار الأنوار" آمده که مردى شامى از امیر المؤمنین علیه السّلام از مادّه اوّلیه آسمان دنیا پرسید، حضرت پاسخ دادند: مادّه اوّلیه آن آب و گاز است (۶۵)
شارحان "نهج البلاغه" و مفسّران فرمایشات حضرت مولا گفته اند: بدون تردى مقصود از آب، آن مایع محسوس که مى بینیم نیست، بلکه یک مادّه مایعى است که استعداد تحوّل به موادّ آسمانى و زمینى را داشته است .
عَنْ حَبَّةَ الْعُرَنىِّ قالَ: سَمِعْتُ عَلِیاً علیه السّلام ذَاتَ یوْم یحْلفُ: وَالَّذى خَلَقَ السَّماءَ مِنْ دُخان وَ ماء:(۶۶) حبّه عُرَنى مى گوید: شنیدم روزى على علیه السّلام بدینگونه قسم مى خورد: به خدائى که آسمان را از گاز و آب آفرید!
عبد اللّه بن سلام از رسول خدا پرسید: آسمان دنیا از چه چیز آفریده شده؟ فرمود: از موج مکفوف، عرضه داشت: موج مکفوف چیست؟ فرمود: آبى است راکد و ایستاده بدون اضطراب که در ابتدا دود و دخان بوده است .عرض کرد: راست گفتى اى محمّد.(۶۷)
در "تفسیر قمّى" در ضمن خبر غفلت آسمان است که: دود به فرمان خداوند منجمد شد.
امّا در منابع علمى:
مادّه جهان از گازهائى که در فضا انتشار دارد آغاز گشته و از تراکم این گازها سدیم "مه رقیق" پدید آمده است.(۶۸)
دکتر گاموف استاد طبیعى دانشگاه واشنتگتن مى نویسد: جهان در ابتداى پیدایش مملوّ ازگازهائى بوده که در هوا پراکنده بوده است. این گازها از نظر تراکم و درجه حرارت به حدّى است که تصوّر آن براى ما امکان پذیر نیست.(۶۹)
عالم وجود انباشته از گازهاى هلیوم، هیدروژن، ازت، اکسیژن، آرگون، گاز کربنیک، نئون، کریپتون، گزنون است که همگى در راه خدمت آماده مى باشند(۷۰)، و تخلّفى از اراده صاحب خلقت ندارند.
دلایل نجومى به وضوح بر این دلالت مى کنند که ستارگان بى حساب آسمان و همچنین خورشید ما که درمیان آنها جاى دارد نمى توانند همیشگى بوده باشند، بلکه احتمال دارد متجاوز از دو میلیارد سال پیش از گازهاى سوزانى به جود آمده باشند که تمام عالم را قبلاً فرا گرفته بوده است.(۷۱)
ستارگان در مراحل نخستین پیدایش و تکامل خود، کرات گازى رقیق و نسبتاً سردى هستند که در نتیجه انقباض ثقلى رفته رفته گرمتر مى شوند.
در سپیده دم پیدایش جهان بایستى جرم ستارگان چنان رقیق بوده باشد که تمام فضائى راکه در برابر آنها وجود داشته پر کند و به این ترتیب گاز بهم پیوسته خاصّى را بسازد.(۷۲)
امیر المؤمنین علیه السّلام در پانزده قرن قبل در خطبه اوّل "نهج البلاغه" مسئله حرکت دخان و گاز را تا تبدیل به هفت آسمان شدن، برابر آخرین تحقیقات علمى و تجربى امروز چنین بیان مى کند:
"سپس خداوند سبحان با انشاء جدیدى جوهاى تیره و تار را که جهره اش بهم کشیده مى نمود بتدیرج و اندک اندک از هم گشود و باز کرد تا چهره اش باز شد".
ژرژگاموف در کتاب پر ارزش "یک، دو ،سه، بى نهایت" مى نویسد: وایتس زیکر توانست نشان بدهد که: ذرّات غبار رقیقى که در آغاز در تمام فضائى که امروز در اشغال سیارات است پراکنده بوده است، در حدود مدّتى نزدیک به یک صد میلیون سال با هم جمع شده و سیارات معدودى را که ما مى شناسیم به وجود آورده اند.(۷۳)
سیبورک در کتاب "عناصر جهان" مى گوید: منظومه شمسى ما از تراکم گازهائى با حرکت گردبادى ایجاد شده است، و چرخش سیارات و خود خورشید بازمانده همان حرکت چرخشى است.(۷۴)
ژرژگاموف در آخرین فصل کتاب "پیدایش و مرگ خورشید" مى گوید: داستان تکامل جهان از فضائى آغاز مى شودکه به صورت یکنواخت از مادّه اى که اندازه گرما و چگالى آن باور نکردنى است پر شده، و در این مادّه عمل تبدّل هسته هاى عناصر با یکدیگر به همان آسانى صورت مى گیرد که تخم مرغ در آب جوش مى پزد. در این آشپزخانه ما قبل تاریخى جهان، اندازه عناصر مختلف و نسبت آنها به یکدیگر مقدّر گردیده و از همانجاست که فراوانى آهن و اکسیژن و کمیابى زر و سیم تعیین شده است .
در تحت تأثیر فشار شگرف این گاز فشرده داغ، جهان به گسترش آغاز کرده و در طول این مدّت انبساط جهان چگالى و درجه حرارت مادّه به کندى در حال تنزّل بوده است.
در مرحله معینى از این گسترش، گاز پیوسته بریدگى پیدا کرد و به صورت پاره ابرهاى منظّم، مجزّاى از یکدیگر، به بزرگى هاى مختلف درآمد، و رفته رفته شکل این پاره ها به صورت منظّم گردى که همان شکل ستارگان است متبدّل گردید.(۷۵)
بر اساس منابع اسلامى و مدارک علمى که برپایه تحقیقات نجومى است به این نکته واقف شدید، که مادّه اصلى جهان توده اى از گاز یا به عبارت دیگر غبار، یا به اصطلاح قرآن مجید دخان بوده، که خود این مادّه اصلى طبق آیات قران و جمله زیباى دعاى اوّل صحیفه (اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقِ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِیتِهِ اخْتِراعاً) و نظریات متقن علمى که توسّط دانشمندان با انصاف و روشندل اظهار شده تکیه بر اراده و مشیت ناظم و حکیم و قادرى دارد که احاطه علمى و قیومى اش بر باطن وظاهر هستى حاکم است و لفظ زیباى "اللّه" معرّف ذات اوست که مستجمع جمیع صفات کمال است.
صاحبان عقل و درایت و خردمندان با وجدان و آنان که هستى و ریاضیات عالى و فیزیک و هیئت را به دقّت مطالعه کرده اند، در برابر حضرت او خاضعند، و به وجود مقدّس او عالمانه و آگاهانه اقرار دارند، زیرا آنان هنگامى که مى بینند تمام اجزاى عالم به وسیله قوانین محکم ریاضى به یکدیگر مربوطند، و ریاضیات کلید فهم ظواهر طبیعت است، پى مى برند که ناگزیر اجزاى عالم هستى را خردمندى به یکدیگر پیوسته و این خردمند "اللّه" است، او هستى بخش و ترتیب دهنده اجزاى عالم هستى است که: اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقِ ابْتِداعاً...
به همین خاطر انیشتاین مى گفت: اگر به نظام درونى که عالم ما را اداره مى کند اعتقاد قطعى نبود، براى قلم پایه و اساسى وجود نداشت. این اعتقاد و جزم و یقین است که ما رابه کشفیات علمى نائل مى کند و همواره چنین خواهد بود.
و باز مى گفت: بدون تردید هر بحث علمى دقیقى بر اساس عقیده اى شبیه به عقیده دینى است، آن عقیده اش این است که عالم براساس عقل آفریده شده و ممکن است آن را فهمید.
و در جملات زیباترى مى گفت: زیباترین و عمیق ترین احساسى که ممکن است به ما دست دهد حسّ عرفانى است.اوست که تخم علوم واقعى را در دلها مى افشاند. کسى که از این حس بى خبر است، کسى که دیگر نمى تواند دستخوش حیرت شود، یا به حالت بهت زدگى درآید گوئى مرده است. باید دانست که چیزى وجود دارد که ممکن نیست ما به آن پى ببریم و به صورت بالاترین کمالها و خیره کننده ترین جمالها تجلّى مى کند، حال آنکه استعدادها و حواسّ محدود ما جز به درک مقدّماتى ترین و ساده ترین صور این کمال و جمال قادر نیستند، این دانش و این حس را باید در ایمان واقعى جستجو کرد.(۷۶)
در جملات پر مغز انیشتاین سه مسئله أساسى به چشم مى خورد:
۱ـ عالم و این جهان هستى بر اساس عقل آفریده شده.
۲ـ انسان با همه توان قلبى و عقلى در برابر حضرت او و عظمت و مقامش مبهوت و حیرت زده است.
۳ـ کنه ذات وجود مقدّس او براى کسى قابل درک نیست.
گوئى انیشتاین که از طریق فیزیک و ریاضى و قدرت تفکر به این سه مسئله رسیده بطور دقیق آثار اسلامى را مطالعه کرده بود، زیرا ما این سخ واقعیت را به وضوح در قرآن مجید و روایات و دعاها مى بینمیم:
قرآن در نزدیک به هزار آیه عقل را دعوت به دقّت در جریان شگفت انگیز هستى مى کند، تا به این حقیقت برسد که نظام آفرینش بر پایه اراده و مشیت و حکومت عقل مطلق و حکمت و علم بى نهایت است.
در ابتداى قطعه دوّم زیارت امین اللّه که حاوى بهترین و پرمعناترین مضامین است آمده: اللّهُمَ إنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتینَ إلَیک وَ الِهَةٌ: خدایا دلهاى آنان که در برابر عظمت و جلال تو خاضع اند نسبت به وجودت غرق شگفتى است!
در آثار اسلامى و روایات معتبره آمده: در ذات و کنه حضرت او اندیشه نکنید که جز حیرت و سرگردانى و تعجّب و بهت، چیزى عاید شما نمى گردد، آن وجود پاک را باید از طریق اندیشه در اسماء و صفات و آثارش شناخت، که در این شناخت سود کامل دنیائى و آخرتى نصیب انسان مى شود.
جان آلدر که از دانشمندان بزرگ قرن بیستم است در کتاب پر ارزش "ایمان به خدا در قرن بیستم" مى گوید:
نه تنها حقیقت خلقت، بلکه جزئیات خلقت نیز، اگر آنها را دقیقاً مورد مطالعه قرار دهیم، ما رابه اعتقاد به وجود خدا رهبرى مى نماید.
مثلاً وجود حیات در کره زمین را به نظر آورید، این حیات از کجا آمده و چگونه شروع شده است؟
تحقیقات و مطالعات عدّه بیشمارى از علماى زمین شناس این حقیقت را ثابت و مسلّم نموده است که مدّت هاى متمادى و بسیارى طولانى در زمین آثارى از حیات و زندگى نبود، همیشه پست ترین طبقات زمین را فاقد قوّه حیات یافته اند، ثاتى یافت مى شود که وجود قوّه حیات را در سطح زمین نشان مى دهد. علاوه بر این طبقات سطح الأرضى قدیمى همه آتش فشان بوده و از موادّ آتش فشانى تشکیل یافته، و نشان میدهد که در زمان تشکیل آنها، دنیا به قدرى حرارت داشته که تمام صخره ها مایع و جارى بوده اند. در مقابل آن میزان حرارتى که صخره ها را مبدّل به مایع مى نماید، هیچ گونه قوّه حیاتى قابل بقاء نیست. پس از آنهم که زمین رو به برودت و سردى گذاشت، میلیونها سال سپرى شد تا موجودات و حیات بر سطح آن پدید آمد، ولى این موجودات ذى حیات از کجا آمدند؟!
براى جواب سؤال مذکور سه فرضیه براى ما قابل تصوّر است: فرضیه اول این است که حیات از اصل زمین پدید گردید و منشأ آن خاک است.
طبق فرضیه دوّم باید بگوئیم حیات خود بخود و بدون هیچ گونه عامل خارجى به وجود آمده.
سوّمین فرضیه بر روى این عقیده استوار است که حیات نتیجه و مولود منشأ جاویدان و سرمدى حیات یا خدا مى باشد.
فرضیه اوّل کاملاً مناى و مخالف کلیه مقیاسها و اصول طبیعت است. هر سلسله از سلاسل عالم خلقت و آفریش مى تواند سلسله دیگرى مشابه خود یا مادون خود به وجود آورد، نجّارى میزى مى سازد، یا مردى طفلى به وجود مى آوردو یا پرنده اى آشیانه اى مى سازد، ولى هیچ امکان ندارد که میزى مرد نجّارى را بسازد، یا طفلى مردى را بجود آورد و یا آشیانه اى پرنده اى را ایجاد نماید. با این وصف مشاهده مى شود در عین اینکه یک حیات به وسیله یک قوّه مافوق، موافق و مطابق اصول و قوانین طبیعت مى باشد، ایجاد یک سلسله عالى تر و والاتر در عالم خلقت به وسیله موادّ فاقد قوّه فعل و انفعال از قبیل خاک و سنگ نیز کاملاً مخالف عقل و تجربه است. علاوه بر این، مشخصّات اشیاء فاقد قوّه فعل و انفعال در طىّ قرنها مرد دقیق ترین مطالعات واقع گردیده و نتایج آن ثبت و ضیط شده و مدلّل گردیده است که هیچ کدام از آنها واجد استعداد ایجاد حیات نمى باشد.
این موضوع ما را به سوى فرضیه دوم مى کشاند که مى گوید: حیات خود بخود وجود یافت. در جواب این فرضیه باید گفت: على رغم مجاهدات و مساعى بیشمار در اثبات این فرضیه، به بهترین وسائل فنّى دارالتجزیه ها از دایره امکان خارج یم باشد. حیات در هز جا و همیشه به وسیله حیات پدید مى گردد، و هیچگاه به وسیله دیگرى به وجود نمى آید. تا آنجا که علم مى تواند بطلان یک عقیده باطلى را اثبات نماید، بر روى این فرضیه نیز که مى گوید حیات خود بخود پدید آمده خط بطلان کشیده است.
دریان صورت، حیاتى که دراین کره یفت مى شود و در همه جا به چشم مى خورد از کجا پدید آمده، و مبدأ و منشأ آن چه مى باشد؟ فوقاً مشاده نمودیم که حیات همیشه وجود نداشته است، و نیز ثابت نمودیم که ایجاد آن به خودى خود و یا به وسیله موادّ بى جان و غیز ذى روح، خارج از دایره امکان بوده است ; بنابراین تنها یک جواب معقول و منطقى در جلو ماست و آن مبنى بر این است که حیات از یک منشأ حیات عالى تر و والاتر و غیر مرئى که تمام اطراف ما را احاطه نموده پدیدار گردیده اتس ; این منشأ و مبدأ حیات را خدا مى دانیم.
وقتى مشاهده مى کنیم که حیات غیر مرئى مى باشد، در آن صورت غیر مرئى بودن این منشأ حیات نیز اشکال مخصوصى ناواند داشت .
ما اجسام زنده را توانیم دید، ول نمى توانیم حیات در وجد آنها را ببینمى ; هنگامى که شخصى مى میرد، هیچ نمى بینمى که چیزى از وجود وى خارج گردد، بدن وى ظاهراً پنج دقیقه بعد از مرگ عیناً همان است که پنج دقیقه قبل از مرگ بود، ولى ما مى دانیم که حیات کاملاً او را ترک کرده است ; لذا این عقیده کاملاً قابل قبول و منطقى است که بگوئیم همانگونه که خود حیات غیر مرئى است همانطور نیز منشأ و منبع آن غیر مرئى است.(۷۷)
من نیاز بیشترى به توضیح این مسئله نمى بینم، اینقدر هست که منابع اسلامى بخصوص قرآن مجید و منابع علمى و تحقیقى و تجربى مى گویند: مادّه اولیه آفرینش توده اى عظیم از گاز بود و این گاز بر اثر فعل و انفعالاتى که میلیون ها سال در آن به وجود آمده تبدیل هب این مجموعه شگفت انگیز شده که آن را جهان مى نامند; و منشأ این همه عجایب بهت انگیز و عناصر پر از اسرار، و این نظام متقن و با حساب با توجّه به هزاران استدلال منطقى و حکمت استوار، وجود مقدس اللّه و ذات اقدس حقّ، که انبیاء گرام و ائمّه طاهرین و اولیاء عظام و عرفاى شامخ و کتب آسماین و بخصوص قرآن مجید آنچنانکه شایسته است او را معرّفى کرده و دستورات حضرتش راکه ضامن خیر دنیا و آخرت انسان است تبلیغ کرده و از آدمى خواسته اند در تمام زمینه هاى زندگى بنده آن حضرت باشد.
وحشى بافقى، شاعر عارفو نکته پرداز واقف، در وصف آن جناب گوید:
آن که به ما قوّت گفتار داد *** گنج گهر داد و چه بسیار داد
کرد به ما لطف ز لطف عمیم *** نادره گنجىّ و چه گنج عظیم
آن که از این گنج نشد بهر مند *** قیمت این گنج چه داند که چند
دخل جهان گشته مهیا از این *** بلکه دو عالم شده پیدا از این
بود جهان بر سر کوى عدم *** بى خبر از وضع جهان قِدَم
نه سخن کوْن و نه ذکر مکان *** نه زهیولا و ر صورت نشان
نام سما و لقب ارض نه *** عمق نه و طول نه عرض نه
چون نه ز ابعاد نشان بود و نام *** قابل ابعاد که بود و کدام
غیر برون بود ز ملک وجود *** غیر یکى ذات مقدّس نبود
بود یکى ذات و هزاران صفات *** واحد مطلق صفتش عین ذات
زنده باقى احد لایزال *** رو شده موجود هم این و هم آن
آن که از او دیده فروزد چراغ *** از مدد باصره دارد فراغ
وان که دهد کام و زبان را بیان *** هست چه محتاج به کام و زبان
آنچه نه او بود نمودى نداشت *** محض عدم بود و وجودى نداشت
خلوتیان جلمه به خواب عدم *** در تتق غیب فرو بسته دم
تیره شبى بود در آن تیره شب *** ما همه در خواب فرو بسته لب
شام سیاهى که دو عالم تمام *** گم شده بودند در آن تیره شام
موج برآورد محیط قِدَم *** ابر بقا خاست ز بحر کرم
گشت از ان ابرکه شد دُرفشان *** حامله درّ صدف کنْ فَکان
شعشعه آن گهر شب فروز *** کردشب تار جهان همچو روز
صبح دل افرزو عناست دمید *** باد روان بخش هدایت وزید
کوکبه مهر پدیدار شد *** هر دو جهان مطلع انوار شد
از اثر گرمى آن آفتاب *** دیده گشودند جهانى ز خواب
عقل جنیت زه مه تاخت پیش *** رایت خویش از همه افراخت بیش
فوج به فوج از پى هم مى رسى *** خیل و حشم بود که صف مى کشید
جیش عدم سوى وجود آمدند *** بر سر میدان شهود آمدند
تاخت برون لشگرى از هر طرف *** پیش جهاندندو کشیدندصف
لشگر حُسن از طرفى در رسید *** عشق و سپاهش ز برابر رسید
از طرف حُسن برون تاخت ناز *** وز طرف عشق د رآمد نیاز
عشق و سپاهى ز کران تا کران *** حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سیه بى شمار *** آمد وصَف زد ز یمین و یسار
سوز و گذاز آمده در قلبگاه *** زد علم خویش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد *** تاخت به میدان و طلب کرد مرد
پر جگر آن مرد که شد مرد عشق *** آمد و نگریخت ز ناورد عشق
گوشه اى از جهان با عظمت خلقت:
بشر روى سوّمین سیاره یک ستاره صغیر واقع در کهکشانى به نام کهکشان داخلى زندگى مى کند، مع ذلک آنچنان هوشمند است که مى خواهد عظمت خیره کننده تمام جهان را درک کند. نمودارهاى زیر نشان مى دهد که او تا چه اندازه در این کوشش خود موفقیت حاصل کرده است.
مسافاتى که در اینجا داده مى شود بر حسب سال نورى است، یعنى براى احتساب آن باید در نظر بگیریم که نور در هر ثانیه ۰۰۰/۱۸۶ میل معادل ۰۰۰/۳۰۰ کیلومتر مى پیماید، با این حساب یکسال نورى بالغ بر شش تریلیون میل است.
مسافات این جهان هاى تو در تو از یکدیگر آنقدر زیاد است که هر طبقه فضائى بنوبه خود فقط لکه خالى در میان طبقه دیگر فضا محسوب مى شود. مثلاً منظومه شمسى که فضاى ۲ در قبال فضاى ۳ تا آخر.
فضاى ۱ منظومه شمسى: خورشید هشت دقیقه نورى یا۹۳ میلیون میل از زنى دور اس و عرض آن فقط یک هزارم سال نورى است.
فضاى ۲ نزدیک ترین ستاره: این ستاره را که آلفاسنتورى نامگذارى کرده اند۳/۴ سال نورى از زمین فاصله دارد، یعنى هرگاه یک سفینه فضائى با سرعت یک میلیئون میل در ساعت زا زمین حرکت کند تقریباً سه هزار سال طول مى کشد تا به این ستاره خیلى نزدیک برسد.
فضاى ۳ کهکشان داخلى : کهکشانى که زمین در داخل آن قرار دارد شبیه یک ظرف پر از ستاره و گاز و غبار است که ۰۰۰/۱۰۰ سال نورى فاصله دارد، ما بین ۱۰۰ میلیون ستاره اش خورشید زمین و ستاره آلفاسنتورى فقط یک نقطه نور در لبه خارجى این کهکشان مارپیچى به حساب مى آید.
فضاى ۴ نزدیکترین کهکشان: این کهکشان را (آندرومدا) نام گذاشته اند و ۲/۲ میلیون سال نورى از کهکشان داخلى دور است معذلک منجّمین آن را آنقدر نزدیک مى دانند که به آن کهکشان خواهر نسبت داده و قمستى از گروه کهکشانهاى داخلى تقلّى مى کنند.
(آندرومدا) نیز به شکل مارپیچ است که در کناره هاى آن ستاره هاى جوان سکونت اختیار کرده و درون غلیظش را ستارگان قدیمى سوخته شده اشغال کرده اند.
فضاى ۵ دورترین کهکشانها: (کازارها) از تازه ترین اکتشافات علوم نجوم هستند، نزدیک ترین آنها با علامت ۲۷۳ـ ۳ در فاصله ۲ میلیون سال نورى واقع است.
دورترین آنها که با علامت ۱۴۷ـ ۳ شناخته شده شش بیلیون سال نورى فاصله دارد.
تا اینجا منجّمین معتقدند که تازه تا نیمه راه کناره قابل رؤیت جهان با عظمت پیشرفته اند و هنوز فضاهاى نامکشوف دیگرى را باید بیابند.(۷۸)
کهکشانى که منظومه شمسى و کرات اطراف آن جزء کوچکى از آن به شما رمى رودذ محیطش ۹۵۰ کاترلیون متر است، در این کهکشان که ما به آن تعلّق داریم چندین نوع ستاره وجود دارد که بعضى از آنها به نام خورشیدهاى آبى رنگ نورشان ۰۰۰/۵۰ بار شدیدتر و قوى تر از خورشید ما است. این کهکشان پر از ستاره و پر از گاز و غبار است.
کهکشانها و منظومه ها و صورت هاى فلکى نیز مثل زمین و مرّیخ و زهره که به دور خورشید مى چرخند دور خود و دور کهکشانهاى بزرگترى نیز مى چرخند.
برخى از این کهکشانها با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ثانیه دور خود یا دور فضاى نامتناهى گردش مى کنند.
تعداد کهکشانهائى که تاکنون شماره کرده اند از یک میلیارد تجاوز مى کند. هر یک از این کهکشانها ستارگاین دارند که از لحاظ عظمت هزاران برابر خورشید ما است، فقط کهکشانى که کره زمین در آن قرار دارد یکصد هزار میلیون ستاره دارد.
در هر صورت پس از دورانهاى مختلف و فعل و انفعالات شگفت انگیز، نظام متعن آفریش بدنى صورت که هست به وجود آمد، و در یک گوشه آن سیاره اى به نام زمین در سایه اراده و مشیت حقّ براى حیات موجودات ـ و به قول حضر سجّاد علیه السّلام خلق خدا اعمّ از جمادات و نباتات و حیوانات و انسان ـ آماده گشت.
البتّه بیان و توضیح آماده شدن آب دریاها، به استعداد رسیدن خاک، تکوّن معادن، آراسته شدن زمین جهت زندگى و... مسائلى است که هر یک در خور کتاب کداگانه است، و خوشبختانه در این زمینه ها کتابهاى تحقیقى فراوانى نوشته شده که موضوعات هر کدام نمایش و نمودى از قدرت و اراده و مشیت حشرت حقّ و حکمت و علم آن جناب است .
وقتى دل سودائى مى رفت به بستانها *** عیش و طرب آوردى بر لاله و ریحانها
گه نعره زدى بلبل گه جامه دریدى گل *** تا یاد توافتادم از یاد برفت آنها
اى مهر تو در دلها وى مُهر تو بر لبها *** اى شور تو درسرها وى سرّ تو در جانها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم *** بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن *** کوته نظرى باشد رفتن به گلستانها
آن را که چینین دردى از پاى در اندازد *** باید که فرو شوید دست از همه درمانها
گر در طلبت ما را رنجى برسد شاید *** چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هرتیر که درکیش است گر بر دل ریش آید *** ما نیز یکى باشیم از جمله قربانها
هر کو نظرى دارد با یار کمان ابرو *** باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدى چندین سخن از عشقش *** مى گویم و بعد از من گویند به دورانها
زمین پس از جداشدن از خورشید طى قرون متمادى به سردى گرائید، و در سطح آن قشرى به وجودآمد که ابتا نازک و به تدریج ضخیم شد، از آن پس نخستین پوسته آن تشکیل یافت، و این قشر حایل بین موادّ مذاب درون زمین و آتمسفر و گاز موجود در جوّ شد.
زمین پس از سرد شدن منقبض گردید. چون هسته مرکزى زمین به حالت مَیعان بود، و مایع به علّت کاسته شدن درجه حرارت زودتر از جامد منقبض مى شود، به این سبب هسته مرکزى آن از حجم پوسته یا قشر جامدش کوچکتر است، و در سطح زمین چین هائى شبیه به چروک هائى که در سطح میوه هاى پلاسیده ظاهر مى شود به وجود آمد.
بالاى آن چین ها نخستین برآمدگى هاى قشر خاکى یعنى خشکى ها و قارّه ها پدیدار گردید، گازها و بخارهائى که در جوّ زمین موجود بود چون حرارت آنها کاهش یفات سرد گشته و درهم متراکم و به حالت میعان درآمدند و به باران مبدّل، و به روى زمین نازل، و در فرورفتگى هاى قشر و پوسته زمین جمع شدند، در نتیجه اقیانوس ها و دریاها به وجد آمدند.
مقایسه اى که نسبت به بلندى برآمدگى هاى قشر زمین یعنى کوهها با گودى دریاها بعمل آم ده، معلوم گردیده عمق دریاها زیادتر از ارتفاع کوههاى زمین است. بلندى مرتفع ترین کوهها ۸۸۸۴ متر و گودترین دریاها ۱۱۵۲۱ متر است.
به اراده آفریدگار توانا و مشیت مطلقه و دور اندیش جهان آفرینش، بر سطح برونى زمین قشرى از خاک براى پرورش گیاهان و تهیه مواد خوراکى انسان و حیوانات، و در درون آن سنگ و معادن فلزات جهت تمهید زندگى بنى آدم خلق شد، و براى استفاده از این همه مواهب، عقل و درایت و اندیشه و فکر به او مرحمت فرمود.
براى زمین، هوا و خورشید و ماه و شب و روز و چهار فصل و گردش وضعى و انتقالى و انواع معادن و گیاهان و چشمه و جوى و رود و رودخانه و دشت و صحرا و باغ و بستان و گلستان و هزاردستان، و هر چه براى پدید آمدن حیات لازم بود قرار داد، وانسان را بر سر این سفره کامل و جامع نشاند، و جهت تربیت و رشد و کمال و خیر دنیا وآخرتش انبیا و ائمّه و قرآن فرستاد، و وى را امر فرمود تا بر خوردش را باانواع نعمت هاى هماهنگ با قواعد الهى قرار دهد، تا صلاح و سداد و حکمت و عدالت بر زمین حکمفرما شود، و خیمه حیات از فساد و افساد پاک بماند.
فسردگان که اسیر جهان اسبابند *** به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خویشتن سرموئى چون نیستند آگاه *** چه سود از اینکه نهان در سمور سنجابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمى آیند *** خجل ز آینه داران عالم آبند
نمى شوند چو موج لطیف گوهر بحر *** چو خار و خس همگى خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند *** که سر به جیب فرو برده همچو گردابند
تهى باده) حکمت مدان خموشان را *** که همچو کوزه سر بسته پر مى نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید *** ز خود تهى شدگان زمانه محرابند
به آشنائى مردم مبند دل، صائب *** که موج خاک چو آئینه، خلق سیمابند
مسئله اسرار آمیز حیات:
با جمع شدن اسباب و علل جهت پدید آمدن حیات بر صفحه خاک، مشیت عاشقانه اش به ظهور این واقعیت اسرارآمیز که تا ابد براى احدى روشن نخواهد شد تعلّق گرفت، و حیات که پرتوى از امر حضرت او و شعاعى از هستى اوست ماهیات امکانیه را گرفت و جنب و جوش موجودات زنده از هر طبقه و نوعى در روى زمین آغاز شد.
کرسى موریسن که از دانشمندان بنام مغرب زمین است و قسمت هاى عمده کتاب پر ارزشش: "راز آفرینش انسان" با معارف الهیه مطابقت دارد، محصول تحقیقات بزرگترین دانشمندان جهان علم را همراه با نظریات خودش در باب حیات بدین صورت در کتابش آورده:
حیات جاودانى است، ازمنه و اعصار بى حساب و عصور طبقات الأرضى سپرى شده اند و حیات همچنان باقى است.(۷۹)
قارّه ها از زیر آب درآمده و در آب فرو رفته اند و آثار حبات پا برجا مانده است. حیات، اعماق دریاها و سطح امواج و شنهاى ساحلى اقیانوسها را با جود خود فرا گرفته است.(۸۰)
هر دفعه که دوره هاى یخ سپرى شده و قسمتى از سطح زمین را آزاد کرده است. حیات بالفور جاى آن را تصرّف نموده است.
هر وقت دوره یخبندان فرا رسیده و منطقه قطبى پیش آمده است باز حیات در برابر پیشرفت ان مقاومت بخرج داده و همچنان برجاى مانده است.
کوهها از سطح پرچین و چروک زمین بیرون جسته، سطح کره را زلزله هاى هولناک درهم ریخته، قلل شامخه جبال رد طىّ میلیون ها سال به تدریج شسته شده و طبقه به طبقه از بین رفته است، قارّه هها را آب شسته و به درون دریاها فرو برده و رسوبات سرزمین هاى عقیق همچو کفنى سپید کف اقیانوسها را پوشیده است، با این حال حیات همچنان جاودانى و سرمد باقى مانده است.
حیات، ذرّات خاک را به مصرف مى رساند و بنا به ناموس طبیعت هر روز شگفتى هاى تازه ایجاد مى کند، امّا هر ذرّه را که بکار برده است در مسیر خود باقى مى گذارد و مى گذرد.
صخره هاى سپید "دوور" که از طبقات گچ و آهک و سنگ چخماق تشکیل شده است تاریخ گویائى از داستان زندگانى حیوانات دریائى و نباتات بحرى و موجودات زنده ذرّه بینى قرون و اعصار متمادیه هستند. جنگل هاى سر سبز، ذغال سنگ و نفت وگاز یادگار و باقى مانده دوره فعّالیت هاى ادوار گذشته زمین اند که حیات به وسیله آن نیروى آفتاب را اقتباس کرده و براى مصرف امروزى نوع بشر باقى گذاشته است!
همین میراث هاى گرانبهاست که از حیث قیمت و ارزش ما فوق همه جواهرات عالم محسوب مى شود و بشر را به درجات ما فوق حیوانى ارتقاء داده است.
از کوره گداخته قشر زمین که در اوایل تکوین همه موادّ در آن ذوب مى شدو به صورت نیمسوز و خاکستر در مى آمد، حیات نیروى آفتاب رابه کار انداخته، ذرّات مرکب آب را تجزیه کردو کربن را در اسید کربنیک ا اکسیژن جدانمود و از مجموع آنها نیروى سوخت را در سراسر سطح زمین ذخیره نمود; همین سوخت است که اساس اوّلیه و آلاات و ادوات تمدّن بشر بوده، و این همه شگفتى ها در جهان پدید نیامده است مگر بر اثر آنکه حیات قواى منتشر از خورشید را جذب و نگهدارى کرده است.(۸۱)
حیات، بر اوضاع و احوال متغیر آب و زمین و هوا غلبه کرده ودر هر گوشه دنیا، نبات یا حیوان ظاهر کرده است.
حیات در اَشکال عدیده و مختلف خود از موجودات تک سلّولى تا ماهى ها و حشرات و پستانداران و مرغان هوا و از میکروب ها و انگلها و حیوانات ذرّه بینى تا نباتات و جانوران و ماموتها وانسان، در هر شکل و هیئتى باشد بر عناصر طبیعت چیره مى شود و آنها را وادار مى کند از ترکیبات اصلى خود خارج شوند و به وضع و ترکیب جدیدى درآیند.
حیات، جانداران رنگارنگ و متنوّعى را از روى نمونه و قالب اجداد آنها به وجود مى آورد و به آنها قدرتى مى دهد که نسل هاى نامحدود دیگرى را تا ابد به همان اشکال و قواره هابوجود آورند.
حیات، بى نهایت کثیر التّوالد است تا حدّى که خود از مازاد توالد خویش تغذیه مى کند، امّا در عین حال بر تعداد موالید، نظارت دقیق مى نماید تا مبادا مخلوقات آن بیش از ظرفیت زمین شود. فى المثل، هرگاه در امر توالد ملخ جلوگیرى نشود در ظرف چند سال نسل نباتات و هر گونه رستنى را از زمین بر مى اندازد و طولى نمى کشد که زندگى حیوانى در بالاى سطح آب معدوم مى شود.
حیات، پیکر تراش ماهرى است که شکل و هیئت موجودات زنده را طرّاحى مى کند، هنرمندى است که نقش هر برگ سبز یا تنه درختى را ترسیم مى کند و گل ها و میوه ها و جنگل ها و بال و پر مرغان بهشتى را به انواع رنگ ها مزین مى سازد.
حیات، رامشگرى است که نغمه سرائى عشق را به مرغان آموخته است و در آواى مطّرد و خوش آهنگ حشرات رمزى نهاده است که با هم راز و نیاز کنند.
این همه صداها واصوات متعدّد که از حنجره حیات بر مى خیزد از قرقر غوکان در فصل بهار، و قدقد مادرانه ماکیان تا عره غرورآمیز شیر و و از همه بوق و کرناى فیل، همه و همه مظهرى از نوع احساسات و تأثّرات موجودات زنده است و از همه بالاتر صداى انسانى است که زیر و بم و تنوّع عجیب آن از اصوات سایر جانداران دلکش تر است.
به قول صائب:
سیاه مستى چشم از شرابخانه کیست *** عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست
ز خرمن که برون جسته است دانه خال *** غبار خط معنبر ز آستانه کیست
ز خواب ناز نظر وا نمى کند نرگس *** زبان سبزه نور رسته در فسانه کیست
نظر به خوشه پروین سیه نمى سازد *** دل رمیده مادر هواى دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان نمى دانم *** که این هماى سعادت در آشیانه کیست
مى صبوح که در جام صبح ریخته است *** سیاه مستى شب از مى شبانه کیست
بهار، نسخه اى از پنجه نگارین است *** خزان میوه ده رنگ عاشقانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش *** حریم سینه صائب شرابخانه کیست
حیات، تنها انسان را مسلّط بر انواع صداها ساخته و او را به استادى در جمع آورى الحان و ارتعاشات صدا بگزیده و در عین حال لوازم و مصالح کافى نیز دردسترس او نهاده است تا از این اصوات به صورتى خوش استفاده کند.
حیات، مهندسى ز بر دست است که طرح پاى ملخ و مگس و عضلات ماهیچه و مفاصل و دستگاه خودکار قلب و سلسله الکتریکى اعصاب کلیه جانوران و همچنین اعضاء دستگاه عجیب دَوَران دَم همه موجودات زنده را او کشیده است.
حیات، کیمیاگرى افسونکار است که به میوه ها طعم و به ادویه بو و به گلها عطر مى بخشد!!
حیات موادّ جدیدى تدارک مى کند که طبیعت از تهیه آن ها براى موازنه افعال خود و براى جلوگیرى از تهاجم مادّه حیات عاجز مانده بوده است.
حیات به پروانه ها و کرمهاى شب تاب تشعشع و نورى عطا مى کند که رد عشقبازیهاى شبانه آنها به کار آیدوکیمیا گرى حیات متضمّن خیر و صلاح عالم هستى است، زیرا نه تنها به نیروى آفتاب اسید کاربونیک و آب را تبدیل به چوب و قند مى کند، بلکه در ضمن این فعل و انفعال، اکسیژن و زندگى بخش را براى تنفس جانداران تدارک مى کند.
حیات، مورّخى داناست که تاریخ پیدایش خود را ورق به ورق در طىّ ازمنه و اعصار نوشته است و سرگذشت خود را در دل سنگ هاى خارا نقش کرده است و فقط چشم و دل بینا مى خواهد که آن را درست بخواند و تفسیر کند. حیات، بارقه شعف و شوق زنده بودن را در وجود زندگان مى تاباند.
برّه جوان با نشاط تمام مى رود و فریاد شوق بر مى آورد و خودش هم نمى داند براى چه این کار را مى کند.
گونه طفل را افسونگر حیات رنگ مى کند و از چشم او برق تلألؤ مى ریزد و لبهاى نازک او ار با تبسّم مى گشاید. مادّه بدون حیات هرگز تبسّم نمى کند.
حیات، بار حفظ و پرورش مخلوقات خود مادّه غذائى فراوان در بیضه فراهم مى کند و نوزاان را به قدر کافى تغذیه مى کند که زندگى و فعّالیت را آغاز نمایند. همچنین در سینه مادران حسّى نهفته و ناگفتنى پرورش مى دهد که براى نوزادان خود غذاى کافى تدارک نمایند. حیات، خود موجد حیات است، حوائج آنى نوزادان را با شیر رفع مى کند و احتیاجات آینده آنان را پیش بینى مى نماید. حیات عشق مادرى را به دنیا آورده است و حسّ خانه و خانواده و عشق به وطن را به مردان عطا نموده، و درراه همین عشق است که مردان مى جنگند نو جان فدا مى کنند.
حیات بریا حفظ و حراست موجودات وسائل عدیده مى انگیزد. از جمله مخلوقات خود را در مواقع خطر با الوان مختلف مخفى مى کند، به آن ها یاد مى دهد که فرار کنند، پر مى دهد که پرواز نمایند، حسّ شامّه و سامعه و صره آنها را تقویت مى کند که گاهِ حمله یا دفاع آنها را یارى نماید، حیات گاهى به معصوم ترین حشرات صورتى کریه و وحشتناک عطا مى کند تا سایر جانوران از آن بترسند و به اوتعرّضى نکنند.
حکیم شفائى اصفهانى در نَعْت حضرت بارى تعالى که حیات و هستى و وجود و موجود پرتوى از عنایت او و شعاعى از مشیت اوست، مى گوید:
اى نقاب ناز بر رخْ جاودان انداخته *** رستخیز لَنْ تَرانى در جهان انداخته
روى پوشیده به بازار تجلّى آمده *** هاى و هوئى در میان عاشقان انداخته
تا به اوّل پایه جاهت رسیده پیک وهم *** هر قدم در پشت سر صد لا مکان انداخته
در بیاض حمد تو اندیشه جادو قلم *** نانهاده نقطه اى کلْک از بَنان انداخته
در هوایت مرغ دل بال تفکر ریخته *** در رهت خنگ خرد نعل بیان انداخته
کبریایت قطره را هم چشم طوفان ساخته *** احتشامت پشّه بر پیل دمان انداخته
حکمتش داده مجرّد با هیولى آشتى *** طرح الفت در میان جسم و جان انداخته
آنچه بازوى جنون زیب گریبان ساخته *** از فروغ ماه در جیب کتان انداخته
برگزیده نوع انسان را زاجناس وجود *** گوشه چشمى به حال خاکیان انداخته
گل فشان آسمان کرده ز گلبرگ نجوم *** بر سر هم بوستان در بوستان انداخته
از پى سیرابى اعصاب از نهر دماغ *** منجمد آبى به جوى استخوان انداخته
از شهاب تیر تا سوزد شیاطین حدوث *** حکمتش شکل اثیر اندر کمان انداخته
عقل کل از حصر معلومات او عاجز شده *** با وجود آنکه صد جزو از میان انداخته
در ره باد صبا از سبزه مینا شکن *** در حریم باغ فرش پرنیان انداخته
روزىِ بى منّتِ هم کرده ناز و خاک را *** زاغ را لقمه ز پشّه در دهان انداخته
از سپاس خویشتن عِقد لالى ساخته *** چون حُلى در گردن تیغ زبان انداخته
قُلزُم زخّاز صُنعش در تلاطم آمده *** چون صدف ریزه فلک را بر کران انداخته
رخصت یک عطسه داده از دماغ کن فَکان *** عقل و نفس و اِسْطَقِس و آسمان انداخته
آسمان ار در سَماع آورده از سر جوش خُم *** خاک را لا یعقل از رطعل گران انداخته
گلستان را کشور آباد ریاحین ساخته *** پس در او تاراج چنگیز خزان انداخته
گل صُداعى داشت از صوت و صداى عن لیب *** در صماخش زیبق شبنم از آن انداخته
غازه کارى کرده گل را از سر انگشت نسیم *** پیچ و تابى در قد سرو نوان انداخته
مادّه جز بر طبق قوانین و نظامات خود عملى انجام نمى دهد، ذرّات و اتومها تابع قوانین مربوط به قوّه جاذبه زمین و فعل و انفعالات شیمیائى و تأثیرات هوا و الکتریسته هستند. مادّه از خود قوّه ابتکار ندارد و فقط حیات است که هر لحظه نقش هاى تازه و موجودات بدیع به عرصه ظهور مى آورد. بدون وجود حیات عرصه پهناور زمین عبارت از بیابانى قَفْر و لم یزرع و دریایى مرده و بى فایده مى شد، مادّه بدون حیات جامد و بى جنبش و حرکت است و تنها خاصیت آن این است که حیات رابه صورت جانداران مختلف متجلّى مى سازد و سلسله وجود زندگان را الى الأبد ادامه مى دهد.
انسان هنوز نتوانسته است بفهمد که حیات عبارت از چیست؟ حیات نه وزن دارد و نه ابعاد و نه هیچ صورت هندسى; حیات داراى قدرت و نیروى زیاد است، زیرا ریشه هاى درختى که در حال رشد و توسعه است صخره هاى سخت را مى ترکاند، درخت عظیمى را به وجود مى آورد و آن را قرنهاى متمادى برخلاف اثرات جاذبه زمین سر پا نگاه مى دارد و
هر روز هزارها خروار آب از زمین مى کشد و آن را به صورت برگ و میوه درختان در مى آورد. قدیمى ترین موجودات زنده د رروى زمین درختى است که پنج هزار سال از عمر آن گذشته و تازه این عمر طولانى به منزله لحظه اى در حیات زمین مى باشد.
حیات با کوششى تزلزل ناپذیر به کالبد مادّه جان مى بخشد و در عین انجام انى امر خطیر هیچ گونه تبعیضى قائل نمى شود و نه به حال چیزى دلش مى سوزد و نه از انجام کارى احساس مسرّت و خوشحالى مى کنند، با این حال حیات اُسّ و اساس هر گونه شعور و قوّه مدرکه در این عالم است و تنها از راه حیات است که ما با فهم ناقص خود به صنع خداى بیچون پى مى بریم و اعمال او را ستایش مى کنیم; حیات وسیله و دست آویزى است که مقاصد "عقل کلّ" رابه موقع اجرا مى گذارد; حیات جاوید و سرمدى است.(۸۲)
آرى به قول حضرت زین العابدین علیه السّلام: اِبْتَعَ بِقُدرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِیتِهِ اخْتِراعاً.
در حُسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم *** در چشم نکو رویان زیبا همه او دیدم
در دیده هر عاشق او بود همه لایق *** و ندر نظر وامق، عذرا همه او دیدم
دلدار دل افکاران غمخوار جگر خواران *** یار ده بى یاران هر جا همه او دیدم
مطلوب دل درهم او یافتم از عالم *** مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم
دیدم همه پیزش و پس جز دوست ندیدم کس *** او بود همه او بس تنها همه او دیدم
آرام دل غمگین جز دوست کسى مگزین *** فى الجمله همه او بین زیرا همه او دیدم
دیدم گل بستانها صحرا و بیابانها *** او بود گلستانها صحرا همه او دیدم
هان اى دل دیوانه بخرام به میخانه *** کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم
درمیکده و گلشن مینوش مىِ روشن *** میبوى گل و سوسن کاینها همه او دیدم
در میکده ساقى شو، مى درکش و باقى شو *** جویاى عراقى شو کو را همه دیدم
عجایب بدایع و اختراعات حضرت او ازشماره بیرون است، و قدرتى در آفرینش یافت نمى شود که بتواند به کمّیت موجودات آگاه شود، این همه کتاب و کتابخانه که حاوى بسیارى از مسائل خلقت است جز قطره اى از دریاى قدرت او نیست، شما تنها به وضع آفرینش خود دقت کنید ببینید از عجایب صنع او در کارگاه وجود خود چه مى بینید.
بر اساس حساب هائى که شده، هر نفر عادى قادر است که حدود ده میلیون خاطره را در مغر خود جاى دهد، به عبارت دیگر چنانچه مجموعه خاطرات نوشته شده را به صورت کتبى با قطع عادى منتشر نمائیم بطور متوسط خاطرات یک نفر عادى کتابخانه اى خواهد شد که در حدود چندین میلیون جلد کتاب در آن باشد.
محفوظات اصلى یک ماشین حساب الکترونى بزرگ در حدود یک تا چهار میلیون مى باشد که براى هر یک از این محفوظات یک سیم حلقوى نازک مغناطیسى به کار مى رود.
جدیدترین دستگاهى که اختراع شده و درباره آن تبلغات زیادى صورت گرفته ماشینى است که توانسته اند با افزودن واحدهاى کمکى جدیدى به هسته مرکزى دستگاه، محفوظات آن را تا شاندزه میلیون واحد خبرى افزایش دهند.
این مغز الکترونى جدید با کلیه وسایل در حدودد بیست تا بیست و پنج متر مکعب حجم داشته و نسبت به دستگاههاى اوّلیه که در سال ۱۹۶۴ ساخته شده و فقط قادر به حفظ ۶۰۰ واحد بود بسیار پیشرفته به نظر مى رسد، امّا قدرت حافظه مغز با هیچیک از این مغزهاى الکترونى قابل مقایسه نیست، زیرا یک قطعه کوچک مغز که به اندازه انتهاى سنجاق باشد مى تواند خیلى بیش از هز یک از واحدهى الکترونى خبر کسب و نگاهدارى نماید; بطور متوسط ده میلیاد سلّول عصبى در مغز انسان وجوددارد که هر یک به تنهائى هزار واحد خبرى را نگاهدارى مى کند.
آیا رحم یا نطفه و خون مى دانستند که این جنین که فعلاً در محیط تاریک زانو به بغل گرفته و خاموش نشسته، باید پس از مدّتى به جهان وسیعى قدم گذاشته به فعّالیت هاى دامنه دار حیاتى بپردازد تا براى وى دستگاههاى حسّ و حرکت به وجود آورند؟ مگر قوانین نور و صوت را مى دانستند تا طبق احتیاج جنین دستگاه هاى عجیب بینائى و شنائى را بسازند؟!
آیا رحم و نطفه و خون مى دانستند که ادامه زندگى این جنین در سایه دستگاه پخش خون صورت خواهد گرفت که این دستگاه دقیق خودکار را این طور مجهّز ساخته، صدها رگهاى ریز و درشت را مانند تار و پود پارچه در سراسر بدن بکشند و آنها را از حیث طول و قطر ظرفیت متناسب و معتدل بسازند؟!
آیا رحم و نطفه و خون اهمیت مغز و قلب را مى دانستند تا هنگام استخوان بندى بدن، مغز را که مرکز فرماندهى این کشور است درمیان جعبه استخوانى سر، و قلب را در قفس سینه، از عقب به ستون فقرات و از طرفین به استخوان هاى دنده ها محدود و محفوظ نمایند؟
آیا رحم یا نطفه و خون، صدها استخوان را با انواع عضلات و اعصاب مربوطه شناخته و بالأخره از تمام دقایقى که در سازمان دقیق بدن لازم است چیزى فرو گذار نکرده، حتّى مژه ها را در کنار پلک ها و ناخن ها را بر انگشت ها مرتب و منظم نموده اند؟! "نشانه هاى معرفت" ص ۷۹.
دستگاه دَوَران خون از کاملترین و شگفت آمیزترین خطوط ارتباط حمل و نقل جهان است، طول رگ هاى ان از تمامى خطوط ارتباط حمل و نقل جهان است، طول رگ هاى آن از تمامى خطوط راه آهن دنیا که صد الى صد و پنجاه هزار کیلومتر تخمین زده اند زیادتر است.
این دستگاه به طور خودکار در تمام شبانه روز بدون وقفه منظّماً در کار و فعّالیت است.
براى نسج و بافته هاى بدن خونى را که احتیاج دارند آماده نموده و به مقدار خورند هر یک به مشترى هاى خود که سلّول هاى بدن هستند و تعداد آنها از صدها میلیارد متجاوزند مى رساند، ضایعه سلولها را رفع نموده، گلبول هاى سفید و قرمز خون را مى سازد و در هر ثانیه یک میلیون گلبول قرمز به جاى همین مقدار که از بین رفته اند تهیه و آماده مى نماید.
وقتى که رگهاى انتقال خون عیب کنند به تنهایى آنها را مرمّت تعمیر مى نمایند، هرگاه سوزن به انگشت فرو رود و رگ هاى موئى بسیار ریز را سوراخ کند فورى آن ها را جوش مى دهد.
هنگامى که بریدگى کوچکى در سطح پوست بدن به وجود آید، به سرعت یک قسم کلاف کرک دار از مادّه فیبرین "ماده شبیه آلبومین خون" ظاهر مى شود و گلبول هاى قرمز را درمیان مى گیرد و دلمه اى مى سازد که اگر آن دلمه مسدود کننده موجود نباشد بر اثر کوچک ترین زخم خونریزى شروع و عاقبت به مگر منتهى مى گردد.
دستگاه دَوَران خون هر دقیقه پنج لیتر و شبانه روز بیش از هفت هزار لیتر خون توزیع مى کند.
شریانها فقط لوله هاى ساده نیستند، بلکه رگهاى جاندارى هستند که داراى قابلیت کشش بوده، موجب طپش و ضربان قلب و نبض مى گردند.
قلب خون را کم کم ترشّح و به شریان مى فرستد و شریانها جریان آنها را منظّم ساخته و جریان نبض را سبک ترى مى کنند تا در وسط راه جریان خون بهم متّصل، مانند جوى باریکى به طور ملایم وارد رگهاى موئى بشود و هنگام مرگ شریانها به واسطه قوّه کششى که دارند از خون تهى مى شوند.
دستگاه دَوَران خون دو کار انجام مى دهد: خون که وارد شریانها شد و براى رساندن غذال به سلّولها به جریان افتاد، بارـ یعنى مواد مختلفه اى که عبارتند از: اسیدهاى آمینه، که براى مرمّت یافته هاى بدن به کار مى آیند، قند که منبع نیرو و قوّت است; مواد معدنى دیگر مانند: ویتامین ها، هرمونها و اکسیژن ـ همراه خود مى برد.
خونى که به طرف قلب به وسیله رگ هاى وریدى بر مى گردد در موقع بازگشت گازکربونیک، آب، رسوب سلّولهاى سوخته و خورده هاى تغییر و تبدیل پروتئین ها را با خود مى آورد.
حال ببینیم یک لقمه گوشتى که مى خوریم چه تغییر و تحوّلاتى در آن پیدا مى شود: در معده و روده هاى باریک، تخمیرهاى معدى پروتئین ها را به اسیدهاى آمینه تبدیل مى کنند، در جدار روده مویهاى خیلى ریز و کرک دار برآمده اى وجود دارد که در زیر میکروسکوپ شباهت به قالى پر پشم دارند.
تعداد کرک هاى مزبور به پنج میلیون مى رسد و هر کدام به یک رگ موئى قائم اند. در جدار رگهاى موئى خلل و فرج هائى است که ذرّات خیلى ریز اسیدهاى آمینه را تصفیه مى نماید و شیره و جوهر گوشت داخل جریان خون مى شود و نخست با کبد یا جگر سیاه که دستگاه یا آزمایشگاه شیمیائى و منظّم کننده خونست برخورد مى کند.
کبد دائماً مقدار قند ضرورى خون را که براى تغذیه عضلات و همچنین اسیدهاى آمینه راکه براى ساختن و پرداختن یافته هاى بدن لازم است کنترل و رسیدگى مى نماید.
اگر غذائى که خورده ایم در آن گوشت فراوان بوده، لذا خونى که وارد کبد مى شود اسیدهاى آمینه آن زیاد خواهد بود، کبد قسمتى از آنها را ذخیره مى کند و مقدارى از بین مى رود، سپس خون، مهیا براى تغذیه سلولها مى گردد و در هر نقطه بدن مقدار خونى که طرف احتیاج سلّول است، مثلاً براى ساختن یک عضله یا مرمّت انگشتى که سوخته، به آن محل مى رساند.
قندى که با چاى مى خوریم، همچنین نشاسته نان و سیب زمینى تقریباًهمین راه را مى پیمایند و در روده باریک تبدیل به گلوکز گشته وارد کبد مى شود، هرگاه مقدار گلوکز زیاد باشد کبد آن را مبدّل به گلى کوژن کرده و به این شکل ذخیره مى کند، موقعى که عضلات احتیاج به سوخت دارند آن گلى کوژن مجدّداً به گلوکز "قند انگور" تبدیل، و تدریجاً از کبد بیرون مى رود; هنگام عملیات ورزشى کبد از گلوکز ذخیره دائمى خود که براى مدّت ۱۲ تا ۲۴ ساعت کفایت مى کند برداشت خواهد کرد.
چربى ها نیز از جمله مواد سوخت بدن به شمار مى آیند، وقتى که از روده مى گذرند به اسیدهاى چرب مبدّل و وارد شیره غذائى مى شوند، هرگاه ذخیره گلى کوژن کبد و اتمام رسد، کبد مى تواند تا چند هفته نیروى سوخت بدن ار از ذخیره خود تأمین نماید.
به طورى که ذکر شد، خون، بار یا مواد مختلفه با خود دارد که مخصوصأ ماده هاى پروتئین آن قابل توجه است، از پروتئین ها یکى "ید" همراه دارد که براى غدّه هاى تیروئید، دیگرى داراى "فسفر" است که براى استخوآنهاو سوّمى "کلسیم" که براى استحکام و دوام دندآنها ضرورت دارند.
در خون همیشه یک لیتر اکسیژن حلّ شده است که این گاز حیات بخش در خون با هموگلوبین ترکیب شده و رنگ سرخ قشنگ خون از این راه حاصل مى شود، هر چند این عمل در ریه ها انجام مى شود لکن عمل معکوس آن در سلّولها مى کند و گاز کربنیک خون را مى گیرد.
قسمت شایان توجّه دستگاه دَوَران خون، شبکه وسیع رگهاى موئى است که لوله هاى ذرّه بین یریزى هستند که سر شریان و وریدها را بهم وصل مى نمایند، این رگها به حدّى ریز و باریک اند که گلبولهاى قرمز خون مجبورند در عبور از میان رگها ردیف شده به نوبت بگذرند، اینجاست که خون وظیفه اصلى خود را انجام مى دهد و به سلّولها غذا مى رساند و سلّولهاى ضایع شده را گرفته با خود مى برد.
هر یک از سلّول ها در مایع نمکدارى که متوالیاً تجدید مى شود زندگى مى کنندو آن مایع شو ربه منزله دایه و پرورش دهنده سلّولهاست که در میان آن شناورند.
خون وریدى داراى رسوبهاى مختلفى است مانند: گاز کربونیک، آب، تفاله پروتئین هاى تغییر یافته، و دستگاه دوران خون این رسوبها یا دُردها را به کبد و کلیه ها مى فرستد.
کلیه یا قلوه ها دستگاه تقطیر و تصفیه اى است که از لوله هاى خیلى باریک تشکیل شده و طول لوله هاى آن در حدود یکصد کیلومتر مى شود; شکل آن شبیه لوبیاست و در شبانه روز قریب دویست لیتر خون صاف مى کند; موادّ مضرّه و ناپاک خون به ویژه اوره، آمونیاک و ته مانده هاى نهائى غذا را به پیشاب تبدیل مى نماید که دفع مى شود و ۱۷۸ لیتر مایع صاف شده را به خون بر مى گرداند.
کبد مقدار اسیدهاى آمینه و قند خون را کنترل مى کند، قلوه ها مواد معدنى خون را تعدیل مى نمایند.
خونى که وارد کلیه ها مى شود ممکن است داراى املاح سدیم، منیزیوم و فسفات به مقدار زیادترى باشد، کلیه ها ملح هاى مذکور را تحت کنترل قرار مى دهند و مقدار هرکدام از آنها را محدود مى سازند، و هنگامى که خون کلیه ها را ترک مى کند به طور دقیق هر مقدار ملح معدنى که طرف احتیاج اعضاى بدن است و لزوماً باید آن املاح را داشته باشند همراه خود مى برد و به سلّول ها مى رساند.
در برابر گلبول قرمز، گلبول سفیدى در خون موجود است که وظیفه آنها مبارزه با عفوت و فساد خون است، بعضى از این گلبول ها به میکروبها حمله مى کنند و آنها را مى خورند.
در خون مادّه اى براى منعقد گشتن وجود دارد که هنوز دانشمندان و شیمیست ها نتوانسته اند به ماهیت آن پى ببرند. به علاوه مادّه دیگرى در خون یافت مى شود که بسیار مهم است و آن مادّه نوع مخصوص خون هر شخسى ار معین و مقلوم مى سازد.
به طورى که مشروحاً ذکر شد ساختمان دستگاه دَوَران خون و شبکه هاى رگهاى موئى آن و همچنین مایع خون هر کدام عجیب و حیرت آمیز است و مواد مرکبه خون هم کمتر از آنها اعجاب آمیز نیست. چون به دیده فراست به ساختمن و جریان کار مداومآن ماشین فعّال بنگریم ناگزیریم سر تعظیم به آستان خداوند و صانع ازلى فرود آورده، از روى بصیرت او را ستایش و ذات بى همتایش را پرستش نمائیم.(۸۳)
عارف نیشابورى به محضر آن یکتاى بى همتا عرضه مى دارد:
عقل در عشق تو سرگردان بماند *** جسم و جان در روى تو حیران بماند
ذرّه اى سر گشتگىّ عشق تو *** روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم مجرمى *** آفتاب روى تو پنهان بماند
پا و سر گم کرد دل در راه تو *** چون سر زلف تو بى پایان بمااند
هرکه جُست آب حیات وصل تو *** جاودان در ظلمت هجران بماند
هر کسى کو وصل جوید بى طلب *** دایم اندر درد بى درمان بماند
ور کسى را با تو یک دم دست داد *** عمر او در هر دو عالم آن بماند
هر که را او وصل دادى بى نشان *** تا ابد این درد بى درمان بماند
هر که چون چوگان سرِ زلف تو دید *** همچو گوئى در خم چوگان بماند
حاصل عطّار از سوداى تو *** دیده اى گریان، دلى بریان بماند
راستى چه جهان شگفت انگیزى است; جهان آسمانها، جهان جمادات، جهان گیاها، جهان حیوانات، جهان انسان ها، و شگفت انگیزتر پدید آمدن آنهاست که مایه اش تنها و تنها مشیت و اراده اوست!! «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِیتِهِ اخْتِرَاعاً».
چه نیکوست حداقل ملّت اسلام براى شناخت حضرت حقّ و دستورات حکیمانه آن محبوب یکتا به "قرآن مجید" و "نهج البلاغه" و "صحیفه سجّادیه" و معارف اسلامى مراجعه کنند، که شناخت حضرت او "مایه سعادت" دنیا و آخرت، باعث شکوفائى استعدادهاى انسان و عامل بر پا شدن عدالت در تمام جوانب حیات است.
در احادیث نبویه آمده است: أعْرَفُکمْ بِاللّهِ أعْلَمُکمْ بِکتابِهِ: عارف ترین شما به اللّه، آگاه ترین شما به کتاب اوست.
شناسائى و معرفت حقّ اوّل، سه نحو متصوّر است:
۱.معرفت ذات
۲.معرفت صفات
۳.معرفت افعال
درکتاب الهى; قرآن مجید از علم به ذات و علم به صفات و اسماء و علم به افعال الهیه بحث و گفتگو مى شود و غایت خلقت انسانى و علّت غائى خلقتِ حقایق ملکوتى و موجودات واقع در مواطن غیب و سکان ملأاعلى، معرفت حقّ و عرفان جمال و جلال وجود مطلق است، همان معرفتى که اصل الاصول علم اعلى به شمار رود.(۸۴)
"نهج البلاغه" و "صحیفه" و دعاها و معارف الهیه همه و همه توضیح و تفسیرى بر آیات کتاب خداو مجموعاً به انضمام آثار عینى که در دایره وجود است نشانى از ذات و توضیحى از اسماء و تفسیرى از افعال آن وجود مقدّس و ذات اقدس است، و این همه براى برانگیختن عشق و معرفت در قلب انسان براى پیمودن راه او تا رسیدن به مقام وصال و منزل قرب و در افتادن در عرصه فنا و باقى شدن به بقاء اوست.
امّا افسوس که در این زمان نود درصد از ملت اسلام چه رسد به غیر اسلامیان از حقایق الهیه بى خبرند، و به جاى سفر هب سوى دوست در ماتم شکم و شهوت اند، از این وادى نور دورند، و جملگى مست و مغرورند، و نمى دانند منشأ این همه جنگ و نزاع و فساد وافساد، جدائى از اصل عالم و ریشه هستى یعنى حضرت اللّه است.
به قول شوریده نیشابورى:
چه مقصود است اگر عمرى دویدیم *** که از مقصود خود بویى ندیدیم
به هر ره کان کسى برّد بریدیم *** به هر پرکان کسى پرّد پریدیم
بسى دلتنگى و زارى نمودیم *** بسى خوارىّ و بى برگى کشیدیم
بسى در گفتگوى دوست بودیم *** بسى در جست و جویش ره بریدیم
گهى سجّاده و محراب جستیم *** گهى رندى و قلاّشى گزیدیم
به هر ره کان کسى گیرد گرفتیم *** به هر پر کان کسى پرّد پریدیم
چو عشق او جهان بفروخت برما *** به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست لیکن *** ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما بجز باد هوا نیست *** که چون بادى به عالم بر وزیدیم
در این حیرت همى بودیم عمرى *** درین محنت به خود بر مى تپیدیم
کنون رفتیم و عمر ما بسر شد *** کنون این راه را پایان ندیدیم
دریغا کز سگ کویش نشانى *** ندیدیم ار چه بسیارى دویدیم
بسى بر بوى او بودیم و بوئى *** به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودى نبود از هر چه گفتیم *** میان خاک تاریک آرمیدیم
آنچه در سطور گذشته به نگارش آمد گوشه اى از مفهوم عالى: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِیتِهِ اخْتِرَاعاً» بود; اگر تمام مفهوم را بخواهیم بفهمیم باید قدرت تماشاى تمام جوانب ظاهر و باطن جهان هستى رابه ما عطا کنند; در غیر این صورت رسیدن به تمام مفهوم این جملات زیبا که صاحبش آگاه به تمام مفاهیمش بود امرى غیر ممکن است.
«ثُمَّ سَلَک بِهِمْ طَرِیقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِی سَبِیلِ مَحَبَّتِهِ، لاَ یمْلِکونَ تَأْخِیراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَیهِ وَ لاَ یسْتَطِیعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ»:
"چون موجودات را پدید آورد همه آنها را در مسیر اراده خویش دلالت فرمود، و آنان را در راه عشق و محبّت خود قرار داد، به نحوى که از آنچه آنان را به سویش پیش تاخته کندى نتوانند، و بر آنچه به عقب رانده پیشى نگیرند".
عناصر و موجودات کیهانى اعمّ از منظومه ها وکهکشانها و سحابى ها و آنچه در آن دایره است به هدایت تکوینى در مسیر معین خود قرار گرفتند و قرار گرفتنشان در مسیر معین و اثرگیرى و اثردهى لازم و فعل و انفعالات با حساب دقیق، باعث پدید آمدن این نظام شگرف و آماده شدن پهنه هستى براى انواع موجودات زنده و غیر زنده شد.
قرآن مجید مى فرماید:
«قَالَ رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَى کلَّ شَیء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»:(۸۵) پروردگار ما آن وجود مقدّسى است که هر موجودى را لباس هستى پوشاند سپس هر یک را در مسیرى که لازمه وجود او بود هدایت فرمود.
تکوّن انواع معادن که در راه زندگى و حیات موجودات زنده سهم بسزائى دارند متّکى به هدایت تکوینى و اراده ازلى حضرت حقّ و مشیت حکیمانه آن ذات بى همتاست.
مسئله شگفت انگیز گیاهان از دیگر مسائلى است که باید مورد توجّه قرار گیرد، که چه ارتباطى بین دانه نباتى و خاک و آب و هواست، و چه نیروئى است که دانه را تبدیل به درخت و گل و گیاه و این همه میوه هاى متنوّع و خشمزه و دارنده انواع ویتامین و مناسب با بدن مى نماید.
پاسخ تمام این مسائل یک کلمه است و آن عنایت و رحمت و لطف و هدایت و دلالت حضرت اوست ورنه در دانه و خاک چه قدرتى و چه شعورى است که بتواند این همه نقش بدیع و صنع عجیب پدید آورد؟!
محقّقان و پژوهشگران و دانشمندان بزرگ این رشته در زمینه هاى زیر در باب گیاهان و نباتات و درخشان چه بحث هاى جالب و چه تحقیقات حیرت انگیزى دارند، که همه و همه نشان دهنده اتّصال گیاهان به مسئله هدایت و رحمت حقّ است:
طرز ساختمان نباتات، طرز عمل وظائف الأعضائى نباتات، دخول مادّه، راههاى ورود، موادّى که داخل گیاه مى شوند، مکانیسم ورود آب، مکانیسم ورود اجسام محلول، مکانیسم ورود گازها، هدایت مادّه که از خارج آمده، هدایت مایعات، هدایت در زنبوریها، هدایت در دستگاههاى مختلف استوانه مرکزى، مصرف مادّه بى روح براى ساختمان پیکر گیاه، ترکیب نورى گلوسیدها، ترکیباتى که درپى ترکیب نورى صورت مى گیرند، تولید گلوسیدها، تولید پروتیدها، تولى لى پیدها، پدیده هاى از هم پاشیدگى، هدایت موادّى که از متابولیسم حاصل شده اند، انرژى نورانى، انرژى مکانیک، انرژى الکتریک، انرژى حرارتى.(۸۶)
این همه است که در پانزده قرن وجود مقدّس حضرت زین العابدین در سپاس و تعریف از عنایت حقّ بیان داشته:
میان باغ حرامست بى تو گردیدن *** که خار با تو مرا به که بى تو گل چیدن
و گر به جام برم بى تو دست در مجلس *** حرام صرف بود خاصه باده نوشیدن
خم دو زلف تو بر لاله حلقه بر حلقه *** به سنگ خاره در آموخت عشق ورزیدن
اگر جماعت چین صورت تو بُت بینند *** شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید *** دهان چون بازگشائى به وقت خندیدن
به جاى، خشک بمانند سروهاى چمن *** چو قامت تو ببینند در خرامیدن
منِ گداى که باشم که دم زنم ز لبت *** سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن
به عشق و مستى و رسوائیم خوشت از آنک *** نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن
نشاط زاهد از انواع طاعت است ورع *** صفاى عارف از ابروى نیکوان دیدن
عنایت تو چو با جان سعدى است چه باک *** چه غم به حشر خورد از گناه سنجیدن
گیاهان با هدایت حقّ، همراه با کمک خورشید، خاک، هوا و آب، اغلب به رنگ سبز آراسته مى شوند تا جهان طبیعت به رنگى مطبوع و دل پسند درآید.
گردش در چمن افسردگى را مى برد و دل را باز مى کند، چرا؟ چون گیاهان اغلب رنگ سبز دارند; اگر همه گیاهان به رنگ سرخ بودند گردش در چمن، در باغ و جنگل فرح بخش نبود، بلکه براى اعصاب زیان داشت.
آیا اگر نباتات سیاهرنگ مى نمودند افسردگى را مى بردند، یا آن که دل مردگى مى آوردند؟
آیا بشر در این هنگام تفریحگاهى داشت; آیا دلتنگى بشر دائمى نمى شد؟ آیا رنگ همه گیاهان اگر زرد مى بود و منظره پائیز همیشگى بود، بشر چه مى کرد؟ اگر گیاهان همه سپید رنگ بودند، دیگر چشم صحیح و سالمى یافت مى شد؟ شما نمى توانید براى مدّتى به بیابانى پر برف نگاه کنید، رنگ سپید برف چشم شما را مى زند; پزشکان براى زندگى در برف عینک مخصوصى را براى چشم لازم مى دانند.
آیا اختیار سبز رنگى گیاهان در میان رنگ ها نشانه عقل و حکمت سازنده گیاهان نمى باشد؟
اگر ماشینى بطور خود کار به کار خود ادامه دهد و مغز متفکرى در آن تصرّف نکند محصول آن کارخانه یکجور خواهد بود و بس.
اتومبیلى اگر به راه افتد و راننده اى نداشته باشد جز به یکسو نخواهد رفت، مگر نشیب و فراز زمین سیر و حرکت او را تغییر دهد.
از گوناگون بودن محصولات کارخانه تشخیص مى دهیم که مغزى متفکر آن را اداره مى کند. از اختلاف سیر اتومبیل و پیچیدنش به این و آنسو، تندى و کندى آن تشخیص مى دهیم که اتومبیل تحت فرمان راننده اى عاقل قرار دارد.
اکنون به کارخانه خلقت و محصولات آن نظرى مى افکنیم و نمونه اى بسیار بسیار کوچک را که بیشتر با انسان ارتباط دارد در نظر مى آوریم، به گیاهان مى نگریم که برگ هاى سبزى دارند، ولى برگ هاى آنها هیچ کدام به یک شکل نیستند، برگ هر گیاهى شکلى مخصوص دارد.
سبزى برگ هاى یک جور نیستند، اگر برگ این درخت را نزدیک آن درخت بگذاریم مى بینیم در سبزى با هم اختلاف دارند.
عدد انواع میوه جات در عالم مشکل است به شمار آید، اقسام گلها در جهان آن قدر بسیار است که به طور عادى در حساب نمى آید.
از یک میوه چندین جور موجود است، مى گویند: در هند سیصد قسم "انبه" مى باشد.
یکى از مهندسین کشاورزى مى گفت: در باغ کشاورزى پاریس بیش از پنج هزار قم انگور موجود است وآنها را با شماره معرّفى مى کنند، مثلاً مى گویند: انگور شماره ۱۷۵۲.
