امين عاملی

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۰۵ توسط شیرین سادات حسینی (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{مقاله از یک نشریه}} '''منبع:''' پیام حوزه: زمستان 1373، شماره 4. ==زندگی‌نامه خودنوش...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

مقاله‌ی مربوط به این عنوان از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon article.jpg
محتوای فعلی "مقاله‌ یک نشریه" متناسب با این عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)

منبع: پیام حوزه: زمستان 1373، شماره 4.

زندگی‌نامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملی قدس سره

یادداشت مترجم

شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده که ضمن نقل زندگی‌نامه و تالیفات دیگران، شرح زندگی و کتاب‌های خود را نیز می‌‌آوردند. علامه حلی در خلاصه، شیخ طوسی در فهرست، ابن شهر آشوب در معالم العلماء، شیخ حر عاملی در امل الامل و شیخ عباس قمی ‌‌در فوائدالرضویه هر یک از خود نیز سخنی به میان آورده‌اند.

علامه بزرگوار سید محسن امین عاملی شقرایی، نیز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، کتاب شریف اعیان الشیعه درج کرده است؛ وی در مقدمه ترجمه حال خود می‌‌نویسد: «در این زندگینامه اکثر اتفاقات زندگی خود را بازگو کرده‌ام - گرچه برخی از آن ها چندان مهم نیست - به این امید که تذکار و عبرتی باشد و نیز خود را در شمار اهل علم قلمداد کردم؛ باشد تا از برکاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ایشان محسوب کند». و نیز می‌‌نویسد: «شرح حال خود را زودتر برای چاپ آماده کردم چون بیم آن می‌‌رفت که اجل مهلت درج آن را در جای خود ندهد».

ظاهراً - چنانکه در حاشیه کتاب آمده - قبل از آن که کتاب را به زیور طبع بیاراید خود را به لباس رحمت حق آراسته و بدرود حیات گفته است رضوان الله تعالی علیه. باشد تا سیره این مشعلان هدایت و بلاغ فرا را همان قرار گیرد و تجربه این راست قامتان ستبر ره توشه حرکتمان. در این مقاله بعضی از عناوین به اقتضای تلخیص، تغییر کرده و حاشیه‌ها از مترجم است.

نسب

من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدین علیه السلام منتهی می‌‌شود، در قریه «شقراء» از توابع جبل عامل در سال 1284 متولد شدم؛ اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم می‌‌گذرد، با این که به مرحله «رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا»[۱] رسیده‌ام، ضعف و انواع بیماری‌ها تنم را، که پی در پی با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، می‌‌آزارد و علائم مرگ یکی پس از دیگری خود را نشان می‌‌دهد.

مع الوصف بحمدالله عزم، همت و جدیت به همان میزانی که در دوران جوانی بوده باقی است و با این که از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیت بر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانه‌روز همچون گذشته ادامه دارد و بکار دیگری، جز آن چه ضرورت اقتضا کند، نمی‌‌پردازم. نمی‌‌دانم مرگ حتمی ‌‌کی فرامی‌‌رسد ولی گویا در چند قدمی ‌‌من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیت برای اتمام و چاپ این کتاب اعیان الشیعه را خواهانم.

مکرر از بزرگان فامیل شنیده‌ام که اصل ما از «حله» بوده، یکی از اجدادم بنابر درخواست اهالی جبل عامل به این منطقه عزیمت می‌‌کند تا مرجع دینی مردم باشد. خاندان ما معروف به «قشاقش» یا «قشاقیس» بوده، دقیقاً روشن نیست از چه رو چنین نسبتی داشته است اما اکنون به واسطه انتسابی که به سید محمدامین فرزند سید ابوالحسن موسی و پدر جد ما سید علی امین دارد به «آل امین» معروف است.

پدرم سید عبدالکریم فرزند سید علی مردی پاک سرشت، پرهیزکار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسیار از خوف خدا می‌‌گریست. مادرم فرزند عالم صالح، شیخ محمدحسین فلحه میسی، از زنان دانشمند، صالح، پاک نهاد و باتدبیر بود که بر اوراد و ادعیه مواظبت داشت. جد مادریم شیخ محمدحسین فلحه از خاندان «رزق» عالمی ‌‌فاضل و متقی و شاعری وارسته بود که در مدرسه «جبع» تحصیل کرده سپس به نجف عزیمت نمود و در همان جا از دنیا رفت.

دوران کودکی

یگانه فرزند خانواده بودم. بیش از هفت بهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنی که در روستا بود برد. وقتی قدم به مکتب‌خانه نهادم، چنان که طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و به شدت آزرده خاطر شدم. از طرفی دیگر آن روزها بر فضای مکتب‌خانه‌ها نحوه‌ای قساوت و بیرحمی ‌‌حاکم بود. چوبه فلک[۲] بر دیوار بالای سر معلم آویخته شده بود، دو عصای کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچه‌ها در کنار او نشسته بودند.

آن گاه که بر کسی خشم می‌‌گرفت به تناسب دور و نزدیک بودن از یکی از عصاها استفاده می‌‌کرد و هرگاه بر همه غضب می‌‌کرد، با عصای بلند بر پاهایشان می‌‌نواخت. کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم چاره‌ای نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایی شوند. اولیای دانش آموزان نیز به تصور این که اعمال این روش به مصلحت کودک است، اعتراضی نداشتند بلکه چه بسا به معلم می‌‌گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!

آن روز نزد معلم ماندم. ولی روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمی‌‌خواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق می‌‌ورزیدند. از این رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضی از بستگان خوش خط در مدت کوتاهی آموختم. در کودکی اشتیاق چندانی به بازی در خود نمی‌‌دیدم، شنا و اسب سواری و رزم آوری را، چنان که در آن محیط معمول بود، فراگرفتم. به هر حال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولی نمی‌‌توان گفت بهره‌های اخلاقی و دینی امروز با آن روز برابر است.

