دعای ۳۲ صحیفه سجادیه/ شرحها و ترجمهها (بخش اول)
دعاى اعتراف به گناه؛
وَ کانَ مِنْ دُعَائِهِ علیهالسلام بَعْدَ الْفَرَاغِ مِنْ صَلَاةِ اللَّیلِ لِنَفْسِهِ فِی الِاعْتِرَافِ بِالذَّنْبِ:
اللَّهُمَّ یا ذَا الْمُلْک الْمُتَأَبِّدِ بِالْخُلُودِ وَ السُّلْطَانِ الْمُمْتَنِعِ بِغَیرِ جُنُودٍ وَ لَا أَعْوَانٍ، وَ الْعِزِّ الْبَاقِی عَلَی مَرِّ الدُّهُورِ وَ خَوَالِی الْأَعْوَامِ وَ مَوَاضِی الْأَزمَانِ وَ الْأَیامِ،
عَزَّ سُلْطَانُک عِزّاً لَا حَدَّ لَهُ بِأَوَّلِیةٍ، وَ لَا مُنْتَهَی لَهُ بِآخِرِیةٍ، وَ اسْتَعْلَی مُلْکک عَلُوّاً سَقَطَتِ الْأَشْیاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ، وَ لَا یبْلُغُ أَدْنَی مَا اسْتَأْثَرْتَ بِهِ مِنْ ذَلِک أَقْصَی نَعْتِ النَّاعِتِینَ. ضَلَّتْ فِیک الصِّفَاتُ، وَ تَفَسَّخَتْ دُونَک النُّعُوتُ، وَ حَارَتْ فِی کبْرِیائِک لَطَائِفُ الْأَوْهَامِ، کذَلِک أَنْتَ اللَّهُ الْأَوَّلُ فِی أَوَّلِیتِک، وَ عَلَی ذَلِک أَنْتَ دَائِمٌ لَا تَزُولُ.
وَ أَنَا الْعَبْدُ الضَّعِیفُ عَمَلًا، الْجَسِیمُ أَمَلًا، خَرَجَتْ مِنْ یدِی أَسْبَابُ الْوُصُلَاتِ إِلَّا مَا وَصَلَهُ رَحْمَتُک، وَ تَقَطَّعَتْ عَنِّی عِصَمُ الْآمَالِ إِلَّا مَا أَنَا مُعْتَصِمٌ بِهِ مِنْ عَفْوِک، قَلَّ عِنْدِی مَا أَعْتَدُّ بِهِ مِنْ طَاعَتِک، و کثُرَ عَلَی مَا أَبُوءُ بِهِ مِنْ مَعْصِیتِک وَ لَنْ یضِیقَ عَلَیک عَفْوٌ عَنْ عَبْدِک وَ إِنْ أَسَاءَ، فَاعْفُ عَنِّی.
ترجمهها
ترجمه انصاریان
دعای آن حضرت برای خود پس از فراغ از نماز شب در اعتراف به گناه:
بار الها ای دارنده ملک ابدی و جاوید، و سلطنت دستنایافتنی بدون سپاه و دستیاران، و عزّت باقی که با گذشت روزگاران و سالهای گذشته، و زمانها و روزهای سپریشده باقی است،
فرمانروایی و حکومتت چنان غالب است که اول آن را حدی، و آخر آن را نهایتی نیست، و پادشاهیات چنان بلندپایه است که همه چیز از دسترسی به قلّه آن فرو مانده است، و دورترین توصیف واصفان به پایینترین مرتبه از بلندی و رفعتی که به خود اختصاص دادهای نمیرسد،
اوصاف در مقام وصفت سرگشتهاند، و تعریفها در پای حضرتت از هم گیسختهاند، و در عرصه گاه کبریاییات دقیقترین تصورات سرگردانند، تو ای خدای ازلی در ازلیتت اینچنین بودهای، و دائم و جاودان بر این مرحله خواهی بود،
و منم آن بنده با عمل اندک، و آرزوی بسیار، که وسائل پیوند با تو از کفم بیرون رفته مگر آنچه رحمتت آن را متصل نموده، و رشتههای امیدم از من گسسته مگر آنچه از عفو تو که به آن چنگ زدهام،
طاعتی که به حساب آورم اندک، و معصیتی که به آن اعتراف کنم بسیار است، و عفو و بخشش از بندهات بر تو سخت نیاید اگر چه بد کرده باشد، پس مرا عفو کن.
ترجمه آیتی
دعای آن حضرت است در حق خود پس از فراغت از نافله شب و اعتراف اوست به گناهان:
اى خداوندى که از آن توست پادشاهى ابدى جاویدان. اى خداوندى که از آن توست آن سلطه ى نیرومند بى مدد هیچ لشکر و هیچ یاور.
اى خداوندى که از آن توست عزت و غلبه ى جاودانه، هر چند روزگاران بگذرند و سالها به سر آیند و زمانها و روزها سپرى شوند.
سلطه ى تو را آن پیروزمندى است که نه آغاز شناسد و نه انجام. ملک تو را رفعتى است که هیچ چیزش درنیابد و توصیف واصفان هر چه فرارود، به فروترین پایه ى آن رفعت و اعتلا که براى خود گزیده اى نخواهد رسید.
در ساحت تو اوصاف گم شود و رشته ى هر نعمتى گسسته آید و اندیشه ى مردمان، هر چند دقیق و لطیف، در پیشگاه کبریاى تو حیران ماند.
آرى، تویى آن خداوند که در ازلیت خود بى آغازى و تویى آن خداوند آن که همواره هستى و زوال در تو راه نیابد.
و من، بنده اى هستم به عمل ناتوان و به آرزو بزرگ، رشته ى پیوندها از کف داده ام مگر رحمت توام سررشته به دست دهد، و سلسله ى امیدم از دل گسیخته جز سلسله ى عفو تو که در آن چنگ زده ام.
اى خداوند من، چون خواهم طاعات خویش برشمرم، اندک است و چون بخواهم به معاصى خود اعتراف کنم، بسیار است. بنده ى تو، هر چه بدکردار بود، بخشایش خود از او دریغ ندارى، پس مرا ببخشاى.
ترجمه ارفع
دعاى بعد از نماز شب:
الها ای که صاحب سلطنت جاودانه ای و توانائى ات بدون نیاز به سپاهیان و پشتیبانهاست و ای کسى که عزتت همیشگى است و در گردش روزگار و گذشت سالها و سپرى شدن زمانها پاینده است.
توانایى ات آنچنان است که اول و آخر ندارد و در تمام اعصار جلوه گر است و سلطنت آنچنان بلندمرتبه است که همه چیز پیش آنکه زمانش به پایان برسد ساقط شده است
و بالاترین نوع توصیفى که بندگانت از تو مى کنند به پائین ترین مرتبه بزرگوارى ات نمى رسد. توصیف کردنها درباره ات گمراه و صفت ها نزدت از هم گسسته اند و افکار لطیف در برابر کبریایى ات سرگردانند. آرى تویى خدایى که در اولیت خود اولى و بر همین حساب تو همیشه ای زیرا که زوال نمى پذیرى
و منم بنده ای که در عمل ضعیفم و آرزوى بزرگ و دراز دارم، اسباب و وسایل پیوندها از دستم بیرون رفته و تنها رحمت توست که آنها را پیوند داده است و رشته هاى آمال از من قطع شده و فقط به عفو تو چنگ زده ام.
خدایا طاعت و بندگى ام کم و معصیت و نافرمانى ام که بدان اقرار نمایم فراوان است و برایت سخت نیست که این بنده ى گنهکارت را عفو کنى پس مرا عفو کن.
ترجمه استادولی
از دعاهاى آن حضرت است درباره خود، پس از فراغ از نماز شب، در اعتراف به گناه:
خدایا، اى صاحب حکومت ابدى جاویدان. و سلطنت بلا منازع بدون لشکریان و یاران. و عزت پایدار در گذر روزگاران، و سال هاى سپران، و زمان ها و روزهاى گذران.
سلطنت برخوردار از عزتى است که نه آغازش را حدى است، و نه آخرتش را پایانى. و پادشاهیت چندان بلند پایه است که همه چیز پیش از رسیدن به نهایت آن فروافتد. و دورترین وصف واصفان به نزدیک ترین درجه مقام و مرتبتى که ویژه خود ساخته اى نمى رسد.
توصیف ها در وصف تو گمراه و سرگردان، و تعریف ها پیش از بیان حقیقتت از هم گسلان، و ذهن هاى دقیق در بزرگى تو حیران است. چنین است که تو خدایى هستى که در اول بودنت اولى، و در این ویژگى دائم و بى زوالى.
و من بنده اى هستم ناتوان در عمل، و بزرگ در آرزو، رشته پیوندها از دستم بیرون شده جز رشته اى که با رحمت تو پیوند خورده، و دستاویز آرزوها از من بریده مگر دستاویز عفو تو که بدان چنگ زده ام.
طاعتى که به حساب آورم در نزدم اندک است، و گناهى که بدان گرفتار آیم بر دوشم فراوان است، و گذشت از بنده ات گرچه بدى کرده باشد بر تو دشوار نیست، پس از من درگذر.
ترجمه الهی قمشهای
بعد از نماز شب در مقام اعتراف به گناه خود (یعنى فقر و حاجت خود) با خداى خویش به این دعا راز و نیاز مى کرد:
اى خداى عالم اى داراى ملک پاینده ابدى (همان ملک وجودى که ظل حق و اشراق حق و نور وجه و فیض تجلى خداست البته هرگز عدم پذیر نیست و پاینده ابدیست ابدى الوجود و سرمدى الحقیقه است اگر به دریا تشبیه شود قطره اى از آن دریاى نامتناهى از ازل تا ابد کم نخواهد شد زیرا ملک او وجود منبسط و اشراق شمس حقیقه الوجود الهیت است و چنانکه خدا ذاتش ازلى و ابدى و سرمدیست اشراق او و فیض او و تجلى و نور وجه او که «کل شیى ء هالک الا وجهه» آن هم به بقاى حق باقى و ابدى است و فناپذیر نیست اما وجود مضاف به خلق است که فنا و زوال و حدوث پذیر است و دستخوش هست و نیست تواند بود)
و اى سلطان مقتدر بدون هیچ سپاه و بى نیاز از هر معین و یار عزت (و دولت) باقى ابدى تو به مرور دهور و در گذشت روزان و روزگاران و ماه و سالان برقرار و بى زوال خواهد بود
او را حد و نهایت نیست اولیتش بى حد آخریتش بى انتهاست ملک بى انتهاى تو را پایه بلندیست تمام اشیاء (و بلند نظران عالم) در مرتبه مادون انتهاء و استعلاى او سقوط یافته اند و به کوتاه ترین رتبه از آن ملک مختار تو بلند پایه ترین مدح و توصیف عارفان الهى وصول نخواهد یافت
هر وصف ( و مدح و تعریف) در مقام معرفتت به گمراهى و حیرانى مى کشد و هر نعت و تعریف دون بلوغ توصیف حضرتت ناچیز و باطل است لطیفترین قواى ادراکى (و عالى ترین نظر بلند فکران عالم) در مقام بزرگى و کبریائیت حیران و سرگردان است
این است (وصف و نعتت که) توئى خداى اول در اولیت خویش (و مبدا مبادى ملک هستى و علت العلل کل آفرینش) به موجب همین (اولیت و ازلیت ذات) وجودت هم دائم و ابدى و بى زوال و سرمدیست (یعنى تو آن بزرگوار خدائى که به وصف و مدح و فهم عقل و اندیشه درنیائى و وصف اولیت و ازلیتت عین وصف آخریت و ابدیت است چون هر دو عین ذاتست و ذاتت بسیط الحقیقه به حکم برهان واحدى المعناست به حکم «قل هو الله احد» که امام (ع) احدى المعنى تفسیر فرموده پس آن ذات یکتا احدى الصفات احدى الجهات احدى الحیثیات است حیث فاعلى او عین غائى است چه او تمام دایره وجود است و در دایره نقطه مبدا عین منتهاست پس حیث اولیت عین حیث آخریت است به همان حیث که اولست به همان حیث آخر است). (یعنى به ذاته علت فاعلى و علت غائى عالم وجود است) هم ظاهر الذات و هم باطن الکنه است (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) توصیفش از کلام وحى اوست (تعالى الله عما یصفه الواصفون علوا کبیرا)
و من آن بنده ى ضعیف توام که عملم ضعیف و ناچیز است و امید و آرزویم (به رحمت بى انتهایت) بسى جسیم و بزرگ است (اى خدا) اسباب وصول (به مقام قرب و شهود حضرتت) از دست من بیرون است مگر آن سببى که رحمتت به دست دهد (و عنایتت شامل حالم گرداند) و هر رشته ى امیدى جز رشته ى رحمت و عفو و بخششت که من (و همه ى عالم) بدان چنگ زده ایم از من منقطع گردیده (تنها رشته ى امیدم به لطف و عفو و بخشش و مهربانى تست)
آنچه از طاعتت که من بر آن اعتماد کنم بسیار کم است و آنچه از معصیتت و نافرمانیت که رجوع مى کنم (به آن در اعمالم) بسیار زیاد است و ابدا بنده ى تو هر چند بد کرده باشد (بسیار) باز مقام عفو و رحمتت از آن وسیعتر است که شامل او نگردد پس (اى خداى مهربان) از گناه من درگذر.
ترجمه سجادی
و از دعاى امام علیه السلام بود، براى خود در اقرار به گناه، پس از تمام کردن نماز شب:
خداوندا اى صاحب پادشاهى پاینده جاوید. و اى فرمانرواى استوارِ بدون لشکریان و یاران. و اى عزیزى که با سپرى شدن روزگارها و سال هاى گذشته و گذشتن زمان ها و روزها، ماندگار است.
فرمانروایى تو، چنان با عزّت است، که حدّى براى اوّلش و پایانى براى آخرش نیست. و سلطنت تو، چنان بلندمرتبه است، که همه چیز پیش از رسیدن به پایان آن، ساقط شود. و آخرین وصفِ ستایندگان، به پایین ترین مرتبه اى که به خود اختصاص داده اى، نمى رسد.
اوصاف در تو گمراه شده و تعریف ها پیش از رسیدن به تو، از هم گسسته و تصوّرهاى دقیق در بزرگوارى ات سرگردان گشته. چنین است که تو خدایى هستى که در اوّلیتِ خود اوّل و در این (صفت) دائم و جاویدى.
و من بنده اى هستم که عملش ضعیف و آرزویش بزرگ است. اسباب پیوندها از دستم بیرون رفته، جز آنچه به رحمتت وصل شده و رشته هاى آرزو از من بریده، جز بخشایشت که به آن چنگ زده ام.
طاعتى که به شمار آورم، نزد من کم است و معصیتت که بر دوش کشم، بر من زیاد است. و گذشت از بنده ات گر چه بد کرده، بر تو دشوار نیست. پس از من درگذر.
ترجمه شعرانی
و از دعاهاى آن حضرت علیه السلام است وقتى از نماز شب فارغ مى گشت و به تقصیر خود اعتراف مى کرد:
اى خداوند! اى پادشاهى که ملک تو تا ابد پاینده و جاودان است. و سلطنت تو بى لشکر و اعوان از آسیب دشمن در امان.
شکوه تو با گردش دوران و گذشتن سالیان و دور زمان و اختلاف روزان و شبان پایدار و بر دوام. فر پادشاهى بیکران تو را نه آغاز است و نه انجام.
همه ى موجودات پیش قدر والاى تو به پستى افتاده اند. و بلیغ ترین گفتار ثناگویان از وصف کمترین خصائص تو فرومانده.
در صفات تو عقل گمراه است و آواره، و در نعت تو خرد سرگردان و بیچاره. اندیشه هاى باریک در کبریاى تو حیران اند و پریشان. توئى خدائى که نخستین موجود در آغاز تو بودى و تا ابد هستى تو پایدار باشد و زوال نپذیرد
و منم بنده ى اندک عمل و بسیار طمع، وسائل را از دست داده ام مگر رحمت تو دست گیرد و رشته هاى امیدم گسیخته مگر امید عفو تو را که هنوز بدست دارم.
طاعتى که بدان دل گرم دارم اندکست و معصیتى که بار دوشم شود بسیار. عفو تو از بنده ات گرچه بدکار باشد دشوار نیست پس مرا ببخش.
ترجمه فولادوند
اقرار به گناه پس از نافله ى عشاء:
بار خدایا! اى دارنده ى پادشاهى ابد مدت و جاودان و سلطنتى که بى سپاه و دستیار با عزت پایدار در طى دهور و مرور ازمنه و توالى ایام و سالها همچنان بر جاست.
