صلح حديبيه

از دانشنامه‌ی اسلامی
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۰ توسط شیرین سادات حسینی (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای جدید حاوی ' {{بخشی از یک کتاب}} <keywords content='کلید واژه: قریش، پیامبر صلی الله علیه و آله، بیعت ش...' ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

این مدخل از دانشنامه هنوز نوشته نشده است.

Icon book.jpg

محتوای فعلی بخشی از یک کتاب متناسب با عنوان است.

(احتمالا تصرف اندکی صورت گرفته است)



منبع: زندگانى حضرت محمد صلی الله علیه و آله

نویسنده: سيد هاشم رسولى محلاتى

صلح حديبية

بيعت رضوان

در ماه ذی‌ القعده سال ششم بود كه رسول خدا صلی الله علیه و آله در خواب ديد با يارانش به مكه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسك عمره موفق گشته اند.

پيغمبر اين خواب را براى اصحاب نقل كرده و وعده آن را به آن ها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبايل اطراف مدينه دعوت كرد با او براى انجام عمره به سوى مكه حركت كنند.

قبايل مزبور به جز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذيرفتند و تنها همان مهاجر و انصار، مدينه بودند كه اكثرا آماده حركت شدند و به همراه آن حضرت از مدينه بيرون رفتند. همراهان آن حضرت را در اين سفر برخى هفتصد نفر و برخى يك هزار و چهار صد نفر نوشته اند.

پيغمبر اسلام مقدارى كه از مدينه بيرون رفت و به «ذى الحليفة» ـ كه اكنون به نام مسجدى كه در آن جا بنا شده به «مسجد شجره» معروف است ـ رسيد جامه احرام پوشيد و هفتاد شتر نيز كه همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آن ها زد و از جلو براند تا به افرادى كه خبر حركت او را به قريش مى رسانند بفهماند كه به قصد جنگ بيرون نيامده بلكه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.

پيغمبر اسلام و همراهان هم چنان «لبيك» گويان تا «عسفان» كه نام جايى است در دو منزلى مكه پيش راندند و در آن جا به مردى بشير نام ـ كه از قبيله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جويا شد و بشير در پاسخ آن حضرت عرض كرد:

قريش كه از حركت شما مطلع شده اند براى جلوگيرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچه هاى خود را همراه آورده اند و سوگند ياد كرده اند تا نگذارند به هيچ قيمتى شما داخل مكه شويد و خالد بن وليد را با دويست نفر از جلو فرستاده تا خود نيز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا «كراع الغميم» (1) آمده اند.

پيغمبر فرمود: واى بر قريش كه هستى خود را در اين كينه توزي ها از دست داده اند چه مى شد كه اين ها از همان آغاز مرا با ساير قبايل عرب وا مى گذاردند تا اگر آن ها بر من پيروز مى شدند مقصودشان حاصل مى شد، و اگر من بر آن ها غالب مى شدم قريش اسلام را مى پذيرفتند اگر اين كار را هم نمى كردند با نيرو و قوه با من مى جنگيدند، اين ها چه مى پندارند؟ به خدا سوگند من در راه اين دينى كه خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مى جنگم تا خدا آن را پيروز گرداند يا جان خود را بر سر اين كار گذارده و كشته شوم! به دنبال آن، رو به همراهان كرده فرمود: كيست تا ما را از راهى ببرد كه با قريش برخورد نكنيم؟

مردى از قبيله اسلم كه راه هاى حجاز را خوب مى دانست پيش آمده و انجام اين كار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پيغمبر را به دست گرفت و از ميان دره ها و سنكلاخ هاى سخت آن ها را عبور داده و پس از اين كه راه هاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسيعى رسيدند و هم چنان تا «حديبيه» كه نام دهى است در نزديكى مكه ـ و فاصله آن تا مكه يك منزل راه بود ـ پيش رفتند.