آموزش صرف و نحو

پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسی پرداختم. نخست متن اجرومیه را حفظ کردم و چنان که معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذاری کردم. در این کتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبیری مؤدبانه می‌‌گوید: علامت جر الله کسر هاء است اما در غیر لفظ جلاله گفته می‌‌شد: علامت جر آن کسر آخر است.[۳] در این کتاب در شمار نواصب «کی» و «لام کی» را ذکر می‌‌کند.[۴] با این که وقتی بر «کی» لام داخل شود نقش اصلی در نصب را «کی» بر عهده دارد و لام، جاره است. و نیز جزو حروف جازمه «لم» و «لما» و «الم» و «الما» را آورده که اشتباه است.[۵]

بعضی اوقات به آموختن خوشنویسی می‌‌پرداختم. عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درس‌های گذشته کرده بودم که به تنهایی این کار را انجام می‌‌دادم. خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتی از آن مادر و خواهرانم بسر می‌‌بردند و در بخش دیگر من به تنهایی درس‌های روز گذشته را با صدای بلند تکرار می‌‌کردم. بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثال‌های زیاد آن ها، وقتی به نواصب دهگانه و جوازم هیجده‌گانه رسیدم، از اعراب امثله زیاد و طولانی آن ها خسته شدم. از این رو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آن ها قناعت کردم.

روزی تنها نسخه اجرومیه را از دست دادم که برایم ناگوار بود، ناگوارتر از مصیبت صاحب مغنی که مغنی او در سفر حج به دریا افتاد؛ چون وی دوباره از حفظ نوشت اما من نمی‌‌توانستم. اکنون درست به یاد ندارم که بعد چه کردم. مرحله بعد شروع کتاب قطر الندی و بل الصدی از ابن هشام در نحو، و شرح تصریف از تفتازانی بود. این دو کتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسرعمویم سید محمدحسین که مردی فاضل و خوش اخلاق بود می‌‌خواندیم.

روش درسی چنین بود که بعد از آن که مؤدب در حضور استاد می‌‌نشستیم یکی از شاگردان متن کتاب را می‌‌خواند و سایرین دقت می‌‌کردند تا اشتباه‌های وی را تذکر دهند. سپس استاد آن بخش را توضیح می‌‌داد. بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقریر می‌‌کرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وی را دنبال می‌‌کردند. روز بعد شاگرد دیگری در حضور استاد عبارت را می‌‌خواند و در جلسه مباحثه بحث می‌‌کرد.

یکی از دوستان پدرم بزاز بود. مسافرتی در پیش داشت. از او خواستم دیوان شعری از بیروت برایم تهیه کند. او نیز دیوان «ابوفراس حمدانی» را برایم خرید. آن را خواندم و بسیاری از اشعارش را حفظ کردم و هم اکنون نیز حفظ هستم. اغلب اشعار آن برایم روشن بود ولی چون در سن کودکی بودم و از طرفی اولین دیوان شعری بود که می‌‌خواندم یا بخشی از آن را نمی‌‌فهمیدم یا به خوبی متوجه نمی‌‌شدم. مدتی کوتاه نزد استاد و پسرعمویم ماندم ولی بهره چندانی عایدم نشد؛ چون در شرایطی نبودم که بدانم چگونه باید درس خواند، راهنما نیز نداشتم گرچه پسرعمویم مردی فاضل بود.

حدود سال 1297 جناب سید جواد مرتضی از عراق به روستای خود - عیثا الزط - آمد. با گروهی از طلاب کتاب قطر الندی را خدمت ایشان می‌‌خواندیم. در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزی نمی‌‌فهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود. مدت کوتاهی بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازی بودند، به خود می‌‌گفتم تو تا این جا آمده‌ای تا بهره‌ای ببری نه همچون کودکان به بازی بپردازی. پس کمر همت بسته عزم را جزم کردم. شب که کتاب را بازکردم در مقابل، چراغی بود که طلبه‌ها دور آن حلقه زده مطالعه می‌‌کردند. وقتی به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نوری بر من تابید که مسرور و متنبه شدم. گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید. از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همت با تمام توان مشغول فراگیری علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان، فقه و اصول در مدارس جبل عامل و نجف هستم و هیچگاه خسته نشده‌ام، از معاشرت با کسی که بهره علمی ‌‌از او نمی‌‌بردم خودداری ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم.

دوستی لایق

خداوند بر من منت نهاده با دوستی زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم. جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگتر بود، سخت از غیبت کردن و شنیدن آن پرهیز داشت؛ هرگاه کسی می‌‌خواست غیبت کند، به گونه‌ای بایسته و بدون این که صریحا او را نهی کند، موضوع صحبت را عوض می‌‌کرد و هر صحبتی که پیش می‌‌آمد شعر یا حکایتی را به عنوان استشهاد مطرح می‌‌کرد. ما دو نفر نزد سید جواد مرتضی درس می‌‌خواندیم، وقتی مساله‌ای طرح می‌‌شد تا شاگرد خوب نمی‌‌فهمید از آن نمی‌‌گذشت. گاه استاد مساله‌ای را دو سه بار تکرار می‌‌کرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج می‌‌بردم ولی چیزی نمی‌‌گفتم.

هنگام مباحثه دو زانو روبروی من می‌‌نشست، بدون این که به جایی تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جای دیگر توجه کند. وقتی او را چنین می‌‌دیدم شرمنده شده مانند وی می‌‌نشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط می‌‌شد و تغییر حالت می‌‌دادم، دوباره یادم می‌‌آمد و به حالت نخست برمی‌‌گشتم. در هر صورت، همراه دوست گرامیم شیخ محمد دبوق، شرح قطر الندی، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم» و «بئس» را با دقت خواندیم.