سلطنتت چنان بلند پایه است که نه آن را آغاز و نه پایانى است و پادشاهى تو چنان متعالى است که هیچ چیز کنه آن را در نیابد و نهایت وصف واصفان به هر اندازه فرا رود به کمترین مرتبه ى رفعتى که براى خویش بر گزیده اى نرسد،
اوصاف درباره ى تو گم شده و رشته ى نعمتها در پیشگاه تو گسیخته و اوهام باریک در نعمت کبریایى تو مبهوت گردیده است. آرى تو اینگونه بوده اى اى خدا! در آغاز بى آغازت و اینگونه خواهى بود در انجام بى انجامت
و منم آن بنده ى ناتوان در کار، و آرزو پرداز که موجبات پیوندها و اسباب آن از کفم به در رفته، جز آنچه رحمت تو مایه ى اتصال آن شده و رشته هاى امید من پاک گسیخته، مگر آن رشته ى گذشت تو که من در آن سخت در آویخته ام
مرا از طاعتت چیزى که ارائه دهم نیست و بسیار فراوان است گناهان بر دوش من و هرگز در گذشتن از بنده ات، هر چند بد کرده باشد، بر تو دشوار نیست، پس از من در گذر!
ترجمه فیض الاسلام
از دعاهاى امام علیه السلام است براى خود پس از بجا آوردن نماز شب درباره ى اقرار به گناه
(توجیه اعتراف معصومین- علیهم السلام- به گناهان در شرح دعاى دوازدهم بیان شد، و نماز شب در اخبار ائمه ى طاهرین- علیهم السلام- گاهى بر هشت رکعت «چهار دو رکعت» اطلاق مى شود و گاهى بر یازده رکعت «آن هشت رکعت به علاوه ى دو رکعت و یک رکعت» و گاهى بر سیزده رکعت «آن یازده رکعت به علاوه ى دو رکعت فجر» بنابراین احتمال مى رود خواندن این دعاء پس از هشت رکعت و پس از یازده رکعت و پس از سیزده رکعت باشد، پس اگر کسى نذر کند این دعاء یا دعاى دیگر را بعد از نماز شب بخواند و تعیین ننموده که پس از هشت یا یازده یا سیزده رکعت باشد، بعد از هر یک آن را قراءت نماید اداى تکلیف نموده است، و مرحوم علامه ى بزرگوار سید علیخان در شرح صحیفه بیان کرده که شیخ طوسى «رحمه الله» در مصباح فرموده: شایسته است پس از انجام نماز شب و آن سیزده رکعت است بخوانى آنچه را که سید العابدین- علیه السلام- مى خوانده و آن از دعاهاى صحیفه مى باشد، و کفعمى «علیه الرحمه» این دعا را نقل کرده و پس از یازده رکعت بیان فرموده، و همه ى علماء فرموده اند: اول وقت نماز شب از نیمه ى شب است و هر چه به فجر دوم «روشنائى و سفیدى صبح» نزدیک باشد بهتر است، و اگر فجر طالع و آشکار شد و نمازگزار چهار رکعت آن را بجا آورده نه رکعت دیگر را به طور اختصار یعنى تنها سوره ى حمد را بخواند و آن را به قصد اداء انجام دهد، و مشهور آنست که جائز است کسى که عذر و بهانه اى داشته باشد آن را پیش از نیمه ى شب بجا آورد ولیکن قضاى آن «بجا آوردن بعد از نماز صبح» از خواندن پیش از نیمه ى شب بهتر است):
بار خدایا اى داراى پادشاهى اى که (پادشاهى تو) همیشه جاودان است (زیرا پادشاهى او به علم و قدرتش بر ممکنات آنها را آفریده یا نیافریده باشد یکسان است)
و اى داراى سلطنت و توانائى که بى لشگرها و پشتیبانیها خود به تنهائى قوى و توانا است (زیرا نیازمند بودن به لشگر و پشتیبان از لوازم عجز و ناتوانى است و آن از صفات آفریده شدگان است)
و اى داراى عزت و چیرگى و رفعت و بزرگوارى که با گردش روزگارها و سپرى شدن سالها و گذشتن زمانها و روزها باقى و پاینده است (نابود نمى شود، زیرا غایت و پایانى از زمان براى او نمى باشد تا به آن منتهى گردد چون آفریننده ى زمان و زمانیات است)
سلطنت تو چنان غالب است که حد و مرزى براى آن به اول بودن و منتهى و پایانى براى آن به آخر بودن نمى باشد (اولى براى آن نیست که آن آغاز باشد و نه آخرى که به آن پایان پذیرد)
و پادشاهى تو چنان بلند پایه است که همه چیز پیش از رسیدن به پایان آن (که پایانى براى آن نیست) فرومانده (نتوانسته آن را درک نماید)
و منتهاى وصف وصف کنندگان به پائین ترین مرتبه اى از رفعت و بزرگوارى که به خود اختصاص داده اى نمى رسد (نتوانسته اند او را به وصفى که لائق و سزاوار او است وصف نمایند، و پائین تر و بالاتر مرتبه از رفعت و بزرگوارى حق تعالى نسبت به نظر مخلوقین و تعقل ایشان است وگرنه بزرگوارى او عبارت از کمال قدرت او است و در آن تفاوت نیست)
اوصاف درباره ى تو گمراه شده، و صفتها نزد تو از هم گسیخته، و اندیشه هاى باریک در بزرگواریت سرگردان گشته اند (صفات به آنچه لائق و سزاوار مراتب کمال او است راه نیافته، زیرا راه یافتن به آن وابسته ى به تعقل و درک آنها است و آن ممکن نیست)
همچنین (با آن اوصاف) توئى خدائى که در اولیت (ازلى و همیشه بودن) خود اولى (بر همه سابق و مسبوق به دیگرى نیستى) و همچنین تو همیشه اى که جاودانى
و من بنده اى هستم که کردارش (کار نیک یا خلوص و پاکیزگیش) اندک و آرزویش بزرگ است، وسائل پیوندها (طاعات و فرمانبریها که وسائل رسیدن به سعادت و نیکبختى هر دو سرا است بر اثر معصیت و نافرمانى) از دست من بیرون رفته جز آنچه رحمت تو آن را پیوسته (زیرا رحمت تو از کسى فوت نمى شود اگر چه گناهکار باشد) و رشته هاى آرزوها از من بریده شده جز عفو و گذشت تو که من به آن دست آویخته ام
طاعت و فرمانبرى از تو که آن را به شمار آورم کم و معصیت و نافرمانى از تو که به آن اقرار کنم بسیار دارم، و عفو از بنده ات بر تو هرگز دشوار نیست اگر چه بد کرده باشد، پس مرا ببخش.شرحها
دیار عاشقان (انصاریان)
دعاى پس از نماز شب:
نماز شب:
از عبادات بسیار مهمى که نور چشم عاشقان حضرت حق، و چراغ قلب عارفان و اله، و نیروى جان اولیاء الهى است نافله شب است.
بیداران راه محبوب، و سالکان مجذوب گفته اند: اگر سحر نبود، براى حیات انسان منفعتى تصور نمى شد.
مشتاقان لقاء دوست، و والهان حضرت محبوب براى نیمه شب تا سحر ارزش فوق العاده قائلند.
آنان آن وقت را وقت خاص مى دانند، و خواب را در آن زمان زمان بر خویش حرام مى کنند.
قسمت اول شب را مى خوابند، تا در آن وقت نورانى نخوابند، و اول شب را از هر شغلى دست بر مى دارند، تا در آن زمان به عبادت و طاعت، و مناجات و راز و نیاز مشغول باشند.
آنان راز و نیاز با خدا را در نیمه شب، و مناجاتى با حضرت معبود را در وقت سحر، حاضر نیستند با چیزى در این معرکه هستى معاوضه کنند.
چون سخن از دلبران ما مى رود *** شاهدان را رنگ سیما مى رود
چون حدیث یار بى پروا کنید *** این دل شوریده از جا مى رود
در دل ما آتماشا کن ببین *** تا چه شور و تا چه غوغا مى رود
وین سر شوریده ما را نگر *** دم به دم تا در چه سودا مى رود
دل هنوز از هیبت روز اَلَست *** مى تپد هر لحظه از جا مى رود
چون بلى گفتیم در روز نخست *** بر سر ما این بلاها مى رود
یک نظر آن لعل میگون دیده ام *** خون هنوز از دیده ما مى رود
یار آمد گفتگو را بس کنیم *** صحبتش از کیسه ما مى رود
نى غلط، کى یار آمد سوى ما *** در سر دیوانه سودا مى رود
زآتش هجران جانان هر سحر *** دود آه فیض بالا مى رود
بسیارى از مفسران بزرگ با کمک احادیث اهل بیت، و شواهد و قرائن شرعیه مسئله انجام دادن نماز شب را از آیات قرآن مجید که قسمتى از آن را در سطور زیر مى خوانید استفاده کرده اند:
«وَ مِنَ اللَّیلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَک عَسى اَنْ یبْعَثَک رَبُّک مَقاماً مَحْمُوداً»:(۱)
و پاسى از شب را از خواب برخیز و به تهجّد مشغول باش، این یک برنامه اضافه بر واجبات براى توست، باشد که در سایه این عمل، خداوند تو را به مقام محمود نائل آرد.
«یا اَیهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیلَ اِلاَّ قَلیلاً»:(۲)
اى جامه خواب به خود پیچیده، شب را جز کمى براى عبادت و راز و نیاز با معبود بپا خیز.
«تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عنَ الْمَضاجعَ یدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ ینْفِقُونَ. فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْین جَزاءً بِما کانُوا یعْمَلُونَ»:(۳)
پهلویشان از بسترها در دل شب دور مى گردد، پروردگار را در آن وقت پرقیمت با بیم و امید مى خوانند، و از آنچه به آنان روزى داده ایم اتفاق مى کنند.
هیچ کس نمى داند چه پاداشهاى مهمى که مایه روشنى چشمها مى گردد براى آنان نهفته شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ اسراء، ۷۹.
۲ ـ مزمّل، ۱.
۳ ـ سجده، ۱۶ ـ ۱۷.
در حدیثى از قول رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) نقل شده که آنحضرت فرمود: پروردگار مى فرماید:
اَعْدَدْتُ لِعِبادِىَ الصّالِحینَ ما لا عَینٌ رَأَتْ وَ لا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر:(۱)
من براى بندگان شایسته ام نعمت هائى فراهم کرده ام که هیچ چشمى ندیده، و هیچ گوشى نشنیده و بر فکر کسى نگذشته است.
کسى که مى خواهد از این فیض عظیم و این نعمت معنوى بى نظیر فایده ببرد، به ناچار باید با استراحت زیاد و عافیت طلبى و کثرت خواب مبارزه کند، که خواب زیاد و استراحت بیش از اندازه قاتل عمر و محروم کننده انسان از فیوضات الهیه است.
رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) مى فرماید: مادر حضرت سلیمان به فرزندش فرمود:
یا بُنَىَّ اَیاک وَ کثْرَةَ النَّوْمِ بِاللَّیلِ، فَاِنَّ کثْرَةَ النَّوْمِ بِاللَّیلِ تَدَعُ الرَّجُلَ فَقیراً یوْمَ الْقِیامَةِ:(۲)
فرزندم از زیاد خوابیدن در شب خوددارى کن، که زیادى خواب به وقت شب انسان را در روز قیامت فقیر و تهیدست مى گذارد.
امام ششم((علیه السلام)) به سلیمان دیلمى فرمود:
یا سُلَیمانُ لا تَدَعْ قِیامَ اللَّیلِ، فَاِنَّ الْمَغْبُونَ مَنْ حُرِمَ قِیامَ اللَّیلِ:(۳)
اى سلیمان دست از شبخیزى بر مدار، که مغبون آن انسانى است که از قیام به هنگام شب محروم بماند.
و نیز آنحضرت فرمود:
اَبْغَضُ الْخَلْقِ اِلَى اللهِ جیفَةٌ بِاللَّیلِ، بَطّالٌ بِالنَّهارِ:(۴)
مبغوض ترین مردم به نزد خداوند آن کسى است که مردار در شب و تبهکار در روز است.
لقمان به فرزندش فرمود:
یا بُنَىَّ لایکنِ الدِّیک اَکیس مِنْک وَ اَکثَرَ مُحافَظَةً عَلَى الصَّلَواتِ، اَلا تَراهُ عِنْدَ کلِّ صَلاة یؤَذِّنُ لَها، وَ بِالاَسحارِ یعْلِنُ بِصَوْتِهِ وَ اَنْتَ نائِمٌ:(۵)
فرزندم مبادا چنین شود که خروس صبح از تو هوشیارتر و به اوقات نماز از تو مراقبتر باشد، آیا نبینى که به هنگام هر نماز اعلام دخول وقت نماید، و سحرگاهان ندا به آواى بلند سر مى دهد در حالى که تو در خوابى؟!
وجود مقدّس حضرت حق در خطاب به موسى بن عمران فرمود:
اى پسر عمران دروغ مى گوید آن که گمان مى کند مرا دوست دارد، در حالى که چون شب فرا مى رسد از من چشم مى پوشد و به خواب مى رود. مگر چنین نیست که هر عاشقى خلوت با معشوقش را دوست مى دارد؟
هان اى پسر عمران این منم که به دوستانم مطّلعم، چون شب آنان را فراگیرد چشم دلشان را دگرگون مى سازم، و عقوبتم را در مقابل دیدگانش مجسم مى کنم آن گونه که از راه شهود و رویارویى با من به مخاطبه مى پردازند و حضوراً با من به گفتگو مى نشینند.
اى پسر عمران در دل شبهاى تار از دلت خشوع، و از بدنت خضوع، و از چشمانت اشک نثار من کن و مرا بخوان که مرا به خود نزدیک و اجابت کننده دعوتت خواهى یافت.(۶)
"الهى" آن بلبل شیداى گلستان عشق مى فرماید:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "مجمع البیان" ج۸، ص۳۳۱.
۲ ـ "شب مردان خدا" ص۱۴.
۳ ـ "شب مردان خدا"ص۱۴.
۴ ـ "بحار" ج۷۸، ص۱۵۸.
۵ ـ "شب مردان خدا" ص۱۶.
۶ ـ "بحار" ج۸۷، ص۱۳۹.
چو شب گردد اگر هشیارى اى دوست *** نباشد خوشتر از بیدارى اى دوست
چو شب گردد چو شمع محفل اى جان *** به دل سوزو به چشم اشکى بیفشان
چو شب گردد به ساز عشق برخیز *** رها کن دل به زلف دلبر آویز
به همراه شباهنگان افلاک *** به راه عشق تاز از بستر خاک
به خاک از آب چشمان آتش افروز *** دل از مه طلعتان آسمان سوز
به دیده باش چون ابر گهربار *** به دل سوزانتر از شمع شرر بار
چو مرغ جق به دل با ناله زار *** به ذکر حق سحر گردان شب تار
که بخشندت ز الطاف الهى *** ز آه شب نشاط صبحگاهى
در حدیث بسیار مهمى وارد شده که عبدالله بن یعفور این انسان والاوکم نظیر به حضرت صادق((علیه السلام)) عرضه داشت: فدایت شوم به من بگویید آن ساعتى که نزدیکترین ساعات انسان به خداست و خدا به او نزدیک است کدام ساعت است؟
فرمود: چون آخر شب برخیزد در حالى که چشمها در خوابند، وضوئى شاداب گرفته و در عبادتگاه خود بایستد و با حضور قلب و توجه دل به خدا، تکبیر نماز گفته و با تلاوت قسمت هائى از قرآن دو رکعت نماز بجاى آورده و آنگاه برخیزد براى ادامه نماز، در این موقع از جانب عرش این ندا برخیزد:
اى بنده اى که در حال خواندن خدائى، احسان و خیر از جانب عالم ملکوت بر سرت در حال پخش و ریزش است، و فرشتگان در کنار قدمهایت تا عنان آسمان اطرافت را گرفته و خداى مهربان ندا مى کند:
اى بنده من اگر بدانى با که در حال گفتگو و راز و نیازى انفتال از خود نشان نمى دهى.
گفتم: اى پسر پیامبر فدایت گردم مقصود از انفتال چیست؟
امام((علیه السلام)) در حالى که صورت خود را به سمت پشت سر مى چرخانید فرمود: انفتال این است که صورت و بدنت را برگردانى.(۱)
مفضّل بن عمر از حضرت صادق و انحضرت از پدرانش روایت مى فرماید که رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) فرمود:
خداوند به دنیا وحى کرد: هر کس که در خدمت تو باشد، تو او را به رنج و تعب بینداز، و هر کس که تو را رها کند تو در خدمت او باش.
و هرگاه عبد در دل شب تار با مولاى خویش خلوت نموده با او به راز و نیاز بپردازد، خداوند نور را در دل وى جایگزین سازد، و چون بگوید اى ربّ و اى ربّ من، خداوند جلیل ندایش داده و گوید: لبَّیک اى بنده من، بخواه از من تا عطایت کنم، به من توکل نماى تا کفایتت نمایم. سپس حضرت حق به ملائکه فرماید:
اى فرشتگان من، بنده ام را بنگرید در دل شب با من خلوت کرده در حالى که بطالت پیشگان به لهو و لعب مشغولند، و غفلت زدگان در بستر خواب آرمیده اند، اینک گواه باشید که من به طور حتم او را مى آمرزیدم.(۲)
هر که از درد تو محروم بود بیمارست *** وانکه داغ تو نه بر سینه او افکار است
دلم از ناوک آن غمزه شکایت نکند *** که بر این خسته حق نعمت او بسیار است
گله از بار غم و بار ستم نیست مرا *** گر بود بار جدائى گله ها این بار است
پیش آن صورت مطبوع که دارد جانى *** چه کنم صورت خورشید که بر دیوار است
صبر از آن لب نتوان کرد به دو رخ تو *** زانکه در موسم گل توبه زمى دشوار است
از رسول خدا روایت شده:
صَلاةُ اللَّیلِ سِراجٌ لِصاحِبِها فِى ظُلْمَةِ الْقَبْرِ:(۳)
نماز شب براى صاحبش در تاریکى برزخ چراغ است.