در آن جا به گفته ابن اسحاق ـ ناگهان شتر از رفتن ايستاد و ديگر پيش نرفت. پيغمبر دانست كه در اين كار سرى است و از اين رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمى تواند راه برود؟

فرمود: نه، وانمانده بلكه آن كس كه فيل را از رفتن به سوى مكه بازداشت اين شتر را هم از حركت بازداشته است و من امروز هر پيشنهادى قريش بكنند كه داير بر مراعات جنبه خويشاوندى باشد مى پذيرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پياده شوند و در آن جا منزل كنند. لشكر اسلام در آن سرزمين فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مى بردند و از اين رو به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض كردند:

در اين سرزمين آبى يافت نمى شود؟ پيغمبر اسلام از تيردان چرمى خود، تيرى بيرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته يكى از اين چاه ها فرو بر، و او چنان كرد و به دنبال آن آب بسيارى از چاه خارج شد و همگى سيراب شدند.

رفت و آمد فرستادگان قريش و رد و بدل پيام هاى صلح

قرشيان كه تصميم گرفته بودند به هر قيمتى شده نگذارند پيغمبر اسلام به آن صورت وارد مكه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مى دانستند و مى گفتند:

اگر محمد بدين ترتيب به مكه درآيد صولت و قدرت ما در نزد عرب شكسته خواهد شد و حرمت ما از ميان خواهد رفت، با لشكرى انبوه از مكه بيرون آمده بودند و پيغمبر اسلام نيز همه جا با گفتار و رفتار خود مى خواست بفهماند كه براى جنگ با قريش بيرون نيامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور ديگرى ندارد، از اين رو وقتى بديل بن ورقاء خزاعى، مكرز بن حفص و حليس بن علقمه رئيس «احابيش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى كه شخصيت بزرگى بود به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند و با آن حضرت مذاكره كرده و هدف او را از اين سفر و آمدن تا پشت دروازه مكه مى پرسيدند پاسخ همه را به يك گونه مى داد و به طور خلاصه به همه مى فرمود:

ما براى جنگ نيامده ايم بلكه منظورمان زيارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مى خواهيم اين شتران را قربانى كرده گوشت آن ها را براى شما واگذاريم و باز گرديم!

فرستادگان كه اين سخنان را مى شنيدند و وضع مسلمانان را نيز مشاهده مى كردند كه همگى در حال احرام هستند و اسلحه اى جز يك شمشير كه آن هم در غلاف است همراه نياورده اند و شتران را نيز كه همگى نشانه قربانى داشتند از نزديك مى ديدند خشمناك به سوى قريش باز مى گشتند و هر كدام به نوعى آن ها را ملامت كرده و به دفاع از مسلمين برخاسته و مى گفتند: چرا مانع زيارت زائرين خانه خدا مى شويد؟ و چرا هر آدم بى نام و نشانى حق دارد به زيارت خانه خدا بيايد ولى زاده عبدالمطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مكه حق زيارت ندارد؟ ما از نزديك مشاهده كرديم كه اينان لباس جنگ نپوشيده و هر كدام دو جامه احرام بيش در تن ندارند، شتران قربانى را كه همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول كشيدن زمان قربانى كرك هاى خود را خورده بودند به چشم خود ديديم! چرا دست از لجاجت و كينه توزى بر نمى داريد؟

قريش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مكه كه دشمنان سر سخت خود مى دانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آن ها به دست ايشان كشته شده بودند براى خود بزرگترين ننگ و شكست مى دانستند و حاضر نبودند به چنين خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عرب ها را به روى خود باز كنند، از سوى ديگر روى هيچ قانونى حق نداشتند از زايرين خانه خدا ـ هر كس كه باشد ـ جلوگيرى كنند و او را از انجام مراسم عمره يا حج باز دارند، از اين رو در كار خود سخت متحير بودند.

بخصوص كه به سختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نيز قرار گرفته بودند تا آن جا كه بيم يك اختلاف داخلى و محلى نيز ميان آن ها مى رفت. حليس بن علقمه ـ رئيس احابيش ـ وقتى از نزد محمد صلی الله علیه و آله بازگشت به قريش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نكنيد و مانع زيارت او شويد من با شما قطع رابطه خواهم كرد و احابيش را از دور شما پراكنده خواهم ساخت.