پس از اتمام شرح قطر الندی به ادامه شرح ابن ناظم بر الفیه پرداختیم در این میان به شرح شیخ رضی بر کافیه ابن حاجب نیز با تمام دقت مراجعه می‌‌کردیم؛ این شرح از مهمترین کتاب‌های نحو و حاوی فلسفه علم نحو و لغت عربی با شیوه‌ای بدیع است. نیز کتاب‌های مشهور دیگر مثل شرح خیامی ‌‌را مرور می‌‌کردیم، کتاب تصریح تالیف خالد ازهری را نتوانستیم تهیه کنیم. یکی از بستگان نسخه‌ای خطی و حجیم از این کتاب داشت که قسمت‌هایی از آن از بین رفته بود؛ با این که ارزشی نداشت اما چون گوهری کمیاب از عاریه دادن آن به ما دریغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاریه کردیم. البته بعدها نسخه‌ای چاپی یافتیم که بسیار خوشحال شدیم. آن چه را گفتم برای این بود که معلوم شود در راه کسب دانش چه رنج‌هایی را متحمل می‌‌شدیم.

روزهای پنجشنبه غالباً بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» می‌‌رفتیم و عصر جمعه برمی‌‌گشتیم. روزی به علت آمدن باران نتوانستیم به عیثا بازگردیم، آن روز مادرم برای پیدا کردن شرح الفیه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه بازنمانم و بالاخره آن را پیدا کرده آورد. همراه با شرح الفیه ابن ناظم، شرح جاربردی بر کافیه ابن حاجب را نیز که مربوط به تصریف است می‌‌خواندیم. وقتی در شرح الفیه به بحث «نعم و بئس» رسیدیم، دوستم جناب شیخ محمد دبوق به همراه دوست خود پیاده و در لباس دراویش برای زیارت عتبات، عازم عراق شد. در این فاصله شرح الفیه را تمام و مغنی اللبیب را شروع کردیم. به یاد دارم وقتی به کلمه «اجل» رسیدیم عبارت «و قید المالقی»[۶] - منسوب به مالقه از شهرهای اندلس - را قیدا لما لقی (به صیغه ماضی) می‌‌خواندم!

حدود سال 1300 هجری بود که در شهری دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملا عبدالله زنجانی بر تهذیب سعدالدین تفتازانی شروع کردیم، استادمان روش عجیبی داشت، و بی توجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبی می‌‌گفت که نمی‌‌فهمیدیم، در مباحثه هم متوجه می‌‌شدیم که چیزی از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشی مطالبی دستگیرمان می‌‌شد که آن را مباحثه می‌‌کردیم. به خاطر حسن ظنی که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندی را عنوان می‌‌کند ولی ما قابلیت درک آن را نداریم. به او می‌‌گفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزی را نمی‌‌خواهیم، می‌‌گفت: دست و بال مرا ببندید، مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست می‌‌گفت، حقا روش او شگفت آور بود.

شیخ موسی شراره و فعالیت‌های اصلاحی او[۷]

چون دیدیم از درس این استاد نمی‌‌توانیم استفاده کنیم، به روستای بنت جبیل رفتیم. در این روستا بودم که شیخ موسی شراره از عراق به آن جا آمد. وی برخلاف معمول بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ گونه تشریفات، ساده و بی‌آلایش سوار بر استری کرایه‌ای وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وی برای استقبال آمده بودند. وقتی مردم حرف‌های وی را شنیدند و کارهای او را مشاهده کردند پی به عظمت او برده مقام بلندی برای او قائل شدند.

شیخ موسی رحمه الله سعی بلیغی در فعالیت‌های اصلاحی - دینی داشت؛ مدرسه‌ای تاسیس کرد که در آن علوم عربی، اعم از نحو، صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس می‌‌شد؛ عده‌ای از طلاب در آن جا گرد آمده هم خود استفاده می‌‌کردند و هم برای دیگران مفید بودند. عزای حضرت سیدالشهداء علیه السلام را احیا کرد و برای سوگواری، مجالسی همچون مجالس عراق ترتیب داد، برای شعر عاملی و اجرای آن در مجالس سوگواری روشی ابداع کرد. در مجالسی که بدین منظور ترتیب می‌‌یافت موعظه می‌‌کرد و روایاتی از نهج البلاغه می‌‌خواند. گاه نیز از من می‌‌خواست که به جای او سخنرانی کنم. یکبار به من می‌‌فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حیا و حجبی که داری. ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشی که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد.

از جمله مجالسی که ترتیب داده بود چهار مجلس بود که یکی از آن ها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار می‌‌شد و دو مجلس دیگر صبح جمعه‌ها پشت سر هم بود. مجلسی هم عصر جمعه تشکیل می‌‌شد. در مجلس اولی موعظه می‌‌کرد، طلبه‌ها مذاکراتی علمی ‌‌داشتند، نهج البلاغه خوانده می‌‌شد و از طلبه‌ها پرسش می‌‌کرد، افرادی را که پاسخ می‌‌دادند تشویق و آن ها که از پاسخ دادن عاجز می‌‌ماندند سرزنش می‌‌کرد.

گاه نیز از من می‌‌خواست که به جای او سؤال کنم. مجالس سوگواری که او ترتیب می‌‌داد گرچه خالی از اشکال نبود ولی آغاز اصلاح مجالس سوگواری دیگر بشمار می‌‌رفت. من در تالیف لواعج الاشجان والمجالس السنیة به این نکته پی بردم که بخشی از آن چه مرثیه خوان‌ها در عراق می‌‌خوانند دروغ است و بخشی دیگر مشوب به زوایدی بی اساس؛ مثل این که می‌‌گویند: وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبیب بن عمرو به حضرت گفت: «ان البرد لایزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجیر لاتجفف البحر الخضم واللیث یضری اذا خدش والصل یقوی اذا ارتعش»: سرما کوه استوار را متزلزل نمی‌‌سازد و وزش باد گرم دریای وسیع را نمی‌‌خشکاند و شیر چون زخمی ‌‌شود درنده‌تر می‌‌گردد و مار آن گاه که بلرزد قویتر می‌‌شود.