آیا کسى مى تواند انواع یک سیب را بشمارد؟
آیا این تنوّع محصولات و گوناگون بودن فرآورده هاى کارخانه خلقت نشانه آن نیست که اراده اى متفکر این کارخانه عظیم و پهناور را اداره مى کند، و میلیون سال است رهبرى و هدایت تمام موجودات را به عهده دارد؟(۸۷)
داستان هدایت و راهنمائى حیوانات هم از عجایب فعل حضرت حقّ است، قرآن مجید در این زمینه مى فرماید:
«ما مِنْ دابَّة إلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِیتِها إنَّ رَبِّی عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقیم»(۸۸) زمام اختیار هر جنبنده اى به دست مشیت اوست، بدون شک هدایت پروردگارم به راه راست است.
کرسى موریسن در کتاب "راز آفرینش انسان" به مناسبت مسئله شعور، فصلى را به حیوانات اختصاص داده و نتیجه زحمات هزاران دانشمند را اینچنین بازگو مى کند:
پرندگان غریزه خانه و آشیانه دارند، چلچله اى که در رواق خانه شما آشیانه مى سازد، در فصل زمستان به قشلاق مى رود، امّا همینکه طلیعه بهار آشکار شد به لانه خود بر مى گردد.
در صورت سرماى دیماه خیلى از پرندگان به سمت جنوب و نواحى گرمسیر پرواز مى کنند و غالب آنها صدها فرسخ فاصله را در زمین و بر فراز دریاها مى پیمایند، امّا هرگز راه خانه خود را گم نمى کنند.
کبوترى را در جعبه سر بسته بگذارید، و مسافتى بسیار بعید آن را ببرید، همینکه پاى او را گشودید در هوا چرخى مى زند و یکسر به سوى آشیانه خویش مراجعت مى کند.
زنبور عسل در بحبوحه بادهاى تند که تنه درختان و شاخه نباتات را به شدّت تکان مى دهد و گرد و غبارى تاریک در فضا ایجاد کرده است راه کندوى خود را به سهولت پیدا مى کند.
حشرات ریز داراى چشمهاى ذرّه بینى هستند که میزان قدرت آنها بر ما مجهول است، و عقابها و قرقى ها و کرکس ها صاحب چشم هاى دور بینى هستند که مسافات بعیده را با آن مى بینند.
غالب حیوانات در شب ظلمانى راه خود را پیدا مى کنند و به آسانى راه مى روند، زیرا اگر چشمان آنها هم در تاریکى شب کند باشد اختلاف هواى اطراف جاده را درک مى کنند، و نور بسیار ضعیف ماوراء قرمز که از سطح جاده مى تابد چشم آنها را متأثّر مى کند.
چشم جغد در ظلمات شبهاى تار، موش کوچکى را که در میان علفهاى صحرا مى رود به آسانى مى بیند.
ماهى معمولى که ما گوشت آن را مى خوریم عدّه زیادى چشمهاى زیبا مثل چشمان خود ما دارد که پیوسته برق مى زند و دلیل آن اینست که هر یک از این چشمها نور افکنهاى برّاقى دارد و اجسام را به صور اصلى در مردمک منعکس مى سازد، از این نور افکنها در چشم انسانى تعبیه نشده است ; آیا تعبیه این نور افکنها بواسطه آن بوده است که قوّه مُدر که و شعور ماهى اسکالوپ کم است؟
تعداد چشم جانوران این دنیا از دو تا هست تا چند هزار، و کیفیت دید آنها هم با یکدیگر بکلّى متفاوت است.
زنبور عسل گلهاى رنگارنگ را به شکل و رنگى که مى بینیم نمى بیند، بلکه آنها را به وسیله نور ماوراء بنفش مشاهده مى کند و این نور خود بر زیبائى و جلوه گلها بسى مى افزاید.
زنبوران کارگر در کندوى عسل حجره ها و دهلیزها به اندازه هاى مختلف مى سازند: حجره هاى کوچک مخصوص کارگران و حجره هاى بزرگتر مخصوص زنبورهاى نر، در حالى که ملکه ها احتمالاً در حجره هاى اختصاصى قرار مى گیرند.
ملکه تخم هاى عقیم خود را در حجره مخصوص زنبوران نر مى گذارد، در حالیکه تخم هاى بار آور را در حجره هاى مخصوص مادّه ها و ملکه ها مى ریزد، کارگران که همان زنبوران مادّه تغییر کل یافته هستند از مدّتها پیش انتظار ظهور نسل جدید زنبوران را مى برند، و غذاى نوزادان را که عبارت از موم و عسل است تدارک مى کنند و براى آنها مى جوند، امّا همینکه زنبوران نر و مادّه نزدیک موقع تکامل خود مى رسند آن وقت عمل جویدن غذا را براى آنها موقوف مى کنند و عسل را به حال طبیعى به آنها مى خورانند، زنبوران مادّه که به این کیفیت پرورش مى یابند بعدها همان زنبوران کارگر مى شوند.
امّا براى زنبوران مادّه که در حجره ملکه هستند غذا را تا آخر کار همچنان مى جوند و به خورد آنها میدهند، و همین زنبورها هستند که تبدیل به ملکه کندو مى شوند و تخم هاى بار آور مى گذارند.
سگ به وسیله قوّه شامّه تشخیص مى دهد که چه حیوانى از نزدیکى هاى او گذاشته است.
همه حیوانات داراى حسّ سامعه بسیار دقیق وحسّاس هستند که قوّت شنوائى آن خیلى بیش از حسّ سامعه محدود و ضعیف انسانى است.
یک قسم از عنکبوتهاى آبى، لانه گردى شبیه به توپ از تارهاى خود مى سازد و آن را به جسمى بسته، در زیر آب مى اندازد، سپس خود بر سطح آب آمده موهاى زیر شکم خود را پر از هوا مى کند و به زیر لانه رفته هوا در آن مى دمد و در واقع آنرا یاد مى کند و آنقدر این عمل تکرار مى شود تا لانه او مثل توپ باد کرده و مى شود،آن وقت در این لانه تخم مى گذارد و بچّه هاى خود را بزرگ مى کند و به این وسیله آنها را از خطرات هوائى محفوظ مى دارد.
این عمل عنکبوت متضمّن یک سلسله اقدامات دقیق عملى از نسّاجى و مهندسى گرفته تا ساختمان و عملیات دریائى مى باشد!!
ماهى آزاد سالها در دریا زیست مى کند، و سپس به رودخانه اى که از آنجا به دریا آمده بر مى گردد، و عیجبتر آنکه از حاشیه رودخانه بالا رفته و به نهرى که خود سابقاً در آن متولّد شده است مى رود.
قوانین دولتى راجع به ساحل رودخانه ها هر چه مى خواهد باشد و قوانین مزبور فرضاً هم در یک ساحل رودخانه سهل تر از ساحل دیگر باشد، ولى ماهى آزاد فقط به تبعیت از شعور باطنى خود به همان ساحل مى رود که محلّ نشو و نماى او بوده.
هرگاه ماهى آزادى را که به سمت علیاى رودخانه مى رود از مسیر خود منحرف ساخته و آن را در نهرى غیر از آن که موطن اوست بیندازید خود او این اشتباه را درک مى کند و با جریان آب بر مى گردد و سپس بر علیه جریان شنا کرده و خود را به نهر اصلى خویش مى رساند.
امّا از قضیه ماهى آزاد عجیبتر و غامض تز قضیه مارماهى است; این حیوانات هجیب همینکه به مرحله رشد رسیدند و در هر رودخانه و برکه در هر گوشه عالم باشند به طرف نقطه اى در جنوب جزایر برمودا حرکت مى کنند و در آن جا در اعماق ژرف اقیانوس تخم مى گذارند و در همانجا مى میمرند، آن عدّه از مار ماهى ها که از اروپا مى آیند هزاران میل مسافت را در دریا مى پیمایند تا به این نقطه مى رسند.
بچّه هاى مار ماهى که هنگام تولّد از هیچ کجاى عالم خبرى ندارند و فقط خود را در صحرائى بى پایان از آب دیده اند شروع مى کنند به مراجعت و موطن اصلى خود و پس از عبور از دریاهاى بى پایان و غلبه بر طوفانها و امواج و جزر و مدها دوباره به همان رودخانه یا برکه اى که والدین آنها از آنجا آمده اند بر مى گردند، به طورى که همه آبروها و دریاچه هاى جهان همیشه پر از مار ماهى است، این مارماهى هاى جوان پس از آنکه با زحمات و مشقّات فراوان خود رابه موطن اصلى رساندند در آنجا نشو و نما مى کنند و چون به سنّ رشد رسیدند بر طبق همان قوانین مزبور و لاینحلّ به نزدیکى جزایر برمودا بر مى گردند و این دور و تسلسل را از سر مى گیرند.
این حسّ جهت یابى و بازگشت به موطن از کجا سرچشمه گرفته است؟ هرگز تاکنون هیچ مار ماهى از سواحل آمریکا در آبهاى اروپا دیده نشده و هیچ مار ماهى اروپائى هم در سواحل آمریکا شکار نشده است. براى آنکه مار ماهى اروپائى وقت کافى براى رسیدن به جزایر برمودا و پیمودن عرصه دریاها راداشته باشد دوره رشد آن رابه یکسال و گاهى هم بیشتر بالا برده است. آیا ذرّات سلّولهائى که با هم جمع شده و بدن مار ماهى را به وجود آورده اند داراى حسّ جهت یابى بوده و قوّت اراده اى هم براى انجام آن داشته اند؟
حیوانات ظاهراً داراى یک قسم حسّ استداراک یا "تلپاتى" هستند. اگر پروانه مادّه اى رادر کنار پنجره اطاقتان بگذارید غلائم خفیفى از خود پخش مى کند، پروانه نر از مسافتى بسیار دور که انسان مشکل مى تواند باور کند این علائم را مى گیرد و جواب آن را پس مى فرستد و شما هر چه سعى کنید که اختلالى در این خبرگزارى ایجاد کنید محال است موفق شوید!!
آیا این وجود ضعیف، دستگاه فرستنده با خود دارد، یا پروانه نر در کنار آتش شاخهاى خود دستگاه گیرنده دارد؟
جیرجیرک، بالها یا پاهاى خود را بهم مى مالد و صداى آن در شبهاى صاف و آرام تا یک کیلومتر مى رسد.
این آقاى جیرجیرک براى صدا کردن جفت خود ششصد تن هوا را به حرکت در مى آورد، و خانم جیرجیرک هم با یک وسیله دیگر فیزیکى جواب معاشقات او را به گرمى مى دهد.
اگر جوجه پرنده اى را از آشیانه خارج کنید و در محیطى دیگر آن را بپرورانید همینکه به مرحله رشد و تکامل رسید خود شروع به ساختن لانه به شبک و طریقه گذشتگانش خواهد کرد. آیا اعمال مشخّص و متمایزى که از انواع مخلوفات صادر مى شود همه اتّفاقى و بر سبیل تصادف است، یا عقل و شعورى کلى باعث صدور آنهاست؟
جواب تمام سؤالاتى که در این زمینه ها شده و پرسنده و سائل آن عقل یا علم است در جملات زیباى "صحیفه" آمده:
«ثُمَّ سَلَک بِهِمْ طَرِیقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِی سَبِیلِ مَحَبَّتِهِ...».
آرى به قول حکیم شفائى اصفهانى:
مرا به کوى تو تا رخت در گل افتادست *** هزار کعبه به هر گوشه دل افتادست
صبا به یاد تو از باغ گلفشان مى رفت *** بجاى برگ گل آئینه در گل افتادست
ز دست یارى چشم کرشمسه پردازش *** کلاه گوشه خورشید در گل افتادست
به دوستى تو خصمند عالمى با من *** هزار دشمن و یک دوست مشکل افتادست
ز گرد بادیه ى این همرهى نمى آید *** غبار کیست که دنبال محمل افتادست
مریز خون سرشکم که آب چشمه عشق *** به خون گرم شهیدان مقابل افتادست
به دوزخ ابد آن کشته را حواله کنند *** که عجز کرده و از چشم قاتل افتادست
خبر کنید ز اشکم سپهر را کامشب *** ز جوش گریه من سخت غافل افتادست
ز تاب روى تو هر دم به اضطراب دوم *** برون ز خانه که برقم به منزل افتادست
نفس گداخته آن موجه ام به لجّه عشق *** که نیم کشته به آغوش ساحل افتادست
گرفته تنگ در آغوش رشک تعویذم *** که همچو زلف به دوشت حمایل افتاده است
شفائى از تو تمنّاى زخم دیگر داشت *** رسید حشر و همان نیم بسمل افتادست
داستان هدایت انسان هم که به وسیله عقل و فطرت و نبوّت و امامت و کتاب انجام مى گیرد از اعظم عجایب است. هیچ مدرسه اى به اندازه اسلام از طریق قرآن مجید و روایات در جهت تعریف عقل و ارزش این گوهر والا داد سخن نداده; ارزش انسان در پیشگاه حقّ و در حریم منطبق به قدر استفاده او از عقل است. عقل واسطه دریافت حقایق و در صورت به کار گرفتنش علیرغم هواى نفس، ضامن خیر دنیا و آخرت انسان است. البتّه این معنا در طول تاریخ ثابت شده که اگر عقل از نبوّت و کتاب و امامت و هدایت و عنایت و رحمت حق کمک نگیرد قدرت فراهم آوردن تمام سعادت را براى انسان ندارد، این است که بین انسانهایى که از طریق عقل با هدایت حق مرتبطند و آنان که به عقل تنها تکیه زده اند فرق بسیار و تفاوت عظیم است.
مدرسه هائى که به عقل اکتفا کرده اند هرگز نتوانسته اند یک نمونه از مرد و زنى که در دامن نبوّت و ولایت تربیت شده اند تحویل تاریخ انسان و انسانیت دهند. وحشى بافقى در فرق بین عقل و نبوّت بر اساس منطقى محکم چنین فرموده:
حکیم عقل کز یونان زمین است *** اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع برمسند نشیند *** کسش جز در برون در نبیند
بلى شرع است ایوان الهى *** نبوّت اندر و اورنگ شاهى
بساطى کش نبوّت مجلس آراست *** کجا هر بوالفضولى را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه *** نیابد جاى جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون درجاى *** چو نزدیک درآید گم کند پاى
چه شد گویاش گامى تا در کام *** چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کورى که آید تا دربار *** چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگى برآید *** که چشمى لطف کردیمش درآید
دراین ایوان که با طغراى جاوید *** برون آرند حکم بیم و امّید
نبوّت مسند آرایان تقدیر *** وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالى خطبه اَلْمُلْک لِلّه *** زماهى صیتشان بر رفت تاماه
جهان را در صلاى کارِ جمهور *** به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانى که تاج و تخت خواهند *** از این ده هاى ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیرِ جانند *** ولایت بخش ملِک جاودانند
عطاهاشان به هر بى برگ و بى ساز *** هزاران روضه پرنعمت و ساز
بود ملک ابد کمتر عطاشان *** اگر باور ندارى شو گداشان
شهانى فارغ از خیل و خزانه *** طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده *** همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتى عین نور ذوالجلالى *** چه نورى اللّه اللّه لایزالى
این مسئله به تجربه ثابت شده که عقل بى نبوّت همیشه اسیر هوا و هوس و غرائز و امیال حیوانى بوده، و جز نورى ضعیف آنهم در بعضى از مواقع از خود بروز و ظهور نداده. اگر عقل همراه با نبوّت مى زیست از تبعیضاتى که همیشه در تاریخ بشر بوده خبرى نبود.
مسئله قوى و ضعیف، حاکم و محکوم، مستکبر و مسضعف، استعمارگر و استعمار زده، آزاد و بنده، همه و همه ملول تنها ماندن انسان از نبوّت و امامت رهبران معصوم است.
قرآن مجید رادقّت کنید و به آیات کریمه اش فکر کنید، اگر دستوراتش حاکم بر حیات انسان بود، چیزى جز عدالت و حقیقت و مهر و رأفت درکره زمین دیده مى شد؟!
جهان همیشه پر از فساد و افساد، فسق و فجور، ظلم و جور، خیانت و جنایت و همه گونه تبعیضات ظالمانه بوده، و انى به علت نبودِ عقل و فکر و اندیشه و وجدان و فطرت دربشر نبوده، بلکه علّت این همه بیداد، جدا نگاه داشتن عقل از نبوّت و هدایت و وحى و امامت بوده. آرى عقل وقتى مهجور باشد جز این همه مصیبت و بیداد و بیدادگرى از جوامع انسانى توقّع نمى رود.
شعاع حکومت و نورانیت عقل، محدود به کشف حقایق مادّى و قسمتى بسیار ناچیز از علوم معنوى است، و این اندازه نورانیت در بپا کردن خیمه سعادت همه جانبه و خیر دنیا و آخرت در همه شئون کافى نیست، و این مقدار از روشنائى قدرت تأمین امنیت همه جانبه در زندگى بشر را ندارد; نیاز انسان را به مسئله وحى در تمام جوانب حیات به وضوح مى توان دید، و این واقعیتى است که مجامع علمى جهانى کم و بیش در مرز اقرار و اعتراف نسبت به آن قرار گرفته اند و دیرى نخواهد پائید که تمام جهان دست نیاز به پیشگاه وحى دراز خواهد کرد، و به حریم نبوّت پناه خواهد برد.
در هر صورت مکتب سعادت بخش اسلام بخشى عظیم از آیات قرآن و روایات رابه معرفى عقل و عظمت آن اختصاص داده، و با همه ارزشى که براى این عنصر معنوى قائل است آن را بى نیاز از ارتباط با عقل کلّ یعنى صاحب عالم و آدم نمى داند.
اسلام، خیر دنیا و آخرت انسان را محصول ارتباط او با عقل و فطرت و وجدان و قرآن و نبوّت و امامت میداند، و این همه را هرگز جداى از هم ندانسته بلکه این مجموعه را دلیل و راهنماى راه انسان به سوى سعادت همه جانبه معرّفى نموده است.
عقل همراه با علوم مادّى و معنوى قابلیت عجیبى براى رشد و کمال و رساندن انسان به خیر دنیا و آخرت دارد، هدایت عقل منهاى نبوّت هدایتى ناقص است و به هیچ عنوان تأمین کننده تمام نیازهاى بشر نیست.
عقل و نبوّت دو حجّت بزرگ الهى و دو چراغ فروزان در راه زندگى است که اگر انسان در پرتو این دو نور پرفروغ حرکت کند به تمام واقعیات و حقایقى که در عرصه حیات محتاج به آن است خواهد رسید.
انسان، با قدرت عقل به درک واقعیات و حقایق مى رسد و شیرینى و استحکام حکمت و استدلال را مى یابد، و با کمک این نیروى پر قدرت الهى به برنامه هاى خداوندى و به تمام حقایق آسمانى تسلیم مى شود و از وجود وى منبعى عظیم براى عبادت ربّ و خدمت به خلق ساخته شده و به پیمودن راه سعادت و سلامت موفّق مى گردد.
عشق و محبّتى که انبیاو اولیا، امامان و عرفا از آن دم مى زنند و آن را محور واقعیات مى دانند و بدون آن به دست آوردن زندگى با حقیقت میسّر نیست و اگر شعله آن از شبستان جان زبانه نکشد انسان به جائى نمى رسد، محصول پیوستن عقل به نبوّت انبیا و وحدت عقل و وحى است. عارف عاشق و واصل واله حاجى محمّد حسین حسینى قزوینى در این زمینه مى فرماید:
رفت یکى در بر شیخ کبیر *** کز کرم اى شیخ مرا دست گیر
ذوق و طرب نیست در آب و گلم *** درد طلب نیست به جان و دلم
بسته قید تن افسرده ام *** غمزده و خسته و دل مرده ام
راهبرم شو به سوى کبریا *** چون تو نه اى در پى کبر و ریا
شیخ بدو گفت که اى بینوا *** درد تو جز عشق ندارد دوا
میل دلت گر به سوى سادگى است *** عاشقیت مایه آزادگى است
خیز شتربان که بشد قافله *** ما و تو ماندیم درین مرحله
قافله عشق به منزل رسید *** کشتى عشّاق به ساحل رسید
هر که از این قافله غافل شود *** همچو من دلشده بیدل شود
نغمه عشق اتس که آرد شَغَب *** باده حسن است که آرد طرب
ساقى سُکر است که هستى رُباست *** ساغر وجد است که مستى فزاست
وحدت ذات است که بى ابتداست *** کثرت اسم است که بى منتهاست
نخوت هستى است که آرد غرور *** همّت مستى است که آرد حضور
سر به درى نِه که دهد افسرش *** همّت دربان بلند اخترش
دلشده را بزم و بساطى نماند *** صبر و سکون، عیش و نشاطى نماند
من کیم، آن راحله گم گشته اى *** دیده به خوناب دل آغشته اى
خیز شتربان که ز افسانه ام *** سوخت به حال دل دیوانه ام
عاشق دلسوخته دیوانه شد *** ترک خرد گفت و به میخانه شد
سلسله زان زلف دو تا بایدم *** ورنه بسى سلسله ها بایدم
اى زده بر خرمن صبر آتشم *** سوزم و زین آتش سوزان خوشم
خیز شتربان که شترهاى مست *** سر نشناسند ز پا، پا ز دست
شیفته جانى که گرفتار اوست *** آرزوى او همه دیدار اوست
آرى اگر عقل با کمک علم و وحى به کار گرفته شود و عالمیان عالم متدیین شوند جهان زندگى و عرصه گاه حیات نمونه اى از بهشت عنبر سرشت آخرت خواهد شد، و همگان در همه جهات وشئون فردى و خانوادگى و اجتماعى به حقوق خود قانع گشته، از تجاوز به حقّ دیگران اگر چه کمتر از ذزّه باشد خوددارى خواهند کرد. اگر علم و دین در مسیر عقل قرار نگیرند، این عنصر گرانبها و مایه سعادت از رشد و کمال مناسب برخوردار نخواهد شد، و اگر به عمل تنها آراسته شود و جداى از دین و ایمان به خدا و روز جزا بماند همانند پرنده اى است که از یک بال محروم باشد، در آن صورت دنیایش آباد و آخرتش به تمام معنى خراب خواهد بود.
در این زمان که دنیاى ما سال هزار و سیصد و شصت و هفت هجرى را مى گذارند سراسر جهان ا زمدرسه و دانشگاه و کتابخانه موج مى زند، و نور علم تقریباً بیشت رمراکز زمین را روشن کرده، امّا به خاطر عدم تعلّق قلب به ایمان و جدا زستن بشر از اسلام حقیقى، فضاى زندگى لبریز از فساد و افساد و سوء اخلاق است و هب این خاطر، جوامع جهانى از امنیت محروم، و تمام زوایاى حیات دچار ظلم و ستمکارى است.
ایمان به خداوند، و توجه به روز قیامت که محور بعثت و نبوّت انبیاء الهى بود، بعاث رشد عقل و شکوفائى تمام استعدادهاى انسانى، و حافظ انسان از شرور و مفاسد خانمانسوز است.
عقل به علاوه ایمان زمینه ساز بیدارى وجدان، و منبع تولید عشق و محبّت نسبت به حقایق و محرّک انسان به سوى فضائل و حسنات الهى است.
تجربه حیات بشرى ثابت کرده که، علم قدرت ظهور دادن این همه آثار معنوى و برکات باطنى را ندارد، آنچه باعث ظهور این همه حقایق است ایمان است و بس.
مؤمن محسن است، مؤمن صابر و متوکل است، مؤمن متّقى و پرهیزکار است، مؤمن منبع خیر و برکت است، مؤمن مولّد خیر و فضیلت است، مؤمن پاک و پاکیزه است، مؤمن بصیر و بیناست، مؤمن عارف و عاشق است، مؤمن...
آرى وقتى بوسیله وحى و نور نبوّت، شعاع ایمان بر قلب بتابد، میل دل به تمام حسنات میلى شدید مى شود، و جاذبه الهى انسان را مجذوب تمام حقایق مى نماید. شاه قاسم انوار که از عرفاى بزرگ است مى فرماید:
مخزن اسرار ربّانى دل است *** محرم انوار روحانى دل است
خانه دل معدن صدق و صفاست *** مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد کاشف اطوار روح *** دل چه باشد قابل امطار روح
زهد و تقوا قربت و خوف و رجا *** اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
توبه و توحید و ایمان و یقین *** هم ثبات و هم ورع در راه دین
حسن عهد و رغبت و صدق و صفا *** عشق و قبض و بسط و تسلیم و رضا
فقر و تفویض و توکل نور فکر *** نور عقل و نور حشیت نور ذکر
جملگى اوصاف دل گردد ترا *** گر کنى پاکش ز شرک ما سوا
اى اسیر درد بى درمان دلت *** غرقه دریاى بى پایان دلت
دیو را بیرون کن از ایوان دل *** مدّتى مردانه شو دربان دل
عقل اگر در عرصه حیات و شئون زندگى از بنوّت کمک نگیرد، اوّلاً به دریافت حقایق معنوى موفق نشود، و ثانیاً اسیر شهوات و هوا شده، محجو باز تماشاى واقعیات مى شود. اثبات این معنى به هیچ عنوان نیاز به استدلال و حکمت ندارد، زندگى انسان در ادوار مختلفه نشانگر این حقیقت است.
عقل همراه با نبوّت و ولایت به فرموده عرفاى بزرگ مقام وصل است، و خرد و عقل منهاى رسالت انبیا مقام هجر و فراق.
مقام وصل مقام آراستگى به حقایق و صفات الهیه و حسنات اخلاقیه، و مقام هجر و فراق مقام اوصاف رذیله و حالات شیطانى است.
خواجه شیراز مى فرماید:
ز باغ وصل تو دارد ریاض رضوان آب *** ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب
عارف بزرگوار، عالم کامل محمّد بن محمّد دارابى در شرح این بیت حافظ مى فرماید:
بدان که وصل عبارت از معرفت حقیقى و متخلّق به اخلاق اللّه شدن است، و هجر عبارت از اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسند است، و بنابر تجسّم اعمال که آیات و احادیث دلالت بر آن دارد معنى بیت ظاهر است، مثل کریمه:
«یوْمَ تَجِدُ کلُّ نَفْس مَا عَمِلَتْ مِنْ خَیر مُحْضَراً»:(۸۹)
روزى است که هر نفسى آنچه از اعمال خیر کرده، حاضر شده مى بیند.
و آیه:
«فَالْیوْمَ لاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیئاً وَلاَ تُجْزَوْنَ إِلاَّ مَا کنتُمْ تَعْمَلُونَ»:(۹۰)
پس آنروز ذرّه اى به هیچ نفسى ظلم نمى شود و جزا داده نمى شوید مگر همان را که عمل مى کردید.
و حدیث:
«اَلَّذى یشْرَبُ فِى الذَّهبِ وَالْفِضَّة إنَّما یجَرْجِرُ فى جَوْفِهِ نارُجَهَنَّمَ»: آن کس که در ظروف طلا و نقره چیز مى نوشد، جز این نیست که آتش دوزخ در شکمش صدا مى کند.
و روایت:
«الظُّلْمُ ظُلُماتُ یوْمِ الْقِیامَةِ وَ النّاسُ یحْشَرُونِ عَلى صُوَرِ أعْمالِهِمْ»: ظلم، تاریکیهاى روز قیامت است. و مردم طبق صورت اعمالشان محشور مى گردند.
و حدیث:
«أرْضُ الْجَنَّةِ قیعانٌ، وَ غِراسُها لا إلهَ إلاّ اللّهُ»: زمین بهشت کویر و بى گیاه است، و نهالهاى آن ذکر لا إله إلاّاللّه است.
و جامع علوم ظاهر و باطن شیخ بهاء الملّه در "شرح اربعین حدیث" از ارباب قلوب و مکاشفه نقل فرموده که: حیات و عقارب در برزخ عبارت از افعال ذمیمه و اخلاق قبیحه دنیویه است، و بهشت و رضوان و حور و قصور عبارت از اعمال صالحه و اعتقادات حقّه در این نشأة است که در آخرت به صورت نعمت و نقمت ظاهر مى شود، چون حقیقت واحده به صور مختلفه به حسب اختلاف مواطن متغایره ظاهر مى گردد.
هر آن که بر کام گیتى نهد دل *** به نزدیک اهل خرد نیست عاقل
چو نقد بقا نیست در جَیب هستى *** ز دامان او دست امید بگسل
روانست پیوسته از شهر هستى *** به ملک عدم از پى هم قوافل
به صد آرزو رفت عمر گرامى *** نشد آرزوى دل از دهر حاصل
ندانم چه مقصود دارى ز دنیا *** که گشتى مقید به دام شواغل
ضمیر تو ظاهر پرستى است و رنه *** چرا کرد در فعل اضمار حاصل
معلّل به اغراض نفس است فعلت *** که گشتى از آن جوهر فرد غافل
ز اقسام اعراض در فنّ حکمت *** جز اغراض نفسانیت نیست حاصل
تأمّل در اِبطال دور و تسلسل *** نهادست بر پاى عقلت سلاسل
اگر قامت همّتت را در این ره *** شود خلقت خاص توفیق شامل
نگردد سرا پرده چرخ و انجم *** میان تو و کعبه اصل حائل
نشسینى طربناک در بزم وحدت *** بشوئى غبارِ غمِ کثرت از دل
شوى سر خوش از جام توحید و گوئى *** تَخَلَّصْتُ مِنْ سِجْنِ تِلْک الْهَیا کل
خدایا به آن شمع جمع نبوّت *** که روشن به نور وى است این مسائل
که از لجّه بحر کثرت دلم را *** به عون عنایت رسانى به ساحل
ز سرچشمه وحدتم تر کنى لب *** که شد بر من از تشنگى کار مشکل
آنچه در سطور قبل به نگارش رفت گوشه اى از معانى بلند جملات زیباى زیر است که ازقلب عرشى حضرت سجّاد ظهورکرده: «ثُمَّ سَلَک بِهِمْ طَرِیقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِی سَبِیلِ مَحَبَّتِهِ، لاَ یمْلِکونَ تَأْخِیراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَیهِ وَ لاَ یسْتَطِیعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَا أَخَّرَهُمْ عَنْهُ».
آرى پس از اینکه به موجودات لباس هستى پوشاند، همه آنان را در راه اراده و خواست خویش هدایت کرد، و همه را در مسیر عشق و محبّت خویش برانگیخت، آنان قدرت به تأخیر انداختن آنچه آنان را به جلو رانده ندارند، و نمى توانند آنچه ایشان را عقب انداخته پیش اندازند، و به عبادت دیگر تمام موجودات محکوم اراده او هستند و راهى براى آنان جهت پس و پیش نمودن امور نیست.
البتّه این حقیقت منافاتى با مسئله اختیار انسان ندارد، اختیار در رابطه با فعل انسان است، قدرتى نیست که بتواند به وسیله آن تغییرى در واقعیات ایجاد کند، وجود مقدّس او اراده فرموده بسیارى از موجودات بدون داشتن اختیار در مسیر نوع قدرت ایجاد تغییر در اراده ازلى و ابدى او ندارند.
نه من شکسته دلم از شکسته طرّه دوست *** درست چون نگرى هر دلى شکسته اوست
در هر صورت تمام اجزاء هستى با عشق به او به سوى او در حرکتند، گروهى با هدایت تکوینى، جمعى با هدایت غریزى و طبیعى و عدّه اى با کمک عقل و فطرت و وجدان و نبوّت، و این همه انهکاسى از اراده و مشیت و عشق و محبّت او به موجودات هستى و عناصر آفرینش است.
جانا همه عالم را بازار تو مى بینم *** مرد و زن و خاص و عام در کار تو مى بینم
عقل همه چالاکان حیران تو مى یابم *** جان همه مشتاقان ایثار تو مى بینم
با هر که سخن گویم زو مى شنوم سرّت *** هر جا که روم آنجا آثار تو مى بینم
در حلقه مجلس ها اسرار تو مى خوانند *** در جمله دفترها اذکار تو مى بینم
هر تن که سرى دارد در پاى تو افتادست *** هر جان که دلى دارد بیمار تو مى بینم
«وَ جَعَلَ لِکلِّ رُوح مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ لاَ ینْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ وَ لاَ یزِیدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَائِدٌ»:
"در تقسیم روزى که مستند به عنایت و لطف و کرم اوست، براى هر موجود زنده اى نصیب و قسمت معلومى قرار داده، آنکس را که فراخى و فراوانى در روزى معین نموده، کاهنده اى قدرت بر کاستنش را ندارد، و براى هر کس کاستى قرار داده فزاینده اى نیروى بر افزایش آن را ندارد، (زیادى و کمى رزق بر اساس مصلحت حکیمانه حضرت اوست، و احدى را قدرت تغییر این برنامه نیست".
درمسئله رزق و روزى حیوانات جاى بحث نیست، چرا که آنها از دائره تکالیف شرعیه بیرونند، امّا در ارتباط با انسان که مکلّف به تکالیف الهیه است و در برابر حلال و حرام حضرت حقّ مسئول است، و وظیفه دارد به توسط فعّالیت مشروع، آنچه براى او حلال و طیب مقرّر شده به دست آورد، و از حرامى که اصلاً روزى او نشده بپرهیزید، جاى بحث مفصّل و مشروحى است.
بر اساس آیات صریح قرآن پذیرش سلطه ستمکاران و طاغوت و طاغوتیان حرام است و قبول کننده ظلم و ستم، شریک ظالم و خائن است.
خداوند بزرگ براى همه انسانها در سفره طبیعت حقّ قرار داده: حقّ خوراک، حقّ مسکن، حقّ پوشاک و حقّ هر بهره مشروعى که انسان نیازمند به آن است; به هیچ عنوان معنا ندارد گروهى به عنوان حاکم بر دیگران از تمام مواهب طبیعى به هر صورت که بخواهند استفاده کنند، و استفاده ایشان به قیمت محرومیت اکثریت مردم جهان باشد، این مردمند که وظیفه واجب دارند بر ستمکاران نابکار و خائنان پلید و حاکمان زورگو در شرق و غرب عالم بتازند و آنان را سر جاى خود بنشانند، تا سفره گسترده روزى از چنگ آنان درآید و همگان در سایه جهاد مثبت و فعالیت مشروع بتوانند از ان استفاده کنند.
اگر کسى به وضع مستکبران و زورگویان و محرومیت مستضعفان و اکثریت مردم جهان بنگرد و بگوید خدا اینطور خواسته، بدون شک برخلاف صریح قرآن و عقل و منطق و حکمت و برهان نظر داده و به حضرت حق تهمت زده، و قضاوتى شیطانى و نابجا از خود بروز داده است.
وسعت و تنگى رزق مسئله دیگرى است، و حکومت جبّاران و طاغیان و بهره آزاد آنان از سفره طبیعت که به قیمت محرومیت بقیه است مسئله دیگر.
حکومت سلطه گران و ستم پیشگان و اسراف کارى آنان در امور مادّى، دردى است که باید با هجوم محرومان جهان بر آنان علاج شود.
این سگان هار و گرگان دهان باز باید از سر این سفره کنار زده شوند و جهان و جهانیان از شرّ آنان راحت شوند، تا آنان که در محرومیت جان مى سپارند به حقوق حقّه خود برسند.
وسعت رزق از جانب حقّ براى هر کس مقرّر گردد از طریق عنایت و لطف و فضل و از حلال خالص معین مى شود، آنهم نه براى اینکه دارنده وسعت به مال اندوزى و جمع آورى و به قول قرآن مجید "تکاثر" بپردازند، و تنگى رزق نه به معناى محرومیت کسى است که دچار محدودیت است و بر اوست که براى علاج تنگى روزى دست پیش دیگران دراز کند و شخصیت عالى انسانى خویش را با مالى که دست دیگران است معامله نماید، بلکه وسعت و کاستى بر اساس مصلحت جهانیان است و براى هر دو طرف جنبه امتحان و آزمایش دارد، و اگر اینگونه نباشد چرخ حیات و کارگاه زندگى آنطورى که باید، نخواهد گشت.
آنکس که داراى وسعت مى شود، باید اضافه درآمد خود را در راه نیازهاى جامعه مصرف کند، و از انیکه وسعت در رزق سبب مستى و بى خبرى او شود بپرهیزید و آن که داراى تنگى رزق است باید قناعت پیشه کند و براى رفع محدودیت از دست زدن به گناه و معصیت خوددارى نماید، که وسعت و تنگى براى انسان همیشگى نیست، بلکه هر کدام را دوره و زمانى است که آن دوره و زمان کلاس امتحان حقّ و محض مصلحت حیات انسان است و به قول قرآن مجید مال و اموال و زر و زبور دنیا و ملک و حکومت یکجا مستقرّ نیست، بلکه در حال گردش و در عرصه دست بدست شدن است.
بنابراین وسعت و گشایشى که براى مستکبران و زورگویان و طاغوتیان است، وسعت و گشایشى است که از طریق ظلم و زور و جبر و عنف و جنایت و خیانت و ستم و ستمکارى و خوردن خون مظلومان و غارت حقّ محرومان به دست آمده و ربطى به حضرت حقّ ندارد، که حقّ تعالى فراهم آوردن چنین وسعتى را حرام مى داند، و در روز قیامت و در دادگاه عدل تا آخرین درهم و دینار اینگونه ثروت و مال را به حساب ستمکاران خواهد گذاشت، آنهم حساب سختى که دنبال آن عذاب و شکنجه ابدى است. و محرومیت محرومان جهان که در ثروتمندترین سرزمین ها زندگى مى کنند و زیر پا و کنار دست آنان معادنى سرشار از عناصر قیمتى و طلا و نفت است نیز به حساب حضرت حقّ نیست که حقّ چنین محرومیت هاى عارضى را که محصول حکومت قلداران و سکون محرومان است رضایت ندارد.
در زمینه وسعت و تنگى رزق که مستند به حضرت حقّ است لازم است به قرآن مجید و روایات و اخبار مراجعه کرد، تا حقیقت مطلب آنچنان که باید روشن شود.
آیات قرآن مجید را در باب اصل روزى و حلال و حرام مالى، و وسعت و تنگى رزق، و اینکه همه این برنامه ها امتحان الهى براى رشد و تکامل انسان و شکوفائى استعدادهاى اوست، و انسان نباید در برابر ثروت مست کند و در تنگى معیشت پست شود، مى توان به پنج دسته تقسیم کرد:
۱ـ آیاتى که رزق و روزى را بطور مطلق مستند به حضرت حقّ مى داند، و از آن آیات استفاده مى شود که آنچه از جانب او مقرّر است صحیح و خیر و به دور از حرام و شرّ است، چرا که حضرت او منبع فضل و رحمت و عنایت و مرحمت و لطف و کرامت و جود و سخا و عطا و بخشش، و قدرت جناب او بى نهایت در بى نهایت است، و جز خیر و خوبى و درستى و سلامت براى احدى نخواسته و نمى خواهد; و از آنجا که سلامت زندگى مردم بستگى به رعایت اوامر و نواهى او دارد، و مهم ترین عامل حرکت آدمى به سوى عبادت و تقوا روزى پاک و حلال است، معنا ندارد خداوند عزیز از طرفى از انسان جز برنامه پاک و رعایت حقوق نخواهد، و از طرف دیگر خود حضرت او از حرام و ناپاک که کانالى جز شکستن مرزهاى حقوق دیگران و افتادن در لجنزار معصیت ندارد روزى انسان نماید، که در کار حکیم و عالم و عادل تناقض وجود ندارد.
«الَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ وَیقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ ینْفِقُونَ»:(۹۱)
آنانکه به غیب ایمان مى آورند، و نماز را بپا مى دارند، و از آنچه ما روزیشان کرده ایم انفاق مى کنند.
«الَّذِینَ یقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ ینْفِقُونَ»:(۹۲)
«الَّذِینَ إِذَا ذُکرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَالصَّابِرِینَ عَلَى مَا أَصَابَهُمْ وَالْمُقِیمِی الصَّلاَةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ ینفِقُونَ»:(۹۳)
آنانکه چون یاد خدا مى شود دلهاشان به ترس و خشیت آید، و بر آنچه به آنان مى رسد صابرند، و بر پا دارندگان نمازند، و از آنچه روزیشان کرده ایم انفاق مى کنند.
«أُولئِک یؤْتَوْنَ أَجْرَهُم مَرَّتَینِ بِمَا صَبَرُوا وَیدْرَءُونَ بِالْحنَةِ السَّیئَةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ ینفِقُونَ»:(۹۴)
آنان دوبار پاداش خود را مى برند به جهت آنکه صبر کردند، و بدى را با نیکى دفع مى کنند، و از آنچه روزیشان کرده ایم انفاق مى کنند.
«تَتَجافى جُنُبُهُمْ عَنِ المَضاجرعِ یدْعُنَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ ینففِقُونَ»:(۹۵)
پهلوهاشان از بسترها تهى مى شود، در حالیکه پروردگارشان را از روى ترس و طمع مى خوانند، و از آنچه روزیشان کرده ایم اتفاق مى کنند.
دراین آیات به خصال و اوصاف مردان راه حقّ و عارفان عاشق اشاره مى کند که اینان با غیب عالم در ارتباطند، و بپا دارنده نمازند، و چون یاد خدا شود قلبشان از عظمت حقّ مملوّ از ترس و خشیت مى شود، بر مصائب و طوفانها برا یحفظ دین خود صبر مىورند، بدى را به خوبى برطرف مى نمایند، به وقت نیمه شب و سحر از بستر خوش و رختخواب ناز سربرداشته به عرصه گاه عبادت و مناجات قدم مى نهند; و در پایان هر پنج آیه مى فرماید: از آنچه که به این بندگان صالح و عباد شایسته روزى کرده ایم، در راه خیر و صلاح و پیشبرد اهداف حقّ و رفع نیاز نیازمندان و جبران درد دردمندان انفاق مى کنند.
آرى، اصل رزق و روزى در ارتباط با عنایت و حکمت خداست، و آنچه ریشه در اسماء و صفات او دارد صحیح و پاک و اصیل و با بنیان و عین نور و روشنائى است و این معنا از جمله «وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ» استفاده مى شود.
با توجّه به آیات یاد شده، احدى را نمى رسد که تصوّر کند خداوند را غیر از روزى پاک رزق و روزى دیگرى هست و آن از حرام است، که این مسئله تهمتى است شیطانى به حریم پاک حضرت حقّ، حریمى که از هر عیب و نقصى منزّه و جز کمال و درستى و عدل و صدق و رحمت و کرم و خلاصه کمالات بى نهایت در بى نهایت، در آن پیشگاه با عظمت چیزى یافت نمى شود.
عارف باللّه میر محمود هاشم شاه، مشهور به جهان شاه، داستان عجیبى را به صورت نظم در باب اینکه جز حلال و پاک روزى انسان نیست، و به خصوص اگر آدمى مورد توجّه و عنایت دوست واقع شود او را به هر شکل ممکن از افتادن در ورطه حرام خورى حفظ مى کند، نقل مى فرماید:
شاه ولىّ، سید اهل یقین *** قطب جهان، نعمت حقّ، نور دین
خسرو معموره صدق و صفا *** تا جْور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک *** قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزى او هر چه رسیدى ز غیب *** شبهه نکردى که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص *** گشت عیان نزد عوام و خواص
مى تَمَر (۹۶) خسرو صاحب قران *** در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که زوّجه حرام *** مائده اى ساز ز نوع حرام
خادمِ مطبخ به چراگه دوید *** برّه مستى ز ضعیفى کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر *** رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصر همایون رسید *** غلغله بر گنبد گردون رسید
چون به ملاقات سر افراز گشت *** بر طرف مسند خود بازگشت
میر تَمَر گشت بدان مرد حقّ *** از سر اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند *** آکلِ آن برّه فریبه شدند
گفت امیرش بنما این طعام *** رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردى سؤال *** بر تو حرام آید و بر ما حلال
بود در این قصّه که از گرد راه *** شد ز ستم پیره زنى دادخواه
گفت مرا از بره هاى سره *** نیت سید شده بود این بره
بر در دروازه یکى در رسید *** برّه ز دوشم به تطاول کشید
مى تمر چونکه شنید این کلام *** بر سر پا خاست به صدق تمام
پاى ز سر کرد و قدم پیش ماند *** در قدم شاه سر خویش ماند
گوش مکن در حق پاکان غرض *** جوهر خالص بشناس از عَرَض
گر دو جهان غرقه شود در و بال *** روزى عارف نبود جز حلال
کارکنانى که در این پرده اند *** روزى ما در خور ما کرده اند
هاشمى از خلق بگردان عنان *** رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمى از مزرع جان توشه گیر *** در چله خم شو چو کمان گوشه گیر
مرد رهى از کجى اندیشه کن *** راستى و راست روى پیشه کن
در طى این ورطه قدم تیز کن *** وز خطر بادیه پرهیز کن
پاى برون نِه ز مَضیق جهات *** روى بگردان ز همه کاینات
۲ـ آیاتى که رزق روزى شده حق را صریحاً حلال طیب دانسته و پیشگاه مقدّس کارگردان هستى را از عیب حرام روزى کردن مبرّا نموده و به دست آوردن حرام را گام نهادن جاى پاى شیطان به حساب آورده است:
«یا أَیهَا النَّاسُ کلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلاَلاً طَیباً وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّیطانِ إِنَّهُ لَکمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ»:(۹۷)
اى مردم از آنچه در زمین است آنرا که حلال و پاک است بخورید، و از گامهاى شیطان پیروى مکنید که او دشمن آشکار شماست.
«وَکلُوا مِمَّا رَزَقَکمُ اللّهُ حَلاَلاً طَیباً وَاتَّقُوا اللّهَ الَّذِی أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ»:(۹۸)
و از آنچه خداوند روزى شما کرده آنرا که حال و پاک است بخورید، و از خدایى که به او ایمان دارید پروا کنید.
«فَکلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَیباً وَاتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ»:(۹۹)
پس از آنچه به غنیمت آوردید آنرا که حلالو پاک است بخورید، و از خدا پروا کنید که خداوند آمرزنده و مهربان است.
«فَکلُوا مِمَّا رَزَقَکمُ اللَّهُ حَلاَلاً طَیباً وَاشْکرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِن کنتُم إِیاهُ تَعْبُدُونَ»:(۱۰۰)
پس از آنچه خداوند روزیتان کرده است آنرا که حلال و پاک است بخورید، و نعمت خدا را سپاس دارید، اگر تنها او را مى پرستید.
در آیات بالا به وجوب شرعى توجّه به اکل حلال طیب و حرمت خوردن حرام اشاره رفته و هشدار مى دهد که در برابر حرام مالى تقوا پیشه کنید و چون به مصرف حلال طیب موفّق شدید، شکر نعمت هاى الهى را به جاى آورید.
از جملات «مِمّا رَزَقَکمُ اللّهُ - وَ مِمّا غَنِمْتُمْ» به طور صریح استفاده مى شود که آنچه را حضرت حقّ و جناب محبوب روزى فرموده حلال طیب است، و وجود مقدّس او نیست که راه حرام را به روى بندگان باز کرده است، این مردم هستند که حدود تقوا را مى شکنند و قدم به جاى قدم خطرناک شیطان و طاغوت مى گذارند و فرداى قیامت را که ظرف سعادت ابدى و خیر همیشگى است و جاى همنشینى با انبیا و اولیاست با این چند روزه زودگذر و فانى معامله مى کنند!!
سعدى شیرازى اینچنین به ابناء روزگار نصیحت مى کند:
شندیم که جمشید فرّخ سرشت *** به سرچشمه اى بر، به سنگى نوشت
بر این چشمه چون ما بسى دم زدند *** برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتى سحرگاه و شام *** سریر سلیمان علیه السّلام؟
در آخر ندیدى که بر باد رفت *** خنک آن که با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست *** به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دَم *** که اصلى ندارد دم بى قدم
مگو جاهى از سلطنت پیش نیست *** که ایمن تر از مُلک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نان شام *** چنان خوش بخسبد که سلطان شام
اگر سرفرازى به کیوان در است *** وگر تنگدستى به زندان در است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت *** نمى شاید از یکدیگرشان شناخت
نه هر آدمى زاده از دَد به است *** وگر تنگدستى به زندان در است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب *** کدامش فضیلت بود بر دَواب
جهان اى پسر ملک جاوید نیست *** ز دنیا وفادارى امّید نیست
همه تخت و مُلکى پذیرد زوال *** بجز ملک فرمان ده لا یزال
برِ مرد هشیار دنیا خس است *** که هر مدّتى جاى دیگر کس است
۳ـ آیاتى که وسعت معیشت و تنگى رزق را تنها و تنها در جهت مصلحت حیات ذکر مى کند و هشدار مى دهد که به وسعت زندگى دل خوش نکنید و از ضیق معیشت ظاهرى سر به زانوى غم مگذارید که این هر دو امرى عارضى و زود گذر و از دست رفتنى است:
«اللَّهُ یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ وَیقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا وَمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ»:(۱۰۱)
خداوند است که بر اساس حکمت و مصلحت حیات، هر که را خواهد فراخ روزى و هر که را خواهد تنگ روزى گرداند، مردم ناسپاس به زندگانى دنیا دلشادند، در حالى که دنیا در برابر آخرت عنصر ناقابلى بیش نیست.
«إِنَّ رَبَّک یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ وَیقْدِرُ إِنَّهُ کانَ بِعِبَادِهِ خَبِیراً بَصِیراً»:(۱۰۲)
همانا خداى تو هر که را خواهد گشایش در رزق دهد، و هر که را مصلحت بداند تنگ روزى گرداند، اوست که با حکمت و علم بى نهایتش به طور کامل به صلاح و مصلحت بندگان آگاه و بیناست.
آیه بالا به خصوص قسمت پایانى آن را با کمال دقّت و با توجّه به تمام جهات حیات بشر از نظر بگذرانید، «إنَّهُ کانَ بِعِبادِهِ خریراً بَصیراً».
«اللَّهُ یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَیقْدِرُ لَهُ إِنَّ اللَّهَ بِکلِّ شَیء عَلِیمٌ»:(۱۰۳)
خداوند است که هر کس از بندگان را بخواهد بسط رزق و هر که را خواهد تنگى معیشت دهد، همانا اوره صلاح هر چیزى آگاه است.
«أَوَ لَمْ یرَوْا أَنَّ اللَّهَ یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ وَیقْدِرُ إِنَّ فِی ذلِک لاَیات لِقَوْم یؤْمِنُونَ»:(۱۰۴)
آیا توجّه و دقت نکردند و اندیشه و عقل به خرج ندادند که همانا خداوند هر کس را بخواهد روزى وسیع دهد، و هر که را خواهد تنگ روزى گرداند، در مسئله نشانه هاى روشنى براى اهل ایمان است. (دقت کنید).
«قُلْ إِنَّ رَبِّی یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَیقْدِرُ لَهُ وَمَا أَنفَقْتُم مِن شَیء فَهُوَ یخْلِفُهُ وَهُوَ خَیرُ الرَّازِقِینَ»:(۱۰۵)
اى رسول من به مردم بگو که خدایم هر که از بندگان را خواهد وسعت رزق دهد، و هر که را اراده کند تنگ روزى نماید، و شما که از لطف خدا دستى به مال حلال دنیا دارید هر چه را در راه خوشنودى حق انفاق کنید به شما عوض مى دهد، او بهترین روزى دهندگان است.
آرى گشایش رزق امتحان الهى است و تنگى رزق هم امتحان، و هر دو نوع از امتحان هم به مصلحت عباد و بندگان است، تا چه کسى در عرصه وسعت رزق از امتحان حقّ که خرج مال در راه رضاى اوست برآید و چه کسى در تنگى معیشت براى حفظ ایمان و شرف خود تا به پایان رسیدن آن وضع صبر و استقامت پیشه کند.
باز هم لازم است توجّه کنید که وسعت روزى در چهار چوب حلال و مشروع آنهم با رعایت تمام قوانین الهى و فرامین حق مستند به خداست، و این وسعت از جانب محبوب داراى حدّ واندازه و مرز و بوم معین است، و دارندگان این نوع وسعت مکلّفند از گشایش زندگى به نفع محرومان و در جهت تداوم اسلام استفاده کد، که روى هم انباشته کردن ثروت گر چه از حلال باشد امرى نامشروع و برنامه اى ضدّ خدا و در جهت نابودى سعادت دنیا و آخرت است. و نیز ضیق معیشت به این معنا که هر چه انسان کوشش و فعّالیت مى کند آنطور که میخواهد نمى شود و یا بر اثر حادثه اى از حوادث طبیعى و یا اجتماعى مال مشروع را از دست مى دهدو دچار تنگى در زندیگ مى گردد مستند به خداست، نه ضیق معیشتى که بر اثر اسراف و تبذیر و ندانم کارى و گناه و معصیت به سر انسان آمده، که در ضیق معیشت واقعى جاى صبر واستقامت و حوصله و بردبارى و حفظ ایمان و اخلاق از دست شیاطین است، تا زمانى که به فرموده قرآن از پس عُسر نوبت یسر و بعد از مشکل نوبت آسانى برسد.
انسانى که بیناى حقیقت است بدون شک وسعت و تنگى روزى را به چیزى نیم شمارد، آنجه براى او مهم است اداى تکلیف و وظیفه است، در وسعت رزق خود را مکلّف به خرج مال در راه رضاى دوست میداند، و در تنگى معیشت براى حفظ اعتبار خود در پیشگاه حضرت محبوب صبر واستقامت پیشه مى کند، که عاششقان وصال حضرتش ملکى جز این نم دانند وراهى جز این ندارند.
درون سینه ام صحراى عشق است *** میان جان من دریاى عشق است
هزاران موج جوشان است در دل *** که هر یک رسته از سوداى عشق است
چه جاى موج چون بحر و گهر نیز *** ز جان و دل شده شیداى عشق است
هر آن پنهان و پیدا را که دیدى *** هم از پنهان و از پیداى عشق است
برونِ پرده این غوغا از آن است *** که در پرده درون غوغاى عشق است
هزاران عاشق اندر پاى دل بین *** ولیک افتاده دل دریاى عشق است
دلى کز دى و از فردا گذر کرد *** هم او امروز و هم فرداى عشق است
در آن مجلس شوى هشیار اى دل *** چو جانت مست از مى هاى عشق است
ولد را تا نخوانى تنگ خاطر *** که او در عرصه پهناى عشق است
«لَهُ مَقَالِیدُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ وَیقْدِرُ إِنَّهُ بِکلِّ شَیء عَلِیمٌ»:(۱۰۶)
کلید آسمانها و زمین د راختیار قدرت اوست، هرکه را بخواهد وسعت روزى دهد و بر هر کس بخواهد مضیقه برقرار کند، او به هر چیز و به همه امور داناست.
قرآن مجید در بعضى از آیات تنگى رزق را نسبت به بندگان، عامل پاک ماندن آنان از گناه و معصیت و خرابى دنیا و آخرت و بهم خوردن سعادت دارَین میداند، و در حقیقت تنگى رزق را علّت نجات و ن انسان و رساننده آدمى به مقام با عظمت قرب به حساب آورده است:
«وَلَوْ بسطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ وَلکن ینَزِّلُ بِقَدَر مَا یشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِیرٌ بَصِیرٌ»:(۱۰۷)
اگر خداوند روزى بندگان ار وسیع و فراوان قرار مى داد، عرصه حیات را دچار ظلم و طغیان غیر قابل تحمّل مى کردند، ول یروزى خلق را به اندازه اى که بخواهد نازل مى گرداند، که خداوند به احوال بندگان بصیر و بیناست.
در هر صورت بسط رزق براى همه کس علامت محبّت و لطف حقّ نیست، و ضیق رزق هم براى همه کس نشانه مطرو د بودن او از پیشگاه محبوب نیست.
مال و ثروت براى آنان که اخلاق ابولهبى و قارونى و یوسفیانى دارند علت هلاکت و شقاوت ابدى، و فقر و تنگدستى براى آنان که اخلاق سلمانى و بوذرى و مقدادى و میثمى و کمیلى و بلالى دارند عامل حرکت معنوى و شکوفائى صبر و استقامت در راه خداو علّت فراهم آمدن سعادت و سلامت ابدى است.
قرآن مجید این کتاب علم و هدایت و حکمت و فضیلت درباره آنان که از وسعت رزق در راه ارضاى شهوات و فسار و افساد و لذّتهاى زودگذر سوء استفاده مى کنند و نسبت به خرج مال در راهى که خداوند مقرّر فرموده بخل مىورزند، مى فرماید:
«وَلاَ یحْسَبَنَّ الَّذِینَ یبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ هُوَ خَیراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَیطَوَّقُونَ مَا بَخِلُوا بِهِ یوْمَ الْقِیامَةِ وَلِلّهِ مِیرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ»:(۱۰۸)
آنان که نسبت به حقوق الهى و مردمى در رابطه با ثروتشان بخل بورزند، گمان مبرند این صفت شیطانى به سود آنهاست نه این خصلت خطرناک به ضرر آنها تمام مى شود، مالى که براى آن بخل ورزیدند، در قیامت وبال گردن آنهاست، تنها خداوند است که وارث آسمانها و زمین است و خداوند به تمام اعمال شما آگاهى دارد.
و درباره آنان که ثروت و مال و وسعت روزى را در راه خدا و رفع حوائج محرومین و مسیر بندگى و اطاعت و خدمت به عباد حق خرج مى کنند مى فرماید:
«فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى، وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى، فنُیسِّرُهُ لِلْیسْرَى»:(۱۰۹)
آن کس که بخشید و به عطا کردن مال، علم، آبرو و قدرت خود اقدام کرد و تقوا و پرهیز از گناه پیشه نود و به تصدیق توحید۷ نبوّت، معاد و تمام حقایق الهیه موفّق شد، او را براى حرکت در راه آسان تر و ورود به بهشت آماده مى کنیم. اگر با ثروت و مال چه ثروتى که تحت عنوان اَنفال است مانند معادن، دریاها، جنگل ها که مالکیت خصوصى بر آنها براى هیچ کس نیست، و همه ملّت در بهره ورى از آن منابع مساویند، و چه مالى که از طریق کسب مشروع و نتیجه زحمت و تلاش انسان به دست مى آید معامله اسلامى شود، یعنى برابر با نقشه هاى صحیح قرآنى و فرامین الهى و دستورات انبیا وائمّه عمل شود، بقاء جامعه همراه با سعادت و سلامت و خیر دنیا و آخرت و تأمین حقوق همه جانیه تمام افراد ملّت اعمّ از معنوى و مادى تضمین مى گردد، و اگر با انفال و ثروتى که از طریق کسیب و کار به دست مى آید برخورد سفیهانه شود، و برابر با امیال و غرائز و شهوات آراد معامله گردد، جامعه را بقائى نخواهد ماند و فساد و افساد و سلب حقوق اکثریت و حاکمیت عده اى معدود و زورگو و ستم پیشه و شهوتران و آلوده به سر ملّت سایه خواهد انداخت و ظلم و بیداد همچون تیشه اى ریشه جامعه را خواهد زد.
جامعه باید با کمک حکومت صالح از افتادن ثروت هاى عمومى و خصوصى به دست سفیهان و نااهلان جلوگیرى کند، و چنانچه آنچنان طبقه اى بر ملت حاکم است، یا قیام الهى خود بر آنان بتازد و آنچه از انفال و ثروت هاى باد آورده را که به قیمت فقیر شدن اکثریت، به جیب آنان ریخته شده از کف آنان خارج سازد، تا در سایه آن قیام و مبارزه به هر قیمتى که تمام شود به غارت رفتگان، به حقوق مادّى و معنوى خود برسند. در این زمینه به یک آیه بسیار مهم از آیات قرآن و به یک روایت ناب از روایات قابل توجّه منابع اسلامى توجّه نمائید:
«وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَکمُ الَّتِی جَعَلَ اللّهُ لَکمْ قِیاماً وَارْزُقُوهُمْ فِیهَا وَاکسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً»:(۱۱۰)
اموالى که قوام حیات شما به آن بستگى دارد به تصرّف سفیهان (از خدا بى خبر) ندهید.
«إنَّ مِنْ بَقاءِ الاْسْلامِ وَ بَقاءِ الْمُسْلِمینَ أنْ تَصیرَ الاْمْوال عِنْدَ مَنْ یعْرِفُ فیهَا الْحَقَّ وَ یصْنَعُ فیهَا الْمَعرُوفَ، وَ إنَّ مِنْ فَناءِ الاْسْلامِ وَ فَناءِ الْمُسْلِمینَ أن تَصیرَ الاْمْوالُ عِنْدَ مَنْ لا یعرِفُ فیهَا الْحَقَّ وَ لایصْنَعُ فیهَا الْمَعْرُوفَ»:(۱۱۱)
از موجبات دوام فرهنگ اسلام و بقاى مسلمین قرار داشتن مال در دست کسانى است که حقوق آن را بدانندو با آن به احسان و کار خیر برخیزند، و زا موجبات فناى اسلام و مسلمین اینست که ثروت در دست آنانى قرار گیرد که نسبت به حقوق آن جاهل باشند و با آن به کار خیر و انجام برنامه هاى نیک برنخیزند.
امام سجّاد علیه السّلام در یکى از دعاهاى خود به پیشگاه حضرت حقّ عرضه مى دارد:
«نَعُوذُ بِک مِنْ تَنَاوُلِ الْإِسرَافِ، وَ مِنْ فِقْدَانِ الْکفَافِ، وَ مِنْ مَعِیشَة فِی شِدَّة»:(۱۱۲)
الهى به وقت داشتن مال، از افتادن در چاه هولناک اسراف به تو پناه مى برم، و از نداشتن مال در حدّى که زندگى و معیشتم را اداره کند به حضرت تو التجا مى کنم.
ادیب معاصر حسین سمیعى در قسمتى از قصیده غرّائى که در این زمینه دارد مى گوید:
چنان که هست جهان خود بخود ندارد عیب *** که عیب و نقصى اگر هست در جهان از ماست
به چشم عیب، تو در وى نظر مکن زنهار *** که آفریده یزدان خالق یکتاست
نیافرید خداى این جهان به بیهوده *** بدانچه کرد خدا کى مجالِ چون و چراست
خداى در ما هر گونه نیروئى بگذاشت *** که حکم جمله روان بر جوارح و اعضاست
به دستیارى اینگونه گونه نیروها *** من و ترا به عمل هاى خویش استیلاست
تمیز خوب ز بد انتخاب خیر ز شر *** وظیفه اى است که در اختیار ما و شماست
تو خوب باش که هر چیز بر تو خوب آید *** که پیش دیده زشت آنچه هست زشت نماست
تو با رضاى خدا کارا اگر کنى بینى *** که کارهاى تو خود جملگى به وفق رضاست
چه قدرت بدو خوب است در کف من و تو *** چرا به سوى بدن پاى ما همى پویاست
چو اختیار نهادند در تو هر چه رسد *** ز شرّ و خیر مکن کاهلى مگو که فضاست
جهان چو کوه بود کارهاى ماست صدا *** بد ار رسد مان یا خوب بازگشت صداست
جهان مقام صلاح است و رستگارى و خیر *** چو مرد، اهل صلاح و فضیلت و تقواست
ولى چو مرد، بد اخلاق و زشت کار بود *** جهان سارى بدیها و زشت کاریهاست
براى خدمت یکدیگریم ما ورنه *** چه سودمان ز هزاران سال بقاست
به ما همى گذرد همچنان که بر حیوان *** اگر هزار بهار و خزان و صیف و شتاست
اگر فضایل و اخلاق مردمى نبود *** کران وجود بشر را جمال و فرّ و بهاست
میان آدمى و گاو و خر چه فرق بود *** جز این غریزه که این صامت است و آن گویاست
مگر نگفت پیمبر: جهان چو مزرعه اى است *** که هر چه تخم فشانى در آن به نشو و نماست
ز گندم آید گندم ز جو بروید جو *** چنانکه حنظّل و خرما ز حنظَل و خرماست
تو تخم پاک درین سرزمین فشان و ببین *** که بار و بر همه فیض است و سود و برگ و نواست
اگر بزرگان گفتند ترک دنیا کن *** نه ترک دنیا بل خوى هاى نازیباست
اگر سعادت ابناء جنس را من و تو *** فراهم آریم آنسان که در خورست و سزاست
جهان براى من و تو بهشت عدن بود *** و گر نه آتش سوزان و مارِ جانفرساست
ز بیوفائى دنیا مزن دو دست به سر *** که هر چه بر سر ما مى رود ز جنس دو پاست
در باب مال و ثروت یا به عبارت قرآن و تعبیر روایات، روزى حلال و به دست آوردنده آن که ا زراه کسب مشروع و لحاظ کردن ایمان و تقوا به دست مى آورد، روایات و فرازهائى بسیار پر قیمت در منابع عالى اسلامى ثبت شده که توجّه به آن آثار گرانبهاى الهى لازم است، آثارى که قیمت مؤمن و برخوردش را با حقوق مالى نشان مى دهد.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: اَلْکاسِبُ حَبیبُ اللّهِ:
آنکس که به کسب مشروع مشغول است(تولیدات کشاورزى، صنعتى، دامدارى، تجارت، هنر) دوست خداست.
قالَ الصّادِقُ علیه السّلامِ: قالِ اللّهُ تَعالى: اَلْخَلْقُ کلُّهُمْ عِیالى، فَأحَبُّهُمْ إلَی ألطفهم بِهِمْ وَ أسْعاهُمْ فى حَوائِجِهِمْ:(۱۱۳)
ابن سنان که از راویان معتبر است مى گوید: امام صادق علیه السّلام از قول خداوند بزرگ نقل کرده که: تمام مردم عیال منند، محبوبترین آنان نزد من کسانى هستند که از هر جهت به مردم لطف و محبّت کنند و در برآوردن نیازهاى آنان و رفع مشکلات و علاج دردشان بکوشند.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله: نِعْمَ الْمالُ الصّالِحُ لِلْعَبْدِ الصّالِحِ:(۱۱۴)
چه نیکوست مال پاک و حلال براى بنده شایسته.
و به عبارت دیگر، انسان شایسته مال صحیح را مى شناسد و آن را در خیرات و مبرّات خرج مى کند.
مردى به محضر مقدّس حضرت صادق علیه السّلام آمد و عرضه داشت: دعا کن خداوند روزى مرا فراوان کند، حضرت فرمود: دعا نمى کنم، برو و روزى خود را با اسباب و وسائلى که خداوند مقرّر فرموده تحصیل کن.(۱۱۵)
لَیسَ مِنّا مَنْ تَرَک آخِرَتَهُ لِدُنْیاهُ، أوْ تَرَک دُنْیاهُ لاِخِرَتِهِ:(۱۱۶)
از ما نیست کسى که آخرتش را براى دنیا، و یا دنیاى خود را براى آخرت از دست بدهد.
جلال الدّین در توضیح روایت بسیار عالى:
نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى الاْخِرَةِ الدُّنْیا:(۱۱۷)
چه خوب کمکى است دنیا براى دستیابى به آخرت!
مى فرماید: آن کس که در کارهاى خودهدف از زندگانى را دنیا قرار دادو در جستجویش زندگانى خود را سپرى نمود، بدترین محال را منظور کرده است، زیرا که دنیا آنچنانکه مورد تمایل دستگیر ما نخواهد بود، به این معنا که آن "مى خواهیم" بى نهایت که فقط با یک هدف بى نهایت روحانى اشباع خواهد گشت نمى تواند با نمودها و پدیده هاى زندگانى دنیا اشباع شود.
بهترین حال را به دست آورده است کسى که از تمام کوشش هاى دنیوى عنوانِ وسیله منظور نموده و عُقبى را جستجو مى کند.
درباره کسب دنیوى هر چه حیله و مکر و دانائى به کار ببرى سرد است و نابجاست. حیله و زیرکى براى ترک دنیا پرستى شایسته مى باشد.
کسى که در زندان نشسته و در جستجوى رهائى از زندان است، کار خردمندانه را آن موقع انجام داده است که در آن زندان نقبى بزند، شاید که از آن زندان رهایى یابد. بستن زندان کار ابلهانه ایست، مانند کرم ابریشمى که هر چند مى تند گرفتارى خود را اضافه مى کند.
مقصودم از دنیا پرستى غافل شدن از خداست، نه اینکه دنیا پرستى عبارت است از داشتن مال و منال و مقام دنیا. اگر شخص صاحب مال به طور دقیق مال را ارزیابى کند و این ارزیابى رابه طور کامل بجا آورد او خداپرست است و در حقیقت عبادت انجام مى دهد.
اگر مال دنیا را آنچنانکه دین دستور داده است مالک شوى، این همان مال است پیامبر صلّى اللّه علیه و آله درباره آن گفته است: "چه نیکوست مال مشروع و صالح به بنده صالح و شایسته".
اگر مال دنیا و محبّت آن را در اعماق دل خود جاى دهى، مانند این است که آب توى کشتى راه یابد، این آبِ متراکم شده باعث غرق شدن کشتى خواهد شد، امّااگر مال دنیا و محبّت آن در اعماق قلبت نبوده باشد مانند آب در زیر کشتى موجب حرکت او خواهد گشت.
از همین جهت بود که سلیمان علیه السّلام با آن مال و مقام و ثروت و مکنت، خود را فقیر و مسکین مى دانست.
هنگامى که یک کوزه خالى و بى آب سرش بسته شده باشد در روى آب مى ایستد، از آن جهت که درون مرد خدا خالى از نمودهاى سنگین مال دوستى است، لذا تا روى جهان هستى سر مى کشد و مشرف به جهان مى گردد. چرا آب نم تواند مرد الهى را در خود فرو ببرد؟ زیرا که از نفحه الهى، کوزه روح او پر است; اگر تمام دنیا ملک مرد خدا باشد با این حال خود را بى چیز مى داند.
«أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِی الْحَمِیدُ».(۱۱۸)
(اى مردم) همه شما به خدا نیازمندید، و خداست که بى نیاز و ستوده است.
در باب طلب حلال و خرج مازاد بر نیاز، در مهم ترین کتب حدیث روایات پرقیمتى ثبت شده که توجّه به پاره اى از آنها ضرورى است.
وَ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: طَلَبُ الْحَلالِ فَریضَةٌ عَلى مُسْلِم وَ مُسْلِمَة:(۱۱۹)
رسول خدا فرمود: دنبال کردن حلال بر هر مرد و زن مسلمان فریضه الهى است.
وَ قالَ صلّى اللّه علیه و آله: اَلْعِبادَةُ سَبْعُونَ جُزْءاً، أفْضَلُها طَلَبُ الْحِلالِ:(۱۲۰)
نبىّ با کرامت فرمود: عبادت هفتاد جزء است، برترین آن دنبال حلال رفتن است.
وَ قالَ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أکلَ مِنْ کدِّیدِهِ حَلالاً فُتِحَ لَهُ أبوابُ الْجَنَّةِ، یدْخُلُ مِنْ أیها شاءَ:(۱۲۱)
و نیز آن حضرت فرمود: هر کس از محصول زحمت خود اداره شود، تمام درهاى بهشت به رویش باز مى شود، از هر کدام که بخواهد وارد آن جایگاه الهى مى گردد.
وَ قالَ صلّى اللّه علیه و آله: مِنَ اکتبَ مالاً مِنْ غَیرِ حِلِّهِ کانَ زادَهُ إلَى النّارِ:(۱۲۲)
نبىّ بزرگوار فرمود: هر کس از طریق غیر مشروع مالى به دست آورد، زاد و توشه جهنّمى به دست آورده است.
وَ قالَ النَّبِىُّ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أکلَ الْحَلالَ قالمَ عَلى رَأْسِهِ مَلَک یسْتَغْفِرُ لَهُ حَتّى یفْرُغَ مِنْ أکلِهِ:(۱۲۳)
رسول الهى فرمود: کسى که از روزى حلال مى خورد، مََکى برایش از حضرت حقّ طلب مغفرت مى کند تا از خوردن بیاساید.
وَ قالَ صلّى اللّه علیه و آله: اَلْکادُّ عَلى عِیالِهِ کالْمُجاهِدِ فى سَبیلِ اللّه:(۱۲۴)
رسول خدا فرمود: آنکس که براى اهل و عیالش در جهت به دست آوردن روزى حلال به زحمت است، همچون رزمنده اى در راه خداست.
وَ عَنْهُ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أکلَ الْحَلالَ أرْبَعینَ یوْماً نَوَّرَاللّهُ قَلْبَهُ:(۱۲۵)
پیامبر اسلام فرمود: هر کس به مدّت چهل روز از روزى حلال تناول کند، خداوند قلبش را نورانى گرداند.
