هاجر: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
سطر ۱: سطر ۱:
 
{{خوب}}
 
{{خوب}}
'''هاجر''' همسر [[ابراهيم علیه السلام]] و مادر حضرت اسماعیل علیه السلام است. او ابتدا كنيز [[ساره]]، همسر [[ابراهيم علیه السلام]] بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او [[حضرت اسماعیل علیه السلام]] به دنیا آمد.  
+
'''«هاجر»''' نام یکی از دو همسر [[حضرت ابراهيم]] علیه‌السلام است. او ابتدا كنيز [[ساره]]، همسر دیگر حضرت ابراهيم بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او [[حضرت اسماعیل]] علیه‌السلام به دنیا آمد. پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از [[شام]] به [[مکه]] منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت. داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب [[چاه زمزم|زمزم]] به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل، در منابع اسلامی نقل شده است.
  
پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از [[شام]] به [[مکه]] منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت. داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل در منابع اسلامی نقل شده است.
+
==ازدواج هاجر با حضرت ابراهیم==
 +
در کتاب «[[کافی|الکافی]]» جریان ورود هاجر به خانه [[حضرت ابراهيم]] علیه السلام در روایتی از [[امام صادق]] علیه السلام به تفصیل بیان شده است. خلاصه آن روایت چنین است:
  
==جریان ازدواج ابراهیم علیه السلام با هاجر==
+
[[ساره]] همسر ابراهیم علیه السلام و دختر خاله‌ی او بود. پس از آنکه به [[نمرود]] خبر دادند آتشی که برای سوزاندن ابراهیم برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم سالم است، دستور داد ابراهیم علیه السلام و [[لوط]] علیه السلام را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه همسرش ساره و لوط از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ إلی ربّی سَیهدین».<ref>[[سوره صافات]]، 99.</ref> این بود که با دامها و اموال خویش به طرف [[بیت المقدس]] حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید.
در کتاب کافی جریان ورود هاجر به خانه ابراهیم در روایتی از امام صادق علیه السلام به تفصیل بیان شده است. خلاصه آن روایت چنین است:
 
  
ساره همسر ابراهیم و دختر خاله او بود. پس از آنکه به نمرود خبر دادند آتشی که برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم علیه السلام سالم است، دستور داد ابراهیم علیه السلام و لوط علیه السلام را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه لوط و همسرش ساره از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ الی ربّی سیهدین».<ref>صافّات، آیه99.</ref> این بود که با دامها و اموال خویش به طرف بیت المقدس حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید. هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم علیه السلام خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم علیه السلام گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت
+
هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم علیه السلام خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم علیه السلام گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت و ابراهیم علیه السلام نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم. پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم علیه السلام به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند. ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد.
  
و ابراهیم علیه السلام نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟
+
ابراهیم علیه السلام نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار. این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که [[حرام]] را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»
  
ابراهیم علیه السلام فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم.
+
پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرّض همسرت نخواهم شد. ابراهیم علیه السلام دعا کرد و دست او خوب شد، اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم علیه السلام نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم علیه السلام با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و [[معجزه]] را دید، ابراهیم علیه السلام را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم علیه السلام پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم. ابراهیم علیه السلام اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که «هاجر» بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.<ref>کلینی، الکافی، ج8، ص 370-373.</ref>
  
پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم علیه السلام به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد. ابراهیم علیه السلام نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار:
+
در برخی منابع تاریخی این جریان به صورت های دیگری گفته شده است که بیشتر متأثر از کتاب [[تورات]] است و به نحوی است که با [[عصمت]] حضرت ابراهیم علیه السلام سازگاری ندارد.
  
این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که حرام را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»
+
چون سنّ [[ساره]] رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى [[حضرت ابراهیم علیه السلام|ابراهيم خليل]] علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر [[ازدواج]] كند. ثمره آن ازدواج، [[حضرت اسماعیل]] علیه‌السلام بود که بعدا از انبیای الهی گشت.
  
پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرض همسرت نخواهم شد. ابراهیم علیه السلام دعا کرد و دست او خوب شد اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم علیه السلام نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم علیه السلام با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و معجزه را دید ابراهیم علیه السلام را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم علیه السلام او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم علیه السلام پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: «علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم.»
+
== سکونت هاجر و اسماعیل در مکه==
 +
تفسیر «[[اطیب البیان فی تفسیر القرآن (کتاب)|اطیب البیان]]» به نقل از [[تفسیر قمی]] ‌از‌ [[امام صادق]] ‌علیه‌ السلام‌ نقل می کند ‌که‌ «چون‌ هاجر [[حضرت اسماعیل|اسماعیل‌]] ‌را‌ زائید، [[ساره]] سخت‌ اندوهناک شد، ‌برای‌ اینكه‌ فرزندی‌ نزائیده‌ ‌بود‌ و به این‌ سبب‌ [[حضرت ابراهیم]] علیه السلام ‌را‌ آزرده‌ و اندوهناک می‌نمود. ابراهیم‌ به خدا شكایت‌ نمود، خطاب‌ رسید ‌که‌ زن‌ مانند دنده‌ انسان‌، كج‌ ‌است‌، ‌اگر‌ بخواهی‌ راست‌ كنی‌ می شكند و ‌اگر‌ رها كنی‌ ‌از‌ ‌آن‌ برخوردار می شوی‌، و امر شد ‌که‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ نزد ساره‌ ببرد. عرض‌ كرد پروردگارا آنان‌ ‌را‌ كجا ببرم‌؟ خطاب‌ شد به حرم‌ ‌من‌ و محل‌ امن‌ ‌من‌ و اول‌ بقعه ‌که‌ ‌در‌ زمین‌ آفریدم‌ ‌که‌ [[مكه‌]] ‌باشد‌. ‌پس‌ ابراهیم‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ [[شام]] به زمین‌ مكه‌ برد و ‌در‌ موضع‌ بیت‌ فرود آورد.
  
ابراهیم علیه السلام اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که هاجر بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.<ref>کافی، ج8، ص 370 ـ 373.</ref>
+
و چون‌ ‌با‌ ساره‌ عهد كرده‌ ‌بود‌ ‌که‌ پیاده‌ نشود، مراجعت‌ نمود. هاجر ‌گفت‌ آیا ‌ما ‌را‌ ‌در‌ ‌این زمین‌ ‌که‌ نه‌ همدم‌ و نه كشت‌ و آبی‌ هست‌ می گذاری‌ و می روی‌!؟ ابراهیم‌ فرمود خدایی‌ ‌که‌ مرا امر نموده‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌اینکه‌ مكان‌ گذارم‌، ‌شما‌ ‌را‌ كفایت‌ می كند. و هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ مراجعت‌ ‌از‌ مكه‌ به كوه‌ ذی‌ طوی‌ رسید عرض‌ كرد: {{متن قرآن|رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ}}؛ پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا! برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.<ref>[[سوره ابراهیم]]، 37</ref>  
  
در برخی منابع تاریخی این جریان به صورت های دیگری گفته شده است که بیشتر متاثر از کتاب تورات است و به نحوی است که با عصمت حضرت ابراهیم علیه السلام سازگاری ندارد.
+
چون‌ روز بلند شد، اسماعیل‌ تشنه‌ گردید. هاجر ‌در‌ طلب‌ آب‌ به طرف‌ [[صفا و مروه|کوه صفا]] رفت‌ و ‌در‌ وادی‌ ‌بین‌ صفا و [[صفا و مروه|مروه‌]] سرابی ‌در‌ نظرش‌ جلوه‌ نمود، گمان‌ كرد آب‌ ‌است‌ و به طرف‌ ‌آن‌ ‌از‌ كوه‌ فرود آمد. وقتی‌ به مروه‌ رسید اسماعیل‌ ‌از‌ نظر ‌او‌ غائب‌ شد. باز برگشت‌ ‌تا‌ به صفا رسید و هفت‌ مرتبه‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سعی‌ نمود و ‌در‌ مرتبه‌ هفتم‌ ‌که‌ به مروه‌ رسید، دید آب‌ ‌از‌ زیر دو پای‌ اسماعیل‌ ظاهر شد. برگشت‌ و اطراف‌ ‌آن‌ ‌را‌ رمل‌ جمع‌ نمود ‌تا‌ آب‌ ایستاد و ‌از‌ این جهت‌ ‌آن‌ چشمه‌ ‌را‌ [[چاه زمزم|زمزم]] نام‌ نهادند.  
  