این گفتار پرنقش و نگار را هیچ مورخ و محدثی نقل نکرده بلکه ساختگی است ولی مرثیه خوان‌ها در عراق، آن را می‌‌خوانند و در کتاب سفینه شیخ موسی شراره نیز آمده است! از تغییراتی که شیخ موسی شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس (الملهوف) را در مجالس عزای حسینی رسم کرد. و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روی آن می‌‌خواندند و مرثیه خوان‌ها از المجالس السنیة استفاده می‌‌کردند. از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید.

در بنت جبیل، درس را خدمت سید نجیب فضل الله حسنی عیناثی ادامه دادیم، مطول و حاشیه ملا عبدالله را نزد وی تمام کردیم، شرح شمسیه را نیز با تمام دقت خواندیم. در این میان به شرح مطالع در منطق، نیز مراجعه می‌‌کردیم. سپس معالم را شروع کردیم. ضمناً به حاشیه سلطان و شیروانی و غیره هم مراجعه می‌‌کردیم. تصمیم گرفتیم که شرائع را بخوانیم، یکی دو جلسه حضور بعضی رفتیم که از عهده تدریس برنمی‌‌آمد، ناچار او را رها کرده دیگری را نیز نیافتیم. وقتی مطول می‌‌خواندم حاشیه‌ای بر آن نوشتم و نیز حاشیه‌ای بر معالم، و کتابی در نحو، تدوین کردم.

پدرم که در عراق بود پسرعموها از وی خواسته بودند مرا به نجف بفرستد. وقتی بازگشت، از جمله کسانی که به دیدن او آمدند شیخ موسی شراره بود. پدرم ضمن صحبت خواسته پسرعموهایم را بازگفت. هنوز صحبت او تمام نشده بود که شیخ موسی گفت: پسرعموهایش بالاتر از او نیستند.

سرانجام شیخ موسی شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت. طلبه‌ها متفرق شده هر کس به وطن خویش بازگشت. معمولاً در جبل عامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و یا حتی در زمان حیات او پایان می‌‌پذیرد. تصمیم گرفتم بقیه معالم را نزد بعضی از علما که از عراق آمده بودند تمام کرده کتابی دیگر را شروع کنم ولی آن ها کفایت لازم را نداشتند. پس چون ماندن خود را در آن جا بیهوده دیدم، از طرفی مایل به معاشرت با عوام نیز نبودم، با کناره‌گیری، مشغول تدریس و مطالعه شدم. میل داشتم برای ادامه تحصیل به عراق بروم ولی میسر نبود.

آمدن سید مهدی حکیم به بنت جیبل

پس از رحلت شیخ موسی شراره، عده‌ای سرشناس به تشویق گروهی از اهل فضل با فرستادن تلگراف‌های متعدد از شیخ محمدحسین کاظمی‌‌،[۸] که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکی از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سید مهدی حکیم، را به بنت جبیل اعزام کند بالاخره سید مهدی حکیم پذیرفت. مردم به استقبال وی رفتند، ما نیز چون تشنه‌ای که به آب زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم. طلبه‌های مدرسه شیخ موسی جمع شدند، من خانه‌ای در بنت جبیل اجاره کرده با خانواده به آن جا رفتیم. درس ها کم و بیش شروع شد ولی همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه می‌‌شد و کمتر به تدریس اشتغال داشتند.

به هر حال هر مصلحی در این عالم رای خاص خود را دارد و همان را اعمال می‌‌کند. وی پس از چندی عده‌ای از افراد سرشناس را جمع کرده به آن ها گفت: من برای امر به معروف و نهی از منکر به اینجا آمده‌ام، و این مساله تحقق نمی‌‌یابد جز این که از مردم بی‌نیاز باشم. پس ضروری است افرادی جمع شده مزرعه‌ای را برای من تهیه کنند تا به وسیله آن امرار معاش کنم. این جلسه پس از صحبت‌های زیاد بدون نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند. سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرت‌های تبلیغی را بر ماندن در آن جا و تدریس ترجیح داده از آن جا رفت. باز طلبه‌ها متفرق شدند؛ من نیز چون بقیه به وطنم برگشتم و این مساله بر پدرم بسیار گران آمد. چهار سال به تعلیم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عده‌ای تصمیم داریم برای ادامه تحصیل به عراق برویم تو هم با ما بیا.

به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالی که حتی یک درهم نداشتم! با عنایت الهی از فروش بعضی حبوبات و... مقداری پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسیدیم. خانه‌ای را در محله «حویش» اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم. در همسایگی ما فقیه عارف و اخلاقی مشهور، ملاحسینقلی همدانی[۹] زندگی می‌‌کرد دو روز در درس اخلاق وی شرکت کردم ولی رها کرده به فقه و اصول پرداختم. بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وی در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد. بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند.

روش تدریس در نجف اشرف

تدریس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر می‌‌کرد و نظر خاص یا اعتراضی اگر داشت بیان می‌‌کرد طلبه‌هایی که می‌‌توانستند، نظر او را رد می‌‌کردند و... ابتدا کتاب‌هایی در صرف و نحو را می‌‌خواندند. سپس بیان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده می‌‌شد. برخی نیز به علم کلام می‌‌پرداختند. بعضی هم طبیعیات و الهیات می‌‌خواندند.

مرحله دوم تدریس خارج بود یعنی خارج از کتاب؛ برای نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بیان می‌‌شد. مسائل علم اصول یکی پس از دیگری طرح شده اقوال علما و ادله آن ها بیان و بررسی می‌‌شد، سپس یکی از اقوال، انتخاب و مبرهن می‌‌گشت. طلبه‌ها مناقشه می‌‌کردند و استاد آنان را مجاب می‌‌ساخت. و نیز در فقه، فرعی عنوان می‌‌شد، اقوال و ادله و اجماع بررسی و نظر صائب مشخص می‌‌گشت.