از آیات قرآن مجید و روایات و اخبار به دست مى آید که فراهم آوردن روزى حلال عبادت است و هر عبادتى در سایه این عبادت مورد قبول خداست، عبادت و کار خیرى که ریشه در مال حرام دارد در ترازوى حقّ وزنى ندارد و براى قبولى آن راهى نیست .
از مجموع آیات و روایات این فصل و مقدّمات و سطورى که گذشت بدین نتیجه مى رسیم که کسب حلال وظیفه شرعى، و پرداخت مازاد بر احتیاج در راه خدا یک مسئولیت سنگین الهى و اجتماعى است.
۴ـ آیاتى که رزق و روزى را چه در جهت وسعتش و چه در زمینه تنگى و ضیقش امتحان الهى مى داند، و این انسان مسئول و مکلّف است که باید در این امتحان و آزمایش قرار گیرد تا استعدادهاى الهى و انسانیش با کمک این امتحان شکوفا شود. اگر در ثروت است با بذل و بخشش و انفاق و صدقه به مقام جود و سخا و مهر و محبّت و نوع دوستى و تواضع در برابر سایر انسانها و حالات عالى معنوى برسد، واگر درفقر و فاقه وتنگدستى است به مقام صبر و استقامت و حوصله و حلم و ایستادگى در برابر طوفانها و سختیها و حفظ شرف و کرامت انسانى و نشان دادن عظمت روحى و ضیلت و حمیت نفسى نایل گردد.
در زمینه اینکه مال و ثروت دنیا محض امتحان و آزمایش بندگان است مضمون بسیار عالى آیات ۱۷ تا ۳۳ سوره مبارکه ن و القلم به نحو فوق العاده قابل توجّه است. داستانى که در آن آیات مطرح است بدین شرح است:
مال و ثروت یا آزمایش بزرگ الهى
مردى از اهالى یمن در منطقه صنعا در حالى که قلبى لبریز از ایمان و عشق و محبّت به حقّ داشت و دراجراى دستورات الهى سر از پا نمى شناخت به آباد کردن زمینى بپا خاست. پس از زحمت و رنج زیاد باغى باصفا همراه درختان پر از میوه فراهم آمد، بوى گل و گیاه به مشام مى خورد، اطراف باغ با درخت هاى بلند محاصره شد، آب شیرینْ جوى هاى باغ را لبریز کرد و نسیم خوش هوا قیمت باغ را افزون مى نمود.
آن مرد الهى درگوشه و کنار باغ به گردش برخاست و دیدگانش از تماشاى آن همه محصول خدادادى خیره شد، او پس از هر گردشى و لذّت بردن از وضع آن سرمایه هنگفت به گوشه اى از باغ مى رفت و براى اداى شکر به عبادت و خضوع در برابر مالک اصلى هر ملکى مى نشست و صورت بر خاک ذلّت در پیشگاه حضرت عزّت مى گذاشت و با زبان حال به محضر مقدّس مولایش عرضه مى داشت:
آن که مرادش توئى از همه جویاتر است *** وانکه در این جستجوست از همه پویاتر است
گر همه صورتگران صورت زیبا کشند *** صورت زیباى تواز همه زیباتر است
چون به چمن صف زنند خیل سَهى قامتان *** قامت رعناى تو از همه رعناتر است
سنبل مشکین تو از همه مشهورتر *** عاشق رسواى تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشیارتر *** پیر خرابات عشق از همه برناتر است
باده پایندگى از کف ساقى گرفت *** آن که به پاى قدح از همه بى پاتر است
سرّ غم عشق را در دل اندوهناک *** هر چه نهان مى کنى از همه پیداتر است
چونکه سلاطین کنند دعوى بالاترى *** گوهر والاى تو از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پیش فروغى، بلى *** آن که زبانش توئى از همه گویاتر است
او در مناجات و نیایشش از حضرت محبوب مى خواست: از اینکه ثروت باعث طغیان و باغیگرى و افتادن او در چاه شهوات شود محافظت گردد و از طوفانهاى ویرانگر غرائز و وسوسه هاى شیاطین بر کنار ماند.
از جناب حقّ درخواست داشت که به اندازه عفاف و کفاف از آن همه محصول برداشت کند و مازاد بر احتیاج را در آن راهى که معبود محبوب خواسته به کار گیرد.
برنامه همیشگى آن انسان بیدار، و مرد با کرامت این بود که به وقت رسیدن محصول به اندازه اى که خرج خانواده و مخارج سالانه باغ تأمین شود به بازار فروش رود و بقیه آن به مستمندان و دردمندان و نیازمندان برسد، به همین خاطر وقتى خریداران در حدّى که او مى خواست میوه را به مراکز فروش حمل مى کردند، درِ باغ را به روى محتاجان باز مى گذاشت و به آنان مى گفت: به مقدارى که نیاز دارید از این منبع سرشار الهى ببرید.
فرزندان آن مرد که همچون پدر از ایمان و عشق بهر نداشتند، واندیشه مادّى بر آنان حاکم بود، و بر خلاف معمول از آن معلّم بزرگوار درس کرامت و سخاوت نگرفته بودند به اعتراض برخاسته به پدر پیر گفتند: اینسان که با باغ عمل مى کنى تجاوز به حقّ ماست و ایجاد محدودیت در رزق و روزى فرزندانت! اگر بدین صورت ادامه دهى بزودى ما را دچار فقر و تنگدستى کرده و به مشقّت و سختى دچار خواهى کرد.
مرد حقّ پرست در پاسخ فرزندانش گفت: من شما را در اندیشه و فکرتان خطا کار مى دانم، ثروت انباشته چه ارزشى دارد و چه دردى از انسان دوا مى کند؟ گیرم که من از روزگار جوانى مخارج خود را تأمین مى کردم و بقیه را رویهم مى گذاشتم و امروز انبارهائى از کیسه زر و طلا و نقره داشتم به من بگوئید چه فایده داشت، جز اینکه در کنار آن همه ثروت مى مردم و شما آن را به ارث مى بردید و من در عالم برزخ باید پاسخگوى آن همه مال در برابر حقّ مى بودم، مال و ثروتى که در آن حقّ تهیدستان و ضعیفان و افتادگان موج مى زد؟!
فرزندانم! ملکیت حقیقى این باغ و بستان واین مال و ثروت از من و شما نیست، آفرینش از آنِ خداست و ما در کنار این سفره ور به اوامر او هستیم، خواسته حضرت او اینست که به اندازه نیاز مصرف کرده و بقیه را در راه او به خرج اندازیم. این صحیح نیست که تعدادى معدود در انواع وسائل زندگى ولذّت وخوشى غرق باشند و طایفه اى دیگر که در میانشان عباد شایسته حق وجود دارد، با زنو بچّه خود در عین آبرودارى و داشتن کار و کسب ضعیف، دچار رنج و مصیبت و درد و مشفّت و گرفتارى و رنج باشند.
شکر نعمتهاى او که از باب لطف و محبّت و عنایت و کرامت به ما ارزانى داشته خوردن و خوراندن و عبادت و خدمت به خلق اوست و من راهى جز این نمى روم و برنامه اى جز این ندارم، من در وفادارى نسبت به او و اهداف پاکش استقامت مىورزم و از اینکه توفیق اینچنین زندگى به من مرحمت فرمود دلشادم:
دلْ خاک سر کوى وفا شد چه بجا شد *** سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
اشکم که دلى داشت گره بر سر مژگان *** در کوى تو از دیده جدا شد چه بجا شد
ما را به بساطى که تو چون فتنه نشستى *** برخاستن از خویش عصا شد چه بجا شد
چون سایه به خاک قدمت جبهه ما را *** یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد
این دیده که حسرتکده شوق تماشاست *** اى خوش نگهان جاى شما شد چه بجا شد
از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود *** امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد
چشمت به عنایت سویم انداخت نگاهى *** تیرى که از آن شَست رها شد چه بجا شد
در بزم تو آخر نگه شعله عنانم *** چون شمع ز اشک آبله پاد شد چه بجا شد
لخت جگرى بر سر هر اشک فشاندیم *** حقّ نمک گریه ادا شد چه بجا شد
گردى که به امّید تو دادیم به بادش *** آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد
زین یک دو نفس عمر میان من و دلدار *** گیرم که اداهاى بجا شد چه بجا شد
بیدل هو نشأه آوارگیى داشت *** چون اشک کنون بى سروپا شد چه بجا شد
آرى اى فرزندان من، مال و ثروت و قدرت و جاه امانتى است که از جانب دوست به ما واگذار شده تا در نافعترین راه خرج شود. فقرا و مستمندان، مریضان و دردمندان، بیچارگان و افتادگان، یتیمان و بینوایان همه وهمه و حتّى حیوانات و پرندگان در این مال و ثروت حقّ دارند و باید به حقّ خود برسند تا حضرت محبوب از ما راضى شود.
چون این همه به حقّ خود رسیدند آن وقت نوبت من و شماست. این روشى است که من از روزگار جوانى به توفیق الهى انتخاب کرده ام و تا هستم ادامه مى دهم و هیچ قدرتى نمى تواند مرا از این راه مستقیم منحرف سازد.
این را بدانید که ثروت و مال از این راه برکت پیدا مى کند و از طوفان حوادث و بلاها محفوظ مى ماند و وسیله جلب صلوات و رحمت حقّ مى شود و مقدّمه اى براى آبادى آخرت مى گردد.
فرزندانم! به من مهلت دهید، مى بینید که مویم سپید شده، جسمم ضعیف گشته، قامتم به خمیدگى نشسته، امراض گوناگون به من هجوم آورده، چند صباحى بیشتر از عمرم نمانده، پس ازمرگ من این زمین آباد و باغ پر از میوه به شما مى رسد، این شما هستید که در برابر این ارث دو راه دارید: یا مسیر مرا ادامه مى دهید، یابه راه شیطنت و پستى قدم مى گذارید. اگر در مقام انفاق برآمدید خداوند عوضش را به شما مى دهد، واگر به خمیه بخل و دنائت نشستید عذاب خدا که تلف شدن مال و افتادن از چشم عنایت اوست به شما مى رسد!
از این گفت و شنود، چند صباحى گذشت که پیک اجل در رسید و پیرمرد بزرگوار را به جوار رحمت حقّ منتقل کرد.
ایام به سرعت سپرى شد; باغْ آماده بهره بردارى گشت و میوه هاى فراوان آن نزدیک چیدن شد، فقرا و مستمندان از اینکه اواخر تابتسان رسیده خوشحال شدند، زیرا در انتظار چنان وقتى بودند، وقتى که با رفتن به آن باغ مشکلشان حل مى شدو نیازشان برآورده مى گشت.
فرزندان پیرمرد که وارثان باغ بودند به مشورت نشستند. یکى از آنان گفت۶ ازاین پس در این باغ براى فقرا و مستمندان حقّى نیست، ما تمام این محصول را تبدیل به ثروت هنگفت مى کنیم و براى خود وجهه و آرو مى آوریم. یکى دیگر از برادران که در اخلاق و رفتار نزدیک به پدر بود گفت: من این تصمیم را نمى پسندم، شما تصوّر مى کنید که این کار به نفع شماست امّا بدانید که این نیت آلوده باعث از دست رفتن باغ و مال و منال است، بیائید روش پدر را ادامه دهید تا باغ بماند و برکت حضرت حقّ به شما نازل گردد.
در پاسخ او گفتند: درباره آنچه مالک نیستى نظر مده، که سخنان و موعظه تو در بنى ما خریدار ندارد.
برادر مؤمن به آنان گفت۶ برخیزید و به نماز بایستید که نماز بازدارنده انسان از کارهاى ناشایسته ونیت هاى آلوده است; ولى به سخنانش اعتنائى نکردند و به موعظه اش گوش ندادند.
آنان تصمیم گرفتند صبح زود بع باغ رفته و نیت خود را پیاده کنند، میوه ها را با قیمت گران به خریداران دهند و نیازمندان و محرومان را در محرومیت و نیاز باقى گذارند.
شام خورده و به بستر راحت رفتند، در حالیکه محکوم خواب سنگین بودند، ابرى صاعقه زا از جانب قادر متعال وریت یافت بر آن باغ و تمام درختانش صاعقه بزند و هر چه در آن چهار دیوار است از بیخ و بن بسوزاندو به نابودى کشد!!
آنان اوّل صبح به باغ آمدند، وضعى عجیب مشاهده کردند، از یکدیگر پرسیدند باغ ما همین است؟ ما که دیروز انیجا راپراز درخت پربار و آراسته به گل و ریاحین دیدیم، شاید اشتباه آمده ایم; ولى برادر مؤمن گفت: نه، باغ شما همیناست، بیچاره ها!قبل از اینکه بینوایان را محروم کنید خود شما محروم شدید و کیفر بخل و پستى خود را دیدید. آنگه خداوند بزرگ در پایان این داستان مى فرماید:
«کذلِک الْعَذابُ وَلَعَذابُ الاْخِرَةِ أکبَرُ لَوْ کانُوا یعْلَمُونَ»: (۱۲۶)
این است عذاب دنیا، و هر آینه عذاب آخرت شدیدتر است اگر بدانند.
آرى وجود مقّدس او انسان را جهت رشدو کمال به صورت هاى گناگون غرق در محبّت و لطف مى کند، اگر قدردانى از آن رحمت و محبّت، به ثواب عظیم مى رسد، و اگر عصیان و طغیان پیشه نمود عتابش را به صورت هاى مختلف جهت بیدارى و بینائى متوجّه وى خواهد کرد.
خوشا به حال آنان که قدردان نعمت اویند، و خوشا به حال آنانکه از عتاب و هشدار او به بصیرت و آگاهى مى رسند و از گناه و معصیت توبه کرده به راه او باز مى گردند. به قول عارف رومى:
ماهم از مستان این مىْ بوده ایم *** عاشقان درگه وى بوده ایم
روز نیکو دیده ایم از روزگار *** آب رحمت خورده ایم از جویبار
نى که ما را دست فضلش کاشته است *** از عدم ما را نه او برداشته است
ناف ما بر مهر او ببریده اند *** عشق او در جان ما کاریده اند
آب رحمت خورده ایم اندر بهار *** روز نیکو دیده ایم از روزگار
اى بسا کز وى نوازش دیده ایم *** در گلستان رضا گردیده ایم
بر سر ما دست رحمت مى نهاد *** چشم هاى لطف بر ما مى گشاد
گرعتابى کرد دریاى کرم *** بسته کى گردند درهاى کردم
اصلنقدش لطفو داد و بخشش است *** قهر بر وى چون غبارى از غش است
از براى لطفْ عالم را بساخت *** ذرّه ها را آفتاب او نواخت
فُرقت از قهرش اگر آبستن است *** بهر قدر وصل او دانست است
تا دهد جان را فراقش گوشمال *** دل بداند قدر ایام وصال
«وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُکمْ وَأَوْلاَدُکمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ»: (۱۲۷)
به حقیقت بدانید که ثروت و اولاد شما آزمایشى بیش نیست، اگر از این آزمایش سربلند بیرون آئید در نزد خدا دارنده اجر بزرگ هستید.
«إِنَّمَا أَمْوَالُکمْ وَأَوْلاَدُکمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِیعُوا وَأَنفِقُوا خَیراً لاَِنفُسِکمْ وَمَن یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ»: (۱۲۸)
بدون شک، ثروت و اولاد شما اسباب امتحان شما هستند (آنقدر به آنان دل نبندید که از راه خدا باز مانید) و اجر عظیم نزد خداست. تا آنجا که قدرت دارید تقوا پیشه کنید (و از اینکه به خاطر مال و اولاد در چاه گناه بیفتید بپرهیزید)، آنچه حقّ مى گوید بشنوید و از جانب او اطاعت نمائید، و از مال خوددر هر مسیرى که خداوند فرموده خرج کنید که به نفع شماست، و انفاق نمائید، آنان که وجودشان از بخل حفظ شود رستگارانند.
«وَلَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیء مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْص مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالَّثمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ أُولئِک عَلَیهِمْ صَلَوَاتٌ مِن رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولئِک هُمُ الْمُهْتَدُونَ»: (۱۲۹)
و البتّه شما را به پاره اى ترس و گرسنگى و کاهش اموال و نفوس و دست آوردها مى آزماییم، و صابران را مژده ده: آنانکه چون مصیبت به آنانرسد گویند ما همه از خداییم و همه به سوى او باز مى گردیم. اینان کسانى اند که از سوى پروردگارشان درودها و رحمت بر آنان نازل مى شود، و اینان راه یافتگانند.
۵ـ آیاتى که مال و منال دنیا و زر و زیور و ثروت و متاعش را در برابر امور معنوى و ثواب آخرتى و رضایت حق، امریناچیز و عنصرى قلیل و برنامه اى ناپایدار مى داند و به انسان سفارش مى کند دل به متاع کم و اشیاء ناپایدار مبند، و گول ظاهر دنیا را مخور، و بلکه آنچه در دست دارى آن را تبدیل به عمل صالح کن و از زر و زیور دنیا و متاع قلیل آن، مصالح براى آخترت ابدى و جهان همیشگى فراهم آور، که اینگونه برخورد با دنیا برنامه تمام انبیا واولیاى الهى بوده و جز این راه محصولى غیر گناه و شقاوت به دست نمى آید.
«قُلْ مَتَاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَالآخِرَةُ خَیرٌ لِمَنِ اتَّقَى...»: (۱۳۰)
(اى رسول من به مردمى که به دور از واقعیات ملکوتى زندگى مى کنند و از انجام عمل خیر و اداى واجبات و جهاد در راه خدا سرباز مى زنند) بگو متاع دنیا (که اینهمه براى آن گریبان چاک مى زنید) اندک است، و جهان آخرت براى آنان که تقوا پیشه اند بهتر است.
آرى اهل تقوا با متاع دنیا برخورد حکیمانه دارند، آنان از وقت و مال و علم و آبرو و قدرت خویش براى آبادى آخرت استفاده مى کنند و هرگز حاضر نیستند حقّ را با باطل معامله نمایند و سعادت ابدى را از دست داده به شقاوت همیشگى دچار شوند.
«أَفَمَن وَعَدْنَاهُ وَعْداً حسناً فَهُوَ لاَقِیهِ کمَن مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ الْحَیاةِ الدُّنْیا ثُمَّ هُوَ یوْمَ الْقِیامَةِ مِنَ الْمُـحْضَرِینَ»: (۱۳۱)
آیا آنکس که به او وعده بهشت ابدى داده ایم، بهشتى که محصول ایمان و عمل صالح است و بدون شک به آن خواهد رسید، مانند کسى است که فقط دلخوش به متاع دنیا شده و باید در قیامت جوابگوى وضع خود در محضر حقّ باشد؟!
«یا قَوْمِ إنَّما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا مَتاعٌ وَ إنَّ الاْخِرَةَ هِىَ دارُالْقَرارِ»: (۱۳۲)
(مؤمن آل فرعون که از تربیت شدگان موسى علیه السّلام بود به جامعه طاغوتى زمان خود گفت) حیات دنیا با تمام زر و زیورش شىء ناچیزى است، به حقیقت که منزلگاه آخرتْ ابدى و جاوید و محلّ قرارو راحت پاکان است.
«مَتَاعٌ قَلِیلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ»: (۱۳۳)
دنیا متاعى اندک است، (آنان که مغرور این دنیا شوند، و بر اثر این مال و منال مختصر غرق در شهوات و فساد گردند) در جهان دیگر جایشان دوزخ است و دوزخ جاى بدى است.
«إِن کلُّ ذلِک لَمَّا مَتَاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَالْآخِرَةُ عِندَ رَبِّک لِلْمُتَّقِینَ»: (۱۳۴)
آنچه در اختیاز مردم است متاع پست دنیا و عناصر از دست رفتنى است، این آخرت ابدى و جاوید است که نزد پروردگارت از آنِ اهل تقواست.
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَالْبَاقِیاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّک ثَواباً وَخَیرٌ أَمَلاً»: (۱۳۵)
مال و فرزندان زیب و زینت حیات دنیاست، دنیاى از دست رفتنى، ولى اعمال صالحه (همانند تهجّد، ذکر خدا، صدقات جاریه، خدمت به مردم) نزد خداند بسى نیک و خوش عاقبت و همراه جزا و ثواب دائمى است و از جهت آرزو و دلبستگى بسى بهتر است.
از رسول بزرگوار صلّى اللّه علیه و آله روایت شده:
مَا الدُّنْیا فِى الاْخِرَةِ إلاّ مِثْلُ ما یجْعَلُ أحَدُکمْ إإصْبَعَهُ فِى الْیمِّ، فَلْینْظُرْ بِمَ یرْجِعُ:
چهره دنیا در آخرت بمانند ایت است که یکى از شما انگشت به آب دریا زند، مگر از آن همه آب چه اندازه نصیب سرانگشت است؟ (دقّت کنید که دل به چه مى سپارید و با چه عنصرى در ارتباط مى آئید!)
و نیز آنحضرت فرمود:
مَا الدُّنْیا فى ما مَضى مِنْها إلاّ کمِثْلِ ثَوْب شُوْب شُقَّ بِاثْنَینِ وَ بَقِىَ خَیطُهُ، ألا فَکانَ ذلِک الْخَیطُ قَدِ انْقَطَعَ:
حال دنیا نسبت به گذشته مانند جامه ایاست که دو پاره شده، جز نخى از بقیه آن باقى نیست، که آن نخ هم پاره شده است!
آن که مغرور این چند روزه و این متاع اندک و عنصر ناپایدار مى شود، از لمس تمام حقایق محروم و از رحمت حضرت حق ممنوع و در نتیجه در تمام شئون حیات دچار فساد و افسار گشته و اگر دستش برسد براى دستمالى، قیصریه را به آتش مى کشد و به خاطر برخوردى جهان را بهم مى ریزد، و محض هوا و شهوتى انسان و انسانیت را به انواع بلاها دچار مى سازد.
عارف رومى مى فرماید:
این تکبّر از نتیجه پوست است *** جاه و مال آن کبر را زان دوست است
این تکبّر چیست غفلت از لُباب *** منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
کبر زان جوید همیشه جاه و ملال *** که ز سرگین است گلخن را کمال
کبر زشت و از گدایان زشت تر *** روز سرد و برف آنگه جامه تر
تُرَّهات از دعوى و دعوت مجو *** رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طُمطراق و کار و بار *** کار و حال خود ببین و شرم دار
نخوت و دعوىّ و کبر و تُرَّهات *** دور کن از خود که تا یابى نجات
از آنچه که در سطور گذشته ملاحظه کردید نتایج زیر به دست مى آید:
۱ـ آیات بسط و قبض و وسعت و تنگى رزق به هیچ عنوان مانع از فعّالیت اقتصادى نیست. بر اساس آیات قرآن هر انسانى مکلّف به کسب و کار است و بیکارى و بیعارى و خوردن از محصول زحمات دیگران بدون شک حرام و امرى ممنوع است; بسطو و قبض در کسب و کار و رعایت شرایط الهى امرى آسمانى و حقیقتى ملکوتى استکه نظام حایت انسانى آن را اقتضا مى کند.
۲ـ فقر و تنگدستى، یا معیشت مستکبرانه و وسعت در مال و منال، اگر معلول استعمار و استثمار باشد از نظر فرهنگ حق مردود و غیر قابل قبول است و بر مستضعفین و تهیدستان واجب شرعى است که بر قلدران و زورگویان و اربابان جاه و مال بتازند که همگان به حقوق الهى و انسانى خود برسند.
۳ـ بسط و قبض که معلول گناه و معصیت و فساد و افساد و اسراف و تبذیر است ربطى به مقدّرات الهیه و نقشه هاى ملکوتیه و اراده حضرت حقّ ندارد که براى احدى روزى حرام مقرّر نشده، و سختگیرى نابحا مقدّر نگشته.
۴ـ بسط و قبض حقیقى عین امتحانت و آزمایش حضرت ربّ العزّه جهت رشد و کمال عباد و ظهور شایستگى بندگان است، و عبارت دیگر معلول حکمت و عدل حقّ نسبت به انسان و هیچ جائى براى ایراد و خرده گیرى در آن نیست.
۵ـ گروهى از عباد از طریق بسط رزق به بهشت عنبر سرشت مى رسند، به این معنا که مال و ثروت را در راه خدا و خیرات و مبرّات و صدقات و انفاقات به کار مى گیرندو براى آخرت خویش اندوخته ایبس عظیم ذخیره مى نمایند، و گروه دیگر به خاطر صبر و استقامت در کنار قبض و تنگدستى از شهوات و غرائز و ذلّت ونکبت در امام مى مانند و همین تقوا و پرهیزکارى عالیترین ذخیره آنان براى قیامت مى گردد. به عبارت دیگر نداشتن مال و ثروت براى آنان ترمزى قوى در برابر معاصى و گناهان است و عاملى براى پاکى و طهارت، طهارتى که محصول اخروى آن رضوان و بهشت الهى است.
بیداران و بینایان براى حقّ زنده اند، و براى حقّ مى میرند، جز حقّ نمى خواهند و جز حقّ نمى دانند، کسب و کارشان، خوراک و پوشاکشان، مرکب و مسکنشان، اخلاق و حرفشان، اطوار و رفتارشان، مال و منالشان، جاه و مقامشان همه و همه براى حقّ و در راه حقّ و محض حقّ و عین حقّ است.
دنیا براى آنان نردبان آخرت، و نان و نعمتشان براى عبادت ربّ و خدمت به خلق است.
آن کس که ترا دارد از عیش چه کم دارد *** وانکس که ترا بیند اى شاه چه غم دارد
جانى که ترا جوید هر سوى کجا پوید *** چون در پى هر گامى آماده اِرَم دارد
سیمرغ که ازقاف است در دام کجا گنجد *** بر قطره فرو ناید آنکو سرِیم دارد
آن دم که ز تن زاید آخر به فنا آید *** باقى است به حقّ جانى که کو دم زقِدَم دارد
از حقّ بود او زنده هر چند تنش میرد *** شادست مپندار این کز مرگ الم دارد
بخلى نبود او را کو یافت چنان جو را *** دُر بخشد و چون در دل دریاى کرم دارد
شهوات جهان با دست، باده است که آبادست *** بى باد بخور باده کان باد سَقَم دارد
از حقّ مى و مستى جو، مسکین شو و پستى جو *** کان مى که ز حقّ نبود آمیخته سَم دارد
برخیز ولد از خود، و زفکرت نیک و بد *** کانکس که درین ماند پیوسته ستم دارد
«ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِی الْحَیاةِ أَجَلاً مَوْقُوتاً وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً
یتَخَطَّأهُ إِلَیهِ بِأَیامِ عُمُرِهِ وَ یرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَقْصَى أَثَرِهِ وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ
قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَیهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ
لِیجْزِی الَّذِینَ أاءُوا بِمَا عَمِلُوا وَ یجْزِی الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى عَدْلاً مِنْهُ
تَقَدّتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاَهَرَتْ آلاَؤُهُ لاَ یسْأَلُ عَمَّا یفْعَلُ وَ هُمْ یسْأَلُونَ»:
"سپس قرار و اقامت هر کس را در این دنیا به مقدار معین و اندازه دقیق مقررّ فرمود، و پایان مشخّصى براى هر ذى حیاتى معلوم نمود، که به همراه شب و روزى که بر او مى گذرد به سوى اجلش گام بر مى دارد و با سالهاى عمرش به آن نزدیک مى شود، تا آنکه به پایان راه برسد و از تمام پیمانه عمرش بهره گیرد، آنگاه خداوند عزیز او را براى رسیدن به پاداش فراوان، یا جزاى ستم و گناه فرا مى خواند، تا جزاى عاصیان و بدکاران را بدهد و پاکان و نیکان را به ثواب نیکیهاشان برساند، این است روش عدالت او; پاک و منزّه است اسمائ مقدّسش، و پیوسته و پیاپى است نعمت هاى معنوى و مادّیش; هرگز در برابر عباد مسئول نیست، این بندگان او هستند که از هر جهت در برابر جنابش مسئولند"!
فرازها و جملات زیباى بالا به دو واقعیت بسیار مهم اشاره دارد:
۱ـ براى هر ذى حیاتى دراین جهان وقت معین و زمان محدودى است.
۲ـ هر کس پس از ورود به جهان دیگر به جزاى اعمالش چه نیک، چه بد خواهد رسید.
گوهر پرقیمت وقت:
ملل مختلفه جهان هر یک براى نشان دادن قیمت و ارزش عمر ضرب المثلى دارند که مشهورترین ضرب المثلها در این زمینه این جمله مشهور است: وقت طلاست.
ولى اسلام عزیز و فرهنگ ثمربخش الهى زمان و وقت را با هیچ کدام از عناصر مادى هر چند داراى ارزش بالا و سنگین باشد نسنجیده; زیرا در میزان عدل و حکمت، عنصرى از عناصر همسنگ با وقت و عمر انسان نیست.
قیمت و ارزش عمر در اسلام، ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه است. اگر کسى لحظات و دقایق، ساعات و روزها و شبها، هفته ها و سالهاى عمرش را در برابرتحصیل ایمان و معرفت و عمل صالح و اخلاق حسنه بپردازد، وقت خود را به حق خرج کرده و در این زمینه از هر ضرر و خسرانى مصون مانده و در پایان راه به رضاى خدا و جنّات نعیم خواهد رسید.
صرف عمر در امور بیهوده، یا در عیش و نوش شیطانى، یا در راه طاغوت و طاغوتچه، یا در راه دنیاى محض و مادّیت خالص، یادر لهو و لعب، هدر دادن وقت وتلف کردن زمان است و عاقبتى جز ذلّت و نکبت و اندوه و حسرت و غضب حقّ و آتش جهنّم ندارد.
آنان که در روز قیامت دچار حسرتو اندوه و اضطراب و وحشت و عذاب و ذلّت مى شوند همانهایند که در آنجا به تمامى معنى متوجّه مى گردند که عمر را ضایع کرده و وقت و زمانى که حضرت حقّ براى رشد و کمال به آنان مرحمت فرموده بود صرف هوا و هوس و ابلیس و جنود او کرده اند.
درآن روز وضع انبیا و اولیا و عاشقان و عارفان و به خصوص سختى عذاب، آنان را بیدار مى کند و به منتهاى بینائى نسبت به وضع خودشان مى رساند و مى فهمند که نمى بایست عمر را ضایع مى کردندو شب و روز و هفته و سال را به بطالت و گناه مى گذراندند; به همین خاطر از میان شلعه هاى آتش و عذاب سخت الهى فریاد برمى آورند که: خداوندا یکبار دیگر مارا به دنیا برگردان و به همان اندازه وقتى که در اختیار ما گذاشتى براى بار دوّم در اختیار ما بگذار تا تمام لحظات و روز و شب و ماه و سالش را در عوض عمل صالح و ایمان و اخلاق صرف کنیم و بعد از آن از عنایات و الطاف و رحمت و مرحمت تو همچون پاکان و نیکان بهره مند گردیم; ولى در پاسخ آنان گفته مى شود: براى یک بار، عمر در اختیارتان گذاشتیم و براى خرج کردن آن در راه صواب و ثواب به توسّط انبایو اولیا شما را هدایت کردیم، مى خواستید همان وقتى که در دنیا بودید از وقت استفاده کیند و از عمر بهره بگیرید.
این سؤال و جواب چنانکه در قرآن مجید آمده پنج بار بین اهل عذاب و حضرت حق ردّ و بدل مى شودو در بار پنجم زبان اهل جهنّم براى همیشه بسته شده، از سخن گفتن الى الأبد عاجز مى شوند!
«قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَینِ وَأَحْییتَنَا اثْنَتَینِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوج مِن سَبِیل ذلِکم بِأَنَّهُ إِذَا دُعِی اللَّهُ وَحْدَهُ کفَرْتُمْ وَإِن یشْرَک بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُکمُ لِلَّهِ الْعَلِی الْکبِیرِ»: (۱۳۶)
(کافران، ستمکاران، گنهکاران حرفه اى به پیشگاه مقدّس حضرت حقّ عرضه مى دارند) پروردگارا! ما را دوبار میراندى، و دو بار زنده کردى، پس به گناهان و خطاها و هواپرستى خود اعتراف کردیم، آیا براى ما راهى هست که از این عذاب دردناک و سخت بدرآئیم!
(در پاسخ آنان گفته مى شود): این عذاب جزاى کافر شدن شما به خداى یکتاست، چون بر حضرت او شریک مى گرفتند اهل آن بودید; اینک حکم شما با خداى بزرگ است (و حکم حقّ این است که به سزاى اعتقاد و عمل زشت خود دراین عذاب بمانید!)
«وَلَوْ تَرَى إِذِ الُمُـجْرِمُونَ نَاکسُوا رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ رَبَّنَا ابْصَرْنَا و سمِعْنَا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ...فَذُوقُوا بِمَا نَسِیتُمْ لِقَاءَ یوْمِکمْ هذَا إِنَّا نَسِینَاکمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ بِمَا کنتُمْ تَعْمَلُونَ»:(۱۳۷)
اى رسول ما اگر تو خال بدکاران را در قیامت ببینى که چگونه در حضور خداى خود سر به زیر و ذلیلند و با آه و حسرت مى گویند: پروردگارا اینک عذاب تو را به چشم دیدیم و حق را به گوش گرفتیم، ما را به دنیا بازگردان تا عمل شایسته بجا آوریم، اکنون به تمام واقعیات موقنیم.
به آنان پاسخ داده مى شود: امروز به کیفر غفلتى که نسبت به دیدار امروز داشتید عذاب الهى را بچشید، ما رحمت خود را در برابر بى توجّى شما در برابر حقایق الهیه از شما ممنوع کردیم، به مزد خیانت هائى که داشتید عذاب ابدى را دریافت کنید!
«وَهُمْ یصْطَرِخُونَ فِیهَا رَبَّنَا أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً غَیرَ الَّذِی کنَّا نَعْمَلُ أَوَ لَمْ نُعَمِّرْکم مّا یتَذَکرُ فِیهِ مَن تَذَکرَ وَجَاءَکمُ النَّذِیرُ فَذُوقُوا فَمَا لِلظَّالِمِینَ مِن نَصِیر»: (۱۳۸)
ایشان در آتش دوزخ فریاد و ناله مى کنند: اى پروردگار، ما را ازاین عذاب بیرون آور تا بر خلاف گذشته به اعمال شایسته بپردازیم. (در جواب آنان گفته مى شود): آیا شما را عمرى مهلت ندادیم و رسولان خود را جهت هدایت شما نفرستادیم تا نسبت به واقعیات متذکر شوید، پس امروز عذاب دوزخ را بچشید که ستمکاران و متجاوزان از حقّ را یاور و نجات دهنده اى نخواهد بود.
«وَأَنذِرِ النَّاسَ یوْمَ یأْتِیهِمُ الْعَذَابُ فَیقُولُ الَّذِینَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَل قَرِیب نُّجِبْ دَعْوَتَک وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَوَ لَمْ تَکونُوا أَقْسَمْتُم مِن قَبْلُ مَا لَکم مِن زَوَال»:(۱۳۹)
اى رسول ما مردم را از روزى که هنگام عذاب و کیفر اعمالشان فرا مى رسد بترسان و آگاهشان کن که ستمکاران و متجاوزان در آن روز در عذاب سختى که به آن گرفتارند فریاد مى زنند: پروردگارا عذاب ما را به تأخیر انداز و ما را به دنیا برگردان تا دعوت ترا اجابت کنیم و پیرو رسولان تو شیوم به آنها پاسخ داده مى شود: شما نبودید که در دنیا قسم مى خوردید ما را زوال و هلاکى نیست و محشر و قیامتى نخواهیم داشت، اکنون این قیامت و عذاب همیشگى آن که به کیفر کردارتان مى چشید.
«قَالُوا رَبَّنَا غَلَبَتْ عَلَینَا شِقْوَتُنَا وَکنَّا قَوْماً ضَالِّینَ. رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْهَا فَإِنْ عُدْنَا فَإِنَّا ظَالِمُونَ.قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلاَ تُکلِّمُونِ»:(۱۴۰)
متجاوزان از آیات حقّ و عاصیان و ستمکاران گویند: الهى شقاوت بر ما غلبه کرد و کار ما به گمراهى کشید; خداوندا! ما را از جهنّم نجات ده، اگر بار دیگر به عصیان رو آوردیم همانا ظالمیم. به آنان پاسخ داده شود: اى سگان به دوزخ شوید و لب از سخن با من فرو بندید.
اینکه براى همیشه آنان را از سخن گفتن با حق محروم و ممنوع مى کنند شدیدترین عذاب و سخت ترین حال است.
در برابر اینان کسانى هستند که وقت را غنیمت دانسته و براى عمر ارزش قایل شدند و به هدایت انبیا و اولیا مدّت اقامت خود را در دنیا با کسب ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و در یک کلمه با عبادت ربّ و خدمت به خلق عوض کردند، اینان را در جهان آخرت رضاى حقّ و بهشت عنبر سرشت است.
کسى که محورى جز خدا ندارد، و محبوبى جز حضرت حقّ در عرش دلش حکومت نمى کند، و معلّمى در مسیر تربیت و رشد و کمال جز انبیا و اولیا نمى شناسد، گوهر وقت جز با عشق محبوب حقیقى و جز با عمل صالح و اخلاق حسنه معامله نمى کند، و راستى که عشق حضرت حقّ جز این اقتضا ندارد. خواجه معین الدّین چَشتى مى فرماید:
من یار، ترا دارم اغیار نمى خواهم *** غیر از تو که دل بردى دلدار نمى خواهم
خارى که ز درد تو خسته است مرا در دل *** من خسته آن خارم گلزار نمى خواهم
گر جلوه دهى بر دل نقد دو جهان گویم *** من عاشق دیدارم دینار نمى خواهم
سرّى که مرا با تست با غیر تو چون گویم *** تو دانى و من دانم اظهار نمى خواهم
اندر حرم جانم کس را نبود منزل *** غیر از تو در این خلوت دیار نمى خواهم
خون مى خورم از دستت و آزار نپندارم *** کان خاطر نازک را آزار نمى خواهم
من باده نمى نوشم امّا چو توئى ساقر *** اندر تن خود یک رگ هشیار نمى خواهم
عاشق که ترا خواهد با غیر نیارامد *** جنّات نمى خواهم انهار نمى خواهم
دنیا طلبد غافل عقبى طلبد عاقل *** من عاشم و بیدل جز یار نمى خواهم
از هستى خود بگذر، بگذار معین افسر *** جائى که نگنجد سر دستار نمى خواهم
انبیا و اولیا، امامان و عارفان و عاشقان و ناصحان از تمام افراد بشر خواسته اند به ارزش و قیمت وقت معرفت پیدا کنند و سعى و کوشش آنان بر این باشد که لحظات و ساعت و شبها و روزها و هفته ها و ماهها و سالهاى خود را با حقّ و حقیقت و طاعت ربّ و خدمت به خلق معامله کنند و از اینکه اوقات پر ارزش را به دست دیو خطرناک هوا و هوس و طوفان بنیان برانداز شهوات و غرائز شیطانى بسپارند پرهیز کنند ورنه در پایان راه و در عاقبت کار که سریع تر از برق م یرسد به حسرت ابدى و اندوه همیشگى و عذاب دائم دچار خواهند شد.
معارف اسلامى و روایات با ارزش کتب معتبره حدیث، انسان را در راه خرج کردن وقت در امورى که منفعت ابدى دارد راهنمائى مى کنند، و آدمى را از مصرف کردن عمر گرانمایه در مسائلى که محصولى جز ضرر ابدى و خسارت همیشگى ندارد هشدار مى دهند.
قال النَّبِىُّ صلّى اللّه علیه و آله: اِتَّقِ الله مَحارِمَ تَکنْ أعْبَدَ أعْبَدَ النّاسِ، وَ ارْضَ بِما قسمَ اللّه لَک تَکن أغنَى النّاسِ، وَ أحْسِنْ إلى جارِک تَکنْ مُؤْمِناً، وَأحِبَّ لِلنَّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِک تَکنْ مُوقِناً، وَلا تُکثِرِ الضِّحْک فَإنَّ کثْرَةَ الضِّحْک تُمیتُ الْقُلُبَ. (۱۴۱)
پیامبر صلى اللّه علیه و آله فرمود: اوقات عزیز را در گناهان و محرّمات خرج مکن تا عابدترین مردم باشى، به آنچه از راه کسب مشروع خدایت عنایت فرمود خوشنود باش تا بى نیازترین افراد باشى، به همسایه نیکى کن تا مؤمن به حساب آئى، آنچه براى خود دوست دارى براى همه دوست داشته باش تا اهل یقین باشى، و از خنده زیاد بپرهیز که خنده زیاد دلها را مى میراند.
وَ قالَ: مَنْ خَزَنَ لِسانَهُ سَتَرَاللّهُ عَوْرَتَهُ، وَ مَنْ کفَّ غَضَبَهُ کفَّ اللّه عَنْهُ عَذابَهُ، وَ مَنِ اعْتَذْرَ إلىَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ قَبِلَ عُذْرَهُ وَ تَجاوَزَ عَنْهُ:(۱۴۲)
و نیز آنحضرت فرمود: آنکس که زبانش را از غیبت و تهمت و باطل و استهزاء به دیگران و فحش و ناروا و زخم زبان و هر آنچه مردم را به ناحق مى آزارد حفظ کند، خداوند عیبش را بپوشاند. و هر کس جلوى خشم و غضب و عصبانیت خود را بگیرد از عذاب خدا درامان مى ماند. و هر کس در مسیر با عظمت توبه وقت بگذارد و درصدد تدارک گذشته برآید و از حضرت دوست عرضه کردن ایمان و عمل صالح و اخلاق حسنه و ترک هر آنچه محبوب نمى پسندد در مقام عذرخواهى برآید، خداوند عذرش را بپذیرد و توبه اش را قبول کند.
سلمان فارسى به دیدن ابودرداء رفت، همسر ابودرداء را در لباسى کهنه و حالتى دل مرده دید، از او پرسید: این چه وضعى است؟ پاسخ داد: برادرت ابودرداء دل از دنیا برداشته و رابطه با غیر عبادت بریده. سلمان منتظر ماند تا ابودرداء از بیرون آمد. به سلمان خوش آم د گفت و برایش غذا آورد، سلمان منتظر ماند تا ابودرداء از بیرون آمد. به سلمان خوش آمد گفت و برایش غذا آورد، سلمان گفت: ابودرداءگفت: اى سلمان تا تو غذا نخورى من نمى خورم. در ه رصورت غذا خوردند، تا شب رسید، چون ابودرداء براى عبادت برخاست سلمان جلوى او را گرفت و گفت: اى ابودرداء خدا را بر تو حقّى است، و جسد و اهل بیتت را نیز بر تو حقّى است، گاهى روزه بگیر، گاهى از روزه بپرهیز، نمازت را به موقع بجاى آر، و از وقت خواب و استراحت کم مکنش، هر صاحب حقّى را به حقّش برسان، که اوقات عزیز انسان به همانسان که خدا وانبیا و کتب آسمانى دستور داده اند باید خرج شود، ورنه آدمى از بسیارى از فیوضات ربّانیه محروم مى ماند.
ابودرداء خدمت رسول خدا رسید و آنچه بین او و سلمان گذشته بود تعریف کرد، رسول الهى هم آنچه سلمان به ابودرداء فرموده بود تأیید نمودند.(۱۴۳)
قالَ رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: قَدْ أفْلَحَ مَنْ أسْلَمَ، وَ کانَ رِزْقُهُ کفافاً وَ صَبَر عَلى ذلِک.(۱۴۴)
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: کسیکه در تمام زمینه ها تسلیم حضرت حقّ شد، و وقت خود را به چنگ آوردن روزى حرام صرف نکرد، و براین گونه زندگى استقامت ورزید پیروز و رستگار شد.
در این زمینه سلطان العلماء بهاء الدّین بلخى معروف به بهاء ولد، نصایحى حکیمانه و مقالاتى عالمانه دارد که به گوشه اى از آن در سطور زیر توجّه مى کنید:
"گفتم: اى آدمى، در هر ریزه شهوت تو دیوى چنگال در زده است و به بوى آن مراد در تو مى آیند، چنانکه مورچه با دانه چنگال سخت کرده باشد، اندرونت از دیوان همچون مورچه خانه از آن شده است، ترا گفتند که دو درِ را که گلو و شهوت است در بند تا در نبایند، و اگر تو درِ آن را بستى و هنوز اندکى مى آیند و وسوسه مى کنند از آن است که اندکى مراد هنوز باقى است.
ترا گفتند که شیشه را از نان تهى کن تا از نور پر کنى، تو از نان تهى کردى و لکن نقش سودا پر کردى و خون و ریم مردمان پر کردى، از نانت از آن تهى کردند تا بدانى که از آن دگرها به طریق اولى است تهى شدن.
اَلْعاقِلُ یکفیهِ الاْشارَةُ. ما با عاقل خطاب کرده ایم نه با غیر عاقل، اکنون هر اندیشه که هست و هر سودائى که هست و هر چیزى که هست چو در اندیشه آمد چون گل خشک را ماند و گیاه خشک و زرد گشته را ماند، و آن که برون از اندیشه تست هنوز نو نو شکوفه و تازگى دارد، و سبزه نیک تازه از آنجا بیرون مى آید همچنانکه میوه ها و کوکها که نو میرسد، اوّلش را مى خورند و دگرها را رها مى کنند، زیرا که اوّلش لطفى و طبعى دارند، و از این قِبَل گفت که:
اَلْجُوعُ طَعامُ اللّهِ. یعنى که در عرصه غیب، سبزه حکمت مى روید و آهوى طبعت آن را مى چرد، اکنون هر اندیشه که چهره نمود و تو آن ار خوردیش به اوّل وهلت در عالمى سادگى، آبگون مى باش که هر چه برویید و بدان اندیشه خوردى رهاش کن تا باز نو بیرون آید.
سؤال کرد از هوائى که سپس مرگ بود، گفتم: چون قدم در معصیت نهاده اى بدان که قدم در حدود ولایت دوزخ نهاده اى در طرفه هوائى، یعنى چنانکه بادى را سَموم آفریند، و بادى را هواى عفن آفریند که سر و پوست و گوشت مردم را زیان رساند، همچنان دمِ غیبت ترا و نَفَس فحش ترا سمومى و هواى عفنى آفریند سپس مرگ تا ترا پریاشن دارد، و از نَفَس تسبیح و نصیحت و شهادت و صدق تو در قولْ آن را هواى خوشى آفریند در حدود ولایت بهشت.
اکنون یک رکن در اصل آفرینش هوا و باد راست و آب و خاک راست و آتش راست.
و آتش، آتش صلابت و عداوت است با اهل کفر; و آب، آب رقّت و شفقت است بر اهل اسلام; و باد، باد نصایح و عدل و صدق است; و خاک، خاک اجزاى صابر و حَمول است، و ترا از اینان قرینان آفرینند در بهشت تا بداین که مقصود اعتقاد و تعظیم است، و به آنچه مراد اللّه باشد اعتقاد را به آن دارى.
پس تسبیح و تهلیل و اعتقاد و بندگى و زارى بر حضرت اللّه خوشتر بود از همه چیزهاى دیگر.
اکنون چو اللّه ترا مى بیند خود را چون عروسان بیاراى که خریدار از وى قوى تر نخواهى یافتن!
چشم را به سرمه شرم و اعتبار مکحّل کن، و گوش به گوشواره هوش بیاراى، و دست را به کار ادب برنه، و روى را به سپیده و غازه نیاز و اخلاص بیاراى، و پاى را به خلخال خدمتکارى آراسته گردان، و فرق ماین حقّ و باطل راست کن، و خِمار تعفّف و معجر استعصام بر سر افکن که:
اَلاْوْلِیاءُ عَرائِسُ اللّهِ. تا اغیاران بر آن وقوفى نیابند."(۱۴۵)
آرى به قول رسول الهى: قَدْ أفْلَحَ مَنْ أسْلَمَ، وَ کانَ رِزْقُهُ کفافاً وَ صَبَرَ عَلى ذلِک.
کسى که وقت صرف حقّ کند و از خرج آن در راه غیر دریغ ورزد، و جز به حلال خدا در تمام زمینه ها دست نبرد، به گنج رضاى دوست و گنجینه بهشت محبوب بدون شک دست یافته است.
عزیزان! حرام دنیا و حقّ دیگران آن ارزش را ندارد که حتّى به اندازه ارزنى و به مقدار پشیزى از اوقات عزیز خود را صرف به دست آوردن آن کنید گر چه مجموعه اى که به دست مى آورید از دنیا و مافیها فزون تر باشد!!
به قول عالمه فاضله، پروین اعتصامى:
شالوده کاخ جهان بر آبست *** تا چشم بهم برزنى خراب است
ایمن چه نشینى در این سفینه *** کین بحر همیشه در انقلاب است
افسونگر چرخ کبود هر شب *** در فکرت افسون شیخ و شاب است
اى تشنه مرو کاندرین بیابان *** گر یک سرِ آب است صد سراب است
سیمرغ که هرگز به دام ناید *** در دام زمانه کم از ذُباب است
چشمت به خط و خال ذلفریب است *** گوشت به نواى دفّ و رَباب است
تو بیخود و ایام در تکاپوست *** تو خفته و ره پر ز پیچ وتاب است
آبى بکش از چاه زندگانى *** همواره نه این دَلْو را طناب است
بگذشت مه و سال دین عجب نیست *** این قافله عمرى است در شتاب است
بیدار شو اى بخت خفته چوپان *** کین بادیه راحتگه ذَئاب است
برگرد از آن ره که دیو گوید *** کاى راهنورد این ره صواب است
ز انوار حق از اهرمن چه پرسى *** زیرا که سؤال تو بى جواب است
با چرخ تو با حیله کى برآئى *** در پشّه کجا نیروى عقاب است
بر اسب فساد از چه زین نهادى *** پاى تو چرا اندر این رکاب است
دولت نه به افرونى حُطام است *** رفعت نه به نیکوئى ثبات است
جز نور خرد رهنماى مپسند *** خود کام مپندار کامیاب است
هشدار که توش و توان پیرى *** سعى و عمل موسم شباب است
بیهوده چه لرزى ز هر نیمى *** مانند چراغى که بى حباب است
گر پاى نهد بر تو پیل دانى *** کز پاى تو چون مور در عذاب است
بى شمع شب این راه پر خطر را *** مسپر به امیدى که ماهتاب است
تا چند و کى این تیره جسم خاکى *** بر چهره خورشید جان سحاب است
در زمره پاکیزگان نباشى *** تا بر دلت آلودگى حجاب است
پروین چه حصاد و چه کشتکارى *** آنجا که نه باران نه آفتاب است
امام سجّاد علیه السّلام در روایتى بسیار جالب همه مردم را در راه خرج کردن وقت گرانقیمت اینچنین راهنمائى مى کند:
إنَّ أحَبَّکمْ عَنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ أحْسَنُکمْ عَمَلاً، و إنَّ أعْظَمَکمْ عِنْدَاللّهِ عَمَلاً أعْظَمُکم عِنْدَ اللّهِ رَغْبَةً، وَ إنَّ اَنْجاکمْ مِنْ عَذابِ اللّهِ أشَدُّکمْ خَشْیةً للّهِ، وَ إنَّ أقْرَبَکمْ مِنَ اللّهِ أوْسَعُکمْ خَلْقاً، وَ إنَّ أَرْضاکمْ عِنْدَاللّهِ أسْبَغُکمْ عَلى عِیالِهِ، وَ إنَّ أکرَمَکمْ عِنْدَ اللّهِ أتْقاکمْ:(۱۴۶)
۲۵۱ محبوب ترین شما نزد خداى عزّوجلّ نیکوکارتین شماست، و عظیم ترین شما از نظر رغبت به عنایت حقّ است. ناجى ترین شما از عذاب الهى با خشیت ترین شماست، وآن که به خدا نزدیک تر و قریب تر است آنست که همه مردم از صفات حسنه و اخلاق پسندیده او بخوردار باشند، و آن که خدا از او راضى تر است آنست که عیالش را در وسعت بیشتر و بهره ورى افزون تر از نعمت حق قرار دهد، و به حق که گرامى ترین شما نزد حق خود نگهدارترین شما از محرّمات الهیه است.
آرى آراسته شدن به واقعیاتى که حضرت سجّاد فرموده اند خرج وقت در راه معرفت و عمل مى خواهد که بدون معرفت و آراستگى به عمل، رسیدن به آن حقایق بلند ملکوتى میسّر نیست.
رسول با کرامت اسلام مى فرماید: اگر مردان و زنان امّت من در خرج اوقات به واقعیایت توجّه داشته باشند اهل بهشت اند:
از مردان امّتم هر کدام از چهار خصلت در امان بمانند و وقت عمر گرانمایه درراه چهار چیز نگذارند اهل بهشتند: افتادن در دنیاى حرام، هواپرستى، دچار شدن به شهوت شکم و گرفتار آمدن به شهوت جنسى.
و از زنان امّتم هر کدامشان به چهار حقیقت توجّه کنند اهل بهشت اند: حفظ عفّت، اطاعت از شوهر، اداى نماز پنج وقت و روزه ماه رمضان.
و این همه بدون شک، محصول ایمان به خدا و توجّه به قیامت و عمل صالح است، چنانکه در قرآن مجید آمده:
آنان که اهل ایمان و عمل شایسته اند از تمام مردم دنیا بهترند. پاداش آنان نزد خداوند بهشت هاى عدن است که نهرها در زیر آن جارى است و در آن بهشت ها جاودانه اند. خدا از آنان راضى است و آنان از خدا خوشنودند، و این همه براى کسى است که دلش غرق خشیت از خداست!
حضرت موسى بن جعفر علیهما السّلام جهت و راه خرج عمر را در روایتى بسیار پر قیمت اینچنین بیان مى دارند:
بکوشید که زمان و وقت شما چهار ساعت باشد:
۱ـ ساعتى براى عبادت و مناجات با محبوب.
۲ـ ساعتى براى تحصیل معاش و ااره امور زندگى مادّى.
۳ـ ساعتى براى معاشرت با برادران ایمانى و آن چهره هاى الهى و مطمئنّى که عیوب شما را به شما معرّفى مى کنند و خلوص باطن به شما مى دهند.
۴ـ و ساعتى براى لذّات و خوشى هائى که از نظر شرع مطّهر حرام نیست.
ابن یمین، شاعر دانشمند، در این مقال گوید:
اى برادر هیچ اگر دارى ز حال خود خبر *** پس چرا باید که باشد یکدمت پرواى قال
در توحّد کوش و وقت خویش را ضایع مکن *** از تکثّر مى نیاید هیچ حاصل جز ملال
آنچه دارى گر بر آن افزون کنى نقصان تست *** وانچه دانى گر بیفزائى برآن یابى کمال
عقل کارآگاه کو را مى برازد سرورى *** حیف باشد گر کنى از بهر مالش پایمال
مال اگر ز ابن یمین مایل به غیرى شد چه شد *** گفته ام با دل که از بهر مَنال اى دل منال
مال را ز آغاز فطرت د رطبیعت هست میل *** واضع اسماش گوئى بهر این گفتست مال
کى به معشوقى که هر دم عاشق او دیگرى است *** ملتفت گردند از عین بصیرت اهل حال
حضرت باقر علیه السّلام مى فرماید: امیر المؤمنین علیه السّلام نماز عشا را در مسجد کوفه خواند، سپس مردم را سه بار ندا داد آنطور که همه شنیدند:
خداوند همه شما را مشمول رحمت قرار دهد، براى سفر آخرت مجهَّ و مهیا شوید، که شما را به آن سراى جاودانى خوانده اند و از همه شما جهت سفر به آن وادى دعوت کرده اند، پس از این دعوتْ توقّف و قصد اقامت شما براى چیست؟ زندگى شما نشان مى دهد که گوئى به سراى دیگر خوانده نشدید.
خداوند شما را رحمت کند، آماده شوید و برترین چیزى که از زاد و توشه در اختیار شماست و آن تقواست براى جهان دیگر همراه خود ببرید.
آگاه باشید که راه شما به سوى جهان دیگر است، و عبور شما بر صراط است، هول اعظم پیش روى شماست، منزل سخت در راهتان قرار دارد، توقفگاههاى هولناک و وحشتزار در برابر دارید که عبور ازآنها براى شما اجبارى است و از آن چاره اى ندارید، نجات شما از آن همه منازل هول انگیز فقط و فقط در سایه رحمت اوست که این رحمت جز با ایمان و عمل صالح به دست نمى آید و چنانچه در غفلت بسر برید و دچار هلاکت شوید راه جبرانى براى شما نخواهد بود!!
شهید دوّم و توجّه او به ارزش وقت:
شهید دوّم شارح جلیل القدرمتن "لُمْعه" از علماى بسیار بزرگ و فقهاى باکرامت جهان تشیع است. آن مرد بزرگ، در جلالت قدر وجودت فهم و خدمت به فقه ارزنده شیعه مردى کم نظیر و انسانى با برکت است. شاگرد بزرگوارش در رساله با قیمت "بُغْیةُ الْمُرید" در توجه آن مرد بزرگ به ارزش وقت و اداى حقّ هر صاحب حقّ و انیکه لحظه اى از وقت او هدر نرود مى نویسد:
۱ـ براى اداره امور خانه در اوّل شب او را مى دیدم که با دراز گوشى هیزم به خانه مى برد
۲ـ نماز صبح را پس از عبادات شبانه در گوشه منزلش، در مسجد بجا مى آورد.
۳ـ به هنگامى که بر کرسى درس مى نشست و مباحثه علمى شروع مى کرد مانند دریا موج مى زد، و آن نشان مى داد که با پشتکارى عجیب به اندوختن مایه هاى علمى در ایام جوانى رنج و مشقّت بسیارى تحمّل کرده است.
۴ـ احتیاجات مادّى و معنوى خودش را خودش تأمین مى کرد.
۵ـ هر کس و هر مهمانى بر او وارد مى شد خودش به خدمت شخص وارد اقدام مى کرد.
۶ـ از عجایب کارهاى او این بود که وقتى قلم بر مرکب مى گذاشت تا سى سطر مى نوشت.
۷ـ دو هزار کتاب از او به یادگار ماند که دویست جلدش به خط شریف خودش بود از جمله "شرح لمعه".
۸ـ از طریق خواب و رؤیا با عالم ملکوت ارتباط داشت. پدر شیخ بهائى مى گوید: بر او وارد شدم وى را غرق در اندیشه دیدم، گفتم: چیست؟ فرمود: من شهید ثانى هستم براى اینکه دیشب خواب دیدم سید مرتضى مهمانى دارد و تمام علماى امامیه جمعند، من چون وارد شدم به من گفت کنار شیخ شهید بنشین; این دلیل بر شهادت من است. و عاقبت هم شهید شد.
سید مهدى قزوینى و غنیمت شمردن وقت:
حالات عجیبه عالم بزرگ سید مهدى قزوینى هر انسانى را غرق حیرت مى کند. این گونه اشخاص براى تمام مردم جهان درس و اُسوه و سرمشق اند. مرحوم محدّث قمّى که به قول خودش کراراً خدمت آن مرد بزرگ رسیده بود در پایان "منتهى الامال" مى گوید:
این کرامات و مقامات از سید مرحوم بعید نبود، چه او علم و عمل را از عمّ خود جناب سید باقر صاحب اسرار خال خود جناب بحر العلوم ـ أعلى اللّه مقامهم ـ میراث داشت. عمّ اکرمش او را تأدیب نمود و تربیت فرمود و بر خفایا واسرار مطّلع ساخت تا رسید به آن مقام که نرسد به حول آن افکار، و دارا شد از فضائل و مناقب مقدارى که جمع نشد در غیر او از علماى ابرار.
اوّل آنکه: آن مرحوم بعد از آنکه هجرت کردند از نجف اشرف به حلّه، و مستقر شدند در آنجا و شروع نمودند در هدایت مردم و اظهار حق و اِزهاق باطل، به برکت دعوت آنجناب از داخل حلّه و خارج آن زیاده از صد هزار نفر از اعراب، شیعه مخلص اثنا عشرى شدند، و شفاهاً به حقیر فرمودند: چون به حلّه رفتم دیدم شیعیان آنجا از علائم امامیه و شعار شیعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چیزى ندارند، و از سایر احکام و آثار عارى و برى، حتّى از تبرّاء از أعداء اللّه. به سبب هدایت او همه از صلحا و ابرار شدند و این فضیلت بزرگى است که از خصایص اوست.
دوّم: کمالات نفسانیه و صفات انسانیه که در آنجناب بود از صبر و تقوا و رضا و تحمّل مشقّت عبادت، و سکون نفس و دوام اشتغال به ذکر خداى تعالى، و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگذاران چیزى از حوائج نمى طبید، مانند غذا در ناهار و شام و چاى و قلیان.
اجابت دعوت مى کرد و در ولیمه ها حاضر مى شد، لکن به همراه کتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مشغول تألیف خود بودند; از صحبت هاى مجلس ایشان را خبرى نبود مگر آنکه مسئله اى پرسند جواب گوید.
برنامه و عادت او در ماه رمضان چنین بود که نماز مغرب را با جماعت در مسجد مى گذاشت، آنگاه نافله معرّرى مغرب را که در ماه رمضان که از هزار رکعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسید مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى کرد و بر مى گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را بجا مى آورد و به خانه باز مى گشت،مردم در انجا جمع مى شدند اوّل قارى خوش صدائى آیاتى از قرآن که تعلّق داشت و به وعظ و زجر و تهدید و تخویف مى خواند به نحوى که قلوب قاسیه را نرم و چشمهاى خشک شده راتر مى کرد، آنگاه دیگرى به همان نسق خطبه اى از "نهج البلاغه" مى خواند، آنگاه سیمى قرائت مى کرد مصائب أبى عبد اللّه الحسین علیه السّلام را، آنگاه یکى از صلحا مشغول خواندن ادعیه ماه مبارک مى شد و دیگران متابعت مى کردند، تا وقت خوردن سحر، پس هر یک به منزل خود مى رفت. بالجمله در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنکه در سنّ بغایت پیرى رسیده بود آیت و حجّتى بود در عصر خود.
سوّم: تصانیف رائفه بسیارى در فقه و اصول و توحید و امامت و کلام و غیر اینها، که یکى از آنها کتابى است در اثبات اینکه فرقه ناجیه، شیعه است که از کتب نفیسه است، طوبى له و حُسْنُ مَاب.
به گوش جان من آید دماغم آوازى *** که هست طایر جان را هواى پروازى
بلى نشیمن او شاخسار سدره بود *** چه مى کند قفسى و نرد او نه دمسازى
به عقل و علم اگر پرورش دهى جان را *** ز سرّ غیب نماید بر او نهان رازى
مجرّدى چو مسیحا کجا که از سر وقت *** به هر نفس که بر آرد نماید اعجازى
غذاى طوطى جان تو شکر خرد است *** عزیز دار مراد را که ارزنى به شهبازى
بود ز جهل گرش آرزوى نفس دهى *** کسى به طعمه نداد ارزنى به شهبازى
به نزد ابن یمین گر چو مار خاک خورى *** به هست از آنکه چو مورى مسخّر آزى
ارزش گوهر وقت از نظر امیر المؤمنین علیه السّلام:
إنَّ الْمَغْبُونَ مَنْ غُبِنَ عُمْرَهُ، و إنَّ الْمَغْبُوطَ مَنْ أنْفَدَ عُمْرَهُ فى طاعَةِ رَبِّهِ:(۱۴۷)
به راستى که زیانکارکسى است که در جهت عمرش زیان کرده; و بهره ورى که دیگران به او در خرج عمرش حسرت خورند کسى است که وقتش را در طاعت پروردگارش تمام کرده است.
إنَّ الْعاقِلَ مَنْ نَظَرَ فى یوْمِهِ لِغَدِهِ، وَ سعى فى فِکاک نَفْسِهِ، وَ عَمِلَ لِما لابُدَّ لَهُ وَ لا مَحیصَ عَنْهُ:(۱۴۸)
به حقیقت، خردمند و دانا کسیاست که در امروزش فردایش را بنگرد و دنیایش را مزرعه آخرت بداند و در آزاد کردن نفسش از شهوات و سخط حقّ و عذاب جهنّم بکوشد، و بکوشد براى روزى که از آن راه فرار ندارد!.
إنَّ أخْسَرَ النّاسِ صَفْقَةً وَ أخْیبَهُمْ سَعْیاً رَجُلٌ أخْلَقَ بَدَنَهُ فى طَلَبِ آمالِهِ، وَ لَمْ تُساعِدْهُ الْمَقادیرُ عَلى إِرادَتِهِ، فَخَرَجَ مِنَ الدُّنْیا بِحسراتِهِ، وَ قَدِمَ عَلَی الاْخِرَة بِتَبِعاتِهِ:(۱۴۹)
بر استى که زیانکارتین مردم در تجارت و معامله عمر و پشیمان ترین آنان در سعى و کوشش کسى است که پیکرش را در پى آرزوهایش بفرساید و مقدّرات الهى با وى مساعدت ننمایند و او به آرزوهایش نرسد، آنگاه با اندوه و حسرت فراوان از جهان بیرون رود و با رنجهاى فراوان وارد آخرت گردد.
چه نیکوست که انسان عمر خود را با خدا معامله کند و با چهره اى باز و دلى شاد به حضرت حق وارد شود.
إنَّ أوْقاتِک أجْزاءُ عُمْرِک، فَلا تُنْفِذْ لَک وَقْتاً إلاّ فیما ینْجیک:(۱۵۰)
بدون شک اوقاتى که مى گذرانى پاره هاى عمر تو هستند، لذا نباید وقت خود را تمام کنى مگر در چیزى که نجات تو در آن باشد.
اگر دنیا را با عینک توحید و چشم انبیا و اولیا ببینیم جائى است که راه هر گونه رشد و کمال در آن به روى انسان باز است، اگر از نعیم آن به طور صحیح استفاده شود آدمى به ذِروه اعلا و به عالم ملکوت و به جهان ملکوت و به جهان ابدى مى رسد و هرگز حاضر نمى شود ثانیه اى از وقت خود را در غیر راه حقّ مصرف کند، در حقیقت دنیا را مقدّمه آخرت گرفته و از حضیض خاک خود را به اوج افلاک معنوى مى رساند. و اگر از چشم بى خبران و مادیگران به آن نظر شود جاى عیش و نوش و ظلم و ستم و آمیختن حقّ به باطل و باطل به حقّ است، د راین صورت از انسان چهره اى بدتر از گرگ و روحى بى معناتر از جماد و قلبى سخت تر از سنگ ساخته مى شود.
على علیه السّلام به وضع بینایان و کوردلان در جملات زیر اشاره دارد، بینایانى که از تمام لحظات عمر براى به دست آوردن خوشنودى حق و بهشت عنبر سرشت بهره گرفتند، و نابینایان کوردلى که جز مَظلمه و وزر و وبال چیزى بار پرونده نکردند:
إنَّ الدُّنْیا مَنْتَهى بَصَرِ الاعمى، لا یبْصِرُ مِمّا وَراءَها شَیئاً; وَالْبَصیرُ ینْفِذُها بَصَرَهُ وَ یعْلَمُ أنَّ الدّارَ وَ راءَها. فَالْبَصیرُ مَنْها شاخِصٌ، وَالاعمى إلَیها شاخِصٌ، وَ الْبَصیرُ مِنْها مُتَزَوِّدٌ، وَالاعمى إلَیها مُتَزَوِّدٌ:(۱۵۱) براستى که دنیا آخرین چشم انداز شخص کوردل است و پس از این چهارچوب محدود چیزى نمى بیند (به همین خاطر به کار فرداى قیامت که خدا و کتب آسمانى و انبیا و ائمه از ان خبر داده اند نمى اندیشد!)
امّا روشندل دیده قلبش نفوذ پیدا مى کند و در مى یابد که خانه واقعى و حیات همیشگى از پسِ این دنیاست، لذا شخص بینا از دنیا مى کوچد و کوردل به سوى دنیا مى رود، بینا از دنیا با خرج کردن عمرش در طاعت ربّ براى آخرت توشه مى گیرد، و نابینا فقط براى دنیایش دست و پا مى زند!
إنَّ اللَّیلَ وَ النَّهارَ یعْمَلانِ فیک فَاعْمَلْ فیهِما، وَ یأْخُذانِ مِنْک فَخُذْ مِنْهُما:(۱۵۲)
براستى که روز و شب در تو عمل و اثر دارند تو نیز در آنها به عمل پرداز، و آن ها از عمرت مى گیرند تو هم در برابر خرج شدن عمر بهره معنوى بگیر.
به قول عارف بزرگ و حکیم سترگ حکیم صفاى اصفهانى:
بنشین به پس زانو در مِصطبه جانها *** تا چند همى گردى بر گرد بیابانها
بگذار سراى سالک بر پاى گداى دل *** تا تاج نهند از سر در پاى تو سلطانها
در مزرعه دنیا حاصل نتوان بردن *** در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
با کوه اگر گویم این راز زهم ریزد *** گوئى دل سنگینت زد پتک به سندانها
بشکافت به طنّازى بشکست به طرّارى *** تیرش همه جوشنها زلفش همه پیمانها
آن ماه همى تابد آن سرو همى روید *** در زاویه دلها از باغچه جانها
از چرخ چراجوئى کزتست پریشان تر *** سرّى که بود پنهان در سینه انسانها
شاهى که بود درویش سلطان دلست ارنه *** بر تخت همى ماند بر صورت ایوانها
شاهنشه فقرستى شایسته سلطانى *** مرد است که خواهد برد این گوى ز میدانها
سلطان که بود آدم از دیو نپرهیزد *** شمشیرید اللّه ى برّد سر شیطانها
با دوست نیندیشم در این دى و این بهمن *** آن طرفه بهار خویش با آن گل و ریحانها
این سِر نتوان گفتن جز بر سَرِدارِ اى دل *** اسرار صفا یکسر ثبت است به دیوانها
از آنجا که مصرف بجاى وقت حتماً نیاز به معرفت و شناخت یک سلسله امور الهى و اسلامى دارد، لازم است بیش از آنچه در صفحات گذشته به تحریر آمد مسائلى تذکر داده شود، لذا در این قسمت به گفتارى از عارف بزرگ شاه داعى شیرازى اشارت مى رود، باشد که ارباب حال و اهل صفا و وفا استفاده بیشترى نصیبشان گردد. شاه داعى مى فرماید:
در بیان منازل این راه که مشتمل بر سه فصل است:
فصل اول: در بیان منزل علم
فصل دوم: در بیان منزل عمل
فصل سوم: در بیان منزل خُلق(اخلاق)
فصل اول ـ در منزل علم: بباید دانست که منزل اوّل سالکان این راه را منزل علم است که تابه آن نرسند به منزل هاى دیکر نتوانند رسید، و علمى که سالک را از آن گزیر نیست بر سه قسم است: ۱ـ علم شریعت ۲ـ و علم طریقت ۳ـ و علم حقیقت
امّا علم شریعت که آن علم فرایض و سنن و آداب است بر چهار اصل مى آید:
عبادات و معاملات ونکاح و جراح، و در چهار اصل فرایض است و سنن هست و آداب هست، و چند چیز بباید دانستن تا علم شریعت آسان شود: فرض و سنّت و مکروه و مباح و حرام.
و فرض آن باشد که اگر آن نکنند گناهکار شوند و متسحقّ عذاب، واگر بکنند فرمانبردار باشند و مستحقّ ثواب گردند.
و سنّت آن باشد که اگر نکنند بزه مند نشوند و مستحقّ عقوبت نباشند امّا فضیلت و ثواب از ایشان فوت شود، و اگر بکنند فضیلت و ثواب بیابند.
و مکروه آن چیزى است که اگر نکنند ثواب ببایند و اگر بکنند بزه مند نشوند، پس نا کردن آن از کردن اولى باشد.
و مباح آن چیزى است که اگر بکنند برابر باشد، نه به کردن آن بزه مند و نه به ناکردن، و درکردن و نکردن آن ثوابى و عقابى نباشد. و اکثر علما حلال و مباح را به یک معنى حمل کرده اند و بعضى حلال را از مباح، اخصّ دانسته اند و تمسّک به بعضى احادیث جسته.