چون سن [[ساره]] رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى [[حضرت ابراهیم علیه السلام|ابراهيم]] خليل علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند. ثمره آن ازدواج، اسماعیل بود که بعدا از انبیای الهی گشت.
+
در این هنگام، طائفه‌ جرهم‌ ‌در‌ ذی‌ المجاز و [[عرفات]] فرود آمده‌ بودند، وقتی‌ دیدند طیور و وحوش‌ ‌بر‌ آبی‌ اجتماع‌ نموده‌اند به دنبال‌ ‌آن‌ آمده‌ و دیدند زنی‌ ‌با‌ بچه‌ای‌ زیر سایه‌ درختی‌ پهلوی‌ چشمه نشسته‌ اند. ‌از‌ ‌او‌ پرسیدند ‌شما‌ كیستید؟ ‌گفت‌ ‌من‌ مادر بچه‌ ابراهیم‌ خلیل‌ الرحمن‌ و ‌این پسر اوست‌. خداوند امر فرموده‌ ‌که‌ ‌ما ‌را‌ ‌در‌ اینجا فرود آورد. اجازه‌ خواستند ‌که‌ ‌در‌ نزدیكی‌ ‌آنها‌ منزل‌ كنند. ‌گفت‌ اجازه‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌است‌ و چون‌ روز سوم‌ ابراهیم‌ به زیارت‌ ‌آنها‌ آمد، هاجر جریان‌ ‌را‌ به او عرض‌ كرد و ‌او‌ اجازه‌ داد. ‌پس‌ ‌آنها‌ خیمه‌های‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌آن‌ نزدیكی‌ نصب‌ كرده‌ و ‌با‌ ‌آنها‌ مأنوس‌ شدند. و چون‌ اسماعیل‌ به راه‌ افتاد، طایفه‌ جرهم‌ ‌هر‌ كدام‌ یک گوسفند و دو گوسفند به او بخشیدند و هاجر و اسماعیل‌ به وسیله‌ ‌آنها‌ امرار معاش‌ می‌نمودند.<ref>سید عبدالحسین طیب، اطیب البیان، ج2، ص 189-190</ref>
 
 
== سکونت هاجر و فرزندش اسماعیل در مکه==
 
تفسیر اطیب البیان به نقل از تفسیر قمی‌ ‌از‌ امام صادق‌ ‌علیه‌ السّلام‌ نقل می کند ‌که‌ «چون‌ هاجر اسمعیل‌ ‌را‌ زائید ساره‌ سخت‌ اندوهناک شد ‌برای‌ اینكه‌ فرزندی‌ نزائیده‌ ‌بود‌ و به این‌ سبب‌ ابراهیم‌ ‌را‌ آزرده‌ و اندوهناک می‌نمود ابراهیم‌ بخدا شكایت‌ نمود، خطاب‌ رسید ‌که‌ زن‌ مانند دنده‌ انسان‌، كج‌ ‌است‌ ‌اگر‌ بخواهی‌ راست‌ كنی‌ میشكند و ‌اگر‌ رها كنی‌ ‌از‌ ‌آن‌ برخوردار میشوی‌، و امر شد ‌که‌ هاجر و اسمعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ نزد ساره‌ ببرد، عرض‌ كرد پروردگارا آنان‌ ‌را‌ كجا ببرم‌! خطاب‌ شد بحرم‌ ‌من‌ و محل‌ امن‌ ‌من‌ و اول‌ بقعه ‌که‌ ‌در‌ زمین‌ آفریدم‌ ‌که‌ مكّه‌ ‌باشد‌ ‌پس‌ ابراهیم‌ هاجر و اسمعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ شام‌ بزمین‌ مكه‌ برد و ‌در‌ موضع‌ بیت‌ فرود آورد
 
 
 
و چون‌ ‌با‌ ساره‌ عهد كرده‌ ‌بود‌ ‌که‌ پیاده‌ نشود مراجعت‌ نمود. هاجر ‌گفت‌ آیا ‌ما ‌را‌ ‌در‌ ‌این زمین‌ ‌که‌ نه‌ همدم‌ و نه كشت‌ و آبی‌ هست‌ میگذاری‌ و میروی‌! ابراهیم‌ فرمود خدایی‌ ‌که‌ مرا امر نموده‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌اینکه‌ مكان‌ گذارم‌ ‌شما‌ ‌را‌ كفایت‌ میكند، و هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ مراجعت‌ ‌از‌ مكه‌ بكوه‌ ذی‌ طوی‌ رسید عرض‌ كرد:{{متن قرآن|رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ}}؛ پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا! برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.<ref>سوره ابراهیم، آیه 37</ref>
 
 
 