و نيز عروة بن مسعود ثقفى ـ كه مورد احترام همه قريش بود ـ وقتى از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت و به چشم خود ديده بود كه پيغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آن جا كه اگر تار مويى از سر و صورت او بر زمين مى افتد فورا آن را از زمين برداشته و نگهدارى مى كنند و يا در وقت وضو نمى گذارند قطره آبى از وضوى آن حضرت بر زمين بريزد و هر قطره آن را شخصى از آن ها براى تبرك مى برد و به سر و صورت و بدن خود مى مالد... به قريش گفت:

اى گروه قريش من به دربار پادشاهان ايران و امپراتوران روم و سلاطين حبشه رفته ام و چنين احترامى كه پيروان محمد از او مى كنند در هيچ كدام يك از دربارهاى آن ها نديده ام و با اين ترتيب هرگز او را تسليم شما نخواهند كرد و از دورش پراكنده نخواهند شد، اكنون هر فكرى داريد بكنيد! و هر تصميمى كه مى خواهيد بگيريد!

رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز كه مأمور به جنگ نبود، مى كوشيد تا كمترين بهانه اى براى جنگ به دست قريش ندهد و به هر ترتيبى شده مى خواست خونى ريخته نشود و شمشيرى كشيده نشود و حرمت ماه محرم شكسته نگردد، و اگر چنين كارى هم مى شود از طرف قريش شروع شود تا آن ها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.

اسارت مكرز بن حفص به دست مسلمانان

قرشيان كه سخت در محذور افتاده بودند مكرز بن حفص را كه به شجاعت و بى باكى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سواركاران ورزيده مأمور كردند تا در اطراف لشكر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند كسى را از ايشان دستگير ساخته به نزد قريش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قريش باشد و بلكه از اين راه بتوانند پيشنهادهاى خود را برايشان بقبولانند، اما مكرز و همراهان نيز نتوانستند كارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشكر اسلام اسير گشته و آن ها را به نزد پيغمبر اسلام بردند و رسول خدا صلی الله علیه و آله به همان جهت كه مأمور به جنگ نبود دستور داد آن ها را آزاد كنند و با اين كه آن ها پيش از اسارت خود به سوى مسلمانان تيراندازى كرده و آزار زيادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: يكى از مسلمانان را نيز به نام ابن زنيم به قتل رسانده بودند، به دستور پيغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قريش بازگشتند.

عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله

در اين وقت پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله عمر را خواست و بدو فرمود: بيا و به نزد قريش برو و منظور ما را از اين سفر براى آنان تشريح كن و پيغام ما را به گوش آن ها برسان!

عمر كه از قريش بر جان خود مى ترسيد صريحا از انجام اين كار عذر خواست و گفت: يا رسول الله از قبيله بنى عدى كسى در مكه نيست تا از من دفاع كند و من از قريش مى ترسم و بهتر است براى اين كار عثمان را بفرستى كه خويشانى در مكه دارد و مى توانند از او حمايت كنند.(3)

پيغمبر خدا كه ديد عمر حاضر به انجام اين دستور نيست عثمان را مأمور اين كار كرد و عثمان به مكه آمد و ابتدا به خانه أبان بن سعيد ـ پسر عموى خود ـ رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پيام رسول خدا صلی الله علیه و آله را به قريش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قريش برد و عثمان پيغام آن حضرت را رسانيد.

قريش با اكراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمى دهيم محمد به اين شهر در آيد و طواف كند ولى خودت كه به اين جا آمده اى مى توانى برخيزى و طواف كنى؟

عثمان گفت: من پيش از پيغمبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند من طواف نمى كنم، و به دنبال آن قرشيان نگذاردند عثمان به نزد پيغمبر باز گردد و او را در مكه محبوس كردند.

بيعت رضوان

از اين سو خبر به مسلمانان رسيد كه عثمان را كشته اند! و به دنبال اين خبر هيجانى در مسلمانان پيدا شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله نيز كه در زير درختى نشسته بود فرمود: از اين جا برنخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براى دفاع از اسلام بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درختى انجام شد به همين جهت آن را «بيعت شجره» نيز گفته اند.