و حرام آن است که به فعل آن مستحقّ مذمّت شوند شرعاً و عقاب بر آن مترتّب گردد.
چون دانسته شد که فرض و سنّت و مکروه و مباح و حرام چیست بباید دانست که هر چه علم آن بر بنده اى مکلّف فرض شود علم آن نیز فرض باشد، پس چون نماز بر او فرض باشد علم آن فرض باشد، در زکات و حجّ نیز همچنین میدان که چون عمل آن فرض شد علم آن فرض شود.
پس سالک را در اصل عبادات نگاه باید کرد که عبادات بر او فرض است علم آن بر او فرض بود و ببایدش آموخت که اگر آن مقدار که بر او فرض باشد نیاموزد عاصى باشد، امّا لازم نیست که همه علوم فقه از عبادات و معاملات و نکاح و جراح بیاموزد تا در منزل علم به علم شریعت رسیده باشد، آنقدر از علم شریعت که بر او فرض است و آن قدر که سنّت و ادب به آن شناخت چون حاصل کرد مى توان گفت که سالک در منزل علم به علم شریعت رسیده است.
و امّا علم طریقت داسنتن روش اولیاء است که بدانند که اولیا چگونه رفته اند تا به مقصود رسیده اند; و رفتار ایشان اگر چه در ریاضت نفس به یکدیگر نمى ماند امّا به هر وجه که ریاضت کشیده اند از متابعت حضتر مصطفى صلّى اللّه علیه و آله بیرون نرفته اند، و هر که از متابعت آن حضرت بیرون رفته است در آن حالت که بیرون رفته است نه بر طریقت بوده است.
و بالجمله علم ریاضیات اولیا از دانستن سه چیز بیرون نیست که چون آن دانسته شود فى الواقع توان گفت که سالک در منزل علم به علم طریقت رسیده است.
اوّل: دانستن نفس و حال او در موافقت راه حقّ و مخالفت.
دوم: دانستن خواطر.
سوم: دانستن معالجه نفس که او را در راه حقّ چگونه رام توان کرد.
امّا نفس که به پارسى روانش گویند آفریده اى است که دازا و پهنا و بوم ندارد و کارفرماى بدن است و هر چه در جسد آدمى پیدا مى شود، و او به منزله جرم ماه است پاک و صافى، و در او دانش هاست چون شعاع ماه در ماه، و لکن چنانکهماه شعاع از آفتاب دارد نه از خود، نفس این دانش ها از آفتاب ربوبیت حقّ دارد نه از خود. چون "جان" است و چون "عقل" که پارسى آن "خرد" است و چون "قلب" که پارسى آن "دل" است.
اگر مى گوید که صفت او آن است که تدبیر کمال خود مى کند نام او، "روح" است، یا صفت تمیز میان خود و احوال خود غیر مى کند نام او "عقل" است، یا صفت او آن است که دایم از جهت ادارک معن نو از حالى به حالى مى گردد نام او "دل" است، و به هر صفت از این صفات که گفته شد او را در بدن آلتى موجودست که به هر آلتى فعلى که مناسب صفتى است در او از او به ظهور مى رسد، از براى فعل او به واسطه صفت تمیز آلت دماغ موجود است، و از براى فعل او به واسطه تقلّب از حالى به حالى آلت او آن گوشت پاره صنوبرى است که در پهلوى چپ آدمى است، و از براى این آلات که گفته شد به این آلات همه عالم موجود است.
اگر این نفس که صفت او گفته شد به این آلات که دارد فعل او همه بدى است او را "نفس اَمّاره" گویند، و اگر سرزنش خود به بدى مى کند و روى به نیکى دارد او را "نفس لَوّامه" خوانند، و اگر از بدى باز ایستاده و آرام و الفت به نیکى گرفته او را "نفس مطمئنّه" نامند. این بود اشارتى مجمل به دانستن نفس.
امّا خواطر چهارست: اوّل: خاطر مَلَکى که در دل آدمى مى افتد که نیکى بکند، و واسطه آنچه در دل افتاده است مَلَک است گر چه اصلش از حقّ تعالى است.
و دوم: خاطر ربّانى که در دل اوفتد که خیرى از او صادر شود بى آنکه در آن خیر توقّع نفعى داشته باشد، و درین خاطر از حقّ تعالى غیرى واسطه نباشد.
سوم: خاطر شیطانى است که در دل او مى افتد که بدى بکند، و واسطه آنچه در دل افتاده است شیطان است اگر چه اصلش از حقّ تعالى است، چه الهام فجور و تقوا از مهر و لطف حضرت حقّ است. و نفس را که میانه خاطر مَلَکى و شیطانى، صفت کنند گویند "نفس مُلْهَمه" است.
چهارم: خاطر نفسانى که در دل مى افتد سرّى به واسطه جبلّت نفس که بر هوا و آرزوست.
و هرگز نتواند بود که آدمى یک طرفة العین از خاطرى از این خاطره هاى چهارگانه خالى باشد مگر در خواب و بیخودى، و تحقیق آن است که در خواب و بیخودى خالى باشد مگر در خواب و بیخودى آن است که در خواب و بیخودى نیز این خواطر هست لکن چون نفس به آن مشغول نمى شود چنان مى نماید که نیست.
و امّا سخن در موافقت و مخالفت آن است که نفسى که موافق راه حقّ است، آن نفسى است که خاطر ربّانى و خاطر ملکى اختیار مى کند و فعل خیر، و نفسى که مخالفت راه حقّ است که نفس است که خاطر شیطانى اختیار مى کند وخود سبب خاطرهاى بد مى شود.
و از این تقریر حال موافقت نفس و مخالفت او در راه خداوند تعالى معلوم مى شود، و سالک باید که در موافقت حقّ تعالى و مخالفت نفس و شیطان دائم در جهاد و غزاء معنوى باشد که آن نفى خاطر شیطانى و نفسانى است و نگاهداشتن خود از فعل بد و اثبات خاطر ربّانى و مَلَکى و مشغول کردن خود به فعل نیک ان شاء اللّه تعالى.
امّا دانستن معالجه نفس موقوف صحبت اهل اللّه و عالم ربّانى و مرشد ملکوتى باشد که از او بدانند، یا الهام حضرت حقّ تعالى به دل طالب رسد و بداند که او را چگونه رام مى باید کرد، یا از سخن انبیا زیادت از ضرورت به او نرسانند، و در حظّ آخرت تا توان کار خیر از او بسازند تا او را فکر دنیا کم شود و فکر آخرت بسیار.
و در کارهاى خیر طلب اخلاص از او کنند و در هر چیزى او ار متّهم دارند و او را در همه احوال مقصّر شمارند، و دائم او را شکنند که اگر یک لحظه او را به خود وا گذارند فتنه ها بر انگیزد. و او را به این صفت رام توان کرد که گفته شد و با وجود آنکه رام باشد اعتماد نباید کرد و از مکر و ایمن نباید بود و لجام شریعت از سر او بیرون نباید کرد تا باشد که او را به سلامت از قنطره شهوات طبیعت بگذرانند و در سنگلاخ دنیا پاى او از جاى نرود و در گذرگاه لذّت بدنى از دزد شیطان در امان باشد و او را به متاع ایمان به معموره عالم آخرت رسانند. اینست نمودارى از عالم طریقت که گفته شد.
و امّا علم حقیقت، دانستن نفس است با آفریدگار او، و این دانستن بهترین همه دانشهاست.
پس مى گوئیم که آفریدگارـ جلّ جلاله ـ موجودى است مطلق، به این معنى که ادراک غیر او به کنه حقیقت او نمى رسد، پس مقید به وصف غایت و محدود به حدّ نهایت نشود، همیشه به خود بوده و هست و باشد، و هر مقصود که گوئى از این موجود مطلق حاصل است، هر زنده به او زنده است و او زنده، هر دانائى به او داناست و او دانا، هر بینائى به او بیناست و او بینا، هر شنوائى به او شنواست و او شنوا، هر توانائى به او تواناست و او توانا، هر خواهنده اى به او خواهنده است و او خواهنده، هر گویائى به او گویاست و او گوینده.
همیشه به این صفات کمال آراسته است و ذات او به هر صفتى از این صفات پیدا، به خود تمام و ثابت است و به هیچ وجه نیستى ندارد، و در ذات و صفات واسماء و افعال یگانه و یکتاست، هست مطلق است و چنان به خود پیدا و روشن است که او را "نور مطلق" توان خواند از غایت پیدائى و بیرون از او هیچ چیز به خود پیدائى ندارد، جز او به خود ظلمت مطلق است از غایت ناپیدائى.
و این نور مطلق که پیداء مطلق است به پیدائى خود پیوسته شعاع به طرف ظلمت مى افکند و پاره پاره ظلمت که ناپیدائى صفت اوست رنگ پیدائى نور مى گیرد تا همه ناپیدائیها پیدا مى شود و به زبان عبارت مى گویدکه: نیست هست شد و آفریدگار که آن نور مطلق است آفریده ها که آن ناپیدائیها بود به حدّ پیدائى رسانید.
و بدان که از جمله ناپیدائیها که پیدائى یافت نفس آدمى است که ظلمتى بود که از نور روشن شد، و روشنى او که از نور یافته است زندگى و دانائى و شنوائى و بینائى و توانائى و خواهندگى و گویائى است که در او ظاهر شده است. پس نسبت نفس به آفریدگار نفس، آن بود که گوئیم نفس ظلمتى است که نور آفریدگار آن را روشن کرده است و روشنائى او پرتو نور صفت آفریدگار اوست، پس اگر فرض کنى که روشنائى نور پروردگار به او پیوسته است او موجودى است نورانى به نور پروردگار، این است نسبت نفس به سوى آفریدگار نفس.
لاجرم هر که نفس را نشناسد پس آفریدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشنى و آن از آفریدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشنى و آن از آفریدگار دارد، جهت تاریکى و آن از خود دارد; روشنى او جهت هستى اوست به سوى هست مطلق که نور مطلق است، و تاریکى او جهت نیستى اوست به سوى نیست مطلق.
سالک باید که نظر به جهت نیستى نفس کند و گوید که به حقیقت نفس نیست، زیرا که نه هستِ مطلق است; و نظر به جهت هستى نفس کند و گوید آن که نفس به او هستى دارد به حقیقت هست که هستِ مطلق است و نفس را هستى مَجازى است و هستى مَجازى اعتبار ندارد، پس آفریدگار به حقیقت هست و آفریده به مجاز، و در این مشهد تواند بود که گویند: لاْ مَوْجُودَ إلاَّاللّهُ.
و هر که نسبت نفس به آفریدگار نفس چنین دانست به قدر خود به علل حقیقت رسیده است. و تا این سه علم که علم شریعت و علم طریقت و علم حقیقت است حاصل نشود سالک به منزل علم نرسیده باشد، واللّه أعلم. به قول حکیم بزرگ، عارف عاشق، شیداى واله، حکیم صفاى اصفهانى:
بدست ساقى جان جام هستى است *** در این میخانه جاى مى پرستى است
به فرق انبیا تاج معالى است *** به تاج علو لؤلؤى مثالى است
حمایت گوهر گنج حکیم است *** صراط حقّ و میزان قدیم است
قوام حضرت و قیوم درگاه *** به بیدارى حقیقت هادى راه
به فرقان مغز دانش را قوى کن *** نظر در آیه هَلْ یسْتَوى کن
مقام علم بر بام بلند است *** مز این بارونه تاب هر کمند است
کمند ت تار عنکبوت است *** مگس آن را که این را یافت قوت است
مَطاف باز در خورد مگس نیست *** سماى دل بود بام هوس نیست
نداى عَلَّم الأسما شنیدى *** جلال آدم مسجود دیدى
شنیدى آن تجلّیهاى هداى *** که گه در کوه بودى گه به وادى
اگر آواز بال جبرئیل است *** اگر تبدیل میزان خلیل است
اگر ضرب عصا بر سنگ سبطى است *** اگر دفع جبال السّحر قبطى است
دم اجراى کشتى در یمِ نوح *** فرا احیاى موتى از دم روح
تمامى حاصل تحصیل علم است *** نِم کشت کمال از نیل علم است
کند طى هفت وادى هادى علم *** سیم وادى است در ره رادى علم
طلب بعد از طلب عشق جهانسوز *** پس از آن معرفت آن عالم افروز
چو مرد اندر دیار معرفت شد *** کمال علم ذاتش را صفت شد
نخستین وصف کز حقّ در تدلّى است *** که فتح سالک صاحب تجلّى است
جمال علم بى ضدّ و ندید است *** کز و مان دمبدم جان جدید است
بدون علم بر حقّ نیست راه *** چه علم است اینکه گویم علم باللّه
که بى او کار آسان است مشکل *** مبادا کس به کار خویش جاهل
که جاهل را جمال مهترى نیست *** ز پا افتاده را حدّ سرى نیست
اگر جاهل بگیرد درّ شهوار *** شود خر مهره اى بى سنگ و مقدار
نیفتد گوهرى بر دست نادان *** که گوهر را کند بر پنهان
مبادا هیچ دل بیرون ز ادراک *** که بهتر آنکه باشد در دل خاک
خدایا مغز ما را نور جان ده *** مکان را دستگاه لامکان ده
دل ما را به دانش راهبر کن *** پس از دانش به بینش پى سپر کن
سپس دل را به اطوار تخلّق *** ترقّى ده به انوار تحقّق
پس از تکمیل تعلیم بدایات *** مرا تعلیم کن علم نهایات
از این دریا به آن دریا چو ماهى *** مگو ما هى بگو دریا کما هى
نهنگ بحر دانش عین دریاست *** که الّا اللّه موجودست و خود لاست
بلندى علم باشد جهلْ پستى *** اگر دانش نباشد نیست هستى
نباشد جان به غیر از دانش و دید *** مکن در هستى جان هیچ تردید
مبین بر عرض و عمق جسم مشهود *** اگر دانش ندارد نیست موجود
مخور نیرنگ وضع و أینِ اجسام *** که مجموع مقولا تند اعدام
به ذات و عارض ذات وجودند *** بدون خویش مرآت وجودند
به علم افزاى جان سرمدى را *** مخور نیرنگ عمامه وردى را
به دانش بین نه بر خرکش سوارند *** که شیخان تصنّع بى شمارند
خرى گر گوید از دانش چه سودت *** چه زنى تحصیل بى حاصل گشودت
بگو اى بى خرد ترک خرى کن *** به انساین گراى و مهترى کن
چه باشد سود خر جز بار بردن *** ز بى برگى به زیر بار مردن
یقین را بر سر امرستى تسلّط *** بدایات و تهایات و توسّط
بدایات یقین علم الیقین دان *** وسط عین الیقین اى راه بین دان
نهایات یقین حق الیقین است *** کمال کامل موجود این است
کمال مرد را علم است و بینش *** به علم استى کمال آفرینش
ز نار بى فروغ افسرده بهتر *** ز جان بى تجلّى مرده بهتر
چراغ علم در مشکات ذات است *** ولى مشکات بیرون از جهات است
ز نور بى جهت گر بهره یابى *** در این ظلمات زور و زهره یابى
خدایا حظّ ما را معرفت کن *** مرا معروف در ذات و صفت کن
به نور علم جان ما برافروز *** ز اسرار لَدْن ما را بیاموز
دلم را یاد ده درک معانى *** از آن اسماء مستأثّر که دانى
تجلّى ده به ما انوار دل را *** ز ما بردار بار آب و گل را
بپرداز این تجلّى خانه از ریب *** درین آئینه افکن صورت غیب
دلى کآئینه نور خدا نیست *** گِل و سنگ است مرآت صفا نیست
خدایا سینه اى ده لامکانى *** به موساى نخستین طور ثانى
اگر همراه باشد ذرّه اى نور *** کجا مانم ز لطف آبْ مهجور
فصل دوم: در منزل عمل ـ اى عزیز عمل صالح که در طریق کمال نفس، فریاد رس شخص است، و عمل صالح را شرط آن است که قرین اعتقاد صحیح باشد و اگر نه چنین باشد آن عمل به وصله ننشیند و موجب رستگارى نشود و نتیجه ثواب ندهد.
امّا اعتقاد درست آن است که بدانى که هدایت ایمان و معرفت، حضرت پروردگار مى دهد و توفیق طاعتْ او مى بخشد; این منّتى، و منتى دیگر آنکه چون عمل صالح از تتو در وجود آم د از سر اعتقاد پاک، البتّه سعى تو ضایع نمى گردد و خداى متعال ثواب آن عمل کرامت مى کند. و عمل صالح کارى است که فرموده خداى و رسول او باشد، چون ارکان اسلام ادا کردن و چون سنّت هاى پیغمبر بجاى آوردن و بعد از فرائضْ سنّت هاى مؤکده اوّل بجاى ارد، و دیگر سعى کند که چندانکه متابعت سنّت مى تواند کرد تقصیر نکند، از نماز جماعت و نماز جنازه،و با جناز سر قبر رفتن، و پرسش بیماران کردن و تفقّد حال مسلمانان نمودن و در کارهاى خیر مدد بودن و آشتى به میانه مسلمانان دادن و فتنه بازـ نشاندن و کلمة الخیر گفتن و سلام فاش کردن و به دعوتهاى خیر حاضر شدن. و باید که از جمله اعمال صالحه مداومت نماید بر صله رحم و حقّ همسایه; و چون ابواب عمل صاحل کثیر است و از عهده تعداد آن بیرون نمى تواند آمدن، به این چند کلمه در این فصل اختصار کردیم.
فصل سوم در منزل خُلق ـ بدان ـ أعانَک اللّه ـ که خوى شخص بر دو گونه بود: خُلق نیک و خلق بد:.
خُلق نیک صفتى چند باشد در شخص که شرع پسندد و عقل مستحسن داند، و آن بر دو قسم بود: قسمى آن که به وصله دنیا نشیند و قسمى آن که به وصله آخرت نشیند و نسبت با عالم معاد داشته باشد.
و سر جمله اخلاق نیک چهار خُلق است و باقى خلقهاى نیکو همه از آن زاید:
اوّل عدالت: یعنى در امور شخصى و خانوداگى و اجتماعى راه افراط و تفریط نباشد و راه میانه کند.
دوّم حکمت: که چیزها به قدر خود چنان بداند که دانستنى است و بر وفق آن دانستنى ها عمل چنان کند که چنان کرد.
سوّم عفّت: که نفس را از حرام منع کند با همه آلات او، پس به دل کار حرام نکند، و به چشم صورت حرام نبیند، و به گوش سخن حرام نشنود، و به زبان سخن حرام نگوید، و به دست تصرّف در حرام نکند، و به پاى رفتار حرام نکند و به جاى حرام نرود، و به دهان و حلق از لقمه حرام و جرعه احتراز کنند، و به فَرْج مباشرت حرام نکند.
چهارم شجاعت: که تواند درمعرض حاصل کردن مقصود، مقصود شرعى رود اگر چه بیم ازهلاک نفس باشد، مثل دلیرى در معرکه، غزا کردن، و دلیرى کردن آنگاه که کلمه حق در روى سلطان ستمکار باید گفت، و دلیرى کردن چون مسئله علم با خصم دانشمند بحث باید کرد، و دلیرى کردن چون دشمن در مقابل آید به سخن و حمله و ضرب، و دلیرى کردن در همه امور به شرط آنکه از حدّ شرع تجاوز نکند.
چون شخص را این چهار خلق حاصل شد همه اخلاق نیکش ممکن است که حاصل شود.
آن اخلاق حسنه که عارفان آن را "مقامات" گویند: صبر و شکر و رضا و توکل و تسلیم و صدق و اخلاص، و آن که در عرف عام "خُلق خوش" آن را نام کنند چون تواضع و پیش سلامى و رفق و مدارات و از سرِ گناه گذشتن و عیب پوشیدن و بردبارى نمودن و نیازمندى و الفت و محبّت و دلسوزى یکدیگر ورزیدن و امثال آن که احصاء آن نم یتوان کردن!این خویهاى خوش عادت باید کردن.
و از خلق بد کناره مى باید جست مثل: ستمکارى و بددلى و ابلهى و حرص و شره و از براى دنیا خوارى کشیدن و هم از براى دنیا تکبّر بر مردم کردن و خشم بى جایگه و میل طبع بر چیزهاى نامشروع نه ضرورت، و رشک و حسد بردن و امثال ذلک.
چه همچنانکه خلق نیک از بسیارى آن اینجا جاى تعداد آن نیست خلق بد را نیز اینجا نتوان هم برشمرد.
پس وظیفه آن است که گویم: هر صفتى که چون عادت شخص شود او رابه سبب آن کمالى حاصل گردد اختیار باید کرد که خُلق نیک است، و هر صفتى که چون عادت شود شخص را سبب نقصانى گردد و از راه کمالش باز دارد و ترک باید کرد خلق بد است، و اللّه المرشد.
این است آن طریقى که وقت پر قیمت را باید در آن طى کرد، تا با سپرى کردن عمر در این طریق خیر دنیا و آخرت حاصل گردد و غیر این محصولى جز خِزْى دنیا و عذاب آخرت ندارد!
آنجا که باید وقت مصرف شود:
مواضع و مواقفى که باید اوقات عزیز مصرف شود در قرآن مجید و روایات و اخبار نشان داده شوده و از انى طریق حجّت حضرت حقّ بر بندگان تمام است و احدى را در پیشگاه حضرت محبوب در این زمینه عذرى نیست. در این بخش به قسمتى از آن مواضع و مواقف اشاره مى شود:
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مَنع سَلَک طَریقاً یطْلُبُ فیه عِلْماً سَلَک اللّهُ بِهِ طَریقاً إلَى الْجَنَّةِ، وَ إنَ الْمَلائِکةَ لَتَضَعُ أجْنِحَتِها لِطالِبِ الْعِلْمِ رِضاً بِهِ، وَ إنَّهُ لَیسْتَغْفِرُ لِطالِبِ الْعِِلْمِ مِنْ فِى السَّمائِ وَ مَنْ فِى الاْرْضِ حَتَّى الْحُوتِ فِى الْبَحْرِ، وَ فَضْلُ الْعالِمِ عَلَى الْعابِدِ کفَضْلِ الْقَمَرِ عَلى سائِرِ النُّجُومِ لَیلَةَ الْبَدْرِ. وَ إنَّ الْعُلَماءَ وَرَثَةُ الاْنْبِیاءِ، إنَّ الاْنْبِیاءَ لَمْ یوَرِّثُوا دیناراً وَ لادِرْهَماً ولکنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ، فَمَنْ أخَذَ مِنْهُ أخَذَ بِحَظٍّ وافِر:(۱۵۳)
هر کسى راهى که به دانش و معرفت معارف الهیه منتهى مى شود بپیماید خداوند ارهش را به بهشت قرار مى دهد، ملائکه با خشنودى کامل بالهاى خود را براى نشستن طالب علم مى گستراند، و هر آینه هر کس در آسمان و زمین است براى طلبه علم طالب آمرزش از حقّ مى کند حتّى ماهى دریا. و برترى دانشمند بر عابد برترى ماه بر سایر ستارگان در شب چهارده است. و به تحقیق که دانشمند وارثان پیامبرانند; انبیا درهم و دینار باقى نگذارند آنچه آنان باقى ماند علم و معرفت بود۷ هر کس اخذ علم کند به حظّ وافر رسیده است.
وَ قالَ علیه السّلام: أرْبَعَةٌ تَلْزَمُ کلَّ ذى حِجى و عَقْل مِنْ أمَتى: اِسْتِماعُ الْعِلْمِ، وَ حِفْظُهُ، وَنَشْرُهُ، وَ الْعَمَلُ بِهِ:(۱۵۴)
و نیز آن حضرت فرمود: چهار چیز است که بر هر صاحب خرد و عقلى از امّت من واجب است: فراگیرى دانش، حفظ آن، نشرش در میان مردم، و عمل به آن.
وَ قالَ علیه السّلام: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ لِلتَکبُّرِ ماتَ جاهِلاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لَلْقَوْلِ دُونَ الْعَمَلِ ماتَ مُنافِقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ ماتَ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِکثْرَةِ الْمالِ ماتَ زِنْدیقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْعَمَلِ ماتَ عارفاً:(۱۵۵)
و نیز آن حضرت فرمود: هر کس علم بیاموزد تا به دیگران بزرگى بفروشد جاهل از دنیا مى رود، وهر کس دنبال علم برود فقط براى گفتن ولى عمل نکند منافق مى میرد، و هر کس علم را براى جدال با دیگران بخواند فاسق مى میرد، و هر کس دانش را براى کثرت مال بخواهد زندیق از جهان در مى گذرد، و هر کس دانش را به خاطر عمل فراگیرد عارف از دنیا مى رود.
قالَ صلّى اللّه علیه و آله: لا یکونُ الْعَبْدُ فِى السَّماءِ وَ لا فِى الاْرْضِ مُوْمِناً حَتى یکونَ فَضُولاً، وَلا یکونُ فَضُولاً حَتّى یکونَ مُسْلِماً، وَ لا یکونُ مُسْلِماً حَتى یسْلَمَ النّاسُ مَنْ یدِهِ وَ لِسانِه، وَ لایسْلَمُ النّاسُ مِنْ یدِهِ وَلِسانِهِ حَتّى یکونَ عالِماً، وَ لایکونَ عالِماً حَتّى یکونَ عامِلاً بِالعِلْمِ، وَ لا یکونُ عامِلاً بِالْعِلْمِ حَتّى یکون زاهِداً، وَ لایکونُ زاهِداً حَتّى یکونَ عارفاً بِنَفْسِهِ، وَ لا یکونُ عارفاً بِنَفْسِهِ حَتّى یکونَ عاقِلاً:(۱۵۶)
و نیز ان حضرت فرمود پاره اى امور فرع پاره اى دیگراست: عبد در آسمان و زمین مؤمن نیست مگر بسیار بخشنده باشد، بسیار بخشندگى فرع مسلمان بودن است، مسلمان بودن فرع دین است که تمام مردم از دیت و زبان انسان راحت باشند، و مردم از انسان راحت نیستند مگر انسان عالم و با معرفت باشد، آدمى عالم به حساب نمى آید مگر عمل کننده باشد، عمل کننده نیست مگر بى رغبت به امور حرام باشد، و بى رغبتنیست مگر پاکدامن باشد و پاکدامن نیست مگرمتواضع در برابر حقّ باشد، و متواضع نیست مگر نفس خود را بشناسد، و نفس شناس نیست مگر خردمند و عاقل باشد.
و قالَ صلّى اللّه علیه و آله: أفشُوا السَّلامَ، وَ أطْعِمُوا الطّعامَ، وَ صِلُوا الاْرْحامَ، وَ صَلوُّا بِاللَّیلِ وَ النّاسُ نِیامٌ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِالسَّلامِ:(۱۵۷)
و نیز آنجناب فرمود: افشاى در سلام داشته باشید، به دیگران بخوارانید، و صله ارحام بجاى اورید، و به وقتى که مردم در خوابند نماز شب بگزارید تا با سلامتى وارد بهشت شوید.
و قالَ صلّى اللّه علیه و آله: إنَهُ لا نَبِىَّ بَعْدى، وَ لا اُمَّةَ بَعْدَکمْ، ألا فاعْبُدوا رَبَّکمْ، وَ صَلُّوا خَمْسَکمْ، وَ صُومُوا شَهْرَکم، وَ حُجُّواَ بیتَ رَبِّکمْ، وَ أدُّوا زَکاةَ أمْوالِکمْ طَیبَةً بِها أنْفُسُکم، وَ أطیعوا وَلاةَ أمْرِکمْ تَدْخُلُوا جَنَّةَ رَبَّکم:(۱۵۸) ونیز آن حضرت فرمود: پس از من پیامبرى نیست و پس از شما امّتى نمى اید، بیائید خدا بندگى کنید، ونماز پنج گانه را بجاى آورید و روزه رمضان را بگیرید، و حجّ خانه حق را بجاى آورید، و زکات خود را ادا کنید در حالى که کاملاً از این عمل خوشنود باشید، و از والیان امرتان (ائمه طاهرینو ولىّ فقیه جامع الشرایط) پیروى کنید تا داخل بهشت پروردگارتان شوید.
و قالَ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أطْعَمَ مُؤْمِناً لَقْمَةً أطْعَمَعُ اللّهُ مِنْ ثِمارِ الْجَنَّة، وَمَنْ سَقاهُ شَرْبَةً مِنْ ماء سَقاهُ اللّهُ مِنَ الرَّحیقِ الْمَخْتومِ، وَ مَنْ کساهُ ثَوْباً کساهُ اللّهُ مِنَ الاْسْتَبْرَقِ وَ الْحَریرِ، وَ صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ الْمَلائِکةُ ما بَقِىَ فى ذلِک الثَّوْبِ سِلْک:(۱۵۹) و نیز فرمود: کسى که به مؤمنى لقمه اى بخوراند، خداند از میوه بهشت به او مى خوراند; و هر کس شربت آبى به مؤمنى بدهد، خداونداز رحیق مختوم به گلویش مى ریزد; و هر کس مؤمنى را با لباسى بپوشاند خداوند از استبرق و حریر بهشت به او مى پوشاند و تا نخى از آن لباس باقى است حضرت حقّ و ملائکه به او درود مى فرستند.
و قالَ صلّى اللّه علیه و آله: خافُوا مِنَ اللّهِ، وَ صِلُوا الرَّحِمَ، فَإنَّهُما فِى الدُّنْیا بَرَکةٌ، وَ فِى الْعُقْبى مَغْفِرَةٌ. وَ فى صِلَةِ الرَّحِمِ عَشْرُ خِصال: رِضَا الرَّبِّ، وَ فَرَحُ الْقُلوبِ، وَ فَرَحُ الْمَلائِکةِ، وَ ثَناءُ النّاسِ، وَ تَرْغیمُ الشَّیطانِ، وَ زِیادَةُ الْعُمْرِ، وَ زِیادَةُ الرِّزْقِ، وَ فَرَحُ الاْمْواتِ، وَ زِیادَةٌ الْمُرُوَّةِ، وَ زِیادَةٌ الثَّوابِ:(۱۶۰) رسول خدا فرمود: از خدا بترسید وصله رحم بجا آورید، که این دو در دنیا برکت و در اخرت مغفرت است. در صله رحم ده خصلت وجوددارد: خشنودى پروردگار، خوشحالى دلها، خوشنودى ملائکه، تعریف مردم، خشمگینى و خوارى شیطان، زاید شدن عمر، اضافه شدن رزق، خوشحالى اموات، زیاد شدن جوانمردى و اضافه گشتن ثواب.
و قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: إذا کانَ یوْمُ الْقِیامَةِ لَمْ تَزُلع قَدَما عَبْد حَتّى یسْأَلَ عَنْ أرْبَعِ: عَنْ عُمْرِهِ فیمِ أفْناهُ، وَ عَنْ شَبابِهِ فیمَ أبْلاهُ، وَ عَمَّ اکببَهُ مِنْ أینَ اکتبَتَهُ وَ فیمَ أنْفَقَهُ، وَ عَنْ حَبِّنا أهْلَ الْبَیتِ:(۱۶۱) و نیز آن حضرت فرمود: چون روز قیامت از چهار چیز از بنده خود سؤال کنند: از عمرش در کجا خرج کرد، از جوانیش در کجا سپرى نمود، از مالش از کجا آورد و کجا خرج کرد، و از دوستى و عشق ما اهل بیت.
و قالَ صلّى اللّه علیه و آله: یا أیهَا النّاسُ تُوبُوا إلَى اللّهِ قَبْلَ أنْ تَمُوتُوا، وَ بادِرُوا بِالامالِ الصّالِحَةِ قَبْلَ أنْ تُشْغَلُوا، وَ أصْلِحُوا الَّذى بَینَکمْ وَ بَینَ رَبَّکمْ تَسْعَدُوا، وَ أکثِرُوا مِنَ الصَّدَقَةِ تُرْزِقُوا، وَ أْمُرُوا بالْمَعْرُوفِ تُحْصَنُوا، وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکرِ تُنْصَرُوا. إنَّ أکیکمْ أکثَرُکمْ ذِکراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَکمْ اَحْسَنُکمُ اسْتِعْداداً لَه. ألا لَهُ. ألا وَ إنَّ أکیکمْ أکثَرُکمْ ذِکراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَکمْ اَحْسَنُکمْ اسْتَعْداداً لَهُ. ألا وَ إنَّ مَنْ عَلاماتِ الْعَقْلِ التَّجا فِىَ مَنْ دارِ الْغُرورِ، وَ الاْنابَةَ إلى دارِالْخُلُودِ، وَ التَّزَوُّدَ لِسُکنى الْقُبُورِ، وَ التَّأَهُّبَ لِیوْمِ النُّشُوِِ:(۱۶۲) رسول با کرامت الهى فرمود: اى مردم قبل از آمدن مرگ از تمام معاصى خود بازگشته توبه نمائید، وقبل از اینکه گرفتار شوید و آزادى از شما سلب شود بسوى اعمال صالحه سرعت کنید، بین خود و خداى خود را اصلاح نمائید تا هماى سعادت را در آغوش بگیرید، زیاد صدقه بدهید تا روزى داده شوید، امر به معروف کنید تا از بلاهاى اجتماعى مصون بمنانید، نهى از منکر نمائید تا یارى داده شوید. زرنگ ترین و هوشمندترین شما کسى است که زیاد یاد مرگ کند، و با احتیاط ترینتان کسیاست که استعداد بهترى براى مرگ داشته باشد. بدانید که چهار چیز علامت عقل است: خالى بودن دل از رابطه با سراى غرور، عشق به جهان ابدى، توشه گیرى براى برزخ و آمادگى براى روز محشر.
من اگر بخواهم به تمام زوایاى این بحث عالى و مسائل الهى و حقایق ملکوتى اشاره کنم مثنوى هفتاد من کاغذ شود، به نظر مى رسد نظر اسلام را در مسئله کیفیت خرج کردن وقت به دست آوردید، هم اکنون لازم است به توضیح قسمت دوم جملات مورد بحث دعاى اوّل "صحیفه سجادیه" بپردازیم. این قسمت را با قطعه شعرى از عارف بزرگ حکیم سنائى به پایان مى برم:
در دل آن را که روشنائى نیست *** در خراباتش آشنائى نیست
در خرابات خود به هیچ سبیل *** موضع مردم مُرائى نیست
جان من خیز و جام باده بیار *** که مرا برگ پارسائى نیست
جرعه مى به جان و دل بخرم *** پیش کس مى بدین روائى نیست
مى خور و علم قیل و قال مگوى *** واى تو کاین سخن ملائى نیست
اى خوشا مستیا و بیخودیا *** به از این هر دو پادشائى نیست
چند گوئى که چند و چون و چرا *** زین معانى ترا رهائى نیست
در مقام وجود و منزل کشف *** چونى و چندى و چرائى نیست
تو یکى گِرد دل برآى و ببین *** در دل تو غم دوتائى نیست
تو خود از خویش کى رسى به خداى *** که ترا خود ز خود جدائى نیست
چون به جائى رسى که جز تو شوى *** بعد از آن حال جز خدائى نیست
تو نخوانم سنائى اى غافل *** کین سخنها به خود نمائى نیست
«قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَیهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ، لِیجْزِی الَّذِینَ أساءُوا بِمَا عَمِلُوا وَ یجْزِی الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى، عَدْلاً مِنْهُ، تَقَدّتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاَهَرَتْ آلاَؤُهُ لاَ یسْأَلُ عَمَّا یفْعَلُ وَ هُمْ یسْأَلُونَ»:
"پس از پایان عمر، انسان را به آنچه عمل صالح وعده داده و به آنچه از عذاب عمل قبیح آگاه کرده فرا مى خواند، تا بدکار جزاى بدیها و خرج عمرش را در معاصى ببیند، و نیکوکار پاداش نیک و صرف عمرش را در طاعت ربّ دریابد، و این محض عدالت حضرت اوست که از هر عیب و نقصى منزّه است و نعمت ها و بخشش هایش پى در پى; آنچه او صلاح بداند انجام مى دهد و کسى را حقّ پرسش از او نیست بلکه آنچه را مى پرسند از اعمال و کردار آدمى است و اینکه اوقات خود را در چه برنامه هائى خرج کرده است."
جزاى اعمال:
خداوند مهربان از باب لطف و عنایت و عشق و محبّت، انسان را در نعمتهاى گوناگونى چه در ظاهر و چه در باطن غرق کرده، از قبیل عقل و وجدان، نفس و فطرت، روح و قلب، نبوّت و امامت، ولایت و سیادت، خلافت و هدایت، علم و درایت، جسم و جان، زمین و آسمان، دریا و صحرا، هوا و کوهسار، معادن و معالم، پوشاکیها و خوراکیها و آشامیدنیها... و پس از همه نعمت از او خواسته که این نعمت ها را قدرشناسى کند و هر یک را در همانجائى که دستور داده خرج کند تا به اوج سعادت دنیا و آخرت برسد، آنها که نعمت هاى الهى را در کناز عمر خود و اوقات پر قیمت خویش در طاعت ربّ که اداى حقوق خالق و مخلوق است مصرف کنند بدون شک در عالم بعد و جهان آخرت به نتایج مثبت برنامه هاى خود که رضاى خدا و بهشت است مى رسند، و آنان که قدر نعمت ها را ندانند و آنها را در کنار اوقات خود و شب و روز خویش صرف گناه و معصیت کنند البتّه در جهان پس از مرگ به عواقب سوء این گونه زندگى برخورد مى کنند، و این دو نوع برخورد که در جهان دیگر در گردونه حاکمیت حضرت اللّه براى انسان پیش مى آید عین عدل و داد حضرت اوست.
ما انسانها لازم است در زمینه نعمت هاى حقّ به چهار مسئله بسیار مهم توجّه داشته باشیم:
۱ـ کمال نعمت ۲ـ مقدار نعمت ۳ـ توجه به نعمت ۴ـ تبدیل نعمت.
۱ـ خداوند بزرگ در امور ظاهریه و باطنیه آنچه را مورد نیاز انسان بوده به طور کامل در اختیارش قرار داده و در این زمینه بدون تردید چیزى فروگذار نشده است.
قرآن مجید در این زمینه مى فرماید:
«أَسْبَغَ عَلَیکمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَبَاطِنَةً وَمِنَ النَّاسِ مَن یجَادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیرِ عِلْم وَلاَ هُدىً وَلاَ کتَاب مُنِیر»:(۱۶۳)
نعمت هاى ظاهرى و باطنى حقّ بر شما و تمام است، این بعضى از مردم هستند که درباره صاحب نعمت و برنامه هاى او بدون تکیه بر حجّت عقلى و هدایت و الهام فطرى و نور دین مجادله مى کنند و با حضرتش با این همه عنایت به مخالفت بر مى خیزند.
۲ـ مقدار نعمتى که در اختیار انسانهاست به هیچ عنوان قابل شمارش و احصا نیست، که نعمت هاى حقّ بیرون از حدّ و عدد، در گردونه حیات انسان قرار داده شده، تنها شمارش سلّول هاى بدن را گفته اند اگر تند شمارى در هر ثانیه هزار عدد بشمارد، سیصد هزار سال به طول خواهد انجامید چه رسد به شمردن اصل نعمت هاى و سلّول ها و اتم ها و جِرم هائى که در آنهابه کار رفته. خداوند در قرآن مجید، در این زمینه مى فرماید:
«آتَاکم مِن کلِّ مَا سَأَلْتُـمُوهُ وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنسَانَ لَظَلُومٌ کفَّارٌ»:(۱۶۴)
از آنچه تکویناً و تشریعاً درخواست داشتید به شما عنایت فرمود، اگر در مقام شمارش نعمت هاى او برآئید موفّق نخواهید شد، به تحقیق که انسان در برابر نعمت هاى حق ستم کیش و کافر مذهب است.
۳ـ انسان باید به تمام نعمت هائى که در اختیار دارد بیندیشد که از کیست و براى کیست و براى چیست، تا با این اندیشه صاحب نعمت را بشناسد و قدر نعمت را بداند و نعمت را بجا مصرف نماید، تا عدالت فردى و خانوادگى و اجتماعى سامان گرفته و خیمه حیات طیبه بر پا شود. قرآن در این زمینه مى فرماید:
«اذْکرُوا نِعْمَتِی الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیکمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِى أُوفِ بِعَهْدِکمْ وَإِیای فَارْهَبُونِ»:(۱۶۵)
متذکر نعمت هائى شوید که به شما عنایت کرده ام و به عهدم که خرج نعمت در طاعت ربّ است وفا کنید تا به عهدتان که رساندن شما به زندگى پاک و بهشت عنبر سرشت است وفا کنم، و تنها از من بترسید.
۴ـگروهى هستند که بدون توجّه به صاحب نعمت و خواسته هاى او و بدون توجّه به اوقات عزیز و عمر پر قیمت، نعمتهاى الهى را تبدیل به گناه و فسق و فجور وکفر و زندقه مى کنند، اینان مستحقّ حیات نکبت بار وذلّتبارند، وگروهى نعمت هاى حقّ را شکرند و سعى دارند نعمت را در جائى که حضرت حقّ فرموده خرج کنند، اینان از بهترین بندگان و مستحقّ حیات طیبه و سعادت سرمدى هستند. درباره آنان که نعمت را تبدیل به گناه مى کنند قرآن مجید مى فرماید:
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ کفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ»:(۱۶۶)
آیا ندیدى آنان را که نعمت حق را به کفر تبدیل کرده و قوم خود را به خانه هلاکت بردند؟!
و در آیه دیگر مى فرماید:
«وَمَن یبَدِّلْ نِعْمَةَ اللّهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ»:(۱۶۷)
و کسى که بعد از آمدن نعمت، به تبدیل آن به فسق و فجور و کفر و زندیقه برخیزد بداند که خداوند را عقاب شدید است.
شما به انبیاء الهى و اولیاء حقّ و ائمّه طاهرین و صالحان و عابدان و عاشقان و عارفان بنگرید که گاهى مانند نوح نزدکى به هزار سال در دنیا زندگى کردند ولى ذرّه اى از یک نعمت را بیجا مصرف نکردند!
شما به سلیمان صاحب مقام و صاحب مال، به یوسف صاحب ملک و دارنده علم و خزانه مصر، به ابراهیم بزرگ که صاحب گوسپندان بود، به امیرالمؤمنین که صاحب حکومت و زراعت بود، به دیگران که صاحب عل و ابرو بودند بنگرید، ببینید نعمت را چگونه قدردانى کردند و کجا مصرف نمودند و خلق خدا در جنب آنان چه سودها بردند!!
خداوند رحمت کند استاد بزرگ و عاشق و عارفم مرحوم الهى قشمه اى را، مى فرمودند: تمام دواوین شعرا فداى چهار دیوان:
حافظ ـ سعدى ـ مثنوى ـ بابا طاهر!
و همه دیوان بابا طاهر فداى این یک رباعى:
خوشا آنان که اللّه یارشان بى *** که حمد و قل هو اللّه کارشان بى
خوشا آنان که دائم در نمازند *** بهشت جاودان بازارشان بى
و نیز آن عارف عاشق مى فرمودند: ایامى که در خراسان با بودن اساتیدى بزرگ و حکمائى سترگ و فقیهانى عظىم القدر مشغول تحصیل بودم ناگهان دلم حال و هواى وطن و شهر و دیار کرد، در صحن مطهّر حضرت رضا به گوش جان و گوش سر شنیدم هاتفى خواند:
خوشا آنان که اللّه یارشان بى *** توکلت على اللّه کارشان بى
دلم از حال و هواى وطن با شنیدن آن آواى ملکوتى بیرون آمد و سراسر متوجّه درس و بحث شد.
آرى اگر نعمت مقام و نعمت مال و نعمت علم و نعمت آبرو و خلاصه هر نعمتى درهمان جائى که صاحب نعمت یعنى حضرت حقّ فرموده خرج شود نه یک ثانیه عمر تلف مى شود و نه آدمى نسبت به دیگران منبع ظلم و شرّ مى شود و نه به عذاب حقّ مبتلا مى گردد نه از ارضاى حقّ و بهشت الهى محروم مى گردد.
شقیق بلخى به هارون گفت: حکومت دربانى جهنّم است، گفت: چگونه؟ گفت: بیت المال را در اختیارت گذارده اند تابه مستمندان و فقرا و مستضعفان برسى تا بر اثر فقر دچار معصیت نشوند و مستحقّ عذاب. شمشیر و اسلحه به دستت داده اند تا با دشمنان خدا بجنگى ، مباد که بر مسلمین هجوم کردهفرهنگ آنان ار به نابودى بکشند و اهل جهنّم شوند. و تازیانه در اختیارت آمده تا حدود خدا را جارى کنى محض اینکه جامعه دچار فساد نشود. اگر این امور را مراعات نکنى و مسلمانان دچار عذاب فردا شوند به تلافى این برنامه خودِ تو به جهنّم خواهى رفت و به اندازه آنان که بر سرشان حاکم بودى به عذاب دچار خواهى شد!
اکنون بیئید از طریق قرآن مجید و روایات وضع بدکاران و نیکوکاران را در قیامت مشاهده کنیم.
بر هر مکلّفى واجب است قرآن مجید را با تدبّر و تفکر و روایات را با توجّه و تقّل مطالعه کند ورنه از ثمرات آیاتو و روایات محروم مانده و چیزى از این سفره گسترده الهى نصیبش نخواهد شد.
تدبّر در آیات و روایاتى که مسئله مرگ و برزخ و ملک الموت و قیامت و حساب و کتاب و ثواب و عقاب را مطرح کرده اند انسان را به اصلاح ظاهر و باطن واداشته و به کنترل عقو و نفس و قلب و چشم و گوش و زبان ودست و شکم و شهوت و پا موفّق مى کند.
قرآن و روایات کیفیت مرگ صالح و طالح و نحوه برخورد ملک الموت و برزخ و قیامت را با آنان به طور کامل بیان مى کند و تدبّر در این امور جهت اصلاح تمام جوانب وجود، لامز و واجب است.
من از هر کدام نمونه اى را ذکر مى کنم، زیرا بیان تمام آن واقعیات نیازمند به تألیف کتب متعددى است ک خوشبختانه علاّمه بزرگ مرحوم مجلسى در مجلّداتى از "بحار" این برنامه را به خوبى از عهده بر آمده اند، هر کس علافه دارد مى تواند تفصیل مسئله را در آنجا ببیند.
مسئله عجیب مرگ:
مرگ حقیقى است که یادش گردن جبّاران را مى شکند، و پشت کسرى را مى شکند و امیدقیصرها را نا امید مى کند.
همه از مسلئه مرگ در وحشتند تا وعده حقّ برسد، آرى این وعده به طور حتم براى همه خواهد رسید و چون برسد انسانها را از قصور به قبور مى برد، از خانه هاى روشن و از زیر چلچراغها به گوشه تاریکى، و از بازى با زنان و نیزان و غلمان به مصاحبت کرم و موران، از متنعّم بودن به شراب به خفتن روى خاک لحد!
حضرت زین العابدین اسوه عارفین، و قدوه سالکین و امام عاشقین و دعاى ابو حمزه ثمالى د رسحر ماه مبارک رمضان به پیشگاه حقّ عرضه مى دارد:
فَقَد أفْنَیتُ بِالتَّسْویفِ وَالاْمالِ عُمْرى، وَ قَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَةَ الاْیسینَ مِنْ خَیرى، فَمَنْ یکونُ أسْوَأ حالاً مِنّى إنْ أنَا نُقِلْتُ عَلى مِثْلِ حالى إلى قَبْرى لَمْ اُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتى، وَلَمْ أفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصّالِحِ لِضَجْعَتى. وَ مالى لا أبْکى وَ لا أدْرى إلى ما یکونُ مَصیرى، وَ أرى نَفْسى تُخادِعُنى، وَ أیامى تُخاتِلُنى، وَ قَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَأْسى أجْنِحَةُ الْمَوْتِ، فَمالى لا أبْکى؟ أبْکى لَخُرُجِ نَفْسى، أبْکى لِظُلْمَةِ قَبْرى، أبْکى لِضیقِ لَحْدى، أبکى لِسُؤالِ مُنْکر وَ نَکیر إیاىَ، أبْکى لِخُرُوجى مِنْ قَبْرى عُریاناً ذَلیلاً....
به حقیقت که عرمرم ار به تسویف و تباهى و آرزوهاى باطل از دست دادم، اینک به جائى رسیده ام که از خوبى و اصلاح نفس خود بخ کلّى ناامیدم، پس بگو از من بدخال تر و تبه روزگارتر کیست؟ واى بر من اگر با چنین حالى به قیرم منتقل شوم، قبرى که براى راحت خود مهیا نکرده و با عمل صالح فرش نکرده ام، چرا گریه نکنم در صورتى که نمى دانم مصیرم به کجاست و به کجا مى روم و اکنون مى بینم که نفس من با من خدعه مى کند و روزگار با من مکر مىورزد در حالى که عقاب مرگ بر سرم پر و بال گسترده، پس چرا نگریم! گریه مى کنم برا وقت خروج روح از بدنم، گریه مى کنم براى تاریکى قبرم، گریه مى کند براى تنگى لحدم، گریه مى کنم براى پرسش نکیر و منکر، گریه مى کنم براى وقتى که زا قبر برهنه و خوار و ذلیل بیرون مى آیم!!....
از سینه برون کن دل و دادار نگه دار *** جان را بده و لذّت دیدار نگه دار
ما بنده پیریم ز ما هیچ نیاید *** ما را ز پى گرمى بازار نگه دار
در آب بقا غنچه دل تازه نگردد *** یک لحظه برآن گوشه دستار نگه دار
تا ناله به لب درشکند زاغ و زغن را *** یک بلبل گستاخ به گلزار نگه دار
تارى ز سر زلف به عالم نفروشى *** سر رشته همین است نگه دار نگه دار
حاجت به هوادارى کس نیست چمن را *** اى ابر مروّت طرف خار نگه دار
افسرده دمان آفت گلزار جمالند *** خورشید من، آئینه رخسار نگه دار
بى صرفه نگوئى سخن عشق شفائى *** این زمزمه را بر لب اظهار نگه دار
آنان که عمر به طاعت ربّ گذرانده اند، و در شوق آخرت و رسیدن به رضاى محبوب ولقاء حق و قرار گرفتن در بهشت زیستند، مرگ براى آنها راحت و بشارت و براى غیر اینان ذلّت و ظلمت و شقاوت و بدبختى است.
عَنْ أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: قلَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: اَلْمَوْتَ اَلْمَوْتَ، جاءَ الْمَوْتُ بِما فیهِ، جائَ بِالرَّوْحِ وَ الرّاحَةِ وَ الْکرَّةِ الْمُبارَکةِ إلى جَنَّة عالِیة لاِهْلِ الْخُلُودِ، اَلَّذینَ کانَ لَها سَعْیهُمْ، وَ فیها رَغْبَتُهُمْ. وَ جاءَ الْمَوْتُ بِما فیهِ، جاءَ بِالشَّقْوَةِ وَ النَّدامَةِ وَ الْکرَّةِ الْخاسِرَةِ إلى نار حامِیة لاِهْلِ دارِالْغُرُورِ، اَلَّذینَ کانَ لَها سَعْیهُمْ، وَ فیها رَغْبَتُهُمْ:(۱۶۸)
حضرت باقر علیه السّلام از رسول خدا نقل مى فرماید: هان اى مردم مرگ را، مرگ را درنطر آورید! مرگ با آنچه در اوست، آمد با رَوْح و راحت و یورشى مبارک براى بردن به بهشت بلند مرتبه از براى که در دنیا زیست مى کردند ولى دل به آخرت داشتند و اینجا را مزرعه آنجا قرار داده و نسبت به عالم خلود شوق وافر داشتند.
مردى به محضر رسول خدا آمد عرضه داشت: چرا از مرگ بدم مى آید؟ حضرت فرمودند: ثروتمندى؟ عرضه داشت: ارى، فرمود: از ثروت خود در راه حقّ بهره گرفته و چیزى پیش فرستاده اى؟ پاسخ داد: نه، فرمود: به همین خاطر است که از مرگ آزرده خاطرى.
عَنِ الصّادِقِ علیه السّلام، عن أبیه، عن جدِّه علیهم السّلام قالَ: سُئِلَ أمیرُالْمُؤْمِنینَ علیه السّلام: بِما ذا أحْبَبْتَ لِقاءَ اللّهِ؟ قالَ: لَمّا رَأَیتُهُ قَدِ اخْتارَ لى دینَ مَلائِکتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ أنْبیائِهِ عَلِمْتُ أنَّ الَّذى أکرَمَنى بِهذا لَیسَ ینْسانى، فأحْبَبْتُ لِقاءَهُ:(۱۶۹)
امام صادق علیه السّلام از پدرش از جدّش حکایت مى کند: از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام پرسیدند: به چه علّت این همه به مرگ و مردن اشتیاق دارى و عاشق انتقال از این عالم به آن عالمى؟ فرمود: خداوندى که دین ملائکه و انبیا و پیامبرانش را براى من انتخاب کرد قطعاً مرا فراموش نمى کند، به همین خاطر مشتاق لقایش هستم.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى *** تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او عمرى ستانم جاودان *** او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
به قول عارف بزرگ سیف فرغانى:
زهى خورشید را داده رخ تو حسن و زیبائى *** در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشائى
به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را *** تو بى زیور چنان خوبى که عالم را بیارائى
تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو *** کند پسته شکر ریزى، کند سنبل سمن سائى
اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزى *** که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنائى
هم از آثار روى تست اگر گل راست بازارى *** ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمائى
اگر روزى ز درویشى دلى بردى زیان نبود *** که گر دولت بود یکشب به وصلش جان بیفزایى
چه باشدحال مسکینى که او را با غناى تو *** نه استحقاق وصل تست و نى از تو شکیبائى
من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه مى آیم *** ز بیم آنکه گو بندم که حضرت را نمى شائى
اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت *** ببخشى دیده را صد نور اگر تو روى بنمائى
تو از من نیستى غایب که اندر جان خیال تو *** مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینائى
مرا با تو وصال اى جان میسّر کى شود هرگز *** که من از خود روم آن دم که گویندم تو مى آئى
چنان شیرینى اى خسرو که چون فرهاد در کویت *** جهانى چون مگس جمعنتد بر دکان حلوائى
کنون اى سیف فرغانى که پایت خسته شد در ره *** بر و بار سر از گردن بیفکن تا بیاسائى
قالَ رَسُولُ اللّهِ علیه و آله: شَیئانِ یکرَهُهُما ابْنُ آدَمَ: یکرَهُ الْمَوْتَ وَ اَلْمَوْتُ راحَةُ الْمُوْمِنِ مِنَ الْفِتْنَةِ، وَ یکرَهُ قِلَّةَ الْمالِ، وَ قِلَّةُ الْمالِ أقَلُّ لِلْحِسابِ:(۱۷۰)
پیامبر صلّى اللّه علیه و آله فرمود: پسر آدم از دو چیز کراهت دارد: از موت ناراحت است در حالیکه مرگ راحت مؤمن از فتنه است، و از کمى ثروت ناله دارد، که کمى ثروت حساب آدمى را در قیامت به حداقلِّ زمان مى رساند.
راوى مى گوید: به حضرت صادق علیه السّلام عرضه داشتم: از ابوذر نقل مى کنند که گفته است: سهچیز را مردم دشن دارند ولى من عاشق آنهایم و آن مرگ و فقر و بلاء است!
حضرت فرمود: آنطور که شما حساب مى کنید نیست، منظور ابوذر ایناست که مرگ در طاعت خدا برایم محبوب تر از حیات در معصیت است، فقر در طاعت برایم بهتر از غناى در گناه است، و مرض و بلا و رنج در طاعت برایم بهتر از سلامتى در طغیان است.(۱۷۱)
مرگ نیکوکاران از نظر قرآن:
«إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلاَئِکةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کنتُمْ تُوعَدُونَ»:(۱۷۲)
آنان که گفتند محقّقاً پروردگار ما خداى یکتاست و بر این عقیده در برابر تمام حوادث پایدار و مستقیم ماندند، به وقت مرگ فرشتگان رحمت بر آنان نازل مى شوند و مژده مى دهند که دیگر هیچ ترسى از آینده و اندوهى از گذشته ندارید و شما را به آن بهشتى که انبیا وعده دادند بشارت داد.
«یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِی إِلَى رَبِّک رَاضِیةً مَرْضِیةً، فَادْخُلِی فِی عِبَادِی، وَادْخُلِی جَنَّتِى»:(۱۷۳)
آن هنگام (یعنى وقت مردن) به اهل ایمان خطاب مى رسد که: اى نفس قدسى آرام به یاد خدا، امروز به حضور پروردگارت باز آى که تو خشنود به نعمتهاى ابدى او، و او راضى از اعمال نیک تست، باز آى در صف بندگان خاصّ من و داخل شو در بهشت رضوانم.
«أَلاَ إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ، الَّذِینَ آمَنُوا وَکانُوا یتَّقُونَ، لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَفِی الآخِرَةِ لاَ تَبْدِیلَ لِکلِمَاتِ اللَّهِ ذلِک هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»:(۱۷۴)
آگاه باشید براى عاشقان خدا ترس و اندوهى نیست. دوستان خدا که اهل ایمان و اهل تقوایند، آنها را از خداوند در حیات دنیا و در آخرت بشارت است. سخنان خدا را تغییر و تبدیلى نیست، این فوز عظیم نصیب دوستان حقّ است.
مرگ بدکاران از نظر قرآن:
«یوْمَ یرَوْنَ الْمَلاَئِکةَ لاَ بُشْرَى یوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِینَ وَیقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً»:(۱۷۵)
بدکاران لحظه اى که فرشتگان را ببینند بشارتى از آنان دریافت نکنند، بکله آنان به مجرمان گویند: مرحوم و ممنوع از لقاء حقّ و رحمت و جنت خدا باشید.
«إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِکةُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کنْتُمْ قَالُوا کنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَکنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فُیهَا فَأُولئِک مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وساءَتْ مَصِیراً»:(۱۷۶)
آنان که به خود بر اثر کفر و زندقه و معصیت ستم کردند، به هنگام مرگ و مردنشان فرشتنگان از آنها سؤال کنند: در چه کار بودید، چرا از ایمان و عمل صالح تهیدستید و براى آخرت کارى نکردید؟ پاسخ دهند: ما در روى زمین مردمى ضعیف و ناتوان بدمى و اسیر ظلم و جهل ودولت کفّاره فرشتگان گویند: ایا زمین خدا پهناور نبود که از محلّ خود به جاى دیگر براى حفظ ایمان هجرت کنید و از محیط جهل وظلم به سرزمین علم و عدل بشتابید؟ این عذرى غیر قابل قبول است، مأواى آنان جهنّم است و بازگشت آنها به جاى بدى است!!
«وَلَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فِی غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلاَئِکةُ بَاسِطُوا أَیدِیهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَکمُ الْیوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهونِ بِمَا کنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللّهِ غَیرَ الْحَقِّ وَکنتُمْ عَنْ آیاتِهِ تَسْتَکبِرُونَ»:(۱۷۷)
و اگر فصاحت و سختى حال ستمکاران را در سکرات موت ببینى انگاه که فرشتگان براى قبض روح ان ها دست قهر و قدرت برآورند و گویند جان از تن بدر کنید، امروز کیفرى چون عذاب حقّ و خوارى مى کشید، چون بر خدا سخن به ناحقّ مى گفتید و از حکم و آیات او گردنکشى مى نمودید، پس به میزان تیره روزى تبهکاران پى خواهى برد.
«الَّذِینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلاَئِکةُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ مَا کنَّا نَعْمَلُ مِن سُوء بَلَى إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِمَا کنتُم تَعْمَلُونَ»:(۱۷۸)
آنان که در دنیا به خود ستم کردند و راه کفر و فسق و فجور پیشه نمودند، وران غضب الهى جانشان را مى گیرند، آنان مجبوراً سر تسلیم پیش دارند و مى گویند: ما بدنکردیم، فرشتگان جواب دهند: آرى کارى بدتر از شرک و تکبّر بر خدا چیست، خداوند به هر چه در دنیا انجام داده اید آگاه و بیناست.
«فَکیفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلاَئِکةُ یضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ، ذلِک بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ وَکرِهُوا رِضْوَانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ»:(۱۷۹)
پس با چه حال سختى روبرو شوند هنگامى که فرشتگان عذاب جانشان رابگیرند، بر صورت و پشت آنان تازیانه قهر زنند!! بدین سبب که راهى که سخط حقّ در آن بود پیمودند و از طریق خوشنودى حقّ کراهت داشتند، خداوند هم اعمالشان را محو و نابود گردانید. به قول سعدى علیه الرّحمه آن بلبل گلستان حکمت:
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنى دلى *** زنهار بد مکن که نکردست عاقلى
این پنج روزه مهلت ایام آدمى *** آزار مردمان نکند جر مغفَّلى
بارى نظر به حنال عزیزان رفته کن *** تا مجمل وجد ببینى مفصّلى
این پنجه کمان کش و انگشت خ نویس *** هر بندى اوفتاده به جائىّ و مَفصلى
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند *** بیرون ازاین دو لقمه روزى تناولى
زان گنج هاى نعمت و خروارهاى مال *** با خویشتن به گور نبردند خردلى
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت *** بهتر ز نام نیک نکردند حاصلى
اى آن که خانه برره سیلاب مى کنى *** بر خاک رودخانه نباشد مُعوَّلى
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد *** هرگز نبود دور زمان بى تبدّلى
مرگ ا زتو دور نیست و گر هست فى المثل *** هر روز باز مى رویش پیش منزلى
بنیاد خاک بر سر آبست ازنى سبب *** خالى نباشد از خللى یا تزلزلى
دنیا مثال بحر عمیقى است پر نهنگ *** اسوده عارفان که گرفتند ساحلى
دانا چه گفت، گفت که عزلت ضرورت است *** من خود به اختیار نشینم به مَعزِلى
یعنى خلاف رأى خداوند حکمت است *** امروز خانه کردن و فردا تحولى
آن گه که سر به بالش گورم نهند باز *** از من چه بالشى که بماند چه چنبلى
بعد از خداى هر چه تصوّر کنى به عقل *** ناچار آخرى است همیدون و اوّلى
خواهى که رستگار شوى راست کارباش *** تا عیبجوى رانرسد بر تو مَدخلى
تیر از کمان چو رفت نباید به شست باز *** پس واجب است در همه کارى تأمّلى
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنى *** خرّم کسى شود مگر از مرگ غافلى
نى کاروان برفت و تو خواهى مقیم ماند *** ترتیب کرده اند ترا نیز محملى
جز نیکبخت پند خردمند نشنود *** اینست تربیت که پریشان مکن دلى
همواره بوستان امیدت شکفته باد *** سعدى دعاى خیر تو گوید چه بلبلى
سُئِلَ عَنِ الْحسنِ بْنِ عَلىٍّ علیهما السّلام: مَا الْموْتُ الَّذى جَهِلُوهُ؟ فَقالَ: أعْظَمُ سُرُور عَلَى الْمُوْمِنینَ، إذْ نُقِلُوا عَنْ دارِ النکدِ إلَى النَّعیمِ الاْبَدِ; وَ أعْظَمُ ثُبُور یرِدُ عَلَى الْکافِینَ، إذْ نُقِلُوا عَنْ جَنَّتِهِمْ إلى نار لا تَبیدُ وَ لاء تَنْفَدُ:(۱۸۰)
از حضرت مجتبى علیه السّلام سؤال شد: مرگى که از آن بى خبرند چیست؟ فرمود: بدترین خوشحالی است که به مردم مؤمن وارد مى شود، زیرا از خانه سختى و مشقّت به نعیم ابد نقل مکان مى کنند، و بدترین نوع هلاکت و بدبختى است که به کافران مى رسد، زیرا از بهشت خود به آتش خاموش نشدنى و تمام نشدنى منتقل مى گردند.
از حضرت زین العابدین پرسیدند: مرگ چیست؟ فرمود: برا یمؤمن چون رد آوردن لباس چرک پرشپش و برداشتن حلقه هاى سنگین و زنجیرها از بدن و تبدیل شدن آن لباس به لباس فاخر و پاکیزه، و رفتن در بوهاى پاک و رسیدن به راهوارترین مرکب و مأنوس ترین منازل است.
و براى کافر همانند کندن لباس فاخر و پوشیدن لباس زبر، و نقل از پیش انیس و مونس و رفتن به سوى وحشتاناک ترن منازل و بدترین عذاب.(۱۸۱)
موسى بن جعفر علیهما السّلام وارد بر مردى شد که عرق سکرات موت بر پیشانیش نشسته بود و دیگر جواب کسى را نمى داد، عرضه داشتند: پسر پیامبر، دوست داریم از وضع رفیقمان آگاه شویم و اصولاً بدانیم مرگ چیست؟
حضرت فرمود: مرگ تصفیه اى است براى مؤمنین از گناهانشان، و در حقیقت آخرین اَلَمى است که نصیبشان مى گرددو آخرین وِزرى است که بر آن هاست.
و تصفیه اى است براى کفّار از خوبیها و حسناتشان، و در واقع آخرین لذّت یا نعمتى است که به آنان مى رسد، و آخرین ثواب و حسنه براى آنان است. امّا این دوست شما در حال تصفیه شدن و خالص شدن است چنانکه لباس در آب از چرک پاک مى شود، و آمامده تحقّق استعداد براى معاشرت با ما در خانه ابدى!(۱۸۲)
حضرت جواد علیه السّلام بر مریضى از شیعیان وارد شد که به خاطر مرگ در حال گریه و جزع بود، حضرت فرمود: اى بنده خدا، از مرگى که از آن اطلاع ندارى مى ترسى؟ فرض کن بدنت پر از چرک و قذرات شود و بر اثر آن سراپایت را زخم آبله مانند و دمل چرکى و خونى بگیرد و خبر شوى که آب حمّامى تمام این رنج ها را از بدنت مى برد و بروى و از آب آن حمّام استفاده کنى و سلامت کاملت را بازیابى، چقدر خوشحال مى شوى! عرضه داشت: معلوم نیست، فرمد: مرگ همان حمّام است که آخرین ذنوب و مقایاى سّئات ترا شستشو مى دهد و ترا از هر غم و رنج و همّى نجات مى دهد و به هر سرور و خوشحالى و انبساطى مى رساند، این که گریه و جزع ندارد. آن مرد ساکت و آرام شدو با حالى خوش جان داد.(۱۸۳)
در کتب حدیث مثل "جامع الأخبار" فصل ۱۳۵، "شافى" فیض باب قبض روح، و "محجّة البیضاء" جلد هشتم صفحه ۲۵۹ آمده: که ابراهیم خلیل به ملک الموت فرمود: به هنگامى که بالاى سر فاجر مى آئى به چه صورتى؟ امکان دارد خود را به آن صورت نشان من دهى؟ملک الموت عرضه داشت: رخ برگردان، ابراهیم صورت برگرداند، ملک گفت: نظر کن، ابراهیم مشاهده کرد، چهره اى دید سیاه با مویهاى برآم ده، با بوى بد، لباسى چون قیر، از دماغ و دهانش آتش بیرون مى زند و دود سر به آسمان مى کشد.ابراهیم از دیدن آن صورت و هیبت غش کرد، چون به هوش آمد ملک الموت را به صورت اصلیش دید، فریاد زد: اى ملک الموت، اگر فاجر مزدى جز دیدن تو نداشته باشد براى او کافى است. و چون او را براى قبض روح مؤمن به بهترین صورت دید گفت: اگر مؤمن مزدى جز زیارت این چهره نداشته باشد براى او بس است!
مسئله قبر و برزخ:
پس از قبض روح که منزل اوّل موت است نوبت منزل دوم که قبر است مى رسد. قبر در حقیقت همان برزخ انسان است، چنانکه آیات و روایایت بر آن دلالت دارد و هر کس برزخش انعکاسى از اوضاع اعتقادى و اخلاقى و عملى اوست.
مؤمن در برزخ در روح و ریحان و راحت و سعات و همنشین با ارواح طیبه و اجساد مطهّره و متنعّم به نعمت هاى الهى، و کافر در برزخ در رنج و مشقّت و همنشین با ارواح خبیثه و اجساد شریره و معذّب به عذاب الهى است.
«حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ.لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحاً فِیما تَرَکتُ کلاَّ إِنَّهَا کلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَى یوْمِ یبْعَثُونَ»:(۱۸۴)
بسیارى از مردم در غفلت اند تا وقت مرگِ هر یک فرا رسد، در آن حال آگاه و نادم شده گوید: بارالها مرا به دنیا بازگردان تا شاید به تدارک گذشته عمل صالح بجاى آورم، به او پاسخ داده شود: هرگز نخواهد شد، که براى شما بازگشتى نیست، از پى مرگ آنان برزخى است تا روزى که برانگیخته شوند.
درباره عذاب بدکارن در برزخ در قرآن مجید مى فرماید:
«النَّارُ یعْرَضُونَ عَلَیهَا غُدُوّاً وَعَشِیاً وَیوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ»:(۱۸۵)
اینک آتش دوزخ را در صبح و شامِ برزخ بر آنها عرضه مى دارند، و چون روز قیامت شود خطاب آید که: فرعونیان را به سخت ترین عذاب جهنّم وارد کنید.
و درباره لذّت نیکوکاران در برزخ مى فرماید:
«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ»:(۱۸۶)
و البتّه آنان را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار، بلکه زندگانى هستند در نزد پروردگارشان که روزى مى خورند.
تفسیر "نورالثقلین" که از مهمترین تفاسیر شیعه است از قول حضرت باقر نقل مى کند که این آیه دباره شهداى بدر و احد نازل شده.
ابن مسعود از رسول خدا حکایت مى کند: خداوند به ارواح شهداى احد خطاب کرد و از آنان پرسید: چه آرزوئى دارید؟ آنها گفتند: پروردگارا ما بالاتر از این چه آرزوئى مى توانیم داشته باشیم که غرق نعمت هاى جاویدان توایم و در سایه عرش تو مسکن داریم، تنها تقاضاى ما اینست که بار دیگر به جهان برگردیمو مجدّداً در راه تو شهید شویم.
خداوند فمرمود: فرمان من تخلّق ناپذیر است و آن اینست که کسى دوباره به دنیا بازنگردد، عرض کردند: حالا که چنین است تقاضاى ما اینست که سلام ما را به پیامبر برسانى و به بازماندگانمان حال ما را بگوئى و ازوضع ما به آنها بشهارت دهى که هیچ گونه نگران نباشند. در این هنگام به وسیله این آیه و ایات بعد به وضع آنها اشاره شد.
در آیه شریفه «یا لَیتَ قَوْمى یعْلَمُونَ، بِما غَفَرَلى رَبّى وَ جَعَلَنى مِنَ الْمُکرَمینَ»: اى کاش قوم من مى دانستند آمرزشى را که پروردگارم درباره من اعمال نمود و مرا از گرامیان قرار داد.
در داستان حبیب نجّار که در سوره یس آیه ۲۶ و ۲۷ است، قضیه نیز به همین صورت است، چنانکه آیه شریفه دلالت دارد.
فى الکافى، عَنِ الصّادِقِ علیه السّلام قالَ: إنَّ لِلْقَبْرِ کلاماً فى کلِّ یوْم یقُولُ: أنَا بَیتُ الْغُرْبَةِ، أنَا بَیتُ الْوَحْشَةِ، أنَا بَیتُ الدُّودِ، أنَا الْقَبْرُ، أنَا رَوْضَةُ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ: أوْ حُفْرِةٌ مِنْ حُفَرِ النّیرانِ:(۱۸۷) در کتاب "کافى" شریف از حضرت صادق علیه السّلام نقل شده که براى قبر هر روز کلامى است، مى گوید: من خانه غربتم، من خانه وحشتم، من خانه کر، من قبرم، من باغى از باغهاى بهشت یا حفره اى از حفره هاى جهنّم.
خبر عظیمتر برزخ خبرى است قرآنى والهى و آسمانى و هیچ کس چاره اى جز عبور از آن را ندارد، چیزى که هست برزخ براى مردم مؤمن سبیار عالى و براى اهل کفر و عناد بیچاره کننده است.
