قیام محمد نفس زکیه
امام صادق علیه السلام و قيام محمد نفس زكيه
ديگر از كسانى كه در دوران زندگانى امام صادق علیه السلام خود را مهدى خوانده است، محمد پسر عبدالله نواده امام حسن علیه السلام است. در جمله روايت هايى كه درباره ظهور مهدى موعود عجل الله در كتاب ها مى بينيم، روايتى است بدين عبارت: «المهدى من ولدى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم ابى». (مهدى از فرزندان من است نام او چون نام من و نام پدر او چون نام پدر من است.)
درباره اين حديث از دير زمان گفتگو كرده اند. به نظر مى رسد اين حديث را پيروان همين محمد درباره او ساخته اند، چه نام او محمد و نام پدرش عبدالله است. و يا جمله «اسم ابيه اسم ابى » را بر روايت «المهدى من ولدى اسمه اسمى » افزوده اند. چنان كه در برخى سندها مى بينيم مردى زائده نام اين جمله را بر روايت افزوده است.-[۱]
محمد در پايان دوره امويان نظر كسانى را به خود جلب كرده بود، از جمله عباسيان نيز بدو ديده دوخته بودند و انتظار قيام او را مى بردند.
ابوالفرج از عمير بن فضل خثعمى روايت كرده است: روزى ابوجعفر منصور را ديدم در انتظار برون آمدن كسى بود كه بعدا دانستم محمد بن عبدالله بن حسن است. چون از خانه برون آمد، ابو جعفر برجست و رداى او را گرفت تا سوار شد. آن گاه جامه هاى او را بر زين اسب مرتب ساخت. من ابوجعفر را مى شناختم اما محمد را نه. از او پرسيدم: اين كه بود كه او را چنين حرمت نهادى و ركاب او را گرفتى و جامه هايش را مرتب كردى؟ او را نمى شناسى؟ نه. او محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، مهدى ما اهل بيت علیهم السلام است.-[۲]
شيخ مفيد از عيسى بن عبدالله چگونگى بيعت كردن گروهى از بنى هاشم را با محمد پسر عبدالله و مهدى خواندن او را چنين نوشته است: تنى چند از بنى هاشم كه ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس، ابو جعفر منصور، صالح بن على، عبدالله بن حسن، پسران او، محمد و ابراهيم و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ميان آنان بودند در ابواء-[۳] گرد آمدند.
صالح گفت: مى دانيد مردم ديده به شما دوخته اند، خدا خواسته است امروز در اين مجلس فراهم آييد. اكنون با يكى از خودتان بيعت كنيد و بر آن پايدار مانيد تا خدا گشايشى دهد. عبدالله بن حسن پس از سپاس خدا گفت: مى دانيد پسرم (محمد) مهدى است. با او بيعت كنيم.
ابوجعفر (منصور) گفت: چرا خود را فريب مى دهيد. مردم به هيچ كس چون اين جوان چشم ندوخته اند و چون دعوت او دعوت كسى را پاسخ نمى گويند. حاضران گفتند راست گفتى. اين را مى دانيم و همگى با محمد بيعت كردند.
عيسى بن عبدالله كه نواده على علیه السلام و راوى اين حديث است گويد: فرستاده عبدالله بن حسن (پدر محمد نفس زكيه) نزد پدرم آمد و پيام آورد نزد ما بيا كه براى كارى گرد آمده ايم و همين پيام را براى جعفر بن محمد علیه السلام برد. اما راوى ديگرى گويد عبدالله پدر محمد حاضران را گفت: جعفر را مخوانيد كه مى ترسم كار شما را به هم زند.
عيسى گويد: پدرم مرا فرستاد تا پايان كار را ببينم. من نزد آن جمع رفتم. محمد را ديدم بر مصلايى بافته از برگ درخت خرما نماز مى خواند، بدو گفتم: پدرم مرا فرستاده است تا بپرسم براى چه گرد آمده ايد؟ عبدالله گفت: گرد آمده ايم تا با مهدى، محمد بن عبدالله بيعت كنيم. در اين حال جعفر بن محمد علیه السلام هم رسيد و عبدالله او را نزد خود جاى داد و همان سخن را كه به من گفته بود بدو گفت. جعفر گفت: چنين مكنيد كه هنوز وقت اين كار (ظهور مهدى) نيست و به عبدالله گفت: اگر مى پندارى پسرت مهدى است، او مهدى نيست و اكنون هنگام ظهور مهدى نيست. و اگر براى خدا و امر به معروف و نهى از منكر قيام مى كنى، به خدا تو را كه شيخ ما هستى نمى گذاريم تا با پسرت بيعت كنيم. عبدالله خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند خدا تو را از غيب آگاه نساخته، و آن چه مى گويى از روى حسدى است كه به پسرم دارى.