علمای مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف

از عجم: حضرات آقایان شیخ ملا کاظم خراسانی، شیخ آقا رضا همدانی، شیخ عبدالله مازندرانی، سید کاظم یزدی، میرزا حبیب الله رشتی، میرزا حسین فرزند میرزا خلیل تهرانی قدس سرهم و از اتراک: آقایان شیخ حسن مامقانی و ملا محمد شرابیانی قدس سرهما همه این افراد از مدرسین بودند. البته افراد دیگری نیز بودند همطراز ایشان که شمارش همه آن ها مشکل است.

از علمای عرب آقایان: شیخ محمد طه نجف نجفی، که گرچه اصلشان از تبریز بوده اما خاندانشان عرب شده اند؛ وی رئیس مدرسین عرب بود. و شیخ علی رفیش، مدرس، و سید محمدتقی طباطبائی آل بحرالعلوم، مدرس، و شیخ عباس فرزند شیخ علی، و شیخ عباس فرزند شیخ حسن، که هر دو از احفاد شیخ جعفر صاحب کشف الغطاء بودند، و سید حسین قزوینی و شیخ محمودالذهب قدس سرهم و علمای دیگری که یا در ردیف ایشان بودند یا بالاتر.

این بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئیس کل، جناب میرزا سید محمدحسن شیرازی بود و در کربلا شیخ زین العابدین مازندرانی. و در کاظمیه شیخ محمدتقی نواده شیخ اسدالله شوشتری و شیخ محمد فرزند حاج کاظم و سید مهدی حیدری و سید اسماعیل صدر و سید حسن صدر و شیخ مهدی خالصی و...

قحطی در عراق

بیش از سه سال در عراق قحطی پدید آمد، عائله من به هفت نفر رسیده بود. همزمان در جبل عامل نیز قحطی آمده بود. از این رو در سال، فقط پنج لیره عثمانی برای ما می‌‌آمد. این پنج لیره مشکلی را از ما هفت نفر حل نمی‌‌کرد. ممر دیگری هم نبود، عادت هم نداشتیم نزد کسی حاجت ببریم. سال اول بعضی از اثاثیه را، که تا حدودی می‌‌شد بدون آن زندگی کرد، فروختیم و میانه روی را مراعات کردیم آن سال گذشت. قحطی همچنان ادامه داشت ولی چون گذشته بی‌اعتنا به آن چه پیش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحث بودیم. سال بعد بعضی از کتاب ها را که نیاز چندانی به آن نداشتیم، فروختیم. سال سوم نیز زیورآلات عیال را ولی سال چهارم نه اثاثی بود که بفروشیم و نه کتاب و نه زیورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت. لیکن برای ما هیچ چیز عوض نشده بود؛ بی‌اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بودیم. گویا اصلا مساله‌ای اتفاق نیفتاده بود. اما خدا می‌‌دانست که چه وضعی داشتیم، از این رو خدا ما را رها نکرد و مثل همیشه بر ما تفضل کرد. عصری بود مشغول مطالعه بودم، کسی در زد، دیدم شیخ عبداللطیف شبلی عاملی است، نامه‌ای به من داد از شیخ محمد سلامه عاملی، مفاد نامه این بود: شخصی به نام حاج حسین مقداد ده لیره عثمانی یا بیشتر به من داده که به شما بدهم. من شخصی به این نام را نمی‌‌شناختم و سابقه نداشت شیخ محمد سلامه، با این همه رفت و آمدی که پیش ما داشت، چنین کاری انجام دهد. دانستم که این وسعت رزق از عنایات خداوند تبارک و تعالی است.

تالیف کتاب کشف الغامض

وقتی بحث میراث شرح لمعه را می‌‌خواندم دیدم فروعات زیادی دارد. بر آن شدم که از مسائل و حساب فرائض آن یادداشت‌هایی بردارم. این یادداشت‌ها دستمایه‌ای شد تا کتابی مبسوط و مستدل به نام کشف الغامض فی احکام الفرائض در دو جلد تدوین کنم. بعدها آن را تلخیص کرده فروعات را بدون ذکر دلیل آوردم و به نام سفینة الخائض فی بحرالفرائض ارائه دادم. سپس به صورت منظوم درآورده به نام جناح الناهض الی تعلم الفرائض چاپ کردم.

در موقع تالیف کشف الغامض در خانه‌ای محقر زندگی می‌‌کردیم. یکی از دو اتاق این خانه در اختیار پسرعمویم سید حسن با خانواده بود و در اتاق دیگری من با همسر و فرزندانم بسر می‌‌بردیم. از این رو ناچار حجره‌ای در مدرسه قطب گرفته با تلاشی شبانه روزی ابتدا دو جلد آن کتاب را نوشتم. سپس از پسرعمویم، فرزند صاحب مفتاح الکرامه بخش میراث مفتاح الکرامه را گرفته استنساخ کردم.

زیارت امام حسین علیه السلام

بحمدالله تا مدتی که در نجف بودم، که تقریبا ده سال و نیم طول کشید. زیارت امام حسین علیه السلام در ایامی ‌‌مانند عاشورا، عید فطر و عید قربان، روز عرفه و اربعین ترک نمی‌‌شد. همیشه قبل از مسافرت به بازار می‌‌رفتم و از کسانی که طلب داشتند حلالیت می‌‌طلبیدم. پیاده زیارت کردن را دوست می‌‌داشتم، عده‌ای هم به دنبال من می‌‌آمدند.

تدبیر در معاش

ایامی ‌‌که در نجف بودیم همچون اغنیا زندگی و چون فقرا خرج می‌‌کردیم و این نبود جز به خاطر حسن تدبیری که در معاش داشتیم؛ از بازار اجناس را به قرض نمی‌‌خریدیم بلکه اگر پول نداشتیم قرض می‌‌کردیم و جنس خوب و ارزان تهیه می‌‌کردیم. هر میوه‌ای را در فصل خود می‌‌خریدیم تا ارزان باشد.