آنچه در خوبى و بدى انسان اثر مى گذارد عبارت است از عقاید و اخلاق و اعمال انسان; اگر عقاید حقّه و صحیحه و الهیه باشد، و اگر اخلاق آدمى دنباله اخلاق پیامبران و ائمّه طاهرین قرار بگیرد و اگر اعمال و حرکات انسان بر اساس واقعیات ملکوتیه و الهیه باشد برزخ او «رَوْضَةٌ مِنْ ریاضِ الْجَنَّه» است، امّا اگر آدمى دچار عقاید فاسده و اخلاق زشت از قبیل حرص و تهمت و شماتت باشد و حرکاتش نمونه اى از حرکات شیطان، البتّه برزخ او حفره اى از حفرات آتش سخت جهنّم است و از آن گریزى و مفرّى ندارد.
بیانى از استاد شهید مرحوم مرتضى مطهّرى:
شهید مطهّرى درکتاب پر قیمت "عدل الهى" از استادش مرحوم حاج میرزا على آقا شیرزى که فقیهى بزرگ و عارفى کم نظیر و عاشقى دلسوخته بود نقل مى کند: روزى در درس "نهج البلاغه" که در اصفهان درسى کم نظیر بود در حالى که به شدّت مى گریست فرمود: دیشبِ گذشته در مکاشفه اى وضع برزخم را اینچنین دیدم: پس از مرگ مَردم و خانواده ام مرا تا کنار قبر بدرقه کردند، به وقت دفن سگ سیاهى را دیدم با من وارد قبر شد، هر چه فریاد کردم کسى توجّه نکرد، وقتى قبر پوشیده شد و همه رفتند در وحشت قرار گرفتم، ناگهان نورى خیره کننده قبرم را روشن کرد، بسیار خوشحال شدم، آن سگ هم با حالت فرار قبر مرا ترک کرد. از آن نور پرسیدم: کیستى که وحشتم را بردى و از برکت تو آن سگ مرا رها کرد؟ فرمود: من حسین بن على هستم تا قیامت آرام باش. ان سگ بعضى از خویها واعمال بد بود که البتّه تسلّطى نداشت!(۱۸۸)
...وَ هُوِ ینادى یا أهْلى وَ یا وَلَدى لا تَلْعَبَنَّ بِکمُ الدُّنْیا کما لَعِبَتْ بى، فَجَمَعْتُ الْمالَ مِنْ حِلِّهِ وَ غیرِ حِلِّهِ ثُمَّ لِغَیرى، فَالْمَهْنَأُ لَهُ وَ التَّبِعَةُ عَلَىَّ، فَاحْذَرُوا مِثْلَ ما حَلَّ بى:(۱۸۹)
رسول اکرم فرمود: روح متوفّى پس از مرگ ندا مى دهد: اى خانواده و فرزندان من، مراقب باشید دنیا شماها را به بازى نگیرد، همانطور که مرا به بازى گرفت و اغفالم کرد، اموالى از حلال و حرام جمع کردم و آن را براى وراث گذاشتم، هم اکنون آسایش و رفاهم براى آنان است و تبعات و عوارض ناراحت کننده اش براى من، حذر کنید از وبالى که مرا دامنگیر شده است!
داستانى عبرت آموز از سلمان:
سلمان فارسى از طرف حضرت مولى الموحّدین امیرالمؤمنین فرماندار مدائن بود. اَصبغ بن نُباته مى گوید: من در مدائن با سلمان بودم و بسیار به ملاقاتش مى رفتم، یک روز به دیدنش رفتم در حالى که مریض بود، همان مرضى که منجر به مرگش شد، پیوسته از او عیادت مى کردم، رفته رفته مرضش شدّت گرفت و به مرگ خود یقین نمود، روزى متوجّه من شد و گفت: اى اصبغ با رسول خدا قرارى داشتم: او به من فرموده بود موقعى که مرگت نزدیک مى شود میتى با تو سخن مى گوید، میل دارم بدنم آیا مرگم نزدیک شده یا نه.
اصبغ مى گوید: به او گفتم: هر امرى دارید بفرمائید اجرا کنم، فرمود: هم اکنون مى روى و براى من تابوتى می آوری و همان زیراندازى که معمولاً در تابوت براى مردگان فرش مى کنند در آن مى گسترانى، سپس مرا به چهار نفر به قبرستان مى برى!!
اصبغ اطاعت کرد، فوراً از جا برخاست و از پس انجام دستور سلمان رفت، پس از ساعتى برگشت و تمام خواسته ها را اعلام کرد مهیاست. طبق دستور، سلمان را به قبرستان بردند و تابوت را به زمین گذاردند، گفت: مرا متوجّه قبله کنید، رو به قبله اش نممودند، آنگاه با صداى بلند گفت:
اَلسَّلام عَلَیکمْ یا أهْلَ عَرْصَةِ الْبَلاءِ، اَلسَّلامُ عَلَیکمْ یا مُحْتَجَبینَ عَنِ الدُّنْیا: سلام بر شما اى ساکنین وادى ابتلا، سلام بر شما اى روپوشیدگان از دنیا.
جوابى نشنید، دوباره به آنها سلام کرد و گفت: شما را به خداوند بزرگ و پیامبر کریم مى خوانم که یک نفر از شما مرا پاسخ گوید، من سلمان فارسى صحابى پیامبرم و او به من فرموده بود وقتى مرگت نزدیک شود مرده اى با تو سخن مى گوید، مى خواهم بدانم اجلم رسیده یا نه؟
سلمان از روح مرده اى پاسخ گرفت، جواب سلامش را داد و گفت: سخنانت را مى شنویم هر چه مى خواهى سؤال کن، سلمان پرسید، ایا از اهل بهتشى یا دوزخ؟ گفت: از کسانى هستم که خداوند مرا مشمول عفو و رحمت خود قرار داده و بهشتى هستم، سلمان درباره چگونگى مرگش و همچنان از اوضاع و احوال بعد از مرگش سؤالاتى نمود و یک بیک را جواب گرفت، پس از پایان گفتگو به دستور سلمان از تابوتش بیرون آوردند و روى زمینش گذاردند، آنگاه متوحّه حضرت حقّ شد و گفت: اى آن که خزائن هر چیز به دست قدرت اوست و برگشت همه به سوى او، و اوست که افراد را از بلا و عذاب مصون مى دارد و کسى قادر نیست مانع عذاب وى شود، به تو ایمان آوردم و از پیامبرت پیروى نمودم و کتاب مقدّست را تصدیق کردم، هم اکنون وعده اى که داده اى فرا رسیده است، اى آن که خلف وعده نمى کنى روح مرا بگیر و به رحمتت ملحق فرما و در خانه فضل و کرمت فرود آر، سپس شهادتین را به زبان جارى کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود.(۱۹۰)
داستانى عجیب از برزخ مردگان:
چند سال قبل در یکی از شهرهاى ایران مرد شریف و با ایمانى زندگى مى کرد. فرزند اکبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش ازپاکى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعیف بودند و هر دو در یک خانه متوسطى زندگى مى کردند. براى آنکه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتیاج نکنند تا جائى که ممکن بود در مصارف مالى صرفه جوئى کنند. صرفه جوئى آنها این بود که آب لوله کشى شهر را فقط براى نوشیدن و تهیه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پرکردن حوض و مشروب ساختن چند درختى که در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى کردند. روى چاه، اطاق کوچکى ساخته بودند که چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى کسى که مى خواهد از چاه آب بکشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نماید. این پدر و پسر براى کشیدن آب از چاه کارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب این وظیفه را انجام مى دادند. روزى پدر و پسر با هم گفتگو کردند که کاهگل سقف اطاقک روى چاه تبله کرد و ممکن است ناگهان از سقف جدا شود یا در چاه بریزد یا بر سر کسى که از چاه آب مى کشد فرود آید و باید آن را تعمیر کنیم، و چون براى آوردن بنّا و کارگر تمکن مالى نداشتند با هم قرار گذاردند در یکى از روزهاى تعطیل با کمک یکدیگر کاهگل تبله شده را از سقف جدا کنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمیر نمایند. روز موعود فرا رسید، سر چاه را با تخته و گلیم پوشاندند، کاهگل ها را از سقف کندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقک ایستاد و پسر به جاى کارگر به پدر گل مى داد تا کار تعمیر سقف پایان پذیرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد که انگشترش در انگشت نیست، تصوّر کرد موقع شستن دست کنار حوض جا گذارده است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نیافت. دو روز هر نقطه اى را که احتمال مى داد انگشتر آانجاب باشد جستجو نمود و نیافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اینکه آن را بیابد مأیوس گردید و تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندین سال از تعمیر سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت. پسر با ایمان گفت: مدّتى از مگر پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب دیدم، مى دانستم مرده، نزدیک من آمد، پس از سلام و علیک به من گفت،: فرزند: من به فلانى پانصد تومان بدهکارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم کن. پسر بیدار شد، این خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نکرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را که قبلاً گفته بود تکرار نمود و از پسر گله کرد که چرا به گفته ام ترتیب اثرى ندادى. پسر که در عالم رؤیا مى دانست پدرش مرده است به او گفت: براى آنکه مطمئن شوم این تو هستى که با من سخن مى گوئى، یک علامت براى من بگو. پدر گفت: یاد دارى چند سال قبل سقف اتاقک روى چاه را کاهگل کردیم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحص کردیم نیافتیم؟ گفت: آرى به یاد دارم، گفت: پس از آنکه آدمى مى میرد بسیارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهمیدم انگشترم لاى کاهگل هاى سقف اتاقک مانده است، چون موقع کار ماله در دست چپم بود و کاهگل را به دست راست مى گرفتم، در یکى از دفعات که به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از کف دستم جدا کنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بیرون آمده و با گلها آن را سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آنکه مطمئن شوى این منم که با تو سخن مى گویم هر چه زودتر کاهگل ها را از سقف جدا کن و آنها را نرم کن انگشرتم را مى یابى! پسر بدون اینکه خواب را براى کسى بگوید صبح همان شب در اوّلین فرصت اقدام نمود، مى گوید روى چاه را پوشانده، کاهگلها را از سقف چدا کردم، در حیاط منزل روى هم انباشتم، بعداً آنها را نرم کرده و انگشتر را یافتم!
مبلغى که پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى که پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام واحوالپرسى سؤال کردم آیا شما از مرحوم پدرم طلبى دارید؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟ گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال کردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آنکه از وی سفته و یا لااقل یادداشتى بگیرم، رفت، طولى نکشید که بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت! پسر گفت چرا براى وصول طلبت مراجعه نکردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شایسته ندیدم مراجعه کنم، زیرا ممکن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر متوفّى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جریان امر را براى او نقل کرد!(۱۹۱)
داستانى ازمؤلّف در رابطه با برزخ مردگان:
این فقیر الى اللّه و تهیدست و بى نوا، دل خسته بال و پر شکسته و از شدّت معاصى دست و پاى جان بسته: حسین انصاریان محرّر این نوشته، در سال ۱۳۴۵ شمسى شب چهارشنبه اى از مسجد جمکران قم همراه با یکى از دوستانم که در محبّت اهل بیت آتشى شعله ور در قلب داشت نزدیک ساعت دوازده شب وارد شهر قم شدم، شهر همچون وادى خاموشان بود، رفت و آمد در آن جریان نداشت، همراه دوستم منتظر تاکسى شدیم تا به خانه ام نزدیک مدرسه آیت اللّه العظمى حجّت بروم.
از اتّفاق یک تاکسى رسید، چهره راننده با اکثر رانندگان فرق مى کرد، نور عبادت از آن قیافه ساطع بود. هر دو سوار شدیم، پرسید: مقصد کجاست؟ دوستم گفت: قبرستان. او هم ما را به وادى السّلام قم برد و گفت: من با شبگردان وادى دوستم، صبر کنید در بزنم تا با هم وارد قبرستان شویم. در زد، شبگرد قبرستان درب را باز کرد، با تاکسى وارد قبرستان شدیم و هر یک به سر قبرى خالى رفته و به تفکر و اندیشه در اوضاع خود پس از ورود به قبر پرداختیم.
در این بین عبا بدوشى در تاریکى قبرستان از کنار ما سه نفر عبور کرد. راننده تاکسى او را شناخت، وى را صدا کرد، و گفت: تو مردى الهى هستى و از ابتداى ساخته شدن این قبرستان اینجا بودى، هم ناظر امورى، هم شبگرد بعضى از شب ها، و هم براى بعضى از اموات از طرف بازماندگانشان جهت فاتحه و قرآن دراستخدامى، اسرارى از این قبرستان و اموات آن اگر نزد تو هست جهت عبرت گیرى و پند آموزى براى ما بیان کن! پاسخ داد: از این قبرستان مسائلى بسیار مهم دارم که یک بخش آن را براى شما حکایت مى کنم:
روزى از شهر همدان میتى به این قبرستان آوردند. از افراد دنبال جنازه فهمیده مى شد که متوفّى مردى مؤمن و با اخلاص و شخص متدین و مطیع حضرت ربّ ـ جلّ و علا ـ بوده. چون وى را دفن کردند فرزندانش مرا صدا زدند و به من گفتند: حاضرى در هر بعدازظهر پنجشنبه به عنوان شب جمعه چند سوره قرآن براى پدر ما بخوانى و این برنامه را تا زمانى معین ادامه دهى؟ و ما هم حق الزحمه ترا هر ماه که مى آئیم تقدیم مى کنیم. پاسخم مثبت بود. چند ماه مطابق خواسته فرزندانش به وقت شب جمعه کنار قبر مى آمدم و براى متوفّى سوره هاى تعیین شده را مى خواندم. یک روز پنجشنبه در منزل کارگر داشتم نرسیدم به قبرستان بروم، فرداى آن روز که جمعه بود سر قبر میت رفته و وظیفه خود را انجام دادم، ولى هفته بعد فرزندان آن مرد به قم آمدند و به من گفت: شب جمعه پدر خود را در عالم رؤیا دیدم، از شما بخاطر خالى گذاشتن سفره اش از مائده الهى گلایه داشت، من داستان آن روز را بیان کرده و از آنان غذرخواهى کردم!
داستانى از جهان برزخ محدّث قمى:
مرحوم حاج شیخ عباس قمّى دانشمند و محدّث بزرگ که قریب پنجاه جلد کتاب بسیار مفید و خداپسندانه دارد و از اوتاد و عبّاد و زهّاد روزگار و از اولیاء خداست و که احدى در صداقت و پاکى و کرامت او شک ندارد داستانهاى شگفتى در زندگى دارد، من قسمتى از این حقایق را از فرزند بزرگوارش حاج میرزا على آقا محدّث که قریب به ده سال در همسایگى او بودم شنیدم. مى فرمود: پدر برگوارم درنجف اشرف بر اثر کثرت عبادت و تألیف به مرض سختى دچار شد، معالجات اطبّاء در او مؤثّر نیفتاد، یک روز در حالى که ناله مى کرد به مادرم فرمود: همسر مهربانم مقدارى آب در قورى با یک ظرف براى من بیاور. قورى آب و ظرف را کنارش گذاشت، گفت: مرا بلند کنید، زیر بغل او را گرفته در بستر نشاندیم، گفت: پنجاه سال است با این انگشتان قال اللّه و قال الصادق و قال الباقر نوشته ام، باید این انگشتان خود را روى ظرف گرفت و از قورى به روی انگشتانش آب ریخت و آن آب را نوشید، پس از چند ساعت شفاى کامل یافت!
و نیز آن مرحوم مى گفت: پدرم مرحوم مدّث قمّى دچار چشم درد سختى شد، اطبّاء عراق از علاجش عاجز شدند، روزى به مادرم گفت: کتاب شریف "اصول کافى" را نزد من بیاور، مادر کتاب را به دست پدر داد، پدر گفت: این کتاب منبع واقعیات الهیه و سراسر حکمت و هدایت و نور است و شفاء هر درد، نویسنده آن مرحوم کلینى از معتبرترین افراد روزگار است، نمى شود کتاب او بى اثر باشد، کتاب را یکى دوبار به چشم خو کشید، یکى دو ساعت بعد از آن از درد چشم خلاص شد.
باز آن مرحوم نقل مى کرد: من بنا به توصیه پدرم اهل منبر و وعظ و خطابه شدم، بنا شد در مجلسى در شهر قم ده شب منبر بروم، قمیون ازمنبرم هم به خاطر زیبائى و شیوائى کلام و هم محض اینکه فرزند محدّث قمّى هستم ازمن استقبال شایانى کردند. شبى حدیثى را مورد بحث قرار دادم، آقایى از علما به نام حاج شیخ مهدى پائین شهرى از وسط مجلس فریاد زد: آقاى میرزا على محدّث، این حدیث کجاست؟ گفتم: جاى آن را نمی دانم در چه کتابى است، من این حدیث را از زبان بزرگان دین شنیده ام، فریاد زد: دیگر از شنیده ها روى منبر مگو، سعى کن احادیث را در متون اسلامى ببینى سپس نقل کنى. عمل او به من بسیار سنگین آمد، برایم خیلى تلخ بود، دنباله منبر را به دلسرى و کسالت طى کرده و با تصمیم براینکه از برنامه ام دست بردام به خانه آمدم. نیمه شب در عالم رؤیا به محضر مبارک پدرم رسیدم، با تبسّم و انبساط به من گفت: فرزندم از تصمیمى که گرفته اى صرف نظر کن، زیرا تبلیغْ عملى بسیار مهم و امرى فوق العاده پر ارزش است، این کارى است که بر عهده انبیاء الهى بود; درضمن حدیثی که مورد اشکال آقاى شیخ مهدى پائین شهرى بود در فلان کتاب حدیث در صفحه چند است، فردا شب دوباره حدیث را بخوان و به مدرک آن اشاره کن تا ایراد شیخ برطرف گردد!
حاج میرزا على آقا مى فرمودند: وقتى پدرم مرحوم محدّث قمّى در کنار مرقد حضرت مولی الموحّدین، اسوه مشتاقین حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام از دنیا رفت، همراه با علماى نجف و جمعیت بسیار زیادى آن مرد محترم را در کنار استادش حاج میرزا حسین نورى به خاک سپرده و به منزل برگشتیم، تا نیمه شب رفت و آمد ادامه داشت، پس از آن براى استراحت به بستر رفته لحظاتى نگذشته بود که درعالم خواب پدر را با انبساطى عجیب زیارت کردم، عرضه داشتم: پدرجان در حالى هستید؟ فرمود: از لحظه اى که وارد برزخ شدم تا الآن سه بار به محضر مقدّس حضرت سید الشهداء علیه السّلام مشرّف شده و مهمان آن جناب شدم!
به قول حکیم شفاعى اصفهانی:
گزیده ام ز کتاب جهان مقاله عشق *** سبق سبق گذرانیده ام مقاله عشق
به سخت جانى من چون نبود نازکش *** زمانه برد مرا تا کند حواله عشق
منم که ملک محبّت مسلّم است مرا *** به مُهر داغ رسانیده ام قباله عشق
گل بهشت به سر چون زنم که یگرنگیست *** میان گوشه دستار ما و لاله عشق
به رغبت ار مکشى لجّه لجّه خون جگر *** حلال نیتکه بر لب نهى پیاله عشق
هوس به جنگ محبّت میار هرزه که نیست *** فغان ساخته مرد مصاف ناله عشق
به آب خضر شفائى نظر به ناز کنم *** همیشه دیده و دل سیرم ازنواله عشق
جامى مى فرماید:
برطرف رخ نهادى آن جَعد مشک سا را *** چون شب سیاه کردى روز سفید ما را
بویت به هر مشامى حیف است اگر توانم *** سوى تو ره ببندم آمد شد صبا را
بعد از هجوم هجران بى دولت وصالت *** باز آمدن چه امکان صبر گریزپا را
از لعل تو ز چششمم شد خون دل روانه *** بس رازها که گردید از باده آشکارا
دارد رقیب بامن دندان زنى به کویت *** با هم نزاع دیرین بشاد سگ و گدارا
باشد بناى دولت بر همّت گدایان *** این است بر کتابه ایوان پادشا را
با صحبت که گیریم انس اینچنین که عشقت *** بیگانه ساخت با من یاران آشنا را
فریاد از آن معلّم کآموخت در دبستان *** تاراج دین پیران، طفلان دلربا را
جامى ز سفله طبعان کم شد صفاى حالت *** کردى صفاى تیره جام جهان نما را
دیدارى عجیب از آیت اللّه آقا سید جمال الدّین با برزخ و برزخیان:
آن جناب مى فرمودند: یک روز هوا گرم بود، براى فاتحه اهل قبور به وادى السّلام نجف رفتم، براى فرار از گرما به زیر طاقى که بر سر قبرى زده بودند نشستم، عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت کنم، در این حال دیدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسیار کثیف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت کردند که وضع ما بد است تو از خدا بخواه ما را عفو کند! من به آنان پرخاش کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو مى کنید؟ بروید اى مستکبران.
ایشان فرمودند: این مردگان شیوخى بودند از عرب که در دنیا مستکبرانه زندگى مى نمودند و قبورشان دراطراف همان قبرى بود که من بر روى آن نشسته بودم.(۱۹۲)
پیامبر عزیز اسلام صلّى اللّه علیه و آله فرمود: دو ملک اسود و ازرق چشم در قبر بر بالین میت حاضر مى شوند، به یکى گفته مى شود منکر و دیگرى نکیر، به صاحب قبر مى گویند: درباره رسول خدا چه نظرى دارى؟ اگر میت مؤمن باشد مى گوید: پیامبر عبد خدا و رسول اوست، من به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر شهادت مى دهم. دو ملک مى گویند: مى دانستیم جواب تو همین است. سپس برزخ او را هفتاد ذرع در هفتاد ذرع وسعت مى دهند و ان محل را چون روز روشن به نور حقّ مى نمایند، سپس به او مى گویند: بخواب خواب راحت. مى گویند: بگذارید بروم و به اهلم وضع خودرا خبر دهم، مى گویند: نه بخواب همانند خواب عروس که بیدار نشود مگر به واسطه عزیزترین فردش. مى خوابد تا خداوند او را وارد قیامت کند. امّا اگر میت اهل نفاق باشد و با دین و ایمان سروکارش نبوده وقتى درباره پیامبر مى پرسند مى گوید: نمى دانم، چیزهایى از مردم شنیدم و همان شنیده ها را مى گفتم. مى گویند: جوابت را مى دانستیم. سپس به خانه برزخى مى گویند: بر او تنگ شو، چنان تنگ مى شود که جانبى به جانب دیگر نزدیک مى گردد; دائماً به آن عذاب برزخى دچار است تا وارد محشر شود!(۱۹۳)
پس از پایان زمان برزخ نوبت به قیامت مى رسد، قیامتى که در آن نیکوکاران و بدکارن به جزاى اعمال خود برخورد مى کنند، و آن صحنه به فرموده قرآن مجید با نفخه صور آغاز مى گردد.
نفخه صور یا مقدّمه قیامت:
«وَنُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِی السَّماوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ إِلاَّ مَن شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِیهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِیامٌ ینظُرُونَ»:(۱۹۴)
و صیحه صور دمیده شود تا جز ان که خدا بقاى او را خواسته دیگر کسان در آسمان و زمین یکسره مدهوش مرگ شوند، آنگاه صیحه دیگرى دمیده شود که ناگاه خلایق از خواب مرگ برخیزند و نظاره واقعه محشر کنند.
«فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَینَهُمْ یوْمَئِذ وَلاَ یتَساءَلُونَ. فَمَن ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ فَأُولئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ. وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِینُهُ فَأُولئِک الَّذِینَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ فِی جَهَنَّمَ خَالِدُونَ»:(۱۹۵)
پس آنگاه که نفخه صور دمیده شد دیگرنسبت و خویشى در میانشان نماند و کسى از کسى حال نپرسد. در آن روز هر که اعمالش بر اثر ایمان و نیت خالص و تقوا، وزین است در صف رستگاران و پیروزان است. و هر کس اعمالش کم وزن و بى قدر است در زبان افتاده و در جهنّم و عذاب سخت الهى همیشگى است.
«وَنُفِخَ فِی الصُّورِ فَإِذَا هُم مِنَ الْأَجْدَاثِ إِلَى رَبِّهِمْ ینسِلُونَ. قَالُوا یاوَیلَنَا مَنْ بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ:(۱۹۶)
و چون در صور دمیده شود به ناگاه همه مردگان از قبرها به سوى خداى خود به سرعت بشتابند. از روى حسرت و اندوه گویند اى واى بر ما، چه قدرتى ما را از خوابگاهمان برانگیخت؟ این همان وعده خداى مهربان است و رسولان راجع به این روز راست گفتند و سخن از سر صدق آوردند!
«فَإذا نُقِرَفِى النّاقُورِ، فَذلِک یوْمَ ئِذ عَسیرٌ، عَلَى الْکافِرینَ غَیرُ یسیر»:(۱۹۷)
پس آنگاه که بر اثر دمیده شدن نفخه هنگامه قیامت بر پا شو، آن روز روزِ بسیار سختى است، درآن روز اهل کفر را هیچ گونه راحت و آسایش نیست!
چون نفخه صور دمیده شود تمام مردگان زنده گشته و نیک و بد به محضر ربّ الأرباب شتافته و براى رسیدن به جزاى عمل نیک و بد محشور مى شوند.
فَوَرَبِّک لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَالشَّیاطینَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِیاً:(۱۹۸)
قسم به پروردگارت همه و شیاطن را در قیامت محشور گردانیم، آنگاه همه را احضار کرده تا کفر پیشگان و طاغوتیان و مریدان شیطان۷ همراه شیاطینشان گرد جهنّم به زانو آیند!
اسامى قیامت:
قیامت روز عجیبى است، روزى است که اولین و آخرین در آن جمعند، روزى است که به تمام پرونده ها بدو ن اینکه به کسى ذرّه اى ظلم کنند رسیدگى مى شود، روزى است که باید هر انسان به جزاى اعمالش برسد،: روزى است که باید از صراط عبور کرد، روزى است که پایانش براى اهل ایمان بهشت و براى اهل فسق و فجور جهنّم است. براى ان روز به تناسب عقاید و اخلاق و اعمال مردم اسامى عجیبى است که مرحوم فیض کاشانى در "محجة البیضاء" به آن اسامى اشاره کرده و از همه درخواست نموده است با دلى پاک به معانى آن اسامى دقّت کنند و وضع خود را با ان اسامى سنجیده به سوى تنبّه و بیدار دلى حرکت نمایند. اینک آن اسمائى که در هر اسمى از آن سرّى و در هر وصفى معنائى است، براى شناختن اسرار و معانى آن حریص باش تا هدایت یابى، و به دریافت نور قلب نائل آئى:
یوم القیامة، یوم الحسسرة، یوم النّدامة، یو المحاسبة، یوم المسألة، یوم المسابقة، یوم المناقشة، یوم المنافسة، یوم الزّلزلة، یوم الدّمدمة، یوم الصّاعقة، یوم الواقعة، یوم القارعة، یوم الرّاجفة، یوم الرّادفة، یوم الغاشیة، یوم الدّهاهیة، یوم الآزفة، یوم الحاقّة، یوم الطّامّة، یوم الصّاخّة، یوم الصّلاق، یوم الفراق، یوم المساق، یوم القصاص، یوم التّناد، یوم الحساب، یوم المآب، یوم العذاب، یوم الفرار، یوم القرار، یوم اللّقاء، یوم البقاء، یوم القضاء، یوم الجزاء، یوم البلاء، یوم البکاء، یوم الحشر، یوم الوعید، یوم العرض، یوم الوزن، یوم الحقّ، یوم الحکم، یوم الفصل، یوم الجمع، یوم البعث، یوم الفتح، یوم الخِزْى، یومٌ عظیم، یوم عقیم، یومٌ عسیر، یوم الرّجّة، یوم الزّجرة، یوم السّکرة، یوم الفزع، یوم الجزع، یوم المنتهى، یوم المأوى، یوم المیقات، یوم المعاد، یوم المرصاد، یوم القلق، یوم العرق، یوم الافتقار، یوم الانکدار، یوم الانتشار، یوم الانشقاق، یوم الوقوف، یوم الخروج، یوم الخلود، یوم الوعید، یوم التّغابن، یومٌ عبوس، یومٌ معلوم، یومٌ موعود، یومٌ مشهود، یومَ لاریب فیه، یومَ تُبْلَى السَّرائر، یومَ لا تُجْزى نَفسٌ لِنفس شیئاً، یومَ تَشْخَصُ فیه الأبصار، یومَ لا یغْنى مَولىَّ عَن مولىً شیئاً، یومَ لا تَمْلِک نفسٌ لِنفس شیئا، یومَ یدْعَوْنَ إلى نارِ جهنَّمَ دعّا، یومَ یسْحَبونَ فى النارِ عَلى وُجوهِهِم، یومَ تُقَلِّبُ وجوهُهُم فِى النّار، یومَ لا یجزى والدٌ عن وَلدِه شیئاً، یومَ یفِرُّ الْمرءُ مِن أخیه، یومَ لا ینْطِقونَ و لا یؤْذَنُ لَهُمْ فَیعْتَذِرون، یومَ لا ینْفَعُ الظّالمینَ مَعذِرَتُهُم و لَهُمُ اللَّعْنَةُ ولَهم سوءُالدّار، یومَ تُرَدُّ فیه الْمَعاذیرُ، یومَ تَخْشَعُ فیه الأبصارُ و تسکنُ الأصواتُ، و یقِلُّ فیه الاِلتفاتُ، و تُبْرَزُ الْخَفیاتُ و تَظْهَرُ الْخطیئاتُ و الْخَبیثاتُ، یومَ یساقُ الْعِبادُ و مَعَهُمُ الأشهادُ وَ یشیبُ الصَّغیرُ، و یسْکرُ الکبیرُ، فَیؤمِئِذ وُضِعَتِ الْمَوازینُ، وَ نُشِرَتِ الدَّواوینُ، وَ بُرِّزَتِ الْجَحیمُ، و اُغْلِىَ بِالحمیمِ، وَ زفَرِتِ النَّارُ، و یئِسَ الکفّارُ، و سُعِّرَتِ النّیرانُ، و تَغَیرَتِ الاْلوانُ، و خَرِسَ اللِّسان، و نَطَقَتْ جوارِحُ الإنسان، فَیا أیها الاْنْسانُ ما غَرَّک بِرَبِّک الْکریم!(۱۹۹)
در چنین روزى بااین همه اسماء و صفات که نمایشگر حقیقت این روز است با هر کس مطابق اعمال و عقاید و اخلاقى که در دنیا داشته و با خود به آخرت بده معامله مى شود، اگر خیر باشد جزایش بهشت و رضاى حقّ است، اگر شرّ است جزایش سخط و عذاب جهنّم است. اکنون لازم است به پاره اى از جزاى اعمال نیکو و اخلاق حسنه و عقاید صحیحه ونیز پاره اى از جزاى اخلاق سیئه و اعمال فاسده و عقاید باطله در آن روز اشاره شود:
اعمال نجات بخش در قیامت:
قالَ رَسُولُ اللّه علیه و آله: ثَمَنُ الْجَنَّةِ لا إلهَ إلاَّالّهُ.(۲۰۰) رسول خدا فرمود قیامت بهشت "لا إله إلاّ اللّه" است.
آنکس که به حقیقت لا إله إلاّ اللّه مى گوید راستى قیمت این گفتار و این اظهارش بهشت است، چرا بهشت است، چرا که لا إله إلاّ اللّه نفى حکومت طاغوت، شیطان، هواى نفس، غرائز و شهوات باطل در زندگى است .لا إله إلاّ اللّه، نماز، روزه، حجّ، زکات، خمس، امر به معروف و نهى از منکر و جهاد و تولّى و تبرّى است، گوینده اى که ملتزم به لوازم لا إله إلاّ اللّه است البتّه ثمن گفتارش بهشت است، به همین خاطر در روایت دیگر نبىّ اسلام فرمود:
لَیسَ شَىْءٌ إلاّ وَلَهُ شَىْءٌ یعْدِلُهُ إلاَّاللّهُ عَزَّوَجَلَّ، فَإنَّهُ لا یعْدِلُهُ شَىْءٌ; وَ لاإلهَ اللّهُ، فَإنَّهُ لا یعدِلُها شَىْءٌ; وَ دَمْعَةٌ مِنْ خَوْفِ اللّهِ، فَإنَّهُ لَیسَ لَها مِثْقالٌ، فَإنْ سالَتْ عَلى وَجْهِهِ لَمْ یرْهَقْهُ قَتَرٌ وَلاذِلَّةٌ بَعْدَها أبَداً:(۲۰۱)
قرآن، نبوّت، امامت، ایمان به انبیا، اعتقاد به ملائکه، اعمال صالحه، اخلاق حسنه، عقاید حقّه، همه و همه از لوازم لا إله إلاّ اللّه و از شئون حضرت اللّه است، گفتارى که گوینده اش ملتزم به لوازم گفتار است ثمنى چونبهشت دارد، ورنه شمر و عمر سعد و معاویه و یزید و خولى و سنان هم به زبان لا إله إلاّ اللّه مى گفتند!
در مسئله التزام به لوازم توحید است که رسول خدا فرمود:
خَیرُ الْعِبادَةِ قَوْلُ لا إلهَ إلاَّ اللّهُ:(۲۰۲) بهترین عبادت گفتن لا إله إلاّ اللّه است.
در قسمتى از یک روایت مفصّل آمده، رسول خدا به مردم فرمود: اى گروه مردم هر کس با اقرار به توحید و کلمه مخلصانه بدون آنکه چیزى به ان مخلوط کند خدا را ملاقات نماید اهل بهشت است. امام علىّ بن ابیطالب حضرت امیر المؤمنین بپا خاست و عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت، چگونه این کلمه را مخلصانه بگوید و چیزى به آن مخلوط نکند، براى ما بیان کن تا حدّ آن را بشناسیم؟ رسول خدا فرمود: آرى براى دنیا خواهى و حرص بر جمع آورى مال و خوشنود بودن به امور مادّى و گناه و معصیت و بردگى و بندگى پول این کلمه را نگوید. و متأسفانه مردمى چنین اند که گفتارشان گفتار نیکان ولى کردارشان کردار ستمگران و تبهکاران است; با زبان شهادت به توحید مى دهند امّا هر فسق و فجورى را مرتکب مى شوند; پس هر کس خداى عزّ و جلّ را دیدار کند و در او این خصلت ها نباشد و قولش لا إله إلاّ اللّه است بهشت براى اوست، و هرگاه دنیا را بگیرد و آخرت را ترک کند اهل دوزخ است!
ار یاعتقاد و عمل باید با گفتار هماهنگ باشد ورنه آن گفتار پشیزى ارزش معنوى ندارد; باید گفت و سر خود را از پى گفتار روانه کرد. آرى این گفتن، گفتن است. به قول عارف بزرگ سیف فرغانى:
چون هر چه بر اوست به دل ترک آن کنى *** بر فرق جانِ تو نهد از حبّ خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن وى است *** با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مَصاف آن دو مخالف شوى شهید *** بیمار به دَم چو مسیحا کنى علاج
چون نفس تند گشت به سختیش رام کن *** سردى دهد طبیب چو گرمى کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل *** محتاج نیست شب که سیاهش کنى به زاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده *** کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستىّ تو چو زَیت بسوزد گرت فتد *** بر دل شعاع عشق چو مصباح در زُجاج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوى *** چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گر در رهش زنى قدمى بر جبین گل *** از خاک ره چو قطره شبنم فتد عَجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور *** محموم رابود عمل اندر دهان اُجاج
گر دوستى حق طلبى ترک خلق کن *** در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام قالَ،: مَنْ قالَ: لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ، مُخْلِصاً دَخَلَ الْجَنَّةَ، وَ إخْلاصُهُ بِها أنْ یحْجُزَهُ لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ عَمّا حرَّمَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ.(۲۰۳)
امام ششم در سفر نیشابور در حدیث مشهور سلسلة الذّهب از قول پدارنش از قول رسول خدا، از قول حضرت حقّ فرمود:
لا اِلهَ إلاَّ اللّهُ حِصْنى، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى أمِنَ مِنْ عَذابى. فَلَمّا مَرَّتِ الرّاحِلَةُ نادى: بِشُرُوطِها، وَ أنَا مِنْ شُرُوطِها:(۲۰۴)
یعنى اقرار به امامت من و اینکه رهبر مفترض الطاعه من هستم نه حاکمان بنى عبّاس; لا إله إلاّ اللّه در جنب ولایت ما صحیح است نه در جنب حکومت بنى عبّاس که در آنجا کلمه حقّ است ولى از آن اراده باطل مى شود!
ولایت امیر المؤمنین علیه السلام شرط قبولى توحید است:
در حدیثى بسیار بسیار مهم، ابوسعید خّدرى مى گوید: روزى رسول خدا نشسته بود و تنى چند از یارانش از جمله حضرت علىّ بن ابیطالب گرد او بودند، حضرت فرمود: هر کس لا إله إلاّ اللّه گوید وارد بهشت مى شود، پس دو تن از یاران گفتند: ما مى گوئیم: لا إله إلاّ اللّه، پیامبر فرمود: همانا لا إله إلاّ اللّه از این شخص ـ اشاره به حضرت مولا ـ و شیعیان قبول مى شود، باز آن دو تن تکرار کرده گفتند: ما نیز مى گوئیم، پیامبر دست بر سر على گذارد آنگاه به آن دو نفر گفت: علامت پیروى از او اینست که بیعت او را نشکنید، و در مسند و مقام او ننشینید، و سخنش را تکذیب نکنید.
شاعر گرانمایه میرزا غفّار طارمى متخلّص به غفّار، در وصف حضرت مولا گوید:
اى به وجودت شده اثبات من *** کرده تجلّى برِ مرآت من
غیر تو کى مى شود آیات من *** مانع فیض است حجابات من
طول سفر بُعد مقامات من
کرد به یک جلوه مرا دستگیر *** عشوه دیگر بنما کن اسیر
محفل ما را به کردم ده علیر *** مقصد اصلى توئى اى شیر گیر
قابل حد نیست عبارات من
نیست مرا غیر تو در دین ضرور *** گر چه دهد روضه رضوان و حور
هشت بهشتىّ و غلام و قصور *** اى که توئى بر همه عالم عبور
بر تو امید است حسابات من
حبّ تو روز ازلم شد سرشت *** صادر اوّل سر لوحم نوشت
هر که در این مزرعه حبّ تو کشت *** یوم ملاقات نشد قبح و زشت
مطلق اعضاى علامات من
مظهر حقّىّ و صفات رحیم *** منجى نوحى تو ز بحر عظیم
نار خلیل است چو طور کلیم *** چونکه قدیمىّ و به اشیاء علیم
سرّ حقیقى است مجازات من
یافت عدم بهر وجودت وجود *** غلغله در عالم امکان چه بود
اى به وجودت شده مقصود بود *** هست مرا درگه و کویت سجود
رسم وفا نیست کمالات من
شیر حقى، ضَیغم پروردگار *** قطب جهان مرکز این روزگار
مذهب و ملّت ز تو شد استوار *** خاک درت مِکحله افتخار
بر تو رجوع است مرادات من
بر در تو جمله شاهان مقیم *** ناطقه در وصف تو گشته بکیم
یک نفسم ده که شوم من کلیم *** اى که توئى بر دل غفّار علیم
ملجأ دین مرجع آیات من
قال أبُو عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام: إنَّ اللّه َ تَعالى ضَمِنَ لِلْمؤْمِنِ ضَماناً،، قالَ: قُلتُ: وَ ما هُوَ؟ قالَ: ضَمِنَ لَهُ إنْ هُوَ أقَرَّ لَهُ بِاالرُّبُوبِیةِ، وَ لِمُحَمَّد بِالنُّبُوَّةِ، و لِعَلىٍّ بِالاْمامَة، وَ أدّى مَا افْتَرَضَ اللّه عَلَیرِ، وأنْ یسْکنَهُ فى جِارِهِ، وَ لَمْ یحت تَجِبْ عَنْهُ. قالَ: قُلْتُ: فَهذِهَ وَ اللّهِ الْکرامَةُ الَّتى لا یشْبِهُها کرامَةُ الاْدَمِیینَ! قالَ: ثُمَّ قالَ أبُوعَبْدِاللّهِ علیه السّلام: اعْمَلُوا قَلیلاً تَنَعَّمُوا کثیراً:(۲۰۵)
مفضّل بن عمر کوفى از حضرت صادق علیه السلام نقل کرده که فرمود: خداوند متعال براى مؤمن تعهّد فرموده امریرا، مفضّل مى گوید: عرض کردم؟ کدام است؟ فرمود خداوند تعهّد کرده براى مؤمن در صورتى که اقرار به پروردگارى او و نبوّت محمّد صلى اللّه علیه و آله و رهبرى و ولایت على علیه السّلام نماید و واجبات الهى را به جاى آورد او را در جوار خود ـ یعنى مقام قربشـ ساکن گرداند و مانع از وصول او بدین مقام نگردد. مفضل گوید: عرض کردم: به خدا سوگند این بخشش و احترامى است که منانندش براى آدمیان نیست، سپس حضرت فرمود: عمل کمى بجاى آورید و لذّت فراوان ببرید!!
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام: مَنْ تَوَضَأَ وَ تَمَنْدَلَ کتِبَتْ لَهُ حنَةُ، وَ مَنْ تَوَضَّأَ وَلَمْ یتَمَنْدَلْ حَتّى یجَفَّ وُضُوءُهُ کتِبَتْ لَهُ ثَلاثُونَ حنَةً:(۲۰۶) امام ششم علیه السّلام فرمود: هر کس وضو بگیرد و وضویش را با دستمال خشک کند برایش یک حسنه است، و هر کس وضویش را خشک ننماید برایش سى حسنه است.
عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام قالَ: مَنْ تَطَرَّثُمَّ أَوى إلى فِراشِهر باتَ وَ فِراشُهُ کمَسْجِدِهِ:(۲۰۷) امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس وضو بگیرد سپس در رختخواب خود برود، بخسبد در حالى که بستر او مانند مسجد او خواهد بود.
عَنْ جعفرِ بنِ محمّد، عن آبائِهِ علیهم السّلام أنَّ النَّبِىَّ صلّى اللّه علیه و آله قالَ: إنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ أوْجَبَ الْجَنَّةَ لِشابٍّ کانَ یکثِرُ النَّظَرَ فِى الْمِرْآةِ فَیکثِرُ حَمْدَاللّهِ عَلى ذلِک:(۲۰۸) امام صادق از پدرانش از رسول خدا نقل مى کند: خداوند واجب مى نماید بهشت را بر آن جوانى که در آئینه زیاد نگاه کند و در هر مرتبه حمدالهى را براى نعمت جوانى به جاى آورد.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أسْبَغَ وُضُوءَهُ، وَ أحْسَنَ صَلاتَهُ، وَ أدّى زَکاةَ مالِهِ وَ کفَّ غَضَبَهُ، وَ سَجَنَ لِسانَهُ، وَ اسْتَغفَرَ لِذَنْبِهِ، وَ أدَّى النَّصیحَة لاِهْلِ بَیتِ نَبِیهِ، فَقَدِ اسْتَکمَلَ حَقایقَ الاْیمانِ، وَ أبْوابُ الْجَنَّةِ مُفَتَّحَةٌ لَهُ:(۲۰۹) پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: هر کس وضوى خود راشاداب و کامل به جاى آورد، و نماز خویشرا نیکو بخواند، وزکات مالش را بپردازد، و خشم خود را فرو نشاند، و زبانش را از گناهان مربوط به زبان ببندد، و براى گناه خود با توبه طلب آمرزش کند، و نسبت به اهل بیت پیامبر خویش خیرخواه باشد، البتّه تمام حقایق ایمان در او کامل شده، و درهاى بهشت به روى او باز است.
عَنْ أبى عَبْدِ اللّه علیه السّلام: مَنْ مَشغى إلى الْمَسْجِدَ لَمْ یضَعْ رِجْلَهُ عَلیرَطْب وَ لا یابِس إلاّ سَبَّحَتْ لَهُ الاْرْضُ إلاّ سَبَّحَتْ لَهُ الاْرْضُ إلَى الاْرضینَ السّابِعَةِ:(۲۱۰) امام ششم علیه السّلام فرمود: هر کس به سوى مسجد روان شود، قدم به هیچ تر و خشکى نمى گذارد مگر آنکه از آنجا تا زمین هفتم براى او پروردگار تسبیح کنند.
توضیح: از آنجا کهبه فرموده قرآن، همه موجودات تسبیح خوان حقّند و شعور توحید در ذات آن ان است، قدمى که در راه برداشته شود از بس با ارزش است، بر روى هر چیزى واقع شود، از آن نقطه تا طبقه هفتم زمنى از بس با ارزش است، بر روى هر چیزى واقع شود، از آن نقطه تا طبقه هفتم زمین از روى بهجت و سرور تسبیح خدا گفته شود و ثواب آن به نفع رونةه به مسجد است.
قالَ أبُو عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام: یاأبانُ، هذِهِ الصَّلَواتُ الْخَمْسُ الْمَفْروضاتُ مَنْ أقامَهُنَّ وَ حافَظَ عَلى مَواقیتِهِنَّ لَقِىَ اللّه یوْمَ الْقِیامَةِ وَلَهُ عِنْدَهُ عَهْدَهُ عَهْدٌ یدْخِلُهُ بِهِ الْجَنَّةَ، وَ مَنْ لَم یصَلِّهِنَّ بَمواقیتِهِنَّ فَذلِک إلَیهِ، إنْ شاءَ غَفَرَ لَهُ، وَ إنْ شَاءَ عَذَّبَهُ:(۲۱۱) ابان بن تَغْلِب مى گوید: امام صادق علیه السّلام فرممود: اى ابان این نمازهاى پنجگانه را هر کس بپا بدارد و مراقب وقت آن باشد، پروردگار را ملاقات کند در حالى که قراردادى و سندى با خداوند دارد که او را داخل بهشت گرداند، ولى اگر مواطب اوقات آن نشد چندین سندى ندارد، چنانکه پروردگار بخواهد او را مى بخشد و اگر بخواهد عذاب و توبیخ کند!
قالَ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ اَسْرَجَ فى مَسْجِد من مَساجِدِاللّهِ عَزَّوَجَلَّ سِرَاجاً لَمْ تَزَلِ الْمَلائِکةُ وَ حَمَلةُ وَ حَمَلةُ الْعَرْشِ یسْتَغْفِرُونَ لَهُ مادامَ فى ذلِک الْمَسْجِدِ ضَؤْءٌ مِنَ السِّراجِ:(۲۱۲)
رسول خدا فرمود: هر کس در مسجدى از مسجدهاى خدا چراغى روشن کند، همواره حاملین عرش الهى و فرشتگان از براى او طلب آمرزش کنند تا روشنى آن چراغ باقى است.
عَن أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: مَنْ أذَّنَ سَبْعَ سِنینَ مُحْتَسِباً جاءَ یوْمَ الْقِیامَةِ وَلا ذَنبَ لَه:(۲۱۳) امام باقر علیه السّلام فرمود: هر کس هفت سال براى خدا اذان بگوید در روز رستاخیز بدون گناه وارد محشر مى شود.
قالَ أبوعبدِاللّهِ علیه السّلام: أیما مُؤْمِن سَجَدَلِلّهِ سَجْدةً لِشُکرِنِعْمَة فى غَیرِ صَلاة، کتَبَ اللّهُ لَهُ بِها عَشْرَ حنات، وَ مَحا عَنْهُ عَشْرَ سَیئات، وَ رَفَعَ لَهُ عَشْرَ دَرَجات فى الْجِنانِ:(۲۱۴) امام صادق علیه السّلام فرمود: هر مؤمنى در غیر حال نماز سجده شکر جهت نعمتى بجا آورد خداوند به آن خاطر ده حسنه براى او بنویسد، و ده گناه از نامه عملش پاک کند، و ده درجه براى او در بهشت بالا برد.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: لِلْمُصَلّى ثَلاثُ خِصال: إذا قامَ فى صَلاتِهِ یتَنَا ثَزُ عَلَیهِ الْبِرُّ مِنْ أعْناقِ السَّماءِ إلى مَفْرَقِ رَأْسِهِ، وَ تَحُفُّ بِهِ الْمَلائِکةُ مِنَ تَحْتِ قَدَمَیهِ إلى أعْناقِ السَّمائِ، وَ مَلَک ینادى: أیهَا الْمُصَلّى لَوْ تَعْلَمُ مَنْ تُناجى مَا انْفَتَلْتَ:(۲۱۵)
امام صادق علیه السّلام فرمود: براى نمازگزار سه فائده است:
۱ـ هرگاه به نماز ایستد، از بالاى فضا تا فرق سر او نیکوئیها ریزش دارد.
۲ـ فرشتگان از زیر پا تا بالاى آسمان براو احاطه دارند.
۳ـ فرشته اى به او ندا مى دهد: اى نمازگزار اگر بدانى با که مناجات مى کنى هیچگاه التفاتى و توجّهى به سوى دیگرى نخواهى کرد.
سعدى علیه الرحمه چه نیکو مى سراید:
هر شب اندیشه دیگر کنم و راى دگر *** که من از دست تو فردا بروم جاى دگر
بامداان که برون مى نهم از منزل پاى *** حسن عهدم نگذارد که نهم پاى دگر
هر کسى را سر چیزىّ و تمنّاى کسى است *** ما بغیر از تو نداریم تمنّایدگر
زان که هرگز به صفاى تو در آئینه وهم *** متصوّر نشود صورت و بالاى دگر
وامقى بود که دیوانه عذرائى بود *** منم امروز و توئى وامق و عذراى دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد *** خلق بیرون شده هر قوم به صحراى دگر
بامدادان به تماشاى چمن بیرون آى *** تا فراق از تو نباشد به تماشاى دگر
هر صباحى غمى از دور زمان پیش آید *** گویم این نیز نهم بر سر غمهاى دگر
باز گویم نه که دوران حیات این همه نیست *** سعدى امروز تحمّل کن و فرداى دگر
قالَ رَسُولَ اللّه صلى اللّه علیه و آله: مَنْ أتَى الْجَمآعةَ إیماناً وَ احْتِساباً اسْتَأْنَفَ الْعَمَلَ:(۲۱۶) پیامببر خدا فرمود: هر کس در نماز جماعت با ایمان و قصد جلب خوشنودى حقّ شرکت کند بخاطر آمرزیده شدن تمام گناهانى که بین خود و خدا داشته عمل از سر گیرد.
اصبغ بن نُباته مى گوید: امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: اهل زمین چون به تبهکارى و نافرمانى پروردگار آلوده شوند، خداوند بر آن شود که آنها را روى استحقاقشان عقوبت فرماید، ولى چون نظر کند به سالخوردگان که در عین ضعف به سوى نماز گام برمى دارند و کودکان که مشغول یادگیرى قرآنند، آنان را مورد غفو قرار داده عذابشان را به تأخیر اندازد.(۲۱۷)
قالَ أمیرُالْمؤمینَ علیه السّلام فى وَصِیتِهِ: اللّهَ اللّهَ فِى الزَکاةِ فَإنَها تُطْفِئُ غَضَبَ رَبِّکمْ:(۲۱۸) امیرالمؤمنین علیه السّلام در وصیت لحظات آخر عمرش فرمود: خدا را خدا را در امر زکات رعایت کنید، که موجب خاموشى غضب پروردگار است.
قالَ أبُوعَبْدِاللّهِ علیه السّلام: مَنْ حَجَّ یریدُ بِهِ اللّهَ وَلایریدُ بِهِ رِیاءً وَ لاسُمْعَةً، غَفَرَ اللّهُ لَهُ الْبَتَّةَ:(۲۱۹) امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس محض رضاى ختدا حج بجا بیاورد و قصد ریا یابه گوش مردم رساندن نداشته باشد، مسلّماً خداوند او را مى آمرزد.
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: نَوْمُ الصّائِمِ عَبادَةٌ، وَ صَمْتُهُ تَسْبیحٌ، وَ عَمَلُهُ مُتَقَبَّلٌ، وَ دُعاؤُهُ مُسْتَجابٌ:(۲۲۰) امام ششم حضرت صادق علیه السّلام فرمود: خواب روزه دار در ماه رمضان عبادت، سکوتش تسبیح خدا، عملش مورد قبول درگاه الهى و دعاى او مستجاب است.
عَنْ مُحَمَّدِ بْنَ مُسْلِم، عَنْ أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: کانَ عَلِىُّ بْنُ الْحُسَینِ علیهما السّلام یقُولُ: أیما مُؤْمِن دَمَعَتْ عَیناهُ لِقَتْلِ الْحُسَینِ علیه السّلام حَتّى تَسیلَ عَلى خَدِّهِ، بَوَّأهُ اللّهُ تَعالى بِهافِى الْجَنَّةِ عُرَفاً یسْکنُها أحْقاباً. وَ أیما مُؤْمِن دَمَعَتْ عَیناهُ حَتّى تَسیلَ عَلى خَدِّهِ فیما مَسَّنا مِنَ الاْذى مِنْ عَدُوِّنا فِیالدُّنْیا بَوَّأَهُ اللّهُ فِى الْجَنَّةِ مُبَوَّأَ صِدْقِ. وَ أیما مُؤْمِن مَسَّهُ أذًى فینا فَدَمَعَتْ عَیناهُ حَتّى تَسلَ عَلى خَدِّهِ مِنْ مَضاضَةِ ما اُوذِىَ فینا، صَرَفَ اللّهُ عَنْ وَجْهِهِ الاْذى، وَ آمَنَهُ یوْمَ الْقِیامَةِ مِنْ سَخَطِهِ وَ النّاِِ:(۲۲۱)
محّمد بن مسلم از امام باقر از حضرت سجّاد روایت مى کند: هر مؤمنى که چشمش براى کشته شدن حسین علیه السّلام اشک بریزد تا بر گونه اش دراز در آن ساکن باشد، و هر مؤمنى که از دیده اش اشک بریزد تا بر رخسارش جارى شود براى رنج و آزارى که از جانب دشمن در این دنیا به ما رسیده است خداوند عالم او را در بهشت در مکانى صالح و شایسته مسکن دهد، و هر مؤمنى که در دوستى با ما و در راه پیروى ما رنجى بدو رسد و چشمش گریان گردد تا بررویش بریزد به خاطر زحمت و رنجى که در راه اطاعت و دوستى ما به او رسیده، خداوند رنج و ناراحتى قیامتش را بگرداند و او را از خشم و عذاب خود ایمنى دهد.
عالم آرا خودنمائى مى کند *** یا حسین است و خدائى یم کند
آبروى عقل هم از خاک اوست *** زان مش را کیمیائى مى کند
رحمت بى منتهاى لایزال *** دعوى بى منتهائى مى کند
مقتداى اوّلین و آخرین *** از حسینش مقتدائى مى کند
بوى حقّ و روى حقّ و خوى حق *** کى ز خون حق جدائى مى کند
این حسین است کز برایش جبرئیل *** وحى را نغمه سرائى مى کند
این حسین است کز پى تعظیم او *** عرش قامت را دوتائى مى کند
این حسین است کز غبار خاک او *** حور جنّت توتیائى مى کند
این حسین است کانچه دارد از خدا *** در ره عشقش فدائى مى کند
کشتى ایمان ز طوفان ایمن است *** تا حسینش ناخدائى مى کند
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: الْحافِظُ لَلْقُرْآنِ وَ الْعامِلُ بِهِ مَعَ السَّفَرَدِ الْکرامِ الْبَرَرَةِ:(۲۲۲) امام صادق علیه السّلام فرمود: حافظ قرآن و عمل کننده به آن همدم و همنشین فرشتگان شایسته حقّ است.
عن أبى بَصیر، عن أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: سَمِعْتُهُ یقُولُ: أوْحَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إلغى داوُدَ النَّبِىِّ علیه السّلام: یا داوُدُ إنَّ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ إذا أذْنَبَ ذَنْباً ثُمَّ رَجَعَ وَ تابَ مِنْ ذلِک الذَّنْبِ وَ اسْتَحْیى مِنّى عِنْدَ ذِکرِهِ، غَفَرْتُ لَهُ وَ أنْسَیتُهُ الْحَفَظَةَ; وَ أَبْدَلْتُهُ الْحنَةَ وَ لا اُبالى، وَ أنَا أرْحَمُ الرّاحِمینَ:(۲۲۳) ابوبصیر ازحضرت صادق علیه السّلام روایت مى کند: خداوند بزرگ به پیامبرش: داود وحى فرستاد که: هرگاه از بنده مؤمن من گناهى سرزند و سپس از آن دست کشیده توبه کند، و چون یاد آن گناه کند از من شرمنده شود، من او را بیامرزم واز ید فرشتگان محافظش ببرم و به نیکى و ثواب بدل کنم و پروا ننمایم، که من مهربانترین مهربانانم.
شیخ بهاء الدین عاملى چه نیکو مى سراید:
اى داده خلاصه عمر به باد *** وى گشته به لهو و لعب دلشاد
زین بش خطیئه پناه مباش *** مرغابىِ بحر گناه مباش
تا چند رَوى به رهِ باطل *** یکبار بخوان زَهَقَ الْباطل
از تو به بشُوى گناه و خطا *** وز تو به رهى ز عذاب الیم
تو به درِ صلح بود یا رب *** در را مى کوب به صد یار رب
نومید مشو ز عفو إله *** اى عاصى مجرم به صد یا رب
گر چه گنه تو ز حد بیش است *** لطف و کرمش ز عدد بیش است
عفو ازلى که برون ز حد است *** خواهان گناه برون زعَد است
لیکن چندان در جرم مپیچ *** که مکان صلح نماند هیچ
تا چند کنى اى شیخ کبار *** تو به تلقین به بهائى زار
کو تو به روز و شب فکند *** وین تو به به روز دگر فکند
عمرش بگذشت به لَیت و عَسى *** در توبه صبح شکست مَسا
اى ساقى گذشتن فرّخ قال *** دارم ز حیات هزار ملال
در ده قدحى ز شراب طهور *** بر من بگشا درِ عیش و سرور
وى ذاکر خاص بلند مقام *** آزرده دلم ز غم ایام
زین ذکر جدید فرح افزا *** غمهاى جهان ز دلم بزدا
مى گو با ذوق و دل آگاه *** اللّه اللّه اللّه اللّه
کین ذکر رفیع همایون فر *** وین نظم بدیع بر خلق گشود
آن را بر خوان به نواى حزین *** وز قلّه عرش شنو تحسین
این نظم بدیع بلند اختر *** کآورد ز عالم قدس خبر
پیوسته خجسته پیامش کن *** مقبول خواص و عوامش کن
عَنْ أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: مَعَلِّمُ الْخَیرِ یسْتَغْفِرُ لَهُ دَوابُّ الاْرْضِ وَ حیتانُ الْبُحورِ وَ کلُّ صَغیرَة وَ کبیرِة فى أرْضِ اللّهِ وَ سَمائرهِ:(۲۲۴)
امام باقر علیه السّلام فرمود: براى آموزگارى که خوبى به مردم بیاموزد و راه خیرو صلاح زندگى را نشان دهد، همه جنبندگان روى زمین و ماهیان دریا و هر کوچک و بزرگ و ریز و درشتى در زمین و آسمان خدا براى او طلب آمرزش مى کنند!
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مُجالةُ أهْلِ الدّینِ شَرَفُ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ:(۲۲۵) رسول خدا صلى اللّه علیه و آله فرمود: همدمى وهمنشینى با مردم متدین و خداشناس شرف و بزرگى دنیا و آخرت است.
عَنْ أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: أرْبَعٌ مَنْ کنَّ فیهِ بَنَى اللّهُ لَهُ بَیتاً فِى الْجَنَّةِ: مَنْ آوَى الْیتیمَ، وَ رَحِمَ الضَّعیفَ، وَأشْفَقَ عَلغى والِدَیهِ، وَ رَفِقَ بِمَمْلُوکهِ:(۲۲۶)
امام باقر علیه السّلام فرمود: چهار خصلت است در هرکس باشد خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا کند:
۱ـ پناه دادن به یتیم ۲ـ مهربانى با ضعیف ۳ـ نیکوئى به پدر و مادر ۴ـ مهربانى و نرم خوئى با زیردست.
عَنْ أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: سَمِعْتُهُ یقُولُ: مَنْ کفَّ نَفْسَهُ عَنْ أعْراضِ النّاسِ کفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَ یوْمِ الْقِیامَةِ، وَ مَنْ کفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ أقالَهُ اللّهُ نَفْسَهُ یوْمَ الْقِیامَةِ:(۲۲۷)
ابوحمزه ثمالى مى گوید: از حضرت باقر علیه السّلام شنیدم مى فرمود: هر کس از تعرّض به عِرض و آبروى مردم خویشتن دارى کند خداوند عذاب قیامت را از وى دور سازد، و هر کس عصبانیت و خشم خود را درباره مردم فرونشاند خداوند در قیامت گناهان را ببخشد.
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: ثَلاثةٌ یدْخِلُهُمُ اللّهُ الْجَنَّةَ بِغَیرَ حِساب: إمامٌ عادِلٌ، وَ تاجِرٌ صَدُوقٌ، وَ شَیخٌ أفْنى عُمْرَهُ فى طاعَةِ اللّهِ(۲۲۸)۶
امام ششم علیه السّلام فرمود: خداوند سه گروه را بدون حساب به بهشت ببرد: رهبر عدالت پیشه، تاجر راستگو، پیرمردى که عمر خود را در طاعت خدا بسر برده.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد الصّادقِ علیهما السّلام قال: مَنْ أشْبَعَ جُوعَةَ مُؤْمِن وَضَعَ اللّهُ لَهُ مائِدَةً فِى الْجَنَّةِ یصْدُرُ عَنْهَا الثَّقَلانِ جَمیعاً:(۲۲۹)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس مؤمن گرسنه اى را سیر کند خداوند براى او در بهشت سفره اى ترتیب دهد که همه جنّ و انس از سر آن سیر برخیزند!
به قول بلبل گلزار معنى، سعدى شیرازى:
حکایت کنند از بزرگان دین *** حقیقت شناسان عین الیقین
که صاحبدلى بر پلنگى نشست *** همى راند رهوار و مارى به دست
یکى گفتش اى مرد راه خداى *** بدین ره که رفتى مرا ره نماى
چه کردى که درّنده رام تو شد *** نگینِ سعادت به نام تو شد
بگفت ارپلنگم زبون است و مار *** وگر پیل و کرکس شگفتى مدار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ *** که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
چو حاکم به فرمان داور بود *** خدایش نگهبان و یاور بود
محالست چون دوست دارد ترا *** که در دست دشمن گذارد ترا
یکى دیدم از عرصه رودبار *** که پیش آمدم بر پلنگى سوار
چنان هول از این حال بر من نشست *** که ترسیدنم پاى رفتن ببست
تبسّم کنان دست بر لب گرفت *** که سعدى مدار آنچه دیدى شگفت
ره این است رو از حقیقت متاب *** بنه گام و کامى که دارى بیاب
نصیحت کسى سودمند آیدش *** که گفتار سعدى پسند آیدش
قال أبُو عَبْدِ اللّهِ علیه السّلام: ما مِنْ مُسْلِم أقْرَضَ مُسْلِماً قَرْضاً یریدُ بِهِ وَجْهَ اللّه إلاّ حَسِبَ اللّه لَهُ أجْرَهُ بِحسابِ الصَّدَقَةِ حَتّى یرْجِعَ إلَیهِ:(۲۳۰) صدقه او در دنیا سایبان او در قیامت است.
در هر صورت آیات قرآن و روایات و اخبار، ثواب و اجر و مزد هر عمل نیکى را چه کم چه زیاد، چه در نهان چه در آشکار بیان کرده، هر کس بخواهد بر تمام زوایاى این مسئله آگاه شود باید به تمام قرآن و به قسمت مهمّى از روایات مراجعه کند.
اعمال زیان بخش در قیامت:
امّا عقوبت مجرمین: گذشته از آیات قرآن که در دسترس همگان است روایات عجیبى دراین باب وارد شده که به گوشه اى از آن روایات لازم است اشاره شود:
عَنْ أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام: إیاکمْ وَ الْغَفْلَةَ، فَإنَّهُ مَنْ غَفَلَ فَإنَّما یغْفُلُ عَلى نَفْسِهِ، وَ إیاکمْ وَ التَّهاوُنَ بِأمْرِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ، فإنَّهُ مَنْ تَهاوَنَ بِأَمْرِاللّهِ أهانَهُ یوْمَ الْقِیامَةِ:(۲۳۱)
امام صادق فرمود: شما را از غفلت و بى توجّهى به حقایق زنهار مى دهم، که هر کس غفلت ورزد به ضرر خویش اقدام کرده; و شما را از سبک شمردن دستور الهى بر حذر مى دارم، که هر کس دستور خدا را سبک بشمارد خداوند او را در قیامت خوار و بى مقدار سازد.
عَن موسَب بْنِ جعفَر علیهما السّلام: مَلْعُونٌ مَنِ اتَّهَمَ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنْ غَشَّ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنْ لَمْ ینْصَحْ أخاهُ، مَلْعُونٌ مَنِ اغْتابَ أخاهُ:(۲۳۲)
تهمت زننده، غشّ کننده، و کسى که خیر خواه مردم نیست و غیبت کننده هر چهار از رحمت خدا بدورند.
سَمِعْتُ أبا عَبْدِاللّهِ علیه السّلام یقُولُ: لَوْ جَحَدَ أمیرَالْمُؤْمِنینَ علیه السّلام جَمیعُ مَنْ فِى الاْرْضِ لَعَذَّبَهُمْ اللّهُ جَمیعاً وَ أدْخَلَهُم النّارَ:(۲۳۳)
حسین بن علا مى گوید: از حضرت صادق علیه السّلام شنیدم فرمود: اگر همه اهل زمین امامت و رهبرى و واجب الاطاعه بودن امیرالمؤمنین علیه السّلام را انکار کنند و از اطاعتش سر باز زنند خداوند همه را عذاب خواهد کرد و به این جزم بزرگ به دوزخشان خواهد فرستاد.
عَن أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: مَنِ ادَّعَى الاْمامَةَ وَ لَیسَ مِنْ أهْلِها فَهُوَ کافِرٌ:(۲۳۴)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس مدّعى امامت و پیشوائى و رهبرى مسلمین شود و حقیقتاً لایق این مقام نباشد کافر است.
عن أبى جَعْفَر علیه السّلام قالَ: فى کتابِ عَلىٍّ علیه السّلام: ثَلاثُ خَصال لا یموتُ صاحِبُهُنَّ أبَداً حَتّى یرى وَ بالَهُنَّ: اَلْبَغْىُ، وَقَطیعَةُ الرَّحِمِ، وَ الْیمینُ الْکاذِبَةُ یبارَزُاللّهُ بِها:(۲۳۵)
امام باقر علیه السّلام از نوشته امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل مى کند: سه خصلت است که دارندگان ان نمیرند تا مجازات و و بال آن را در دنیا ببینند: ستمکارى، قطع رحم، قسم دروغى که به آن با خداوند بزرگ مبارزه شود.
عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله أنََّهُ کانَ یقُولُ: اَلْمَکرُوَ الخَدیعَةُ فِى النّارِ:(۲۳۶)
از رسول خداست که مکرّر مى فرمود: نیرنگ به مردم و فریب دادن آنان دو گناهى است که کننده اش در آتش دوزخ است!
قلَ عِلِىٌّ علیه السّلام: تَحْرُمُ الْجَنَّةُ عَلى ثَلاثَة: النَّمّامِ، وَالْقَتّالِ، وَ عَلى مُدْمِنِ الْخَمْرِ:(۲۳۷)
على علیه السّلام فرمود: بهشت بر سه کس حرام است: سخن چین، خونریز، شراب خوار.
عَنْ أبى عَبْدِ علیه السّلام قالَ: مَنْ تَعَصَّبَ عَصَبَهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعِصابَة مِنَ النّارِ:(۲۳۸)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس نابجا تعصّب ورزد خداوند پیشانى بندى از آتش بر سر او بندد.
عن أبى عبداللّه علیه السّلام قالَ: ثَلاثَةٌ لا ینْظُرُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إلَیهِمْ: ثانى عِطْفِهِ، وَ مُسْبِلُ إزارِهِ خُیلاءَ، وَالْمُنْفِقُ سِلْعَتَهُ بِالاْیمانِ، إنَّ الْکبْرِیاءَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ:
امام صادق علیه السّلام فرمود: سه کس را خداوند عزّوجلّ نظر رحمت نیفکند: آن که بزرگى بفروشد، آن که از تکبّر دامن روى زمین کشد، آن که با سوگند دروغ متاع خویش را رواج دهد. سپس فرمود: براستى که بزرگ منشى مخصوص پروردگار عالمیان است.
اى کرمت نظرم داده کار جهان را *** والی اقلیم جسم ساخته جان را
داده شتاب و درنگ از ره حکمت *** قدرت تو هیئتت زمین و زمان را
کرده گهر پاش و دُرفشان به طبیعت *** از کرم ابر بهار و باد خزان را
بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو *** داده به هر ماهروى تیر و کمان را
در چمنم گلشن وجود خلایق *** کرده بسى جویبار آب روان را
هر چه ازین پیش بود و باشد از این پس *** علم تو دانسته آشکار و نهان را
مى نرسد پا بر آستان جلالت *** وقت سیاحت خیال وهم و گمان را
لطف تو معنى نهفته در دل آگاه *** حکمت تو در زبان نهاده بیان را
قدرت تو داده ترجمانى فکرت *** ز اوّل فطرت سخنسراى زبان را
مهر تو در سنگریزه هاى بدخشى *** تعبیه کردست داروى خفقان را
از پى نظم امور عالم هستى *** قوّت اِعطا و منع داده بَنان را
شهپر مرغان که از قبیل جماد است *** صنع تو کردست آلت طیران را
لطف تو کان را نهایتى نه پدید است *** نظم معاش و معاد خلق جهان را
از همه عالم گزیده بهر رسالت *** راهبر ساکنا کوْن و مکان را
شمع نبوّت چراغ دوده آدم *** احمد مرسل مثلّث قَمَران را
ابن یمین است روز حشر و رکابش *** تا که بتابد سوى بهشت عنان را
عن أبى جَعْفَر و أبى عَبْدِاللّهِ علیهما السّلام قالا: لا یدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ فى قَلْبِهِ مَثْقالُ ذَرَّة مِنْ کبْر:(۲۳۹)
امام باقر و صادق فرمودند: در قلب هر کس ذرّه اى از کبر باشد وارد بهشت نمى شود.
عَن أبى عبدِاللّهِ علیه السّلام: أیما ناش نَشَأَ فى قَوْمِهِ ثُمّ لَمْ یؤَدَّبَ عَلى مَعْصِیتِهِ کانَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ أوَّلَ ما یعاقِبُهُمْ فیهِ أنْ ینْقُصُ مِنْ أرْزاقِهِمْ:(۲۴۰)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر جوان نورسى که در میان قومى پرورش یابد و آنان ویرا در گناهى که از او سوزند مجازات و توبیخ و تأدیب نکنند، خداوند عزّوجلّ نخستین عقوبتى که بر آنان روا دارد آن است که روزى آنها را کاهش دهد.
قغلَ رسُول اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: مَنْ أذْنَبَ ذَنْبآً وَ هُوَ ضاحِک دَخَلَ النّارَ وَ هُوَ باک.(۲۴۱)
رسول خدا فرمود: هر کس مرتکب گناهى شود و خندان باشد، در حال گریه به دوزخ رود.
عن أبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: شاهِدُ الزُّورِ لا تَزُولُ قَدَماهُ حَتّى تَجِبَ لَهُ النّارُ: (۲۴۲)
امام صادق علیه السّلام فرمود: کسیکه شهادت دروغ بدهد، از آن مکان گام برنداشته جهنّم بر او لازم و حتم گردد.
قالَ أبُو عَبْدِاللّهِ: مَنْ حَلَفَ عَلى یمین وَ هُوَ یعْلَمُ أنَّهُ کاذِبٌ فَقَدْ بارَزَاللّهَ عَزَّوَجَلَّ.(۲۴۳)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس براى اثبات یا نفى حقّى قسم یاد کند و بداند که دروغ مى گوید، گوئى به مبارزه با خداوند بزرگ برخاسته.