منادى آن حضرت فرياد زد: كسانى كه حاضرند تا پاى جان در راه دين پايدارى كنند و نگريزند بيايند و با پيغمبر خود بيعت كنند، مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بيعت كردند، تنها يك تن از منافقين مدينه به نام ـ جد بن قيس ـ خود را زير شكم شتر پنهان كرد تا بيعت نكند و در اين پيمان مقدس شركت نجست.

پيغمبر اسلام با اين عمل به قرشيان هشدار داد كه اگر براستى سر جنگ دارند و بهانه جويى مى كنند او نيز متقابلا آماده جنگ خواهد شد و عواقب سياسى و زيان هاى مالى و جانى آن متوجه آنان خواهد شد ولو اين كه در حقيقت ـ همان طور كه گفته بود ـ سر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود. و شايد جهت ديگر آن نيز آرام كردن احساسات تند مسلمانان و افرادى كه با شنيدن خبر قتل عثمان خون شان به جوش آمده بود و آن نرمش ها را از پيغمبر مى ديدند بوده است، و الله العالم.

آمدن سهيل بن عمرو از طرف قريش و تنظيم قرارداد صلح

پس از اين كه كار بيعت پايان يافت خبر ديگرى رسيد كه عثمان زنده است و به قتل نرسيده و در دست مشركين زندانى شده، و از آن سو سهيل بن عمرو ـ يكى از سرشناسان و متفكران قريش ـ را ديدند كه به عنوان نمايندگى از طرف قريش و مذاكره با رسول خدا مى آيد.

پيغمبر كه از دور چشمش به سهيل افتاد فرمود: قريش به فكر صلح افتاده اند كه اين مرد را فرستاده اند و چنان هم بود زيرا قريش پس از شور و گفتگوى زياد سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگى از طرف آن ها به هر نحو كه مى تواند پيغمبر اسلام را راضى كند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مكه خوددارى كرده سال ديگر اين كار را انجام دهد و ضمنا مذاكراتى هم درباره ترك مخاصمه و تكليف مهاجرينى كه از مكه به مدينه مى روند و افراد مسلمانى هم كه در مكه به سر مى بردند و موضوعات ديگرى كه مورد اختلاف بود انجام دهد، و قراردادى در اين باره از هر دو طرف امضا شود.

به خوبى روشن بود كه اين قرار داد و مصالحه به هر نحو هم كه بود از نظر سياسى در چنين وضعى به نفع مسلمانان تمام مى شد زيرا از طرف قريش مسلمانان به رسميت شناخته شده بودند بدون آن كه خونى ريخته شود و جنگى بر پا گردد، اما از نظر برخى افراد كوته نظر كه خود را براى ورود به شهر مكه آماده كرده بودند و مآل انديش نبودند تحمل اين كار ناگوار و دشوار مى نمود، و از آن جمله عمر بن خطاب بود كه به سختى به اين كار پيغمبر اعتراض كرد، چنان كه در ذيل مى خوانيد.

اعتراض عمر بن خطاب به رسول خدا صلی الله علیه و آله

مورخين مى نويسند هنگامى كه مذاكرات مقدماتى براى نوشتن و تنظيم صلح نامه ميان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سهيل بن عمرو انجام شد عمر از جا برخاست و به نزد ابوبكر ـ دوست صميمى خود ـ آمده و با ناراحتى از او پرسيد: مگر اين مرد پيغمبر خدا نيست؟

ابوبكر گفت: چرا!

عمر گفت: مگر ما مسلمان نيستيم؟

ابوبكر گفت: چرا.

عمر گفت: مگر اين ها مشرك نيستند؟

ابوبكر گفت: چرا.