به موسى((علیه السلام)) وحى فرمود:
قُمْ فِى ظُلمَةِ اللَّیلِ اَجْعَلْ قَبْرَک رَوْضَةً مِنْ رِیاضِ الْجِنانِ:(۴)
در ظلمت شب به عبادت برخیز که به پاداش آن قبرت را باغى از باغهاى بهشت سازم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "بحار" ۸۷، ص۱۵۸.
۲ ـ "شب مردان خدا"، ص۲۳.
۳ ـ "شب مردان خدا" ص۲۴.
۴ ـ "شب مردان خدا" ص۲۴.
رسول الهى((صلى الله علیه وآله)) فرمود:
سَبَبُ النُّورِ فِى الْقِیامَةِ الصَّلاةُ فِى جَوْفِ اللَّیلِ:(۱)
آنچه در قیامت براى عبد موجب نور است نماز در دل شب مى باشد.
اسماعیل بن موسى از برادر بزرگوارش حضرت رضا((علیه السلام)) روایت مى کند که از حضرت زین العابدین((علیه السلام))پرسیدند: چگونه است که شب زنده داران از میان مردم به زیبائى چهره و خوش صورتى ممتازند؟ فرمود: از آن جهت است که آنان با پروردگار خود خلوت کرده اند و خداوند مهربان آنان را با جامه اى از نور خود پوشانده است.(۲)
شب به خاطر اینکه چشم و گوش از دیدنیها و شنیدنیها به دور است، دل از هر جهت فارغ و طبعاً حضور قلب و طمأنینه نفس بیشتر است و همگامى دل با زبان در ذکر و دعا و تلاوت قرآن صادق تر و بهنشاط و اخلاص در عمل نزدیکتر است، قرآن مى فرماید:
«اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیلِ هِىَ اَشَدُّ وَطْئاً وَ اَقْوَمُ قیلا»:(۳)
شبخیرى در ثبات قدم محکم تر و در صداقت گفتار راسختر است.
آخوند ملا حسینقلى همدانى آن عارف بزرگ و سالک کم نظیر فرموده:
کسانى که در مقامات دین به جائى رسیده اند همه از شبخیزها بوده اند، از غیر آنها رسیدن به کمالات معنوى دیده نشده است.
از حضرت امام حسن عسگرى((علیه السلام)) روایت شده:
اِنَّ الْوُصُولَ اِلَى اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لا یدْرَک اِلاّ بِامْتِطاءِ اللَّیلِ:(۴)
رسیدن به حضرت الله سفر و سیرى است که جز با مرکب شب پیمودن راه و نیل به آن ممکن نیست.
انس بن مالک از رسول خدا((صلى الله علیه وآله)) روایت مى کند:
اَلرَّکعَتانِ فِى جَوْفِ اللَّیلِ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فِیها:(۵)
دو رکعت نماز در دل شب پیش من محبوبتر است از دنیا و آنچه در آن است.
از حضرت صادق((علیه السلام)) روایت شده:
ما مِنْ عَمَل حسن یعْمَلُهُ الْعَبْدُ اِلاّ وَلَهُ ثَوابٌ فِى الْقُرآنِ اِلاّ صَلاةَ اللَّیلِ، فَاِنَّ اللهَ لَمْ یبَینْ ثَوابَها لِعَظیمِ خَطَرِها عِنْدَهُ...(۶)
هر کار نیکى که عبد انجام مى دهد در قرآن از براى آن پاداشى گفته شده مگر نماز شب، که چون پاداشش بسیار بزرگ بوده خداوند آن را بیان نفرموده است.
داستانى از انسانى بیدار دل در رابطه با نماز شب
شیخ جعفر کبیر معروف به کاشف الغطاء در یکى از شبها براى تهجّد برخاست، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: بیا به حرم مطهّر امیر((علیه السلام))رفته در آنجا نماز شب بخوانیم.
فرزند جوان که برخاستن از بستر گرم در آن وقت شب برایش سخت بود در مقام عذرخواهى برآمده عرض کرد: پدرجان من فعلا مهیاى این برنامه نیستم شما منتظر من نباشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "شب مردان خدا" ص۲۴.
۲ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۵۹.
۳ ـ مزمّل، ۶.
۴ ـ "بحار"ج۸۷، ص۳۸۰.
۵ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۴۸.
۶ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۴۰.
فرمود: نه من اینجا ایستاده و منتظرم تا شما مهیا شوید، فرزند جوان به ناچار از جاى برخاست و وضو گرفت و دنبال پدر به راه افتاد. کنار درب صحن رسیدند، در آنجا فقیرى را دیدند نشسته و دست سؤال براى گرفتن پول به سوى مردم دراز کرده!
شیخ جعفر رو به فرزندش نمود و فرمود: این شخص در این وقت شب براى چه اینجا نشسته است؟ عرض کرد: براى گدائى. فرمود: چه مقدار ممکن است از رهگذران عاید او شود؟ عرضه داشت: احتمالا یک تومان (به پول آن زمان).
فرمود: فرزندم درست فکر کن ببین این آدم براى مبلغى ناچیز در این وقت شب دست از راحت و استراحت و خواب ناز برداشته و دست ذلّت به سوى مردم دراز کرده، آیا تو به اندازه این شخص اعتماد به وعده هاى حق درباره شب بیداران و متجّدان ندارى که فرموده:
«فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْین».(۱)
هیچ کس نمى داند چه پاداشهاى مهمّى که مایه روشنى چشمها مى گردد براى آنان نهفته شده است!
گفته اند: فرزند جوان از شنیدن این سخن چنان متنبّه شد که تا آخر عمر از سعادت شب بیدارى و تهجّد برخوردار بود.(۲)
جنید را پس از مرگ به خواب دیدند، از وى پرسیدند: چه شد؟ پاسخ داد:
طارَتْ تِلْک الاِشاراتُ، وَ طاحَتْ تِلْک الْعِباراتُ، وَ غابَتِ الْعُلُومُ، وَ انْدَرتْ تِلْک الرُّسُومُ، وَ ما نَفَعَنا اِلاّ رُکیعاتٌ کنّا نَرْکعُها فِى السَّحَرِ:
رموز عرفانى از دست برفت، عبارات درهم ریخت، علوم از دل ناپدید گشت، و رسوم از هم پاشید، و جز چند رکعت کوتاهى که به هنگام سحر بجاى آوردیم ما را چیز دیگرى سود نداد!(۳)
بیا که دانه لطیف است رو ز دام مترس *** قمارخانه درآور ز ننگ و نام مترس
بیا بیا به شرابى و ساقیى که مپرس *** درآدرآ بر آن شاه خوش سلام و مترس
چو عشق عیسى وقت است و مرده مى جوید *** بمیر پیش جمالش چو من تمام و مترس
غلام شیر شدى بى کباب کى مانى *** چوپخته خوار نباشى ز هیچ خام مترس
خیال دوست بیاورد سوى من جامى *** که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
در این مقام خلیل است و با یزید حریف *** بگیر جام مقیم و در این مقام مترس
به ماه روزه جهودانه مى مخور تو به شب *** بیا به بزم محمّد مدام نوش و مترس
حضرت صادق((علیه السلام)) فرموده:
شَرَفُ الْمُؤْمِنِ صَلاتُهُ بِاللَّیلِ، وَ عِزُّهُ کفُّ الاَذى عَنِ النّاسِ:(۴)
بزرگوارى و شرف مؤمن نماز اوست در شب، و عزتش خوددارى از آزار مردم است.
امیرالمؤمنین((علیه السلام)) مى فرماید:
خوشا حال آن که واجبات الهى را ادا کند، تن به سختى ها داده از تحمّل مصائب شانه خالى نکند، شب هنگام از خواب دورى جوید تا وقتى که خواب بر وى غالب شود زمین را بستر و دست خود را بالش قرار دهد، در زمره آنانى باشد که ترس و نگرانى از روز قیامت چشمهایشان را بیدار داشته و پهلویشان را از خوابگاهشان دور نموده و دلهاشان به یاد حق به صداى آهسته و مبهم مشغول است. گناهانشان بر اثر استغفار مداومشان پراکنده و متلاشى شده است.(۵)
حضرت صادق((علیه السلام)) مى فرماید: پیامبر در ضمن وصیتش به على((علیه السلام)) فرمود: تو را سفارش مى کنم درباره خودت به اعمال و صفاتى چند که دائم با آنها باشى آنگاه فرمود: الهى، على را در این برنامه یارى ده. تا سخنش به اینجا رسید که فرمود:
عَلَیک بِصَلاةِ اللَّیلِ، بِصَلاةِ اللَّیلِ، و عَلَیک بِصَلاةِ اللَّیلِ:(۶)
بر تو باد به نماز شب، بر تو باد به نماز شب، بر تو باد به نماز شب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ سجده، ۱۷.
۲ ـ "شب مردان خدا" ص۴۴.
۳ ـ "شب مردان خدا" ص۶۴.
۴ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۴۱.
۵ ـ "نهج البلاغة"نامه ۴۵.
۶ ـ "وسائل" ج۵، ص۲۶۸.
راوى مى گوید: از حضرت صادق((علیه السلام)) شنیدم که فرمود:
اِنَّ مِنْ رَوْحِ اللهِ تَعالى ثَلاثَةٌ: اَلتَّهَجُّدُ بِاللَّیلِ، وَ اِفْطارُ الصّائِمِ، وَ لِقاءُ الاِخْوانِ:(۱)
از امورى که خداوند آنها را وسیله نشاط قلب قرار داده سه چیز است: نماز شب، افطار روزه دار به وقت مغرب، دیدار برادر مؤمن.
روایات مربوط به نماز شب به طور مفصل در جلد پنجم "وسائل الشیعة" صفحه ۲۶۸ به بعد ذکر شده، من فکر مى کنم آنچه در سطور گذشته نگاشته شد براى نشان دادن عظمت این عبادت کافى باشد.
چگونگى نماز شب:
نماز شب که وقت آن از نیمه شب به بعد است یازده رکعت مى باشد. هشت رکعت به صورت چهار نماز دورکعتى به عنوان نافله شب، و دورکعت تحت عنوان نماز شفع، و یک رکعت هم به عنوان نماز وَتر خوانده مى شود، و از ویژگیهاى این یازده رکعت و سایر نوافل این است که در حال اختیار مى توان به هر صورتى که ممکن باشد انجام داد.
از رسول حق روایت شده: چون عبد از محل خواب خود براى نماز شب به خاطر جلب رضاى ربّ برخیزد در حالى که باقى مانده خواب هنوز به چشم اوست، خداوند به فرشتگانش به او مباهات مى کند و مى فرماید: آیا نمى بینید این بنده ام را که از خواب لذیذ خود دست برداشته و به نمازى که بر او واجب نکرده ام برخاسته است! گواه باشید که من او را مشمول مغفرت خویش قرار دادم!(۲)
از رسول الهى((صلى الله علیه وآله)) روایت شده:
اِذا کانَ آخِرُ اللَّیلِ یقُولُ اللهُ سُبْحانَهُ: هَلْ مِنْ داع فَاُجیبَهُ؟ هَلْ مِنْ سائِل فَاُعْطِیهُ سُؤْلَهُ؟ هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِر فَاَغْفِرَ لَهُ؟ هَلْ مِنْ تائِب فَاَتُوبَ عَلَیهِ؟(۳)
چون آخر شب فرا رسد خداوند فرماید: آیا دعا کننده اى هست تا دعایش را اجابت کنم؟ آیا سؤال کننده اى و خواهنده اى هست تا خواسته اش را بدهم؟ آیا استغفار کننده اى هست تا او را بیامرزم؟ آیا توبه کننده اى هست تا توبه اش را بپذیرم؟
و این همه را مى توان در نماز شب بخصوص در قنوت نماز وتر دید، به این معنا که خود نماز دعا و درخواست است و در قنوتش توبه و استغفار، پس به توسط نماز شب مى توان به فیوضات عظیمه اى نائل شد.
در آداب قنوت وتر آمده:
۱ ـ طولانى بودن آن را رعایت کنید که رسول حق فرمود: هر یک از شما قنوت نماز وترش طولانى تر است، آسایشش در موقف قیامت دراز مدت تر است.
۲ ـ هفتاد بار استغفار کنید.
۳ ـ هفت بار بگویید: هذا مَقامُ الْعائِذِبِک مِنَ النّارِ.
۴ ـ سیصد بار اَلْعَفوْ بگویید.
۵ ـ دست چپ را مقابل صورت گرفته و با دست راست عدد استغفار و سایر ذکرها را بشمارید.
۶ ـ براى چهل مؤمن دعا کنید.
۷ ـ بکوشید که پرونده گذشته را به یاد آورده، و مواقف قیامت را در نظر نمایید تا اشک از دیدگانتان بر رخسارتان جارى گردد، که این اشم را در پیش حق قیمتى بس عظم است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ "وسائل"ج۵، ص۲۷۳.
۲ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۵۶.
۳ ـ "بحار"ج۸۷، ص۱۶۷.
امام صادق((علیه السلام)) در بیان منافع نماز شب مى فرماید: نماز شب موجب رضاى حق، محبّت ملائکه، بپا داشتن سنّت انبیا، نور معرفت، اصل ایمان، راحتى بدن، ناخشنودى شیطان، سلاح علیه دشمنان، و باعث اجابت دعا، قبولى اعمال، برکت در رزق، شفیع بین انسان و ملک الموت، چراغ گور، زائر انسان در قبر تا قیامت، و سایه سر او در محشر، و تاج سر، و لباس بدن، و نور پیشاپیش حرکت، و پوشش بین انسان و آتش جهنم، و حجّتى بین عبد و حق، و مایه سنگینى میزان، و جواز عبور از صراط، و کلید بهشت است.(۱)
در روایت بسیار مهمى آمده: خداوند مهربان به یکى از صدّیقین وحى کرد: براى من بندگانى هستند که مرا دوست دارند، و من هم آنان را دوست دارم، آنان مشتاق من و من مشتاق آنهایم، آنان مرا در یاد دارند و من هم به یاد آنان هستم، و به من نظر دارند و من نیز به آنها نظر دارم، پس اگر تو قدم جاى قدم آنها نهى تو را هم دوست خواهم داشت، و اگر از راه آنها منحرف شوى عقوبتت خواهم نمود. عرضه داشت: الهى نشانه هاى آنان چیست؟ خطا رسید: آنان روزها همچون چوپان مهربانى که مواظب گوسپندان خود هست به سایه مى نگرند و منتظر آمدن شب هستند، و همان گونه که پرندگان هنگام غروب با شور و شوق عازم آشیانه خود مى گردند اینان هم با همین حال به استقبال غروب خورشید مى روند، پس آنگاه که شب فرا رسید و تاریکى همه جا را فرا گرفت و فرشها پهن و همه گرد هم جمع شدند و هر دوستى با دوست خود خلوت نمود، اینان در برابر من به پاى مى ایستند و صورت هاى خود را بر خاک مى نهند و با تلاوت آیاتم به مناجات و گفتگوى با من برمى خیزند، و نعمت هاى مرا سپاس مى گویند، پس آنان را مى بینى که گاه گریه مى کنند و گاه شیون سر مى دهند، گاه آه مى کشند و گاه از معاصى و گناهان شکوه مى نمایند، و گاه ایستاده و گاه نشسته و گاهى در حال رکوع و گاه در سجده هستند، و آنچه را که آنان به خاطر من تحمل مى کنند همه را مى بینم، و شکوه هائى که از محبت من بر لب دارند مى شنوم، اول چیزى که به آنها عطا مى کنم سه چیز است:
۱ ـ نور خود را در دلهاى آنان مى افکنم، در نتیجه همان گونه که من از آنها آگاهم آنها نیز از من با خبر خواهند بود.
۲ ـ اگر آسمانها و زمین ها و آنچه را که در میان آنها هست در میزان آنان ببینم باز آن را کم خواهم دانست.
۳ ـ روى سوى آنها مى کنم، آیا اگر کسى را روى به سویش کنم احدى مى تواند بفهمد که چه به او عطا مى کنم؟(۲)
پس از انجام نماز شب، خواندن دعاى سى و دوم "صحیفه" لذت فوق العاده دارد، دعائى که حضرت زین العابدین هر شب پس از نماز شب قرائت مى کرد.