عَنْ عِبّادِبْنَ کثیر النَّواءِ قالَ: سَأَلْتُ أبا جَعْفَر علیه السّلام عَنِ الْکبائِرِ قالَ: کلَّ شَىْء أوْعَدَاللّهُ عَلَیهِ النّارَ:(۲۴۴)
عبّاد بن کثیر نَوّاء مى گوید: از امام باقر پرسیدم: کبائر کدامند؟ حضرت فرمود: آن اعمالى که خداوند بر ارتکاب آنها وعده آتش داده است.
امام باقر فرمود: خداوند عزیز در قیامت مردمى را از گورها برمى انگیزاند در حالى که دستهایشان به گردن گره خورده به نحوى که توانائى برداشتن اندک چیزى ندارند اگر چه به اندازه انگشتى باشد، و به همراه آنان فرشتگانى باشند که آنها را سخت سرزنش و تبیخ کنند و گویند: اینان کسانى هستند که از مال بسیارى که حضرت حقّ در اختیار آنها نهاده بود حقّ خدا را نپرداختند.(۲۴۵)
عَنْ حمّاد الرّازی قالَ: سَمِعْتُ أباعَبْدِاللّهِ علیه السّلام یقُولُ: مَنْ أفَطَرَ یوْماً مِنْ شَهرِ رَمَضانَ خَرَجَ رُوحُ الاْیمانِ مِنْهُ:(۲۴۶)
حمّاد رازى مى گوید: حضرت صادق علیه السّلام مى فرمود: هر کس یک روز از ماه رمضان را بدون عذر شرعى روزه نگیرد، روح ایمان از او جدا مى شود!
عَن مُعَلَّى بْنِ خُنَیس قالَ سَمِعْتُ أبا عَبْدِاللّهِ علیه السّلام یقُولُ: قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: لِیأْذَنْ بِحَرْب مَنّى مَنْ أذَلَّ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ، وَلْیأْمَنْ مِنْ غَضَبى مَنْ أکرَمَ عَبْدِىَ الْمُؤْمِنَ:(۲۴۷)
مُعَلَّى بن خُنَیس مى گوید: حضرت صادق مى فرمود: خداوند سبحان فرموده: هر کس بنده مؤمن مرا پست شمارد یا او را خوار و ذلیل گرداند خود را آماده مبارزه با من نموده (یا به من اعلان جنگ داده است)، و آن که بنده مؤمن را تجلیل و احترام نمایند از غضب و خشم من در امان است.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: مَنْ بَهَتَ مُؤْمِناً أوْمُؤْمِنَةً بِما لَیسَ فیهِما بَعَثَهة اللّهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فى طینَةِ خَبال حَتّى یخْرُجَ مَمّا قالَ: قُلْتُ: وَ ما طینَةُ خَبال؟ قالَ: صَدیدٌ یخْرُجُ مِنْ فُرُجِ الْمُومِساتِ:(۲۴۸)
امام ششم فرمود: هر کس به مرد مؤمن یا به زن مؤمنه اى افترا ببندد و آنان را به چیزى که در آنها نیست تهمت زند، خداوند او را روز قیامت در طینت خیال برانگیزد و نگهدارد تا از عهده آنچه گفته بیرون آید. راوى مى گوید: گفتم: طینت خبال چیست؟ فرمود: چرکابى که از عورت زنان بدکاره بیرون مى آید.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: أرْبَعَةٌ لا تَدْخُلُ بَیتاً واحِدَةٌ مِنْهُنَّ إلاّ خَرِبَ وَلَمْ یعْمِرْ بِالْبَرِکةِ: الْخِیانَة، وَ السِّرقَةُ، وَ شُرْبُ الْخَمْر، وَ الزِّنا:(۲۴۹)
رسول خدا فرمود: چهار چیز است که یکى از آنها داخل زندگى کسى نشد مگر آنکه آن را ویران ساخت و برکت را زا آنجا دور کرد: خیانت، دزدى، باده نوشى، زنا.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ علیه السّلام قالَ: مُدْمِنُ الزِنا وَ السَّرَقِ وَ الشُّرْبِ کعابِدِ وَثَن.(۲۵۰)
امام صادق علیه السّلام فرمود: کسى که کارش به طور مکرّر زنا یا دزدى یا میگساری است کیفرش همچون کیفر بت پرست است.
امام صادق علیه السّلام فرمود: دین خود را ورع و تقوا و بى نیازى به خدا از همه، به صرفنظر کردن درخواست حاجت از شاه و سلطان حفظ کیند و بدانید هر مؤمنى که براى قدرتمندى یا مخالفت دین به طمع مال فروتنى کند خداوند او را گمنام گرداند و بر این کار بر او خشم گیرد و او را واگذار به همان شخص نماید، و چنانچه به سبب فروتنى در برابر ستمکار مالى به دست آورد خداوند برکت را از آن مال مى برد، و اگر چیزى از آن را به مصرف حجّ یا عمره یا آزاد کردن بنده برساند پاداش نخواهد داد.(۲۵۱)
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: لا تَزالُ اُمَّتى بِخَیر مالَمْ یتَخاوَنُوا، وَ أدُّوا الاْمانَةَ، وَ آتَوُا الزَّکاةَ; وَ إذالَمْ یفْعَلُوا ذلِک ابْتُلُوا بِالْقَحْطِ وَالسِّنینَ:(۲۵۲)
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: کار امّت من همواره به خیر و خوبى و صلاح است تا وقتى که به یکدیگر خیانت نکنند، و امانت را به صاحبش برسانند، و زکات مال خود را بدهند، و هرگاه این دستوران را به کار نبستند گرفتار به قحطى و خشکسالى خواهند شد.
امام صادق علیه السّلام فرمود: على علیه السّلام فرمود: همانا در جهنّم آسیائى است که خرد مى کند، بعد فرمود: آیا نمى پرسید چه چیز را خرد مى کند؟ پرسیدند: یا امیرالمؤمنین چه چیز را خرد مى کند؟ فرمود: علماى فاجر، قاریان فاسق، زمامداران ستمکار، وزیران خیانتکار و کدخدایان دروغزن را.
همانا در دوزخ شهرى است که آن را حصینه مى گویند، آیا نمى پرسید در آن چیست؟ پرسیدند چیست؟ فرمود: دستهائى که با رهبرى مصلح و امامى بر حقّ پیمان بست ولى آن پیمان را شکست.(۲۵۳)
عَنِ الْمَعْصُومِ: کلُّ بِدْعَة ضَلالَةٌ، وَ کلُّ ضَلالَة سَبیلُها إلَى النّارِ:(۲۵۴)
به سند مرفوع از معصوم رسیده: هر حرف و مکتب من درآوردى بدعت و گمراهى است، و هر گمراهى راهش به سوى آتش است.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ علیه السّلام: مَنْ وَلِىَ شَیئاً مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ فَضَیعَهُمْ ضَیعَهُ اللّهُ تَعالى:(۲۵۵)
امام صادق علیه السّلام فرمود: هر کس متولى کارى از امور مسلمین شود و وظیفه خود را صحیح و درست انجام ندهد و صاحب حقّ را به حقّش نرساند خداوند وى را از رحمتش بى نصیب گرداند.
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله: إذا کانَ یوْمُ الْقِیامَةِ نادى مُناد: أینَ الظَّلَمُ وَ أعْوانُهُمْ وَ مَنْ لاقَ لَهُمْ دَواءً أوْرَبَطَ لَهُمْ کیساً أوْمَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَم، فَاحْشُرُوهُم مَعَعُمعْ:(۲۵۶)
رسول خدا فرمود: چون روز قیامت شود منادى حقّ ندا دهد: کجایند بیدادگران و یارانشان، و آنان که براى آنها لیقه به دوات گذاشند، یا سرکسیه و جوالى را براى آنها ریسمان بستند، یا قلمى را اصلاح نمودند، پس همه کمککاران را با خود ظالمان قرار دهید.
عَنْ أبى عبدِاللّهِ، عَن أبیهِ علیهما السّلامُ قالَ: لِلزّانى سِتُّ خِصال: ثَلاثٌ فِى الدُّنْیا، وَ ثَلاثٌ فِى الاْخِرَة ر. أمَّا التَّى فِى الدُّنْیا فَیذْهِبُ بِنُورِ الْوَجْهِ، وَ یورِثُ الْفَقْرَ، وَ یعَجِّلُ الْفَناءَ. وَ أمَّا الَّتى فِى الاْخِرَةِ فخَطُ الرَّبِّ، وَ سُوءُ الْحِسابِ، وَ الْخُلُودُ فِى النّارِ:(۲۵۷)
امام صادق از پدرش علیهما السّلام نقل کرد که فرمود: زناکار را شش عقوبت و وبال است: سه در دنیا و سه در آخرت. امّا آنچه در دنیاست: رفتن نور چهره، فقر، افتادن مرگ. و امّا آنچه در آخرت است: خشم حقّ، سوء محاسبه، خلود در آتش.
این بود اجر و مزد نیکوکاران وعقاب بدکاران که حضرت سجّاد علیه السّلام در جملات مورد بحث به آن اشاره فرموده اند و من به اندازه لازم به تفصیل و توضیح آن با کمک حضرت محبوب اقدام کردم.
حکیم سنائى در زمینه عمر و دنیا و حساب و کتاب وتوحید چه نیکو سروده است:
مسلمانان سراى عمر در گیتى دو در دارد *** که خاص و عام نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
دو در دارد حیات و مرگ کاندر اوّل و آخر *** یکى قفل از قضا دارد یکى بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید *** چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
اجل در بند تو دایم در بند اَمَل آرى *** اجل کار دگر دارد اَمَ کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنیا به این معنى بیندیشد *** جهان را پر خطر بیند روان را بر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا *** نه درمان الجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گیرد اجل آن را که در شاهىّ و جیارى *** ز حل مُهر نگین دارد قمر طِرْف کمر دارد
اگر تو فى المثل ماهىّ و از گردون سپردارى *** بسر عمر ترا لابد زمانه بى سپر دارد
ایا سرگشته دنیا مشو غَره به مهر او *** که بس سرکش که اندر گور خشتى زیر سر دارد
طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهى *** که دین و دل تبه کرد آن که در دل سیم و زر دارد
چه نوشى شربت نوشین و آخر ضربت هجران *** همه رنجت هَبا گردد همه کارت هدر دارد
سنائى را مسلّم شد که گوید زهد پرمعنا *** ندانند قیمت نظمش هر آن کو گوش کر دارد
پی نوشتها:
۱ ـ "پرواز در ملکوت" ج ۱، ص ۲۵۸.
۲ ـ "بحار" ج ۴۶، ص ۶.
۳ ـ "مناقب" ابن شهر آشوب، ج۴، ص ۱۶۵.
۴ ـ "مناقب" ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۱۵۰
۵ ـ مؤمنونَ، ۱۰۱.
۶ ـ "بحار" ج ۴۶، ص ۸۱.
۷ ـ "مناقب" ج ۴، ص ۱۴۸.
۸ ـ "مناقب" ج ۴، ص ۱۵۹.
۹ ـ "مناقب" ج ۴، ص ۱۵۹.
۱۰ ـ "مناقب" ج ۴، ص ۱۵۹.
۱۱ ـ "کشف الغمّة" ج ۲، ص ۲۶.
۱۲ ـ "بحار" ج ۴۶، ص ۷۵.
۱۳ ـ "بحار" ج ۴۶، ص ۵۹.
۱۴ ـ آل عمران، ۱۳۴.
۱۵ ـ انعام، ۱۲۴.
۱۶ ـ "کافى" ج۲، ص ۶۰۲.
۱۷ ـ نور، ۲۲.
۱۸ ـ آنان به هنگام بخشش، ابر بهارى اند و به هنگام یورش، شیران بیشه.
۱۹ ـ "مقدمه دیوان جامى" ص ۲۰۱.
۲۰ ـ مؤمن، ۶۰.
۲۱ ـ "آرامش روانى و مذهب" بااندکى تلخیص و تغییر در عبادت.
۲۲ ـ حج، ۳۱.
۲۳ ـ "بحار" ج ۳، ص ۶۷.
۲۴ ـ شورى، ۱۱: "چیزى بمانند او نیست".
۲۵ ـ "اسلام و عقائد و آراء بشرى".
۲۶ ـ "اصول فلسفه و روش رئالیسم" ج ۵، ص ۳۵.
۲۷ ـ روم، ۳۰.
۲۸ ـ حدید، ۴.
۲۹ ـ بقره، ۱۴۸.
۳۰ ـ "نور الثقلین" ج ۲، ص ۱۰۳.
۳۱ ـ "تفسیر کبیر" ج ۱، ص ۲۲۳.
۳۲ ـ جمعه، ۱.
۳۳ ـ "مستدرک سفینة البحار" ج ۳، ص ۷۳.
۳۴ ـ "بحار" جلد ۹۳، صفحه ۲۰۹.
۳۵ ـ "بحار" جلد ۹۳، صفحه ۲۰۹.
۳۶ ـ "بحار" جلد ۹۳، صفحه ۲۰۹.
۳۷ ـ "بحار" جلد ۹۳، صفحه ۲۰۹.
۳۸ ـ "بحار" جلد ۹۳، صفحه ۲۱۱.
۳۹ ـ "مشکاة الأنوار" ص ۲۷.
۴۰ ـ "أمالى طوسى" ج ۲، ص ۲۲۲.
۴۱ ـ انعام، ۹۱.
۴۲ ـ حدید، ۳.
۴۳ ـ "معانى الأخبار" ص ۱۲.
۴۴ ـ "نهج البلاغه" ترجمه جواد فاضل،ص ۳با اندکى اصلاح.
۴۵ ـ "توحید" صدوق، ص ۱۰۸، حدیث ۳
۴۶ ـ۱ـ"توحید" صدوق ص ۱۱۵، حدیث ۱۴.
۲ـ آل عمران، ۷.
۴۷ ـ فتح، ۱۰.
۴۸ ـ طه ،۵.
۴۹ ـ قیامت، ۲۳.
۵۰ ـ فجر، ۲۲.
۵۱ ـ هود، ۲۹.
۵۲ ـ "نور الثقلین" ج۱، ص ۲۶۲.
۵۳ ـ "توحید" ص ۱۰۸.
۵۴ ـ انعام، ۱۲۴.
۵۵ ـ "توحید" ص ۱۰۹، حدیث ۶.
۵۶ ـ فصّلت، ۵۳ ـ ۵۴.
۵۷ ـ قیامت، ۲۲ ـ ۲۳.
۵۸ ـ"المیزان" ج ۸ عربى،و ج ۸ فارسى، ص ۳۳۸
۵۹ ـ "توحید" صدوق، ص ۷۳.
۶۰ ـ "توحید" صدوق، ص ۷۶.
۶۱ ـ "نور الثقلین" ج ۱، ص ۱۰۰.
۶۲ ـ "فرهنگ علوم عقلى" ص ۵.
۶۳ ـ کهف، ۵۱.
۶۴ ـ فصّلت، ۱۱.
۶۵ ـ۲ـ"بحار" ج ۵۸، ص ۸۸ و ۱۰۴
۶۶ ـ "بحار" ج ۵۸، ص ۸۸ و ۱۰۴.
۶۷ ـ "اسلام و هیئت" ص ۲۶۰.
۶۸ ـ "پیدایش و مرگ خورشید".
۶۹ ـ "قرآن و طبیعت" به نقل از کتاب "النجوم فى ممالکها" ص ۲۱.
۷۰ ـ "نور دانش" ص ۳۷.
۷۱ ـ "سرگذشت زمین" ص ۲.
۷۲ ـ "پیدایش و مرگ خورشید" ص ۱۸۸.
۷۳ ـ "یک، دو، سه، بى نهایت" ص ۳۲۳.
۷۴ ـ"عناصر جهان" ص ۱۷۸
۷۵ ـ "پیدایش و مرگ خورشید" ص ۲۲۴.
۷۶ ـ "راه تکامل" ج ۲، ص ۱۱۸.
۷۷ ـ"ایمان به خدا در قرن بیستم" ص ۱۶.
۷۸ ـ "یام آیمانى توحید" به نقل از مجله نیوزویک ۲۵/۵/۱۹۶۴.
۷۹ ـ وَیبْقَى وَجْهُ رَبِّک ذُو الْجَلاَلِ وَالْإِکرَامِ. (الرحمن، ۲۷)
۸۰ ـ ألا إنَّهُ بِکلِّ شَئ مُحیطٌ. (فصلت، ۵۴).
۸۱ ـ وخَّرَ لَکمُ الَّیلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ. (نحل، ۱۲).
وَمِنْ آیاتِهِ اللَّیلُ وَالنَّهَارُ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ (فصلت، ۳۷).
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یسْجُدُ لَهُ مَن فِی السَّماوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ. (حجّ، ۱۸)
۸۲ ـ "راز آفرینش انسان" ص ۵۱.
۸۳ ـ "رازهاى جهان آفرینش" ص ۵۶.
۸۴ ـ "رسائل فلسفى ملاّصدرا" ص ۱۶۷.
۸۵ ـ طه، ۵۰.
۸۶ ـ "فیزیولوژى گیاهى"
۸۷ ـ "نشانه هاى از او" ص ۳۸.
۸۸ ـ هود، ۵۶.
۸۹ ـ آل عمران، ۳۰.
۹۰ ـ یس، ۵۴.
۹۱ ـ بقره، ۳.
۹۲ ـ انفال، ۳.
۹۳ ـ حجّ۷ ۳۵.
۹۴ ـ قصص۷ ۵۴.
۹۵ ـ سجده، ۱۶.
۹۶ ـ امیر تیمور گورکانى
۹۷ ـ بقره، ۱۶۸.
۹۸ ـ مائده، ۸۸.
۹۹ ـ انفال، ۶۹.
۱۰۰ ـ نحل، ۱۱۴.
۱۰۱ ـ رعد، ۲۶.
۱۰۲ ـ اسراء، ۳۰.
۱۰۳ ـ عنکبوت، ۶۲.
۱۰۴ ـ روم، ۳۷.
۱۰۵ ـ سبأ، ۳۹.
۱۰۶ ـ شورى، ۱۲
۱۰۷ ـ شورى، ۲۷.
۱۰۸ ـ آل عمران، ۱۸۰.
۱۰۹ ـ لیل، ۵ ـ ۷
۱۱۰ ـ نساء، ۵.
۱۱۱ ـ "مستدرک الوسائل" ج۲، باب۵، حدیث ۹.
۱۱۲ ـ دعاى هشتم "صحیفه".
۱۱۳ ـ "وسائل" ج ۶، باب ۲۷، ص ۵۸۳.
۱۱۴ ـ "احیاء العلوم" ج ۲، ص ۱۶۲.
۱۱۵ ـ "احیاء العلوم" ج ۲، ص ۱۶۲
۱۱۶ ـ اکثر منابع اسلامى از قبیل "وافى"، "محجّة البیضاء"، "وسائل الشیعة" و...
۱۱۷ ـ اکثر منابع اسلامى از قبیل "وافى"، "محجّة البیضاء"، "وسائل الشیعة" و...
۱۱۸ ـ فاطر، ۱۵.
۱۱۹ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۰ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۱ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۲ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۳ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۴ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۵ ـ "بحار الأنوار" ج ۱۰۳، باب اوّل.
۱۲۶ ـ قمل، ۳۳.
۱۲۷ ـ انفال، ۲۸.
۱۲۸ ـ تغابن، ۱۵ ـ ۱۶.
۱۲۹ ـ بقره، ۱۵۵ ت ۱۵۷.
۱۳۰ ـ نساء، ۷۷.
۱۳۱ ـ قصص، ۶۱.
۱۳۲ ـ مؤمن، ۳۹.
۱۳۳ ـ آل عمران، ۱۹۷.
۱۳۴ ـ زخرف، ۳۵.
۱۳۵ ـ کهف، ۴۶.
۱۳۶ ـ مؤمن، ۱۱ ـ ۱۲.
۱۳۷ ـ سجده، ۱۲ ـ ۱۴.
۱۳۸ ـ فاطر، ۳۷.
۱۳۹ ـ ابراهیم، ۴۴.
۱۴۰ ـ مؤمنون، ۱۰۶ ـ ۱۰۸.
۱۴۱ ـ "مجموعه ورّام" ص ۵.
۱۴۲ ـ "مجموعه ورّام" ص ۴.
۱۴۳ ـ "مجموعه ورّام" ص ۲.
۱۴۴ ـ "مجموعه ورّام" ص ۲.
۱۴۵ ـ "معارف بهاء ولد" ج ۱، ص ۹۵.
۱۴۶ ـ "بلاغة الإمام علّى بن الحسین" ص ۱۹۴.
۱۴۷ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۴۸ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۴۹ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۵۰ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۵۱ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۵۲ ـ "غرر الحکم" حرف إنَّ.
۱۵۳ ـ "بحار" ج ۱، ص ۵۴.
۱۵۴ ـ "کلمة الرسول" ص ۸۷ ـ ۸۸.
۱۵۵ ـ "کلمة الرسول" ص ۸۷ ـ ۸۸.
۱۵۶ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۰۸.
۱۵۷ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۰۹.
۱۵۸ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۰۹.
۱۵۹ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۱۰ و ۱۱۲.
۱۶۰ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۱۰ و ۱۱۲.
۱۶۱ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۱۵
۱۶۲ ـ "کلمة الرسول" ص ۱۲۷.
۱۶۳ ـ لقمان، ۲۰.
۱۶۴ ـ ابراهیم۷ ۳۴.
۱۶۵ ـ بقره، ۴۰.
۱۶۶ ـ ابراهیم، ۲۸.
۱۶۷ ـ بقره، ۲۱۱.
۱۶۸ ـ "بحار" ج ۶، ص ۱۲۶.
۱۶۹ ـ "بحار" ج ۶، ص ۱۲۷.
۱۷۰ ـ "بحار" ج ۶، ص ۱۲۸
۱۷۱ ـ ۲ ـ "بحار" ج ۶ ص ۱۲۹.
۱۷۲ ـ فصّلت، ۳۰.
۱۷۳ ـ فجر، ۲۷ ـ ۳۰.
۱۷۴ ـ یونس، ۶۲ ـ ۶۴.
۱۷۵ ـ فرقان، ۲۲.
۱۷۶ ـ نسائ، ۹۷.
۱۷۷ ـ انعام، ۹۳.
۱۷۸ ـ نحل، ۲۸.
۱۷۹ ـ محمّد (صلّى اللّه علیه و آله)، ۲۷ ـ ۲۸.
۱۸۰ ـ "محجّة البیضاء" ج ۸، ص ۲۵۴.
۱۸۱ ـ "معاین الأخبار"w ۲۸۹.
۱۸۲ ـ "محجة البیضاء" ج ۸، ص ۲۵۶.
۱۸۳ ـ "معانى الأخبار" ۲ ۲۹۰.
۱۸۴ ـ مؤمنون، ۹۹ ـ ۱۰۰.
۱۸۵ ـ مؤمن، ۴۶.
۱۸۶ ـ آل عمران، ۱۶۹.
۱۸۷ ـ "محجّة البیضاء" ج ۸، ص ۳۰۱.
۱۸۸ ـ "عدل الهى" ص ۲۵۱.
۱۸۹ ـ "معاد" فلسفى، ج ۱، ص ۲۸۹.
۱۹۰ ـ "معاد" ج ۱، ص ۳۱۵ به نقل از "بحار" ج ۶، ص ۷۶۲.
۱۹۱ ـ "معاد" فلسفى، ج۱، ص ۳۲۳.
۱۹۲ ـ "معادشناسى" ج۱، ص ۱۴۲.
۱۹۳ ـ "محجّة البیضاء" ج ۸، ص ۳۰۹.
۱۹۴ ـ زمر، ۶۸.
۱۹۵ ـ مؤمنون، ۱۰۱ ـ ۱۰۲.
۱۹۶ ـ یس، ۵۱ ـ ۵۲.
۱۹۷ ـ مدّثر، ۸ ـ ۱۰.
۱۹۸ ـ مریم، ۶۸.
۱۹۹ ـ انفطار، ۶.
۲۰۰ ـ "ثواب الأمال" ۲ ۱۴.
۲۰۱ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۴ و ۱۶.
۲۰۲ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۴ و ۱۶.
۲۰۳ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۹ و ۲۲.
۲۰۴ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۹ و ۲۲.
۲۰۵ ـ "ثواب الأعمال" ص ۳۹.
۲۰۶ ـ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۴۸، ۶۳.
۲۰۷ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۴۸، ۶۳.
۲۰۸ ـ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۴۸، ۶۳.
۲۰۹ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۶۷، ۷۰.
۲۱۰ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۶۷، ۷۰.
۲۱۱ ـ "ثواب الأعمال" ص ۴۴، ۶۷، ۷۰.
۲۱۲ ـ "ثواب الأعمال" ص ۷۱، ۷۶، ۸۳، ۸۴.
۲۱۳ ـ "ثواب الأعمال" ص ۷۱، ۷۶، ۸۳، ۸۴.
۲۱۴ ـ "ثواب الأعمال" ص ۷۱، ۷۶، ۸۳، ۸۴.
۲۱۵ ـ "ثواب الأعمال" ص ۷۱، ۷۶، ۸۳، ۸۴.
۲۱۶ ـ "ثواب الأعمال" ص ۸۷.
۲۱۷ ـ "ثواب الأعمال" ص ۹۱.
۲۱۸ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۱۸.
۲۱۹ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۱۸.
۲۲۰ ـ "ثواب الأعمال" ص ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۱۸.
۲۲۱ ـ "ثواب الأعمال" ۱۸۹.
۲۲۲ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۲۸، ۲۹۲.
۲۲۳ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۲۸، ۲۹۲.
۲۲۴ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۳.
۲۲۵ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۵.
۲۲۶ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۸.
۲۲۷ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۹، ۳۰۶.
۲۲۸ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۹، ۳۰۶.
۲۲۹ ـ "ثواب الأعمال" ص ۲۹۹، ۳۰۶.
۲۳۰ ـ ثواب الأعمال" ص ۳۰۸، ۳۱۳.
۲۳۱ ـ "عقاب الأعمال" ص ص ۴۵۳.
۲۳۲ ـ "بحار" ج ۷۸، کلمات امام هفتم علیه السّلام.
۲۳۳ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۶۸.
۲۳۴ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۷۹، ۴۹۳.
۲۳۵ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۷۹، ۴۹۳.
۲۳۶ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۳۷ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۳۸ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۳۹ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۹، ۵۰۳، ۵۰۴، ۵۰۸، ۵۱۰، ۵۲۶.
۲۴۰ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۴۱ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۴۲ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۴۳ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۴۴ ـ "عقاب الأعمال" ص ۴۹۴، ۴۹۷، ۴۹۹.
۲۴۵ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۴۶ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۴۷ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۴۸ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۴۹ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۱، ۵۵۵، ۵۵۹، ۵۷۲.
۲۵۰ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۵۱ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۱، ۵۵۵، ۵۵۹، ۵۷۲.
۲۵۲ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۳۰، ۵۳۶، ۵۴۱، ۵۴۶.
۲۵۳ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۷، ۵۸۷، ۵۹۲، ۵۹۳، ۵۹۸.
۲۵۴ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۷، ۵۸۷، ۵۹۲، ۵۹۳، ۵۹۸.
۲۵۵ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۷، ۵۸۷، ۵۹۲، ۵۹۳، ۵۹۸.
۲۵۶ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۷، ۵۸۷، ۵۹۲، ۵۹۳، ۵۹۸.
۲۵۷ ـ "عقاب الأعمال" ص ۵۵۷، ۵۸۷، ۵۹۲، ۵۹۳، ۵۹۸.
شرح صحیفه (قهپایی)
«و کان من دعائه علیه السلام اذا ابتدا بالدعاء، بدا بالتحمید لله عز و جل و الثناء علیه فقال.»
چون از آداب دعا- چنانچه در فاتحه ذکر آن شد- آن است که هر گاه داعى اراده ى خواندن دعا نماید، ابتدا به سپاس و ستایش پروردگار نماید، لهذا سید الساجدین علیه الصلاه و السلام هر گاه اراده ى خواندن دعا مى فرموده اند، ابتدا مى نموده اند به سپاس و ثناى پروردگار. پس فرموده که:
«الحمد لله الاول بلا اول کان قبله».
یعنى: سپاس و ثناى جمیل مر معبودى را سزاست که اول على الاطلاق است بى آنکه اولى باشد پیش از او.
پس سپاس فرموده اند خداى سبحانه را به اعتبار اولیت و تاکید کرده اند به کمال اولیت. چه، کمال اولیت سلب قبلیت شىء است از او.
و بباید دانست که لام تعریف در کلمه ى «الحمدلله» لام جنس و حقیقت است و اشاره به تعیین حقیقت است على اطلاقه. و لام در «لله» لام اختصاص. یعنى: حقیقت و ماهیت حمد مخصوص است خداى را. و این مستلزم اختصاص جمیع محامد است مر او را. چنانچه مخفى نیست بر متامل.
و حمد مصدر «حمد یحمد» است، از باب «علم یعلم» نقیض ذم، یعنى: ثناى نیکو.
و «الله» صاحب کشاف مى گوید: اصل او «الاله» است معرفا. همزه ثانیه را انداخته اند و لزوم حرف تعریف را که الف و لام است بر مذهب خلیل عوض ساختند از او پس نقل کردند حرکت همزه را به لام اولى «اللاه» شد پس لام را در لام اصلى ادغام کردند «الله» شد. و از این جهت که لزوم حرف تعریف، عوض است از همزه ى محذوفه، و از معنى تعریف عارى است جایز باشد که با حرف ندا جمع شود و همزه ى قطع باشد نه وصل و گفته شود: «یا الله»، همچنانکه گفته مى شود: «یا اله».
و جوهرى از سیبویه نقل کرده که «الله» اصل او «لاه» بوده، حرف تعریف بر او درآمده و جارى مجراى اسم علمى شده، همچو العباس و الحسن.
و در اشتقاق این اسم اختلاف بسیارى شده:
بعضى مى گویند: مشتق است از «اله» به معنى عبد. پس «اله» به معنى «مالوه» باشد، همچو کتاب که به معنى مکتوب است.
و بعضى گفته اند: از «اله یاله، اذا تحیر». چه، عقول در معرفت ذات او غریق بحر تحیرند.
یا از «اله» به معنى فزع و لجا. چه، آن حضرت پناه اهل فزع و ملاذ اهل جزع است.
یا از «الهت بالمکان، اذا اقمت به». چه، حق تعالى ثابت دائم و باقى قائم است.
یا از «اله الفصیل، اذا ولع بامه». چه، سایر اهل ملل و عقاید حریصند بر تضرع به او در شداید.
یا از «وله، اذا تحیر و تخبط عقله». چه، اهل خبرت در شان او حیرت دارند. و اصل او «ولاه»، چون کسره بر واو ثقیل بود، قلب کردند به همزه، چنانچه در اشاح و وشاح.
یا از «وله» به معنى شدت محبت. چه، آن حضرت مطلوب موافق و منافق و مرغوب صدیق و زندیق است.
یا از «لاه یلیه» به معنى «خفى» و «تستر». چه ذات مقدس او مخفى و مستور است از عقول. یا به معنى «غاب». لانه سبحانه (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار).
یا از «لاه یلوه» به معنى «ارتفع». چه، ساحت جناب کبریایى از آن بلندتر است که عقول به کنه او توانند رسید.
پس دانسته شد که در اسم مقدس اشتقاقات عشره محتمل است. و صاحب قاموس گفته: اله الاهه و الوهه و الوهیه: عبد عباده. و منه لفظ الجلاله. و اختلفت فیه على عشرین قولا ذکرتها فى الباسط. و اصحها انه علم غیر مشتق و اصله اله -کفعال- بمعنى مالوه. و کل ما اتخذ معبودا اله عند متخذه بین الالاهیه و الالهانیه بالضم کفعلانیه. انتهى کلامه.
و «اول» ضد آخر است. و مذهب بصریین آن است که اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، من وال- اى: نجا، لان النجاه فى السبق- که مهموز العین باشد، قلب کرده اند همزه را به واو، و واو را در واو ادغام کردند «اول» شد.
و بعضى مى گویند: اصل آن «ووول» است بر وزن فوعل. قلب کردند واو اولى را به همزه، «اول» شد.
و دلیل بر آنکه اصل آن «اوال» است بر وزن افعل، نه «ووول» بر وزن فوعل، قول عرب است که: «هذا اول منک». یعنى مستعمل مى شود به کلمه ى «من» تفضیلیه و مونث آن «اولى» است و جمع او «اوائل»، همچو فضلى و افاضل.
پس اگر گویند که: هر گاه لفظ «اول» اصل او افعل باشد، غیر منصرف خواهد بود به وصفیت و وزن فعل، پس چگونه کلمه ى اول در قول حضرت سیدالساجدین «بلا اول» مجرور و منون باشد، چنانچه روایت اکثرى است؟
جواب آن است که: در کلمه ى «اول» دو اعتبار است: یکى اعتبار وصفیت و در این هنگام ممتنع است از صرف. چنانچه گویى: حججت عاما اول و فى عام اول، بالنصب فیهما. و هذا عام اول، بالرفع. و دیگر منسلخ بودن آن از معنى وصفیت و استعمال آن به طریق ظرفیت، چنانچه گویى: لقیته عاما اولا. و در این هنگام منصرف است.
و این است معنى کلام جوهرى در کتاب صحاح اللغه، حیث قال: اذا جعلته صفه لم تصرفه. تقول: لقیته عاما اول. و اذا لم تجعله صفه صرفته. تقول: لقیته عاما اولا. و معناه فى الاول: اول من هذا العام، و فى الثانى: قبل هذا العام.
و همچنین گفته ابن فارس در کتاب مجمل اللغه: الاول ابتداء الشىء. و ربما یستعمل بمعنى آخر. و ینصرف، کما تقول: انعمت على اولا و آخرا، اى: قدیما و حدیثا.
پس ظاهر شد توجیه اعراب جر و تنوین. و اما بر تقدیر فتح «اول» -چنانچه از شیخ شهید روایت شده- احتیاج به توجیهى ندارد.
و معنى اولیت او -سبحانه- بودن اوست به حیثیتى که مبدا هر موجود باشد و ماسواى او از موجودات معلول ذات او باشند، پس مبدا جمیع مبادى خواهد بود و چیزى پیش از او نبوده.
و از اینجاست که گفته اند که: مفهوم «اول» مرکب است از امر وجودى که عبارت است از مبدئیت او مر غیر خود را، و از امر عدمى که عدم مبدئیت غیرى است او را، پس واجب گشته که نباشد هیچ اولى پیش از او.
«و الاخر بلا آخر یکون بعده».
و آخر است بى آنکه آخرى باشد بعد از او.
و معنى آخریت او -سبحانه- بودن اوست غایه الغایات. چه، غایت هر شىء آن چیزى است که شوق پیدا کند به سوى او همه چیز. و متشوق الیه کل، یا وجود است، یا کمال وجود. زیرا که عدم از آن حیثیت که عدم است، مشتاق الیه چیزى نمى باشد. پس متشوق الیه حقیقى، وجود است. و چون وجود ممکنات و کمالات وجود ایشان فى حد ذاته در حکم عدم است، پس هرگز مطلوب واقع نشوند، بلکه مطلوب حقیقى موجودى است که فى حد ذاته برى باشد از عدم و نقصان، و آن نیست الا واجب- تعالى مجده. پس او غایت حقیقى بوده باشد. و به اعتبار آنکه غایت و آخر است، موجب آن است که اول باشد. زیرا که شکى نیست که علت غایى، که علت فاعلیت فاعل است، مقدم است بر معلول. پس هم اول باشد و هم آخر.
و شیخ رئیس ابوعلى سینا در کتاب تعلیقات مى گوید: قوله تبارک و تعالى: (هو الاول و الاخر) لانه هو الفاعل و هو الغایه. فغایته ذاته. و لان مصدر کل شىء عنه و مرجعه الیه. انتهى کلامه.
و در اکثر نسخ «بلا آخر» به کسر «خا» مجرور و منون است. یعنى: من غیر آخر یکون بعده.
قال الشیخ الرضى: اعلم ان الجار اذا دخل على «لا» التبرئه، منع من بناء المنفى بعدها، نحو قولک: کنت بلا مال، و غضبت من لا شىء. ثم قال: و ربما فتح نظرا الى لفظ لا فقیل: کنت بلا مال.
و به فتح «را» نیز روایت شده، بنابراین نسخه که خا مکسور باشد، بنابر لغتى که فتحه مى دهند اسم لاى نفى جنس را با دخول جار بر او. و از ابن ادریس فتح «را» منقول است به اعتبار آنکه لاى نفى جنس باشد، و خاى «آخر» مفتوح باشد که صیغه ى افعل تفضیل باشد. لیکن ظاهر روایت اولى است. چه، مقابل اول آخر است.
«الذى قصرت عن رویته ابصار الناظرین».
گفته مى شود: قصرت عن الشىء: عجزت عنه و لم ابلغه.
یعنى: آن خدایى که عاجزند از دیدن او چشمهاى بینندگان، هم در دنیا و هم در آخرت. زیرا که بدیهه ى عقل حاکم است به آنکه دیدن به چشم سر بدون آنکه مرئى در مقابل رائى و در جهت و در مکان بوده باشد، متصور نیست، خواه در این نشئه و خواه در آن نشئه.
پس آنچه فرقه ى هالکه ى اشاعره بر آن رفته اند- که در آخرت ممکن است خواص مومنین را که در بهشت به سعادت لقاى الهى به دیده ى ظاهر و چشم سر فایز گردند لیکن نه بر وجهى که در مقابل ناظر باشد یا در یکى از جهات ششگانه قرار گیرد یا مکانى محل او واقع شود، چه امور مذکوره از لوازم دیدن در دنیاست و در آخرت مشاهده ى او بر وجهى میسر خواهد بود که به این امور محتاج نباشد- از چیزهایى است که براهین عقلیه نفى آن کرده اند و قول سیدالساجدین نیز موید آن است.
و لقاى مومنین در بهشت، که در قرآن و حدیث وارد است، به معنى انکشاف تام و ظهور قلبى است. چه، آنچه از معارف و علوم در این نشئه ایشان را به برهان حاصل مى شود، در آن نشئه بدیهى خواهد بود، و بر وجهى علم ایشان به آن احاطه خواهد داشت که گوییا معاینتا مى بینند و مشاهده ى ایشان است. قال امیرالمومنین علیه السلام:
«لا تدرکه العیون بمشاهده العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان».
یعنى: دیده ى ظاهر را به مشاهده ى عیانى، طاقت ادراک او نیست، و لیکن دیده ى باطن به نور ایمان و عمل صالح به مشاهده ى جمال او فایز است.
به چشم دل جمالش مى توان دید
که چشم سر در آن محرم نباشد
«و عجزت عن نعته اوهام الواصفین».
یعنى: و آن خدایى که عاجزند از نعت و وصف کردن او اوهام و عقول و اندیشه هاى وصف کنندگان.
چه، وصف کردن شىء به صفتى، فرع معرفت و شناسایى آن است، و پى بردن به کنه صفات او امرى است ممتنع. چه، صفات عین ذات مقدس است و دانستن کنه ذات امرى است که ایادى ادراک ملائکه ى مقربین، و انامل فکرت انبیاى مرسلین و ائمه ى معصومین علیهم السلام، از رسیدن به کنگره ى درک آن، به کوتاهى اعتراف دارند، چه جاى غیر ایشان از بنى نوع انسان. و کفاف است شاهد بر این معنى کلام بلاغت نظام خاصه ى انام- علیه شرائف التحیه و السلام- که در مقام اعتراف به عجز و انکسار، بر زبان معجز بیان جارى ساخته اند:
«و عجز العقول عن عرفان کنه صفته. و ما عرفناک حق معرفتک».
و در حدیث شریف وارد است که: «ان الله احتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار».
یعنى: به درستى که حضرت عزت، پنهان است از نظر دانش عقول، همچنانکه از دیده ى ظاهر پنهان است.
و چنانچه به چشم سر مشاهده ى جمال او ممکن نیست، به دیده ى عقل نیز به کنه حقیقت او نمى توان رسید. پس التفات نباید کرد به کلام جمعى که از غایت جهل و ضلالت، دعوى رسیدن به آن مى نمایند و گمان مى برند که وصول به آن، در مرتبه ى امکان است. بلکه سزاوار آن است که خاک انکار در دهانشان ریزى و گمان مذکور را مصداق (ان بعض الظن اثم) دانسته، محض کذب و افترا و عین ضلالت و غوایت شناسى. چه، پایه ى این مرتبه، بلندتر از آن است که به آن توان رسید، و زلال این چشمه صافتر از آنکه به لوث ادراک بشرى آلایش پذیر تواند گردید. بلکه نهایت آنچه ادراک ارباب درک و تمیز به آن مى رسد، از بدایت مرتبه ى کبریایى او به فرسخها دور است، و غایت آنچه نظر عمیق و فکر دقیق پویندگان وادى برهان درک آن مى نماید، به نهایت مرتبه ى ادراک و دانایى نزدیک.
آنچه پیش تو غیر از آن ره نیست غایت فهم تو است الله نیست
پس صفات جلال و جمالى که بنده مباهات به اثبات و سلب آن دارد، در حقیقت فراخور مرتبه ى ادراک و فهم اوست، نه صفات واقعى پروردگار. چه، پایه ى مرتبه ى کبریایى و کنگره ى عرش ذوالجلالى، رفیعتر است از اتصاف به امثال این صفات. چنانچه کلام بلاغت نظام امام محمد باقر علیه السلام اشعار تمام به آن دارد که فرمود:
«کل ما میزتموه باوهامکم فى ادق معانیه، فهو مخلوق مصنوع مثلکم، مردود الیکم. و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالى زبانتین کما لها فانها تتصور ان عدمهما نقصان لمن لا یکونان له. هکذا حال العقلاء فیما یصفون الله تعالى به».
خلاصه ى مضمون کلام حقیقت انتظام آنکه: هر یک از صفات کمال که توهم تمیز آن کرده اید و در نهایت دقت معنى دانسته و بهترین صفاتش پندارید، مخلوقى است مثل شما که دست صنعت او را آفریده. و چون در نسبت آن به پروردگار قیاس به خود کرده اید، سزاوار این است که همان شما به آن متصف باشید. و بسا باشد که موران ریزه نیز هر گاه در مقام شناسایى حق درآیند، گمان برند که پروردگار ایشان را دو شاخ است از شاخهاى ایشان. چه، کمال خود را در آن دیده اند و نقص خود را در نداشتن آن دانسته اند. پس معلوم شد که بر این قیاس است حال عقلا و ارباب دانش در اتصاف پروردگار خود به صفاتى که صفات کمالش مى دانند.
پس مى تواند بود که مراد حضرت سیدالساجدین از این فقره نفى صفات باشد از ذات تعالى مجده.
«ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا».
یقال: ابتدع الامر، اذا ابتداه و احدثه. قاله فى المغرب. و فى النهایه الاثیریه: من اسماء الله البدیع، و هو الخالق المخترع لاعن مثال سابق. کما یقال لمن صنع امرا لم یسبق الى مثله انه ابتدعه.
و القدره هو التمکن من ایجاد الشىء. و قیل: صفه یقتضى التمکن. و قیل: قدره الانسان هیئه بها یتمکن من الفعل. و قدره الله عباره عن نفى العجز. و القادر هو الذى ان شاء فعل و ان لم یشا لم یفعل.
و الخلق: مصدر بمعنى المفعول، اى: المخلوق.
یعنى: سپاس و ستایش آن معبودى را سزاست که از نو پدید آورد مخلوقات را به قدرت کامله ى خود و توانایى باهر خود، پدید آوردنى بى سبق نمونه و مثالى که پیروى آن کرده باشد. چون خالقى قبل از او نبوده که خلق اشیا نموده باشد و الله سبحانه بر مثال آن آفریده باشد.
پس تنبیه فرموده سیدالساجدین بر آنکه صنایع الهى منزه است از آنکه مسبوق باشد به نمونه، بر خلاف صنایع بشریه که به حصول نمى پیوندد الا بعد از آنکه مرتسم شود در خیال صانع صورتى از مصنوع و مثالى از او تا بر وفق آن مصنوع در خارج متحقق شود.
و مراد به قدرت قادریت است، یعنى بودن او -سبحانه- به حیثیتى که صحیح باشد از او فعل و ترک. زیرا که صفات او -سبحانه- عین ذات است نه زائد بر ذات.
«و اخترعهم على مشیته اختراعا».
الخرع: الشق و الابداع. و استعار وصفه لایجاد الخلق ملاحظه لما یتوهم من شق ظلمه العدم بنور وجودهم.
و المشیه هى الاراده. و هى الصفه المخصصه لایجاد بعض الممکنات بالوقوع دون البعض، و فى بعض الاوقات دون البعض.
یعنى: و بیرون آورد مخلوقات را بر وفق خواست و اراده ى خود از ظلمت عدم به نور وجود، بیرون آوردنى.
و بباید دانست که علما خلاف کرده اند در آنکه حقیقت اراده ى خداى تعالى که صفت مخصصه ى اوست فعل یا ترک را، به وقوع چیست. حکما برآنند که علم اوست به وجه نظام اکمل و آن را عنایت مى نامند.
و جمهور معتزله برآنند که اراده ى فعل، علم اوست به مصلحت داعیه بر ایجاد، و اراده ى ترک، علم او به مفسده ى صارفه از ایجاد. و اول را داعى نام کنند و ثانى را صارف.
و بعضى معتزله برآنند که اراده ى او نابودن اوست مکره و مغلوب. و بعضى از ایشان گویند که اراده ى او فعل خود را، علم اوست به مصلحت، و فعل غیر را، امر او به آن.
و مختار فرقه ى ناجیه ى اثناعشریه، مذهب جمهور معتزله است.
«ثم سلک بهم طریق ارادته، و بعثهم فى سبیل محبته».
جار و مجرور که «بهم» بوده باشد در محل نصب است به آنکه مفعول «سلک» باشد. و این فعل متعدى به نفس و متعدى به حرف هر دو آمده. یقال: سلکهم و سلک بهم. و السلوک: النفاذ فى الطریق.
و الطریق منصوب على الظرفیه. اى: فى طریق ارادته. و فى نسخه الشیخ الکفعمى: «سلکهم فى طریق ارادته».
معنى کلام حقیقت انجام آنکه: بعد از آنکه حق سبحانه و تعالى مخلوقات را به قدرت کامله و مشیت شامله ى خود بیافرید، روان ساخت ایشان را در راه خواست خویش- یعنى به محبت ذاتى خود هدایت نمود تا از التفات به خود و غیر او آزاد گشته، به تمامى گرفتار او گردند- و برانگیخت ایشان را در راه دوستى و محبت خود.
و مراد از این محبت، محبت فطرى است که در همه ى کائنات سارى است. چنانچه قدماى حکما گفته اند که قوام موجودات از محبت است و هیچ موجودى از محبتى خالى نتواند بود چنانچه از وجودى و وحدتى خالى نباشد. و لهذا در کیفیات جسمانیه مثل حرارت و برودت، انهزام از ضد، محسوس مى شود، و از طبایع جمادات و نباتات دفع متزاحم مترائى مى گردد، و از عناصر میل به احیاز طبیعت مشاهده مى شود، و در افلاک خود حرکت دورى ارادى ظاهر است که مبادى آن عشق جوهرى عقلى است و شوق تشبه به آن، چنانچه در حکمت مقرر شده. و به حسب ظهور انوار محبت و خفاى آن، اختلاف موجودات در مراتب کمال و نقصان ظاهر مى شود. چه، محبت که ظل وحدت است، مقتضى بقاى کمال است، و غلبه که فرع کثرت است، مورث نقص و اختلال.
سر حب ازلى در همه اشیا سارى است ورنه بر گل نزدى بلبل بیدل فریاد
و آیه ى کریمه ى: (و ان من شىء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) از آن مفصح است. یعنى: نیست هیچ چیز از مخلوقات مگر آنکه تسبیح مى کند خداى را، تسبیح متلبس به حمد او، یعنى تنزیه مى کند او را از سمات نقصان، و ستایش مى نماید به صفات کمال. پس همه ى مکونات و موجودات، به اختلاف لغات، تسبیح الهى مى گویند، اما آن را نشنود و فهم نکند مگر عالم ربانى که گوش دل او گشاده بود. و به همین زبان حصى در دست حضرت رسالت پناه تسبیح گفت.
به ذکرش هر چه بینى در خروش است دلى داند در این معنى که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانى است که هر خارى به تسبیحش زبانى است
«لا یملکون تاخیرا عما قدمهم الیه».
یعنى: مالک و قادر نباشند که تاخیر نمایند از آنچه تقدیر نموده ایشان را به سوى آن چیز.
«و لا یستطیعون تقدما الى ما اخرهم عنه».
الاستطاعه: الاطاقه. قاله الجوهرى.
(یعنى:) و طاقت و توانایى ندارند که پیشى گیرند به آن چیزى که تاخیر نموده ایشان را از آن چیز، مثل نعمتها و عطاها یا غیر آن.
«و جعل لکل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه لا ینقص من زاده ناقص. و لا یزید من نقص منهم زاید».
نسخ صحیفه ى مکرمه در این مقام مختلف است:
بعضى «روح» است -به ضم را و حاى مهمله، یعنى: امرى که قوام جسد و حیات بدن به او باشد- به انضمام کلمه ى «ذى» که به معنى صاحب باشد، و بعضى بى انضمام کلمه ى «ذى».
و در بعضى «زوج» است -به زاى معجمه ى مفتوحه و جیم- یعنى صنف، نه متزاوجان.
ابن اثیر در نهایه مى گوید: الاصل فى الزوج الصنف او النوع من کل شى ء. یعنى: اصل در لفظ «زوج» صنف و نوع است، هر چیزى که بوده باشد.
«و قات اهله یقوتهم قوتا و قیاته. و الاسم: القوت -بالضم- و هو ما یقوم به بدن الانسان من الطعام. قاله الجوهرى فى الصحاح.
و «نقص» لازم و متعدى هر دو مى آید. مى گویى تو: نقص الشىء نقصانا -از باب نصر- و نقصته انا. و متعدى به دو مفعول نیز مى باشد. مى گویى تو: نقصته حقه. و از این است قول خداى تعالى: (ثم لم ینقصوکم شیئا).
و شیخ کفعمى در حواشى جنه الامان نقل کرده از بعضى علما که مراد از زوج اینجا خلق است، لکونه کله ازواجا- کما قال سبحانه: (و خلقناکم ازواجا) و قوله: (و من کل شىء خلقنا زوجین)- کالکفر و الایمان، و الشقاوه و السعاده، و الهدى و الضلاله، و النور و الظلمه، و اللطافه و الکثافه، و الحرکه و السکون، و الثقیل و الخفیف، و الخیر و الشر، و الذکر و الانثى، و الحق و الباطل، و الحراره و البروده، و الرطوبه و الیبوسه، و الصواب و الخطاء، و اللیل و النهار، و السماء و الارض، و البر و البحر، و الجن و الانس. و الوتر هو الله وحده.
و فى کلمات الحکماء: کل ممکن زوج ترکیبى. و اقله ان یحلله العقل الى ماهیه و وجود.
یعنى: و گردانید مر هر صاحب حیاتى از مخلوقات -یا: مر هر صنفى یا نوعى از مخلوقات -(را) قوتى معلوم- یعنى طعامى که قوام بدن او به آن بوده باشد- بخش کرده شده که از براى او مقدر شده از رزق خویش که کم نمى تواند کرد کم کننده اى آن کسى را که او زیاد کرده، و زیاد نمى تواند کرد زیادکننده اى آن کسى را که او کم کرده.
یعنى رازق بى منت -عمت عطیاته- روزى بندگان خود را برایشان قسمت نموده و نصیب هر کس فراخور مرتبه و حال او تعیین نموده. پس باید که هیچ کس از جاده ى پرهیزکارى قدم بیرون ننهد و پرده ى ناموس شریعت را به ناخن معصیت ندرد به جهت زیادتى روزى خود، که آنچه مقسوم شده و مقدر گشته، به او عاید مى شود از وجه حلال.
و بباید دانست که جمهور اشاعره بر آن رفته اند که رزق اعم است از حلال و حرام و مى گویند: هر چه ذى حیات از آن انتفاع مى یابد- خواه انتفاع مذکور به اکل و شرب باشد و خواه به نحو دیگر- رزق است. و بعضى از ایشان مخصوص داشته اند به ماکول و مشروب و غیر آن را رزق نمى دانند.
و معتزله که اصول کلام شیعه اغلب موافق مذهب ایشان است، اتفاق دارند بر آنکه حرام رزق نیست و رزق چیزى است که صحیح باشد انتفاع حیوان از آن، و کسى را نرسد که او را از آن انتفاع منع نماید.
همچنانکه سلطان اعاظم محققین خواجه نصیرالدین طوسى در متن تجرید مى فرماید که: الرزق ما صح الانتفاع به و لم یکن لاحد منعه منه.
پس حرام رزق نباشد. و این انتفاع اعم از آن است که بر وجه اکل و شرب باشد یا بر وجه دیگر. و استدلال کرده اند بر مطلب خود به حدیث نبوى صلى الله علیه و آله که فرمودند در حجه الوداع:
«الا ان روح الامین نفث فى روعى انه لا یموت نفس حتى یستکمل رزقها. فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب. و لا یحملنکم استبطاء شى ء من الرزق ان تطلبوه بشى ء من معصیه الله. فان الله تعالى قسم الارزاق بین خلقه حلالا و لا یقسمها حراما»- الحدیث، که صریح است در اختصاص رزق به حلال و عدم صحت اطلاق بر حرام.
و همچنین کلام سیدالساجدین نیز دال است بر مطلب ایشان، همچنانچه مخفى نیست.
«ثم ضرب له فى الحیاه اجلا موقوتا، و نصب له امدا محدودا یتخطا الیه بایام عمره، و یرهقه باعوام دهره».
مطرزى در کتاب مغرب اللغه مى گوید: قالوا: ضرب فى ماله سهما، اى: جعل و على ذا قوله: لا یضرب للموصى له فیما زاد على الثلث، على حذف المفعول: کانه قیل،: لا یجعل له شیئا فیه.
و الاجل -محرکه- یطلق على المده و منتهاها. فیقال العمر الانسان، و للموت الذى به ینتهى، قال:
کل حى مستکمل مده العمر و مودها لک اذا انتهى اجله
«موقوتا»، اى: محدودا. قال المطرزى فى المغرب: قالوا: وقت الله الصلاه وقتها، اى: بین وقتها و حدده. ثم قیل لکل محدود: موقوت.
و الامد: الغایه.
«یتخطا» اصله من المعتل، لامن المهموز. لانه من الخطوه و هى ما بین القدمین. فالهمزه منقلبه عن حرف العله لا اصلیه و ثمرتها التنبیه على تضمین معنى الخطاء. و المعنى: یتخطى الیه بایام عمره متخطیا، اى: من غیر تعمد و قصد.
و رهق، یرهق -بکسر العین فى الماضى و فتحها فى المضارع- رهقا، اى دنا منه. و منه قولهم: راهق الغلام، اذا قارب البلوغ. فشبه- علیه السلام- الامتداد الزمانى للعمر بالامتداد المسافى، و الایام بالخطوات، و الاعوام بالمنازل. فکان منه الى الاجل المعهود مسافه و بعدا یتوجه الیه و یسلکه و یسافر الیه بایام عمره و جعل کل یوم من ایام عمره خطوه یمشى الیها و کل عام له بمنزله منزل من منازل دهره یقرب منه الى الامد المعلوم عنده. فانظر الى هذا الکلام الدقیق الانیق.
و اعوام جمع عام و هو السنه. و الدهر هو الزمان.
یعنى: بعد از آنکه حضرت پروردگار- جلت نعماوه- قسمت ارزاق هر ذى حیاتى فرموده، گردانیده از براى زندگانى هر یک از این افراد حیوان مدتى معین، و به پاى کرده غایتى معین که این حرکت روزها که در سرعت مرور است به جاى گامهایى است که به سوى آن غایت مى شتابد، و این گردش سالها نزدیک سازنده ى اوست به آن غایت.
پس این کلام دقیق رشیق تنبیه است که مرگ سریع السیر است به جانب شما. و تشبیه فرموده امتداد زمانى عمر را به امتداد مسافى، و روزها را به گامها، و سالها را به منزلها.
در کلمات بلاغت غایات که منسوب است به امیرالمومنین و سید الموحدین على بن ابیطالب نیز این معنى وارد است به عبارات مختلف. اول آنجا که فرموده اند:
«الناس سفر. و الدنیا دار ممر لا دار مقر. و بطن امه مبدا سفره. و الاخره مقصده. و زمان حیاته مقدار مسافته. و سنوه منازله. و شهوره فراسخه. و ایامه و انفاسه خطاوه.» انتهى کلامه.
دیگر در طى وصیتى که به امام حسن فرموده اند مى فرماید:
«و اعلم- یا بنى- ان من کانت مطیته اللیل و النهار، فانه یسار به و ان کان واقفا، و یقطع المسافه و ان کان مقیما و ادعا».
«حتى اذا بلغ اقصى اثره و استوعب حساب عمره، قبضه الى ما ندبه الیه من موفور ثوابه، او محذور عقابه».
اقصى الشىء: نهایته. و الاثر هنا بمعنى الاجل. و سمى به لانه یتبع العمر. قال زهیر:
و المرء ما عاش ممدود له امل
لا ینتهى العمر حتى ینتهى الاثر
و الاستیعاب بمعنى الشمول. و فى الحدیث: «فى الانف اذا استوعب جدعه الدیه» اذا لم یترک منه شى ء.
و حسبته احسبه -بالضم- حسبا و حسابا، اذا عددته. و المعدود محسوب.
و العمر بضم العین و المیم معا -و روى بسکون المیم- هنا مصدر عمر الرجل -بالکسر- یعمر عمرا و عمرا- على غیر قیاس. لان قیاس مصدره التحریک- اى: عاش زمانا طویلا. قاله الجوهرى فى کتاب الصحاح. و انما قال: «على غیر قیاس» لان الغالب فى فعل اذا کان لازما- نحو فرح- ان یجى ء مصدره على فرح- بفتح العین- کما قاله ابن الحاجب فى کتابه المسمى بالشافیه.
و «عمر» به ضم عین و ضم میم و سکون آن، هر دو روایت شده در این مقام، و معنى آن زندگانى دنیاست.
و ندبه الى الامر: دعاه له.
«موفور ثوابه»، اى: ثوابه الموفور. و «محذور عقابه»، اى: عقابه المحذور.
یعنى: تا هنگامى که رسید نهایت زمان حیات او (و) نماند از شماره ى زندگانى او چیزى، فراگرفت او را به سوى درگاه کبریاى خود به جهت آنچه خوانده بود او را به جهت آن از پاداش دادن بسیار خود -که آن جنات و نعیم است- مر محسنین را یا از عقوبت خود -که آن نیران و عذاب است- که سزاوار است که حذر کرده شود از آن، مر مسیئین را. چنانچه نص تنزیل از آن مفصح است که:
(لیجزى الذین اساووا بما عملوا) اى: بعقاب ما عملوا من السوء، او بمثله، او بسبب ما عملوا من السوء (و یجزى الذین احسنوا بالحسنى) اى: بالمثوبه الحسنى و هو الجنه. و الحسنى تانیث الاحسن.
(یعنى) که تا جزا دهد آنان که بدکردارند به عقوبت آنچه عمل کردند از بدیها، که آن عذاب نیران است، و جزا دهد آنان که نیکوکارند به مثوبت نیکو که آن نعمتهاى بهشت است.
«عدلا منه، تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه».
«عدلا» اما صفه لمصدر محذوف، اى: جزى جزاء عدلا، او مفعول لاجله، اى: لیجزى الذین اساووا بما عملوا للعدل، و یجزى الذین احسنوا بالحسنى للعدل.
«تقدست اسماوه»، اى: طهرت اسماوه عما یوجب النقص.
و التظاهر: الترادف و التعاون.
و الالاء: النعم. واحدها: الا بالفتح و القصر. و قد تکسر الهمزه.
یعنى: این پاداش و جزا، جزایى است عدل از حق سبحانه و تعالى که مقدس و منزه است اسماى حسناى او از چیزى که موجب نقص بوده باشد، و مترادف است نعمتهاى او- یعنى یکى از پى دیگرى نازل مى شود و بعضى مددکار بعضى اند.
«لا یسال عما یفعل»، لعظمته و قوه سلطانه و تفرده بالالوهیه و السلطنه الذاتیه.
«و هم یسالون»، لانهم مملوکون مستعبدون. و الضمیر للعباد.
یعنى: «پرسیده نمى شود خداى تبارک و تعالى از آنچه مى کند، و حکم مى کند بر بندگان خود». جهت آنکه یگانه است در الوهیت و تسلط ذاتى و عظمت و بزرگى مالکیت دارد، پس که را یاراى آنکه در مقام توبیخ به سوال درآید، یا به سبب آنکه هر چه کند عین حکمت و صواب است. «و بندگان مسوول شوند از آنچه مى کنند». جهت آنکه مملوک و بنده اند و مملوک و بنده را ناچار آن است که گفتار و کردار خود را با مالک و صاحب راست کند و از عهده ى آن بیرون آید.
شرح صحیفه (مدرسی)
و کان من دعائه علیه السلام اذا ابتدا بالدعاء بداء بالتحمید لله عز و جل و الثناء علیه:
اللغه:
«حمد»: ثناء کردن به زبان لکن بازاء صفات اختیاریه که در محمود هست و اگر بازاء صفات ذاتیه ى قهریه باشد او را مدح گویند بلى آن صفات اختیاریه که به اعتبار او صدق حمد شود اعم است که به ازاء نعمت باشد یا غیر آن.
«اول»: افعل تفضیل است اگر چه مستعمل در غیر او هم شود اول افعل فعل ندارد بعضى گفته اند اصل اول اوءل بود من وءل تبدیل همزه بواو شد بر خلاف قیاس یا اصل او اوول بود قلب همزه بواو شد و ادغام شد، الف لام در الحمد احتمال هر یک از جنسیت و استغراق را دارد بلکه ابلغ استغراقست زیرا که افاده کند که ثناء هر محمود بواسطه ى صفات اختیاریه او راجع به خداست زیرا که هر غیر او اثر صنع او است پس هر غیر بالواسطه راجع بذات مقدس او است.
شرح:
یعنى ثناء مختص به ذات بارى است که این صفت دارد که مقدم است بر هر شىء بدون اینکه شىء بر او مقدم شود و عقب و آخر هر شىء بدون اینکه شىء بر او موخر شود و عقب او باشد و این مطلب کنایه است از اینکه ذات پاک او صفت تبدل و تغیر در او نیست چنانکه در غیر واجب است.
بعباره اخرى هر مسبوق بغیر و سابق بغیر صفات او صفات تغیر است مگر اینکه سابق باشد بلا مسبوق و سابق به غیر، از حضرت ابوعبدالله علیه الصلوه و السلام سئوال از قول خداوند تعالى: «هو الاول و الاخر» نمودند فرمود: چیزى نیست مگر اینکه هلاک مى شود و متغیر مى شود به غیر و زوال عارض و داخل او مى شود مگر ذات بارى او زایل نشده و نمى شود از حالت واحده، اوست اول هر چیزى او است آخر هر شىء صفات و اسماء و علامات او متغیر نمى شود همچنانکه غیر او مختلف در صفات و علامات مى شود مثل انسان اول او خاک بعد گوشت بعد خون گاهى خاکستر و همچنین خرما از اول امر او تا به مرتبه ى تمریت برسد ذات بارى منزه هست از این تغییرات.
شرح:
یعنى کوتاه است چشمهاى بینندگان از دیدن او. تعبیر به قصر دون عجز از براى دفع توهم خلاف مقصود است زیرا که عجز دلالت بر امکان رویت مى کند لکن مانع دارد از وقوع به خلاف قصور و کوتاهى و آن دلالت مى کند بر عدم قابلیت او مر رویت را و این مطلب حق است زیرا که مرئى واقع شدن محتاج است به شروط تسعه مثل اینکه مرئى در جهت مقابله رائى باشد و مثل اینکه بیننده را قوه باصره سالم باشد و مثل اینکه مرئى در کمال صغارت نباشد که قابل نباشد از جهت دیدن و مثل اینکه ذى لون باشد و مثل اینکه در نهایت دورى و نهایت نزدیکى نباشد و غیر ذلک اگر ذات بارى العیاذ بالله دیده شود باید در جهتى از جهات باشد بودن در جهت از خواص حادث است و او منزه است از حدوث والا بارى نشاید باشد و تعبیر به اوهام دون عقول دلالت بر کمال عجز و احصاء وصف موصوفست زیرا که تصرفات قوه ى وهمیه ازید است از قوه ى عقلیه و مع ذلک نمى تواند احصاء کند قطره ى از قطرات بحار اوصاف او را.
شرح:
یعنى کوتاه است چشم بینندگان از دیدن او و عاجز است قوه ى وهمیه ى مردمان و وصف کنندگان از صفت او.
بیان:
امام عالى مقام علیه الصلوه و السلام تعبیر فرمود در فقره ى ثانیه عن نعته دون احصاء نعته با وجود اینکه بعضى از صفات او جلت عظمته در زبان مردم شایع و هویدا است سر این تعبیر آنست که همچنانکه ذات او معلوم نیست صفات او هم معلوم نیست و لذا قدرت بر نعت او نیست و الان بعضى از صفات که در السنه جارى شود از بابت اذن او است بر این نه به فهم ما، و نعم ما قال المثنوى:
این ثناى حق تو از رحمت است چون نماز استحاضه رخصت است
ابتداع و بدعت کار تازه کردن یعنى کارى کند که دیگران نکرده باشند مثل اینکه بى نقش و بى مثال و بى ماده شىء را از کتم عدم به وجود آورد، و براى خاطر همین مطلب است که ذات مقدس او را نداء کند به یا مبدع.
اختراع یعنى ایجاد کردن شاید که این اعم باشد از ابتداع مشیت آن شاء به معنى خواستن و اراده.
شرح:
یعنى ابداع و ایجاد و کار تازگى کرده است به سبب قدرت خود مخلوق را ایجاد کرد و ایجاد کرد مردم را بر مشیت خود ایجاد کردنى.
بیان:
در تعدیه ابتداع بباء و اختراع بعلى و منشاء اول قدرت که صفت ذات است و ثانى مشیت که صفت فعل است شاید دلالت کند بر اخصیت ابتداع یعنى او عبارت باشد از بى ماده و اصل خلقت کردن.
اللغه:
سلوک: به معنى دخول یقال سلکته اى دخلته.
بعث: به معنى فرستادن و برانگیزانیدن، اراده و محبت در لغت به معنى میل نفس و دوست داشتن و این دو صفت از صفات بشر است لکن اسناد این دو صفت به ذات بارى به اعتبار دو معنى دیگر است.
اما اراده یعنى دانستن باشیاء على الوجه الاکمل و الاتم.
و اما محبت: انعام بر مخلوقست هر که هست به حسب حال و استعداد او
شرح:
یعنى داخل کرد ایشان را در راه اراده ى خود به عباره اخرى داخل در وجود کرد هر مخلوق را به حسب اصلح و اکمل و اتم بحال او در وجود، فرستاد ایشان را در راه انعام خود یعنى ایشان را از عدم به وجود آورد، اعطاء وجود بر قوالب معدومه یکى از راههاى محبت و انعام او است که اینها را که خلقت کرد شبهه ى نیست که مرتب در وجود هستند مثلا خلقت زید در هزار سال قبل و خلقت عمرو بعد از هزار سال هر یک اصلح و اکمل است به حال خلقت او در همان وقت که خلقت شده بود اگر خلاف شود خلاف اراده به معنى مذکور شده پس این مخلوق آقائى و مولائى ندارد تاخیر از زمانى که خداى مقدم کرده است ایشان را به سوى او و توانائى ندارند که پیشى بگیرند به سوى زمانى که خداوند عقب انداخت ایشان را از آن زمان، به عبارت اخرى مالک نیستند مقدم را موخر کنند و موخر را مقدم.
قال الله تعالى: «عنت الوجوه للحى القیوم» بدانکه در فقره ى اولى تعبیر بلایملکون و در ثانیه بلایستطیعون شاید از باب تفنن در عبارت که نوعى از بلاغت است باشد.
توضیح:
بعضى از افاضل از براى این فقره معانى دیگر هم کرده اند مثل اینکه تغییر احکام در اوقات که قرار داده شده است بدهند نمى توانند، و این در کمال بعد است زیرا که عصاه و فسقه به حسب دواعى خودشان تبدیل و تغییر مى دهند و لفظ ثم نه اینکه از براى رتبه و تاخیر زمانى باشد بلکه بیان و تفسیر باشد از براى ابتداع و اختراع دلالت مى کند بر این مقاله لفظ ثم در بعضى از فقرات بعد.
اللغه:
«جعل»: از براى او معانى عدیده است گاه استعمال مى شود به معنى طفق و صار در این مقام لازم است و در مرتبه ى دیگر به معنى اوجد در این وقت متعدى است به یک مفعول و در مرتبه ى سیم به معنى صیرورت در این وقت متعدى به دو مفعولست و مقام از قبیل سیم است.
روح: عبارت است از آن چیزیکه حرکت متحرک به او است یعنى زندگانى بنابراین نسخه حاجت دارد به حذف مضاف یعنى صاحب روح و در بعضى از نسخ بدل روح زوج بزاء معجمه به معنى جفت و نوع و انیس و قرین.
قوت: یعنى خوردنى.
رزق: به معنى روزى و او به معنى قوت یا قریب او است.
الترکیب:
من زاد و من نقص مفعول به است مقدم بر فاعل شده است که ناقص و زاید باشد.
شرح:
یعنى گردانیده است از براى هر صاحب روح از مخلوق قوت معلوم مقسوم از روزى خود کم نمى کند کم کننده ى کسى را که خدا زیاد کرده است و زیاد نمى کند زیادکننده ى کسى را که خداى کم کرده است به عباره اخرى اگر مقدر اوضیق معیشت باشد دیگرى قادر نیست که مبدل به سعه کند و همچنین عکس.
توضیح حال و دفع اشکال آیات و روایات به حد تواتر است، که ارزاق مقسوم است هر که از جهت او رزقى مقدر است نه زیاد از آن مى شود و نه کم و امر در ید قدرت او است و روزى از قبل او نازل شود به هر که به حسب فراخور حال او.
و ایضا در بعضى از آیات وارد است که بر خدا حتم است و لازم، که روزى مخلوق خود بدهد پس طلب آن کردن بعد از التزام خداى بى نفع و دعاء و الحاح به جانب او کردن عبث خواهد بود.
جواب عرفانى آن این است که گوئیم که آن قدرى که به او بستگى دارد یعنى بقاء قوه ى حیوه بدون آن نخواهد شد بر حضرت احدیت لازم و زاید بر این حاجت به کسب و دعاء دارد چنانکه بر این مقاله وجدان شهادت دهد، و جواب تحقیقى آن است که چنانکه این آیات و روایات وارد است آیات و روایات در تحصیل کسب هم وارد است حتى در بعضى وارد است که از ما نیست کسى که کسب نکند در روایت على بن عبدالعزیز وارد است که امام عالى مقام جعفر بن محمد علیه السلام به او گفت: چه مى کند عمر بن مسلم عرض کردم فداى تو شوم مشغولست به عبادت کردن و ترک تجارت، فرمود: واى بر او نفهمید که تارک طلب تجارت دعاء او مستجاب نمى شود، جماعتى در زمان حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله بعد از اینکه آیه ى «و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب» نازل شد درهاى خانهاى خود را بستند و مشغول شدند به عبادت کردن و گفتند که خدا کفالت رزق ما کرد این مطلب بر حضرت رسول صلى الله علیه و آله رسید حضرت عقب ایشان فرستاد و فرمود: چه باعث شد شما را به سوى این کارى که مى کنید؟ عرض کردند یا رسول الله صلى الله علیه و آله خدا که کفیل ارزاق باشد پس ما روى به عبادت آوردیم فرمود: هر که این عمل را کند دعاى او مستجاب نمى شود لازم است بر شما کسب و تجارت، و قصه ى داود على نبینا و آله و علیه السلام معروفست در بعضى از روایات وارد است که عبادت هفتاد جزء دارد از همه بالاتر کاسبى کردن است پس در جواب گوئیم: اما رزق از جانب خداى تعالى است و خالق ارزاق بر او لازم است که از جهت مخلوق خود خوردنى خلق نماید و الا خلاف عدلست اما سعه و ضیق به حسب مقتضیات و موانع است اما قسمت ارزاق از قبل او است یعنى در نزد خود از براى هر که رزقى به حسب استعداد او قرار داده است لکن زیاده و نقصان مى شود به واسطه ى اطاعت و عصیان و شاید به حسب دعا و ترک دعا هم بشود و بالجمله منافات ما بین دو صفت از اخبار و آیات نیست.