جعفر گفت: به خدا آن چه گفتم از حسد نيست ولى اين و برادرانش و فرزندانش و دست بر دوش ابوالعباس نهاد، سپس دست بر دوش عبدالله بن حسن زد و گفت آرى به خدا (خلافت) از آن تو و فرزندانت نيست و از آن آن هاست، و دو پسر تو كشته خواهند شد. پس برخاست و بر دست عبدالعزيز پسر عمران تكيه كرد و گفت: آن را كه رداى زرد پوشيده ديدى؟ (مقصودش ابوجعفر بود) آرى! به خدا او آنان را مى كشد. محمد را؟ بلى! من به خود گفتم پروردگار چنين چيزى بدو نگفته، بلكه حسد او را واداشته است اين سخن را بگويد. ولى به خدا سوگند، نمردم تا ديدم منصور هر دو را كشت.-[۴]
بلاذرى نوشته است: عبدالله مردمى از خاندان خود را به بيعت با پسرش مى خواند، و از جعفر بن محمد خواست تا او هم با محمد بيعت كند. جعفر نپذيرفت و گفت: بپرهيز و خود و خاندانت را هلاك مساز. حكومت را پسران عموى ما عباس به دست خواهند گرفت. اگر مى خواهى مردم را به خود بخوان كه فاضل تر از پسرت هستى.-[۵] ابن حجر هيتمى اين خبر را آورده و آن را از مكاشفات امام صادق علیه السلام دانسته.-[۶]
ابوالفرج نوشته است: چون جعفر بن محمد، محمد بن عبدالله را مى ديد، اشك در ديدگانش مى گرديد و مى گفت: مردم او را مهدى مى خوانند و او كشته مى شود.-[۷] و سرانجام چنان كه امام خبر داده بود محمد در دوران حكومت ابو جعفر منصور شهيد گرديد.
سعيد بن عبدالله در المقالات والفرق نويسد: فرقه اى محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن را امام دانستند و گفتند او قائم مهدى و امام است و كشته نشده است و در كوهى كه (طميه) نام دارد (و در راه مکه به جانب چپ راه است) بسر مى برد.-[۸]
داستان گرد آمدن آن چند تن، و با محمد بن عبدالله بن حسن بيعت كردن، و سخن ابو جعفر منصور در تاييد بيعت با محمد ظاهرا اجتماع نخست اين جمعيت است و بايستى پس از كشته شدن وليد بن يزيد باشد، كه سخت گيرى ماموران حكومت اندكى تخفيف يافته بود، چرا كه در حكومت هشام پسر عبدالملك و مراقبت ماموران او مجالى براى چنين اجتماع ها نبوده است.
بايد پرسيد اگر اين گروه در ابواء گرد آمده و با محمد بيعت كرده اند، چگونه ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس كه خواهان خلافت بوده و او را ابراهيم الامام مى گفته اند و ماموران او براى وى از مردم بيعت مى گرفته اند با محمد نفس زكيه بيعت كرده است. و ابوجعفر منصور چگونه خويشاوندان نزديك خود را حمايت نكرده، با محمد بيعت كرده است.
ابوالفرج نويسد: پس از اين اجتماع، آنان تا روزگار خلافت مروان بن محمد فراهم نيامدند. در دوره خلافت مروان به مشاوره پرداختند. ناگهان مردى نزد ابراهيم كه در آن جمع بود رفت و چيزى بدو گفت. او برخاست و بنى عباس در پى او، علويان سبب پرسيدند، گفتند: در خراسان براى ابراهيم الامام از مردم بيعت گرفتند.-[۹]
از نوشته ابوالفرج چنين بر مى آيد كه عباسيان جانب احتياط را از دست نداده اند. نخست با محمد بيعت كرده اند چون به خود چنين اطمينانى نداشته اند و چون خبر بيعت خراسانيان به آنان رسيده، محمد را واگذارده اند.
ابوالفرج از حسين بن زيد روايت كند: ميان قبر و منبر ايستاده بودم. ديدم بنى الحسن را از خانه مروان بيرون مى آوردند تا به ربذه تبعيد كنند. پس جعفر بن محمد مرا طلبيد و پرسيد: چه خبر؟ گفتم: بنى الحسن را ديدم در محمل ها نشانده بودند. گفت: بنشين! نشستم. پس غلامى را خواست. آن گاه فراوان پروردگار خود را ياد كرد و غلام را گفت: چون آنان را آوردند، مرا خبرده. غلام آمد و خبر آوردن آنان را داد، جعفر پس پرده اى كه از موى سفيد بافته بود ايستاد. عبدالله بن حسن و ابراهيم و همه خانواده شان را آوردند. جعفر چون آنان را ديد گريست چندان كه اشك او به ريشش رسيد. پس رو به من كرد و گفت: ابو عبدالله به خدا از اين پس حرمتى باقى نمى ماند. به خدا انصار و پسران انصار به وعده اى كه در بيعت عقبه با رسول نهادند وفا ننمودند. سپس گفت: آنان بيعت كردند كه از رسول و فرزندان او چون از خود و فرزندانشان دفاع كنند.-[۱۰]
پانویس
- ↑ كشف الغمه، ج 2، ص 476.
- ↑ مقاتل الطالبين، ص 239.
- ↑ دهى از توابع يثرب بوده است. يكى از غزوه هاى رسول خدا كه به نام غزوه ابواء يا ودان معروف است در اين محل رخ داده بود. اما آن غزوه تنها لشكركشى بود و جنگى درنگرفت.
- ↑ ارشاد، ج 2، ص 186-184، مقاتل الطالبيين، ص 233 (به اختصار) و ص 257-254.
- ↑ انساب الاشراف، ص 78، اثبات الوصيه، ص 156 با اندك اختلاف در الفاظ.
- ↑ الصواعق المحرقه، ص 202.
- ↑ مقاتل الطالبيين، ص 208، ارشاد، ج 2، ص 187.
- ↑ المقالات والفرق، ص 76.
- ↑ مقاتل الطالبيين، ص 257.
- ↑ تاريخ الرسل والملوك، ج 10، ص 175-174، مقاتل الطالبيين، ص 220-219.
منابع
سيد جعفر شهيدى، زندگانى امام صادق علیه السلام، صفحه 41.