من نیازى به تفسیر مفصل و مشروح این دعا ندیدم، زیرا تفسیر اهمّ مطالب این دعا در دعاى اول "صحیفه" در رابطه با حق و در دعاى هفدهم در رابطه با شیطان و در دعاى سى و یکم در رابطه با توبه بازگو شد، عزیزان مى توانند به تفسیر آن سه دعا مراجعه کنند، در اینجا فقط به ترجمه دعا اکتفا مى کنم و از حضرت محبوب مى خواهم که همه عاشقانش را به نیکوترین عبادات، بخصوص نماز شب موفق بدارد.
"بار الها اى صاحب قدرتى که جاودانه دائم است، و سلطنتى که خود بدون سپاه و پشتیبانها نیرومند است، و عزّتى که با گذشت زمانها و سالهاى پیشین و زمانهاى دور دست باقى است.فرمانروائیت چنان غالب است که محدود به آغاز و پایان نیست، و پادشاهیت چنان بلند پایه است که همه چیز از رسیدن به کنه آن فرو مانده است، منتهاى توصیف واصفان به نازلترین مرتبه اى از آن رفعت که بهخود تخصیص داده اى نمى رسد.
وصفها درباره تو به جائى نرسند، و نعتها در پیشگاهت از هم گسیخته، و در مقام کبریائیت لطائف تصورات سرگردانند.
تو اى خداى ازلى، در ازلیت چنین بوده اى، و جاودان و بى زوال بر این منوال خواهى بود، و من بنده کم کار پُر آرزویم که رشته پیوندها از دستم بیرون رفته، مگر آنچه رحمتت آن را پیوسته، و زنجیره هاى امید از من بریده مگر آنچه از عفو تو به آن چنگ زده ام، طاعتى که به شمار آوردم اندک، و معصیتى که به آن اقرار کنم بسیار دارم، عفو و گذشت از بنده ات بر تو دشوار نیاید اگر چه بد کرده باشد، پس از من درگذر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ "اسرارالصلاة" حاج میرزا جواد ملکى، ص۴۵۴.
۲ـ "محجة البیضاء"ج۸، ص۵۸.
شرح صحیفه (قهپایی)
و کان من دعائه علیه السلام بعد الفراغ من صلاه اللیل لنفسه فى الاعتراف بالذنب:
دعاى سى و دوم که حضرت سیدالساجدین بعد از فراغ از نماز شب- یعنى بعد از سیزده رکعت- از براى نفس خود در اعتراف به گناهان خود مواظبت مى فرموده اند.
«اللهم یا ذا الملک المتابد بالخلود و السلطان».
«المتابد» -بکسر الباء الموحده على صیغه اسم الفاعل- تفعل من الابد. قال الراغب فى المفردات: تابد الشى ء: بقى ابدا. و فى روایه بالفتح على اسم المکان من باب التفعل على هیئه صیغه اسم المفعول، اى: موضع التابید و موضع الدوام. و ایا ما کان فاما بالجر على صفه «الملک» او بالنصب على صفه المنادى المضاف اعنى «ذا الملک» التابید.
و السلطان: مصدر کغفران بمعنى التسلط.
یعنى: بار خدایا، اى صاحب پادشاهى باقى به دوام و همیشگى و سلطنت و توانایى.
«الممتنع بغیر جنود و لا اعوان».
من المنعه بمعنى العزه و الغلبه. اى: المتعزز العزیز الغالب بغیر جنود و لا اعوان.
«اللهم یا ذا الملک المتابد بالخلود و السلطان».
«المتابد»- بکسر الباء الموحده على صیغه اسم الفاعل- تفعل من الابد. قال الراغب فى المفردات: تابد الشى ء: بقى ابدا. و فى روایه بالفتح على اسم المکان من باب التفعل على هیئه صیغه اسم المفعول، اى: موضع التابید و موضع الدوام. و ایا ما کان فاما بالجر على صفه «الملک» او بالنصب على صفه المنادى المضاف اعنى «ذا الملک» التابید.
و السلطان: مصدر کغفران بمعنى التسلط.
یعنى: بار خدایا، اى صاحب پادشاهى باقى به دوام و همیشگى و سلطنت و توانایى.
«الممتنع بغیر جنود و لا اعوان».
من المنعه بمعنى العزه و الغلبه. اى: المتعزز العزیز الغالب بغیر جنود و لا اعوان.
(یعنى:) که منیع و غالبى بر جمیع ما سواى خود از موجودات بى لشکرى و مددکارى.
«و العز الباقى على مر الدهور و خوالى الاعوام و مواضى الازمان و الایام».
قوله علیه السلام: «و العز» معطوف على الملک. اى: یا ذا العز. و العز یجىء بمعنى القوه. و منه قوله تعالى:(فعززنا بثالث) اى: قوینا و شددنا. و بمعنى شده الغلبه. و لفظه «على» بمعنى مع، کقوله تعالى: (و آتى المال على حبه) و (ان ربک لذو مغفره للناس على ظلمهم).
و الدهور: جمع الدهر، و هو الزمان.
و الاعوام: جمع العام، و هو السنه و الحول. و اضافه الخوالى و المواضى الى الاعوام و الازمان من قبیل اضافه الصفه الى موصوفها. اى: الاعوام الخالیه و الازمان الماضیه.
یعنى: و اى صاحب قدرت و توانایى و شدت غلبگى که باقى و پاینده اى با مرور زمانها و سالهاى گذشته و زمانهاى گذرنده.
«عز سلطانک عزا لا حد له باولیه، و لا منتهى له باخریه».
غالب شد تسلط و پادشاهى تو، این نحو غلبه اى که نهایت نیست مر او را به اولیت و محل نهایت نیست مر او را به آخریت. یعنى غلبه و سلطنت تو نه اول دارد و نه آخر.
«و استعلى ملکک علوا سقطت الاشیاء دون بلوغ امده».
الاستفعال هنا بمعنى الفعل. اى: علا.
(یعنى:) بلند شد پادشاهى تو به حدى که جمیع موجودات افتادند و ساقط شدند، بى آنکه برسند نزد رسیدن به غایت و نهایت آن بلندى. یعنى نتوانستند که به آن غایت برسند.
«و لا یبلغ ادنى ما استاثرت به من ذلک اقصى نعت الناعتین».
استاثرت، اى: اختصصت و انفردت به. و الاستئثار: الانفراد بالشىء.
(یعنى:) نمى رسد نهایت وصف وصف کنندگان به پایین ترین پایه ى آنچه به آن متفرد و یگانه شده اى از بلندى.
«ضلت فیک الصفات».
ضل، اى: لم یهتد.
و الصفات: جمع الصفه، و اصله: الوصف، فالهاء عوض عن الواو.
یعنى: راه نیافته در حق تو صفات. و این صفات ثبوتیه و سلبیه و اضافیه که عقل انسان آن را اعتبار کند براى حق تعالى و او را به آن وصف کند، آن صفات را نهایتى نیست.
و محتمل است که معنى این باشد که او را هیچ صفتى نیست زاید بر ذات و مراد آن حضرت از این کلام نفى صفات باشد. و الله اعلم باسرار کلام اولیائه.
«و تفسخت دونک النعوت».
بالفاء و السین المهمله و الخاء المعجمه. اى: تقطعت و تمزقت.
و لفظه «دون» بمعنى عند. و النعوت: الصفات.
(یعنى:) و از هم پاشیده و گسسته شده نزد تو نعتها.
و این فقره به منزله ى تاکید است مر فقره ى اولى را. و تکرار از باب اختلاف لفظ است.
«و حارت فى کبریائک لطائف الاوهام».
اى: الاوهام اللطیفه الدقیقه.
(یعنى:) و حیران است و پى نمى برد در بزرگى تو اندیشه هاى نازک دقیق که به چیزهاى نازک دور مى رسند.
یعنى: هر چند ذهن دقیق در بیداى جلال او سبحانه تک و دو نماید، هرگز به نهایت وى نرسد. و هر چند مرغ فکرت در هواى ادراک ذات و صفات و بزرگوارى او پرواز کند، به آن نتواند رسید.
«کذلک انت الله الاول فى اولیتک. و على ذلک انت دائم لا تزول».
همچنین است تو معبود بسزایى، آنچنان معبودى که اولیت دارى در اولیت خود. یعنى اولى سبقت بر تو ندارد. و بر این معنى تو همیشه ثابتى که زوال پذیر نیست و تغییر راه نمى یابد.
«و انا العبد الضعیف عملا الجسیم املا».
و منم بنده ى ضعیف از روى کردار، و عظیم و بزرگ از روى امید. یعنى امید عظیم به تو دارم.
«خرجت من یدى اسباب الوصلات الا ما وصله رحمتک».
«یدى» بتخفیف الیاء و تشدیدها. و على الثانى رواه ابن ادریس.
و الوصلات: جمع وصله -بضم الواو- و هى ما یتوصل به الى المطلوب.
و المراد انه قد فاتتنى الاسباب التى یتوصل بها الى السعاده الاخرویه الا السبب الذى هو رحمتک. فانه لا یفوت من احد.
و لفظه «ما» اما موصوله او مصدریه و الثانى الیق بالمقام.
یعنى: بیرون رفته است از دست من -یا: از هر دو دست من- اسبابى که رسیده مى شدم به مطالب اخرویه و سعادات دینیه الا آنچه مى رساند آن را رحمت تو که از هیچ کس فوت نمى شود. یعنى سببى که دارم رحمت تو است.
«و تقطعت عنى عصم الامال الا ما انا معتصم به من عفوک».
العصم -بکسر العین المهمله-: جمع العصمه، اى: الوقایه و التمسک بالشىء. و اعتصم بکذا، اى: تمسک.
(یعنى:) و گسسته شده است از من چیزهایى که دست در آن زنند و برسند به امیدها الا یک چیز که من در آن آویخته ام و دست بر آن زده ام که آن عفو تو است.
«قل عندى ما اعتد به من طاعتک».
کم است و قلیل است نزد من آنچه به شمار آورم از طاعت و فرمانبردارى تو.
«و کثر على ما ابوء به من معصیتک».
«ابوء» من قولک: باء فلان بفلان، اذا کان حقیقا بان یقبل به لمساواته و مکافاته. اى: صرت حقیقا لغضبک. و یقال: باء بحقه: اقر. و ذا یکون ابدا بما علیه لا له.
(یعنى:) و بسیار است بر من آنچه اقرار دارم به آن از معصیت و نافرمانى تو و سزاوار شدم به سبب آن خشم تو را.
«و لن یضیق علیک عفو عن عبدک و ان اساء، فاعف عنى».
و هرگز تنگ نیست بر تو درگذشتن از خطایا و گناه بنده ى تو اگر چه بدى کرده باشد، پس عفو نما از گناهان من.
شرح صحیفه (مدرسی)
و کان من دعائه علیه السلام بعد الفراغ من صلوه اللیل لنفسه فى الاعتراف بالذنب:
بود از دعاى آن امام علیه السلام بعد از فراغ از نماز شب از براى خود در اعتراف به گناه.
قید لنفسه در عنوان دعا نکته او معلوم نیست که شیوخ سابقین این قید را در او اخذ کرده اند، مى شود نکته آن باشد که در غالب ادعیه ى منسوب به آن بزرگوار که این قید نیست و در این دعا هست آن ادعیه که این قید نبود دعاء از براى آن شىء بود مثلا دعا از براى اداى دین و وسعت رزق و طلب دفع مرض و دعاى باران بود آن ادعیه را امام خواند در مقام تعلیم دیگران و خود هم در مقام حاجت عمل مى نمود به خلاف این دعا که این از مختصات خود بود که عمل مى نمود پس لام لنفسه از براى اختصاص است.
بدان ایدک الله که یکى از سنن اکیده نماز شب است که در آن جمع است فواید دنیا و آخرت.
اما فواید دنیا که غالب ناس طالبند از قبیل غنا و عزت.
روایتى در فقیه است که امام مى فرماید: دروغ مى گوید کسى که در روز گرسنه ام و شب نماز شب خوانده ام.
و در روایت دیلمى است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که خداى عزوجل پنج چیز را در پنج چیز قرار داده، بزرگى را در نماز شب، و توانگرى را در قناعت، و عزت را در طاعت، و ذلت را در معصیت، حکمت را در گرسنگى.
اللغه:
ملک: پادشاهى.
متابد: از تابد به معنى بقاء همیشه. مى شود اسم فاعل و مى شود اسم مفعول باشد و مى شود اسم مکان و على اى حال مجرور است تا صفت ملک باشد، یا منصوب باشد صفت منادى،
ممتنع: یعنى به تنهائى غلبه کننده است.
جنود: جمع جند لشگر.
اعوان: جمع عون مددکار.
اعوام: جمع عام به معنى سال.
دهور: جمع دهر روزگار، فقوله «على مر الدهور»
بعضى على را به معنى من گرفته اند گمانم آن است که به حسب سوق انسب است که به معنى استعلاء باشد.
یعنى: بار خدایا اى صاحب پادشاهى باقى همیشه و سلطنت غالب بى لشگر و عزت باقى مانده برگذشتن روزگار و سالهاى رفته و زمان و روزهاى گذشته ى رفته.
یعنى: غالب است سلطنت تو غالب شدنى که نیست حدى او را به اولیتى، و نیست نهایتى او را به آخریتى یعنى او را اول و آخرى نیست.
یعنى ابد و سرمد است.
باب استفعال به معنى طلب نیست.
یعنى: بلند است سلطنت تو چنان بلندى نمودنى.
اللغه:
سقطت: لغت مصدر است.
دون: قرب.
بلوغ: رسیدن.
امد: نهایت.
استیثار: اختیار کردن.
ادنى: پائین تر.
اقصى: نهایت بالائى.
یعنى: علوى که افتاده است هر چیز نزد رسیدن به نهایت او و نمى رسد پائین تر چیزى که اختیار نمودى تو به آن از رفعت نهایت وصف وصف کنندگان.
یعنى: گم شده در تو صفات و مندرس شده در تو نعمتها.
به عبارت اخرى این مطلب آن است که صفت تو عین ذات تو است و ذات تو در هیچ جهتى از جهات معلوم نیست پس وصف تو در صفات کم است معلوم نیست بعد از اینکه چنین شد ریخته و پراکنده و پارچه است نزد تو صفت وصف کنندگان که تواند وصف تو نماید که بعد از اینکه تو در هیچ جهت معلوم نیستى تحقیق این مقال در کتاب وسیله النجاه ذکر نموده ام رجوع شود.
متحیر و سرگردان است در تعقل و بزرگوارى تو فهمهاى دقیق فطن.
این عبارت در مقام تصدیق است، یعنى تو همچنین هستى.
یعنى: این صفات و جلال و جمال که تو راست همیشه بوده و همیشه هست و مى باشد.
اللغه:
جسیم: بزرگ.
امل: رجا و آرزو.
الان امام شروع نمود در بیان احوال و اوصاف خود یکى از اوصاف خود عمل کم و امید زیاد، رجاء زیاد عبارت است از رسیدن به مراتب فوق الرغبه و العاده.
وصلات: به ضم واو و صاد جمع وصله به معنى پیوند.
عصم: به کسر عین و فتح صاد و او عبارت است از آنچه با او سر قربه و یا کیسه مى بندند به عبارت اخرى بند کیسه و قربه و نحو آن.
یعنى: بیرون رفته است از دست من اسباب پیوندها مگر آنچه که پیوند نموده او را رحمت تو، و بریده شده است از من بندهاى آرزوها مگر آنچه که من دست زده ام به او از عفو تو به عبارت اخرى پیوند ما بین من و تو نیست مگر رحمت تو و بند امید ندارم مگر عفو تو کسى تامل در لطف کلام کند خواهد دانست که فوق این کلام در لطف خارج از طاقت بشر است.
ابوء: یعنى رجوع کنم و اقرار نمایم.
اعتد: یا به معنى شمردنست یا معنى مهیا نمودن مقصود آن است که طاعت تو در نزد من کم و گناه به تو در پیش من زیاد است.
ترجمه و شرح صحیفه (امامی و آشتیانی)
دعا هنگام نماز شب:
در این دعا که امام علیه السلام از نماز شب و در رابطه با اعتراف به گناه نموده
نخست به توصیف ذات اقدس الهى پرداخته مى گوید: (بار خداوندا اى صاحب ملک و حکومتى که همواره ابدى و جاودانه است) (اللهم یا ذا الملک المتابد بالخلود).
(و اى صاحب سلطنت و قدرتى که بدون سپاه و پشتیبان، همیشه نیرومند است) (و السلطان الممتنع بغیر جنود و لا اعوان).
(و اى صاحب عزت، نیرو و قوتى که بر مرور دهور گذشت سالها، مضى زمانها و روزها همواره باقى و پابرجاست) (و العز الباقى على مر الدهور و خوالى الاعوام و مواضى الازمان و الایام).
(عزت سلطنت و قدرتت آن چنان غالب و قوى است که آغاز و انجام آن به هیچ حدى محدود نگردد) (عز سلطانک عزا لا حد له باولیه، و لا منتهى له باخریه).
(ملک و حکومتت آن چنان بلند پایگى یافته که همه چیز از رسیدن به کنه و نهایت آن فرومانده است) (و استعلى ملکک علوا سقطت الاشیاء دون بلوغ امده).