تتمیم:
نزاعى است ما بین معتزله و اشاعره که روزى حرام مى تواند بشود یا آنکه روزى منحصر است به حلال؟ فرقه ى اولى را اعتقاد بر آن است که حرام روزى نمى شود زیرا که خداى منع از انتفاع به حرام کرده است پس چگونه حرام رزق مى شود علاوه اسناد روزى دادن را به خود مى دهد چگونه حرام منسوب به او مى شود .
اشعریه را اعتقاد بر آن است که حرام رزق مى شود و الا کسى که در طول عمر خود حلال نخورد باید مرزوق نشود و هذا باطل و قطعا قول اشعرى خالى از قوت نیست زیرا که خداى تعالى ما یوکل را خلقت کرد کسى که او را بخورد به هر وجه مى گویند روزى خدا را خورده است.
اللغه:
لفظ «ثم» از براى مجرد تفاوت این دو حالت هست نه از براى تاخیر زمانى.
ضرب: به معنى زدن و نصب کردن و قرار دادن.
حیوه: زندگانى.
اجل: به تحریک مدت قرار دادن و این در مقابل تعجیل است.
موقوت: یعنى وقت قرار داده شده.
امد: زمانیکه به نهایت رسیده باشد.
خطوه: گام زدن و رفتن.
رهق: فرو گرفتن یقال رهقه اى غشیه.
اعوام: جمع عام به معنى سال دهر، روزگار، عمر بضم العین جمع عمر یعنى بقاء اقصا الشىء نهایته،
اثر: جاى پاى.
الترکیب:
موقوتا و محدودا دو صفت هستند از براى دو موصوف، و غرض از ایشان تخصیصا زیرا که اجل مطلق زمان قرار دادن و امد مطلق نهایت و این دو صفت آورده شد که دلالت کند که آن زمان از براى او وقت قرار داده شد که توهم جهل در آن نشود و همچنین در امد.
شرح:
یعنى پس از آن قرار داد از براى آن روح در زندگانى آن زمان معین و نصب کرد از براى آن روح زمانى که آخر آن معلوم است به این معنى که زیاد و کم نمى شود قدم و گام به سوى او نهد در ایام بقاء خود و فروگیرد آن زمان را در سنوات و سالهاى روزگار خود تا اینکه برسد روح به آخر جائى که قدم بایست نهد یعنى دیگر جاى اثر قدم از براى او نیست و استیعاب کند حساب عمرش را دیگر زمان از براى بقاى او نیست.
دفع شبهه:
از این فقره معلوم مى شود که اجل هر که اجل مسمى است که قابل زیاده و نقصان نیست و این منافات دارد با طلب زیادتى عمر از خدا کردن یا فرار از طاعون و وباء و بعضى امراض کردن یا صله ى رحم سبب زیادتى عمر مى شود دو رکعت نماز در مسجد سهله دو سال عمر را زیاد مى کند یا زیارت سیدالشهداء علیه السلام از عمر نوشته نمى شود. جواب این شبهه نظیر جواب شبهه ى رزقست و گوئیم از براى هر یک اجل معینى قرار داده شد لکن به واسطه ى بعضى از جهات خارجه عمر زیاد و کم مى شود مثل نمردن عروس به واسطه ى صدقه دادن بعد از اخبار حضرت عیسى على نبینا و آله و علیه السلام به موت آن عروس و کشته شدن زید بن على بن الحسین علیهما الصلوه و السلام به واسطه ى نخواندن دو رکعت نماز در مسجد سهله.
اللغه:
ندب: به معنى خواندن و دعوت.
وفور: زیادتى و بسیارى.
ثواب: عوض عمل خوب.
حذر: ترسیدن.
عقاب: جزاى عمل بد.
الترکیب:
موفور ثوابه و محذور عقابه از قبیل اضافه صفت به موصوف است زیرا که زیادتى صفت ثواب است نه عکس و همچنین محذور عقابه، عدلا حال است از براى فاعل قبض یا فاعل یجزى اگر چه هر دو خداى تعالى است.
شرح:
بعد از اینکه قضاى حاجت روح در این نشاه در ایام مهلت او شد مى برد روح را به جانب چیزى روح را دعوت به سوى او کرده بود که اگر کار خوب کردى ثواب مى دهم و اگر کار بد نمودى عقاب مى نمایم و این جزاى خیر و شر دادن از روى عدل است نه ظلم تعالى عن ذلک علوا کبیرا زیرا که ظلم صفت محتاج است نه غنى مطلق عدل اقتضاء این مطلب کند.
اللغه:
تقدس: پاک و منزه بودن
الاشتقاق:
اسماء جمع اسم ماخوذ از سمو بمعنى رفعت و حذف لام الفعل شد، و عوض او همزه آورده شد چنانکه بصریین مى گویند، یا از وسم سمه کوعد عده حذف واو شده است و عوض او همزه آورده شده است چنانکه کوفیین مى گویند و این مذهب بعید است زیرا که معهود نیست که حذف حرف اول کنند و عوض او همزه آورند، اسماء نمونه و دلائل و علامات بر مسمى هیچ از اسماء ذات بارى تعالى دلالت نمى کند بر ظلم و جور و فعل قبیح او، آلاء جمع الى بالقصر و فتح الهمزه. در غریب اللغه بحرکات ثلث بمعنى نعمتها.
شرح:
یعنى منزه است اسماء بارى از اینکه دلالت بر ظلم او کند یا بر سایر نقایص و او منزه است از تمام عیوب و نقایص و نعمتهاى او ظاهر است و هویدا و این کنایه است از ذاتى که دلالت بر اسماء بر خوبى او کند و نعمتهاى او بر هر شقى و سعید مستولى است چه حاجت به ظلم دارد، او سئوال نمى شود از کارش بلکه مردم سئوال مى شوند از کارهایشان و این فقره هم ما بین مردم شایع است که فعل شخص بزرگ جاى عیب و مناقشه نیست و عیب و مناقشه در افعال رعیت است.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
ستایش خداوند
نخستین دعاى صحیفه ى سجادیه با حمد و ستایش خداوند آغاز شده و در ضمن چند فراز که هر کدام حمد و ستایش براى جهات مخصوصى است پایان مى گیرد.
در فراز اول حمد و ستایش در مورد صفات خداست که ضمن چند جمله بیان شده است. نخست مى گوید: (ستایش مخصوص خداوندى است که اول است، بدون اینکه اولى قبل از او وجود داشته باشد و آخر و پایان است، بدون اینکه پس از او آخرى باشد) (الحمد لله الاول بلا اول کان قبله، و الاخر بلا آخر یکون بعده).
در جمله ى دوم به این معنى اشاره دارد که ذات خداوند از رویت با چشم ظاهر به دور است و هیچ امکان دیده شدن با چشم در مورد او نمى رود مى گوید: (خداوندى که چشمان بینندگان از رویت و دیدن او قاصر است) (الذى قصرت عن رویته ابصار الناظرین).
در سومین جمله سخن از این به میان آمده که اوهام و تفکر توصیف کنندگان از وصف خداى متعال عاجزند مى فرماید: (خداوند کسى است که توصیف کنندگان از توصیف او عاجز و درمانده اند) (و عجزت عن نعته اوهام الواصفین).
در چهارمین جمله سخن از خلقت، به وسیله ى خداوند متعال به میان آمده و آفرینش بدیع او را مورد توجه و ستایش قرار داده مى گوید: (او با قدرت خود مخلوق را به صورت بدیعى آفرید و آن را طبق مشیت خاص خود اختراع نمود) (ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا، و اخترعهم على مشیته اختراعا).
در پنجمین جمله سخن از این به میان آمده که این مخلوق را خداوند در راه هدفى که به خاطر آن آفریده شده حرکت داده و آنها را در طریق محبت و خواست خود برانگیخته است مى فرماید: (سپس آنها را در راه اراده ى خود به راه انداخته و در سبیل محبت خود مبعوث ساخته است) (ثم سلک بهم طریق ارادته، و بعثهم فى سبیل محبته).
و در همین جا مى افزاید که مخلوق در حرکت به سوى هدفى که به خاطر آن آفریده شده هیچگونه اختیارى از خود ندارند و نمى توانند در آن مواردى که آنها را مقدم داشته خود را واپس نگهدارند و نه آنها که قرار است در صفوف آخر باشند مقدم شوند مى فرماید: (آنها مالک تاخیر از آنچه باید مقدم بر آنها باشد نیستند و استطاعت و قدرت پیشى گرفتن در آنجا که باید موخر باشند نیز نمى یابند (از حدى که بر ایشان تعیین نموده قدمى پیش و پس نتوانند نهاد) (لایملکون تاخیرا عما قدمهم الیه و لایستطیعون تقدما الى ما اخرهم عنه).
در ششمین جمله این معنا را مورد توجه قرار داده که هر کدام از این مخلوق داراى قوت و روزى مشخصى است که نه از آن کم مى شود و نه بر آن افزوده مى گردد. مى فرماید: (براى هر کدام از آنها روزى معلوم تعیین شده که نه کسى مى تواند از آن بکاهد و نه کسى مى تواند بر آن بیفزاید) (و جعل لکل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه، لاینقص من زاده ناقص، و لایزید من نقص منهم زائد).
در هفتمین جمله به عمر و مدت حیات هر موجود اشاره کرده و فرموده است: (براى هر کدام سرآمدى مشخص کرده و امد محدودى را معین فرموده) (ثم ضرب له فى الحیاه اجلا موقوتا، و نصب له امدا محدودا).
و مى افزاید: این مدت مشخص و اجل معین را باید با گامهاى خود در ایام عمر و سالهاى زندگى پیموده و به پایان آن نزدیک گردد) (یتخطا الیه بایام عمره، و یرهقه باعوام دهره).
و چون این حرکت به سوى پایان عمر به پیش رفت، و به نقطه ى آخرین رسید، و حساب عمر را فراگیر شد او را قبض کرده به سوى خود فرامى خواند تا ثواب سرشار اعمال یا کیفر بدیهاى خود را بیابد (حتى اذا بلغ اقصى اثره، و استوعب حساب عمره قبضه الى ما ندبه الیه من موفور ثوابه، او محذور عقابه).
و به دنبال آن به قرآن استشهاد کرده مى گوید: (تا بدکاران را به خاطر اعمال بدشان کیفر دهد و نیکوکاران را در برابر اعمال نیکشان پاداش) (لیجزى الذین اساووا بما عملوا و یجزى الذین احسنوا بالحسنى).
در هشتمین جمله به این اصل مسلم در مورد پاداش و کیفر قیامت اشاره مى کند که این کار از روى عدل و بر اساس کرده هاى خود انسانها صورت مى گیرد مى فرماید: (طبق آئین عدالت از ناحیه ى او پاداش و کیفر داده مى شود) (عدلا منه).
سپس به دنبال آن اشاره به دلیل این معنى کرده مى فرماید: (نامهاى خداوند مقدس و پاکیزه و نعمتهاى او آشکار و پیوسته است) (تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه). پاکیزه و مقدس بودن نامهاى او و آشکار و فراوان بودن نعمتهایش دلیل آن است که هیچگونه نیازى ندارد تا به کسى ستم کند.
و به دنبال آن در آخرین جمله از این فراز به یک اصل مسلم اشاره کرده: (هیچ کس بر کار او نمى تواند خرده بگیرد ولى در کارهاى آنها جاى سئوال و ایراد است) (و باید دلیل اعمال خود را در بازپرسى الهى بیان کنند) (لایسال عما یفعل و هم یسالون).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۱، ص:۳۰۲-۲۲۱
شرح الدعاء الأوّل
«وَ کانَ مِنْ دُعائِهِ عَلَیه السَّلامُ إذَا ابْتَدَءَ بِالدُّعاءِ بَدَءَ بِالْتَّحْمیدِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الثَّناءِ عَلَیهِ فَقالَ»:
بسم اللّه الرحمن الرحیم «۱» الحمد للّه الّذی جعل الحمد مفتاحا لذکره، و خلق الأشیاء کلّها ناطقة بحمده و شکره، و الصّلاة و السّلام على نبیه محمّد المشتقّ اسمه من اسمه المحمود، و على آله الطاهرین أولی المحامد و المکارم و الجود.
و بعد: فهذا شرح الدعاء الأوّل من أدعیة صحیفة سید العابدین من الشرح المسمّى «بریاض السالکین» إملاء راجی فضل ربّه السنّی علی الصدر الحسینی الحسنی «۲» وفّقه اللّه سبحانه لا کماله و کتبه حسنة فی صحیفة أعماله آمّین.
الواو: للاستیناف و معناه الابتداء. قال الخلیل بن احمد فى جمل الاعراب: کل (واو) توردها فى اول کلامک فهى واو استیناف، و ان شئت قلت واو ابتداء، انتهى.
و فى اعراب عباره هذا العنوان وجهان:
احدهما: ان یکون اسم کان مقدرا و هو اما المصدر المدلول علیه بقوله اذا ابتدا بالدعاء بدا بالتحمید. او الشان المفهوم من سیاق الکلام اى: کان من کیفیه دعائه (علیه السلام) بدوه بالتحمید، او کان الشان من دعائه.
و مجموع الجملتین من قوله اذا ابتدا بالدعاء بدا بالتحمید مفسر لذلک المقدر و نظیره قوله تعالى: «ثم بدالهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه» قالوا: فاعل (بدا) اما مصدره، او الراى المفهوم من السیاق، او المصدر المدلول علیه بقوله: لیسجننه اى بدالهم بداء، او راى او سجنه، و مجموع الجملتین من القسم المقدر و جوابه الذى هو لیسجننه مفسر لذلک المقدر. قال ابن هشام: و لا یمنع من ذلک کون القسم انشاء لان المفسر ها هنا هو المعنى المتحصل من الجواب و ذلک المعنى هو سجنه.
الثانى: ان یکون اسمها جمله قوله بدا بالتحمید و من دعائه خبرها، و نظیره قول الکوفیین: ان جمله لیسجننه فى الایه هو فاعل بدا بناء على مذهبهم من وقوع الجمله فاعلا، لکن قال الدمامینى: ما اظن ان احدا من الکوفیین و لا غیرهم ینازع فى ان من خصائص الاسم کونه مسندا الیه فینبغى حمل کلامهم على معنى ان المصدر المفهوم من الجمله هو الفاعل المسند الیه معنى، و غایته ان التاویل هنا وقع بغیر
واسطه حرف مصدرى فهو کما یقول الجمیع فى نحو: قمت حین قام زید، من ان الجمله وقعت مضافا الیه، مع ان الاضافه من خصائص الاسم کالاسناد الیه، لکن الجمله هنا عندهم مووله بمفرد اى حین قیام زید، و لا بدع فى هذا، لانه وجد مطردا فى الاضافه و فى باب التسویه نحو: سواء على اقمت ام قعدت اى: قیامک و قعودک، و فى لا تاکل السمک و تشرب اللبن، اى لا یکن منک اکل سمک مع شرب لبن، فهم الحقوا ما وقعت فیه الجمله فاعلا فى الظاهر بتلک الابواب، انتهى.
فعلى هذا فاسم (کان) و ان وقع فى الظاهر جمله لکن من حیث تاویلها بمفرد و هو المصدر المفهوم منها، اى و کان من کیفیه دعائه بدوه بالحمد و الثناء اذا ابتدا بالدعاء.
تنبیه:
اذا فى قوله اذا ابتدا بالدعاء: للاستمرار فى الاحوال الماضیه و الحاضره و المستقبله اى کان هذا شانه دائما و هى کثیرا ما تستعمل له کما یستعمل الفعل المضارع لذلک و منه قوله تعالى: «و اذا قاموا الى الصلاه قاموا کسالى» «و اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شیاطینهم قالوا انا معکم» اى هذا شانهم ابدا.
تبصره:
انما کان (علیه السلام) یبدا بالتحمید لله عز و جل و الثناء علیه اقتداء بکتاب الله تعالى و عملا بما اشتهر عن رسول الله (صلى الله علیه و آله): «کل امر ذى بال لم یبدا فیه بالحمد- و فى روایه بحمد الله- فهو اقطع» اى مقطوع البرکه.
و لما فى کتاب امیرالمومنین (علیه السلام): «ان المدحه قبل المساله».
و روى عن ابى عبدالله (علیه السلام) انه قال: «کل دعاء لا یکون قبله تحمید فهو ابتر، انما التحمید ثم الدعاء».
و عن ابى کهمس قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: «دخل رجل المسجد فابتدا بالدعاء قبل الثناء على الله و الصلاه على النبى (صلى الله علیه و آله). فقال رسول الله (صلى الله علیه و آله): عاجل العبد ربه، ثم دخل آخر فصلى و اثنى على الله عز و جل و صلى على رسول الله (صلى الله علیه و آله)، فقال رسول الله (صلى الله علیه و آله): سَل، تُعطه».
تتمه مهمه:
الدعاء بالضم و المد لغه: النداء، تقول: دعوت فلانا اذا نادیته.
و عرفا: الرغبه الى الله تعالى، و طلب الرحمه منه على وجه الاستکانه و الخضوع، و قد یطلق على التمجید و التقدیس لما فیه من التعرض للطلب.
سئل عطاء عن معنى قول النبى (صلى الله علیه و آله): «خیر الدعاء دعائى و دعاء الانبیاء من قبلى و هو لا اله الا الله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد. یحیى و یمیت و هو حى لا یموت بیده الخیر و هو على کل شىء قدیر، و لیس هذا دعاء انما هو تقدیس و تمجید» فقال: هذا امیه ابن الصلت یقول: فى ابنجذعان:
اذا اثنى علیک المرء یوما کفاه من تعرضه الثناء
افیعلم ابن جذعان ما یراد منه بالثناء علیه و لا یعلم رب العالمین ما یراد منه بالثناء علیه».
و اعلم ان الدعاء من معظم ابواب العبادات و اعظم ما یستعصم به من الافات و امتن ما یتوسل به الى استنزال الخیرات، و وجوبه و فضله معلوم من العقل و الشرع لقوله تعالى: «ادعونى استجب لکم».
و روى زراره عن ابى جعفر (علیه السلام) قال: ان الله عز و جل یقول: «ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنم داخرین» قال: هو الدعاء، قلت: ان ابراهیم لاواه حلیم، قال: الاواه: الدعاء».
و الاخبار فى فضله و الترغیب فیه و الحث علیه متواتره من طرق الخاصه و العامه حتى صار شرعیته من ضروریات الدین و هو من شعار الصالحین و آداب الانبیاء و المرسلین، بل من اجل مقامات الموحدین و افضل درجات السالکین لکونه مشعرا بالذل و الانکسار و مظهرا الصفه العجز و الافتقار، و هو لا ینافى القضاء و لا یدافع الرضاء.
روى میسر بن عبدالعزیز عن ابى عبدالله (علیه السلام) قال: قال لى یا میسر ادع و لا تقل: ان الامر قد فرغ منه ان عند الله منزله لا تنال الا بمساله، و لو ان عبدا سد فاه و لم یسال لم یعط شیئا فسل تعط یا میسر، انه لیس من باب یقرع الا یوشک ان یفتح لصاحبه.
فظهر من کلامه (علیه السلام) ان الدعاء سبب من اسباب حصول المطلوب، فکون الشىء متوقفا على سببه لا یدافع کونه مما قضى الله حصوله، اذ کما جرى فى القضاء حصوله فقد جرى ایضا حصول هذا السبب، و کونه مسببا عنه.
و من التوهمات الباطله و الظنون الفاسده ما قاله بعض الظاهریین من المتکلمین: انه لا فائده فى الدعاء لان المطلوب ان کان معلوم الوقوع عند الله تعالى کان واجب الوقوع و الا فلا یقع لان الاقدار سابقه و الاقضیه واقعه، و قد جف القلم بما هو کائن، فالدعاء لایزید و لا ینقص فیها شیئا.
و لان المقصود ان کان من مصالح العباد فالجواد المطلق لا یبخل به، و ان لم یکن من مصالحهم لم یجز طلبه.
و لان اجل مقامات الصدیقین الرضا و اهمال حظوظ النفس، و الاشتغال بالدعاء ینافى ذلک.
و هذا ظن فاسد و قول سخیف صادر عن جاهل لا یعرف الحقائق عن مواضعها و اصولها فان الدعاء مما یقاوم القضاء لا من حیث انه فعل العبد فانه من هذه الحیثیه مما یتحکم فیه القضاء لانه لو لم یقض علیه ان یدعو لم یکن یدعو و لکن من حیث ما علمنا الله عز و جل و امرنا به حیث قال: «ادعونى استجب لکم» و قال: «ادعوا ربکم» فان الدعاء من هذه الحیثیه انما ینبعث من حیث ینبعث القضاء فلا تسلط للقضاء علیه فان کلا منهما من الله تعالى و لسان العبد و الحاله هذه ترجمان الدعاء لانه لم یدع بنفسه، و لکن بامر الله عز و جل و کل من فعل شیئا بامر احد فیده ید الامر، کما اذا امر الملک بعض خدامه ان یضرب ابنا للملک، فان ید الخادم و الحاله هذه ید الملک، و لو کان الید یده لم یستطع ان یمدها الى ابنالملک، و لیبست دون ذلک یده.
و انک لتعلم ان الدعاء لا یتحکم على الله و انما یتحکم علینا و الله غالب على امره، فاذا کان الدعاء موصول الاصل بالموضع الذى اتصل به القضاء، فالقضاء و الدعاء یتعالجان و الحکم لما غلب و من غلب سلب، هذا ما ذکره بعض المحققین.
و قال النظام النیسابورى فى تفسیر قوله تعالى: «و اذا سالک عبادى عنى فانى قریب»: قال جمهور العقلاء: ان الدعاء من اعظم مقامات العبودیه، و القرآن ناطق بصحته عن الصدیقین، و الاحادیث مشحونه بالادعیه الماثوره بحیث لا مساغ للانکار و لا مجال للعناد، و السبب العقلى فیه ان کیفیه علم الله تعالى و قضائه غیر معلومه للبشر، غائبه عن العقول و الحکمه الالهیه، تقتضى ان یکون العبد معلقا بین الخوف و الرجاء اللذین بهما تتم العبودیه و بهذا الطریق صححنا القول بالتکالیف مع الاعتراف باحاطه علم الله و بجریان قضائه و قدره فى الکل.
و ما روى عن جابر انه جاء سراقه بن مالک فقال: یا رسولالله بین لنا دیننا کانا خلقنا الان ففیم العمل الیوم افیما جفت به الاقلام، و جرت به المقادیر، ام فیما یستقبل؟ فقال: بل فیما جفت به الاقلام، و جرت به المقادیر، قال: ففیم العمل؟ قال: اعملوا فکل میسر لما خلق له و کل عامل بعمله منبه على ما قلناه فانه (صلى الله علیه و آله) علقهم بین الامرین، رهبهم بسابق القدر، ثم رغبهم فى العمل و لم یترک احد الامرین للاخر، فقال: کل میسر لما خلق له یرید انه میسر فى ایام حیاته للعمل الذى سبق به القدر قبل وجوده.
الا انک یجب ان تعلم الفرق بین المیسر و المسخر کى لا تغرق فى لجه القضاء و القدر، و کذا القول فى باب الرزق و الکسب.
و الحاصل: ان الاسباب و الوسائط و الروابط معتبره فى جمیع امور هذا العالم و من جمله الوسائط و الوسائل فى قضاء الاوطار الدعاء و الالتماس کما فى الشاهد، فلعل الله سبحانه قد جعل دعاء العبد سببا لبعض مناجحه، فاذا کان کذلک فلابد ان یدعوا حتى یصل الى مطلوبه، و لم یکن شىء من ذلک خارجا عن قانون القضاء السابق و ناسخا للکتاب المسطور انتهى کلامه.
و قال بیان الحق ابوالقاسم النیسابورى: لئن کان الدعاء غیر معقول کانت العباده غیر معقوله، و قد تکون طاعه و عباده من غیر دعاء و مساله و لا یکون دعاء و مساله الا مع طاعه و عباده، اذ لا دعاء الا مع الاعتراف بالذله و النقص و الاضطرار و العجز عقدا و لسانا و هیئه، و انه لا فرج له الا من لدن سیده و لا خیر له الا من عنده قولا و ضمیرا فیتردد لسانه بانواع التضرع و الحوار و تتصرف یداه نحو السماء فى ضروب من الشکل و الحرکات کما یروى عن جعفر بن محمد الصادق (علیهماالسلام) انه قال هکذا الرغبه و اظهر و ابرز باطن راحته الى السماء، و هکذا الرهبه و جعل ظاهر کفه الى السماء، و هکذا التضرع و حرک اصابعه یمینا و شمالا، و هکذا التبتل و رفع اصابعه مره و وضعها اخرى، و هکذا الابتهال و مدیده تلقاء وجهه الى القبله، و کان لا یبتهل حتى یذرى دموعه و یشخص بصره، و هل اخلاص العباده الا هذه الاحوال فکان الدعاء من اشرف العباده، و بحسب العباده یتم الشرف الانسانى و یخلص الغرض الالهى کما قال الله عز و جل: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» و لانه لا یمتنع ظهور رحمه الله و سابغ کرمه فى حق العبد من غیر مسالته و کرامته بالاجابه، و تمتنع کرامته بالاجابه الا مع ظهور جوده و اتصال رحمته حتى یطمئن بفضله و یثق بقبوله و یعلم انه العبد الذى دعا مولاه فلباه و ساله فاعطاه، فکان الدعاء فى امتراء المزید و استجماع اسباب الرحمه مع الکرامه فوق الطاعه و العباده و لهذا کان رسولالله (صلى الله علیه و آله) یرغب فیه الى خیار خاصته و یساله لنفسه عن صفوه امته، انتهى.
و اما القول بان الاشتغال بالدعاء ینافى الرضا بالقضاء الذى هو اجل مقامات الصدیقین فجوابه: انه انما ینافیه لو کان الباعث علیه حظ النفس.
و اما اذا کان الداعى عارفا بالله عالما بانه لا یفعل الا ما وافق مشیته، و دعاه امتثالا لامره فى قوله: «ادعونى» و نحوه من غیر ان یکون فى دعائه حظ من حظوظ نفسه، فلا منافاه بینهما و الله اعلم.
قال سیدنا و مولانا الامام المعصوم خلیفه الله فى ارضه القائم بسنته و فرضه زین العابدین و سید الساجدین صلوات الله علیه و على آبائه الابرار و ابنائه الائمه الاطهار:
الحمد: هو الثناء على ذى علم بکماله ذاتیا کان کوجوب الوجود و الاتصاف بالکمالات و التنزه عن النقائص، او وصفیا ککون صفاته کامله واجبه، او فعلیا ککون افعاله مشتمله على حکمه فاکثر تعظیما له و اثره على المدح الذى هو الثناء على الشىء بکماله ذا علم کان اولا، لان الکمال الذى لا یعتبر معه العلم لا یکون کمالا مطلقا و یقابلهما الذم، و على الشکر و هو مقابله الانعام بالتعظیم ذکرا باللسان، او اعتقادا بالجنان، او خدمه بالارکان مع صرف ما انعم به الى ما انعم لاجله، لانه و ان عم جهات الشاکر قصر عن احاطه کمالات المشکور، اذ لا یتعلق باللازمه و یقابله الکفران، و على الثناء الذى هو ذکر الاوصاف کمالات کانت او نقائص اذ هو وصف بمدح او ذم، و لذلک یقید بالجمیل اذا ارید المدح.
و لام الحمد: للجنس و معناه الاشاره الى الحقیقه من حیث هى حاضره فى ذهن السامع.
و الجاره: للاختصاص فتختص حقیقه الحمد به فیکون جمیع افرادها مختصا به سبحانه، لان النعوت الکمالیه کلها ترجع الیه لانه فاعلها و غایتها کما حقق فى مقامه، و لانه الموجود الحقیقى کما یعرفه العارفون.
و ثبوت الصفه فرع ثبوت الموصوف و ذلک انهم یرون کل قدره مستغرقه فى القدره بالذات و کل علم مستغرقا فى العلم بالذات، و هکذا فى کل صفه کمالیه.
فاذن المحامد کلها راجعه الیه سبحانه، و لهذا ذکر اسم الله دون غیره من الاسماء لدلالته بحسب المفهوم على جامعیه الاوصاف الجمالیه و الجلالیه کلها و ربوبیته لانواع الاشیاء کلها، و کل اسم غیره انما یدل على صفه و ربوبیه نوع واحد.
و عمم بعض المحققین الثناء فى تعریف الحمد بکونه قالا او حالا بطریق عموم المجاز لادخال حمد الحق سبحانه نفسه و ذلک حیث بسط بساط الوجود على ممکنات لا تعد و لا تحصى، و وضع علیه موائد کرمه التى لا تتناهى فکل ذره من ذرات الوجود لسان حال ناطق عنه بحمده، و مثل هذا الحمد لا یحیط به نطاق النطق، و من ثم قال (صلى الله علیه و آله): «لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک».
تنبیه:
الى ما ذکرناه من رجوع المحامد کلها الیه سبحانه اشار ابوجعفر الباقر فیما رواه عنه ابنه الصادق (علیهماالسلام) قال: «فقد ابى بغله له فقال: لئن ردها الله تعالى لاحمدنه بمحامد یرضاها، فما لبث ان اتى بها بسرجها و لجمامها، فلما استوى علیها و ضم الیه ثیابه رفع راسه الى السماء فقال: الحمدلله و لم یزد، ثم قال: ما نرکت و ما بقیت شیئا جعلت کل انواع المحامد لله عز و جل، فما من حمد الا هو داخل فیما قلت، انتهى.
و ارتفاع الحمد بالابتداء و خبره الظرف و اصله النصب کما هو شان المصادر المنصوبه بافعالها المضمره التى لا تکاد تستعمل معها نحو: شکرا و عجبا، و ایثار الرفع علیه مع انه الاصل للایذان بان ثبوت الحمد له تعالى لذاته لا لاثبات مثبت و ان ذلک امر دائم مستمر لا حادث متجدد، و لهذا کانت تحیه الخلیل (علیه السلام) للملائکه (علیهم السلام) احسن من تحیتهم له فى قوله تعالى: «قالوا سلاما قال سلام» و لم یقدم الخبر لقصد الاختصاص لحصوله ب«لامى» التعریف و الجر مع ان فى تاخیره اشعارا بانه المرجع.
و الله: لفظ دال على المعبود بالحق، و کما تاهت العقول فى ذاته تعالى و صفاته لاحتجابها بانوار العظمه، تحیروا ایضا فى لفظ الله کانما انعکس الیه من تلک الانوار اشعه بهرت اعین المستبصرین فاختلفوا، اسریانى هو ام عربى؟ اسم او صفه مشتق؟ و مم اشتقاقه؟ و ما اصله، علم او غیر علم؟
فقیل: هو سریانى و اصله (لاها) فعرب بحذف الالف الثانیه، و ادخال الالف و اللام علیه.
و قیل: بل هو عربى، و هو المختار، و اصله (الاله) فحذفت همزته على غیر قیاس، کما ینبىء به وجوب الادغام و تعویض الالف و اللام عنها حیث لزماه و جردا عن معنى التعریف، و لذلک قیل: یا الله بالقطع فان المخذوف القیاسى فى حکم الثابت فلا یحتاج الى التدارک بما ذکر من الادغام و التعویض.
و قیل: على قیاس تخفیف الهمزه فیکون الادغام و التعویض من خواص هذا الاسم الشریف لیمتاز بذلک عما عداه امتیاز مسماه عما سواه بما لایوجد الا فیه من نعوت الکمال.
و الاله فى الاصل: اسم جنس یقع على کل معبود بحق او باطل اى مع قطع النظر عن وصف الحقیه و البطلان لا مع اعتبار احدهما لا بعینه، ثم غلب على المعبود بالحق کالنجم على الثریا، و البیت على الکعبه.
و اما الله بحذف الهمزه فعلم مختص بالمعبود بالحق لم یطلق على غیره اصلا، و اشتقاقه من الالهه و الالوهه بمعنى العباده کما نص علیه الجوهرى على انه اسم منها بمعنى المالوه کالکتاب بمعنى المکتوب، لا على انه صفه منها بدلیل انه یوصف و لا یوصف به حیث یقال: اله واحد و لا یقال: شىء اله کما یقال: کتاب مرقوم و لا یقال: شىء کتاب.
و قیل: اشتقاقه من اله کعلم بمعنى تحیر، لانه تعالى یحار فى شانه العقول و الافهام.
و اما (اله) کعبد و زنا و معنى فمشتق من الا له المشتق من (اله) بالکسر و کذا تاله و استاله اشتقاق استنوق و استحجر من الناقه و الحجر.
و قیل: من اله الى فلان، اى: سکن الیه لاطمینان القلوب بذکره، و سکون الارواح الى معرفته.
و قیل: من اله: اذا فزع من امر نزل به، و الهه غیره: اذا اجاره، اذ العائذ به تعالى یفزع الیه و هو یجیره.
و قیل: اصله (لاه) على انه مصدر من لاه یلیه بمعنى احتجب و ارتفع، اطلق على الفاعل مبالغه.
و قیل: هو اسم علم لذات الواجب ابتداء و علیه مدار التوحید فى قولنا: لا اله الا الله.
و لا یخفى ان اختصاص الاسم الجلیل بذاته سبحانه بحیث لا یمکن اطلاقه على غیره اصلا کاف فى ذلک و لا یقدح فیه کون ذلک الاختصاص بطریق الغلبه بعد ان کان اسم جنس فى الاصل.
و قیل: هو وصف فى الاصل لکنه لما غلب علیه تعالى بحیث لایطلق على غیره اصلا، صار کالعلم.
و یرده: امتناع الوصف به و تفخیم لامه اذا لم ینکسر ما قبله سنه و حذف الفه لحن.
و اما قوله: «الا لا بارک الله فى سهیل» فلضروره الشعر.
و الاول: ذهب جمهور البصریین الى ان وزنه افعل، ثم اختلفوا فاکثرهم على انه من (و ول) اى حروفه الاصول واو، و واو، و لام، فاصله على هذا (او ول) ادغمت الفاء فى العین، قالوا: و لم یستعمل هذا الترکیب الا فى اول و متصرفاته.
و قال بعضهم: انه من وال یئل والا، اى: نجا، لان النجاه فى السبق، فاصله: اوال قلبت الهمزه الثانیه واوا و ادغمت.
و قیل: اصله ااول من آل یوول اولا، اى: رجع لان کل شىء یرجع الى اوله قلبت الهمزه واوا، و ادغمت ایضا فهو افعل بمعنى المفعول، کاشهر و احمد.
و الصحیح: القول الاول لئلا یلزم قلب الهمزه شاذا على القولین الاخیرین.
و ذهب الکوفیون و طائفه من البصریین: الى انه فوعل من و ول قلبت الواو الاولى همزه ثم زیدت واو ثانیه فصار او ول و ادغمت الواو التى هى واو فوعل فى الواو التى هى عین، فصار اول، و انما ذهبوا الى ذلک لان الواو تزاد ثانیه کثیرا، کجوهر و کوثر.
و الصحیح مذهب جمهور البصریین لتصریفه تصریف افعل التفضیل و استعماله بمن، و ذلک یبطل کونه فوعلا. ثم «لاول» استعمالان:
احدهما: ان یکون صفه، اى: افعل تفضیل بمعنى اسبق، فیعطى حکم افعل التفضیل من منع الصرف و عدم تانیثه بالتاء، و ذکر (من) التفضیلیه بعده ظاهره نحو: هذا اول من هذین، و لقیته عاما اول، بنصب اول ممنوع الصرف على انه صفه للمنصوب.
الثانى: ان یکون اسما مجردا عن الوصفیه، فیکون مصروفا، و منه قولهم: ماله اول و لا آخر.
قال ابوحیان فى الارتشاف: و فى محفوظى ان هذا یونث بالتاء، و یصرف ایضا فیقال: اوله و آخره بالتنوین انتهى.
و قال الزمخشرى فى اساس البلاغه: جمل اول، و ناقه اوله: اذا تقدما الابل. و على هذا یحمل ما ورد فى بعض الاحادیث عن ارباب العصمه (علیهم السلام) من لفظ الاوله و الاولتین.
و قد یستعمل الاسم ظرفا بمعنى قبل فیعطى حکمها فى الاعراب و البناء فتقول اذا صرحت بالمضاف الیه: ابدا به اول فعلک، بالنصب على الظرفیه کما تقول:
جئت قبلک، و تقول اذا قطعت عن الاضافه لفظا و معنى قصدا للتنکیر: ابدا به اولا بالنصب و التنوین على الظرفیه ایضا کقول الشاعر:
فساغ لى الشراب و کنت قبلا و ان قطعت عن الاضافه بان حذفت المضاف الیه لکن نویت لفظه، اعربته بلا تنوین لانتظار المضاف الیه، فتقول: ابدا به من اول بالکسر فقط کقوله: و من قبل نادى کل مولى قرابه، کذا رواه الثقاه بکسر اللام من قبل.
و ان حذفت المضاف الیه و نویت معناه، بنیته على الضم فقلت ... به من اول، قال الشاعر:
لعمرک ما ادرى و انى لاوجل على اینا تعدو المنیه اول
اذا عرفت ذلک، فما وقع لبعض اکابر الساده من علماء العجم من قوله: ان سلخته عن الوصفیه، و استعملته على انه ظرف کان مبنیا على الضم ابدا، کسائر الظروف المقطوعه عن الاضافه فتقول: ان اتیتنى اول فلک کذا لیس بصحیح، بل انما یبنى على الضم اذا حذف المضاف الیه و نوى معناه.
و مطلق استعماله ظرفا و قطعه عن الاضافه لا یوجب کونه مبنیا على الضم کما عرفت.
و قوله ایضا: اذا قلت فعلت کذا اولا، لم یصح حمله على الصفه و لا على الظرف اذ على الاول یتعین (اول) بالنصب من جهه منع الصرف، و على الثانى (اول) بالرفع للبناء على الضم.
و لا یسوغ (اولا) بالتنوین على الظرف اصلا لیس بصحیح ایضا، بل یصح کونه ظرفا غیر مضاف لا لفظا و لا تقدیرا عند الجمهور، و التنوین فیه متحتم، و هو تنوین تمکین، لانه حینئذ نکره، فنون تنوین سائر النکرات.
و قال بعضهم: هو معرفه بنیه الاضافه، و التنوین: تنوین تعویض.
و استحسنه ابن مالک فى شرح الکافیه.
و انما تعرضنا لذلک مع عدم تعلق الغرض به و تکفل کتب النحو ببیانه لان السید المذکور تعرض له فى تعلیقته على الصحیفه فى هذا المقام فنبهنا على ذلک لئلا یقع غیره فیما وقع فیه.
و اولیته تعالى عباره: عن کونه قبل وجود الممکنات باسرها، و انه مبدا کل شىء، و منه نشا وجود الاشیاء کلها، و انه موجود بذاته، لم ینشا وجوده عن غیره.
فان قلت: افعل التفضیل یقتضى المشارکه و الزیاده، و الله سبحانه و تعالى لا یشارکه شىء فى السبق، لان سبقه تعالى اعتبار ذهنى، و سبق ما عداه زمانى.
قلت: قد یقصد بافعل، تجاوز صاحبه و تباعده عن غیره فى الفعل، لا بمعنى تفضیله بعد المشارکه فى اصل الفعل، فیفید عدم وجود اصل الفعل فى غیره، فیحصل کمال التفضیل، و هو المعنى الاوضح فى افعل فى صفاته تعالى.
و بهذا المعنى ورد قوله تعالى: «و هو اهون علیه» و قول یوسف (علیه السلام): «رب السجن احب الى»
و هذا اولى من جعل المشارکه تقدیرا کما اجاب به بعضهم، و من التشریک بما لا مشارکه فیه کما اجاب به آخرون.
و لک ان ترید بالاولیه مطلق السبق، فتحقق المشارکه، و یصح التفضیل بلا تاویل.
قوله: «بلا اول کان قبله» متعلق بمحذوف حالا عن الاول.
و الباء: للملابسه، اى: ملتبسا بلا اول.
و لا: هنا عند الکوفیین اسم بمعنى غیر، فقیل: نقل اعرابها الى ما بعدها لکونها على صوره الحرف.
و قیل: ان الجار دخل علیها نفسها، و ان ما بعدها خفض بالاضافه.
و عند غیرهم: حرف زائد بین الجار و المجرور، و ان کانت مفیده لمعنى، و هم قد یریدون بالزائد: المعترض بین شیئین متطالبین، و ان لم یصح اصل المعنى باسقاطه.
و الواقع فى النسخ المشهوره: جر اول بالکسر، و التنوین مصروفا على انه اسم. و فى نسخه ابنادریس: بالفتح ممنوعا، على انه صفه، اى: بلاذى اولیه کان قبله.
و قول بعض اکابر الساده: فتحه ممنوعا، على انه افعل التفضیل، و جره مصروفا على انه افعل الصفه لا افعل التفضیل ظاهر التناقض، فان افعل لا یکون صفه لغیر تفضیل الا فى لون و عیب.
نعم، قال الرضى: لما لم یکن لفظ اول مشتقا من شىء مستعمل على القول الصحیح، لا مما استعمل منه فعل کاحسن، و لا مما استعمل منه اسم کاحنک، خفى فیه معنى الوصفیه، اذ هى انما تظهر باعتبار المشتق منه، و اتصاف ذلک المشتق به کاعلم، اى: ذو علم اکثر من علم غیره، و احنک، اى: ذو حنک اشد من حنک غیره.
و انما تظهر وصفیه اول بسبب تاویله بالمشتق و هو اسبق، فصار بمنزله رجل اسد، اى: جرى، فلا جرم لم تعتبر وصفیته الا مع ذکر الموصوف قبله ظاهرا نحو: یوما اول، او ذکر (من) التفضیلیه بعده ظاهره اذ هى دلیل على ان افعل لیس اسما صریحا کافکل فان خلا منهما معا و لم یکن مع اللام، و الاضافه دخل فیه التنوین مع الجر لخفاء وصفیته کما مر، کقول على (علیه السلام): «احمده اولا بادیا» و یقال: ما ترکت له اولا و لا آخرا، انتهى کلامه.
و قضیته: ان اولا المصروف کان فى الاصل صفه فغلبت علیه الاسمیه.
و رده الدمامینى فى شرح التسهیل: بانه لو کان فى الاصل صفه لم تضره غلبه الاسمیه و عروضها، بخلاف ما اذا کان فى الاصل اسما، فوجب القول بانه نوعان:
اسم، و صفه کما مر، و الغرض تاکید اولیته تعالى بانه اول الاوائل، لانه قبل کل شىء و سابق علیه بالعلیه لاستناد جمیع الموجودات على تفاوت مراتبها و کمالاتها الیه و هو مبدا کل موجود، فلم یکن قبله اول، بل هو الاول الذى لم یتقدمه شىء.
قال النیسابورى: و هو سبحانه متقدم على ما سواه بجمیع اقسام التقدمات الخمسه التى هى تقدم التاثیر و الطبع و الشرف و المکان و الزمان.
اما بالتاثیر فظاهر، و اما بالطبع فلان ذات الواجب من حیث هو لا یفتقر الى الممکن من حیث هو و حال الممکن بالخلاف، و اما بالشرف فظاهر، و اما بالمکان فلانه وراء کل الاماکن و معها، کقوله تعالى: «فاینما تولوا فثم وجه الله».
و قد جاء فى الحدیث: «لو دلیتم بحبل الى الارض السفلى لهبط على الله، ثم قرا: «هو الاول و الاخر». و اما بالزمان فاظهر.
فبطل قول الفخر الرازى: ان تقدم الواجب تعالى على ما عداه خارج عن الاقسام الخمسه، و کیفیته لایعلمها الا هو فتامل.
قوله: «و الاخر» بکسر الخاء على فاعل و هو خلاف الاول، اى الذى لا نهایه له ، و الباقى بعد فناء وجود الممکنات و لو بالنظر الى ذاتها مع قطع النظر عن مبدعها، فان جمیع الموجودات الممکنه اذا قطع النظر عن مبدعها فهى فانیه، او الذى تنتهى الیه الاسباب لانک اذا نظرت الى شىء و فتشت عن سببه، ثم عن سبب سببه و هکذا انتهیت بالاخره الیه تعالى، فهو الذى ینحل عنده اجتماع اسباب الشىء.
و قال بعض العارفین: هو الاخر، بمعنى انه الغایه القصوى التى تطلبها الاشیاء، و الخیر الاعظم الذى یتشوقه الکل، و یقصده طبعا و اراده، و العرفاء المتالهون حکموا بسریان نور المحبه له و الشوق الیه سبحانه فى جمیع المخلوقات على تفاوت طبقاتهم، و ان الکائنات السفلیه کالممدعات العلویه على اغتراف شوق من هذا البحر العظیم، و اعتراف شاهد مقر بوحدانیه الحق القدیم، فهو الاول الذى منه ابتدا امر العالم حتى انتهى الى ارض الاجسام و الاشباح.
و هو الاخر الذى ینساق الیه وجود الاشیاء حتى یرتقى الى سماء العقول و الارواح، و هو آخر ایضا بالاضافه الى سیر المسافرین فانهم لا یزالون مترقین من رتبه الى رتبه حتى یقع الرجوع الى تلک الحضره بفنائهم عن ذواتهم، و اندکاک جبال هو یاتهم، فهو اول من حیث الوجود و آخر من حیث الوصول و الشهود.
و قیل: اولیته اخبار عن قدمه، و آخریته اخبار عن استحاله عدمه.
و روى رئیس المحدثین فى معانى الاخبار: باسناده عن میمون البان قال: سمعت اباعبدالله (علیهالسلام) و قد سئل عن قوله عز و جل: «هو الاول و الاخر» فقال: «الاول لا عن اول قبله، و لا عن بدء سبقه، و الاخر لا عن نهایه کما یعقل من صفات المخلوقین، و لکن قدیم اول و آخر لم یزل و لا یزال، بلا بدء و لا نهایه، لا یقع علیه الحدوث، و لا یحول من حال الى حال خالق کل شىء»، انتهى.
تنبیه:
اعلم انه تعالى اول بما هو آخر، و آخر بما هو اول، من غیر اختلاف فى ذاته و صفاته، اذ هو برىء عن لحوق المکان، و وجوده فى الزمان، فاولیته و آخریته راجعتان الى ما تعتبره الاذهان من حاله تقدمه على وجود الاشیاء و تاخره عنها، فهما اعتباران ذهنیان له یلحقان بالاضافه الى مخلوقاته، و لیس هناک اولیه و آخریه، لانهما فرع الوقت و الزمان و هو تعالى مقدس عنهما، اذ لا وقت و لا زمان فى عالم القدس، بل نسبته الى الازال و الاباد نسبه واحده، فظهر ان اولیته عین آخریته، و آخریته عین اولیته.
قوله: «بلا آخر یکون بعده» بکسر الخاء المعجمه، من آخر، و خفضه بالکسر منونا على ما فى النسخ المشهوره.
و وقع فى نسخه ابنادریس: بکسر الخاء و فحتها معا مع فتح الراء.
و هو مع کسر الخاء شاذ، لان (لا) التبرئه لا تعمل الا بشرط عدم دخول الجار علیها، لکنه سمع شاذا: جئت بلا شىء بالفتح على الاعمال، و الترکیب.
قال ابنجنى: و وجهه ان الجار دخل بعد الترکیب نحو: لا خمسه عشر، و لیس حرف الجر معلقا، بل و لا ما رکب معها فى موضع جر، لانهما جریا مجرى الاسم الواحد.
و قال فى الخاطریات: ان (لا) نصبت شىء و لا خبر لها لانها صارت فضله، نقله عن ابىعلى الفارسى، و اقر.
و اما مع فتح الخاء، فهو بمعنى غیر، و هو ممنوع الصرف للوصف، و الفتحه فیه نائبه عن الکسره، و المعنى على هذا: بلا آخر، آخر، اى: غیره یکون بعده، فالاخر المفتوح الخاء المنفى بلا صفه لمحذوف، من جنس المذکور و هو آخر بکسر الخاء لانه لا یستعمل الا فیما هو من جنس المذکور، فاذا قیل: جائنى زید و آخر، فالمراد رجل آخر، بخلاف جائنى زید و غیره.
و على کل تقدیر: فالمقصود تاکید آخریته تعالى، بانه آخر الاواخر لانتهاء وجود کل ممکن الیه و عدم انتهائه، فلا یکون بعده آخر.
اکمال:
ذهب جهم بن صفوان الى انه تعالى یوصل الثواب الى اهل الثواب، و العقاب الى اهل العقاب ثم یفنى الجنه و اهلها، و النار و اهلها، و العرش و الکرسى و الملک و الفلک، و لا یبقى مع الله شىء اصلا فى ابد الاباد، کما لم یکن معه شىء فى ازل الازال، فیتحقق کونه آخرا کما کان اولا
و ابطله الفخر الرازى: بان امکان استمرار هذه الاشیاء حاصل الى الابد بدلیل ان هذه الماهیات لو زال امکانها، لزم انقلاب الممکن الى الممتنع، و لزم ان تنقلب قدره الله تعالى من صلاحیه التاثیر الى امتناع التاثیر.
و رد بان هذه مغالطه، اذ لا یلزم من الامکان الذاتى للشىء وقوعه فى الخارج، و لا من عدم وقوعه فى الخارج، الامتناع الذاتى.
و التعویل فى ابدیه الجنه و النار و اهلیهما، انما هو على اخبار المخبر الصادق و اجماع المسلمین، فیکون معنى کونه آخرا اى: الباقى بعد فناء الموجودات، بقاوه بعد فنائها حقیقه بالنسبه الى ما یفنى منها و حکما بالنسبه الى الموبد منها، اى: نظر الى ذاتها مع قطع النظر عن علتها کما مر، او بقاوه بعد فنائها و قبل ایجادها و تابیدها فانه تعالى یفنى جمیع العالم، لیتحقق کونه آخرا، ثم یوجده و یبقیه ابدا.
و زیف: بان هذا حقیق بان یسمى توسطا لا آخریه، و لهذا فسر بعضهم الاخر بانه: الباقى مع ما عداه من الاواخر و بعد ما یفنى منها.
و اختار النیسابورى فى تفسیره معنى الاول و الاخر انه اول فى ترتیب الوجود، و آخر اذا عکس الترتیب فانه ینطبق على السلسله المترتبه من العلل الى المعلولات و من الاشرف الى الاخس، و على الاخذ من الوحده الى الکثره ممایلى الازل الى مایلى الابد، و ممایلى المحیط الى ما یقرب من المرکز، فهو تعالى اول بالترتیب الطبیعى و آخر بالترتیب المنعکس، قال: و بهذا البیان یتضح صحه اطلاق التقدمات الخمسه و مقابلاتها علیه سبحانه، و هذا من غوامض الاسرار و قد وفقنى الله لحلها و بیانها.
قصرت بالضم، فى جمیع النسخ، و هو من القصر: کعنب خلاف الطول فیکون من باب الاستعاره التبعیه. و اما القصور بمعنى العجز ففعله قصر بالفتح کقعد، و منه قصر السهم عن الهدف: اذا لم یبلغه.
و الرویه: معاینه العین للشىء، و اضافتها الى الضمیر من اضافه المصدر الى المفعول.
و الابصار، جمع بصر، کسبب و اسباب: و هو قوه مرتبه فى العصبه المجوفه، مدرکه لما یقابل العین بتوسط جرم شفاف، لا بخروج شعاع یلاقى المبصرات، و لا بانعکاسه، و لا بانطباع الصور المرئیه فى الرطوبه الجلیدیه، و لا فى ملتقى العصبتین المجوفتین، و لا باستدلال، لبطلان ذلک کله کما بین فى محله.
بل بمقابله المستنیر للعین السلیمه، و هى ما فیها رطوبه صافیه شفافیه صقیله مرآتیه، فحینئذ یقع للنفس علم اشراقى حضورى على ذلک المبصر المقابل لها، فتدرکه النفس مشاهده.
و انما قصرت الابصار عن رویته تعالى لان المرئى بالبصر یجب ان یکون فى جهه و هو تعالى منزه عنها، و الا وجب کونه عرضا او جوهرا جسمانیا، و هو محال.
هکذا استدل اهل الحق على نفى الرویه.
و اعترضه الغزالى بان احد الاصلین من هذا القیاس مسلم، و هو ان کونه فى جهه یوجب المحال و لکن الاصل الاخر و هو ادعاء هذا اللازم على اعتقاد الرویه ممنوع. فنقول: لم قلتم انه ان کان مرئیا فهو فى جهه من الرائى؟ اعلمتم ذلک ضروره ام بنظر؟ لا سبیل الى دعوى الضروره.
و اما النظر فلا بد من بیانه، و منتها هم انهم لم یروا الى الان شیئا الا و کان فى جهه من الرائى مخصوصه، و لو جاز هذا الاستدلال لجاز للجسم ان یقول: ان البارى تعالى جسم، لانه فاعل، فانا لم نر الى الان فاعلا الا جسما.
و حاصله یرجع الى الحکم بان ما شوهد و علم ینبغى ان یوافقه ما لم یشاهد و لم یعلم.
و اجاب بعض المحققین من اصحابنا المتاخرین: بان دعوى کون المرئى بهذه العین مطلقا یجب ان یکون فى جهه لیس مبناهم على ان المرئیات فى هذا العالم لا تکون الا فى جهه حتى یکون من باب قیاس الغائب على الشاهد، بل النظر و البرهان یودیان الیه، و هو ان القوه الباصره التى فى عیوننا قوه جسمانیه وجودها و قوامها بالماده الوضعیه، و کل ما وجوده و قوامه بشىء، فقوام فعله و انفعاله بذلک الشىء، اذ الفعل و الانفعال بعد الوجود و فرعه، اذ الشىء یوجد اولا اما بذاته او بغیره، ثم یوثر فى شىء، او یتاثر عنه، فکل ما کان وجود القوه بنفسها متعلقا فیه بماده جسمانیه بما لها من الوضع، کان تاثیرها، او تاثرها ایضا بمشارکه الماده، و وضعها بالقیاس الى ما توثر فیه، او تتاثر عنه فلاجل ذلک، نحکم بان البصر لا یرى الا ما له نسبه وضعیه الى محل، فالباصره و السامعه لا تبصر و لا تسمع الا ما وقع منهما فى جهه او اکثر، فهذا هو البرهان.
تذنیب:
ذهب اهل السنه الى جواز رویته تعالى فى الدنیا عقلا، و اختلفوا فى وقوعها، و الى جوازها فى الاخره عقلا، و وقوعها فیها اجماعا.
منهم قالوا: ان رویه الله تعالى جائزه فى الدنیا عقلا، لانه تعالى علق رویه موسى (علیه السلام) على استقرار الجبل، و هو فى نفسه امر ممکن، و المعلق على الممکن ممکن، و لانها لو کانت ممتنعه لم یسالها بقوله: «رب ارنى انظر الیک» لان العاقل لا یطلب المحال، فدل سئواله على انه کان یعتقد جوازها فتکون جائزه و الا لزم جهل النبى العظیم المعزز بالتکلیم بما یجوز علیه سبحانه، و یمتنع.
و اختلف فى وقوعها، و فى ان الرسول (علیه السلام) هل رآه لیله الاسراء ام لا؟ فانکرته عائشه، و جماعه من الصحابه، و التابعین، و المتکلمین.
و اثبت ذلک ابن عباس و قال: ان الله تعالى اختصه بالرویه، و موسى بالکلام، و ابراهیم بالخله، و اخذ به جماعه من السلف، و الاشعرى فى جماعه من اصحابه. و ابنحنبل.
و کان الحسن یقسم لقدراه، و توقف فیه جماعه.
هذا حال رویته فى الدنیا، و اما رویته فى الاخره فجائزه عقلا، و اجمع على وقوعها اهل السنه للایات و تواتر الروایات، و احالها المعتزله، و المرجئه، و الخوارج.
و الفرق بین الدنیا و الاخره ان القوى و الادراکات ضعیفه فى الدنیا حتى اذا کانوا فى الاخره و خلقهم للبقاء قوى ادراکهم فاطاقوا رویته سبحانه، هذا ملخص کلامهم.
و اجاب المانعون عن الشبهه الاولى: بانا لا نسلم ان المعلق علیه هو استقرار الجبل مطلقا فانه کان مستقرا مشاهدا حال التعلیق، بل استقراره حال التجلى، و امکانه حینئذ ممنوع، و دون اثباته القتاده و الخرط.
و عن الثانیه: بالمعارضه و الحل.
اما المعارضه: فلان رویته تعالى لو کانت جائزه لما عد طلبها امرا عظیما، و لما سماه ظلما، و لما ارسل علیهم صاعقه و لما قال: «فقد سالوا موسى اکبر من ذلک، فقالوا ارنا الله جهره فاخذتهم الصاعقه بظلمهم».
و لما وردت علیهم هذه المعارضه تحیروا فقالوا تاره: ان الاستعظام انما کان لطلبهم الرویه تعنتا و عنادا.
و تاره: ان رویته تعالى جایزه فى الدنیا لا على طریق المقابله و الجهه کما هو المعروف فى رویه الممکنات، فانها ممتنعه على هذه الطریقه، فاستعظامها و انکارها بناء على ان طلبها وقع من هذه الطریقه الممتنعه.
و لا خفاء بما فى هذا الجواب من السخافه، لان طلبه للرویه من هذه الطریقه کیف یصلح ان یکون دلیلا على جواز الرویه من غیر هذه الطریقه، على انه یلزم ان یکون النبى المکرم بالتکلیم جاهلا بما یجوز علیه و یمتنع.
و اما الحل: فلان سئوال موسى (علیهالسلام) لم یکن محمولا على طلب الرویه لعلمه باستحالتها، بل على اظهاره شانه تعالى على الجماعه الحاضرین معه و الطالبین رویته القائلین له: «ارنا الله جهره» فقال ذلک القول یسمعوا الجواب ب«لن ترانى» فیعلمون ان رویته غیر ممکنه، و یرجعوا عن اعتقادهم.
و الذى یدل على ذلک قوله حین اخذتهم الصاعقه: «اتهلکنا بما فعل السفهاء منا».
و الجواب عما نقل عن ابنعباس: انه لیس صریحا فى الرویه العینیه لجواز ان یکون المراد بالرویه التى خص بها (صلى الله علیه و آله) الرویه القلبیه یعنى الادراک العلمى على الوجه الکامل، و قد نقل عنه ایضا انه قال رآه بقلبه.
و عما نقل عن الحسن انه ان کان قول الحسن من عند نفسه فلیس حجه، و ان کان من ظاهر الایات و الروایات فکذلک، لان فهمه لیس حجه على غیره، و الظاهر قد لا یعمل به.
و الجواب عن وقوع الرویه فى الاخره للایات و تواتر الروایات، ان کثیرا من الایات و الاخبار ماوله عن ظاهرها اتفاقا کقوله تعالى: «و مکر الله» «الله یستهزى بهم».
و ما وقع فى روایاتکم عن ابىهریره، عن رسولالله (صلى الله علیه و آله): «ان من العبید یوم القیامه من یدعو الله تعالى حتى یضحک الله، فاذا ضحک منه قال: ادخل الجنه».
و عن ابن مسعود: ان بعض اهل النار اذا خرج منها، و وصل الى باب الجنه یقول: اى رب ادخلنیها فیقول: یابن آدم ایرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها فیقول: یا رب اتستهزى بى و انت رب العالمین».
و امثال ذلک کثیره، و انتم قد اولتم المکر و الضحک و الاستهزاء بالجزاء، و الرضا و الخذلان، فاذا جاز التاویل فکیف تتمسکون بالظواهر فى الامور العقلیه و تجزمون بها، و قد انصف بعض علمائهم المتاخرین حیث قال: ان صح الاجماع المذکور فهو العمده فى اثبات هذا المطلب و الا فهذه الظواهر لا تفید الا ظنا لا یجوز التعویل علیه فى المسائل العلمیه، مع انها معارضه بمثلها، و ان کانت قابله للتاویل، و الاحادیث الوارده فى هذا الباب آت فیها ذلک مع کونها کلها آحادا على تقدیر صحتها، و الدلیل العقلى متعذر او متعسر.
قال سید المحققین فى شرح المواقف: الاولى ما قیل: ان التعویل فى هذه المساله على الدلیل العقلى متعذر فلنذهب الى ما اختاره الشیخ ابوالمنصور الما تریدى من التمسک بالظواهر النقلیه، انتهى.
فلا مطمع حینئذ فى تحصیل الیقین فى هذه المساله، بل و لا الظن لما عرفت من تعارض الادله النقلیه، انتهى.
تبصره:
قال جدنا السید نظام الدین احمد (قدس سره) فى رسالته لا ثبات الواجب تعالى : قد ثبت فى محله انه یجوز ان تعلم بعض النفوس المجرده الالهیه الکامله، ذات الواجب تعالى بالعلم الحضورى الذى هو عباره عن مشاهده ذاته من غیر تکیف و لا مسامته و لا محاذاه، و اذا جاز ذلک فما المانع من قول من یجوز رویته تعالى فى الاخره، فان الرویه فى الحقیقه عباره عن مشاهده حضوریه، و لا یشترط فیها وقوعها بالجارحه المخصوصه، بل بعض القائلین بجوازها صرح بان رویته تعالى لا یجب ان تکون بتوسط تلک الجارحه المخصوصه.
قال فى شرح التجرید: و لا یلزم من نفى الرویه بالبصر، نقى الرویه مطلقا، اذ یمکن ان یرى لا بتلک الجارحه المخصوصه کما هو المدعى، فان المثبتین لرویته تعالى، یدعون ان الحاله المخصوصه التى تحصل لنا بالبصر فى الدنیا، و تسمى رویه، تحصل لنا فى تلک النشاه بعینها بالنسبه الیه تعالى، من غیر توسط تلک الجارحه، انتهى.
و یوید ما ذکرناه ما قال المعلم الثانى فى فصوصه: من ان کل ادراک یحصل بلا واسطه استدلال فهو المختص باسم المشاهده، و کل ما لا یحتاج فى ادراکه الى الاستدلال فهو لیس بغائب، بل هو شاهد، فادراک الشاهد هو المشاهده، و الشهاده اما بمباشره و ملاقاه، و اما من غیر مباشره و ملاقاه، و هذا هو الرویه، و الحق الاول تعالى لا تخفى علیه ذاته.
و لیس ذلک باستدلال فجاز على ذاته مشاهده کماله من ذاته، فاذا تجلى لغیره مغنیا عن الاستدلال و کان بلا مباشره و لا مماسه کان مرئیا لذلک الغیر.
فانه صریح فیما ذکرنا.
فان قلت: اذا کانت المشاهده الحضوریه هى الرویه فلا مانع منها فى هذه النشاه ایضا، فلم اختص جواز الرویه بالنشاه الاخره، کما هو مذهب اکثر القائلین بجوازها.
قلت: لعل هولاء لا یمنعون الجواز، بل الوقوع و لعل السر فى ذلک ما صرح به بعض الاعاظم من ان النفس سیما الکامله المشرقه اذا شاهدت المبدا الاول و التذت بلذات مشاهدته، قل اقبالها على الجسم و عالم التجسیم، و کلما زاد اقبالها علیه نقص توجهها الى هذا العالم فینقص توجهها الى ما تدبره من الجسم بل تعرض عنه بالکلیه فیتفتت اجزاء بدنها و یفسد و ینحل ترکیبه و یبطل نظام اعضائه و اتصالها، فلم تبق حیاه بدنیه لاعراضها عن البدن بالکلیه، فان نظام اجزاء البدن و اتصالها من آثار المجرد المدبر على ما هو المشهور.
و بهذا یظهر تفسیر الایه الکریمه الحاکیه عن سئوال موسى (علیه السلام) فانه حیث سال الرویه و هى المشاهده الحضوریه، اجیب ب لن ترانى، اى: لن تشاهدنى و انت فى هذه النشاه التعلقیه. و یوید هذا ما فى التوراه: «لا یرانى ابن آدم و هو حى» اى فى حال حیاته البدنیه.
فان قیل: فلا یمکن الرویه مع بقاء الحیاه فى النشاه الاخره ایضا.
قلت: لعل البدن الذى فى النشاه الاخره غیر قابل للتفرق و التفتت، او لعل النفس لکمال قوتها التى التبستها فى تلک النشاه اذا شاهدت المبدا الاول فیها فاقبلت علیه اقبالا کلیا، لا تعرض عن البدن بالکلیه و لا یشغلها شان عن شان.
و لا یخفى على الخبیر ان ما ذکرناه لیس توجیها لکلام القائلین بجواز رویته تعالى، و هم الاشاعره فان جمهورهم صرحوا بان الله تعالى یرى فى الاخره بهذه الجارحه المخصوصه، بل هو تفسیر و تاویل للایات و الاخبار الداله على جواز رویته تعالى و وقوعها فى النشاه الاخره فیکون جوابا لاستدلالهم بتلک الایات و الروایات، سیما ما ذکروه من ان طلب موسى الرویه دال على جوازها، و الا لزم ان یکون جاهلا بصفاته تعالى فانه انما طلب المشاهده الحضوریه الصرفه الخالیه عن شوب الخیالات و الاوهام، لا الرویه بالبصر.
و لا حاجه فى جوابه الى تکلفات ارتکبها القائلون بامتناعها، فافهم انتهى کلامه.
و اقتفى اثره بعض المحققین من اصحابنا المتاخرین فقال: الذى یصح عندنا من طلب موسى الرویه هو انه اراد ان یحصل له الانکشاف التام، و الرویه العقلیه لان الرویه هى الادراک على سبیل المشاهده، و حضور المعلوم و زیاده الکشف، لا انه طلب الرویه بهذه الاله الجسمانیه الکدره، الظلمانیه، لان منصبه اجل من ان یطلب امرا محالا، او ان لا یعلم ان القوه الجسمانیه الحاله فى عضو من الاعضاء لا تدرک خالق الارض و السماء.
و اما ما ورد فى الادعیه الماثوره، و وقع فى السنه الطائفه الاسلامیه فى ابتهالاتهم و تضرعاتهم من طلب لذه النظر الى وجهه الکریم، فذلک لا یدل على جواز رویته تعالى بهذا العضو المخصوص، سیما و قد نص بعض النحاریر على ان العضو المخصوص لیس برکن فى حقیقه الرویه، فاذا کان لحقیقه الرویه افراد متعدده بعضها صحیح فى حقه تعالى، و بعضها فاسد، وجب ان یحمل الوارد فى الکتاب و الشریعه من الفاظ الرویه على الوجه الصحیح فى حقه تعالى لا غیر کما فى سائر الالفاظ و الصفات المشترکه بین الحق و الخلق، انتهى.
«عجز» عن الشىء عجزا، من باب ضرب: ضعف عنه و عجز عجزا، من باب تعب: لغه لبعض قیس غیلان، ذکرها ابوزید، و هذه اللغه غیر معروفه عندهم و قد روى ابن فارس بسنده الى ابن الاعرابى انه لا یقال: عجز الانسان - بالکسر- الا اذا عظمت عجیزته.
و «النعت»: الوصف و هو ما دل على الذات باعتبار معنى هو المقصود من جوهر حروفه، اى یدل على الذات بصفه کاحمر، فانه بجوهر حروفه یدل على معنى مقصود، هو الحمره.
و «الاوهام»: جمع وهم، و هو قوه جسمانیه للانسان محلها آخر التجویف الاوسط من الدماغ، من شانها ادراک المعانى الجزئیه، المتعلقه بالمحسوسات، کشجاعه زید، و سخاوته، و هذه القوه هى التى تحکم فى الشاه بان الذئب مهروب عنه، و ان الولد معطوف علیه، و هى حاکمه على القوى الجسمانیه، کلها مستخدمه ایاها استخدام العقل، القوى العقلیه باسرها، لکن المراد بالوهم هنا، الادراک المتعلق بالقوه العقلیه، المتعلقه بالمعقولات و القوه الوهمیه المتعلقه بالمحسوسات جمیعا، و قد شاع ذلک فى الاستعمال، و دلت علیه مضامین الاخبار.
قال بعض المحققین: اعلم ان جوهر الوهم بعینه، هو جوهر العقل، و مدرکاته بعینها مدرکات العقل، و الفرق بینهما بالقصور و الکمال، فما دامت القوه العقلیته ناقصه، کانت ذات علاقه بالمواد الحسیه، منتکسه النظر الیها، لا تدرک المعانى الا متعلقه بالمواد، مضافه الیها، و ربما تذعن لاحکام الحس لضعفها، و غلبه الحواس و المحسوسات علیها، فتحکم على غیر المحسوس حکمها على المحسوس، فما دامت فى هذا المقام اطلق علیها اسم الوهم، فاذا استقام و قوى، صار الوهم عقلا و خلص عن الزیغ، و الضلال، و الافه، و الوبال، انتهى.
و المراد بعجز الاوهام عن نعته سبحانه: عجزها عن الاطلاع على کیفیه نعته کما هى، لان وصف الشىء انما یتصور اذا کان مطابقا لما هو علیه فى نفس الامر و ذلک غیر ممکن، الا بتعقل ذاته و کنهه، لکن لا یمکن العقول تعقل حقیقته تعالى، و ما له من صفات الکمال و نعوت الجلال، لان ذلک التعقل اما بحصول صوره مساویه لذاته تعالى و صفاته الحقیقیه، او بحضور ذاته المقدسه، و شهود حقیقته.
و الاول: محال اذ لا مثل لذاته، و کل ماله مثل او صوره مساویه له فهو ذو ماهیه کلیه، و هو تعالى لا ماهیه له.
و الثانى: محال ایضا، اذ کل ما سواه من العقول و النفوس و الذوات و الهویات فوجوده منقهر تحت جلاله و عظمته انقهار عین الخفاش فى مشهد النور الشمسى، فلا یمکن العقول لقصورها عن درجه الکمال الواجبى، ادراک ذاته على وجه الاکتناه و الاحاطه، بل کل عقل له مقام معلوم لا یتعداه الى ما فوقه، و لهذا قال جبرئیل (علیهالسلام) حین تخلف عن رسول الله (صلى الله علیه و آله) لیله المعراج: لو دنوت انمله لاحترقت فانى للعقول البشریه الاطلاع على النعوت الالهیه، و الصفات الاحدیه کما هى علیه من کمالها و غایتها، التى لا غایه لها، و کیف یدرک ما یتناهى کنه ما لا یتناهى.
فان قیل: اذا استحال حصول الحقیقه الالهیه، و الهویه الاحدیه فى شىء من المدارک و العقول فمن این یعرف اتصافه بصفاته التى وصف بها نفسه فى کتبه على السنه رسله؟ و کیف یحکم علیه بصدق مدلولاتها؟
فالجواب: ان البرهان العقلى یودى بنا الى ان نعتقد ان سلسله افتقار الممکنات تنتهى الى مبدا موجود بذاته، و انه احدى الذات بلا ترکیب بوجه، و کونه تام الحقیقه بلا نقص و قصور، و ان له من کل ما هو کمال للموجود بما هو موجود غایاتها و نهایاتها، و حیث لا مخرج عن النقیضین فله من کل صفه کمالیه، و نعت وجودى اشرفها و اتمها و ارفعها، فله الاسماء الحسنى، و الصفات العلیا.
و بالجمله لیس من شرط الحکم على امر بمحمولات عقلیه و اوصاف کلیه، ان یوجد ذات الموضوع فى العقل، و تتصور و تتمثل فیه بالکنه، بل یکفى لذلک تصور مفهوم عنوانى، یجعل عنوانا لعقد حملى یجزم العقل بسرایه الحکم الموقع على العنوان الى ما یطابقه فى الواقع، و ان لم یدرک العقل کنهه.