عمر گفت: پس با اين وضع چرا ما زير بار ذلت برويم و خوارى را براى خود بخريم؟

ابوبكر گفت: هر چه هست مطيع و فرمانبردار وى باش كه او رسول خدا است! اما عمر قانع نشد و به نزد آن حضرت آمده و همان سؤالات را تكرار و چون پرسيد: پس چرا ما بايد زير بار ذلت و خوارى برويم؟

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اين ديگر امر خداست و من نيز بنده و فرمانبردار اويم و نمى توانم امر او را مخالفت كنم. عمر گفت: مگر تو نبودى كه به ما وعده دادى بزودى خانه خدا را طواف خواهيم كرد؟

فرمود: چرا، من چنين وعده دادم ولى آيا وقت آن را هم تعيين كردم؟ و هيچ گفتم كه همين امسال خواهد بود؟

عمر گفت: نه.

فرمود: پس به تو وعده مى دهم كه اين كار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زيارت خواهيم كرد. عمر ديگر سخنى نگفت و رفت.(4)

و در بسيارى از تواريخ اهل سنت و ديگران است كه عمر بارها مى گفت: من آن روز در نبوت پيغمبر شك و ترديد كردم.

على علیه السلام متن قرارداد را مى نويسد

پس از اين مذاكرات رسول خدا صلی الله علیه و آله على علیه السلام را طلبيد و به او فرمود: بنويس:

«بسم الله الرحمن الرحيم»

سهيل بن عمرو گفت: من اين عنوان را به رسميت نمى شناسم، بايد همان عنوان رسمى ما را بنويسى «بسمك اللهم» و على علیه السلام نيز به دستور رسول خدا صلی الله علیه و آله همان گونه نوشت.

آن گاه فرمود: بنويس «اين است آن چه محمد رسول الله با سهيل بن عمرو نسبت به آن موافقت كردند...»

سهيل گفت: اگر ما تو را به عنوان «رسول الله» مى شناختيم كه اين همه با تو جنگ و كارزار نمى كرديم، بايد اين عنوان نيز پاك شود و به جاى آن «محمد بن عبدالله» نوشته شود، پيغمبر قبول كرد و چون متوجه شد كه براى على بن ابيطالب دشوار است عنوان «رسول الله» را از دنبال نام پيغمبر پاك كند خود آن حضرت انگشتش را پيش برده و فرمود: يا على جاى آن را به من نشان ده و بگذار من خود اين عنوان را پاك كنم و به دنبال آن فرمود: «أكتب فان لك مثلها تعطيها و انت مضطهد». بنويس كه براى تو نيز چنين ماجراى دردناكى پيش خواهد آمد و به ناچار به چنين كارى راضى خواهى شد! (5)

و سپس مواد زير را نوشت:

  • 1.جنگ و مخاصمه از اين تاريخ تا ده سال (6) ميان طرفين ترك شود و به حالت جنگ پايان داده شود.
  • 2.اگر كسى از قرشيان كه تحت قيموميت و ولايت ديگرى است بدون اجازه ولى خود به نزد محمد آمد مسلمانان او را به وليش باز گردانند ولى از آن سو چنين الزامى نباشد.
  • 3.هر يك از قبايل عرب بخواهند با يكى از دو طرف پيمان بندند در اين كار آزاد باشند و از طرف قريش الزام و تهديدى در اين كار انجام نشود.
  • 4.محمد صلی الله علیه و آله و پيروانش ملزم مى شوند كه امسال از رفتن به مكه صرف نظر كرده و به مدينه بازگردند و سال ديگر مى توانند براى زيارت خانه خدا و عمره به مكه بيايند مشروط بر آن كه سه روز بيشتر در مكه نمانند و به جز شمشير كه آن هم در غلاف باشد ـ اسلحه ديگرى با خود نياورند.
  • 5.طرفين متعهد شدند راه هاى تجارتى را براى رفت و آمد هم ديگر آزاد بگذارند و مزاحمتى براى يكديگر فراهم نكنند.
  • 6.تبليغ اسلام در مكه آزاد باشد و مسلمانان مكه بتوانند آزادانه مراسم مذهبى خود را انجام دهند و كسى حق سرزنش و آزار آن ها را نداشته باشد.