(و منتهاى توصیف واصفان به پائین ترین مرتبه از آن رفعت و بلندى که ویژه ى تو است نمى رسد) (و لا یبلغ ادنى ما استاثرت به من ذلک اقصى نعت الناعتین).
(کاروان اوصاف در بیان عظمت تو گمشده اند) (ضلت فیک الصفات).
(و رشته ى نعتها و توصیفها در پیشگاه مقام تو از هم گسیخته است) (و تفسخت دونک النعوت).
(لطائف اوهام و تصورات، در مقام کبریائى تو سرگردان مانده اند) (و حارت فى کبریائک لطائف الاوهام).
امام علیه السلام به دنبال بیان اوصاف خداوند چنین اضافه مى کند: اى خداى من (تو چنینى، تو (الله) هستى که در اولیت خود اولى، و بر همین منوال جاودانه و بى زوال خواهى بود) (کذلک انت الله الاول فى اولیتک، و على ذلک انت دائم لا تزول).
(و من همان بنده ى کم کار و پر آرزویم) (و انا العبد الضعیف عملا، الجسیم املا).
(بنده اى که اسباب وصول به سعادت از کفش خارج گشته، جز آن وسیله اى که رحمتت آن را مرتبط سازد) (خرجت من یدى اسباب الوصلات الا ما وصله رحمتک).
(من همانم که رشته هاى امیدم گسیخته، مگر رشته ى عفو تو که فعلا بدان چنگ زده ام) (و تقطعت عنى عصم الامال الا ما انا معتصم به من عفوک).
و تصریح مى کند که: (من از اطاعت و فرمان برداریت چیزى که به حساب آورم، جز مقدار اندکى ندارم) (قل عندى ما اعتد به من طاعتک).
(اما بار گناهان و معصیت تو که باید بر دوش کشم بسیار است) (و کثر على ما ابوء من معصیتک).
(مطمئنم که عفو و گذشت از بنده ات گرچه بد کرده است بر تو دشوار نیست) (و لن یضیق علیک عفو عن عبدک و ان اساء).
(بنابراین از من درگذر) (فاعف عنى).
ریاض السالکین (سید علیخان)
ریاض السالکین فی شرح صحیفة سید الساجدین، ج۵، ص:۴۴-۱۰
و کان من دعائه علیه السّلام بعد الفراغ من صلوة اللیل لنفسه فی الاعتراف بالذّنب:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین الحمد لله غافر الذنب لمن اعترف له بذنبه، قابل التوب ممن تاب الیه قبل الحسره على التفریط فى جنبه، والصلاه والسلام على نبیه الذى ارسله رحمه للعالمین، کرما منه و جودا، المنزل علیه «و من اللیل فتهجد به نافله لک عسى ان یبعثک ربک مقاما محمودا» و على آله الذین جعلهم «بصائر للناس و هدى و رحمه لقوم یوقنون»، والذین «کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون و بالاسحارهم یستغفرون».
و بعد: فهذه الروضه الثانیه و الثلاثون من ریاض السالکین، تتضمن شرح الدعاء الثانى و الثلاثین، من صحیفه سیدالعابدین، صلى الله علیه و آبائه و ابنائه الطاهرین، املاء راجى فضل ربه السنى، على بن احمد الحسینى الحسنى، کان الله تعالى لهما ولیا، و جعل لهما لسان صدق علیا.
صلاه اللیل: تطلق فى الاحادیث تاره على الرکعات الثمانى، و اخرى على الاحدى عشره باضافه الشفع و الوتر، و اخرى على الثلاث عشره باضافه رکعتى الفجر. و على هذا فیحتمل قراءه الدعاء بعد الثمانى، و بعد الاحدى عشره، و بعد الثلاث عشره. فلو نذر قراءته، او قراءه غیره بعد صلاه اللیل، برئت ذمته بعد کل منها ما لم یقصد معینا.
و قد اورده شیخنا البهائى -رحمه الله- بعد رکعتى الفجر فى المفتاح، تبعا لشیخ الطائفه فى المصباح، فقال: و ینبغى ان تدعو بعد فراغک من صلاه اللیل، اعنى الثلاث عشره رکعه، بما کان یدعو به سید العابدین علیه السلام، و هو من ادعیه الصحیفه، و اورد الدعاء.
و ذکره الکفعمى بعد صلاه الوتر.
و قد اجمع علماونا -رضوان الله- علیهم على ان اول وقت صلاه اللیل انتصاف اللیل، و انها کلما قربت من الفجر الثانى کانت افضل. فان طلع الفجر، و قد تلبس باربع منها اتمها مخففه بالحمد اداء. و المشهور تجویز تقدیمها على الانتصاف لذى العذر، و قضاوها افضل من تقدیمها.
و اعترف بذنبه اعترافا: اقربه، و قد تقدم الکلام على توجیه اعتراف المعصومین علیهم السلام بالذنوب مستوفى، فلیرجع الیه.
«المیم»: فى «اللهم» عوض من «یا» و لذلک لا یجتمعان الا شاذا، قیاسا و استعمالا، کانهم لما ارادوا ان یکون نداوه تعالى متمیزا عن نداء عباده باسمائهم حذفوا حرف النداء، و عوضوا منه المیم، و شددت لانها عوض من حرفین، و قد مر الکلام علیها مستوفى.
«و ذا الملک»: صاحبه. لکن ذو تقتضى تعظیم ما اضیفت الیه و الموصوف بها، بخلاف صاحب فیهما.
قال الخلیل رحمه الله: وزن ذو «فعل» بالسکون.
و الصحیح: ان وزنه «فعل» بفتح الفاء و العین، بدلیل مونثه و هو ذات، و اصلها ذوات، کنواه لقولهم فى مثناها ذواتا، فحذفت العین فى ذات لکثره الاستعمال، و لو کانت ساکنه العین لکانت «ذیه» کطیه. و اللام محذوفه فى جمیع متصرفات «ذو» الا فى ذوات و ذواتا، و لامه یاء، لان عینه واو، بدلیل ذواتا و ذوات، و باب طویت اکثر من باب القوه، و الحمل على الاغلب اولى.
و الملک: -بالضم- یطلق على الولایه العامه على الخلق -و یعبر عنه بالسلطنه- و على المملکه. و مملکته تعالى عباره عن الموجودات کلها، و هو صاحبها و مالکها.
قال الغزالى: الموجودات کلها مملکه واحده له تعالى، و هو صاحبها و مالکها. و انما کانت الموجودات کلها مملکه واحده، لانها مرتبطه بعضها ببعض، فانها و ان کانت کثیره من وجه فلها وحده. و مثالها بدن الانسان، فانه مملکه لحقیقه الانسان، و هى اعضاء کثیره مختلفه، و لکنها کالمتعاونه على تحقیق غرض مدبر واحد. فکذلک العالم کله کشخص واحد، و اجزاء العالم کاعضائه، و هى متعاونه على مقصود واحد، و هو اتمام غایه الخیر الممکن وجوده على ما اقتضاه الجود الالهى، و لاجل انتظامها على ترتیب منسق، و ارتباطها رابطه واحده کانت مملکه واحده، و الله تعالى صاحبها و مالکها. انتهى.
و المتابد: اسم فاعل من تابد الشىء تابدا: بقى على الابد، و هو استمرار الوجود فى ازمنه مقدره، غیر متناهیه فى المستقبل. و فى روایه «المتابد» -بفتح الباء- کانه اسم مفعول من تابده تابدا، بمعنى ابده تابیدا.
قال الفارابى: من وجوه باب تفعل ما یکون داخلا على التفعیل، کالتقسم بمعنى التقسیم، و التقطع بمعنى التقطیع، قال الله تعالى «فتقطعوا امرهم بینهم».
و فى الصحاح: تقسمهم الدهر فتقسموا: اى فرقهم فتفرقوا، و التقسیم التفریق. انتهى.
و ما وقع فى بعض الحواشى من انه بالفتح، اسم مکان، اى موضع الابد و الابدیه، و موضوع الدوام و السرمدیه، فلا یخفى ما فیه.
و الخلود: دوام البقاء. یقال: خلد الشىء خلودا- من باب قعد-.
قال الزمخشرى: الخلد: الثبات الدائم، و البقاء اللازم الذى لا ینقطع. قال الله تعالى: «و ما جعلنا لبشر من قبلک الخلد، افان مت فهم الخالدون» انتهى.
و هذا المعنى هو المراد هنا. و قیل: هو فى الاصل الثبات المدید دام او لم یدم، و قد تقدم الکلام على ذلک مستوفى.
و الباء للملابسه، اى ملتبسا بالخلود، و تسمى باء الحال، فتکون ظرفا مستقرا، و یحتمل ان تکون متعلقه بالمتابد، فتکون ظرفا لغوا.
قال صاحب اللباب: لا مانع عندى من جعل الباء لغوا فى نحو: اشتریت الفرس بسرجه، فتعلق الباء فیه ب«اشتریت»، کما فى کتبت بالقلم، فان وجوه التعلق مختلفه. انتهى.
فان قلت: ما المراد بالملک المتابد بالخلود؟ امعنى السلطنه ام معنى المملکه؟
قلت: کل من المعنیین محتمل. فان حملناه على معنى السلطنه، فوجه اتصافها بالخلود ان سلطنته تعالى بعلمه و قدرته على الممکنات عند اصحاب العصمه علیهم السلام سواء اوجد الممکنات ام لا، فهى لم تزل و لا تزال. و ان حملناه على معنى المملکه، فخلودها باعتبار انه تعالى لما لم یکن زمانا و لا زمانیا ، و لا مکانا و لا مکانیا، و لا امتداد فیه، کانت نسبته الى ملکه- و هو الموجودات العینیه قبل انشائها، و حال انشائها، و بعد فنائها- نسبه واحده، لا تقدم و لا تاخر فیها، بل کلها حاضره عنده، لا باعتبار انها کانت فى الازل، او تکون معه فیما لا یزال، لبطلان ذلک، بل باعتبار انه لا یجرى فیه زمان و احکامه، و ان نسبته الى الازل و الابد و الوسط واحده. فالعقل الصحیح اذا تجرد عن شبهات الاوهام، و لواحق الزمان، و لا حظ انه لا امتداد فى قدس وجود الحق یحکم حکما جازما بانه تعالى لا یخلو من الملک قبل انشائه و بعد فنائه. هکذا قرره بعض المحققین من اصحابنا المتاخرین، فى بیان قول امیرالمومنین صلوات الله علیه فى خطبته الطالوتیه «و لا کان خلوا عن الملک قبل انشائه، و لا یکون خلوا منه بعد ذهابه».
و لبعض ارباب العرفان من اصحابنا تقریر آخر فى بیان ذلک، فانه قال: بیان ذلک و تحقیقه: ان المخلوقات- و ان لم تکن موجوده فى الازل لانفسها، و بقیاس بعضها الى بعض على ان یکون الازل ظرفا لوجوداتها کذلک، الا انها- موجوده فى الازل لله سبحانه، وجودا جمعیا وحدانیا غیر متغیر، بمعنى ان وجوداتها اللایزالیه الحادثه ثابته لله سبحانه فى الازل کذلک. و هذا کما ان الموجودات الذهنیه موجوده فى الخارج اذا قیدت بقیامها بالذهن، و اذا اطلقت من هذا القید فلا وجود لها الا فى الذهن. فالازل یسع القدیم و الحادث، و الازمنه، و ما فیها و ما خرج عنها، و لیس الازل کالزمان و اجزائه محصورا مضیقا، یغیب بعضه عن بعض، و یتقدم جزء و یتاخر آخر، فان الحصر و الضیق و الغیبه من خواص الزمان و المکان، و ما یتعلق بهما.
و الازل: عباره عن اللازمان السابق على الزمان سبقا غیر زمانى، و لیس بین الله سبحانه و بین العالم بعد مقدر، لانه ان کان موجودا یکون من العالم، و الا لم یکن شیئا. و لا ینسب احدهما الى الاخر من حیث الزمان بقبلیه و لا بعدیه و لا معیه، لانتفاء الزمان عن الحق، و عن ابتداء العالم. فسقط السئوال بمتى عن العالم، کما هو ساقط عن وجود الحق، لان متى سئوال عن الزمان، و لا زمان قبل العالم. فلیس الا وجود بحث خالص لیس من العدم- و هو وجود الحق-، و وجود من العدم، -و هو وجود العالم-، فالعالم حادث فى غیر زمان.
و انما یتعسر فهم ذلک على الاکثرین، لتوهمهم الازل جزءا من الزمان بتقدم سائر الاجزاء، و ان لم یسموه بالزمان، فانهم اثبتوا له معناه، و توهموا ان الله سبحانه فیه، و لا موجود فیه سواه، ثم اخذ یوجد الاشیاء شیئا فشیئا فى اجزاء اخر منه.
و هذا توهم باطل، و امر محال، فان الله عز و جل لیس فى زمان، و لا فى مکان، بل هو محیط بهما، و بما فیهما، و ما معهما، و ما تقدمهما. قال: و تحقیق المقام یقتضى بسطا من الکلام لا تسعه العقول المشوبه بالاوهام، و نحن نشیر الى لمعه منه لمن کان من اهله، فنقول:
لیعلم ان نسبه ذاته سبحانه الى مخلوقاته تمتنع ان تختلف بالمعیه و اللامعیه، و الا فتکون بالفعل مع بعض، و بالقوه مع آخرین، فتترکب ذاته سبحانه من جهتى فعل و قوه، و تتغیر صفاته حسب تغیر المتجددات المتعاقبات، تعالى عن ذلک. بل نسبه ذاته التى هى فعلیه صرفه، و غناء محض من حیث الوجوه الى الجمیع -و ان کان من الحوادث الزمانیه- نسبه واحده، و معیه قیومیه ثابته، غیر زمانیه، و لا متغیره اصلا، و الکل بغنائه بقدر استعداداتها مستغنیات، کل فى وقته و محله، و على حسب طاقته، و انما فقرها و فقدها و نقصها بالقیاس الى ذواتها، و قوابل ذواتها، و لیس هناک امکان و قوه البته. فالمکان و المکانیات باسرها بالنسبه الى الله سبحانه کنقطه واحده فى معیه الوجود «و السموات مطویات بیمینه»، و الزمان و الزمانیات بازالها و آبادها کان واحد عنده فى ذلک، جف القلم بما هو کائن، ما من نسمه کائنه الا هى کائنه، و الموجودات کلها، شهادیاتها و غیبیاتها، کموجود واحد فى الفیضان عنه، «ما خلقکم و لا بعثکم الا کنفس واحده».
و انما التقدم و التاخر، و التجدد و التصرم، و الحضور و الغیبه، فى هذه کلها بقیاس بعضها الى بعض، و فى مدارک المحبوسین فى مطموره الزمان، المسجونین فى سجن المکان و لا غیر، و ان کان هذا مما تستغر به الاوهام، و یشمئز منه قاصر الافهام.
و اما قوله تعالى: «کل یوم هو فى شان» فهو کما قاله بعض اهل العلم: انها شوون یبدیها، لا شوون یبتدیها. و لعل من لم یفهم بعض هذه المعانى یضطرب فیصول، و یرجع فیقول: کیف یکون وجود الحادث فى الازل؟ ام کیف یکون المتغیر فى نفسه ثابتا عند ربه؟ ام کیف یکون الامر المتکثر المتفرق وحدانیا جمعیا؟، ام کیف یکون الامر الممتد -اعنى الزمان- واقعا فى غیر الممتد -اعنى اللازمان- مع التقابل الظاهر بین هذه الامور؟
فلنمثل له بمثال حسى یکسر سوره استبعاده، فان مثل هذا المعترض لم یتجاوز بعد درجه الحس و المحسوس، فلیاخذ شیئا ممتدا کحبل او خشب مختلف الاجزاء فى اللون، ثم لیمرره فى محاذاه نمله او نحوها مما تضیق حدقته عن الاحاطه بجمیع ذلک الامتداد، فان تلک الالوان المختلفه متعاقبه فى الحضور لدیها، تظهر لها شیئا فشیئا، واحدا بعد آخر، لضیق نظرها، و متساویه فى الحضور لدیه، یراها کلها دفعه، لقوه احاطه نظره، وسعه حدقته «و فوق کل ذى علم علیم». انتهى کلامه.
و وقع فى بعض النسخ «المتابد» بالنصب على انه نعت للمضاف، قال بعضهم: و على هذا فینبغى ان یکون قوله: «الممتنع» بالنصب، و لیس بلازم، بل جره على انه صفه للسلطان المجرور بالعطف، على الملک المجرور بالاضافه.
و السلطان: کالملک یطلق على الولایه، و على المملکه.
و فى القاموس: السلطان: قدره الملک.
و الممتنع: القوى فى نفسه. من امتنع اذا منع نفسه و حمى جانبه.
و الجنود: جمع جند، و هو العسکر و الانصار.
و الاعوان: جمع عون -بالفتح- و هو الظهیر و المعین على الامر.
و فى محکم اللغه: الظهیر الواحد و المثنى و الجمع و المونث فیه سواء، و قد حکى فى تکسیره: اعوان.