چون‌ روز بلند شد اسماعیل‌ تشنه‌ گردید هاجر ‌در‌ طلب‌ آب‌ به طرف‌ صفا رفت‌ و ‌در‌ وادی‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سرابی ‌در‌ نظرش‌ جلوه‌ نمود گمان‌ كرد آب‌ ‌است‌ و به طرف‌ ‌آن‌ ‌از‌ كوه‌ فرود آمد وقتی‌ به مروه‌ رسید اسمعیل‌ ‌از‌ نظر ‌او‌ غائب‌ شد باز برگشت‌ ‌تا‌ بصفا رسید و هفت‌ مرتبه‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سعی‌ نمود و ‌در‌ مرتبه‌ هفتم‌ ‌که‌ به مروه‌ رسید دید آب‌ ‌از‌ زیر دو پای‌ اسماعیل‌ ظاهر شد برگشت‌ و اطراف‌ ‌آن‌ ‌را‌ رمل‌ جمع‌ نمود ‌تا‌ آب‌ ایستاد و ‌از‌ اینجهت‌ ‌آن‌ چشمه‌ ‌را‌ زمزم‌ نام‌ نهادند و طائفه‌ جرهم‌ ‌در‌ ذی‌ المجاز و عرفات‌ فرود آمده‌ بودند وقتی‌ دیدند طیور و وحوش‌ ‌بر‌ آبی‌ اجتماع‌ نموده‌اند بدنبال‌ ‌آن‌ آمده‌ و دیدند زنی‌ ‌با‌ بچه‌ای‌ زیر سایه‌ درختی‌ پهلوی‌ چشمه نشسته‌ ‌از‌ ‌او‌ پرسیدند ‌شما‌ كیستید! ‌گفت‌ ‌من‌ مادر بچه‌ ابراهیم‌ خلیل‌ الرحمن‌ و ‌این پسر اوست‌ خداوند امر فرموده‌ ‌که‌ ‌ما ‌را‌ ‌در‌ اینجا فرود آورد اجازه‌ خواستند ‌که‌ ‌در‌ نزدیكی‌ ‌آنها‌ منزل‌ كنند ‌گفت‌ اجازه‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌است‌ و چون‌ روز سوم‌ ابراهیم‌ به زیارت‌ ‌آنها‌ آمد هاجر جریان‌ ‌را‌ به او عرض‌ كرد و ‌او‌ اجازه‌ داد ‌پس‌ ‌آنها‌ خیمه‌های‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌آن‌ نزدیكی‌ نصب‌ كرده‌ و ‌با‌ ‌آنها‌ مأنوس‌ شدند و چون‌ اسماعیل‌ براه‌ افتاد طایفه‌ جرهم‌ ‌هر‌ كدام‌ یک گوسفند و دو گوسفند به او بخشیدند و هاجر و اسمعیل‌ به وسیله‌ ‌آنها‌ امرار معاش‌ می‌نمودند.<ref>اطیب البیان، سید عبدالحسین طیب، ج2، ص 189 و 190</ref>
 
  
 
==وفات هاجر==
 
==وفات هاجر==
هاجر در زمانی که اسماعیل بیست ساله بود وفات نمود و اسماعیل او را در محل حجر اسماعیل دفن نمود.<ref>الطبقات، ج1، ص 44</ref> مطابق با حدیثی از [[امام صادق(ع)]]، اسماعیل هاجر را در محل [[حجر اسماعیل]] دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیوارى بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند.<ref>شیخ صدوق، علل الشرایع، ۱۳۸۵ش، ج۱، ص۳۷.</ref>  
+
هاجر در زمانی که [[حضرت اسماعیل|اسماعیل‌]](ع) بیست ساله بود وفات نمود و اسماعیل او را در محلی معروف به [[حجر اسماعیل]] دفن نمود.<ref>الطبقات ابن سعد، ج1، ص 44</ref> مطابق با [[حدیث|حدیثی]] از [[امام صادق]](ع)، اسماعیل هاجر را در محل حجر اسماعیل دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیوارى بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند.<ref>شیخ صدوق، علل الشرایع، ۱۳۸۵ش، ج۱، ص۳۷.</ref>  
  
بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام [[طواف]] کعبه دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.<ref>شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۹۳.</ref>
+
بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام [[طواف]] [[کعبه]]، دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.<ref>شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۹۳.</ref>
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
سطر ۴۲: سطر ۳۶:
 
[[رده:زنان مطرح شده در قرآن]]
 
[[رده:زنان مطرح شده در قرآن]]
 
[[رده:مقاله های مهم]]
 
[[رده:مقاله های مهم]]
<references />
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۳ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۴:۵۸

«هاجر» نام یکی از دو همسر حضرت ابراهيم علیه‌السلام است. او ابتدا كنيز ساره، همسر دیگر حضرت ابراهيم بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او حضرت اسماعیل علیه‌السلام به دنیا آمد. پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از شام به مکه منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت. داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب زمزم به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل، در منابع اسلامی نقل شده است.