قرارداد مزبور نوشته شد و به امضاى طرفين رسيد و به دنبال آن قبيله خزاعه در عهد و پيمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در آمدند و قبيله بكر نيز خود را در عهد و پيمان قريش در آوردند و همين قبيله بكر با شبيخونى كه به قبيله خزاعه زد مقدمات نقض قرارداد را فراهم ساختند و سبب شدند تا پيغمبر اسلام در سال هشتم با لشكرى گران به عنوان دفاع از قبيله خزاعه به سوى مكه حركت كند و منجر به فتح مكه و حوادث پس از آن گرديد به شرحى كه ان شاءالله پس از اين خواهد آمد.

در چهره بسيارى از افراد مسلمان آثار ناراحتى و نارضايتى از اين قرارداد مشهود بود، اما دور نماى كار براى آنان روشن نبود و به خوبى موضوعات را ارزيابى نمى كردند و طولى نكشيد كه بر همگان روشن شد كه قرارداد مزبور چه پيروزى بزرگى براى مسلمانان به ارمغان آورد، چنان كه به گفته بسيارى از مفسران سوره فتح و آيات مباركه «انا فتحنا لك فتحا مبينا...» در همين واقعه نازل گرديد و از زهرى نقل شده كه گفته است:

پيروزى و فتحى براى مسلمانان بزرگتر از آن پيروزى نبود، زيرا مسلمانان كه تا به آن روز پيوسته در حال جنگ با مشركين و در فكر تهيه لشكر و اسلحه و تنظيم سپاه و استحكام برج و باروى شهر مدينه در برابر حملات احتمالى مشركين بودند از آن به بعد با خيالى آسوده به تفكر در دستور هاى اسلامى و دفع دشمنان ديگر و بسط و توسعه اسلام به نقاط ديگر جزيرة العرب و بلكه قاره ها و ممالك ديگر افتادند، و در جريانات بعدى نيز شواهد اين مطلب به خوبى ديده مى شود، زيرا عموم مورخين داستان نامه نگارى آن حضرت را به سران و زمامداران جهان و دعوت آن ها را به پذيرفتن اسلام و نبوت خود و جريانات پس از آن را در وقايع پس از صلح حديبيه نوشته و ثبت كرده اند.

پيروزى ديگرى كه از اين قرارداد نصيب مسلمانان گرديد آن بود كه تا به آن روز افراد تازه مسلمانى كه در مكه بودند تحت فشار و شكنجه مشركان قرار داشته و بيشتر به حال تقيه و اختفا در آن شهر زندگى مى كردند و جرئت اظهار عقيده و انجام برنامه هاى دينى خود را نداشتند، ولى از آن پس اسلام در نظر مشركان به رسميت شناخته شده بود و آن ها مى توانستند آزادانه مراسم دينى خود را انجام دهند و بلكه دست به كار تبليغ دين اسلام در مكه و اطراف آن شهر شدند و به فاصله اندكى افراد بسيارى را به دين اسلام هدايت نمودند.(7)

و به هر صورت قرارداد مزبور در ميان نارضايتى و چهره هاى گرفته و درهم جمعى از مسلمانان به امضا رسيد و به دنبال آن منادى رسول خدا ندا كرد كه چون كار صلح به پايان رسيد مسلمانان از احرام بيرون آيند و سرها را تراشيده و تقصير كنند و قربانى ها را نحر كنند. اما اكثرا در انجام اين دستور تعلل كرده و حاضر نبودند تقصير و نحر كنند تا اين كه پيغمبر گرفته خاطر به خيمه ام سلمه كه در آن سفر همراه آن حضرت بود وارد شد و چون ام سلمه علت كدورت خاطر آن حضرت را سؤال كرد و از ماجرا مطلع گرديد عرض كرد:

اى رسول خدا! شما بيرون برويد و سر خود را تراشيده و نحر كنيد، مردم نيز به پيروى از شما اين كار را خواهند كرد، و همين طور هم شد كه وقتى مردم ديدند پيغمبر اسلام سر خود را تراشيده ديگران نيز سرها را تراشيده و شتران را نحر كردند و سپس به سوى مدينه حركت نمودند.

پى نوشت

(1). «كراع الغميم» تا مكه 30 ميل و حدود 10 فرسخ فاصله دارد.

