هاجر

از دانشنامه‌ی اسلامی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

هاجر كنيز ساره، همسر ابراهيم علیه السلام بود که بعدا ساره او را به ابراهیم بخشید و از او حضرت اسماعیل علیه السلام به دنیا آمد. پس از ولادت اسماعیل، حضرت ابراهیم به دستور خدا هاجر و فرزندش را از شام به مکه منتقل نمود و هاجر تا پایان عمر با فرزندش در آنجا سکونت داشت.

داستان جستجوی آب توسط هاجر در مکه و جوشیدن چشمه آب به دنبال این جستجوی مادرانه از زیر پای اسماعیل در منابع اسلامی نقل شده است.

ورود هاجر به خانه ابراهیم علیه السلام

مرحوم کلینی طی روایتی طولانی از امام صادق(ع) جریان راهیابی هاجر به خانه ابراهیم(ع) را بازگو کرده است که با کمی اختصار چنین است: ساره همسر ابراهیم و دختر خاله او بود. پس از آنکه به نمرود خبر دادند آتشی که برافروختی کارگر نیافتاده و ابراهیم(ع) سالم است، دستور داد ابراهیم(ع) و لوط(ع) را بیرون کردند. ابراهیم نیز به همراه لوط و همسرش ساره از شهر بیرون رفت و به آنان گفت: «انّی ذاهبٌ الی ربّی سیهدین».[۱] این بود که با دامها و اموال خویش به طرف بیت المقدس حرکت کرد. برای همسرش نیز کجاوه ای ساخت و از سر غیرت، ساره را درون آن نهاد تا از سرزمین تحت حکومت نمرود بیرون رفت و به سرزمین تحت حکومت یکی از قبطیان رسید. هنگام ورود، مأمور گمرک که برای گرفتن مالیات آمده بود از ابراهیم(ع) خواست که کجاوه را نیز بگشاید تا مالیات درون آن نیز معلوم گردد. اما ابراهیم(ع) گفت: فرض کن آنچه در کجاوه است از طلا و نقره می باشد و مالیات آن را بگیر و آن را باز نکنیم. اما آن مأمور نپذیرفت

و ابراهیم(ع) نیز از اینکه کجاوه گشوده شد خشمناک گردید. مأمور نیز که چشمش به ساره با آن حسن و جمال افتاد پرسید: این زن کیست؟ ابراهیم(ع) فرمود: او همسرم و دخترخاله ام است. مأمور گفت: چه چیز باعث شد او را در این کجاوه پنهان سازی؟

ابراهیم(ع) فرمود: به خاطر غیرت نسبت به او تا کسی او را نبیند. مأمور گفت: نمی گذارم بروی تا اینکه وضعیت او و تو را به حاکم بگویم.

پیکی فرستاد و حاکم نیز پیغام داد که ساره را به همراه کجاوه برای او بفرستند، اما ابراهیم(ع) به آنان گفت: من تا زنده ام از کجاوه جدا نمی شوم. این بود که همراه ساره به قصر حاکم رفت و در آنجا نیز حاضر شد که همه اموال خود را بدهد تا حاکم از دیدن ساره صرف نظر کند ولی حاکم تحت تأثیر هوای نفس خود، قبول نکرد و وقتی ساره را دید مجذوب جمال او شد و دستش را بی اختیار به سوی ساره دراز کرد. ابراهیم(ع) نتوانست این منظره زشت را ببیند لذا چهره اش را از سر غیرت برگرداند و به خداوند توسل جست که خدایا دست او را از رسیدن به حرمتم و دخترخاله ام باز دار:

این بود که دست حاکم نه به ساره رسید و نه برگشت و همان جور ماند. حاکم با تندی پرسید: این خدای تو بود که با دست من چنین کرد؟ ابراهیم(ع) پاسخ داد: «آری، خدای من غیوری است که حرام را ناپسند می دارد و او است که میان تو و کار حرامی که تصمیم داشتی مانع شد.»