و یحتمل ان یکون المراد، بعجز الاوهام عن نعته تعالى: عجزها عن بلوغ تمام نعته، یعنى ان الواصفین و ان بالغوا فى التوصیف، و انتقلوا من نعت الى ما هو اشرف و اعظم عندهم، لم یبلغوا مرتبه وصفه، و لم ینعتوه بکمال نعته، بل کلما بلغوا مرتبه من مراتب النعت و الثناء کان وراءها اطوار من النعوت، اشرف و اعلى کما اشار الیه سید المرسلین (صلى الله علیه و آله) بقوله: «لا احصى ثناء علیک، انت کما اثنیت على نفسک». و ارشد الیه سید الوصیین صلوات الله علیه بقوله: «هو فوق ما یصفه الواصفون».
تنبیه:
قال بعض المحققین من اصحابنا المتاخرین: لا یلزم من عدم ادراک العقول کنه کماله، و غایه جلاله، ان ما یدرکه العارفون من صفاته بالبراهین، و یصفونه به لم یکن ثابتا فى حقه، صادقا علیه کما زعمه کثیر من الفضلاء قائلین: ان ما یدرکه الانسان من صفاته تعالى، انما هو سلوب و تنزیهات فقط، فعلمه عباره عن نفى الجهل، و قدرته عباره عن نفى العجز، و على هذا القیاس فى السمع و البصر و غیرهما.
و مما یحملهم على هذا الحسبان، و یوکده ما نقل عن الباقر (علیه السلام) من قوله: «کلما میزتموه باوهامکم فى ادق معانیه مخلوق مثلکم مردود الیکم» الحدیث.
و عندنا لیس کذلک، و لیس کل صفاته تعالى التى نصفه بها سلوبا، و تنزیهات، فان کونه موجودا، واجبا حقا، قیوما، عالما، قادرا، حیا، سمیعا، بصیرا اوصاف و نعوت وجودیه لیس منها من السلب فى شىء.
و اما الحدیث المنقول عن الباقر (علیه السلام)، فیجب ان یکون المراد من المذکور فیه ادراکات النفوس الغیر العارفه، او التصورات الوهمیه و الخیالیه الواقعه عن العقول العامیه، کما یدل علیه تتمه الحدیث و هو قوله: و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله زبانتین، فان ذلک، کمالها، و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما انتهى.
لا الصفات التى ادرکها اهل الکمال بقوه البرهان و نور الاحوال.
فان قلت: فما معنى قول امیرالمومنین صلوات الله علیه: «کمال التوحید نفى الصفات عنه».
قلت: معناه نفى کونها صفات عارضه موجوده بوجود زائد کالعالم و القادر فى المخلوقات فان العلم فینا صفه زائده على ذاتنا، و کذا القدره فینا کیفیه نفسانیه، و کذلک غیرهما من الصفات، و المراد ان هذه المفهومات لیست صفات له تعالى، بل صفاته ذاته، و ذاته صفاته، لا ان هناک شیئا هو الذات و اشیاء اخر هى الصفات لیلزم الترکیب فیه، تعالى عن ذلک علوا کبیرا.
و حاصله: ان صفاته کلها موجوده بوجود واحد هو بعینه وجود ذاته، فذاته وجود، و علم، و قدره و حیاه، و اراده، و سمع، و بصر، و هو ایضا موجود، عالم، قادر، حى، مرید، سمیع، بصیر، فاحفظ هذا المقام فانه من مزله الاقدام.
الا ترى ان اکثر الناس لما راوا ان مفهومات الصفات متغایره، ظنوا ان تغایرها من حیث المعنى و المفهوم یوجب اختلاف الحیثیات الوجودیه، فذهبوا الى نفى العلم و القدره و سائر الصفات عن ذاته، و جعلوا الذات الاحدیه خالیه عن هذه النعوت الکمالیه، لکن جعلوها نائبه مناب تلک الصفات فى ترتب الاثار، فیلزم على ما ذهبوا الیه ان تکون الاسماء و الصفات کلها مجازات من الالفاظ فى حقه تعالى، و ان لا تکون ذاته مصداقا لشىء من معانى الاسماء و الصفات، و هل هذا الا تعطیل محض.
بل الحق الحقیق بالتحقیق: ان جمیع هذه الصفات موجود فیه بوجود اصیل متاکد فى غایه التاکد، اعلى و اشرف من وجود غیره، فالعلم الذى له تعالى اعلى و اشرف اقسام العلم وجودا، و القدره التى له اوکد انحاء القدره وجودا و تحققا لا مفهوما و ماهیه، اذ لا تفاوت بین افراد المعنى الواحد و الماهیه الواحده فى نفس المعنى و الماهیه، بل انما التفاوت یقع بین انحاء الموجودات بالقوه و الضعف، و الوجوب و الامکان، و التقدم و التاخر.
هذا حاصل کلامه، و هو و ان کان خلاف ما علیه الاکثرون لکنه عند التامل و التحقیق احرى بالقبول و التصدیق، و الله اعلم.
الابتداع و الاختراع: لفظان متحدان فى المعنى لغه.
قال الجوهرى: ابتدعت الشىء: اخترعته لا على مثال.
و قال الزمخشرى فى الاساس: اخترع الله الاشیاء: ابتدعها من غیر سبب. انتهى.
و ربما خص الابتداع بالایجاد لا لعله، و الاختراع بالایجاد لا من شىء، و هو تخصیص اصطلاحى لا اصل له فى اللغه.
و «القدره» لغه: القوه على الشىء، و اصطلاحا: اما عند المتکلمین: فهى الصفه التى یتمکن معها الحى من الفعل و ترکه بالاراده.
و اما عند الحکماء، فعباره: عن کون الفاعل ان شاء فعل و ان لم یشا لم یفعل، سواء وجب تحقق مقدم الشرطیه الاولى، و امتناع مقدم الشرطیه الثانیه، ام لا.
و قدرته تعالى، قیل: هى عباره عن نفى العجز عنه.
و قیل: هى فیض الاشیاء عنه بمشیته التى لا تزید على ذاته، و هى الغایه الازلیه.
و قیل: هى علمه بالنظام الاکمل من حیث انه یصح صدور الفعل عنه.
و قیل: هى کون ذاته بذاته فى الازل، بحیث یصح منها خلق الاشیاء فیما لا یزال على وفق علمه بها، فهى عین ذاته.
و اشتقاق القدره من القدر، لان القادر یوقع الفعل على مقدار قوته، او على مقدار ما تقتضیه مشیئته.
و الخلق فى الاصل: مصدر بمعنى التقدیر یقال: خلقت الادیم للسقاء، اذا قدرته له قبل القطع، ثم استعمل فى ایجاد الشىء و انشائه على غیر مثال سبق فقیل: خلق الله الاشیاء خلقا باعتبار الایجاد على وفق التقدیر الذى اوجبته الحکمه، ثم اطلق على المخلوق من باب اطلاق المصدر على اسم المفعول مجازا، و المراد به هنا الثقلان لاعاده ضمیر العقلاء علیه، و لما سیاتى فى الدعاء مما یدل على ان المراد به ذلک، و ان کان جمیع المخلوقات یجرى علیه هذا الحکم، و لک حمله على مطلق الخلق فیکون اعاده ضمیر العقلاء علیه من باب التغلیب، و اعاده الضمائر الاتیه المعینه لاراده الثقلین من باب الاستخدام، و هو و ضمیره فى اخترعهم کلا هما مفعول به عند الجمهور.
و ذهب جماعه من الائمه منهم الشیخ عبدالقاهر الجرجانى، و فخرالدین الرازى، و الزمخشرى، و ابنالحاجب، و ابنهشام: الى ان مثل ذلک مفعول مطلق، قالوا: لان المفعول به ما کان موجودا قبل الفعل، ثم اوقع الفاعل به فعلا کضربت زیدا، فزید کان موجودا قبل الضرب و انت فعلت به الضرب، و المفعول المطلق، ما کان فعل الفاعل فیه هو فعل ایجاده کالسماوات فى: خلق الله السماوات فانها لم تکن موجوده، بل عدما محضا و الله تعالى اوجدها و خلقها من العدم، فکانت مفعولا مطلقا لا مفعولا به.
قال ابنهشام: و الذى غر اکثر النحویین فى هذه المساله: انهم یمثلون المفعول المطلق بافعال العباد و هم انما یجرى على ایدیهم انشاء الافعال لا الذوات، فتوهموا ان المفعول المطلق لا یکون الا حدثا، و لو مثلوا بافعال الله تعالى لظهر لهم انه لا یختص بذلک لان الله تعالى موجد للافعال و الذوات جمیعا، قال: و کذا البحث فى انشات کتابا، و عملت خیرا، انتهى.
و اجاب الجمهور: بان المفعول به بالنسبه الى فعل غیر الایجاد یقتضى ان یکون موجودا، ثم اوجد الفاعل به شیئا آخر، فان اثبات صفه غیر الوجود یستدعى ثبوت الموصوف اولا، و اما المفعول بالنسبه الى الایجاد فلا یقتضى ان یکون موجودا ثم اوجد الفاعل فیه الوجود، بل یقتضى ان لا یکون موجودا، و الا لزم تحصیل الحاصل.
و اما التزام کونه موجودا قبل الفعل على کل حال، فدعوى لا دلیل علیها.
و قد الف السبکى فى هذه المساله تالیفین، ذاهبا الى ما ذهب الیه الجرجانى، و الرازى، و غیرهما.
هذا، و لما کان الله تعالى، و لم یکن معه شىء، کان وجود الخلق منه، فصح انه ابتدعه و اخترعه، فلذلک اتى بالمصدرین تاکیدا لنسبه الفعلین الیه سبحانه، و الغرض انه تعالى خلق الخلق انشاء و اوجده ابتداء من غیر مثال فلم یکن صنعه کصنع البشر لان الصنائع البشریه انما تحصل بعد ان ترسم فى الخیال صوره المصنوع، و تلک الصوره تحصل تاره عن مثال خارجى یشاهده الصانع، و یحذو حذوه، و تاره بمحض الالهام فان کثیرا ما یفاض على اذهان الاذکیاء صور اشکال لم یسبقهم الى تصورها غیرهم فیتصورونها و یبرزونها فى الخارج، و کیفیه صنع الله عز و جل للخلق منزهه عن الوقوع على هذین الوجهین:
اما الاول: فلانه تعالى کان و لم یکن معه شىء، و لا قبل له فلا یکون خلقه مسبوقا بمثال من صانع آخر صنع هو مثل صنعه.
و اما الثانى: فلان الفاعل على وفق ما الهم و ان کان مبتدعا و مخترعا فى الظاهر، لکنه فى الحقیقه لیس هو المبتدع، و انما المبتدع هو مفیض تلک الصوره و ملهمها، فهو مفتقر فى الحقیقه الى الغیر الذى الهمه و افاض على ذهنه صوره ما ابتدعه ظاهرا، و الله سبحانه منزه عن الافتقار و الاحتیاج فلم یکن صنعه بهذا الوجه ایضا.
و قوله: «بقدرته» اى بنفس قدرته التى هى عین ذاته لا بشىء آخر، و الا لزم اختلاف الجهتین من القوه و الفعل، فلم یکن واحدا حقا، و هو محال.
و اما سائر الصناع و الفواعل، فلیسوا کذلک فانهم بشىء غیر ذواتهم، یصنعون ما یصنعون کاله او ملکه نفسانیه، او ماده، او معاون، و ربما اجتمع عده من هذه الامور فى تتمیم الصنعه کالانسان مثلا اذا انشا کتابا فانه یحتاج الى آله کالید و القلم، و الى ملکه الکتابه، و الى ماده کالمداد و القرطاس، و الى معاون یتخذ له الاله الخارجه، و یصلح له ماده الکتابه.
و قوله: «على مشیته» اى بمحض مشیته فعلى: بمعنى الباء کقولهم: ارکب على اسم الله، او هى بمعناها، اى: اخترعهم على وفق مشیته، و المشیه: اسم من شاء، کالمعیشه من عاش، و اصلها: مشیئه على مفعله بکسر العین استثقلت الکسره على الیاء فنقلت الى الساکن الصحیح قبلها و هو الشین، و بقیت الیاء على حالها لمجانستها الحرکه المنقوله منها فصارت مشیئه، و اتفقت النسخ هنا على ترک الهمزه و تشدید الیاء و هو على ابدال الهمزه یاء تخفیفا و ادغام الیاء فى الیاء و هو مطرد فیما زاد على الاصل کالخطیئه و معناها فینا: هى توجه النفس الى معلوم بملاحظه صفاته، و احواله المرغوب فیها الموجبه لحرکه النفس الى تحصیله، و هذه الحرکه النفسانیه فینا و انبعاثها لتحصیله، هى العزم و الاراده، فنسبه المشیه الى الاراده کنسبه الضعف الى القوه و الظن الى الجزم، فمتى حصلت الاراده صدر الفعل لا محاله.
و مشیته تعالى، قیل: هى عباره عما یترتب علیه اثر هذا التوجه، و یکون بمنزلته.
و قیل: هى عباره عن تجلى الذات و العنایه السابقه لا یجاد المعدوم، او اعدام الموجود، فهى اعم من الاراده اذ الاراده عباره عن تجلیه الایجاد المعدوم، فهى لا تتعلق دائما الا بالمعدوم فانها صفه تخصص امرا بالحصول، و وجوده و من تتبع مواضع استعمالات المشیه و الاراده فى القرآن یعلم ذلک، و ان کان بحسب اللغه یستعمل کل منهما مقام الاخر.
و قال بعض المحققین: لمشیته تعالى معنیان:
احدهما: کون ذاته سبحانه بحیث یختار ما هو الخیر و الصلاح، فنفس ذاته المقدسه مشیئته لما یشاء و یختار کما انها علم بالاشیاء و اراده لما یرید و یفعل، فالمشیه بهذا المعنى صفه کمالیه قدیمه هى عین ذاته.
و الثانى: ایجاده للاشیاء بحسب اختیاره، و هى صفه حادثه بحدوث المخلوقات لا تتخلف المخلوقات عنها و لیست صفه زائده على ذاته تعالى، و لا على المخلوقات ، بل هى نسبه بینهما تحدث بحدوث المخلوقات، و هذا المعنى یاتى للاراده ایضا ، فالمشیه و الاراده بهذا المعنى من صفات الفعل، و بالمعنى الاول من صفات الذات انتهى.
اذا عرفت ذلک فلا یتعین کون المراد بالمشیه فى قوله (علیه السلام): و اخترعهم على مشیته، المشیه بالمعنى الثانى کما وقع لبعضهم، حیث قال: هذه المشیه محدثه من صفات الافعال لا من صفات الذات القدیمه التى لا تتعلق بالخلق و انما هى باعتبار النسبه بین ذاته تعالى و الخلق، و لیست هذه الاراده بالحقیقه الا عین الخلق، و على هذا لیست المغایره بین المشیه و المخلوقات، الا بالاعتبار انتهى.
بل الاولى ان لم یکن متعینا، ان یکون المراد بها المشیه بالمعنى الاول لان المقصود وصفه تعالى بانه اخترع الخلق على مقتضى مشیته اختیارا لا بالقسر و لا بالقهر و لا بالایجاب الذى لا یکون عن اراده و مشیه کفعل الطبائع العدیمه الشعور، و المسخره فى افعالها لان الایجاب ینافى القدره.
و ایضا صدور الحادث عن القدیم بطریق الایجاب یوجب تخلف المعلول عن تمام علته حیث وجدت العله فى الازل دون المعلول، و انه اخترعهم على ما اقتضته مشیته التى هى نفس ذاته، و وجوده من غیر کثره من ترکیب صفه او تشریک احد، لان مشیته کعلمه و قدرته لیست غیر ذاته لیلزم ان یکون لغیره تاثیر فى فعله، فان من فعل فعلا بمشیئه و اراده زائده على ذاته، کان محتاجا فى مشیته و ارادته الى مرجح زائد علیه یرجح احد طرفى مقدوره لتعلق الاراده به، فکانت مستکمله بذلک المرجح و کل مستکمل بغیره فهو ناقص فى ذاته، و الله سبحانه منزه عن النقصان.
و لا یخفى ان المشیه بهذا المعنى لیست الا الصفه القدیمه الکمالیه التى هى عین الذات المقدسه، اى کون ذاته بحیث تختار ما تختار.
و اما المشیه المحدثه التى هى بمعنى الایجاد و الاحداث فالاختیار سابق علیها، و لهذا قال بعض المدققین: اطلاق الخلق فى الاراده و المشیه لا یصح الا مجازا.
سلک الطریق سلوکا، من باب قعد: ذهب فیه. یتعدى بنفسه، و بالباء ایضا، یقال: سلکت زیدا الطریق و سلکت به الطریق، و هى الفصحى، و قد یتعدى بالالف ایضا فیقال: اسلکته.
و الطریق و السبیل بمعنى، و کل منهما یذکر و یونث.
و البعث: الارسال، و کل شىء ینبعث بنفسه فان الفعل یتعدى الیه بنفسه فیقال: بعثته و کل شىء لا ینبعث بنفسه کالکتاب و الهدیه فان الفعل یتعدى الیه بالباء، فیقال: بعثت به.
و الاراده فسرها المتکلمون بانها: صفه مخصصه لاحد المقدورین.
و قیل: هى فى الحیوان شوق متاکد الى حصول المراد.
و قیل: انها مغایره للشوق، فان الاراده هى الاجماع و تصمیم العزم، و قد یشتهى الانسان ما لا یریده کالاطعمه اللذیده بالنسبه الى العاقل الذى یعلم ما فى اکلها من الضرر، و قد یرید ما لا یشتهبه کالادویه البشعه النافعه التى یرید الانسان تناولها لما فیها من النفع، و فرق بینهما بان الاراده میل اختیارى و الشوق میل جبلى طبیعى، قیل: و لهذا یعاقب الانسان المکلف باراده المعاصى و لا یعاقب باشتهائها.
و اراده الله سبحانه و تعالى، قیل: هى صفه توجب للحق حالا یقع منه الفعل على وجه دون وجه.
و قیل: هى علمه بنظام الکل على الوجه الاتم الاکمل من حیث انه کاف فى وجود الممکنات، و مرجح لطرف وجودها على عدمها، فهى عین ذاته و هو الحق.
و المحبه فینا: میل النفس او سکونها بالنسبه الى ما یوافقها عند تصور کونه موافقا و ملائما لها، و هو مستلزم لارادتها ایاه. و لما کانت المحبه بهذا المعنى محالا فى حقه تعالى فالمراد بها ذلک اللازم و هو الاراده.
قال ابنمیثم فى شرح النهج: المحبه منه تعالى: اراده، هى مبدا فعل ما، و محبته للشىء: هى ارادته.
و قال بعض العلماء: المشیه و الاراده قد تخالفان المحبه، کما قد نرید نحن شیئا لا نستلذه کالحجامه و شرب الدواء الکریه الطعم، فکذلک ربما انفکت مشیه الله و ارادته عن محبته و رضاه، انتهى.
و على هذا فالاراده اعم من المحبه، لان کل محبوب مراد، دون العکس، و المعنى: انه تعالى جعلهم منقادین لارادته، مذعنین لحکمه کما اراد و احب.
و قیل: معناه انه الهمهم و یسرهم لما خلقهم له، و لما کتب فى اللوح المحفوظ علیهم بحسب ارادته و مشیته، و مساق حکمته الالهیه، او کنى بالسلوک و البعث عن توجیه الاسباب بحسب القضاء الالهى علیهم بذلک.
و قیل: معنى سلک بهم طریق ارادته: سیرهم فى کل طریق اراده، او جعلهم مریدین لارادته کما قال: «و ما تشاءون الا ان یشاء الله».
و معنى بعثهم فى سبیل محبته: انه وهبهم محبته، فالاضافه من باب اضافه المصدر الى المفعول.
فان قیل: الضمیر فى بعثهم راجع الى جمیع الخلق، و منهم من هو عدو لله فکیف یصح التعمیم حینئذ؟
قلنا: کل نفس بحسب غریزتها و طبیعتها الفطریه التى فطر الناس علیها محبه للخیر و طالبه له، و جمیع الخیرات رشح من خیره تعالى کما ان الموجودات کلها رشح من وجوده، فهى اذن لیست محبه الا لله سبحانه بالحقیقه سواء کان بحسب الظاهر للحسن و الجمال او للجاه و المال او غیر ذلک.
و من هنا قال صاحب الفتوحات: ما احب احد غیر خالقه، و لکن احتجب عنه تعالى تحت زینب، و سعاد، و هند، و لیلى، و الدرهم، و الدینار، و الجاه و کل ما فى العالم فان الحب احد سببیه الجمال و هو له تعالى لان الجمال محبوب لذاته و الله جمیل یحب الجمال، فیحب نفسه.
و سببه الاخر الاحسان، و ماتم الاحسان الا من الله و لا محسن الا الله. فان احببت للجمال فما احببت الا الله لانه الجمیل و ان احببت للاحسان فما احببت الا الله لانه المحسن، فعلى کل وجه ما متعلق المحبه الا الله و الى ذلک اشار ابن الفارض حبث قال:
و کل ملیح حسنه من جمالها معار له بل حسن کل ملیحه
ملک الشىء ملکا، من باب ضرب: احتواه قادرا على الاستبداد به.
و الملک بالکسر: اسم منه.
و الاستطاعه: الطاقه و القدره، یقال: استطاع یستطیع، و قد تحذف التاء فیقال: اسطاع یسطیع- بالفتح- و یجوز بالضم.
قال ابوزید: شبهو هما بافعل یفعل افعالا و الجملتان حالیتان احداهما معطوفه على الاخرى، اى حال کونهم لا یقدرون على خلاف ما حده لهم من تاخر او تقدم، بل طائعین لامره منقادین لحکمه، و هذا لا ینافى الاستطاعه فانه غایه ما یدل على ان الله تعالى اذا اراد شیئا لا یقع غیره، و ما قدمه و اخره لا یقع خلافه، و بعثهم فى سبیل المحبه على المعنى الاول مما یوید ذلک، و هذا کقول امیرالمومنین (علیهالسلام) فى خطبه الاشباح: «قدر ما خلق، فاحسن تقدیره، و دبره فالطف تدبیره، و وجهه لوجهته، فلم یتعد حدود منزلته و لم یقصر دون الانتهاء الى غایته، اذ امره بالمضى على ارادته کیف و انما صدرت الامور عن مشیته».
جعل من الافعال العامه تجیىء على ثلاثه اوجه:
بمعنى: صار، و طفق فلا یتعدى کقوله:
و قد جعلت قلوص بنىزیاد من الاکوار مرتعها قریب
و بمعنى: خلق، و اوجد فیتعدى الى مفعول واحد کقوله تعالى: «و جعل الظلمات و النور».
و بمعنى صیر، و یتعدى الى مفعولین کقوله تعالى: «جعل لکم الارض فراشا».
اذا علمت ذلک، فجعل فى المتن: بالمعنى الثانى اى: خلق و اوجد، و الظرف متعلق به، و تقدیمه على المفعول للتشویق الیه، لان النفس عند تاخیر ما حقه التقدیم لا سیما بعد الاشعار بمنفعه تبقى مترقبه فیتمکن بها عند وروده علیها فضل تمکن، او لما فى الموخر و وصفه من نوع طول لو قدم لفات تجاذب اطراف نظم الکلام البلیغ.
و یحتمل ان یکون بالمعنى الثالث اى التصییر المتعدى الى مفعولین فیکون اولهما قوتا و ثانیهما الظرف المتقدم على ما هو مقتضى الصناعه فان مفعولى التصییر فى الحقیقه اسم صار و خبره، اولهما الاول، و ثانیهما الثانى، و هما فى الاصل مبتدا و خبر و الاصل: لکل روح منهم قوت، ثم قیل: صار لکل روح منهم قوت، ثم صیر لکل روح منهم قوتا فمعناه: جعل قوتا موصوفا بالوصف المذکور کائنا لکل روح منهم، فان خبر صار فى الحقیقه هو الکون المقدر العامل فى الظرف.
و لا یخفى ان الذى یقتضیه المقام ما ذکرناه اولا و هو الاخبار بجعل القوت اى ایجاده لکل روح منهم.
و الروح، بضم الراء المهمله بعد الواو حاء مهمله: یذکر و یونث کما نص علیه الجوهرى، و صاحب المحکم.
و قال ابن الانبارى، و ابنالاعرابى: الروح و النفس واحد غیر ان العرب تذکر الروح و تونث النفس، و هو لغه: ما به الحیاه، و عرفا: یطلق لمعنیین:
احدهما: البخار اللطیف النابع من تجویف القلب الجسمانى المنتشر بواسطه العروق الضوارب الى سائر البدن، و هو الحامل لقوه الحیاه و الحس و یشبه بالسراج الذى یدار فى البیت فانه لا ینتهى الى جزء من اجزاء البیت الا و یستنیر به، فالحیاه مثل النور الحاصل فى الحیطان، و الروح مثل السراج و حرکته فى الباطن مثل حرکه السراج فى زوایا البیت، و الاطباء اذا اطلقوا الروح ارادوا به هذا المعنى و فیه یتصرفون بتعدیل مزاج الاخلاط. و هو اول ما یتعلق به الروح بالمعنى الثانى، و بواسطته یتعلق بسائر البدن.
الثانى: ما یشیر الیه الانسان بقوله: انا اعنى النفس الناطقه المستعده للبیان و فهم الخطاب و هو المراد هنا.
قیل: و الذى نطقت به الکتب الالهیه، و دلت علیه الاثار النبویه، و اتفق علیه المحققون من الحکماء و اهل الملل انه جوهر مجرد فى ذاته، متعلق بالبدن تعلق التدبیر و التصرف، و الحیاه: عباره عن هذا التعلق، و الموت: هو قطع هذا التعلق مع بقاء الروح فى ذاته کما صرح به کثیر من الخاصه و العامه، و قد تحیر العقلاء فى کیفیه هذا التعلق و اعترفوا بالعجز عن ادراکه کما تحیروا فى حقیقه الروح و عجزوا عن ادراک کنهه حتى قال بعضهم: ان قول امیرالمومنین (علیه السلام): «من عرف نفسه فقد عرف ربه» معناه انه کما لا یمکن التوصل الى معرفه النفس اعنى الروح لا یمکن التوصل الى معرفه الرب.
و قوله تعالى: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» مما یعضد ذلک.
و قال بعض علمائنا المتاخرین: المستفاد من الاخبار عن الائمه الاطهار: ان الروح شبح مثالى على صوره البدن.
و کذلک عرفه المتالهون بمجاهداتهم، و حققه المحققون بمشاهداتهم، فهو لیس بجسمانى محض و لا بعقلانى صرف، بل برزخ بین الامرین و متوسط بین النشاتین من عالم الملکوت، و للانبیاء و الاولیاء (علیهمالسلام) روح آخر فوق ذلک هو عقلانى صرف و جبروتى محض، انتهى.
هذا: و لما کان للروح وجودان: وجود حقیقى، و هو وجوده لنفسه، و وجود نسبى، و هو وجوده للبدن، و کان الانسان فى هذه النشاه عباره عنه بوجوده الثانى الذى هو تعلقه بالبدن و تدبیره له، و کان البدن لا یقوم الا بالقوت. و حفظه بالغذاء الى اجل معلوم، جعل القوت للروح لانه المقصود بخلقه هذا البدن اذ کان الغرض من ایجاده تعلق الروح به.
و قال بعضهم: ان الغذاء کما ینفع البدن، ینفع الروح ایضا، اما باعتبار تعلقه بالبدن و بجوهر الروح البخارى، و اما باعتبار ان الغذاء اذا کان جیدا مولدا للدم ینتفع الروح به من حیث البهجه و السرور، کما یتضرر به اذا کان مولدا للسوداء من حیث الحزن و الغم، انتهى.
و لا یخفى ان الاعتبار الثانى ساقط عن درجه الاعتبار.
و وقع فى نسخه ابن ادریس: لکل زوج، بالزاى و الجیم، و الزوج: ما یکون له نظیر کالاصناف و الالوان، او نقیض کالذکر و الانثى.
قال ابن درید: و الزوج کل اثنین ضد الفرد، و تبعه الجوهرى فقال: و یقال للاثنین المتزاوجین: زوجان و زوج ایضا، تقول: عندى زوج نعال ترید اثنین، و زوجان ترید اربعه.
و قال ابن قتیبه: الزوج یکون واحدا و یکون اثنین و قوله تعالى: «من کل زوجین اثنین» هو هنا واحد، و کذلک قال ابوعبیده، و ابن فارس.
و قال الازهرى: و انکر النحویون، ان یکون الزوج اثنین، و الزوج عندهم الفرد، و هذا هو الصواب.
و قال ابنالانبارى: و العامه تخطىء فتظن ان الزوج اثنان، و لیس ذلک من مذهب العرب اذ کانوا لا یتکلمون بالزوج موحدا فى مثل قولهم: زوج حمام، و انما یقولون زوجان من حمام و زوجان من خفاف و لا یقولون للواحد زوج بل للذکر فرد و للانثى فرده.
و قال السجستانى ایضا: لا یقال للاثنین زوج لا من الطیر و لا من غیره، فان ذلک من کلام الجهال و لکن کل اثنین زوجان.
و استدل بعضهم لهذا بقوله تعالى: «خلق الزوجین الذکر و الانثى» و اما تسمیتهم الواحد بالزوج فمشروط ان یکون معه آخر من جنسه، انتهى.
و قال الزمخشرى فى الفائق: کل شیئین مقترنین شکلین کانا او نقیضین فکل
واحد منهما زوج و هما زوجان کقولک: معه زوجا حمام، و زوجا نعال.
و قال الهروى فى الغریبین: الزوج فى اللغه: الواحد الذى یکون معه آخر، و الاثنان زوجان یقال: زوجا خف.
و قال الراغب فى تفسیره: الزوج یقال لکل واحد من القرینین من الذکر و الانثى فى الحیوان و غیره کزوج الخف و النعل، و لکل ما معه مقارن مماثل، او مضاد مرکب معه، او مفرد انتهى اذا عرفت ذلک فالمراد بالزوج هنا: الفرد الذى له قرین کانه قال: و جعل لکل واحد من الزوجین منهم قوتا معلوما، فان کل ما خلقه الله تعالى جعله زوجین کما قال سبحانه: «و من کل شىء خلقنا زوجین».
و قیل: المراد بالزوج هنا: النوع او الصنف لا المتزاوجان، فالمعنى لکل نوع و صنف.
قال ابنالاثیر: الاصل فى الزوج: الصنف، او النوع لکل شىء.
و قال بعضهم: لا یبعد ان یکون المراد بالزوج على هذه النسخه، النفس الناطقه مع البدن فیوول الى معنى الروح، على النسخه المشهوره و ذلک لکونهما شفعا مرکبا بینهما، انتهى.
و لا خفاء بما فیه من التمحل.
و قال آخر: کل ممکن زوج ترکیبى: لترکیبه من الذات و الوجود الزائد علیها مثلا، و کل واحد منهما مزدوج بالاخر و زوج لصاحبه و هما زوجان.
و قال العلامه النیسابورى: فى تفسیر قوله تعالى: «و من کل شىء خلقنا زوجین» و قد یدور فى الخلد ان الایه اشاره الى ان کل ما سوى الله تعالى فانه مرکب نوع ترکیب لا اقل من الامکان و الوجود او الجنس و الفصل، او الماده و الصوره، انتهى.
و القوت بالضم: ما یوکل لیمسک الرمق، و منه الحدیث: «اللهم اجعل رزق آل محمد قوتا» اى بقدر ما یمسک الرمق من المطعم.
و فى الدعاء من طریق العامه: «و جعل لکل منهم قیته مقسومه من رزقه» و هى فعله من القوت، کمیته من الموت.
و فى نسخه قدیمه: و جعل لکل ذى روح، و هو ظاهر المعنى.
و (من) فى قوله: «منهم»، ابتدائیه او بیانیه.
قوله (علیه السلام): «معلوما» اى معلوم الوصف و القدر و الوقت على حسب ما تقتضیه الحکمه، و تستدعیه الاراده التابعه لها، لا بما تقتضیه القدره فان ذلک غیر متناه اذ تخصیص کل شىء بصفه معینه و قدر معین و وقت محدود، دون ما عدا ذلک مع استواء الکل فى الامکان.
و استحقاق تعلق القدره به لابد له من حکمه تقتضى اختصاص کل من ذلک بما اختص به، و هذا البیان سر عدم تکوین الاشیاء لا على وجه الکثره حسبما هو فى خزائن القدره کما قال تعالى: «و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم».
قوله: «مقسوما» اى: معینا مفروزا عن غیره، قسمه تقتضیها مشیته المبنیه على الحکمه و المصلحه و لم یفوض امره الیهم علما منه بعجزهم عن تدبیر انفسهم کما قال تعالى: «نحن قسمنا بینهم معیشتهم فى الحیوه الدنیا».
قوله: «من رزقه» اما متعلق بجعل او بقوله مقسوما.
و (من): یحتمل ان تکون ابتدائیه و بیانیه و تبعیضیه.
و الضمیر: اما راجع الى الله تعالى فیکون من باب اضافه الشىء الى فاعله تاکیدا لجعله او قسمته، لیثق الانسان بوصول ما قدره الله الیه، فیکف عن الحرص و الهلع فى طلبه، او الى الروح، فیکون من باب اضافه الشىء الى صاحبه بیانا لعنایته سبحانه به و تملیکه ما یحتاج الیه.
و الرزق فى اللغه: العطاء، و یطلق على النصیب المعطى نحو ذبح و رعى -بالکسر- للمذبوح و المرعى.
و قیل: هو بالفتح: مصدر، و بالکسر: اسم.
و فى العرف: اما عند الاشاعره فهو ما انتفع به حى سواء کان بالتغذى او غیره، مباحا کان او حراما.
و ربما قال بعضهم: هو ما یتربى به الحیوانات من الاغذیه و الاشربه لا غیر.
قال الامدى: و التعویل على الاول.
و اما المعتزله: فلما احالوا تمکین الله تعالى من الحرام لانه منع من الانتفاع به و امر بالزجر عنه، قالوا: هو ما صح انتفاع الحیوان به و لیس لاحد منعه منه، فلا یکون الحرام رزقا، و استدلوا بقوله تعالى: «و مما رزقناهم ینفقون» حیث اسند الرزق الى نفسه ایذانا بانهم ینفقون من الحلال الطیب الطلق، فان انفاق الحرام بمعزل عن ایجاب المدح و بقوله تعالى: «قل ارایتم ما انزل الله لکم من رزق فجعلتم منه حراما و حلالا» حیث ذم المشرکین على تحریم ما رزقهم الله.
و تمسکت الاشاعره لشمول الرزق لهما بما رووه عن صفوان بن امیه، قال: کنا عند رسول الله (صلى الله علیه و آله) اذ جاء عمر بن قره فقال: یا رسول الله ان الله کتب على الشقوه فلا ارانى ارزق الا من دفى بکفى فاذن لى فى الغناء، فقال (علیه السلام): «لا آذن لک و لا کرامه و لا نعمه، کذبت اى عدو الله، و الله لقد رزقک الله حلالا طیبا فاخترت ما حرم الله علیک من رزقه مکان ما احل الله لک من حلاله، و بانه لو لم یکن الحرام رزقا لم یکن المتغذى به طول عمره مرزوقا ، و قد قال الله تعالى: «و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها».
و اجابت المعتزله عن الحدیث: بالطعن فى سنده تاره، و بالتاویل على تقدیر صحته اخرى، بان اطلاق الرزق على الحرام لمشاکله قوله: فلا ارانى ارزق، کقوله تعالى: «و مکروا و مکر الله».
و باب المشاکله و ان کان نوعا من المجاز لکنه واسع کثیر الورود فى القرآن و الحدیث، فاش فى نظم البلغاء و نثرهم. و عن قولهم: «لو لم یکن الحرام رزقا لم یکن المتغذى به طول عمره مرزوقا»، بان ماده النقض لابد و ان تکون متحققه و لیس کذلک، اذ لا یتصور حیوان کذلک. اما غیر الانسان فلانه لا یتصور بالنسبه الیه حل و لا حرمه.
و اما الانسان فلو لم یاکل من الحلال الا مده عدم التکلیف لکفى فى دفع النقض.
و ایضا: فالرزق اعم من الغذاء باجماع المعتزله و جمهور الاشاعره، و لا یشترط الانتفاع به بالفعل فالمتغذى طول عمره بالحرام انما یرد لو لم ینتفع مده عمره بشىء انتفاعا محللا و لا یشرب الماء و التنفس فى الهواء، بل و لا تمکن من الانتفاع بذلک اصلا، و ظاهر ان هذا مما لا یوجد.
و للمعتزله ان یقولوا ایضا: لو مات حیوان قبل ان یتناول شیئا حلالا و لا حراما، یلزم ان یکون غیر مرزوق فما هو جوابکم فهو جوابنا.
تبصره:
لک ان تجعل کلا من القوت و الرزق فى الدعاء اعم من الجسمانى و الروحانى، فان الانسان کما علمت مرکب من البدن و الروح، فکما ان البدن محتاج فى بلوغ کماله الى قوت شبیه به فى الجسمیه لیزید فى قدره اللائق به و یکمل فى ذاته، کذلک الروح محتاج الى قوت مناسب له شبیه به فى الروحانیه لیقویه و یبلغ به غایه کماله، و هو العلم و المعرفه.
و اطلاق القوت و الطعام على الغذاء الروحانى شائع کقوله (علیه السلام): «ابیت عند ربى یطعمنى و یسقینى» و معلوم ان طعامه (صلى الله علیه و آله) عند ربه لیس من جنس اطعمه الحیوانات اللحمیه، و لا شرابه من جنس هذه الاشربه، و انما المراد طعام العلم و شراب المعرفه.
و عن زید الشحام عن ابى جعفر (علیه السلام) فى قول الله تعالى: «فلینظر الانسان الى طعامه» قال: قلت: ما طعامه؟ قال: علمه الذى یاخذه عمن یاخذه.
فاذن الانسان محتاج الى کل من القوتین، فکما جعل لکل قوتا جسمانیا معلوما مقسوما من رزقه جعل له قوتا روحانیا معلوما مقسوما من رزقه و بذلک احتج علیه و وجه الخطاب الیه.
قال بعض العارفین: لکل احد نصیب من لوامع اشراقات نوره قل او کثر، فله الحجه على کل احد بما عرفه من آیات وجوده، و دلائل صنعه وجوده، فوقع التکلیف بمقتضى المعرفه، و العمل بموجب العلم، و الله اعلم.
نقص الشىء نقصا من باب قتل: ذهب منه شىء بعد تمامه، و نقصته انا: یتعدى و لا یتعدى، هذه هى اللغه الفصیحه و بها جاء التنزیل فى قوله تعالى: «ننقصها من اطرافها» و قوله: «غیر منقوص».
و فى لغه ضعیفه یتعدى بالهمزه و التضعیف، قالوا: و لم یات فى کلام فصیح و یتعدى بنفسه ایضا الى مفعولین فیقال: نقصت زیدا حقه.
و کذا (زاد): یستعمل لازما و متعدیا الى واحد و الى اثنین فیقال: زاد الشىء وزدته انا، وزدت زیدا درهما.
اذا عرفت ذلک فقوله ینقص مضارع نقص المتعدى الى واحد، و من زاده مفعول مقدم، و ناقص فاعله و هو اسم فاعل منه.
و کذا قوله یزید، مضارع زاد المتعدى الى واحد، و من نقص منهم: مفعول. و مفعول نقص محذوف اى نقصه منهم.
و حذف المفعول یکثر اذا کان ضمیرا عائدا الى الموصول کقوله تعالى: «اهذا الذى بعث الله رسولا» اى: بعثه.
و قوله: «زائد» فاعل یزید و الکلام على حذف مضاف اذ لیس المراد تعلق النقص و الزیاده بالذات، و المعنى: ان من زاده الله تعالى قوته او رزقه منهم لا ینقصه ناقص، و من نقصه سبحانه لا یزیده زائد.
و قدم المفعول فى الفقرتین لمزید الاعتناء ببیان فعله تعالى من الزیاده و النقصان.
و وقع فى نسخه ابنادریس: ضبط (نقص) بالبناء للمجهول و المعنى کما ذکر، غیر ان فیه نکته لطیفه و هى عدم اسناد النقص الیه سبحانه مع التصریح باسناد عدیله اعنى الزیاده الیه تعالى تادبا معه جل شانه، و تشییدا لمعالم جوده و کرمه حتى کان الصادر عنه تعالى هو الزیاده لا غیر، و ان النقص صادر عن غیره جریا على منهاج الاداب التنزیلیه فى نسبه النعم و الخیرات الیه عز و جل دون اضدادها کما فى قوله تعالى: «و انا لا ندرى اشر ارید بمن فى الارض، ام اراد بهم ربهم رشدا».
و قوله تعالى: «الذى خلقنى فهو یهدین و الذى هو یطعمنى و یسقین و اذا مرضت فهو یشفین» و فائده هاتین الفقرتین التاکید لکون القوت من الرزق معلوما مقسوما من لدنه سبحانه و تعالى لا یستطیع غیره ان یتصرف فیه بزیاده او نقصان.
ثم: حرف عطف یقتضى الترتیب و التراخى، و فیه دلاله على ان تقدیر الرزق مقدم على تقدیر الاجل.
و یویده الحدیث المشهور: «خلق الله الارزاق قبل الارواح باربعه آلاف عام».
و ضرب له: اى قدر و قرر، و منه الضریبه و هو ما یودى العبد الى سیده من الخراج المقرر علیه.
و الحیاه: قیل: هى قوه الحس و الحرکه.
و قیل: هى اعتدال المزاج.
و قیل: قوه تتبع اعتدال المزاج.
و قیل: صفه توجب للمتصف بها ان یعلم و یقدر.
و قال الفخر الرازى: الحیاه یوصف بها الواجب جل شانه، و الانسان، و الحیوان، و النبات، و الجهه التى تصحح وصف کل منها بها، هى کونها على الوجه اللایق الذى تترتب علیه الاحکام التى من شانه. و قد احسن فى جمیع معانیها المتعدده فى تعریف واحد.
و الاجل: یطلق على معنیین:
احدهما: و هو الاکثر، الوقت الذى یضرب لانقضاء الشىء، و منه اجل الانسان الذى ینقضى فیه عمره و تنقطع فیه حیاته کقوله تعالى: «فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون».
الثانى: المده التى یکون الانقضاء فى آخرها کما فى قولهم: اجل الدین شهران، و على هذا یقال: اجل الانسان لمده عمره، و اراده هذا المعنى هنا اولى و انسب من المعنى الاول، لتکون الفقره الاخرى تاسیسا، و هو خیر من التاکید.
قوله: «موقوتا» اى: محدود الوقت من وقته یقته، من باب وعد: اذا حد له وقتا و هو المقدار من الزمان المفروض لامر ما.
و نصب الشىء، ینصبه نصبا، من باب ضرب: وضعه.
و الامد: الغایه، یقال: بلغ امده، اى: غایته.
و قال الجوهرى: یقال: ما امدک، اى: منتهى عمرک.
و قال ابن الاثیر فى النهایه فى حدیث الحجاج: قال للحسن ما امدک؟ قال: سنتان لخلافه عمر، اراد انه ولد لسنتین من خلافه عمر، و للانسان امدان مولده و موته، و الامد: الغایه، انتهى.
و قال الزمخشرى فى الفائق: اراد بالامد مبلغ سنه و الغایه التى ارتقى الیها عدد سنیه. قال الطرماح:
کل حى مستکمل مده العمر و مود اذا انقضى امده
و قوله: سنتان: اى صدر ذلک و اوله سنتان فحذف المبتدا لانه مفهوم و معناه: ولدت و قد بقیت سنتان من خلافه عمر، انتهى.
و المراد به فى الدعاء امد الموت کما هو ظاهر، و اغرب من فسره بمده العمر و قال: ان هذه الفقره بمنزله العطف التفسیرى على الفقره السابقه فان الامد قد ورد بمعنى الغایه فى جمیع کتب اللغه.
و المحدود: مفعول من حددت الشىء: اذا میزته اى غایه معلومه ممیزه لا یقع فیها اشتباه.
تنبیه:
الاجل الموقوت لا ینافى الموقوف، و یقال له: المعلق فانه موقوف ایضا بشرط و هو الذى یقع فیه التقدیم و التاخیر و الزیاده و النقصان کما دلت علیه الایات و الاخبار قال تعالى فى سوره نوح: «ان اعبدوا الله و اتقوه و اطیعون یغفر لکم من ذنوبکم و یوخرکم الى اجل مسمى ان اجل الله اذا جاء لا یوخر».
قال المفسرون: الاجل المسمى هو الامد الاقصى الذى قدره الله تعالى لهم بشرط الایمان و الطاعه وراء ما قدره لهم على تقدیر بقائهم على الکفر و العصیان فان وصف الاجل بالمسمى، و تعلیق تاخیرهم الیه بالایمان صریح فى ان لهم اجلا آخر لا یجاوزونه ان لم یومنوا و هو المراد بقوله: ان اجل الله اذا جاء لا یوخر اى ما قدر لکم على تقدیر بقائکم على الکفر اذا جاء و انتم على ما انتم علیه من الکفر و العصیان لا یوخر فبادروا الى الایمان و الطاعه قبل مجیئه حتى لا یتحقق شرطه الذى هو بقائکم على الکفر فلا یجىء و یتحقق شرط التاخیر الى الاجل المسمى فتوخروا الیه.
و روى ثقه الاسلام فى الکافى: باسناده عن حمران عن ابى جعفر (علیه السلام) قال: سالته عن قول الله عز و جل: «قضى اجلا، و اجل مسمى عنده». قال: هما اجلان: اجل محتوم، و اجل موقوف.
و روى على بن ابراهیم باسناده عن ابی عبدالله (علیه السلام) فى تفسیر هذه الایه قال: الاجل المقضى هو المحتوم الذى قضاه الله وحتمه، و المسمى هو الذى فیه البداء و یقدم ما یشاء و یوخر ما یشاء، و المحتوم لیس فیه تقدیم و لا تاخیر.
و الروایات فى هذا الباب کثیره.
تذنیب:
اختلفوا فى المقتول و نحوه، فقالت الاشاعره: هو میت باجله بحیث لو لم یقتل فى هذا الوقت لمات فیه و موته بفعل الله تعالى.
و وافقهم على ذلک ابوالهذیل من المعتزله، و استدلوا بقوله تعالى: «ما تسبق من امه اجلها» و قوله «و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله کتابا موجلا».
و قال حکماء الاسلام: لکل ذى حیاه اجلان: طبیعى و هو الذى یمکن بالنسبه الى المزاج الاول لکل شخص لو بقى مصونا عن الافات الخارجیه.
و اخترامى: و هو الذى یحصل بسبب من الاسباب الخارجیه کالقتل و الغرق و الحرق و اللدغ و غیرها من الامور المنفصله، فالمقتول و نحوه لو لم یقتل مثلا لعاش الى اجله الطبیعى، و ذهب الى هذا القول سائر المعتزله و قالوا: ان موته من فعل القاتل، لا من فعله تعالى و الا لما توجه الذم الیه، و احسن ما استدلوا به قوله تعالى: «و لکم فى القصاص حیوه» تقریره: ان القاتل متى علم انه اذا قتل قتل، ارتدع عن القتل، فیکون شرع القصاص سببا لحیاه القاتل و المقتول، و لو کانا بحیث لم یقتلا لماتا، لم یکن کذلک، و حمل الحیاه على الاخرویه بعید جدا.
و ذهب اکثر المحققین: الى جواز الامرین فیه لو لا القتل، فیجوز ان یموت و یجوز ان یعیش، و هو اختیار المحقق الطوسى فى التجرید.
و قال ابن نوبخت من اصحابنا فى کتاب الیاقوت: من المقتولین من لو لم یقتل لعاش قطعا، و منهم من یجوز علیه الامران، و احتج على القطع بحیاه البعض ان ملکا لو قتل اهل بلده فانا نحکم بانه لو لم یقتلهم لعاشوا لانه لو لا ذلک لزم خرق العاده، اذ من المستحیل عاده موت اهل تلک البلده فى یوم واحد، و خرق العاده لا یجوز الا فى زمان الرساله.
و رد بان استحالته عاده ممنوع، لان مثله یقع فى الوباء.
یتخطا: من الخطوه و هو المشى لکن وقع فى اکثر النسخ بالهمزه.
و انکره الجوهرى فقال: تخطیته: اذا تجاوزته یقال: تخطیت رقاب الناس و تخطیت الى کذا، و لا تقل تخطات بالهمزه، انتهى.
و اثبته الزمخشرى، و هو الثقه الثبت فیما ینقله قال فى اساس اللغه: ناقتک هذه من المتخطئات الجیف، اى: تمضى لقوتها و تخلف ورائها التى سقطت من الحسرى انتهى.
و لا نکیر فى ذلک فان العرب قد تهمز غیر المهموز.
قال الفراء: ربما خرجت بهم فصاحتهم الى ان یهمزوا ما لیس بمهموز، قالوا: رثات المیت، و لبات بالحج و حلات السویق، کل ذلک بالهمز و انما هو من الرثى و التلبیه و الحلاوه و قالوا ایضا: افتات برایه: اى انفرد و استبد.
قال الجوهرى: هذا الحرف سمع مهموزا ذکره ابوعمرو، و ابوزید، و ابنالسکیت و غیرهم، فلا یخلوا اما ان یکون همزوا ما لیس بمهموز کما قالوا: حلات السویق و لبات بالحج ورثات المیت، او یکون اصل هذه الکلمه من غیر الفوت، انتهى.
فقوله: «یتخطا» بالهمزه على ما وقع فى اکثر النسخ من باب همزهم ما لیس بمهموز.
و اما جعله من الخطا الذى هو نقیض الصواب فخطا محض.
و لبعضهم فى توجیه الهمز هنا خرافات تضحک الثکلى.
و الایام: جمع یوم اصله ایوام ثم ادغم.
قال الخوارزمى: الغالب فى الایام و الیوم ان لا یذکر الا فى الشر کقوله تعالى: «و ذکرهم بایام الله» اى: عقوبته.
و قال غیره: تقع الایام فى الخیر و الشر قال تعالى: «تلک الایام نداولها بین الناس» و قال الشاعر: و الفاظ کایام الشباب.
و العمر، بالضم و بضمتین، و یفتح: الحیاه.
و رهقت الشىء رهقا، من باب تعب: قربت منه.
قال ابوزید: طلبت الشىء حتى رهقته، و کدت آخذه او اخذته.
و قال الفارابى: رهقته: ادرکته.
و الاعوام: جمع عام و هو فى تقدیر فعل بفتحتین کسبب و اسباب، و معناه الحول.
قال ابنالجوالیقى: و لا تفرق عوام الناس بین العام و السنه، و یجعلونهما بمعنى فیقولون لمن سافر فى وقت من السنه: اى وقت کان الى مثله عام، و هو غلط و الصواب ما اخبرت به عن احمد بن یحیى انه قال: السنه من اول یوم اعددته الى مثله. و العام لا یکون الاشتاء وصیفا.
و فى التهذیب ایضا: العام: حول یاتى على شتوه وصیفه.
و على هذا فالعام اخص من السنه، و لیس کل سنه عاما، فاذا عددت من یوم الى مثله فهو سنه، و قد یکون فیه نصف الصیف و نصف الشتاء، و العام لایکون الا صیفا و شتاء متوالیین.
و تظهر فائده ذلک فى الایمان و النذور فاذا نذر ان یصوم عاما لا یدخل بعضه فى بعض، انما هو الشتاء و السیف بخلاف سنه.
و الدهر: الزمان، قل او کثر.
قال الازهرى: الدهر عند العرب یطلق على الزمان، و على الفصل من فصول السنه و اقل من ذلک، و یقع على مده الدنیا کلها، و قال: سمعت غیر واحد من العرب یقول: اقمنا على ماء کذا دهرا، و هذا المرعى یکفینا دهرا و یحملنا دهرا.
قال: لکن لا یقال الدهر اربعه ازمنه و لا اربعه فصول لان اطلاقه على الزمن القلیل مجاز و اتساع، فلا یخالف به المسموع و ینسب الرجل الذى یقول: بقدم الدهر، و لا یقول بالبعث، دهرى- بالفتح- على القیاس، و اما الرجل المسن اذا نسب الى الدهر فیقال: دهرى -بالضم- على غیر قیاس.
و الضمیر فى الیه و یرهقه راجع الى الاجل و الامد، و ان فسر الاجل بمده العمر فهو راجع الى الامد فقط، و فى عمره و دهره الى کل روح.
و الباء: للاستعانه، و المعنى: ان کل شخص یتجاوز الى غایه عمره بایام حیاته و یقرب منه باعوام زمانه کان کل یوم خطوه، و کل عام مرحله یقطعها الى ان یبلغ منتهاه.
بلغ: اى وصل من قولهم: بلغت المنزل، اى: وصلته.
و اقصى الشىء: منتهاه و غایته القصوى.
و الاثر: الاجل، و منه الحدیث: «من سره ان یبسط الله رزقه و ینسا فى اثره، فلیصل رحمه» اى فى اجله، و سمى به لانه یتبع العمر.
قال زهیر:.... لا ینتهى العمر حتى ینتهى الاثر و قال ابنالاثیر: اصله من اثر مشیه فى الارض. فان من مات لا یبقى له اثر فلا یرى لاقدامه فى الارض اثر.
و استوعبه: استقصاه و استاصله، اى: اخذه جمیعه.
و حسبه یحسبه، من باب قتل، حسبا و حسبه و حسابا -بالکسر- فیهما، و حسبانا -بالضم-: احصاه عددا.
و حتى: حرف ابتداء یبتدا به الجمل اى: یستانف فهو داخل على الجمله باسرها لا عمل له.
و اذا: ظرف للمستقبل متضمن معنى الشرط فى موضع نصب بشرطه و هو قوله بلغ، او بجوابه و هو قوله قبضه فى اول الفقره الاتیه. هذا على راى الجمهور.
و زعم ابوالحسن الاخفش، و نبعه ابن مالک: ان حتى هى الجاره و (اذا) فى موضع جربها، و هى على هذا لا جواب لها، و المعنى: ثم ضرب له فى الحیاه اجلا موقوتا و نصب له امدا محدودا الى بلوغ اقصى اثره، و استیعاب حساب عمره فیکون قوله قبضه الى ما ندبه الیه فیما یاتى استیناف و جواب سئوال کانه قیل : فما جرى اذ ذاک؟ فقیل: قبضه الى ما ندبه الیه.
و ممن قال بهذا الوجه الزمخشرى، فانه جوزه مع الوجه المذکور عن الجمهور.
قبضه الله، من باب ضرب: اماته، و عبر عن الاماته بالقبض الذى هو فى الاصل بمعنى جمع المنبسط وطیه لما فى ضدها و هو الاحیاء من معنى المد الذى هو البسط طولا و هو جعله ممتدا الى اجل موقوت و امد محدود.
و عداه الى الثانى بالى لتضمینه معنى التوجیه، اى: قبضه موجها له الى ما ندبه، اى: دعاه الیه، بقال: ندبه الى الامر ندبا، من باب قتل: اذا دعاه، و الفاعل نادب و المفعول مندوب و الامر مندوب الیه، و الاسم الندبه کغرفه و منه المندوب فى الشرع، و الاصل: المندوب الیه لکن حذفت الصله منه لفهم المعنى.
و الموفور: المتمم، المکمل، وفر الشىء یفر وفورا من باب وعد: تم و کمل، و وفرته وفرا، من باب وعد ایضا: اتممته و اکملته، یستعمل لازما و متعدیا، و المصدر فارق.
و الثواب فى اللغه: الجزاء.
و المحذور: المخوف، قال تعالى: «ان عذاب ربک کان محذورا».
و العقاب: العقوبه ماخوذ من العقب لان المعاقب یتبع عقب الخصم، طالبا حقه یقال: عاقبه: اذا جاء بعقبه، و المراد بقوله: ندبه الیه، اما الاشاره الى توجیه اسبابه بحسب القضاء الالهى علیه، فیکون قوله او محذور عقابه عطفا على موفور ثوابه، او حقیقه الدعاء کقوله تعالى: «و الله یدعوا الى دار السلام» و قوله: «و سارعوا الى مغفره من ربکم، و جنه عرضها السماوات و الارض اعدت للمتقین».
فقوله: او محذور عقابه، اما عطف على ما ندبه الیه، و المعنى: قبضه الى ما ندبه الیه، او الى محذور عقابه، و اما على موفور ثوابه بتضمین ندبه معنى بینه کما قیل: فى قوله: «علفتها تبنا و ماء باردا» ضمن علفتها معنى انلتها.
و اما عطفه علیه مع حمل العباره على ظاهرها فلا یصح الا على اعتقاد المجبره، و هو باطل.
تبصره:
عرف المعتزله الثواب: بانه النفع المستحق المقارن للتعظیم، و العقاب: بانه الضرر المستحق المقارن للاهانه و قالوا بوجوبهما عقلا.
اما الاول: فلان الطاعه مشقه الزمها الله المکلفین، و هى من غیر عوض ظلم لا یصدر عن الحکیم العدل فلابد من العوض، و لا یکون الا نفعا، و لو امکن الابتداء به کان التکلیف قبیحا.
و اما الثانى: فلاشتماله على اللطف، فان علم المکلف باستحقاق العقاب على المعصیه یبعده من فعلها و یقربه من فعل ضدها، و اللطف واجب على الله تعالى، و هذا الدلیل یجرى فى الاول ایضا.
و عند الاشاعره: سمعى واقع فى الثواب، لان الخلف فى الوعد نقص یجب تنزیه الله تعالى عنه، و اما العقاب فیجوز ان لا یقع، و وافقهم على ذلک معتزله البصره و بغداد، و اختلفت الامامیه، فذهب جماعه منهم المحقق الطوسى الى ما ذهب الیه المعتزله.
قال فى التجرید: و یستحق الثواب و المدح بفعل الواجب و المندوب و فعل ضد القبیح و الاخلال به بشرط فعل الواجب لوجوبه، او لوجه وجوبه، و المندوب کذلک، و الضد، لانه ترک قبیح، و الاخلال لانه اخلال به لان المشقه من غیر عوض ظلم، و لو امکن الابتداء به کان التکلیف عبثا. و کذا یستحق العقاب و الذم بفعل القبیح و الاخلال بالواجب لاشتماله على اللطف، و للسمع، انتهى.
و ذهبت طائفه منهم الشیخ ابواسحاق بن نوبخت الى وجوبهما سمعا لا عقلا. قال فى الیاقوت: لیس فى العقل ما یدل على ثواب لکثره النعم التى لا یستحق العبد معها جزاء على طاعاته، و لا عقاب اذ لا یقتضى العقل تعذیب المسىء فى الشاهد ابدا، انتهى.
و قال آخرون: بوجوب الثواب عقلا و العقاب سمعا و هو مختار العلامه الحلى (قدس سره).
و یتعلق بهذا المقام مسائل:
الاولى: ذهب المعتزله، و وافقهم المحقق الطوسى الى ان الثواب و العقاب یجب خلوصهما من الشوائب بمعنى ان الثواب یجب ان یکون خالصا من جمیع انواع المشاق و المکاره، و العقاب من جمیع انواع السرور.
اما الاول: فلانه لو لم یکن خالصا لکان انقص حالا من العوض و التفضل اذا کانا خالصین، و انه غیر جائز.
و اما الثانى: فلانه ادخل فى باب الزجر من الثواب، فیجب خلوصه بالطریق الاولى.
و اورد ان اهل الجنه درجاتهم متفاوته، فمن کان ادنى درجه یکون مغتما اذا شاهد من هو ارفع درجه منه، و انه یجب علیهم الشکر على نعمه تعالى، و الاخلال بالقبائح و کل ذلک مشقه فلا یکون الثواب خالصا عن الشوب.
و ایضا: فان اهل النار یترکون القبائح فیجب ان یثابوا بترکها، فلا یکون عقابها خالصا عن شوب من الثواب.
و اجیب: بان کل ذى مرتبه فى الجنه لا یطلب الازید من مرتبته، لان شهوته مقصوره على ما حصل له، فلا یکون مغتما بمشاهده من هو ارفع درجه منه، و سرورهم بالشکر على النعمه یبلغ الى حد تنتفى المشقه معه، و اما الاخلال بالقبائح فغناهم بالثواب ینفى عنهم مشقه الاخلال بها، و اما اهل النار، فملجوون الى ترک القبائح فلا یثابون علیه.
الثانیه: ذهبوا ایضا الى انه یجب دوام ثواب اهل النعیم، و عقاب اهل الجحیم. و احتج علیه المحقق الطوسى بوجوه:
احدها: ان العلم بدوامهما یبعث المکلف على الطاعه و یزجره عن المعصیه، فیکون لطفا، و اللطف واجب.
الثانى: ان المدح و الذم دائما، اذ لا وقت الا و یحسن فیه مدح المطیع و ذم العاصى و هما معلولا الطاعه و المعصیه، فیجب دوام الثواب و العقاب لان دوام احد المعلولین یستلزم دوام المعلول الاخر.
الثالث: ان الثواب لو کان منقطعا لحصل لصاحبه الالم بانقطاعه، و لو کان العقاب منقطعا لحصل لصاحبه السرور بانقطاعه، فلم یکونا خالصین عن الشوب لکن یجب خلوصهما عنه کما مر.
الثالثه: استحقاق الثواب و العقاب، هل هو فى وقت وجود الطاعه و المعصیه بدون شرط، او فى الدار الاخره، او فى حاله الموت، او فى الحال بشرط الموافاه؟.
اقوال، ذهب الى کل جمع من المعتزله.
و اختار المحقق الطوسى و العلامه الحلى من اصحابنا، الاخیر.
و معنى شرط الموافاه: انه ان کان فى علم الله تعالى موافاته بطاعه سلیمه الى حال الموت، استحق الثواب فى الحال و کذا فى المعصیه، و ان کان فى علمه تعالى انه یحبط الطاعه، او یتوب من المعصیه قبل الموافاه، فلا یستحق بهما ثوابا و لا عقابا.
اقتباس من قوله تعالى فى سوره النجم: «ان ربک هو اعلم بمن ضل عن سبیله و هو اعلم بمن اهتدى و لله ما فى السموات و ما فى الارض لیجزى الذین اسئوا بما عملوا و یجزى الذین احسنوا بالحسنى».
و قوله: «لیجزى» الى آخره، متعلق فى الدعاء بقوله قبضه، و اما فى الایه فقیل: متعلق بما دل علیه، (اعلم) الى آخره.
و ما بینهما اعتراض مقرر لما قبله فان کون الکل مخلوقا له تعالى مما یقرر علمه سبحانه باحوالهم: «الا یعلم من خلق» کانه قیل: فیعلم ضلال من ضل و اهتداء من اهتدى و یحفظهما، «لیجزى الذین اسئوا» الى آخره.
و قیل: متعلق بما دل علیه قوله تعالى: «و لله ما فى السموات و ما فى الارض» کانه قیل: خلق ما فیهما لیجزى.
و قیل: متعلق بضل و اهتدى على ان اللام للعاقبه اى: هو اعلم بمن ضل لیوول امره الى ان یجزیه تعالى بعمله و بمن اهتدى لیوول امره الى ان بجزیه بالحسنى. و فیه من البعد ما لا یخفى.
و قوله: «بما عملوا» اى: بعقاب ما عملوا من الاساءه، او بسبب ما عملوا.
و الحسنى: صفه المثوبه، اى بالمثوبه الحسنى التى هى احسن من اعمالهم عشر مرات فصاعدا، تفضلا منه جلت آلاوه، او بسبب اعمالهم الحسنى، و تکریر الفعل لاظهار کمال الاعتناء بشان الجزاء و التنبیه على تباین الجزائین.
تذکره:
الاقتباس تضمین النظم او النثر بعض القرآن لا على انه منه بان لا یقال: قال الله تعالى و نحوه فان ذلک حینئذ لا یکون اقتباسا، و قد وقع فى خطب امیرالمومنین صلوات الله علیه و دعاء اهل البیت علیهم السلام کثیرا، و هو یدل على جوازه فى مقام المواعظ و الدعاء و الثناء على الله سبحانه.
و اما جوازه فى الشعر و فى غیر ذلک من النثر فلم اجد فیه نصا من علمائنا.
نعم قال الشیخ صفى الدین الحلى من اصحابنا فى شرح بدیعیته: الاقتباس على ثلاثه اقسام: محمود مقبول، و مباح مبذول، و مردود مرذول.
فالاول: ما کان فى الخطب و المواعظ و العهود و مدح النبى و آله علیهم السلام و نحو ذلک.
و الثانى: ما کان فى الغزل و الصفات و القصص و الرسائل و نحوها.
و الثالث: على ضربین:
احدهما: تضمین ما نسبه الله سبحانه الى نفسه کما نقل عن احد بنىمروان انه وقع على مطالعه فیها شکایه عماله «ان الینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم».
الثانى: تضمین آیه کریمه فى معرض هزل و سخف نعوذ بالله من ذلک، انتهى کلامه.
و لا اعلم مستنده فى هذا التفصیل.
ثم الصحیح ان المقتبس لیس بقرآن حقیقه بل کلام یماثله بدلیل جواز النقل عن معناه الاصلى و التغییر الیسیر فیه.
کقول امیرالمومنین (علیه السلام) فى کلام کلم به الخوارج: «ابعد ایمانى بالله و جهادى مع رسول الله (صلى الله علیه و آله)، اشهد على نفسى بالکفر، لقد ضللت اذا و ما انا من المهتدین».
و هو اقتباس من قوله تعالى: «قل لا اتبع اهواءکم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدین» فنقله من معناه الاصلى، و ادخل على «قد» لام جواب القسم، و لو کان المراد به الایه بعینها لما جاز ذلک و قد استوفیت الکلام على ذلک بما لا مزید علیه فى شرح بدیعیتى المسمى بانوار الربیع فى انواع البدیع فمن اراد الاطلاع علیه فلیرجع الیه.
العدل: خلاف الجور، و عرف بانه الامر المتوسط بین طرفى الافراط و التفریط، و انتصابه على المصدر اى: جزاء عدلا، او على المفعول له اى: لاجل العدل.
و تقدست: اى تطهرت و تنزهت اسماوه عن العیوب و النقائص فما ظنک بذاته العلیا، او تنزهت عن الالحاد فیها بالتاویلات الزائغه و عن اطلاقها على غیره بوجه یشعر بتشارکهما فیه، او هى مقحمه کما فى قوله تعالى «تبارک اسم ربک ذى الجلال و الاکرام» و فائده هذا التوسیط سلوک سبیل الکنایه کما یقال: (ساحه فلان بریئه عن المثالب).
قوله تظاهرات: اى ظهرت بمعنى تبینت لکل احد، و تفاعل قد یاتى بمعنى فعل نحو تجاوز بمعنى جاز، و تباعد بمعنى بعد، و یحتمل ان یکون مطاوع ظاهر بمعنى طابق.
یقال: ظاهر بین الثوبین اذا طابق و لبس احدهما على الاخر فیکون کنایه عن ترادف نعمه و تظاهرها.
و الالاء: النعم، واحدها الى کضبى، و الى کنحى، و الو کدلو، و الى کفتى و الى کحمى و انما ابدلت الهمزه التى هى فاء فى الجمع استثقالا لاجتماع همزتین.
و جمله تقدست اسماوه مستانفه لا محل لها من الاعراب قصد بها تاکید عدله سبحانه و رفع توهم الجور فى الجزاء بالعقاب و تنزیهه تعالى عن قول من ذهب من الملاحده و الدهریه الى نفى المعاد قائلا بان الاعاده لا لغرض عبث لا یلیق بالحکیم، و الغرض ان کان عائدا الیه سبحانه کان نقصا له فیجب تنزیهه عنه، و ان کان عائدا الى العبد فهو ان کان ایلامه فهو غیر لائق بالحکیم، و ان کان ایصال لذه الیه فاللذات سیما الحسیات انما هى دفع الالام کما بینه العلماء و الاطباء فى کتبهم فیلزم ان یولم اولا حتى یوصل الیه لذه حسیه فهل یلیق هذا بالحکیم و هل هو الا کمن یقطع عضو احد ثم یضع علیه المراهم لیلتذ، فاشار (علیه السلام) ان لکل عمل جزاء لازما، و عدل العدل الحکیم یقتضى بصریح العقل ان یفرق بین المحسن و المسىء و المظلوم و الظالم، و ان لا یجعل من کفر به و عصاه کمن عرفه و اطاعه و لما کانت هذه الدار لیست محلا لهذه التفرقه بل هى دار الاکتساب و الابتلاء کما نرى ازهد الناس و اعلمهم مبتلى بالافات و البلیات و افسقهم و اجهلهم فى اتم اللذات و المسرات کما قیل:
کم عالم عالم اعیت مذاهبه و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
وجب بمقتضى عدله و حکمته ان تکون دار اخرى ینتقل الیها الفریقان و هى دار الجزاء فیجزى کلا بما عملوا و لا یظلم ربک احدا.
اقتباس آخر من کلامه عز شانه و هو استیناف ببیان کمال جلاله و جبروته و عزه سلطانه فى ملکه و ملکوته بحیث لیس لاحد من مخلوقاته ان یساله عما یفعل من افعاله مع ما قد ثبت بالدلیل وصح بالبرهان عند جمیع العقول من عدله و حکمته فهو لا یفعل الا الحکمه و الصواب و ما فیه الخیر و الرشاد، فوجب السکوت عن السئوال للقطع بانتفاء القبح عن جمیع ما یفعله من الافعال فى جمیع الاحوال و لیس کذلک من سواه فانهم عباد مملوکون و خلق مستعبدون یقع منهم الحسن و القبیح و یصدر منهم الخطا و الصواب، فهم جدیرون ان یسالهم مالکهم الذى لا یجوز لهم ان یسالوه و یقول لهم لم فعلتم فى کل شىء فعلوه فهو «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون».
و اعلم ان المسلمین اجمعوا على انه لا یجوز ان یقال لله سبحانه لم فعلت، و لکنهم اختلفوا فى عدم جواز السئوال لاى سبب.
فذهبت الاشاعره الى ان افعاله تعالى لا تعلل بالاغراض و المصالح و له بحکم المالکیه ان یفعل فى مخلوقاته ما یشاء، فان من تصرف فى ملک نفسه لا یقال لم فعلت، و کیف یتصور فى حقه استحقاق ذم؟ و استحقاق المدح ثابت له و ما یثبت للشىء لذاته یستحیل ان یتبدل لاجل تبدل الصفات و کما ان ذاته غیر معلله بشىء فکذلک صفاته و افعاله، و انه غیر محتاج الى الاسباب و الوسایط و الاغراض و المقاصد، ورد بان نفى الغرض یستلزم العبث و لا یلزم عوده الیه حتى یکون مستکملا به.
و قالت الامامیه و المعتزله: انه تعالى عالم بقبح القبائح غنى عن فعلها، و القبیح لا یصدر الا من جاهل بقبحه او محتاج الى فعله، فلما کان تعالى عالما بما کان و یکون من قبیح و حسن غنیا عن المنافع و المضار صح انه لا یفعل الا الحکمه و لا یحدث الا الصواب، و استحال فعل القبیح علیه من کل وجه.
و اذا عرف المکلف اجمالا ان کل ما یفعله تعالى فهو حکمه و صواب وجب ان یسکت عن لم، و اذا کان الملوک المجازیون لا یسالهم من فى مملکتهم عما یوردون و یصدرون من تدبیر مملکتهم تهیبا و اجلالا مع جواز الخطا و الزلل علیهم، فملک الملوک و رب الارباب اولى بان لا یسال عن افعاله لما رکز فى العقول من ان کل ما یفعله فهو حسن مشتمل على الغایات الصحیحه.
و عن الصادق (علیه السلام) فى تفسیر الایه المذکوره قال: لا یسال عما یفعل لانه لا یفعل الا ما کان حکمه و صوابا و هو المتکبر الجبار و الواحد القهار فمن وجد فى نفسه حرجا فى شىء مما قضى کفر، و من انکر شیئا من افعاله جحد، و هم یسالون قال: یعنى بذلک خلقه انه یسالهم.