مشکلات فرهنگی دمشق

اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم. در آن جا مشکلات عدیده‌ای بود که ناچار می‌‌بایست به اصلاح آن می‌‌پرداختم:

  • 1. جهل و بی‌سوادی به طور فراگیر حاکم بود.
  • 2. تشعب و حزب گرایی موجب افتراق بین مسلمان ها شده بود.
  • 3. مجالس سوگواری و سخنرانی‌ها به گونه غیرصحیحی اداره می‌‌شد. و در حرم زینب صغری[۱۰] (ام کلثوم) در روستای راویه قمه زنی و امور خلاف دیگری رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود؛ بخصوص که رنگ مذهبی هم به خود گرفته بود.

تصمیم گرفتم این سه مشکل را مرتفع سازم. نخست کوشیدم تا علوم عربی را شخصاً به کسانی که آمادگی دارند بیاموزم. که بحمدالله موفق شدم افراد لایقی را تربیت کنم. همزمان شب‌ها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهی را از تبصره علامه حلی برای مردم بیان می‌‌کردم. تصمیم گرفتم دبستانی پسرانه را راه‌اندازی کنم. ابتدا خانه‌ای خالی تهیه دیده ملای مکتبی ها را به آن جا منتقل کردیم و به تدریج علوم جدید را وارد مدرسه کردیم. و نیز منزلی را برای راه‌اندازی دبستانی دخترانه اجاره کردیم.

در سال 1320 قبل از تشرف به حج به پیشنهاد فردی خیر با گروهی از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آن ها خانه‌ای را که قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خریداری کنیم. سرانجام باتلاشی پیگیر موفق شدیم و پس از مدتی توانستیم با کمک افراد خیر خانه بهتری را تهیه کرده دانش آموزان را به آن جا منتقل سازیم. این مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر کیفیت ساختمانی، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقی و شئون اسلامی، بالا بودن میزان قبولی در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، یکی از بهترین مدرسه‌های دمشق بشمار می‌‌آید.

کتاب‌های مختلفی نیز برای کلاس ها تنظیم و چاپ شده که حاوی مسائل مختلف و متنوع عقاید، احکام، تفسیر و اخلاقیات است. این کتاب ها که به فارسی نیز ترجمه شده در مدارس دیگر نیز مورد استفاده قرار می‌‌گیرد. برای تامین هزینه‌های جاری مدرسه گروهی از اهل خیر موقوفاتی به آن اختصاص دادند. مدرسه دخترانه با کمبود فضا روبرو شده بود که به وسیله فردی خیّر خانه‌ای خریداری و موقوفاتی برای آن قرار داده شد.

این اولین مشکلی بود که خداوند ما را در رفع آن توفیق بخشید. اما مشکل دوم که تحزب و فرقه‌گرایی بود، چون شناختی برای مقابله با آن نداشتم و از طرفی نتیجه‌ای بر آن نمی‌‌دیدم خود را درگیر با آن نساختم. مشکل سوم اصلاح کیفی سوگواری حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود، که در آن کاستی هایی دیده می‌‌شد:

1) وجود نقلیات کذب و کارهای ناصواب در بین ذاکران اهل بیت علیهم السلام. شخصی جریان جنگ جمل را نقل می‌‌کرد ضمن صحبت‌های خود گفت: «نام آن شتر عسکربن مردویه بود» پیش خود گفتم ممکن است شتر نامی ‌‌داشته باشد اما هیچگاه نشنیدم شتری را با نام پدر نیز بخوانند! از وی پرسیدم، گفت: این نکته در بحارالانوار است. وقتی به بحار مراجعه کردم، دیدم در آن جا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا»، سپس مطلب جدیدی شروع کرده می‌‌گوید: ابن مردویه...

با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار فی قصة الاخذ بالثار والدر النضید فی مراثی السبط الشهید والنعی تالیف محمد بن نصار را چاپ و رایج ساختم. و چون دیدم که آموزش ذاکران جز با تالیف کتابی میسر نیست، کتاب المجالس السنیة فی مناقب و مصائب النبی والعترة النبویة را در پنج قسمت تالیف کردم؛ چهار قسمت اول درباره امام حسین علیه السلام و جلد پنجم مخصوص پیامبر، حضرت فاطمه زهرا و سایر ائمه اطهار علیهم السلام است.

قمه زنی

از جمله اموری که در برپایی سوگواری رخنه کرده بود قمه زنی، و مانند آن بود. این امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سرایذای نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هیچ فایده دینی و دنیوی بر آن مترتب نیست. گذشته از آن ضرری دینی را نیز به دنبال دارد و آن این که چهره‌ای وحشی و مسخره از شیعه اهل بیت ارائه می‌‌دهد. انجام این کارها موجب وهن شیعه و مذهب تشیع شده ناخوشایند خدا و رسول و اهل بیت خواهد بود.

من هیچگاه در این مراسم شرکت نکردم و همواره نهی می‌‌کردم تا برچیده شد. در این باره کتاب التنزیه را نوشتم که به فارسی نیز ترجمه شد. از این رو بعضی در مقابل ما با ایجاد جار و جنجال و تحریک اوباش و گروهک‌های منسوب به دین به شدت ایستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به نتیجه‌ای نرسیدند. در بین مردم شایع ساختند که فلانی اقامه عزا را تحریم کرده و ناگوارتر آن که به ما نسبت خروج از دین را دادند و در این زمینه بعضی از روحانی نمایان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتی که به آن ها گفته شد: فلانی همان شخصی است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه‌اندازی کرد، شایع ساختند که این در اول کارش بود ولی پس از مدتی از اسلام خارج شد! این گروه در مقابل ما موضع گرفتند؛ مجلسی را همچون مسجد ضرار ترتیب داده به شخصی پولی دادند تا علیه ما در آن مجلس شعر بخواند، دیگری خانه خود را رهن داده درآمد آن را در این راه مصرف می‌‌کرد!