و فى الاساس: هولاء عونک، و اعوانک، و هذه عونک.
«و لا» من قوله: «و لا اعوان» لدفع توهم المعیه، و یسمونها زائده.
قال ابن هشام: و لیست بزائده البته، الا ترى انه اذا قیل: ما جاءنى زید و عمرو، احتمل ان یکون المراد نفى مجیىء کل منهما على کل حال، و ان یراد نفى اجتماعهما فى وقت المجیىء. فاذا جیىء ب«لا» صار الکلام نصا فى المعنى الاول.
و وصف سلطانه تعالى بالامتناع بلا جنود و لا اعوان، تنزیه له عن الاستعانه بالغیر، اذ کان ذلک من لوازم الضعف و العجز و النقصان. و انما یحتاج الى الجنود و الاعوان ذو العجز و النقصان، فى ملکه الذى لا یستطیع ان یمتنع بنفسه، دون الاستعانه بغیره. و هو سبحانه المنزه عن الضعف و العجز، و الغنى المطلق فى کل شىء، عن کل شىء، و الغرض تنزیهه تعالى عن صفات المخلوقین، و خواص المحدثین.
و العز: خلاف الذل و الغلبه و الرفعه و الامتناع. و رجل عزیز: منیع لا یغلب و لا یقهر.
و بقى الشىء -من باب رضى- بقاء -بالمد-: فهو باق لم ینفد، و لم یغن.
و «على» بمعنى مع نحو: «و ان ربک لذو مغفره للناس على ظلمهم» اى: مع ظلمهم.
و مر یمر مرورا: ذهب اى الباقى مع ذهاب الدهور و انقضائها، و هى جمع دهر، بمعنى الزمان الطویل. و جمعه باعتبار اجزائه التى کل واحد منها زمان.
قال الفارسى: الدهر: زمان من لیل و نهار، و لیس بینهما فرق، الا ان فى الدهر ازمنه کثیره.
و قال ابن السید: الدهر مده الاشیاء الساکنه، و الزمن مده الاشیاء المتحرکه .
و یقال: الزمن مده الاشیاء المحسوسه، و الدهر مده الاشیاء المعقوله.
و خوالى الاعوام: مواضیها، جمع خالیه، من خلى بمعنى مضى. و منه قوله تعالى: «بما اسلفتم فى الایام الخالیه»، و اضافتها الى الاعوام من اضافه الصفه الى الموصوف.
و الاعوام: السنون، جمع عام. و فرق بعضهم بین العام و السنه، و قد تقدم ذکره.
و الازمان: جمع زمن، کسبب و اسباب، و هو اسم لقلیل الوقت و کثیره، کالزمان.
و قال الحکماء: هو مقدار حرکه الفلک الاعظم. و هو ینقسم الى الاعوام و الشهور و الاسابیع و الایام و الساعات و الدقائق.
و الایام: جمع یوم، اصله: ایوام، کعون و اعوان، قلبت الواو یاء، و ادغمت فیها الیاء. و هو جزء من الزمان، اوله طلوع الفجر الثانى الى غروب الشمس.
و بقاء عزه تعالى: عباره عن بقاء قدرته و غلبته على الممکنات، و ذلک عین ذاته سبحانه، فاستحال ان یسبقه عدم، او یلحقه انقطاع، بل هو باق ازلا و ابدا، و ان مرت الدهور و الاعوام، و مضت الازمان و الایام، اذ لا غایه له من الزمان ینتهى الیها و لا مده مضروبه منه یقف علیها، کما یکون للزمانیات من زمانها، لان الدهور و الازمان، و الاعوان و الایام من جمله مخلوقاته. و وجوده تعالى و ان کان مساوقا لوجود الزمان، بمعنى انه معه فى الوجود، اذ کان تعالى هو موجده و خالقه، الا ان مساوقه الزمان لا تقتضى الکون فى الزمان کالعالم فانه مع الخردله، و لیس فى الخردله. و اذا کان تعالى لیس فى الزمان، لم تکن له غایه منه یقف عندها، فثبت انه تعالى باق دائم على مر الدهور و الازمان.
و لما کان البقاء لغه اعم من الدوام، الذى هو استمرار الوجود بلا انقطاع، قید علیه السلام الباقى بقوله: «على مر الدهور» الى آخره نصا على ان المراد بالباقى فى صفته تعالى هو بمعنى الدائم، و لذلک قال بعضهم: وصفه تعالى بالباقى معناه انه الذى لا ینتهى تقدیر وجوده فى الاستقبال الى آخر. انتهى.
و تضمن مع ذلک الاشاره الى تنزیهه تعالى عما یلحق الزمانیات من التغیر و البلى، کما قال جده سید الاوصیاء علیه السلام: لا تبلیه اللیالى و الایام، و لا یغیره الضیاء و الظلام، و ذلک لانه تعالى لیس بزمانى یدخل تحت تصریف الزمان حتى یبلیه او یغیره، بخلاف غیره من الممکنات الزمانیه، التى مر الدهور و الازمان من الاسباب المعده لتغیرها و بلاها، کما قال الشاعر:
ان الجدیدین اذا ما استولیا * على جدید ادنیاه للبلى
و قال الاخر:
افنى الشباب الذى ابلیت جدته * کر الجدیدین من آت و منطلق
و قال الاخر:
من عاش اخلقت الایام جدته * و خانه ثقتاه السمع و البصر
و نسبه ذلک الى الزمان، و اسناده الیه انما هو جرى على ما فى اوهام العرب، و ان کان الفاعل هو الله تعالى و انما للزمان الاعداد.
و قد ینسبون ذلک الى الشمس، کما قال:
منع البقاء تقلب الشمس * و طلوعها من حیث لا تمسى
و قد ینسب الى القمرین کما وقع فى خطبه لامیرالمومنین علیه السلام «و الشمس و القمر دائبان، یبلیان کل جدید، و یقربان کل بعید».
و ذلک لکون حرکاتهما من الاسباب المعده لحدوث الحوادث فى هذا العالم و تغیراته، و الله اعلم.
تبصره:
قال جدنا العلامه استاذ البشر السید غیاث الدین منصور -قدس الله سره- فى تذکرته: الواجب بالذات ممتنع العدم دائما، لانه واجب الوجود دائما. و کل واجب الوجود دائما ممتنع العدم دائما، لان کل ما کان واجب الوجود لذاته فى وقت فهو واجب الوجود فى جمیع الاوقات ازلا و ابدا مادام الذات، لان الواجب بالذات ما یکون مجرد ذاته کافیا فى کونه واجب الوجود، و کل ما کان مجرد ذاته کافیا فى کونه واجبا وجب وجوده فى کل وقت، اذ لو وجد فى وقت دون وقت آخر لزم الترجیح بلا مرجح، او الوقوع بسبب. انتهى.
العز: الرفعه و الغلبه و الامتناع.
و الحد: مصدر حد الشىء حدا، اذا میزه بغایه ینتهى الیها.
و المراد بالاولیه و الاخریه: الابتداء و الانتهاء، فان یاء النسبه اذا لحقت آخر الاسم، و بعدها تاء التانیث افادت معنى المصدر، نحو الانسانیه.
الباء: للملابسه فى الموضعین، اى: لاحد له ملتبسا باولیه، و لا منتهى له ملتبسا باخریه.
و المعنى: انه لا اول له، هو مبداه، و لا آخر له یقف عنده، و ینتهى الیه، بل هو دائم سرمدى، لانه ممتنع العدم دائما کما عرفت. و کل ما امتنع عدمه کان سرمدیا ضروره، اى لا اول له و لا آخر.
و عز سلطانه -جل شانه- عباره عن تمام قدرته الباهره، و کمال غلبته القاهره، و ذلک عین ذاته المقدسه، و لذلک وصفه بالسرمدیه.
و استعلى الشىء علا، اى ارتفع. فالاستفعال هنا بمعنى الفعل.
و علوا: مصدر جار على غیر الفعل، فهو نائب عن «استعلاء»، نحو: «و الله انبتکم من الارض نباتا» و «تبتل الیه تبتیلا».
و استعلاء ملکه تعالى: عباره عن عظمته، باعتبار کمال اقتداره، و تمام استیلائه على مخلوقاته.
و لما کانت ذاته المقدسه هى مبدء کل موجود حسى و عقلى، و علته التامه المطلقه التى لا یتصور فیها نقصان بوجه، و کان اعلى مراتب الکمال العقلى هو مرتبه العلیه کان المراد بعلوه تعالى العلو العقلى المطلق، بمعنى انه لا رتبه فوق رتبته. فکانت مرتبه ملکه و اقتداره، الذى هو عین ذاته المقدسه، اعلى المراتب العقلیه مطلقا، و لها الفوق المطلق فى الوجود العارى عن الاضافه الى شىء، و عن امکان ان یکون فى مرتبته او فوقها شىء، و ذلک معنى استعلاء ملکه علوا سقطت الاشیاء دون بلوغ امده، لتفرده فى العلو المطلق، وفواته لکل شىء غیره ان یلحقه فیه. فهو فى اوج الکمال الاعلى و کل شى ء سواه فى حضیض النقصان الذاتى، بذل الحاجه و خضوع الافتقار.
و سقط الشىء سقوطا -من باب قعد-: وقع من اعلى الى اسفل.
و «دون»: نقیض فوق، و هو تقصیر عن الغایه. و قد سبق الکلام علیه مستوفى.
و الامد: الغایه. و سقوط الاشیاء دون بلوغ امده، اى: قبل الوصول الى غایه علو ملکه، عباره عن عجزها و قصورها عن ادراک مالقدرته من التمام و الکمال الذى لا نهایه له، حتى لو ارتفعت لتدرک منقطع علو قدرته لسقطت دونه، و وقعت قبل الوصول الیه. و هذا من باب نفى الشىء بنفى لازمه، اى: لا امد له و لا منقطع، فلا بلوغ و لا ادراک، کقوله: «و لا ترى الضب بها ینجحر» اى: لا ضب و لا انجحار. و قد مر نظیر ذلک فى الروضه الاولى، و بسطنا الکلام على بیانه هناک، فلیرجع الیه.
قوله علیه السلام «و لا یبلغ ادنى ما استاثرت به من ذلک اقصى نعت الناعتین» ادنى: افعل تفضیل من دنى یدنو دنوا، بمعنى: قرب.
و استاثر بالشىء استبد به، و خص به نفسه.
و الاقصى: الابعد.
و نعته نعتا -من باب نفع-: وصفه.
قال فى محکم اللغه: نعته: وصفه، و رجل ناعت: واصف، من قوم نعاه، قال: انعتها انى من نعاتها. و النعت: ما نعت به، و الجمع نعوت، لا یکسر على غیر ذلک.
و فى النهایه لابن الاثیر: النعت وصف الشى ء بما هو فیه من حسن. و لا یقال: فى القبیح الا ان یتکلف متکلف فیقول: نعت سوء، و الوصف یقال: فى الحسن و القبیح. انتهى.
و الاشاره بذلک الى عز سلطانه، و علو ملکه- جل شانه- و ما فیه من معنى البعد، مع قرب العهد بالمشار الیه، للایذان ببعده فى مراتب العلو، و کونه فى الغایه القصوى من العظمه و الجلال، تنزیلا لبعد درجته، و رفعه محله منزله بعد المسافه.
و المعنى: ان غایه نعت جمیع الناعتین- لان الجمع المحلى باللام یفید الاستغراق- لا تدرک ادنى ما خص به نفسه تعالى من عز السلطان، و علو الملک، لان الناعتین ان بالغوا فى النعت، و انتهوا به الى اقصى غایاته، لم ینعتوه بما هو نعته، و لم یصفوه بما هو حقه، و لم ینالوا حقیقه وصفه على الوجه اللائق به، لان لسان النعت و التعبیر انما یخبر عما فى الضمیر، و کل ما هو فى الضمیر مخلوق مثله، کما دل علیه قول الباقر علیه السلام «کل ما میزتموه باوهامکم فى ادق معانیه مصنوع مثلکم، مردود الیکم».
فان قلت: قوله علیه السلام «ادنى ما استاثرت به من ذلک» یقتضى ان عز سلطانه، و علو ملکه، ینقسم الى ادنى و اعلى، فیلزم ان یتطرق الیه الزیاده و النقصان، و لا شىء من کمال الواجب الاول سبحانه کذلک، لتنزهه عن النقصان و التفاوت بوجه ما.
قلت: هو اما على حذف مضاف، اى ادنى نعت ما استاثرت به، و اما على ان الدنو و العلو و التفضیل فیهما انما هو بالاضافه الى نظر الناظرین، و معقولهم بحسب متعلقات القدره و آثارها، و الا فعز السلطان، و علو الملک، اللذان هما عباره عن تمام الاقتدار، و کمال القدره لا تفاوت فیه راسا، و على ذلک جرى قوله تعالى:
«و هو الذى یبدوا الخلق ثم یعیده و هو اهون علیه»، اى بالاضافه الى نظرکم و قیاسکم من ان الاعاده اهون من الابداء، و الا فهما علیه سواء، لا تفاوت فى قدرته القاهره علیهما حتى یقع التفضیل على حده. و مثله قوله تعالى: «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» اى بالاضافه الى عقول البشر، و اذعانها بانها خلق عظیم، لا یقادر قدره، و خلق الناس بالقیاس الیه شىء قلیل مهین، و الا فالخلقان عند قدرته عز و جل على حد سواء.
اذا عرفت ذلک، فالمراد ب«ادنى ما استاثرت به من ذلک» قدرته المتعلقه بادنى مقدوراته عند بدیهه العقل، کالبعوضه مثلا، فان فى خلقها من العجائب و الغرائب و الاعجاز ما تقصر عن معرفه الطریق الیه ارباب الالباب، و تتحیر فى کیفیته حکمه الحکماء، و تتناهى دون علم ذلک عقول العقلاء، و ترجع خاسئه حسیره، معترفه بالعجز عن الاطلاع على کنه صنعه فى انشائها، مقره بالقصور عن نعت حقیقه ایجادها و تکوینها. و الى هذا المعنى یشیر قول امیرالمومنین علیه السلام، فى خطبه له: «سبحانک ما اعظم ما نرى من خلقک، و ما اصغر عظیمه فى جنب قدرتک، و ما اهول ما نرى من ملکوتک، و ما احقر ذلک فیما غاب عنا من سلطانک.
اى بالقیاس الى ما تعتبره العقول من مقدوراته تعالى، و ما یمکن فى کمال قدرته من الممکنات الغیر المتناهیه. و الله اعلم.
ضل الرجل یضل -من باب ضرب- ضلالا و ضلاله: عدل عن الطریق، فلم یهتد الیه. و الضلال فى الدین: العدول عن الحق. و لم یعطف الجمله على ما قبلها لما بینهما من کمال الاتصال لکونها موکده للاولى، و یحتمل الاستیناف البیانى.
و تفسخت الفاره فى الماء: تقطعت. و تفسخ الفصیل تحت الحمل الثقیل: ضعف و عجز.
و المعنى: ان الصفات لم تهتد الى طریق ما یجب له، و یلیق بشانه تعالى، من مراتب الکمال، لان ذلک موقوف على تعقلها کما هى، و هو بعید عن مدارک العقل الواهى.
و کذلک النعوت تقطعت او ضعفت و عجزت قبل الوصول الى ما یستحقه -جل شانه- من المدح و الثناء. فهى و ان بولغ فیها بالتعظیم و التکریم، کان له -عز شانه- وراء ذلک اطوار من استحقاق المدحه و الثناء تقف دونها بمراحل، کما قال سید المرسلین علیه الصلاه و السلام:
لا احصى ثناء علیک، انت کما اثنیت على نفسک.
و حار فى امره یحار حیره -من باب تعب-: لم یدر وجه الصواب.
و الکبریاء: الشرف و العظمه، و التجبر کالکبر، و صاحبها متکبر. و هى صفه مدح لله تعالى، و ذم لغیره. و ذلک ان حقیقه الکبر هیئه نفسانیه، تنشا من تصور الانسان فى نفسه امرین احدهما: کونه اکمل من غیره، و الثانى: کونه اعلى رتبه ممن سواه.
و لما کان هذان الاعتباران انما یصدقان حقیقه على الله سبحانه، لعلمه بکمال ذاته المقدسه، و شرفه و علوه على مخلوقاته کان الکبر و الکبریاء له صفه مدح، و لغیره صفه ذم. و لذلک ورد فى الحدیث عن النبى صلى الله علیه و آله: یقول الله عز و جل: «الکبریاء ردائى، و العظمه ازارى، فمن نازعنى واحدا منهما القیته فى جهنم».
و الاوهام: جمع وهم. و هو قوه جسمانیه، محلها آخر التجویف الاوسط من الدماغ، من شانها ادراک المعانى الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات، کشجاعه زید، و سخاوه عمرو. و هذه القوه هى التى تحکم فى الشاه بان الذئب مهروب عنه، و ان الولد معطوف علیه. و هى قوه حاکمه على القوى الجسمانیه کلها، مستخدمه ایاها استخدام العقل القوى العقلیه باسرها.