پادشاه گفت: از خدای خودت بخواه تا سلامتی مرا برگرداند و اگر چنین کند من متعرض همسرت نخواهم شد. ابراهیم(ع) دعا کرد و دست او خوب شد اما پادشاه دوباره به ساره چشم دوخت و دستش را به طرف او دراز کرد و ابراهیم(ع) نیز از سر غیرت چهره برگرداند و دعا کرد که خدایا! دست او را از ساره باز دار. دست پادشاه خشک شد و به ساره نرسید. پادشاه گفت: خدای تو غیور است و تو نیز غیوری. از خدایت بخواه که دستم را برگرداند زیرا دیگر تکرار نمی کنم. ابراهیم(ع) با این شرط دعا کرد که خدایا! اگر راست می گوید سلامت دست او را برگردان. دستش برگشت. وقتی پادشاه آن غیرت و معجزه را دید ابراهیم(ع) را مورد احترام و تعظیم قرار داد و هیبت ابراهیم(ع) او را گرفت و از او ترسید و گفت: تو از بابت تعرض به ساره و یا چیزی از اموالت در امان هستی و لذا هر جایی که می خواهی برو، لیکن یک درخواست دارم. ابراهیم(ع) پرسید: چیست؟ پادشاه گفت: «علاقه مندم اجازه دهی کنیزی قبطی و زیبا و عاقل را که دارم به خدمتگزاری او وادارم.»

ابراهیم(ع) اجازه داد و پادشاه نیز کنیز را که هاجر بود صدا کرد و او را به ساره بخشید.[۲]

ازدواج هاجر و حضرت ابراهیم

چون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل علیه السلام نياورده بود، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند.

ثمره آن ازدواج، پسرى پاكيزه به نام اسماعيل بود. ساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش، ناراحتى ابراهيم علیه السلام را نيز به دنبال داشت.

هجرت هاجر و اسماعیل

حضرت ابراهيم علیه السلام از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند. پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر.

ابراهيم پرسيد: خداوندا! آنها را به كجا ببرم؟ خداوند فرمود: نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام. جبرئيل مامور همراهى و هدايت ابراهيم شد. او نيز اسماعيل و هاجر را برداشت و به بيابان بئر شيع كه سرزمينى بى آب و علف و خشك و سوزان بود، برد و با مشكى آب و اندكى غذا در آنجا گذاشت. تنها درختى كه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت، سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان در امان باشند.

پس از استقرار هاجر و اسماعيل، ابراهيم آهنگ رفتن كرد. هاجر دامنش را گرفت، سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند. پس همراه با سوز گفت: اى ابراهيم به كجا مى روى؟ چگونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى؟ ناله و تضرع هاجر خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم وارد نكرد و گفت: آن كسى كه مرا مامور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم، سرپرستى شمارا هم به عهده دارد. اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود.

وجودش آرام شد و به همسرش گفت: اگر اين كار به امر و اراده خداوند است، به هر كجا كه مى خواهى برو، من ترديد ندارم كه در اين صورت خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهد كرد! ابراهيم به راه افتاد و رفت.

دعای ابراهیم علیه السلام

ابراهیم پس از ترک هاجر و فرزندش چون به كوه كدى كه در ذى طوى بود رسيد، برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت: پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف، در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن ساختم تا نماز را برپاى دارند. تو قلب هاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن. شايد آنان شكر تو را بجاى آورند.

هاجر و فرزندش در بيابان بئر شيع كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهور شد، باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد. تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فرياد مى زد. دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى راهى بجويد. هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پرواز كند. مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند! ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به دنبال آب برود. بر بلندى صفا قرار گرفت و چون چشم گرداند، سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا مروه او را جلو برد. از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد.

چشمه زمزم

در تمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد. هاجر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد آب از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است. چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن آب زلالى جريان داشت.

هاجر با تنى خسته و رنجور به بالين فرزندش آمد كودكش را در آغوش كشيد و لبان اسماعيل را از آب تر ساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت، لذت مى برد. بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد. آن چشمه امروز نيز جريان دارد و بنام چاه زمزم مشهور است. هاجر پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد. قبر او و فرزندش اسماعيل امروز محل زيارت ميليون ها زائرى است كه در طواف كعبه روبه سوى معبود نهاده اند.

منابع

  • صافّات، آیه99.
  • کافی، ج8، ص 370 ـ 373.