ازدواج هاجر با حضرت ابراهیم

در کتاب «الکافی» جریان ورود هاجر به خانه حضرت ابراهيم علیه السلام در روایتی از امام صادق علیه السلام به تفصیل بیان شده است. خلاصه آن روایت چنین است:

ساره همسر ابراهیم علیه السلام و دختر خاله‌ی او بود. پس از آنکه به نمرود خبر دادند آتشی که برای سوزاندن ابراهیم برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم سالم است، دستور داد ابراهیم علیه السلام و لوط علیه السلام را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه همسرش ساره و لوط از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ إلی ربّی سَیهدین».[۱] این بود که با دامها و اموال خویش به طرف بیت المقدس حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید.

هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم علیه السلام خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم علیه السلام گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت و ابراهیم علیه السلام نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟ ابراهیم علیه السلام فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم. پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم علیه السلام به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند. ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد.

ابراهیم علیه السلام نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار. این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم علیه السلام پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که حرام را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»

پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرّض همسرت نخواهم شد. ابراهیم علیه السلام دعا کرد و دست او خوب شد، اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم علیه السلام نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم علیه السلام با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و معجزه را دید، ابراهیم علیه السلام را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم علیه السلام پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم. ابراهیم علیه السلام اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که «هاجر» بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.[۲]

در برخی منابع تاریخی این جریان به صورت های دیگری گفته شده است که بیشتر متأثر از کتاب تورات است و به نحوی است که با عصمت حضرت ابراهیم علیه السلام سازگاری ندارد.

چون سنّ ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند. ثمره آن ازدواج، حضرت اسماعیل علیه‌السلام بود که بعدا از انبیای الهی گشت.

سکونت هاجر و اسماعیل در مکه

تفسیر «اطیب البیان» به نقل از تفسیر قمی ‌از‌ امام صادق ‌علیه‌ السلام‌ نقل می کند ‌که‌ «چون‌ هاجر اسماعیل‌ ‌را‌ زائید، ساره سخت‌ اندوهناک شد، ‌برای‌ اینكه‌ فرزندی‌ نزائیده‌ ‌بود‌ و به این‌ سبب‌ حضرت ابراهیم علیه السلام ‌را‌ آزرده‌ و اندوهناک می‌نمود. ابراهیم‌ به خدا شكایت‌ نمود، خطاب‌ رسید ‌که‌ زن‌ مانند دنده‌ انسان‌، كج‌ ‌است‌، ‌اگر‌ بخواهی‌ راست‌ كنی‌ می شكند و ‌اگر‌ رها كنی‌ ‌از‌ ‌آن‌ برخوردار می شوی‌، و امر شد ‌که‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ نزد ساره‌ ببرد. عرض‌ كرد پروردگارا آنان‌ ‌را‌ كجا ببرم‌؟ خطاب‌ شد به حرم‌ ‌من‌ و محل‌ امن‌ ‌من‌ و اول‌ بقعه ‌که‌ ‌در‌ زمین‌ آفریدم‌ ‌که‌ مكه‌ ‌باشد‌. ‌پس‌ ابراهیم‌ هاجر و اسماعیل‌ ‌را‌ ‌از‌ شام به زمین‌ مكه‌ برد و ‌در‌ موضع‌ بیت‌ فرود آورد.

و چون‌ ‌با‌ ساره‌ عهد كرده‌ ‌بود‌ ‌که‌ پیاده‌ نشود، مراجعت‌ نمود. هاجر ‌گفت‌ آیا ‌ما ‌را‌ ‌در‌ ‌این زمین‌ ‌که‌ نه‌ همدم‌ و نه كشت‌ و آبی‌ هست‌ می گذاری‌ و می روی‌!؟ ابراهیم‌ فرمود خدایی‌ ‌که‌ مرا امر نموده‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌اینکه‌ مكان‌ گذارم‌، ‌شما‌ ‌را‌ كفایت‌ می كند. و هنگامی‌ ‌که‌ ‌در‌ مراجعت‌ ‌از‌ مكه‌ به كوه‌ ذی‌ طوی‌ رسید عرض‌ كرد: رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ؛ پروردگارا! من برخی از فرزندانم را در درّه ای بی کشت و زرع نزد خانه محترمت سکونت دادم؛ پروردگارا! برای اینکه نماز را بر پا دارند؛ پس دل های گروهی از مردم را به سوی آنان علاقمند و متمایل کن، و آنان را از انواع محصولات و میوه ها روزی بخش، باشد که سپاس گزاری کنند.[۳]