در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مکه مکرمه شدیم. سر راه به مصر رفته به زیارت راس الحسین علیه السلام مشرف شدیم. سپس قبر منسوب به حضرت زینب را زیارت کردیم (در حرف «ز» از اعیان الشیعه گفته‌ایم که صاحب این قبر کیست.[۱۱] بعد از آن به زیارت قبر محمد بن ابی بکر و امام شافعی رفتیم لیکن توفیق زیارت قبر حضرت نفیسه و نیز قبر مالک اشتر را به علت آن که در خارج قاهره است، نیافتیم.

جنگ جهانی اول

جنگ جهانی اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه یافت. در این مدت من در جبل عامل بودم. به ذهنم رسید که چون بعضی از پسرها به سن سربازی رسیده‌اند خوب است بچه‌ها و خانواده را به دمشق منتقل کنم. ابتدا همه آن چه را داشتیم به قیمت ارزان فروختیم و کوچ کردیم، ولی بعد دیدیم گویا اگر در شقراء می‌‌ماندیم از خطر دورتر بودیم، از این رو برگشتیم.

گاه با مشکلاتی روبرو می‌‌شدیم، به جایی رسید که هیچ چیز برای خوردن نداشتیم، قحطی شدیدی پیش آمد به فضل الهی توانستیم چند راس حیوان تهیه کرده به کشاورزی بپردازیم. بدین جهت وضعمان بهتر شد.

در زمان جنگ، بیماری وبا در جبل عامل شایع شد تا آن جا که یک روز در روستای کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهی می‌‌کردند، حتی برادر از ترس سرایت بیماری، حاضر نمی‌‌شد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مرده‌ها را بدون غسل دفن می‌‌کردند. از طرف دیگر ژاندارم‌ها برای سربازگیری خانه به خانه می‌‌گشتند و این موضوع، وضع را بدتر کرد، زیرا مردم از ترس آن ها در خانه‌ها مخفی شده در را می‌‌بستند و برای تشییع و تجهیز مردگان حاضر نمی‌‌شدند.

در این میان اهل علم را برای سربازی فراخواندند. هیچ کس از این قانون جز ائمه جماعات مستثنی نبود. قانون عثمانی چنین بود که منتخبین برای امامت می‌‌بایست یا مدرک شرعی داشته باشند و یا از طرف حکومت برگه معافیت، و شیعیان هیچیک را نداشتند. این مساله نیز به فضل الهی به آسانی حل شد و از استانبول تلگرافی رسید که ائمه جماعات شیعه نیز از معافیت سربازی برخوردارند.

مسافرت به عراق و ایران

در سال 1352 ق جهت تجدید میثاق با ائمه اطهار علیهم السلام از جبل عامل عازم عراق شدم و از آن جا برای اولین بار برای زیارت مشهد مقدس به ایران رفتم. این مسافرت به عراق و ایران، نزدیک به یازده ماه طول کشید، برای من بسیار بابرکت و مسرت بخش بود. طی این مدت از مطالعه و نوشتن بازنماندم و از کتاب های موجود در کتابخانه‌های شخصی و عمومی ‌‌استفاده‌ها بردم و نیز موفق شدم کتاب ریاض العلماء و کتاب‌های خطی نفیس دیگری را خریداری یا استنساخ کنم. خدا را بر آن چه در این مسافرت عایدم شد سپاسگزارم.

موضع‌گیری‌های سیاسی

1. در برابر قانون «طوائف» فرانسوی‌ها:

فرانسوی‌ها قانونی به نام قانون طوائف صادر کردند، قانونی که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صریح شرع مقدس اسلام. بسیاری از علمای دمشق علیه صدور این قانون اعتراض کردند تا جایی که اجرای آن متوقف شد و فرانسوی‌ها اعلامیه‌ای صادر کردند که این قانون نسبت به مسلمانان سنی مذهب ملغی است. من نامه‌ای سرگشاده به نماینده عالی دولت فرانسه در بیروت به عربی و فرانسوی نوشتم. این نامه، که روزنامه‌ها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسوی‌ها متقاعد شدند.

2. تعیین منصب رئیس العلما از ناحیه فرانسوی‌ها:

فرانسوی‌ها می‌‌خواستند منصبی به نام رئیس علما برای شیعیان لبنان ترتیب بدهند. آن ها من را به عنوان کسی که شایستگی این مقام را دارد در نظر گرفته بودند. از این رو نامه‌ای بلند بالا به من نوشتند. به گمان این که با کمال افتخار خواهم پذیرفت. من به فرستاده آن ها که حامل نامه بود. گفتم: به رفیقت بگو من کوچکترین تمایلی به احراز این مقام نشان نخواهم داد، و نیز گفتم:

ایها السائل عنهم و عنی × لست من قیس و لاقیس منی

برو این دام بر مرغ دگر نه × که عنقا را بلند است آشیانه.

این مطالب به فرانسوی‌ها رسیده بود. آن ها منشی اوقاف و امور دینی را فرستادند تا به من بقبولاند، وی مرا ترغیب می‌‌کرد که بعدها متولی امور اوقات و غیره خواهی شد. دو نفر از سران قوم نیز برای دعوت از من به دمشق آمدند، آن ها می‌‌گفتند: این مساله احتیاج به مقداری فداکاری دارد! گفتم برای مرد مشکل نیست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خویش بگذرد ولی هرگز کرامت انسانی خویش را قربانی نمی‌‌کند!

3. با حکومت سوریه:

حکومت سوریه در زمان استقلال، دستوری صادر کرد. طی این دستور مسلمانان سنی مذهب حق داشتند در انتخابات نمایندگان مجلس تعداد معینی از کرسی ها را احراز کنند. برای سایر ملیت‌ها و اقلیت‌های مذهبی نیز هر کدام سهم مشخصی پیش بینی شده بود. بر اساس این قانون مسلمانان شیعه جزو اقلیتها به حساب می‌‌آمدند. از این رو نامه‌ای برای حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شیعه مسلمانان را یک ملیت بیشتر نمی‌‌داند و نمی‌‌خواهد از برادران اهل سنت خود جدا باشد. این سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان یک ملیت بیشتر نیستند، فرقی بین سنی و شیعه آن ها نیست و این تعداد از کرسی‌های مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنی است.