(2). «احابيش» ـ به گفته برخى ـ نام قبايلى بود كه با قريش هم سوگند شدند كه تا شب و روز برجاست و كوه «حبشى» برپاست از يكديگر دفاع كنند و چون اين پيمان در پاى كوه «حبشى» بسته شد آن ها را «احابيش» مى گفتند.

(3). اين جريان را همه مورخين نوشته اند و بدون اظهار نظر از آن گذشته اند، و ما نيز تجزيه و تحليل و اظهار نظر درباره آن را به خود خواننده محترم واگذار مى كنيم و مى گذاريم.

(4). باز هم تجزيه و تحليل در اين داستان را به خواننده محترم وا مى گذاريم و مى گذريم!

(5). اشاره است به داستان جنگ صفین و صلح نامه اى كه ميان آن حضرت و معاويه تنظيم شد كه چون خواستند بنويسند: «هذا ما صالح عليه اميرالمؤمنين على بن ابيطالب...» عمرو بن عاص گفت: بايد اين عنوان پاك شود زيرا اگر ما تو را اميرالمؤمنين مى دانستيم با تو جنگ نمى كرديم.

(6). در برخى تواريخ به جاى ده سال چهار سال و در برخى دو سال نوشته شده ولى مشهور همان ده سال است.

(7). دانشمند ارجمند آقاى احمدى در كتاب مكاتيب الرسول تحقيقى درباره نتايج صلح حديبيه نموده كه خلاصه آن در زير آمده است.

مسلمانان عموما از صلح حديبيه ناراضى به نظر مى رسيدند زيرا خود را برتر از دشمن مى دانستند و با نيرو و قدرت و غرورى كه داشتند پذيرفتن صلح را براى خود ـ كه مرد جنگ و شمشير بودند ـ خوارى و ذلت مى پنداشتند زيرا ثمرات و نتايج صلح بر آن ها پوشيده بود و همان تعصب ها و غرورها مانع از آن بود كه به خوبى درباره مواد صلح و قرارداد حديبيه به تفكر بپردازند و آن ها را ارزيابى كنند... نويسنده محترم سپس به نتايج اين صلح اشاره كرده مى نويسد: 1. صلح مزبور سبب اختلاط و آميزش مسلمانان با مشركين و رفت و آمد آن ها به شهرهاى هم ديگر شد و در نتيجه مشركين از نزديك با مكتب اسلام و اخلاق و رفتار رهبر بزرگوار آن و ساير مسلمانان آشنايى بيشترى پيدا كردند و سبب شد تا گروه زيادى به اسلام در آيند ـ چنان كه از امام صادق علیه السلام روايت شده كه فرمود: هنوز دو سال از صلح حديبيه نگذشته بود كه نزديك بود اسلام همه شهر مكه را بگيرد. 2. صلح مزبور سبب شد كه مشركين از آن پس با نظر بغض و عداوت به مسلمانان و شعار توحيد اسلام يعنى كلمه مقدسه «لا اله الا الله» نگاه نكنند بلكه روى آن بهتر و بيشتر فكر كنند و همين سبب جاي گير شدن اين شعار مقدس در دل آنان گرديد. 3.مسلمانان توانستند از آن پس آزادانه در مكه مراسم مذهبى خود را انجام داده و آيين مقدس خود را تبليغ و از آن دفاع كنند. 4.پيغمبر اسلام و مسلمانان اين امتياز را گرفته بودند كه بتوانند سال ديگر آزادانه بدون هيچ جنگ و كارزارى به عمره و طواف خانه خدا بيايند. 5.خيال پيغمبر و مسلمانان از بزرگترين دشمن اسلام يعنى قريش و مشركين آسوده شد و به فكر نشر اسلام در ساير نقاط جهان افتادند، چنان كه پس از اين خواهيد خواند. 6.رفت و آمد مشركين به مدينه و شهرهاى ديگر حجاز سبب شد كه عظمت پيغمبر اسلام را در نظر مسلمانان از دور و نزديك مشاهده كنند و ابهت او در دل مشركين قرار گيرد و فكر مقاومت و پايدارى در برابر او را از سر بيرون كنند و همين موضوع كمك زيادى به فتح مكه كرد.