چون‌ روز بلند شد، اسماعیل‌ تشنه‌ گردید. هاجر ‌در‌ طلب‌ آب‌ به طرف‌ کوه صفا رفت‌ و ‌در‌ وادی‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سرابی ‌در‌ نظرش‌ جلوه‌ نمود، گمان‌ كرد آب‌ ‌است‌ و به طرف‌ ‌آن‌ ‌از‌ كوه‌ فرود آمد. وقتی‌ به مروه‌ رسید اسماعیل‌ ‌از‌ نظر ‌او‌ غائب‌ شد. باز برگشت‌ ‌تا‌ به صفا رسید و هفت‌ مرتبه‌ ‌بین‌ صفا و مروه‌ سعی‌ نمود و ‌در‌ مرتبه‌ هفتم‌ ‌که‌ به مروه‌ رسید، دید آب‌ ‌از‌ زیر دو پای‌ اسماعیل‌ ظاهر شد. برگشت‌ و اطراف‌ ‌آن‌ ‌را‌ رمل‌ جمع‌ نمود ‌تا‌ آب‌ ایستاد و ‌از‌ این جهت‌ ‌آن‌ چشمه‌ ‌را‌ زمزم نام‌ نهادند.

در این هنگام، طائفه‌ جرهم‌ ‌در‌ ذی‌ المجاز و عرفات فرود آمده‌ بودند، وقتی‌ دیدند طیور و وحوش‌ ‌بر‌ آبی‌ اجتماع‌ نموده‌اند به دنبال‌ ‌آن‌ آمده‌ و دیدند زنی‌ ‌با‌ بچه‌ای‌ زیر سایه‌ درختی‌ پهلوی‌ چشمه نشسته‌ اند. ‌از‌ ‌او‌ پرسیدند ‌شما‌ كیستید؟ ‌گفت‌ ‌من‌ مادر بچه‌ ابراهیم‌ خلیل‌ الرحمن‌ و ‌این پسر اوست‌. خداوند امر فرموده‌ ‌که‌ ‌ما ‌را‌ ‌در‌ اینجا فرود آورد. اجازه‌ خواستند ‌که‌ ‌در‌ نزدیكی‌ ‌آنها‌ منزل‌ كنند. ‌گفت‌ اجازه‌ ‌با‌ ابراهیم‌ ‌است‌ و چون‌ روز سوم‌ ابراهیم‌ به زیارت‌ ‌آنها‌ آمد، هاجر جریان‌ ‌را‌ به او عرض‌ كرد و ‌او‌ اجازه‌ داد. ‌پس‌ ‌آنها‌ خیمه‌های‌ ‌خود‌ ‌را‌ ‌در‌ ‌آن‌ نزدیكی‌ نصب‌ كرده‌ و ‌با‌ ‌آنها‌ مأنوس‌ شدند. و چون‌ اسماعیل‌ به راه‌ افتاد، طایفه‌ جرهم‌ ‌هر‌ كدام‌ یک گوسفند و دو گوسفند به او بخشیدند و هاجر و اسماعیل‌ به وسیله‌ ‌آنها‌ امرار معاش‌ می‌نمودند.[۴]

وفات هاجر

هاجر در زمانی که اسماعیل‌(ع) بیست ساله بود وفات نمود و اسماعیل او را در محلی معروف به حجر اسماعیل دفن نمود.[۵] مطابق با حدیثی از امام صادق(ع)، اسماعیل هاجر را در محل حجر اسماعیل دفن نمود و قبرش را مرتفع قرار داد و بر روی آن دیوارى بنا نمود تا مردم روی آن راه نروند.[۶]

بنا به برخی روایات، به احترام قبر وی است که مسلمانان هنگام طواف کعبه، دور حجر می‌گردند و نباید داخل آن شوند تا پا روی قبر هاجر نگذارند.[۷]

پانویس

  1. سوره صافات، 99.
  2. کلینی، الکافی، ج8، ص 370-373.
  3. سوره ابراهیم، 37
  4. سید عبدالحسین طیب، اطیب البیان، ج2، ص 189-190
  5. الطبقات ابن سعد، ج1، ص 44
  6. شیخ صدوق، علل الشرایع، ۱۳۸۵ش، ج۱، ص۳۷.
  7. شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۹۳.