زلیخا

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ اکتبر ۲۰۱۹، ساعت ۰۹:۳۳ توسط Zamani (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

زلیخا نامی است که در برخی منابع برای همسر عزيز مصر ذکر شده است. او پس از آن که عزیز مصر یوسف علیه السلام را به قصر خود آورد، شیفته او گردید و از او طلب معاشرت نمود اما خویشتنداری حضرت یوسف موجب شد که او ناکام بماند و در نهایت ماجرای او به زندانی شدن حضرت یوسف انجامید.

ماجرای زلیخا در قرآن

شرح ماجرای اين زن ـ بدان گونه که در قرآن آمده به نحو اجمال ـ از اين قرار است :

هنگامی که يوسف به عنوان برده به خانه عزيز مصر در آمد، عزيز مصر وی را نوجوانی شايسه ديد، و به همسر خود سفارش کرد که این نوجوان را گرامی بدار، باشد که سودی از او عايد ما گردد و يا او را فرزند خويش بخوانيم. اما از آنجا که یوسف جوان بسیار زیبایی بود چون به سن بلوغ رسید جمال یوسف زليخا را به شدت جذب نمود و سخت دلباخته وی گردید تا جایی که روزی او را به خلوت خود برد و از او تمناى كامجويى كرد به یوسف گفت : هر چه زودتر به نزد من آی

يوسف گفت : من از آنچه که تو می خواهی به خدا پناه می برم ، او خداوندگار من است که جايگاهی والا مرا عطا فرموده، شايسته نباشد که او را عصيان نمايم، که متخلفان و ستمگران رستگار نگردند.

زليخا خود به سوی يوسف رفت. اما يوسف گر چه به مقتضای غريزه شهوت میل به آن عمل داشت اما برهان خدائی به خاطر اخلاص او به ديده بصيرتش آمد مانع از چنین قصدی شد. به دنبال آن یوسف برای فرار از این معرکه به سمت در رفت و زلیخا نیز به قصد مانع شدن او بدان سو رفت و جامه یوسف را گرفت که باعث شد جامه او از پشت دریده شود. ناگهان شوهر زليخا را به کنار درب اتاق يافتند ، زليخا چون چشمش به شوهرش افتاد وی را گفت : آيا کيفر آن کس که قصد سوئی به همسر شما کند جز زندان يا عذابی دردناک چه خواهد بود ؟!

يوسف گفت : اين زن خود مرا به سوی خويش خوانده و من از اين تهمت بريئم . در اين حال گواهی از بستگان زن به نفع يوسف گواهی داد و گفت : اگر جامه يوسف از پيش دريده باشد زن راستگو و يوسف مقصر است ، و اگر جامه از پس دريده است زن دروغگو و يوسف راستگو است . و چون عزيز جامه يوسف را از پشت دريده ديد ، همسر را گفت : اين از نيرنگ شما است که شما زنان را نيرنگی بس سترگ است ، ای يوسف از اين درگذر (اين ماجرا را ناديده گير و پنهان دار) ، و ای زن از کرده خويش استغفار کن که تو از خطاکاران شده‌ای.

جمعی از زنان مصر که از اين داستان خبر دار شدند زبان به بدگوئی و ملامت زليخا گشوده می گفتند : همسر عزيز، غلام خويش را به خود می خواند که وی دلباخته اش شده است .

زليخا چون به نيرنگ زنان مصر آگاه گرديد آنان را به ميهمانی بخواند و مجلسی آراسته جهت پذيرائی ايشان فراهم ساخت .

چون گرد آمدند به دست هر يک کاردی (به عنوان استفاده از ميوه موجود بداد) و در آن حال ، يوسف را فرمود که در آی . چون يوسف به مجمع زنان وارد شد آن چنان محو جمال وی گرديدند که سر از پا نشناخته از خود بيخود شدند و به جای ميوه دست خود را بريدند و گفتند : حاش لله که اين پسر از جنس بشر باشد ، وی فرشته ای بزرگ است .

زليخا گفت : اين همان کسی است که مرا درباره اش ملامت می کرديد ، من او را به خود خواندم و او عفت ورزيد ، اگر مراد مرا ندهد به زندان رود و خوار و ذليل گردد .