و اضافه اللطائف الى الاوهام، اما من باب اضافه النوع الى الجنس مثل: اکابر الناس، اى ما لطف و دق من الاوهام، او من باب اضافه الفعل الى الفاعل، اى ما لطف و دق من ملاحظه الاوهام و مدارکها. و على کل تقدیر، فالغرض تنزیه ساحه کبریائه تعالى عن مدارک الاوهام، اذ کانت الاوهام انما تتعلق بالمعانى الجزئیه، المتعلقه بالمحسوسات ذات الصور و الاحیاز و المحال الجسمانیه. فالوهم و ان تلطف فى ارسال طرفه الى قبله وجوب الوجود، و تعمق فى تقلیب حدقته نحو حرم ذى الکبریاء و الجود، فلن یرجع الا حیرانا خاسئا حسیرا، اذ کان غایته ان یرجع بمعنى جزئى یتعلق بمحسوس لا بدله فى ادراکه من بعث المتخیله على تشبیحه بمثال من الصور الجسمانیه لیثبته، حتى ان الوهم انما یدرک نفسه فى مثال من صوره و حجم و مقدار. فانى له ادراک ما لیس داخل العالم و لا خارجه، و لا فى جهه، و لیس بجسم، و لا عرض و هو لا یثبت موجودا بهذه الصفه، و لا یتصوره بل ینکره، لان من شانه انکار ما لا یتصوره، و من هنا کان اکثر الناس یرى ربه فى جهه و یشیر الیه، متحیزا ذا مقدار و صوره، و لذلک وردت الکتب الالهیه، و النوامیس الشرعیه مشحونه بصفات التجسم کالعین و الید و الاصبع. و الاستواء على العرش و نحو ذلک خطابا للخلق بما تدرکه اوهامهم، و توطینا لهم، و ایناسا، حتى ان الشارع لو اخذ فى مبدء الامر، یبین لهم ان الصانع لیس بجسم و لا عرض، و لا هو فى مکان و لا زمان الى غیر ذلک من صفاته جل شانه لاشتد نفار اکثرهم عن قبوله، و عظم انکارهم له، لما علمت من ان الوهم فى طبیعته لا یثبت هذا القسم من الموجودات بل ینکره.
و الخطابات الشرعیه و ان وردت بصفات التجسیم، الا ان الالفاظ الموهمه لذلک لما کانت قابله للتاویل محتمله له، کانت وافیه بالمقاصد، اذ العامى المغمور فى ظلمات الجهل یحمله على ظاهره، و یحصل بذلک تقیده عن تشتت اعتقاده، و ذو البصیره المترقى عن تلک الدرجه یحمله على ما یحتمله عقله من التاویل، و کذلک حال من هو اعلى منه، و الناس فى ذلک على مراتب، فکان ایرادها حسنا و حکمه.
قال بعض اصحابنا المحققین: و یمکن ان یراد بالاوهام النفس و قواها، لان النفس فى معرفه الصانع- جل شانه- کالوهم، فى ان ما احاطت به لیس هو الصانع سبحانه.
و یمکن ان یقال: ان التنزیه عن ادراک الاوهام یستلزم التنزیه عن ادراک سائر القوى الباطنه، لان الوهم اعم ادراکا منها، لانه یدرک کل ما یدرکه غیره من القوى الباطنه من غیر عکس.
و الاولى: ان یکون المراد بالوهم الادراک المتعلق بالقوه العقلیه المتعلقه بالمعقولات، و القوه الوهمیه المتعلقه بالمحسوسات جمیعا، و قد شاع ذلک فى الاستعمال، و دل علیه مضامین الاخبار دون الاخیر فقط، و قد اوضحنا ذلک فى الروضه الاولى، فلیرجع الیه.
قوله علیه السلام «کذلک انت الاول فى اولیتک» الى آخره کلام مستانف للثناء علیه سبحانه بثبوت ما ذکر من الممادج له جل شانه، ازلا و ابدا، لان صفه القدیم لا تکون الا قدیمه، لان القدیم لا یحدث له شى ء، و لا یزول عنه شى ء، کما عرف ذلک فى محله، و ذلک اشاره الى جمیع ما ذکره علیه السلام من الصفات و النعوت، و ما فیه من معنى البعد، للاشعار ببعد مرتبته فى الشرف و العلو.
و الجار و المجرور فى محل رفع على انه خبر، و «انت» مبتدا، و التقدیم لافاده القصر.
و «الله الاول» بیان على جهه المدح، کالبیت الحرام من قوله تعالى: «جعل الله الکعبه البیت الحرام».
و «فى اولیتک» حال، اى على نحو هذه الصفه انت کائنا فى اولیتک قبل وجود الممکنات، و لیس ذلک طارئا علیک، و حادثا لک بعد ان لم یکن.
و الاولیه: عدم المسبوقیه بالغیر مع السابقیه على الکل. و التشبیه ب«کذلک» من باب تشبیه الشى ء بنفسه فى حالین، لان الغرض بیان ثبوت ذلک له سبحانه ازلا، کثبوته له حالا.
و قوله علیه السلام «و على ذلک انت» بیان لثبوته له ابدا، فانت مبتدا، و على ذلک خبر.
و «دائم» عطف بیان او بدل کاحد من «قل هو الله احد».
و جمله «لا تزول» نعت لدائم، یقتضى توکیده، کنفخه واحده، لدفع توهم کون المراد بالدوام طول البقاء لاشتهار ذلک عرفا، نحو قولهم: ادام الله عزک.
فان قلت: قد ورد فى کثیر من الروایات عن اهل البیت علیهم السلام نفى الاولیه و الاخریه عنه تعالى، کقول امیرالمومنین علیه السلام: سبحان الذى لیس له اول مبتدا، و لا غایه منتهى، و کقول سیدالعابدین علیه السلام فیما تقدم من هذا الدعاء «عز سلطانک عزا لاحد له باولیه»، فکیف اثبت له الاولیه هنا؟
قلت: المراد بالاولیه و الاخریه المنفیتین عنه -عز شانه- هما الزمانیتان، المعبر عنهما بالابتداء و الانتهاء، و المراد بالاولیه و الاخریه اللتین تثبتان له کونه قبل وجود الممکنات، و بقاوه بعد فنائها، او ان اولیته عباره عن قدمه، و آخریته عن استحاله عدمه، فلا منافاه فى اثباتهما له، و نفیهما عنه تعالى.
و من العجیب ما وقع لبعض المعاصرین فى اعراب هذه الجمله من الدعاء و تفسیرها، و عبارته:
قوله علیه السلام: «و کذلک» خبر مبتدا محذوف، و التقدیر: ذلک کذلک، لیکون تاکیدا لجمیع الجمل السابقه و «انت» مبتدا، و «الله» الخبر، و «الاول» نعت، او خبرثان و «فى اولیتک» حال منه، اى لیست الاولیه بالاضافه الى شى ء کاولیه غیرک، بل اولیتک ذاتیه، اى: منسوبه الى ذلک «و على ذلک» حال من المبتدا و هو «انت» و «دائم» الخبر، و «لا تزول» خبرثان انتهى بنصه.
فلینظر الى هذا الاعراب فى المعنى و الاعراب، و الله یقول الحق، و هو یهدى السبیل.
«الواو» للاستئناف، لا عاطفه، کما توهمه بعضهم.
و «عملا، و املا» تمییزان رافعان اجمال نسبه، محولان عن الفاعل، و الاصل: الضعیف عمله، الجسیم امله فحول الاسناد الى الضمیر، و نصبا على التمییز مبالغه و توکیدا، لان ذکر الشى ء مبهما، ثم مفسرا اوقع من ذکره من اول الامر مفسرا.
و العمل لغه: فعل الجارحه، کما ان العلم فعل القلب، و شرعا: هو الفعل الانسانى سواء کان بالقلب او بالقالب. و لذلک روى عن النبى صلى الله علیه و آله انه فسر قوله تعالى: «لیبلوکم ایکم احسن عملا» بقوله: ایکم احسن عقلا، و اورع عن محارم الله، و اسرع فى طاعه الله تعالى.
و ضعف العمل قد یکون من جهه الکمیه کقله الحسنات، و قد یکون من جهه الکیفیه کعدم خلوصه من الشوائب، و ضعفه من هذه الجهه اشد ضررا من ضعفه من الجهه الاولى، کما روى عن ابى عبدالله علیه السلام فى قوله تعالى: «لیبلوکم ایکم احسن عملا» قال: لیس یعنى اکثرکم عملا، و لکن اصوبکم عملا، و انما الاصابه خشیه الله، و النیه الصادقه.
و عن النبى صلى الله علیه و آله: اتمکم عقلا و اشدکم لله خوفا، و اورع عن محارم الله، و اسرع فى طاعه الله، و ان کان اقلکم تطوعا.
و جسم جسامه مثل ضخم ضخامه: عظم، فهو جسیم. و اصله فى الجسم و هو الجسد، ثم استعمل فى المعانى مجازا.
قال فى الاساس: و من المجاز امر جسیم، و هو من اجسام الامور و جسیمات الخطوب.
و الامل: الطمع و الرجاء. و عرف بانه ارتیاح النفس لانتظار ما هو محبوب عندها، و المراد به هنا الامل لرحمه الله تعالى و عفوه و رضوانه. و فى هاتین الفقرتین اشاره الى امور:
احدها: الاقرار بالتقصیر فى العمل، و هو من اشرف مقامات العبودیه، لشرف مبداه و ثمرته.
اما مبداه: فهو استشعار عظمه الله سبحانه و عز جلاله، فان من اشعر قلبه عظمه ربه، و جلال کبریائه علم ان لیس احد -و ان اشتد فى طلب مرضاه الله حرصه، و طال فى العمل اجتهاده- ببالغ حقیقه ما الله سبحانه اهله من الطاعه له، حتى ان الانبیاء و الاوصیاء علیهم السلام- مع اتیانهم بما هو المطلوب من الانسان على نهایه ما یتصور من القدره و الامکان- اعترفوا بالتقصیر، و نظروا الى اعمالهم بعین التحقیر. و فى الصحیح ان الکاظم علیه السلام قال لبعض ولده: یا بنى علیک بالجد، لا تخرجن نفسک من حد التقصیر فى عباده الله -عز و جل- و طاعته، فان الله لا یعبد حق عبادته.
و اما ثمرته: فنفى العجب الذى هو من المهلکات، کما قال علیه السلام: ثلاث مهلکات: شح مطاع، و هوى متبع، و اعجاب المرء بنفسه، و اثبات الذل و الانکسار. فان من عرف تقصیر نفسه، و ضعف عمله، کان فى مقام الذل و الحاجه و الانکسار، و لا عبودیه اشرف منها.
الثانى: استضعاف العمل تفادیا عن الاتکال علیه، و الاخلاد الیه فى النجاه و الفوز بنیل الدرجات، بل الرجاء لفضل الله و رحمته، و الوثوق بکرمه و منته، هو التسبب الاقوى، و الذریعه العظمى، کما جاء فى الصحیح عن رسول الله صلى الله علیه و آله انه قال: قال الله تبارک و تعالى: «لا یتکل العاملون لى على اعمالهم التى یعملونها لثوابى، فانهم لو اجتهدوا و اتعبوا انفسهم اعمارهم فى عبادتى، کانوا مقصرین غیر بالغین فى عبادتهم کنه عبادتى، فیما یطلبون عندى من کرامتى، و النعیم فى جناتى، و رفیع الدرجات العلى فى جوارى، و لکن برحمتى فلیثقوا، و فضلى فلیرجوا، و الى حسن الظن بى فلیطمئنوا، فان رحمتى عند ذلک تدرکهم، و منى یبلغهم رضوانى، و مغفرتى تلبسهم عفوى، فانى انا الله الرحمن الرحیم و بذلک تسمیت».
الثالث: کون ضعف العمل لا یوجب ضعف الامل، بل ینبغى لمن ضعف عمله ان یعظم فى الله سبحانه امله، و هذا امر یشهد باثباته العقل، اذ کان العبد عند اناره العنایه الالهیه بصیرته، یعلم استناد جمیع الموجودات کلیتها و جزئیتها الى مدبر حکیم و رب رووف رحیم، فیظهر له من ذلک ان ایجاده له و اخذ العهد علیه بالطاعه و العباده، لیس الا لینجذب الى موطنه الاصلى، و مبدئه الاول بالتوحید المحقق، و الحمد المطلق، عن نار اججت، و جحیم سعرت، فلا ییاس من روح الله تعالى عند وقوع تقصیر منه فى اسباب ذلک الانجذاب، بل یکون برجائه اوثق، و قلبه بشمول العنایه له اعلق، فانه لا ییاس من روح الله الا الذین عمیت ابصار بصائرهم عن اسرار الله، فهم فى طغیانهم یعمهون، و اولئک هم الخاسرون، کما قال سبحانه «و من یقنط من رحمه ربه الا الضالون».
تنبیه:
اعلم: ان الامر المحبوب الذى تتوقعه النفس، و تنتظره فى المستقبل لابد و ان یکون لسبب، فان کان توقعه لاجل حصول اکثر اسبابه فاسم الرجاء و الامل صادق علیه، و ان کان سببه غیر معلوم الوجود و الانتفاء فاسم التمنى اصدق على توقعه، و ان کان سببه معلوم الانتفاء فاسم الغرور و الحمق اصدق على انتظاره .
اذا عرفت ذلک فاعلم: ان ارباب العرفان قد علموا ان الدنیا مزرعه الاخره، فالنفس هى الارض، و بذرها حب المعارف الالهیه، و سائر انواع الطاعات جاریه مجرى اصلاح هذه الارض، من تقلیبها و تنقیتها و اعدادها للزراعه، و سیاقه الماء الیها. و النفس المستغرقه بحب الدنیا و المیل الیها کالارض السبخه التى لا تقبل الزرع و الانبات، لمخالطه الاجزاء الملحیه، و یوم القیامه یوم الحصاد، فلا حصاد الا من زرع، و لا زرع الا من بذر، و کما لا ینفع الزرع فى ارض سبخه کذلک لا ینفع عمل مع خبث النفس، و سوء الاخلاق المنافیه للایمان، فینبغى ان یقاس عمل العبد و رجاوه لرضوان الله بامل صاحب الزرع و رجائه، و الناس فى ذلک على ثلاث درجات، سابق، و لا حق، و مقصر:
فالاول: من طیب ارضا، و بذرها فى وقت الزراعه بذرا غیر متعفن و لا متاکل، ثم امده بالماء العذب و سائر ما یحتاج الیه فى اوقاته، ثم نقاه وصانه عما یمنع نباته و یفسده من النباتات الخبیثه، ثم انتظر من فضل الله تعالى منع الافات المفسده له الى تمام زرعه، و بلوغ غایته، فذلک امله و رجاوه فى محله، اذ کان فى مظنه ان یفوز مقصوده من ذلک الزرع. و هکذا حال العبد اذا بذر المعارف الالهیه فى ارض نفسه فى وقته، و ابانه، و هو مقتبل العمر، و مبدء التکلیف، و دام على سقیه بالطاعات، و اجتهد فى طهاره نفسه عن شوائب الاخلاق الردیه التى تمنع نماء العلم و زیاده الایمان، و توقع من فضل الله تعالى و کرمه ان یثبته على ذلک الى زمان وصوله، و حصاد عمله، فذلک التوقع هو الامل المحمود و الرجاء الممدوح، و هو درجه السابقین.
و الثانى: من بذر فى ارض طیبه کذلک، الا انه بذر فى اخریات الناس، و لم یبادر الیه فى اول وقته، او قصر فى بعض اسبابه، ثم اخذ ینتظر ثمره ذلک الزرع، و یرجو الله فى سلامته له، فهو من جمله الموملین و الراجین ایضا. و کذلک العبد اذا القى بذر الایمان فى نفسه، لکنه قصر فى بعض اسبابه، اما ببطئه فى البذر او فى السقى، الى غیر ذلک مما یوجب ضعفه، ثم اخذ ینتظر وقت الحصاد، و یتوقع من فضل الله تعالى ان یبارک له فیه، و یعتمد على انه هو الرزاق ذو القوه المتین، فیصدق علیه انه ذو امل و رجاء ایضا، اذ اکثر اسباب المطلوب التى من جهته حاصله، و هذه درجه اللاحقین.
و الثالث: من لم یحصل على بذر، او بذر فى ارض سبخه، او ذات شاغل عن الانبات، ثم اخذ یتوقع الحصاد، فتوقعه هو الحمق و الغرور، و مثله حال العبد اذا لم یزرع من قواعد الایمان فى نفسه شیئا اصلا، او زرع و لم یلتفت الى سقیه بماء الطاعه، و لا صیانته عن موجبات فاسده، من شوک الاخلاق الردیه، بل انهمک فى طلب آفات الدنیا، ثم جعل ینتظر الفضل من الله، و یتوقع نیل الحسنى لدیه، فذلک الانتظار و التوقع غرور و حمق، و لیس بامل فى الحقیقه، و هذه درجه المقصرین.
فتبین: ان اسم الامل و الرجاء انما یصدق على توقع ما حصل جمیع اسبابه، او اکثرها، الداخله تحت اختیار العبد، و لم یبق الا ما لا یدخل تحت اختیاره، و هو فضل الله، بصرف القواطع و المفسدات.