نماز باران

از جمله عنایات ربانی و الطاف الهی که شامل حال ما شد این بود که پس از بازگشت به زادگاهمان در لبنان، در جبل عامل قحطی و خشکسالی پیش آمده بود، برای انجام نماز باران سه روز روزه گرفتیم. و روز جمعه‌ای از شقراء پای پیاده با کمال خضوع و با دلی شکسته، ذکر گویان راهی بیابان شدیم. پیرمردان و اطفال نیز ما را همراهی می‌‌کردند مردم از قرای مجاور نیز آمده بودند.

پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خواندیم. من ضمن خطبه‌ای مردم را به توبه دعوت کردم. تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بودیم، چون دعا در آخرین ساعات روز جمعه مستجاب می‌‌شود. سپس افطار کرده نماز مغرب و نماز عشاء را به جا آوردیم، هوا بسیار گرم بود و ابری در آسمان دیده نمی‌‌شد. اما هنوز مراجعت نکرده بودیم که ابرهایی سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهی برخوردار شدند. چند سال بعد نیز همین وضع پیش آمد و به همین کیفیت نماز باران را در همان جا برگزار کردیم و بحمدالله مردم از باران کافی بهره‌مند شدند.

اساتید

در جبل عامل:

  • 1) سید محمدحسین، پسرعمویم که بخشی از شرح قطرالندی در نحو، و شرح سعد در تصریف را نزد وی خواندم؛
  • 2) سید جواد مرتضی، نزد وی شرح قطرالندی و شرح الفیه ابن ناظم و بخشی از مغنی را خواندم؛
  • 3) سید نجیب‌الدین فضل الله العاملی العیناثی، در بنت جبیل نزد وی مطول و حاشیه ملا عبدالله و شرح شمسیه و معالم را تا آخر استصحاب فراگرفتم.

و در نجف اشرف:

  • 4) سید علی پسرعمویم سید محمود، که شرح لمعه را نزد وی خواندم؛
  • 5) سید احمد کربلایی؛
  • 6) شیخ محمدباقر نجم‌آبادی، نزد این دو بزرگوار قوانین و شرح لمعه و رسائل را خواندم؛
  • 7) شیخ ملا فتح الله، معروف به شیخ الشریعه اصفهانی که بخش اعظم رسائل را از حضور وی بهره بردم.

اما در خارج:

  • 8) ملا کاظم خراسانی، صاحب کفایة الاصول و حاشیه بر رسائل و... دوره خارج اصول را نزد وی خواندم؛
  • 9) شیخ آقا رضا همدانی، صاحب مصباح الفقیه و حاشیه بر رسائل و... خارج فقه از کتاب مصباح الفقیه تا زکات را نزد وی خواندم؛
  • 10) شیخ محمد طه نجف، که خارج فقه را از وی فراگرفتم.

تالیفات

گفته می‌‌شود اگر تالیفات مرحوم مجلسی را بر عمر وی تقسیم کنند سهم هر روز او جزوه‌ای خواهد شد. این سخن را اغراق‌آمیز دانسته‌اند با این که وی هم دستیار داشت و هم ثروت، که ما این دو را نداشتیم. گاه می‌‌شد که برای مقابله و تصحیح مطبعی کتابی که چاپ می‌‌کردیم، کسی نبود کمک کند و به تنهایی مقابله و تصحیح می‌‌کردم که وقت زیادی را اشغال می‌‌کرد. لیکن ما تا توانستیم عزلت گزیده از مردم دور بودیم. البته نظارت بر امور اجتماعی و فصل خصومت و تدبیر امور معاش و مسائل دیگر نیز بود.

ما تالیفات فراوانی داریم که بعضی از آن ها مکرر چاپ شده و برخی به زبان‌های دیگر ترجمه شده است. بیشتر آن ها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعیان الشیعة بالغ بر صد جلد خواهد شد. اگر آثار مطبوع و غیرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسیم شود سهم هر روز کمتر از جزوه‌ای نخواهد بود با این که معینی جز خداوند متعال نداشتم.

پانویس

  1. سوره مریم(19)/4.
  2. فلک یا فلکه، چوبی دراز بر ستبری ساعه و بر میان آن دوالی (تسمه) که دو تن سر آن چوب بگیرند و پای مجرم بر آن دوال نهاده... سومی ‌‌با ترکه بر کف پاها زند، لغت‌نامه دهخدا.
  3. این نکته در متن اجرومیه و شرح آن، که از ازهری است، و نیز حاشیه بر شرح که از ابی النجا است، یافت نشد جز آن که در شرح، ذیل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف الیه والجار المضاف» شرح اجرومیه، ص 2.
  4. اجرومیه عمریطی، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207.
  5. شرح اجرومیه، ص 49.
  6. مغنی اللبیب، چاپ رحلی، ص 8.
  7. برای اطلاع از شرح حال او ر.ک: معارف الرجال، ج 3، ص 56.
  8. درباره شیخ محمدحسین کاظمی‌‌ (1230-1308) ر.ک: نقباءالبشر ج 2، ص 665.
  9. درباره شخصیت آخوند ملاحسینقلی همدانی قدس الله نفسه الزکیه. ر.ک: نقباءالبشر، ج 2، ص 675؛ فوائد الرضویة، ج 1، ص 148؛ معارف الرجال، ج 1، ص 270.
  10. نظر مرحوم امین این است که حضرت زینب کبری علیهاالسلام در مدینه مدفون است. از این رو معتقد است که قبری که در حومه دمشق در راویه واقع است، متعلق به زینب صغری (ام کلثوم) است. ولی این نظر، مورد قبول همه محققان نیست: ر.ک: شام سرزمین خاطره‌ها، مهدی پیشوایی، چاپ سازمان حج و زیارت.
  11. به اعتقاد مرحوم امین، صاحب این قبر زینب بنت یحیی المستوج از نوادگان امام علی علیه السلام است.