يوسف گفت : خداوندا زندان مرا خوش تر از کاری است که اينان مرا بدان ميخوانند ، واگر تو مکر و نيرنگ ايشان را از من دفع نسازی بسا بدانها ميل کنم و در زمرمه جاهلان در آيم.

خداوند ، خواسته يوسف را به اجابت نمود و وی را از ارتکاب آن کار نجات داد. سرانجام يوسف به زندان رفت و روزگاری را از عمر خويش در حبس سپری ساخت .

پس از آن که برائت از آن تهمت بر عزيز ثابت گرديد و او فرمان رهائی يوسف از زندان صادر کرد ، يوسف به پيک عزيز گفت : به نزد خداوندگار خويش بازگرد و وی را بگوی : آن زنان که هنگام ديدار من دستان خويش را بريدند چه شدند ؟ که خداوند به مکر آنان آگاه است .

عزيز زنان را گفت : حقيقت امر در آن روزگار که دلباخته يوسف شديد چه بود ؟ آنها گفتند : معاذالله که ما به حرکتی ناروا و ناسزا از او آگاه گرديده باشيم .

زليخا نیز گفت : اکنون حقيقت آشکار گرديد و من بودم که يوسف را به دوستی خواندم و او از اين نسبت ناروا به دور است .[۱]

داستان زلیخا و یوسف به روایت امام سجاد علیه السلام

شیخ صدوق در معانى الاخبار به سند خود از ابوحمزه ثمالی از امام سجاد علیه السلام روايت كرده كه: يوسف زيباترين مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانى رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خود خواند. او در پاسخش گفت: پناه بر خدا ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى‌‏كنند. همسر پادشاه همه درها را به روى او و خودش بست، و گفت: اينك ديگر ترس به خود راه مده، و خود را به روى او انداخت، يوسف برخاست و به سوى در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر (همسر عزیز مصر) هم دنبالش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد و يوسف با همان پيراهن دريده از چنگ او رها شد.

آن گاه در چنين حالى هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزيزه مصر به همسرش گفت سزاى كسى كه به ناموس تو تجاوز كند جز زندان و يا عذابی دردناك چه چيز مى‏‌تواند باشد. پادشاه مصر تصميم گرفت يوسف را عذاب کند. يوسف گفت: من قصد سويى به همسر تو نكرده‏‌ام، او نسبت به من قصد سوء داشت، اينك از اين طفل بپرس تا حقيقت حال را برايت بگويد، در همان لحظه خداوند كودكى را كه يكى از بستگان زليخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت: اى ملك پيراهن يوسف را وارسى كن، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهكار است و او مى‌‏خواسته يوسف را به سوى خود بكشاند.

شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شده ناله سر داد و دستور داد پيراهن يوسف را بياوردند، وقتى ديد از پشت سر دريده شده به همسرش گفت: اين از كيد شما زنان است كه كيد شما زنان بسيار بزرگ است. و به يوسف گفت: از نقل اين قضيه خوددارى كن و زنهار كه كسى آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش.

امام فرمود: ولى يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشت تا آنكه زنانى در باره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته. اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده، براى آنان سفره‏‌اى مهيا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردى داد تا آن را پوست بكنند، آن گاه در چنين حالى دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد، وقتى چشم زنان مصر به يوسف افتاد آن قدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد كه به جاى ترنج دستهاى خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتن. زليخا گفت: اين همان كسى است كه مرا بر عشق او ملامت مى‌‏كرديد. زنان مصر از دربار بيرون آمده، بيدرنگ هر كدام به طور سرى كسى نزد يوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند، يوسف هم دست رد به سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى و كيدشان را از من نگردانى (بيم آن دارم) كه من نيز به آنان تمايل پيدا كنم، و از جاهلان شوم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر را از او بگردانيد.

وقتى داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد عزيز با اينكه شهادت طفل را بر پاكى يوسف شنيده بود تصميم گرفت يوسف را به زندان بيفكند، و همين كار را كرد. روزى كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم قصه آن دو و يوسف را بيان داشته است. ابو حمزه گفت: در اينجا سخن امام سجاد (ع) به پايان رسید.[۲]

پانویس

  1. سید مصطفی حسینی دشتی، فرهنگ معارف و معاریف، مدخل زلیخا
  2. .نقل حدیث از کتاب الميزان في تفسير القرآن، ج‏11، ص166