فاحذر ان یغرک الشیطان، و یثبطک عن العمل، و یریک الحمق و الغرور فى صوره الرجاء و الامل، فان من هذه حاله، لا یامن ان یکون من اهل الحسره و الندامه ، فى یوم القیامه یقول «یا لیتنى قدمت لحیاتى فیومئذ لا یعذب عذابه احد و لا یوثق وثاقه احد»، و فى المعنى ما قیل:
اذا انت لم تزرع و عاینت حاصدا * ندمت على التفریط فى زمن البذر
و عن النبى صلى الله علیه و آله: الاحمق من اتبع نفسه هواها، و تمنى على الله.
و عن الصادق علیه السلام انه سئل عن قوم یعملون بالمعاصى و یقولون: نرجو، فقال: هولاء قوم یترجحون فى الامانى، کذبوا، لیسوا براجین، من رجا شیئا طلبه، و من خاف من شىء هرب منه.
و فى روایه اولئک قوم ترجحت بهم الامانى، من رجا شیئا عمل له، و من خاف من شىء هرب منه.
و الى الاقسام الثلاثه المذکوره اشار امیرالمومنین علیه السلام بقوله: ساع سریع نجا، و طالب بطىء رجا، و مقصر فى النار.
و انما خص علیه السلام القسم الثانى بالرجاء، اذ کان کما علمت، عمدته ضعف عمله، و قله الاسباب من جهته.
و الیها الاشاره ایضا بقوله تعالى: «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله ذلک هو الفضل الکبیر».
قوله علیه السلام: «خرجت من یدى اسباب الوصلات» جمله مستانفه.
و الاسباب: جمع سبب، و هو کل شىء یتوصل به الى امر من الامور، و اصله الحبل.
و الوصلات: جمع وصله -بالضم- على وزن غرفه، یقال: بینهما وصله، اى: اتصال. و الوصله ایضا ما یتوصل به الى الشىء، یقال: هذا وصله الى کذا.
و فى القاموس: الوصله -بالضم- الاتصال، و کل ما اتصل بشى ء فما بینهما وصله، و الجمع کصرد.
قال بعض المترجمین: الموجود فى نسخ الصحیفه الشریفه ضبط الوصلات -بالضمتین-. و الظاهر من عباره القاموس المذکوره فتح الصاد. انتهى.
و هذا جهل منه بعلم الصرف، فقد نص علماء العربیه، ان الاسم الثلاثى المونث اذا کان مضموم الفاء، ساکن العین، غیر معتلها، و لا مدغمها، و لم تکن لامه یاء، جاز فى عینه الفتح للخفه، و الضم للاتباع، و السکون فى لغه تمیم، سواء فى ذلک صحیح الفاء و معتلها، کغرفه و ظلمه و وصله و وکنه، قال امروالقیس:
و قد اعتدى و الطیر فى وکناتها؛
قال الشارح ابوعبدالله الزوزنى: الوکنات: مواقع الطیر، واحدتها و کنه -بالضم- ثم تجمع الوکنه على الوکنات -بضم الفاء و العین-، و على الوکنات -بضم الفاء و فتح العین-، و على الوکنات- بضم الفاء و سکون العین، و تکسر على الوکن، و هکذا حکم فعله نحو ظلمه و ظلمات و ظلم. انتهى بنصه.
و مثله فى الصحاح للجوهرى.
و الاستثناء من قوله علیه السلام: «الا ما وصله رحمتک» یجوز ان یکون متصلا و هو الظاهر، فالموصول فى محل نصب على الاستثناء، اى: الا السبب الذى وصله رحمتک، فانه لم یخرج من یدى. و یجوز ان یکون منقطعا على ان «ما» مبتدا، حذف خبره، فتکون الجمله فى محل نصب على الاستثناء اى لکن ما وصله رحمتک لم یخرج من یدى.
نبه على ذلک ابن مالک فى شواهد التوضیح حیث قال: حق المستثنى ب«الا» من کلام تام موجب ان ینصب، و لا یعرف اکثر المتاخرین فیه الا النصب، و قد اغفلوا وروده مرفوعا بالابتداء، ثابت الخبر و محذوفه فمن الاول قول ابى قتاده: احرموا کلهم الا ابوقتاده لم یحرم، فالا بمعنى لکن، و ابوقتاده مبتداء، و لم یحرم خبره. و من الثانى: قوله علیه السلام: «کل امتى معافى الا المجاهرون» اى المجاهرون بالمعاصى لا یعافون. انتهى.
و فى نسخه ابن ادریس «الا وصله رحمتک» بالنصب على انه مستثنى متصل، و المراد: انه قد فاتتنى الاسباب التى یتوصل بها الى السعادات الاخرویه الا السبب الذى هو رحمتک، فانه لا یفوت من احد.
قوله علیه السلام: «و تقطعت عنى عصم الامال» العصم: جمع عصمه. قال الفارابى فى دیوان الادب: العصمه: الحبل، قال الله تعالى «و لا تمسکوا بعصم الکوافر.
و فى الکشاف: العصمه: ما یعتصم به من عقد و سبب. انتهى.
و اصله من العصم، و هو المنع، یقال: عصمه الله، اى: منعه و وقاه، و اعتصم بالله: امتنع. و انما سمى الحبل و نحوه عصمه، لان المتمسک به یعتصم به من السقوط و نحوه.
و قوله: «الا ما انا معتصم به من عفوک» اى: من رجاء عفوک.
و الکلام فى الفقرتین استعاره، و الغرض التبرى من جمیع الوسائل التى یتصول بها الى الله سبحانه من الطاعات و الاعمال الصالحه، و التمسک بمحض رجاء رحمه الله تعالى و عفوه، ایذانا بعدم اتکاله و اعتماده علیه السلام على شى ء من ذلک سوى رحمه ربه، و رجاء عفوه عملا بمقتضى الحدیث القدسى المقدم ذکره. و الله اعلم بمقاصد اولیائه.
قد یکون المراد بالقله ضد الکثره، و قد یکون المراد بها العدم، فانهم کثیرا ما یعبرون بالقله عن العدم، و منه حدیث «کان صلى الله علیه و آله یقل اللغو»، اى لا یلغو اصلا، و علیه حمل قوله تعالى: «فقلیلا ما یومنون»، اى لا ایمان لهم اصلا، و هو المراد هنا، لدلاله ما قبله و ما بعده علیه.
و اعتددت بالشىء -على افتعلت-: ادخلته فى العد و الحساب، فهو معتد به، محسوب غیر ساقط.
و انما قال: «کثر على» و لم یقل: «عندى» کما قال فى الفقره الاولى، لان ما یبوء به من المعصیه امر یکرهه و یستثقله، فجاء ب«على» ایذانا بانه قد علاه و بهظه ثقله.
قال ابن جنى: تستعمل «على» فى الافعال الشاقه المستثقله، من حیث کانت کلفا و مشاق تخفض الانسان و تضعه و تعلوه و تتقرعه، تقول: قد سرنا عشرا، و بقیت علینا لیلتان، و کذلک یقال فى الاعتداد على الانسان بذنوبه، و قبح افعاله. انتهى.
و باء بذنبه یبوء بوءا: اى احتمله، و قیل: اعترف به، و قیل: ثقل به، و قیل: رجع به.
و قال الفارابى فى دیوان الادب: باء باثمه: اى احتمله، و باءوا بغضب: اى رجعوا، و باء بحقه: اى اقر.
فان قلت: کیف فصل قوله: «قل عندى ما اعتد به من طاعتک» و لم یعطفه على ما قبله؟
قلت: یحتمل ان یکون فصله للاستئناف على وجه التعلیل، کانه سئل: کیف خرجت من یدک اسباب الوصلات، و تقطعت عنک عصم الامال؟ فقال: لانه قل عندى ما اعتد به من طاعتک، و کثر على ما ابوء به من معصیتک، و یحتمل ان یکون فصله لانه بصدد تعداد احواله.
قوله علیه السلام: «و لن یضیق علیک عفو عن عبدک». الواو: عاطفه، او للاستئناف، و لا یتوهم انها للحال، فان الجمله الحالیه لا تصدر بدلیل استقبال.
و «لن» لنفى المستقبل ک«لا»، غیر ان النفى بها ابلغ من النفى ب«لا»، فهى لتاکید النفى کما ذکره الزمخشرى و ابن الخباز. حتى قال بعضهم: ان منعه مکابره.
و ادعى الزمخشرى ایضا: انها لتابید النفى، کقوله تعالى: «لن یخلقوا ذبابا» «و لن تفعلوا»، و وافقه على ذلک ابن عطیه.
و ضاق علیه الامر: شق علیه، کانه لم یجد فیه مقرا تطمئن الیه نفسه کمن لا یسعه مکانه. و منه قولهم: ضاقت علیه الحیله، فهو استعاره بالکنایه قصد فیه الى تشبیه العفو بالمکان فى عدم الاتساع، و جعل اثبات الضیق تنبیها على ذلک، ولک جعله استعاره تبعیه و تمثیلیه کما تقدم بیانه فى نظیره.
و قوله «عن عبدک و ان اساء»، اصله عنى و ان اسات، لکنه وضع الظاهر موضع المضمر للاستعطاف، فان فى ذکر عبدک من استحقاق الرحمه، و ترقب الشفقه و العطف ما لیس فى لفظ عنى، کقوله: «الهى عبدک العاصى اتاکا».
قال السید الشریف: هو على ترک الحکایه عن النفس الى المظهر، لیکون ادخل فى الاستعطاف، فان لفظ «العبد» فیه ادخل من الضمیر، خصوصا اذا اضیف الى المخاطب. انتهى.
و فى لفظ «عبدک» فى عباره الدعاء مع ما ذکر ایماء الى انه سبحانه لا یضیق علیه عفو عمن اتصف بعبودیته تعالى، کائنا من کان، هو او غیره، اظهارا لسعه عفوه جل شانه.
قوله علیه السلام: «و ان اساء» و ان هذه هى المسماه بالوصلیه، و هى ان الشرطیه. و ما تقدم من الکلام کالعوض عن جزائها، لدلالته علیه.
و الواو للعطف على جمله شرط حالیه محذوفه، و الاصل: ان لم یسىء و ان اساء، کما تقول: آتیک ان لم تهجرنى و ان هجرتنى.
و یجوز فى الجمله الشرطیه ان تقع حالا اذا شرط فیه الشىء و نقیضه، نحو: لاضربنه ان ذهب و ان مکث، و ذلک لانسلاخ معنى الشرط، من جهه ان الشى ء الواحد لا یکون مشروطا بالشى ء و نقیضه، فتعین کون الشرط غیر مراد. و الذى سوغ حذف الشرطیه الاولى ان الثانیه ابدا منافیه لثبوت الحکم، و الاولى مناسبه لثبوته، و اذا ثبت الحکم على تقدیر وجود المنافى، دل ذلک على ثبوته على تقدیر المناسب من باب الاولى، و دل هذا على ذلک المقدر، و متى اسقطت الواو من مثل هذه العباره فسد المعنى.
و لذلک قال بعض المحققین: کلمه «ان» فى هذا المقام لیست لقصد التعلیق و الاستقبال، فلا یلاحظ لها جواب قد حذف تعویلا على دلاله ما قبلها علیه ملاحظه قصدیه الا عند القصد الى بیان الاعراب على القواعد الصناعیه، بل هى لبیان تحقق ما یفیده الکلام السابق من الحکم على کل حال مفروض من الاحوال المقارنه له على الاجمال بادخالها على ابعدها منه، و اشدها منافاه، لیظهر بثبوته معه ثبوته مع ماعداه من الاحوال بطریق الاولویه، لان الشىء اذا تحقق مع المنافى القوى، فلان یتحقق مع غیره اولى. و لهذا لا یذکر معه شىء من سائر الاحوال، و یکتفى عنه بذکر الواو العاطفه على نظیرتها المقابله لها، المتناوله لجمیع الاحوال المغایره لها، و هذا معنى قولهم: انها لاستقصاء الاحوال على وجه الاجمال.
و على هذا السر یدور ما فى «لو» و «ان» الوصلیتین من المبالغه و التاکید.
و مال الکلام: لن یضیق علیک عفو عن عبدک، حال عدم اساته، و حال اساءته.
و قیل: الواو حالیه، و لیس بواضح.
و قیل: اعتراضیه، و لیس بسدید. و الحق ما ذکرناه، و قد تقدم الکلام على ذلک فى اوائل الروضه الثانیه فلیرجع الیه.
فان قلت: عفو الله سبحانه: هو محو السیئه، و التجاوز عنها، و ترک العقوبه علیها، فلا یتحقق معنى العفو مع عدم الاساءه، فکیف تکون الاساءه منافیه للعفو، و عدمها مناسبا لثبوته حتى یصح انه اذا ثبت الحکم على تقدیر وجود المنافى، دل ذلک على ثبوته، على تقدیر المناسب من باب الاولى؟!
قلت: لیس المراد بالاساءه فى قوله علیه السلام: «و ان اساء» الاساءه مطلقا، بل التى یقارنها العفو، و یکون العبد ملتبسا بها وقت حصول العفو عنه، و هى الاساءه مع الاصرار، و عدم التوبه کما تفیده الحالیه، لان الغرض من الحال تخصیص وقوع مضمون عاملها بوقت حصول مضمون الحال. و هذا معنى المقارنه: و لا شک ان الاساءه مع الاصرار و عدم التوبه منافیه للعفو، لاستحقاق العبد العقوبه معها، لا العفو، و فى هذا دلیل على جواز العفو مع عدم التوبه.
و اما الاساءه قبل التوبه فالعفو عنها لا یکون مقارنا لها و لیس العبد ملتبسا بها وقت حصول العفو عنه، فصح ان العفو عنه لم یکن فى حال اساءته. و بهذا تبین ما ذکرناه من ان مال التقدیر من قولنا: ان لم یسى ء و ان اساء، حال عدم اساءته، و حال اساءته.
و نظیر عباره الدعاء قوله تعالى: «و ان ربک لذو مغفره للناس على ظلمهم». قال القاضى: التقیید بقوله: «على ظلمهم» دلیل جواز العفو قبل التوبه، فان التائب لیس على ظلمه.
و قال السید المرتضى: فى هذا دلاله على جواز المغفره للمذنبین من اهل القبله، لانه تعالى دلنا على انه یغفر لهم مع کونهم ظالمین، و یجرى مجرى قول القائل: انا اود فلانا على غدره، و اصله على هجره.
و قال صاحب الکشف: الاسلوب یدل على انه تعالى بلیغ المغفره للناس مع استحقاقهم لخلافها، لتلبسهم بما العقاب اولى بهم عنده. انتهى.
و الدلاله المذکوره انما جاءت من کون قوله: «على ظلمهم» حالا مقارنه لعاملها، و هو المغفره. کما ان قوله: «و ان اساء» فى الدعاء حال مقارنه لعاملها، و هو العفو.
و من هنا فسرت احدى العبارتین بالاخرى، فقال العمادى فى تفسیره: اى على ظلمهم انفسهم بالذنوب و المعاصى، و محلها النصب على الحالیه، اى ظالمین، و العامل فیه المغفره، و المعنى: و ان ربک لغفور للناس لا یعجل لهم العقوبه و ان کانوا ظالمین.
و قال الامام المرزوقى فى شرح الحماسه عند الکلام على قوله:
ساشکر عمرا ان تراخت منیتى * ایادى لم تمنن، و ان هى جلت
یعنى ان آلائه و نعمه صافیه من المن و الاذى على جلالتها و فخامتها. انتهى.
فترى هذین الامامین کیف فسر کل منهما احدى العبارتین بالاخرى، و ما ذلک الا للوجه الذى ذکرناه.
فان قلت: قد قررت ان المراد بقوله علیه السلام: «عن عبدک و ان اساء» نفسه على ترک الحکایه الى المظهر، فکیف یجوز ان یکون المراد بالاساءه من قوله «و ان اساء» الاساءه مع الاصرار، و عدم التوبه.
قلت: لما اعترف علیه السلام فى الجمله السابقه بعدم ما یعتد به من الطاعه لدیه، و کثره ما یبوء به من المعصیه لدیه، و کانت التوبه طاعه معتدا بها، داخله فیما اعترف بعدمه لدیه، تعین ان المراد بالاساءه من قوله: و ان اساء» الاساءه المذکوره، و کان ذلک منه علیه السلام من باب عدم الالتفات الى طاعته و توبته، و الانقطاع الى محض عفو الله و رحمته. و الله اعلم بمقاصد اولیائه.
قوله علیه السلام «فاعف عنى» «الفاء»: فصیحه -اى اذا کان لن یضیق علیک عفو عن عبدک، و ان اساء فاعف عنى- و عدل عن الغیبه الى التکلم و لم یقل: فاعف عنه، ایثارا لما هو ادل على المقصود من طلب العفو لنفسه، و تنبیها على انه هو المراد بذلک العبد المسىء فى قوله: «عن عبدک و ان اساء». و الله اعلم.